اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید سید مجتبی حسینی گل افشانی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵ ق.ظ

تولد: روستای گل افشان قائمشهر – 14/5/1356

شهادت: توسط عامل انتحاری- سراوان- 9/10/1387

مزار: روستای گل افشان

=زمان جنگ سنی نداشت؛ اما مثل خیلی از نوجوانانی که دم مسیحایی امام دلشان را به تلاطم انداخته بود به این در و آن در می زد برای رفتن به جبهه. رفته بود سپاه بلکه یک جوری قبولش کنند، بی فایده بود. شاید از کاروان شهدای دفاع مقدس جا ماند، اما تمام تلاش خودش را کرد که از قافله شهیدان جا نماند.

=توی همان ایام پدرم خوابی دیده بود. خواب عجیبی که سالها بعد تعبیرش برایمان آشکار شد. آن زمان شهدا را یا از جنوب کشور می آورند یا از غرب. اما توی خواب پدرم دیده بود تابوت شهیدی را از شرق کشور برایش به ارمغان می آورند. این شهید سید مجتبی حسینی است. قتیل اشقی الاشقیا در شرق کشور.

 

=قانع بود و کم توقع. با کم زندگی اش می ساخت. اهل تجملات نبود. از همان حداقل امکاناتی که داشت حداکثر استفاده را می برد.

=با اینکه امام را به درستی درک نکرد؛ اما دل داده بود. دلداده، به اندازه ای که بعد از رحلت امام تا زمانی که به شهادت رسید هر سال در مراسم بزرگداشت سالگرد ارتحال شرکت می کرد. سوار مینی بوس یا ماشین شخصی خودش را می رساند به تهران. با عشق و علاقه هم می رفت. می گفت: «دشمنای اسلام و انقلاب منتظرن ببینن ما چقدر توی صحنه هستیم، چقدر به امام علاقه داریم.»

 

=هیچ وقت نشد حرفی روی حرف پدر و مادرش بزند. هر چه که می گفتند برای سید حجت بود. پدرش کشاورز بود و دست تنها. از بچگی با این که سنی نداشت درس و مدرسه اش که تمام می شد، می رفت سر زمین. تعطیلی هایش هم پای کمک به پدر می گذشت.

=انگار بلد نبود دروغ بگوید. اهل این چیزها نبود. نشد جایی با هم برویم و بخواهیم دروغی سر هم کنیم و سید مجتبی با خنده هایش دست ما را رو نکند. موقعی که می خواستیم با او جایی برویم دروغ گویی ممنوع می شد.

=با حجب و حیا بود. نامحرم که می دید سرش را می انداخت پایین.  هم کلامی با نامحرم برایش سخت بود. اگر از روی ضرورت مجبور می شد باز هم سرش پایین بود. می شنید و جواب می داد. اهل مجلس ساز و آواز نبود. حالا مجلس دوست باشد یا برادر. برایش فرقی نمی کرد. بر عکس اگر می دید مجلسی با مولودی خوانی و مدح ائمه طاهرین برگزار می شود، می رفت و شرکت می کرد. با اشتیاق هم می رفت.

=بین دوستان و بچه های هم سن و سال، جای خودش را باز کرده بود. اگر اختلافی پیش می آمد یا توی عالم دوستی و رفاقت جوانی و نوجوانی مان حرف و حدیثی می شد که آخرش دعوا یا درگیری بود، پا در میانی سید کار خودش را می کرد. همه قبولش داشتند.

=دستش به خیر بود. بر و بچه های فامیل را جمع کرده بود دور هم. جلسه قرآن هفتگی تشکیل داد. با صفا و بی ریا. از دل همین جلسه قرآن بود که یک صندوق قرض الحسنه هم راه انداخت. مشکلات خانواده های فامیل با همین صندوق حل می شد.

=ماه مبارک رمضان توی مسجد برای بچه ها کلاس قرآن می گذاشت. کانون فرهنگی مسجد، پاتوق بچه های هم سن وسال شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا با شور و شوق، منتظر می نشستیم. سید  می آمد و کلاس شروع می شد.

=برای اینکه بچه ها را به شرکت توی جلسه ترغیب کند مسابقه می گذاشت. جایزه هم می داد. یکی از مسابقه هایی که را ه انداخت حفظ آیت الکرسی بود. حالا وقتی که آیت الکرسی را می خوانم یاد آن روزها می افتم، روزهایی که شور و اشتیاق خواندن قرآن و حفظ آن، همه وجودمان را پر کرده بود. حفظ آیت الکرسی را مدیون او هستم.

=چهار زانو می نشست. قرآن را باز می کرد و بچه ها می نشستند دورش. قرآن خواندنش دل آدم را می برد. ملکوتی بود صدای دلربایش. آنقدر که بعضی اوقات تشویق های دیگران حسادت ما را بر می انگیخت.

=وقتی قرار شد برای مأموریت دوساله به سراوان برود همه خانواده با رفتنش مخالفت کردند، چون خوب می‌شناختندش و می‌دانستند این مأموریت برگشتی ندارد. به خاطر همین هرکس به روش خودش سعی می‌کرد جلوی رفتنش را بگیرد؛ اما او اصرار به رفتن داشت. هیج وقت یادم نمی‌رود آن روزی که مادرم عاجزانه از او خواست تماسی بگیرد، تا برایش کاری بکنند، که نرود؛ اما سید گفت: «اگه من با پارتی بازی کاری کنم که نرم، به جای من یه جوون دیگه می‌ره. مگه اون جوون نیست؟ مگه اون مادر نداره؟» با این حرف سید مجتبی مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت. سید را سپرد به خدا...

 

=روز اول محرم، توی پادگان به جای برگزاری مراسم در میدان صبحگاه، همه کارکنان و سربازان برای خواندن زیارت عاشورا رفتند به حسینیه پادگان. دیگرچیزی تا لحظه وصال سید نمانده بود.

 دم در قرارگاه ایستاده و مشغول حراست و حفاظت از اسلام و میهن بود. انگار نه انگار که توی این دنیا است.

=این طور که می گویند خبیثی از هم پیاله های وهابیون خائن با یک ماشین پر از مواد منفجره، زنجیر دژبانی را پاره کرده و وارد پادگان شد. به خیال اینکه همه افسران و سربازان توی میدان صبحگاه ایستاده اند. با دیدن این صحنه، سید مجتبی دنبال ماشین رفت.

=دود سیاهی همه جا را فرا گرفت و صدای انفجاری که پرواز یک کبوتر خونین بال را فریاد می زد. سیدی همچون مولایش عباس بی دست در گوشه ای آرام گرفته بود.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

فرهنگ مقاومت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">