اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

شهید محمد محرابی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ب.ظ

تولد: آران و بیدگل- 20/6/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای هلال بن علی(ع) آران و بیدگل

Description: F:\شهدای جنگ ندیده\محمد محرابی پناه\دیدار و مصاحبه با خانواده تکاور شهید محمد محرابی پناه (قسمت دوم) - مرکز مستندسازی و نشر خاطرات شهدای شهرستان آران و بیدگل_files\CLOSE.gif Description: F:\شهدای جنگ ندیده\محمد محرابی پناه\دیدار و مصاحبه با خانواده تکاور شهید محمد محرابی پناه (قسمت دوم) - مرکز مستندسازی و نشر خاطرات شهدای شهرستان آران و بیدگل_files\CLOS.gif

=چون خودم نظامی بودم از کودکی به سپاه و نظامی گری علاقه داشت. بعضی از کلاس‌های آموزشی، محمد را همراه خودم می بردم. بسیاری از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد.

 

=هیچ وقت نگذاشتم رابطه بین مان پدر و پسری باشد. بیشتر مثل یک دوست و رفیق در کنارش بودم تا پدر. حتی همبازی فوتبال دوران کودکی اش می شدم.  تیر دروازه را خودمان می ساختیم، توپ می خریدیم و توی کوچه با دوستانش بازی می کردیم.

 

=کم کم بزرگ شد و قد کشید. یک وقت سر حساب آمدم، دیدم درسش تمام شده و ثبت نام کرده دانشگاه آزاد. ترم اول که رفت، درس می خواند؛ اما آن محمد شاد و سرحال همیشگی نبود. علتش را هم که می‌پرسیدم، می گفت: «محیط دانشگاه، محیط خوبی نیست. یک سری از افراد میان که اصلاً کاری به درس ندارن.»

 

=ترم اول، درسش را با معدل خوبی تمام کرد. موقع امتحان های ترم دوم بود. آمد کنارم نشست و گفت: «بابا، من نمی خوام دیگه برم دانشگاه.» خیلی ناراحت شدم.  مثل هر پدری آرزویم بود پسرم درس بخواند و برای خودش کسی شود. نشستم پای صحبت هایش. سفره دلش را برایم باز کرد و گفت: « شما دوست داری من آدم سالمی باشم یا اینکه فقط بهم بگن مهندس؟» گفتم:« من هر دوتاش رو دوست دارم. هم اینکه سالم باشی هم اینکه بهت بگن مهندس. چه عیبی داره؟» جواب داد: «تا امروز می کشیدم، امروز دیگه نمی کشم. جایی که استاد به من بگه چرا با این لباس اومدی؟ این لباس، لباس یه امّله! اومدی دانشگاه باید مثل دانشجوها باشی! دیگه من به خودم اجازه موندن تو این محیط رو نمی دم.»

 قبول کردم و گفتم: «هر جوری که دوست داری.» قول مردانه ای داد و گفت: «قول می دم هر جا باشم نون حلال دربیارم.» یکسال و نیم درس را رها کرد. شش ماه اول رفت فنی و حرفه ای کاشان یک دوره برق دید. هم برق خانگی، هم برق صنعتی. بعد از آن چند ماهی کارهای برق کشی انجام می داد.

=یک روز دوباره آمد خانه و گفت: «نمی رم برق کشی!» گفتیم: «اینجا دیگه چرا؟ » با ناراحتی جواب داد: «پیمانکاری که قرارداد بسته، پول عجیبی از طرف قراردادها می گیره. این پول ها خوردن نداره، حلال نیست.» گفتیم: «خوب اختیار با خودته. چی کار می خوای بکنی؟» گفت: «فعلاً  میرم کشاورزی تا ببینم چه طورمی شه.»

= گذشت تا اینکه دانشگاه امام حسین سپاه ثبت نام کرد و قبول شد. وقتی جواب آمد که قبول شده، گفت: «بابا یه خواهشی ازت دارم. وقتی از سپاه برای تحقیقات میان به دوستات سفارش منو نکنی. بذار واقعیت رو بگن. اون چیزی که حقمه. نمی خواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشه، بگن چون پسر فلانیه قبول شده.» توی آن مرحله هم قبول شد و رفت دانشگاه امام حسین علیه السلام.

=یک روز تماس گرفت، گفت: «می خوام برم تیپ صابرین، چه طور صلاح می بینی؟» گفتم: «اونجا مشکلات خاص خودش رو داره؛ اگه می تونی تحمّل کنی هر جا دوست داری برو.»

استخاره گرفته بود. دلش رضا بود به رفتن. فقط می خواست دل من هم راضی باشد.

