اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۳۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ مقاومت» ثبت شده است

سگ کشی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۴، ۰۷:۳۹ ق.ظ

سامانه آرشیو IUVM | سگ هار آمریکا

 

آتش سوزی گسترده جنگلهای شمال کار اسرائیل است؟ من نمیدانم. فعلا که اینطور شایعه انداخته اند. هر بار حادثه ای گسترده رخ میدهد شایعه دخالت آمریکا و سگ هارش در جامعه می پیچد. آن طرف هم همین است. هر جای جهان منافعی از رژیم غاصب دچار آسیب میشود می اندازند گردن ایران و یاورانش. در حادثه سقوط بالگرد رییس جمهور فقید، حادثه انفجار فجیع بندر، آتش سوزی اخیر نفتکش ایرانی حتی انفجار کشتی سانچی و... هم احتمال دخالت دشمن به شکل جدی مطرح شده است.

اسرائیل البته به وضوح اعلام کرده از هر طریقی بتواند ایران را مورد هجمه و در خطر قرار خواهد داد. کار دشمن، دشمنی است. جنایت پیجرها نیز نشان داد که اسرائیل کاملا مستعد است با هر روشی به دشمنانش صدمه بزند. کشتار مردم غزه هم مصداقی دیگر از پلیدی باطن این رژیم منحوس است. بعید ندانیم حتی دشمن دنبال مسمومیت غذایی و گسترش بیماری  و... در کشور باشد.

به دو برنامه قاطع در این خصوص نیازمندیم. روش های مهار عناصر دشمن، ایراد ضربه متقابل. هر دو برنامه هم نیازمند حضور و میدان داری و تصمیم سازی انسانهای شجاع و با انگیزه است. یکی از مشمئزکننده ترین حرفها و مواضعی که از سوی بعضی مسئولان شنیده شده و می شود این است که گفته میشود از فلان نقطه عکس گرفتیم یا فلان نقطه را زدیم که دشمن بفهمد اگر بخواهیم میتوانیم فلان جا را هم بزنیم. خب بزنید! دشمن مگر تعارف داشت که ما هی باید تعارف بکنیم؟ هنوز تصورمان این است که برنده کاپ اخلاق خواهیم بود؟ سبک جهادی عماد مغنیه نباید کنار گذاشته شود. هیچ یک از منافع آمریکا و صهیون در هیچ نقطه ای از دنیا نباید امنیت داشته باشد.

یک کلیپی هم از دیادار سیاری بارها منتشر شده که بسیار تأمل برانگیز است. وی حدود یکماه پیش از آغاز تهاجم اخیر دشمن در سخنانی تصریح میکند که امکانات و تسلیحات فعلی برای جنگ احتمالی مناسب نیست و توان دفاعی ما با جنگهای نظامی مدرن دنیا همخوانی ندارد. این تذکر در حالی بود که مردم مطابق رجزخوانی مسئولان گمان میکردند اراده کنیم اسرائیل را نابود خواهیم کرد. در جنگ اخیر اسرائیل با کمک آمریکا و ناتو به ما حمله کرد. ما هم با موشکهایمان آسیبهایی جدی به این رژیم وارد کردیم. اما شهدایی بزرگ را از دست دادیم. این اعتراف مسئولان نظامی که آسمان ما در اختیار دشمن بود و گاه تا دویست هواپیمای دشمن به ما حمله میکرد (سخنان سردار وحیدی و بروجردی و...) خیلی تلخ و نگران کننده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهیدی که هیچ مراسمی برایش برگزار نشد! (آرشیو وبلاگ)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۷:۰۲ ق.ظ

ویژه نامه شهید «نادر علیزاده ساعتلو» منتشر شد

 

+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم دی 1390 ساعت 7:16 شماره پست: 936

 حزب دموکرات، برای خودش حکومتی تشکیل داده بود. از بعضی روستاهای ارومیه و شهر مهاباد تا شهرستان سنندج و... یا در کنترل عوامل حزب دموکرات قرار داشت یا توسط مزدوران آنها به شدت ناامن شده بود.

نادر علی‌زاده ساعتلو از جوان‌های غیور ارومیه بود که با سن و سال کمش، مسئولیت‌های بزرگ را بر عهده می‌گرفت. دو بار به کمین نیروهای دموکرات برخورد کرد و به اسارت گرفته شد. اسارت او در چنگال نیروهای خودفروخته دموکرات، باعث شد به عمق جنایات غیرانسانی و نیز دین‌ستیزی آنان پی ببرد. در طول اسارت به رغم شکنجه‌ها و تهدیدهای دشمن، حاضر به اعتراف و همکاری با آنان نگردید و با این‌که بارها تا پای اعدام رفت، ولی هیچ‌گاه آثار ترس و اضطراب در رفتارش دیده نشد.

نادر پس از آزادی با همراهی دوست و همرزمش بهزاد دربندی که بعدها به شهادت رسید، توانست با نام مستعار و به کارگیری هوش و زیرکی خود در دل نیروهای دموکرات نفوذ کند. او با اجرای چند عملیات نمایشی و انتقال برخی اطلاعات سوخته، موفق شد اعتماد سردمداران حزب دموکرات را جلب کرده و به مقرّ فرماندهی آنان رفت و آمد نماید. نادر در جریان این رفت و آمدها متوجه عملیات گسترده‌ای شد که قرار بود به زودی به طور غافل‌گیرانه از سوی حزب دموکرات صورت بگیرد. آنها قصد داشتند به شهر ارومیه حمله کرده و بسیاری از نیروهای انقلاب را به شهادت برسانند. نادر به کمک بهزاد با عملیاتی شهادت‌طلبانه در مقرّ فرماندهی حزب دموکرات به درگیری مسلحانه با آنها پرداخت و توانست تعدادی از سران حزب از جمله سرگرد عباسی فرمانده عملیاتشان را به درک واصل کند. او با شهامت تمام، یک تنه در مقابل نیروهای دموکرات ایستاد تا همرزمش بتواند از صحنه درگیری خارج شده و نجات بیابد. سرانجام فشنگ‌های او تمام شد و با گلوله دشمن به شدت مجروح گردید. دموکرات‌ها که از کشته شدن فرماندهان خود و نیز ناکام ماندن عملیاتشان به شدت عصبانی بودند و همچنین رودست خوردن از یک جوان انقلابی برایشان گران تمام شده بود، پیکر نیمه‌جان نادر را زیر باران مشت و لگد گرفتند. سپس بدن او را به ماشین بسته و بر روی آسفالت خیابان‌های مهاباد کشاندند. بیشتر اجزای بدن نادر متلاشی گردید. باقیمانده پیکر او را آتش زدند و خاکسترش را بر روی پل رودخانه شهر به باد سپردند. از غربت و مظلومیت این شهید که با حماسه‌اش جان ده‌ها نفر را نجات داد همین بس که به خاطر در امان ماندن خانواده او از انتقام‌ و کینه توزی عوامل خودفروخته دموکرات، شهادت او افشا نگردید و هیچ مراسمی برایش گرفته نشد!

 راوی: رضا مؤمنی، رحیم بنائی، رحیم عباسیان از همرزمان شهید، پرونده شهید در بنیاد امور ایثارگران. (کتاب آخرین حلقه رزم به همین قلم)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فرمانده ای که خادم بود!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

شهید مهدی زین الدین - تو که فرمانده باشی - میقات مدیا - داستان صوتی - موزیک  ویدیو - مستند

 

این متن را چهارده سال پیش نوشته و منتشر نمودم. دوباره خواندش می ارزد:

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آبان 1390 ساعت 22:30 شماره پست: 900

۲۷ آبان سالروز شهادت فرمانده قهرمان لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام مهدی زین الدین است. برای عرض ارادت به ساحت این شهید والامقام ۵۰ خاطره از زوایای مختلف حیات طیبه این سردار بی ادعای سپاه خمینی را به خوانندگان عزیز اشک آتش تقدیم می کنم. انشالله در گلزار شهدای قم مزار آقا مهدی نایب الزیاره دوستان خواهم بود:

یک نیروی کمکی

 نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند . ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی . دیدم اسیر می گیرند . دیدم از روی بچه ها رد می شوند . مهمات نیروها تمام شده بود . بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سر ما . گفت : به خدا من هم این جا هستم . همه تا پای جان باید مقاومت کنید . از نیروی کمکی خبری نیست . باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم ، یا دشمن را عقب می زنیم .

فرمانده مصلح !

رفته بود خط . رزمنده ای را دید که موی سر و ریشش حسابی بلند شده بود . فهمید چند ماه است مرخصی نرفته . به شوخی گفت : لابد با این سر و وضع به خانه راهت نمی دهند ! قیچی را گرفت و شروع کرد به اصلاحش . بنده خدا اولین بار بود که فرمانده لشکر را از نزدیک می دید . دست و پایش را گم کرده بود . کارش که تمام شد ، دستور داد وسایلش را جمع کند و برود مرخصی .

مهمات جسمی !

سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود . چشم چشم را نمی دید . به یک سنگر رسیدیم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسیدیم : اینها چیه؟ گفتند : کسی نتوانسته آذوقه را به بچه ها برساند . هر کی جلو برود با تیر می زنندش . زین الدین پشت موتور ، از راه رسید . چند تا بسته آذوقه برداشت و رفت جلو . شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود .

حتی اگر فرمانده باشی !

می خواست وارد مقرّ شود . بسیجی نوجوانی که در دژبانی بود او را نشناخت . کارت شناسایی و برگه عبور خواست . آقا مهدی گفت : ندارم . خودش را معرفی نکرد . چند بار اصرار کرد ، دید فایده ای ندارد . بسیجی نوجوان سرسختانه ایستاده بود و اجازه عبور نمی داد . گفت : اگر خود زین الدین هم بیاید بدون کارت ، راهش نمی دهم . آقا مهدی لبخندی زد و کارت شناسایی اش را درآورد . بنده خدا تا خواست عذر خواهی کند ، آقا مهدی در آغوشش گرفت ، صورتش را بوسید و به خاطر وظیفه شناسی تشویقش کرد .

هیچی نگفت !

خسته بودم .خوابم می آمدم . رفتم صدایش زدم : مرد حسابی ! نوبتت شده . پاشو بیا سر پست .

از خواب پرید . چیزی نگفت . بلند شد .

صبح بچه ها گفتند : چه کار کردی ؟! زین الدین را فرستادی نگهبانی .

بنده خدا ، شب دیر وقت رسید . دید جا نیست ، دم در سنگر خوابیده بود .

کمین خدا !

