اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۳۰۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایثار و شهادت» ثبت شده است

شهید سید مجتبی حسینی گل افشانی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵ ق.ظ

تولد: روستای گل افشان قائمشهر – 14/5/1356

شهادت: توسط عامل انتحاری- سراوان- 9/10/1387

مزار: روستای گل افشان

=زمان جنگ سنی نداشت؛ اما مثل خیلی از نوجوانانی که دم مسیحایی امام دلشان را به تلاطم انداخته بود به این در و آن در می زد برای رفتن به جبهه. رفته بود سپاه بلکه یک جوری قبولش کنند، بی فایده بود. شاید از کاروان شهدای دفاع مقدس جا ماند، اما تمام تلاش خودش را کرد که از قافله شهیدان جا نماند.

=توی همان ایام پدرم خوابی دیده بود. خواب عجیبی که سالها بعد تعبیرش برایمان آشکار شد. آن زمان شهدا را یا از جنوب کشور می آورند یا از غرب. اما توی خواب پدرم دیده بود تابوت شهیدی را از شرق کشور برایش به ارمغان می آورند. این شهید سید مجتبی حسینی است. قتیل اشقی الاشقیا در شرق کشور.

 

=قانع بود و کم توقع. با کم زندگی اش می ساخت. اهل تجملات نبود. از همان حداقل امکاناتی که داشت حداکثر استفاده را می برد.

=با اینکه امام را به درستی درک نکرد؛ اما دل داده بود. دلداده، به اندازه ای که بعد از رحلت امام تا زمانی که به شهادت رسید هر سال در مراسم بزرگداشت سالگرد ارتحال شرکت می کرد. سوار مینی بوس یا ماشین شخصی خودش را می رساند به تهران. با عشق و علاقه هم می رفت. می گفت: «دشمنای اسلام و انقلاب منتظرن ببینن ما چقدر توی صحنه هستیم، چقدر به امام علاقه داریم.»

 

=هیچ وقت نشد حرفی روی حرف پدر و مادرش بزند. هر چه که می گفتند برای سید حجت بود. پدرش کشاورز بود و دست تنها. از بچگی با این که سنی نداشت درس و مدرسه اش که تمام می شد، می رفت سر زمین. تعطیلی هایش هم پای کمک به پدر می گذشت.

=انگار بلد نبود دروغ بگوید. اهل این چیزها نبود. نشد جایی با هم برویم و بخواهیم دروغی سر هم کنیم و سید مجتبی با خنده هایش دست ما را رو نکند. موقعی که می خواستیم با او جایی برویم دروغ گویی ممنوع می شد.

=با حجب و حیا بود. نامحرم که می دید سرش را می انداخت پایین.  هم کلامی با نامحرم برایش سخت بود. اگر از روی ضرورت مجبور می شد باز هم سرش پایین بود. می شنید و جواب می داد. اهل مجلس ساز و آواز نبود. حالا مجلس دوست باشد یا برادر. برایش فرقی نمی کرد. بر عکس اگر می دید مجلسی با مولودی خوانی و مدح ائمه طاهرین برگزار می شود، می رفت و شرکت می کرد. با اشتیاق هم می رفت.

=بین دوستان و بچه های هم سن و سال، جای خودش را باز کرده بود. اگر اختلافی پیش می آمد یا توی عالم دوستی و رفاقت جوانی و نوجوانی مان حرف و حدیثی می شد که آخرش دعوا یا درگیری بود، پا در میانی سید کار خودش را می کرد. همه قبولش داشتند.

=دستش به خیر بود. بر و بچه های فامیل را جمع کرده بود دور هم. جلسه قرآن هفتگی تشکیل داد. با صفا و بی ریا. از دل همین جلسه قرآن بود که یک صندوق قرض الحسنه هم راه انداخت. مشکلات خانواده های فامیل با همین صندوق حل می شد.

=ماه مبارک رمضان توی مسجد برای بچه ها کلاس قرآن می گذاشت. کانون فرهنگی مسجد، پاتوق بچه های هم سن وسال شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا با شور و شوق، منتظر می نشستیم. سید  می آمد و کلاس شروع می شد.

=برای اینکه بچه ها را به شرکت توی جلسه ترغیب کند مسابقه می گذاشت. جایزه هم می داد. یکی از مسابقه هایی که را ه انداخت حفظ آیت الکرسی بود. حالا وقتی که آیت الکرسی را می خوانم یاد آن روزها می افتم، روزهایی که شور و اشتیاق خواندن قرآن و حفظ آن، همه وجودمان را پر کرده بود. حفظ آیت الکرسی را مدیون او هستم.

=چهار زانو می نشست. قرآن را باز می کرد و بچه ها می نشستند دورش. قرآن خواندنش دل آدم را می برد. ملکوتی بود صدای دلربایش. آنقدر که بعضی اوقات تشویق های دیگران حسادت ما را بر می انگیخت.

=وقتی قرار شد برای مأموریت دوساله به سراوان برود همه خانواده با رفتنش مخالفت کردند، چون خوب می‌شناختندش و می‌دانستند این مأموریت برگشتی ندارد. به خاطر همین هرکس به روش خودش سعی می‌کرد جلوی رفتنش را بگیرد؛ اما او اصرار به رفتن داشت. هیج وقت یادم نمی‌رود آن روزی که مادرم عاجزانه از او خواست تماسی بگیرد، تا برایش کاری بکنند، که نرود؛ اما سید گفت: «اگه من با پارتی بازی کاری کنم که نرم، به جای من یه جوون دیگه می‌ره. مگه اون جوون نیست؟ مگه اون مادر نداره؟» با این حرف سید مجتبی مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت. سید را سپرد به خدا...

 

=روز اول محرم، توی پادگان به جای برگزاری مراسم در میدان صبحگاه، همه کارکنان و سربازان برای خواندن زیارت عاشورا رفتند به حسینیه پادگان. دیگرچیزی تا لحظه وصال سید نمانده بود.

 دم در قرارگاه ایستاده و مشغول حراست و حفاظت از اسلام و میهن بود. انگار نه انگار که توی این دنیا است.

=این طور که می گویند خبیثی از هم پیاله های وهابیون خائن با یک ماشین پر از مواد منفجره، زنجیر دژبانی را پاره کرده و وارد پادگان شد. به خیال اینکه همه افسران و سربازان توی میدان صبحگاه ایستاده اند. با دیدن این صحنه، سید مجتبی دنبال ماشین رفت.

=دود سیاهی همه جا را فرا گرفت و صدای انفجاری که پرواز یک کبوتر خونین بال را فریاد می زد. سیدی همچون مولایش عباس بی دست در گوشه ای آرام گرفته بود.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید هادی محبی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ق.ظ

تولد: تهران- 23/1/1354

شهادت: توسط اراذل و اوباش در میدان امام حسین تهران-20/9/1378

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=غیرتی بود و دنبال نان حلال. با اینکه خودمان بودیم و زیر پر و بالش را می گرفتیم، توی میدان امام حسین برای خودش مغازه ای اجاره کرده بود. وسایل الکتریکی می فروخت. نمی خواست زیر بار منت ما باشد. دوست داشت روی پای خودش بایستد. می گفت: «بابا جان! من خودم کار می کنم، خرج زندگی و تحصیلم رو در میارم.»

=ورامین کار داشت. موقع نماز رفته بود یک مسجد، سرِ راه. وضعیت نامناسب روشنایی آنجا را که دیده بود به متصدی گفته بود: «هرچی وسایل روشنایی برای مسجد می خواید لیست بدین تهیه می کنم.»

  آنهایی را که داشت داده بود، چیزهایی را هم که نداشت از مغازه های دیگر گرفت. بدون اینکه کسی متوجه شود برای کجا می خواهد.

=زمان جنگ، سنش قد نمی داد. نا امید نبود که از کاروان شهدا جا مانده. خودش را یک جوری وصل کرد به فرهنگ شهید و شهادت. رفت توی بسیج، ثبت نام کرد. اعمال و رفتارش در سرتاسر زندگی، از همین روحیه بسیجی نشأت گرفته بود. توجه اش به امر به معروف را هم باید ناشی از همین فرهنگ دانست. بدون اینکه کسی متوجه شود، کارت ضابط قضایی گرفت. بیشتر، تذکر لسانی می‌داد. دوست داشت با مهربانی و صمیمیت، افراد را ارشاد کند.

=همیشه معطر بود. بوی عطر یاسی که استفاده می کرد هنوز هم لابه لای لباس هایش استشمام می شود. خیلی توجه داشت به این مسئله. می گفت پیامبر اسلام، نصف درآمدش را می داد برای خرید عطر و خوشبو کردن بدن و لباس هایش. وقتی هم که شهید شد، پیکرش عطر و بوی شهر را عوض کرد. باز هم فضا را معطر کرده بود؛ اما این بار با رائحه خوش شهادت.

=مسئول فرهنگی پایگاه بسیج بود. برای استفاده از بیت المال، دقت فراوانی به خرج می داد. یادم است برای نوشتن جمله‌ای روی کاغذ، نیاز به ماژیک داشتیم. ماژیک هایی که در اختیارمان بود رنگ نداشت. درخواست خرید که دادیم، در کشوی میزش را باز کرد و چند تا جوهر ماژیک داد و گفت: «بریزید توی ماژیک ها و استفاده کنید. این ماژیکا بیت الماله، تا زمانی که می شه، باید ازشون استفاده کرد. خراب که شد جدید می‌خریم.»

=الگو بود برای همه. این طور نبود فقط دنبال این باشد که با زبان، امر به معروف کند. مرد عمل بود. رفته بودیم اردو. شبها موقع خواب، بچه ها را تشویق می کرد برای مسواک زدن. خودش اولین نفر بلند می شد چند نفر را هم همراهش می برد. این طوری می خواست مسواک زدن قبل از خواب را برایشان جا بیاندازد. عادت بشود و اهمیت این دستور اسلام را متوجه شوند.

=با اعمال و رفتارش خوبی ها را رواج می داد. بچه های نوجوان پایگاه را دو هفته یکبار جمع می‌کرد، جلسه‌ای ترتیب می‌داد و در هر جلسه، یک موضوع اخلاقی و اجتماعی را مطرح می کرد. بعد هم می‌فرستادشان دنبال تحقیق درباره این موضوع. هفته بعد به کسی که بهترین مطلب را آورده بود، جایزه می داد. این طوری بچه ها را با اسلام و موضوعات اخلاقی آشنا می کرد.

=مانورهای بسیج را که شرکت می کرد، همیشه لباس خاکی تنش بود. روی جیب سمت چپ پیراهنش، پلاکی را سنجاق کرده و رویش نام مبارک امام زمان را نوشته بود. یک روز توی برنامه مولودی خوانی هیئت، وقتی دعای فرج را می خواندیم حواسم به هادی بود. اشک فراق از چشمانش می ریخت.

=با کاروان مرحوم ابوترابی، پیاده رفتیم مناطق عملیاتی غرب. برنامه طوری بود که دعای عرفه را در مرز خسروی بخوانیم، نزدیک ترین نقطه‌ ‌مرزی به کربلا. توی مسیر در سرپل ذهاب، از جمع جدا شد و رفت میان گلهای شقایق کنار جاده دراز کشید، طوری که انگار شهید شده. رفتیم بالای سرش. یک عکس هم گرفتیم. به شوخی گفتیم: «عکست رو می زنیم برای حجله شهادتت.» سری تکان داد و تأیید کرد.

شهید که شد همین عکس رفت توی حجله اش.

=یکی دو ماه مانده به شهادتش، رفته بود مغازه یکی از همکاران. ایشان از بچه های جبهه و جنگ است. به هادی گفته بود: «تو، همه کارها و کردارات شبیه شهداست؛ اما حیف که دیگه جنگ تموم شده و شهادت نصیبت نمی شه.» در جوابش گفته بود: «اگه خدا بخواد و شهادت حق من باشه، خود خدا زمینه رو جوری فراهم می‌کنه که من شهید بشم.» از وقتی شهید شده حرفش توی گوشم صدا می کند اگر خدا بخواد و حق من باشه...

حقش بود...

 

=محلی که مغازه داشت، پاتوق اراذل و اوباشی شده بود که برای کسبه و نوامیس مردم، مزاحمت ایجاد      می‌کردند. چند بار به‌شان تذکر داده بود. به خرجشان نرفت که هیچ، تهدیدهایی هم کرده بودند. جوانهایی که نه حرمت ماه رمضان سرشان می شد نه زبان نصیحت گر روزه داری که به پیروی از سید غریبش حسین علیه السلام، گشوده شده بود.

=شبیه اصحاب امام حسین که شب عاشورا به شوق وصال معبود ابدی، سر از پا نمی شناختند و چهره هایشان گلگون و بشاش شده بود، شب آخر زندگی دنیایی هادی، دیدنی است. آن شب، خنده از لبانش کنار نمی رفت. می خندید و با بچه ها شوخی می کرد. فردا که با بدنی غرق خون مهمان سفره خداوند متعال شد، سِرّ آن همه شوخ طبعی و خنده هایش را فهمیدم. خنده های وصال بود.

 

=آن روز شصت و دومین روزی بود که روزه می گرفت. ماه شعبان، ماه رجب و دومین روز ماه رمضان. بعد از نماز ظهر و عصر، رفته بود برای باز کردن مغازه اش. با دوستش توی مغازه بود که همان اراذل و اوباش می‌آیند و شروع می کنند به ناسزا گفتن و شکستن شیشه های مغازه و اهانت به مردم. همین که هادی، پایش را از مغازه بیرون گذاشت با چاقو، دستش را به شدت مجروح کردند. کسی هم جرأت کمک کردن نداشت. چهار پنج نفره دوره اش کردند. ضربه بعدی را طوری زده بودند به گردنش که شریانهای اصلی، قطع شده و تیغه چاقو حنجرش را برید.

=مگر نه این که عاشق باید رنگی از معشوق داشته باشد. هادی، عاشق حسین بود و شبیه معشوقش به شهادت رسید. ماه رمضان بود و لب تشنه جان داد. شهید امر به معروف شد، همانی که سید الشهدا برایش قیام کرد. جنازه‌اش را هم که دیدم باز رنگ و بوی قتیل کربلا را داشت. تیغ آن نانجیب، رگ‌های گردنش را بریده بود. سلام بر هادی، محبی از محبان حسین، مقطوع الوتین کربلا...

 

=قاتلش را دستگیر کردند و محکوم شد به اعدام. قرار شد حکم را توی میدان امام حسین اجرا کنند. ‌ پدر شهید به احترام شب های قدر، تعویق در اجرای حکم را خواست. روز اجرای حکم، جمعیت زیادی آمده بود. پدر هادی هم نشسته بود توی ماشین. طناب دار به گردن قاتل انداخته شد. همه منتظر اجرای حکم بودند که ولوله‌ای به پا شد. پدر دلسوخته ای که فرزند عزیزش را با ضربات جهل و نادانی از نفس انداختند، قاتل را بخشیده بود.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید ولی الله صحرایی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ق.ظ

تولد: روستای گلین قیه از توابع شهرستان مرند- 1/12/1354

شهادت: منطقه عملیاتی سردشت، توسط گروهک پژاک- 30/4/1390

مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم

=وقتی به دنیا آمد، بی سر و صدا بود و بی آزار. سعی می کردم موقع شیر دادنش با وضو باشم. قرآن خواندن را بلد نبودم، ولی دعا می خواندم. با خودم می گفتم این بچه باید شیر پاک بخورد تا هیچ وقت راه غیر خدا را نرود. سربلندم کرد شیر پاک خورده...

 

=آرام بود و سر به راه. اگر درخواستی می کردم دستش را می گذاشت روی چشمش و می گفت: «چشم مادر.» کوچکتر که بود وقتی از مدرسه‌ می آمد خانه، اول سلام می کرد، بعد هم خم می شد و دستم را می بوسید. می گفت: «مادر جون! برای من واجبه دست شما رو ببوسم.»

=بزرگتر که شد با معرفت تر هم شد. آمد قم و ازدواج کرد. هر دو سه ماه یکبار می آمد روستا و می‌آوردم قم. چند روزی حسابی پذیرایی ام می کرد. با هم حرم می رفتیم. جمکران هم.

 

=از دیگر برادر هایش کوچکتر بود؛ اما وقتی دنبال کاری می فرستادمش خیالم آسوده بود. می دانستم که آن را به بهترین شکل انجام می دهد. هر چه ازش می خواستم فقط یک کلام جواب داشت: چشم.

 

=روز خواستگاری نشست رو به رویم. رک و پوست کنده گفت: «ببین خانوم! من هیچ پولی ندارم. دارایی‌م همین پیراهن و شلواریه که تنمه. از تبریز تا تهران هم با پول تو جیبی بابام اومدم.» صداقت و یک رنگی اش نشست به دلم. دنبال یک چنین همسری بودم. دارا و ندار بودنش برایم مهم نبود. اخلاص و ایمان و راستگویی می خواستم که آقا ولی الله داشت. با دل و جان قبولش کردم.

 

 

=وقتی آمدیم قم، پسرمان نه ماهه بود. آن موقع آقا ولی، هنوز توی راه آهن تهران مشغول  بود. یک روز نزدیک ظهر تماس گرفت و گفت: «برای ناهار میام خونه.» با خودم گفتم تا می آید برایش عدس پلو درست کنم. خیلی دوست داشت. چون وقت کم بود عدس ها را پاک نکرده ریختم توی قابلمه. وقتی آمد سفره را انداختم . شروع کرد به خوردن. هنوز چیزی نخورده بود که دست گذاشت روی دندانش. پرسیدم: «چی شد؟» بی آنکه اخم کند گفت: «چیزی نیست، انگار سنگ توی غذاست! خودتو ناراحت نکن.»

 

=هر بار که مأموریت بود و نمی توانست به پدر و مادرش سر بزند تماس می گرفت و از من می خواست جویای احوالشان باشم. نه که فقط سفارش پدر و مادر خودش را بکند. نسبت به پدر و مادر من هم سفارش می کرد. آنها را هم مثل والدین خودش می دانست.

 

=هم پدرم بود، هم معلمم و هم همبازی ام. از سر کار که می آمد خانه، با هم فوتبال بازی می کردیم. توی سر و کله هم می زدیم.  وقت می گذاشت برایم. برای رشد و تربیت روحی ام.  نماز جمعه می رفتیم. تمرین قرآن می کردیم. موقع نصیحت کردن که می شد جوری می گفت که دل خور نشوم. خوشحال می شدم از نصیحت کردن هایش.

 

=رشد تحصیلی ام برایش اهمیت داشت. گهگاهی به مدرسه ام سر می زد و از وضعیت درسی ام سئوال می کرد. وقتی می آمد خانه، با دست پر می آمد. برایم هدیه می گرفت. خوش قول هم بود. یک سال قرار گذاشتیم اگر شاگرد اول بشوم برایم دوچرخه بخرد.

