شهید خلیل عسگری
تولد: خاوران- جهرم- 1/3/1364
شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 12/6/1390
مزار: گلزار شهدای خاوران
=داشتیم از کنار باغی رد می شدیم. بچه ها از یک درخت چند تا میوه چیدند. بعد هم میوه ها را گذاشتند وسط برای خوردن. خلیل گفت: «من از این میوه ها نمیخورم. اینا مال مردمه. شبهه ناکه» برایش مهم بود چیزی که می خورد حلال باشد. حتی کوچکترین چیزی که مطمئن نبود صاحبش راضی است نمیخورد.
= شده بود بانک قرض الحسنه بچه های گردان. هر کسی احتیاج مالی داشت می رفت پیش خلیل. کمک می کرد بدون اینکه منتی بگذارد. هر قدر که می توانست قرض می داد. عابر بانکش دم دست بود. هر وقت کسی قرض می خواست، می رفت از عابر بانک جلوی پادگان پول میگرفت و می داد بهش.
=سوار تویوتا می رفتیم برای شناسایی منطقه عملیاتی. به همراه خلیل و چند تا از بچه ها نشستیم پشت تویوتا. جاده خاکی بود و با حرکت ماشین، همه جا پر شده بود از گرد و غبار. طوری شد که چفیههایمان را بستیم به صورتمان. شناسایی که تمام شد موقع برگشت، بچه هایی که جلو نشسته بودند آمدند عقب تویوتا، ما هم که عقب بودیم رفتیم جلو نشستیم، به جز خلیل. هر چه اصرار کردیم گفت: «نه من اینجا می مونم.» با اینکه هم کمر درد داشت و هم به گرد و خاک حساس بود حاضر نشد در راحتی باشد. از خودگذشتکی کرد و جایش را داد به بقیه.
=هر شب وقت شام یکی از بچه ها مسئول تقسیم غذا بود. نشستیم سر سفره. شبی که نوبت خلیل شد غذا نان و هندوانه و پنیر بود. چاقو و هندوانه را گذاشتم جلویش. یک نگاه به من کرد و هندوانه را پس زد. گفت: «من نمی تونم تقسیم کنم.»ِ اصرارمان را که دید از سر سفره بلند شد، رفت بیرون. رفتم سراغش. گفت: «شاید با تقسیم کردن من به همه یک اندازه هندوانه نرسه. پس عدالت رعایت نمیشه و این حق الناسه، من نمی تونم تقسیم کنم.»
=سال 83 دانشکده افسری اصفهان قبول شد. کلاس های آموزشی فشرده اجازه نمی داد هر هفته بیاید خانه. بیشتر ماههای سال را اصفهان بود. 30-40 روز می ماند یک هفته می آمد مرخصی. دل تنگش میشدیم. گوشی همراه هم نداشت. مجبور بودیم با خوابگاه دانشکده تماس بگیریم. بعضی وقت ها هم خودش از بیرون تماس می گرفت. یادم است زیر بار اصرار ما برای خرید گوشی همراه نمی رفت. هرچه گفتیم قبول نمی کرد و می گفت: «اکثر بچه ها همراه ندارن. خیلی از بچه ها هم فقط هفته ای یک بار با خانواده هاشون تماس می گیرن، منم دوست دارم مثل بقیه باشم».
= می گفت: «آدم باید ساده زیست باشه ولی در کنار همین ساده زیستی می تونه زندگی خوبی هم داشته باشه». ساده زندگی می کرد، دور از تجملات دنیایی. همین باعث می شد وقتی به خانهاش میرفتم احساس غریبی یا مهمان بودن نداشته باشیم. از زرق و برق و تجملات خوشش نمی آمد. بارها شده بود که نصیحتم می کرد و می گفت: «با صفا و صمیمیت زندگی کن، ولی ساده زیست باش. خوشی توی تجملاتی زندگی کردن نیست».
=درد زانو امانش را بریده بود. طولانی شده بود این درد. اذیتش می کرد. تمرین های سنگین پادگان هم بر دردش اضافه می کرد. رژه، پیاده روی، کوهنوردی و...
پیش از مأموریت سردشت، فشار تمرین ها خیلی شدید شد، درد زانوی خلیل هم. طوری که هر شب زانویش را چرب می کرد و زانوبند می بست. خیلی شب ها هم تا آخر شب از درد زانو بیدار بود و قدم می زد.
=نزدیک رفتنش به منطقه بود. اصرار کردم زانویش را به دکتر نشان دهد. به حساب خودم خواستم یک جوری تحریکش کنم، گفتم: «آخه داداش! اینطور که نمی شه اگه قرار باشه توی این سن و سال زانو درد داشته باشی وقتی به 50-60 سال رسیدی می خوای چکار کنی؟» خندید و گفت:«ما که به 50-60 سال نمی رسیم».
اخم و ناراحتی ام را که دید خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اگه برم پیش دکتر مطمئنم برام استراحت می نویسه. شایدم ببینه ضربه دیدهست گچ بگیره».
می ترسید کسی از درد زانویش با خبر شود و از مهمانی خدا جا بماند.
=بی بی را خیلی دوست داشت. مادرخوانده پدرم. بچه نداشت، ولی خلیل را به اندازهای دوست داشت که شده بود بچه بی بی. خلیل از 7-8 سالگی اش به بی بی قول داده بود با اولین حقوقی که میگیرد برایش چادر بخرد. وقتی دانشکده افسری اصفهان قبول شد قولش را فراموش نکرد حتی نگذاشت به خانه برسد. توی مسیر برگشت با اولین حقوقش که خیلی هم زیاد نبود یک چادر مشکی برای بی بی خرید.
=اگر کاری را به او واگذار می کردند با جان و دل انجام می داد. تمام و کمال. با این حال همیشه طوری رفتار می کرد که جلب توجه نکند. توی گردان، نقشه خوانی و کار با قطب نمایش حرف نداشت. نفر اول بود؛ اما نشد از خلیل خود نمایی یا غرور ببینیم. خیلی وقت ها پیش می آمد که استاد بچه ها را پیش خلیل می فرستاد، با حوصله و روی باز، جواب سؤالاتشان را می داد.
=توی خیابان می رفتیم که گوشی همراهش زنگ خورد. طرف را نمی شناخت ولی مشغول صحبت بود. حرفهایش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟» جواب داد: «نمی شناختمش. ولی می گفت شنیدم شما به مردم کمک می کنین من احتیاج به کمک مالی دارم».
شماره حساب طرف را گرفته بود و می خواست برایش پول واریز کند. قرار بود دوباره تماس بگیرد. گفتم:
«چطور می خوای به کسی که نمی شناسیش پول بدی؟» جواب داد: «اولاً حتماً به این پول نیاز داره که با من تماس گرفته، ثانیاً من اونو نمی شناسم، اون که منو می شناسه».
بعدها فهمیدم این کار شوخی یکی از دوستانش بوده.
=اردوی جنگل را با هم رفتیم. آن شب همراه خلیل توی چادر دو نفره خوابیده بودیم که باران شدیدی گرفت به اندازه ای که آب وارد چادر شد. درست همان جایی که من خوابیده بودم. لباسهایم خیس آب شد. وضعیت بدی بود. از سرما تب و لرز شدیدی پیدا کردم. خلیل از خواب بیدار شد. حال بدم را که دید فوراً لباس هایش را در آورد و به من داد. خودش هم لباسهای خیس مرا پوشید.
=مراسم نیمه شعبان سال 90 رفتیم امامزاده محمد. داشتند حرم را تعمیر می کردند. فرش ها جمع شده بود. مردم هم با کفش می رفتند تا پای ضریح. صورت خوشایندی نداشت. ناراحت شده بودم. وقتی آمدم خانه جریان را برایش گفتم. رفت توی هم. خیلی بهش برخورده بود.
فردای آن روز دوباره رفتم امامزاده. جلوی درب ورودی آب وجارو شده بود و تمیز. دو تا فرش هم پهن شده بود تا پای ضریح. دیگر کسی با کفش وارد حرم نمی شد.
چقدر مردم خدا بیامرزی می گفتند و دعا می کردند. کار خلیل بود.
=یک روز بعد از آسمانی شدنش بود که خبرش به ما رسید. برای دیدن جنازهاش رفتیم جهرم. حال مادرش اصلاً خوب نبود. تنگی نفس داشت. نگران سلامتیاش بودیم؛ اما غافل از این که این مادر، شیر زن است. شیر زنی که خلیل را به دنیا آورده. جنازه جگر گوشهاش را که دید گفت: «خلیل امانتی بود از طرف خدا. شکر که صحیح و سالم تقدیمش کردم».
به کوشش مهدی قربانی