اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید هادی محبی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ق.ظ

تولد: تهران- 23/1/1354

شهادت: توسط اراذل و اوباش در میدان امام حسین تهران-20/9/1378

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=غیرتی بود و دنبال نان حلال. با اینکه خودمان بودیم و زیر پر و بالش را می گرفتیم، توی میدان امام حسین برای خودش مغازه ای اجاره کرده بود. وسایل الکتریکی می فروخت. نمی خواست زیر بار منت ما باشد. دوست داشت روی پای خودش بایستد. می گفت: «بابا جان! من خودم کار می کنم، خرج زندگی و تحصیلم رو در میارم.»

=ورامین کار داشت. موقع نماز رفته بود یک مسجد، سرِ راه. وضعیت نامناسب روشنایی آنجا را که دیده بود به متصدی گفته بود: «هرچی وسایل روشنایی برای مسجد می خواید لیست بدین تهیه می کنم.»

  آنهایی را که داشت داده بود، چیزهایی را هم که نداشت از مغازه های دیگر گرفت. بدون اینکه کسی متوجه شود برای کجا می خواهد.

=زمان جنگ، سنش قد نمی داد. نا امید نبود که از کاروان شهدا جا مانده. خودش را یک جوری وصل کرد به فرهنگ شهید و شهادت. رفت توی بسیج، ثبت نام کرد. اعمال و رفتارش در سرتاسر زندگی، از همین روحیه بسیجی نشأت گرفته بود. توجه اش به امر به معروف را هم باید ناشی از همین فرهنگ دانست. بدون اینکه کسی متوجه شود، کارت ضابط قضایی گرفت. بیشتر، تذکر لسانی می‌داد. دوست داشت با مهربانی و صمیمیت، افراد را ارشاد کند.

=همیشه معطر بود. بوی عطر یاسی که استفاده می کرد هنوز هم لابه لای لباس هایش استشمام می شود. خیلی توجه داشت به این مسئله. می گفت پیامبر اسلام، نصف درآمدش را می داد برای خرید عطر و خوشبو کردن بدن و لباس هایش. وقتی هم که شهید شد، پیکرش عطر و بوی شهر را عوض کرد. باز هم فضا را معطر کرده بود؛ اما این بار با رائحه خوش شهادت.

=مسئول فرهنگی پایگاه بسیج بود. برای استفاده از بیت المال، دقت فراوانی به خرج می داد. یادم است برای نوشتن جمله‌ای روی کاغذ، نیاز به ماژیک داشتیم. ماژیک هایی که در اختیارمان بود رنگ نداشت. درخواست خرید که دادیم، در کشوی میزش را باز کرد و چند تا جوهر ماژیک داد و گفت: «بریزید توی ماژیک ها و استفاده کنید. این ماژیکا بیت الماله، تا زمانی که می شه، باید ازشون استفاده کرد. خراب که شد جدید می‌خریم.»

=الگو بود برای همه. این طور نبود فقط دنبال این باشد که با زبان، امر به معروف کند. مرد عمل بود. رفته بودیم اردو. شبها موقع خواب، بچه ها را تشویق می کرد برای مسواک زدن. خودش اولین نفر بلند می شد چند نفر را هم همراهش می برد. این طوری می خواست مسواک زدن قبل از خواب را برایشان جا بیاندازد. عادت بشود و اهمیت این دستور اسلام را متوجه شوند.

=با اعمال و رفتارش خوبی ها را رواج می داد. بچه های نوجوان پایگاه را دو هفته یکبار جمع می‌کرد، جلسه‌ای ترتیب می‌داد و در هر جلسه، یک موضوع اخلاقی و اجتماعی را مطرح می کرد. بعد هم می‌فرستادشان دنبال تحقیق درباره این موضوع. هفته بعد به کسی که بهترین مطلب را آورده بود، جایزه می داد. این طوری بچه ها را با اسلام و موضوعات اخلاقی آشنا می کرد.

=مانورهای بسیج را که شرکت می کرد، همیشه لباس خاکی تنش بود. روی جیب سمت چپ پیراهنش، پلاکی را سنجاق کرده و رویش نام مبارک امام زمان را نوشته بود. یک روز توی برنامه مولودی خوانی هیئت، وقتی دعای فرج را می خواندیم حواسم به هادی بود. اشک فراق از چشمانش می ریخت.

=با کاروان مرحوم ابوترابی، پیاده رفتیم مناطق عملیاتی غرب. برنامه طوری بود که دعای عرفه را در مرز خسروی بخوانیم، نزدیک ترین نقطه‌ ‌مرزی به کربلا. توی مسیر در سرپل ذهاب، از جمع جدا شد و رفت میان گلهای شقایق کنار جاده دراز کشید، طوری که انگار شهید شده. رفتیم بالای سرش. یک عکس هم گرفتیم. به شوخی گفتیم: «عکست رو می زنیم برای حجله شهادتت.» سری تکان داد و تأیید کرد.

شهید که شد همین عکس رفت توی حجله اش.

=یکی دو ماه مانده به شهادتش، رفته بود مغازه یکی از همکاران. ایشان از بچه های جبهه و جنگ است. به هادی گفته بود: «تو، همه کارها و کردارات شبیه شهداست؛ اما حیف که دیگه جنگ تموم شده و شهادت نصیبت نمی شه.» در جوابش گفته بود: «اگه خدا بخواد و شهادت حق من باشه، خود خدا زمینه رو جوری فراهم می‌کنه که من شهید بشم.» از وقتی شهید شده حرفش توی گوشم صدا می کند اگر خدا بخواد و حق من باشه...

حقش بود...

 

=محلی که مغازه داشت، پاتوق اراذل و اوباشی شده بود که برای کسبه و نوامیس مردم، مزاحمت ایجاد      می‌کردند. چند بار به‌شان تذکر داده بود. به خرجشان نرفت که هیچ، تهدیدهایی هم کرده بودند. جوانهایی که نه حرمت ماه رمضان سرشان می شد نه زبان نصیحت گر روزه داری که به پیروی از سید غریبش حسین علیه السلام، گشوده شده بود.

=شبیه اصحاب امام حسین که شب عاشورا به شوق وصال معبود ابدی، سر از پا نمی شناختند و چهره هایشان گلگون و بشاش شده بود، شب آخر زندگی دنیایی هادی، دیدنی است. آن شب، خنده از لبانش کنار نمی رفت. می خندید و با بچه ها شوخی می کرد. فردا که با بدنی غرق خون مهمان سفره خداوند متعال شد، سِرّ آن همه شوخ طبعی و خنده هایش را فهمیدم. خنده های وصال بود.

 

=آن روز شصت و دومین روزی بود که روزه می گرفت. ماه شعبان، ماه رجب و دومین روز ماه رمضان. بعد از نماز ظهر و عصر، رفته بود برای باز کردن مغازه اش. با دوستش توی مغازه بود که همان اراذل و اوباش می‌آیند و شروع می کنند به ناسزا گفتن و شکستن شیشه های مغازه و اهانت به مردم. همین که هادی، پایش را از مغازه بیرون گذاشت با چاقو، دستش را به شدت مجروح کردند. کسی هم جرأت کمک کردن نداشت. چهار پنج نفره دوره اش کردند. ضربه بعدی را طوری زده بودند به گردنش که شریانهای اصلی، قطع شده و تیغه چاقو حنجرش را برید.

=مگر نه این که عاشق باید رنگی از معشوق داشته باشد. هادی، عاشق حسین بود و شبیه معشوقش به شهادت رسید. ماه رمضان بود و لب تشنه جان داد. شهید امر به معروف شد، همانی که سید الشهدا برایش قیام کرد. جنازه‌اش را هم که دیدم باز رنگ و بوی قتیل کربلا را داشت. تیغ آن نانجیب، رگ‌های گردنش را بریده بود. سلام بر هادی، محبی از محبان حسین، مقطوع الوتین کربلا...

 

=قاتلش را دستگیر کردند و محکوم شد به اعدام. قرار شد حکم را توی میدان امام حسین اجرا کنند. ‌ پدر شهید به احترام شب های قدر، تعویق در اجرای حکم را خواست. روز اجرای حکم، جمعیت زیادی آمده بود. پدر هادی هم نشسته بود توی ماشین. طناب دار به گردن قاتل انداخته شد. همه منتظر اجرای حکم بودند که ولوله‌ای به پا شد. پدر دلسوخته ای که فرزند عزیزش را با ضربات جهل و نادانی از نفس انداختند، قاتل را بخشیده بود.

به کوشش مهدی قربانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">