اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

شهید مسلم احمدی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ

تولد: بروجن-19/9/1359

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای فرادنبه

 

=اول زندگیمان بود. هنوز بچه دار نشده بودیم که رفتیم مشهد. کنار بارگاه ملکوتی امام رضا نذر کردم اگر خداوند دختری عنایت کند، اسمش را بگذارم نجمه و اگر فرزندم پسر شد اسمش مسلم باشد.

 =مسلم از بچگی‌اش رفتارهایی می کرد که با بقیه فرق داشت. وقتی که از دستش ناراحت می شدم، می‌رفت توی هم. می افتاد به التماس و خواهش که ببخشمش. تا خیالش راحت نمی شد که دیگر چیزی توی دلم نیست، ول کن نبود. می گفت: «مادرجون! تا شما منو نبخشی نمیتونم برم مدرسه، تمرکز برای درس خوندن ندارم.»

 

=پدر و مادرش را محترمانه صدا می زد. می گفت: «مادر جان، پدر جان.» مؤدب صحبت می کرد. ندیدم که پایش را جلوی پدرش دراز کند. خانه مان کنار خانه پدر و مادرش بود. با اینکه برادرش توی خانه بود برای کوچکترین کاری که می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌رفت ببیند پدر و مادرش چیزی احتیاج دارند یا نه.

طوری شد که مادرش می گفت: «از بس مسلم میاد اینجا و می‌پرسه کاری ندارید، من خجالت می‌کشم.»

 

=به خواندن کتاب، علاقه زیادی داشت. بیشتر هم کتاب‌هایی را می خواند که مربوط بود به امام زمان و دوران ظهور ایشان. دلتنگی هایش برای ولیّ زمان را هیچ وقت به من نگفت. نشد جلوی من اشکی بریزد. آرام آرام داشت خودش را آماده می کرد برای سربازی امام زمان.

=صدای قشنگی داشت. مداحی هم می کرد. اما از وقتی که با هم ازدواج کردیم مداحی را گذاشت کنار. هرچه قدر اصرار کردم که یکبار محرم توی مسجد بخواند تا صدایش را بشنوم قبول نکرد. می‌گفت: «من تا پیش از ازدواج برای خود آقا امام حسین می‌خوندم، اما حالا اگه بخونم چون شما دوست داری صدامو بشنوی اون پاکی و خلوص رو نداره.» آخرش هم زیر بار نرفت.

=دخترمان که به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم زهرا. عزیز دردانه مسلم بود ولی ندیدم یکبار دل سیر این بچه را نگاه کند. هیچ وقت خیره نشد توی چشمهای معصوم زهرا. با اینکه خواستنی بود خیلی کم می بوسیدش. از این رفتارش ناراحت بودم. اعتراض کردم و گفتم: «تو این بچه رو دوست نداری، مگه دختر تو نیست؟ چرا این طور برخورد می‌کنی؟» جواب داد: «خانوم، من راهم چیز دیگه‌ست. از من نخواه دلبسته این دختر بشم، اونوقت دل کندن ازش خیلی برام سخت می شه.»

 

=تاب خریده بود برای زهرای یک ساله اش. همین طوری که گذاشته بودش توی تاب و تکان می داد، نوحه ای درباره حضرت زینب می‌خواند. مادرم این صحنه را که دید گفت: «آقا مسلم! بچه رو گذاشتی توی تاب، داری براش نوحه می‌خونی؟ یه چیزی بخون دلش شاد بشه!» جواب داد: «مادر جون! این بچه باید زینب وار تربیت بشه. باید اینایی رو که من می‌خونم، توی گوشش بمونه تا همین طوری که داره بزرگ می‌شه، شبیه حضرت زینب بار بیاد.»

 

=هیچ وقت مستمندان و فقرا از یادش نمی رفتند. حقوقش را که می گرفت به چند قسمت تقسیم می کرد. مقداری را برای خرج خانه می گذاشت، قدری هم برای سایر هزینه ها، بخشی را هم کنار می گذاشت برای کمک به فقرا. نمونه یک مؤمن واقعی بود، یک عامل به قرآن که به توصیه کتاب الهی در اموالش حقی بود برای سائل و مستمند.

=رفته بودم کانون مساجد برای شرکت در برنامه های فرهنگی. مسلم خبر نداشت. نه خودم گوشی همراه داشتم نه افرادی که آنجا بودند. مجبور شدم تا از تلفن کانون با خانه تماس بگیرم. گوشی را که برداشت: «گفتم من کانونم.» به شدت ناراحت شد و گفت: «چرا با گوشی کانون تماس گرفتی؟ این مال بیت‌الماله، حق نداشتی استفاده کنی، همین الآن می ری به اندازه‌ای که استفاده کردی پولش رو می دی.»

 

=دوران دانشجویی با هم در دانشگاه افسری امام حسین بودیم. تازه عروسی کرده بود. گوشی همراه نداشت. شماره من را داده بود به همسرش. ایشان گهگاهی تماس می گرفت و من گوشی را می دادم به مسلم. یکبار که صحبتهایش تمام شد با هزار جور تشکر و عذر خواهی همراهم را پس داد. گفتم: «مسلم جان! یه همراه نمی‌گیری خانومت راحت باشه؟» گفت:«نه. وقتی اونقدر ارزون شد که همه مردم بتونن بگیرن، منم می‌گیرم.»

=پنج شنبه و جمعه ها معمولاً مرخصی داشتیم. برای اینکه حال و هوایی عوض کنیم، می رفتیم داخل شهر. اما مسلم می رفت کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. زیارت عاشورا می خواند و بعد هم نماز زیارت.

جمعه ها هم نماز جمعه را شرکت می کرد. به شوخی می‌گفت: «اغنیا مکه روند و فقرا جمعه روند...»

 

=از مأموریت که می آمد پیش از اینکه بیاید خانه، اول می رفت پدر و مادرش را می دید. گاهی که صبح زود می رسید اگر بیدار بودند اول نوبت دیدن آنها بود و گرنه می آمد خانه، بیدار که می شدند می رفت دیدنشان.

=خوشحال بود که بعد از چندین روز دوباره برگشته. گوشی تلفن را برمی‌داشت با تک تک خواهرانش تماس می گرفت. به این هم راضی نمی‌شد. یک هفته مرخصی را طوری تنظیم می کرد که به همه خانواده و فامیل سر بزند. خانه یکی یکی خواهرانش می رفت. یکبار که نتوانسته بود عمویش را ببیند، سوار موتور، رفته بود در مغازه اش. همان جا احوالپرسی کرده بود. هیچ کس را از قلم نمی انداخت. حتی پسر عمویش که در همدان ساکن بود. صدای خانواده را درآورده بود.  گفتند: «مسلم! فلانی که از تو سراغی نمی گیره، چرا تماس می‌گیری و حالشو می پرسی؟» جواب داد: « من چیکار به اون دارم، چیزی که وظیفه‌م هست رو انجام می دم.»

=سال خمسی مان که نزدیک می شد، مأمور حسابرسی اموال موجود در خانه می شدم. مدام تماس می گرفت و می گفت: «همه وسایل رو نگاه کن. اونایی که توی یک سال استفاده نکردی، نخود و لوبیایی که تازه گرفتم همه رو بکش، ذره ذره همه‌شون رو بنویس اگه اضافه‌تر هم نوشتی عیبی نداره.»

همه را دقیق لیست می‌کردم تا خودش بیاید. وقتی می‌آمد، بررسی می‌کرد، خمسش را می برد و می‌پرداخت.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

فرهنگ شهادت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">