اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اشک آتش تعطیل شد

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۵ ب.ظ

وبلاگ نویسی را برای همیشه کنار می گذارم. این موفقیت بزرگ را به برادران زحمت کش و دلسوز اداره اطلاعات مازندران و دادگاه ویژه روحانیت تبریک عرض می کنم. دعا کنیم خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.

نکته یک: به هیچ وجه درباره آن چه نوشتم برای هیچ دوست و دشمنی توضیح نخواهم داد. می خواهم با ذهنی آسوده، این مسئله را برای همیشه فراموش کنم.

نکته دو: انشاءلله در فرصت مناسب، کاری که باید انجام بدهم را انجام خواهم داد.

التماس دعا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

چه کسی گفت والفجر مقدماتی، آخرین عملیات است؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ


مدتی بعد، برای عملیات والفجر مقدماتی خودم را به نیروها رساندم. بچه های تیپ جوادالائمه به جنوب منتقل شده بودند. ابتدا در اهواز در ساختمان های پنج طبقه مستقر شدیم. سپس آمدیم به سایت 5 در غرب شوش. سایت 5 پادگان بزرگی بود که همه ی گردان های تیپ را در خود جای داد. اینجا قرارگاه تاکتیکی بود و مدتی برای تمرین و کسب آمادگی های لازم در آنجا ماندیم. سایت 5 دست کمی از میدان جنگ نداشت. گاهی خمپاره ی دشمن به آنجا اصابت می کرد و گاهی هم هواپیماهای عراقی، بمب هایشان را به سمت ما می ریختند. یک روز همه ی لشکرهای اطراف را جمع کردند داخل سایت 5. آقا محسن رضایی آمده بود برای سخنرانی. گفت: عملیات والفجر انشاءالله آخرین عملیات ما است و... شور و غوغای خاصی برپا شده بود. بعضی بچه های لشکرعاشورا طبل می زدند. بچه ها همدیگر را در آغوش گرفته وزیر لب زمزمه می کردند: وداع، وداع آخر است، می رویم کرب و بلا ...

قبل از عملیات، نقشه ای آوردند و نیروها را توجیه کردند. به گمانم در منطقه ی پاسگاه طاووسیه در سمت راست فکه باید وارد عمل می شدیم. شب عملیات مسیری طولانی را با تجهیزات سنگین داخل رمل های نرمی که پاها در آن به سختی حرکت می کرد، پیاده رفتیم. عملیات لو رفته بود. ناخدا افضلی فرمانده ی نیروی دریایی، خائن از آب درآمده بود. البته بعضی نیروها هم دقت لازم را در حفظ اسرار نداشتند. تقریباً همه ی مردم شوش و دزفول می دانستند قرار است عملیات بزرگی در آن منطقه انجام بشود. طبعاً ستون پنجم، دشمن را باخبر کرده بود. ما اصل غافلگیری را در اختیار نداشتیم. دشمن از نظر تجهیزات توپخانه ای نسبت به ما برتری داشت. برای همین، وضعیت را دست گرفت. عملیات هنوز شروع نشده بود و رمزی به گوش ما نرسیده بود که دستور آمد برگردید. آتش شدید خمپاره ی دشمن آغاز شد. در آن دشت وسیع، هیچ جان پناهی نداشتیم. آنقدر نیرو وارد عمل شده بود که خط، حسابی شلوغ و بی نظم شد. نیروها در آن تاریکی، همدیگر را گم کردند و با گردان های دیگر قاطی شدند. چاره ای جز استفاده از بلندگو نبود! در خط مقدم و پیش پای دشمن با بلندگو داد می زدیم: گردان ولی الله از این طرف! گردان های دیگر هم به همین شکل.

عراقی ها که از قبل منتظر عملیات بودند با پوشیدن لباس های بسیج و سپاه و استفاده از تاریکی، داخل نیروهای ما نفوذ کرده بودند و عده ای را به سمت دشمن سوق می دادند. چشمم به ارفعی، معاون گردان افتاد. سرش را تراشیده بود. ترکش کوچکی، سرش را با سرخی خونش آغشته کرده بود. بی تاب بود و دنبال بچه ها می گشت. وضعیت اسفبار و آشفته ای بود. آن وضعیت مرا یاد آخر راهپیمایی های رسمی در شهر انداخت که نظم جمعیت ناگهان به هم می خورد و دیگر کسی نمی تواند کسی را پیدا کند. به سرعت، خط را تخلیه کردیم. بچه ها خسته و سردرگم بودند. راه رفتن روی رمل کار بسیار سختی بود. آنها هیچ گاه تصور نمی کردند عملیاتی با این بزرگی در همان لحظات اول متوقف شده و جنازه ی دوستانشان در اطراف پراکنده شود. بعضی نیروها از خستگی و ناراحتی روی رمل ها نشسته بودند و گریه می کردند. البته در خطوط دیگر، گاهی اوضاع فرق می کرد.

به هر مشقّتی بود نیروها را جمع و جور کردند و به سایت5 بردند. بلافاصله هم بچه ها را مرخص کردند و به شهرها فرستادند.

در مسیر بازگشت، نگران و ملتهب بودم و دائم از خودم می پرسیدم اوضاع جبهه چطور خواهد شد؟ دل توی دلم نبود. نگران سرنوشت جنگ بودم. آن چه در شب عملیات والفجر مقدماتی دیدم روحیه ام را خراب کرده و دلم را به آشوب کشانده بود. از حسین عسکرزاده که مسئولیتی در گردان داشت، قول گرفتم اگر عملیاتی شد مرا با خبر کند. پرسید: چه جوری؟ شماره ی منزل را دادم و گفتم: تماس بگیر و فقط بگو حالت چطور است؟!

متن فوق برشی از کتاب بی نصیب، خاطرات شفاهی حجت الاسلام ماندگاری است که توسط انتشارات مطاف عشق وابسته به موسسه روایت سیره شهدا منتشر شده و از طریق اینترنت نیز قابل فروش است. لطفا به این نشانی مراجعه کنید: http://store.mataf.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B5%DB%8C%D8%A8

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آیا دوران انجمنهاى اسلامى پایان یافته است؟

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۰ ق.ظ


«آیا دوران انجمنهاى اسلامى پایان یافته است؟ آیا دوران انجمنهاى اسلامى، اصلاً پایان مى‌یابد؟» باید به این سؤال، جواب بدهیم.

در جواب، بنده عرض مى‌کنم که دوران انجمنهاى اسلامى در نظام جمهورى اسلامى پایان نیافته است. اگر هم فرض کنیم روزى برسد که ما به انجمنهاى اسلامى احتیاجى نداشته باشیم، آن روز، امروز نیست. آن روز، وقتى است که اگر به ادارات، به مؤسسات، به کارگاهها و به هر جا نگاه کنیم، ببینیم آن قدر همه خوب شده‌اند و رفتار همه آن قدر عالى شده است که دیگر احتیاجى به انجمن اسلامى نیست. یعنى نه خطایى صورت بگیرد و نه پاى کجى گذاشته شود؛ نه حرف غلطى بر زبانها جارى گردد و نه در جایى عناصر بدخواه و بد دل وجود داشته باشند. همه مؤمن، همه سالم، همه صادق، همه مشغول به کار، همه انقلابى، همه پر توان و تلاش. آن وقت و در آن شرایط، همه‌ى این ادارات و مؤسسات، انجمن اسلامى است. اگر چنین روزى پیش آمد، خواهیم گفت: «بسیار خوب! انجمنهاى اسلامى به این شکل، دیگر لازم نیست. همه‌ى ادارات، انجمن اسلامى‌اند.» آیا امروز چنین وضعى پیش آمده است؟ آیا امروز در داخل مؤسسات دولتى، یا کارخانه‌ها، یا بازار، یا دستگاههایى که در آنها انجمن اسلامى هست، خطا نیست؛ خلاف نیست؛ بد دلى نیست؛ غفلت از راه اسلامى نیست که ما بگوییم انجمن اسلامى دیگر لازم نیست؟ پس، جواب ما این است که «نه؛ انجمن اسلامى لازم است. باید باشد. با قوت هم باید کار کند و هدفهاى اولیه‌ى خود را که سازمان تبلیغات اسلامى، اساسنامه‌اى هم براى آنها تنظیم کرده است، پیش رو داشته باشد.» تا آن‌جایى که من توانستم مرورى روى این اساسنامه بکنم، به نظرم چیز خوبى رسید. لذا، انجمنهاى اسلامى، طبق همین هدفها باید عمل کنند. امروز آن‌وقتى نیست که کسى بگوید «انجمن اسلامى لازم نداریم!» نه؛ انجمن اسلامى لازم است. اشخاص نمى‌توانند قضاوت کنند که ما انجمن اسلامى لازم داریم یا نداریم. این نظام است که باید قضاوت کند.

71/06/04 مقام معظم رهبری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روایت تلخ حمله به طلاب متحصن معترض به برجام در قم

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ق.ظ

خواهر شهید بیرون قفس بود

روایت هتک حرمت حرم کریمه‌ی اهل بیت، علیهم السلام و بازداشت متحصنین مسجد اعظم

 

م.ن و س.ط زوج طلبه‌ی حوزه‌ی علمیه‌ی قم مقدسه و م.و طلبه و دوست م.ن هر سه از متحصین مسجد اعظم هستند که هر یک واقعه‌ی تلخ حمله به حرم کریمه‌ی اهل بیت، علیهم السلام، و هتک این مکان نورانی را از نگاه خود روایت می‌کنند:

م.ن: از شب واقعه در تحصن بودم. از هم‌آن روز برایم محسوس بود که آدم‌های مشکوکی در جمع بودند و خیمه زده بودند تا شبهه‌پراکنی کنند. آدمی که سئوال دارد این طور برخورد نه‌می‌کند. می‌پرسیدند: شما چه را از ره‌بری جلوتر هستید؟ جواب می‌دادیم می‌رفتند سراغ اصل برجام و سراغ شبهات دیگر. حتا گاهی اوقات تمسخر می‌کردند.

ام‌روز هم در فیضیه بودند و دی‌روز هم بودند. آدم‌های لباس‌شخصی چهل‌پنجاه ساله که ظاهرش می‌خورد طلبه باشد اما معلوم نه‌بود آن جا چه می‌کنند. اهل به‌گومه‌گو هستند و انگار آمده‌اند جمع را به‌پاشانند.

جو تحصن اما آرام و بی‌حاشیه بود و پی روشن‌گری بود. شاید صدها نفر آمدند و در این حلقه‌های بحث در باره‌ی برجام که تشکیل می‌شد و مردم چیز یاد می‌گرفتند و می‌رفتند. ظاهرش این بود که تحصن است اما بحث بود.

ما جمعه‌شب ملحق شدیم و آخر شب گفتیم هوا سرد است و بچه‌ها مریض می‌شوند، خانم‌مان با مادرخانم‌مان برگشتند. شنبه هم تا ظهر آن جا بودم و بعد از نماز برای استراحت به خانه رفتم و خانم و خواهرخانم و مادرخانم و پدرخانم و بچه‌ها در حرم ماندند.

س.ط: آقایان جلوی در مسجد اعظم فرش انداخته بودند و خانم‌ها سمت راست آن‌ها روبه‌روی حوض بودیم؛ مقابل ایوان شبستان میانی مسجد اعظم. بعد از نماز ظهر جمعیت داشت زیاد می‌شد و صبح هفت‌هشت نفر بودیم و حالا حوالی بیست نفر خانم بودیم و آن خواهر شهید دی‌شب را هم در حرم مانده بود.

ما آقایان را نه‌می‌شناختیم. شاید حاج‌آقای روح‌الله دشتی آمد و گفت که تهران یک عده به عنوان طرف‌داران دولت و برجام آماده می‌شوند که فضا را به هم به‌ریزند. به ما گفت اگر کسی آمد و فحش داد یا چیزی گفت اصلاً تنش ایجاد نه‌کنید. پیام حضرت آقا هم هنوز به ما نه‌رسیده بود.

م.و: پیام حالت شایعه داشت. یک می‌گفت پیام از آقا آمده است. آن یکی می‌گفت از خودشان گفته‌اند که آقا مخالف شما بوده است.

 

س.ط: من متوجه بسته شدن درها نه‌شدم. هم‌آن موقع مادر من رفته بود پی آب‌جوش. وقتی آمده بود دیده بود درها بسته است و مجبور شده بود از در ساحلی به‌آید داخل. جمعیت مردم در آن ساعت در صحن خیلی نه‌بود و حوالی سه‌ونیم که لیاس‌شخصی‌ها آمدند تصور کردیم مردم عادی هستند.

م.ن: پدرخانمم می‌گوید یکی با کت مشکی آمد پیش من نشست و یک پاکت دربسته‌ را با یک تکبری به ما حواله کرد و گفت: بلند شید، جمع کنید، ما حکم داریم. اگر نه‌کنید بهمان می‌کنیم. ایشان هم گفته بود مسئول ما آقای فلانی است و به ایشان به‌گویید. طرف بلند شده بود، و بلند نه‌شده بقیه ریختند.

م.و: چهار‌پنج نفر از آن‌ها در صحن بودند و کنار حوض ایستاده بودند. کت‌مشکی که از کنار آن آخوند بلند شد سی‌ثانیه نه‌شد که حمله کردند. من اول فکر کردم این‌ها طرف‌دارهای دولت و برجام هستند. تصور نه‌کردم نیروی امنیتی تصویر ره‌بر را پاره کند. اولین نفر آمد اولین نوشته که از بیانیات ره‌بر بود را کند. دومی رفت به کندن دومی یک آخوندی اعتراض کرد که چه کار می‌کنی؟ طرف آن آخوند را گرفت و چسباند به در مسجد اعظم. خدام آمدند و در مسجد را باز کردند و او را به داخل انداخت. یک نفر دشداشه‌پوش رفت که مهاجمین را به‌زند. این را هم گرفتند و داخل انداختند. به ما هم می‌گفتند به‌آیید داخل صحبت کنیم. من هنوز گیج بودم و تصور نه‌می‌کردم که این‌ها مأمور باشند. مأمور که با آخوند این طور صحبت نه‌می‌کند.

چند نفر به مأمورها زدند و یکی‌شان از روی ایوان افتاد. یک نفر دیگر را هم پایش گرفتند و چنان پیچاندند که نعره‌اش در صحن پیچید. حتا کسانی را که پایین ایستاده بودند و به این خشونت اعتراض می‌کردند را به داخل مسجد انداختند.

تقریباْ همه را به داخل مسجد پرتاب می‌کردند و یک سید معممی را که پرت کردند سرش به در مسجد خورد و عمامه از سرش افتاد. لباس‌شخصی‌ها هم با کفش داخل مسجد می‌رفتند و هیچ باکی نه‌داشتند.

من پشت این‌ها می‌رفتم و اعتراض می‌کردم. یکی‌شان گوشش مثل کشتی‌گیرها شکسته بود. گفتم: برای چه این کار را می‌کنی؟ گفت: حاج‌آقا اعتراض داری؟ گفتم: آره. گفت: به‌رو داخل مسجد صحبت کنیم. در هم‌این حین آن مشکی‌پوش قدبلند گفت زنگ به‌زنید ون به‌آید. این را که گفت بنده پشیمان شدم و گفتم این چه سئوال و جوابی است؟

 

یکی دیگر بود که پیراهن صورتی داشت. گفتم: برای چه این کار را می‌کنید؟ گفت: پنج روز است که داریم تذکر می‌دهیم. گفتم: این تحصن از شب جمعه شروع شده است و تازه دو شب شده است چه جوری پنج روز است دارید تذکر می‌دهید؟ یکی دیگر ملبس به لباس پلیس بود که از در ساحلی آمد داخل. گفتم من سئوال دارم. گفت: من جواب‌گو نیستم.

طاقتم تمام شد. گریه‌ام گرفت. یکی‌شان بددهن و بدبرخورد بود. آمد طرف من. اشک‌هایم را پاک کرد. گفت: چیه؟ گفتم: احترام روحانیت را نگه نه‌داشتید. گفت: می‌خواهی تو را هم به‌بریم؟ گفتم: الان داری من را می‌ترسانی؟ فکر می‌کنی می‌ترسم از شما؟ فوقش این است که می‌میریم. پس من را نه‌ترسانید.

یک کسی آمد که گفت این را ولش کن. دست من را گرفت و از در صحن طلا من را بیرون فرستاد. من حرم را دور زدم و از در کتاب‌خانه‌ی بروجردی که هنوز باز بودم داخل آمدم. تقریباْ همه را برده بودند. یک خانمی روی زمین نشسته بود و شعار می‌داد: مرگ بر ضد ولایت فقیه. و زائرهای خارجی تماشا می‌کردند.

 

س.ط: من گوشیم را شارژ می‌کردم. دیدم یک آقایی آمد و عکس‌ آقا و نوشته‌ها را پاره کرد. چون به ما گفته بودند که افراطی‌های طرف مقابل را فرستاده‌اند، به بچه‌ها گفتم به‌نشینید و واکنش نشان نه‌دهید. ما پنج نفر از خانم‌ها روی یک فرش نشستیم و بقیه‌ی خانم‌ها ایستادند و عقب رفتند.

جماعت را هل می‌دادند و دست و پای طلبه‌ها را می‌گرفتند و داخل شبستان می‌انداختند و عمامه‌ی آن‌ها می‌افتاد و این‌ها را ما می‌دیدیم. کار آقایان که تمام شد در شبستان مسجد اعظم را بستند.

خادم‌ها با آن‌ها هم‌کاری می‌کردند. زیراندازها را جمع کردند. بعد که حمله کردند خادم‌ها سریع آمدند و هر چه کنده بودند به در و دیوار را سریع ریختد توی سطل آشغال و فرش ها را جمع کردند.

بعد آمدند به خانم‌ها گفتند که به‌روید. گفتیم: نه‌می‌رویم. به‌شان گفتیم که خیلی توهین‌آمیز برخورد می‌کنید. چون هیچ تذکری قبل از آن به ما نه‌داده بودند. ما که اصلا حواس‌مان به ون‌ها نه‌بود نه‌می‌دانستیم پلیس هستند. به‌شان می‌گفتیم که شما خیلی بی‌غیرتید که حجاب خانم‌ها را بر می دارند و شما ایستاده‌یید این طور تماشا می‌کنید. در حالی که بعدها همه‌شان را در پلیس امنیت دیدیم. سن‌شان از بیست‌وهفت سال تا سی سال بود. یکی بود که سنش بیش‌تر بود که به او عبدالحی می‌گفتند و بس‌یار بددهن بود و فحاشی می‌کرد.

هم‌این آقایی که کت مشکی تنش بود بددهنی می کرد و می‌گفت شما نه‌می‌توانید چند خانم را از روی یک فرش بلند کنید. فرش را چهار پنج نفر مرد در حالی که به ما اهانت می‌کردند گرفتند.

به ما گفتند پنج دقیقه وقت دارید به‌روید. دو دقیقه هم نکشید که به ما حمله کردند. دو مأمور مؤنث آوردند و یکی‌شان توی گوش خواهر من زد و پانزده نفر لباس شخصی دور ما ایستاده بودند.

دختر بزرگم من کنارم نشسته بود و گریه می کرد، و خواهرزاده‌ام کنار مادرش گریه می کرد. بچه‌های دیگر کنار پدربزرگ شان بودند. یکی از پلیس‌ها تند گفت: دخترت دارد گریه می‌کند بلند شو. گفتم: نه. یکی به خواهرم گفت: بچه‌ات را هم می‌اندازیم داخل ون. این طور که شد به بابا گفتیم که بچه‌ها را به‌گیرد. بابا آن دور بود و با دختر کوچک من و پسر کوچک خواهرم.

یک خانمی بود شصت‌وسه‌سال‌شان بود. ایشان از این خانم‌های قمی بودند که وقتی می‌خواست اعتراض کند چادرش را روی صورتش می انداخت. در این حین داخل ون می‌کشیدش حجابش کنار رفت و یک قدری از بدنش هم پیدا شد. تا شب در پلیس امنیت می‌گفت که من قلبم می سوزد از این که این همه سال خودم را حفظ کردم الان این اتفاق افتاد.

من را به زور داخل ون انداختند. ما داد می زدیم و آن‌ها داد می زند. پلیس‌های مرد تماشا می‌کردند. حتا اجازه نه‌دادند که کفش به‌پوشم. که بعدها مادر کفش ما را پیدا کرده بود.

دوربین ها را گرفتنند. یکی از خانم هایی که گرفتند جزء تحصن نبود و چون داشت عکس می گرفت او را گرفتند و قاطی ما آوردند. این طور ما شش نفر داخل ون بودیم. بعد وسائل به جامانده از آقایان از نعلین و عبا و رایانه و چند کیف را با زیرانداز ریختند جلوی ما. ما دنبال کفش‌هامان گشتیم و پیدا نه‌کردیم.

 

م.و: قبلش آمده بودند سران تحصن را شناسایی کرده بودند. حکم‌شان برای بازداشت سران بود. برای هم این من را نه‌گرفتند. دانش‌جوها را هم نه‌گرفتند. هر کسی هم طرف‌شان می‌رفتند می‌گفتنند به‌روید عقب. آن‌هایی که شناسایی کرده بودند را گرفتند. مردم هم از کنار ضریح و صحن‌ها داستان را تماشا می‌کردند.

س.ط: مادر که رسیده بود ما را برده بودند و کفش‌های من را در صحن پیدا کرده بود و سر دست گرفته بود و فریاد می‌زد دختر من که جا است؟

م.و: رفتیم جلوی کلان‌تری حرم. بحث شد و بحث گرفت و طلبه‌ها و مردم از هم‌آن جا به جوش آمدند. مادر گفته بود که هم دختران من و هم دامادهای من طلبه‌اند، و دخترهای من این جا هستند.

س.ط: هم‌‌این آقا عبدالحی هم از کلان‌تری حرم بیرون آمده بود و گفته بود که اگر زیاد شلوغ کنید شما را هم داخل می‌بریم. بچه‌ها گریه می‌کردند و با مادربزرگشان دور حرم می‌چرخیدند.

م.و: من به حجره‌ام در مدرسه‌ی دارالشفاء رفتم. یک تماس دیگر گرفتم. این بار بوق خورد. برداشت و انگار از خواب بیدار شده بود. گفتم: نگران نه‌باش. پلیس همه چیز را جمع کرده و برده است. خانم شما را هم برده است. بیا بچه‌ها را جمع کن. باور نه‌‌کرد. تا داد نه‌زدم باور نه‌کرد.

برگشتیم جلوی کلان‌تری حرم. گفتم شاید داخل حرم کسی باشد. در آستانه در صدای فریاد مادرخانم او را شنیدم. گفتم که احتمالاْ او و پدرخانمش را هم گرفتند.

ما تا ساعت یازده در حرم و فیضیه بودیم و بعد از نماز با طلاب خدمت سید احمد خاتمی رفتیم و واقعه را شرح دادیم.

 

س.ط: داخل ون، آن خواهر شهید بیرون از قفس بود. من و خواهرم و سه نفر دیگر داخل قفس بودیم. خواهر شهید را آخرین نفر آوردند و در قفس را بسته بودند و ایشان بیرون ماند و جلو در نشست.

یکی از مأموران مؤنت با ما بود. ما داخل قفس صحبت می‌کردیم و حتا فیلم هم گرفتیم. گوشی همه را گرفته بودند اما من گوشی را مخفی کردم . بعدتر حتا هم‌سران‌مان هم صحبت کردیم. حوالی بیمارستان خرمی و کلان‌تری ۱۸ ما را به پلیس امنیت قم بردند. داخل حیاط بزرگش توقف کردیم.

در باز شد و یک ستوان دو به نام داود بیات خواست چیزی به خواهر شهید به‌گوید که دم در ون بود. حاج خانم گفت تو نامحرمی و توی صورت من نگاه نه‌کن. ستوان دو با تمسخر گفت: حالا که این طور شد می‌خواهم توی گوشت یک چیزی به‌گویم. که ما اعتراض کردیم و او رفت.

بعد یک سرباز یک بطری آب آورد. گفت اگر در قفس را باز کنم نه‌می‌پرید بیرون؟ محلش نه‌دادیم. بعد بطری را انداخت کنار و گفت: اصلاْ لیاقت‌تان هم‌‌این است که آب به‌تان نه‌دهیم. و در ون را بست و رفت.

آن قدر در گرمای داخل ون ماندیم تا لباس‌مان خیس عرق شد. از پشت پنجره می‌دیدیم که آقایان را در حیاط پیاده کردند. چهل نفر می‌شدند. بعد آمدند سراغ ما و پیاده‌مان کردند.

حاج‌آقای دشتی با یک نفر دیگر آمدند و به ما گفتند نه‌گران نه‌باشید و ما گفتیم نگران نیستیم. ما را از حیاط بزرگ بردند به یک محوطه‌ی دیگر که خاکی بود و شیشه ریخته بود. من کفش نه‌داشتم و گفتم یک کفش به من به‌دهید. گفتند: می‌خواستید هم‌آن جا کفش به‌پوشید. دری که بین محوطه‌ی خاکی ما و حیاط بزرگ پلیس امنیت بود شیشه‌اش قدری شکسته بود و ما می‌توانستیم آقایان را به‌بینیم.

بعد عبدالحی که لباسش را عوض کرده بود و عینکش تیره‌اش را برداشته بود آمد. احوال‌پرسی کرد که چه طورید؟ ما گفتیم که چهره تو را می‌شناسیم و گفت نه من آن جا نه‌بودم و حاج خانم گفت من کفش و لباس تو را می شناسم. این را که گفت رفت و دیگر طرف خانم‌ها نه‌آمد.

عبدالحی آدم بددهنی بود. و به خاطر این که خیلی توهین می‌کرد دنبال این بودیم که اسمش را به‌دانیم و در پلیس امنیت عاقبت فهمیدیم. یکی از خانم‌ها که پدرش با سردار حیدری رفاقت داشت گفت که به ایشان می‌گوید. عبدالحی گفت: به‌رو به هر کسی می‌خواهی به‌گو. به‌رو به سردار اشتری به‌گو. من پشتم گرم است.

در حرم وقتی خواهر شهید به او اعتراض می‌کرد که من خواهر شهیدم و این چه کاری است که می‌کنید گفت: این چرت و پرت‌ها چه است که می‌گویید من خودم پدرم شهید است.

یکی از مأموران مؤنث هم بود که خیلی فحاشی می‌کرد. لباس نیروی انتظامی را داشت اما درجه‌ نه‌داشت. می‌گفت شما لیاقت‌تان هم‌این است و نه‌باید به‌تر از این با شما باشیم و تعدادی دش‌نام نه‌گفتنی دیگر.

یکی از خانم‌ها نماز عصر نه‌خوانده بود و می‌گفت جایی نماز به‌خواهم و گفتند هم‌این جا روی خاک‌ها نماز به‌خوان. در نهایت خواهر شهید یک روسری در آورد به او داد تا روی آن به‌خواند. بعد از نیم ساعت یک پارچ آب آوردند. خواهر شهید اجازه نه‌داد از آن به‌خوریم. گفت: از دست دش‌منان می‌خواهید آب به‌خورید؟

 

یک دو ساعت آن جا بودیم. مأمورهای مؤنث چهار نفر بودند و آقایان می رفتند و می آمدند. خواهرم هنوز پی گوشیش بود که طی بازداشت گم شده بود. یکی‌شان گفت: شما که پول‌هاتان برکت دارد. می‌گزارید زیر فرش چند برابر می‌شود. با هم‌آن پول‌ها دوباره گوشی به‌خرید.

اجازه نه‌می‌دادند به در حائل با حیاط بزرگ که آقایان در آن بودند نزدیک شویم. یکی از ما می‌رفت با مأمورهای مؤنث صحبت می‌کرد و حواس‌شان را پرت می‌کرد و ما می‌رفتیم پشت در و شیشه‌ی شکسته‌اش نگاه می‌کردیم.

این شد که ما داخل حیاط کوچک بازداشت‌گاه پلیس امنیت بردند که دیوارهای بلند و حصارکشی‌شده داشت. و آمدند دست‌هامان را دوتادوتا دست‌بند زدند. می‌خواستند به‌ترسانندمان. من گفتم به دست خواهر شهید دست‌بند نه‌زنید که این دست برای انقلاب کار کرده است و زشت است برای شما. ما که این جا نشسته‌ییم و جایی نه‌می‌رویم. گفت: نه‌می‌شود به من دستور داده‌اند و اگر نه‌زنم توبیخ می‌شوم.

قدری بعد حاج‌آقای دشتی آمد و صحبت کرد و دست‌بندهای ما را باز کردند و گفتند اگر می‌خواهند تعهد به‌گیرند به‌دهید و اشکالی نه‌دارد چون ما به مقصود تحصن رسیده‌ییم.

بعد ما را به حیاط بزرگ و ساخت‌مان اداری آوردند. در مسیر باز می‌گفتم که به من یک دم‌پایی به‌دهید و مأمورها می‌خندیدند. تو راه‌رو جلو اتاق بازجویی ما را نشاندند. در صندلی‌ها چهار نفر بیش‌تر جا نه‌می‌شد و به روز ۶ نفر را نشاندند و بلند که می‌شدیم سرمان فریاد می‌زدند.

من و خواهرم را با هم بردن اتاق بازجویی و دادیار آن جا نشسته بود و آن کت‌مشکی کنار او نشسته بود. از ما پرسیدند چه را در اغتشاش شرکت کردید؟ جرم شما اغتشاش است. گفتیم که ما جرمی مرتکیب نه‌شده‌ییم. نشستن در حرم که اغتشاش نیست. ما نه شعار دادیم و نه چیزی دست‌مان بود.

گفتند: تعهد به‌دهید. گفتیم تعهد نه‌می‌دهیم. دادیار خیلی عصبانی شد. گفت: شما فکر می‌کنید کار سیاسی می‌کنید؟ فکر می‌کنید دارید حرف ره‌بری را گوش میکنید؟ آدم‌های تندرو! با ما بداخلاقی کرد که جا به‌خوریم و به‌ترسیم.

م.و: این وضعیت بازداشت و آزاد کردن یعنی این نمایش را در حرم برای مردم گزارده بودند که ما روحانیت را هم جلب خواهیم کرد شما که جای خودتان دارید. بعد خیلی راحت رها کردند. این فضای حرم فضای عمومی بود که دهن به دهن خبر می‌چرخید. دولت می‌خواست این را به مردم به‌فهماند که این وضع جمع را می‌کند.

 

س.ط: من و خواهر چون حین بازجویی با هم صحبت می کردیم من را بیرون کردند. بازجویی خواهرم که تمام شد من داخل رفتم و گفتم که تعهد نه‌می‌دهم. حاج‌‌آقای دشتی را خواستند و ایشان گفت اشکال نه‌دارد. خواهرم گفت: اگر ما تعهد هم به‌دهیم تو این تحصن شرکت نه‌می‌کنیم اگر جای دیگر برای انقلاب احساس نیاز کنیم خانواده‌مان را هم می‌دهیم.

آن خواهر شهید هم که قبل از آن درباره‌ی پخش اعلامیه و مبارزه با ما صحبت کرده بود به او گفت: زمان شاه این طور با ما را نه‌گرفتند. دادیار گفت: اتهام شما صحبت خلاف حکومت است به خطر این که می‌گویی زمان شاه به‌تر از الان بود می‌توان به‌دهم به‌روی آب خنک به‌خوری.

بناء به مشورتی که با خانم‌ها کرده بودیم اسم فامیل‌مان را اشتباه گفتیم. مصلحت دیدیم. از آن طرف پدر و مادر ما را دنبال کرده بودند و پشت پلیس امنیت بودند. بعد پدر من داخل آمد و گفت این‌ها دخترهای من هستند و فامیل‌هاشان اشتباه است.

دادیار حکم آزادی ما را به التزام داده بود . وقتی فهمید خیلی عصبانی شد و آمد گفت: خفه شید! آدم ها بی‌شعور! کذاب‌ها‍! من گفتم: کذاب صیغه‌ی مبالغه است و ما فقط یک خالی بستیم و به واسطه‌ی این نسبت می‌توانیم از شما شکایت کنیم.

بعد گفتند حالا که این طور است باید کفیل به اورید. بعد بابا آمد کفالت ما را قبول کرد. بعد دادیار آمد گفت: من اگر به‌خواهم می‌توانم حکم به‌دهم که اجازه نه‌دهم جامعةالزهرا درس به‌خوانند و تبلغ به‌روند.

بابا هم گفت: اشکال نه‌دارد روزی دست خدا است. بابا امضا کرد. بعد که امضا کرد گفت: حالا با همه‌ی این احکامی که دادید من هم چنان با برجام مخالفم ...

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عطاءالله مهاجرانی هم نماینده ولی فقیه بود!!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ق.ظ


شاید برایتان جالب باشد که بدانید سید عطاءالله مهاجرانی، وزیر فراری دولت اصلاحات با حسین شریعتمداری از چهره های معروف رسانه های انقلاب، همکار بوده است! جالب تر این که هر دو نفر نماینده ولی فقیه در شورای سیاستگذاری صدا و سیمای جمهوری اسلامی بوده اند:

حکم انتصاب اعضاى شوراى سیاستگذارى صدا و سیما  ۱۳۷۱/۰۵/۰۶

بسم‌اللَّه‌الرّحمن‌الرّحیم

همان‌طور که بارها گفته شده، نقش و مسئولیت صدا و سیما به عنوان عمده‌ترین وسیله‌ى ارتباط همگانى ایجاب مى‌کند که در برنامه‌هاى آن اعم از فرهنگى، دینى، اجتماعى، آموزشى، سیاسى، علمى و غیره، سیاست و خط مشى سنجیده و درست و برخوردار از استحکام منطقى حاکم باشد تا صدا و سیما به معناى حقیقى کلمه،دانشگاه و وسیله‌ى رشد فکرى و علمى و هدایت دینى و عملى جامعه گردد.

بدین منظور لازم است جمعى متشکل از صاحبنظران برجسته و صلاحیت دار، کار تعیین سیاستهاى کلى و ترسیم خط مشى عملى این نهاد عظیم را عهده دار شوند. اکنون با تشکر از زحمات جناب حجةالاسلام آقاى دعاگو در طول نزدیک به سه سال گذشته، اشخاص نامبرده در زیر را به عنوان اعضاى شوراى سیاستگذارى صدا و سیما تعیین مى‌کنم و این مسئولیت مهم و خطیر را به آنان محول مى‌سازم:

حجج اسلام و آقایان: محسن دعاگو، محمد هاشمى، محمود محمدى عراقى، محمدجواد لاریجانى، محمد حسن زورق، مسیح مهاجرى، عطاءاللَّه مهاجرانى، مجید انصارى، غلامعلى حداد عادل، حسین شریعتمدارى، احمد پورنجاتى، مهدى ارگانى، محمدهاشم رهبرى، محمدعلى زم، ایرج شگرف نخعى، سید محمد صدر، محمود عبداللهى، مهدى فریدزاده، مهدى کلهر.

وظایف رئیس شوراى سیاستگذارى سابق کماکان بر عهده‌ى جناب آقاى دعاگو است. لازم است تأکید شود که شوراى مزبور در امور اجرایى سازمان دخالتى نخواهد داشت و امور مذکور کلاً در مسئولیت مدیر سازمان است که باید طبق سیاستها و خط مشى کلى ارائه شده از سوى شورى انجام گیرد. توفیقات همگى را از خداوند متعال خواستارم.

سید على خامنه‌اى
  • سیدحمید مشتاقی نیا

پاسخ مختصر به یک شبهه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۷ ق.ظ


این شبهه رو یکی از رفقا سر صبحی فرستاد و جواب خواست:

شبهه: *تاریخ بخوانیم تا گرفتار جهل نشویم *

*تاریخ بخوانیم تا گرفتار جهل نشویم *

 

کربلا صحرا نبود ، جلگه بود هوا اونقدر هم گرم نبوده ، حسین هم تشنه لب نبوده ! دهم عاشورای سال 61 هجری قمری برابر با 21 مهرماه سال 59 هجری شمسی است /بله عاشورا در فصل پاییز بوده !

 پس این جنگ در گرمای تابستون نبوده بلکه در اواخر مهرماه و در فصل پاییز بوده / به نرم افزار های آنلاین تبدیل تاریخ مراجعه کنید حتی اگر گرما هم بوده باشد برای هر دو سپاه این مسئله بوده! کربلا صحرا نیست بلکه یک جلگه ی حاصلخیز در کنار رود پر آب فرات است. در این جلگه ی حاصلخیز بیش از شصت درصد مایحتاج کشاورزی مردم عراق تولید می شود. حالا صادرات عظیم خرمای عراق هم که مربوط به این منطقه است بماند. امام سوم شیعیان و لشگرش تشنه نبوده اند. اولا در صورت نبود آب هم می توانسته اند ازشیر شترهایشان استفاده کنند. که خوردن این شیر در میان مردم عرب بسیارپر طرفدار است. دراحادیث و روایات و کتب تاریخی اسلامی متفقا همگی به نوره کشیدن امام حسین پیش از آغاز جنگ می پردازند. نوره همان واجبی است و برای استفاده از این ماده نیاز به آب برای دوش گرفتن است ! پس چطور آب در دسترس نبوده ؟

می گویند لشگر یزید آب را بر سپاه حسین بسته است ! چگونه ممکن است کسی بتواند رودخانه ی پر آب فرات را ببندد؟

رودخانه ای که عرض آن در بعضی مناطق به چند صد متر می رسد ! اشکالی که وارد است اینست که اگر امام حسین برای جنگ میرفته چرا خانواده و بچه های کوچکش را همراه آورده بوده ؟ اگر امامان شیعه ادعا نداشتند که از غیب مطلع اند و می دانسته اند که قرار است کشته شوند آیا قدرت تصمیم گیری باری مقابله با بحران را نداشته اند ؟ آیا کشته شدن حسین بهتر از پیروزی او و برقراری یک حکومت اسلامی مورد میلش بوده ؟

در کتاب تاریخ طبری یکی از دلایل جنگ ، دعوای عشقی میان حسین و یزید بر سر دختری زیبارو به نام ارینب دختر اسحاق آورده شده است که اگر دوست داشتید در این زمینه تحقیق کنید. نظرتان درباره ی این سخن حسین .ع.چیست ؟ ما از تبار قریش هستیم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ما ایرانی ها هستند. روشن است که هر عربی از هر ایرانی بهتر و هر ایرانی از دشمنان ما هم بدتر است. ایرانی ها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد و زنانشان را به فروش رساند و مردانشان را به بردگی و غلامی اعراب گماشت.

امام سوم شیعیان / کتاب «سفینه البحار و مدینه الحکام و الآثار» صفحه 164 نوشته شیخ عباس قمی شیخ عباس قمی از برجسته ترین روحانیون شیعه و نویسنده کتاب مفاتیح الجنان است.

هموطن اول منبع را مطالعه کن بعد داوری کن..

دینی که با خوردن آب در ملأ عام به خطر بیفته، ولی خوردن حق مردم تکونش نده، دین نیست، توهمی است برای عوام و نعمتی است برای مسئولین !!

 

سلام سید جان یه جوابیه خوب می خوام این متن داره تو گروها می چرخه

 

سلام برای شبهه بالا یکی از رفقا داره جواب آماده میکنه به زودی پخش میشه

اما جواب اجمالی شبهه اینه که منظور از بستن اب فرات بستن راه دسترسی به آبه یعنی امام در محاصره بود. تشنگی زمستان و تابستان نمی شناسه هر چند مهرماه کربلا هم گرم و آزار دهنده س. هیچ وقت ائمه ازز علم غیب در امور جاری استفاده نمی کردند این حدیث معروفه: ابی الله ان یجری الامور الا باسبابها خدا مخالف این است که امور دنیا خارج از اسباب طبیعی اون در جریان باشه. کشته شدن حسین علیه السلام یک امر طبیعی و معقول بوده و البته کشته شدن به معنای شکست نیست کمااینکه جوشش های زیادی برای تحقق اهداف حضرت در طول تاریخ ایجاد شد که علاوه بر حیطه اسلام حتی در کشور هند هم این الگو برداری در بیان گاندی مشاهده میشه. داستان رقابت عشقی به هیچ وجه مستند نیست و جایی ذکر نشده که یکی از اختلافات یزید و امام علیه السلام این موضوع بوده. آن حدیث از امام حسین هم جعلی است و بحث اسارت ایرانی ها و کنیزی و غلامی آنها جمله عمر بوده که با مخالفت علی علیه السلام مواجه شده. پاسخ مفصل دو روایت مجعول ذکر شده در سایت های حوزوی وجود داره که با یه سرچ ساده قابل دسترسیه. همه ائمه ما یاران باوفایی از ایران داشتن که نمونه بزرگش سلمان است که او را منااهل البیت خوندن. یاعلی. راستی یه مثل قدیمی: چراغی را که ایزد برفروزد هر آنکس پف کند ریشش بسوزد! توصیه خیرخواهانه به دشمنان اسلام اینه که با عاشورا شوخی نکنن!

دین با خوردن آب تو ملاعام به خطر نمی افته ولی با خوردن حق مردم بدجوری تکون میخوره حتی اگه به اندازه کشیدن خلخال از پای زن یهودی باشه.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کتکی که عابدزاده در بابل خورد!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ق.ظ

اواخر دهه شصت، احمرضا عابدزاده که در شمار دروازه بانان جوان و آتیه دار فوتبال کشورمان بود به باشگاه استقلال پیوست. استقلال در سال هفتاد به همراه این دروازه بان توانست با شکست تیم لیائونینگ چین، مقام نخست باشگاه های فوتبال آسیا را از آن خود کند.

در ماه های نخست سال هفتاد، استقلال برای انجام چند بازی دوستانه راهی مازندران شد. از جمله این بازی ها مسابقه ای بود که با تیم مخابرات (دریای) بابل در ورزشگاه شهدای هفت تیر انجام گرفت. این مسابقه دوستانه با نتیجه یک بر صفر به نفع استقلال خاتمه یافت. به رغم آن که بازی دوستانه بود اما حواشی تلخ آن تا مدت ها بر سر زبان ها قرار گرفت.

بلیت مسابقه پنجاه تومان بود که در آن زمان مبلغ قابل توجهی محسوب می شد. عده ای برای آن که این پنجاه تومان را ندهند حاضر به تهیه بلیت نشدند و برای تماشای مسابقه از در و دیوار و درختان اطراف ورزشگاه بالا رفتند. آن روز یک نفر بر اثر سقوط از بالای درخت، جان خود را از دست داد.

متولیان برگزاری مسابقه هم که با دیدن خیل تماشاگران دچار وسوسه شده بودند تا توانستند بلیت فروختند. این طمع ورزی باعث شد علاوه بر سکوها، وجب به وجب ورزشگاه مملو از جمعیتی شود که نصف و نیمه نشسته بودند و مسابقه را تماشا می کردند. انبوه جمعیت به سیم های توری کشیده شده در اطراف مستطیل سبز و خاکی ورزشگاه چسبیده بودند! یک پای من بر اثر فشار جمعیت تا مدتی می لنگید.

به محض اتمام مسابقه و سوت پایان داور، ناگهان جمعیت از جا کنده شده و با زیرپا گذاشتن حفاظ اطراف زمین وارد میدان مسابقه شدند. عده ای از این جمعیت قصد داشتند بازیکنان معروف استقلال را در آغوش بگیرند؛ اما بازیکنان هم با دیدن این هجوم غافلگیرکننده پا به فرار گذاشتند. معدودی هم البته اشیایی را به سمت بازیکنان استقلال پرتاب می کردند.

نیروهای پلیس آن موقع که تجربه چنین صحنه هایی را نداشتند و حتی باتوم هم در اختیارشان نبود، پس از لحظاتی که به خود آمدند با کندن شاخه های درخت و چوب های اطراف و ... جمعیت را به سمت بیرون راهنمایی می کردند. دقیقاً اوضاعی که به چشم می آمد اینگونه بود که بازیکنان استقلال با تمام قدرت در حال دویدن بودند، پشت سرشان مردم می دویدند و عقب تر از همه مأموران انتظامی در تعقیبشان بودند. راستش را بخواهید این صحنه های نادر، واقعاً خنده دار بود!

از جمله بازیکنان استقلال که در این ماجرا آسیب دید احمدرضا عابدزاده بود. من آن موقع درکلاس دوم راهنمایی درس می خواندم. نامه ای برای عابدزاده نوشتم و به نشانی باشگاه استقلال که به گمانم از هفته نامه پهلوان گرفته بودم، ارسال کردم. در آن نامه سعی داشتم بابت رفتار ناشایست این تعداد اندک از همشهریان (آن موقع هنوز واژه تماشاگرنما! اختراع نشده بود) از او دلجویی کنم.

برایم جالب بود که اندکی بعد عابدزاده که چهره ای معروف و محبوب بود پاسخ نامه مرا که نوجوانی سیزده چهارده ساله بودم، داد و امضایش را نیز پشت عکسی از خود برایم فرستاد. البته عابدزاده در این نامه هم از حادثه ای که در بابل برایش اتفاق افتاد گلایه کرد. متن نامه احمدرضا عابدزاده بدین شرح است:

" بسمه تعالی. با عرض سلام خدمت دوست گرامیم سید حمید مشتاقی نیا امیدوارم که حالت خوب باشد و تمامی مراحل زندگی خصوصاً درسهایت که از همه مهمتر است موفق و مؤید باشید(خوشحال شدم که قبول شدی) و اما نامه شما در تاریخ 70/5/18 به دستم رسید و از دیدن آن خوشحال شدم و از اینکه نسبت به من علاقمند هستی خوشحالم ولی مردم شهر شما استقبال گرمی از ما نکردند و بعد از اینکه ما بازی را بردیم یکی از تماشاچیان سنگی به طرف ما پرتاب کرد و درست به چشم من برخورد کرد و من تا دو روز چشم راستم نمی دید و از آنها این انتظار را نداشتیم کسی که برای مملکتش تلاش می کند که نباید یکجا دوست و یکجا دشمن او باشند. از این حرفها که بگذریم خوشحالم که با یک طرفدار خوب دیگر آشنا شدم امیدوارم که همیشه موفق باشی دیگر حرفی ندارم سلام مرا به خانواده ات نیز برسان دوستدار شما احمدرضا عابدزاده 70/5/21 راستی یادم رفت بگویم امیدوارم که پایت هم تا به حال خوب شده باشد "


http://s6.picofile.com/file/8215771526/photo_2007_08_02_17_30_59.jpg

http://s3.picofile.com/file/8215771534/photo_2007_08_02_17_32_31.jpg

http://s6.picofile.com/file/8215771550/photo_2007_08_02_17_33_00.jpg

http://s3.picofile.com/file/8215771568/photo_2007_08_02_17_33_26.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شور نماز

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۱ ق.ظ


در ایامی که شبانه‌روز برای تدوین و مونتاژ فیلم‌ها در صدا و سیما بودیم، وقت نماز که می‌شد همین‌که قرآن شروع می‌شد، شهید سید مرتضی آوینی قلم را زمین می‌گذاشت، لباس پوشیده و نپوشیده که گهگاه هم در طول مسیر می‌پوشید، بچه‌ها را صدا می‌کرد که نماز است و با جیپی که دم دست بود، به طرف مسجد بلال حرکت می‌کرد. کاری هم نداشت که کسی می‌رسد یا نمی‌رسد. مدتی صبر می‌کرد و بعد راه می‌افتاد. بچه ها اشتیاق او را که می دیدند انگیزه بیشتری پیدا می کردند. اتفاق می‌افتاد که بچه‌ها در طول مسیر سوار ماشین می‌شدند. ماشین پر از بچه‌ها می‌شد، به طرف مسجد بلال. همیشه از اولین کسانی بود که وارد مسجد می‌شد...

برادر قدمی، همسفر خورشید، ص 63.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جهانشاهی را آزاد کنید + تکمیلی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ب.ظ


حجت الاسلام علی رضا جهانشاهی معروف به طلبه عدالتخواه سیرجانی، یکی از بازداشت شدگان حادثه بی نظیر دستگیری طلاب و خانواده هایشان به جرم اعتراض به جام زهر برجام در مسجد اعظم قم است.

جهانشاهی بعد از تماس عمارلو برای ابلاغ پیام وی به منظور اتمام تحصن وارد مسجد اعظم شده بود که با یورش تاریخی و مجاهدانه برادران عزیز انتظامی در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مواجه گردیده و بازداشت شد.

الان ظاهراً شرط آزادی جهانشاهی را مثل سایرین اخذ تعهد از او دانسته اند اما تجربه دهه اخیر بازداشت های بی در و پیکر این روحانی عدالتخواه نشان داده است که اگر مسئولان قانون مدار انتظامی و قضایی، پشت گوششان را دیدند تعهد کتبی این مبارز خستگی ناپذیر را هم خواهند دید. جهانشاهی معتقد است مرتکب جرمی نشده که بخواهد با سپردن تعهد، نسبت به ناکرده خویش اعتراف داشته باشد. این نوع رفتار صبورانه علی رضا جهانشاهی همواره هیمنه اذناب قدرت را در هم شکسته و روحیه و اعصاب مدافعان گزینشی قانون را زیر و رو کرده است. در این میان اهل تأمل نیز البته شاید تلنگری دریافت کرده و نسبت به مسئولیت اخروی اعمال و رفتار خود احساس تعهد بیشتری بنمایند.

به مسئولان قضایی و امنیتی قم برادرانه و از سر خیرخواهی توصیه می کنم اگر می خواهند اوضاع بیشتر از این عمیق نشود روحانی عدالتخواه ما را آزاد کنند. واقعاً از سر خیرخواهی می گویم که بازداشت چند ماهه حجت الاسلام جهانشاهی از او اسطوره ای می سازد که بی تردید تاج و تخت صاحبان قدرت را متزلزل خواهد ساخت. این بار بازداشت او با دفعات قبل تفاوت دارد. خیل گسترده ای از طلاب با توجه به روشنگری های هسته ای وارد میدان شده و در صورت استمرار بازداشت غیرقانونی حجت الاسلام جهانشاهی، محبت و ارادت نسبت به او را در دل خود احساس خواهند کرد. اذناب قدرت با تجربه ای که از مبارزات عدالتخواهانه جهانشاهی در یک دهه اخیر دارند خوب می دانند که هر چه شهرت و محبوبیت او افزایش یابد پایه های میز ریاستشان سست تر خواهد شد. از یاد نبریم جهانشاهی، هادی غفاری نیست که ولایت فقیه را نشانه برود و یا جزو باند شیرازی نیست که وجهه نظام را در جهان اسلام با خاک مساوی کند. او شیخ علی تهرانی نیست که بعد از عمری خیانت حالا آزادانه در خیابان های تهران پرسه می زند. او یک روحانی بسیجی عدالتخواه است که با جریان قدرت سرناساز دارد و از این رو جرمش همواره از آنانی که نام برده شد سنگین تر بوده است.

همین قدر که ما سکوت می کنیم و نمی گوییم که آن روز در مسجد اعظم قم چه گذشت داریم بزرگواری می کنیم.

تکمیلی: حجت الاسلام جهانشاهی لحظاتی قبل بدون هیچ قیدی آزاد شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وجه تشابه دوران روحانی با خاتمی از نگاه رهبر معظم انقلاب

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ق.ظ

 


ایدئولوژی‌زدایی یکی از حرفهای رایج [است.] حالا چند سالی بود، بعد یک چند سالی تعطیل شد، باز دوباره حالا شروع کرده‌اند. از دیپلماسی ایدئولوژی‌زدایی کنیم؛ از سیاست داخلی [ایدئولوژی‌زدایی کنیم‌]؛ نه، این درست ضدّ حق است، ضدّ حقیقت است؛ معنایش این است که اصول و مبانی انقلاب و اسلام را در سیاست داخلی و خارجی دخالت ندهیم. چطور دخالت ندهیم؟ اصلاً این سیاستها باید براساس این مبانی به‌وجود بیاید؛ در همه‌ی زمینه‌ها این‌جور است. ملاحظه کنید، این نکته‌ی ظریفی است؛ علم، یعنی رفتن به سمت یک واقعیّت، یک واقعیّتی را کشف کردن و آن را دانستن. البتّه در این زمینه ایدئولوژی معنی ندارد امّا اینکه ما دنبال کدام واقعیّت برویم، دنبال کدام واقعیّت نرویم؛ اینجا فکر و عقیده و ایدئولوژی -به قول فرنگی‌مآب‌ها- دخالت دارد. ما دنبال این علم نمیخواهیم برویم؛ این علم، علم مضرّ است. این علم را انتخاب میکنیم، چون علم نافع است؛ علم نافع داریم، علم مضر داریم. بنابراین حتّی در قضیّه‌ی علم هم تفکّر، اعتقاد، عقیده و به تعبیر فرنگی‌مآب‌ها ایدئولوژی، مؤثّر است.

رهبر معظم انقلاب در دیدار با فرماندهان سپاه پاسداران

94/06/25

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به بهانه رحلت مهدی سهرابی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ق.ظ

http://s3.picofile.com/file/8216783934/photo_2007_08_07_04_01_57.jpg


نفر اول از سمت چپ، مهدی سهرابی، مسئول سابق بسیج دانشجویی دانشکده فنی بابل است که روز شنبه هجدهم مهر نود و چهار بعد از تحمل ماه ها درد ناشی از بیماری سرطان به رحمت خدا رفت و همسر و فرزند خردسال و همه دوستان را در غم و اندوه، باقی گذاشت.

مهدی سهرابی، از آن دست بسیجی های پرانرژی و شاداب و اهل مطالعه و قدم و قلم بود که فقدان او ضایعه ای برای جبهه فکری و فرهنگی انقلاب اسلامی محسوب می شود. روحش شاد و قرین لطف پروردگار باد.

مهدی سالها پیش با خانم نجار، از مسئولان فعال بسیج دانشجویی علوم پزشکی بابل ازدواج کرده بود. او که همیشه دنبال بهانه ای برای ایجاد نشاط در جمع بود وقتی موضوع ازدواجش مطرح می شد با قیافه ای حق به جانب، جمله معروف حضرت امام (ره) را بیان می کرد که: بسیج مدرسه عشق است! و این عبارت پیرجماران را دلیلی خدشه ناپذیر برای ازدواج خود با مسئول خواهران بسیج دانشگاهی دیگر می دانست! خدا رحمتش کند. خدا به همسر مؤمن و انقلابی اش صبر بدهد. خدا فرزندش را نگه دار باشد. خدا دل بازماندگانش را مستحکم نماید.

دوست و استاد بزرگوار ما حجت الاسلام سید سجاد ایزدهی که از دیرباز با مرحوم مهدی سهرابی انس و الفت داشت، هفته گذشته به تهران رفت و از او عیادت نمود. مهدی یادداشتی هم که حاکی از آلام جانکاهش در این ماه ها بود برای آ سید سجاد ایزدهی فرستاده که به یاد او در این وبلاگ منتشر می شود. حتماً برای این عزیز سفر کرده فاتحه ای را نثار کنید:

 

http://s3.picofile.com/file/8216783950/photo_2007_08_08_17_19_38.jpg

"پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی....

 

حقیقت کجا بود

وقتی من در تب می سوختم؟

گفت این ها شطح و طامات می بافند

یعنی مزخرف می گویند

 هذیانی صحبت می کنند

آدم تب دار هذیان می بافد

زندگی من به هذیان می گذشت

چیزی واقعی نبود؛ دروغ هم نبود

خواب نبود بیداری هم نبود

خواب آرامش می خواهد که نداشتم؛ بیداری هم هوشیاری می طلبد که هوشیار نبودم؛ از شب ها خصوصا شب ها تصویری گنگ بخاطر دارم جملاتی نامفهوم آدمهایی که جملاتی گنگ می گفتند و می رفتند؛ صداهای زیاد خصوصا صداهای محیطی ذهنم را بهم می ریخت

زیستن در تعلیق و بی تابی ؛ لرز شدید در تابستان ؛ تب سوزان آنچنان که نفس به شماره می افتاد؛ پاشویه؛ سر شویه، تن شویه؛ تعرق شدید غرق شدن در میان عرق بدن، سردی و خنک شدن تمام وجود ؛2 ساعت آرامش و دوباره لرز شدید

آنهم چهار بار در روز

زندگی یعنی لرزیدن؛ سوختن و غرق شدن برای دقایقی آرامش

و هرچه خوانده ای؛ دیده ای یا شنیده ای

پرکاهی است اسیر باد، خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

هرچه گفته ای مثل نقش بر آب می شود، تازه ملتفت می شوی

زیادی گفته ای؛ بیهوده و بی سبب گفته ای ؛ ای کاش کمتر می گفتم ایکاش از آنهمه چیزی در دستم بود تا بکار می بستم، جز باد هیچ به کف اندر نبود.

عجب جهالتی، در میان ظلمات خودت اسیر بودی و گمان از نور می بردی، کجا ست آرامش؟ کجاست دستگیره ای برای آویختن؟

علی اسلام دوست عزیز تر از جانم بر سر بالینم بود ؛ آنچنان از سوختن من می گداخت که خودش تاب نیاورد و اسیر بیماری شد.

شب زنگ زد ؛ صدایش تب دار بود؛ صدای تب دار می دانید چه جنسی دارد؟

صدایی که درد دارد به سختی و شمرده بیرون می آید کلمات فشرده بر همند

صدای تب دار اما جوهر ندارد بی حال و انرژی است.

علی با صدایی که امیدوارم هرگز ؛هرگز آنچنان نشنوم با تب و بغض گفت که نمی تواند بیاید اما سوره ای هست که کوتاه است و خواندنش آرامم می کند

گفتم اولا در آن لحظه دسترسی به قرآن ندارم ثانیا چطور بخوانم که یک دست از نوک انگشت تا کتف پانسمان شده و دست دیگر هم سرم و دارو از آن آویزان است

علی اما تصویر آن سوره و ترجمه اش را برآیم فرستاد، سوره ((انشراح))

در این میان یکبار دیگر تب کردم و نیمه های شب که کمی حالم بهتر شد

پیام علی را دیدم، این سوره از کجا می آمد؟

مصحف شریف داشت دوباره نازل می شد؛ (( آیا ما درد و غم تو را از پشتت بر نداشتیم؟))

می گداختم وقتی می خواندم غمی که پشتت را شکسته؛ با خودم تکرار می کردم این درد پشت مرا شکسته؛ نمی بینی ای صاحب درد و درمان،؟

تو در همین کتاب به من گفته ای )(و چون بیمارم می کند هم او شفایم می دهد))، ما تو را راست گو می دانیم و نه مگر این که در انتهای هر بار خواندن کتابت می گوییم راست گفت بلند بزرگ مرتبه

می نالیدم مگر تو نمی گویی پس از هر سختی آسانی است؛ یقینا در پی سختی آسانی است؟

برسان آسانی را که سختی و درد کمر مرا شکسته؛و منتظر سنت آسانی بودم و امیدوار به رحمت او

و در این لحظه در این سودا بودم که حالا آنجاست که چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم، فاصله کفر و ایمان امید بود و مدام زمزمه می کردم ((از رحمت او نا امید نمی شوند مگر قوم کافران))

و راستش در آن لحظه شفا یا چیزی شبیه به آن نبود که طلب می کردم رها شدن از این بلاتکلیفی بود

هر سو نگاه می کردم درها بسته بود جز در امید به رحمتش؛ راست است که گاهی امیدت از تمام خلایق نزدیکترین و دورترین و عاقلترینشان حتی با اینهمه مدعا بریده می شود،چنان که دکتر عفونی گفت به صراحت باید توکل کنیم و تسلیم مقدرات الهی باشیم؛ باشیم تا تقدیر چه بر ما رقم خواهد زد

و این همان بود که از ابتدای تاریخ وقتی اوضاع بهم می ریخت انسان انجام می داد دل به تقدیر می سپرد؛ تخته پاره تن را در دریای بلا به ناخدایی ازلی سپردم؛ خیام مدام از جلوی چشمم رد می شد:(( ما چون لعبتکانیم و فلک لعبت باز))

نوبت بازی من رسیده بودو عجب حکایتی شده بود، یک تیم پزشکی سرگردان و حیران که کل دانش و ادعاهایشان ذره‌ای ارزش نداشت.

نوبت حرکت خودش بود،یقین کردم گذاشته همه تمام حرکت‌هایی که بلدند را بکنند و او کار خودش را بکند

پیش وجودت از عدم مرده و زنده را چه غم؟

 در محضر او وجود بی معناست همه چیز عدم محض هستند

فلسفه و دانشی که ذره ای از رنج بشر نکاهد هیچ ارزشی با یقین قلبی می گویم هیچ ارزشی ندارد، گیرم به ظاهر زیبا و منطقی و دقیق باشد اما آنجا که کلید قلب بشر را نداشته باشد پشیزی نمی ارزد."

  • سیدحمید مشتاقی نیا

چقدر نامه، چقدر نامه رسان!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ق.ظ


به این خبرها خوب گوش کردی؟ دقت می کنی که چه می شنوی؟ داشت راه می رفت برای خودش، یکدفعه جرثقیل افتاد و ... تمام.

داشت راه می رفت. نه زمین دهان گشود و نه از آسمان چیزی به پایین افتاد. راه بند آمد و جمعیت روی هم تلنبار شدند و ...

جوان بود و سالم و ورزشکار. شب خوابید، نیمه های شب، قلبش گرفت و نفسش به شماره افتاد و ...

از این دست خبرها چقدر دور و برمان به گوش می رسد؟ ما چه اندازه به این اخبار توجه می کنیم؟

آیا خدا باید انگشتش را توی چشممان فرو کند که بفهمیم دنیا فقط یک گذرگاه است و ارزش دل بستن ندارد؟! کی و چگونه خواهیم فهمید که از یک لحظه بعد زندگی مان هم آگاه نیستیم و مرگ از رگ گردن به ما نزدیک تر است؟

حتماً باید پیامبری بیاید و امامی و شیخی و ... نه برادر من! فقط کافی است کمی به دور و برمان توجه کنیم. توجه که می گویم یعنی شش دانگ حواسمان را خوب جمع کنیم. پیامبر درونمان، عقل می گوید این همه مثال واقعی و مجسم پیرامونمان اثبات می کند که سر تا پای این دنیا بهایی ندارد مگر آن که بهانه ای باشد برای خیر و نیکی. رفتن مان حتمی است؛ باور کنیم. مسافر، دل به چیزی نمی بندد و از خودش خاطراتی خوش به جا می گذارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سلمان پایدار لقب کدام شهید است؟

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ق.ظ


در تمام مدتی که من با شهید محمود پایدار بودم نماز شبش را ترک نکرد و همیشه باوضو بود. برای هر کاری وضو می‌گرفت. وقتی می‌خواست به شناسایی برود، وضو می‌گرفت. وقتی می‌خواست تمرینات صبحگاهی را شروع کند، وضو می‌گرفت. حتی برای سخنرانی، حتی برای غذا خوردن. یک بار قرار بود به اتفاق سردار سلیمانی و سردار رحیم صفوی رأس ساعت 3 بعدازظهر جلسه‌ای تشکیل شود. سردار سلیمانی پرسید: پس پایدار کجاست؟ چرا نیامده است؟ رفتم به سراغش. دیدم کنار تانکر آب نشسته و وضو می‌گیرد. گفتم: سردار سلیمانی خواستند که زودتر به جلسه بیایید، همه در جلسه حاضرند. گفت: هنوز مدتی تا شروع جلسه مانده، در وقت مقرر در جلسه حاضر می‌شوم، ما به خاطر همین نماز است که به جبهه آمده‌ایم.

وقتی موقع نماز می‌شد گاه می‌ایستاد و اذان می‌گفت و با صدای اذان او همه وضو می‌گرفتند و نماز می‌خواندند. گاهی هم موقع نماز به همه‌ چادرها سر می‌زد و با صدای مهربان و پرعطوفتش می‌گفت: رزمندگان اسلام! فدایتان شوم نمازتان را فراموش نکنید.

هیچ‌وقت نشد که شهید پایدار با اصرار از بچه‌ها بخواهد که نماز بخوانند. او یک بار می‌گفت و می‌رفت ولی با شنیدن صدای او کسی نبود که از جایش برنخیزد و وضو نگیرد.

سردار سلیمانی به شهید پایدار لقب سلمان پایدار داده بود، شهید پایدار مثل سلمان فارسی، عابد، صبور، و جهادگر بود.

جواد انصاری‌فر؛ : نماز،‌ ولایت، والدین، ص 25 ـ 24 ـ 23

  • سیدحمید مشتاقی نیا

میخندید، چون ...!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ق.ظ

http://s3.picofile.com/file/8214931876/photo_2007_07_28_16_35_25.jpg


خاطراتی که می خوانید دلنوشته ای از دکتر سید حسین حاجی میرزایی است که به یاد شهید راه دلدادگی، حاج محسن رضایی به قلم آورده است. حاج محسن رضایی از کارمندان بسیجی دانشگاه علوم پزشکی بابل بود که در حادثه اخیر منا به یاران شهیدش پیوست:

فضا ملتهب بود. بعضی رفقای بامرام و بی مرام تنهامون گذاشته بودند...در پیچ و خم اتفاقات ناگوار سالهای دولت اصلاحات که بسبجیها متهم به نظامی گری ، دگم اندیشی، تمامیت خواهی بودند ،خدا خواسته بود تا جمع رفقای وفادار به نظام و رهبری تو دفتر بسیج دانشگاه شکل بگیره. تازه کار بودیم و پراشتباه. ناآشنایی با امور اداری و مالی و کار تشکیلاتی، در کنار وظیفه درس خوندن، باعث شده بود بعضی اوقات ببرم و گاهی هوس کنم قید همه فعالیتهای فرادرسی رو بزنم. تو این بین حضور بعضی رفقا قوت قلب بود. حاج محسن، رفیق شفیق این اوقات بود. لبخندهاش هنوز جلوی صورتم نقش بسته...اون قوت قلب میداد ... با خندیدنش... بسیجی مهربان ما میخندید...تا غم به چهره دوستان نظام ننشینه.

...

بعضی اوقات، ناگزیر از گفتن معایب دیگران میشدیم... شاید اسمش غیبت بود... چندبار که هم کلام با حاج محسن شده بودم و موضوع صحبت، تحلیل رفتار بعضی رزمنده های گذشته میشد....حاج محسن میخندید...با اون لهجه مازنیش میگفت"وه...وه شه...." ادامه نمیداد...میخندید...میخندید تا غیبت نکنه...

...

اردوی جنوب بود...طبق معمول خیلی از اردوهای جنوب دیگه، حاج محسن شده بود بزرگ ما تا با ما همراهی کنه و دست مارو (که مثلا به عنوان مسوول بسیج، مسوول کاروان بودیم) بگیره و کمکمون کنه. خیلی از حضورش قوت قلب میگرفتم. آشناییش با مناطق، کمکش برای حرف شنوی راننده و کارپرداز و آشپز و امثالهم (چه برای تدارکات قبل از اردو و چه برای حین برگزاری اردو) از مسوول کاروان خیلی موثر بود...هروقت نظر متفاوتی با مسوول کاروان داشت با حوصله و صبر حرفمون رو میشنید و بدون اینکه بخواد نظرش رو به کسی تحمیل کنه پیشنهاد خودش رو مطرح میکرد. از این بابت خیلی خیالم راحت بود. دیگه عادت کرده بودم به حضورش در اردوها...غافل از اینکه این حضورش در اردو، باعث دوریش از خونوادش میشه....تو یکی از این اردوها متوجه شدم داره با موبایلش پچ پچ میکنه. ظاهرا دختر حاج محسن دلتنگ باباش شده بود...خجالت کشیدم که باعث زحمتش شده بودم...تلفنش که تموم شد برگشت من رو نگاه کرد و خندید....یه جوری که من احساس نکنم بهش زحمت دادم...یه جوری میخندید تا من هم احساس کنم اون خوشحاله.... همونطور که میخندید به من نگاه کرد و به دخترش گفت "پدر سوخته"... میخندید تا دوستش ناراحت نشه...

....

تو یکی از اردوهای بازدید از مناطق جنگی جنوب، تو ماشین تدارکات با حاج محسن و راننده از بقیه کاروان جدا شدیم تا برای ناهار و اسکان بچه ها زودتر اقدام کنیم. از کنار دشت و تپه های فکه که رد میشدیم یاد خاطراتش افتاد...از عملیات و بچه های لشکر 25کربلا میگفت...به اسم، چند شهید رو نام برد و از اتفافات عملیات و درگیری با بعثی ها صحبت میکرد.به خودم که اومدم دیدم مثل یک راوی قهار داره جنگ رو روایت میکنه.غرق گفته هاش بودم که یهو خندید و ادامه نداد. تو فکرم داشتم مرور میکردم؛ این خاطرات حاج محسن مربوط به سالهای اول جنگ هست، حاج محسن چند سال سابقه جبهه داره؟ چرا تا بحال به این موضوع فکر نکرده بودم؟....حاج محسن خندید تا پیش من سالهای حضورش تو جبهه لو نره...میخندید تا ریا نشه...

...

چندسالی بود که دانشگاه پشت سرهم رشته های دستیاریش رو از دست داده بود و اعتبار علمی آموزش دانشگاه افت کرده بود...چند بار تماس گرفته بود...میخندید و میگفت...فلانی از طرف دانشگاه میاد...این نامه رو داره ...اگر بشه کمک کنید تو پیچ و خم اداری وزارتخونه حق دانشگاه ندیده گرفته نشه...اینارو میخندید و میگفت...آخرش هم با پیگیریهایی که کرد تونست رشته های جراحی عمومی،ارتوپدی و قلب رو راه اندازی کنه... کسی نگفت اگر حاج محسن نمیخندید، درخواست دانشگاه بابل تو پیچ و خم اداری وزارتخونه خاک میخورد و پیگیری نمیشد...حاج محسن ما میخندید و کار میکرد...

...

حاجی! من صورتم خیس اشکه...شما هنوز داری میخندی...دیگه قراره چی بشه...حاجی....؟!!!

...

خدایا! قسمت کن حاج محسن باز هم بخنده...عالمی میگفت، تفسیر "یوم الورود" در این فراز از زبارت عاشورا که میگیم "اللهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود "،سراشیبی قبر هست... خدایا مقدر کن پسر فاطمه سلام الله علیها باعث بشه حاج محسن ما بازهم بخنده!!!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وارث انتظار

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۷ ب.ظ


شهید مصطفی صفری تبار

تولد: روستای بیشه سر بابل- 9/3/1367

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای بیشه سر

=اسمش را به عشق شهید چمران، مصطفی گذاشتم. از حالاتش فهمیده بودم که مال آسمان است و زمینی نیست. کمک حالم بود. فرقی نمی کرد که کی باشد و کجا. ماه رمضان پیش از شهادتش زیر آفتاب داغ با زبان روزه کار می‌کرد. از شدت گرما و سختی کار، عرقش در آمده بود و قلبش تند تند می زد.

 دلش نمی آمد دست تنها بمانم.

 

 =نماز شبش ترک نمی‌شد. وقتی که خسته بود و می‌ترسید بیدار نشود، پیش از خواب، نماز شب را به جا می آورد. اگر به آرزویش رسید از همین بیداری ها در دل شب بود و دعای عهد و زیارت عاشورا خواندن بعد از نماز صبح.

 

=زمانی که با هم کار می کردیم موقع نماز که می رسید، تذکر می داد. اگر نمی شد دست از کار کشید برای خواندن نماز اول وقت، اجازه می گرفت. نماز ظهرش را اول وقت می خواند. نماز عصر را می گذاشت بعد از اتمام کار. 

=عشق عجیبی داشت به شهدا. توی سفرهایی که به مناطق عملیاتی جنوب داشت، یک سرزمین، دلش را بدجور هوایی می کرد؛ شلمچه. حالا چه سِرّی توی این علاقه بود، نمی دانم. همیشه وارد مناطق که می شد چفیه ای برمی‌داشت و می‌کشید روی سرش. یک گوشه خلوت پیدا می کرد و می رفت توی خودش.

=اگر قول می داد، پایش می ایستاد. جایی هم که می دید اگر قولی بدهد ممکن است نتواند و بدقولی شود، وعده بیخود نمی‌داد. یک روز آمد و خواست ماشین را ببرد. قول داد که بیشتر از 80 کیلومتر سرعت نداشته باشد. فردای آن روز هم دوباره ماشین را برد؛ اما پیش از رفتنش گفت: «امروز قول نمی دم که از ۸۰ تا بیشتر نرم.»

 

=محرم سال پیش از شهادتش، یک دستگاه پمپ گلاب پاش خریده بود. تاسوعا و عاشورا بیست لیتر گلاب خرید و ریخت توی دستگاه. لابه‌لای دسته‌های عزای سیدالشهدا حرکت می‌کرد و بر سر و روی عزاداران، گلاب می‌پاشید. دوازده لیتر از گلاب‌هایش را نثار عزای حسین فاطمه کرد. کسی چه می‌دانست که قرار است بقیه همان گلاب را برای تشییع جنازه‌ خودش استفاده کنند. این بار گلاب ها را نثار عزاداران فدایی حسین فاطمه کردند.

 

=محرم که می آمد پارچه سیاهی را ورودی در خانه نصب می کرد. داده بود روی پارچه نوشته بودند" آجرک الله یا بقیه الله." 


=بی حجابی سطح جامعه آزارش می داد. این قدر مسئله حجاب را مهم می دانست که در وصیتنامه اش نوشت: «چند توصیه به خواهرانم دارم ... اینکه حجاب را رعایت کنند، چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یک تار موی ناموس آنها را نامحرم نگاه نکند، چه برسد به اینکه بیگانه ها بخواهند نگاه کج به آنها داشته باشند. منظورم از حجاب این است که حتی یک تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید

=هر وقت یا زهرا می گفت، اشک از چشمانش جاری می شد. سعی می کرد جلوی کسی گریه نکند، بغض که می کرد، می رفت توی اطاق. برای خودش مدّاحی می گذاشت و گریه می کرد، تنهای تنها. وقتی بیرون می آمد چشمانش قرمز شده بود و پف می‌کرد. چقدر به روضه حضرت زهرا حساس بود.

=موقع خواستگاری از من پرسید: «ممکنه یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین؟  می‌تونید باهاش کنار بیاین؟!» چیزی نگفتم، فقط نگاهش کردم. دوباره که پرسید گفتم: «نه مخالفتی ندارم.»

 همانجا فهمیدم او از جنس زمینی ها نیست.

=اوّلین حقوقش را که از سپاه گرفت، سال خمسی تعیین کرد. دو تا دفترچه حساب پس انداز داشت، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا. می گفت: «طبق فتوای مقام معظم رهبری، هدیه خمس نداره.»

 

  =دائم الوضو بود. در هر شرایطی نمازش را اول وقت می خواند. یک روز وقت نماز با لباس کار ماهیگیری و شکار، شروع کرد به خواندن نماز. گفتیم: «بابا! خونه نزدیکه، چند دقیقه دیگه می‌ریم با سر و وضع تمیز نماز بخون.» جواب داد: «وقتی قراره اول وقت باشه، یعنی اول وقت!»

=عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد. توی نماز از خوف الهی گریه می کرد. وقتی می‌گفتیم: «باید خوشحال باشی که نماز می خونی و با خدا راز و نیاز می کنی!» می گفت: « نمازِ ما در برابر این همه نعمت خدا حداقل سپاسگزاریه. من از اینکه نمی تونم اونطوری که شایسته خداست عبادت کنم، خوف دارم.»

 =از بس لفظ شهید روی زبانش بود بعضی از رفقایش پیامک را با جمله سلام شهید برایش می فرستادند. تا یک روز خودش گفت: «بهم نگین شهید. شاید لیاقتش رو نداشته باشم.»

=با محمد محرابی پناه شده بودند مثل برادر. همه کارهایشان با هم بود. انگار که یک روح باشند توی دو تا بدن. با هم بودنشان تا لحظه شهادت ادامه داشت. این دو تا دوست که لحظه لحظه زندگی شان و پاسداریشان از اسلام و انقلاب را با هم گذرانده بودند در آخر هم دوش به دوش یکدیگر رفتند به معراج...

=محمد و مصطفی همراه با چند نفر از رفقایشان بهمن ماه 89  رفته بودند گلزار شهدای تخت فولاد اصفهان. محمد با گوشی همراه فیلمبرداری کرد. در این قطعه فیلم، مصطفی همین طور که  بین مزار شهدا قدم می زند می گوید: « ... خدا اگه شهادتو قسمتمون نکنه إن شاءالله کنار مزار شهدا باشیم؛ مثل حضور امام زمان، وقتی امام زمان یه جایی حضور پیدا می کنه، اونجا خیر و برکتش زیاد می شه، ما هم اگه – از نظر خودم می گم- کنار شهدا دفن بشیم، شاید از حضور و برکت شهدا، خدا ما رو ببخشه، از گناهامون بگذره، شهدا إن شاءالله تو اون دنیا شفاعتمون رو بکنند.» نمی دانست که رفتنش به همراه محمد به یکسال نمی کشد.

 ان شاءالله توی آن دنیا شفاعتمان را بکنند.

 

=گلوله ای خورده بود به پهلوی محمد. چفیه را بسته بود به کمرش تا جلوی خونریزی را بگیرد. مصطفی وضعیت محمد را که دید حرکت کرد به سمتش. درست لحظه‌ای که در کنار هم قرار گرفتند خمپاره ای نزدیکشان به زمین خورد.

 با هم پریدند این دو تا برادر...

 به قلم مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تقدیم به عمار عصر سکوت!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۰ ب.ظ


اسم باید با مسما همخوانی داشته باشد و چقدر زیباست نام عمار عمارلو برای طلبه خط شکنی که در اوج تهاجم غفلت زای رسانه های داخلی و خارجی که در توافقی نانوشته در صدد هستند تا زوایای عجیب "عهدنامه برجام چای" را پنهان نگاه دارند، به ناگاه قد برافراشته و زن و فرزندانش را انگار برای مباهله با حامیان متعصب و دلیل نشناس برجام به معرکه جهاد فی سبیل الله آورده است.

در عهدی که برخی می کوشند طلبه های ما را کارمندان حرف گوش کنی باربیاورند که یا باید درس بخوانند و یا روضه و تنها تکلیف سیاسی شان توجیه مسائل روزمره اهالی کوی قدرت و عافیت است، تک تیرانداز جبهه خمینی، مردانه ایستاد و جام زهر برجام را نشانه گرفت تا مباد نام فرزندان خامنه ای در کتاب قطور تاریخ، با خط کوفی ثبت شود.

نعره حیدری عمار ما، ضربت تبر خلیل الرحمان است که بت برجام را درست در روز عید تضرع به درگاه ابلیس سیاه، شکسته و سحر آمون های معبد ذلت و خواری را با دم مسیحایی اش باطل ساخته است.

امروز دل خوشیم که سپاه علی زمان، عمار دارد. عمار ما نشان داد که روحانی یعنی کسی که خدا را بالاتر از کدخدا دانسته و پنج به اضافه یک که هیچ، یک دنیا را بعلاوه هفت آسمان، تنها گذرگاهی برای آخرت می داند.

 عمار می داند که محرم، میوه درخت سقیفه است. او در آستانه غدیر، عزم میدان نمود تا بانگ برآورد که با دستان ظریف نمی توان پنجه پولادین گرگ ها را در هم شکست. عاشورازادگان مکتب اباعبدالله، سمّ ستوران یزید را به جان می خرند اما پرچم هیهات مناالذله خیمه گاه غیرت را در آسمان توحید، بالا نگاه خواهند داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ای لشکر صاحب زمان آماده باش

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۴ ب.ظ


اینجا بوی غربت غروب شلمچه را می دهد.

درست مثل کربلای4.

گردان ها وقتی بر می گشتند هر کسی به دنبال رفیقش می گشت. امروز اینجا وضع کمی دردناک تر است.

اگر آنجا به دنبال دوستانمان می گشتیم، در اینجا زنان جوانی را می بینی که ناباورانه در بهت فرو رفته اند و گویا نایی برای ناله ندارند.

ای کاش کسی بلند شود و نوای مصیبتی سر دهد تا قفل بغض ها بشکند. من از حال و روز غمدیدگانی که این چند روزه مبهوت به یک جا خیره می شوند خوف دارم. مثل این که هنوز این مصیبت عظمی باورشان نشده است. نمی دانم چرا همه سفارش به خاموشی می کنند.

من هم حال و روزی بهتر از دیگران ندارم. مثل این است که یک چیزی در گلویم گیر کرده باشد.

یکی نیست برایمان مصیبت بخواند، مثل روزهایی که در محاصره دشمن گیر کرده بودیم و دیگر امیدی برای آمدن نیروهای کمکی نبود.

بچه ها حالمان خوب است مثل شلمچه.

بوی شهادت دارد آل سعود را خفه می کند.

مطمئن باشید دیری نمی پاید که ما کربلای پنج دیگری را رقم خواهیم زد.

به گمانم باید به آهنگران گفت: یکبار دیگر بسراید: ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش.

سید ابوالفضل نورانی (روحانی کاروان حج)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

من تازه فهمیدم که آقای جنتی نباید به توله سگ های سعودی چیزی می گفت!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ

http://s6.picofile.com/file/8214622226/photo_2007_07_26_08_56_21.jpg

http://s6.picofile.com/file/8214622450/photo_2007_07_26_08_56_27.jpg


حجت الاسلام سید ابوالفضل نورانی، از رزمندگان و جانبازان بابلسری در حوزه علمیه قم و از راویان برجسته فرهنگ ایثار و شهادت است. ایشان که در حادثه اخیر منا خود از نزدیک شاهد مظلومیت و غربت زائران وادی دلدادگی بود روز گذشته از مکه، یادداشتی را خطاب به رئیس جمهور نوشت که متن آن را در زیر می خوانید:

بسم اله الرحمن الرحیم

امام خمینی:

اگر از صدام بگذریم، اگر مسأله قدس را فراموش کنیم، اگر از جنایت های امریکا بگذریم از ال سعود نخواهیم گذشت. ان‌شاالله اندوه دلمان را را در وقت مناسب با انتقام از امریکا و ال سعود برطرف خواهیم کرد و داغ و حسرت حلاوت این جنایت بزرگ را بر دلشان خواهیم گذاشت و با برپایی جشن پیروزی حق بر جنود کفر و نفاق و ازادی کعبه از دست نا اهلان و نامحرمان به مسجد الحرام وارد خواهیم شد.

نه روحانی!!

خواهش میکنم در همان ینگه دنیا بمان، ما بی حضور تو راحت تریم. هوای آمریکا به هوای انگلیس نزدیکتر هست بمان همان جا تا ما هم بعد دو سال کمی نفس بکشیم!

آقای رییس جمهور

من یک ایرانی ام

از منا با تو سخن می گویم.

از منای مظلومیت و غربت.

نکند به خاطر ما از آمریکا برگردی.

نمی ارزد که همان روز اول، کام همراهان را تلخ کنی! آخر برای این سفر برنامه ها چیده اند.

مگر 200حاجی شهید چه اهمیتی دارند که حالا باعث به هم ریختن این همه برنامه مهم بشوند.

آخر شما برای ما و عزت ما رفته اید. نکند اگر با سفیر عربستان روبرو شدی اخم کنی! برای دیپلماسی لبخند شما افت دارد.

راستی امروز شنیده ام قصد داری برگردی؟! خدا مرگم بدهد، ای کاش در منا من هم می مردم و نمی دیدم.

شما چه قدر آقایی! چه وزیر خوبی داری که وقتی وزیر بی ادب عربستان سنگ روی یخ ش کرد، حاضر شد به امیر بزغاله کویت رو بیندازد و برای چندتا کشته و مفقودالاثر حاضر شود عزت خودش را خرج کند.

همان وزیر امور خارجه سعودی که پنج ماه قبل در آغاز تجاوز به سعودیها به یمن برایش پیام تبریک فرستاد.

راستی من تازه فهمیدم که آقای جنتی نباید به توله سگ های سعودی در نماز جمعه تهران چیزی می گفت. الان که اینجا هستم می فهمم که اینها چقدر خوبند. خیابانهایشان، ماشین های آمریکای، هتل های با کلاس شان. اینها اصلا به ملخ خور های بادیه شبیه نیستند. از سگ اصفهان هم بیشتر آب یخ می خورند.

شما آمریکا بمانید ما مشکلی نداریم. اینجا حرم است.ثواب دارد حالا که ما هستیم، بگذارید جنازه عزیزان ما هم بماند. چرا شما را به زحمت بیندازیم.

من از امروز مبلغ تدبیر دولت شما هستم....

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به بهانه عروج حاج محسن رضایی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ب.ظ

http://s6.picofile.com/file/8214553000/photo_2007_07_25_03_04_58.jpg


نفر سوم از سمت راست، حاج محسن رضایی است که در حادثه منا به جمع یاران شهیدش پیوست.

حاج محسن از رزمندگان قدیمی شهرستان بابل و کارمند دانشگاه علوم پزشکی این شهر بود. دوازده سال پیش برای نخستین بار در اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی علوم پزشکی با او آشنا شدم. او مسئولیت کلی کاروان را برعهده داشت. چندبار هم در سفرهای دیگر با ایشان همراه بودم.

شخصیتش برایم جالب بود. با آن همه سوابقی که از روزهای نخست جنگ داشت، حتی در سفرهای راهیان نور که همه به نوعی جوّگیر! می شوند و می خواهند خطی از ارتباط خود با فضای ایثار و شهادت ترسیم کنند، نمی توانستی نشانی از ادعا و خودنمایی در رفتار او پیدا کنی. در اوج مشکلات اجتناب ناپذیری که ممکن است برای هر اردویی پیش بیاید با خونسردی و لبخند دائمی و دلنشینش حوصله به خرج می داد و یک به یک گره ها را باز می کرد. می توانم قسم بخورم که هرگز فریاد ایشان را نشنیدم.

یک بار طاقت نیاوردم و در راه بازگشت از سفر جنوب، بین دو نماز برخواستم و از مدیریت او تقدیر کردم. به دوستان گفتم من خودم سابقه مدیریت اردو به مشهد و قم و تهران و جنوب و ... را دارم. واقعاً مواقعی پیش می آید که بابت مشکلاتی که بر سر راه آدم سبز می شود، مسئول کاروان از کوره در رفته و اعصابش به هم می ریزد. ولی من در تمام طول سفر، رفتار متین و صبورانه حاج محسن رضایی را زیرنظر داشتم و از نوع تعامل او با سایر نیروها و توان مدیریتی اش در حل مشکلات، درس آموختم. این حرف ها را از روی صداقت زدم. حاج محسن با همین اخلاق جبهه ای اش هم توی دل کارمندهای دانشگاه جا باز می کرد و هم بی اغراق مورد توجه و محبت دانشجوها قرار می گرفت. به عبارت دیگر در سفرهای راهیان نور، وجود محسن رضایی نعمتی بود تا نسل جبهه و جنگ ندیده با یکی از مصادیق شخصیت های تربیت شده مکتب عشق و ایثار از نزدیک آشنا شود.

راستی حرف از حاج محسن رضایی که به میان می آید نمی توانم یاد کارهای آقا رضا دادپور (نفر اول عکس از سمت چپ) نیفتم. حاج رضا که خودش البته در مدیریت کاروان های زیارتی، ید طولایی دارد و از رزمنده های باصفای بابلی است تعریف می کرد که در سفرهای اداری به جنوب، گاه برای سهولت عبور از دژبانی ها، پرده های ماشین را می کشید و با ابهتی خاص پیاده می شد و رو به سرباز می گفت: باز کنید، آقا محسن توی ماشین هستن. دژبان می پرسید کدام آقا محسن؟ و حاج رضا هم با همان جدیت می گفت: حاج محسن رضایی! سربازبخت برگشته هم زود می جنبید و راه را برای عبور ماشین آنها باز می کرد. البته گاهی بعضی دژبان های سمج، پشت شیشه می رفتند و به هر زحمتی بود به داخل ماشین سرک می کشیدند و چشمشان به مردی ریزنقش می افتاد که با چهره ای مأخوذ به حیا و لبخندی دلنشین روی صندلی عقب کز کرده است. آن موقع تنها کاری که از دست آقا رضای دادپور بر می آمد این بود که خنده اش را به زحمت کنترل کرده و توضیح بدهد که بالاخره ایشان هم محسن رضایی است!

چند روز پیش که خبر مفقود شدن حاج محسن رضایی به همراه برادرش (حاج علی اصغر) در سفر حج را از دوستان بسیج دانشگاه شنیدم هر لحظه اخبار را تعقیب می کردم تا شاید اطلاعی از ایشان پیدا کنم. از طرفی پیش خودم می گفتم برای کسی که نمونه منحصر به فردی از نسل ایمان و عشقبازی است معراجی بهتر از کعبه دلدادگان، آن هم با لب تشنه، وجود ندارد و از سوی دیگر، حرمان برکت وجود چنین انسان های وارسته ای را یک خلأ و آسیب برای جامعه امروز می دانستم.

برای دکتر مظفرپور که در مکه بودم نوشتم که تنها نقطه امید من به حیات حاج محسن، زکاوت شخصی ایشان است وگرنه دلم چیز دیگری می گوید. دکتر هم البته بنا بر شواهد موجود، حرف دلم را تصدیق می کرد.

حوالی ساعت بیست و سی دقیقه شام یکشنبه، پیام دکتر مظفرپور به دستم رسید که حکایت از پیدا شدن پیکر مطهر این جامانده قافله عشق داشت. دکتر که خود از بستگان ایشان است طاقت نداشت این خبر را به خانواده حاج محسن بدهد و از من هم خواست تا اعلام رسمی از شبکه خبر، موضوع را مسکوت نگاه دارم. دیشب را با یاد این رزمنده جبهه های جهاد اکبر و اصغر به طلوع فجر، گره زدم. روحش شاد و قرین رحمت حق باد. حاج محسن از آن دست انسان هایی است که می توان در وصفش خواند: اللهم انّا لانعلم منه الا خیرا.

امیدوارم مردم و بسیجیان شهر من در استقبال از پیکر این رهرو مخلص طریقت وصال، سنگ تمام بگذارند. اگر می خواهید روح این خادم شهدا را شاد کنید در مراسم تشییع او یاد شهدا را زنده نگهدارید. اگر می خواهید لبخند رضایت بر دل این مرید بی ادعای ولایت بنشانید، مرگ بر آمریکا و مرگ بر آل سعود را همپای لا اله الا الله به زبان بیاورید. اگر به راستی خدایی جز خدای یگانه نیست پس برائت از خدایان و کدخدایان زر و زور و تزویر همان ذکر لا اله الا الله است.

آل خبیث سعود هم بدانند که در معرکه غیرت و حمیّت، آن که انتقام خون زائران خانه خدا را خواهد گرفت، نه لبخند دیپلماسی سوداگران حقارت، که عزم و اراده خیبرشکن بسیجیان امام خامنه ای خواهد بود. جیش علیٍ سوف یعود.

سحرگاه دوشنبه، ششم مهر هزار و سیصد و نود و چهار، شهر مقدس قم

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عاشقان کربلا، بسم الله

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ق.ظ

http://s3.picofile.com/file/8214444092/photo_2007_07_25_03_03_21.jpg


**هیهات منا الذله**

کاروان ویژه فعالان فرهنگی ومذهبی جهت پیاده روی ایام اربعین حسینی مسیر نجف تاکربلا

تحت عنوان:

 

 «سفیران فرهنگی انقلاب اسلامی»

زمان حرکت:۶آذر

زمان برگشت:۱۳آذر

 

مهلت ثبت نام تاپایان۱۳مهر

شماره تماس:09360611500

32330771-32332779

آدرس ستادبابل .جنب مصلی نمازجمعه .مصلی۱۷.مجتمع فرهنگی مذهبی فاطمه الزهرا س

سایت:www.r-karbala.ir

 ستاددائمی پیاده روی اربعین حسینی راهیان کربلا مازندران بابل

  • سیدحمید مشتاقی نیا