 

=محمد فرشته ای بود که سهم من از زندگی با او فقط شش ماه شد. توی همین شش ماه، حسابی روی من تاثیر گذاشت. آنقدر که فکر می کنم همیشه مدیونش هستم. هم از لحاظ اخلاقی باعث ترقی شد هم مشوقی بود برای پیشرفت های علمی‌ام.

هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت حتی بعد از شهادتش هم تنهایم نگذاشته...

 

=درست است که خیلی وقت ها خانه نبود؛ اما وقتی از مأموریت می آمد، اول از هر چیزی بساط سفر را جور می کرد. خوش سفر هم بود. روز خواستگاری از سفر و اینکه افراد را باید در سفر شناخت می گفت. مدت کمی با هم زندگی کردیم؛ اما توی همین مدت کوتاه، خاطرات زیادی برایم به جای ماند از همین سفرها.

خوش سفر بود این سفر آخر را هم، خوشْ سفر کرد.

 

=صدای اذان که بلند می شد. محمد هم بلند می شد، تمام قامت. می ایستاد رو به روی خداوندی که زود او را از من گرفت. برای خودش بود و برای خودش برد. شاید نماز شب خواندن های زیبایش بود که خریدنی شد. وقتی توی دل شب، شروع می کرد به خواندن نماز شب، دیدنی می شد انگار که توی این دنیا نبود.

=ناراحتی از پدر و مادر ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. شاید هم خدای ناکرده خواسته یا ناخواسته بی‌احترامی کند یا داد و فریادی راه بیاندازد. ابداً این رفتار را از محمد ندیدم. اگر ناملایمتی هم رخ می‌داد بی احترامی که جای خود، به خودش اجازه نمی داد حتی رفتار تندی داشته باشد. آنقدر روی خودش کار کرده بود که توی این جور مواقع حرفی نزند یا رفتاری نداشته باشد که پدر و مادرش را برنجاند.

می گفت: «باید به پدر و مادر احترام گذاشت. باید دستاشون رو بوسید. هرچقدر هم بهشون خوبی کنیم، بازم گوشه‌ای از زحمتاشون رو جبران نمی کنه.»

=رفتار و کردارش را که می دیدم حس می کردم با بقیه فرق دارد. بهترین بود. این را به خودش هم می‌گفتم. مال زمین نبود؛ مال این دنیایی که همه اش آلودگی است و دوری از خدا. آسمانی بود. غبطه می خوردم بهش. به رفتارهایش به کارهایی که برای خدا می کرد.

=خوشحالی ام را که می دید خوشحال می شد، دنیا را انگار داده بودند توی بغلش. با کوچکترین هدیه هم که شده سعی می کرد دلم را به دست بیاورد. هیچ وقت کاری نکرد که باعث ناراحتی و دلخوری‌ام شود. با این حال وقتی که می خواست به مأموریت برود، حلالیت می طلبید؛ بعد هم می گفت: «ببخش که همیشه باید چشم به‌راه من باشی. ببخش که باید تنها باشی.»

 

=کم ندیده بودم شهدایی را که روزهای آخر عمر با برکتشان به تلاطم می افتادند. پر جنب و جوش، همه کارهای دنیایی شان را سر و سامان می دادند. محمد هم این اواخر با کارهایی که می کرد، آرام آرام رفتنش را برایم ملموس کرد.

=یک ماشینی فروخته بود که هنوز به نام خریدار نکرده بود. تازه سندش هم به نام شخص دیگری بود. افتاد دنبالش. دو روزه سند را به نام زد... تمام بدهی هایش را پرداخت. حساب های بانکی اش را هم راست و ریس کرد. فهمیدم که دیگر ماندنی نیست.

= شب نوزدهم ماه رمضان بود. گفتم: «بیا با هم بریم احیا. همه دوستان و فامیل هم هستن.» گفت: «نه نمیام. اگه قرار باشه بریم دوست و فامیل رو ببینیم دیگه از دعا غافل می شیم.»

 تنهایی رفته بود مسجد محل با یک قرآن و مفاتیح. شب بیست و یکم هم به همین شکل.

=شبی که برای رفتن آماده می شد، یک جور دیگری شده بود. افطاری اش را که خورد، رفت همه لباس هایش را مرتب کرد. همه نامه های دوران تحصیلش را یک جا گذاشت و نامه های دوران بعد از تحصیلش را جای دیگر. کاغذهای باطله را هم از میان آن ها جدا کرد و به مادرش داد تا از بین ببرد. مادرش نشسته بود و همه کاغذهای باطله را خرد خرد می کرد که یک مرتبه محمد با سرعت، وارد اتاق شد و پرسید: «کاغذها کجاست؟» مادرش جواب داد: «پاره کردم و ریختم دور.» سرش را تکانی داد و گفت: «کارم رو زیاد کردید! وصیت نامه ام رو نوشته بودم که با کاغذهای باطله پاره شد.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

فرهنگ مقاومت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">