آرشیو شهریور91 اشک آتش
سوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رسانده بودم. داشتم خودم را برای تعطیلات تابستان آماده میکردم که یک روز صبح، پدر به شوخی گفت: عباس! در مدرسه علامه طباطبایی کلاس امداد گذاشتهاند، نمیخواهی شرکت کنی؟
پرسیدم: امداد برای چی؟ گفت: برای اعزام به جبهه.
گفتم: چرا که نه!
پدر قصدش فقط شوخی بود، اما حالا دیگر غافلگیر شده بود. یک ماه دوره آموزش را به خوبی و با شوق گذراندم. همیشه در ردیف اول مینشستم و همه مطالب را با دقت گوش میکردم. از سال پیش که یک هفته به اردوی نظامی رفته بودم، احساس میکردم جبهه را دوست دارم و حال و هوایم با گذشته فرق کرده است.
پانزده روز را هم باید دوره عملی میگذراندیم. این دروه را هم با موفقیت، پشت سر گذاشتم. چند روزی تا اعزام به جبهه مانده بود. از امدادگرها خواستند رضایتنامه پدر و مادر را برای ثبت نام بیاورند.
من مشکل دیگری هم داشتم و آن کمی سن بود. آن موقع چهارده سال بیشتر نداشتم. مشکل رضایت خانواده، شاید قابل حل بود؛ اما چون مدارک را قبل از آموزش تحویل داده بودم، کار دشوارتر شده بود. فکری به خاطرم رسید. رفتم پیش مسئول پذیرش و گفتم: چون خانوادهام با اعزامم مخالفت کردهاند، لطف کنید مدارکم را پس دهید!
این مرحله به خیر گذشت. کپی شناسنامه را با ظرافت خاصی دستکاری کردم و سال تولدم را از 48 به 45 تغییر دادم. بعد به خانوادهام گفتم: چون سن من کم است، قرار است مرا در اهواز نگهدارند و نگذارند به خط مقدم برویم.
شکر خدا این مرحله هم با موفقیت طی شد. رفتم پیش مسئول پذیرش و گفتم: الحمد لله مشکل رضایت خانواده حل شد. پرونده را تحویلشان دادم.
روز اعزام که فرا رسید ما را به خط کردند تا کارت شناسایی یا همان کارت جنگی را تحویلمان دهند، اما وقتی اسم من و تعداد دیگری از هم سن و سالانم را خواندند، به خاطر قیافهمان کارتمان را تحویل ندادند. فهمیده بودند کلک زدهایم. سر چند پیرمرد هم این بلا آمد. چون سنشان بالا بود نمی خواستند اعزامشان کنند. یکی دو تا از پیرمردها دعوا راه انداختد و تا توانستند سر و صدا کردند، اما خبری از کارتها نبود. همه ناامید شده بودند و خودشان را برای بازگشت به منزل آماده میکردند. من هنوز به اعزام امید داشتم.
یکی از امدادگرهای قدیمی، راهنماییام کرد که لابهلای رزمندهها سوار قطار بشوم و بعد، ادعا کنم که کارتم را گم کردهام. این طوری مجبور میشدند کارت دیگری برایم صادر کنند! فکر بدی نبود، اما به ذهنم رسید بهتر است همین الان کار را یکسره کنم. رفتم به اتاق اعزام نیرو. جوانی بیست و چند ساله، پشت میز نشسته بود و جلویش تعدادی کارت اعزام قرار داشت. فوری آنها را داخل کشو گذاشت و لبخندی زیرکانه بر لبش نشست. احساس کردم دستم را خوانده است.
سعی کردم به خودم مسلط باشم. گفتم: ببین برادر! آمدهام با شما اتمام حجت کنم. من متولد چهل و پنج هستم و هفده سال سن دارم. مگر شما اعلام نکردهاید به امدادگر نیاز دارید؟ خوب من هم یک امدادگر هستم. چرا کارتم را نمیدهید... ؟
گفت: تو هفده سالت هست؟! قیافهات که نشان نمیدهد!
گفتم: ما خانوادگی همینطور هستیم. اگر پدرم الان اینجا بود و نشانش میدادم،اصلاً باور نمیکردید...
کمی فکر کرد. بعد اسمم را پرسید و کارت را از کشو درآورد. کارت را که داخل جیب پیراهنم گذاشتم، احساس میکردم گرانبهاترین کالای دنیا را به چنگ آوردهام.
راوی: عباس جعفریمقدم/ قم
[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم شهریور 1391 ساعت 17:44 شماره پست: 1128
چادرهایی برای آسمان
برش هایی از نقش تاریخی زنان مسجدی در دفاع مقدس
مسجد، کانون شکل گیری انقلاب اسلامی و مقاومت مثال زدنی مردم این مرز و بوم در دوران دفاع مقدس است.
زنان مسجدی نیز همپای مردان در این دوره های پر فراز و نشیب تاریخ ایران اسلامی در پیشبرد آرمان های والای اسلام و انقلاب، نقشی زیبا از حضور مؤثر خود خلق نمودند.در این گفتار برآنیم تا نگاهی گذرا به حضور و نقش زنان مسجدی در دوران باشکوه ایثار و شهادت داشته باشیم.
الف- پشت جبهه
1- تأمین لوازم مورد نیاز جبهه
صبر مؤمنانه زنان ایران اسلامی در سختی های سال های جنگ و ایجاد فضای آرام روانی و معنوی برای مردان جبهه جهاد و شهامت، تشویق و زمینه سازی فرهنگی و اعتقادی برای شرکت فعال همسران و برادران و فرزندانشان در خطوط مقدم دفاع از کیان اسلامی و ... خاستگاهی عارفانه داشت که از عمق باورهای اعتقادی شکل گرفته در پای محراب و منبر مساجد نشأت می گرفت.
از این مهم که بگذریم نقش بانوان فداکار مسجدی در پشتیبانی از رزمندگان اسلام و تأمین اقلام مورد نیاز جبهه های نبرد حق علیه باطل به رغم وجود تنگناهای اجتناب ناپذیر اقتصادی حاصل از شرایط جنگ تحمیلی و تحریم های همه جانبه استکبار، فصلی ماندگار از نقش تربیت شدگان مکتب محراب در فرهنگ مقاومت و ایستادگی ایران اسلامی محسوب می شود. در خاطره ای زیبا دغدغه مادری مسجدی برای رفع نیازمندی های جبهه های نبرد را از نظر می گذرانیم:
سرکار خانم ربابه بهره ور می گوید "وقتی خبر شهادت پسرم را شنیدم باز هم به کارهای پشتیبانی در مسجد مشغول شدم. قرار شد از سوی سپاه چند نفر جسد پسرم را شناسایی کنند. به مسئول سپاه زنگ زدم و گفتم: هیچ کس فرزندم را نمی تواند شناسایی کند چون سر در بدن ندارد. مسئولین سپاه تعجب کردند و گفتند: این طور نیست. ولی بعد با اصرار من قبول کردند و به من تبریک گفتند. خود من ترتیب تشییع جنازه را دادم. خودم مسئول انتظامات مردم بودم. در محل تدفینش با مردم صحبت کردم و رسالت زینب سلام الله علیها را تشریح کردم و برای کمک به جبهه ها مبلغ پانزده هزار تومان پول نقد جمع آوری شد و در مراسم چهلم پسرم نیز مبلغ هجده هزار تومان پول نقد جمع آوری شد."1
2- مقابله با جنگ روانی دشمن
یکی دیگر از کارکردهای بانوان مسجدی در زمان جنگ تحمیلی مقابله با شایعه سازی های دشمن و ابطال نقشه های شوم تبلیغی اجانب بود. جنگ روانی دشمن به خصوص در استان های مرزی را باید قطعاتی اصلی از طراحی دشمن برای شکستن مقاومت مردان و زنان مسلمان این مناطق به شمار آورد:
"مردم دسترسی به اخبار نداشتند. به همین خاطر منافقین و گروهک ها شایعات تفرقه افکنانه پخش می کردند. قرار شده بود هر مسجد یک تابلوی اعلانات نصب کند تا اخبار و درخواست های فوری جبهه و پشت جبهه سریع اطلاع رسانی شود. ما اخبار را از ستاد خبری سپاه می گرفتیم و همان موقع به ستادهای مساجد و خواهرانی که مأمور چنین کاری بودند می سپردیم. بعضی اوقات به علت نداشتن وسیله نقلیه، در هوای داغ جنوب مجبور بودیم یکی دو ساعت پیاده روی کنیم تا خبرها را به مساجد برسانیم. خستگی کار وقتی از تنمان بیرون می رفت که احساس می کردیم این پوشش خبری، مانع سودجویی منافقین و گروهک ها می شود."2
ب- حضور در جبهه
با آغاز تهاجم همه جانبه دشمن به شهرها و ویرانی خانه های مردم، مساجد شهرهای مرزی به پایگاه های اصلی مقاومت در مقابل تهاجم ارتش بعث، تبدیل گردید. بسیاری از زنان مسجدی با پذیرش خطرات حضور در جبهه های نبرد، به فعالیت های امدادی و تدافعی در مساجد شهرهای جنگ زده پرداختند.
خانم نوشین نجار در بیان حضور زنان در صحنه های حساس نبرد خرمشهر می گوید: "وقتی رادیو اعلام کرد در پلیس راه احتیاج به کمک هست، من و تعدادی از بچه ها به آن جا رفتیم و کوکتل مولوتف درست کردیم. گونی ها را پر از شن کرده، در نقاط حساس می چیدیم. هر کس به نوعی کمک می کرد، اوضاع هر لحظه بدتر می شد. تعدادی از خواهران را به پادگانی که در آن دوره نظامی دیده بودیم، بردند. ما و بقیه خواهرها به مسجد برگشتیم و پس از تقسیم کارها مشغول کمک شدیم.شب ها روی پشت بام با اسلحه «ام- یک» نگهبانی می دادیم و هر چند ساعت یک بار، پستمان را عوض می کردیم."3
با توجه به ابعاد مختلف و ناگفته های حضور و نقش بانوان و زنان مسجدی در دوران شکوهمند دفاع مقدس به نظر می رسد برای ثبت و ترویج این بخش از فرهنگ سازنده ایثار و شهادت به تلاشی مضاعف و ایثارگرانه نیازمندیم.
سید حمید مشتاقی نیا
والسلام علی من اتبع الهدی
پاورقی
1- عشق و آتش. ص54.
2- حلقه، ص22 و 23، راوی همسر شهید حسن باقری
3- در کوچه های خرمشهر، ص179
شب گذشته نیروهای امنیتی و انتظامی با هجوم به حوزه علمیه امام صادق (ع) بروجرد، نه نفر از روحانیون مستقر در این حوزه علمیه را بازداشت کردند.
به گزارش رجانیوز، بیش از دو هفته است که تعدادی از طلاب و روحانیون در اعتراض به حکم سه طلبه ناهی از منکردر حوزه علمیه بروجرد تحصن کرده بودند.
در عملیات شب گذشته که در ساعت 3 نیمه شب و با پوشش کامل انتظامی و توسط بیش از 50 مامور امنیتی و انتظامی انجام شد، تمام طلاب حوزه امام صادق (ع) از حجره هایشان خارج و در حیاط مدرسه به صف شدند و از آنها به تندی پرسش و پاسخ شد.
پس از این پایان بازجویی سرپایی از طلاب، 9 نفر از روحانیون به نام های حجج اسلام رحمت الله معظمی، امین معظمی، رحمانی، رحیم بیرانوند، جهانشاهی، محسن شیرازی، نخعی، حسن زیودار و محمد شاه کرمی بازداشت شدند.
از شب گذشته تاکنون مشخص نشده است که این افراد با حکم چه مرجع قضایی و به چه اتهامی بازداشت شده اند.
-----------------------------------------
یک سوال: اگر این اتفاق در خوابگاه یک دانشگاه می افتاد چه بازتابی پیدا می کرد؟
زمانی شهر من بوی آسمان می داد
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم شهریور 1391 ساعت 7:51 شماره پست: 1125
مگر چند سال گذشه است از روزهایی که در همین کوچه پس کوچه های شهرمان نفس هایی جاری می شد که عطر وصال را در فضا می افشاند. یادمان نرود در و دیوار این شهر روزی با عبور قافله آخرالزمانی کربلا متبرک می شد.
یاد شهدا به خیر. یاد حمید رسولی که در درگیری های آمل مجروح شده بود. ناراحت بود که دلبستگی اش به زن و فرزند، او را زمینی کرده است. خودش را ساخت برای جدایی، برای وصال با معشوق اصلی اش.
حسن گرجی، تک پسر خانواده بود. زیبا و خوشرو بود. پشت لبش هنوز سبز نشده بود. اجازه خواست برای رفتن. پدر به خاطر خدا، نه نگفت. دسته گلش را دو دستی تقدیم راه حق کرد و با هزاران آرزویش به وداع نشست.
مهدی عباسی شب های زیبایی داشت. نیمه های شب برمی خواست، به آسمان خیره می شد و بغضش می ترکید. گاهی خودش را تنبیه می کرد؛ نه به خاطر گناهانش. اگر نماز شبش قضا می شد روزه می گرفت تا حواسش بیشتر جمع شود.
محمد میرزاده سن و سالی نداشت. دفعه آخر که می خواست به جبهه برود سر بر زانوی مادر گذاشت و به یاد کودکی هایش از او خواست تا نوازشش کند. اندکی بعد آهسته به مادر گفت: این آخرین باری است که سرم را ناز می کنی... سرش روی زانوی شهید روح اللهی بود. وقتی داشت جان می داد آهسته گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...
محمد فیروزجایی، سکوت پاسگاه زید را بر هم زده بود. اصرار داشت اذان مغرب را خودش بگوید. نوبتش نبود اما اصرارش گرفت. شهادتین اذان را که گفت گلوله ای کمانه کرد و... سه بار یاحسین گفت تا جان داد.
احمد کاکا می گفت: نشانه شهادتم را دیده ام. دیگر نوبت به من رسیده. بعضی ها باور نکردند. زیاد طول نکشید که صداقتش ثابت شد.
حجت الاسلام توحیدی شده بود شهید مفتح بابل. هر جا می دید شبهات منافقین اثر کرده خودش را می رساند و بساط افکار سست دنیاپرستان را بر هم می یخت. طاقت منافقین طاق شد. مقابل دانشکده فنی ترورش کردند تا باز هم مفتح بابل باشد.
قرار نبود آن شب گردان میثم به کربلای پنج برود. مهدی آقاجانی انگار با کسی قراری گذاشته بود. بی قراری می کرد تا همان شب وارد میدان شود. پایش که به عملیات رسید خمپاره ای آمد و او را به قرارش رساند.
شهادت، یعنی مرگ آگاهانه و عاشقانه. گواه این حرف، قاسم پابرجایی است. شبی که فردایش باید خود را به والفجر شش می رساند وعده داد: هفته دیگر پیکرم را می آورند. من اولین شهید گردانمان هستم که تیر به نزدیک قلبم اصابت می کند. با سیزده شهید دیگر در بابل تشییع می شوم و... یک هفته گذشت. خبرهایش مو به مو درست از آب در آمد.
عرفان بازی دراز را باید از حسن شکری پرسید. وقتی چشمش مجروح شد یکی رو به او کرد و گفت: چشم قشنگت حیف شد... حسن با نشاط و خوشحال جواب داد: چشم که چیزی نیست من آمده ام وجودم را تقدیم خدا کنم.
ماشین، دوچرخه محمود خاکسار را حوالی باغ فردوس، درب و داغان کرده بود. محمود لب به اعتراض نگشود. چه کسی می دانست این جوان نجیب و مهربان همان محمود خاکسار است که یک تنه به نبرد با ضدانقلاب رفته و نامش لرزه بر اندام منافقین شهر می اندازد.
حامد سرهنگ پور نوجوان بود. قیافه داشت، پول داشت، آینده داشت... این فکر و خیال ها نتوانست او را سرجای خود بنشاند. خط مقدم که بود دستش مجروح شد. او را به عقب بردند اما به هر ضرب و زور خودش را دوباره به خط رساند و آسمانی شد.
وقتی پای محمدرضا زربیانی به جبهه رسید همه از دیدن قد و قامت کوچکش تعجب کرده بودند؛ اما او شاهکار اطلاعات – عملیات بود. با رضا اصحابی خیلی صمیمی بود. اصحابی که شهید شد خواب او را دید که در باغی سرسبز و خرّم ایستاده و راه شهادت را نشانش می دهد. خواستند نگذارند رضا زربیانی به خط برود اما... دیگر دیر شده بود.
عباس مجازی گاهی آن قدر سینه می زد که از حال می رفت. در بیمارستان شیراز به کما رفته بود. برای شناسایی اش اسم هایی را می خواندند اما واکنشی نشان نمی داد. تا می گفتند حسین؛ می زد بر سینه و دم می گرفت.
حجت الاسلام ابوالقاسم بزاز لحظه ای آرام و قرار نداشت. کردستان که ناآرام شد خودش را به سنندج رساند و بساط تبلیغ را به راه انداخت. ضدانقلاب دید اگر ترورش نکند دیگر هیچ کُردی باقی نخواهد ماند که سپاهی را کافر بداند.
سید علی اکبر شجاعیان وقتی در رشته پزشکی قبول شد گفت: زمانی به من تبریک بگوئید که در دانشگاه اباعبدالله پذیرفته شوم. بارها به شدت مجروح شد. در کربلای چهار، گریه می کرد که چرا در آزمون شهادت، سربلند نشده است. گوسفندی نذر کرد تا به کربلای ده برسد. این بار نذرش قبول شد و به دانشگاه اباعبدالله راه پیدا کرد.
محمد مصطفی پور درست چهارده سال و هفت ماه سن داشت. خوش قیافه، خوش تیپ، خوش صحبت، خوش اخلاق، خوش خط و خوش قلم بود. قبل از والفجر هشت روی پیراهنش بیتی را نوشت و آرزو کرد گلوله به روی آن اصابت کند. دعایش مستجاب شد. روی سینه اش نوشته بود: آن قدر غمت به جان پذیریم حسین تا قبر تو را بغل بگیریم حسین
این اواخر سید حسن علی امامی وقتی برای شناسایی به دوربین نگاه می کرد گنبد اباعبدالله را می دید. قول گرفت کسی چیزی نگوید. خواب مادر سادات را دید که وعده شهادت را به او داده بود. دیگر سر از پا نمی شناخت. چند روزی نگذشت که در والفجر هشت با رمز مقدس یا زهرا میهمان مادرش شد.
مهدی نصیرایی، شب عروسی اش خوشحال بود؛ اما پشت تریبون که رفت این نوحه را خواند: از سنگر حق شیرشکاران همه رفتند، مستان می پیر جماران همه رفتند، غمنامه بود ناله پرسوز شهیدان، ما با که نشینیم که یاران همه رفتند، والفجر هشت که شروع شد پیغام داد: اگر ازدواج کردم برای آن بود که دینم کامل شده و به خدا نزدیکتر شوم. سلام مرا به بسیجی های نسل های بعد برسانید و بگوئید دنیا نتوانست مهدی را از خدا جدا کند.
پیام مهدی نصیرایی به گوش سید محمود موسوی و کمیل صفری تبار رسید. این هر دو جوان نسل سومی، عاشق شهادت بودند. در زیر بمباران فرهنگی غرب، در دوره ای که در خیال اهل دنیا زرنگ تر آن است که کمتر کار کرده و بیشتر به جیب بزند، در زمانه ای که زیاد بودن تعداد صفرهای دفترچه پس انداز، نشان افتخار و برتری است، کمیل و سید محمود بی اعتنا به جاذبه های پرزرق و برق عالم، نشان دادند که دنیا آنها را از خدا جدا نکرده است. کمیل و سید محمود در نیمه شهیور سال نود، وعده حق امام را به اثبات رساندند که نوید داده بود: خدا می داند راه و رسم شهادت کور شدنی نیست.
هنوز هم رائحه شهادت در کوچه پس کوچه های شهرمان جاری است.
... منطقیتر آن است که اگر برسر دو راهی تشکیک در سلامت نفس بهترینهای امت رسولالله (ص) همچون شهیدان صیاد شیرازی، برونسی و... که امتحان صدقشان را بهخوبی گذراندهاند و یا سلامت نفس امثال این مدعیان سیاستباز قرار بگیریم؛ تشکیک در صداقت و درک مردودشدگان و جاماندگان قافله جهاد و شهادت را اولی بدانیم! ...
واکنش جمعی از خادمان شهدا( موسسه روایت سیره شهدا ) به یک ادعای واهی
به گزارش واحد خبر روایتگر، معاونت پژوهش موسسه روایت سیره شهدا در واکنش به شبهات جدید ایجاد شده در کم رنگ ساختن برخی از معارف ناب و اصیل دفاع مقدس جوابیه ای منتشر کرده که مطالعه آن خالی از لطف نیست. متن این جوابیه به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از وظایف اصلی مؤسسه روایت سیره شهدا پاسخگویی نسبت به شبهاتی است که درخصوص معارف و آموزههای دفاع مقدس در سطح جامعه بهوجود میآید. براساس تجربه، ایراد شبهه و ابهام در این خصوص بهطور معمول از طرف دو قشر صورت می گیرد. یک قشر افرادی هستند که بهدلیل ضعف آگاهی نسبت بهحقایق گنجینه والای ایثار و شهادت و ناتوانی در تحلیل مسائل، دچار ابهام میگردند. این قشر را در واقع باید "پرسشگر" دانست. جماعت دیگر روشنفکرنماهایی هستند که میدانند در صورت ترویج معارف جهاد و مقاومت و حاکمیت فضای ایثار و شهادتطلبی در سطح جامعه، ریشه اندیشههای پوچ مادیشان خشک گردیده و "خدا" جای همه زرق و برقهای غریزهپسند مورد تأکید این جماعت را در دل مردم خواهد گرفت. از اینرو میکوشند تا بهزعم خود، غباری را برآینه جمال حقیقت نشانده و احیای فطرتهای انسانی را بهتأخیر بیاندازند.
معاونت پژوهش مؤسسه روایت سیره شهدا تاکنون کوشیده است بیتوجه به هر انگیزهای که باعث طرح برخی از پرسشها و نقدها پیرامون معارف آسمانی دفاع مقدس گردیده در حد بضاعت، پاسخی مناسب را در اختیار علاقمندان فرهنگ جاودانگی(1) قراردهد.
در هفتههای اخیر جملاتی از یک چهره سابق سیاسی در بسیاری از رسانهها نقل گردیده که اصل رؤیت حضرت ولیعصر ع توسط برخی از رزمندگان را زیر سوال برده است:
«در طول جنگ بعضی از بچهها که ظرفیت کمتری داشتند بر اثر دوری از خانواده، فشار جنگ و غربتی که در جبهه دچارش شده بودند بهافسردگی دچار شدند و گرفتار نوعی بیماری روانی شدند. عدهای از اینها ادعا میکردند امام زمان را میبینند... اینها دچار تخیّل و توهّم شده بودند...».(2)
کاش این برادر بزرگوار متانت بیشتری را در بهکارگیری کلمات خرج داده و از عبارات مجمل و موهن بهره نمیگرفت.بررسی این موضوع که خاستگاه طرح چنین بحثی از سوی یک شخصیت سیاسی درآستانه انتخابات ریاست جمهوری چیست را باید به تحلیلگران عالم سیاست سپرد. راقم این سطور برآن است تا بدون هیچ پیشفرضی بنابر رسالت خود پاسخی کوتاه و گویا برای این کلام ارائه نماید. علت تأخیر یک ماهه در بررسی این شبهه نیز تنها بهدلیل پیشگیری از ابتلاء بهبرخی هیجانات سیاسی و عدم ایجاد فضا و فرصت برای کسانی بود که مترصّد دامن زدن بهتقابلات محتمل سیاسی و صید از آب گلآلود میباشند. هدف این نوشتار مقابله با رواج این درک نادرست از حقایق دفاع مقدس و مقام شهداست؛ چه اینکه سکوت و بیتفاوتی در قبال چنین ادعاهای طعنهآمیزی – حتی اگر منشأ طرح آن فرصت طلبیهای سیاسی باشد! – ممکن است نسلهای بعد را با این سوءظن مواجه کند که تشکیک در رؤیت حضرت صاحبالامرع دراین عصر و بهرغم حیات و حضور همنفسان و همرزمان شهدا امری مقبول و مورد پسند جامعه بوده است!
آنچه که از نظر علمای شیعه، مسئلهای پذیرفته شده تلقی میشود این است که اصل تشرّف بهمحضر امام عصرع که در قید حیات بوده و همچون خورشید پشت ابر، منبع فیض عالم هستی است و در بزنگاههای حیات شیعه، ملجأ و راهنمای جویندگان حق و هدایت است، امر محالی نیست و بسیاری از علما وصالحان و پیروان راستین مکتب تشیّع بنابر مصلحت، توفیق تشرّف بهساحت آن امام منتظر را پیدا نمودهاند. حکایتهای خدشهناپذیر تشرّف فرزانگان عالم تشیع از علیبن مهزیار تا آیت الله شهید بافقی و آیتالله مرعشی نجفی و... از تاریخ معارف شیعه زدودنی نیست. البته اینکه چه تعداد از زائران حضرت حجت ع چهره حقیقی ایشان را مشاهده کردهاند گاه از سوی برخی از بزرگان محل بحث و بررسی بوده است.
حال جای این پرسش باقی است که اگر امکان تشرّف برای برخی صالحان و اهل معرفت مقدور بوده است آیا تشرّف انسانهای وارستهای که مقام نظر به وجهالله را کسب کردهاند محال بهنظر میرسد؟ مگر نه آنکه امام عارفان در وصف شاگردان نیک مکتب خود اینگونه سرود «این جوانان بسیار عزیز ناگهان با یک جهش برقآسای معنوی و روحی با دست رحمت حقتعالی از منجلابی که برای آنان تهیه دیده بودند، نجات یافته و یکشبه ره صدساله را پیمودند و آنچه عارفان و شاعران عارفپیشه در سالیان دراز آرزوی آنرا میکردند، اینان ناگهان بهدست آوردند و عشق به لقاءالله را از حد شعار بهعمل رسانده و آرزوی شهادت را با کردار در جبهههای دفاع از اسلام عزیز بهثبت رساندند...». (3)درباره ادعای ناقل محترم شبهه مذکور، این احتمال نیز وجود دارد که وی از اساس هر نوع تشرّف بهمحضر امام عصرع را – حتی از سوی علما و صلحا – کذب میداند کهچون این احتمال برای ما ثابت شده نیست محدوده بحث را در چارچوب ادعای فعلی ایشان حفظ خواهیم کرد.
یک نکته مهم دیگر را نباید از نظر دور نگاه داشت که همانطور که در طول تاریخ، مدعیان دروغین امامت و رسالت وجود داشتهاند طبیعی است که مدعیان جعلی دیدار و رابطه با امامان نیز ظهور پیدا مینمایند؛ اما بهیقین نمیتوان این مسأله را دستاویزی قرار داد که وجاهت هر نوع تشرف و ارتباطی با ائمه ع را زیر سوال برد. (4)
دفاع مقدس، تجسم پیروزی خون بر شمشیر بود. در جنگ تحمیلی تنها عامل پیروزی جبهه حق را که از کمترین امکانات تسلیحاتی برخوردار بود برجبهه سپاه باطل که معجونی از پیشرفتهترین تجهیزات نظامی ارتشهای دنیا و پشتیبانی کامل قدرتهای منطقهای و فرامنطقهای را بههمراه داشت، باید در عمق باورهای مذهبی و اعتقادات قلبی رزمندگان اسلام جست که رحمت و عنایت حضرت حق را متوجه خود ساخته و اتفاقاتی که براساس محاسبات مادی استراتژیستهای برتر دنیا ناممکن جلوه مینمود را ممکن و تحققپذیر مینمودند. بعید نیست در محفلی که معنویت، حرف اول و آخر را میزند عدهای فرصتطلب نیز پیدا شده و ادعاهایی را از مکاشفات و مقامات خود نقل نمایند؛ اما آیا دور از انصاف نیست که چنین وقایع معدودی را بهانهای قرار داد تا همه آنهایی را که در عرفانکده (5)ایثار و شهادت بهمقام ﴿عِندَ رَبِّهمْ یُرْزَقونَ﴾ (6).رسیدهاند – با عرض پوزش از ساحت علمداران کوی وصال – دچار بیماری روانی! دانست؟
امام زمان ع که حاضر و ناظر بلامنازع این عصر است. عارفان مکتب امام خمینی ع بهمقامی دست یافتند که گاه در خواب و بیداری، توفیق تشرّف بهمحضر خاندان عصمت و طهارت - که فاقد حیات ظاهری هستند - را نیز داشتهاند و برخی نیز در مکاشفات خود بهچشم دل و دیده، آنچه نادیدنی است را مشاهده کردهاند. اگر ما را ظرفیت و کشش دریافتهای فرامادی نیست بهتر است لااقل سکوت کرده و کار نیکان درگاه حق را با حال خود قیاس نگیریم.
بزرگترین دلیل ما در صحت اخبار مربوط بهمکاشفات شهدا، امضای سرخی است که در پرونده صدقشان(7) ثبت شده است.
با این وصف، منطقیتر آن است که اگر برسر دو راهی تشکیک در سلامت نفس «بهترینهای امت رسوالالله ص» (8). همچون شهیدان صیاد شیرازی، برونسی و... که امتحان صدقشان را بهخوبی گذراندهاند و یا سلامت نفس امثال این مدعیان سیاستباز قرار بگیریم؛ تشکیک در صداقت و درک مردودشدگان و جاماندگان قافله جهاد و شهادت را اولی بدانیم! از یاد نبریم که شهدا هیچگاه اهل ادعا و پهن کردن بساط و دکان عرفان و معنویت برای کسب وجهه و محبوبیت نبودهاند و حیات ظاهری خود را گاه در گمنامی و مهجوریت سپری کردهاند.
در پایان، منتخبی از خاطرات متقن از مکاشفات تشنگان حقیقی زلال معرفت و وصال را که ذرهذره وجودشان درعشق بهاهلبیت ع میتپید و در پرتو ارادت بهآنان، مسیر نورانی «مَن اَرادَ الله بدأ بِکُم» (9) را با گامهایی استوار پیمودند و در بزم تقرّب حضرت حق، شهد جاودانگی نوشیدند؛ زینتبخش این گفتار مینماییم.
کتاب "خاکهای نرم کوشک" کتابی است که خواندن آن از سوی مقام معظم رهبری توصیه شده و صداقت روایات آن مورد تأیید قرار گرفته است(10). در صفحه166 این کتاب، ذیل خاطرهای با عنوان "مکاشفه"، از زبان همسر این عارف شهید میخوانیم:
یکبار خاطرهای از جبهه برایم تعریف میکرد. میگفت: کنار یکیاز زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم؛ تو جعبههای مخصوص، مهمات میگذاشتیم و درشان را میبستیم. گرمکار، یکدفعه چشمم افتاد بهیک خانم محجبه، با چادری مشکی! داشت پابهپای ما مهمات میگذاشت توی جعبهها. با خودم گفتم: حتماً از این خانمهایی است که میآیند جبهه. اصلاً حواسم بهاین نبود که هیچ زنی را نمیگذارند وارد این منطقه شود. بهبچهها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بیتفاوت میرفتند و میآمدند. انگار آن خانم را نمیدیدند. قضیه عجیب برایم سوال شده بود. موضوع، عادی بهنظر نمیرسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد، سینهای صاف کردم و خیلی بااحتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید. رویش طرف من نبود. بهتمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟ یکآن یاد امام حسین ع افتادم و اشک در چشمهایم حلقه زد. خدا بهمن لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بیاختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم، همانطور که رویشان آنطرف بود، فرمودند: هرکس که یاور ما باشد، ما هم یاریاش میکنیم.
کتاب "خاکهای نرم کوشک" صفحه164 خاطره عمل و عملیات، بهروایت معصومه سبکخیز (همسر شهید برونسی):
بعد از عملیات آمده بود مرخصی. روی بازویش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کمکم میرفت که خوب بشود. جای تعجب داشت. اگر توی عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را دربیاورند خیلی طول میکشید. همین را بهخودش هم گفتم. گفت: قبل از عملیات تیر خوردم.
کنجاویام بیشتر شد. با اصرار من شروع کرد بهگفتن ماجرا:
تیر که خورد بهبازویم، مرا بردند یزد. توی یکی از بیمارستانها بستری شدم. چیزی بهشروع عملیات نمانده بود. دیرم میشد که هرچه زودتر از آنجا خلاص شوم. دکتر آمد معاینه کرد و گفت: باید از بازویت عکس بگیرند. عکس که گرفتند معلوم شد گلوله بین گوشت و استخوان گیرکرده. تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازویم نبودم. فقط میگفتم: من باید بروم، خیلی زود. دکتر هم میگفت: شما باید عمل بشوید خیلی زودتر.
وقتی دید اصرار دارم بهرفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: این را نگاه کن! گلوله توی دستت مانده، کجا میخواهی بروی؟ به پرستارها هم سفارش کرد و گفت: مواظب ایشان باشید، باید آماده بشود برای عمل. اینطوری دیگر باید قید عملیات را میزدم. قبل از اینکه فکر هرچیزی بیافتم، فکر اهلبیت ع افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که توی قفسش انداخته باشند. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم بهذکر و دعا.
توی حال گریه و زاری، خوابم برد؛ دقیقاً نمیدانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری. بههر حال توی همان عالم، جمال ملکوتی حضرتابالفضل ع را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازویم. حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند، بعد فرمودند: بلند شو، دستت خوب شده.
با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدایتان، من دستم مجروح شده، تیر دارد، دکتر گفته که باید عمل بشوم. فرمودند: نه، تو خوب شدی.
حضرت که تشریف بردند، من از جایم پریدم و بهخودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم روی بازویم. درد نمیکرد! یقین داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمیشناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند. گفتند: کجا؟ شما باید عمل شوی. گفتم: من باید بروم منطقه، لازم نیست عمل بشوم. جر و بحث بالا گرفت. بالاخره مرا پیش دکتر بردند. پا توی یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هرچه گفتم: مسئولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چارهای نداشتم، جز اینکه حقیقت را به او بگویم. کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: تا از بازویت عکس نگیرم نمیگذارم بروی.
گفتم: بهشرط اینکه سروصدایش را درنیاوری. قبول کرد و مرا فرستاد برای عکس.
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. توی عکسی که از بازویم گرفته بودند خبری از گلوله نبود.
کتاب "خاک های نرم کوشک" صفحه100، خاطره یادگار برونسی، راوی: سیدکاظم حسینی (با اندکی تلخیص):
جلسه اضطراری گذاشتند. فهمیدیم دو گردان مکانیزه خیلی قوی دشمن پشت خط مقدمشان انتظار حمله بهما را میکشند. فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لای درزش نمیرفت. دراین صورت هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده شکست بخورد. قرار شد گردان ما به فرماندهی عبدالحسین برونسی یک عملیات ایذایی را در دل دشمن انجام بدهد.
نیمههای شب آرام و بیصدا بهسوی دشمن قدم برمیداشتیم. سیچهل متر مانده بود برسیم بهموانع، یکهو دشمن منوّر زد آن هم درست بالای سر ما. تاریکی دشت بههم ریخت و آنها انگار نوک ستون را دیدند. یکدفعه سروصدایشان بلند شد. پشتبندش صدای شلیک پیدرپی گلولهها آرامش را برهم زد. صحنه نابرابری درست شد. آنها توی یک دژ محکم پشت موانع و پشت خاکریز بودند ما توی یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روی زمین. دشمن با تمام وجودش آتش میریخت آرپیجی یازده، گلوله تانک، دولول، چهارلول و هر اسلحهای که داشت کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم. حدود یک ربع تا بیست دقیقه ریختن آتش شدید بود. رفتهرفته حجمش کم شد و قطع گردید. سیزدهچهارده نفر شهید داده بودیم. عدهای هم مجروح شده بودند و با خودشان کلنجار میرفتند که صدای نالهشان بلند نشود. گفتم با این وضع، عملیات یعنی خودکشی. سینهخیز خودم را به عبدالحسین رساندم. قبول نکرد که دستور بازگشت بدهد. یادم هست همانجا صورتش را گذاشت روی خاکهای نرم و رملی کوشک، ساکت بود و چیزی نمیگفت.
پرسیدم چه کنیم آقای برونسی؟ جواب نمیداد. حتی تکانی بهخودش نداد. عصبی شده بودم. چندبار سوالم را تکرار کردم. او انگارنهانگار که در این عالم است. رفتم به ستون سر بزنم ده دقیقه گذشت. دوسه بار دیگر بهحاجی سر زدم با این همه مجروح در چندقدمی دشمن بودیم و اضطرابم هرلحظه بیشتر میشد. دشمن هنوز گاهی منوّر میزد و گاهی هم خمپاره یا گلولهای شلیک میکرد. یکدفعه سرش را بلند کرد. صدایش گرفته بود. درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: سیّدکاظم! خوب گوش کن ببین چه میگویم؛ از سر ستون بهسمت راست میروی بیستوپنج قدم میشماری. با تأکید گفت: دقیق بشماریها.
مات و مبهوت نگاهش میکردم. گفت: همانجا علامت بگذار بعد برگرد بچهها را ببر همانجا. گفت: بهآنجا که رسیدید رو بهعمق دشمن چهل متر میروی جلو، آنجا خودم میگویم بچهها چهکار کنند.
از جایم تکان نخوردم. با ناراحتی پرسید شنیدی چه گفتم؟ گفتم: شنیدن که شنیدم ولی... گفت: سریع چیزهایی که گفتم انجام بده. بهاعتراض گفتم: حاجآقا اصلاً حواست هست که چه میگویی؟ اینکار خودکشی است. محکم گفت: شما بهدستور عمل کن. موبهمو دستورش را اجرا کردم. با چهارپنج تا آرپیجی زن آمد بهیکی گفت: وقتی گفتم اللهاکبر رد انگشت من را بگیر و به همانطرف شلیک کن. آرپیجیزن ماتش برده بود. گفت: ما که چیزی نمیبینیم کجا را بزنیم؟ حاجی گفت: شما چهکار داری که کجا را بزنی؟ به همانطرف شلیک کن که گفتم. به بقیه آرپیجیزنها هم گفت: شما هم صدای تکبیر را که شنیدید به روبهرو شلیک کنید. رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچهها بلافاصله حمله را شروع کنید.
عبدالحسین زیر لب دعایی خواند و صدای نعرهاش به آسمان رفت؛ اللهاکبر. اولین گلوله آرپی جی خورد به نفربر دشمن و روشنایی انفجار آن منطقه را فراگرفت. حمله شروع شد و دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید تار و مار شد. آن شب دو گردان زرهی دشمن را منهدم کردیم.
اذان صبح بود که برگشتیم به دژ خودمان و بعد از نماز از فرط خستگی گوشهای خوابمان برد. هوا که روشن شد من و عبدالحسین رفتیم دنبال شهدا و مجروحین. هرچه اصرار کردم موضوع دیشب را تعریف نکرد. رفتم به نقطهای که دیشب بودیم. انبوهی از سیمخاردارهای حلقوی و موانع آنجا خودنمایی میکرد. ما دیشب آنها را ندیده بودیم. بیستوپنج قدم شمردم. میرسید درست به یک معبر باریک و خاکی که مخصوص رفت و آمد عراقیها بود. انگشت به دهان مانده بودم. چهلپنجاه قدم آنطرفتر به سمت جلو رفتم. نفربری که دیشب به آتش کشیده بودیم نفربر فرماندهی دشمن بود. سنگری را هم که آرپیجیزنها منهدمش کرده بودند هشتنه نفر از فرماندههای دشمن را در خود جای داده بود. حال طبیعی نداشتم. از علاقه او به خودم با خبر بودم. میدانستم روی مرا که سیّد هستم زمین نمیاندازد. آنقدر اصرار کردم که چشمهایش خیس اشک شد و گفت: باشد برایت میگویم. با لحن غمناکی گفت: عملیات که لو رفت حسابی قطع امید کردم. واقعاً عقلم بهجایی نمیرسید. صورتم را گذاشتم به روی خاکها و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهراع. چشمهایم را بستم و چند دقیقهای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمیفهمیدم. حس میکردم اشکهایم تندتند دارند میریزند. با تمام وجود خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه نجاتمان بدهند. در همان اوضاع، یکدفعه صدای خانمی بهگوشم رسید. صدای ملکوتی که هزار جان تازه به آدم میبخشید. به من فرمودند: اینطور وقتها که به ما متوسل میشوید ما هم از شما دستگیری میکنیم، ناراحت نباش.
لرز عجیبی در صدای عبدالحسین افتاده بود. چشمهایش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی که دیشب به تو گفتم از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهراع اگر شما هستید پس چرا خودتان را نشان نمیدهید؟! فرمودند: الان وقت این حرفها نیست، واجبتر این است که بروی وظیفهات را انجام بدهی. عبدالحسین نتوانست جلوی خودش را بگیرد با صدای بلند زد زیر گریه.
حالش که طبیعی شد، گفت: سیّد! راضی نیستم که این قضیه را به احدی بگویی.
امیر سرافراز ارتش اسلام، شهید صیادشیرازی در کتاب ناگفتههای جنگ، صفحه306 در بیان خاطرات فتح خرمشهر و تشریح امدادهای غیبی چنین میگوید:
شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست بهسرعت برید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و آنقدر جلو رفت که دادش درآمد. میگفت: هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست می خورم و هم از سمت چپ. برادر احمد متوسلیان داد و بیداد میکرد. دو محور دیگر جلو نمیرفتند. ما داشتیم ناامید می شدیم. تا صبح هرچه راهنمایی و هدایت شدند، پیش نرفتند. حدود نماز صبح بود. نماز را خواندم. دیدم حالم گرفته شده. چشمهایم باز نمیشدند. گفتم بخوابم. ولی دلم نمیآمد از کنار بیسیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن، ملحفهای پهن کردم. گفتم دراز بکشم، یک مقدار آرامش پیدا کنم. بلافاصله خواب سیّد عالیقدری را دیدم که با عمامه مشکی آمد داخل نگاهی به همهمان کرد. همه به احترام بلند شدیم و یکپارچه احتراممان برانگیخته شد. ایشان، مثل اینکه کارش را انجام داده باشد و کار دیگری نداشته باشد – برای من هم طبیعی بود – گفت: می خواهم بروم، کسی نیست مرا راهنمایی کند.
بلافاصله دویدم جلو و گفتم: من آمادگی دارم.
آمدم ایشان را راهنمایی کردم تا از قرارگاه بیرون بروند. از آنجا هم خارج شدیم. یکدفعه بهنظرم اینطور آمد که حیف است این سیّد عالیقدر راه برود، بهتر است که ایشان را بغل کنم و روی دست خودم بگیرم. همانکار را کردم و ایشان را روی دستم گرفتم تا راه نرود. همانطوری که روی دست های من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبّت کردند. این اظهار محبت، خیلی من را متأثر کرد و به گریه افتادم. گریهام آنقدر شدت داشت که از خواب پریدم.
بیست دقیقه از زمانی که خوابیده بودم، گذشته بود ولی انگار اصلاً خوابم نمیآمد. حالت خاصی را احساس کردم. همان موقع، توی بیسیم داشتند تکبیر میگفتند. تکبیر چه بود؟ دو محور که گیر کرده بود، باز شده و رسیده بودند به اروند. یعنی سه محور با هم رسیده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود.
خدا انشاءالله با بزرگان بهشت محشورشان کند، برادر خرازی با کد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: توانستهایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم بهخط دشمن، توی خونین شهر.
ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چی بود که ما میخواستیم به خونین شهر حمله کنیم؟ بعدش چی؟ حالا خوب هم درآمد ولی...
حالت خاصی بردنیای ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول های جنگ نمیکردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم: بزنید.
ایشان زد. یک ساعت هم طول نکشید. ساعت هشت صبح بود که داد و بیداد و فریاد آنها بلند شد. گفتند: ما زدیم، خوب هم گرفته. عراقیها جلوی ما دستها را بالا بردهاند ولی تعداد آنها دست ما نیست. باید احتیاط میکردند و کند بهطرفشان میرفتند. یک هلیکوپتر214 فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چهجور است. خلبان فریاد زد: تا چشمم کار میکند، توی این خیابان ها و کوچههای خرمشهر، عراقیها صف بستهاند و دستها را بالا بردهاند. یعنی قابل شمارش نبودهاند. واقعاً مطلب عجیبی بود...
(نشریه خم، شماره نخست، خرداد1390، صفحه30)
(خاطرهای از شهید عباس عباس پور، اهل کیاکلای قائمشهر، بهروایت احمد محمودی فرمانده گردان خطشکن حمزه، لشکر25 کربلا)
عباسآقا در عملیات فتحالمبین مجروح شده بود، درست از ناحیه چشم. پزشکهای بیمارستان فارابی تهران بهاین نتیجه میرسند که برای جلوگیری از عفونت و... چشمش باید تخلیه شود. عباسآقا پیش خودش میگوید من که میخواستم جانم را در این راه بدهم چشم چه ارزشی دارد؟ شبی که فردایش باید برای عمل آماده میشد کسی را میبیند که بالای سرش میآید؛ پانسمان را از چشمش باز میکند و میگوید: چشمت که مشکلی نداره! شما برید به جبهه. ما هم بهآنجا سر میزنیم.
هماتاقی عباس بهت زده شده بود. عباس رفته بود جلوی آینه داشت چشمش را معاینه میکرد. از روز اولش هم بهتر شده بود. آن بنده خدا که کسی را ندیده بود زود پرستارها را صدا زد. چه سروصدایی که برپا نشد. پانسمانش باز شده بود. دیگر نیازی نبود آنجا بماند.
اواخر عملیات محرم بود. این دفعه نه در بیداری که در خواب دیده بود کسی سوار براسب سپید تیربار بهدست دارد و تنها با یک فشنگ دشمنان را بهخاک میاندازد. اینرا که تعریف کرد دوستانش فهمیدند که دیگر ماندنی نیست. عباس در همان عملیات آسمانی شد.
کتاب دل و دریا، صفحه77، بهروایت سیّد حبیبالله حسینی، کنگره شهدای استان مازندران:
عملیات (والفجر هشت) که میخواست آغاز شود، علیاصغر خنکدار، چهرهای متفکرانه بهخود گرفته بود. وقتی قایق ما بهسمت فاو حرکت کرد با اینکه آب خروشان اروند آن را بهتلاطم واداشته بود؛ اما اصغر ناگهان ازجا برخواست و شروع کرد بهصحبت. در آن تاریکی او حرفهایی میزد که مو بر تنمان سیخ شد! میگفت: بچه ها! من کربلا را میبینم... آقا اباعبدالله را میبینم...
از حرفهایش بهت زده بودیم. جملالتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیاش....
کتاب دل و دریا، صفحه95، بهروایت برادر خاکزاد، کنگره شهدای استان مازندران:
بعد از شهادت مهدیزاده، سیّد حسنعلی امامی دلگرفته و محزون بود. همیشه با خود خلوت میکرد و زیر لب زمزمهای شیرین داشت. هرچه که میگذشت بهعملیات والفجرهشت نزدیکتر میشدیم. یکبار که سیّد بههمراه یکی از همرزمانش برای شناسایی بهسنگر نگهبانی دشمن نفوذ کرده بود، وقتی دوربین را مقابل چشم خود گذاشت، گنبد دلربای آقا اباعبدالله ع را مقابل خود دید. اول فکر کرد شاید کسی عکسی چسبانده. دوربین را وارسی کرد امّا چیزی نیافت. به دوستش گفت: تو نگاه کن ببین چیزی را می بینی؟ همرزمش هر طرف را که نگاه کرد جز خاک و خاکریز و سنگ چیزی را ندید. حسن دوباره دوربین انداخت باز هم گنبد آقا را دید....
این آخرین عملیات سیّدحسن بود.
کتاب آخرین حلقه رزم، صفحه115 بهروایت محمد قاسمی، اداره کل حفظ آثاز و نشر ارزشهای دفاع مقدس قم:
سال65 بود، دو ماه قبل از عملیات کربلای4. باید برای انجام امور مقدماتی مربوطبه عملیات، مانند قبضهسازی و... در شلمچه حاضر میشدیم. باتوجه به اینکه بعد از عملیات بیتالمقدس، دیگر هیچ عملیاتی در این منطقه انجام نشده بود، بهمنظور حفظ اسرار نظامی و عدم اطلاع دشمن یا نیروهای ستون پنجم، شبانه بهطرف نقطه مورد نظر رفته و تا قبل از صبح به محل استقرار خود باز میگشتیم. در طول مسیر نیز از راههای مختلف عبور میکردیم تا کسی متوجه نشود که مقصد اصلی ما کجاست.
یک شب نزدیک صبح، موقع بازگشت از شلمچه، ماشین ما خاموش شد و هرکاری کردیم نتوانستیم آنرا راه بیندازیم. بیسیم هم نداشتیم. هوا روبه روشنی داشت. خیلی نگران شدیم. روزها تردد در آن مسیر ممنوع بود. اگر هوا روشن میشد و دشمن یا ستون پنجم، ما را میدید تمام زحمات بچهها هدر میرفت و عملیات مورد شناسایی قرار میگرفت. مضطرب و نگران بودیم و از همهکس قطع امید کردیم. آن موقع بود که به حضرت علیبن موسیالرضاع توسل پیدا کردیم.
در همین حالوهوا بودیم که خودرویی بهما نزدیک شد و ماشین ما را بهصورت بکسل تا مقرّ لشکر آورد. از او پرسیدیم: نیروی کجایی؟ گفت: از بچههای امامرضا ع.
بهلشکر که رسیدیم تازه یادمان آمد اصلاً نیرویی در آن منطقه تردد نداشته است. اصلاً بچههای مشهد یا لشکر نصر آن طرفها نبودند... چرا آنموقع متوجه این مسئله نبودیم؟!
یاد توسلی افتادیم که بهغریب خراسان داشتیم.
آخرین حلقه رزم، صفحه147 بهروایت عباس جعفریمقدم، اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس قم
خیلی از رزمندهها نماز شب میخواندند. اما نماز شب بچههای دستهیک از گروهان یک سیدالشهدا حالوهوای دیگری داشت. این دسته معروف شده بود بهدسته نمازشب خوانها! فرمانده این دسته، محمدوفاییزاده، طلبهای اهل ملایر بود که در قم سکونت داشت. همه بچهها این روحانی پاسدار را استاد اخلاق خود میدانستند. با اینکه نزدیک عملیات بود و کارها فشرده شده بود، اما وقتی اعلام می شد که در دسته نمازشب خوانها مراسم دعا برگزار است همه سعی میکردند خودشان را برسانند. یکشب، محمد وفاییزاده، داشت روضه اباعبدالله ع و حضرت زهراع را میخواند. شوروحال خاصی ایجاد شده بود. لابهلای روضهاش گفت: چه میشد اگر الان حضرتزهرا و امامحسین ع هم در این مجلس حضور داشتند؟! حاجآقا دریاباری هم آن شب روضه خواند. این روحانی باصفا نیز در دل بچهها جایگاه ویژهای داشت. او اهل فیروزکوه بود و مسئولیت تبلیغات گردان را برعهده داشت. صبح روز بعد، قبل از مراسم صبحگاه، وفاییزاده نیروهایش را جمع کرد تا خوابی را که دیده بود برایشان تعریف کند. میگفت: مجلس روضه دیشب را خواب دیدم. وقتی آن جمله را خواندم که کاش امامحسین ع و حضرتزهرا ع هم در جمع ما حضور داشتند، دیدم حضرت سیدالشهدا ع سمت راست ورودی چادر و حضرتزهرا ع نیز سمت چپ آن ایستادهاند. آن دو بزرگوار، موقع ورود و خروج رزمندهها دست برسینه گذاشته و به آنها خوشامد میگفتند. گریه امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. اشک بچهها هم جاری شده بود. بعد از ورزش صبحگاهی، در صبحگاه حاضر شدیم تا طبق معمول، حاجآقا دریاباری حدیثی خوانده و کمی برایمان صحبت کند. حاجآقا وقتی بلندگو را در دست گرفت، گفت: امروز قصد سخنرانی ندارم. فقط میخواهم خوابی را که دیشب دیدهام برایتان تعریف کنم. حاجآقا دریاباری بدون آنکه خودش بداند، همان خوابی را دیده بود که محمد وفاییزاده برایمان تعریف کرد. با تمام جزئیاتش. بعد شروع کرد به مرثیهخوانی. حالوروز بچهها وصف شدنی نبود. چند روز بعد، عملیات والفجرچهار در شمال غرب پنجوین عراق آغاز شد. محمد وفاییزاده و حاجآقا دریاباری از ارتفاعات پنجوین عراق تا آسمان پرگشودند. از دسته نمازشب خوانها به جز سه نفر، همه شهید یا مجروح شدند. دو نفر از آنها برای انتقال بهعقب رفته بودند و دیگر نتوانسته بودند خودشان را بهخط برسانند.
نفر سوم، من بودم که تا آخر عملیات، با وجود آتش سنگین دشمن، کوچکترین خراشی برنداشتم. شاید سوغات من از آن عملیات، چیزی جز روسیاهی نبود.
آخرین حلقه رزم، صفحه179 بهروایت محمدعلی ابراهیمی:
شهید عباس حاجیزاده برایمان از خاطراتش از عملیات محرم میگفت: آتش دشمن سنگین بود. جانپناهی نداشتیم. چشمم به شهابی افتاد که در آسمان درخشید و در این حین، شهید محمدجواد خجسته، فرمانده گروهانمان گفت: عباس! الان آتش دشمن خاموش میشود.
گفتم: چطور؟ گفت: مگر آقایمان را ندیدی که تشریف آورد؟ گفتم: من جز یک شهاب، چیزی ندیدم. ناگهان آتش دشمن بهطور کامل قطع شد. حرف محمدجواد هنوز توی گوشم بود. خواستم دوباره بهسراغش بروم و توضیح بیشتری بخواهم؛ اما... دیگر ندیدمش. صبح گفتند جواد هم پرکشید.
تهیه و تنظیم :معاونت پژوهش مؤسسه روایت سیره شهدا
سیّدحمید مشتاقینیا
منابع و ماخذ:
(1) وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبیلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاء وَلَکِن لاَّ تَشْعُرُونَ- بقره154
(2)هفتهنامه نگاه پنجشنبه، شماره نوزدهم
(3)صحیفه امام، جلد17، صفحه304.
(4)در این خصوص کتابی مستند و زیبا از سوی حجت الاسلام صادقی از اساتید پژوهش موسسه روایت سیره شهدا در دست تدوین است.
(5)عرفان واقعی خانقاهش بازی دراز است. شهید بهشتی
(6) سوره آل عمران، آیه169
(7)یکی از مهم ترین اوصاف شهدا در کتاب خدا، وصف صدق و صداقت آنان است.
(8) اشاره به این حدیث نبوی است: در آخرالزمان، شهادت بهترینهای امت مرا گلچین میکند.
(9). زیارت جامعه کبیره از امام هادی علیه السلام.
(10)مقام معظمرهبری در دیدار با جمعی از هنرمندان و فیلمسازان:
«بعضی از اینها را من خودم از نزدیک میشناختم و آنچه دربارهشان نوشته شده، روایتهای صادقانه و بسیار تکاندهنده است – اینهم حالا آدم میتواند کموبیش تشخیص دهد که کدام مبالغهآمیز است و کدام صادقانه است – آدم میبیند برخی از این شخصیتهای برجسته، حتی در لباس یک کارگر بهمیدان جنگ آمدهاند.این اُوستا عبدالحسین برونسی، یک جوان مشهدی بنّا، که قبل از انقلاب یک بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشتهاند و من توصیه میکنم و واقعاً دوست میدارم شماها بخوانید. من میترسم این کتابها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خاکهای نرم کوشک» است؛ قشنگ هم نوشته شده. ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبری نداشتم.
بعد از شهادتش، بعضی از دوستان ما که بهمجموعههای دانشگاهی و بسیج رفته بودند و با این جوان بیسوادبیسواد بهمعنای مصطلح؛ البته سهچهار سالی درس طلبگی خوانده بوده، مختصری هم مقدمات و ابتدایی و اینها را هم خوانده بوده – صحبت کرده بودند، میگفتند آنچنان برای اینها صحبت میکرده و حرف میزده که دلهای همه اینها را در مشت میگرفته..."
رسیدگی به اعتراض طلاب متحصن در بروجرد
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم شهریور 1391 ساعت 19:17 شماره پست: 1123
بسمه تعالی
اینکه آقای منتظری حاکم شرع دادگاه ویژه روحانیت کشور به ماجرای تحصن طلاب بروجرد ورود پیدا کرده و وارد گفت وگو در این خصوص شده امری مبارک وفرصتی مغتنم است.
چراکه به اعتقاد ما تعامل و گفتگوی بین مردم ومسئولین، بهترین شیوه حل مسائل است وتجربه نشان داده که با سرکوب وبرخوردهای تحکم آمیز همچون شلاق وحبس و تبعید نمی توان به دغدغه های عدالتخواهان و حق طلبان پاسخ داد.
ماجرای برخورد دادگاه ویژه روحانیت با عدالتخواهان تبریز، سیرجان، شبراز و... اثبات کننده این مدعاست.
امید است اینبار مسئولین مربوطه مغرورانه ومتکبرانه رفتار نکرده ودر مقابل حق طلبان خاضع باشند.
نکته ای که قابل تامل است اینکه متاسفانه بعضی از مسئولین مرتبط با این پرونده از جمله جناب آقای منتظری، گویا بخاطر اطلاعات غلطی که به آنها داده شده واعتماد این عزیزان به گزارشات پرونده سازان اینگونه پرونده های حساس، باور کرده اند که دعوا بر سر حجاب وعفاف ومسائل ارزشی نبوده وبخاطر مسائل دیگری است!!! ولذا از همین طریق از همه حق طلبان (مسئول وغیر مسئول) دعوت می کنیم به بروجرد آمده و ماجرا را از نزدیک بررسی کرده وحقیقت امر را دریابند.
ضمنا کجای قوانین آمده که تحصن، غیر قانونی است؟!
ما معتقدیم تحصن، تجمع و راهپیمایی و امثال اینگونه روشهای اعتراضی، ظرفیتهایی است که قانون اساسی نظام مقدس جمهوری اسلامی فراهم آورده تا عدالتخواهی وحق طلبی منحصر در راههای عادی که غالبا جوابگو و موثر نیست، نماند.
بعضی ها می خواهند چنین القاء کنند که فقط راه های عادی، قانونی است
در صورتیکه چنین نیست در واقع راه های قانونی دو گونه اند: عادی وغیر عادی
تحصن، تجمع وراهپیمایی راههایی قانونی اما غیر عادی است که قانون اساسی نیز آنها را به رسمیت شناخته است.
اصل 27 قانون اساسی جمهوری اسلامی:
«تشکیل اجتماعات و راهپیماییها، بدون حمل سلاح به شرط آنکه مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است».
متن خبر خبرگزاری فارس:
اعتراض طلاب بروجردی به حکم صادره رسیدگی میشود!
حجتالاسلام محمدجعفر منتظری حاکم شرع دادگاه ویژه روحانیت در گفتوگو با خبرنگار قضایی فارس درباره صدور حکم تبعید، حبس و جریمه نقدی برای برخی طلاب بروجردی که مدتی قبل با شکایت ناجا و از سوی دادگاه ویژه روحانیت به این مجازات محکوم شدند، اظهار داشت: نکته اول این است که این آقایان حق اعتراض دارند و به آنها گفتهایم که به حکم صادره اعتراض کنند و قطعا رسیدگی میشود.
وی ادامه داد: نکته دوم این است که آیا این منطقی است که دادگاه ویژه روحانیت آدمی را که در راستای تکالیف و وظایف شرعی خود حرکت کرده باشد، اینچنین محکوم کند؟ آیا آدم عاقل چنین حکمی را میپذیرد؟
حاکم شرع دادگاه ویژه روحانیت با بیان اینکه اصلا چنین چیزی صحت ندارد، خاطرنشان کرد: متأسفانه برخی از این افراد با انگیزههای دیگری اقدام کرده و مسائل دیگری دخیل بوده است؛ اینکه تحت عنوان مبارزه با بدحجابی کسی محکوم شود، صحت ندارد.
منتظری افزود: این افراد میتوانند به رأی صادره اعتراض کنند و بدون اینکه اسیر جوسازیها شوند و تحصن کنند، از طریق قانونی به دنبال اعتراض خود باشند.
وی گفت: اگر اعتراض آنها قانونی، منطقی و شرعی باشد قطعا پذیرفته میشود ولی ما تابع اینچنین جوسازیها نمیشویم. اعتراض این طلاب که محکوم شدهاند، در دادگاه ویژه روحانیت تهران قابل رسیدگی است.
اواخر سال گذشته تعدادی از روحانیون و طلبههای شهرستان بروجرد در اعتراض به وضع بدحجابی در این شهرستان اقدام به راهپیمایی و تجمع مقابل فرماندهی انتظامی این شهرستان کردند اما مدتی بعد با شکایت یکی از دستگاهها، پروندهای علیه این افراد در دادگاه ویژه روحانیت تشکیل شد و تعدادی از آنها به تبعید، حبس و جریمه نقدی محکوم شدند.
برخی از این طلاب از حدود 10 روز قبل در یکی از حوزههای علمیه شهرستان بروجرد در اعتراض به این حکم، تحصن کردهاند.
سایت قیام یاران ولایت
آیت الله علمالهدی امام جمعه مشهد در نامهای خطاب به رئیس ستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر کل کشور با ابراز تاسف از تعقیب قانونی جمعی از طلاب بسیجی ناهی از منکر در بروجرد توسط دادگاه ویژه روحانیت اهواز، این اقدام را برخورد ناحقی با آمرین به معروف که سبب جریحهدار شدن عواطف دینی مردم شده است برشمرد و از حجت الاسلام و المسلمین زرگر خواست تا این مطلب جدا پیگیری کند.
منبع:رجانیوز
تحصن طلاب بروجرد ادامه دارد
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم شهریور 1391 ساعت 22:56 شماره پست: 1121
از روز چهارشنبه هفته گذشته و در پی برخورد ناشایست دادگاه ویژه روحانیت با سه تن از طلاب انقلابی و ولایتمدار بروجرد ، جمعی از طلاب و روحانیون بروجردی در اعتراض یه این برخورد در مدرسه علمیه امام صادق (علیه السلام) بروجرد تحصن کردند.
این کلیپ سخنان حجت الاسلام والمسلین رحمانی از طلاب ولایی وانقلابی شهر مقدس قم می باشد که در مسجد ولیعصر بروجرد در تاریخ 17 شهریور 91 بیان شده است.
این سخنرانی با حاشیه هایی همراه بود، گویا افرادی مامور جلوگیری از سخنرانی این طلبه انقلابی بودند.
سوال این جاست که چرا برخی نمی گذارند عدالتخواهان ولایتمدار و فرهنگ سازان عفاف وحجاب ، مطالبه حق خود از مسئولین را به گوش مردم برسانند؟!!!
دانلود کلیپ+نامه طلاب بروجرد خطاب به مسئولان بروجرد+تقدیر ارشاد استان از طلاب بروجرد در ادامه مطلب
دانلود کلیپ تصویری/سخنان حجت الاسلام رحمانی در مسجد ولیعصر(عج) بروجرد:
13.25 دقیقه
دانلود تصویری کیفیت بالا
دانلود تصویری کیفیت موبایلی
گفتنی است جمعی از طلاب و روحانیون بروجردی از چند سال پیش و در لبیک به فرمان رهبر معظم انقلاب، فعالیتهای علمی و فرهنگی خود را در باب امر به معروف ونهی از منکر، فرهنگسازی مقوله مهم حجاب و همچنین مطالبه عدالت و نظارت مردم بر عملکرد مسئولین آغاز کردند.
از جمله اقدامات مهم طلاب و روحانیون بروجرد در پیگیری مسئله بسیار حساس عفاف وحجاب، انتشار نامه ای جامع خطاب به مسئولین شهرستان خصوصا فرماندهی انتظامی بروجرد می باشد که به امضاء 95 نفر از طلاب وفضلای حوزه علمیه بروجرد و سایر شهرهای کشور رسیده است.
تصویر نامه طلاب و روحانیون خطاب به مسئولان بروجرد:
افراد امضاء کننده این نامه:
به دنبال فعالیت گسترده طلاب بروجرد در فرهنگ سازی مقوله حجاب وعفاف ، نهادها و افراد مختلف حمایت خود را ازاین اقدامات فرهنگی اعلام کردند.
به خصوص اداره کل فرهنگ و ارشاد استان لرستان ،ضمن صادر کردن لوح تقدیر خطاب به سه تن از طلاب فعال در این امر ،حمایت خود را از تلاش های فراوان انجام شده اعلام نمود.
متن لوح تقدیر:
نباید دلسوزان جامعه بگذارند معیار های الهی عوض بشوند.
امام خامنه ای مدظله العالی
نظر به ضرورت فعالیت و حضور همه جانبه در جبهه فرهنگی که به فرمایش مقام عظمای ولایت نیاز به جهاد فرهنگی می باشد.
لذا از همکاریهای بی دریغ و کوشش های مستمری که در راستای نیل به اهداف فرهنگی مذهبی وهمچنین تلاش برای احیاء گفتمان امام خامنه ای (مدظله العالی) و منویات ایشان وهمچنین تلاش در احیای فریضه امر به معروف و نهی از منکر مخصوصا مقوله عفاف وحجاب داشته اید، ما را بر آن داشت تا ضمن تقدیر از همت والایتان، از خداوند بزرگ سر افرازی روز افزونتان را آرزو نمائیم.
علی اسماعیلیان
مدیر کل فرهنگ وارشاد اسلامی لرستان
برگرفته از سایت قیام یاران ولایت
هر چه اصرار میکردم، فایدهای نداشت. قسمش دادم تو را به خدا، تو را به جان مادر، نرو.
مادر، گریه میکرد و پدر نیز اشک میریخت. چند روزی راه افتاده بود و از همسایهها و اهل فامیل حلالیت میگرفت.
آن روز وقتی داشت سوار اتوبوس میشد، بیتابیهای من هم گل کرده بود.
یازده سال بیشتر نداشتم. از پشت پنجره اتوبوس، نگاهش میکردم و زار میزدم. پدر سعی میکرد خودش را کنترل کند. وقتی گفت «باید بروم» بغضش ترکید و دوباره اشکهایش جاری شد. زود خودم را از پلههای اتوبوس بالا کشیدم. او مرا در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. گفتم: به خدا قسم نمیگذارم بروی. باید مرا با خودت ببری. نباید مرا با بچههای کوچکتر در کنار مادر تنها بگذاری. گفت: پس پسرها به چه درد میخورند؟! تو باید عصای دست پدر باشی... حالا تو مرد خانهای.
با هم از اتوبوس پیاده شدیم. مرا بوسید و دوباره سوار شد. اتوبوس که راه افتاد، دنبال آن دویدم. پدر، پرده را کنار زد و برایم دست تکان داد و خداحافظی کرد.
این شد آخرین تصویری که از او در ذهنم ماند. پانزده روز بعد، عملیات کربلای پنج شروع شد. پدر، خوابی دیده بود و به همه گفته بود که شهید میشود. خبر شهادتش که رسید، بیست روز خانهمان شیون و زاری بود.
راوی: رضا آقازیارتی
داماد بهشت!
+ نوشته شده در جمعه هفدهم شهریور 1391 ساعت 18:25 شماره پست: 1119
عید سال 62 بود. برای عملیات خیبر باید در جزیره مجنون میماندیم.
یک شب، موتورسواری به ما نزدیک شد. خوب که نزدیک آمد، فهمیدیم مهدی زینالدین است. خستگی در چهرهاش موج میزد، اما مثل همیشه خندان و گشادهرو بود.
به بچهها خسته نباشی گفت و برایشان صحبت کرد: شما در جای حساسی هستید. چشم جهانیان به این جزیره دوخته شده است. امام فرمود: جزایر باید حفظ شود. از این که مدتهاست به مرخصی نرفته و عید را کنار خانواده نیستید، ناراحت نباشید. انشاءالله با پیروزی به شهر خود باز میگردید...
بعد از مدتی قرار شد چند نفر از رزمندهها را به مرخصی بفرستند. من و حسن سهرابی با هم به مرخصی رفتیم. حسن، پاسدار وظیفه بود. میدانستیم در جبهه کمبود نیرو است. برای همین زودتر از موعد مقرر به منطقه برگشتیم. دیدم حسن، حلقهای به دست دارد. فهمیدم در همین چند روز، شیرینی خورده است! و... بساط خنده و شوخیمان برپا شد!
یک روز آتش دشمن شدت پیدا کرده بود. پای قبضه خمپاره بودم. مسئول قبضه، مرا صدا کرد. حسن به جای من رفت پای قبضه. ناگهان گلوله توپی آمد و کنار قبضه، منفجر شد. گرد و خاک که خوابید، دیدیم پیکر حسن، تکه تکه شده است.
ساعت و حلقه دامادی را هنوز به دست داشت. این صحنه را که دیدیم، بغضمان ترکید.
راوی: محمد قاسمی/قم
به گزارش رجانیوز در حالی که رهبر انقلاب بارها نسبت به برخوردهای تند با جوانان انقلابی ابراز انزجار کرده و در فرمایشات خود ضمن دعوت از همه برای پایبندی به اخلاق اسلامی و قانون تاکید کردند: "مبادا کسانی به بهانهی این حرف جوانان انقلابی را به عنوان جوانهاى تند، مورد ملامت و شماتت قرار بدهند؛ نه، من همهى جوانهاى غیور کشور را، جوانهاى مؤمنِ انقلابى کشور را فرزندان خودم میدانم و پشت سر آنها قرار میگیرم؛ من از جوانان انقلابى و مؤمن و غیور حمایت میکنم" اما رویه برخور با جوانانی که بنابر احساس تکلیف شرعی و دینی خود اقدام به امر به معروف و نهی از منکر میکنند، هنوز ادامه دارد.
یک حاشیه تاریخی بر اجلاس غیرمتعهدها
+ نوشته شده در شنبه یازدهم شهریور 1391 ساعت 22:54 شماره پست: 1117
آیا به این نکته پیرامون اجلاس اخیر عدم تعهد در تهران دقت کرده اید؟
نمایندگان صد و بیست کشور دنیا در تهران حضور داشتند و با بسیاری از مسئولان کشوری همچون مقام معظم رهبری و سران قوا دیدار داشتند. علاوه بر دیدار نمایندگان کشورها با مقامات نظام اسلامی ایران، بسیاری از آنها با شخصیت های دیگری چون سعید جلیلی، علی اکبر ولایتی، محمدجواد لاریجانی و برخی نمایندگان مجلس نیز جلساتی داشته اند. اما آیا دقت کردید که جلسه ای بین هیچ یک از نمایندگان کشورها با رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام برگزار نشد؟
با طرح این نکته، فرصتی ایجاد می شود تا نگاهی به علت ناگفته ای از مجموعه علل برکناری منوچهر متکی از وزارت امور خارجه داشته باشیم.
بعد از روی کار آمدن دولت مردمی محمود احمدی نژاد و اولویت دادن این دولت به شعائر فراموش شده انقلاب و اسلام در عرصه های داخلی و بین اللملی که مورد تأکید مقام معظم هبری بوده و البته به مذاق برخی منفعت طلبان ناخوشایند می نمود تعداد دیدارهای ریاست مجمع تشخیص با مسئولان خارجی افزایش چشمگیری پیدا کرد. از محتوا و آثار این جلسات اخبار ضد و نقیضی به گوش می رسید. یک روز در جلسه رئیس جمهو با جمعی از طلاب که راقم این سطور نیز در آن توفیق حضور داشت، فرزند ملت با اشاره ای گویا و تقریباً مستقیم خبر از ارسال پالس های منفی توسط برخی مسئولان داخلی به مقامات بعضی از کشورها داد. وی به طور صریح به پیامی از سوی یکی از محافل داخلی اشاره نمود با این مضمون که گفته اند: اگر به دانشگاه آزاد فشار بیاورید در موضوع انرژی هسته ای به شما فشار می آوریم!
این گذشت تا بعد از جریان فتنه88 و رو شدن دست سفارت خانه های بعضی کشورهای عربی و غربی و ارتباط بعضی آقازاده ها و....
لابد متوجه شده اید که مدت هاست هاشمی رفسنجانی هیچ گونه دیدار خارجی نداشته است. اوایل فروردین سال جاری یکی از مسئولان دفتری مجمع تشخیص مصلحت نیز در مصاحبه با جراید به این موضع اشاه کرده و عملکرد وزارت خارجه را در این خصوص مورد انتقاد شدید قرار داد. همان طور که می دانید هماهنگی هر نوع سفر رسمی مسئولان همه رده ها به خارج از کشور یا دیدار با مقامات کشورها تنها باید از مجرای وزارت امور خارجه انجام بگیرد.
آن چنان که از قرائن بر می آید مدت هاست که ریاست مجمع تشخیص مصلحت – بنا بر مصلحت – از برگزاری دیدارهای غیرضروری و خارج از حیطه وظایف مجمع منع شده است. منوچهر متکی هیچ گاه به این صلاحدید مسئولان ارشد نظام وقعی ننهاد. اینک با روی کار آمدن علی اکبر صالحی و تعهد وی نسبت به حفظ موازین قانونی، حتی در اوج تردد نمایندگان اکثر کشورهای دنیا در تهران و به رغم دیدارهای مکرر این نمایندگان با مسئولان رده های پایین تر از سران قوا، اما هیچ نوع برنامه ای برای دیدار یک نفر از آنان با ریاست مجمع تشخیص مصلحت از نظر مسئولان کشوری در اولویت قرار نگرفته است.
این همه می گویند عصر تمدن است و دوره پیشرفت و ماهواره و اینترنت و ... جوان های امروز چقدر با هوش هستند و...
نه خواهر من! این حرف ها کشک است!
بعضی از مردم به خصوص جمعی از خواهران عزیز ما گویا نمی خواهند از لاک خوش باوری خود بیرون بیایند. معذرت می خواهم٬ آخر خل و چل بازی هم حدی دارد!
نه شما را به خدا خودتان قضاوت کنید اگر قرار باشد جوانی کژاندیش و بزه کار٬ دختری جوان را اغفال کند چقدر باید طرح بریزد و نقشه بچیند و...
منظورم زمانی است که دختر خانم دنبال ... نبوده و صرفا بخواهد بر اساس شیطنت های غریزی خود به طور مثال به جوانی اعتماد کند و طرح دوستی و ازدواج بریزد. بابا لااقل آن پسر باید چند بار بیاید و برود و نقشه بریزد و فیلم بازی کند و خودی نشان بدهد تا بتواند دل دختر را به دست بیاورد و در مراحل بعد نقشه شومش را به اجرا دربیاورد. تا همین جایش هم البته دخترها نباید اینقدر ساده لوح باشند اما متاسفانه بعضی از این جماعت٬ سادگی و حماقت را به حدی می رسانند که با چند کلمه صحبت ابتدایی در همان برخورد اول همه چیز را می بازند و...
چند روز پیش در خبرها مطلبی بود پیرامون دستگیری دوتن از مجرمان جوانی که شکارچی دختران ساده لوح بودند. خیلی جالب و البته تاسف بار بود که یکی از دختران شاکی پرونده می گفت فقط با یک بار مواجهه و درخواست مجرم برای رد و بدل تلفن فریب خورده و تا آخر ماجرا رفته است!! الله اکبر!
خودتان بخوانید:
شاکی پرونده در اظهارات خود به کارآگاهان گفت: در روز اول دی در مسیر رفتن به مدرسه بودم که یک دستگاه خودرو ماکسیما سفید رنگ، با دو سرنشین جوان، در مقابل پای من توقف کرد. یکی از سرنشینان آن با طرح این موضوع که قصد آشنایی با من را دارد، خواهش کرد تا شماره تلفن همراهش را دریافت کنم؛ پس از رد و بدل شدن شمارههای تماس، در حدود ساعت 20:30 همان روز این جوان که در اولین برخورد خود را سیاوش معرفی کرده بود، با معرفی خود به نام کامران، با من برای فردای آنروز قرار ملاقات گذاشت.
وی ادامه داد: ساعت 18:30 روز بعد، در خیابان نیروی هوایی، کامران به همراه همان جوانی که روز گذشته راننده ماکسیما بود، با یک دستگاه خودرو پژو 405 نقرهای با شیشههای دودی بر سر قرار حاضر شد؛ کامران، راننده پژو 405 را به نام امیر و به عنوان پسرعمه خود معرفی کرد.
شاکی اظهار داشت: در زمان حرکت ماشین و در حالیکه کامران در صندلی عقب ماشین در کنار من نشسته بود، امیر به سمت تهرانپارس و از آنجا به سمت لشگرک تغییر مسیر داد؛ در حالی که می خواستم از راننده درخواست کنم تا به سمت شهر برگردد، ناگهان کامران ضمن ضرب و شتم به سمت من حملهور شد و قصد داشت تا با تهدید منرا مورد آزار و اذیت قرار دهد که در برابر او مقاومت کردم اما ناگهان ماشین در حاشیه جاده که کاملاً خاکی بود توقف کرد و امیر نیز به کمک کامران آمد.
شاکی این پرونده گفت: در حالیکه ماشین دوباره شروع به حرکت کرده و اینبار کامران به عنوان راننده در پشت فرمان ماشین نشسته بود، امیر طلا و جواهراتم که شامل یک جفت گوشواره، یک رشته زنجیر و پلاک، یک رشته دستبند و همچنین گوشی تلفن همراهم بود را سرقت کرد و منرا در منطقه کیانشهر از ماشین پیاده و هر دو نفر به سرعت از محل متواری شدند.
وی ادامه داد: پس از پیاده شدن از ماشین، زمانی که قصد یادداشت شماره پلاک خودرو پژو 405 را داشتم، متوجه شدم که آن دو نفر با طرح و نقشه منرا سوار ماشین کردهاند چراکه شماره پلاک ماشین قابل شناسایی نبود و روی آن پوشانده شده بود؛ کامران جوانی میانه اندام و حدوداً 25 ساله و امیر نیز حدوداً 30 ساله، چاق، قد متوسط و سری نیمه تاس داشت....
دیوار کوتاه حزب الله در عرصه هنر!
+ نوشته شده در جمعه دهم شهریور 1391 ساعت 8:4 شماره پست: 1115
چند روز پیش نمایشنامه ای به دستم رسید با عنوان "نفوذ در اندلس" به قلم آقای احمد غلامی که گویا قرار بود با حمایت امام جمعه جوان و بسیجی شهرستان ملکشاهی استان ایلام که پیش از این سابقه تهیه و تولید چند اثر مستند را داشته است آماده اجرا شود. این نمایشنامه که بر اساس داستانی از نفوذ یکی از سربازان گمنام امام زمان (عج) در کادر منافقین و غربت و مظلومیت وی به نگارش درآمده متأسفانه در مرحله اخذ مجوز دچار مشکل شده و به بهانه سیاسی بودن متن آن کنار گذاشته شده است! شنیدن این موضوع برایم بسیار تعجب داشت. مگر سیاسی بودن یک اثر ادبی و هنری جرم است؟ به نظر می رسد در بحبوحه ای که بسیاری از میادین هنری کشور به اشغال شبه روشنفکران دین ستیزی درآمده که هر از گاه گزارشی تصویری از بی حیایی های علنی آنان در شکستن قبح احکام دین منتشر می شود مانع تراشی برای حضور نیروهای حزب اللهی در عرصه هنر که به جای آثار زرد و بی محتوا به دنبال ارائه کارهایی فاخر و انقلابی هستند خاستگاهی جز تنگ نظری و کج سلیقگی بعضی از متولیان فرهنگی نمی تواند داشته باشد. امیدوارم مسئولان خدوم عرصه هنر و فرهنگ در استان ایلام با حوصله و دقت نظر بیشتری در خصوص محتوا و رویکرد آثار هنری نیروهای ارزشی قضاوت نمایند. متن این نمایشنامه را می توانید در ادامه مطلب مطالعه کنید:
هوالقادر
پیغمبر اکرم (ص): اگر کسی بر نگهبانی و حراست از سرحدات مسلمین یا به قصد جهاد در راه خدا از منزل خارج شود، بهر قدمی که بر می دارد هفصد هزار حسنه برای اوست و هفصد هزار گناه از نامه ی اعمالش پاک می کنندو مقامش نزد خداوند هفصد هزار درجه بالاتر رود و همواره در پرتو رحمت الهی خواهد بود تا اینکه از دنیا برود بهر صورت که بمیرد شهید از دنیا رفته و چنانچه زنده باز گردد آمرزیده برگشته و دعاهایش بهدف استجابت رسد.
نمایشنامه
نفوذ در اندلس
نویسنده احمد غلامی
صحنه نمای یک خانه ای قدیمی است با پنجره ا ی چوبی است . چند پله که به بالا می رود در راست صحنه کمدی قدیمی به چشم می خورد . در صحنه طاقچه ای است ، که رادیو ضبط و سجاده و قرآن روی آن قرار داردبر دیوار قاب عکس و اسپندی آویزان است . در پایین طاقچه صندوقچه ای قرار دارد . سفره ی هفت سین نیز در جلو ی صحنه .
صحنه اول
[لیلا در حال برچسب زدن روزنامه روی شیشه های پنجره می باشد ، پرده ها را می کشد و فضای خانه را کاملا تاریک و مبهم می سازد . به سراغ صندو قچه می رود و وسایل قدیمی را به هم می زند انگار دنبال چیزی بگردد ، گردنبندی را از آن بیرون می آورد به همراه یک روسری سپید با لذت آنها را نگاه می کند / صدای ضربه هایی که به در می خورد به گوش می رسد
لیلا روسری وگردنبند را بر می دارد، آن ها را در صندوقچه می گزارد و از صحنه می رود . بخشی از گردنبند در صندوقچه آویزان است .]
صدای سارا – باشه باشه حتما بهش میگم
سارا با جعبه ی شیرینی وارد می شود .
سارا – سلام مامان ، شوکت خانم زن میرزا بود می گفت بعد از سال تحویل می خوان برن شمال [ متوجه گردنبند می شود ] می گم مامان ما هم باهاشون بریم ؟
لیلا - شمال ؟
سازا- آره دیگه شمال !
لیلا - چقدر مونده به سال تحویل ؟
سارا - سه ساعت... باهاشون بریم مامان ؟
[با شادی پرده را کنار می زند و پنجره را باز می کند ] راستی مامان میگم اگه ...
لیلا - سرده ، پنجره رو ببند .
سارا - هوا به این خوبی ! حیف نیست ، بهاره !
لیلا -[با تندی ] گفتم ببند .
سارا - اه مامان !
لیلا - مامان و کوفت !مامان و زهر مار ! گفتم پنجره رو ببند، یعنی ببند.
[سارا پنجره رو می بندد]
سارا - لااقل اجازه بده پرده رو ...
[مادر به گردنبند افتاده کنار کمد می شود ]
لیلا - آب تنگ ماهی باید عوض بشه .
سارا - اینکه ...
لیلا - نشنیدی؟ صبح یادم رفت عوضش کنم .
سارا -[ با خودش زمزمه ی می کند] معلوم نیست باز چشه !
لیلا - کم قر بزن دختر ، برو آب تازه بریز تو تنگ .
[ سارا تنگ را از روی سفره برمی دارد وبیرون می رود، مادر گردنبند راپنهان می کند]
صدای سارا – بله هستن
صدای آقا – اینا رو مادرم فرستاد اگه زحمتی نیست بدین خاله از طرف من هم بهشون سلام برسونید
صدای سارا – باشه چشم
[سارا با تنگ وارد می شود و در حال حرف زدن است ] مار از پونه خوشش نمی ومد پونه جلو خونش سبز می شد
لیلا – محسن پسر حاج قاسم بود.
سارا – آره، اینا رو داد سلام هم رسوند.
لیلا – علیک سلام ، خدا حفظش کنه والله پسر خوبی .
سارا- خدا ببخشه به صاحبش .
لیلا- حلا آب تنگو عوض کردی ؟
سارا - اره نزدیک بود بکشمشون . خوب شد قبل از عوض کردن آب ، ماهی ها رو ریختم توی پارچ و گرنه معلوم نبود آب داغ شیر چی به سرشون می آورد .
[ تنگ را روی سفره می گذارد ]
مریم می گه - خیلی حساسن،. می گه مادرش همیشه آب جوشیده ولرم تو تنگ میریزه و بعد از سال تحویل همیشه بهشون رسیدگی میکنه . فکر کنم برای همینه که ماهی هاشون زنده میمونن . به قول مادرش نگهداری هرچیزی قلق داره ،همیشه میگه اگه بخوای چیزی رو از دست ندی باید راه نگهداری شو بلد باشی . گوش میدی چی میگم مامان ؟
لیلا - دیگه چی می گه ؟
سارا - اینهاش یادم مونده دیگه...
لیلا - نمی گه برای اینکه مادرت نارحت نشه چکار کنی ؟ نمی گه وقتی گروگرخواستگار داری شوهر کن ، دختردست از سر م بردار ، این قدر رو اعصابم راه نرو.....
سارا - مامان !
لیلا - مامان و هزار درد ، ولم کن سارا ! می خوام تنها باشم ! چرا دست از سرم برنمی داری ؟
سارا - ازم خسته شدی ؟
لیلا - از همه خسته ام .
سارا - از منم ؟
لیلا - [با عصبانیت] آره !از تو از اون...
سارا - گناه منه که بابا ولت کرد ؟
لیلا - پای اون لعنتی رو وسط نکش .
سارا - لعنتی ؟ به خدا منم خسته ام ، خسته از این همه غمباد . آرزومه که لبخنتدی رو لبت بشینه و با مهربونی باهام حرف بزنی!، همیشه ی خدا تو خودتی ، مامان ! یادم رفته این آخرین بار کی بغلم کردی ، کی مهربون صدام زدی ، کی بوسیدیم .
لیلا - آسمون این خونه همین رنگی بوده، برو پی بخت و زندگیت دختر ، اونوقت یکی رو داری که ارزوهاتو براورده کنه .
[لیلا از پله ها بالا می رود . ]
سارا - تورو خدا نرو . یه بار وایسا و حرفای نگفته ی دلتو خالی کن مادر !
لیلا - باز کردن قبر این مرده چیزی جز بوی بد عاید عابر نمی کنه .
سارا – در و دیوار همسیایه و بقال همشاگردی و معلم همه و همه دارن عذابم میدن امروز باید تکلیف این قضیه به اصلاح لعنتی تو روشن بشه.
لیلا - منظورت چیه؟
سارا - این درسته که قبل از ازدواج با بابا یه بار ازدواج کرده بودی.
لیلا - ...
سارا - اره یا نه ؟
لیلا - ...
سارا- اون گردنبند چی، یادگار اونه ؟[لیلا سکوت می کند ] اره مامان ؟
لیلا - ...
سارا - چرا نگهشون داشتی ؟
لیلا - ...
سارا - پس لعنتی چی ؟ اون کجای گذشته و امروز تو قرار داره ؟ چرا حتی یه عکس از پدرم به در ودیواراین خونه نیست ؟
لیلا -...
سارا - توچی ؟ هیچوقت دوستش نداشتی؟
لیلا - ولم کن !
سارا - اون یکی چی ، اون هم دوست داشت ؟
لیلا - آره
سارا - چقدر توی رفتن بابانقش داشت ؟
لیلا - هیچی !
سارا - چرا طلاق گرفتی ؟
لیلا - طلاقمونو گرفتند غیابی !
سارا - حالا کجاست ؟
لیلا خجالت بکش .
سارا - از چی خجالت بکشم ؟از غمی که سراپای تو رو پر کرده ؟ نه، من از اینکه دست روی دست بذارم و آب شدنتو ببینم ، خجالت میکشم. از اینکه با بی توجهی به گذشته تلخ مادرم به دنبال آرزوهام پر بزنم خجالت میکشم . ولی مادر این حقو به من هم بده که در باره ی تو وپدرم بدونم . چرا نباید بدونم این لعنتی که میگی کیه ؟
[لیلا خیره به سارا نگاه می کند ]
لیلا - باشه حالا که اینقدر مشتاقی برات می گم .
[ آرام از پله ها به زیر می آید لحظاتی رو در رو سارا می ماند سپس می گذرد و کنار سفره می نشیند ]
لیلا -نزدیکی های اذان ظهر بود روز پنج شنبه اسفند 61 با اینکه 3 ساعت مونده بود به تحویل سال اما سفره رو آماده کرده بودم ، دل تو دلم نبود منتظر بودم که سال تحویل بشه ...
[با تغییر نور به گذشته می رویم .]
صحنه دوم
رحمان - لیلا ، لیلا !
لیلا - آرومتر ، بچه خوابه.
رحمان - عجله کن ، باید بریم
[ با عجله ساکی از کمد بر می دارد شناسنامه علاوه بر شناسنامه تعدادی مدارک دیگر ، چند لباس و وسایل ضروری در آن می گذارد ]
لیلا - چی شده ؟
رحمان - تو راه برات تعریف می کنم .
لیلا - قراره جایی بریم ؟
رحمان - اره.
لیلا - کجا ؟
رحمان - اینقدر سئوال پیچم نکن . پاشو بیا کمک .
لیلا – یه ساعت دیگه سال تحویل می شه بذار سال تحویل رو خونه باشیم .
رحمان - نه ! اینقدر وقت نداریم .
لیلا - لا اقل به من بگو قراره کجا بریم رحمان
رحمان - یه جای خوب .
[لیلا به سمت رحمان می رود و در جمع کردن وسایل به او کمک می کند ]
لیلا - کسی هم باهمون میاد ؟ مامان اینا یا........
رحمان - نه !
لیلا - مسافرت اون هم تو این وضعیت ؟ تو این شرایط مملکت ...
رحمان - مسافرت نه ، فکر کن یه مهاجرت ، مهاجرتی برای یه آرمان .
لیلا - درست حرف بزن تا بفهمم چی می گی ؟
[لیلا دست از جمع کردن وسایل می کشد و به رحمان خیره میشود ]
لیلا - درست حرف بزن تا بفهمم چی می گی ؟
رحمان - آمدن دنبالم .
لیلا - کی ؟
رحمان - بچه ها .
لیلا - بچه ها ؟
رحمان - اره !
لیلا - کدوم بچه ها ؟
رحمان - بچه های حزب ، یه گروهک تشکیل شده اون ور مرز !
لیلا - که چی !
رحمان - ما هم دعوت شدیم !
لیلا - ما یعنی کی؟
رحمان - یعنی من و تو و سارا ، تو شهر یکی از بچه ها ی قدیمی حزب رو دیدم داره برا گروه یار گیری میکنه آمده دنبال هم قطارهای قدیمی !
لیلا - تو به من قول دادی !
رحمان - توی راه همه چیزو برات توضیح می دم.
لیلا - ما هیچ جا نمیریم .
رحمان - میریم
لیلا - نه ، نمیریم
رحمان - چرا ؟
لیلا - ما با هم قرار گذاشتیم . موقعیت حاج بابا یادت رفته ؟
[رحمان در حالی از نگاه لیلا فرار میکند به سمت کمد و کتابها می رود و چند کتاب از کمد بر می دارد و در ساک می چیند ]
رحمان - اذیتم می کنی لیلا، حالا موقع این حرفها نیست .
لیلا - تو به حاج بابا قول دادی برای همیشه حزب و حزب بازی رو بذاری کنار. یادت رفته ؟
رحمان - یادم نرفته ،اما لیلا ...
لیلا - اما چی ؟
رحمان - این یه فرصته .
لیلا - برای کی ؟
رحمان - برای من ، برای تو ، برای دخترمون سارا .
لیلا - فقط ما ؟
رحمن - برای خدا برای خلق!
لیلا - برای خلق و علیه هموطنای خودت .
[ ساک را از رحمان می گیرد وسایل را در می آورد ]
تورا خدا بس کن ، حالم از شنیدن دوباره این شعار ها به هم می خوره ، اونا امتحان شونو پس دادن .
[رحمان ساک را از لیلا می گیرد و وسایل را درون آن قرار می دهد]
رحمان - لیلا به من اعتماد کن .اگه به فکر خودت و من نیستی به سارا فکر کن ، ما فقط نیم ساعت دیگه وقت داریم اگه نریم جا می مونیم ، پاشو
لیلا - چون فکر می کتم نمیام رحمان .
رحمان - اشتباه میکنی ، جان رحمان کوتاه بیا ، خواهش میکنم ، وقت میگذره و فرصتی طلایی رو از دست می دیم ، برم سارا رو بیدار کنم .
لیلا - نه من نمیخوام ، نمیخوام ، خواهش میکنم .
[پای رحمان به تنگ می خورد و ماهی ها روی زمین می افتند ]
لیلا - ماهی ها ...
رحمان - ولشون کن .
[لیلا سراسیمه پیش می رود و سعی می کند ماهی ها را در تنگ بیاندازد اما می ترسد]
لیلا - ماهی ها دارن میمیرن یه کاری کن
رحمان - لیلا دیره .
لیلا - تو چی شدی رحمان ؟
رحمان - التماس میکنم .
لیلا - اگه نیایم؟
رحمان - تو میای.
لیلا - نه نمیام .
رحمان - لیلا ...!
لیلا - همین که گفتم ما میمونیم .
رحمان -ما؟
لیلا- من و سارا ... چه کار میکنی ؟
[لیلا خیره نگاهش می کند و سپس رحمان به سمت او میرود و چادر را برای او می برد ]
رحمان - میای ؟
لیلا - همه پل های پشت سرم رو برای تو شکستم. فقط مونده اسمم هم از شناسنامه پدرم خط بخوره ، اینه اون همه وعده ای که داده بودی ؟
رحمان - یک کلمه. میای یا نه ؟
لیلا - خیلی بی انصافیه رحمان . خیلی .
رحمان - آره یا نه ؟
لیلا - نه
رحمان - پس مجبورم تنها برم .
[ لیلا ساک را می گیرد .]
لیلا - التماست می کنم به خاطر سارا.
[ رحمان نگاهی به عقب می اندازد و با خود زمزمه می کند ]
رحمان - سربلندت میکنم
[ با تغییر نور به فضای کنونی باز می گردیم. ]
صحنه سوم
سارا - اون یکی چی ، از اون چرا جدا شدی ؟
لیلا - پدر امیر شکنجه گر ساواک بود.تو بازجویی صابونش به تن حاج بابا هم خورده بود ، تصمیممون به ازدواج باعث شد ، پدرش اونو از ارث محروم کنه و حاج بابا من و عاق کنه . سختگیری که زیاد شد رفتیم مازندران امیر کمی سر کیسه رو که شل کرد و صیغه ی عقد جاری شد طرفمون قوی بود وهمین که برمون گردوندند صیغه ی طلا قم خوندند .
سارا - چطور زن بابا شدی ؟
لیلا - چه قدر مونده به تحویل سال ؟
سارا - 1 ساعت .
لیلا - باز هم به تحویل سال نزدیک شدیم و دلشوره ی من شروع شد.
سارا - چرا جوابمو ندادی ؟
لیلا - کافیه سارا .
سارا - نه نیست .گذشته ی شما ، یه جورایی با امروز من کلنجار می ره.
لیلا - ، چهار سال بعد از جدایی من و امیر پسر یکی از هم بند های حاج بابا که جز فعال های سیاسی علیه شاه بود به خواستگاریم آمد. دیگه برام مهم نبود کیه . حداقلش این بود که دور شدن از فشار نگاه اهل خونه ای که به من مثل یه زن بدکاره رفتار می کردن نجات پیدا میکردم
سارا - یعنی دوسش نداشتی ؟
لیلا - توی اون خلاء بی کسی ، با خوندن صیغه ی عقد مهرش رو هم به دلم جاری کردم . شده بود همه زندگی من ، پدرم ، مادرم ، خواهرم .تا اینکه بعد از چهار سال زندگی غیبش زد . [ لیلا دچار سرگیجگی و ناراحتی می شود با اشاره ی دست به سوی سارا قرص هایش را می خواهد ] اینا چرا خشک شدن .[ تنگ را بر می دارد و آب آن را به پای گلدان می ریزد و زمین می خور د ] به خاطر موقعیت حاج بابا به کسی نگفتم کجا رفت دو سال بعدامیر دوباره منو از حاج بابا خواستگاری کرد .[سارا قرصها را برداشته و به سمت مادر می اید ] خانواده رحمان به من و امیر تهمت سر به نیست کردن پسرشونو زدند وبازداشت شدیم ، سابقه پدر امیر باعث شد چند ماه بیشتر از من حبس بکشه. اما چیزی دستگیرشون نشدو آزادمون کردند و امیر رفت خارج . باز علی موند و حوضش .
لیلا - سارا برو سر خونه زندگیت
سارا - که چی بشه ؟
لیلا -که با خیال راحت سرم و بذارم و بمیرم .
سارا - چرا ازم پنهان می کردی مامان ؟
لیلا- که ازم متنفر باشی ، طوری که خاطرات تلخت از من باعث بشه که جای خالی منو حس نکنی .
سارا - چرا تا به حال به همه نگفتی؟ چرا گذاشتی دیگران دموردت خیال بد کنن ؟ این بی انصافیه ، از دنیا بریدن بی انصافیه .
[لیلا می گرید و سارا به سویش می رود و در آغوشش می گیرد.]
لیلا - تو نباید منو پدرت رو دوست داشته باشی سارا .
سارا - اخه چرا ؟
لیلا - همن که گفتم.
سارا - نمی تونم .من شما دو تا رو دوست دارم دوست دارم دوست دارم !من حتی اگه بخوام هم نمیتونم .
لیلا -فرق من با مادرم چیه ؟ کم از من سرزنش می شنوی ؟ کم تلخی می کنم ؟ ... مادرم هرگز بهم سرنزد حتی منو تو فاتحه حاج بابا را ندادن خواهرام از من فاصله گرفتند حتی پذیرفتن تو در بین خودشون ، برای تنها تر کردن من بود .
سارا - انقدر بدبین نباش مادر .
سارا - چیزی نمونده بیاین سر سفره ، کاری میکنم که از این رخوت غم بیرون بیایین .
لیلا - فقط یه راه داره اونم اینه بتونی زندگی مستقل و خوبی داشته باشی .
سارا - باشه حالا .
لیلا - تو نباید تقاص کارای من و پدرت رو پس بدی .
[سارا شیرینی ها رو سر سفره می گذارد لیلا نیز مشغول خواندن قرآن می شود. صدای گوینده رادیو شنیده می شود یا مقلب القلوب و البصار ... ]
[صدای زنگ در که سارا از پنجره به بیرون تماشا می کند ]
سارا – بفرمایید
محسن :- سلام سارا خانم – ببخشید مزاحم شدم ، راستش می خواستم بگم ، یعنی اینکه، راستش، با مادرتون کار دارم .
[سارا از کنار پنجره بر می گردد و به طرف مادرش می رود.]
لیلا - چی شده ؟
سارا – پسری بی چشم و رو تو چشام خیره شده و انگار لالمونی گرفته
لیلا - اه سارا زشته
سارا – به خدا اگه به خاطر باباش نبود ... شیطون میگه...
لیلا – امون از دستت دختر
سارا – ولله از دست پسر قاسم
[لیلا به سمت پنجره می رود ]
سارا- خجالت هم خوب چیزی والله
لیلا – سلام آقا محسن بفرمایید .
محسن – سلام خاله جون میشه لطف کنین یه دقیقه بیاین پایین
لیلا – سرم گیج میره پسرم نمی تونم هرکاری داری ...
محسن – اخه کارم خیلی ضروری میشه لطف کنید یه دقیقه بیاین دم در.
لیلا – باشه صبر کن آومدم .
محسن – ببخشی این موقع سال تحویل مزاحم شدم اما حقیقتش اومدم تا ...
لیلا- اشکال نداره ولی اگه برا خواستگاری اومدی که هرچیزی رسم و رسوم خودشو داره پسرم
محسن –فقط خواستگاری که نه راستش پدرم گفت یه سر بیاین بنیاد .
لیلا – تو این تعطیلات ! واسه چی ؟
محسن – واسه روشن شدن همه ی حقایق .
لیلا – حقایق ؟
محسن – یعنی عمو رحمان ...
با تغییر نور به خاطرات گذشته می رویم
عراق سازمان منافقین
[میزی در گوشه ی صحنه که مرد روی آن نشسته است و در حال کشیدن سیگار است ، زن وارد می شود در حالی که نقشه ای بزرگ در دستش دارد .]
مرد – چیکارش کردی ؟
زن – فرستادمش پانسیون .
مرد – پدر سوخته... برا خودش یه خانم شده .
زن – امیر [ مرد هواسش روی نقشه ای است که زن آورده ] امیر !
امیر – بله .
زن – مگه قرار نشد بریم آلمان ؟
امیر – چرا اما بعد عملیات ؟، امروز کلی اطلاعات استراتژیکی از ایلام آورده ، اگه نیروهای سازمان همه مثل رحمان دلسوز باشن وضعیت سازمان خیلی بهتر میشه .
زن – اگه بتونی سند اون زمین ها رو گیر بیاری وضع ما هم بهتر میشه .
امیر – باز هم شروع شد ، شقایق چند بار بهت بگم پدرم منو از ارث محرم کرده می فهمی ؟
شقایق – اخه واسه چی ؟
امیر– واسه اینکه نخواستم زیر سلطه ی پدرم زندگی کنم ، با هرکی که اون انتخاب کنه زندگی کنم ... دکتر بشم ..
هر غلط که اون بگه من انجام بدم.
شقایق – باشه حالا تا دو کلام باهات حرف بزنی از کوره در می ری .
امیر – واسه اینکه داری [ صدای در]
امیر – بله [ شقایق می رود ]
رحمان – اجازه هست ؟ [ با کلی مدارک و اطلاعات وارد می شود ]
امیر- جه خبر .
رحمان – خلوص ایدولوژیک و آرمان برای سازمان .
امیر – هر سالی که میگذره بیشتر ازت خوشم میاد .
رحمان – دکوراژه ای را انداختم واسه فرماندهیشون .
امیر – یعنی به نظرت ...
رحمان [ اشاره به روی نقشه ] روز صفر خودم با چند نفر از رزم آوران رهایی می ریم داخل، ساعت صفر اینجا [ روی نقشه ] پادگان پشت تپه شنی مهران مرکز اصلی انبار مهماتشونه نقطه ی انهدام .
امیر – کاملا برنامه ریزی شده ؟
رحمان –نیاز به ریز شدن دارم .
امیر – کجا ؟
رحمان- میهمانی سعادتی اندلس ، باید تخلیه های 4 ستاره رو مشخص کنیم برا ترورها .
[ امیر سر تکان می دهد نور می رود ]
نور می آید .
صدای رادیو که امیر دارد گوش می دهد .
در عملیات تروریستی منافقین کور دل در استان ایلام یکی از پایگاهای نظامی در شهر مهران مورد حمله تروریستی قرار گرفت در این حمله تروریستی [ صدا فید می شود ]
امیر با شادمانی سیگاری را بر می دارد به سوی پنجره می رود و به بیرون خیره می شود .
شقایق با نگرانی وارد می شود .
شقایق – باید زودتر از اینها می فهمیدم که داریم چه غلطی می کنیم .
امیر – چی شده ؟
شقایق – این همه سال اون لعنتی ما رو بازی داده .
امیر – کی ؟
شقایق – همین که همه ی اطلاعاتو مهعم سازمان رو بهش دادیم .
امیر – مضخرف نگو رادیو رو گوش دادی ؟
شقایق – اره حتما هم شنیدی کلی زخمی و کشته دادن
امیر – درست حرف بزن ببینم چی میگی .
شقایق- اون تو خانه ی پشت جبهه همه ی مدارک ستاره 4 سعادتی رو فرستاده داخل دکوراژه تلفن فرماندهی همه انقال اطلاعات بوده .
امیر – مطمئنی ؟
شقایق – نفوذی ساواک آخوندی سوپر لمپن .
امیر – سریعا بفرستینش مهمان سرا
امیر پشت سرهم سیگار می کشد و در حال قدم زدن است .
نور می رود .
رحمان زیر نور موضعی به دار آویخته شده است ، در سمت دیگر امیر در نور موضعی دیگر روی نقشه خیره شده است و دود سیگارش که بلند می شود و به خبر رادیو گوش می دهد .
صدای رادیو ، در عملیات موفقیت آمیز سربازان گمنام امام زمان امروز 30 نفر از عوامل کلیدی سازمان منافقین به هلاکت رسیدند این عملیات که در ساعت ... امیر از شدت عصبانیت رادیو را خاموش می کند .
با تغیی نور به زمان آینده بر می گردیم .
سارا و لیلا در کنار تابوت نشسته اند ، محسن شاخه ی گل سرخی را روی تابوت می گزارد ، سارا بلند می شود و به چشمان محسن خیره می شود نور با صدای موسیقی شاد جان می دهد .
پایان شهریور 1391
احمد غلامی
جبهه پژوهشی ایثار و شهادت از میان خادمان شهدا همسنگر می پذیرد. برای کسب اطلاع بیشتر و عضویت افتخاری در جمع همسنگران جبهه پژوهش با این شماره تماس بگیرید:
7836762- 0251
معاونت پژوهشی موسسه روایت سیره شهدا
نقش این روحانی در دفاع مقدس را فراموش نکنید!
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم شهریور 1391 ساعت 19:36 شماره پست: 1113
هربار که مجموعه ای مکتوب را درباره نقش روحانیت در دفاع مقدس دیدم جای خالی یک موضوع در آن به شدت آزارم می داد.
وقتی قرار است از نقش روحانیت در دفاع مقدس صحبت شود بی انصافی است که از نقش و تأثیر پیر مراد رزمندگان اسلام، حضرت امام خمینی (ره) در دل و جان فرزندان بسیجی اش که خلق حماسه هایی بزرگ و به یاد ماندنی را به دنبال داشت، سخن به میان نیاید. عشق زایدالوصف رزمندگان به حضرت امام باعث می شد آنان در دشوارترین شرایط نبرد، اندیشه ای جز شادی دل رهبر عاشورایی خویش در سر نداشته باشند. بارها شنیده و گفته شده است که خالقان حماسه های سترگی چون شکست حصر آبادان، فتح خرمشهر و مهران و... وقتی مطالبه حضرت امام را برای پیروزی در عملیات می شنیدند سر از پا نشناخته و هیچ مانعی را در مقابل خود به رسمیت نمی شناختند. وقتی خرمشهر آزاد شد شعار معروف بچه های جنگ که همچنان بر سر زبان هاست این بود: خرمشهر آزاد شد قلب امام شاد شد.
حمزه واحدی از رزمندگان دلیر دوران دفاع مقدس خاطره ای از شور و دلدادگی رزمندگان نسبت به امامشان را این گونه نقل می نماید:
"در کربلای یک، مهران را آزاد کردیم. من در تعاون لشکر 25 کربلا بودم. موقع عملیات، پیکرهای تعدادی از شهدا را دیدم که آتش گرفته بودند. زود خودم را رساندم و مشغول خاموش کردن آتش شدم تا لااقل بخشی از جنازهها سالم تحویل خانوادههایشان بشود.
در آن بین مجروحی را دیدم که نفسهای آخرش را میکشید. مرا که بالای سر خود دید در یک جمله وصیتش را به زبان آورد:
عمرم تمام شد و نتوانستم امام خمینی را از نزدیک زیارت کنم. شما را به خدا خاک پای امام را سرمه چشمانم کنید و بعد مرا به خاک بسپارید..."
رابطه قلبی بین رزمندگان و پدر پیرشان رابطه ای دو طرفه بود. جمله معروف حضرت امام (ره) هیچ گاه از خاطره ها محو نخواهد شد که فرمودند : خداوند مرا با بسیجیانم محشور فرماید.امام همواره به یاد رزمنده ها بود و در بحبوحه خطر نیز از فکر آنان غافل نمی شد.محمد رضا رضوان طلب از محافظان حضرت امام در خاطره ای از ایشان گفته است:
"جنگ که شروع شد، من در حلقه اول حفاظت جماران بودم. روزهای اول، خیلی نگران و مضطرب بودیم. در اطراف جماران تعدادی ضدهوایی را نصب کردند. بچههای ارتش آمدند و در باغ خسروشاهی، جنب بیت امام، یک اتاق امن و ضد انفجار ساختند. دری از آن اتاق به بیت امام باز میشد.
هیچگاه ندیدم امام از آن اتاق استفاده کند.
یک شب، حمله هوایی شدیدی آغاز شد. برقها را قطع کرده بودند. ضدهواییها یکسره کار میکردند و سر و صدایی وحشتناک را به راه انداخته بودند. من آن شب بالای حسینیه جماران، سر پست بودم. آرام آرام از پلهها پایین آمدم و به زیرزمین جماران رفتم. زیرزمین را با یک تخته نئوپان به دو قسمت کرده بودند. تعدادی از اعضای بیت به آنجا پناه آورده بودند. پیرمرد خادم بیت امام نیز آنجا بود.
پرسیدم: امام را با خود نیاوردهاید؟! گفت: آقا فرمودند آنها که پشت تفنگها هستند چه فرقی با من دارند؟! شما بروید، من نمیآیم."
این تنها یکی از خصوصیات برجسته شخصیت بزرگی چون حضرت روح الله است که او را با تمام رهبران مدعی دنیا متمایز می سازد. این گونه رهبری است که در دل و جان مردمش خانه می کند.
کبری تلخابی از شهدای سرافراز شهر مقدس قم است. فرزندش در بیان خاطره ای تاریخی از این بانوی قهرمان می گوید:
"پسرانش، احمد و ابوالقاسم، با یک سال فاصله، به شهادت رسیده بودند و همسرش علی تلخابی را در والفجر هشت از دست داده بود.
از نماز جمعه به خانه برمی گشتیم که هواپیماهای دشمن به قم حمله کردند و دیوار صوتی را شکستند.
هر کس در گوشه ای پناه می گرفت، اما او سرجایش ایستاد، کودک چند ماهه اش را روی دستانش بالا برد و فریاد الله اکبر سر داد.
هر وقت می گفتیم: مادرجان! شهر، ناامن است. بیا برویم به روستا. آن جا از دست بمب ها و موشک های دشمن در امان هستیم.
می گفت: تا وقتی که امام در جماران است و به جای امن نمی رود، من هم از جایم تکان نمی خورم.
در حج خونین سال 66 به آرزوی دیرینه اش رسید و خلعت شهادت پوشید."
قبل از آن که بخواهم دلیل تغییر استاندار گیلان را بیان کنم لازم است به نکته ای جالب در این خصوص اشاره نمایم. بعضی از رسانه های مجازی وابسته به رقبای ورشکسته دولت از بدو انتصاب سردار بسیجی حاج مهدی سعادتی به استانداری گیلان وی را عضو جریان انحرافی می نامیدند. آنها البته برای خودشان ادله ای هم داشتند. مثلاً می گفتند سعادتی معتقد است: جهان تا پیش از این ایران را به کوروش کبیر می شناخت اما حالا به محمود کبیر می شناسد. یا اینکه می گفتند سعادتی جزو استاندارانی است که نامه حمایت از احمدی نژاد را در جریان عزل حیدر مصلحی امضا کرده است و...
جالب این جاست که بلافاصله پس از خبر تغییر استاندار گیلان همان رسانه ها مدعی شدند جریان انحرافی یک استاندار ولایی را برکنار کرده است! تحلیل و بررسی این رویکرد ضد امنیتی که در صدد القای تقابل بین مقام معظم رهبری و رییس جمهور بوده و در واقع دوگانگی در حاکمیت را به عنوان یک فرصت تبلیغاتی پیش پای دشمنان می گذارد بماند برای وقتی دیگر.
در تماسی که با یکی از نزدیکان اداری سردار سعادتی داشتم ایشان علت تغییر استاندار را فشار جریان های قدرت به سرکردگی یکی از مقامات غیردولتی استان گیلان به بهانه غیربومی بودن استاندار و کارشکنی های ظالمانه نسبت به روند فعالیت های خدماتی دولت از سوی مقام مذکور بیان داشت. بنابراین دولت در سال پایانی خود ترجیح داد در فضای آرام تری به اتمام برنامه های عمرانی و خدماتی خود با استفاده از نیروهای بومی بپردازد.
شنیده شده است سردار سعادتی یکی از گزینه های مطرح برای استانداری خوزستان می باشد.
نتیجه دور دوم انتخابات ریاست جمهوی سال 84 در حقیقت تنها شکست اکبر هاشمی رفسنجانی را رقم نزد. در این مرحله از انتخابات ریاست جمهوری، چپ و راست، انقلابی و ضدانقلاب، علما و ظلما و ... از اکبر هاشمی حمایت جانانه ای به عمل آوردند؛ اما "نه" بزرگ مردم به باندبازی ها و جناح زدگی ها و چپاولگری ها، برادران بزرگتر را سرجای خود نشاند و اثبات کرد که ملت ایران اسلامی بابصیرت تر از خواص مدعی، مطالبه حقیقی رهبر انقلاب را به خوبی درک کرده است؛ آن جا که پیرخراسانی ما نیز اندیشه فرزند ملت را از آن چه که در ذهن هاشمی می گذرد به خود نزدیکتر قلمداد نمود.
اربابان زر و زور و تزویر دریافتند که رأی به احمدی نژاد نه رأی به جناح و فرد بلکه رأی به شعارها و آرمان های اصیل انقلاب بود؛ آرمان هایی که در صورت حاکمیت آن بساط قدرت پرستان در هم پیچیده خواهد شد. میرحسین موسوی آخرین تیر ترکش باندهای قدرت بود که می توانست در نقش یک آرمان گرای تقلبی، مطالبات ارزشی ملت را به سمت تمایلات شوم زراندوزان جهت دهی کند. این بار نیز ثابت شد که مردم حقیقت را به نیکی شناخته و دیگر کسی را یارای رقابت با احمدی نژاد و هر آن کس که او حامی اش باشد نخواهد بود. بنی صدر خواندن مستقیم احمدی نژاد توسط رسانه های وابسته به باند قدرت نیز ثمری برای آنان در پی نداشت.
این بار حربه زیرکانه دیگری به میدان آمد که اول بار از زبان و قلم اکبر هاشمی جاری شد. تعبیر "جریان انحرافی" شاهکار استراتژیک هاشمی بود که به ناگاه وارد ادبیات سیاسی خواص گردید. اگر چه عده ای از منتسبان جریان اصولگرایی بنا بر رودربایستی، شهامت منحرف نامیدن مستقیم منتخب ملت و رهبری را نداشتند اما هاشمی و اذناب چپ و راست او شخص محمود احمدی نژاد را نشانه رفته بودند. احمدی نژاد پیشقراول جریان انحرافی بود؛ جریانی که از اسلام مصلحت گرا، اسلام اهل معامله، اسلام عبدالملک مروان و حمامة المسجدهای منافق صفت منحرف شده و به مظهر اسلام انقلابی و اصالت های فراموش شده ای چون ساده زیستی و خدمت رسانی و باندستیزی تبدیل گردیده بود. تأکید مقام معظم رهبری مبنی بر عدم مشاهده انحراف در مسئولان دولتی نیز تأثیری در هجمه تبلیغی ورشکسته های سیاسی نداشت. کار تا آن جا پیش رفت که کم مانده بود قتل هابیل توسط قابیل، محاکمه ننگین گالیله در کلیسا، شکست مسلمانان در اندلس و ... نیز به عهده جریان انحرافی گذاشته شود! شایعه تبلیغات هشتصد میلیارد تومانی دولت برای به قدرت رساندن کاندیداهای جریان انحرافی در انتخابات مجلس و خطر کاندیداتوری مشایی برای ریاست جمهوری بخشی از این تبلیغات کاذب بود که برخی ارکان اصلی محافظ قانون اساسی را نیز به بازی درآورد و...
تشکیل گروه موسوم به جبهه پایداری بزرگترین پیروزی هاشمی در ایجاد انشقاق رسمی بین حامیان احمدی نژاد بود. واقعیت آن است که هم احمدی نژاد بخش قابل توجهی از پیروزی سیاسی خود را مرهون حمایت این تعداد از اعضای شناخته شده در جبهه پایداری بود و هم نبود احمدی نژاد نمی توانست گفتمان انقلاب اسلامی را به این زودی بر عرصه مدیریت اجرایی کشور حاکم سازد.
احمدی نژاد تنها و عدالتخواهان بی برنامه و دور از مردم به پیکره قطعه قطعه ای می ماند که ویژگی خود را از دست داده و کاربرد بهینه اش در گرو پیوند و اتصال خواهد بود.
هاشمی توانست با تصویرسازی از یک دشمن فرضی، بخشی از خواص حامی گفتمان عدالت را از گرد مصداق مردمی آن یعنی محمود احمدی نژاد فراری دهد. پس از این پیروزی اکنون نوبت به آغاز مرحله دیگری برای درهم شکستن گفتمان سوم تیر رسیده است. اینک تعبیر " خوارج مقیم قم" واژه جدیدی است که از سوی باند هاشمی رفسنجانی بر سر زبان ها افتاده تا به مرور به طور رسمی وارد ادبیات سیاسی جامعه شده و جدایی طلبان بازی خورده جریان عدالت خواهی را به چهره هایی منفور و ترسناک مبدل سازد. این روش تنها راهی بود که می توانست بازگشت دوباره معامله گران انقلاب بر عرصه مدیریت کشور را تضمین نماید.
می دانید چقدر هزینه کردند؟ بعضی از این هزینه ها با بودجه های بیت المال و با نیت قربة الی الله صورت گرفت. که چه بشود؟ با تهاجم فرهنگی و خبری و روانی دشمن مقابله کنند؟ نه عزیز دل برادر! این همه هزینه کردند که به ملت بقبولانند دولت دهم مثل دولت نهم نیست و تلاش و کوشش را کنار گذاشته است. زور زدند که بگویند سیاست خارجی دولت دهم دنبال عزت و رشد نیست. تلاش کردند ثابت کنند دولتمندان عرصه عدالت و مهرورزی هیچ تفاوتی با دولتمردان دهه های قبلی نداشته و از مبانی انقلاب فاصله گرفته اند. هزینه کردند تا به همه بقبولانند که این دولت فقط شعار انقلابی گری داده و تقیدی به آن ندارد. خودشان را کشتند تا مردم باور کنند آقا رضایتی از دولت دهم نداشته و نقطه قوتی از آن سراغ ندارد. حتی وقتی آقا در ابتدای سال 91 در حرم قدس رضوی تأکید فرمود که موفقیت دولت در هدفمندی یارانه ها و مسکن مهر نوید بخش آغاز دهه پیشرفت و عدالت است به روی مبارکشان نیاوردند و تا توانستند گفتند و نوشتند که هدفمندی و مسکن سازی و ... به شکست انجامیده است...
از دشمنان انقلاب و باند هاشمی و ورشکسته های سیاسی ملالی نیست؛ درد آن جاست که همه این نیت های قربة الی الله! با ادعای ولایت مداری و بصیرت مندی و عمار منشی صوت گفته است.
آقا باز هم آب پاکی را ریخت روی دستشان؛ اگر میخ آهنین برود در سنگ:
" کارهای وسیع عمرانی در مناطق مختلف کشور، پیشرفت چشمگیر در زمینه علم و فناوری، ارتقای جایگاه ایران در عرصه سیاست خارجی و مسائل بین المللی، برجسته شدن ارزشهای انقلاب در گفتار و رفتار دولت از جمله ساده زیستی و دوری از تجمل، استکبار ستیزی و افتخار به انقلابی گری و تلاش برای ارتباط گسترده با مردم از جمله نقاط قوت دولت است که منشأ برکات و آثار مثبتی بوده است.
ایشان تلاش فوق العاده را از دیگر ویژگیهای دولت دهم دانستندو ... "
یک شبهه نه چندان جدی!
آدم باید متعهد باشد. این را دیگر همه اعتراف دارند. خوبی های یکی را می خواهند توصیف کنند می گویند: فلانی "آدم متعهد"ی است. آن وقت خودمان راه افتاده ایم دنبال یک مشت کشور غیرمتعهد؟! این کار خوبیت دارد؟ خدا را خوش می آید؟!
با اجازه بزرگترها، نه!
یک اصل تربیتی می گوید: اگر می خواهید فرزندانتان در زندگی توان استقلال رأی داشته و بتوانند روی پای خودشان بایستند و به اصطلاح، سرشان کلاه نرود به آنها "نه" گفتن را یاد بدهید.
آنان که جهان را ارث پدری شان می دانستند و برای منابع زیرزمینی و روزمینی عالم چنگ و دندان تیز کرده و ملت ها را برده خود می پنداشتند این کره خاکی را به دو قسمت تقسیم کردند. یک قسمت شد بلوک غرب و دیگری بلوک شرق. امپریالیسم تلاش کرد تا به دولت ها بفهماند یا باید این طرفی باشند یا آن طرفی. این وسط، فطرت های آزادی خواه ملت ها به جوشش درآمد و دولتمردان را برآن داشت تا جنبشی را فارغ از هر نوع وابستگی به شرق و غرب عالم راه بیندازند تا شاید بشود زیاده خواهی مستکبران را محدود کرد. تا شاید بشود در سازمان های به اصطلاح بی طرف بین المللی تأثیری گذاشت و از حقوق ملت هایی که جرأت "نه" گفتن به باج خواهی های ناتمام جهان خواران را داشته اند، دفاع کرد. هر سال که گذشت بر تعداد اعضای این جنبش افزوده شد. این گونه است هربار که جلسه غیرمتعهدها تشکیل می شود در رأس همه غارتگران عالم، سران کاخ منحوس سفید و همپیمانان ناجوانمردش همچون رژیم جعلی غاصب قدس شریف و روباه پیر استعمار به تکاپو می افتند تا به هر قیمتی شده، به زور تبلیغ و تزویر و تهدید و ... خللی در روند برگزاری این نشست ایجاد کنند.
حق با دشمن است!
این بار قرار است اجلاس سران کشورهای عضو جنبش غیرمتعهدها در تهران برگزار شود و جمهوری اسلامی ایران ریاست دوره ای آن را برعهده بگیرد. این سالها المپیک هم سیاسی شده است. یعنی به همین راحتی نمی گذارند نگاه جهان به هر کشوری معطوف شود؛ چه برسد به این که بایستند و تماشا کنند که ایران در صدر اخبار رسانه های دنیا قرار گرفته است. حالا فرض کنید میلیاردها دلار هزینه شده تا مردم دنیا باور کنند: جمهوری اسلامی ایران به خاطر پافشاری بر آرمان ها و حقوق طبیعی ملت خود به یک کشور منزوی تبدیل شده است. ایران نمونه شکست خورده یک نظام مغرور و متعصب است که به ابرقدرت بلامنازع جهان، "نه" گفته است. ایران کشوری است که بر اثر تحریم های کمرشکن غول های اقتصادی دنیا دچار بحران های شدید اجتماعی شده و در حال فروپاشی است. مقامات هیچ کشوری حاضر به دوستی با ایران نیستند. جمهوری اسلامی ایران نمی نواند به الگویی مناسب برای آزادی خواهان و اسلامگرایان و جنبش های مردمی مستضعفان عالم تبدیل شود. وضعیت ایران شکست خورده و منزوی و ناآرام، عاقبت همه ملت هایی است که بخواهند روی پای خود ایستاده و از قددرت های دنیا اطاعت نکنند...
تاوان خسارت این هزینه ها بر عهده کیست به ما ربطی ندارد! اما با یک تحلیل سرانگشتی و دو دوتا چهارتایی هم می شود پی برد که گردهم آمدن سران ده ها کشور در تهران تحریم شده و شکست خورده یعنی چی! گزارش ده ها خبرنگار از وضعیت معیشتی جامعه ایرانی و عدم قحطی کالا و گرسنگی و افسردگی مردم، تداوم روند فعالیت های عمرانی و رونق داد و ستد اقتصادی و... چه پیامدی را در رسوایی بوق های تبلیغاتی دشمنان به دنبال خواهد داشت؟
اتحاد بین سران کشورهای مستقل چه نفعی را ممکن است برای نظام استوار ایران اسلامی به همراه داشته باشد؟
با توجه به پافشاری عزت مندانه مسئولان نظام اسلامی بر اصول مستحکم اسلام و انقلاب، این واقعه بی نظیر در تاریخ سیاست خارجی کشور ایران چه فرصت استثنایی را برای انعکاس جهانی پیام انقلاب اسلامی به ملت های بیدار و مستضعفان عدالت طلب دنیا به خصوص انقلابیون مسلمان کشورهای منطقه می تواند به وجود آورد؟
و....
به دشمن باید حق داد که از دست ما عصبانی باشد!
شرافت، کیلویی چند؟!
هر روز در رسانه ها با خبری از تلاش کور حاکمان مستبد ایالات متحده و اسرائیل جنایت پیشه و ... برای منصرف ساختن برخی از سران کشورها از حضور در نشست تهران مواجه می شویم. به موازات این تلاش های نافرجام، دست و پا زدن های ذلیلانه وطن فروشان گریخته از ملت نیز بای سیاه نمایی اوضاع کشور، دیدنی است. خائنان میهن به خوبی می دانند کمترین دستاورد این نشست، تحت الشعاع واقع شدن تحریم های اقتصادی دشمن است که در این صورت نفع آن متوجه مردم خواهد بود. اما ... امان از قحطی شرافت! از کمبودهای اقتصادی می توان با صبر و استقامت و هوشیاری عبور کرد ولی خلأ شرافت به این راحتی جبران پذیر نیست.
نشست غیرمتعهدها در تهران یک بار دیگر ثابت کرد که مدعیان دروغین مردم دوستی و وطن پرستی، دست در دست دشمنان قسم خورده ملت ایران داشته و برای آن که لبخندی بر لبان سیاه اربابان خود بنشانند حاضرند با پشت پا زدن به همه شعارهای پر زرق و برقشان آخرین داشته های انسانی خویش ا نیز دو دستی تقدیم دشمنان میهن کنند. بیخود که نگفته اند: والعاقبة للمتقین.
ما با صدام جنگیده ایم. با صدام و با انصار بعث او. صدام می خواست در سه روز خوزستان را بگیرد و مردم مظلوم و ستمدیده! عرب این استان را نجات دهد. او می خواست در عرض یک هفته به تهران بیاید و سخنرانی ناتمامش را آن جا ادامه دهد. این یک روی سکه جنگ بود. شط العرب و خوزستان و ... یک بهانه بود. روی دیگر سکه تهاجم حزب بعث، نابودی انقلابی تاریخ ساز بود که استمرار آن سیطره تفکر خبیث امپریالیسم را به کنار زده و پرچم رستگاری و حق طلبی را بر تارک دنیا فرو می نشاند. انقلابی که نه با زور و قتل و کودتا که با بیداری فطرت های زلال بندگان صالح خدا شکل گرفت و ریشه آن نه در حمایت پشت پرده اجانب و کاخ نشینان سیاه و سفید و شرق و غرب که در وسعت بی انتهای آسمان معارف حق و حقیقت بود. جنگ و قتل و غارت و خون ریزی، ظاهر تهاجمی بود که خوی حیوانی صدام و و حامیانش به تصویر کشاند. باطن این تهاجم ناجوانمردانه، نشانه رفتن عمق باورهای دینی و انقلابی ملتی بود که در زیر سایه پیروی از اسلام و ولایت فقیه، حمایت از مستضعفین عالم و نابودی جهانخواران زرپرست را در صدر آرمان های خود گنجانده بود.
جنگی که عراق بر ضد نظام مقدس جمهوری اسلامی آغاز کرد را باید یک جنگ فرهنگی دانست. دعوا بر سر فرهنگی بود که بیداری جهان اسلام و مستضعفان عالم را در پی داشت. هدف از آغاز جنگ، تقابل با اسلام انقلابی و انقلاب اسلامی بود. تحلیل زوایای مختلف دفاعی که با اتکا بر داشته های معنوی امت آخرالزمانی رسول الله (ص) دفاع مقدس نام گرفت، نشان می دهد رمز استقامت مثال زدنی و توفیقات بی نظیر رزمندگانی که از کمترین امکانات مادی و تسلیحاتی بهره مند بودند را تنها باید در عمق همان فرهنگی جست و جو کرد که یک بار با استقرار انقلاب اسلامی، پیروزی خون بر شمشیر را دست یافتنی و به عنوان وعده ای بر حق و تحقق پذیر جلوه گر ساخته بود.
اگر پای صحبت هر فعال و شخصیت دلسوزی که در حوزه فرهنگ ایثار و شهادت، دستی بر آتش دارد، بنشینید محال است که بخواهد از گنجینه گرانسنگ معارف فاع مقدس حرفی بر زبان بیاورد و گریزی به جلوه ها و ریشه های معنوی و اعتقادی این بخش از تاریخ ماندگار ایران و اسلام نزند. دردمندانه باید به طرح این پرسش پرداخت که چرا به رغم اذعان همه متولیان و دست اندرکاران عرصه فرهنگ مبنی در ضرورت حفظ و ترویج دستاوردهای معنوی دفاع مقدس به منظور تقویت بنیه های معنوی جامعه و آمادگی معنوی برای رویارویی های اجتناب ناپذیر با جبهه کفر و نفاق که هر از گاه در ابعاد سیاسی و اقتصادی و فرهنگی به ظهور می رسد هنوز در ثبت و نشر حقایق سازنده دفاع مردم انقلابی این مرز و بوم دچار اهمال و تعلل هستیم؟
در کارنامه حقایق تاریخی دفاع مقدس، وقایع عبرت آموز و سازنده ای وجود دارد که ما از حداقل تکلیف خود در ثبت و ضبط آنها غفلت ورزید ایم. ریشه این غفلت صرفاً در عدم دلسوزی خلاصه نمی شود. گاه فعالان دلسوز و پردغدغه ای در عرصه فرهنگ حضور دارند که آگاهی خوبی نسبت به کارهای برزمین مانده عرصه دفاع مقدس ندارند. در کنار این غفلت، البته باید ضعف اراده ها را نیز در نظر داشت. فارغ از هر دلیل و توجیهی که برای این ضعف ها رصد می کنیم دردمندانه باید اذعان کرد که با شرایط ایده آل در استخراج گنجینه دفاع مقدس و ثبت و نشر حقایق تاریخی آن فرسنگ ها فاصله داریم. با توجه به آن چه در ابتدای این مقاله در خصوص هدف اصلی تهاجم دشمن بعث و حامیان جهانخوارش بیان گردید کوتاهی در صیانت از دستاوردهای فرهنگی و معنوی دوران جهاد و شهادت را باید یک ضعف استراتژیک دانست. ضعفی که بی اغراق می توان مدعی شد خواسته اصلی صدامیان و مستکبران عالم بوده است. به نظر شما رزمنده ای که با وجود تسلیحات و ابزارهای دفاعی در خط مقدم جنگ مستقر شود اما حاضر به استفاده از این ابزار در تقابل با دشمن مهاجم نباشد خواه ناخواه در راستای اهداف و مطالبات دشمن قرار ندارد؟ هدف تهاجم نظامی و فرهنگی دشمن در طول سال های پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زدودن فرهنگ پایداری و عدالت خواهی مردم کشورمان بود و چنان چه ما نیز با اهمال و عدم استفاده از ظرفیت های موجود به این خلأ فرهنگی دامن بزنیم ناخواسته در جبهه دشمنان فرهنگ غنی اسلام و انقلاب قرار گرفته ایم.
والسلام علی من اتبع الهدی
برای آن که حال بعضی از دوستان بصیرت زده و عمارهای متوهم حسابی گرفته شود و یک بار دیگر سندی رو شود که بر اساس آن بزرگترین خطر تهدید کننده اسلام و انقلاب در طول تاریخ خلقت بشر بر همگان نمایان شود لینک زیر را حتما دانلود کنید.
قرائت قرآن با نوا و تصویر اسفندیار رحیم مشایی در جلسه مشترک سران ایران و سوریه:
http://www.681.ir/2764/فیلم-قرائت-قرآن-مشایی.php
- ۰ نظر
- ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۰۸