کار که سخت می شد می گفت : اگر اخلاص داشته باشید و کارهایتان برای خدا باشد ، خودش درست می کند . تعریف می کرد : در قسمتی از خط که احتمال آمدن دشمن را نمی دادیم و اصلاً نیرویی هم آن جا نداشتیم ، رفتم برای شناسایی . دیدم تلفاتی که دشمن آن جا به جا گذاشته بیشتر از جاهایی است که با تمام توان درگیر شده بودیم .  کمک خدا را آن جا با چشم دیده بودم .

فرمانده کل قوا

همه چیز برای عملیات آماده بود . معبرها باز شده بود . نیروها در محل مناسب مستقر شدند . آخر شب خوابیدیم . نزدیک سحر دیدم مهدی سر به سجده گذاشته . داشت نجوا می کرد : خدایا ! من هرچی در توانم بود ، هر چی بلد بودم و هر چی امکانات بود آماده کردم ، از این جا به بعدش با توست .

وعده ای که محقق می شود

یک سفر رفته بود لبنان شناسایی جبهه لبنان . خوب همه چیز را بررسی کرد . در سخنرانی اش دعا کرده بود : انشاءالله این آرزوی دیرینه ما که جنگ با کفار اسرائیلی است ، برآورده شود و خدا قسمتمان کند تا بتوانیم طبق وعده ای که در قرآن داده شده ، نابودشان کنیم .

 خاکی و افلاکی

لبخند روی لب هایش خانه داشت . قیافه نمی گرفت که مثلاً فرمانده است . از بس با همه آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم می گرفت ؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است ، قمی ها فکر می کردند قمی است و . . . .

کسی برده نیست !

می گفتم : من زنم ، تخصص دارم ! می گفت : از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیرپوشم را بشوید .  خودش لباس های خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت : نه این مدل جبهه ای است !

تکلیف چیست ؟!

برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود . مدارکش را که دیده بودند ، همه جوابشان مثبت بود . خبر رسید یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان . دوستش گفته بود : یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه . منم برگشتم . حالا تو کجا می خوای بری ؟

مهدی ، نظر امام را که دانست ، منصرف شد . از تمام موقعیت هایش دست کشید . شد سرباز اسلام .

 او هم دل داشت !

خرید عقدمان یک حلقه نهصد تومانی بود برای من . همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گلزار شهدا . شب هم شام خانه ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه . ازدواج جنگی یعنی این ! دلش آن جا بود . به این شیرینی ها دل نبسته بود .

فرماندۀ فرمانبر

حوصله ام سر رفته بود . اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشین . گفتم : آقا مهدی ! شما که می گفتید قم تا خرم آباد را سه ساعته می روید . گفت : روز بله اما شب قانون ، هفتاد تا بیشتر را ممنوع کرده . اطاعت از قانون ، اطاعت از ولی فقیه است .

اولویت با دیگران است !

نمی گذاشت بچه ها کمبودی داشته باشند . در حد توان می دوید کار بچه های لشکر را راه بیندازد . کسی لباسش پاره نباشد ، پوتینش سالم و درست حسابی باشد و . . .

اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود ، می فهمیدیم آقا مهدی این جاست ، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم .

جاده امن خدا

 جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصاً توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی . اما زین الدین که همراهت بود ، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند . اصلاً راه نداشت . بعد از شهادتش ، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود ؛ توی مکه داشته زیارت می کرد. یک عده هم همراهش بوده اند . گفته بود : تو این جا چی کار می کنی؟! جواب داد : به خاطر نمازهای اول وقتم ، این جا هم فرمانده ام .

 مسافر همیشگی

 چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت می رفتیم باختران . بین حرف هایش گفت : بچه ها ! من دویست روز روزه بده کارم . تعجب کردیم . گفت : شش ساله هیچ جا ده روز نموندم که قصد روزه کنم . وقتی خبر رسید شهید شده ، توی حسینیه انگار زلزله شد . کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سر و سینه شان می زدند . چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان . آخر مراسم عزاداری ، آقای صادقی گفت : شهید ، به من سپرده بود که دویست روز روزه قضا داره . کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ همه بلند شدند . نفری یک روز هم روزه می گرفتند ، می شد ده هزار روز .

جاده را می شناخت !

ما باید حسین‌ وار بجنگیم ؛ حسین‌ وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه ؛ حسین‌ وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی ؛ ای کاش جان ها می‌داشتیم و در راه امام حسین علیه السلام فدا می‌کردیم . . .

این طور نبود این حرف ها را بزند و خودش عمل نکند . مهدی نشان داد که راه امام عشق را پیدا کرده .

عشقی که هزینه دارد!

دلش آن قدر هوایی بود که خطر کند و چند باری برای شناسایی تا کربلا برود . با خودش عهد کرده بود با کسی حرف نزند .

به نیابت از همه ایرانی های دل شکسته ، با آقا نجوا می کرد و دعا می خواند . یک بار همان طور که با بی میلی از حرم بیرون می آمد ، خورد به یکی . حواسش نبود . شروع کرد به معذرت خواهی و . . . .

مهدی ، نگاه عجیب و غریب مرد عرب را که دید فهمید چه دسته گلی به آب داده ! زود وسط جمعیت پرید و ناپدید شد .

خدا می شنود !

نجواهای مهدی با خدا شنیدنی بود . وقتی از او می خواستند دعا کند ، حرف های قشنگی می زد : بارالها ، چه در پیروزی و چه در شکست ، قلب های ما متوجه تو است . خدایا ، این قلب های شیفته خودت و شیفته حسینت و شیفته اولیا و شهدایت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک گردان .

راه باز است !

 اولین شرط برای پاسداری از اسلام ، اعتقاد داشتن به امام حسین علیه السلام است ... در زمان غیبت کبری به کسی "منـتـظـر" گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد ؛ منتظر شهادت ، منتظر ظهور امام زمان(عج) .

این ها را مهدی در وصیت نامه اش نوشت . می خواست جوان ها برنامه زندگی شان را بدانند .

آرزو بر جوانان . . . !

بعد از مدت ها از مرخصی برگشت . گوسفند خریدیم و قربانی کردیم . ناراحت شد . گفت : مادر جان ! همین نذرهای شماست که نمی گذارد دعایم برای شهادت اجابت شود .

گفتم : نه ! دلمان تنگ شده بود . این گوسفند ، شکرانه دیدنت بود . ما تو را سال هاست که تقدیم خدا کرده ایم .

خوشحال شد ؛ آن قدر که خنده از لب هایش کنار نمی رفت .

... به از صلح آخر !

اول بسم الله گفت : می دانید ؟ شما همسر دوم من هستید ! یکّه خوردم . صادقانه سخن می گفت . همسر اولش جنگ و جبهه بود . آن قدر حرف زد تا مرا برای شهادتش آماده کند . راهش را انتخاب کرده بود . خوب که شناختمش من هم  راهم را انتخاب کردم .

 پیشگام

سفارش کردم : مهدی جان ! تو دیگه عیال واری . بیشتر مواظب خودت باش . لااقل تو سنگر فرماندهی بمون . گفت : اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز میرن . اگه بمونه تو سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون !

 امان از این دل !
 نزدیک عملیات بود . داشت پدر می شد . دل توی دلش نبود . بالاخره فرزندش به دنیا آمد . یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم : این چیه ؟ گفت: عکس دخترمه . گفتم : بده من ببینمش . گفت : خودم هنوز ندیدمش . گفتم : چرا ؟ گفت : الآن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه برای بعد .

مصاف ناتمام !

بعد از یک ماه که از مأموریت برگشته بود اهواز ، دید دخترش لیلا مریض شده ، افتاده روی دست مادرش . یک زن تنها با یک بچه مریض . هر چه فکر کرد دید نمی تواند بماند و کاری کند . باید برمی گشت . رفت توی اتاق . در را بست و نشست یک دل سیر گریه کرد .

 فرمانده و آفتابه !

 وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند . باید تا هور می رفتم . زورم آمد . یک بسیجی آن اطراف بود . گفتم : دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی ؟ رفت و آمد . آبش کثیف بود . گفتم : برادر جان ! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود . هیچی نگفت . دوباره آفتابه را برداشت و رفت . بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود .

 برو فردا بیا !

هیچ وقت ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید : بعداً یا بگوید : از معاونم بپرسید . جواب سر بالا تو کارش نبود .

 بهانه نداشت !

فرمانده لشکر بود . قاطعیت خاص خودش را هم داشت ؛ اما وقتی ده دقیقه سر صبحگاه دیر کرد ؛ نیم ساعت ! داشت پشت بلندگو عذرخواهی می کرد و حلالیت می گرفت .

جلسات کارآمد !

 از همه زودتر می آمد جلسه . تا بقیه بیایند ، دو رکعت نماز می خواند . یک بار بعد از جلسه ، کشیدمش کنار و پرسیدم : نماز قضا می خوندی ؟ گفت : نماز خوندم که جلسه به یک جایی برسه . همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار .

 هر چیزی به جای خود !

خنده رو بود . ولی توی جلسات با پای مجروحش دوزانو می نشست و با جدیت بحث می کرد . توی حرف کسی نمی پرید ؛ اما حرفش را هم  می زد . توی کارها هم همین طور بود .

 فرماندهی که خادم بود

بالای تپه ای که مستقر شده بودیم ، آب نبود . باید چند تا از بچه ها ، می رفتند پایین ، آب می آوردند . دفعه اول ، وقتی برگشتند ، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده . ازفردا ، هر روز صبح زود می آمد . با یک دبه بیست لیتری آب . جور همه را می کشید .

 همراه همیشگی

 اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت ، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد . می گفت : آقا مهدی ! بی زحمت اون قرآن جیبیت رو بده . از قرآن جدا نمی شد .

 یک لقمه نان !

 شب دهم عملیات بود . توی چادر دور هم نشسته بودیم . شمع روشن کرده بودیم . صدای موتور آمد . چند لحظه بعد ، کسی وارد شد . تاریک بود . صورتش را ندیدیم . گفت : توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ از صدایش معلوم بود که حسابی خسته است . بچه ها گفتند : نه ، نداریم . رفت . از عقب بی سیم زدند که : حاج مهدی نیومده اون جا ؟ گفتیم : نه . گفتند : یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیومده ؟

دشمن دوست داشتنی !

ماشین ، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد . آقا مهدی در ماشین را باز کرد . ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند . خیلی ترسیده بود. تا تکان می خوردیم ، سرش را با دست هایش می گرفت . آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد . برخوردش گرم و صمیمی بود . رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برایش کمپوت ببریم . چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می زدند . تمام که شد گفت : ببرید تحویلش بدید .

بیچاره گیج شده بود . باورش نمی شد او فرمانده لشکر باشد . تا آیفا از مقر برود بیرون ، یک سره به مهدی نگاه می کرد .

کارگر بی ادعا !

چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند . خودشان باید تخلیه می کردند . دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریخت . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال آمد طرفشان . خسته نباشیدی گفت و مشغول شد . ظهر بود که کار تمام  شد . سربازها پی فرمانده می گشتند تا رسید را امضا کند . سراغ زین الدین را می گرفتند . همان بنده خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک کرد ، رسید را گرفت و پایش را امضا زد .

حقش را می گرفت !

توی تدارکات لشکر ، یکی دو شب بود که می دیدیم ظرف ها ی شام را یکی شسته . نمی دانستیم کار کیه . بالاخره یک شب ، مچش را گرفتیم . آقا مهدی بود . با همان چهره خسته اما با نشاط گفت : من روزها نمی رسم کمکتون کنم ؛ ولی ظرف های شب با من .

فاصله دو دنیا !

خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود . من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد ، با هم بپوشد . لباس ها را که دید ، گفت : تو این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا . گفتم : آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی ؟!

 بالاخره پوشید و رفت . وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت : یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت .

خوراک فکر !

 اگر عملیات بود که هیچ ! یک جا بند نبود ؛ اما وقتی از عملیات خبری نبود ، می خواستی پیدایش کنی ، باید جاهای دنج را می گشتی . پیدایش که می کردی ، می دیدی کتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست . ده دقیقه فرصت که پیدا می کرد ، می رفت سر وقت کتاب هایش . گاهی که کار فوری پیش می آمد ، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد .

جوانک خود سر !

 تازه وارد بودم . عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند . دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند . توی منطقه می گشتم ، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله ، با کلاه سبز بافتنی روی سرش ، رفته بالای درخت ، دیده بانی می کند . صدایش کردم : تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر میندازی؟ با اجازه کی رفتی اون بالا ؟ آمد پایین و خیلی خونسرد گفت : بچه تهرونی ؟ گفتم : آره ، چه ربطی داره ؟ گفت : هیچی . خسته نباشی . تو برو استراحت کن من این جا هستم .

 هاج و واج ماندم . کفریم کرده بود . برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید . هم دیگر را بغل کردند ، خوش و بش گرمی کردند و رفتند . بعد ها که پرسیدم این کی بود ، گفتند : زین الدین ، فرمانده لشکر .

چرا عاقل کند کاری . . . !

 چند تا از بچه ها ، کنار آب جمع شده بودند . یکیشان ، برای تفریح ، تیراندازی می کرد توی آب . زین الدین سر رسید و گفت : این تیرها ، بیت الماله . حرومش نکنین . جواب داد : به شما چه ؟ و با دست هلش داد . زین الدین چیزی نگفت . وقتی که رفت ، صادقی آمد و پرسید : چی شده ؟ بعد گفت : می دونی کی رو هل دادی اخوی؟

شرمنده شد و خجالت کشید . دوید دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود : مهم نیس . من فقط امر به معروف کردم . . . .

حواس جمع !

زن و بچه ام را آورده بودم اهواز ، نزدیکم باشند . چند روز درمیان می توانستم به آنها سری بزنم . آن جا کسی را نداشتیم . یک بار که رفته بودم مرخصی ، دیدم پسرم خوابیده . بالای سرش هم شیشه دواست . از همسرم پرسیدم : کی مریض شده ؟ گفت : سه چهار روزی می شه . گفتم : دکتر بردیش ؟ گفت : اون دوستت لاغره ، قدبلنده هست ، اومد بردش دکتر . دواهاش رو هم گرفت . چند بار هم سرزده بهش .

آقا مهدی را می گفت . با آن همه مشغله ، حواسش به همه جا بود .

ترکش با ارزش !

تو دل همه جا باز کرده بود . یک روز زین الدین با هفت هشت نفر از بچه ها آمده بودند خط . ناگهان صدای هلی کوپتر به گوش رسید . بعد هم صدای سوت راکتش . بچه ها ، به جای این که خیز بروند ، ایستاده بودند جلوی زین الدین . اکثرشان ترکش خورده بودند . ارزشش را داشت .

سرمای شیرین !

بد زمستانی بود. سرمای شدیدی بود . انگار در و دیوار داشت یخ می بست . زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم نصفه شبی خیالاتی شده ام. در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. بنده های خدا آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد . رفتم سرجایم دراز کشیدم . هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم . انگار کسی ناله می کرد . نگران شدم . از پنجره بیرون را که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ، سر به سجده گذاشته و . . . .

گردش به هر طرف ، ممنوع !

وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم ، مهدی گفت : میرم سوسنگرد .

دوست داشتم همراهش بروم . گفتم : مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ گفت : اگه دلتون خواست ، با ماشین های تو راهی بیایید . این ماشین مال بیت الماله .

استراحت ممنوع !

 عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم . آقا مهدی، دو سه شب بود که نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم . یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود . چیزی نگفتم . چند روز خستگی ، توانش را برده بود . پنج شش دقیقه بعد ، از خواب پرید.

بد جوری کلافه شده بود. جعفری پرسید : چی شده ؟ جواب نداد . سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت : اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن ، زخمی میشن ، شهید میشن ، اون وقت من  گرفتم خوابیدم . یک ساعتی دمق بود و با کسی حرف نزد .

سرویس مخصوص جناب فرمانده !

 موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. آقا مهدی را توی صف دیدم . وسط آن همه جمعیت ایستاده بود . تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. اخلاقش به دلم نشست . موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم. پرسیدم : وسیله دارین؟ گفت : آره . هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم . رفت طرف یک موتور گازی. متوجه نگاه متعجب من شده بود . موقع سوار شدن با لبخند گفت : مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفتم .

به بالا نگاه کن !

 کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه رزمنده های خودمان با نظامی های بقیه کشورها. اطاعت پذیری از فرماندهان ، یکی از ویژگی های بارز بچه های ما بود که مورد تأیید همه قرار داشت .مهدی حرف های همه را شنید . بعد گفت : درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما به جای آن که اون ها رو ملاک قرار بدیم باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه دشمن به سینه خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.

آب بندی شدیم !!

 عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بودند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از دست ما کاری بر نمی آمد . زود دست به کار شدیم . از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه شن، جلوی آب را بگیریم. نیروها که آمدند، بی معطلی راه افتادیم سمت خاکریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. بی سر و صدا داشت کار را تمام می کرد . گفتم: چرا شما؟ از گردان نیرو آمده . گفت : نمی خواست. خودمون بندش می آوریم .

 فرمانده و فرار ؟!

پاتک دشمن ، سنگین بود . آقا مهدی بی آن که بترسد سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد . آتش اوج گرفته بود که دیدم  غیبش زده ! از آقا مهدی بعید بود ! پرس و جو کردم . گفتند رفته عقب .

به به !! چشم ما روشن !

یک ساعت نشد که برگشت و کارش را ادامه داد . بعد از عملیات ، توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا شد . مجروح شده بود . رفته بود زخمش را پانسمان کرده و خودش را به خط رسانده بود . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .

 رفاقت ، شوخی نیست !

مسئول آموزش لشکر بودم . البته سابقه دوستی ما چند سالی می شد . با هم صمیمی بودیم . برای عملیات خیبر ، دوسه نفری باید می رفتند شناسایی تکمیلی را انجام بدهند . کار سنگین و پرخطری بود . شاید بازگشتی برایشان نبود . دیدم اسم مرا هم گذاشته توی لیست . بی خیال این همه سال رفاقت . سوار قایق که شدم ، نگاهش کردم . زل زده به من . بغض کرده بود .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خمینی را می پرستم

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ

شهید قاسمعلی هدایت کلیشادی

 

جهت شهادت یکی از برادران دانشجوی انجمن اسلامی دانشکده علم و صنعت در منطقه نارمک، عملیاتی دیگر مطرح شد. ما صبح عازم آنجا شدیم. با یک موتور و تجهیزات و تسلیحات زیاد. خانه سه طبقه بود. وقتی وارد می شدیم متوجه شدیم که در خانه باز است. طبقه پایین صاحبخانه بود. به هنگام ورود متوجه شدیم که دختران این خانواده ظاهراً مشغول آماده کردن نهار هستند و با سبزی و این گونه چیزها مشغول بودند. با رعب و وحشت و ایجاد ترس تمام اینان را در یک اطاق جمع می کنیم. چهره هایشان مملو از خشم و نفرت نسبت به ما بود. وقتی این ها را در منزل جمع می کنیم از آنان سراغ همان شخص مورد نظر را می گیریم. به ما می گویند که این شخص الآن در دانشگاه است و حوالی ظهر می آید. قبلاً به ما گفته شده بود که چنانچه شخص نامبرده در خانه نبود، خانه را کاملاً تسخیر کنید و به هیچ یک از اعضای خانواده حق خروج از خانه را نمی دهید تا شخص نامبرده آمده و او را به شهادت برسانید. خط این بود. ما این ها را توی خانه جمع آوری کردیم و بعد رفتیم طبقه دوم. کسی نبود و طبقه سوم نیز کسی نبود. به همان اطاق برگشتیم و حدود یک ساعتی نشسته بودیم که صدای در آمد. لازم به توضیح است که بگویم در ظرف یک ساعت چه اتفاقاتی افتاد و چه صحبت هایی رد و بدل شد. ما مطرح کردیم که عضو واحدهای عملیاتی هستیم و جهت به شهادت رساندن این برادر به این جا آمده ایم و با شما کاری نداریم. ولی اگر بخواهید مانع ایجاد کنید، جیغ بکشید یا فریاد کنید تمام شما را به رگبار می بندیم. خواهر بارداری هم آنجا بود که مدام گریه می کرد و چند بار از ما خواست که خانه را ترک کنیم اما گوش ندادیم و همچنان با همان اوضاع و حالت روحی که داشتیم در همانجا نشستیم. بله یک ساعتی گذشت و در خانه به صدا درآمد. شخصی وارد خانه شد. او را گرفتیم و به داخل کشیدیم، با نام قاسمعلی هدایت، دانشجوی دانشکده علم و صنعت و مدیر یک دبیرستان در نارمک… این شخص همان شخصی که قرار بود ترور کنیم نبود، شخص دیگری بود که در همان خانه سکونت داشت. ما او را به داخل می آوریم و از او مدارک و کارت شناسایی می خواهیم. کیفی داشت و کارت شناسایی نشانمان می دهد و ظاهراً شخصی است به نام قاسمعلی هدایت و دانشجوست. از آنجایی که نمی خواستیم دست خالی، بدون این که گلوله ای شلیک کرده باشیم بازگردیم، صرفاً به خاطر وجود یک عکس امام در کیف شخص، تصمیم گرفتیم او را به شهادت برسانیم.
یک عکس. وقتی مطرح کردیم چه کاره هستی؟ گفت من دانشجو هستم و مدیر یک دبیرستان. او را به طبقه دوم بردیم و نشستیم. پرسیدم تو با این شخص که ما قرار است ترورش کنیم نسبتی داری؟ گفت نه نسبتی ندارم. همسایه من است و با او همان ارتباطی را دارم که با صاحب خانه داشته و هیچ ارتباط خاصی نداریم. پرسیدم که نظرت راجع به انقلاب چیست؟ گفت انقلابی شده و مردم متحول شده اند. پرسیدم نظرت راجع به امام چیست؟ گفت می پرستمش. گفتم می دانی ما که هستیم؟ گفت آری. شما عضو واحدهای عملیاتی هستید. گفتم عملیاتی کی؟ کدام گروه؟ گفت منافقین. و این ها برای ما کافی بود. برای به شهادت رساندن یک شخص همین کافی بود – یک حمایت از خط رهبری، این تنها و تنها مدرک لازم برای به شهادت رساندن یک انسان از نظر ما بود. حمایت از خط رهبری انقلاب. مرجع دانستن شخص رهبر انقلاب؛ و با این روحیه بود که قاسمعلی هدایت، این فرزند راستین امت مسلمان ایران توسط ما با رگبار یک مسلسل، توسط شخص خود من و شلیک یک گلوله توسط هم خط جانی ام به شهادت رسید.

کتاب کارنامه سیاه جلد سوم. صفحه 288. اعترافات بهرام برناس

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بازیگر قبل از انقلاب که سردار سپاه شد

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۳۹ ق.ظ

عکس جدید از حسین گیل - عکس نودی

حسین گیل» از سریال «هزاردستان» تا فلم «مسافران مهتاب» + بیوگرافی - آی فیلم 2

 

این متن درباره شهید مجید فرید فر نیست. مجید از کودکی کار آکروبات انجام میداد و به همراه پدر در خیلی از کشورهای اروپایی به اجرا پرداخت. او در یکی از فیلمهای سینمایی نیز در کنار لیلا فروهر ایفای نقش نمود. اوایل جنگ به جبهه شتافت بدن فرز و چابکی داشت و مربی بسیجی ها و پاسدارها شد. در سال شصت در ایستگاه هفت آبادان به شهادت رسید.

بعضی بازیگران سینما و تلویزیون هم هستند که در جبهه و جنگ حضور داشتند مثل محمدرضا داوونژاد که حتی در لبنان نیز جنگید، مهران رجبی، اصغر نقی زاده، یوسف صیادی، مالک سراج و جواد هاشمی و حسین پاکدل و... در شمار رزمندگان اسلام به شمار می آیند.

بعضی هنرمندان هم در جبهه به اجرای برنامه های فرهنگی می پرداختند از مرحوم حسین پناهی که مدتی در کنار صادق آهنگران مسئول فرهنگی سپاه خوزستان بود تا داریوش کاردان و مهران و مدیری و...

سریال هزار دستان دوباره دارد از تلویزیون پخش میشود. سریال یوسف پیامبر هم در حال تکرار است و جالب آنکه عجیب مورد توجه قشر جوان قرار گرفته است. خدا مرحوم علی حاتمی و مرحوم فرج الله سلحشور را رحمت کند.

در سریال هزار دستان بازیگری هیکلی و با ابهت دارای نقشی مثبت و انقلابی است به نام حسین گیل (کاراکتر سید مرتضی). کنجکاو شدم درباره اش جستجویی انجام دادم. عبدالحسین گیل در حدود چهل فیلم قبل از انقلاب به اجرای نقش های منفی می پرداخت. او دارای یازده فرزند است. رزمی کار بود و به طور تخصصی در رشته کشتی کج سرآمد ورزشکاران به حساب می آمد. الان بیش از 85 سال سن دارد و شکر خدا عمرش باقی است. فوق لیسانس مدیریت دارد.

او بعد از انقلاب هم در چند فیلم سینمایی بازی کرد از جمله یکی از آثار معروف مهدی فخیم زاده (مسافران مهتاب) در کنار شخصیت ماندگار نمکی! اما با توجه به شرایط کشور به جبهه های جنگ پیوست و آموزش رزمی و دفاع شخصی نیروهای رزمنده را برعهده گرفت و به پاس زحماتش درجه سرداری به او اعطا گردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک نفر هست هنوز

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۰ آبان ۱۴۰۴، ۱۰:۳۸ ق.ظ

 

یکی از بچه‌ها ترکش خورده بود به پهلویش. نمی‌دانم چگونه بود و از نظر پزشکی هم نمی‌توانم توضیح بدهم. حالا کجای بدنش صدمه دیده بود، ترکش کجای بدنش را پاره کرده بود نمی‌دانم ولی، معذرت می‌خواهمُ وقتی می‌خواست مدفوع کند، از پهلویش در می‌آمد! یعنی آن چیزی که اتصال پیدا کرده بود به انتهای روده‌ی بزرگش، لطمه خورده بودِ به جای اینکه از انتهای روده‌ی بزرگ مدفوع خارج شود، ازپهلویش خارج می‌شد. آنجا یک درمانگاه داشتیم، اگر انگشت پایت درد می‌کرد، قرص اسهال می‌داد، سرت درد می‌کرد، قرص اسهال می‌داد، حالت تهوع داشتی قرص اسهال می‌داد. یعنی هر بیماری داشتی قرص اسهال می‌دادند. نهایتا یک قرص مُسکن می‌دادند. بچه‌ها نمی‌رفتند. این بنده خدا یک وضع زننده‌ای داشت. خیلی سخت بود. بچه‌ها دستمال می‌دادند که پهلویش را با آن بپوشاند. برای خودش هم زجر آور بود. واقعا راضی بود که بمیرد... باورمی‌کنید، یک شب خوابید صبح بلند شد، همه چیز خوب شده بود. همه چیز خوب شده بود. من فکر می‌کنم این از نظر پزشکی، نیاز به عمل‌های خیلی جدی دارد؛ کجا پاره شده بود که باید مدفوع از پهلویش بیاید من نمی‌دانم. یک شب خوابید صبح پا شد دید زخم‌ها خوب شده‌اند، دستشویی رفت و آمد گفت: «بچه‌ها من می‌توانم دستشویی کنم. من مثل شما راحت دستشویی می‌کنم.» یک چند روزی منتظر ماندیم گفتیم ببینیم شاید موقتی است دیدیپم نه، واقعا خوب شده است.

.... من به قدری حالم بد شد به قدری از نظر عفونت شدتش شدید بود، دم و بازدم من در چند مرحله بود. هم از غذا خوردن افتاده بودم هم هوارخوری نمی‌رفتم. یعنی دائم در آسایشگاه افتاده بودم. یکی از بچه‌ها گفت بیا برویم بهداری. گفتم شما که می‌دانید بهداری قرص اسهال می‌دهد. من مشکلم این نیست که. گفت اعزامت می‌کنند به شهر. گفتم تا رو به موت نباشی اعزام نمی‌کنند. با اصرار یکی از بچه‌ها ما را بردند بهداری. بهداری صف بود. می‌دیدی بیست نفر ایستاده‌اند. ما صف ایستاده بودیم آن جلو دعوا شد. یکی از بچه‌ها داد زد مسخره کردی همه‌اش از این قرص‌ها می‌دهی و... جر و بحث و حرف و داد و بیداد شد، سربازها ریختند با کابل همه را زدند و گفتند اصلا امروز بهداری نیست برید آسایشگاهتان. همه‌تان گم شوید. بی‌پدر مادرها  بی‌شعو‌رها. با کابل شروع کردند به زدن و بچه فرار کردند. زیر بغل مرا گرفته و آورده بودند آنجا و خودم نمی‌توانستم بروم. این‌ها فکر کردند اگر من نمی‌روم، برای این است که می‌خواهم برایشان گردن کلفتی کنم.  همه رفته بودند من تنها مانده بودم. دو نفر از آن سربازها آمدند بالای سر من. حالا من حتی نمی‌توانم روی پاهایم بایستم. تکیه داده بودم به دیوار. آن دو نفری که مرا آورده بودند، فرار کردند. خب نمی‌شد واقعا ایستاد.
ما به کابل سربازان می‌گفتیم«کابل بندری». ببینید! وقتی می‌خواستند از شما که نشسته‌اید آمار بگیرند، نامردها یک مرتبه با این کابل می‌زدند بعضی مواقع. وقتی می‌زدند به پشتت، بلافاصله رد می‌انداخت. بعد آنقدر این می‌سوخت، می‌دیدی بندری می‌رقصد، وقتی می‌زد شروع می‌کردی پنج دقیقه بندری رقصیدن. نه دستت می‌رسید به آن نقطه‌ای که کابل خورده، نه دردش می‌افتاد. خیلی درد شدیدید داشت. نمی‌دانم داخلش چی می‌ریختند. واقعا بندری می‌رقصیدیم‌ها، اصلا دردش نمی‌افتاد.

این‌ها دیدند همه رفته‌اند و من مانده‌ام. گفتند: «بروسلی شون اینههه؟!» کاری می‌کنیم که عبرت بشود. وقتی می‌گوییم بروید بروید. در آن وضع  شروع کردند. این می‌زد، آن می‌زد. این می‌زد آن می‌زد. چک لگد کابل به کسی که نمی‌تواند نفس بکشد. زیر مشت و لگد آنقدر زدند که افتادم. بعد به یکی دو نفر گفتند جنازه مرا بردند انداختند داخل آسایشگاه. رفیقمان خیلی گریه کرده بود. چون او اصرار کرده بود. من حالم طوری خراب بود بچه‌ها می‌گفتند: «با خودمان می‌گفتیم، کارت تمام است و یک صبح که بلند می‌شویم می‌بینیم تمام کرده‌ای

 من یک روز داشتم قدم می‌زدم یک مرتبه گفتم، عه من مریض نبودم مگر؟! من کِی خوب شدم؟ به بچه‌ها می‌گفتم بچه‌ها من کی خوب شدم؟! گفتند نمی‌دانیم یک روز خودت یک مرتبه بلند شدی و راه رفتی. من خودم یادم نمی‌آمد کی خوب شدم.  وقتی در اردوگاه قدم می‌زدم یادم افتاد.

من نفهمیدم کی خوب شدم. این‌ها باعث می‌شد بفهمیم فراموش نشده‌ایم و یک کسی هوای ما را دارد. یعنی احساس می‌کردیم که یک نگاهی خارج از نگاه معمولی به ماها نگاه می‌کند. اینها باعث می‌شد یک انگیزه درونی به ما می‌گفت که همه هم شما را فراموش کنند، یک نفر هست که شما را فراموش نکرده است. دوام می‌آوردیم. مثل آب سردی بود که شما جوش آوردی رسیده به مرحله‌ای که آن بوق می‌خواهد بزند بیرون از سرت. یک مرتبه آن آب یخ را می‌ریزند رویت.

برشی از خاطرات آزاده جانباز رمضان ملکی، مصاحبه با سایت فاش نیوز

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برای آن که کارنامه تان سیاه نشود

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۴۱ ق.ظ

کارنامه سیاه(1)

 

در جلد اول کتاب کارنامه سیاه که مشتمل بر مناظرات منافقین زندانی در اوین است از قول بعضی توابین مطرح شده آنقدر کشتاری که سازمان مجاهدین در سالهای نخست بعد از انقلاب و مقابل نیروهای حزب الله داشت در حدود یک دهه مبارزه مسلحانه با رژیم شاه نداشت. در باره خیانتهای منافقین در جنگ هم حرفهایی هست که بعضا در وبلاگ بدان پرداخته ام. نمونه اش خیانت بزرگ آنها در عملیات والفجر مقدماتی است که با لباس رزمنده وارد صفوف شده و نیروها را به دامان دشمن هدایت می کردند. در اسارت هم جنایاتشان باور نکردنی است.

در همین کتاب مذکور آمده است تصور منافقین چنین بود که اگر شروع به راهپیمایی بر ضد نظام کنند مردم چون آتش زیر خاکستر خروشیده و به آنها ملحق خواهند شد. مردم به آنها ملحق نشده و گاه مقابلشان قد علم نمودند. روسای سازمان توجیه کردند این بخاطر جو رعب و وحشتی است که نظام اسلامی ایجاد نموده! بعد که شروع به راهپیمایی و درگیری مسلحانه نمودند هم می گفتند یکساعتی مقاومت کنید ترس مردم ریخته و به شما ملحق می شوند. یک میلیون نفر می آیند و شما را سر دست بلند می کنند! مردم به آنها ملحق نشدند. درهای خانه هایشان را به روی آنها بستند. بعضی جوانها رفتند نصیحتشان کنند که این راه، بی راهه است، آنها را به رگبار بسته و شهید نمودند. کار به جایی رسید وقتی منافقین دستگیر شدند مردم تجمع کردند و گفتند بر اساس حکم دادستانی کل، منافق مسلح باید اعدام شود. نمیگذاریم آنها را ببرید، همینجا اعدامشان کنید. واحدهای عملیات کمیته مجبور شدند تیراندازی هوایی کنند تا راه باز شود و بتوانند منافقین دستگیر شده را از دست مردم نجات داده و برای بازجویی و محاکمه به زندان ببرند.

آخرش سران منافقین در مقابل بهت و حیرت هواداران منگلشان گفتند که انقلاب مثل یک قفل می ماند باید کلیدهای مختلف را امتحان کرد تا بالاخره یکی اش کارگشا باشد.

سالها پیش در کتابی که از متن بازجویی عناصر چریک فدایی منتشر شده بود نیز خواندم تصورشان چنین بود اگر آمل را بگیرند مردم بیرون ریخته و به آنها محلق خواهند شد. خودشان گفتند شب حمله، در خانه مردم را که زدیم و گفتیم آمده ایم شهر را نجات بدهیم ملت شروع کردند به فحش و بد و بیراه و در را باز نکردند. چریکهای فدایی، بچه پولدارهای تحصیل کرده آمریکا و اروپا بودند. می گفتند آمدیم مردم مستضعف را نجات دهیم. بعدها گفتند در روز محاکمه وقتی کفشهای کهنه مردمی که در دادگاه آمده بودند را دیدیم فهمیدیم با چه کسانی مبارزه کرده ایم.

در جنگ دوازده روزه هم اوضاع همینطور بود. آمریکا و اسرائیل گمان می کردند بلافاصله بعد از حمله، مردم به خیابانها ریخته و نظام را ساقط خواهند کرد. مردم حتی بخشهایی از اپوزیسیون نیز پشت میهنشان ایستادند و بر ضد دشمن موضع گرفتند. فلسفه تحریمها هم همین بود. مردم به تنگنا بیایند و نظام را ساقط کنند که نشد. صدام هم گمان میکرد خوزستان را بگیرد لااقل اعراب ایران پشت سرش در می آیند که اینطور نشد.

این فهم اشتباه از مردم البته منحصر به دشمن نیست. گاهی بعضی مسئولین ما هم از زبان مردم سخن می گویند و آرزوهایشان را به جای واقعیت می نشانند که دودش در چشم خودشان و کشور می رود.

فراتر از رسانه ها و کتابخانه ها و بولتن ها و جلسات خصوصی، لازم است همه مسئولان و تصمیم سازان و نظریه پردازان و سیاستمداران عالم چه صاحب قدرت باشند چه مدعی آن، با توده های مردم نشست و برخاست داشته و از دیدگاهها و نظرات و مطالبات کف جامعه به طور مستقیم آگاه شوند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

رعنا، علی و شیطان رجیم

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۴، ۰۶:۱۰ ق.ظ

شهید مدافع سلامت که اشک همه کنکوری ها را درآورد + عکس | بلاغ نیوز

 

مثبت:

علی پاک است و راه درست را انتخاب کرده. حرفهایش زیباست. نظریه ای دارد که می گوید هر کس اگر خوب باشد و خوبی را به اطرافیانش نشان دهد به مرور همه جا را خوبی فرا خواهد گرفت. مضمونی شبیه همان نقاشی مشهور دکتر چمران که شمعی در دل تاریکی می درخشد و زیرش نوشت من اگر چه نتوانم همه سیاهی ها را از بین ببرم، به اندازه خودم که میتوانم نور ببخشم. علی پاک است و صداقت دارد. رعنا که می گفت همه کثیفند و خودش نیز زیگزاک می رفت، تحت تأثیر شخصیت علی راه درست را انتخاب می کند و در این مسیر جان می دهد.

علی به رعنا می گوید تو عقده داری. دوست داری دیده شوی. دوست داری همه به تو توجه کنند، دوست داری همه بگویند چقدر زیبایی، دوست داری همه دنبالت راه بیفتند، همه را بازی بدهی... رعنا تکذیب نمی کند... اینکه گله و تعجب دارد چرا همه (اغلب) مردها او را می خواهند به خاطر کرم درون خودش است؛ حال و روز بعضی از دختران امروز جامعه ما.

غلام باستانی کثیف است. شرور و پست است. اذعان دارد شیطان رجیم است. از ترامپ خوشش می آید، طرفدار حمله آمریکا به خاورمیانه است. هیتلر و کشتار را می پسندد. سینمای بعد از انقلاب را دوست ندارد.

اکتای کارگردان جایی شعر معروف پدرش رضا براهنی را موقع خلسه و ناامیدی علی مقابل دیدگانش به نمایش می گذارد: شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد. علی اما باز هم خوب می ماند.

غلام می گوید آن که روی پدرش دست بلند میکند حرام زاده است.

بازی ها فوق العاده بود. حسن پورشیرازی، حامد بهداد و لیلا حاتمی یک سر و گردن بالاتر از بازیگران این سالهای سینما ظاهر شده اند.

منفی:

برداشتهایی از عشق طاهر، رخساره، شام آخر، فروشنده، زندگی خصوصی، ابد و یک روز و مصادره را می شد در پیر پسر دید. داعیه اقتباس از قصه رستم و سهراب صرفا یک نقاب و مستمسک توجیه است. نه رستم می دانست سهراب پسر اوست نه سهراب پدرش را می شناخت. حرمتی نشکست. جنگ رستم و سهراب پهلوانی بود، جنگ پیر و پسر، از روی پلشتی.

در رخساره هم پدر و پسر عاشق یک دختر شده بودند. در شام آخر، مادر و دختر عاشق یک مرد. رخساره اما حکم اسلام را صراحتاً ظلم نامید که چرا پدر نمی تواند با عروس و پسر با زن پدرش ازدواج نمایند. لااقل پیرپسر از این بابت شرافت داشت؛ اما انگار مد شده است حرفهای خوب را متأثر از فضای یله مجازی در قالبی زشت و هتاکانه به زبان آورد. شه سوار، تمساح خونی، هتل و خیلی از فیلمهای گیشه ای روز چنین شده اند. اکتای براهنی با تاسی از سعید روستایی روی مستراح زوم می کند و اصرار دارد لجن را برجسته کند. دوربین متری شش و نیم و ابد و یک روز می رود روی چاه مستراح و فاضلاب را به تصویر می کشاند. دغدغه اهالی سینما شاید خیرخواهانه باشد اما در فضایی سیر می کنند که مردم معمول و ونک به پایین جامعه از آن فاصله دارند. باطن ذهن مشغولی های این جماعت، نمای زندگی پژمان جمشیدی و فرهاد اصلانی و سعید پورصمیمی و کتایون ریاحی و سوژه های رسوای جنبش می تو ست. همه کثیف نیستند. این فهم را باید در ذهن خوشگذران و ولنگار بعضی از سینماگران جا انداخت.

از نظر آنها غلام باستانی ضد روشنفکری است. حقیقت آن است که امثال غلام، بخاطر شهامتی که در شکستن حریمها دارند خود را روشنفکر می پندارند. اکتای خودش را روشنفکر می شمارد. کارگردان ایرانی یاد گرفته اگر جایزه جشنواره های خارجی را می خواهد باید سیاه بیندیشد و سیاه بنمایاند و حرمت بشکند.

حاشیه:

بابک حمیدیان تهیه کننده شد؟ چه جالب! اسم عکاس فیلم نظرم را جلب کرد، جواد جلالی. دوستی داشتم به نام جواد جلالی نیا بچه های بابل می شناسند، طناز، هنرمند و عکاس بود و پرستار که در جریان کرونا به شهدای سلامت پیوست. چند روز پیش هم که میلاد حضرت زینب و روز پرستار بود. برای همین عکس جواد جلالی خودمان را بالای این مطلب گذاشتم بهانه ای شود یادش زنده بماند، روحش شاد.

تکمله:

وسط فیلم سیاه پیرپسر هم میشود ایست داد، خانوادگی ایستاد و نماز جماعت خواند و ادامه اش را دنبال کرد. فیلم طولانی بود بیش از سه ساعت. تمام که شد ساعت نوزده بود. شبکه نمایش فیلم ریشه در خون سیروس الوند میخواست شروع بشود. همان ابتدایش با این جمله مولا علی علیه السلام آغاز شد: "نه مرگ آنقدر ترسناک است و نه زندگی آنقدر شیرین که آدمی پای بر شرافت خود بگذارد."

گمشده زندگی همه ما خداست. زندگی منهای معنویت، جهنم است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اتاقک گلی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۴، ۰۹:۵۴ ب.ظ

‫تیوال فیلم اتاقک گلی‬‎

 

بسیار زیبا و دیدنی است. برای نسل جدید که زیر بمباران محصولات فرهنگی بیگانه و ضد تمدن و ملیت خود قرار دارند فیلم اتاقک گلی احیاگر فطرت و غیرت است و بهانه ای برای پرسشگری و تحقیق پیرامون حقایق دفاع مقدس و ذات نورانی انقلاب اسلامی.

ادای دینی هم به شهیدان مظفر داشت. شهدا آنقدر عزیز و خواستنی و زیبا زندگی کردند که هر روز حیاتشان می تواند اثری هنری را پایه گذاری کند. منافقین آنقدر خبیث و پست بوده و هستند که بستر خلق صدها اثر سینمایی و کتاب را ایجاد نموده اند.

اتاقک گلی ترکیبی از چند فیلم مطرح دفاع مقدس را هم در ذهنها تداعی می کند. صحنه های تجمع مردم بومی و بی پناه، شبیه "چ"؛ زنی بر روی کول رزمنده، یادآور "روز سوم"؛ جلوه های ویژه جراحت و خون ریزی، شبیه "تنگه ابوقریب"؛ رزمنده ای که حلقه اش را گم کرد و دو روز از دامادی اش را بیشتر ندید اما پیشمرگ حیات جوانان و ازدواج دو مرغ عاشق شد همان مادری است که در "کارو" پیکر فرزند شهیدش را بالای قله دید اما به یاری مجروحین شتافت و خواهری که در "کودک و فرشته" پی برادر شهیدش برای بچه های دیگر خواهری کرد.

از منظر سیاسی و پژوهشی، "رد خون" شاید نگاه عمقی بیشتری به عملیات مرصاد داشت.

تورج الوند را خدا به سینمای ایران عطا کرد. در پسران و اشک هور خوش درخشید در آپاراتچی در نگهبان شب و حالا در اتاقک گلی، بازی باورپذیری داشت. اسم الوند و ماشین سنگینش و نسبتی که با جنگ نداشت در اتاقک گلی، مرا یاد شهید محمد دالوند در جنگ دوازده روزه اخیر انداخت. در جنگ اخیر دو نفر به نام دالوند شهید شدند که گویا نسبتی با هم ندارند. یکی وحید دالوند که پاسدار بود (اندیمشک) و یکی محمد دالوند (خرم آباد) راننده جرثقیل و خودروی سنگین که نسبتی با رزم نداشت اما به کمک بچه ها آمد، داوطلبانه ایستاد، رشادت به خرج داد و در نهایت مزدش را با شهادت گرفت. امیدوارم روزی برای این شهید عزیز هم فیلمی ساخته شود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تند و سوزان

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۴:۱۷ ب.ظ

زندگی نامه «تند و سوزان» تاجر مکزیکی، به شبکه یک رسید

 

تند و سوزان یک فیلم انگیزشی است. دیدنش برای همه جوانها مفید خواهد بود. فیلم تولید کشور آمریکاست. یک مکزیکی به خاطر این که مکزیکی است در آمریکا تحقیر می شود. سبک زندگی او، شکل و قیافه اش، ذائقه اش، سلیقه اش تحقیر می شود. او کارگر نظافتچی کارخانه است. پایین ترین رده شغلی را به عهده دارد. فرهنگ غرب، نظام طبقه بندی و اشرافی گری و تبعیض را ارزش می داند. به او می گویند تو حق صحبت حتی با مسئول بالا رده ات و کارگران مافوقت را نداری چه برسد به بالایی های کارخانه. او می داند در وجودش استعداد و توانایی هایی وجود دارد. باور می کند که یک کارگر دون پایه هم می تواند مثل مدیران فکر کند. حصار تحقیر و عقب ماندگی را می شکند. از ارتباط با بالاتری ها ابایی ندارد و حقارت را در خودش می شکند. از فکر کردن و ایده پردازی و پیگیری ایده هایش واهمه ندارد. تلاش می کند تا بالاخره خلاقیتش به ظهور می رسد. طعم مکزیکی مورد نظر خودش را به ایده درآمد زای تولید خوراکی بدل می سازد. از شکست اولیه هم هراس ندارد و دوباره به میدان می آید. می داند چگونه میتواند روی کمک و همراهی دیگران حساب باز کند. سرانجام با اراده و خودباوری و تلاش خود به قله رشد و موفقیت می رسد. این فیلم را ببینید و لذت ببرید. رشحات طنز آن و سیر منطقی داستان نمیگذارد متوجه گذشت زمان شوید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

همه شرمنده خون شهداییم

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ۰۵:۳۴ ق.ظ

اشتباه کردم این چند روزه هم کتاب بلیت بهشت را خواندم هم هر شب پسران هور را تماشا کردم به خصوص قسمت آخرش را که سه بار دیدم و حسابی به هم ریختم. بدتر اینکه همزمان اخبار سیاسی روز را هم دنبال نمودم و به مرز آشفتگی رسیدم.

ننگ و نفرین شهدا بر مسئولانی که به خاطر دو روز بهره مندی بیشتر از چرب و نرم دنیا چوب حراج بر ارزشها زدند. اشرافی گری، تجمل پرستی، شکاف طبقاتی، تبعیض، فساد اقتصادی و اخلاقی، سبک زندگی غربی و... جفای به آرمانهای شهداست. از حجاب تا معیشت و بانکداری و آموزش و فرهنگ و قضا و... به ریش عدالت خندیدند. برای اهتزاز پرچم اسلام خیلی زحمت کشیده شد اما سیاسیون کثیف چپ و راست همه چیز را بازیچه مطامع خود و خانواده و باندهای فسادشان قرار دادند. همه قوانین و احکام به حال خود رها گردید و نصه و نیمه بعضی ها اجرا شد. دانه درشتهای مفسد آزادند اما ضعفا در بند کشیده می شوند. عدالت اجتماعی به سخره گرفته شد. رانت و حقوقهای نجومی آه از نهاد مردم بلند ساخت. صنعت و اقتصاد و بانک و گمرک در چنبره مافیاست. فرهنگ و ارزشهای غیر دینی و غیر ملی رسما رواج پیدا کرده. به نفع مسئولین است نهج البلاغه نخوانند، به نفع مسئولین است دم از شهدا نزنند. یادگار حسین بن علی است که فرمود لقمه ها و پولهای حرام نمیگذارد حرف حق بر دل اثر کند.

و این جمله آیت الله جوادی چقدر زیباست: ظاهر مردم، باطن مسئولان است

تنها دلخوشی ما به این نظام شبه جمهوری شبه اسلامی همین کل کل با آمریکا و اسرائیل است. البته این یک ویژگی ممتاز را هم خواص چپ و راست تلاش دارند با انزوای مشی رهبری به حاشیه برانند که امیدوارم تا مدتی نتوانند. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بلیت بهشت

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۳:۱۳ ب.ظ

بلیط-بهشت:-خاطرات-رضا-دادپور |  کنگره-بزرگداشت-سرداران-و-ده-هزار-شهید-استان-مازندران | خانه کتاب و ادبیات  ایران

 

آقا رضای دادپور را خدا یک استعدادی داده که آنهم بیان خاطره است. هر خاطره ای را رضا خوب بیان می کند و این هنر را دارد که شنونده را در موقعیت مورد نظرش قرار داده و احساسش را درگیر ماجرا کند. این ویژگی را در بیان هر نوع خاطره ای دارد اما طبعا در ارائه خاطرات دفاع مقدس جلوه شیوا تری به خود میگیرد. خاطره را خوب می شناسد می داند باید چه بگوید و چطور بگوید تا حرفش را کوتاه و زیبا بر دل مخاطب بنشاند. سالهاست پای خاطرات افراد مختلفی نشسته ام اما هنوز انس باطنی من با خاطراتی است که از زبان و با حس و حال رضا دادپور بیان شود هر چند بارها و بارها شنیده باشم. این مداح خوش ذوق اهل بیت، چند نسل را با حوصله و دقت به خاطرات دوران طلایی دفاع مقدس پیوند داد و زبانش چرخه نشر معارف ایثار و شهادت برای جوانان و نوجوانان ناآشنا با حقایق جنگ قرار گرفت.

کتاب بلیت بهشت، بخشی از خاطرات زیبای اوست که خواندنش دل آدم را به بازی می گیرد. بی پیرایه است و صاف و صادق و خالص به شرح ماوقع می پردازد بدون اغراق و استفاده از افزودنی های مجاز و غیر مجاز، آنچه را دیده از زاویه نگاه دل روایت می کند.

این کتاب حدود ده سال پیش منتشر شد اما می توانید گیر بیاورید و بخوانید. به خصوص بچه های بابل و مازندران که خوب است با خواندن آن با زوایایی از حیات طیبه جوانان رشید و متعالی شهر و دیار خود که دانش آموخته مکتب عشق و ایمان و حماسه خمینی کبیر بودند آشنا شوند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نامیرا راه حسین است و بس

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۴، ۰۵:۴۱ ب.ظ

کتاب نامیرا صادق کرمیار نشر انتشارات کتاب نیستان هنر

 

کتاب نامیرا را خواندم و لذت بردم. داستانهای کربلا مثل خود روضه اباعبدالله هیچ وقت تکراری نمیشوند و انسان هر بار از شنیدنشان حظی چندباره نصیب خود می سازد. چند روز پیش هم کتاب دیگری از نویسنده این اثر خوانده بودم که در همین صفحه به تمجید آن پرداختم هر چند چنین آثار فاخری به تمجید چون منی نیاز ندارند.

ما همه میتوانیم کوفی باشیم. ما میتوانیم با وفا و یا عهدشکن باشیم. هر آن ممکن است عاقبت خود را با یک تصمیم درست یا نابجا دگرگون سازیم. برای عاقبت بخیری خود دعا و فکر کنیم.

یک عده از عبیدالله و دستگاه یزید پول گرفتند یا وعده مقام و به وسیله تطمیع و تهدید مسیر خود را تغییر داده و به یاری ظالم پرداختند.

اما عده ای عمیقا باور داشتند حسین علیه السلام مرد آخرت است و به درد دنیا نمیخورد. نمیتوان برای آبادی دنیا به او اتکا کرد.

عده ای عمیقا باور داشتند وفاق بین مسلمین باید حفظ بماند ولو به تحریف حق و نادیده گرفتن احکام وحی و غربت ولی خدا منجر شود.

راستی معقل از چه راهی توانست به خانه هانی نفوذ کرده و از حضور مسلم در بیت او مطمئن شود؟ پول برای امور خیر! بندگان خدا گمان کردند حالا که پولی برای مبارزه رسیده نباید دست رد زد. او را پیش مسلم بردند. مسلم پول را نگرفت و به فقرای کوفه بخشید، ولی دیگر جایش لو رفته بود و از ساده لوحی اطرافیانش ضربه خورد.

مراقب نفوذ باندهای قدرت و ثروت و کانونهای فساد اقتصادی باشیم. گاه در پوشش کار خیر و جهادی و هیاتی و اعطای وجوه شرعی به اهل دین نزدیک شده و در بزنگاهها از اعتبار خواص موجه برای حل مشکلات قانونی خود و چپاولگری بیشتر بهره می جویند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

زندانی فاو

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ۰۷:۵۲ ق.ظ

انتشارات سوره مهر - کتاب زندانی فاو: خاطرات گروهبان دوم عراقی عماد جبار  زعلان الکنعانی اثر عماد جبار زعلان کنعانی معرفی و خرید

 

شخصیت اصلی کتاب، تو را با خود همراه میکند. جایی که نگران است همراهش نگران میشوی، جایی که گرسنه است دوست داری دستش غذا برسانی، خطری تهدیدش میکند اضطراب میگیری، اصلاً دوست داری راه فراری برایش فراهم شده و بتواند از مهلکه جان سالم به در ببرد و اسیر نشود، وقتی از سنگرهای خودی غذا می دزدد خوشحال میشوی و حس ترحمت ارضا میشوذ؛ اما وقتی یک بسیجی را هدف قرار داده و شهید می کند یادت می آید او دشمنت است و لااقل بخاطر این کارش باید روی سینه او نشسته و با دستانت خفه اش کنی. اسیر میشود خوشحال میشوی که زنده ماند، خوشحال میشوی بعد از مدتی نگاهش به ایرانی ها تغییر پیدا کرده و در اسارت، به حقایق پی برده و همفکر و همراستای وطنت به ثبت و نگارش خاطراتش از وقایع جنگ می پردازد. این جنگ را استعمار و استکبار به راه انداخت مثل سایر جنگهای دیگر تا کشورهای اسلامی یا جهان سوم همیشه عقب بمانند، صدام احمق بود و تابع غرب و شرق، انقلاب نوپای ما چاره ای جز دفاع از خود نداشت. بسیاری از مردم عراق فریب تبلیغات اغواگر حزب بعث را خورده و ایران را دشمن خود پنداشتند ولی زمانه اینطور باقی نماند. مثل نویسنده اسیر این کتاب که بیدار شد بسیاری از مردم عراق هم بعد از جنگ و نابودی حزب بعث بیدار شده و امروز اتحاد دو ملت ایران و عراق به خصوص در ایام اربعین، جلوه ای با شکوه از تمدن جهانی عصر ظهور را به تصویر می کشد.

درود بر مرتضی سرهنگی که در عرصه فرهنگ دفاع مقدس با نگاهی بلند مرتبه و هزینه ای که از جان مایه عشق و اخلاص و اندیشه زلالش پرداخت گنجینه ای فاخر از ادبیات مقاومت را برای نسلهای آینده ایران عزیز و مجاهدان جبهه جهانی مستضعفین به یادگار گذاشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شام ملیتا

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۳۲ ق.ظ

‫کتاب شام ملیتا محمدرضا وحیدزاده + دانلود نمونه رایگان‬‎

 

شام ملیتا را خواندم. بر اطلاعاتم افزوده شد هر چند می شد تا حدودی در فضای مجازی هم به این اطلاعات دسترسی پیدا کرد. هر سفری نوشتنی است. هر سفرنامه ای خواندنی و چه بسا عبرت آموز است؛ اما عزیزان جبهه انقلاب وقتی میدانند زیر ذره بین عیب جویی و مچ گیری جبهه ضدانقلاب قرار دارند باید دقت کنند در سفرنامه شان آن هم وقتی ذکر میکنند که هزینه به عهده خودشان نبوده به جای مانور دادن روی اطعمه و اشربه رنگارنگ و اشتها برانگیز اشاره ای هم به دستاورد و فایده سفر و دیدارها داشته باشند تا متهم به هدر دادن فرصتها و امکانات نشوند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این گوشه دنج هم شهیدی دارد

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ۰۷:۰۷ ق.ظ

مادربزرگی که به جای نوه در کلاس درس حاضر شد

 

این روزها به بهانه هفته دفاع مقدس خاطرات دفاع مقدس دوازده روزه اخیر نیز دوباره پر رنگ شده و بر سر زبانها افتاده است. رسانه ها مصاحبه هایی را با خانواده های شهدا انجام می دهند. رفته  اند سراغ شهدای دکتر، شهدای مهندس، سرداران شهید و... روح همه شهدا شاد. دستبوس همه شان هستیم و وظیفه داریم یاد و نام و راه و خاطراتشان را زنده نگاه داریم.

این وسط گفتم یادی هم کنیم از خانواده مظلوم سادات شهید موسوی که نه دکتر و مهندس و سردار که نگهبان چاه آب شهرک دوکوهه اندیمشک بودند و بر اثر حملات رژیم وحشی اشغالگر قدس به شهادت رسیدند. شهید غلام عباس موسوی، همسرش شهیده سیده سیاه گیس موسوی و فرزند نه ساله شان سید آرمین موسوی؛ رحمت و رضوان الهی بر آنها ان شاءالله شفیع ما در روز محشر باشند و به حرمت روح قدسی شان بساط ظلم استکبار به زودی در هم پیچیده شود.

مادر بزرگ سید آرمین چند روز پیش به جای او به کلاس درس رفت و پشت نیمکت مدرسه نشست. موقع حضور و غیاب وقتی معلم اسم آرمین را خواند، ننه سارای هفتاد ساله محکم و بلند فریاد زد: شهید!

سیده سارا قربانی چند دقیقه ای هم برای بچه ها صحبت کرد و گفت: از خدا تشکر می‌کنم و افتخار می‌کنم که فرزندانم شهید شده‌اند؛ فرزندانم فدای امام حسین (ع)، رهبرم، سرداران شهید و تمام شهدایی که در طی جنگ اخیر به شهادت رسیده‌اند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کتاب درد

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۹:۲۶ ق.ظ

کتاب درد [چ1] -فروشگاه اینترنتی کتاب گیسوم

 

من که از خواندن رمان لااقل در عرصه دفاع مقدس خوشم نمی آید و ترجیح میدهم وقتم را به مطالعه خاطرات واقعی اختصاص داده و برای دیگران نقل کنم از کتاب "درد" نوشته صادق کرمیار لذت بردم. هر صفحه اش این قابلیت را داشت که خواننده را تا پایان ماجرا به دنبال خود بکشاند. افتخار می کنم در دوره انقلاب اسلامی و دفاع مقدس میدانی برای ادبیات ما ایجاد شد که منجر به تولید آثاری فاخر و ماندگار گردیده است. رمان بدون بهره گیری از مکانیسم ماچه (ماچ و بوس های اغواگر رمانتیک آثار تجاری ادبیات اروتیک ناشران و نویسندگان بیمار) در فضایی سالم و با ایجاد جذابیت های محتوایی گیرا و اثرگذار، یک ویژگی و خلاقیت کمتر ایجاد شده است که صادق کرمیار در کتاب درد به خوبی از عهده اش برآمده. اگر از کارگیری اسمهای فرماندهان جنگ که شائبه حرکت تبلیغاتی انتخاباتی نویسنده را دامن میزند به عنوان تنها ضعف اثر اغماض کنیم تکه های طعنه آلود و یا حقیقی نگارنده علاوه بر انعکاس واقعیتهای تاریخ و افزایش معلومات خواننده، زمینه پرسش و مطالعه و تحقیق بیشتر را در ذهن مخاطب ایجاد می نماید. اشاره به وضعیت اروند و میمک در قراردادهای مرزی دوره پهلوی، کاخ پدر فرح در کلن آلمان که آسایشگاه جانبازان اعزامی گردید، بحث نفوذ و حفظ اسرار، دخالت آمریکا و شوروی، وضعیت پذیرش قطعنامه و نگاه مسئولان و مردم و رزمندگان، دلاری های سکته زده بعد از پذیرش قطعنامه، ورشگستگی ناشران ادبیات پایداری، عشق و ایمان رزمندگان و خانواده هایشان، نارسایی لجستیک و تسلیحاتی جبهه حتی تقلبی بودن ماسکهای شیمیایی و... از جمله ریز موضوعات و یا تلنگرهای آموزنده و گاه تکان دهنده داستان کتاب درد است و البته هیچ انسان زیرک و فرضیه پردازی هم شاید نتواند به راحتی پایان قصه کتاب را حدس بزند. دست مریزاد به کتاب درد، دست مریزاد به قلم و علم و هوش نویسنده.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جنگ مغزها

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۳۹ ق.ظ

جنگنده تهاجمی اتاندارد 4 و سوپر اتاندارد

 

در فوریه‌ی 1983 رسانه‌های جهانی گزارش‌هایی مبنی بر تقاضای عراق برای خرید پنج فروند جنگنده‌ی مجهز به موشک ضد کشتی اگزوست انتشار دادند. در پی این اظهارات، روزنامه‌ی لوموند فرانسه نیز در 24 ژوئن 1983 گزارش داد که فرانسه موافقت خویش را برای واگذاری موقت پنج جنگنده‌ی سوپر اتاندارد مجهز به اگزوست به عراق اعلام کرده است. عراق نیز در سپتامبر 1983 در راستای دامن زدن به تشنج و تبلیغ برای سلاح جدیدش اعلام کرد: ما جنگنده‌ها را تنها برای برق انداختن بیرون نمی‌آوریم! فرانسوی‌ها سلاح جدید را عامل فشاری بر ایران در جهت پایان دادن به جنگ بر طبق فرمول دیکته شده‌ی خود می‌پنداشتند.

 روزنامه‌ی نیویورک تایمز در این زمینه می‌نویسد: فرانسوی‌ها در مورد کارایی سوپر اتانداردها خیلی مطمئن بودند. آن‌ها اعلام کردند که این تجهیزات توانایی‌های نظامی عراق را افزایش می‌دهد. سوپر اتانداردها و تجهیزات پرتاب موشک آن، چنان جدی ارزیابی شد که فرانسوی‌ها حاضر به فروش قطعی آن به عراقی‌ها نشدند. تا آن هنگام تکنولوژی مزبور در اختیار هیچ کشوری قرار نگرفته بود. بنابراین، فقط پنج فروند از این جنگنده‌ها، آن هم به صورت اجاره‌ای به رژیم عراق واگذار شد.

سلاح جدید عراقی‌ها کشتیرانی تجاری و نظامی در خلیج فارس، به خصوص صدور نفت را مورد تهدید جدی قرار می‌داد. مگر سوپر اتانداردها چه قابلیت‌هایی داشتند که این‌گونه از کارایی آن تعریف و تمجید می‌شد؟ جنگنده‌ی سوپر اتاندارد از قابلیت‌ ردیابی فوق‌العاده بالایی در شب و همچنین هدف‌گیری دقیق و انهدام اهداف دریایی برخوردار بود. موشک‌های اگزوست آن پس از شلیک به صورت اتوماتیک روی اهداف فلزی شناور قفل می‌شد و آن را منهدم می‌ساخت. قابلیت دیگر این هواپیما آن بود که می‌توانست موشک‌های خود را از فاصله‌ی بسیار دور و چند کیلومتر بالاتر از تیررس پدافند هوایی دشمن، به سوی اهداف دریایی روانه سازد و خود بدون هر گونه درگیری، صحنه‌ی نبرد را ترک کند.

برای حل این مشکل بزرگ قرارگاه دریایی نوح نبی(ع) با شرکت کارشناسان زبده‌ی ارتش و سپاه تشکیل جلسه داد. دستور کار این جلسه بررسی سلاح جدید دشمن و راه‌های مقابله با آن بود. پس از بررسی‌های اولیه، در مرحله‌ی ارایه‌ی پیشنهادها، یکی از بچه‌های سپاه به نام حسین قاسمی که کارشناس زبده‌ی تسلیحات و تخریب بود، پیشنهادی ارایه داد. ایشان پیشنهاد کرده بود که مقدار زیادی میله گرد آهنی نمره 14 و صفحات بزرگ شناور از جنس یونولیت تهیه گردد و روی هر قطعه یونولیت شناور که طول و عرضش 3 متر در 2 متر بود، 30 تا 40 شاخه میله‌گرد به صورت عمودی نصب شود. بعد این قطعات خارپشتی شناور را در اطراف کشتی‌ها و شناورها رها می‌کنند. پیشنهاد مزبور هم ساده، هم کم خرج و هم عملی بود. بنابراین، سریع به مرحله‌ی اجرا  گذاشته شد. اتفاقاً سوپر اتانداردها به یکی از کشتی‌های ما که دور و برش سه چهار تا از این قطعات رها شده بود، حمله کرد. موشک اگزوست، سفیرکشان آمد و به جای این که به کشتی بخورد، به یکی از همین شناورهای یونولیتی میله‌گرد کاری شده که در فاصله‌ی دویست سیصد متری کشتی قرار داشت، برخورد کرد.

موشک‌های بعدی هم به همین شکل منحرف شدند و حمله هوایی دشمن ناکام ماند. ابتکار مزبور تکمیل شد و در حدی وسیع با موفقیت به کار برده شد. سوپر اتانداردها که در برابر این ابتکار موفق، ناکام شده بودند، اعتبار خود را از دست داده و صحنه‌ی جنگ دریایی در خلیج فارس را ترک کردند. بدین ترتیب، آن همه جنجال و تبلیغات عظیم در مورد کارایی تکنولوژی برتر سوپر اتانداردها، به اراده‌ی خداوند و با ابتکار یک جوان مؤمن رزمنده با شکست فاحشی روبرو شد.

محمد حسین منصف، ابتکار جنگی، ص 16، انتشارات نماشون.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ایران با شرافت

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۴، ۰۶:۴۴ ق.ظ

تماشا آنلاین فیلم چ | تلوبیون

 

دیشب روی کانال دوازده داشت فیلم چ پخش میشد. البته برای چندمین بار به تماشا نشستم تا بشود ساعت هشت و بزنم کانال یک، سخنرانی رهبر را گوش بدهم. فهمیدم آقا قصد دارد همزمان با انتشار سخنان ترامپ، فضای رسانه ای را در اختیار بگیرد. حرکتی که در جنگ روایتهای پس از نبرد دوازده روزه با صهیون و آمریکا نیز پیروزمندانه پیش رفت و داد ترامپ را در آورد.

دو فیلم در سینمای جهان با نام چ تولید شده است. یکی اش خارجی است درباره چگورا در نبرد با آمریکا یکی اش ایرانی است درباره چمران در نبرد با عناصر آمریکا. چمران و حاج قاسم دو شهیدی هستند که آقا بیشترین روایتگری را درباره آنها داشته است.

چ رسیده بود به اینجا که مصطفی فریاد می زد ایران با همه اقوامش ایران است و بعد در پاسخ به منطق تجزیه طلبان گفت: بوی اسرائیل به مشامم می رسد.

زدم آن کانال. چیزی به شروع صحبتهای رهبری نمانده بود. آقا از اتحاد مردم گفت که اوهام دشمن را نقش بر آب ساخت. این حرف را به نوعی دیگر، پیشتر مصی علینژاد هم بیان کرده بود. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. و بعد درباره ایران قوی سخن گفت. نظامی یا علمی یا مدیریتی و اقتصادی و رفاهی و .... باید محکم و سرآمد باشیم. ماهاتیر محمد در ترجمان وحی نورانی واعدوا لهم ماستطعتم من قوه به قدرت در همه عرصه ها باور داشت و کشورش را اینگونه به پیش راند. کاش صاحب منصبان ذی نفوذ از درک بیان آقا در عرصه عمل عاجز نباشند.

و بعد آقا رفت روی بحث مذاکره با آمریکا. انسان شرافتمند در سایه زور و تهدید تن به خواست مقابل نمی دهد. آمریکا می گوید یا با من مذاکره می کنی یا چنین و چنان می کنم. این مذاکره که دیگر شرافتمندانه نیست. راه باز می شود هر وقت دشمن هر توقعی داشت سخنش را با تهدید به کرسی بنشاند. امانوئل کانت یک جمله ای دارد با این تعبیر که شادمانی ضروری نیست اما شرافت ضرورت دارد. و البته شرافت بالاترین شادمانی است.

صحبتهای آقا تمام شد زدم دوباره کانال دوازده. اواخر سینمایی چ بود. بیسیم چی در لحظاتی که به گمانش واپسین دقایق عمرش در غربت و تنهایی و محاصره دشمن بود خطاب به مرکز نشینان گفت یادتان باشد ما را تنها گذاشتید. من سیدم جدم فاطمه زهراست....

ایرانی تر از آقا، ملی گرا تر از رهبری چه کسی است؟ ایران بدون شرافت، ایران بدون قدرت سرنوشت حاکمیت دویست ساله اخیر شاهان قجر و پهلوی را خواهد داشت. حاکمیت اسلام نگذاشت به رغم همه توطئه ها و خیانت ها در گوشه گوشه کشور، یک وجب از خاک ایران عزیز جدا بشود.

چقدر پایان فیلم چ شیرین است. خمینی عصایش را بلند کرد. سحر دشمن باطل شدنی است. ما پیروزیم اگر در سایه لطف خدا و پناه اهل بیت زندگی کنیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قبل از بحران، مدیریت کنید

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ

photo_2025-07-18_17-14-03_3a46.jpg

 

کوروش یک شخصیت ملی و تاریخی است. او حکمران بود و طبعا مثل هر حکمرانی عملکرد خوب یا بد دارد. درباره او بحثهای مفصل تاریخی منتشر شده است. عده ای او را پیامبری الهی و ذوالقرنین و موحد و ناجی یهود دانسته عده ای او را کافر و مخالف یهود و... 

اغلب این بحثها را خوانده ام و میتوانم به یقین بگویم که قابل جمع بندی نیست. خودم صرفا به چشم یک شخصیت ملی و تاریخی و حکمرانی دارای نقاط ضعف و قوت به او نگریسته و قبرش را هم یک مکان تاریخی و باستانی و سیاحتی می دانم. اخیرا نیز در منطقه مادر سلیمان شهرستان پاسارگاد به همراه خانواده سر قبرش رفتم و فاتحه خواندم. با فردی که در کنار بلیت فروشی نشسته بود خوش و بش و بگو بخندی داشتم. گفتم ظهر پنج شنبه و شب جمعه است میخواهم فاتحه بخوانم بلیت برای چه؟ گفت اذیت نکن این بنده خدا را آن موقع که اسلام نبود. گفتم اسلام نبود خدا که بود... خلاصه ارزان تر با ما حساب کرد!

الغرض؛

کوروش شخصیت محترم، خاکش تاریخی و باستانی؛ اما عده ای این وسط شیطنت می کنند تا ملیّت را در مقابل مذهب قرار دهند. آقا سالها پیش از تخت جمشید بازدید داشت. این حقیر هم که اخیرا در مسیر شیراز - پاسارگاد به آنجا رفتم با دیدن صندلی های رنگ و رو رفته ای که انگار برای کنسرت چیده شده بود گفتم چقدر خوب است اینجا سینه زنی هم راه بیندازیم؛ البته برای اهل بیت. احساس کردم جایش آنجا خالی و البته حسابی دشمن سوز است.

ایرانیت و اسلامیت تقابلی با هم ندارند. فرهنگ مردم ایران یکی از نزدیکترین تمدنها به فحوای تربیتی و اجتماعی دین مبین اسلام بوده از همین رو این دو چنین به هم آمیخته شده اند. از همین روست که ترکیب ملیّت و اسلامیت ابرقدرتی را به وجود آورده که خواب از چشم استکبار زدوده است. چاره کار برای دشمن دین و میهن هم ایجاد تقابل بین این دو است تا فرصت عرض اندام پیدا کند.

این جماعتی که پیاده راه افتاده اند از مازندران به سمت قبر کوروش، آدمهای خوب و پاکی هستند؛ اما چه بدانند چه ندانند این حرکت مقلدانه از پیاده روی های مذهبی، با شیطنت بدخواهان در نهایت به تکرار و اشاعه آن ختم شده و تقابل مد نظر دشمن را رقم میزند.

دوستانی که احساس میکنند صرف اشراف اطلاعاتی برای مدیریت امور کفایت میکند بیدار شوند. اقدام اخیر صرفا یک محک و شروع برای شیوع است. بعدا نمیتوانید بدون هزینه جمعش کنید. بهتر است همین الان با این بندگان خدا صحبت کرده و از ادامه مسیر منصرفشان کنید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا