اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید علی صیادی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۱۴ ق.ظ

تولد: لنگرود- 1/6/1356

شهادت:23 /3/1387 سانحه هوایی

مزار: گلزار شهدای لنگرود

=برای خواستگاری که آمد، دو سه بار با هم صحبت کردیم. آن موقع تیپ صابرین بود. سیر تا پیاز ، مشکلات و سختی‌های کارش را برایم گفت، همان اول، با صراحت و بدون رو دربایستی. ملاحظه اولین دیدارمان را نکرد و لابه لای حرف‌هایش گفت: «من جز شهادت از خدا چیزی نمی خوام.» با اینکه خودم خواهر شهید هستم، توی دلم خالی شد. با خودم گفتم جواب رد می دهم.

=انگار پدرم هم دلش راضی نبود به این وصلت. می گفت: «دامادای دیگه‌م پاسدارن نمی خوام این یکی هم پاسدار باشه.»

با این حال ایام اعتکاف ماه رجب، رفت دنبال تحقیق و پرس و جو توی لنگرود. امام جماعت محله شان را دیده بود و چند نفر دیگر را. درباره علی که پرسید، حسابی تعریفش را کرده بودند.

نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که دلم نرم شد. با اینکه ترس از رفتنش تنم را می لرزاند وقتی دیدم ایمان و اخلاق خوبش را تأیید کردند، متقاعد شدم. پدرم هم راضی شد.

=عقدمان نیمه شعبان بود و عروسی هم شب عید غدیر خم. پیشنهاد دادم عروسی نگیریم و یک سفر زیارتی برویم مشهد. علی هم مخالفتی نکرد. اما چون پسر اول بود خانواده اش دوست داشتند مختصری هم که شده مراسمی باشد. همین هم شد. خیلی ساده و جمع و جور عروسی گرفتیم.

=دو روز بعد آمدیم تهران. شرایط شغلی علی طوری بود که باید تهران ساکن می شدیم. برایم سخت بود. دختر آخر بودم و وابسته به خانواده؛ اما خاطر علی این قدر خواستنی بود که رنج دوری از خانواده را برایم هموار کند.

=یکی دو هفته ای از زندگی مشترکمان می گذشت که خواب عجیبی دیدم. سه چهار شب پشت سر هم برادر شهیدم را می دیدم که با لباس خاکی جبهه آمده بود خانه مان. علی با لباس دامادی ایستاده بود و من هم با لباس عروس. شاید این نشانه ای بود برای اینکه به من بفهماند علی امانت است.

 آن موقع نفهمیدم...

=اولین ماموریتی که رفت نشستم به گریه کردن. حالا دوری او برایم سخت شده بود. هر چند بنا را از اول به این گذاشته بودم که وابسته اش نشوم ولی نشد. خودش هم می گفت: «این قدر به من وابسته نشو اول و آخر زندگی تنهاییه. فقط تنها کسی که توی این دنیا تو رو تنها نمی ذاره خداست.»

 

=دیر وقت هم که از مأموریت می آمد دوش می‌گرفت و می‌نشست پای حرف‌هایم. از اوضاع و احوال می پرسید، خبرهای جدید را می گرفت. بعد هم سجاده اش را پهن می کرد و نماز شب می خواند.

 

= یک روز که مثل همیشه از محل کارش آمد خانه، سفره ناهار را پهن کردم. نشست سر سفره. خواستم شروع کند که گفت: «شما بخور من نگاه می کنم!» فهمیدم روزه گرفته. دم ظهر با محل کارش تماس گرفته بودم اما چیزی نگفت. ترسیده بود که اگر بفهمم روزه گرفته برای خودم هم غذا درست نکنم.

=توی خانه سفید می پوشید. هم پیراهن و هم شلوار . همیشه همین طور بود. بین فامیل معروف شده بود به لباس‌سفید! چقدر هم زیبا می شد توی این لباس. نگاهش که می کردم توی دلم آفرین می گفتم به خدا برای آفریدن این بنده. واقعاً بنده بود.

=رفته بود میوه فروشی. وقتی آمد و پلاستیک میوه ها را دستم داد دیدم دو سه تا از میوه‌ها خراب است. پرسیدم: «خودت سوا کردی یا میوه فروش برات ریخته؟» جواب داد: «نه، خودم برداشتم.» گفتم: «چرا خراب‌هاش رو برداشتی؟» گفت: «دیدم طرف به من اعتماد کرده و اجازه داده میوه هاش رو سوا کنم، خواستم ضرر نکنه، چند تا از خراب هاش رو هم برداشتم.»

 

=جمعه ها برای خودش برنامه خاصی داشت. تا ساعت 11 صبح در خدمت خانواده بود. خرید می کرد، بچه را نگه می داشت. از آن ساعت به بعد برای خودش بود. نماز روز جمعه می خواند و نماز امام زمان را. غسل جمعه‌اش هم ترک نمی‌شد. یادم است یک جمعه خانه خواهرم مهمان بودیم. آن جا هم اجازه گرفت و غسل کرد، بی خجالت. می گفت: «کار خلافی که نیست، عمل به مستحبات دینه، خجالت نداره.»

=نماز که می ایستاد نگاهش می کردم. هنوز هم که یاد گریه‌های سر نمازش می افتم، بغض گلویم را می گیرد. با خودم می گفتم یعنی از خدا چه می خواهد چه حاجتی دارد که این طور التماس می کند، اشک می ریزد؟

=رفتار اشتباهی اگر از کسی می دید، مستقیم و بی پرده نمی گفت.  یک جوری غیر مستقیم بهش می فهماند که این کردار، ناپسند است. دوست نداشت طرف مقابل فکر کند دارد نصیحتش می کند.

 

=توی این چند سال زندگی مشترکمان یک بدخلقی از علی ندیدم. قهر و دعوایش را هم. بعضی وقتها زن های همسایه‌ پیش من از اخلاق شوهرهایشان گلایه می کردند. خیلی حرف‌هایشان برایم مفهوم نبود. چون این جور رفتارها را از علی ندیده بودم. طوری شد که آرزو می‌کردم یک بار دعوایم کند، قهر کند...

=عصبانی که می شد حرف نمی زد. سکوت می کرد و خشمش را می خورد. می ترسید توی این حالت، کلام درشتی از دهانش بیرون بیاید و باعث ناراحتی شود.

=زندگی مان سخت می گذشت ولی در عین سختی شیرین بود، چون علی بود. دل هایمان یکرنگ بود و همراه. همین برای یک زندگی پر از صفا و صمیمیت کفایت می کرد. هر چند حقوق کمی که داشتیم گاهی کفاف نمی داد.

 

=شهیدان، بودنشان برکت و رحمت است رفتنشان هم. شهادتش روی بستگان، اثر عجیبی گذاشته. همه علی و زندگی زیبایش را الگوی خودشان می دانند. جوان های فامیل مراسم عقدشان را کنار مزارش می گیرند، نماز که می خوانند یاد نماز خواندنش می کنند...

به کوشش مهدی قربانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">