پیامی از حضرت امام در رسانه ها پخش شده بود که بر اصلی بودن مسئله جنگ، تأکید داشت. امام، وضعیت جنگ را با مفاهیمی چون کربلا و عاشورا قیاس کرده بود. این پیام امام، شوری را در دل رزمنده ها به پا کرد. از طرف دیگر، بعضی رسانه ها دائم از صلح حرف می زدند و اعتنایی به خط امام نداشتند.
احساس کردیم جبهه، غریب است و سخن امام بوی تنهایی می دهد. با بعضی بچه ها تصمیم گرفتیم خودمان را به جبهه برسانیم. با این که دوم تیر از هفت تپه برگشته بودم ولی مجدّداً در تاریخ دوشنبه بیست تیر، خودم را سوار بر مینی بوس سپاه، آماده اعزام می دیدم. عباس رضایی، محمد بیژنی، سیدمحمد دابوئیان، حمید رجب نسب و سید احمد هاشمی هم بودند. سید احمد را برای اولین بار می دیدم. سه چهارسال از من بزرگتر بود. تازه امتحان کنکورش را داده بود و می بایست آماده انتخاب رشته می شد. سابقه جبهه اش زیاد بود. از شجاعت های او تعریف هایی شنیده بودم.
حمید رجب نسب که با او صمیمیتی داشت از حال و هوای متفاوت او می گفت. تعریف کرد:
یکبار وقتی از شجاعت و نترسیدن در رویارویی با دشمن و مرگ سخن به میان آمد احمد درباره خودش گفت «...قبل از عملیات دلم کمی شور می زند اما وقتی وارد درگیری شوم اصلاً نمی ترسم. فقط به جنگ فکر می کنم. با این منطق که اگر نکشم کشته می شوم، ترس فراموش شده و دل شوره ام کنار می رود...».
حمید می گفت: در یکی از نمازهای ظهر قبل از عزیمت به جبهه، در مسجد بیسرتکیه بودیم. پدر شهیدان «شمس»که از اعضای هیئت امنای مسجد بود، اعلام کرد: فردی مستحق کمک بوده و نماز گزاران می توانند کمک های خود را در قالب صدقه پرداخت کنند. سید احمد در گوشه حیاط مسجد، مرا کنار کشیده و گفت: دستت را در جیبم کن و بدون اینکه نگاه کنی، هرچه پول است را بردار و به آقای شمس بده! من نیز چنین کردم، اما چون مدارک شخصی او لای پول ها بود، برای جدا کردنِ آن، به ناچار دستم را نگاه کردم. پول زیاد و قابل توجهی بود. سید احمد ناراحت شد و اعتراض کرد: مگر نگفتم نگاه نکن! آقای شمس هم از دیدن این مبلغ زیاد تعجب کرد و گفت: این همه پول را سهم سادات بدهیم یا ...؟ گفتم باید از صاحبش بپرسم. از سید احمد پرسیدم. گفت: هرچه هست را نصف ـ نصف کنید. دوباره آقای شمس مرا خواست و یک سری اوراق شخصی را که لابه لای پول ها جامانده بود به دستم داد. من و سیداحمد با هم از مسجد خارج شدیم. در مسیر راه، سید احمد گفت: جنگیدن علیه دشمن متجاوز در اسلام جهاد اصغر است و لیکن مبارزه با نفس، جهاد اکبر محسوب می شود. بعد ادامه داد: جنگیدن آسان است اما جهاد با نفس واقعاً سخت است.
به هفت تپه که رسیدیم، یک راست به سراغ گردان یارسول (ص) رفتم. حوصله ام از کارهای تبلیغات و بهداری، سر رفته بود. می خواستم این بار در گردان رزمی باشم تا شانس بیشتری برای حضور در خط مقدم داشته باشم. گردان یارسول به سوله های بتنی در نزدیکی معبد چغازنبیل منتقل شده بود.
ناهار را در چادر فرماندهی گردان یارسول (ص)، مهمان یحیی خاکی که هنوز فرماندهی گردان را در اختیار داشت، بودیم. یحیی وقتی فهمید سید احمد قبلاً در گردان مسلم، فرمانده گروهان بود، او را به عنوان جانشین اکبر عظیمی که فرمانده گروهان یک بود منصوب کرد. حمید رجب نسب هم شد مسئول یکی از دسته های گروهان. رضا دادپور هم بعد از چند روز، از گردان بهداری منتقل شد و به جمع ما پیوست.
گفتند سریع آماده شوید، باید به شلمچه رفته و خط را از بچه های گردان عاشورا تحویل بگیرید. دوگروهان بودیم که راه افتادیم. روز سه شنبه 28/4/67 توی اتوبوس و موقع اخبار ساعت چهارده بود که رادیو خبر قبول قطعنامه از طرف ایران را اعلام کرد. بچه ها در بهت و حیرت فرورفتند. البته چند روزی بود که زمزمه آن در بین رزمنده ها پیچیده بود، ولی خیلی ها پذیرش قطعنامه را جدی نمی گرفتند. پیام امام که خوانده شد صدای هق هق گریه ها بلند شد. عبارت جام زهر، ناله رزمنده ها را به هوا برد. این اشک ها و گریه ها هم برای تنهایی و غربت امام بود، هم به خاطر نگرانی از آرمان های جهانی که شعارش را داده بودیم، هم بابت نگرانی از هدر رفتن خون شهدا، هم ترس از جاماندگی از قافله شهادت... همه توی لاک خودشان فرورفته و هر کس با خودش زمزمه ای داشت.
از جاده اهواز خرمشهر، یک فرعی بود که به طرف شلمچه می رفت. جایی در آن حوالی که خط سه محسوب می شد مستقر شدیم تا دوسه روز بعد، خط را از گردان عاشورا تحویل بگیریم. پنج شنبه 30/4/67 بود که اکبر عظیمی به فرماندهی گردان منتقل شد و سید احمد هاشمی به فرماندهی گروهان یک منصوب گردید.
عراق که گمان می کرد ایران چون در وضعیّت ضعف قرار دارد قطعنامه را قبول کرده است حملات شدیدی را با محوریّت منافقان در غرب و ارتش بعث در جنوب تدارک دید. در همان روزها خبر آمد که گروهک منافقین از غرب طی حمله ای با پشتیبانی ارتش عراق وارد خاک ایران شده است. نیروهای ایرانی به مقابله با آن ها پرداختند. بعدها این عملیات بزرگ که به سرکوبی گسترده منافقین انجامید، به عملیات مرصاد مشهور شد.
ما در منطقه جنوب بودیم. خبری از منافقان نبود؛ اما عراقی ها می خواستند دوباره بخش هایی از کشور را اشغال کنند. دو سه شب از آمدن ما به قرارگاهمان گذشته بود. شب جمعه ای بود و دعای کمیل خواندیم. شاید یکی از به یادماندنی ترین دعاهای کمیل در جبهه بود. حال همه دگرگون بود. به خاطر شرایط به وجود آمده احساس می کردند آخرین دعای کمیل زمان جنگ باشد. دغدغه همه این بود که آیا سفره شهادت دیگر جمع شده است؟ آیا باید از جمع دوستان با صفای جبهه جدا شده و به شهرهای خود برمی گشتیم و دنیایی می شدیم و...
یکی از نیروها آمده بود پیش احمد هاشمی. پوتینش پاره شده بود. احمد پوتین خودش را درآورد و به او داد. او قبول نمی کرد. احمد اصرار کرد که من فرمانده تو هستم. من می توانم فردا برای خودم یکی تهیه کنم. پوتین را به او داد و خودش پابرهنه شد.
صبح جمعه 31/4/67 هنوز آسمان گرگ و میش بود که خبر رسید عراق آتش شدیدی را روی خطوط مقدم نیروهای ایرانی آغاز کرده است. دشمن خط را شکسته و به سمت ما حمله کرده بود و باید هر چه سریعتر منطقه را تخلیه می کردیم. تعجب کردیم. نمی دانستیم چه خبر شده. فاصله ما با عراقی ها زیاد بود. آن جایی که بودیم عراقی ها خیلی هنر داشتند می توانستند با توپ، ما را هدف قرار دهند. حالا آنها کی توانسته بودند این همه راه را جلو بیایند خدا می دانست.
رفتیم عقب و خودمان را به جاده اهواز خرمشهر رساندیم. سر جاده خاکریزی قرار داشت. پشت آن موضع گرفتیم. از طرفی نگران بودیم که سمت راست و چپ ما خالی است. پشت سر ما هم که به فاصله بسیاری زیادی فقط بیابان بود شهر شادگان قرار داشت. نگران بودیم به خاطر حجم کم تجهیزات اگر دشمن از راه برسد پشتوانه مناسبی برای مقاومت نداشته باشیم.
شروع کردیم به کندن سنگر انفرادی تا اگر عراقی ها سرریز شدند جان پناهی برای مقاومت و دفاع داشته باشیم. به مرور نیروهای دیگر از راه رسیدند و در دو طرفمان موضع گرفتند. خبرهایی هم از حمله منافقین به مرز غرب و حرکت به سمت کرمانشاه به گوش می رسید.
ظهر شده بود. گرمای هوا بیداد می کرد. ناگهان سروکله تانک های عراقی پیدا شد. فقط تانک بود که به چشم می خورد. آنها در فاصله ای دور، در کنار بیمارستان امام سجاد علیه السلام که تخلیه شده بود مستقر شدند. این بیمارستان، همنام همان بیمارستانی بود که نزدیکی شلمچه، مدتی در آن مستقر بودیم.
گویا تکلیفشان مشخص نبود. خودشان هم فکر نمی کردند که به این سادگی به جاده اهواز خرمشهر برسند. احتمالاً قصدشان محاصره خرمشهر و حمله به اهواز بود. هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی در این نقطه، یعنی جاده اهواز خرمشهر باید بایستیم و از کشور خود دفاع کنیم. نمی دانستم چرا اوضاع این طور شد. تانک ها جلو نمی آمدند. گویا منتظر سایر نیروهایشان بودند که به آنها ملحق شوند. شنیدیم بچه های گردان عاشورا در مقرّشان مانده و در محاصره قرار داشتند. چشمم به سید احمد هاشمی افتاد. هنوز پابرهنه بود. تعجب کردم روی این آسفالت داغ، چگونه با پای برهنه راه می رود؟! قبلاً یک بار پایم را بدون کفش روی آسفالت داغ گذاشته بودم و می دانستم تحمل چنین وضعیتی تقریباً محال است. بیابان هم پر از خار و خاشاک بود. احمد کلاه هم نداشت. حوله ای را روی سرش انداخته بود تا آفتاب کمتر اذیتش کند. با همان وضعیت به کار بچه ها می رسید و وضعیتشان را سر و سامان می داد.
بچه های خمپاره انداز آمدند. کنار سنگر ما با دوربین، گرای تانک را می گرفتند. یکی دوبار شلیک کردند، نخورد. دلم افتاد که اگر دشمن بخواهد واکنش نشان دهد، اولین نقطه، همین جا را می زند و پدر ما را درمی آورد! بعد از چند شلیک، یک گلوله خمپاره به شنی تانک خورد و آتش گرفت. گویا دست خمپاره انداز تازه گرم شده بود. چون یک گلوله اش هم به تانک خورد و آن را هم به آتش کشید. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد.
بعد از ظهر حدود ساعت چهار مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا به بچه های ما ملحق شد. قرار شده بود دسته یک و دو از گروهان یک به فرماندهی سید احمد، ضرب شصتی به دشمن نشان داده و پس از ضربه زدن به دشمن، به عقب برگردند. ما بچه های دسته سه منتظر ماندیم. حمید رجب نسب هم که فرماندهی دسته ما را بر عهده داشت بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، با آن ها رفت. در حالی که یک تانک جلوی آن ها حرکت می کرد دو دسته به همراه چندین آرپی چی زن به سمت دشمن پیشروی کردند. امید چندانی به موفقیت این حمله وجود نداشت. سید احمد به وسیله بی سیم با فرمانده لشگر، مرتضی قربانی تماس گرفته و از احتمال محاصره شدن بچه ها خبر داد؛ اما مرتضی قربانی همچنان به حرکت به سمت دشمن تأکید داشت. ناگهان با آغاز درگیری و شکار شدن چند تانک، دشمن که از عقبه مطمئنی برخوردار نبود، تانک ها را به سمت عقب برگردانده و از منطقه گریخت.
بچه ها این صحنه را که دیدند شیر شدند، از جا برخاسته و با فریاد الله اکبر دنبال تانک ها دویدند، عده ای با موتور، عده ای سوار بر تویوتا، برخی پیاده و ...
چون حمید رجب نسب فرمانده دسته ما پیشاپیش جلو رفته بود، ما هم به همراه سایر بچه ها با پای پیاده، تانک ها را دنبال کردیم. کمتر کسی شلیک می کرد. می دانستیم در شرایط بدی هستیم و تحریم ها باعث شده است با کمبود سلاح مواجه باشیم. برای همین رزمنده ها به طور معمول تا ضرورتی پیش نمی آمد شلیک نمی کردند. دیگر چیزی به نام نظم و هماهنگی دیده نمی شد. همه می خواستند از هم سبقت گرفته و خودشان را به دشمن برسانند. دویدن در آن هوای گرم و شرجی، آن هم با تجهیزات، کار بسیار سختی بود.
گرچه قدری از راه را با ماشین، قدری را با موتور و بسیاری را دوان دوان می رفتیم؛ اما گرمای هوا، طولانی بودن راه و تجهیزاتی که به همراه داشتیم، دیگر نای راه رفتن برای ما باقی نگذاشته بود. از تشنگی داشتم هلاک می شدم. آبی که همراه داشتم را خیلی زودتر از این خورده بودم. اینجا می شد این حکایت که می گویند در صحرای کربلا امام حسین (ع) آسمان را تیره و تار می دید احساس کرد. ناگهان چشمم به یک منبع آب افتاد. زود به طرفش رفتم. آب، زیر آفتاب مستقیم، بسیار داغ شده بود. به این چیزها توجه نداشتم. شیر آن را باز کردم و دهانم را زیر آب بردم. احساس می کردم گواراترین آب را در طول زندگیام می نوشم. این آب گرمی که شاید در حالت عادی کسی رغبتی برای خوردن آن نشان ندهد، برای من در حکم یک شراب بهشتی بود. جانی گرفتم و دوباره دنبال بچه ها دویدم.
آن قدر راه رفتیم که حتی از محل استقرار قبلی خودمان هم رد شدیم. سر یک سه راهی که همه مستقیم می رفتند، دیدم محمد بیژنی ایستاده تا به بچه های ما علامت بدهد که از سمت چپ بیایند. او سعی داشت بچههای گردان یارسول را جمع کند. خطی که بچه های گردان عاشورا هنور در آن مستقر بودند در همین مسیر سمت چپ بود و باید سریع به کمک بچه های گردان عاشورا می رفتیم. در آن شلوغی و بی نظمی، هدایت بچه ها کار بسیار سختی بود. چند نفر که جمع شدیم راه افتادیم به سمت چپ تا به طرف محل استقرار بچههای گردان عاشورا برویم. من بودم، رضادادپور و عباس رضایی و سیداحمد هاشمی و یک نفر دیگر.
همین طور که راه می رفتیم و از بچه های دیگر فاصله می گرفتیم، سر یک پیچ، دوتویوتا همراه نیرو از راه رسید و به ما گفتند که زود سوار شوید. خوشحال شدیم که دیگر مجبور نیستیم در این هوای گرم، پیاده راه برویم. هنوز سوار تویوتا نشده بودیم که یک تانک عراقی درحالی که با فاصله از ما در حال فرار بود، ناگهان ایستاد و تیرباری که روی آن قرار داشت سریع به طرف ما چرخید و نشانه گرفت. تندی پریدیم کنار خاکریز پشت پیچ تا از دید مستقیم تانک در امان باشیم. تیربارچی بی وقفه شلیک می کرد. معلوم بود که تانک هم می خواهد شلیک کند. هر کس گوشهای خزید و پناه گرفت. سیداحمد هاشمی همان طور با پای برهنه و حوله ای که بر سر داشت ایستاده بود و نیروها را مدیریت می کرد. انگار ترس را احساس نمی کرد. تویوتاها راه افتادند و رفتند. ناگهان صدای مهیبی پیچید. تانک شلیک کرده بود. انفجار گلوله آن، همه جا را به لرزه درآورد. به سمت خاکریز سینه خیز شدیم. سرم را لای دستانم مخفی کردم. ترکش های ناشی از انفجار گلوله تانک، مثل باران در کنارم فرود می آمد و خاک خشک و نرم اطراف را بر سرم می ریخت. صدای باران خاک و ترکش که تمام شد، سرم را بالا گرفتم. هیچ ترکشی برای من حواله نشده بود. حالم خوب بود. چشمانم دوید دنبال بچه های دیگر. رضا دادپور و عباس رضایی کنارم بودند. تویوتاها رفته بودند. احمد هاشمی هم معلوم نبود کجا غیبش زده است. یک بنده خدایی هم که همراهمان بود مجروح شده بود.
تیربارچی عراقی دوباره شروع کرد به شلیک. ما سه نفر فقط کلاش به همراه داشتیم و حریف تانک و تیربار نمی شدیم. راهی نداشتیم جز این که به عقب برگردیم و خودمان را به سایر نیروها برسانیم. آن مجروح که نمی شناختیمش از ما میخواست همراه خودمان ببریمش. این کار در آن وضعیت امکان پذیر نبود. او را به خدا سپردیم.
باید به صورت نیم خیز و با سرعت می دویدیم. نه وقت و نه موقعیّتی برای پناه گرفتن نبود. با تمام توان شروع کردیم به دویدن تا خودمان را به همان سه راهی، پیش سایر نیروها برسانیم. نمی دانم چگونه بود که از چند نقطه دیگر هم به طرف ما تیراندازی شد. گلوله تانک و خمپاره بود که انگار فقط به گرای ما شلیک می شد.
سر سه راه هیچ کس نبود. دو سه کیلومتر آن طرف تر، سمت راست مسیر، سیاهه ای از نیروها دیده می شد. به آن طرف دویدیم. از سمت دشمن انگار فقط داشتند به طرف ما سه نفر شلیک می کردند و از آن طرف، انگار همه نیروها ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند و منتظر بودند تا به آن ها ملحق شویم. باران تیر و گلوله در اطرافمان به زمین می خورد. دیگر نه می شد خوب دوید و نه می شد خیز رفت. چون ممکن بود گلوله تانک و خمپاره ای از راه برسد و کارمان را بسازد. ابر و باد و مه خورشید و فلک، دست به دست هم داده بودند تا تیری، ترکشی نصیبمان کنند. تشنگی مفرط و خستگی زیاد، امانم را بریده بود. تجهیزات هم مزید بر علّت شده بود. همه تجهیزاتم را در حالی که می دویدم رها کردم. ماسک شیمیایی، خشاب ها و... در همان حالت بند اسلحه را باز کردم و آن را به دوشم انداختم. به همین خاطر، اسلحه روی دوشم جا خوش کرده بود و به زمین نیفتاد. احساس می کردم دیگر نمی توانم بدوم. سرم گیج می رفت و تمام دنیا دور سرم دور می زد. تیر و ترکش حریفم نشده بود، اما خستگی مفرط و تشنگی داشت فاتحه مرا میخواند. خاکریزهای کوچکی در اطراف ما بود که کمی باعث درامان ماندنمان از تیرو ترکش می شد.
در کمال ناباوری، خودمان را به نیروها رساندیم. تیر و ترکش ها هم تمام شد. انگار همه منتظر ما ایستاده بودند. تا رسیدیم دستور آمد نیروها راه بیفتند. من دیدم دیگر طاقت ندارم حتی یک قدم بردارم. عباس رضایی هم مثل من بود. رضا رفت. من و عباس سنگری را در آن نزدیکی پیدا کردیم و خودمان را داخل آن انداختیم. دراز که کشیدم با چشم خودم می دیدم که هر چه اطرافم است دارد دور سرم می چرخد. آب دهانم مثل آدامس! شده بود و به زبانم می چسبید. از فشار تشنگی و گرسنگی و خستگی در آستانه بیهوشی بودم. وضعیت عباس هم تعریفی نداشت.
حجت الاسلام سید سجاد ایزدهی کتاب تو شهید می شوی