روزی که فهمید شاگرد اول شدم  نگذاشت به فردا بکشد. برایم دوچرخه خرید.

 

 

 

 =مهربان بود. چه توی خانه چه بیرون در برخورد با دیگران. احترامم را داشت. سرفراز بودم، هم پیش بستگان خودم، هم بین فامیلهای ولی الله. به خاطر همین اخلاق خوبش. زندگی آرامی داشتیم. آنقدر که برای مهدی، پسرمان سئوال پیش آمده بود. می گفت: «مامان! این همه توی جامعه حرف از دعوای زن و شوهر و طلاقه، شما چرا اصلا دعواتون نمی شه؟!»

 

 

=زندگی، پستی بلندی های زیادی دارد؛ اما وقتی زن و مرد در کنار هم باشند همه‌ این سختی ها شیرین است. ولی الله، صبر زیادی داشت. صبوری را از او یاد گرفتم؛ توکل را هم. می گفت: «خانوم! اگه ما با خدا باشیم، خدا هم با ماست. زیاد زندگی رو سخت نگیر.»

 

=خودش را توی تکلف و سختی های زندگی امروزی نیانداخته بود. ساده زندگی می کرد. یک لباس را تا وقتی که می شد، می پوشید. یادم است آخرین باری که خواست برود، پیراهن تنش از جای خط اتو پاره شد. گفت: «اشکالی نداره، آستین کوتاهش کن وقتی برگشتم بپوشم.»

وقتی برگشت، دیگر لباس دنیایی نمی خواست. خلعت زیبای شهادت کرده بود تنش...

 

 

=حرف حضرت آقا که پیش می آمد اهل کوتاه آمدن نبود. از موضع ولایت با دل و جان دفاع می کرد. این دلدادگی اش توی جریان فتنه سال 88  به اوج رسید. خیلی صریح و شفاف موضع می گرفت و می گفت: «من غیر آقا از هیچ کس تبعیت نمی کنم. هر کی مقابل آقا باشه محکوم به رفتنه.»

 

 

 

 

=روزی که رفت و دیگر برنگشت گفته بود برای مأموریت می رود سمنان. تنها برادرش می دانست راهی کردستان است. شب پیش از رفتن، بی قراری اش را می دیدم. خواب به چشمم نیامد. هر موقع که چشم باز کردم، دیدم بیدار است. صبح که شد دوباره ساکش را وارسی کرد. چفیه اش را برداشت و پلاکش را. وقتی که خواست از خانه بیرون برود دور سرش صدقه چرخاندم. قرآن آوردم و آب ریختم پشت سرش. به این امید که زود برگردد.

زود هم برگشت. اما با جسم بی جانش...

 

 = ولی الله در کنار کسانی تا خدا پر کشید که سالها منتظر شهادت بودند. جوانانی از نسل اول انقلاب که هم امام را درک کرده بودند و هم فضای روحانی جبهه و شهادت را. راه سی ساله اینها را دو سه ساله طی کرد. نشان داد که شهادت زمان ندارد، فقط دل پاک می خواهد و عمل خالص...

 به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید حسین اسلامی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ق.ظ

تولد: تهران- 13/7/1363

شهادت: توسط اراذل و اوباش- خیابان خاوران- تهران- 10/6/1383

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=از وقتی پایش به هیئت باز شده بود حال و هوای دیگری داشت. یک روز آمد و پرسید: «مادر به کی می گن ناکام؟» گفتم: «کسی که رخت دامادی نپوشیده از دنیا بره.» چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد آمد و گفت: «نه مادر توی هیئت بودم مداح می گفت ناکام کسیه که کربلا نره و بمیره.» دیگر روی دست بند نبود. همه اش التماس می کرد بگذاریم برود کربلا. زمانی بود که تازه حکومت بعثی صدام سقوط کرده بود. چون امنیت نداشت اجازه ندادیم برود. با اینکه خیلی دوست داشت حرف ما را زمین نزد.

بالاخره قسمتش شد. به آرزوی دلش رسید. هنوز برنگشته دلش هوایی شده بود می گفت: «من باید دوباره برم. نمی دونم چه کششی توی زیارت امام حسینه. قبلاً که نرفته بودم دوست داشتم برم، ولی نه تا این حدی که الان دوست دارم.»

 

=یکسال قبل شهادتش بود. داشتیم از هیئت بر‌می گشتیم. جلوی در هیئت کنار خیابان پسر معلولی را دیدیم. نمی توانست راه برود خودش را روی زمین می کشید. سید حسین رفت کنارش. احوالپرسی کرد. اسمش را پرسید. حسابی گرم گرفت. دست نوازش روی سرش کشید و با حالتی که انگار دوست قدیمی اش را دیده، پرسید: «محسن جان کجا بودی؟ چرا نیومدی هیئت؟» بعد هم گفت: «شام خوردی یانه؟» وقتی فهمید شام نخورده، دستش را گرفت و آوردش خانه. حالا نه طرف را دیده و نه می شناسد. سفره را انداختیم وسط حیاط، غذایی که از هیئت آورده بودیم با هم خوردیم.

=چند روز بعد که خسته و کوفته داشتیم از سر کار می آمدیم خانه، باز محسن را دیدیم. رفت پیشش. به من گفت: «تو برو خونه من رفیقم رو دیدم می خوام احوالش رو بپرسم.» داشتم سمت خانه می رفتم که دیدم یکی از دوستان سید با موتور از کنارش رد شد و یک حرف توهین آمیزی به محسن زد. بنده خدا خیلی خجالت کشید سرش را انداخت پایین. خودش را روی زمین می کشید و می رفت. سید رفت دنبالش. شروع کرد به دلداری دادن محسن. چقدر سعی می کرد که یک جوری از دلش در بیاورد. می گفت: «محسن این رفیق منه. با تو نبود که، حرفی که زد به من بود. اصلا‍ً هر وقت منو می بینه این حرفو بهم میزنه.»

اینقدر گفت تا محسن را خنداند.

 

=رفته بود سراغ رفیقش. گفته بود: « من دوست ندارم کسی به رفیق من توهین کنه» طرف مانده بود که کِی به رفیق سید اهانت کرده. با تعجب پرسیده بود: «من به کی توهین کردم. محسن رو می گی اون که معلوله. رفیقته؟» سید گفته بود: «مگه عیبی داره؟ رفیق رفیقه. چه فرقی داره معلول باشه یا سالم. تازه محسن بچه هیئتیه، سینه سرخ امام حسینه.»

=وقتی شهید شد، محسن را دیدم که جلوی حجله سید ایستاده بود. عکسش را می بوسید و دو دستی می زدی توی سرش. رفیقش را از دست داده بود، رفیقی که با محبت تر بود از یک برادر...

= از بدحسابی بدش می آمد؛ چون کار ما توی بازار است دائم با حساب و کتاب سر و کار داریم. برایش خیلی مهم بود سر موعدی که قول داده پول طرف حسابش را بپردازد. یاد ندارم که در این زمینه بدقولی کرده باشد. یکبار در موعد پرداخت یک بدهی برایش سفری پیش آمد. تهران نبود. چندین بار تماس گرفت و سفارش کرد که حتماً پول فلانی را پرداخت کن. گفتم: «دیر نمی شه داداش. خودت میای می‌دی.» گفت: «نه باید حتماً ببری، من قول دادم.»

=احترام پدر و مادرم را خیلی داشت. یاد ما هم می داد این احترام کردن را. وقتی می دید خوب با پدر و مادر برخورد نمی کنیم، از روی جوانی و بچگی‌مان با آنها بد حرف می زنیم، به حرفشان نمی رویم ناراحت می شد. تشر  می زد و می‌گفت: «پدرت یک عمر زحمتت رو کشیده. بزرگت کرده. جواب خوبیهاش این نیست. هیچ موقع به پدر و مادرت بی احترامی نکن.»

=سرش توی لاک خودش بود؛ توی بچه هیئتی‌‌هایی که اکثرشان شلوغ هستند بی آرام و قرار بود. تنها کسی که حتی به مخیله مان هم نمی رسید یک روز توی درگیری به شهادت برسد، سید حسین بود. فکرش را هم نمی کردم این قدر جگر دار باشد که در مقابل سه چهار نفر گردنکش بی سر و پا بایستد و از ناموس مردم حمایت کند. هرچه است اثر نشستن پای روضه های امام حسین است که او را اینگونه بار آورد. آنجایی که باید خودش را نشان دهد نشان داد.

 

=اینکه می گویم پای سفره امام حسین پرورش پیدا کرده، عین حقیقت است. تنفس توی فضای روحانی هیئت با او کاری کرد که در مواجهه با یاری طلبی آن خانم جوان نتوانست بی تفاوت باشد؛ برخلاف خیلی هایی که این صحنه را دیدند و بی خیال عبور کردند.  وقتی هم که جلو رفت درگیر نشد. سعی کرد که ابتدا از در نصیحت وارد شود. گفته این خانم ناموس امیرالمومنین است. پی درگیری نبوده، ولی خوی شمر صفت این ملعونین باعث شد یکی دیگر از فرزندان زهرای مرضیه همچون مولایش امیرالمومنین با پیشانی غرق در خون به دیدار حضرت حق برود.

=سوار بر موتور از هیئت برمی گشته. توی مسیر خانم محجوبی را می بیند که کنار باجه تلفن اسیر دست چند جوان مست است. جیغ و داد می کند و کمک می خواهد. بر می گردد. می گویند خیلی کم پیش می آمده عصبانی شود. با همه می ساخته. اینجا هم از در سلم و دوستی وارد شده. شروع کرده به نصیحت کردنشان. حتی اجازه نداده دوستش درگیر شود.

=صد حیف که کلام عطر آگین سید در جانشان نفوذ نکرد به جای بیداری و تنبه با چاقو زده بودند به پیشانی اش. بعد هم با کلاه کاسکت آنقدر به سید زدند که مرگ مغزی شد. صورتش شبیه مادرش شده بود؛ کبود... .

 

=وقتی در یکی از برنامه های تلویزیون، اهدای اعضای بیماران مرگ مغزی را دید با خوشحالی گفت: «مادر چقدر خوبه اینطوری. اگه آدم بدونه این جوری از دنیا می ره، اعضاش رو اهدا می کنه به یک کسی که بتونه دوباره با اونها زندگی کنه.» خودش توصیه کرده بود.

   =برای یک پدر و مادر، دل کندن از جگر گوشه‌شان سخت است. درست است در مرگ مغزی امکان بازگشت تقریباً صفر است؛ اما هر لحظه بستگان بیمار، امیدوار بازگشتش هستند و دلشان نمی آید اجازه جدا کردن دستگاه های مراقبت را بدهند. با این حال خود پدرم پیش قدم شد. می دانست سید حسین به این امر راضی است. درخواست کرد تمامی اعضای مفید بدنش را اهدا کنند. تازه نگران بود مبادا دیر شود.

 

 

=رفتنش روی بچه های هیئت و هم محله ای هایش تاثیر زیادی گذاشت. نشان داد که باید مرد عمل بود نه مرد حرف. امام حسین کشته دیانت فردی نیست. یعنی اگر سید الشهدا در کناری می نشست، نمازش را می خواند و کاری به کار فساد حاکم بر جامعه نداشت هیچ گاه خطری از سوی حکومت فاسد یزید تهدیدش نمی کرد. امام حسین کشته امر به معروف است. امامی که پای دین جدش از همه هستی اش گذشت. سید حسین به مولایش اقتدا کرد. در عمل نشان داد که خیلی خوب امام حسین و هدف قیام خونینش را شناخته است.

=زمان جنگ، کم ندیده بودیم بچه هایی را که اصلاً  قیافه‌شان به شهادت نمی خورد ولی شب عملیات، پروازی می شدند. آنقدر شوخ بودند و شلوغ که فکر شهادتشان به ذهن خطور نمی کرد. سید حسین، شوخ و شلوغ نبود؛ اما جوهره رسیدن به این در گرانبها را داشت. دستچین شده امام حسین بود. شک ندارم که اگر سنش به زمان جنگ قد می داد همان موقع هم یکی از پروازی ها بود. پروازی کربلا...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مهدی مولانیا

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۴۹ ق.ظ

تولد: روستای هکان جهرم- 27/10/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک - ارتفاعات جاسوسان سردشت- 12/6/1390

مزار: گلزار شهدای فردوس جهرم

 

 

=کاری به کار کسی نداشت. مظلوم بود و توی خودش. یک روز توی مدرسه کتابش را پاره کرده بودند. به من نگفته بود تا مبادا ناراحت شوم.

 

=هیچ وقت بی حرمتی از مهدی ندیدم. وقتی مرا می دید دستش را روی سینه اش می گذاشت، به حالت احترام خم می شد و می گفت: مادر سلام.

 

=بزرگتر که شد، کنکور شرکت کرد و قبول شد؛ رشته عمران. یک روز آمد و گفت: «می خوام برم سپاه.» دانشگاه را رها کرد و رفت سپاه.

 

=مغز متفکر بود برای خودش. طوری شد که از اصفهان خواستندش. نرفت و ماند جهرم. جزواتی نوشته بود در مورد زندگی در شرایط سخت و اسلحه M16 . برای جمع و جور کردن این جزوه‌ها خیلی زحمت کشید. چندین ساعت از روز را به تحقیق و جستجو اختصاص می داد. بیشتر شبها تا ساعت دو بامداد، رویشان کار می کرد؛ از بس اشتیاق داشت. توی هر کاری که وارد می شد تا آخرش را می رفت. پیگیر بود. اهل نیمه کاره رها کردن کار نبود. آنقدر ادامه می‌داد تا درست و کامل تمامش کند.

 

 

=دنبال مطالعه و بالابردن سطح سوادش بود. نمی گذاشت فرصت های روزانه اش به بطالت بگذرد. خودش می گفت: «اگه من روزی دو سه ساعت مطالعه نکنم، انگار گم شده ای دارم.»

 

=همرزمانش می گویند زمانی که با هم زاهدان بودیم، یکبار توی جاده، یک نفر بلوچ تصادف کرده بود. با توجه به شرایط منطقه، کسی جرأت نمی کرد برای کمک برود. احتمال داشت تله ای در کار باشد. مهدی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. تا می دید کسی نیاز به کمک دارد، درنگ نمی کرد. این بار هم با توکل به خدا رفت بالای سر طرف. شروع کرد خون را از دهانش بیرون آوردن و تنفس مصنوعی دادن.

نجاتش داد.

 

=شبی که  آمد خواستگاری و برای اولین بار با هم صحبت کردیم، رفتار گرم و صمیمی اش توجهم را جلب کرد. لابه‌لای صحبت‌هایش گفت: «من یک دختر یتیم رو سرپرستی می کنم. کسی از این موضوع خبر نداره به جز صمیمی‌ترین دوستم. اگه شما راضی باشی، این کارو ادامه می‌دم.» برایم جالب بود پسری مجرد، یتیمی را تحت پوشش قرار داده باشد. با اشتیاق پذیرفتم. خوشحال شد.

 

=کارهای خیری که کرده بود به این ختم نمی شد. با چند نفر از دوستانش پول جمع می‌کردند و برای زنان بی‌سرپرست، چرخ خیاطی می خریدند. این طوری آن بندگان خدا دیگر دستشان جلوی کسی دراز نبود و برای خودشان درآمدی پیدا می کردند.

 

=قرآن می خواند. مخصوصاً سوره واقعه را مداومت داشت. شبها کنار هم می نشستیم و واقعه می خواندیم. بعضی شبها هم قرآن را باز می کردیم و هر صفحه ای می آمد، با معنی می خواندیم. قرار می گذاشتیم هر دستوری را که توی آن صفحه آمده انجام دهیم.

 

=کارهای منزل را در کنار من انجام می داد. جارو برقی می کشید، دستمال بر می داشت خانه را تمیز می کرد. بعضی وقتها که از سر کار می آمد و می‌دید در حال ظرف شستن هستم به زور پیش بند از گردنم باز می‌کرد و دستکش‌ها را از دستم در می ‌آورد. می گفت: «توی کدوم کتاب نوشته که کارهای خونه رو باید زن انجام بده؟ وظیفه منم هست.»

 

=با همین کارهایش توی فامیل زبانزد شده بود. خیلی از دخترهای فامیل آرزوی داشتن چنین شوهری را می کردند. هوایم را داشت، دوران بارداری ام بیشتر. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. وقتی تماس می گرفتم، می گفت: «تو فقط استراحت کن، توی آشپزخونه نری، من خودم میام غذا درست می کنم.»

 

 

=بچه ها را خیلی دوست داشت. مخصوصاً دختر بچه ها را. توی مهمانی های فامیل، جمعشان می کرد دور خودش. سرشان را گرم می کرد، داستان های دینی برایشان می گفت.

 

=یک روز توی خیابان سوار موتور، ‌بی هوا، زد روی ترمز. فکر کردم اتفاقی افتاده. نگاهش را که دنبال کردم، دیدم خیره شد به اعلامیه فوت یک دختر بچه روی دیوار. با ناراحتی رو به من کرد و گفت: «خانوم! امشب یه فرشته به فرشته های خدا اضافه شد.» خیلی غصه خورد آن روز.

 

=اگر فقیری توی خیابان می دید برای کمک کردنش جوری رفتار می کرد که کسی نفهمد. پول را توی دستش می‌گرفت، بعد هم طوری که انگار می خواهد مصافحه کند، دست طرف را می گرفت و پول را می‌گذاشت کف دستش.

 

=یکبار که توی خیابان، عکس های شهدا را دید گفت: «این عکسا رو می بینی چقدر قشنگه؟ یه روزی میاد عکس من رو هم توی خیابون می زنن و زیرش می نویسن شهید مهدی مولانیا. وای چقدر با ابهته...»

چند ماه پیش از شهادتش که هنوز حرفی از مأموریت و رفتن به منطقه نبود، بعد از نمازش رو به من کرد و گفت: «اگه من رفتم و دیگه نیومدم بلند گریه نکنی ها!»

 

 =با هم کلیپ شهدا را نگاه می کردیم. خیلی گریه کرد و گفت: «داداش! یعنی می شه منم یه روز شهید شم؟» تعجب کردم و به شوخی گفتم: «پاشو برو به ریخت و قیافه ات نگاه کن! مگه شهادت اَلَکیه؟!»

با رفتنش ثابت کرد دین اسلام و فرهنگ شهید و شهادت با شاد بودن، منافاتی ندارد. می شود امروزی بود، زیبا پوشید، زیبا زندگی کرد و زیبا رفت.

 

=می گفت: «مادر! اگه یه روز شهید شدم، سرت رو بالا بگیر و بگو من پسری داشتم که در راه علی اکبر امام حسین علیه السلام دادم. ناراحتی نکنی ها! خدا رو شکر کن.»

حالا که رفته، افتخار می کنم. به این که توانستم درست تربیتش کنم. به این که سرفراز شدم. به این که مادر شهید شدم...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید روح الله شکارچی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ق.ظ

تولد: مهرماه 1357

شهادت: نقطه صفر مرزی سردشت- 28/12/1390

مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم

=علاقه اش به شهدا را که نمی توان وصف کرد. هرجا کار برای شهدا بود، نفر اول حاضر می شد. از همه چیزش مایه می گذاشت. هر سال پای مراسم یادواره شهدای روستای فردو خواب و خوراک نداشت. خودش را به زحمت می انداخت تا مراسم به بهترین شکل برگزار شود.

=آخرین یادواره‌ای که برای شهدای روستا گرفتیم برای درست کردن یک جایگاه به شکل سنگر، نیاز به گونی‌های پر از خاک بود. با ماشین خودش چند تا گونی پر از خاک آورده بود. همه را هم گذاشته بود توی ماشینش. صندلی های ماشین خاک خالی شده بود. وقتی گفتم: «این چه کاریه؟ خوب یه چیزی مینداختی روی صندلی ها خاکی نمی شد». گفت: «این که گونی خاکه هر چیز دیگه‌ای هم که باشه می ذارم توش می یارم. چون برای شهداس کم نمی ذارم».

=نه اینکه از سختی کارش و از سختی مأموریت های گردان گله کند نه، این طور نبود اگر شکایتی هم داشت از دیر و زود شدن مأموریت هایش بود. شوق رفتن داشت روح الله. این قدر که یک بار گفتم: «با این همه سختی گردان تکاور چرا هنوز موندی؟» جواب داد: «این جا بین بچه های تکاور محبت و صفاییه که هیچ جای دیگه ای نیست». این مأموریت آخر را هم آن طور که من شنیده ام روح الله و دو شهید دیگر از رفتن معاف شده بودند؛ اما خودشان از فرمانده خواستند بروند بالای ارتفاعات. احساس وظیفه می کرد شاید؛ شاید هم بو برده بود خبرهایی است. نخواسته بود جا بماند.

=روستای ما 104 شهید در دوران انقلاب و دفاع مقدس تقدیم اسلام کرده است. می گفت من اولین شهید خاندان شکارچی هستم و صد و پنجمین شهید فردو. توی انفجار پادگان ملارد کرج یکی از بچه های فردو به شهادت رسید. رفقای روح الله سر به سرش می گذاشتند و می‌گفتند: «دیدی حرفت درست در نیومد!»     توی همین مأموریت آخری که رفتند گفته بود: «من بالای ارتفاعات برم شما سه تا تابوت پایین می یارین یکی شم من هستم». این بار درست گفته بود؛ شد صد و ششمین شهید روستای فردو.

 

=از من کوچکتر بود ولی درس های بزرگی یادم داد. با رفتنش آرام آرام دریچه های تازه ای از زندگی رو به رویم باز شده است. روح الله همیشه از من جلوتر حرکت می کرد. سر تا سر زندگی اش را که نگاه می کنم همین طور بوده. احترامی که به پدر و مادرم می گذاشت برایم یک درس بزرگ است سعی ام بر این شده تا بعد از او دقت بیشتری نسبت به پدر و مادرم داشته باشم.

  =پیش از اینکه روح الله پر بکشد خیلی به گلزار شهدا سر نمی زدم؛ اما حالا با رفتنش مشتری هر روزه این ستاره‌های هدایت شده‌ام. میان قطعه‌های مزار شهدا قدم می زنم، عکس هایشان را نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد وقف شهدا باشم، مثل روح الله.

 

=پدرش را که نگاه می کنی شکسته شده، اما مثل کوه استوار است. خاندان شکارچی توی جنگ چندان بی‌نصیب نبوده، رزمنده داشته اسیر داده و جانباز؛ اما...

 =مایه سرافرازی و سربلندی شان شده این پسر. روح الله را می گویم. هر چه از پدرش می خواهی که چیزی بگوید لب باز نمی‌کند. تنها، مدام، یک جمله. همین یک جمله کافی است تا دهانت را ببندد. می گوید روح الله برای رضای خدا رفته خدا را شکر که شهید شد. همین...

به قول برادرش، روح الله پرچم شکارچی ها را برده بالا.

=نشد یک بار تماسم را بی پاسخ بگذارد. مرامش نبود. اگر کارت می افتاد بهش به قول امروزی‌ها نمی‌پیچاندت. چند وقتی است که با بیماری آسم دست و پنجه نرم می کنم. یک بار ساعت 12و نیم شب حالم به شدت خراب شد. خس خس می کردم.  با هزار زحمت خودم را رساندم سر کوچه. ماشین گیرم نمی‌آمد. به ناچار با روح الله تماس گرفتم. فوری خودش را رساند، با اینکه صبح زود می‌بایست سرکار می‌رفت. پدر و مادرم را همراهش آورده بود که اگر کار به بستری شدن کشید از کارش نماند.

 

=می گویند وقتی آدم دلتنگی سراغش می آید، وقتی که در کش و قوس زندگی دنیا دلش به غلیان می افتد و طاقتش طاق می شود بهترین راه رسیدن به آرامش، گره زدن روح است با مبدأ کل. یادم است توی ایام فتنه و درگیری های تهران، یک گوشه کز کرده بود. حسابی رفته بود توی خودش. قرآن باز کرده بود و می خواند. خیلی درهم و گرفته. می گفت: «دلم خیلی گرفته دارم با قرآن خودم رو آروم می کنم».

=نوبت پستش بود. اما هنوز حاضر نشده بود. پست قبلی هم می بایست صبر می کرد تا روح الله بیاید. بالاخره با 5 دقیقه تأخیر سر و کله اش پیدا شد.

 با اتمام زمان پست، پاسبخش که برای تعویض پست های تعیین شده آمد، دید یکی هنوز پستش را تحویل نگرفته است. فهمید کار، کار روح الله است. پست را تحویل نداده بود. به خاطر 5 دقیقه دیر آمدن، 10 دقیقه بیشتر از اندازه معمول پست داده بود تا مدیون نباشد.

=هر زمان که می آمدیم برای مأموریت، تا وارد منطقه می‌شدیم می‌رفت وضو می گرفت. هوایش را داشتم، کار همیشگی اش بود. برایم سؤال شده بود این کارش. بالاخره دلم را به دریا زدم و علت کارش را پرسیدم. گفت: «من از بزرگی شنیدم که خاک جبهه مقدسه. اینجا هم برای ما حکم جبهه داره و مقدسه، به همین خاطر با وضو وارد می‌شم».

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مجتبی بابایی زاده

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ

تولد: اندیمشک- 2/3/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بهشت زهرای اندیمشک

 

=وقتی می دیدیش با لبخند و روی باز می گفت خیلی مخلصیم وقتی هم که موقع خداحافظی می شد با همان روی خوش می گفت مخلصیم به خدا. صادقانه بود، اخلاصش...

 

=به حجاب ما اهمیت می داد. سفارش می کرد. خیلی تأکید داشت. کوچک که بودم برایم می‌گفت چطور چادر بپوشم، رفت و آمدم چطوری باشد. بزرگتر که شدم، گفت: «دیگه امسال به شما هیچی نمی گم چون می‌دونم دیگه به سنی رسیدی که می‌تونی تشخیص بدی. پس هر جوری که خودت صلاح میدونی رفتار کن.» شهید که شد انتظارش را داشتم دوباره وصیتی برایمان نوشته باشد. اگر نمی‌نوشت مجتبایی نبود که سراغ داشتیم.

 

 

=آغاز زندگی مشترکمان از اندیمشک بود. بعد از مأموریت های طولانی یک ماه، چهل روزه‌ مجتبی، رفتیم تهران. توی تهران هم کارش خیلی سنگین بود. صبح می‌رفت و شب می آمد. از در که وارد می شد خستگی از سر و رویش می بارید. با این حال، خنده روی لبهایش بود. وقتی از سختی کارش می گفت تعجب می کردم؛ از خندیدنش با این هم خستگی. زندگی مان طوری گذشت که هیچ وقت از بودن با او خسته نشدم. سه سال با هم زندگی کردیم. سه سالی که برای من انگار سی سال است. خوشحالی‌ام از این است که با این سه سال، آخرت خودم را ساختم.

 

 

 

 

=توی حرفهایش همیشه حرف از ولایت بود. غصه ولایت را می خورد. هر اندازه که سختی کارش بیشتر می شد می گفت: «حساب کن من کار خاصی نکردم کم آوردم، آقا چه طوری داره مشکلات رو تحمل می کنه.»

پیش از ازدواجمان یک دیدار خصوصی با آقا قسمتش شده بود. خیلی پرشور تعریف می کرد. طوری که آدم را می برد توی همان فضا. می گفت: «اون لحظه ای که آقا رو دیدم هی با خود می گفتم این منم الان اینجام؟!»

=رفتارش با ما خیلی خوب بود. من و مجتبی بیشتر از اینکه رابطه مان پدر و پسری باشد، شبیه دو تا دوست بودیم برای هم. یادم است می خواستم برنامه ای را از تلویزیون ببینم برخی از کلمات را درست نمی شنیدم. کنارم می‌نشست و کلمه به کلمه برایم تکرار می کرد. در باورم نمی گنجد که مجتبی بچه‌ این زمانه باشد.

 

 

=تازه رژیم صدام نابود شده بود و راه کربلا باز. هر وقت کسی از دوستان و آشنایان کربلا می‌رفت می‌گفتم: «مجتبی همه رفتن کربلا، ما نرفتیم.» می گفت: «ما هم حتماً می‌ریم.»

یک روز صبح آمد در خانه‌مان گفت: «یا علی... ظهر حرکت ...»گفتم: «کجا؟» گفت: «می خواهیم بریم کربلا اونم با پای پیاده...»

سفر خاطره انگیزی بود، یادم می آید آنجا جمعی شدیم و صحن ائمه را شستیم. به قدری خوش گذشت که نفهمیدم یک هفته چطور تمام شد. موقع برگشتن رفتیم برای خریدن سوغات. هر کس چیزی می‌خرید؛ اما مجتبی یک کفن خرید که نوشته هایش از تربت بود.

 همین کفن لباس برازنده ای شد برایش. لباسی برازنده‌ ملاقات با خدا...

 

 

 

 

=سر مزار شهدا که می رفت با حسرتی شیرین به عکس هایشان نگاه می کرد. نوشته های مزارشان را می‌خواند و انگار توی سکوتش با آنها حرف می زد. وقتی که همرزمانش شهید می شدند، عکس هایشان را توی قاب  می کرد  و به دیوار می زد. گوشه خانه موزه شهدا راه انداخته بود.

عکس شهید نوزاد، شهید صیادی، شهید ایثاری، شهید شفیع پور، شهید زلفی... مرداد ماه 1390 هم که علی پرورش شهید شد تصویرش را داد مثل بقیه درست کردند و اضافه کرد به موزه اش.

یک ماه بعد قابی دیگر، زینت بخش این موزه شد. قاب تصویر زیبای مجتبی در حال قنوت. قنوت شهید مجتبی بابایی زاده....

=شب عملیات اسمش توی لیست تیم هجوم نبود. قرار شد برای کار دیگری بماند. اما مجتبی با خودش قول و قرار دیگری داشت. صورتش را با چفیه ای پوشاند و با ما آمد. به نقطه مورد نظر که رسیدیم فرمانده-سردار شهید محمد جعفرخانی-آخرین توجیهاتش را انجام داد. وقتی درگیرشدیم چیزی نگذشت که دیدم مجتبی زخمی شده، فوراً خودم را به کنارش رساندم. سینه اش جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کاری از دستم بر نمی آمد. داشت زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. سرم را به لبهایش نزدیک کردم. آرام آرام می گفت: «یا علی ابن ابی طالب ...یا علی ابن ابی طالب.»

 

 

=نه تنها روح ورزیده‌ای داشت که اگر نداشت الان عکسش را لابه لای عکس شهدا نمی دیدیم، استقامت جسمی اش هم عجیب بود. یادم است برای یکی از مأموریت های سخت و نفس گیر در جنگلهای شمال، پزشک تیم به او اجازه حضور نداد، چون پایش به شدت آسیب دیده بود. گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. درست و حسابی نمی توانست راه برود ولی باز هم آمد. نه تنها عصا زیر بغلش نگرفت، سنگین ترین سلاح را هم انتخاب کرد و انداخت روی دوشش. ایستاد تا آخر عملیات...

 

 

 

=سال که تحویل شد به همراه مجتبی رفتیم مقبره شهدای گمنام. یک غرفه زده بودند و توی آن عکس های شهدا به نمایش گذاشته شده بود. عکس ها را نگاه می کردیم و ناراحت بودیم، اما مجتبی می‌خندید. وقتی ناراحتی مان را دید گفت: «اینها همشون خوشبختن. اینکه ناراحتی نداره.»

حالا بعد از شهادتش، معنی آن خنده ها را می فهمم. مجتبی هم خوشبخت شد...

 

=علاقه زیادی به همرزمانش داشت؛ اما در این میان علاقه اش به شهید روح الله نوزاد از جنس دیگری بود. روح الله که شهید شد او دیگر مجتبای همیشگی نبود. پاهایش بر زمین سنگینی می‌کرد. شبی که روح الله به شهادت رسید، مجتبی با یکی از دوستانش در قم تماس گرفت و گفت: «به حضرت معصومه بگو من فقط شهادت میخوام نه چیز دیگه...»

=توی یک مصاحبه ای که هنوز هم موجود است از مجتبی خواسته اند واژه شهید را برایشان معنا کند. شنیدن معنای شهید از زبان شهید زیبا باید باشد: «نمی دونم چه جور بگم ولی می دونم اینا منتخبین خدا هستن... کسی هم که شهید می شه به درجه یقین ایمان می رسه. هرکسی شک پیدا نکرد نسبت به خدای خودش، نسبت به دین خودش، مطمئناً شهید می شه.»

به درجه یقین ایمان رسید. منتخب خدا شد؛ شهید شد...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید محمود موسوی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ق.ظ

تولد: بابل- 30/6/1360

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بابل- کمانگر کلای مرکزی

 

=قرآن خواندن جزء برنامه روزانه اش بود. اوقات فراغتش را با قرآن پر می کرد. بعد نماز صبح، پیش از خوابیدن هر زمان که فرصت داشت پناه می برد به کلام الهی. به معنای آیات هم توجه می کرد. صدای قشنگی داشت. تلاوت قرآن صبحگاه محل کارش با او بود. پیش می آمد که صدایش را با گوشی همراه ضبط می کرد. با لحن های گوناگون قرآن می خواند و برای انتخاب بهترینش از من نظر می خواست.

=از این گنجینه الهی، توشه خودش را برداشته بود که هیچ، من را هم به خواندن و کسب فیض از آن ترغیب می کرد. سفارش قرآنی اش خواندن ده آیه انتهایی سوره انسان بود. می‌گفت: «این آیات رو قرائت کن، به معانیش هم توجه داشته باش. خیلی قشنگه. آدم می تونه از توی این آیات برنامه زندگیش رو دربیاره.»

برایم عجیب بود این آدمی که بیشتر اوقاتش توی مأموریت سپری می شد و مشغله کاری فراوان داشت، کی فرصت کرده بود این اندازه با قرآن مأنوس شود!

=به من و حالاتم بی توجه نبود. اگر از در خانه وارد می شد و گرفتگی توی چهره ام می دید پیش از هر چیزی از این ناراحتی سئوال می کرد. برایش خوشحالی و ناراحتی‌ام مهم بود. جمعه ها را هم اختصاص می داد به خانواده. با هم بیرون می رفتیم، قدم می زدیم، صحبت می کردیم. به خوردن یک ساندویچ هم که شده غذا را بیرون می خوردیم. از همسر داری اش خیلی راضی هستم. هیچ وقت برای ما کم نگذاشت.

=هر زمان که سخنرانی حضرت آقا پخش می شد میخکوب می نشست جلوی تلویزیون. خوب حواسش را جمع می کرد تا ببیند از دهان مبارک ولی فقیه چه کلامی بیرون می آید. به اندازه ای سخنان ایشان برایش اهمیت داشت که اگر حرفی یا سئوالی پیش می آمد می گفت: «بذار برای بعد از صحبت‌های آقا.» تمام توجهش آن موقع صرف گوش دادن بود.

 

=مهربانی هایش را هیچ وقت از یاد نمی برم. بزرگ و کوچک نداشت. با همه مهربان بود. ندیدم دل کسی را بشکند. یک بار دختر کوچکش را سوار موتور کرده بود و توی فضای شهرک می چرخاند. بچه های دیگری که توی محوطه در حال بازی بودند دلشان می خواست سواری کنند. وقتی از او تقاضا کردند، دلشان را نشکسته بود. چند ساعت همه بچه ها را سواری داد.

 =بین بچه های خردسال، معروف شده بود به عمو مهربون. خودش می رفت سمت آنها. صدیقه سادات را که بیرون می برد با دیگر بچه ها هم بازی می کرد.

به اندازه ای توی دلشان جا باز کرده بود که گهگاهی می آمدند در خانه و می گفتند: «عمو کسی نیست با ما بازی کنه شما می آیی؟» چشم انتظارشان نمی گذاشت. با اشتیاق می رفت.

 

=احترام همسایه ها را نگه می داشت. شاید پیش می آمد رفتاری از همسایه ها سر بزند که باب میل سید نباشد. یکبار نشد به روی آنها بیاورد یا بخواهد تذکر بدهد. صبر زیادی داشت توی این موضوع. همین صبر را توی زندگی مشترکمان هم داشت. گاهی پیش می آمد از نظر مالی در مضیقه بودیم و تحت فشار. با این مسئله صبورانه برخورد می کرد. حتی نمی گذاشت من که همسرش هستم متوجه خیلی از مشکلات شوم.

 

=کمک حال من بود. مخصوصاً بعد از به دنیا آمدن دخترمان. کار زیاد داشت ولی هیچ وقت نشد توی کارهای خانه کمکم نکند. نمی گذاشت همه کارها به دوش من باشد. ظرف می شست. خانه را جارو می زد... اخلاقش این نبود که شبیه بعضی آقایان کارهای خانه را مختص خانم خانه بداند.

=به همین راحتی عصبانی نمی شد. خیلی کم پیش می آمد که از کوره در برود. 8سالی که با هم زندگی کردیم غضب به معنای واقعی از سید ندیدم. اگر هم ناراحتی پیش می آمد آرامش خودش را حفظ می کرد. صبر می کرد که حالت خشم و غضب از درونش بیرون برود. آرام که می شد تذکر می داد. این طوری خیلی بیشتر هم اثر می گذاشت.

=زیارت عاشورا خواندنش ترک نمی شد. ارادت خاصی به آقا امام حسین داشت. روزی دوبار با دقت این زیارت را می خواند. حتی قبل عملیات هم به بچه ها پیشنهاد خواندن زیارت عاشورا داده بود. یک شب از خستگی زیاد، بدون اینکه زیارت عاشورا بخواند خوابش برد. یکی از رفقای شهیدش آمده بود به خوابش و گفته بود: «سید محمود چرا زیارت عاشورا رو نخوندی و خوابیدی؟» از خواب پرید. همان موقع شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.

=اگر می دید کسی به پدر و مادرش احترام نمی کند یا با صدای بلند با آنها صحبت می کند تذکر می داد. می گفت: «اینا پدر و مادرتون هستن، حتی اگه حق با شما باشه نباید با صدای بلند صحبت کنین. توی قرآن، خدا بعد از خودش، احترام به پدر و مادر رو سفارش کرده.»

= سعی اش را بر این می گذاشت که توی این وانفسای دنیا دلی به دست بیاورد و لبخندی روی لبی بنشاند. اهل شوخی هم بود اما اگر متوجه می شد طرف مقابلش دلگیر شده یا سوءتفاهمی پیش آمده، هر طوری بود از دلش در می آورد.

 

=آمد دنبالم و گفت: «بیا بریم سر مزارشهدای گمنام.» توی مسیر از جلوی پارک رد می شدیم که نگاهمان افتاد به دختر و پسری جوان بین درختهای پارک. صحنه قشنگی نبود. سید خیلی ناراحت شد. رفت طرفشان. شروع کرد به نصحیت کردن. از عاقبت اینطور دوستی ها گفت و دختر را راهی منزلش کرد. دست پسر را هم گرفت. رفتیم در خانه شان. می خواست با پدرش صحبت کند.پسر از ترس رنگش پریده بود. دم خانه وقتی پدر آمد، سید روبوسی کرد و  گفت: «آقا شما عجب پسر خوبی دارید خدا حفظش کنه مراقبش باشید اگر بهش بیشتر توجه کنید، انشا الله آینده خوبی داره.»

 بعد از خداحافظی پرسیدم: «سید! چرا اصل ماجرا رو نگفتی؟» جواب داد: «اگه می گفتم آخرش چی می‌شد؟ این طوری هم پسره پشیمون شد و ترسید، هم پدرش به این فکر افتاد که بیشتر مراقب پسرش باشه.»

 

 

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علی بریهی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ق.ظ

تولد: روستای میثم تمار- شوش دانیال- 10/1/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای میثم تمار

 =شاید از همان اول که وارد سپاه شد، آرزوی شهادت را در سر می پروراند. زندگی اش  می توانست آرام و بی غل و غش تر از این حرف ها باشد. بی دردسر و بدون زحمت. می شد ولی راه دیگر، آخرش شهادت نداشت؛ همان چیزی که علی می خواست. چند بار شده بود که پیشنهاد شغل هایی بی دغدغه و دور از خطر توی زادگاهش شوش دانیال، داشت ولی اعتنایی نمی کرد. بهانه می آورد؛ پشت سر هم. آرمانش، تمنای دل بی قرارش چیز دیگری بود؛ دُرّ گران بهای شهادت که به هر کس ندهندش...

 

=بین همرزمانش معروف شده به امام بریهی! بس که این جوان خوش برخورد بوده و با همه دم خور. می گویند توی یگان، دل همه را به دست می آورد. خودش را در دل بقیه جا کرده بود. موقع نماز که می شد جلو می ایستاد و بقیه اقتدا می کردند. شده بود امام جماعت بچه ها. واقعاً امام و چراغ هدایت بچه ها بود. اگر غیبتی می شد، می گفت: غیبت غیبت!  بعد هم از بچه ها جدا می شد. هر کاری برای دیگران از دستش بر می آمد انجام می داد. خودش را توی مشکل طرف سهیم می دانست. نشد که دست رد به سینه کسی بزند.

=جوانی است که نه شهدا را درک کرده و نه شمه‌ای از شمیم پیر جماران را استشمام نموده. اما آنچه که باید کارگر بیافتد افتاده. نفس قدسی امام و قلوب پاک تر از آینه علی اکبر های خمینی.  همین ها کافی است تا دلباختگان فرهنگ خمینی کبیر و سر سپردگان خط خونین شهادت را بی قرار کند. علی انگیزه ورودش به سپاه را اینگونه بیان می کند: «انگیزه ورود من به سپاه، دفاع از آرمان‌های انقلاب اسلامی و ادامه دادن راه امام و شهداست.»

=مسیر را درست رفت. شناخته که دشمن کجا را هدف گرفته است پس همان را برای نسل آینده اش سفارش کرد. نوبت پیام دادنش که شد مثل جوان‌های نسل اول انقلاب که توی وصیتنامه ها و پیام های سرتا سر شور و معنویتشان ولایت فقیه را اصل و سرچشمه همه خوبی ها دانسته اند و به پشتیبانی اش سفارش کرده اند می گوید: «پیام من برای نسل آینده این است که از مقام معظم رهبری پیروی کنند و زیر پرچم انقلاب اسلامی حرکت کنند و از این پرچم دوری نکنند و از مقام معظم رهبری با جان و دل محفاظت کنند، چون ایشان نائب بر حق امام زمان هستند.»

=در زمانی که شیطان و اعوان و انصارش حتی دل خیلی از آنها که روزگاری نفسشان آمیخته به نفس شهیدان بوده را با خود برده و بند این دنیای فانی کرده اند، جوان‌هایی پیدا می شوند که حرف دلشان و تمنای جگر سوخته شان لقای پرودگار و روزی خوردن بر سر خوان کریمانه اوست. علی، یکی از همین جوان‌ها است. چندین سال بود که این خواهش معنوی را در سر تا سر وجودش می دیدم. یک ماه قبل از شهادتش که بحث ازدواج و سر و سامان گرفتنش را پیش کشیدم با زبان بی زبانی، هوشیارم کرد که مال این دنیا نیست و اصلاً به ازدواج فکر نمی کند. هم از من و از دیگران می خواست برای شهادتش دعا کنیم. این آرزوی قلبی اش را برای همه می گفت. شاید برای اینکه بگوید همه مثل من باشید یا شاید برای این بود که بعد از شهادتش مردم نتوانند بگویند او بر شهید شدن مجبور بود و اگر ما هم جایش بودیم چاره ای جز شهید شدن نداشتیم.

 

 =این ماه رمضان آخری، یعنی چند وقتی پیش از عروجش به سوی عرش خداوند، دریاچه ارومیه بودیم. ماشینی توی گل و لای دریاچه گیر افتاده بود. رفتیم برای کمک، ماشین خودمان هم گیر کرد. شرایط سختی بود. هوا گرم بود و علی روزه داشت. بر عکس ما که با توجه به شرایط موجود و عذر شرعی نتوانسته بودیم روزه بگیریم. خیلی صبر داشت همه اش می گفت: «توکل بر خدا درست می شه.» هر طوری بود بعد از 5 ساعت ماشین را بیرون کشیدیم.

 

=کلاس امداد بود. یکی از بچه های بهداری داشت نحوه امداد رسانی در زمان مجروحیت و چگونگی جلوگیری از خونریزی را می گفت. بریهی دیر آمد. آخر کار که موقع تقسیم باند و لوازم امداد بود، رسید. مسئول کلاس گفت: «علی! سرکلاس نمیای، می ری اون بالا رب گوجه میشی نمی دونی باید چی کارکنی!» باند را گرفت و به شوخی دستش را گذاشت روی پهلوی راستش و گفت: «یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بذارم؟»
شب عملیات توی بحبوحه درگیری، رسیدم بالای سرش. با دیدن پهلویش یاد شوخی آن روزش افتادم.

=عشق و علاقه ای داشت به حضرت زهرا. آنقدر که گاهی به جای علی، عبدالزهرا صدایش می زدند. شاید همین سَر و سِرّی که با حضرت زهرا داشت دلیلی شد تا شبیه مادر سادات باشد در وقت شهادت. تیر خورده بود به پهلوی راستش.

 

=رفتنش برکت داشت، مثل همان موقع که بود. همان روزهایی که حلقه‌ دوستان و هم سالان را دور خودش جمع می کرد و به قولی شده بود امام و پیشوای آنان. وقتی پر کشید خیلی ها را به تکاپو انداخت. انگار که  رفتنش آتش عشق شهادت را در جان ده ها نفر دیگر انداخت. آنقدر که آرزوی شهادت، ورد لبان دوستانش شد. یکی می گوید اگر جنگ شود من هم هستم و آن دیگری امیدوارانه می گوید: «خدا رو شکر که فهمیدیم هنوز فرصت شهادت وجود دارد.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علی صیادی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۱۴ ق.ظ

تولد: لنگرود- 1/6/1356

شهادت:23 /3/1387 سانحه هوایی

مزار: گلزار شهدای لنگرود

=برای خواستگاری که آمد، دو سه بار با هم صحبت کردیم. آن موقع تیپ صابرین بود. سیر تا پیاز ، مشکلات و سختی‌های کارش را برایم گفت، همان اول، با صراحت و بدون رو دربایستی. ملاحظه اولین دیدارمان را نکرد و لابه لای حرف‌هایش گفت: «من جز شهادت از خدا چیزی نمی خوام.» با اینکه خودم خواهر شهید هستم، توی دلم خالی شد. با خودم گفتم جواب رد می دهم.

=انگار پدرم هم دلش راضی نبود به این وصلت. می گفت: «دامادای دیگه‌م پاسدارن نمی خوام این یکی هم پاسدار باشه.»

با این حال ایام اعتکاف ماه رجب، رفت دنبال تحقیق و پرس و جو توی لنگرود. امام جماعت محله شان را دیده بود و چند نفر دیگر را. درباره علی که پرسید، حسابی تعریفش را کرده بودند.

نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که دلم نرم شد. با اینکه ترس از رفتنش تنم را می لرزاند وقتی دیدم ایمان و اخلاق خوبش را تأیید کردند، متقاعد شدم. پدرم هم راضی شد.

=عقدمان نیمه شعبان بود و عروسی هم شب عید غدیر خم. پیشنهاد دادم عروسی نگیریم و یک سفر زیارتی برویم مشهد. علی هم مخالفتی نکرد. اما چون پسر اول بود خانواده اش دوست داشتند مختصری هم که شده مراسمی باشد. همین هم شد. خیلی ساده و جمع و جور عروسی گرفتیم.

=دو روز بعد آمدیم تهران. شرایط شغلی علی طوری بود که باید تهران ساکن می شدیم. برایم سخت بود. دختر آخر بودم و وابسته به خانواده؛ اما خاطر علی این قدر خواستنی بود که رنج دوری از خانواده را برایم هموار کند.

=یکی دو هفته ای از زندگی مشترکمان می گذشت که خواب عجیبی دیدم. سه چهار شب پشت سر هم برادر شهیدم را می دیدم که با لباس خاکی جبهه آمده بود خانه مان. علی با لباس دامادی ایستاده بود و من هم با لباس عروس. شاید این نشانه ای بود برای اینکه به من بفهماند علی امانت است.

 آن موقع نفهمیدم...

=اولین ماموریتی که رفت نشستم به گریه کردن. حالا دوری او برایم سخت شده بود. هر چند بنا را از اول به این گذاشته بودم که وابسته اش نشوم ولی نشد. خودش هم می گفت: «این قدر به من وابسته نشو اول و آخر زندگی تنهاییه. فقط تنها کسی که توی این دنیا تو رو تنها نمی ذاره خداست.»

 

=دیر وقت هم که از مأموریت می آمد دوش می‌گرفت و می‌نشست پای حرف‌هایم. از اوضاع و احوال می پرسید، خبرهای جدید را می گرفت. بعد هم سجاده اش را پهن می کرد و نماز شب می خواند.

 

= یک روز که مثل همیشه از محل کارش آمد خانه، سفره ناهار را پهن کردم. نشست سر سفره. خواستم شروع کند که گفت: «شما بخور من نگاه می کنم!» فهمیدم روزه گرفته. دم ظهر با محل کارش تماس گرفته بودم اما چیزی نگفت. ترسیده بود که اگر بفهمم روزه گرفته برای خودم هم غذا درست نکنم.

=توی خانه سفید می پوشید. هم پیراهن و هم شلوار . همیشه همین طور بود. بین فامیل معروف شده بود به لباس‌سفید! چقدر هم زیبا می شد توی این لباس. نگاهش که می کردم توی دلم آفرین می گفتم به خدا برای آفریدن این بنده. واقعاً بنده بود.

=رفته بود میوه فروشی. وقتی آمد و پلاستیک میوه ها را دستم داد دیدم دو سه تا از میوه‌ها خراب است. پرسیدم: «خودت سوا کردی یا میوه فروش برات ریخته؟» جواب داد: «نه، خودم برداشتم.» گفتم: «چرا خراب‌هاش رو برداشتی؟» گفت: «دیدم طرف به من اعتماد کرده و اجازه داده میوه هاش رو سوا کنم، خواستم ضرر نکنه، چند تا از خراب هاش رو هم برداشتم.»

 

=جمعه ها برای خودش برنامه خاصی داشت. تا ساعت 11 صبح در خدمت خانواده بود. خرید می کرد، بچه را نگه می داشت. از آن ساعت به بعد برای خودش بود. نماز روز جمعه می خواند و نماز امام زمان را. غسل جمعه‌اش هم ترک نمی‌شد. یادم است یک جمعه خانه خواهرم مهمان بودیم. آن جا هم اجازه گرفت و غسل کرد، بی خجالت. می گفت: «کار خلافی که نیست، عمل به مستحبات دینه، خجالت نداره.»

=نماز که می ایستاد نگاهش می کردم. هنوز هم که یاد گریه‌های سر نمازش می افتم، بغض گلویم را می گیرد. با خودم می گفتم یعنی از خدا چه می خواهد چه حاجتی دارد که این طور التماس می کند، اشک می ریزد؟

=رفتار اشتباهی اگر از کسی می دید، مستقیم و بی پرده نمی گفت.  یک جوری غیر مستقیم بهش می فهماند که این کردار، ناپسند است. دوست نداشت طرف مقابل فکر کند دارد نصیحتش می کند.

 

=توی این چند سال زندگی مشترکمان یک بدخلقی از علی ندیدم. قهر و دعوایش را هم. بعضی وقتها زن های همسایه‌ پیش من از اخلاق شوهرهایشان گلایه می کردند. خیلی حرف‌هایشان برایم مفهوم نبود. چون این جور رفتارها را از علی ندیده بودم. طوری شد که آرزو می‌کردم یک بار دعوایم کند، قهر کند...

=عصبانی که می شد حرف نمی زد. سکوت می کرد و خشمش را می خورد. می ترسید توی این حالت، کلام درشتی از دهانش بیرون بیاید و باعث ناراحتی شود.

=زندگی مان سخت می گذشت ولی در عین سختی شیرین بود، چون علی بود. دل هایمان یکرنگ بود و همراه. همین برای یک زندگی پر از صفا و صمیمیت کفایت می کرد. هر چند حقوق کمی که داشتیم گاهی کفاف نمی داد.

 

=شهیدان، بودنشان برکت و رحمت است رفتنشان هم. شهادتش روی بستگان، اثر عجیبی گذاشته. همه علی و زندگی زیبایش را الگوی خودشان می دانند. جوان های فامیل مراسم عقدشان را کنار مزارش می گیرند، نماز که می خوانند یاد نماز خواندنش می کنند...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مصطفی صفری تبار

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۸ ب.ظ

تولد: روستای بیشه سر بابل- 9/3/1367

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای بیشه سر

=اسمش را به عشق شهید چمران، مصطفی گذاشتم. از حالاتش فهمیده بودم که مال آسمان است و زمینی نیست. کمک حالم بود. فرقی نمی کرد که کی باشد و کجا. ماه رمضان پیش از شهادتش زیر آفتاب داغ با زبان روزه کار می‌کرد. از شدت گرما و سختی کار، عرقش در آمده بود و قلبش تند تند می زد.

 دلش نمی آمد دست تنها بمانم.

 

 =نماز شبش ترک نمی‌شد. وقتی که خسته بود و می‌ترسید بیدار نشود، پیش از خواب، نماز شب را به جا می آورد. اگر به آرزویش رسید از همین بیداری ها در دل شب بود و دعای عهد و زیارت عاشورا خواندن بعد از نماز صبح.

 

=زمانی که با هم کار می کردیم موقع نماز که می رسید، تذکر می داد. اگر نمی شد دست از کار کشید برای خواندن نماز اول وقت، اجازه می گرفت. نماز ظهرش را اول وقت می خواند. نماز عصر را می گذاشت بعد از اتمام کار. 

=عشق عجیبی داشت به شهدا. توی سفرهایی که به مناطق عملیاتی جنوب داشت، یک سرزمین، دلش را بدجور هوایی می کرد؛ شلمچه. حالا چه سِرّی توی این علاقه بود، نمی دانم. همیشه وارد مناطق که می شد چفیه ای برمی‌داشت و می‌کشید روی سرش. یک گوشه خلوت پیدا می کرد و می رفت توی خودش.

=اگر قول می داد، پایش می ایستاد. جایی هم که می دید اگر قولی بدهد ممکن است نتواند و بدقولی شود، وعده بیخود نمی‌داد. یک روز آمد و خواست ماشین را ببرد. قول داد که بیشتر از 80 کیلومتر سرعت نداشته باشد. فردای آن روز هم دوباره ماشین را برد؛ اما پیش از رفتنش گفت: «امروز قول نمی دم که از ۸۰ تا بیشتر نرم.»

 

=محرم سال پیش از شهادتش، یک دستگاه پمپ گلاب پاش خریده بود. تاسوعا و عاشورا بیست لیتر گلاب خرید و ریخت توی دستگاه. لابه‌لای دسته‌های عزای سیدالشهدا حرکت می‌کرد و بر سر و روی عزاداران، گلاب می‌پاشید. دوازده لیتر از گلاب‌هایش را نثار عزای حسین فاطمه کرد. کسی چه می‌دانست که قرار است بقیه همان گلاب را برای تشییع جنازه‌ خودش استفاده کنند. این بار گلاب ها را نثار عزاداران فدایی حسین فاطمه کردند.

 

=محرم که می آمد پارچه سیاهی را ورودی در خانه نصب می کرد. داده بود روی پارچه نوشته بودند" آجرک الله یا بقیه الله." 


=بی حجابی سطح جامعه آزارش می داد. این قدر مسئله حجاب را مهم می دانست که در وصیتنامه اش نوشت: «چند توصیه به خواهرانم دارم ... اینکه حجاب را رعایت کنند، چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یک تار موی ناموس آنها را نامحرم نگاه نکند، چه برسد به اینکه بیگانه ها بخواهند نگاه کج به آنها داشته باشند. منظورم از حجاب این است که حتی یک تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید

=هر وقت یا زهرا می گفت، اشک از چشمانش جاری می شد. سعی می کرد جلوی کسی گریه نکند، بغض که می کرد، می رفت توی اطاق. برای خودش مدّاحی می گذاشت و گریه می کرد، تنهای تنها. وقتی بیرون می آمد چشمانش قرمز شده بود و پف می‌کرد. چقدر به روضه حضرت زهرا حساس بود.

=موقع خواستگاری از من پرسید: «ممکنه یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین؟  می‌تونید باهاش کنار بیاین؟!» چیزی نگفتم، فقط نگاهش کردم. دوباره که پرسید گفتم: «نه مخالفتی ندارم.»

 همانجا فهمیدم او از جنس زمینی ها نیست.

=اوّلین حقوقش را که از سپاه گرفت، سال خمسی تعیین کرد. دو تا دفترچه حساب پس انداز داشت، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا. می گفت: «طبق فتوای مقام معظم رهبری، هدیه خمس نداره.»

 

  =دائم الوضو بود. در هر شرایطی نمازش را اول وقت می خواند. یک روز وقت نماز با لباس کار ماهیگیری و شکار، شروع کرد به خواندن نماز. گفتیم: «بابا! خونه نزدیکه، چند دقیقه دیگه می‌ریم با سر و وضع تمیز نماز بخون.» جواب داد: «وقتی قراره اول وقت باشه، یعنی اول وقت!»

=عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد. توی نماز از خوف الهی گریه می کرد. وقتی می‌گفتیم: «باید خوشحال باشی که نماز می خونی و با خدا راز و نیاز می کنی!» می گفت: « نمازِ ما در برابر این همه نعمت خدا حداقل سپاسگزاریه. من از اینکه نمی تونم اونطوری که شایسته خداست عبادت کنم، خوف دارم.»

 =از بس لفظ شهید روی زبانش بود بعضی از رفقایش پیامک را با جمله سلام شهید برایش می فرستادند. تا یک روز خودش گفت: «بهم نگین شهید. شاید لیاقتش رو نداشته باشم.»

=با محمد محرابی پناه شده بودند مثل برادر. همه کارهایشان با هم بود. انگار که یک روح باشند توی دو تا بدن. با هم بودنشان تا لحظه شهادت ادامه داشت. این دو تا دوست که لحظه لحظه زندگی شان و پاسداریشان از اسلام و انقلاب را با هم گذرانده بودند در آخر هم دوش به دوش یکدیگر رفتند به معراج...

=محمد و مصطفی همراه با چند نفر از رفقایشان بهمن ماه 89  رفته بودند گلزار شهدای تخت فولاد اصفهان. محمد با گوشی همراه فیلمبرداری کرد. در این قطعه فیلم، مصطفی همین طور که  بین مزار شهدا قدم می زند می گوید: « ... خدا اگه شهادتو قسمتمون نکنه إن شاءالله کنار مزار شهدا باشیم؛ مثل حضور امام زمان، وقتی امام زمان یه جایی حضور پیدا می کنه، اونجا خیر و برکتش زیاد می شه، ما هم اگه – از نظر خودم می گم- کنار شهدا دفن بشیم، شاید از حضور و برکت شهدا، خدا ما رو ببخشه، از گناهامون بگذره، شهدا إن شاءالله تو اون دنیا شفاعتمون رو بکنند.» نمی دانست که رفتنش به همراه محمد به یکسال نمی کشد.

 ان شاءالله توی آن دنیا شفاعتمان را بکنند.

 

=گلوله ای خورده بود به پهلوی محمد. چفیه را بسته بود به کمرش تا جلوی خونریزی را بگیرد. مصطفی وضعیت محمد را که دید حرکت کرد به سمتش. درست لحظه‌ای که در کنار هم قرار گرفتند خمپاره ای نزدیکشان به زمین خورد.

 با هم پریدند این دو تا برادر...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد جواد فرهنگی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۷ ب.ظ

تولد: تبریز – 3/5/1357

شهادت: اغتشاش دانشگاه تبریز- 20/4/1378

مزار: گلزار شهدای وادی رحمت تبریز

=پسر پنجم مرحوم حضرت آیت الله حاج میرزا علی آقا بستان آبادی است. از کودکی تحت سرپرستی و تربیت ابوی بزرگوارش رشد و تعالی پیدا کرد. مرحومِ میرزا، خاطر محمد جواد را خیلی می خواست. سفارش پشت سفارش که:«رعایت محمدجواد را بکنید،  اذیتش نکنید. قدرش را بدانید. او در آینده شخصیت بزرگی خواهد شد و دشمنان زیادی خواهد داشت.»

   =دیپلمش را که گرفت پایش به حوزه باز شد. راهنمایی‌های برادر بزرگش و توصیه‌های مرحوم بستان آبادی تاثیر زیادی در قرار گرفتنش توی این مسیر داشت.

=خودم علاقه مند به حضور در حوزه بودم. دوست داشتم راه پدرم را ادامه بدهم؛ اما شرایط انقلاب و جنگ می‌طلبید که در سپاه خدمت کنم. روی همین حساب محمد جواد را به سمت دروس حوزوی و کسب علم و دیانت از محضر علما و بزرگان سوق دادیم. با این امید که چراغ علم و دین در خانه‌مان خاموش نشود.

محمد جواد چلچراغ شد با شهادتش...

=با هوش سرشار و استعداد بالایی که داشت چیزی نگذشت که از شاگردان ممتاز و برجسته حوزه علمیه ولیعصر عج تبریز شد. در یادگیری علوم حوزوی شوق بسیاری از خود نشان می داد. این اشتیاق در کنار اراده و عزم راسخش او را در میان بقیه درخشان کرد تا جایی که حضرت آیت الله مصباح یزدی با اطلاع از هوش و ذکاوت محمد جواد، برای ادامه تحصیل دعوتش کرد به قم.

= اگر چه درس را پر شور و حرارت ادامه می داد و خودش را سرگرم مسائل حاشیه ای نمی کرد؛ اما طلبه ای به روز بود. تحلیل های قوی و خوبی داشت. طوری که توی مسائل سیاسی، راهنما و روشنگر دیگر طلبه ها شد. در این میان خودسازی و تهذیب نفس را هم فراموش نمی‌کرد.

=اخلاق اسلامی، سرلوحه رفتارهایش بود. در بین طلبه ها شخصیتی آرام، متین و با وقار نشان می داد. شوخی بی جا نمی کرد. تواضع و فروتنی از سر و رویش می بارید.

=روحیه بسیجی را در خودش پرورانده و حفظ کرده بود. جنب و جوش زیادی داشت؛ هم در عرصه سیاسی و هم در فعالیت های اجتماعی. در اردوهای زیارتی و سفر به مناطق عملیاتی جنوب با شور و اشتیاق خاصی شرکت می کرد. برای انجام فعالیت های فرهنگی هم اهمیت ویژه ای قائل بود. کمک به برگزاری کنگره های شهدا، برپایی مجالس عزاداری، نمایشگاه های کتاب و تصاویر، کلاس های تربیتی- آموزشی بسیج طلاب نمونه ای است از فعالیت های او.

=سخنان حضرت آقا همیشه نصب العینش بود. می نشست و صحبت‌های ایشان را به دقت مطالعه می کرد. به این هم راضی نمی شد. آنقدر مرورشان کرده بود که توی صحبتهایش یا لابه لای بحث های سیاسی عبارت ها و جملاتی را به کار می برد که حضرت آقا فرموده اند.

=روزهای پر از آشوب تیرماه سال 1378 هیچ وقت از یاد مردم ایران نخواهد رفت. روزهایی که حادثه اسفناک کوی دانشگاه تهران، قلب همه دلدادگان انقلاب و نظام اسلامی را به درد آورد. محمد جواد هم قربانی ادامه این آشوب بود. آشوبی که روز بیستم تیر ماه در تبریز به پا شد.

    =آن روز به دنبال درگیری‌های کوی دانشگاه تهران، تجمع اعتراض آمیزی از سوی انجمن اسلامی دانشگاه تبریز برگزار شد. هنوز مدتی از این تجمع نگذشته بود که کنترل اوضاع از دست انجمن اسلامی درآمد. تعدادی از دانشجویان با تحریک عده ای آشوبگر به سمت در اصلی دانشگاه روانه شدند. تلاش مسئولین برگزاری تجمع برای جلوگیری از خروج دانشجویان بی اثر بود تا جایی که سخنرانی استاندار شهر که به عنوان میهمان برنامه دعوت شده بود با سرو صدا و شلوغی و هو کشیدن دانشجویان ناتمام ماند.

  =توی این گیر و دار، حتی صدای اذان مانع از آشوبگری نشد. همزمان با اقامه نماز، آشوبگران به طرف رهگذران خیابان مقابل دانشگاه حمله ور شدند و عده‌ای را به شدت زخمی کردند. ادامه آشوب، تخریب بانک‌ها و مراکز دولتی و عمومی و غارت بیت المال را به همراه داشت. هر چند پیشروی آنان با حضور نیروی انتظامی و یگان ویژه تا حدودی متوقف شد؛ اما در سمتی دیگر حوزه 2 بسیج شهری با نیروهای محدودش مورد حمله ناجوانمردانه واقع شده بود. سنگ و تکه های آجر بود که به سمت نیروهای بسیجی پرتاب می شد. هدف، تصرف حوزه و دستیابی به سلاح های داخل آن بود.

 =با وخامت اوضاع، حوزه بسیج از نزدیک‌ترین محل دسترس، یعنی حوزه عملیه ولی عصر درخواست کمک می کند. محمد جواد به همراه تعدادی از طلاب آماده یاری می شوند. با حضور آنها در صحنه، درگیری به اوج خودش رسید. بسیجیان از پشت بام ساختمان های اطراف دانشگاه که حالا به تصرف آشوبگران افتاده به طرز وحشیانه ای، هدف سنگ ها و تکه پاره‌های آجر قرار گرفتند. حتی به آمبولانس هایی که برای انتقال مجروحین آمده بودند، حمله می شد.

=بر اثر همین سنگ پرانی ها، محمد جواد از ناحیه مچ پا مجروح ‌شد، اما از پا ننشست و لنگ لنگان، مبارزه را ادامه داد تا اینکه موعد دیدار فرا رسید. با نقش زمین شدن او، دوستانش به خیال اینکه شاید سنگی خورده و بی حال افتاده، بالای سرش می رسند؛ اما بدن غرق به خون او را می بینند و سینه‌ای شکافته شده از گلوله‌ کینه‌ منافقین.

لحظه وصال رسید. دیگر رساندن او به بیمارستان کار بیهوده‌ای بود. تلاش پزشکان کارگر نیفتاد. محمد جواد فدایی ولایت شد.   

بخشی از پیام امام خامنه ای به مناسبت حوادث تیرماه 1378 تبریز:

«برای روح پرفتوح طلبه جوان شهید محمد جواد فرهنگی بستان آبادی که اینجانب پدر مرحوم ایشان را به نیکی می شناختم، طلب علو درجات داشته و برای خانواده و دوستان و مردم شریف تبریز از خداوند متعال طلب صبر و اجر دارم.»   

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مهندس مصطفی احمدی روشن

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۵ ب.ظ

تولد: همدان- 17/6/1358

شهادت: عملیات تروریستی عوامل اسرائیل- تهران- 21/10/1390

مزار: گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر- تهران

 

=فرزند دوم آقا رحیم است. زیر دست مادری پرورش پیدا کرده که برای تربیت و تحصیل فرزندانش چیزی کم نگذاشته. در یک خانواده مذهبی که از همان اول، بچه هایشان را با اسلام و دین و دیانت آشنا کرده اند. مصطفی وقتی به دنیا آمد ضعیف بود، پوست و استخوان. اما همین کوچولوی دو کیلویی یک روز تاریخ ساز این کشور شد و خار چشم اسرائیل.

=الگوی خودش را حاج احمد متوسلیان می‌دانست. حاج احمدِ محکم و با صلابت؛ حاج احمدی که پنجه گذاشت در پنجه اسرائیل. همین شخصیت خدشه ناپذیر حاج احمد را مصطفی توی سرتاسر زندگی اش وارد کرده بود. برای سایت نطنز خیلی زحمت کشید. پای مسئولیتی که آنجا داشت محکم و قاطع ایستاد.

=نه ماه منتظر پذیرش در سایت بود تا اینکه سال 83 به عنوان کارشناس وارد سایت شد. نه آقا زاده بود نه سفارش شده. نتیجه تلاش خودش بود. بیشتر از اینکه دنبال مقاله و تحقیق باشد، اهل کار بود، آن هم کار جهادی. سرعت بالایی داشت در این پیشرفت علمی. گاهی به شوخی می گفتیم مصطفی سوار اتوبوس تندرو شده! پیشنهادهای کاری زیادی داشت، با حقوق بالا، بی خطر و درکنار خانواده. این ها برایش مهم نبود. مهم تکلیفش بود و تکلیفش را کار در انرژی هسته ای ایران می دانست.

=پای بیت المال مسلمین که وسط می آمد با کسی شوخی نداشت؛ کوتاه نمی آمد. پروژه‌ای خاص را داده بودند به یکی از همکارانش. 5- 6 ماه بود که دست دست می کرد. کار پیش نرفته بود. فشار زیادی به مصطفی وارد می شد. شرایط تحریم هم که این فشار را دو چندان می کرد. رفته بود پیش طرف. اعتراض کرده بود که: «این چه وضعیه؟ 5-6 ماهه این همه پول بیت المال زیر دستته، کاری نکردی؟» فرصت دوباره خواسته بود. مصطفی هم خیلی رک گفته بود: «نه. وسایلت رو جمع کن برو، این پست از الآن تحویل فلانیه.»

 

=عمل به تکلیف. همه زندگی مصطفی دور مدار این عبارت می گردد. گاهی می شد که 12 روز یکبار می آمد خانه. بعد از انجام موفقیت آمیز غنی سازی، وضعیت آمدنش بهتر شد. وقتی که مدیر بازرگانی سایت شد سه روز اول هفته آنجا بود آخر هفته ها تهران. اما چه بودنی. باز هم از اول صبح می‌رفت، هوا که تاریک می‌شد می آمد خانه. هفت سال با هم زندگی کردیم؛ اما سرجمع که حساب کنی دو سال کنار هم نبودیم.

 

=اهل شعار دادن نبود. ولایتی بود نه اینکه فقط چفیه ای بیاندازد یا مثلاً پشت زمینه تلفن همراهش عکس مقام معظم رهبری باشد. در عمل ثابت کرده بود که پای کار ولایت ایستاده. هر وقت منزل بود و صحبتهای حضرت آقا پخش می شد، شش دانگ حواسش را جمع می کرد به کلام رهبری. دغدغه های آقا را سر مسئله هسته ای ایران به خوبی درک می کرد. بارها شنیدم که می گفت: «آقا روی این سایت خیلی حساسه.»

 این نهایت ولایت پذیری یک جوان نسل سوم انقلاب است. وقتی می بیند سایت نطنز، کانون توجه نایب امام زمان شده، همه زندگی اش را می گذارد پای پیشرفت آن.

این است تفاوت مصطفی با ما. با مایی که جا مانده ایم...

=با این همه، بی ادعا بود مصطفی. مردی که یکی از نفرات اصلی غنی سازی اورانیوم بود، مردی که ورود ویروس خرابکار استاکس نت را به سایت نطنز کشف کرد. هیچ وقت از این ها چیزی نگفت. موقع تقدیر و تشکر هم که شد، افراد دیگری رفتند برای دیدار رئیس جمهور و بعدش هم حج عمره. دم در نمی داد. کارش را برای خدا کرده بود. آن که باید می دید، دیده بود.

 

=خدا نخواست مصطفی توی این دنیا هم بی مزد بماند. به جای عمره، تمتع قسمتش شد. حاجی شد؛ اما نه به عنوان یک دانشمند بلند پایه ایرانی. به عنوان خدمه و انباردار کاروان حجاج رفته بود. خدا این طور می‌خواستش، همان طور که بود. خاکی و بی ریا...

=نماز خواندنش دیدنی بود. آداب خودش را داشت. سجاده ای پهن می کرد و می ایستاد به نماز. قنوت که می‌گرفت، انگشتر عقیقش را بر می گرداند کف دستش. آن وقت دعا می کرد. وقتی که می خواست سلام بدهد پیش از ادای سلام آخر-السلام علیکم و رحمه الله و برکاته- مکث می کرد. همیشه همین طور بود. دلیل این کار را بعدها از زبان یکی از همکارانش شنیدم. گفته بود: «من اون موقع احساس می کنم دارم به امام زمان سلام می دم.»

=مصطفی همه کارهایش برای رسیدن به رضایت امام زمان بود. رفتنش، خندیدنش، غذا خوردنش، همه و همه. خیلی پاپی‌اش می شدم که از این کار بیرون بیاید. دیگر از این جور زندگی کردن و نبودن مصطفی خسته شده بودم. نارضایتی‌هایم را که دید حجت را برایم تمام کرد. گفت: «خدمت عالمی بودیم. سئوال کردم ظهور کی اتفاق می افته؟ اون عالم فرمودند بستگی داره شما توی سایت نطنز چه کار کنید؟»

 با این حرفش انگار دهانم را قفل زد.

 

=کارش همه زندگی اش بود، ولی نه آن طور که من و علیرضا را فراموش کند. خیلی زیرک بود. می دانست حالا مثلاً بعد از چند روز که به خانه آمده باید یک جوری نبودنش را جبران کند.  با این که خستگی از سر و رویش می بارید و حالی برای خندیدن نداشت از در که می آمد، لبخند روی لبش بود. بعد هم اصرار می‌کرد برای شام برویم بیرون. می خواست از دلم در بیاورد این نبودن هایش را. نگاهم به چشم هایش که از نخوابیدن، سرخ شده بود، می افتاد تا ته قضیه را می خواندم. از او اصرار و از من که لازم نیست.

 

=شهید ما لباس خاکی نداشت. چفیه و سربند هم. کت و شلوار می پوشید؛ اما واقعاً توی میدان جنگ ایستاده بود. میدان جنگ هسته ای ایران با ابرقدرت های جهان.  قنوت که می گرفت، دعای فرج می خواند. سوره فتح و سوره نصر هم پای ثابت نمازش بود. همه این ها نشان می دهد عزمش را جزم کرده بوده برای مقابله با دشمنان داخلی و خارجی. شهید جنگ نرم؛ مصطفی احمدی روشن...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد منتظر قائم

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

تولد: نکا- مازندران- 25/6/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: نکا- مازندران

 

=از بچگی، حدود شرعی را رعایت می کرد. مقید بود احکام و دستورات دینی را انجام دهد. هم نان حلال پدر، هم تربیت صحیح مادر و هم کشش و جاذبه‌ای که روحش را به سمت معنویات می‌کشاند، باعث شده بود تا او که آن روزها یک بچه دبستانی کم سن و سال بیشتر نبود، پا به پای بزرگترها، بی‌آنکه کسی از او خواسته باشد، ریز به ریز به شرعیات و احکام اسلام عمل کند؛ روزه کامل بگیرد، مسجد برود و نماز بخواند.

 

=همه کارهایش حساب و کتاب داشت. همیشه هر آنچه که وظیفه‌اش بود تمام و کمال انجام می‌داد. با دیدنش غبطه می‌خوردی و دلت می‌خواست جای او باشی. هرگز حرفی نزده بود که پدر و مادر را برنجاند. اصلاً اهل دل شکستن نبود، عصبانیتش را خیلی ندیدیم. وقتی هم که عصبانی می‌شد، نهایتش این بود که بگوید «چه ربطی داره؟!» به اندازه ای درست زندگی کرده که پدرش می‌گوید محمد با آنکه فرزندم بود ولی معلم من هم بود!

 

=واقعاً عاشق لباس سپاه بود. بی کار شده بود، ولی برای کسب درآمد هیچ‌جایی نمی‌رفت. دلش نمی‌خواست غیر از سپاه به جای دیگری فکر کند. بالاخره هم به آرزویش رسید و در دانشگاه امام حسین(ع) سپاه پذیرفته شد. سر از پا نمی‌شناخت.

 

=با هم مشهد بودیم که گفت: «می‌خوام ازدواج کنم، بیا بریم انگشتر بخریم.» همه کارهایش برایم عجیب و غریب به نظر می آمد؛ این یکی هم. توی دوره ای که همه تشریفاتی شدند و یک طور دیگری زندگی می‌کنند محمد هنوز در حال و هوای پاک و خدایی اوایل انقلاب و دوران دفاع مقدس زندگی می‌کرد. رفتیم بازار امام رضا برای خرید. دو تا انگشتر عقیق گرفت و یک پیراهن یقه دیپلمات. والسلام! همین قدر ساده و بی‌ریا.

 

=زندگی مشترکش ساده و بی‌ تکلف شروع شد. با یک خواهر شهید ازدواج کرد؛ یکی مثل خودش. ساده و به دور از تشریفات و تجمل گرایی دختران امروزی. انتخابش درست بود؛ این ادعا را رفتار زینب گونه همسرش در روز تشییع جنازه، تایید می‌کند. جایی که تکبیر می‌گفت و محمد را بدرقه می کرد.

=روزی که آمد خواستگاری، اول از عقاید، روحیات و فعالیت هایی که داشت صحبت کرد. بعد هم از آینده کاری و جذب شدن در سپاه گفت و از سختی ها و مشکلاتی که شاید به همراه داشته باشد. نوبت من که شد گفتم: «معیار من برای ازدواج، ایمان، تقوا و اخلاقه. مادیات برام زیاد مهم نیست، ولی معنویات خیلی اهمیت داره. حتی حاضرم با شما توی کلبه خرابه زندگی کنم؛ اما توی زندگیمون عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشه.»

 این جمله آخرم به دلش نشسته بود. بارها شده بود که می گفت: «من از یک حرفت توی جلسه خواستگاری خیلی خوشم اومد؛ این که گفتی توی زندگیمون عشق به خدا و اهل بیت، فراموش نشه.»

=از وقتی که با هم رفتیم زیر یک سقف، راحت تر از شهادت حرف می زد. داشت آماده ام می کرد. یادم است یک روز گفتم: «من به اینکه خواهر شهیدم افتخار می‌کنم.» نگاهی به من کرد و گفت: « اگه شما خواهر شهیدی من خود شهید هستم!»

=بعضی وقتها میان صحبتهای دو نفره مان می گفتم: «محمد! من از فشار قبر و تنهایی و تاریکیش می ترسم.» با خنده می گفت: «نترس وقتی شهید شدم، جایگاهم پیش خدا با ارزش می شه. اونوقت خودم میام و کمکت می‌کنم.»

=مهربان و با اخلاق بود. همیشه شرمنده اخلاق و رفتارش می شدم. در طول مدتی که با هم زندگی کردیم خشم و عصبانیتش را ندیدم، جز یک بار. آن هم وقتی یکی از اقوام، مطلب نادرستی را درباره حضرت آقا گفت. چهره‌اش را دیدم که از فرط عصبانیت بر افروخته شده. همان لحظه یک جواب محکم و دندان شکن به طرف داد.

 =مشکلی اگر در زندگی اش پیش می آمد اولین راه‌حلش صلوات بود. توی پیچ و خم زندگی، هر جا که گیر می‌افتاد اول می رفت سراغ ذکر صلوات. توکل زیادی داشت. یک روز برادرش تصادف خیلی سختی کرد. همه ناراحت بودند و مضطرب، اما محمد خونسرد و صبور دلداری شان می داد و می گفت: «تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته.»

=محمد طاها، پسرش را، زیاد نمی دید. وقتی هم که به مرخصی می آمد آن اندازه ای که باید در آغوشش نمی‌گرفت. نه که دوستش نداشته باشد، می ترسید. از وابستگی و تعلق به این بچه، که محمد برای این دنیا نبود. پسرش را دوست داشت، ولی هدفش را بیشتر.

 

=اسمش توی شناسنامه محمد غلام نژاد بود. یک سال پیش از شهادتش فامیلی‌اش را تغییر داد و گذاشت منتظر قائم. به خاطر علاقه ای که به شهید محمد منتظر قائم، فرمانده سپاه یزد داشت. شهیدی که در حادثه طبس به شهادت رسید. هیچ کس جز من از این موضوع اطلاع نداشت. مثل یک راز بود بین من و محمد. گفتم: «حالا چطور می خوای این موضوع رو به پدرت بگی؟» گفت: «بالاخره یک روزی خودش می فهمه.»

 آن روز روزی بود که خبر شهادتش را برای خانواده آوردند.


=دلباخته مقام معظم رهبری بود و همیشه گوش به فرمان ایشان. شبیه سربازی که پا در رکاب و از خود گذشته، هر لحظه منتظر فرمان ولیّ زمانش باشد. تکه‌کلام همیشگی‌اش در فتنه 88 این بود: « فقط آقا، ببینید حضرت آقا چه می‌فرمایند، همه اینها رفتنی‌اند، اونچه می‌مونه فقط ولایته، دل بسپارید به حضرت آقا.»

 

=معلومات زیادی هم داشت. پیدا بود زحمت زیادی کشیده و روی خودش کار کرده است. از همین معلومات، برای حمایت از جبهه اسلام و انقلاب استفاده می کرد. بچه‌ها هر کجا گیر می‌کردند و سئوالی برایشان بی‌جواب می‌‌ماند، می‌رفتند سراغ محمد. او هم خیلی روشن و گویا جواب می‌داد.

  [http://www.aparat.com/v/79be7a6d2672dec600b8bc055713688486477

=یک روز توی اتاق دراز کشید. چفیه را انداخت روی صورتش. گفت: «فرض کن من شهید شدم، تو هم اومدی بالای سرم، میخوام ببینم عکس العملت چیه؟» خیلی اصرار کرد. پیش خودم گفتم دلش را نشکنم. رفتم بالای سرش، چفیه را کنار زدم. دست کشیدم روی محاسنش و گفتم: «محمد عزیزم! شهادتت مبارک. بالاخره به آرزوت رسیدی

خوشحال شد.

=این خاطره برایم تداعی شد. همان روزی که جنازه اش را آوردند. رفتم بالای سرش. به صورتش نگاه کردم و یاد آن روزی افتادم که می خواست عکس العمل من را بعد از شهادتش ببیند. همان جمله‌ آن روز را دوباره تکرار کردم: «محمد عزیزم! شهادتت مبارک، بالاخره به آرزوت رسیدی!»

خوشحال شد...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد محرابی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ب.ظ

تولد: آران و بیدگل- 20/6/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای هلال بن علی(ع) آران و بیدگل

Description: F:\شهدای جنگ ندیده\محمد محرابی پناه\دیدار و مصاحبه با خانواده تکاور شهید محمد محرابی پناه (قسمت دوم) - مرکز مستندسازی و نشر خاطرات شهدای شهرستان آران و بیدگل_files\CLOSE.gif Description: F:\شهدای جنگ ندیده\محمد محرابی پناه\دیدار و مصاحبه با خانواده تکاور شهید محمد محرابی پناه (قسمت دوم) - مرکز مستندسازی و نشر خاطرات شهدای شهرستان آران و بیدگل_files\CLOS.gif

=چون خودم نظامی بودم از کودکی به سپاه و نظامی گری علاقه داشت. بعضی از کلاس‌های آموزشی، محمد را همراه خودم می بردم. بسیاری از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد.

 

=هیچ وقت نگذاشتم رابطه بین مان پدر و پسری باشد. بیشتر مثل یک دوست و رفیق در کنارش بودم تا پدر. حتی همبازی فوتبال دوران کودکی اش می شدم.  تیر دروازه را خودمان می ساختیم، توپ می خریدیم و توی کوچه با دوستانش بازی می کردیم.

 

=کم کم بزرگ شد و قد کشید. یک وقت سر حساب آمدم، دیدم درسش تمام شده و ثبت نام کرده دانشگاه آزاد. ترم اول که رفت، درس می خواند؛ اما آن محمد شاد و سرحال همیشگی نبود. علتش را هم که می‌پرسیدم، می گفت: «محیط دانشگاه، محیط خوبی نیست. یک سری از افراد میان که اصلاً کاری به درس ندارن.»

 

=ترم اول، درسش را با معدل خوبی تمام کرد. موقع امتحان های ترم دوم بود. آمد کنارم نشست و گفت: «بابا، من نمی خوام دیگه برم دانشگاه.» خیلی ناراحت شدم.  مثل هر پدری آرزویم بود پسرم درس بخواند و برای خودش کسی شود. نشستم پای صحبت هایش. سفره دلش را برایم باز کرد و گفت: « شما دوست داری من آدم سالمی باشم یا اینکه فقط بهم بگن مهندس؟» گفتم:« من هر دوتاش رو دوست دارم. هم اینکه سالم باشی هم اینکه بهت بگن مهندس. چه عیبی داره؟» جواب داد: «تا امروز می کشیدم، امروز دیگه نمی کشم. جایی که استاد به من بگه چرا با این لباس اومدی؟ این لباس، لباس یه امّله! اومدی دانشگاه باید مثل دانشجوها باشی! دیگه من به خودم اجازه موندن تو این محیط رو نمی دم.»

 قبول کردم و گفتم: «هر جوری که دوست داری.» قول مردانه ای داد و گفت: «قول می دم هر جا باشم نون حلال دربیارم.» یکسال و نیم درس را رها کرد. شش ماه اول رفت فنی و حرفه ای کاشان یک دوره برق دید. هم برق خانگی، هم برق صنعتی. بعد از آن چند ماهی کارهای برق کشی انجام می داد.

=یک روز دوباره آمد خانه و گفت: «نمی رم برق کشی!» گفتیم: «اینجا دیگه چرا؟ » با ناراحتی جواب داد: «پیمانکاری که قرارداد بسته، پول عجیبی از طرف قراردادها می گیره. این پول ها خوردن نداره، حلال نیست.» گفتیم: «خوب اختیار با خودته. چی کار می خوای بکنی؟» گفت: «فعلاً  میرم کشاورزی تا ببینم چه طورمی شه.»

= گذشت تا اینکه دانشگاه امام حسین سپاه ثبت نام کرد و قبول شد. وقتی جواب آمد که قبول شده، گفت: «بابا یه خواهشی ازت دارم. وقتی از سپاه برای تحقیقات میان به دوستات سفارش منو نکنی. بذار واقعیت رو بگن. اون چیزی که حقمه. نمی خواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشه، بگن چون پسر فلانیه قبول شده.» توی آن مرحله هم قبول شد و رفت دانشگاه امام حسین علیه السلام.

=یک روز تماس گرفت، گفت: «می خوام برم تیپ صابرین، چه طور صلاح می بینی؟» گفتم: «اونجا مشکلات خاص خودش رو داره؛ اگه می تونی تحمّل کنی هر جا دوست داری برو.»

استخاره گرفته بود. دلش رضا بود به رفتن. فقط می خواست دل من هم راضی باشد.

 

=محمد فرشته ای بود که سهم من از زندگی با او فقط شش ماه شد. توی همین شش ماه، حسابی روی من تاثیر گذاشت. آنقدر که فکر می کنم همیشه مدیونش هستم. هم از لحاظ اخلاقی باعث ترقی شد هم مشوقی بود برای پیشرفت های علمی‌ام.

هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت حتی بعد از شهادتش هم تنهایم نگذاشته...

 

=درست است که خیلی وقت ها خانه نبود؛ اما وقتی از مأموریت می آمد، اول از هر چیزی بساط سفر را جور می کرد. خوش سفر هم بود. روز خواستگاری از سفر و اینکه افراد را باید در سفر شناخت می گفت. مدت کمی با هم زندگی کردیم؛ اما توی همین مدت کوتاه، خاطرات زیادی برایم به جای ماند از همین سفرها.

خوش سفر بود این سفر آخر را هم، خوشْ سفر کرد.

 

=صدای اذان که بلند می شد. محمد هم بلند می شد، تمام قامت. می ایستاد رو به روی خداوندی که زود او را از من گرفت. برای خودش بود و برای خودش برد. شاید نماز شب خواندن های زیبایش بود که خریدنی شد. وقتی توی دل شب، شروع می کرد به خواندن نماز شب، دیدنی می شد انگار که توی این دنیا نبود.

=ناراحتی از پدر و مادر ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. شاید هم خدای ناکرده خواسته یا ناخواسته بی‌احترامی کند یا داد و فریادی راه بیاندازد. ابداً این رفتار را از محمد ندیدم. اگر ناملایمتی هم رخ می‌داد بی احترامی که جای خود، به خودش اجازه نمی داد حتی رفتار تندی داشته باشد. آنقدر روی خودش کار کرده بود که توی این جور مواقع حرفی نزند یا رفتاری نداشته باشد که پدر و مادرش را برنجاند.

می گفت: «باید به پدر و مادر احترام گذاشت. باید دستاشون رو بوسید. هرچقدر هم بهشون خوبی کنیم، بازم گوشه‌ای از زحمتاشون رو جبران نمی کنه.»

=رفتار و کردارش را که می دیدم حس می کردم با بقیه فرق دارد. بهترین بود. این را به خودش هم می‌گفتم. مال زمین نبود؛ مال این دنیایی که همه اش آلودگی است و دوری از خدا. آسمانی بود. غبطه می خوردم بهش. به رفتارهایش به کارهایی که برای خدا می کرد.

=خوشحالی ام را که می دید خوشحال می شد، دنیا را انگار داده بودند توی بغلش. با کوچکترین هدیه هم که شده سعی می کرد دلم را به دست بیاورد. هیچ وقت کاری نکرد که باعث ناراحتی و دلخوری‌ام شود. با این حال وقتی که می خواست به مأموریت برود، حلالیت می طلبید؛ بعد هم می گفت: «ببخش که همیشه باید چشم به‌راه من باشی. ببخش که باید تنها باشی.»

 

=کم ندیده بودم شهدایی را که روزهای آخر عمر با برکتشان به تلاطم می افتادند. پر جنب و جوش، همه کارهای دنیایی شان را سر و سامان می دادند. محمد هم این اواخر با کارهایی که می کرد، آرام آرام رفتنش را برایم ملموس کرد.

=یک ماشینی فروخته بود که هنوز به نام خریدار نکرده بود. تازه سندش هم به نام شخص دیگری بود. افتاد دنبالش. دو روزه سند را به نام زد... تمام بدهی هایش را پرداخت. حساب های بانکی اش را هم راست و ریس کرد. فهمیدم که دیگر ماندنی نیست.

= شب نوزدهم ماه رمضان بود. گفتم: «بیا با هم بریم احیا. همه دوستان و فامیل هم هستن.» گفت: «نه نمیام. اگه قرار باشه بریم دوست و فامیل رو ببینیم دیگه از دعا غافل می شیم.»

 تنهایی رفته بود مسجد محل با یک قرآن و مفاتیح. شب بیست و یکم هم به همین شکل.

=شبی که برای رفتن آماده می شد، یک جور دیگری شده بود. افطاری اش را که خورد، رفت همه لباس هایش را مرتب کرد. همه نامه های دوران تحصیلش را یک جا گذاشت و نامه های دوران بعد از تحصیلش را جای دیگر. کاغذهای باطله را هم از میان آن ها جدا کرد و به مادرش داد تا از بین ببرد. مادرش نشسته بود و همه کاغذهای باطله را خرد خرد می کرد که یک مرتبه محمد با سرعت، وارد اتاق شد و پرسید: «کاغذها کجاست؟» مادرش جواب داد: «پاره کردم و ریختم دور.» سرش را تکانی داد و گفت: «کارم رو زیاد کردید! وصیت نامه ام رو نوشته بودم که با کاغذهای باطله پاره شد.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مسلم احمدی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ

تولد: بروجن-19/9/1359

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای فرادنبه

 

=اول زندگیمان بود. هنوز بچه دار نشده بودیم که رفتیم مشهد. کنار بارگاه ملکوتی امام رضا نذر کردم اگر خداوند دختری عنایت کند، اسمش را بگذارم نجمه و اگر فرزندم پسر شد اسمش مسلم باشد.

 =مسلم از بچگی‌اش رفتارهایی می کرد که با بقیه فرق داشت. وقتی که از دستش ناراحت می شدم، می‌رفت توی هم. می افتاد به التماس و خواهش که ببخشمش. تا خیالش راحت نمی شد که دیگر چیزی توی دلم نیست، ول کن نبود. می گفت: «مادرجون! تا شما منو نبخشی نمیتونم برم مدرسه، تمرکز برای درس خوندن ندارم.»

 

=پدر و مادرش را محترمانه صدا می زد. می گفت: «مادر جان، پدر جان.» مؤدب صحبت می کرد. ندیدم که پایش را جلوی پدرش دراز کند. خانه مان کنار خانه پدر و مادرش بود. با اینکه برادرش توی خانه بود برای کوچکترین کاری که می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌رفت ببیند پدر و مادرش چیزی احتیاج دارند یا نه.

طوری شد که مادرش می گفت: «از بس مسلم میاد اینجا و می‌پرسه کاری ندارید، من خجالت می‌کشم.»

 

=به خواندن کتاب، علاقه زیادی داشت. بیشتر هم کتاب‌هایی را می خواند که مربوط بود به امام زمان و دوران ظهور ایشان. دلتنگی هایش برای ولیّ زمان را هیچ وقت به من نگفت. نشد جلوی من اشکی بریزد. آرام آرام داشت خودش را آماده می کرد برای سربازی امام زمان.

=صدای قشنگی داشت. مداحی هم می کرد. اما از وقتی که با هم ازدواج کردیم مداحی را گذاشت کنار. هرچه قدر اصرار کردم که یکبار محرم توی مسجد بخواند تا صدایش را بشنوم قبول نکرد. می‌گفت: «من تا پیش از ازدواج برای خود آقا امام حسین می‌خوندم، اما حالا اگه بخونم چون شما دوست داری صدامو بشنوی اون پاکی و خلوص رو نداره.» آخرش هم زیر بار نرفت.

=دخترمان که به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم زهرا. عزیز دردانه مسلم بود ولی ندیدم یکبار دل سیر این بچه را نگاه کند. هیچ وقت خیره نشد توی چشمهای معصوم زهرا. با اینکه خواستنی بود خیلی کم می بوسیدش. از این رفتارش ناراحت بودم. اعتراض کردم و گفتم: «تو این بچه رو دوست نداری، مگه دختر تو نیست؟ چرا این طور برخورد می‌کنی؟» جواب داد: «خانوم، من راهم چیز دیگه‌ست. از من نخواه دلبسته این دختر بشم، اونوقت دل کندن ازش خیلی برام سخت می شه.»

 

=تاب خریده بود برای زهرای یک ساله اش. همین طوری که گذاشته بودش توی تاب و تکان می داد، نوحه ای درباره حضرت زینب می‌خواند. مادرم این صحنه را که دید گفت: «آقا مسلم! بچه رو گذاشتی توی تاب، داری براش نوحه می‌خونی؟ یه چیزی بخون دلش شاد بشه!» جواب داد: «مادر جون! این بچه باید زینب وار تربیت بشه. باید اینایی رو که من می‌خونم، توی گوشش بمونه تا همین طوری که داره بزرگ می‌شه، شبیه حضرت زینب بار بیاد.»

 

=هیچ وقت مستمندان و فقرا از یادش نمی رفتند. حقوقش را که می گرفت به چند قسمت تقسیم می کرد. مقداری را برای خرج خانه می گذاشت، قدری هم برای سایر هزینه ها، بخشی را هم کنار می گذاشت برای کمک به فقرا. نمونه یک مؤمن واقعی بود، یک عامل به قرآن که به توصیه کتاب الهی در اموالش حقی بود برای سائل و مستمند.

=رفته بودم کانون مساجد برای شرکت در برنامه های فرهنگی. مسلم خبر نداشت. نه خودم گوشی همراه داشتم نه افرادی که آنجا بودند. مجبور شدم تا از تلفن کانون با خانه تماس بگیرم. گوشی را که برداشت: «گفتم من کانونم.» به شدت ناراحت شد و گفت: «چرا با گوشی کانون تماس گرفتی؟ این مال بیت‌الماله، حق نداشتی استفاده کنی، همین الآن می ری به اندازه‌ای که استفاده کردی پولش رو می دی.»

 

=دوران دانشجویی با هم در دانشگاه افسری امام حسین بودیم. تازه عروسی کرده بود. گوشی همراه نداشت. شماره من را داده بود به همسرش. ایشان گهگاهی تماس می گرفت و من گوشی را می دادم به مسلم. یکبار که صحبتهایش تمام شد با هزار جور تشکر و عذر خواهی همراهم را پس داد. گفتم: «مسلم جان! یه همراه نمی‌گیری خانومت راحت باشه؟» گفت:«نه. وقتی اونقدر ارزون شد که همه مردم بتونن بگیرن، منم می‌گیرم.»

=پنج شنبه و جمعه ها معمولاً مرخصی داشتیم. برای اینکه حال و هوایی عوض کنیم، می رفتیم داخل شهر. اما مسلم می رفت کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. زیارت عاشورا می خواند و بعد هم نماز زیارت.

جمعه ها هم نماز جمعه را شرکت می کرد. به شوخی می‌گفت: «اغنیا مکه روند و فقرا جمعه روند...»

 

=از مأموریت که می آمد پیش از اینکه بیاید خانه، اول می رفت پدر و مادرش را می دید. گاهی که صبح زود می رسید اگر بیدار بودند اول نوبت دیدن آنها بود و گرنه می آمد خانه، بیدار که می شدند می رفت دیدنشان.

=خوشحال بود که بعد از چندین روز دوباره برگشته. گوشی تلفن را برمی‌داشت با تک تک خواهرانش تماس می گرفت. به این هم راضی نمی‌شد. یک هفته مرخصی را طوری تنظیم می کرد که به همه خانواده و فامیل سر بزند. خانه یکی یکی خواهرانش می رفت. یکبار که نتوانسته بود عمویش را ببیند، سوار موتور، رفته بود در مغازه اش. همان جا احوالپرسی کرده بود. هیچ کس را از قلم نمی انداخت. حتی پسر عمویش که در همدان ساکن بود. صدای خانواده را درآورده بود.  گفتند: «مسلم! فلانی که از تو سراغی نمی گیره، چرا تماس می‌گیری و حالشو می پرسی؟» جواب داد: « من چیکار به اون دارم، چیزی که وظیفه‌م هست رو انجام می دم.»

=سال خمسی مان که نزدیک می شد، مأمور حسابرسی اموال موجود در خانه می شدم. مدام تماس می گرفت و می گفت: «همه وسایل رو نگاه کن. اونایی که توی یک سال استفاده نکردی، نخود و لوبیایی که تازه گرفتم همه رو بکش، ذره ذره همه‌شون رو بنویس اگه اضافه‌تر هم نوشتی عیبی نداره.»

همه را دقیق لیست می‌کردم تا خودش بیاید. وقتی می‌آمد، بررسی می‌کرد، خمسش را می برد و می‌پرداخت.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد سهرابی ثانی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۹ ب.ظ

تولد: روستای آبگاهان لنده- 30/6/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 30/6/1390

مزار: شهرک سر آسیاب لنده

 

=دوران کودکی اش به سختی گذشت. طعم فقر و نداری را به خوبی چشیده بود. هم سن ما بود؛ اما در کنار خواندن درس، به پدرش هم کمک می کرد.

=صوت زیبایی داشت. تلاوت قرآن هر روز صبح توی مدرسه با محمد بود. با همین صدای دلنشین، ایام محرم مداحی می کرد برایمان.

 =پیش از محمد وارد سپاه شده بودم. علاقه مند بود. هر زمانی که مرخصی دوران آموزشی را می آمدم، سراغم می آمد. از سپاه و مراحل گزینش آن پرس و جو می کرد. بالاخره وارد سپاه شد.

=برای آمدنش به سپاه تنها انگیزه شغلی نداشت. این به خوبی از رفتار و اخلاقش معلوم می شد. با اینکه درجه دار بود به اندازه یک افسر، اطلاعات نظامی داشت. تمام دغدغه اش پاسداشت نظام و انقلاب بود.

=همیشه از امام خمینی به نیکی یاد می کرد؛ از نعمت هایی که انقلاب برای مردم به ارمغان آورده. می گفت: «وضعیت آموزش و تحصیل اوایل انقلاب یادته؟ الآن شهرِ به این کوچیکی ما هم دانشگاه داره. همه اینا رو مدیون امام و انقلاب هستیم.»

=پشتکار و اراده محکمی داشت. نداری خانواده و ورود به نظامی گری، مانع از درس خواندنش نشد. توی دانشگاه، رشته حسابداری می خواند. یادم است دوستان دانشگاهی اش که تنها مشغله شان درس خواندن است برای فهم درس و حل اشکالاتشان از محمد کمک می گرفتند. محمدی که هم درس می خواند هم کار می کرد.

=معدل الف دانشگاه بود اما این راضی اش نمی کرد. می گفت باید بیشتر از این باشد.

=برای وقتش برنامه داشت. اگر 24 ساعت می رفت مرخصی، برایش برنامه می ریخت. صله رحم؛ انجام کارهای شخصی، کمک به پدر و...

دیدن اقوام و دلجویی از آنها برایش اهمیت داشت. وقتی می آمد، به همه فامیل سر می زد.

 

 =توی این چند سالی که هم‌خانه بودیم چیزی که بیش تر در ذهنم مانده سحرخیزی اش بود. خیلی غبطه می خوردم به این حالتش. هر شب تا دیر وقت بیدار می ماندیم ولی محمد سر شب می خوابید. اذان صبح بلند می شد نمازش را می خواند؛ اول وقت. دیگر نمی خوابید. صبحانه اش را درست و حسابی می خورد. بعد هم می رفت سر ایستگاه و منتظر سرویس می شد. همیشه سر وقت پادگان بود. آن وقت ما صبحانه نخورده، از سرویس جا می ماندیم.

 

=تهیه غذا هر روز با یک نفر بود. زمانی که نوبت محمد می شد، هم نان داغ و تازه می خوردیم هم غذای گرم. از بس وظیفه شناس بود. نوبت ما که می شد نان بسته ای بود و غذای کنسرو شده!

 

=موقع تقسیم خرج و مخارج خانه که می شد، احتیاط می کرد. توجه داشت ذره ای کم و زیاد نباشد. توی محیط کار هم که بودیم مراقبت می کرد از اموال بیت المال استفاده شخصی نکند.

 

=نماز اول وقت را از دست نمی داد. اگر در منزل بودیم که همان‌جا وگرنه هر جای شهر که مسجد می دید اول نماز را می خواندیم و بعد حرکت می کردیم به طرف خانه. حتی نماز صبح را اول وقت به جا می آورد. سحر خیزی اش طوری بود که با اذان، نماز صبح را می خواند.

=تحلیل سیاسی داشت. روزنامه می خواند. بحث می کرد. نظر می داد. منتقدی بود برای خودش.کتاب ها و جزوه های سیاسی را که سپاه در اختیار قرار می داد، مطالعه می کرد. برعکس بعضی ها که شاید خیلی برایشان مهم نبود، محمد همان مطالب را می خواند و تحلیل می کرد.

=اگر قولی می داد حتماً عملی می شد. اینکه می گویند سرش می رود ولی قولش نه، همین طور بود. حتی اگر مشکلی برایش‌ پیش می آمد، امکان نداشت زیر قولش بزند.

 

=معلوم بود نمی ماند. همیشه یک سر و گردن از ما بالاتر بود. شوخی نابه جا نمی کرد. مگر نه اینکه مؤمنین از لغو به دورند؟ محمد اهل حرف لغو و بیهوده نبود. توی مجلسی که این طور حرف ها بود هم نمی نشست. به جایش قرآن باز می کرد و می خواند.

 

=می گفت: «حق شهدا به گردن ما حلال نمی شه. اینا عزیزترین دارایی‌شون که جونشون بود رو فدا کردن و رفتن.»

دلش می گرفت وقتی می شنید به خانواده و فرزندان شهدا طعنه می زنند به اینکه سهمیه دارند، از نظام امتیاز می گیرند، حقوق دارند...

 

=دریا بود دلش. کینه به دل نمی گرفت. یک بار سر مسئله‌ای میانه‌مان شکر آب شد. چند روزی محلش نکردم. حرف نمی زدم ولی محمد رفتارش را عوض نکرد. خودش پیش قدم شد. آن قدر ادامه داد که نرم شدم.

=توی پادگان با یک سرباز درگیر شد. با اینکه حق با محمد بود پیگیری نکرد. پیشنهاد هم دادیم که شکایت کند، اما زیر بار نرفت. دلش برای سرباز می سوخت. می گفت: «این سرباز دو سال اینجاست؛ بذار وقتی می‌ره، از سپاه خاطره بدی نداشته باشه.» گذشت.

 

=وضعیت مالی خانواده اش را که می دید دور ازدواج خط می کشید. می گفت: «اگر من زن بگیرم نمی تونم اون جوری که باید به پدر و مادر و خانواده‌م برسم.»

 حقوقش را جمع کرد و برای برادرش زن گرفت. همه هزینه های ازدواجش را داد. برادرش معلول بود.

 

=10 روز مرخصی داشت. وقتی رفته بود خانه، تازه کارش شروع شده بود. آن سال پدرش روی زمین کشاورزی کار می کرد. اجاره کرده بود. همه کارهای درو را خودش انجام داد. وقتی برگشت صورتش سیاه شده بود توی آفتاب. پوستش سوخته بود.

 استراحتش وقتی بود که برمی گشت سپاه!

 

=شجاعتش را هیچ گاه فراموش نمی‌کنم. توی سختی ها داوطلب بود و نفر اول. آخرین باری هم که رفت مأموریت، به همرزمانش گفته بود: «چون منطقه ما شهید نداره، من می رم تا اولین شهید لنده باشم.»

 

=توی منطقه بود که از من خواست قبض تلفن همراهش را پرداخت کنم. وقتی برگشت خواست بدهی اش را بدهد. قبول نکردم. شبی که دوباره رفت منطقه، تماس گرفت و گفت: «پول رو دادم به برادرت.» نمی‌خواست دینی به گردنش باشد.

 فردا صبح شهید شد...

 

=حالا که رفته وقتی گذشته را مرور می کنم، می بینم محمد یک الگوی تمام عیاری بود که چند سال توفیق نفس کشیدن در کنارش را پیدا کردم. مانده‌ام جوانی که نه جنگ را دیده بود و نه دوران پر شور اول انقلاب را چطور با فرهنگ جهاد و شهادت عجین شد و همراه قافله شهدا رفت...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید حسین رضایی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۹ ق.ظ

تولد: روستای طوغان شهرستان قروه- 16/6/1357

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای طوغان

=اهل صله رحم بود. با وجود آن همه تراکم کاری و مأموریت های پشت سر هم، وقت خالی که پیدا می کرد از تهران می آمدیم شهرستان. می رفت به دیدار خواهران و برادرانش. پدرش هم که جای خود داشت. شاید اگر ده روز مرخصی داشت 4-5 روزش را می بردمان روستای پدری اش. توی این چند روز هم کمک حال پدر بود. می رفت سر زمین کشاورزی. خستگی برایش معنا نداشت.

 

=غصه مردم را می خورد. این طور نبود که فقر و نداری مردم را ببیند و بی خیال از کنارش بگذرد. دنبال این بود که از هر فرصتی برای کمک به دیگران استفاده کند. یادم است روستای همجوارشان دکتر صحرایی برای ویزیت بیماران منطقه آمده بود. با ماشین خودش چندین بار راه این روستا تا روستای پدری اش را رفته و برگشته بود. بیماران و کهنسالان روستا را که نمی توانستند برای معالجه بروند برده بود. این موضوع را اصلاً به من نگفت. بعدها فهمیدم. این طور کمک کردن ها عادتش بود.

=شور شهادت در سر داشت. این شور زبانی نبود. نشد که بگوید برای شهادتم دعا کن. حتی بعدها شنیدم که به همکارانش گفته بود این قدر برای خانواده هایتان از شهادت نگویید؛ اینها اینجا توی تهران غریب هستند. با این حال بعد از جریان انفجار پیشین که منجر به شهادت شهید شوشتری و پاسداران دیگر شد خیلی گرفته بود. از اینکه در چند قدمی شهید شوشتری و باغ سر سبز شهادت بوده، ولی نصیبش نشده. فقط یک ترکش ریز از روی سرش رد شده بود.  

=تازه بعد از این جریان بود که کار خیر آن روزش در حق روستائیان را فهمیدم. از اسفند و نقل و نباتی که زنان روستایی روی سر حسین می پاشیدند، از خوشحالی اینکه فکر می کردند شهید شده و نشده بود، از اشک شوقی که می ریختند و خدا را شکر می کردند که دستگیر و کمک حالشان هنوز زنده است.

 

=به یوسف فدایی نژاد علاقه زیادی داشت. پیش من زیاد تعریفش را می کرد. از اینکه بچه پاکی است، جایش در بهشت است، قاری قرآن است و... یک روز آمد و گفت: «یوسف دستش تنگه. امروز از بچه ها قرض خواست من هم قول کمک یک میلیون تومانی دادم.گفتم این پول رو هر وقت داشتی برگردون.» با خوشحالی برایم تعریف می کرد؛ آنقدر ذوق کرده بود که شریک شادی دوستش شده. همان دوستی که جایش در بهشت است، کنار حسین شاید.

 

=درک بالایی نسبت به مصیبت ابا عبدالله الحسین و هدف قیام خونین عاشورا داشت. مجموعه مختار نامه را با جدیت دنبال می کرد. با وجود این که صبح زود می بایست سرکار می رفت، تحلیل بعد از برنامه را از دست نمی داد حتی به اندازه ای روی مسائل تاریخی مسلط بود که پیش از کارشناس برنامه برای من توضیح می داد.

=دهه محرم پیش از شروع مراسم عزاداری زودتر از بقیه می رفتیم مسجد. عقیده اش این بود که باید پای منبرهای سخنرانی، شناخت مان نسبت به امام حسین و اصحاب ایشان بیشتر شود. می‌گفت: «باید بفهمیم که امام حسین برای چه چیزی شهید شده و اگر اشکی هم می ریزیم با فهم و درک باشه.» سخنرانی که تمام می شد مداحی و روضه خوانی را نمی ماند. می گفت:‌‌‌ »اون حظ و لذتی رو که باید می بردم، بردم.»

 

=کاری بود. خستگی نمی شناخت. این همه انرژی و علاقه اش به کار تعجب بر انگیز بود. آن قدر تعهد کاری و نشاط در محیط کار برایش اهمیت داشت که خانه مان را به دلیل دور بودن از محل کارش عوض کردیم. می گفت: «مسیر طولانی انرژی‌م رو توی محیط کاری کم می کنه. دوست ندارم دیر و کسل سر کار برسم.»

 

 =این اواخر مدام توی مأموریت بود. هم آموزش می دید هم آموزش می داد. تک تیر انداز بود و مربی جی پی اس. همکارانش می گویند به قدری شوق انتقال داشته هایش به دیگران زیاد بود که دو سه شب آخر خیلی کم استراحت کرد. بچه ها را دور خودش جمع می کرد و می گفت: «بیایید چیزایی رو که بلدم یادتون بدم، می ترسم بمیرم و این علم با من زیر خاک بره.»

 

=همین روحیه خستگی ناپذیری را در خانه هم داشت. خیلی کم خانه بود اما وقتی هم که بود برای من و بچه ها کم نمی گذاشت. یادم است توی ماه رمضان قبل از رفتن به مأموریت، حسابی محمد طاها را بازی گرفت. زبان روزه بچه را می برد بیرون برای تفریح. با آن همه خستگی ناشی از کار و مأموریت های طولانی و پی در پی، وقتی می آمد خانه هم بازی بچه بود و کمک حال من در خانه. از خرید خانه گرفته تا مهمانداری،  هرکاری از دستش برمی آمد انجام می داد.

 

=یک شب حال ندار شدم. نتوانست تاب بیاورد. دستم را گرفت و رفتیم بیمارستان. خیلی طول کشید طوری‌که فردا صبح نتوانست سرکار برود. وقتی که خیالش جمع شد بهتر شده ام، رفت دنبال کارش. تازه کلی سفارش کرد که اگر بهتر نشدی ظهر بیایم دوباره برویم دکتر. اخلاقش بود. کم توجهی نسبت به من که همسرش بودم نداشت. روز قبل از شهادتش برایم یک پیامک فرستاده که هنوز آن را دارم. انگار تمامی عشق و علاقه اش را در قالب این کلمات برایم فرستاده: « سلام ای مادر فرزندانم؛ ای شیر زن دلیر که در قلب من جز تو و فرزندانت هیچ کسی جایی ندارد، از اینکه سختی زندگی با من را تحمل می کنی ممنونم.»

 

=وقتی شهید شد تارا 25 روزه بود. قبل از رفتن خیلی پا پی‌اش شدم که این مأموریت را لغو کن. دخترمان تازه به دنیا آمده. هم این بچه و هم من به وجود تو نیاز داریم. مادرم هم خیلی اصرار کرد؛ اما حسین زیر بار نرفت. می گفت: «از من نخواه نرم. خون بچه من از خون بچه های بقیه ای که رفتن رنگین‌تر نیست. برام دعا کن انشاءالله زود بر می گردم.» رفت. زود هم برگشت؛ اما برگشتی که هرگز باورم نشد تا وقتی که جنازه اش را دیدم. جنازه ای که سه روز زیر آفتاب مانده بود، مثل مولایش سید الشهداء.

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید خلیل عسگری

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۷ ق.ظ

تولد: خاوران- جهرم- 1/3/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 12/6/1390

مزار: گلزار شهدای خاوران

 

=داشتیم از کنار باغی رد می شدیم. بچه ها از یک درخت چند تا میوه چیدند. بعد هم میوه ها را گذاشتند وسط برای خوردن. خلیل گفت: «من از این میوه ها نمی‌خورم. اینا مال مردمه. شبهه ناکه»  برایش مهم بود چیزی که می خورد حلال باشد. حتی کوچکترین چیزی که مطمئن نبود صاحبش راضی است نمی‌خورد.

 

= شده بود بانک قرض الحسنه بچه های گردان. هر کسی احتیاج مالی داشت می رفت پیش خلیل. کمک می کرد بدون اینکه منتی بگذارد. هر قدر که می توانست قرض می داد. عابر بانکش دم دست بود. هر وقت کسی قرض می خواست، می رفت از عابر بانک جلوی پادگان پول می‌گرفت و می داد بهش.

 

=سوار تویوتا می رفتیم برای شناسایی منطقه عملیاتی. به همراه خلیل و چند تا از بچه ها نشستیم پشت تویوتا. جاده خاکی بود و با حرکت ماشین، همه جا پر شده بود از گرد و غبار. طوری شد که چفیه‌هایمان را بستیم به صورتمان. شناسایی که تمام شد موقع برگشت، بچه هایی که جلو نشسته بودند آمدند عقب تویوتا، ما هم که عقب بودیم رفتیم جلو نشستیم، به جز خلیل. هر چه اصرار کردیم گفت: «نه من اینجا می مونم.» با اینکه هم کمر درد داشت و هم به گرد و خاک حساس بود حاضر نشد در راحتی باشد. از خودگذشتکی کرد و جایش را داد به بقیه.

 

=هر شب وقت شام یکی از بچه ها مسئول تقسیم غذا بود. نشستیم سر سفره. شبی که نوبت خلیل شد غذا نان و هندوانه و پنیر بود. چاقو و هندوانه را گذاشتم جلویش. یک نگاه به من کرد و هندوانه را پس زد. گفت: «من نمی تونم تقسیم کنم.»ِ اصرارمان را که دید از سر سفره بلند شد، رفت بیرون. رفتم سراغش. گفت: «شاید با تقسیم کردن من به همه یک اندازه هندوانه نرسه. پس عدالت رعایت نمی‌شه و این حق الناسه، من نمی تونم تقسیم کنم.»

 

=سال 83 دانشکده افسری اصفهان قبول شد. کلاس های آموزشی فشرده اجازه نمی داد هر هفته بیاید خانه. بیشتر ماه‌های سال را اصفهان بود. 30-40 روز می ماند یک هفته می آمد مرخصی. دل تنگش می‌شدیم. گوشی همراه هم نداشت. مجبور بودیم با خوابگاه دانشکده تماس بگیریم. بعضی وقت ها هم خودش از بیرون تماس می گرفت. یادم است زیر بار اصرار ما برای خرید گوشی همراه نمی رفت. هرچه گفتیم قبول نمی کرد و می گفت: «اکثر بچه ها همراه ندارن. خیلی از بچه ها هم فقط هفته ای یک بار با خانواده هاشون تماس می گیرن، منم دوست دارم مثل بقیه باشم».

 

= می گفت: «آدم باید ساده زیست باشه ولی در کنار همین ساده زیستی می تونه زندگی خوبی هم داشته باشه». ساده زندگی می کرد، دور از تجملات دنیایی. همین باعث می شد وقتی به خانه‌اش می‌رفتم احساس غریبی یا مهمان بودن نداشته باشیم. از زرق و برق و تجملات خوشش نمی آمد. بارها شده بود که نصیحتم می کرد و می گفت: «با صفا و صمیمیت زندگی کن، ولی ساده زیست باش. خوشی توی تجملاتی زندگی کردن نیست».

 

 

=درد زانو امانش را بریده بود. طولانی شده بود این درد. اذیتش می کرد. تمرین های سنگین پادگان هم بر دردش اضافه می کرد. رژه، پیاده روی، کوهنوردی و...

 

پیش از مأموریت سردشت، فشار تمرین ها خیلی شدید شد، درد زانوی خلیل هم. طوری که هر شب زانویش را چرب می کرد و زانوبند می بست. خیلی شب ها هم تا آخر شب از درد زانو بیدار بود و قدم می زد.

 

=نزدیک رفتنش به منطقه بود. اصرار کردم زانویش را به دکتر نشان دهد. به حساب خودم خواستم یک جوری تحریکش کنم، گفتم: «آخه داداش! اینطور که نمی شه اگه قرار باشه توی این سن و سال زانو درد داشته باشی وقتی به 50-60 سال رسیدی می خوای چکار کنی؟» خندید و گفت:‌«ما که به 50-60 سال نمی رسیم».  

اخم و ناراحتی ام را که دید خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اگه برم پیش دکتر مطمئنم برام استراحت می نویسه. شایدم ببینه ضربه دیده‌ست گچ بگیره».

 می ترسید کسی از درد زانویش با خبر شود و از مهمانی خدا جا بماند.

 

=بی بی را خیلی دوست داشت. مادرخوانده پدرم. بچه نداشت، ولی خلیل را به اندازه‌ای دوست داشت که شده بود بچه‌ بی بی. خلیل از 7-8 سالگی اش به بی بی قول داده بود با اولین حقوقی که می‌گیرد برایش چادر بخرد. وقتی دانشکده‌ افسری اصفهان قبول شد قولش را فراموش نکرد حتی نگذاشت به خانه برسد. توی مسیر برگشت با اولین حقوقش که خیلی هم زیاد نبود یک چادر مشکی برای بی بی خرید.

 

=اگر کاری را به او واگذار می کردند با جان و دل انجام می داد. تمام و کمال. با این حال همیشه طوری رفتار می کرد که جلب توجه نکند. توی گردان، نقشه خوانی و کار با قطب نمایش حرف نداشت. نفر اول بود؛ اما نشد از خلیل خود نمایی یا غرور ببینیم. خیلی وقت ها پیش می آمد که استاد بچه ها را پیش خلیل می فرستاد، با حوصله و روی باز، جواب سؤالاتشان را می داد.

 

=توی خیابان می رفتیم که گوشی همراهش زنگ خورد. طرف را نمی شناخت ولی مشغول صحبت بود. حرف‌هایش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟» جواب داد: «نمی شناختمش. ولی می گفت شنیدم شما به مردم کمک می کنین من احتیاج به کمک مالی دارم».

شماره حساب طرف را گرفته بود و می خواست برایش پول واریز کند. قرار بود دوباره تماس بگیرد. گفتم:

«چطور می خوای به کسی که نمی شناسیش پول بدی؟» جواب داد: «اولاً  حتماً به این پول نیاز داره که با من تماس گرفته، ثانیاً من اونو نمی شناسم، اون که منو می شناسه».

بعدها فهمیدم این کار شوخی یکی از دوستانش بوده.

 

 

=اردوی جنگل را با هم رفتیم. آن شب همراه خلیل توی چادر دو نفره خوابیده بودیم که باران شدیدی گرفت به اندازه ای که آب وارد چادر شد. درست همان جایی که من خوابیده بودم.  لباس‌هایم خیس آب شد. وضعیت بدی بود. از سرما تب و لرز شدیدی پیدا کردم. خلیل از خواب بیدار شد. حال بدم را  که دید فوراً لباس هایش را در آورد و به من داد. خودش هم لباس‌های خیس مرا پوشید.

 

=مراسم نیمه شعبان سال 90 رفتیم امامزاده محمد. داشتند حرم را تعمیر می کردند. فرش ها جمع شده بود. مردم هم با کفش می رفتند تا پای ضریح. صورت خوشایندی نداشت. ناراحت شده بودم. وقتی آمدم خانه جریان را برایش گفتم. رفت توی هم. خیلی بهش برخورده بود.

فردای آن روز دوباره رفتم امامزاده. جلوی درب ورودی آب وجارو شده بود و تمیز. دو تا فرش هم پهن شده بود تا پای ضریح. دیگر کسی با کفش وارد حرم نمی شد.

 چقدر مردم خدا بیامرزی می گفتند و دعا می کردند. کار خلیل بود.

 

=یک روز بعد از آسمانی شدنش بود که خبرش به ما رسید. برای دیدن جنازه‌اش رفتیم جهرم. حال مادرش اصلاً خوب نبود. تنگی نفس داشت. نگران سلامتی‌اش بودیم؛ اما غافل از این که این مادر، شیر زن است. شیر زنی که خلیل را به دنیا آورده. جنازه جگر گوشه‌اش را که دید گفت: «خلیل امانتی بود از طرف خدا. شکر که صحیح و سالم تقدیمش کردم».

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید رضا قشقایی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۶ ق.ظ

تولد: شهرری- 1/1/1357

شهادت: عملیات تروریستی عوامل اسرائیل- تهران – 21/10/1390

مزار: حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)- باغ طوطی

=چهار تا دختر داشتم. مادر شوهرم پسر دوست داشت. رفته بود مشهد از امام رضا خواسته بود که این بار نوه اش پسر باشد. رضا که به دنیا آمد انگار دنیا را داده بودند به‌مان. عزیز کرده بود این پسر. روی حساب نذری که مادر شوهرم کرده بود اسمش را گذاشتیم رضا، رضا قشقایی.

=از بچگی اش ساکت و مظلوم بود. نق زدن ها و لجبازی کردن های بچگانه را هم نداشت. قانع بار آمده بود. روزها که به مدرسه می رفت پول توجیبی اش را اگر می دادم می گرفت وقتی هم که نداشتم اهل این نبود که داد و فریاد راه بیاندازد. راهش را می کشید و می رفت مدرسه...

=سربازی اش کرج بود. هر روز صبح می رفت، بعد ازظهر بر می گشت. هنوز نیامده و خستگی در نیاورده تاکسی پدر را برمی داشت، می رفت مسافر کشی. 8 و 9 شب می آمد خانه. خودش را این طور به سختی می انداخت تا به پدرش فشار نیاید. هم هزینه رفت و آمدش را در می آورد هم به خرج خانه کمک می کرد.

 =برای ما خیلی وقت می گذاشت. توی هفته، تعطیلی اش پنج شنبه بود و جمعه.  هر هفته پنج شنبه، سر ساعت نُه، زنگ در خانه را می زد. پیش از اینکه جایی برود یا کاری انجام دهد اول می آمد دیدن پدر و مادرش. جوری رفتار کرده بود که اگر کاری داشتیم یا چیزی خراب شده بود می‌گذاشتیم تا رضا بیاید.

=به جوش بود و اهل صله رحم. توی فامیل مثل رضا را نداریم. تحمل نبودنش برایمان دشوار است. خانه‌مان که می آمد یکی یکی خواهر و برادرانش را هم خبر می کرد.

=بزرگتر ما بود و کم هم نگذاشت برایمان. تکیه گاه بود. هم برای من که برادرش بودم هم برای خواهرانش و هم برای پدر و مادرش. هیچ وقت راهنمایی ها و مشورت هایش را از ما دریغ نکرد. برای انتخاب شرایط کاری و استخدام در یک کار دولتی کلی با من صحبت کرد تا قانع شوم. توی این عصری که کسی به کسی نیست، نسبت به زندگی اطرافیانش بی تفاوت نبود. کم کمش این بود که مشورت می داد.

=یک ماهی پدرم توی بیمارستان بستری شد. وضعیتش طوری بود که هر شب می بایست کنارش بودیم. کار رضا آن موقع کاشان بود؛ اما من تهران بودم. با این حال سختی و خطر رفت و آمد را به جانش می خرید و یک شب در میان می آمد برای ماندن پیش بابا. ازش می خواستم نیاید؛ اما زیر بار نمی رفت. هزینه بیمارستان را با وجود این که خیلی سنگین شد خودش پرداخت کرد. از کسی هم کمک نخواست. وظیفه اش می دانست این کارها را.

=پدرم که از دنیا رفت، وابستگی شدیدی پیدا کرده بودم به دایی رضا. آن موقع سرباز بود. هر روز که می‌رفت التماس می کردم مرا هم ببرد. یک روز بدون اینکه بفهمد نشستم زیر صندلی عقب. مسافت زیادی را رفته بودیم که از پشت سرش بیرون آمدم و گفتم: «دایی سلام». تعجب کرد و گفت: «تو اینجا چی کار می کنی بچه؟» شاید دیرش هم شد، اما بدون اینکه ناراحتی کند با روی خوش برگرداندم خانه.

=موقع عروسی‌ام که شد خیلی دوست داشتم برایم مراسم بگیرند. پدر بالای سرم نبود، خانواده داماد هم توانایی برگزاری عروسی را نداشتند. دایی رضا وقتی متوجه قضیه شد به خاطر دل من خودش را به زحمت انداخت و عروسی گرفت. از گل زدن ماشین گرفته تا خریدن دسته گل و برگزاری مراسم در تالار و آرایشگاه عروس. همه چیز خیلی خوب و عالی برگزار شد. مراسمی گرفت که شاید برای همسرش نگرفته بود.

=دل رئوفی داشت. غصه همه را می خورد. مستمندی را که می دید دوست داشت کمک کند. جلوی خانه مان پیرمرد کفاشی بود. هوای این پیرمرد را داشت. به هر بهانه می رفت پیشش کفش هایش را می‌داد برای تعمیر. یک پولی می گذاشت توی دست پیرمرد. به ما هم می گفت: «کفشاتون پاره نیست؟ واکس نمی‌خواد؟» هر جوری بود می خواست کمک کند.

=به حرف بود رضا. نه سالی که در کنار پدر و مادرش زندگی می کردیم کافی بود پدر یا مادرش برای کاری لب تر کنند، فوری حاضر می شد. خوش برخورد بود. طوری که اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد یا کاری داشت اولین نفر سراغ رضا را می گرفت. نشد کسی را نا امید کند.

= گوش شنوا داشت برای همه. حتی برای پدربزرگ پیر و نابینای من. می رفت کنارش می نشست، دستش را می‌انداخت گردن پیرمرد و درد دلهایش را گوش می داد. گوشش سنگین بود و کسی برای هم نشینی با او وقت نمی گذاشت؛ اما رضا با حوصله می نشست پای صحبت های چند ساعته اش. دلش را به دست می آورد.

=دوست نداشت توی جمعی که نشسته ایم حرف دیگران وسط بیافتد. لابه لای حرف‌ها اگر احساس می کرد که غیبت کسی می شود فوری تذکر می داد و می گفت حرف خودمان را بزنیم چه کار دارید به مردم؟

=درست است که کارش زیاد بود و خیلی نمی توانست در خانه باشد؛ اما این باعث نمی شد از من و محمد حسین غافل باشد. وقتی از محل کارش تماس می گرفت و با من حرف می زد، می خواست گوشی را به پسرمان بدهم. احوالی هم از محمد حسین می پرسید.

= توی خانه اگر می خواست تصمیم مهمی گرفته شود، سه نفری بود. نظر من را که می پرسید هیچ، محمد حسین را هم می نشاند کنار دستش. نظرش را می گرفت و حرفش را می شنید، این طوری شخصیت می داد به او.

=خستگی اش توی محل کار را به خانه نمی آورد. از در که وارد می شد با لب خندان بود. نشد که مشکلات کاری‌اش را به من بگوید. اول ورودش محمد حسین را بغل می گرفت و می بوسید. می شد گاهی برایم گل می گرفت. این تنها برای من نبود یک گل هم می گرفت برای محمدحسین .

 

=با آقا مصطفی مثل دو تا برادر بودند. یک روز دیدم با تلفن صحبت می کند خیلی خودمانی. پرسیدم: «با کی صحبت می کنی؟» گفت: «با مصطفی احمدی روشن.» گفتم: «چرا این قدر خودمونی؟» جواب داد: «ما با آقا مصطفی این حرفا رو نداریم.» حتی شده بود که مصطفی در مورد مسئله ای از رضا مشورت بگیرد. رضا هم همین طور.

=به وضوح می شد در رفتار و گفتارش تأثیر این هم نشینی را دید. با هم که تنها می‌شدیم معمولاً ذکر خیر آقا مصطفی می‌شد. زیاد راجع به خصوصیات اخلاقی ایشان صحبت می‌کرد، معلوم بود که خیلی تأثیر پذیرفته است. این دو آنقدر به هم نزدیک شدند که حتی شهادت شان هم با هم بود.

=با شهدا هم ارتباط داشت. گاهی می بردمان مزار شهدای بهشت زهرا. پاتوقش کنار شهدای گمنام بود. شاید به خاطر غربتشان بود که آنجا را انتخاب می کرد. چند بار برایشان نذر کرده بود. از شهادت هم می گفت گاهی وقت‌ها. با حسرت می گفت: «خوش به حال اینا، ما که لیاقت نداریم». نمی دانست لایق است.

=مایه امیدواری ما بود و امیدش به خدا. توکلی که داشت برایم یک درس است. نشد توی مشکلات زندگی قد خم کند. هر کاری که می کرد اول می گفت خدایا به امید تو. پای سجاده اش هم که می نشست دعای همیشگی و ثابت داشت. بعد نماز بلند بلند دعا می کرد و می گفت: «خدایا یه عمر با عزت به من بده، یه مرگ با عزت.»

 هم عمر با عزت داشت هم مرگ با عزت.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا