اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۳۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

شهید داریوش رضایی نژاد

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۰ ب.ظ

تولد: آبدانان- ایلام- 20/11/1356

شهادت: عملیات تروریستی عوامل اسرائیل - تهران- 1/5/1390

مزار: آبدانان- ایلام

 

=از آن دسته آدم هایی نبود که از کودکی لای پر قو بزرگ شده باشد. از بچگی با نداری ساخته بود. برای خودش مردی بود در عین کودکی. زندگی توی یک خانواده پر جمعیت و نبودن پدری که خانواده را سپرده بود به خداوند و خودش را وقف جنگ کرده بود، داریوش را مرد بار آورد.

 

= خودش تعریف می کرد که توی آن شرایط سخت چقدر حواسش جمع بوده تا مبادا پدر و مادرش برای تهیه خوراک و پوشاک او به زحمت بیافتند. می گفت یک پلیور زمستانی داشتم که توی هوای بهاری و گرم آبدانان هم مجبور به پوشیدن آن بودم. خیلی از هم کلاسی هایم سؤال می کردند که گرمت نیست؟ چرا لباس خنک نمی پوشی؟ من هم می گفتم سرمایی هستم؛ اما این طور نبود، خیلی هم گرمم می‌شد، ملاحظه پدرم را می کردم. می دیدم که خرید لباس نو برای من در توانش نیست.

 

=از بچگی در مسابقات قرآن و نهج البلاغه مدارس شرکت می کرد. مقام استانی می آورد. حتی مقام کشوری هم آورده بود. شاید حاضر جوابی‌هایش هم با آیه های قرآن به خاطر همین انسش با کتاب خدا بود.

=به موسیقی سنتی ایرانی هم علاقه نشان می داد. تمامی دستگاه های موسیقی را می شناخت. روی همین حساب، تلاوت قرای قرآن مجید را با ظرافت خاصی گوش می داد. حتی یادم است آنقدر توی این زمینه آشنایی پیدا کرده بود که می گفت: «دلیل جا افتادن فلان قاری مصری اینه که با توجه به معانی آیات صداش رو بالا و پایین می کنه».

=هوش و زکاوتش مثال زدنی بود. تازه شانزده سالش شده بود که دیپلم گرفت. وارد دانشگاه که شد توی همه مقاطع تحصیلی‌اش جزو رتبه‌های اول و به قول دانشجو ها معدل الف دانشکده بود.

=توی آن محیطی که شروع به کار کرد هم سرآمد بود. با اینکه نسبت به دیگر همکارانش کم سن‌ترین به شمار می آمد، محل رجوع دیگران بود. این همه تواضع و فروتنی در کنار بار علمی بالای او در نوع خودش بی نظیر بود. نه تنها از این علم برای تفاخر و شاید سرکوب و بزرگ تر مآبی کردن برای دیگران استفاده نکرد برعکس همه توانایی اش را برای کمک به سایرین به کار می گرفت.

=سرش توی کار خودش بود. برایش مهم نبود که دیگران در کنارش چه نقشه هایی برای به زیر کشیدنش  در سر می پرورانند. خودش هم می دانست ولی چیزی نمی گفت آنقدر که دیگر صدای من را هم درآورد. می گفت: «می دونم فلانی دنبال چیه و چی کار کرده، ولی من باید کار خودم رو انجام بدم. همین رفتار من اثر خودش رو می‌گذاره».

=دنبال این نبود که تنها خودش به مدارج بالای علمی برسد. دوست داشت اگر می تواند برای ارتقای سطح علمی دیگر همکارانش کاری بکند. گاهی که برای جستجوی مطلبی خاص پای اینترنت می نشست اگر چشمش به مطلبی می خورد که به نظرش برای پیشرفت کار یکی از همکارانش مناسب بود آن را ذخیره می کرد و در اولین فرصت در اختیارش قرار می داد.

 

=یکی از دوستانش تازه خانه ساخته بود با هزار جور سختی و قرض و قوله. خیلی توی مضیقه بود. داریوش شرایطش را می دانست. چون مهندسی برق خوانده بود، تصمیم گرفت کار برق کشی خانه دوستش را انجام دهد. با این جایگاه علمی هیچ وقت با خودش نگفت که شاید کسر شأن من باشد. نسبت به مشکل دیگری بی تفاوت نبود. همین که می توانست با این کارش باری از دوش دوستش بردارد برایش یک دنیا ارزش داشت. کاری که حتی برای خانه خودمان انجام نداد. چراغ خانه دوستش را روشن کرد تا چراغ خانه آخرتش روشن باشد.

 

=کارهای خیرش پنهانی بود نه مثل خیلی ها که شاید یک کار کوچک را آن قدر جلوه می دهند تا در نظر همگان بزرگ نشان دهد. هر سال در ماه رمضان و روز تاسوعا نذری می داد. خیلی مخفیانه پولش را می‌فرستاد آبدانان برای پدرش. نذری که هزینه‌اش صرف فقرای آبدانان می شد. تأکید می کرد که مبادا کسی بفهمد از طرف اوست. یکبار هم هزینه مداوای فرزند یکی از اقوام بی بضاعتشان را فرستاده بود. باز هم با این درخواست که کسی از ماجرا بویی نبرد.

=به‌واسطه مقالات علمی اش از کشورهای اروپایی پیشنهاد کار داشت. ایمیل پشت ایمیل و وعده و وعیدهای دانشگاه های اسپانیایی و آلمانی. از حقوق بالا گرفته تا بهترین امکانات رفاهی و علمی. هیچ کدام از ایمیل ها را جواب نمی داد. من که خیلی دوست داشتم؛ اما او زیر بار نمی رفت. حتی برای تحریک کردنش، آینده خودم و آرمیتا را بهانه کردم. انگار نه انگار. می گفت: «اصلاً نمی تونم فکر این رو بکنم که از ایران بریم. مطمئنم یکسال دوام نمیارم. اگه من تخصصی دارم بهتره توی ایران به کار گرفته بشه، برای آباد کردن کشور خودم باشه نه یک کشور بیگانه...»

=توی همه کارها حسادت وجود دارد و در مسیر پیشرفت علمی افراد هم این زشتی اخلاقی بیشتر نمود پیدا می کند. نه که داریوش بخواهد به کسی حسادت کند، دل دریایی اش آن قدر وسعت داشت که حتی اگر نزدیک ترین همکارش هم چشم طمع به جایگاه علمی و شغلی اش داشته باشد باز پای خود را از دایره اخلاق و انسانیت فراتر نگذارد. روز آخر زندگی کوتاه و پر برکتش وقتی متوجه شد که یکی از دوستانش قصد دارد با ترفندی جانشینی او را در پروژه ای خاص در دست بگیرد تمامی کارهایی را که روی آن پروژه انجام داده بود دو دستی تقدیمش و گفت: «خودت رو به زحمت نیانداز من قبلاً زحمتش رو کشیدم».

طرف خشکش زده بود از این برخورد.

 

=خودش که دوست داشتنی بود صلح و دوستی را هم دوست داشت. این اواخر دو تا از دوستان صمیمی‌اش سر مسئله‌ای با هم مشکلی پیدا کرده بودند که منجر به ناراحتی و قهر شده بود. می خواست هر طوری شده این دو نفر را با هم آشتی بدهد. رفته بود برای پا در میانی. پیش هر دو تایشان رفته بود و از جانب نفر دیگر خوبی آن یکی را گفته بود؛ حالا چیزی که اصلاً طرف نگفته. طوری که باورشان شده بود. دوست نداشت که این قضیه بیشتر از این کش پیدا کند. کارش هم نتیجه داد. از آخرین کارهای ثواب عمرش.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مصطفی صفری تبار

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۸ ب.ظ

تولد: روستای بیشه سر بابل- 9/3/1367

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای بیشه سر

=اسمش را به عشق شهید چمران، مصطفی گذاشتم. از حالاتش فهمیده بودم که مال آسمان است و زمینی نیست. کمک حالم بود. فرقی نمی کرد که کی باشد و کجا. ماه رمضان پیش از شهادتش زیر آفتاب داغ با زبان روزه کار می‌کرد. از شدت گرما و سختی کار، عرقش در آمده بود و قلبش تند تند می زد.

 دلش نمی آمد دست تنها بمانم.

 

 =نماز شبش ترک نمی‌شد. وقتی که خسته بود و می‌ترسید بیدار نشود، پیش از خواب، نماز شب را به جا می آورد. اگر به آرزویش رسید از همین بیداری ها در دل شب بود و دعای عهد و زیارت عاشورا خواندن بعد از نماز صبح.

 

=زمانی که با هم کار می کردیم موقع نماز که می رسید، تذکر می داد. اگر نمی شد دست از کار کشید برای خواندن نماز اول وقت، اجازه می گرفت. نماز ظهرش را اول وقت می خواند. نماز عصر را می گذاشت بعد از اتمام کار. 

=عشق عجیبی داشت به شهدا. توی سفرهایی که به مناطق عملیاتی جنوب داشت، یک سرزمین، دلش را بدجور هوایی می کرد؛ شلمچه. حالا چه سِرّی توی این علاقه بود، نمی دانم. همیشه وارد مناطق که می شد چفیه ای برمی‌داشت و می‌کشید روی سرش. یک گوشه خلوت پیدا می کرد و می رفت توی خودش.

=اگر قول می داد، پایش می ایستاد. جایی هم که می دید اگر قولی بدهد ممکن است نتواند و بدقولی شود، وعده بیخود نمی‌داد. یک روز آمد و خواست ماشین را ببرد. قول داد که بیشتر از 80 کیلومتر سرعت نداشته باشد. فردای آن روز هم دوباره ماشین را برد؛ اما پیش از رفتنش گفت: «امروز قول نمی دم که از ۸۰ تا بیشتر نرم.»

 

=محرم سال پیش از شهادتش، یک دستگاه پمپ گلاب پاش خریده بود. تاسوعا و عاشورا بیست لیتر گلاب خرید و ریخت توی دستگاه. لابه‌لای دسته‌های عزای سیدالشهدا حرکت می‌کرد و بر سر و روی عزاداران، گلاب می‌پاشید. دوازده لیتر از گلاب‌هایش را نثار عزای حسین فاطمه کرد. کسی چه می‌دانست که قرار است بقیه همان گلاب را برای تشییع جنازه‌ خودش استفاده کنند. این بار گلاب ها را نثار عزاداران فدایی حسین فاطمه کردند.

 

=محرم که می آمد پارچه سیاهی را ورودی در خانه نصب می کرد. داده بود روی پارچه نوشته بودند" آجرک الله یا بقیه الله." 


=بی حجابی سطح جامعه آزارش می داد. این قدر مسئله حجاب را مهم می دانست که در وصیتنامه اش نوشت: «چند توصیه به خواهرانم دارم ... اینکه حجاب را رعایت کنند، چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یک تار موی ناموس آنها را نامحرم نگاه نکند، چه برسد به اینکه بیگانه ها بخواهند نگاه کج به آنها داشته باشند. منظورم از حجاب این است که حتی یک تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید

=هر وقت یا زهرا می گفت، اشک از چشمانش جاری می شد. سعی می کرد جلوی کسی گریه نکند، بغض که می کرد، می رفت توی اطاق. برای خودش مدّاحی می گذاشت و گریه می کرد، تنهای تنها. وقتی بیرون می آمد چشمانش قرمز شده بود و پف می‌کرد. چقدر به روضه حضرت زهرا حساس بود.

=موقع خواستگاری از من پرسید: «ممکنه یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین؟  می‌تونید باهاش کنار بیاین؟!» چیزی نگفتم، فقط نگاهش کردم. دوباره که پرسید گفتم: «نه مخالفتی ندارم.»

 همانجا فهمیدم او از جنس زمینی ها نیست.

=اوّلین حقوقش را که از سپاه گرفت، سال خمسی تعیین کرد. دو تا دفترچه حساب پس انداز داشت، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا. می گفت: «طبق فتوای مقام معظم رهبری، هدیه خمس نداره.»

 

  =دائم الوضو بود. در هر شرایطی نمازش را اول وقت می خواند. یک روز وقت نماز با لباس کار ماهیگیری و شکار، شروع کرد به خواندن نماز. گفتیم: «بابا! خونه نزدیکه، چند دقیقه دیگه می‌ریم با سر و وضع تمیز نماز بخون.» جواب داد: «وقتی قراره اول وقت باشه، یعنی اول وقت!»

=عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد. توی نماز از خوف الهی گریه می کرد. وقتی می‌گفتیم: «باید خوشحال باشی که نماز می خونی و با خدا راز و نیاز می کنی!» می گفت: « نمازِ ما در برابر این همه نعمت خدا حداقل سپاسگزاریه. من از اینکه نمی تونم اونطوری که شایسته خداست عبادت کنم، خوف دارم.»

 =از بس لفظ شهید روی زبانش بود بعضی از رفقایش پیامک را با جمله سلام شهید برایش می فرستادند. تا یک روز خودش گفت: «بهم نگین شهید. شاید لیاقتش رو نداشته باشم.»

=با محمد محرابی پناه شده بودند مثل برادر. همه کارهایشان با هم بود. انگار که یک روح باشند توی دو تا بدن. با هم بودنشان تا لحظه شهادت ادامه داشت. این دو تا دوست که لحظه لحظه زندگی شان و پاسداریشان از اسلام و انقلاب را با هم گذرانده بودند در آخر هم دوش به دوش یکدیگر رفتند به معراج...

=محمد و مصطفی همراه با چند نفر از رفقایشان بهمن ماه 89  رفته بودند گلزار شهدای تخت فولاد اصفهان. محمد با گوشی همراه فیلمبرداری کرد. در این قطعه فیلم، مصطفی همین طور که  بین مزار شهدا قدم می زند می گوید: « ... خدا اگه شهادتو قسمتمون نکنه إن شاءالله کنار مزار شهدا باشیم؛ مثل حضور امام زمان، وقتی امام زمان یه جایی حضور پیدا می کنه، اونجا خیر و برکتش زیاد می شه، ما هم اگه – از نظر خودم می گم- کنار شهدا دفن بشیم، شاید از حضور و برکت شهدا، خدا ما رو ببخشه، از گناهامون بگذره، شهدا إن شاءالله تو اون دنیا شفاعتمون رو بکنند.» نمی دانست که رفتنش به همراه محمد به یکسال نمی کشد.

 ان شاءالله توی آن دنیا شفاعتمان را بکنند.

 

=گلوله ای خورده بود به پهلوی محمد. چفیه را بسته بود به کمرش تا جلوی خونریزی را بگیرد. مصطفی وضعیت محمد را که دید حرکت کرد به سمتش. درست لحظه‌ای که در کنار هم قرار گرفتند خمپاره ای نزدیکشان به زمین خورد.

 با هم پریدند این دو تا برادر...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد جواد فرهنگی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۷ ب.ظ

تولد: تبریز – 3/5/1357

شهادت: اغتشاش دانشگاه تبریز- 20/4/1378

مزار: گلزار شهدای وادی رحمت تبریز

=پسر پنجم مرحوم حضرت آیت الله حاج میرزا علی آقا بستان آبادی است. از کودکی تحت سرپرستی و تربیت ابوی بزرگوارش رشد و تعالی پیدا کرد. مرحومِ میرزا، خاطر محمد جواد را خیلی می خواست. سفارش پشت سفارش که:«رعایت محمدجواد را بکنید،  اذیتش نکنید. قدرش را بدانید. او در آینده شخصیت بزرگی خواهد شد و دشمنان زیادی خواهد داشت.»

   =دیپلمش را که گرفت پایش به حوزه باز شد. راهنمایی‌های برادر بزرگش و توصیه‌های مرحوم بستان آبادی تاثیر زیادی در قرار گرفتنش توی این مسیر داشت.

=خودم علاقه مند به حضور در حوزه بودم. دوست داشتم راه پدرم را ادامه بدهم؛ اما شرایط انقلاب و جنگ می‌طلبید که در سپاه خدمت کنم. روی همین حساب محمد جواد را به سمت دروس حوزوی و کسب علم و دیانت از محضر علما و بزرگان سوق دادیم. با این امید که چراغ علم و دین در خانه‌مان خاموش نشود.

محمد جواد چلچراغ شد با شهادتش...

=با هوش سرشار و استعداد بالایی که داشت چیزی نگذشت که از شاگردان ممتاز و برجسته حوزه علمیه ولیعصر عج تبریز شد. در یادگیری علوم حوزوی شوق بسیاری از خود نشان می داد. این اشتیاق در کنار اراده و عزم راسخش او را در میان بقیه درخشان کرد تا جایی که حضرت آیت الله مصباح یزدی با اطلاع از هوش و ذکاوت محمد جواد، برای ادامه تحصیل دعوتش کرد به قم.

= اگر چه درس را پر شور و حرارت ادامه می داد و خودش را سرگرم مسائل حاشیه ای نمی کرد؛ اما طلبه ای به روز بود. تحلیل های قوی و خوبی داشت. طوری که توی مسائل سیاسی، راهنما و روشنگر دیگر طلبه ها شد. در این میان خودسازی و تهذیب نفس را هم فراموش نمی‌کرد.

=اخلاق اسلامی، سرلوحه رفتارهایش بود. در بین طلبه ها شخصیتی آرام، متین و با وقار نشان می داد. شوخی بی جا نمی کرد. تواضع و فروتنی از سر و رویش می بارید.

=روحیه بسیجی را در خودش پرورانده و حفظ کرده بود. جنب و جوش زیادی داشت؛ هم در عرصه سیاسی و هم در فعالیت های اجتماعی. در اردوهای زیارتی و سفر به مناطق عملیاتی جنوب با شور و اشتیاق خاصی شرکت می کرد. برای انجام فعالیت های فرهنگی هم اهمیت ویژه ای قائل بود. کمک به برگزاری کنگره های شهدا، برپایی مجالس عزاداری، نمایشگاه های کتاب و تصاویر، کلاس های تربیتی- آموزشی بسیج طلاب نمونه ای است از فعالیت های او.

=سخنان حضرت آقا همیشه نصب العینش بود. می نشست و صحبت‌های ایشان را به دقت مطالعه می کرد. به این هم راضی نمی شد. آنقدر مرورشان کرده بود که توی صحبتهایش یا لابه لای بحث های سیاسی عبارت ها و جملاتی را به کار می برد که حضرت آقا فرموده اند.

=روزهای پر از آشوب تیرماه سال 1378 هیچ وقت از یاد مردم ایران نخواهد رفت. روزهایی که حادثه اسفناک کوی دانشگاه تهران، قلب همه دلدادگان انقلاب و نظام اسلامی را به درد آورد. محمد جواد هم قربانی ادامه این آشوب بود. آشوبی که روز بیستم تیر ماه در تبریز به پا شد.

    =آن روز به دنبال درگیری‌های کوی دانشگاه تهران، تجمع اعتراض آمیزی از سوی انجمن اسلامی دانشگاه تبریز برگزار شد. هنوز مدتی از این تجمع نگذشته بود که کنترل اوضاع از دست انجمن اسلامی درآمد. تعدادی از دانشجویان با تحریک عده ای آشوبگر به سمت در اصلی دانشگاه روانه شدند. تلاش مسئولین برگزاری تجمع برای جلوگیری از خروج دانشجویان بی اثر بود تا جایی که سخنرانی استاندار شهر که به عنوان میهمان برنامه دعوت شده بود با سرو صدا و شلوغی و هو کشیدن دانشجویان ناتمام ماند.

  =توی این گیر و دار، حتی صدای اذان مانع از آشوبگری نشد. همزمان با اقامه نماز، آشوبگران به طرف رهگذران خیابان مقابل دانشگاه حمله ور شدند و عده‌ای را به شدت زخمی کردند. ادامه آشوب، تخریب بانک‌ها و مراکز دولتی و عمومی و غارت بیت المال را به همراه داشت. هر چند پیشروی آنان با حضور نیروی انتظامی و یگان ویژه تا حدودی متوقف شد؛ اما در سمتی دیگر حوزه 2 بسیج شهری با نیروهای محدودش مورد حمله ناجوانمردانه واقع شده بود. سنگ و تکه های آجر بود که به سمت نیروهای بسیجی پرتاب می شد. هدف، تصرف حوزه و دستیابی به سلاح های داخل آن بود.

 =با وخامت اوضاع، حوزه بسیج از نزدیک‌ترین محل دسترس، یعنی حوزه عملیه ولی عصر درخواست کمک می کند. محمد جواد به همراه تعدادی از طلاب آماده یاری می شوند. با حضور آنها در صحنه، درگیری به اوج خودش رسید. بسیجیان از پشت بام ساختمان های اطراف دانشگاه که حالا به تصرف آشوبگران افتاده به طرز وحشیانه ای، هدف سنگ ها و تکه پاره‌های آجر قرار گرفتند. حتی به آمبولانس هایی که برای انتقال مجروحین آمده بودند، حمله می شد.

=بر اثر همین سنگ پرانی ها، محمد جواد از ناحیه مچ پا مجروح ‌شد، اما از پا ننشست و لنگ لنگان، مبارزه را ادامه داد تا اینکه موعد دیدار فرا رسید. با نقش زمین شدن او، دوستانش به خیال اینکه شاید سنگی خورده و بی حال افتاده، بالای سرش می رسند؛ اما بدن غرق به خون او را می بینند و سینه‌ای شکافته شده از گلوله‌ کینه‌ منافقین.

لحظه وصال رسید. دیگر رساندن او به بیمارستان کار بیهوده‌ای بود. تلاش پزشکان کارگر نیفتاد. محمد جواد فدایی ولایت شد.   

بخشی از پیام امام خامنه ای به مناسبت حوادث تیرماه 1378 تبریز:

«برای روح پرفتوح طلبه جوان شهید محمد جواد فرهنگی بستان آبادی که اینجانب پدر مرحوم ایشان را به نیکی می شناختم، طلب علو درجات داشته و برای خانواده و دوستان و مردم شریف تبریز از خداوند متعال طلب صبر و اجر دارم.»   

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مهندس مصطفی احمدی روشن

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۵ ب.ظ

تولد: همدان- 17/6/1358

شهادت: عملیات تروریستی عوامل اسرائیل- تهران- 21/10/1390

مزار: گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر- تهران

 

=فرزند دوم آقا رحیم است. زیر دست مادری پرورش پیدا کرده که برای تربیت و تحصیل فرزندانش چیزی کم نگذاشته. در یک خانواده مذهبی که از همان اول، بچه هایشان را با اسلام و دین و دیانت آشنا کرده اند. مصطفی وقتی به دنیا آمد ضعیف بود، پوست و استخوان. اما همین کوچولوی دو کیلویی یک روز تاریخ ساز این کشور شد و خار چشم اسرائیل.

=الگوی خودش را حاج احمد متوسلیان می‌دانست. حاج احمدِ محکم و با صلابت؛ حاج احمدی که پنجه گذاشت در پنجه اسرائیل. همین شخصیت خدشه ناپذیر حاج احمد را مصطفی توی سرتاسر زندگی اش وارد کرده بود. برای سایت نطنز خیلی زحمت کشید. پای مسئولیتی که آنجا داشت محکم و قاطع ایستاد.

=نه ماه منتظر پذیرش در سایت بود تا اینکه سال 83 به عنوان کارشناس وارد سایت شد. نه آقا زاده بود نه سفارش شده. نتیجه تلاش خودش بود. بیشتر از اینکه دنبال مقاله و تحقیق باشد، اهل کار بود، آن هم کار جهادی. سرعت بالایی داشت در این پیشرفت علمی. گاهی به شوخی می گفتیم مصطفی سوار اتوبوس تندرو شده! پیشنهادهای کاری زیادی داشت، با حقوق بالا، بی خطر و درکنار خانواده. این ها برایش مهم نبود. مهم تکلیفش بود و تکلیفش را کار در انرژی هسته ای ایران می دانست.

=پای بیت المال مسلمین که وسط می آمد با کسی شوخی نداشت؛ کوتاه نمی آمد. پروژه‌ای خاص را داده بودند به یکی از همکارانش. 5- 6 ماه بود که دست دست می کرد. کار پیش نرفته بود. فشار زیادی به مصطفی وارد می شد. شرایط تحریم هم که این فشار را دو چندان می کرد. رفته بود پیش طرف. اعتراض کرده بود که: «این چه وضعیه؟ 5-6 ماهه این همه پول بیت المال زیر دستته، کاری نکردی؟» فرصت دوباره خواسته بود. مصطفی هم خیلی رک گفته بود: «نه. وسایلت رو جمع کن برو، این پست از الآن تحویل فلانیه.»

 

=عمل به تکلیف. همه زندگی مصطفی دور مدار این عبارت می گردد. گاهی می شد که 12 روز یکبار می آمد خانه. بعد از انجام موفقیت آمیز غنی سازی، وضعیت آمدنش بهتر شد. وقتی که مدیر بازرگانی سایت شد سه روز اول هفته آنجا بود آخر هفته ها تهران. اما چه بودنی. باز هم از اول صبح می‌رفت، هوا که تاریک می‌شد می آمد خانه. هفت سال با هم زندگی کردیم؛ اما سرجمع که حساب کنی دو سال کنار هم نبودیم.

 

=اهل شعار دادن نبود. ولایتی بود نه اینکه فقط چفیه ای بیاندازد یا مثلاً پشت زمینه تلفن همراهش عکس مقام معظم رهبری باشد. در عمل ثابت کرده بود که پای کار ولایت ایستاده. هر وقت منزل بود و صحبتهای حضرت آقا پخش می شد، شش دانگ حواسش را جمع می کرد به کلام رهبری. دغدغه های آقا را سر مسئله هسته ای ایران به خوبی درک می کرد. بارها شنیدم که می گفت: «آقا روی این سایت خیلی حساسه.»

 این نهایت ولایت پذیری یک جوان نسل سوم انقلاب است. وقتی می بیند سایت نطنز، کانون توجه نایب امام زمان شده، همه زندگی اش را می گذارد پای پیشرفت آن.

این است تفاوت مصطفی با ما. با مایی که جا مانده ایم...

=با این همه، بی ادعا بود مصطفی. مردی که یکی از نفرات اصلی غنی سازی اورانیوم بود، مردی که ورود ویروس خرابکار استاکس نت را به سایت نطنز کشف کرد. هیچ وقت از این ها چیزی نگفت. موقع تقدیر و تشکر هم که شد، افراد دیگری رفتند برای دیدار رئیس جمهور و بعدش هم حج عمره. دم در نمی داد. کارش را برای خدا کرده بود. آن که باید می دید، دیده بود.

 

=خدا نخواست مصطفی توی این دنیا هم بی مزد بماند. به جای عمره، تمتع قسمتش شد. حاجی شد؛ اما نه به عنوان یک دانشمند بلند پایه ایرانی. به عنوان خدمه و انباردار کاروان حجاج رفته بود. خدا این طور می‌خواستش، همان طور که بود. خاکی و بی ریا...

=نماز خواندنش دیدنی بود. آداب خودش را داشت. سجاده ای پهن می کرد و می ایستاد به نماز. قنوت که می‌گرفت، انگشتر عقیقش را بر می گرداند کف دستش. آن وقت دعا می کرد. وقتی که می خواست سلام بدهد پیش از ادای سلام آخر-السلام علیکم و رحمه الله و برکاته- مکث می کرد. همیشه همین طور بود. دلیل این کار را بعدها از زبان یکی از همکارانش شنیدم. گفته بود: «من اون موقع احساس می کنم دارم به امام زمان سلام می دم.»

=مصطفی همه کارهایش برای رسیدن به رضایت امام زمان بود. رفتنش، خندیدنش، غذا خوردنش، همه و همه. خیلی پاپی‌اش می شدم که از این کار بیرون بیاید. دیگر از این جور زندگی کردن و نبودن مصطفی خسته شده بودم. نارضایتی‌هایم را که دید حجت را برایم تمام کرد. گفت: «خدمت عالمی بودیم. سئوال کردم ظهور کی اتفاق می افته؟ اون عالم فرمودند بستگی داره شما توی سایت نطنز چه کار کنید؟»

 با این حرفش انگار دهانم را قفل زد.

 

=کارش همه زندگی اش بود، ولی نه آن طور که من و علیرضا را فراموش کند. خیلی زیرک بود. می دانست حالا مثلاً بعد از چند روز که به خانه آمده باید یک جوری نبودنش را جبران کند.  با این که خستگی از سر و رویش می بارید و حالی برای خندیدن نداشت از در که می آمد، لبخند روی لبش بود. بعد هم اصرار می‌کرد برای شام برویم بیرون. می خواست از دلم در بیاورد این نبودن هایش را. نگاهم به چشم هایش که از نخوابیدن، سرخ شده بود، می افتاد تا ته قضیه را می خواندم. از او اصرار و از من که لازم نیست.

 

=شهید ما لباس خاکی نداشت. چفیه و سربند هم. کت و شلوار می پوشید؛ اما واقعاً توی میدان جنگ ایستاده بود. میدان جنگ هسته ای ایران با ابرقدرت های جهان.  قنوت که می گرفت، دعای فرج می خواند. سوره فتح و سوره نصر هم پای ثابت نمازش بود. همه این ها نشان می دهد عزمش را جزم کرده بوده برای مقابله با دشمنان داخلی و خارجی. شهید جنگ نرم؛ مصطفی احمدی روشن...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد منتظر قائم

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

تولد: نکا- مازندران- 25/6/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: نکا- مازندران

 

=از بچگی، حدود شرعی را رعایت می کرد. مقید بود احکام و دستورات دینی را انجام دهد. هم نان حلال پدر، هم تربیت صحیح مادر و هم کشش و جاذبه‌ای که روحش را به سمت معنویات می‌کشاند، باعث شده بود تا او که آن روزها یک بچه دبستانی کم سن و سال بیشتر نبود، پا به پای بزرگترها، بی‌آنکه کسی از او خواسته باشد، ریز به ریز به شرعیات و احکام اسلام عمل کند؛ روزه کامل بگیرد، مسجد برود و نماز بخواند.

 

=همه کارهایش حساب و کتاب داشت. همیشه هر آنچه که وظیفه‌اش بود تمام و کمال انجام می‌داد. با دیدنش غبطه می‌خوردی و دلت می‌خواست جای او باشی. هرگز حرفی نزده بود که پدر و مادر را برنجاند. اصلاً اهل دل شکستن نبود، عصبانیتش را خیلی ندیدیم. وقتی هم که عصبانی می‌شد، نهایتش این بود که بگوید «چه ربطی داره؟!» به اندازه ای درست زندگی کرده که پدرش می‌گوید محمد با آنکه فرزندم بود ولی معلم من هم بود!

 

=واقعاً عاشق لباس سپاه بود. بی کار شده بود، ولی برای کسب درآمد هیچ‌جایی نمی‌رفت. دلش نمی‌خواست غیر از سپاه به جای دیگری فکر کند. بالاخره هم به آرزویش رسید و در دانشگاه امام حسین(ع) سپاه پذیرفته شد. سر از پا نمی‌شناخت.

 

=با هم مشهد بودیم که گفت: «می‌خوام ازدواج کنم، بیا بریم انگشتر بخریم.» همه کارهایش برایم عجیب و غریب به نظر می آمد؛ این یکی هم. توی دوره ای که همه تشریفاتی شدند و یک طور دیگری زندگی می‌کنند محمد هنوز در حال و هوای پاک و خدایی اوایل انقلاب و دوران دفاع مقدس زندگی می‌کرد. رفتیم بازار امام رضا برای خرید. دو تا انگشتر عقیق گرفت و یک پیراهن یقه دیپلمات. والسلام! همین قدر ساده و بی‌ریا.

 

=زندگی مشترکش ساده و بی‌ تکلف شروع شد. با یک خواهر شهید ازدواج کرد؛ یکی مثل خودش. ساده و به دور از تشریفات و تجمل گرایی دختران امروزی. انتخابش درست بود؛ این ادعا را رفتار زینب گونه همسرش در روز تشییع جنازه، تایید می‌کند. جایی که تکبیر می‌گفت و محمد را بدرقه می کرد.

=روزی که آمد خواستگاری، اول از عقاید، روحیات و فعالیت هایی که داشت صحبت کرد. بعد هم از آینده کاری و جذب شدن در سپاه گفت و از سختی ها و مشکلاتی که شاید به همراه داشته باشد. نوبت من که شد گفتم: «معیار من برای ازدواج، ایمان، تقوا و اخلاقه. مادیات برام زیاد مهم نیست، ولی معنویات خیلی اهمیت داره. حتی حاضرم با شما توی کلبه خرابه زندگی کنم؛ اما توی زندگیمون عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشه.»

 این جمله آخرم به دلش نشسته بود. بارها شده بود که می گفت: «من از یک حرفت توی جلسه خواستگاری خیلی خوشم اومد؛ این که گفتی توی زندگیمون عشق به خدا و اهل بیت، فراموش نشه.»

=از وقتی که با هم رفتیم زیر یک سقف، راحت تر از شهادت حرف می زد. داشت آماده ام می کرد. یادم است یک روز گفتم: «من به اینکه خواهر شهیدم افتخار می‌کنم.» نگاهی به من کرد و گفت: « اگه شما خواهر شهیدی من خود شهید هستم!»

=بعضی وقتها میان صحبتهای دو نفره مان می گفتم: «محمد! من از فشار قبر و تنهایی و تاریکیش می ترسم.» با خنده می گفت: «نترس وقتی شهید شدم، جایگاهم پیش خدا با ارزش می شه. اونوقت خودم میام و کمکت می‌کنم.»

=مهربان و با اخلاق بود. همیشه شرمنده اخلاق و رفتارش می شدم. در طول مدتی که با هم زندگی کردیم خشم و عصبانیتش را ندیدم، جز یک بار. آن هم وقتی یکی از اقوام، مطلب نادرستی را درباره حضرت آقا گفت. چهره‌اش را دیدم که از فرط عصبانیت بر افروخته شده. همان لحظه یک جواب محکم و دندان شکن به طرف داد.

 =مشکلی اگر در زندگی اش پیش می آمد اولین راه‌حلش صلوات بود. توی پیچ و خم زندگی، هر جا که گیر می‌افتاد اول می رفت سراغ ذکر صلوات. توکل زیادی داشت. یک روز برادرش تصادف خیلی سختی کرد. همه ناراحت بودند و مضطرب، اما محمد خونسرد و صبور دلداری شان می داد و می گفت: «تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته.»

=محمد طاها، پسرش را، زیاد نمی دید. وقتی هم که به مرخصی می آمد آن اندازه ای که باید در آغوشش نمی‌گرفت. نه که دوستش نداشته باشد، می ترسید. از وابستگی و تعلق به این بچه، که محمد برای این دنیا نبود. پسرش را دوست داشت، ولی هدفش را بیشتر.

 

=اسمش توی شناسنامه محمد غلام نژاد بود. یک سال پیش از شهادتش فامیلی‌اش را تغییر داد و گذاشت منتظر قائم. به خاطر علاقه ای که به شهید محمد منتظر قائم، فرمانده سپاه یزد داشت. شهیدی که در حادثه طبس به شهادت رسید. هیچ کس جز من از این موضوع اطلاع نداشت. مثل یک راز بود بین من و محمد. گفتم: «حالا چطور می خوای این موضوع رو به پدرت بگی؟» گفت: «بالاخره یک روزی خودش می فهمه.»

 آن روز روزی بود که خبر شهادتش را برای خانواده آوردند.


=دلباخته مقام معظم رهبری بود و همیشه گوش به فرمان ایشان. شبیه سربازی که پا در رکاب و از خود گذشته، هر لحظه منتظر فرمان ولیّ زمانش باشد. تکه‌کلام همیشگی‌اش در فتنه 88 این بود: « فقط آقا، ببینید حضرت آقا چه می‌فرمایند، همه اینها رفتنی‌اند، اونچه می‌مونه فقط ولایته، دل بسپارید به حضرت آقا.»

 

=معلومات زیادی هم داشت. پیدا بود زحمت زیادی کشیده و روی خودش کار کرده است. از همین معلومات، برای حمایت از جبهه اسلام و انقلاب استفاده می کرد. بچه‌ها هر کجا گیر می‌کردند و سئوالی برایشان بی‌جواب می‌‌ماند، می‌رفتند سراغ محمد. او هم خیلی روشن و گویا جواب می‌داد.

  [http://www.aparat.com/v/79be7a6d2672dec600b8bc055713688486477

=یک روز توی اتاق دراز کشید. چفیه را انداخت روی صورتش. گفت: «فرض کن من شهید شدم، تو هم اومدی بالای سرم، میخوام ببینم عکس العملت چیه؟» خیلی اصرار کرد. پیش خودم گفتم دلش را نشکنم. رفتم بالای سرش، چفیه را کنار زدم. دست کشیدم روی محاسنش و گفتم: «محمد عزیزم! شهادتت مبارک. بالاخره به آرزوت رسیدی

خوشحال شد.

=این خاطره برایم تداعی شد. همان روزی که جنازه اش را آوردند. رفتم بالای سرش. به صورتش نگاه کردم و یاد آن روزی افتادم که می خواست عکس العمل من را بعد از شهادتش ببیند. همان جمله‌ آن روز را دوباره تکرار کردم: «محمد عزیزم! شهادتت مبارک، بالاخره به آرزوت رسیدی!»

خوشحال شد...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد محرابی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ب.ظ

تولد: آران و بیدگل- 20/6/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای هلال بن علی(ع) آران و بیدگل

Description: F:\شهدای جنگ ندیده\محمد محرابی پناه\دیدار و مصاحبه با خانواده تکاور شهید محمد محرابی پناه (قسمت دوم) - مرکز مستندسازی و نشر خاطرات شهدای شهرستان آران و بیدگل_files\CLOSE.gif Description: F:\شهدای جنگ ندیده\محمد محرابی پناه\دیدار و مصاحبه با خانواده تکاور شهید محمد محرابی پناه (قسمت دوم) - مرکز مستندسازی و نشر خاطرات شهدای شهرستان آران و بیدگل_files\CLOS.gif

=چون خودم نظامی بودم از کودکی به سپاه و نظامی گری علاقه داشت. بعضی از کلاس‌های آموزشی، محمد را همراه خودم می بردم. بسیاری از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد.

 

=هیچ وقت نگذاشتم رابطه بین مان پدر و پسری باشد. بیشتر مثل یک دوست و رفیق در کنارش بودم تا پدر. حتی همبازی فوتبال دوران کودکی اش می شدم.  تیر دروازه را خودمان می ساختیم، توپ می خریدیم و توی کوچه با دوستانش بازی می کردیم.

 

=کم کم بزرگ شد و قد کشید. یک وقت سر حساب آمدم، دیدم درسش تمام شده و ثبت نام کرده دانشگاه آزاد. ترم اول که رفت، درس می خواند؛ اما آن محمد شاد و سرحال همیشگی نبود. علتش را هم که می‌پرسیدم، می گفت: «محیط دانشگاه، محیط خوبی نیست. یک سری از افراد میان که اصلاً کاری به درس ندارن.»

 

=ترم اول، درسش را با معدل خوبی تمام کرد. موقع امتحان های ترم دوم بود. آمد کنارم نشست و گفت: «بابا، من نمی خوام دیگه برم دانشگاه.» خیلی ناراحت شدم.  مثل هر پدری آرزویم بود پسرم درس بخواند و برای خودش کسی شود. نشستم پای صحبت هایش. سفره دلش را برایم باز کرد و گفت: « شما دوست داری من آدم سالمی باشم یا اینکه فقط بهم بگن مهندس؟» گفتم:« من هر دوتاش رو دوست دارم. هم اینکه سالم باشی هم اینکه بهت بگن مهندس. چه عیبی داره؟» جواب داد: «تا امروز می کشیدم، امروز دیگه نمی کشم. جایی که استاد به من بگه چرا با این لباس اومدی؟ این لباس، لباس یه امّله! اومدی دانشگاه باید مثل دانشجوها باشی! دیگه من به خودم اجازه موندن تو این محیط رو نمی دم.»

 قبول کردم و گفتم: «هر جوری که دوست داری.» قول مردانه ای داد و گفت: «قول می دم هر جا باشم نون حلال دربیارم.» یکسال و نیم درس را رها کرد. شش ماه اول رفت فنی و حرفه ای کاشان یک دوره برق دید. هم برق خانگی، هم برق صنعتی. بعد از آن چند ماهی کارهای برق کشی انجام می داد.

=یک روز دوباره آمد خانه و گفت: «نمی رم برق کشی!» گفتیم: «اینجا دیگه چرا؟ » با ناراحتی جواب داد: «پیمانکاری که قرارداد بسته، پول عجیبی از طرف قراردادها می گیره. این پول ها خوردن نداره، حلال نیست.» گفتیم: «خوب اختیار با خودته. چی کار می خوای بکنی؟» گفت: «فعلاً  میرم کشاورزی تا ببینم چه طورمی شه.»

= گذشت تا اینکه دانشگاه امام حسین سپاه ثبت نام کرد و قبول شد. وقتی جواب آمد که قبول شده، گفت: «بابا یه خواهشی ازت دارم. وقتی از سپاه برای تحقیقات میان به دوستات سفارش منو نکنی. بذار واقعیت رو بگن. اون چیزی که حقمه. نمی خواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشه، بگن چون پسر فلانیه قبول شده.» توی آن مرحله هم قبول شد و رفت دانشگاه امام حسین علیه السلام.

=یک روز تماس گرفت، گفت: «می خوام برم تیپ صابرین، چه طور صلاح می بینی؟» گفتم: «اونجا مشکلات خاص خودش رو داره؛ اگه می تونی تحمّل کنی هر جا دوست داری برو.»

استخاره گرفته بود. دلش رضا بود به رفتن. فقط می خواست دل من هم راضی باشد.

 

=محمد فرشته ای بود که سهم من از زندگی با او فقط شش ماه شد. توی همین شش ماه، حسابی روی من تاثیر گذاشت. آنقدر که فکر می کنم همیشه مدیونش هستم. هم از لحاظ اخلاقی باعث ترقی شد هم مشوقی بود برای پیشرفت های علمی‌ام.

هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت حتی بعد از شهادتش هم تنهایم نگذاشته...

 

=درست است که خیلی وقت ها خانه نبود؛ اما وقتی از مأموریت می آمد، اول از هر چیزی بساط سفر را جور می کرد. خوش سفر هم بود. روز خواستگاری از سفر و اینکه افراد را باید در سفر شناخت می گفت. مدت کمی با هم زندگی کردیم؛ اما توی همین مدت کوتاه، خاطرات زیادی برایم به جای ماند از همین سفرها.

خوش سفر بود این سفر آخر را هم، خوشْ سفر کرد.

 

=صدای اذان که بلند می شد. محمد هم بلند می شد، تمام قامت. می ایستاد رو به روی خداوندی که زود او را از من گرفت. برای خودش بود و برای خودش برد. شاید نماز شب خواندن های زیبایش بود که خریدنی شد. وقتی توی دل شب، شروع می کرد به خواندن نماز شب، دیدنی می شد انگار که توی این دنیا نبود.

=ناراحتی از پدر و مادر ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. شاید هم خدای ناکرده خواسته یا ناخواسته بی‌احترامی کند یا داد و فریادی راه بیاندازد. ابداً این رفتار را از محمد ندیدم. اگر ناملایمتی هم رخ می‌داد بی احترامی که جای خود، به خودش اجازه نمی داد حتی رفتار تندی داشته باشد. آنقدر روی خودش کار کرده بود که توی این جور مواقع حرفی نزند یا رفتاری نداشته باشد که پدر و مادرش را برنجاند.

می گفت: «باید به پدر و مادر احترام گذاشت. باید دستاشون رو بوسید. هرچقدر هم بهشون خوبی کنیم، بازم گوشه‌ای از زحمتاشون رو جبران نمی کنه.»

=رفتار و کردارش را که می دیدم حس می کردم با بقیه فرق دارد. بهترین بود. این را به خودش هم می‌گفتم. مال زمین نبود؛ مال این دنیایی که همه اش آلودگی است و دوری از خدا. آسمانی بود. غبطه می خوردم بهش. به رفتارهایش به کارهایی که برای خدا می کرد.

=خوشحالی ام را که می دید خوشحال می شد، دنیا را انگار داده بودند توی بغلش. با کوچکترین هدیه هم که شده سعی می کرد دلم را به دست بیاورد. هیچ وقت کاری نکرد که باعث ناراحتی و دلخوری‌ام شود. با این حال وقتی که می خواست به مأموریت برود، حلالیت می طلبید؛ بعد هم می گفت: «ببخش که همیشه باید چشم به‌راه من باشی. ببخش که باید تنها باشی.»

 

=کم ندیده بودم شهدایی را که روزهای آخر عمر با برکتشان به تلاطم می افتادند. پر جنب و جوش، همه کارهای دنیایی شان را سر و سامان می دادند. محمد هم این اواخر با کارهایی که می کرد، آرام آرام رفتنش را برایم ملموس کرد.

=یک ماشینی فروخته بود که هنوز به نام خریدار نکرده بود. تازه سندش هم به نام شخص دیگری بود. افتاد دنبالش. دو روزه سند را به نام زد... تمام بدهی هایش را پرداخت. حساب های بانکی اش را هم راست و ریس کرد. فهمیدم که دیگر ماندنی نیست.

= شب نوزدهم ماه رمضان بود. گفتم: «بیا با هم بریم احیا. همه دوستان و فامیل هم هستن.» گفت: «نه نمیام. اگه قرار باشه بریم دوست و فامیل رو ببینیم دیگه از دعا غافل می شیم.»

 تنهایی رفته بود مسجد محل با یک قرآن و مفاتیح. شب بیست و یکم هم به همین شکل.

=شبی که برای رفتن آماده می شد، یک جور دیگری شده بود. افطاری اش را که خورد، رفت همه لباس هایش را مرتب کرد. همه نامه های دوران تحصیلش را یک جا گذاشت و نامه های دوران بعد از تحصیلش را جای دیگر. کاغذهای باطله را هم از میان آن ها جدا کرد و به مادرش داد تا از بین ببرد. مادرش نشسته بود و همه کاغذهای باطله را خرد خرد می کرد که یک مرتبه محمد با سرعت، وارد اتاق شد و پرسید: «کاغذها کجاست؟» مادرش جواب داد: «پاره کردم و ریختم دور.» سرش را تکانی داد و گفت: «کارم رو زیاد کردید! وصیت نامه ام رو نوشته بودم که با کاغذهای باطله پاره شد.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مسلم احمدی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ

تولد: بروجن-19/9/1359

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای فرادنبه

 

=اول زندگیمان بود. هنوز بچه دار نشده بودیم که رفتیم مشهد. کنار بارگاه ملکوتی امام رضا نذر کردم اگر خداوند دختری عنایت کند، اسمش را بگذارم نجمه و اگر فرزندم پسر شد اسمش مسلم باشد.

 =مسلم از بچگی‌اش رفتارهایی می کرد که با بقیه فرق داشت. وقتی که از دستش ناراحت می شدم، می‌رفت توی هم. می افتاد به التماس و خواهش که ببخشمش. تا خیالش راحت نمی شد که دیگر چیزی توی دلم نیست، ول کن نبود. می گفت: «مادرجون! تا شما منو نبخشی نمیتونم برم مدرسه، تمرکز برای درس خوندن ندارم.»

 

=پدر و مادرش را محترمانه صدا می زد. می گفت: «مادر جان، پدر جان.» مؤدب صحبت می کرد. ندیدم که پایش را جلوی پدرش دراز کند. خانه مان کنار خانه پدر و مادرش بود. با اینکه برادرش توی خانه بود برای کوچکترین کاری که می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌رفت ببیند پدر و مادرش چیزی احتیاج دارند یا نه.

طوری شد که مادرش می گفت: «از بس مسلم میاد اینجا و می‌پرسه کاری ندارید، من خجالت می‌کشم.»

 

=به خواندن کتاب، علاقه زیادی داشت. بیشتر هم کتاب‌هایی را می خواند که مربوط بود به امام زمان و دوران ظهور ایشان. دلتنگی هایش برای ولیّ زمان را هیچ وقت به من نگفت. نشد جلوی من اشکی بریزد. آرام آرام داشت خودش را آماده می کرد برای سربازی امام زمان.

=صدای قشنگی داشت. مداحی هم می کرد. اما از وقتی که با هم ازدواج کردیم مداحی را گذاشت کنار. هرچه قدر اصرار کردم که یکبار محرم توی مسجد بخواند تا صدایش را بشنوم قبول نکرد. می‌گفت: «من تا پیش از ازدواج برای خود آقا امام حسین می‌خوندم، اما حالا اگه بخونم چون شما دوست داری صدامو بشنوی اون پاکی و خلوص رو نداره.» آخرش هم زیر بار نرفت.

=دخترمان که به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم زهرا. عزیز دردانه مسلم بود ولی ندیدم یکبار دل سیر این بچه را نگاه کند. هیچ وقت خیره نشد توی چشمهای معصوم زهرا. با اینکه خواستنی بود خیلی کم می بوسیدش. از این رفتارش ناراحت بودم. اعتراض کردم و گفتم: «تو این بچه رو دوست نداری، مگه دختر تو نیست؟ چرا این طور برخورد می‌کنی؟» جواب داد: «خانوم، من راهم چیز دیگه‌ست. از من نخواه دلبسته این دختر بشم، اونوقت دل کندن ازش خیلی برام سخت می شه.»

 

=تاب خریده بود برای زهرای یک ساله اش. همین طوری که گذاشته بودش توی تاب و تکان می داد، نوحه ای درباره حضرت زینب می‌خواند. مادرم این صحنه را که دید گفت: «آقا مسلم! بچه رو گذاشتی توی تاب، داری براش نوحه می‌خونی؟ یه چیزی بخون دلش شاد بشه!» جواب داد: «مادر جون! این بچه باید زینب وار تربیت بشه. باید اینایی رو که من می‌خونم، توی گوشش بمونه تا همین طوری که داره بزرگ می‌شه، شبیه حضرت زینب بار بیاد.»

 

=هیچ وقت مستمندان و فقرا از یادش نمی رفتند. حقوقش را که می گرفت به چند قسمت تقسیم می کرد. مقداری را برای خرج خانه می گذاشت، قدری هم برای سایر هزینه ها، بخشی را هم کنار می گذاشت برای کمک به فقرا. نمونه یک مؤمن واقعی بود، یک عامل به قرآن که به توصیه کتاب الهی در اموالش حقی بود برای سائل و مستمند.

=رفته بودم کانون مساجد برای شرکت در برنامه های فرهنگی. مسلم خبر نداشت. نه خودم گوشی همراه داشتم نه افرادی که آنجا بودند. مجبور شدم تا از تلفن کانون با خانه تماس بگیرم. گوشی را که برداشت: «گفتم من کانونم.» به شدت ناراحت شد و گفت: «چرا با گوشی کانون تماس گرفتی؟ این مال بیت‌الماله، حق نداشتی استفاده کنی، همین الآن می ری به اندازه‌ای که استفاده کردی پولش رو می دی.»

 

=دوران دانشجویی با هم در دانشگاه افسری امام حسین بودیم. تازه عروسی کرده بود. گوشی همراه نداشت. شماره من را داده بود به همسرش. ایشان گهگاهی تماس می گرفت و من گوشی را می دادم به مسلم. یکبار که صحبتهایش تمام شد با هزار جور تشکر و عذر خواهی همراهم را پس داد. گفتم: «مسلم جان! یه همراه نمی‌گیری خانومت راحت باشه؟» گفت:«نه. وقتی اونقدر ارزون شد که همه مردم بتونن بگیرن، منم می‌گیرم.»

=پنج شنبه و جمعه ها معمولاً مرخصی داشتیم. برای اینکه حال و هوایی عوض کنیم، می رفتیم داخل شهر. اما مسلم می رفت کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. زیارت عاشورا می خواند و بعد هم نماز زیارت.

جمعه ها هم نماز جمعه را شرکت می کرد. به شوخی می‌گفت: «اغنیا مکه روند و فقرا جمعه روند...»

 

=از مأموریت که می آمد پیش از اینکه بیاید خانه، اول می رفت پدر و مادرش را می دید. گاهی که صبح زود می رسید اگر بیدار بودند اول نوبت دیدن آنها بود و گرنه می آمد خانه، بیدار که می شدند می رفت دیدنشان.

=خوشحال بود که بعد از چندین روز دوباره برگشته. گوشی تلفن را برمی‌داشت با تک تک خواهرانش تماس می گرفت. به این هم راضی نمی‌شد. یک هفته مرخصی را طوری تنظیم می کرد که به همه خانواده و فامیل سر بزند. خانه یکی یکی خواهرانش می رفت. یکبار که نتوانسته بود عمویش را ببیند، سوار موتور، رفته بود در مغازه اش. همان جا احوالپرسی کرده بود. هیچ کس را از قلم نمی انداخت. حتی پسر عمویش که در همدان ساکن بود. صدای خانواده را درآورده بود.  گفتند: «مسلم! فلانی که از تو سراغی نمی گیره، چرا تماس می‌گیری و حالشو می پرسی؟» جواب داد: « من چیکار به اون دارم، چیزی که وظیفه‌م هست رو انجام می دم.»

=سال خمسی مان که نزدیک می شد، مأمور حسابرسی اموال موجود در خانه می شدم. مدام تماس می گرفت و می گفت: «همه وسایل رو نگاه کن. اونایی که توی یک سال استفاده نکردی، نخود و لوبیایی که تازه گرفتم همه رو بکش، ذره ذره همه‌شون رو بنویس اگه اضافه‌تر هم نوشتی عیبی نداره.»

همه را دقیق لیست می‌کردم تا خودش بیاید. وقتی می‌آمد، بررسی می‌کرد، خمسش را می برد و می‌پرداخت.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد سهرابی ثانی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۹ ب.ظ

تولد: روستای آبگاهان لنده- 30/6/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 30/6/1390

مزار: شهرک سر آسیاب لنده

 

=دوران کودکی اش به سختی گذشت. طعم فقر و نداری را به خوبی چشیده بود. هم سن ما بود؛ اما در کنار خواندن درس، به پدرش هم کمک می کرد.

=صوت زیبایی داشت. تلاوت قرآن هر روز صبح توی مدرسه با محمد بود. با همین صدای دلنشین، ایام محرم مداحی می کرد برایمان.

 =پیش از محمد وارد سپاه شده بودم. علاقه مند بود. هر زمانی که مرخصی دوران آموزشی را می آمدم، سراغم می آمد. از سپاه و مراحل گزینش آن پرس و جو می کرد. بالاخره وارد سپاه شد.

=برای آمدنش به سپاه تنها انگیزه شغلی نداشت. این به خوبی از رفتار و اخلاقش معلوم می شد. با اینکه درجه دار بود به اندازه یک افسر، اطلاعات نظامی داشت. تمام دغدغه اش پاسداشت نظام و انقلاب بود.

=همیشه از امام خمینی به نیکی یاد می کرد؛ از نعمت هایی که انقلاب برای مردم به ارمغان آورده. می گفت: «وضعیت آموزش و تحصیل اوایل انقلاب یادته؟ الآن شهرِ به این کوچیکی ما هم دانشگاه داره. همه اینا رو مدیون امام و انقلاب هستیم.»

=پشتکار و اراده محکمی داشت. نداری خانواده و ورود به نظامی گری، مانع از درس خواندنش نشد. توی دانشگاه، رشته حسابداری می خواند. یادم است دوستان دانشگاهی اش که تنها مشغله شان درس خواندن است برای فهم درس و حل اشکالاتشان از محمد کمک می گرفتند. محمدی که هم درس می خواند هم کار می کرد.

=معدل الف دانشگاه بود اما این راضی اش نمی کرد. می گفت باید بیشتر از این باشد.

=برای وقتش برنامه داشت. اگر 24 ساعت می رفت مرخصی، برایش برنامه می ریخت. صله رحم؛ انجام کارهای شخصی، کمک به پدر و...

دیدن اقوام و دلجویی از آنها برایش اهمیت داشت. وقتی می آمد، به همه فامیل سر می زد.

 

 =توی این چند سالی که هم‌خانه بودیم چیزی که بیش تر در ذهنم مانده سحرخیزی اش بود. خیلی غبطه می خوردم به این حالتش. هر شب تا دیر وقت بیدار می ماندیم ولی محمد سر شب می خوابید. اذان صبح بلند می شد نمازش را می خواند؛ اول وقت. دیگر نمی خوابید. صبحانه اش را درست و حسابی می خورد. بعد هم می رفت سر ایستگاه و منتظر سرویس می شد. همیشه سر وقت پادگان بود. آن وقت ما صبحانه نخورده، از سرویس جا می ماندیم.

 

=تهیه غذا هر روز با یک نفر بود. زمانی که نوبت محمد می شد، هم نان داغ و تازه می خوردیم هم غذای گرم. از بس وظیفه شناس بود. نوبت ما که می شد نان بسته ای بود و غذای کنسرو شده!

 

=موقع تقسیم خرج و مخارج خانه که می شد، احتیاط می کرد. توجه داشت ذره ای کم و زیاد نباشد. توی محیط کار هم که بودیم مراقبت می کرد از اموال بیت المال استفاده شخصی نکند.

 

=نماز اول وقت را از دست نمی داد. اگر در منزل بودیم که همان‌جا وگرنه هر جای شهر که مسجد می دید اول نماز را می خواندیم و بعد حرکت می کردیم به طرف خانه. حتی نماز صبح را اول وقت به جا می آورد. سحر خیزی اش طوری بود که با اذان، نماز صبح را می خواند.

=تحلیل سیاسی داشت. روزنامه می خواند. بحث می کرد. نظر می داد. منتقدی بود برای خودش.کتاب ها و جزوه های سیاسی را که سپاه در اختیار قرار می داد، مطالعه می کرد. برعکس بعضی ها که شاید خیلی برایشان مهم نبود، محمد همان مطالب را می خواند و تحلیل می کرد.

=اگر قولی می داد حتماً عملی می شد. اینکه می گویند سرش می رود ولی قولش نه، همین طور بود. حتی اگر مشکلی برایش‌ پیش می آمد، امکان نداشت زیر قولش بزند.

 

=معلوم بود نمی ماند. همیشه یک سر و گردن از ما بالاتر بود. شوخی نابه جا نمی کرد. مگر نه اینکه مؤمنین از لغو به دورند؟ محمد اهل حرف لغو و بیهوده نبود. توی مجلسی که این طور حرف ها بود هم نمی نشست. به جایش قرآن باز می کرد و می خواند.

 

=می گفت: «حق شهدا به گردن ما حلال نمی شه. اینا عزیزترین دارایی‌شون که جونشون بود رو فدا کردن و رفتن.»

دلش می گرفت وقتی می شنید به خانواده و فرزندان شهدا طعنه می زنند به اینکه سهمیه دارند، از نظام امتیاز می گیرند، حقوق دارند...

 

=دریا بود دلش. کینه به دل نمی گرفت. یک بار سر مسئله‌ای میانه‌مان شکر آب شد. چند روزی محلش نکردم. حرف نمی زدم ولی محمد رفتارش را عوض نکرد. خودش پیش قدم شد. آن قدر ادامه داد که نرم شدم.

=توی پادگان با یک سرباز درگیر شد. با اینکه حق با محمد بود پیگیری نکرد. پیشنهاد هم دادیم که شکایت کند، اما زیر بار نرفت. دلش برای سرباز می سوخت. می گفت: «این سرباز دو سال اینجاست؛ بذار وقتی می‌ره، از سپاه خاطره بدی نداشته باشه.» گذشت.

 

=وضعیت مالی خانواده اش را که می دید دور ازدواج خط می کشید. می گفت: «اگر من زن بگیرم نمی تونم اون جوری که باید به پدر و مادر و خانواده‌م برسم.»

 حقوقش را جمع کرد و برای برادرش زن گرفت. همه هزینه های ازدواجش را داد. برادرش معلول بود.

 

=10 روز مرخصی داشت. وقتی رفته بود خانه، تازه کارش شروع شده بود. آن سال پدرش روی زمین کشاورزی کار می کرد. اجاره کرده بود. همه کارهای درو را خودش انجام داد. وقتی برگشت صورتش سیاه شده بود توی آفتاب. پوستش سوخته بود.

 استراحتش وقتی بود که برمی گشت سپاه!

 

=شجاعتش را هیچ گاه فراموش نمی‌کنم. توی سختی ها داوطلب بود و نفر اول. آخرین باری هم که رفت مأموریت، به همرزمانش گفته بود: «چون منطقه ما شهید نداره، من می رم تا اولین شهید لنده باشم.»

 

=توی منطقه بود که از من خواست قبض تلفن همراهش را پرداخت کنم. وقتی برگشت خواست بدهی اش را بدهد. قبول نکردم. شبی که دوباره رفت منطقه، تماس گرفت و گفت: «پول رو دادم به برادرت.» نمی‌خواست دینی به گردنش باشد.

 فردا صبح شهید شد...

 

=حالا که رفته وقتی گذشته را مرور می کنم، می بینم محمد یک الگوی تمام عیاری بود که چند سال توفیق نفس کشیدن در کنارش را پیدا کردم. مانده‌ام جوانی که نه جنگ را دیده بود و نه دوران پر شور اول انقلاب را چطور با فرهنگ جهاد و شهادت عجین شد و همراه قافله شهدا رفت...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برکت عترت

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۱ ق.ظ

 بازخوانی منابع حدیثی و تاریخی در ارتباط با شهر قم، بیانگر نقش منحصر به فرد حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) در رویش فکری و معنوی شیعیان این منطقه و اعتلای مذهب تشیع است. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در همین راستا فرمودند «بدون تردید نقش حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) در قم شدن قم و عظمت‌ یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است. این بانوی بزرگوار... موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) در آن دوره‌ی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهل‌بیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند» ۱۳۸۹/۷/۲۹

بخش فقه و معارف پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR در این یادداشت نقش حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) در محوریت یافتن شهر قم به عنوان مرکز معارف شیعی را از رهگذر بررسی وضعیت شهر قم پیش از حضور حضرت و بعد از آن تبیین می‌کند.

 وضعیت مذهبی و سیاسی قم پیش از حضور حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها)
با گذشت حدود شش دهه از فتح نقاط مرکزی ایران توسط مسلمانان، برخی شیعیان از طایفه‌ی اشعری که از روحیه‌ای انقلابی برخوردار بودند برای به دور ماندن از جنایات حجّاج‌بن‌یوسف، حاکم اموی در کوفه و بصره، به روستاهایی در قم پناه آوردند. این گروه دارای سابقه‌ای درخور در حمایت از ائمه (علیهم‌السّلام) بوده و برای نمونه می‌توان از حضور مؤثرشان در رکاب امام علی (علیه‌السّلام) در نبرد صفّین(۱) و حضور و شهادت برخی از آنها در قیام مختار(۲) یاد کرد. پس از مهاجرت یاد شده، آنان به‌رغم دور بودن از مدینه همچنان با امام باقر (علیه‌السّلام) ارتباط داشتند و نام برخی از آنان در فهرست اسامی یاران صادقین (علیهما‌السّلام) به ثبت رسیده است.(۳) تبعیت و ارادتی که اهل قم از همان دوره به ائمه (علیهم‌السّلام) داشتند سبب شده تا امام صادق (علیه‌السّلام) برای قم و اهل آن حساب ویژه‌ای باز کنند. حضرت هنگام حضور بزرگان قم در مدینه به ایشان عنایت خاصی می‌نمودند(۴) و یا با تعابیر گوناگون اهل قم را از شیعیان خاصّ خود می‌خواندند.(۵)

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در این‌باره می‌فرمایند: « شهر قم سابقه‌ى بسیار زیادى در پیروى و اتّصال به اهل بیت دارد. یعنى در طول هزار و دویست سال یا بیشتر، این شهر همواره به عنوان یک شهرِ وابسته به اهل بیت شناخته شده است. من شهر دیگرى را با این خصوصیّت سراغ ندارم. بعضى از شهرها مثل کوفه یا مدینه، قبل از قم بلد اهل بیت بودند؛ لیکن دشمنان اهل بیت، این خصوصیّت را از آنها سلب کردند؛ اما شهر قم از همان زمانى که اشعریّون و بقیه‌ى رجال و اعیان محدّثان و علماى بزرگ، اوّلین حوزه‌ى علمیه‌ى مهم و انحصارى تشیّع را در آن تشکیل دادند، در دنیاى اسلام به این جهت شهرت پیدا کرد.»(۶)

این ارتباط با اهل‌بیت حفظ شده و در دوره‌ی امام رضا (علیه‌السّلام) گسترش یافت. اهل قم توسط امام رضا (علیه‌السّلام) نیز با عنوان «شیعیان حقیقی» مورد تمجید قرار گرفتند.(۷) در همین دوره از فقیه برجسته‌ی امامی یعنی زکریا بن آدم مورد توجه حضرت قرار دارد. مطابق روایتی امام رضا (علیه‌السّلام) پیش از مهاجرت به مرو، برخی پیروان خود را به دلیل دوری از مدینه، برای حل مسائل شرعی و اعتقادی به او ارجاع داده و او را امین در امور دین و دنیا خواندند.(۸) او نیز به صورت حضوری به خدمت حضرت رسیده(۹)، با ایشان به عنوان وکیل حضرت مکاتباتی داشته(۱۰) و کتابی را با عنوان مسائل الرضا (علیه‌السّلام) نگاشته است.(۱۱(

نکته‌ی دیگر آنکه به تصریح منابع، قمی‌ها با آغاز خلافت عباسیان همچنان خط مشیِ ستیزه‌جویانه و جدایی‌طلبانه‌ی آشکاری را نسبت به حکومت وقت اتخاذ کرده‌اند.(۱2)بنابراین تا اینجا روشن شد که در زمان مهاجرت حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) به سوی مرو، قم در درجه‌ی اول محل و پناهگاه مهم برای شیعیان بوده است. دوم آنکه شیعیان این منطقه مورد تأیید و حتی احترام ائمه (علیهم‌السّلام) بوده‌اند. سوم آنکه از جهت علمی در تکاپوی جدی برای بهره‌مندی و ترویج معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) بودند؛ و بالاخره از جهت اندیشه‌ی سیاسی کاملاً هماهنگ با ائمه (علیهم‌السّلام) بوده و متحد و هماهنگ در برابر دشمنان اهل‌بیت (علیهم‌السّلام) عمل می‌کردند.

 جایگاه حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) و چگونگی حضور حضرت در قم
در میان دختران امام کاظم (علیه‌السّلام)، فاطمه‌ی کبری فرزندی است که در منابع گوناگون به نام و القابش تصریح شده است. ایشان محدثه بوده و در منابع موجود نیز اخباری از آن حضرت مشاهده می‌شود.(۱۳) هرچند از جزئیات حیات مبارک ایشان اطلاعات چندانی در دسترس نیست؛ اما از همین شواهد موجود می‌توان به دست آورد که آن‌چنان به ویژگی‌های علمی و معنوی مشهور بوده و بعدها - چنانکه در بخش بعدی یادداشت اشاره خواهد شد- آن‌گونه از سوی ائمه‌ی بعدی به شیعیان معرفی شده است که در همان دوره و بعدها شایسته‌ی القابی چون معصومه، کریمه، طاهره، برّه، تقیه، رضیه، سیده، حمیده، رشیده، نقیه و مرضیه از سوی خاندان اهل‌بیت (علیه‌السّلام) شده‌اند.(۱۴(

آنچه می‌توان بدان یقین کرد آن است که حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) پس از مدت کوتاهی از مهاجرت برادرش، امام رضا (علیه‌السّلام)، به سوی مرکز خلافت آن روزگار یعنی مرو، تصمیم گرفتند تا به همراه کاروانی به امام زمان خویش بپیوندند. به هر ترتیب از نوع وداع حزن‌انگیز امام رضا (علیه‌السّلام) با خانواده‌شان هنگام خروج از مدینه و تأکید ایشان بر اینکه برگشتی برای این سفر – که به اجبار انجام می‌شد- نخواهد بود(۱۵)، حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) به این نتیجه رسیدند که باید برای دیدار ایشان رنج سفری طولانی را متحمّل گردند. مسیری که حضرت انتخاب کردند به احتمال قوی همان مسیر معمول بوده است و بر اساس اطلاعات موجود این مسیر از خود قم عبور نمی‌کرد. اما حضرت با عنایتی که با توجه به پیشینه‌ی اهل قم داشتند، اعلام کردند که در این شهر حضور خواهند یافت.

طبیعی است که قمِ دوست‌دار اهل‌بیت (علیهم‌السّلام)، برای نخستین بار به خود افتخار حضور فرزند و برادر ائمه‌ی هدی را می‌دید و از این روی به بهترین نحو از ایشان استقبال شد. دانسته است که حضرت پس از مدتی کوتاه در این شهر رحلت نمود و اهل قم برای ایشان مضجعی خاص ترتیب دادندبنابراین قم پیش از حضور حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) یکی از مناطق معروف به حضور شیعیان بود اما همچنان تا تبدیل شدن به نقطه‌ی کانونی تشیع امامی فاصله‌ای بسیار داشت؛ و در این هنگام حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) با شناخت ظرفیت اهل قم در دفاع از تشیع و علاقه‌مندی‌شان به معارف اهل‌بیت (علیهم‌السّلام)، نزد ایشان حاضر شدند.


 تلاش ائمه برای محوریت بخشیدن به شهر قم
بررسی‌های تاریخی نشان می‌دهد که از دیرباز یکی از راهبردهای ائمه هدی (علیهم‌السّلام) برای ایجاد ارتباط و انسجام بیشتر شیعیان در شرایط دشوار سیاسی و مذهبی، بهره‌برداری از ظرفیت زیارت قبور ائمه بوده است(۱۶)؛ و روشن است که بیشترین محدودیت‌ها برای ارتباط با ائمه (علیهم‌السّلام) مربوط به اواخر عصر حضور است. راهبرد یاد شده ابعاد گسترده‌ای دارد و در اینجا تنها به بخشی از آن که به تحلیل نقش حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) در آینده‌ی تشیّع است اشاره می‌شود؛ و آن اینکه به‌رغم حضور و فعالیت بزرگانی از اصحاب ائمه (علیهم‌السّلام) در قم با شکل‌گیری بارگاه نوه‌ی رسول خدا (صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و حضرت امیر (علیه‌السّلام)، فرزند امام کاظم (علیه‌السّلام)، برادر امام رضا(علیه‌السّلام) و عمّه‌ی امامان بعدی در شهر قم، شرط لازم و کافی برای آن شد که ائمه (علیهم‌السّلام) بر روی این مکان حساب باز کرده و در شرایط اختناق موجود، شیعیان را برای حضور در آن شهر ترغیب نمایند.

مهم‌ترین شاهد آن است که امام رضا (علیه‌السّلام) در میان بستگان درجه یک خود، تنها در مورد زائران قبر پدرشان(۱۷)، امام کاظم (علیه‌السّلام) و زائران قبر خواهرشان(۱۸)، حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها)، اجرِ «بهشت» را با عبارت «لَهُ الجَنّة» طرح نمودند. امام جواد (علیه‌السّلام) نیز این عبارت را تنها در مورد زائران قبر پدرشان امام رضا (علیه‌السّلام)(۱۹) و سپس زائران عمّه‌شان، حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها)(۲۰) به کار برده‌اند. همچنین با بازخوانی روایات روشن می‌شود که در مورد زیارت قبر هیچ شخصی پس از چهارده معصوم جز درباره حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) چنین فضیلتی آن هم از سوی سه امام ذکر نشده است. این اقدام ائمه مطابق شواهد متعدّد کارساز بود و برای نمونه در توسعه‌ی شهر، معیار اصلی محل دفن حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) قرار گرفت، فرزندان امام جواد (علیه‌السّلام) با حضور در قم بنایی را به عنوان حرم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) ایجاد نمودند، و بسیاری از بزرگان شیعه به سکونت در قم اهتمام ورزیدند.(۲۱(

در اینجا طرح دو نکته به تبیین بهتر بحث کمک می‌کند. نخست آنکه چه در این روایات و چه روایات متعددی که بعدها در کتاب تاریخ قم درباره‌ی فضیلت زیارت حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) از امام صادق (علیه‌السّلام) نقل شده، سبک و بیان روایات به نوعی است که گویا «قم» در این اخبار بار دیگر توسط ائمه (علیهم‌السّلام) معرفی و به حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) شناخته می‌شود.(۲۲) نکته‌ی دیگر آنکه روایات یاد شده از ائمه (علیهم‌السّلام) مخاطبی خاص ندارد و به عنوان توصیه‌ای عمومی و همگانی مطرح می‌شود. از این روی باید گفت حضور حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) در قم سبب شد تا برای نخستین بار ائمه (علیهم‌السّلام) به جمیع شیعیان سفارش سفر به این شهر را مطرح نمایند و چنانچه خواهد آمد با این اقدام و به برکت حضور حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) مقدمات معرفی این شهر به عنوان مرکز علمی و فرهنگی تشیّع را فراهم نمایند.

 تبدیل شدن قم به مرکز معارف تشیّع
هرچند پس از دوران امام رضا (علیه‌السّلام)، بزرگان اشعری برای انتقال میراث حدیثی شیعه به قم تلاشی وافر نمودند(۲۳) اما آنچه سبب شکل‌گیری مدرسه حیات‌بخش حدیثی شیعه در این شهر شد، مهاجرت و حضور محدثان بزرگی بود که با شناخت به وجود آمده در مورد جایگاه قم با سفارش‌ها و توصیه‌های ائمه (علیهم‌السّلام)، این شهر را به عنوان محل حضور و فعالیت خود انتخاب کرده‌اند.

باید توجه داشت که این افراد آن­چنان خبره بودند که کمتر نیاز علمی به اهل قم داشتند و رغبت آنان به این شهر به دلیل یاد شده، سبب تحولی در هویت علمی و فرهنگی قم شد. از جمله‌ی این افراد، «ابراهیم‌بن‌هاشم»، پرورش‌یافته‌ی مکتب حدیثی کوفه و صحابی امام جواد (علیه‌السّلام) است که از ۱۶۰ نفر از یاران ائمه (علیهم‌السّلام) اخباری را دریافت نموده و پس از کسب مقامات علمی، قم را برای انتقال و انتشار اخبار خود برگزید. فرد دیگر از صحابی ارجمند امام جواد و امام هادی(علیهما‌السّلام) است و تنها در کتاب کافی، نخستین کتاب مهم شیعه در بین کتب اربعه، ۵۸۶۶ خبر از او نقل شده است، «حسین‌بن‌سعیدبن‌حمّاد» است که پس از مدت طولانی از فعالیت در کوفه و اهواز به قم مهاجرت نمود.(۲۴) این‌چنین بود که ظرفیت نهفته در قم با حضور این شخصیت‌های برجسته و به برکت حضور حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) در اواخر قرن سوم و قرن چهارم ظهور یافت و قم مؤثرترین جایگاه را در رشد و بالندگی علمی و معرفتی شیعه به دست آورد.

 بهره‌مندی معنوی علمای قدیم و جدید شیعه
بخش مهمی از تأثیر حضور حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) و بارگاه آن حضرت در قم در مرکز معرفتی تشیع شدنش، چه در روزگار یاد شده و چه دوره معاصر، به دلیل عنایت آن حضرت بر علما و اندیشمندان شیعه‌ای است که در جوار مرقد آن حضرت مشغول به نشر علوم اسلامی‌اند، برای نمونه به شاهدی مهم که نشان از نقش معنوی حضرت در شکل‌گیری حوزه‌ی علمیه‌ی حیات‌بخش قم دارد اشاره می‌شود.

مطابق نقلی، اساس و انگیزه‌ی اصلی حضور آیت‌الله حائری یزدی، بنیانگذار حوزه‌ی علمیه‌ی قم، در این شهر و تلاش ایشان برای شکل‌گیری حوزه‌ی علمیه‌ی مؤثر در جهان تشیّع، وجود مرقد حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) و بهره‌مندی از عنایات ایشان بوده است.(۲۵) در همین راستا مشاهده می‌شود که آیت‌الله بروجردی، مرجع جهان تشیّع، به‌رغم وجود فضاهای دیگر، خود را مقیّد می‌دید که تمامی اشتغالات علمی‌اش در حرم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) باشد و بر کسب توفیق از حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) تأکید می‌نمود.(۲۶) همچنین آیت‌الله مرعشی نجفی خود درباره‌ی حضورش در قم تأکید می‌کند «حضورم در قم به دلیل آن بود که پدرم حضرت امیر (علیه‌السّلام) را در خواب دیده و از ایشان شنیدم که هرکس می‌خواهد از توفیق درک زیارت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بهره‌مند شود به قم و زیارت حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) برود».(۲۷) ایشان می‌فرمود «امیدوارم به برکت این مخدره عالم که در جوار رحمت او هستم و پناهنده به آستان او می‌باشم، روز به روز توفیقات طلاب علوم دینیّه و خطبا و سایر طبقات را بیش از پیش افزون فرماید.»(۲۸) باید در نظر داشت که از جمله ثمرات شکل‌گیری حوزه‌ی علمیه‌ی قم به برکت حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها)، شخصیت برجسته امام خمینی (رحمه‌الله)، شاگردان ایشان و مردم انقلابی این شهر بوده است که جایگاهی بی‌بدیل در شکل‌گیری انقلاب اسلامی ایران و تدوام آن داشته‌اند.

پانوشت:
۱) اشعری قمی، المقالات و الفرق، ص۲۷۱.
۲) طبری، تاریخ طبری، ج۶، ص۹.
۳) قمی، تاریخ قم، ص۲۷۸-۲۷۹.
۴) برای نمونه، رک: کشی، رجال، ص۳۳۳.
۵) برای نمونه، رک: صدوق، علل الشرایع، ج۲، ص۵۷۲.
۶) بیانات در دیدار روحانیون، طلاّب و مردم شهر قم ۱۳۷۴/۰۹/۱۳
۷) صدوق، عیون اخبارالرضا(ع)، ج۲، ص۲۶۰.
۸) کشی، رجال، ج۲، ص۵۹۵.
۹) برای نمونه، رک: حلی، رجال، ص۷۵.
۱۰) کشی، رجال، ج۲، ص۸۵۹.
۱۱) طوسی، فهرست، ص۱۳۲.
۱۲) برای اطلاع بیشتر در مورد روابط اهل قم با عباسیان و اکراه آنان در پرداخت مالیات به عباسیان، رک: نیومن، دوره شکل گیری تشیع دوازده امامی، ص ۱۷۱-۱۷۶.
۱۳) برای نمونه، رک: صدوق، امالی، ص۸۲.
۱۴) برای اطلاع بیشتر، رک: غروی، محدثات شیعه، ص۲۵۴.
۱۵) صدوق، عیون اخبارالرضا(ع)، ج۲، همان، ص۲۱۷.
۱۶) برای نمونه، رک: توحیدی نیا، سازواری قالب و مفاد زیارت جامعه کبیره و نیاز معرفتی امامیه در عصر امام هادی(ع)، فصلنامه تاریخ اسلام - دوره ۱۸، پیاپی ۷۱، بهار ۱۳۹۷.
۱۷) طوسی، تهذیب، ج۶، ص۸۲.
۱۸) صدوق، عیون اخبارالرضا(ع)، ج۲، ص۲۶۷.
۱۹) همان، ص۲۸۸.
۲۰) ابن قولویه، کامل الزیارت، ص۴۴۴.
۲۱) کوچک زاده، تاریخچه قم و مساجد تاریخی آن، ص۱۲۴.
۲۲) برای نمونه در خبر پیشین فرمودند من زارعمتی بقم، فله الجنه. در مورد روایات متعدد از امام صادق(ع)، رک: مجموعه مقالات کنگره بزگداشت حضرت فاطمه معصومه(س)، ج۱، ص۷- ۲۳ و ۵۵-۵۸.
۲۳) برای نمونه احمد بن محمد بن عیسی اشعری(طوسی، فهرست، ص۶۰؛ نجاشی، رجال، ص۸۱)، شیخ و فقیه اهل قم که از جهت اجتماعی نیز دارای جایگاه والایی در این شهر بوده، پس از بهره مندی از اخبار ۱۳۵ صحابی ائمه(ع)، بخش قابل توجهی از میراث حدیثی شیعه در کوفه را به قم منتقل نمود. نقش وی به عنوان یکی از شیعیان اهل قم را می توان در نقل بیش از ۸ هزار خبر تنها در دو کتاب کافی و تهذیب، از کتب اربعه شیعه، مشاهده نمود.
۲۴) نجاشی، رجال، ص۵۹-۶۰.
۲۵) ماهنامه فرهنگ کوثر، شماره۱، ص۸۲.
۲۶) همان.
۲۷) اشتهاردی، حضرت معصومه(س) چشمه جوشان کوثر، ص۷۵.
۲۸) دوانی، نهضت روحانیون ایران، ج۵، ص۶۴.

سایت حرم مطهر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید حسین رضایی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۹ ق.ظ

تولد: روستای طوغان شهرستان قروه- 16/6/1357

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای طوغان

=اهل صله رحم بود. با وجود آن همه تراکم کاری و مأموریت های پشت سر هم، وقت خالی که پیدا می کرد از تهران می آمدیم شهرستان. می رفت به دیدار خواهران و برادرانش. پدرش هم که جای خود داشت. شاید اگر ده روز مرخصی داشت 4-5 روزش را می بردمان روستای پدری اش. توی این چند روز هم کمک حال پدر بود. می رفت سر زمین کشاورزی. خستگی برایش معنا نداشت.

 

=غصه مردم را می خورد. این طور نبود که فقر و نداری مردم را ببیند و بی خیال از کنارش بگذرد. دنبال این بود که از هر فرصتی برای کمک به دیگران استفاده کند. یادم است روستای همجوارشان دکتر صحرایی برای ویزیت بیماران منطقه آمده بود. با ماشین خودش چندین بار راه این روستا تا روستای پدری اش را رفته و برگشته بود. بیماران و کهنسالان روستا را که نمی توانستند برای معالجه بروند برده بود. این موضوع را اصلاً به من نگفت. بعدها فهمیدم. این طور کمک کردن ها عادتش بود.

=شور شهادت در سر داشت. این شور زبانی نبود. نشد که بگوید برای شهادتم دعا کن. حتی بعدها شنیدم که به همکارانش گفته بود این قدر برای خانواده هایتان از شهادت نگویید؛ اینها اینجا توی تهران غریب هستند. با این حال بعد از جریان انفجار پیشین که منجر به شهادت شهید شوشتری و پاسداران دیگر شد خیلی گرفته بود. از اینکه در چند قدمی شهید شوشتری و باغ سر سبز شهادت بوده، ولی نصیبش نشده. فقط یک ترکش ریز از روی سرش رد شده بود.  

=تازه بعد از این جریان بود که کار خیر آن روزش در حق روستائیان را فهمیدم. از اسفند و نقل و نباتی که زنان روستایی روی سر حسین می پاشیدند، از خوشحالی اینکه فکر می کردند شهید شده و نشده بود، از اشک شوقی که می ریختند و خدا را شکر می کردند که دستگیر و کمک حالشان هنوز زنده است.

 

=به یوسف فدایی نژاد علاقه زیادی داشت. پیش من زیاد تعریفش را می کرد. از اینکه بچه پاکی است، جایش در بهشت است، قاری قرآن است و... یک روز آمد و گفت: «یوسف دستش تنگه. امروز از بچه ها قرض خواست من هم قول کمک یک میلیون تومانی دادم.گفتم این پول رو هر وقت داشتی برگردون.» با خوشحالی برایم تعریف می کرد؛ آنقدر ذوق کرده بود که شریک شادی دوستش شده. همان دوستی که جایش در بهشت است، کنار حسین شاید.

 

=درک بالایی نسبت به مصیبت ابا عبدالله الحسین و هدف قیام خونین عاشورا داشت. مجموعه مختار نامه را با جدیت دنبال می کرد. با وجود این که صبح زود می بایست سرکار می رفت، تحلیل بعد از برنامه را از دست نمی داد حتی به اندازه ای روی مسائل تاریخی مسلط بود که پیش از کارشناس برنامه برای من توضیح می داد.

=دهه محرم پیش از شروع مراسم عزاداری زودتر از بقیه می رفتیم مسجد. عقیده اش این بود که باید پای منبرهای سخنرانی، شناخت مان نسبت به امام حسین و اصحاب ایشان بیشتر شود. می‌گفت: «باید بفهمیم که امام حسین برای چه چیزی شهید شده و اگر اشکی هم می ریزیم با فهم و درک باشه.» سخنرانی که تمام می شد مداحی و روضه خوانی را نمی ماند. می گفت:‌‌‌ »اون حظ و لذتی رو که باید می بردم، بردم.»

 

=کاری بود. خستگی نمی شناخت. این همه انرژی و علاقه اش به کار تعجب بر انگیز بود. آن قدر تعهد کاری و نشاط در محیط کار برایش اهمیت داشت که خانه مان را به دلیل دور بودن از محل کارش عوض کردیم. می گفت: «مسیر طولانی انرژی‌م رو توی محیط کاری کم می کنه. دوست ندارم دیر و کسل سر کار برسم.»

 

 =این اواخر مدام توی مأموریت بود. هم آموزش می دید هم آموزش می داد. تک تیر انداز بود و مربی جی پی اس. همکارانش می گویند به قدری شوق انتقال داشته هایش به دیگران زیاد بود که دو سه شب آخر خیلی کم استراحت کرد. بچه ها را دور خودش جمع می کرد و می گفت: «بیایید چیزایی رو که بلدم یادتون بدم، می ترسم بمیرم و این علم با من زیر خاک بره.»

 

=همین روحیه خستگی ناپذیری را در خانه هم داشت. خیلی کم خانه بود اما وقتی هم که بود برای من و بچه ها کم نمی گذاشت. یادم است توی ماه رمضان قبل از رفتن به مأموریت، حسابی محمد طاها را بازی گرفت. زبان روزه بچه را می برد بیرون برای تفریح. با آن همه خستگی ناشی از کار و مأموریت های طولانی و پی در پی، وقتی می آمد خانه هم بازی بچه بود و کمک حال من در خانه. از خرید خانه گرفته تا مهمانداری،  هرکاری از دستش برمی آمد انجام می داد.

 

=یک شب حال ندار شدم. نتوانست تاب بیاورد. دستم را گرفت و رفتیم بیمارستان. خیلی طول کشید طوری‌که فردا صبح نتوانست سرکار برود. وقتی که خیالش جمع شد بهتر شده ام، رفت دنبال کارش. تازه کلی سفارش کرد که اگر بهتر نشدی ظهر بیایم دوباره برویم دکتر. اخلاقش بود. کم توجهی نسبت به من که همسرش بودم نداشت. روز قبل از شهادتش برایم یک پیامک فرستاده که هنوز آن را دارم. انگار تمامی عشق و علاقه اش را در قالب این کلمات برایم فرستاده: « سلام ای مادر فرزندانم؛ ای شیر زن دلیر که در قلب من جز تو و فرزندانت هیچ کسی جایی ندارد، از اینکه سختی زندگی با من را تحمل می کنی ممنونم.»

 

=وقتی شهید شد تارا 25 روزه بود. قبل از رفتن خیلی پا پی‌اش شدم که این مأموریت را لغو کن. دخترمان تازه به دنیا آمده. هم این بچه و هم من به وجود تو نیاز داریم. مادرم هم خیلی اصرار کرد؛ اما حسین زیر بار نرفت. می گفت: «از من نخواه نرم. خون بچه من از خون بچه های بقیه ای که رفتن رنگین‌تر نیست. برام دعا کن انشاءالله زود بر می گردم.» رفت. زود هم برگشت؛ اما برگشتی که هرگز باورم نشد تا وقتی که جنازه اش را دیدم. جنازه ای که سه روز زیر آفتاب مانده بود، مثل مولایش سید الشهداء.

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید خلیل عسگری

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۷ ق.ظ

تولد: خاوران- جهرم- 1/3/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 12/6/1390

مزار: گلزار شهدای خاوران

 

=داشتیم از کنار باغی رد می شدیم. بچه ها از یک درخت چند تا میوه چیدند. بعد هم میوه ها را گذاشتند وسط برای خوردن. خلیل گفت: «من از این میوه ها نمی‌خورم. اینا مال مردمه. شبهه ناکه»  برایش مهم بود چیزی که می خورد حلال باشد. حتی کوچکترین چیزی که مطمئن نبود صاحبش راضی است نمی‌خورد.

 

= شده بود بانک قرض الحسنه بچه های گردان. هر کسی احتیاج مالی داشت می رفت پیش خلیل. کمک می کرد بدون اینکه منتی بگذارد. هر قدر که می توانست قرض می داد. عابر بانکش دم دست بود. هر وقت کسی قرض می خواست، می رفت از عابر بانک جلوی پادگان پول می‌گرفت و می داد بهش.

 

=سوار تویوتا می رفتیم برای شناسایی منطقه عملیاتی. به همراه خلیل و چند تا از بچه ها نشستیم پشت تویوتا. جاده خاکی بود و با حرکت ماشین، همه جا پر شده بود از گرد و غبار. طوری شد که چفیه‌هایمان را بستیم به صورتمان. شناسایی که تمام شد موقع برگشت، بچه هایی که جلو نشسته بودند آمدند عقب تویوتا، ما هم که عقب بودیم رفتیم جلو نشستیم، به جز خلیل. هر چه اصرار کردیم گفت: «نه من اینجا می مونم.» با اینکه هم کمر درد داشت و هم به گرد و خاک حساس بود حاضر نشد در راحتی باشد. از خودگذشتکی کرد و جایش را داد به بقیه.

 

=هر شب وقت شام یکی از بچه ها مسئول تقسیم غذا بود. نشستیم سر سفره. شبی که نوبت خلیل شد غذا نان و هندوانه و پنیر بود. چاقو و هندوانه را گذاشتم جلویش. یک نگاه به من کرد و هندوانه را پس زد. گفت: «من نمی تونم تقسیم کنم.»ِ اصرارمان را که دید از سر سفره بلند شد، رفت بیرون. رفتم سراغش. گفت: «شاید با تقسیم کردن من به همه یک اندازه هندوانه نرسه. پس عدالت رعایت نمی‌شه و این حق الناسه، من نمی تونم تقسیم کنم.»

 

=سال 83 دانشکده افسری اصفهان قبول شد. کلاس های آموزشی فشرده اجازه نمی داد هر هفته بیاید خانه. بیشتر ماه‌های سال را اصفهان بود. 30-40 روز می ماند یک هفته می آمد مرخصی. دل تنگش می‌شدیم. گوشی همراه هم نداشت. مجبور بودیم با خوابگاه دانشکده تماس بگیریم. بعضی وقت ها هم خودش از بیرون تماس می گرفت. یادم است زیر بار اصرار ما برای خرید گوشی همراه نمی رفت. هرچه گفتیم قبول نمی کرد و می گفت: «اکثر بچه ها همراه ندارن. خیلی از بچه ها هم فقط هفته ای یک بار با خانواده هاشون تماس می گیرن، منم دوست دارم مثل بقیه باشم».

 

= می گفت: «آدم باید ساده زیست باشه ولی در کنار همین ساده زیستی می تونه زندگی خوبی هم داشته باشه». ساده زندگی می کرد، دور از تجملات دنیایی. همین باعث می شد وقتی به خانه‌اش می‌رفتم احساس غریبی یا مهمان بودن نداشته باشیم. از زرق و برق و تجملات خوشش نمی آمد. بارها شده بود که نصیحتم می کرد و می گفت: «با صفا و صمیمیت زندگی کن، ولی ساده زیست باش. خوشی توی تجملاتی زندگی کردن نیست».

 

 

=درد زانو امانش را بریده بود. طولانی شده بود این درد. اذیتش می کرد. تمرین های سنگین پادگان هم بر دردش اضافه می کرد. رژه، پیاده روی، کوهنوردی و...

 

پیش از مأموریت سردشت، فشار تمرین ها خیلی شدید شد، درد زانوی خلیل هم. طوری که هر شب زانویش را چرب می کرد و زانوبند می بست. خیلی شب ها هم تا آخر شب از درد زانو بیدار بود و قدم می زد.

 

=نزدیک رفتنش به منطقه بود. اصرار کردم زانویش را به دکتر نشان دهد. به حساب خودم خواستم یک جوری تحریکش کنم، گفتم: «آخه داداش! اینطور که نمی شه اگه قرار باشه توی این سن و سال زانو درد داشته باشی وقتی به 50-60 سال رسیدی می خوای چکار کنی؟» خندید و گفت:‌«ما که به 50-60 سال نمی رسیم».  

اخم و ناراحتی ام را که دید خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اگه برم پیش دکتر مطمئنم برام استراحت می نویسه. شایدم ببینه ضربه دیده‌ست گچ بگیره».

 می ترسید کسی از درد زانویش با خبر شود و از مهمانی خدا جا بماند.

 

=بی بی را خیلی دوست داشت. مادرخوانده پدرم. بچه نداشت، ولی خلیل را به اندازه‌ای دوست داشت که شده بود بچه‌ بی بی. خلیل از 7-8 سالگی اش به بی بی قول داده بود با اولین حقوقی که می‌گیرد برایش چادر بخرد. وقتی دانشکده‌ افسری اصفهان قبول شد قولش را فراموش نکرد حتی نگذاشت به خانه برسد. توی مسیر برگشت با اولین حقوقش که خیلی هم زیاد نبود یک چادر مشکی برای بی بی خرید.

 

=اگر کاری را به او واگذار می کردند با جان و دل انجام می داد. تمام و کمال. با این حال همیشه طوری رفتار می کرد که جلب توجه نکند. توی گردان، نقشه خوانی و کار با قطب نمایش حرف نداشت. نفر اول بود؛ اما نشد از خلیل خود نمایی یا غرور ببینیم. خیلی وقت ها پیش می آمد که استاد بچه ها را پیش خلیل می فرستاد، با حوصله و روی باز، جواب سؤالاتشان را می داد.

 

=توی خیابان می رفتیم که گوشی همراهش زنگ خورد. طرف را نمی شناخت ولی مشغول صحبت بود. حرف‌هایش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟» جواب داد: «نمی شناختمش. ولی می گفت شنیدم شما به مردم کمک می کنین من احتیاج به کمک مالی دارم».

شماره حساب طرف را گرفته بود و می خواست برایش پول واریز کند. قرار بود دوباره تماس بگیرد. گفتم:

«چطور می خوای به کسی که نمی شناسیش پول بدی؟» جواب داد: «اولاً  حتماً به این پول نیاز داره که با من تماس گرفته، ثانیاً من اونو نمی شناسم، اون که منو می شناسه».

بعدها فهمیدم این کار شوخی یکی از دوستانش بوده.

 

 

=اردوی جنگل را با هم رفتیم. آن شب همراه خلیل توی چادر دو نفره خوابیده بودیم که باران شدیدی گرفت به اندازه ای که آب وارد چادر شد. درست همان جایی که من خوابیده بودم.  لباس‌هایم خیس آب شد. وضعیت بدی بود. از سرما تب و لرز شدیدی پیدا کردم. خلیل از خواب بیدار شد. حال بدم را  که دید فوراً لباس هایش را در آورد و به من داد. خودش هم لباس‌های خیس مرا پوشید.

 

=مراسم نیمه شعبان سال 90 رفتیم امامزاده محمد. داشتند حرم را تعمیر می کردند. فرش ها جمع شده بود. مردم هم با کفش می رفتند تا پای ضریح. صورت خوشایندی نداشت. ناراحت شده بودم. وقتی آمدم خانه جریان را برایش گفتم. رفت توی هم. خیلی بهش برخورده بود.

فردای آن روز دوباره رفتم امامزاده. جلوی درب ورودی آب وجارو شده بود و تمیز. دو تا فرش هم پهن شده بود تا پای ضریح. دیگر کسی با کفش وارد حرم نمی شد.

 چقدر مردم خدا بیامرزی می گفتند و دعا می کردند. کار خلیل بود.

 

=یک روز بعد از آسمانی شدنش بود که خبرش به ما رسید. برای دیدن جنازه‌اش رفتیم جهرم. حال مادرش اصلاً خوب نبود. تنگی نفس داشت. نگران سلامتی‌اش بودیم؛ اما غافل از این که این مادر، شیر زن است. شیر زنی که خلیل را به دنیا آورده. جنازه جگر گوشه‌اش را که دید گفت: «خلیل امانتی بود از طرف خدا. شکر که صحیح و سالم تقدیمش کردم».

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید رضا قشقایی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۶ ق.ظ

تولد: شهرری- 1/1/1357

شهادت: عملیات تروریستی عوامل اسرائیل- تهران – 21/10/1390

مزار: حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)- باغ طوطی

=چهار تا دختر داشتم. مادر شوهرم پسر دوست داشت. رفته بود مشهد از امام رضا خواسته بود که این بار نوه اش پسر باشد. رضا که به دنیا آمد انگار دنیا را داده بودند به‌مان. عزیز کرده بود این پسر. روی حساب نذری که مادر شوهرم کرده بود اسمش را گذاشتیم رضا، رضا قشقایی.

=از بچگی اش ساکت و مظلوم بود. نق زدن ها و لجبازی کردن های بچگانه را هم نداشت. قانع بار آمده بود. روزها که به مدرسه می رفت پول توجیبی اش را اگر می دادم می گرفت وقتی هم که نداشتم اهل این نبود که داد و فریاد راه بیاندازد. راهش را می کشید و می رفت مدرسه...

=سربازی اش کرج بود. هر روز صبح می رفت، بعد ازظهر بر می گشت. هنوز نیامده و خستگی در نیاورده تاکسی پدر را برمی داشت، می رفت مسافر کشی. 8 و 9 شب می آمد خانه. خودش را این طور به سختی می انداخت تا به پدرش فشار نیاید. هم هزینه رفت و آمدش را در می آورد هم به خرج خانه کمک می کرد.

 =برای ما خیلی وقت می گذاشت. توی هفته، تعطیلی اش پنج شنبه بود و جمعه.  هر هفته پنج شنبه، سر ساعت نُه، زنگ در خانه را می زد. پیش از اینکه جایی برود یا کاری انجام دهد اول می آمد دیدن پدر و مادرش. جوری رفتار کرده بود که اگر کاری داشتیم یا چیزی خراب شده بود می‌گذاشتیم تا رضا بیاید.

=به جوش بود و اهل صله رحم. توی فامیل مثل رضا را نداریم. تحمل نبودنش برایمان دشوار است. خانه‌مان که می آمد یکی یکی خواهر و برادرانش را هم خبر می کرد.

=بزرگتر ما بود و کم هم نگذاشت برایمان. تکیه گاه بود. هم برای من که برادرش بودم هم برای خواهرانش و هم برای پدر و مادرش. هیچ وقت راهنمایی ها و مشورت هایش را از ما دریغ نکرد. برای انتخاب شرایط کاری و استخدام در یک کار دولتی کلی با من صحبت کرد تا قانع شوم. توی این عصری که کسی به کسی نیست، نسبت به زندگی اطرافیانش بی تفاوت نبود. کم کمش این بود که مشورت می داد.

=یک ماهی پدرم توی بیمارستان بستری شد. وضعیتش طوری بود که هر شب می بایست کنارش بودیم. کار رضا آن موقع کاشان بود؛ اما من تهران بودم. با این حال سختی و خطر رفت و آمد را به جانش می خرید و یک شب در میان می آمد برای ماندن پیش بابا. ازش می خواستم نیاید؛ اما زیر بار نمی رفت. هزینه بیمارستان را با وجود این که خیلی سنگین شد خودش پرداخت کرد. از کسی هم کمک نخواست. وظیفه اش می دانست این کارها را.

=پدرم که از دنیا رفت، وابستگی شدیدی پیدا کرده بودم به دایی رضا. آن موقع سرباز بود. هر روز که می‌رفت التماس می کردم مرا هم ببرد. یک روز بدون اینکه بفهمد نشستم زیر صندلی عقب. مسافت زیادی را رفته بودیم که از پشت سرش بیرون آمدم و گفتم: «دایی سلام». تعجب کرد و گفت: «تو اینجا چی کار می کنی بچه؟» شاید دیرش هم شد، اما بدون اینکه ناراحتی کند با روی خوش برگرداندم خانه.

=موقع عروسی‌ام که شد خیلی دوست داشتم برایم مراسم بگیرند. پدر بالای سرم نبود، خانواده داماد هم توانایی برگزاری عروسی را نداشتند. دایی رضا وقتی متوجه قضیه شد به خاطر دل من خودش را به زحمت انداخت و عروسی گرفت. از گل زدن ماشین گرفته تا خریدن دسته گل و برگزاری مراسم در تالار و آرایشگاه عروس. همه چیز خیلی خوب و عالی برگزار شد. مراسمی گرفت که شاید برای همسرش نگرفته بود.

=دل رئوفی داشت. غصه همه را می خورد. مستمندی را که می دید دوست داشت کمک کند. جلوی خانه مان پیرمرد کفاشی بود. هوای این پیرمرد را داشت. به هر بهانه می رفت پیشش کفش هایش را می‌داد برای تعمیر. یک پولی می گذاشت توی دست پیرمرد. به ما هم می گفت: «کفشاتون پاره نیست؟ واکس نمی‌خواد؟» هر جوری بود می خواست کمک کند.

=به حرف بود رضا. نه سالی که در کنار پدر و مادرش زندگی می کردیم کافی بود پدر یا مادرش برای کاری لب تر کنند، فوری حاضر می شد. خوش برخورد بود. طوری که اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد یا کاری داشت اولین نفر سراغ رضا را می گرفت. نشد کسی را نا امید کند.

= گوش شنوا داشت برای همه. حتی برای پدربزرگ پیر و نابینای من. می رفت کنارش می نشست، دستش را می‌انداخت گردن پیرمرد و درد دلهایش را گوش می داد. گوشش سنگین بود و کسی برای هم نشینی با او وقت نمی گذاشت؛ اما رضا با حوصله می نشست پای صحبت های چند ساعته اش. دلش را به دست می آورد.

=دوست نداشت توی جمعی که نشسته ایم حرف دیگران وسط بیافتد. لابه لای حرف‌ها اگر احساس می کرد که غیبت کسی می شود فوری تذکر می داد و می گفت حرف خودمان را بزنیم چه کار دارید به مردم؟

=درست است که کارش زیاد بود و خیلی نمی توانست در خانه باشد؛ اما این باعث نمی شد از من و محمد حسین غافل باشد. وقتی از محل کارش تماس می گرفت و با من حرف می زد، می خواست گوشی را به پسرمان بدهم. احوالی هم از محمد حسین می پرسید.

= توی خانه اگر می خواست تصمیم مهمی گرفته شود، سه نفری بود. نظر من را که می پرسید هیچ، محمد حسین را هم می نشاند کنار دستش. نظرش را می گرفت و حرفش را می شنید، این طوری شخصیت می داد به او.

=خستگی اش توی محل کار را به خانه نمی آورد. از در که وارد می شد با لب خندان بود. نشد که مشکلات کاری‌اش را به من بگوید. اول ورودش محمد حسین را بغل می گرفت و می بوسید. می شد گاهی برایم گل می گرفت. این تنها برای من نبود یک گل هم می گرفت برای محمدحسین .

 

=با آقا مصطفی مثل دو تا برادر بودند. یک روز دیدم با تلفن صحبت می کند خیلی خودمانی. پرسیدم: «با کی صحبت می کنی؟» گفت: «با مصطفی احمدی روشن.» گفتم: «چرا این قدر خودمونی؟» جواب داد: «ما با آقا مصطفی این حرفا رو نداریم.» حتی شده بود که مصطفی در مورد مسئله ای از رضا مشورت بگیرد. رضا هم همین طور.

=به وضوح می شد در رفتار و گفتارش تأثیر این هم نشینی را دید. با هم که تنها می‌شدیم معمولاً ذکر خیر آقا مصطفی می‌شد. زیاد راجع به خصوصیات اخلاقی ایشان صحبت می‌کرد، معلوم بود که خیلی تأثیر پذیرفته است. این دو آنقدر به هم نزدیک شدند که حتی شهادت شان هم با هم بود.

=با شهدا هم ارتباط داشت. گاهی می بردمان مزار شهدای بهشت زهرا. پاتوقش کنار شهدای گمنام بود. شاید به خاطر غربتشان بود که آنجا را انتخاب می کرد. چند بار برایشان نذر کرده بود. از شهادت هم می گفت گاهی وقت‌ها. با حسرت می گفت: «خوش به حال اینا، ما که لیاقت نداریم». نمی دانست لایق است.

=مایه امیدواری ما بود و امیدش به خدا. توکلی که داشت برایم یک درس است. نشد توی مشکلات زندگی قد خم کند. هر کاری که می کرد اول می گفت خدایا به امید تو. پای سجاده اش هم که می نشست دعای همیشگی و ثابت داشت. بعد نماز بلند بلند دعا می کرد و می گفت: «خدایا یه عمر با عزت به من بده، یه مرگ با عزت.»

 هم عمر با عزت داشت هم مرگ با عزت.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برخورد عجیب با سرباز، این بار در سپاه بابل!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۷ ق.ظ

کمک کردن

 

این روزها که بحث برخورد نامناسب بازپرس دادگستری بابل با یک سرباز وظیفه -که با تأیید و پیگرد ستاد کل مواجه شد- بر سر زبانها است نمونه ای دیگر از برخورد با سرباز نگهبان، این بار در سپاه بابل در نوع خود جالب توجه می باشد.

چند ماه پیش در نخستین روزهای انتصاب سردار مسلمی به فرماندهی سپاه مازندران، وی و همراهانش نیمه های شب در حال عبور از شهرستان بابل، بدون اطلاع قبلی به سپاه این شهر مراجعه می کنند که با ممانعت سرباز نگهبان مواجه می شوند. با اینکه سردار لباس رسمی به تن داشت و همراهانش نیز او را معرفی کرده و خواهان ورود به ساختمان سپاه شدند سرباز از پذیرش حرف آنها امتناع ورزیده و درخواست مشاهده کارت شاسایی شان را مطرح کرد که در نهایت سردار با ارائه کارت شناسایی موفق به جلب اعتماد سرباز می گردد.

نکته قابل توجه آن که سردار (به عنوان بالاترین مقام نظامی استان) که دقایقی را در نگهبانی سپاه توسط سرباز (در جایگاه پایین ترین رده نظامی) معطل مانده بود بلافاصله پس از ورود به محوطه سپاه، هدیه ای نقدی از جیب خود درآورده و به سرباز وظیفه شناس می دهد. وی همچنین طی دستوری از سرهنگ رمضانی، فرمانده سپاه بابل می خواهد که سرباز مذکور را به خاطر حسن انجام وظیفه، مورد تشویق قرار دهد که این کار نیز صورت می پذیرد. به قول ما طلبه ها کثر الله امثاله!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خانم در جبهه

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۸ ق.ظ

در تار و پود مردم ایران انس با اهل بیت علیهم السلام تنیده شده است. همین که از کودکی آموخته اند موقع برخاستن از زمین، یاعلی بگویند، با رفع عطش، سلام بر حسین به زبان جاری سازند و در ناخودآگاه خود هنگام خطر، یااباالفضل می گویند نشان گر عمق پیوند باطنی مردم ایران از هر نژاد و مسلکی با خاندان عصمت و طهارت است.

همین ویژگی باعث شد طیب ها و ضرغام ها و ... در دو راهی دنیا زدگی و مادی پرستی با معنویت و ایثار و خدا خواهی، مسیر حق را با همه سختی هایش بر لذت ها و منافع دنیایی ترجیح داده و در حمایت از شعائر دین، جان عزیز خویش را در طبق اخلاص به پیشگاه آل الله تقدیم نمایند.

انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، مظهر پیروزی خون بر شمشیر بود. دست های خالی از سلاح و پول و تجهیزات با اتکا بر ذات خداوند متعال و مدد از اهل بیت علیهم السلام جلوه هایی زیبا و حماسی از جاماندگان آخرالزمانی قافله اباعبدالله علیه السلام به نمایش گذاشت و طومار محاسبات مادی استراتژیست های نخبه جهان سلطه را در هم پیچید.

مگر کسی باور می کرد مردمی پابرهنه با شعار و سخنرانی و اعلامیه و نوار و هدایت پیرمردی روحانی بدون پشتوانه ابرقدرت ها بتوانند ژاندارم پرادعای منطقه را از پای در آورده و رژیم طاغوت را به جمهوری اسلامی برآمده از مکتب عاشورا مبدل سازند؟ انقلاب اسلامی از اساس یک انقلاب فرهنگی مبتنی بر رسانه منبر و قلم و بیان و روشنگری و فکر و مطالعه بود که تقابل مسلحانه، نقش چندانی در ظهور و قوام آن نداشت. برخلاف تصور و القای غرب، امام خمینی رحمت الله علیه را باید مبدع جنگ نرم دانست. او انقلابی را هدایت کرد که در حصن حصین "کلمه لااله الله" با نفی سلطه شرق و غرب و راهبرد قرآنی "یفقه قولی" مقلّب القوب و الاحوال و الافکار امت گردید؛ "باور به خود" را در وجود مردم بارور ساخت و فرهنگ "ما می توانیم" را در عرصه جهاد و استقامت و سیاست و اقتصاد و ... به حاکمیت رساند.

این که صدام گفت خوزستان را سه روزه فتح کرده و یک هفته ای به تهران می رسد یا این که ایران هرگز نخواهد توانست خرمشهر قهرمان را پس گرفته و بر فرض محال اگر چنین شود کلید بصره را تحویل می دهد، حرفی حساب شده برآمده از محاسبات مادی تئوریسین های جنگ و مغزهای متفکر سرویس های جاسوسی بیگانه بود. رژیم بعث یقین داشت با حمایت تمام قد آمریکا و شوروی و اتحادیه عرب به راحتی خواهد توانست نظام نوپای اسلامی ایران را که مشکلات شدید داخلی همچون: شورش طوایف و جدایی طلبی، کودتا، ترور، تحریم اقتصادی و سیاسی و تسلیحاتی، جنگ قدرت، پاکسازی ارتش، تخریب و تخلیه  و خروج مهمات نظامی در رژیم گذشته، جاسوسی بعضی خواص و ... دست و پنجه نرم می کند و هر یک از این گره ها و تهدیدها به تنهایی قادر به شکست و فروپاشی هر حکومتی خواهد بود، از نقشه حاکمیت سیاسی و منطقه ای حذف نموده و دستکم خوزستان را عربستان و استان نوزدهم عراق قرار داده و خرمشهر را به المحمره، آبادان را به عبادان و اهواز را به الاحواز تبدیل نماید.

آن چه همه محاسبات دو دو تا چهارتایی تحلیل گران نظامی و سیاسی و جاسوسی غرب و شرق را باطل ساخت عدم شناخت نسبت به عنصر معنویت و قدرت بی انتهای اتکا به ذات احدیت بود. خاطرات دفاع مقدس مشحون از ظهور عنایات حضرت حق به رزمندگان ساده دل و بی ادعایی بود که در سایه استقامت مومنانه خود و زیر چتر "الذین یومنون بالغیب" نیرو و سلاح و تاکتیک خویش را وسیله ای در خدمت اراده حق دانسته و "لکن الله رمی" را سرلوحه نگرش تحلیلی خود نسبت به حوادث میدان جنگ قرار می دادند.

جنگ تحمیلی در پرتو توکل به خدا و توسل به اهل بیت علیهم السلام و در خارج از مدار محاسبات مادی، دفاع مقدس نام گرفت و مفاهیمی چون ایثار و جهاد و شهادت و اخلاص و بندگی، آموزه طریقت دلدادگانی قرار گرفت که مسیر عرفانی وصل به معبود را یک شبه طی نمودند؛ همان راهی که بزرگان اهل عزلت و سالکان و ساکنان کهف انزوا، صد ساله پیموده و گاه اندر خم یک کوچه از هفت شهر عشق و ایمان و عروج، پای در گِل و لای تعلقات و در بند زنجیر نفس می ماندند.

در موضوع دلبستگی و ارادت شهدا به اهل بیت و نقش معنویت در کسب پیروزی های عرصه نبرد و تأثیر آخرت گرایی در نزول امداد و نصرت الهی کتاب ها و مقالات فراوانی به رشته تحریر درآمده که مطالعه آنها به خصوص به نسل جدید و تازه نفس انقلاب اسلامی توصیه می شود.

به یاری خدا در پی تألیف اثری هستم پیرامون بعضی مظاهر دلدادگی شهدا و ایثارگران به ساحت بانوی کرامت، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها که حضور بارگاهش در شهر مقدس قم، ایران را به پایگاه علم و فضیلت عالم اسلام مبدل ساخت و احیای حوزه های علمیه و انقلاب اسلامی و طنین آوای آزادگی و ایستادگی جبهه جهانی مستضعفان و قیام بر ضد چپاولگری و زور و زیاده خواهی را در سراسر گیتی پدید آورد. بی تردید کسی در پهنه عالم نیست که مدیون فاطمه معصومه نباشد. هر کس صدای انقلاب پابرهنگان ایران را شنید و زنگار از فطرت خفته اش زدوده گردید و در دفاع از حق و شرافت و انسانیت قد علم کرد، مرهون محوریت بارگاه کریمه اهل بیت در احیای اندیشه مقاومت و شکل گیری تمدن نوین جهانی است. علاوه بر دوران با شکوه انقلاب و مبارزه با رژیم ستمشاهی، حرم بانوی کرامت همواره محل تجمع وتردد رزمندگان دفاع مقدس از استان های مختلف بود که در مسیر رفت یا برگشت از جبهه، توقفی در شهر مقدس قم داشته و علاوه بر زیارت بارگاه قدسی کریمه اهل بیت از محضر علما و فرزانگان نیز بهره مند می شدند.

شهدای مدافع حرم نیز دلبرانه هایی زیبا با فاطمه ثانی سلام الله علیها داشته اند.

حضور رزمندگان ایرانی در سوریه در واقع ادامه نبرد با هجمه شیطانی جنود استکبار است. داعش، نسخه به روز شده حزب بعث برای گرفتار ساختن جهان اسلام به مشکلات داخلی و دامن زدن به برادر کشی و اختلافات مذهبی به منظور غفلت از سلطه غرب و وابستگی هر چه بیشتر به امپریالیسم است. این حضور فرامرزی در واقع دفاع و اقدام پیشگیرانه در مقابل خدعه پیچیده اجانب برای به قدرت رساندن حکومتی متوحش و خون آشام در سوریه و عراق و سپس انهدام بنیان ایران و به خاک و خون کشاندن مردم این سرزمین تلقی می شد. ناگفته پیداست که ستیز با داعش در قالب یک حاکمیت و کشور بسیار دشواتر از ستیز با داعش در قالب یک گروه خواهد بود.

نکته دیگر اما واقعه ای فرهنگی برخاسته از آثار گرانسنگ گنجینه دفاع مقدس هشت ساله است که در خطوط مبارزه با الحاد تکفیری در سوریه و عراق به منصه ظهور رسید. زندگی هر یک از شهدا و رزمندگان نسل سومی و چهارمی انقلاب در مبارزه با داعش را بخوانید تأثیر اعتقادی و رفتاری آنها از آموزه های دوران دفاع مقدس و انس با شهدای آن دوران را به وضوح مشاهده خواهید کرد. در واقع باید اذعان داشت که روح حماسی مدافعان حرم و منشأ پیروزی ما در جبهه های بین المللی مقاومت، مرهون انتقال فرهنگ دفاع مقدس در قالب کتاب و فیلم و روایتگری به نسل جبهه و جنگ ندیده انقلاب بوده است.

 

1- یکی از شاگردان آیت‌الله العظمی شهاب‌الدین مرعشی نجفی می‌گوید: وی در ضمن درس خود می‌فرمود: پدرم، چهل شب در حرم حضرت علی علیه السلام بیتوته نمود شبی در حال مکاشفه آن حضرت به پدرم فرمود: سید محمود چه می‌خواهی؟ پدرم عرض می‌کند: زیارت قبر حضرت فاطمه سلام الله علیها را! حضرت فرمود: من که نمی‌توانم برخلاف وصیت ایشان عمل کنم. پدرم عرض کرد، پس من هنگام توسل و زیارت برای او چه کنم؟ حضرت فرمود: خداوند مقام و شکوه حضرت فاطمه سلام الله علیها را در این باره به حضرت فاطمه معصومه داده است و هرکس می‌خواهد زیارت حضرت فاطمه را درک کند به زیارت حضرت فاطمه معصومه برود.

آیت‌الله العظمی مرعشی می‌فرمود: پدرم درباره زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها بسیار به من سفارش می‌کرد. من نیز از نجف اشرف به این مقصد آمدم و به زیارت امام رضا علیه السلام رفته و سپس در قم به اصرار مؤسس حوزه علمیه( آیت‌الله عبدالکریم حائری یزدی) ماندگار شدم و اکنون شصت سال است که هر روز از نخستین زائرین حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها هستم.

آئینه عصمت« پژوهشی کوتاه پیرامون زندگی و هجرت کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه(س) به کشور ایران و شهر مقدس قم؛ مؤلف آیت‌الله ضیاءالدین نجفی»

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید شهرام زلفی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ق.ظ

تولد: تهران- 7/7/1357  

 شهادت: توسط عوامل انتحاری گروهک جندالشیطان-پیشین سرباز- 26/7/1387

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=از نوجوانی توی دامن پدر بزرگ و مادر بزرگمان پرورش پیدا کرد. اینها طبقه پائین خانه زندگی می کردند و ما بالا. خود شهرام می رفت پیششان می ماند. اجبار کسی نبود. می گفت وظیفه است. پدر بزرگم اهل قرآن بود. مردی با صفا و علاقه مند به دین و مذهب. همین علاقه او در شهرام هم اثر گذار شد. روحش از همان اول با این چیزها شکل گرفت.

 

=پدر و مادرش را خیلی احترام می کرد. باعث افتخارشان بود، هم در تحصیل هم در سربازی و این آخر هم که با شهادت، حسابی سرفرازشان کرد. ثمره آن همه زحمت و سختی را هدر نداد. یاد ندارم که با آنها تندی کرده باشد. هرچه بود مهربانی بود و صمیمیت. به قدری احترام پدرم را داشت که پاهایش را جلوی ایشان دراز نمی کرد.

=حضرت زهرایی بود. اگر برای کاری نام حضرت زهرا را می آورد همه می فهمیدند که انجام آن رد خور ندارد. سختی و مشکلی اگر داشت ذکر آرام بخش دل و جانش، توسل به بی بی دو عالم بود. خدا به خودش دختر نداد، اما اسم دو تا دختر من را او پیشنهاد داد: فاطمه و زهرا. این هم نشانه ای دیگر است از ارادتش به آن بزرگوار.

=آدم با سوادی بود شهرام. از همان اول به درس خواندن علاقه داشت. توی آزمون سراسری دانشگاه ها رشته علوم سیاسی و روابط بین الملل دانشگاه تهران قبول شد. نمونه یک جوان بسیجی بود که در کنار اعتقاد به آرمان های اسلام و انقلاب، حواسش جمع درس خواندنش هم بود. سرکلاس های دانشگاه خیلی سفت و محکم از عقایدش دفاع می کرد. حتی با یکی از اساتید هم بر سر مسئله ولایت بحث و جدل کرده بود. خودش می گفت: «دوست دارم با کسایی که سطح سوادشون از من بیشتره بحث کنم.» طوری شد که استاد راضی بود نمره درسش را بدهد ولی شهرام سر آن کلاس نرود!

 

=لیسانسش را که گرفت رفت خدمت سربازی. حین خدمت برای استخدام در هواپیمایی جمهوری اسلامی و ایران ایر آزمون داد و قبول شد. چیزی نمانده بود تا به صورت رسمی وارد شود که آمد و گفت: «نمی خوام برم شرکت. رفتم اسمم رو برای سپاه نوشتم. اینم کارت آموزشیم.» رفت تبریز برای آموزش.

 

=با پایگاه بسیج هم در ارتباط بود. فرهنگ بسیج و بسیجی تأثیر خودش را بر شهرام گذاشت. این که استخدام در فرودگاه را رها کرد و به سمت سپاه تمایل پیدا کرد یکی از دلایلش همین روحیه بسیجی بود.

=برای وقت و زندگی اش برنامه داشت. همه کارهایش روی حساب و کتاب بود. به جرأت می توانم بگویم که توی زندگی شهرام وقت اضافه پیدا نمی کنی و نمی توانی بگویی که فلان جا وقتش هدر رفته. گواه این ادعای من فرمانده اطلاعات شدن او درسن پایین 32 سالگی است.

 وقتی شهید شد یکی از سرداران عالی رتبه سپاه گفته بود یک نخبه از میان ما رفت.

 

 

=توی شهدا از شهید کاظمی تأثیر بیشتری گرفته بود. حتی توی مراسم‌های ختم ایشان شرکت کرد. چند باری که توی اصفهان مأموریت داشت رفته بود سر مزارش. علت علاقه اش را که می‌پرسیدیم، می‌گفت: «حاجی خیلی خاکی بود، خیلی بی ادعا بود.» شهرام هم سعی کرد همین طور باشد بی ادعا و خاکی. با آن که در یگان، مسئولیت بالایی داشت، افتاده و متواضع بود.

=کم حرف می زد. بیشتر دوست داشت شنونده باشد. روی غیبت کردن به شدت حساس بود. اگر توی جمعی حاضر بود و می دید دارند غیبت دیگری را می کنند با یک صلوات حرف را قطع می کرد. وقتی هم که می‌دید تأثیری نداشته و هنوز به گناهشان ادامه می دهند، جلسه را ترک می کرد.

توی خانه اگر کسی پشت سر دیگری حرفی می زد و آلوده به غیبت می شد، می گفت: «شیطان اومد، شیطان رسید!» جلوی ادامه گناه را می گرفت.

=تأکید زیادی روی حجاب داشت. هم به همسر و هم به خواهرانش در این زمینه سفارش می کرد. طوری در فامیل جا انداخته بود که کسی به خودش اجازه نمی داد در مجلسی که شهرام حضور دارد با حجاب نامناسب حاضر شود. حتی تعدادی از احادیث و روایات در مورد حجاب را جمع آوری و حفظ کرده بود. بحثش که می شد احادیث و روایات را می خواند و روشنگری می کرد.

 

=زمانی که وارد یگان صابرین سپاه شد به بهانه تحصیلاتش در رشته سیاسی، بردندش قسمت عقیدتی-سیاسی. خیلی ها شاید کعبه آمالشان همین عقیدتی سیاسی باشد. به خاطر حاشیه امنیتی که در آن وجود دارد و درصد خطرش به مراتب پایین تر از عملیات است. با این حال رفته بود پیش مسئول عقیدتی و خواسته بود معرفی اش کنند به عملیات. هرچه اصرار کرده بودند که تو حیفی همین جا بمان، به خرجش نرفته بود.

=یکی از معرفان شهرام برای ورود به یگان برایم تعریف می کرد: زمانی که جهت تکمیل فرم پذیرش پیش من آمد، برای اولویت خدمت از میان گزینه های صابرین، نیروی زمینی، نیروی مقاومت و ستاد مشترک، صابرین را انتخاب کرد. روی حساب اینکه بخواهم مشورتی بدهم گفتم: «شهرام جان حضور توی صابرین سنگینه. این انتخاب برای تو یک خطّه. می تونی نیروی مقاومت رو انتخاب کنی، خیلی راحت 30 سال از صبح می‌ری، ساعت 2 بعدازظهرم برمی گردی خونه‌ت. فوقش یک پایگاه بسیج رو بهت بدن اداره کنی؛ اما وقتی بری صابرین این خبرا نیست. شهادت دم گوشِته. وقتی که این جمله رو شنید گفت: آره آره من همین رو می‌خوام.»

=شهرام توی فکر شهادت بود از همان ابتدا. تمام حرکات و سکناتش این را نشان می دهد. مثل شهدای دفاع مقدسمان که همه با چشم باز و با اراده خودشان این مسیر نورانی را انتخاب کردند؛ شهرام هم از روی آگاهی پا توی این مسیر گذاشت. می دانست که آخر این راه شهادت است.

به کوشش مهدی قربان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد عبدی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ق.ظ

تولد: تهران- 27/2/1355

شهادت: گردنه ارزنتاک دشت سمسور ایرانشهر- 16/11/1377

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=دو ساله بود که روی دوش پدرش در راهپیمایی علیه رژیم طاغوت شرکت کرد. سال پنجم زندگی اش را خاطره انگیز ترین سال عمرش می دانست. به همراه پدرش رفته بود بیت امام. آن وقتها پدرش آنجا کار می‌کرد. یک روز به دور از چشم پدر، خدمت امام رسیده بود و رفته بود توی آغوش ایشان. دست نوازشی که امام امت بر سر و روی محمد کشید روح پاکش را سرشار از عشق و علاقه به اسلام و انقلاب کرد.

 

=درد جامعه را داشت و فرهنگی که روز به روز به سمت غرب گرایش پیدا می کرد. گاهی که با هم توی خیابان‌های شهر و یا در بوستان ها قدم می زدیم جوان‌های سرگردان و بیکار را که می دید، خیلی افسوس می‌خورد. ناراحت می شد، تذکر می داد؛ اما بعدش می رفت یک گوشه می نشست به گریه کردن. از خدا می‌خواست هدایتشان کند.

 

=انگار خداوند جذبه و کشش فوق العاده ای گذاشته بود توی وجودش. مثل آهن ربا دلها را به سمت خودش می کشید. وقتی که خلأ فرهنگی موجود را حس کرد و دید چطور روز به روز جوانهایمان به دام دشمن می افتند آستین هایش را بالا زد. خودش دست به کار شد. نوجوانان زیادی را جمع کرده بود توی پایگاه. برایشان اردو می گذاشت کلاسهای قرآنی برگزار می کرد و...  

 

=حالات و رفتارهایش را که می دیدم تبلور جوانان پر شور دوران دفاع مقدس بود. بچه هایی که با اتکا به نیروی ایمان و با از خودگذشتگی، دست خالی جلوی هجمه سنگین ارتش بعث ایستادند. به دوستان هم می گفتم این محمد اگر زمان جنگ بود، فرمانده خوب و تمام عیاری می شد. نیازهای جوانان را به خوبی شناخته بود. با چشم خودم می دیدم که چقدر حرص و جوش می خورد برای اینکه بتواند این نوجوان ها را زیر سایه فرهنگ ناب اسلام و انقلاب جمع کند.

 

=با این همه، روزهای آخر را خیلی بی تابی می کرد. یک روز آمد و گفت: «حاجی، دعا کن شهید بشم.»  گفتم: «نه، من دعا می کنم بمونی و بچه های مردم رو سر و سامون بدی. اینا تو رو می خوان. بهت احتیاج دارن. توی این وضعیت پر آشوب فرهنگی تو باید به جوونها امیدواری بدی.» گفت: «من از بودن با این بچه ها خسته نشدم، تازه اینا من رو سر کیف می یارن، وقتی توی اردو از سر و کولم بالا میرن احساس رضایت می کنم، واقعاً دوستشون دارم ولی دیگه این تن بارکش خوبی برای روحم نیست، مضطربم. گاهی وقتا این سینه اونقدر سنگینی می کنه که احساس می کنم داره از جا در میاد.»

 

=هر دویمان مربی بودیم. یکبار قسمت شد با هم بچه‌ها را برای اردوی زیارتی بردیم قم. آخرین روز اردو محمد رفت گلزار شهدا. گفت: «وقتی خواستید برید بیاین دنبالم.» از هر فرصتی استفاده می کرد برای خلوت کردن با شهدا. برایش مهم نبود کجا باشد و توی کدام شهر. می رفت مزار شهدا و با آنها درد دل می‌کرد.

 

=وقتی به مسجد جمکران رسیدیم، حال عجیبی داشت. وارد که شدیم دم در ایستاد. سینه اش را چسباند به دیوار آجری مسجد و شروع کرد به اشک ریختن. سجده کرد و زمین را بوسید؛ بعد رفت داخل. همین طوری هم برگشت. توی حیاط مسجد نشست روی زمین. بچه‌ها هم که او را به این حالت دیدند، نشستند دورش. محمد شروع کرد به زمزمه کردن، بچه ها همراهش: «گل نرگس فدای رنگ و بویت...»

 

=خستگی نمی شناخت. هجده سالش بود که یک تنه نمایشگاه دفاع مقدس راه انداخت. بیشتر کارها بر عهده خودش بود از اول تا آخر. چقدر به این در و آن در زد. رفت با اصرار و درخواست ضد هوایی آورد، دوشکا آورد. خلاصه هر جوری بود عَلَم نمایشگاه را سر پا کرد. اسم نمایشگاه را هم گذاشت نمایشگاه شهدا. وقتی پرسیده بودند: «این کارها رو برای چی می کنی؟» گفته بود: «مگه من برای خودم تلاش می کنم؟ این کارها برای شهداست.»

 

=پیش از آشنایی با محمد، هیچ چیز از شهدا نمی دانستیم. به جرأت می توانم بگویم اولین کسی بود که ما را با شهدا آشنا کرد. با شهیدانی چون همت، زین الدین، علم الهدی، رستگار، ورامینی و بروجردی. همه اینها را به ما شناساند. ما را می برد سر مزارشان، نمایشگاه شهدا برگزار می کرد. با این کارها جهت می داد به بچه ها. یاد آن روزها را در دلشان زنده می کرد و توان تازه می داد به نسل جدید.

 

=برای نوجوانان خیلی زحمت کشید. ارتباط عمیقی با آنها پیدا کرده بود. خلأهای عاطفی شان را پر می کرد، با کسی که درسش ضعیف بود کلاس فوق العاده می گذاشت، با شعرا شعر می حواند، با قاریان قرآن. خودش را برای هر اتفاقی توی این مسیر آماده کرده بود؛ طوری که حاضر می شد جان و مالش را برای هدایت این بچه ها بگذارد. گاهی اوقات با خود می گویم ای کاش هر محله ای از تهران یک محمد داشت.

 

=همیشه از اینکه نمی توانست سر شب برود خانه، ناراحت بود. می‌گفت: «شبها نمی تونم برم خونه. مادرم خوابش سبکه اگه ساعت11دیرتر برم بدخواب می شه.» گفتم: «خوب از روی کلید خونه یکی بساز. کارهات رو انجام بده، بعد برو خونه.» جواب داد: «نه من احترام می کنم تا خودشون کلید بهم بدن.»

 

=آخرین شب قدری که توی این وانفسا بود، یک باره دیدیم غیبش زد. پیش خودمان فکر کردیم رفته جایی پیدا کرده تا تنها دور از چشم بقیه، اعمال آن شب را انجام بدهد. دلخور شده بودیم. از اینکه بی خبر رفته. ساعت سه و نیم شب بود که آمد. مراسم خودمان تمام شده بود. با ناراحتی گفتیم: «کجا بودی؟ کلی دنبالت گشتیم. خوب صبر می‌کردی با هم می‌رفتیم.» منظورمان را فهمید، لبخندی زد و گفت: «باید حتماً می‌رفتم مادرم رو از یک جایی می آوردم، دیر وقت بود. خودش تنهایی نمی تونست توی خیابون رفت و آمد کنه.» شرمنده شدیم. چه روح بزرگی داشت محمد. توی بهترین شب سال که همه دنبال کسب مقدرات سالشان هستند به احترام مادرش ساعتها توی خیابان منتظر مانده بود.

 

=این اواخر به عنوان نیروی بسیجی وارد نیروی انتظامی شد. رفت سیستان و بلوچستان. واحد اطلاعات عملیات شهرستان ایرانشهر. آن جا را هم متحول کرده بود. دست آخر همین جا بود که به آرزوی دیرینه اش رسید. توی یک تعقیب و گریز با قاچاقچیان مواد مخدر رشادت زیادی از خودش نشان داد. لحظه ای که سالها انتظارش را می کشید سر رسید. تیری خورد به پهلویش همانطور که می خواست. بارها گفته بود: «اگر ادعا دارم شیعه حضرت زهرا هستم باید از سینه یا پهلو شهید شم اگر یکی از این دو نشونه رو نداشتم بدونید شهید نیستم.»

 

=پاک باخته ولایت بود به تمام معنا. به حضرت آقا می گفت عشق. یکبار تمثال ایشان را روی سینه اش گذاشت و گفت همه عشق منه. سرباز ولایت بود و از هر فرصتی هم برای اتصال جوانان به سرچشمه جوشان ولایت استفاده می کرد. توی وصیتنامه اش نوشته: «اطاعت از مقام معظم رهبری را از یاد نبرید. حرفهای ولی امر را حلقه آویز گوش خود کنید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت شما عمل به دستورات اسلام و ولی فقیه است. پشتیبان او باشید او را اطاعت و حمایت کنید تا خدا از شما راضی باشد... راستی اگر توفیق، یار شما شد و به دیدارش نائل شدید به او بگویید سربازی داشتید که خیلی دوست داشت قبل از رفتن یک بار دیگر زیارتتان کند، ولی توفیق یارش نشد. سلام مرا به او برسانید و رویش را ببوسید.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علیرضا ویزشفرد

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۱ ق.ظ

 

تولد: شیراز – 30/1/1366

شهادت: انفجار بمب توسط عامل انتحاری- مسجد جامع زاهدان- 24/4/1387

مزار: گلستان شهدای اصفهان

 

=شاید علیرضا خیلی دیر به دنیا آمده باشد. در زمانی که دیگر عطر خوش جبهه ها به مشام نمی رسد. اما این جوانِ دیار خرازی و کاظمی خیلی زود، زودتر از خیلی ها راهش را پیدا کرد؛ راه دیدار با خالقش را. وبلاگش را که سری بزنی، چند ساعت قبل از شهادتش؛ در حال و هوای عاشقی سفر روحانی اش به مکه و در نجوای با آفریدگار خود، می نویسد

...لبیک یا الله.

تو در جان منی من غم ندارم/ تو ایمان منی من کم ندارم

اگر درمان تویی دردم فزون باد/ وگر عشقی تو سهم من جنون باد

تویی تنها تویی تو علت من  / تو بخشاینده بی منت من 

دوووووووووووسسسسسسسسست دارم خداااااااااااااااا

 

 =تصویرش را که ببینی در اولین نگاه فکر می کنی از آن بالانشین های بیگانه با دین و دیانت است. جوانی از  نسل سوم انقلاب که شاید دنبال خیلی چیزها باشد، الا آرمان های جوانان نسل اول انقلاب. اما این شهید را باید از دریچه نگاه دوستانش دید. از آنها باید پرسید تا فهمید چگونه سعادت روزی خوردن بر سر خوان کرامت خداوند متعال را از آن خود کرده. چه کسی باور می کند نماز شب های علیرضا در محوطه بیرونی خوابگاه دانشجویی را؟ آن زمان که دور از چشم های خواب آلود دنیازدگان، قلب پاکش را با نور معرفت خداوند صیقل می داد. یا وقتی که همه، سلام آخر نماز خود را داده اند و او هنوز پیشانی بر تربت پاک کربلا نهاده و با خدای خود نجوا می کرد.

 

=این روزهای آخر کتاب "حیات پس از مرگ" را می خواند. انگار داشت خودش را آماده می کرد، برای زندگی آن دنیایش؛ برای جاودانگی ابدی. زهی سعادت، راهی را که پیران هزار ساله در پیچ و خم کوچه هایش ماندند با بیست بهار دنیایی طی کرد. چه خوش فرجامی، شهادت. حالا سرتاسر کتاب را که نگاه می کنی می بینی احادیثی را علامت گذاشته که درباره شهادت است. حیات پس از مرگ.

 =با هم رفتیم مشهد. روز اولی که رسیدیم حسابی خسته بودیم. علیرضا گفت: «کی پایه‌ست تا صبح بریم حرم؟» گفتیم: «بابا تازه از راه اومدیم، خسته ایم.» جواب داد: «مگه می شه کسی یکی رو دوست داشته باشه و شب اولی که میاد پیشش نره اونو ببینه؟»

نزدیک نماز صبح بود. دیدم از حرم آمد، تنهای تنها.  

 

=توی دانشگاه زاهدان پزشکی می خواند. آخرین باری که آمد اصفهان، برای فرجه های امتحانات ترم بود. توی آشپرخانه، مشغول پختن غذا بودم که آمد کنارم ایستاد. پرسید: «مامان! شنیدی می گن کسی که شهید بشه گناهاش پاک می شه؟» گفتم: «آره عزیزم شنیدم.» با یک حالتی گفت: «منم دوست دارم شهید شم. برام دعا کن.» از حرفش تعجب کردم خودم را زدم به نشنیدن. دوباره تکرار کرد.

=امتحان هایش که تمام شد باز هم خانه نیامد. توی مسابقات شنا شرکت کرده بود و می‌بایست می‌رفت کرمانشاه. ماند زاهدان تا از همانجا برود. هر چه هم خواستیم بیاید و از اصفهان برود، قبول نکرد. تنها مانده بود توی خوابگاه.

 =یکی یکی از علیرضا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت شهرهایمان. آخرین نفر من بودم. پیش از رفتنم باهم رفتیم برای خرید. وقت برگشتن گفتم: «حالا که دارم می رم و از هم جدا می‌شیم یکی از عکس هات رو بده من نشون خانواده‌م بدم.» عکسش را گرفتم.

حالا تنها چیزی که از علیرضا برایم مانده همان عکس است.

 

= ماند و همه مان را بدرقه کرد. این بدرقه کردنش خیلی برایم سخت شده. ما بودیم و این اتفاق برایش می‌افتاد دردش کمتر بود، ولی اینکه همه رفتیم  و او تنها مانده بود، آزارمان می دهد. حالا توی دانشگاه هر جا را نگاه می کنیم خاطرات علیرضا یادمان می افتد .

 

=این روزهای آخر می گفت: «می خوام روحانی بشم.» تعجب کردم. پرسیدم: «چه طوری این فکر به سرت زده؟» گفت: «دیگه نمی تونم با این زندگی بسازم. یا باید خوب باشم یا بد.»

خوب شد. روحانی شد...

=ایام اعیاد شعبانیه بود. پنجشنبه عصری از خوابگاه دانشجویی پیاده راه افتاد بود به سمت مسجد جامع زاهدان. هم برای شرکت در مراسم جشن مسجد، هم برای خواندن دعای کمیل.

هر شب جمعه می رفت این بار هم.

=از خانه تماس گرفتم و خواستم برای دعای کمیل به مسجد نرود. اصلاً‌ گفتم از خوابگاه بیرون نرو. خیلی حرف گوش کن بود؛ اما نمی دانم این بار چه شد، توی دلش چه گذشت که حرف من هم نتوانست جلودارش شود.

=تابستان بود و حیاط مسجد را برای خواندن دعا فرش کرده بودند. دعای کمیل خوانده می شد و هر کسی رفته بود توی حال خودش . فاصله جمعیت تا در مسجد چیزی نبود. توی همین حال صدای جیغ و داد از سمت درب زنانه مسجد بلند شد. یک مرد با شکل و پوشش زنانه به زور می خواست وارد مسجد شود که انتظامات خواهران مانع می شود. طرف با جلیقه  انفجاری آمده بود توی مسجد. علیرضا با پای برهنه خودش را به صحنه رسانده بود و عامل انتحاری را محکم گرفته بود توی بغلش. نگذاشته بود داخل جمعیت شود.

صدای انفجار که بلند شد علیرضا پرواز کرد با بدنی قطعه قطعه...

 علیرضا جان خیلی ها را نجات داد. توی آن لحظه کاری کرد که حتی فکرش هم دست و پای آدم را به لرزه می اندازد. تصمیم خودش را گرفته بود. با آغوش باز رفت سمت شهادت...

 =ساعت‌های اولیه انفجار، هویتش نامعلوم بود. نه آشنایی نه دوستی، هیچ کس همراهش نبود. بدن آش و لاش علیرضا را که دیده بودند فکر کردند عامل انتحاری است. اما صورت نورانی و  مثل ماهش همه چیز را برملا کرده بود. گوشی همراهش را پیدا کرده بودند و با من تماس گرفتند.

=عکس های جنازه اش را دیدم. بدنش دو تکه شده بود. بالاتنه اش یک طرف افتاده بود و پایین تنه اش طرف دیگر. دست و سینه و سرش افتاده بود رو به قبله. پشت سرش شکافته بود، ولی صورتش جراحتی نداشت. لبهایش خندان بود. خندان از این پروازِ شیرین به یاد ماندنی...

=جنازه اش را که آوردند، خواستم در آغوش بگیرمش. نگذاشتند. با هر ضرب و زوری بود رویش را کنار زدم. تازه آنجا فهمیدم بدنش طوری نیست که در آغوش بگیرم...

هنوز عکس های جنازه اش را مادرش ندیده.

 

=برگه های آخرین امتحانش را از دانشگاه گرفته ام. توی آخرین برگ از استادش حلالیت طلبیده. بعد هم یک قطعه ادبی نوشته: زندگی صحنه یکتایی هنرمندی ماست. هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود. صحنه پیوسته به جاست. خرم آن صحنه که مردم بسپارند به یاد.

حالا که رفته صحنه فداکاری و ایثارش را همه به یاد سپرده اند...

 

=اعتقادم این است که شهدا زنده اند، علیرضا زنده است. نگذاشتم توی مراسم های عزایش، روبان سیاه بزنند یا شمع سیاه بگیرند. همه چیز را سبز گرفتیم، سبزی که نشانه جاودانگی است، نشانه زندگی است...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید غلام موسوی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ق.ظ

تولد: مزار شریف- 15/6/1364

شهادت: انفجار حسینیه سیدالشهدا کانون رهپویان وصال شیراز- 24/1/1387

مزار: گلزار شهدای شیراز

 

=یک بار رفته بود قم، محضر آیت الله بهجت. با چه شور و اشتیاقی برایمان تعریف می کرد. دیدار با این عبد صالح خدا تأثیر زیادی در روحیه اش گذاشته بود. خوشحالی اش را نمی شد وصف کرد. نماز ظهر را هم به امامت ایشان اقامه کرده بود. معلوم نبود آن روز بر غلام چه گذشت؛ اما هر چه بود غلام را بی قرار کرده بود. بی قرار رسیدن به معشوق. رسیدن به خدا...

= شاید از بعد همین دیدار بود که چشمش به دنیا باز شد. شاید نگاه الهی بهجت عارفان، دل و جان غلام را صیقل داده بود. فهمیده بود این دار مکافات، جای ماندن نیست. شب قبل از انفجار به بچه های هیئت گفته بود: «این دنیا به درد موندن نمیخوره. دلم میخواد برم کربلا و دیگه بر نگردم، این دنیا ارزش زندگی کردن نداره، بریم کربلا و همونجا بمونیم.»

=کانون که قصد سفر کربلا کرد خیلی خوشحال شد؛ از اینکه بالاخره به آرزویش می رسید. خواب دیده بود با کانون، زائر کربلاست و شهید شده. می گفت: «خواب شهادتم رو دیدم، من دیگه سرباز امام زمان شدم.» کنار عکسش یک روبان مشکی زد و گذاشتش توی طاقچه.گفتم: «غلام این چه کاریه؟ اینطوری مامان رو اذیت می کنی.» یک طوری که انگار از رفتنش مطمئن باشد جواب داد: «آخرش که چی؟ بالاخره که باید این کارو بکنید.»

 

=هر روز برای کارهایش کارگر می گرفت.  معمولاً هم کارگرهایی را انتخاب می کرد که از نظر اعتقادی مشکل داشتند و خیلی حواسشان به دین و دیانت جمع نبود. موقع پرداخت دستمزدشان که می رسید یک مقداری بیشتر از آن چیزی که توافق کرده بود می‌داد بهشان. بعد هم می‌گفت: «اینو به شرطی می دم که نماز بخونی، این پول نمازته.» با این کارش کارگرها را نماز خوان کرد. به این هم قانع نبود. پایشان را به برنامه های کانون هم باز کرد. شنبه که می شد سوارشان می کرد توی وانت خودش و می آوردشان کانون.

 

=شب که می شد تازه اول کارش بود. پشت وانتش را پر می کرد از روغن و برنج و شکر و ماکارونی و این جور چیزها... سر ساعت 11 شب سوار وانت می‌شد و راه امی افتاد توی کوچه پس کوچه های شهر. در این خانه، در آن خانه. یکی یکی این اقلام را تقسیم می کرد بین فقرا و مستمندانی که شناسایی کرده بود. صورتش را هم می بست. دلش نمی خواست شناخته شود...

 

=اخلاقش حرف نداشت .به زور دست و پای مادرم را می بوسید، کار هر روزش بود، قبل از بیرون رفتن. می گفت: «بهشت من زیر پای شماست، خودتون خبر ندارین. نمی دونین این بوسیدن چه ارزشی داره.»

 

=سرش درد می کرد برای کمک به دیگران. از بس از این دست کارها کرد برای همه جا افتاد که وقت گرفتاری بیایند سراغ غلام. گاهی هم خودش می رفت سراغشان. می بردشان دکتر، دوا و درمان می‌کرد، هزینه اش را هم می داد. اگر مریضی توی خانه خودمان بود دیگر نمی گذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم، همه کارهای خانه با خودش بود.

=ساده پوش بود. می گفتم: «این لباسا چیه می پوشی؟ خب کار می کنی، لباس نو بخر.» چیزی نمی گفت؛ اما جوابش را توی اخلاق و رفتارش می دیدم. لباس نو نمی پوشید تا بیشتر بتواند توی دست و پای فقرا و مستمندان باشد.

از اینکه بیشتر دوستانش بچه های محروم بودند و می توانست در کنارشان باشد، خیلی صفا می کرد.

 =توی کانون کار می‌کرد، بعضی وقت‌ها با وانتش می رفت آهن کهنه و این جور چیزها می‌خرید. پول‌هایی را که در می‌آورد، می‌برد کانون و خرج مجلس امام حسین می‌کرد.

=عشق کار فرهنگی بود! هر جا، هر وقت خدمتی از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. اگر می دید کاری روی زمین مانده، می آمد کمک. وانتش را هم گذاشته بود در اختیار کانون. با همه خستگی روزمره ناشی از کار، وقتی می آمد خانه، پیش از این که بخوابد زیارت عاشورا می خواند. قرآن خواندنش هم ترک نشد.

=غلام عزیز دردانه ام بود. دادمش در راه خدا. مگر نه اینکه  هر چیزی را که بیشتر دوست داری همان را باید در راه خدا بدهی؟

 

=شب‌ها با دوستانش می رفت گلزار شهدا. وقت برگشتن، رفته بود همین جایی که دفن است.گفته بود: «من شهید می‌شم و دقیقاً همینجا خاکم می کنن» بعد هم پایش را روی همان نقطه کوبید به زمین. بچه ها مسخره اش کرده بودند. شاید این دنیایی که فکر کنی، حرف غلام مسخره باشد، ولی او این دنیایی فکر نمی کرد جای دیگری را می دید.

آخر توی این آشفته بازار دنیا طلبی، شهادت کجا بود؟ چه دل خوشی داری تو غلام! شک نباید کرد. دل خوشی داشت غلام. شهید غلام موسوی...

 

=از این حرف ها نه تنها بین دوستانش زده با پدر هم نجوای شهادت داشت. پدرش می گوید از شهید شدنش برایم گفت. تعجب کردم از حرف هایش. گفتم: «بابا مگه جنگ شده که می گی شهید می شم؟ تازه الان توی افغانستان جنگه نه ایران.»

خندید و باز حرفش را تکرار کرد.

=چهار روز مانده بود به شهادتش. دستم را گرفت و برد توی اتاق. مثل اینکه بخواهد یک چیز مهمی را بگوید. منتظر بودم ببینم چه کار دارد. با آرامش تمام نگاه به من کرد و گفت: « می خوام وصیت نامه بنویسم.» خیلی ناراحت شدم از این حرفش. سخت بود برایم. ناراحتی ام را که دید گفت: «من فقط می خوام بنویسم. وصیتنامه نوشتن که آدم رو نمی کشه.»

آخرش هم نتوانست بنویسد. شهید شد...

 

=همیشه از اینکه غلام پسرم بود احساس خوشبختی می کنم. برای پدر و مادرش کم نگذاشت. تازه سفارش ما را به خواهر و برادرهایش می کرد. صبح روزی که با انفجار توی حسینیه کانون به آرزویش رسید، سر سفره صبحانه، لابه لای حرف هایی که رد و بدل می شد به برادر کوچکترش گفت: «داداش! حالا که توی خونه بنایی داریم نباید بذاریم بابا دست به سیاه و سفید بزنه. بابا باید بشینه روی صندلی و فقط به ما دستور بده و ما کار کنیم...»

=هوا تاریک شده بود. می گفت: «امشب باید کار بنایی رو تموم کنیم، چون فردا یه کار دیگه ای پیش میاد.» کار را که تمام کرد، وقت نماز بود. اول نمازش را خواند. بعد هم رفت حمام غسل کرد. لباس پوشید، خداحافظی کرد و رفت. همان شد آخرین خداحافظی اش.

کاری که می گفت پیش آمد...هم نشینی با شهدا و صدیقین

 

=شب ها درست و حسابی خوابم نمی برد. آن روزها اعصابم ضعیف شده بود. مریضی، توان برایم نمی گذاشت. غلام می رفت کانون و بر می گشت ولی من باز هم خوابم نبرده بود. یادم است می آمد کنار دستم می‌نشست و آرامم می‌کرد تا بخوابم. آن شب اما راحت تا صبح خوابیدم. با اینکه غلام نیامده بود. بی خبر از همه جا. کار خودش بود.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سعید غلامی شهروز

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۹ ق.ظ

تولد: قم-30/10/1362

شهادت: نقطه صفر مرزی سردشت- 28/12/1390

مزار: روستای قباق تپه- کبودر آهنگ

= از همان بچگی معلوم بود که با دیگران فرق می کند. رفتارهایش طوری بود که از سنش بزرگتر نشان می‌داد. اهل مسجد بود. توی کارهای فرهنگی که در مسجد انجام می شد شرکت فعال داشت. دلش گره خورد بود با مومنینی که به خانه خدا رفت و آمد داشتند. از همان موقع، همنشین خوبان بود، حالا هم. همنشین شده با شهیدان.

 

=زندگی اش را که نگاه کنی می بینی آدم صرفه جو و ساده زیستی است. سعی کرده همه فضایل اخلاقی را در زندگی اش پیاده کند. می گویند از غیبت کردن خیلی ناراحت می شد. اگر از کسی غیبتی می دید دیگر توجه‌اش را از طرف بر می داشت، سرش را می انداخت پایین از ناراحتی. اهل پر خوری نبود، اهل تن پروری و دنیا دوستی هم. خواهرش می گوید خانه مان که می آمد، وقت خواب می خواستم زیرش تشک بیاندازم نمی گذاشت. می گفت: «اگه امروز روی این تشک نرم بخوابیم فردا پس چطور می خوایم روی خاک بخوابیم؟»

=دورادور سعید را دیده بودم. وقتی خواستگاری ام آمد ادب و متانتش، آراستگی و تمیزی اش مثل همیشه نظرم را جلب کرد. به دلم نشسته بود.

توی این هشت سالی که با هم زندگی کردیم چیزی که بیشتر از همه در خاطرم مانده، صبر سعید است. توی مشکلاتی که پیش می آمد صبوری می کرد. 

=مسئول انبار تسلیحات گردان تکاور بود و سر و کارش با اموال بیت المال. برای نگهداری تجهیزات، دقت زیادی به خرج می داد. حفظ درست و اصولی آنها برایش در درجه اول اهمیت قرار داشت. بعضی روزها سر همین دقتی که برای نظافت و جمع و جور کردن تجهیزات انبار داشت از سرویس جا می ماند و خودش می‌آمد خانه.

=گذشت بسیاری داشت. مسئله ای هم که پیش می آمد خودش را می زد به آن راه. پی اش را نمی‌گرفت. برای فرصت های زندگی دنیایی اش آنقدری ارزش قائل بود که با این حاشیه ها خرابشان نکند. تنها چیزی که توی زندگی با سعید آزارم می داد مظلوم بودنش بود. حرف نزدنش و راحت از کنار خیلی چیزها رد شدنش.

=نمازش اول وقت بود. اگر توی خانه بود و کاری پیش می آمد اول نماز می خواند بعد می رفت سراغ کار. نه تنها خودش، به من هم سفارش می کرد که نماز را بخوانم بعد بروم دنبال کارهایی که دارم.

=رفتار و کردارش طوری بود که کسی را ناراحت نکند. اگر احساس می‌کرد ممکن است با حرفی که می زند کسی را ناراحت کند سکوت می کرد. به این هم قانع نبود. ندیدم حتی بخواهد با حرکات صورتش کسی را برنجاند،‌ اخم کند، لبی کج کند، چشمی سفید کند...

=کمک کردنش به مستمندان قطع نمی شد. اول هم مستمندانی که در فامیل بودند را مدنظر قرار می داد. با هم می رفتیم منزلشان. هم صله رحم  بود و هم انفاق. وقت خداحافظی مبلغی را از که از دستم داده بود می‌دادم به آنها.

=کمک به من را عار نمی دانست. هر کاری که توی خانه از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. ظرف ها را می‌شست، خانه را جارو می زد. نه تنها برای من، که دوران مجردی اش هم کمک حال مادرش بود.

 

=تازه پایگاه را تحویل گرفته بودیم. وضعیت نابه‌سامانی بود. هیچ چیز سر جایش نبود. نظافت و ساماندهی آن، کار جهادی می طلبید. از صبح که وارد منطقه شدیم تا غروب کارمان همین بود. بین بچه ها سعید یکی از فعال ترین ها بود. از بقیه هم که درباره اش بپرسی همین کار راه اندازی و داوطلب بودنش برای هر کاری بیشتر در چشمشان نمود کرده است. رانندگی می کرد، جیره ماهیانه را همراه شهید سلیمانی به پایگاه می آورد، موتور برق ها را بررسی می کرد تا مشکلی نداشته باشند. همه اش توی جنب و جوش بود.

 

=تیربارچی بود ولی داوطلب همه کارها هم بود. نشد کاری روی زمین ببیند و بی تفاوت باشد. هر کاری که از دستش برمی آمد کوتاهی نمی کرد. توی منطقه یک شب ساعت سه و نیم بود که دیدم دارد می رود بیرون سنگر. پرسیدم: «کجا؟» جواب داد: «می رم روغن موتور برق رو عوض کنم.» گفتم: «بیا بخواب. بذار برای فردا صبح.» گفت: «نه یادم رفته بود الان یادم اومد. باید انجامش بدم، ممکنه برای موتور مشکلی پیش بیاد.»

 

=دل دریایی اش را داده بود دست دریا دل کربلا حضرت ابالفضل العباس علیه السلام. خیلی به آقا قمر بنی هاشم ارادت داشت؛ آنقدر که وقتی فهمید خداوند فرزند پسری به او عنایت کرده ذوق کرده بود از اینکه می خواهد اسمش را بگذارد ابوالفضل. وقتی پرسیدم: «حالا چرا ابوالفضل؟» جواب داد: «من هر کاری که بخوام انجام بدم می گم یا اباالفضل.» شاید موقع شهادت هم همین ذکر روی لبانش بود؛یا اباالفضل.

 

=انگار که هر لحظه برای رفتن آماده باشد، بارش را بسته و از پیش خیال خودش را بابت کارهای دنیایی‌اش راحت کرده بود. این را وقتی فهمیدم که گفت وصیت نامه‌اش را نوشته و ممکن است روزی شهید شود. توی عالم خواهر و برادری دلم لرزید. گفتم: «مگه من خواهر نیستم. نمی گی طاقت نبودنت رو ندارم؟ چرا پیش خواهرت از این حرفا می زنی؟» برگشت گفت: «این طور نگو خواهر. مگه حضرت زینب خواهر نبود؟ چطور اون همه مصیبت رو تحمل کرد؟»

 

 

=هر سال می رفتیم مشهد پابوس امام رضاعلیه السلام. پیش از مأموریت آخری که رفت و دیگر برنگشت، عطش عجیبی توی وجودش بود. با چه حالی رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و بعد هم مسجد مقدس جمکران.

=وصیتنامه‌اش را جلوی خودم نوشت. هر چیزی را که لازم می دانست قید کرد. داشت این جوری آماده‌مان می‌کرد انگار. بعضی وقت ها که گلزار می رفتیم سر مزار شش شهید اخیر سپاه می گفت: «یه روزی ما هم مثل اینا شهید می شیم.» آن موقع باورم نمی آمد که این قدر زود قرار است تنها شوم. فکرش را هم نمی‌کردم شش ماه بعد از آن شش شهید، او هم برود.

به کوشش مهدی قربان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حسین غلام کبیری

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ق.ظ

شهید حسین غلام کبیری

تولد: شهرری- 9/8/1370

شهادت: توسط منافقین و فتنه گران- تهران- سعادت آباد- 25/3/1388

مزار: بهشت زهرا(س)

=دکتر که بچه را دید بی مقدمه گفت: «دیگه دیر شده. بچه که زردی می گیره اون هم به این شدت، زود باید جراحی شه.»

بدجوری دلم شکست. لای ملحفه پیچیدم و بردمش خانه. توی عالم خودم دست به دامن امام زمان (عج) شدم و گفتم یا صاحب الزمان (عج) این پسر همنام جد بزرگوار شماست. او را بیمه موسی بن جعفر (ع) کرده ام.»

=گریه اش انگار تمامی نداشت. نمی دانم چطور شد که آرام زدم به پهلویش. ساکت شد. وقتی دوباره  برای معاینه  بردیمش گفتند: «دیگه به عمل نیازی نیست.» همان ضربه کوچک که نه، دل شکسته‌ام کار خودش را کرد. رئیس بیمارستان باورش نمی شد. با تعجب می گفت: «عکسش رو بدین می خوام این معجزه رو به همه نشون بدم.»

 

=مدرسه اش از خانه دور بود. به همین خاطر هر روز قبل از رفتن به مدرسه مقداری پول تو جیبی می گرفت. هم برای اینکه کرایه بدهد، هم اگر خواست در مدرسه چیزی بخورد. سر حساب شدم دیدم هم پیاده می رود هم پیاده بر می گردد. تعجب کردم.  ته و توی کارش را که در آوردم فهمیدم پول توجیبی هایش را برای کمک به نیازمندان به پیشنماز مسجد می دهد.

=خدا را شکر از نظر مالی کم و کسر نداشتیم. هیچ وقت هم برایش کم نگذاشتیم با این حال همیشه دوست داشت روی پای خودش بایستد. تا وقتی درس داشت که درس می خواند به محض اینکه بیکار می شد می رفت سر کار. برای خودش مردی شده بود.

=اگر رفت و جانش را پای اهداف نظام و انقلاب فدا کرد آگاهانه بود و از روی شناخت. همین طور که از نظر جسمی رشد می کرد فکرش هم داشت بارور می شد. از انقلاب می پرسید از چیستی و چرایی اش. تحقیقاتش که کامل شد دیگر سر نظام و انقلاب کوتاه آمدنی نبود. همین شد که ایام فتنه شب و روزش را یکی کرد برای خواباندن این آشوب. با جان و دل انقلاب را پذیرفته بود، با جان و دل هم دفاع می کرد.

=خستگی برای این بچه معنی نداشت. ما که از او خستگی ندیدیم. به کار، نه نمی گفت. فرق نمی کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بسیجی ها در فرهنگسرا. پای کار محکم می ایستاد. آن همه کار، دم افطار دیگر رمق نداشتیم. حسین تازه می رفت صف نانوایی، سنگک گرم ببرد سر سفره. می گفتم: «عجب حالی داری تو.» می گفت: «تو چرا بی حالی ؟!»

 

=با سن کم و هیکل نحیف و لاغر امر به معروف و نهی از منکر هم می کرد. فرقی نداشت طرف چه قد و قواره‌ای دارد. بعضی وقتها سراغ کسانی می رفتند که چند برابرش هیکل داشتند. می گفتم: «بابا این از تو بزرگتره . نگاه به هیکلش بکن. هوس کتک داری؟» به خرجش نمی رفت. می گفت: «کسی که امنیت نوامیس جامعه رو به خطر میاندازه باید نهی از منکر بشه.»

=تازه به آن محل رفته بودیم. غریب بودم . بچه های هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند . داشتم رد می‌شدم. چشمش به من افتاد. آمد جلو. زود گرم گرفت و مرا کشید وسط دوستانش. شدم بچه هیئتی . دیگر احساس غریبی نداشتم. پدرم می گفت: «مرحبا، رفیق یعنی این».

خیلی های دیگر هم به مادرش می گفتند: «خوش به حالت. چه پسری داری .»

=جانشین معاون عملیات پایگاه بود. پایگاه حجتیه شهر ری. با بسیجی هایی از محله شهادت که یکی از مذهبی ترین و پرافتخارترین نقاط این شهر است.

 کارت فعال نداشت اما فعال بود.  اولین نفری بود که می آمد پایگاه، آخرین نفری بود که بیرون می رفت.

کارش در بسیج از روی تکلیف بود .

=زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکراری نمی شد . دلش که می گرفت یک راست می رفت همان جا . انگار نه انگار این همان حسین قبلی است! شوخی هایش کنار می رفت. روی صورتش فقط اشک بود و اشک .عشق زیارت بود! هر برنامه ای بود خودش را می رساند. این وسط ، حال و هوایش در جمکران دیدنی تر می شد .

=همه اش می گفت: «من آخر شهید می شم.» می خندیدم. می گفت: «حالا نگاه کن. اگه آخرش شهید نشد !»

به مادرش هم این را گفته بود .

=استعداد خوبی داشت. توی سالهای تحصیلی‌اش یک بار هم تجدید نیاورد. طرح ساختمانی‌اش در جشنواره مقام آورد و سکه گرفت . برای دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد آن هم در شهر خودش، بدون کلاس کنکور.

به آینده اش خیلی امید داشتیم .

=از راه که رسیدم دیدم ناراحت و افسرده است. هیچ وقت این طور ندیده بودمش. شروع کردم به حرف زدن. نمی‌خواستم چیزی روی دلش سنگینی کند. بغض کرده بود .توی خیابان با چند نفر بحثش شده بود. می‌گفت: «بر فرض تقلب شده، دیگه چرا به عکس امام اهانت می کنید؟»

= بچه ها همه شان خسته بودند. صبح باید می رفتند سر کار. شب هم درگیری. یکی کاسب بود. یکی کارمند یا کارگر. فرقی نمی کرد. بسیجی، بسیجی است. حسین هم خسته بود. فقط یک لقمه نان خورد که گفتند عملیات است. راه افتاد و رفت سعادت آباد.

=در آن اطراف شهیدی نبود که پیکرش را بیاورند و او به تشییعش نرفته باشد. برای شهدا از دل و جان مایه می‌گذاشت .تشییع خودش هم دیدنی بود. در قطعه 55 همسایه شهدا شد. حالا هم به برکت شهدا اسمش سر زبان ها افتاده است.

=خون شهید هیچ وقت هدر نمی رود. دیدید یک دفعه شورش ها خوابید. فتنه گرها رسوا شدند. خون پاک او چهره زشت و حیوانی منافقان را برملا کرد و سندی شد بر اثبات مظلومیت ناگفته بسیجیان امام خامنه ای .

= آقا را که دیدیم دیگر نمی دانستیم چه کار کنیم. حسین دوست داشت آقا را ببیند. گریه می کردیم. آقا گفتند: خوشحال باشید که حسین در دانشگاه اصلی اش قبول شده است.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا