اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۹۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایثار و شهادت» ثبت شده است

شَبَحِ حزب الله!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ

چند والپیپر زیبا از عماد مغنیه به مناسبت سالروز شهادتش

 

بچه ها را که به مسجد راه نمی دادند! دوست داشت احکام دینی را یاد بگیرد. با یک روحانی صحبت کرد. بعد پیشنهاد داد کلاس را در خانه برگزار کنیم که بچه های دیگر هم بیایند. همان بچه هایی که به مسجد راهشان نمی دادند دوست داشتند در و دیوار مسجد را رنگ کنند تا زیباتر شود. پولی دست و بالشان نبود. چهار روز بعد آمد با همه وسایلی که برای نقاشی نیاز بود. رفته بود باغ پرتقال کارگری کرد تا این پول را به دست بیاورد. آن موقع فقط ده سالش بود.

 

تجاوزات رژیم اشغالگر باعث شد خانواده اش به نقطه ای دیگر مهاجرت کند. وضع مالی شان سر همین ماجرا خوب نبود. با این حال دغدغه مبارزه با ظلم را داشت. از پانزده سالگی عضو سازمان آزادی بخش فلسطین شد. برادرکوچک ترش جهاد و بعدها برادر دیگرش فؤاد به خیل شهدا پیوستند. هوش و ذکاوت عملیاتی اش در جنبش فتح باعث شد که یاسر عرفات در نامه هایش او را "پسر عزیزم" خطاب کند.

 

مبارزین از همه طیف بودند. خیلی هایشان کمونیست بودند. عماد مسلمان بود و اهل مسجد و نماز. برای همین زودتر از همه جذب امام خمینی شد و با پیروزی انقلاب اسلامی ایران عکس او را روی پیراهن های نخی چاپ می کرد و می داد دست بچه ها. خودش هم اولین کسی بود که این لباس را به تن کرد. به او ودوستانش می گفتند: خمینیون! پوستری را طراحی کرد که عکس امام بود و پرچم اسلام که بالای کره زمین چشم نوازی می کرد.

 

 

ممکن بود خیلی از بچه های مسلمان انقلابی جذب کمونیسم شوند. کتاب فلسفه ما و اقتصاد ما نوشته آیت الله سید محمدباقر صدر را می خرید و به آنها هدیه می داد. می گفت: اسلام است که می تواند قدس و فلسطین را آزاد کند. بعدها از همین بچه ها در جنبش حزب الله استفاده کرد و بهشان مسئولیت داد.

 

 

تازه بیست ساله شده بود که رونالد ریگان رییس جمهور وقت آمریکا اعلام کرد آمریکا تا صد سال بعد هم که شده دست از تعقیب عماد مغنیه نخواهد کشید! انفجار مقرّ تروریست های آمریکا در بیروت، 239 کشته روی دستشان گذاشته بود. چتربازان فرانسوی هم که تلفات دادند انگار همه دنیا افتاده بودند دنبالش. زندگی مخفی عماد از آن زمان آغاز شد.

 

همان ابتدای نامزدی اش به شدت مجروح شد. برگزاری یک جشن ساده برایش مقدور نبود. ردّی از او نباید باقی می ماند. تصاویر شخصی اش را هم محو کرده بود. در هر جمعی می خواستند عکس بگیرند با خنده و شوخی می رفت خودش دوربین را دست می گرفت که توی عکس نیفتد و جلب توجه هم نشده باشد. همسرش را از لبنان به تهران آورد تا لااقل جای او امن باشد. خودش دائم غیب می شد و به دل خطر می رفت. یکی به او گفت: با این کارهایت از مرگ نمی ترسی؟ جواب داد: وقتی از دوستانم می خواهم که در عملیات با مرگ بازی کنند اگر خودم بترسم خیانت کرده ام. به همسرش که از نبود او گله داشت با لبخند گفت: پس چه کسی باید برای ظهور امام زمان زمینه چینی کند؟

 

دوست نزدیکش بودم. بعد از ده سال اسارت در فرانسه به لبنان برگشتم. فکر کرد فراموشش کرده ام. خودش را به اسم دیگری معرفی کرد. گفتم: عماد! من که می شناسمت! با همین کارهایش بیست و پنج سال سرویس های جاسوسی دنیا را سر کار گذاشته بود.

 

 

دلم برایش تنگ شده بود. می دانستم دل او هم همین حال و روز را دارد. سرش حسابی شلوغ شده بود. یک روز که آمد کتاب نصایح الشیعه را برایم هدیه آورد. صفحه اولش نوشته بود:

این کتاب را به همسر عزیزم هدیه می کنم. باشد که رودخانه عشق و ایمان همیشه در قلب هایمان جاری باشد. دوستدارت عماد

 

 

معلوم است وقتی به تو می گویند قرار است از نزدیک با فرمانده ای کار کنی که برای اولین بار اسرائیل را شکست داد و همه سازمان های جاسوسی دنیا دنبالش هستند تصور می کنی با فردی خشک و جدی و خشن طرف هستی؛ اما از نزدیک که می دیدی اش باور نمی کردی این مرد شوخ و شاد و متواضع که به نظم و زیبایی لباس هایش اهمیت می دهد همان عماد مغنیه معروف باشد.

بعضی بچه های حزب الله هم شک داشتند که اصلاً عماد مغنیه ای وجود دارد یا نه؟!

 

 

محافظ نداشت و خیلی عادی در لبنان و سوریه و ایران تردد می کرد. با چهره و تیپی معمولی و ناشناس. فارسی را با لهجه تهرانی صحبت می کرد، فرانسوی و انگلیسی را با لهجه خودشان. مترجم نمی خواست و کسی هم شک نمی کرد که او دارد مخفی کاری می کند. خیلی از لبنانی ها نمی دانستند این حاج رضوان که با او جلسه و بحث و همکاری داشته اند همان عماد معروف است و نفر دوم حزب الله. شاید برای همین بود که سرویس های جاسوسی غرب، اسمش را گذاشته بودند: شبحِ حزب الله! رسانه های غربی می گفتند: او بارها با جراحی پلاستیک تغییر چهره داده و اغلب عملیات های پر سر و صدا در جاهای مختلف دنیا را گردن او می انداختند. خودش اینها را که می شنید می خندید.

 

اشغالگران صهیونیست خسته شده بودند و تصمیم گرفتند از جنوب لبنان خارج شوند. عماد گفت: همین طوری که نمی شود. بعداً از خودشان قهرمان می سازند. جریان مقاومت بود که آنها را خسته کرد و عقب زد. الان هم باید با تحقیر از لبنان بروند. باید بروند زیر آتش بچه های لبنان.

 

فقط طراح عملیات و فرمانده جنگ نبود. سخت ترین کارها را خودش به عهده می گرفت. یک بار در محاصره دشمن زیر وان حمامی مخروبه اتاقکی ساخت و چند روز مخفیانه با دشمن می جنگید؛ اما هیچ وقت نشد کاری را هر چند که بزرگ باشد به نام خودش تمام کند. نقشه هایش پدر اسرائیل را در آورده بود ولی هیچ وقت توقع تحسین دیگران را نداشت و پیش صمیمی ترین دوستانش هم از دستاوردهای خودش چیزی نمی گفت. پدر و مادرش هم بعد از شهادتش فهمیدند او که بود و چه کرد.

 

 

یکی از رزمنده ها داشت ظرف شامش را می شست. شوخی و جدی ظرف های خودمان را هم گذاشتیم جلوی دستش. تبسمی کرد و شروع کرد به شستنشان. ما باید آماده می شدیم برای جلسه با حاج رضوان. وقتی کسانی را برای جلسه ای در این سطح اهمیت دعوت می کنند یعنی کار و مسئولیتی سنگین را از آنها انتظار دارند. نشستیم تا حاج رضوان بیاید. وقتی دیدیمش خشکمان زد. فرمانده بزرگ ما همان رزمنده متبسمی بود که داشت ظرف می شست. اصلاً به رویمان نیاورد که چه اتفاقی افتاده و رفت سر اصل مطلب.

 

 

عاشق فوتبال بود. گاهی می آمد در کوچه پس کوچه های ضاحیه با ما فوتبال بازی می کرد. آن موقع نمی دانستیم این جوان فوتبالی که این طور دنبال توپ می دود همان اسطوره ای است که آمریکا روی سرش بیست و پنج میلیون دلار جایزه گذاشته است.

 

انگار کتاب ها را می خورد. چنان به مباحث مختلف مسلط بود که فکر می کردی خودش استاد این رشته است. در علوم سیاسی درس می خواندم. امتحان نزدیک بود و آمادگی نداشتم. کتابم را گرفت و همان شب جزوه ای خوب و کامل از دلش در آورد. سر فرصت نشستیم و کل متون کتاب را با زبان ساده برایم توضیح داد. جالب بود جدیدترین فیلم های روز سینمای جهان را می نشست تماشا و درباره اش بحث می کرد. دوستی می گفت: اگر عماد نظامی نبود کارگردان بزرگی می شد.

 

در اوج درگیری های غزه از یک تونل زیرزمینی خودش را رساند وسط معرکه. فرمانده طراز اول حماس وقتی او را شناخت مات و مبهوت ماند. در 2003 میلادی که عراق توسط آمریکا اشغال شد رفت آنجا و جوان های انقلابی عراق را آموزش داد تا بالاخره آمریکا دمش را گذاشت روی کولش و رفت. همین بچه ها بعدها در نبرد با داعش خوش درخشیدند.

 

 

شرایط جنگی بود. می دانستند همه جا پر شده از جاسوس های وابسته به صهیونیسم که توی شهر قدم می زنند و اطلاعات جمع می کنند. انگار با کسی قرار داشت. نشستنش توی مسجد زیاد طول کشید که بهش شک کردند. دستگیر شد. کمی طول کشید تا بفهمند نفر دوم حزب الله را اشتباهی گرفته اند. رنگ از صورتشان پرید. عماد دلداری می داد: اشکال ندارد شما وظیفه تان را انجام داده اید.

 

 

از اسمش هم پیداست، حرب تموز، یعنی جنگ در تابستان. هوای گرم و آن همه تقلا در میدان رزم، با این حال تمام آن روزها را روزه گرفت به نیّت پیروزی در نبرد با صهیون. شب چند ساعتی آمده بود پیشم. می دانستم حسابی ضعیف شده و روزه به او فشار آورده. غذای خوب تهیه کردم. لب نزد. گفت: بچه ها در جنوب از این غذاها ندارند که بخورند. کنسرو ماهی را باز کرد و خورد و گفت: الحمدلله.

 

 

از هوا، هواپیماها گشت می زدند، روی زمین هم جاسوس ها. عماد و سید حسن با لباس شخصی و مبدّل رفته بودند وسط مردم و در خیابان های بیروت پرسه می زدند، آبمیوه و بستنی می خوردند و برای خودشان صفایی داشتند.

 

رژیمی که ارتش کشورهای عربی را شکست داده بود و خودش را همیشه پیروز می دانست دوبار از یک گروه به نام حزب الله با فرماندهی عملیاتی عماد شکست خورده و ابهتش شکسته شده بود. هیچ گاه هیچ جا فرصتی نشد کسی از عماد مغنیه به خاطر خلق حماسه های تاریخی اش قدردانی کند و به او مدال فتخار بدهد. خودش هم دنبال این چیزها نبود. بعد از شهادتش سید حسن لقبی به او داد که تا ابد در تاریخ یادگار خواهد ماند: قائدالانتصارین، یعنی فرمانده دو پیروزی.

 

 

از موسیقی های فارسی یا عربی که اشعار قوی و عرفانی داشتند خوشش می آمد. چند ساعت قبل از شهادتش داشت این نغمه محمد اصفهانی را گوش می داد:

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازی با ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم ....

 

 

هر جا توانست برای شهادتش دعا کرد. دوست داشت عاقبتش به اصحاب حسین گره بخورد. کربلا و مکه و ... اما حرم حضرت رقیه برایش حال و هوای خاصی داشت. اشک ها و دعاهایش دیدنی تر بود. شب های آخر هم که در دمشق بود فرصتی دست می داد می رفت حرم سه ساله اباعبدالله و در خلوت خودش نجوا می کرد. شاید اذن شهادتش را همان جا گرفته باشد.

 

از وقتی جنوب لبنان آزاد شد تمام همّ و غم ش را گذاشته بود برای آزادی قدس شریف. یک جا بند نمی شد. آزادی قدس را برخلاف تصور بعضی ها که افکار ناسیونالیستی یا کمونیستی داشتند محال نمی دانست. با تمام گروه های آزادی بخش حتی آنهایی که فریب رژیم اشغالگر را خورده بودند ارتباط داشت و برای نبرد تشویق و تجهیزشان می کرد. آخرین جلسه ای که در آن شرکت داشت هم درباره کمک به آزادی فلسطین بود. دشمن ردّش را زده بود. کمی بعد از جلسه بود که صدای انفجار بلند شد. رسیدم بالای سرش آرام بود. سر گذاشته بود به سجده و پرواز کرده بود. در اتاق کار سید حسن عکسی از عماد است که زیرش نوشته: خون تو هرگز هدر نخواهد رفت.

 

به پدرش گفتند: عماد تصادف کرده. خیلی بی تاب شد. وقتی فهمید شهید شده آرام گرفت و نشست. مادرش هم اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد که سومین پسرش نیز نه در بستر و بر اثر حادثه و ... که به دست دشمنان خدا و در راه خدا شهید شده است.

 

 

هوا سرد و بارانی بود؛ اما خیابان های ضاحیه از انبوه جمعیت موج می زد. زمستان، گرمای عشق و ایمان و شهادت را در خود داشت؛ زیر تابوت عماد که هیچ کس او را پیش از این نمی شناخت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پر طاووس قشنگ است ...!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۵۴ ق.ظ

توهین مدعی متوهم قطبیت دراویش به سردار دلها شهید سلیمانی

 

فضیلت مجاهدان بر قاعدان فقط کلام خدا نیست از بچه هم سوال کنید می داند کسی که با زبان به شما محبت و اظهار لطف کند در مرتبه ای نازل تر از کسی قرار دارد که برای شادی و رضایت خاطر شما قدمی بر داشته و به خود سختی می دهد.

آن وقت یکی بیاید چند آدم یکجانشین و عافیت طلب که مهم ترین حرکتشان در دنیا خوردن و خوابیدن بوده را شهید قلمداد کند اما قاسم سلیمانی که در عمق خطر و دل آتش برای نجات زنان و کودکان مظلوم و بی دفاع آرام و قرار نداشته را شهید نداند شما در فهمش شک نمی کنید؟

اصلا اگر امثال این آدم های بی مصرف و سطحی نگر و مفت خور راه سلیمانی را که در تقابل با منافع آمریکا بود قبول داشته باشند باید به طریقت حاج قاسم ها شک کرد!

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روایت صورتی!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ب.ظ

گفتگویی اینستایی پیرامون حواشی روایت عاشقانه های شهدا

محمد مهدی آقاجانی

سید حمید مشتاقی نیا

 

https://www.instagram.com/tv/CE4sgv-p8k1/?igshid=1b9vsypmc9m5w

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خسته نشو مرد!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ

lulo_img_8769.jpg

 

برادر بزرگوارم حسین روروهه، جانباز سرافرازی است که آموزه های ایثار و مجاهدات را منحصر به خاکریزهای جبهه و جنگ ندانسته و هر روز و هر مکان را کربلای خویش می داند.

کانال ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی یکی از جلوه های حضور عدالتخواهانه این مرد مبارز و انقلابی است که البته به مذاق صاحبان قدرت خوش نیامده است.

این روزها فشار ناشی از آثار به جا مانده از دوران جهاد و شهادت توأم با ترکش های پیدا و پنهان جنگ نرم و زخم های مبارزه در جبهه امر به معروف و نهی از منکر، روح لطیف این مرد بزرگ و عدالتخواه را آزرده و خاطرش را مکدّر ساخته است.

برای سلامتی این بسیجی شجاع و خط شکن دعا می کنم و امیدوارم همچون گذشته با اقتدار و روحیه ای خستگی ناپذیر در صف مقدم جهاد با عناصر نفوذ و وادادگان سیاسی و فرهنگی و خائنان به خون شهدا حضوری پررنگ داشته باشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یعنی انتخاب شده!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ

 

در آمریکا، کعبه آمال اهل دنیا، همه چیز برای خودش داشت. صاحب خانه ای بود بزرگ و دو طبقه و مجهز به استخر. استاد تمام دانشگاه برکلی بود در رشته فیزیک پلاسما. به جایی رسیده بود که خیلی ها در سراسر دنیا در رویای یک لحظه آن عمر خویش را سپری می کنند. آن وقت پول و امکانات مادی و جایگاه علمی را رها کرد آمد جنوب لبنان وسط ویرانه های بیروت یتیم خانه زد و بچه های بی سرپرست را سرپرستی کرد. خودش می گفت دوست دارم به همه قله های عالم مادی برسم و بعد از دنیا و تعلقاتش دست شسته و همه چیز را برای خدا رها کنم. دوست داشت بهترین هدیه را به محبوب خویش نثار کند.

غاده از او خواست لااقل یکی دو روزی از تعطیلات عید یتیم خانه را رها کرده و با او به میهمانی برود. استدلال جالبی داشت. اگر دنبال عرفان عملی هستید این نگاه مصطفی را در خاطر بسپارید:

می گفت بچه های یتیمی که اینجا هستند به دو دسته تقسیم می شوند. بعضی هایشان خاله یا دایی یا عمو و عمه ای دارند، بعضی هایشان هیچ کس را در این عالم ندارند. آنهایی که خاله و دایی و عمه و عمو دارند این ایام چند روزی به دیدار بستگان رفته و وقت بازگشت از خاطرات شاد تفریح و گردش در کوه و جنگل و دریا و دشت و دمن تعریف خواهند کرد؛ من اینجا می مانم با این بچه هایی که کسی را ندارند بازی و خنده و شوخی میکنم؛ فوتبال بازی می کنم و کشتی می گیرم، برایشان خاطره بشود تا وقتی دوستانشان برگشتند اینها هم چیزی برای گفتن داشته باشند.

راستش من هر بار که به این قسمت روایت از حیات قدسی مصطفی می رسم این آیه به ذهنم خطور می کند: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.

چقدر شیرین است یاد چمران. نقل از امام است که گفت دلم برای چمران تنگ شده است.

غاده می گفت یک روز جنوب خیلی شلوغ شد. یک زد و خورد شدید با اسراییل. بچه ها خیلی تلفات دادند. حالم گرفته و دگرگون بود. دیدم مصطفی نیست. انگار غیب شده و رفته توی زمین. گفتم لابد ترسیده و فرار کرده! خیلی گشتم تا کنار آب پیدایش کردم. لم داده بود گوشه ای با چهره تکیده و زخمی و چشم دوخته بود به غروب آفتاب. نزدیک شدنم را حس کرد. گفت چقدر غروب خورشید زیباست. داشتم شاخ در می آوردم. گفتم این همه آدم درب و داغان شده اند تو از زیبایی ها حرف می زنی؟ گفت درد و رنج و زخم و مصیبت هم اگر برای خدا باشد زیباست.

جانم چمران که ما رایت الا جمیلای زینبی را در وجودش نهادینه ساخته بود.

یک بار فقط این اتفاق در عمر جمهوری اسلامی رخ داد که بک نفر هم وزیر باشد هم نماینده مجلس هم نماینده ولی فقیه. هنوز قانون قوام نیافته بود. چمران وزیر دفاع بود هم نماینده مردم تهران در مجلس هم نماینده امام در شورای عالی دفاع. یک عنوان از این مسئولیت ها کافی است تا یک نفر بار چند نسل بعد از خودش را هم ببندد.

همسرش می گوید شما مستضعف مستضعف که می گویید مستضعف لااقل قاشق و چنگال دارد. ما در زیر زمین نخست وزیری زندگی می کردیم یا گوشه ای از استانداری خوزستان و جندی شاپور و ... و حتی قاشق و چنگال هم نداشتیم.

می گفت می خواهم راه علی را بروم. او نمونه کوچک علی بود. دنیا برایش به اندازه آب بینی بز ارزش نداشت مگر ان که برای خدا قدمی بردارد.

چمرانی که در سوسنگرد یکه و تنها دشمن متجاوز را به ستوه آورده و می گفت گاه احساس می کنم مرگ از من می هراسد نقاش عاشق پیشه ای بود که در خلوت با خدا قطره جا مانده از دریا بود که دریایی شدن را در تار و پود وجودش می تنید و شعاعی از نور خدا در نفس قدسی اش انعکاس می یافت. می گفت تا کودکی گرسنه در نقطه ای دور دست از قاره آفریقا نمی تواند خوشحال و شاد باشد من هم از ته دل نخواهم خندید.

راستی می دانید همین چمرانی که همه زندگی اش را برای خدا در راه دفاع از میهن صرف کرد مغضوب بعضی جریان های سیاسی بود و گاه در نشریاتشان کاریکاتور او را می کشیدند که از عینکش لوله تانک بیرون زده است!

منطق کنشگری چمران را باید در یکی از آثار نقاشی اش جستجو کرد. شمعی کوچک کشیده بود در دل صفحه ای سیاه. زیرش نوشت من اگر چه شمعی کوچک در مقابل انبوه سیاهی ها هستم اما به اندازه خودم که می توانم نور ببخشم و پیرامونم را روشن سازم.

اگر هیچ جلوه ای از گنجینه هشت سال دفاع مقدس بیان نشود مگر همین خاطرات چمران و زوایای زندگی تابناک او برای همه نسل ها کفایت می کند که بدانند مردانگی و عشق و غیرت و عرفان چگونه تفسیر می شود.

شب آخر ناگهان از در آمد تو و گفت این بار فقط به خاطر تو آمده ام. غاده باورش نشد. مصطفی داشت وداع می کرد. مثل همیشه ایستاد به نماز و اشک هایش جاری شد اما وقتی غاده کفش هایش را ردیف کرد مثل همیشه نبود که مانعش بشود. صبح که خبر جراحت مصطفی را به غاده دادند و او را ببه بیمارستان بردند راهش را کج کرد و صاف رفت طرف سردخانه. گفت مصطفی رفتنش را با من در میان گذاشته بود. جنازه مصطفی را بوسید و رو کرد به آسمان و خواند: اللهم تقبّل منّا هذالقربان

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

همین امروز 23 خرداد!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۶ ب.ظ

 

شلمچه، کانال ماهی، اوج درگیری بین رزمنده های مازندرانی با ارتش بعث بود. عملیات ایذایی بود و قرار نبود منطقه ای از خاک دشمن به تصرف نیروها در بیاید. ولی باید وقت و توان و توجه عراقی ها در آن نقطه صرف می شد.

درگیری 72 ساعت ادامه داشت و رزمنده های سپاه کربلا توانسته بودند بیشترین تلفات ممکن را از عراقی ها بگیرند.

اهداف مورد نظر که تأمین شد، دستور عقب نشینی آمد. رزمنده ها به طرف خط مقدم جبهه ایران عقب آمدند. شیخ خسته بود. شب قبل را تا صبح بیدار ماند و از یازده اسیر عراقی مراقبت کرد؛ هم مراقبت، هم پرستاری!

شاید روزی یکی از آن یازده نفر، قلم و کاغذی بر دارد و به رسم انصاف، چند ساعت حضور در کنار سرباز امام زمان (عج) را برای هموطنانش تعریف کند؛ تجربه ای که شاید دیگر هیچ گاه در مسیر زندگی آن یازده نفر تکرار نشود.

شیخ خسته بود، ولی گام هایی استوار بر می داشت. دشمن زخم خورده بود. عصبانیت دشمن فقط به خاطر تلفاتش نبود. او از این که فهمیده بود نیروهای ایرانی در یک عملیات ایذایی، چنین حماسه ای آفریده و حالا به سلامت در حال بازگشت به جبهه خودشان هستند، بیشتر به خود می پیچید. دشمن عصبانی بود و می خواست از پشت، خنجر بزند.

بچه ها زیر آتش توپخانه دشمن به راهشان ادامه می دادند که دو  دستگاه تویوتای سپاه آمدند و زیر پای شیخ، ترمز گرفتند. عده ای هجوم بردند و پشت آن دو ماشین سوار شدند. شیخ که در یک قدمی ماشین ها بود هم می توانست، اما حیا کرد، شاید از این که رزمنده ای خسته تر از او جا بماند. راهش را کج کرد و از کنار ماشین ها، پیاده به سمت جبهه خودی راه افتاد.

عده ای دیگر هم که او را می شناختند و همیشه زیر نظرش داشتند تا گوشه ای از حرکات و سکنات او را یاد بگیرند و انجام دهند، اجازه دادند بقیه سوار ماشین شوند و خودشان دنبال شیخ راه افتادند.

گلوله توپ از میان آن همه جمعیت، راهش را پیدا کرده بود. این شاید همان گلوله ای بود که شیخ در خواب دیده بود. آن گلوله فقط یک مأموریت داشت که باید انجام می داد. آمد و درست نشست زیر پای شیخ ....

 

 

امروز 23 خرداد سالروز شهادت طلبه شهید محمد زمان ولی پور است. کتاب خاطرات شیرین این شهید عزیز را اینجا دریافت کنید:

https://beheshteghalam.ir/مسافرملکوت/243.html

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تو شهید می شوی!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ ق.ظ

وقتی سید حسن شهید شد، گریه های مادرم قطع نمی شد. بعد از مدتی یکی از همسایه ها خوابی دیده بود.

می گفت: امام زمان (عج) را در خواب دیدم.

فرمودند: به فلانی بگویید چرا این قدر گریه و زاری می کند، حسن آقا پیش ماست و حالش هم خوب است.

از آن به بعد قلب مادرم آرام گرفت و از گریه هایش کم شد.

کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۹۴-۹۵٫

کتاب تو شهید می شوی

خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی

نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا

تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگی مطاف عشق

ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا

نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵

تعداد صفحات: ۱۴۳ صفحه- مصور

کتاب در یک نگاه:

کتاب حاضر روایت کننده نوجوانی های داغ یک عاشق شهادت را با روایتی صمیم و بدون اغراق روایت می کند. صفحات مفید کتاب ۱۳۳ صفحه است که حسن ختام آن ده تصویر از راوی کتاب و هم رزمانش می باشد. راوی کتاب متولد ۱۳۴۹ شمسی در شهر بابل است که در زمان شروع جنگ ده سال بیشتر نداشته است. او با زور و زحمت خانواده و مسئولین اعزام را راضی می کند که برای عملیات کربلای پنج راهی منطق جنگی شود. اما به خاطر سن کمش به عنوان پیک گردان، نیروی بهداری و تبلیغات از او استفاده می شود.

روایت کتاب، روایتی صادقانه است که تلخی ها و شیرینی های روزها و ماه های منتهی به قطع نامه را هم حکایت کرده است.

اسم کتاب تعبیر رایجی است که افرادی که سن و جثه لاغر راوی را می دیدند می گفتند تو شهید می شوی:

برشی از صفحه ۴۸ کتاب:

ما بچه های بابل بیشت ردر گروهان دو بودیم. فرماندهی ما با یکی از رزمندگان آملی به نام اسماعیل نجات بخش بود. او بارها به من می گفت: تو شهید می شود. چون به یان برداشت خودش اعتقاد داشت، همیشه می گفت: برای من هم دعا کن. البته خود ش هم مشتاق شهادت بود و آخرش شهید شد. گویا همین حرف یا نوع نگرش او باعث شده بود سید احمد محمدیان از رزمنده های قدیمی امیر کلامرا شیشه صدا کند. وقتی به تو می گفتند شسشه؛ یعنی زود می شکنی و ماندنی نیستی.

گشت و گذاری در کتاب:

کتاب حاضر در نه فصل تنظیم شده است:

فصل اول به نام خانواده راوی پرداخته و به تناسب به گذشته مرارت بار پدر بزرگش اشاره رفته است. این که جد پدری اش وقتی که پدر یزگش کودک بوده از دنیا می رود و حال مادرش رو به وخامت می گذارد. در این دو ران مادر یزرگش فرزند را به کسی واگذار می کند که بزرگش کند و به عروسش می گوید بچه ات از دنیا رفته تا او اذدواج کند. بعدها آن بچه به کل داستان را آگاه یپیدا می کند اما ترجیح می دهد پیش خانواده ای که سرپرستی اش را پذیرفته بودند بماند.

فصل دوم روایت گر سال های منتهی به انقلاب اسلامی است که راوی دوران کودکی اش را می گذراند. هر چه به انقلاب نزدیک تر شده از قدرت شاه و ساواک کم شده به قدرت نیروهایی افزوده می شود که بعدها به اسم منافقین شناخته شدند. این گروه با عوام فریبی نیروهای انقلابی را به سمت خود می کشاندند. در سال ها یاولیه بعد از انقلاب هم با ترور و ارعاب در مقابل مردم انقلابی قرار گرفته بودند.

فصل سوم کتاب، شروع حضور راوی در بین نیروهای بسیج و رزمندگانی است که از جبهه به شهر برگشته و با توصیفات خود آتشی را به جان راوی می اندازند تا بالاخره او هم پس از کش و قوس های فراوان بتواند راهی مناطق عملیاتی شود.

برشی از صفحه ۳۱ و ۳۲ کتاب:

شش نفر از نیروها جلو ایستادند بقیه پشت سر آنها قرار گرفتند ردیف به ردیف هر ۶ نفر را بلند می‌کردند. سه نفر دیگر آمده بودند و می‌خواستند ببینند چه کسی باید بماند چه کسی باید برود. گویا این ماجرا تمامی نداشت.  باز دلم آشوب شد. قیافه شان بسیار جدی بود. گت را از شلوارم در آوردم تا شلوارم روی پوتینم را بپوشاند. بند پوتین را باز کردم و سعی کردم روی پنجه های پا بایستم تا قدم بلند تر نشان بدهد. احساس کردم این بار دیگر کارم تمام است. همین طور هم شد که دیدم بینشان بحث شد.

دو نفرشان می گفتند این باید برود و فقط یک نفر از من حمایت می کرد. در نهایت حکم به اخراج از صف آموزشی ها دادند.

 وقتی ناامید شدم دوباره روی کف پایم قرار گرفتم و ناگهان قدم پنج سانتی متر کوتاه تر شد.

 رفتم حدود ۱۰ متر آن طرف تر. در کنار کسانی که قیافه و هیکل بچه گانه بود. زمین آسمان دور سرم می چرخید. دوست نداشتم  جلوی این همه آدم ضایع بشوم. تصور بازگشت به خانه و محل و توضیح دادن به دیگران و زمزمه های احتمالی زیر لب شان هم برایم عذاب آور بود.

آبروریزی بزرگی بود. قلبم از جا کنده می شد.  پیش خودم گفتم یا الان اینجا ماندگار می‌شوم و یا دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آید.  دیدم اگر نجنبم کار از کار می گذرد. یک آن متوجه شدم روی آن سه نفری که برای جداسازی بچه های ریز آمده بودند طرف دیگری است.  جای معطلی نبود.  باید تصمیم آخر را می‌گرفتم. اگر بر می گشتم دیگر معلوم نبود بتوانم برای آموزش ثبت نام کنم و بیایم . بی درنگ و با سرعت زیاد بدون هیچ صدایی  جستی زدم و  خودم را به یکی از صف ها رساندم و خیلی عادی کنار بقیه نشستم. چند نفر  متوجه شدند و خنده شان گرفت. ولی به روی خود نیاوردند.

این شاید بزرگترین تقلبی بود که در عمرم انجام داده ام.

فصل چهارم کتاب روایتگر اولین حضو ر راوی در در مناطق عملیاتی در شهریور ۱۳۶۵ می باشد.

فصل پنجم کتاب به اولین تجربه عملیاتی راوی در عملیاتی کربلای پنج می پردازد.

فصل ششم کتاب به تک و پاتک های بعد از عملیات کربلای پنج می پردازد که مطالبش خالی از لطف نیست.

برشی از صفحه ۸۱ کتاب:

 در کنار اورژانس شهید احمدی حمام شیمیایی ها بود بچه های را که شیمیایی می‌شدند سریع داخل حمام می فرستادند و با مواد خاص شستشو می دادند و آنها را به عقب می فرستادند بچه‌های ما هم از دوش آنها برای حمام کردن خود استفاده می کردند. یک بار زیر دوش بودم که آب سرد شد داشتم. داشتم یخ می زدم. یادم آمد که کسی می‌گفت: اگر خدا را از ته دل صدات کنم حاجتم روا می شود. دعا کردم آب گرم شود.

 دقایقی نگذشت که آب گرم شد. داشتم خودم را می شستم که دیدم دمای آب بالا می رود. کمی بعد آب داغ شد به گونه ای که انگار داشت به جوش می آمد.

 گفتم خدایا حالا ما یک چیزی گفتیم.

در همین ایام برادرش سید حسن ایزدهی به شهادت رسیده ولی پیکرش در منطقه می ماند. خانواده تلاشی وافر می کنند تا با اطمینان از حیات یا شهادت فرزندشان از بلا تکلیفی خانواده های جاوید الاثر رهایی یابند. تلاشی که تا هشت سال بعد به نتیجه نمی نشیند.

برشی از صفحه ۹۱ کتاب:

شب نشستم در جمع خانواده و من و من سر صحبت را باز کردم. بنده های خدا فهمیدند مسئله مهمی را می خواهم بیان کنم. نفس در سینه هاشان حبس شده بود. آنچه که اتفاق افتاده بود را خیلی خلاصه و کوتاه بازگو کردم. یک لحظه چشم همه گرد شد و یکی یکی پرسیدند: چی؟ چی شد؟ دو باره بگو…

صدای گریه مادرم بلند شد. رفتار پدرم عادی بود. خدا را شکر کرد. بعدها خودش برایم گفت: روزی که در مراسم خانه شهید محمد حسین زاده مقدم شرکت کردم، پدران شهدا نشسته بودند. به حال آنها حسرت خوردم. آن جا از خدا خواستم که مرا هم در زمره پدران شهدا بپذیرد. دلم می خواست یکی از پسرانم فدایی راه حسین (ع) بشود.

در فصل هفتم کتاب، راوی برای مدتی پس از شهادت برادرش نمی تواند به جبهه اعزام شود. پدر و مادر راضی نیستند. می ترسند به داغ دوم مبتلا شوند. راوی برای گرفتن رضایت دست به اعتصاب غذا در منزل می زند و نهایتا می تواند رضایت مادرش را برای ادامه حضو ردر منطقه کسب کند.

برشی از صفحه ۱۰۲ کتاب:

شهادت اکبر بدجوری مرا هوایی کرده بود. درس دیگر توی سرم فرو نمی رفت. پایم را توی یک کفش کرده بودم که بروم جبهه. پدر حرفی نداشت؛ اما مادر مخالف بود. شاید حق داشت. داغ فقدان حسن هنوز بر دلش سننگینی می کرد. پیش حاج آقا برهانی استخاره گرفتم. خوب آمد. اعتصاب غذا کردم که برم جبهه. چند روز سر سفره نمی رفتم. یک بار کسی در خانه نبود. گرسنگی بد جوری به من فشار می آورد. فوری یک دانه تخم مرغ را نیم رو کردم و خوردم. یادم رفت پوست آن را مخفی کنم. مادر که آمد لبخندی زد و گفت: فقط جلوی ما غذا نمی خوری؟!

بالاخره رضایت مادر جلب شد و اوایل خرداد به همراه رضا داد پور به صورت غیر رسمی عازم هفت تپه شدم.

در این فصل به دفاع جالب رزمندگان اسلام از دفاع مقدس و شبهه زدایی از آن، اشاره ای آمده است.

برشی از صفحه ۱۰۵ کتاب:

وضع غذایی در منطقه تعریفی نداشت و حسابی لاغر شده بودم. یک بار در بانه به یک ساندویچ فروشی رفتم. آن ایام مصادف شده بود با تبلیغات صدام مبنی بر پذیرش آتش‌بس. این گونه وانمود می‌کرد که ایران حاضر به صلح نیست.

 جوانی آمد و شروع کرد به بحث کردن.  نسبت به جنگ بی تفاوت بود. ناراحت شدم .

گفتم: ما این همه راه از آن سر کشور آمده ایم اینجا. در شهر ما خبری از تیر و ترکش نبود. آن وقت تو برای دفاع از شهرت طفره می روی و میگویی جنگ خوب نیست؟! خودت چرا برای دفاع از شهر و دیارت به سربازی نمی روی؟!. می گفت:  می خواهم انگشتم را قطع کنم تا از خدمت معاف شوم. 

در فصل هشتم کتاب

در این فصل روایت صادقانه راوی خود را نشان می دهد. وی به وصف برخی روحیه های غیر الهی در سال های آخر دفاع مقدس می پردازد. همان روحیه هایی که وقتی با تلاش برخی از مسئولان جنگ برای تحمیل قطع نامه ۵۹۸ به امام خمینی (ره) ضمیمه می شود، راز عدم الفتح های سال های آخر را نشان می دهد.

  برشی از صفحه ۱۱۵ کتاب:

بهار سال ۶۷ بود فضای هفت تپه کمی با سالهای پیش متفاوت شده بود. سوله های بسیاری جای چادرها را گرفته بود. امکاناتی مانند حمام، بهتر و بیشتر شده بود. نماز شب ها و خلوت های بچه ها همچنان ادامه داشت؛ ولی برخلاف گذشته گاهی از بلندگوی تبلیغات بعضی از گردان ها نوار شجریان یا نوار سرود بچه های آباده «مادر برام قصه بگو» پخش می‌شد که طبیعتا با مخالفت‌هایی همراه بود.

 یک دانشجوی پزشکی بود به نام نقویان، بابت تغییر فضای معنوی هفت تپه نگران بود. می گفت: اگر معنویت کمرنگ شود روح حماسه و سلحشوری نیز رنگ می‌بازد و قدرت رزمی نیروها تحت الشعاع قرار می گیرد.

 یک بار شب جمعه دعای کمیل حاج منصور را از بلندگو پخش کردم. یکی از مسئولان گردان تماس گرفت و پرخاش کرد که چرا نواری پخش می کنم که دل آدم  می گیرد؟ باید نوار شاد بگذارید.

 گفتم این مسئله مربوط به تبلیغات است. تهدید کرد که می آید سیم بلندگو را قطع می کند. از حرف خودم کوتاه نیامدم. گفتم: شب جمعه است و شب مناجات.

برشی از صفحه ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب:

 خبر رسید به حمله گسترده‌ای را آغاز کرده و قصد تصرف مجدد شهر فاو را دارد. باور این موضوع برایمان دشوار بود … رفتیم هفت تپه و از آنجا به پایگاه شهید بهشتی اهواز. دیدیم که دیگر کار تمام شده و بچه ها کاملا از فاو خارج شده اند. کمی ماندیم و به اهواز برگشتیم و چند روزی مهمان گردان فاطمه زهرا سلام الله علیها شدیم.

به خط اعزام مان نمی‌کردند. آخرش هم گفتند: به شما نیاز نداریم و برگردید به شهر خودتان.

 این حرف خیلی عجیب بود. درک آن برای ما سخت بود. مگر می شود دشمن با تمام قوا وارد خاک ما شود و ما در حالی که مشغول عقب‌نشینی هستیم، نیروهای تازه نفس را کنار بگذاریم. با ناراحتی و نگرانی به بابل بازگشتیم و تا پایان ماه مبارک رمضان در بابل ماندیم.

 

برشی از صفحه ۱۳۳ کتاب:

در جمع بچه های گردان چند نفر از بچه ها هم آمده بودند که رفتار چهار پنج نفر شان خیلی به رزمنده‌ها نمی خورد. اواخر جنگ بود. شاید آمده بودند تا سهمیه رزمندگان نصیبشان شود. شاید می خواستند قهرمان بازی در بیاورند. شاید هم جوّ گرفته بودشان. آنها در مراسم شرکت نمی‌کردند اهل نماز هم نبودند.

فصل نهم و پایانی کتاب به برخی حوادث میدانی منتهی به قطع نامه می پردازد.

برشی از صفحه ۱۱۸ کتاب:

وقتی در بابل بودیم در اوایل تیرماه، خبر حمله عراق به جزیره مجنون جنوبی به ما رسید. پیامی از حضرت امام در رسانه ها پخش شده بود که بر اصلی بودن مسئله جنگ تأکید داشت. امام وضعیت جنگ را با مفاهیمی چون کربلا و عاشورا قیاس کرده بود. این پیام امام شوری را در دل رزمنده ها به پا کرد از طرف دیگر بعضی رسانه‌های داخلی دائم از صلح حرف می‌زدند و اعتنایی به خط امام نداشتند. احساس کردیم که امام غریب است. سخن امام بوی تنهایی می دهد.

 با بعضی بچه ها تصمیم گرفتیم خودمان را به جبهه برسانیم. با اینکه دوم تیر از هفت تپه برگشته بودم ولی مجددا سوار بر مینی بوس سپاه و آماده اعزام شدیم.

 برشی از صفحه ۱۲۰ و ۱۲۱ کتاب:

دو گروهان بودیم که راه افتادیم. روز سه شنبه ۲۸ تیر ۶۷ توی اتوبوس و موقع اخبار ساعت ۱۴ بود که رادیو خبر قبول قطعنامه از طرف ایران را اعلام کرد. بچه ها در بهت و حیرت فرو رفتند. البته چند روزی بود که زمزمه آن در بین رزمنده‌ها پیچیده بود ولی خیلی‌ها پذیرش قطعنامه را جدی نمی‌گرفتند.

 پیام امام را که خواندند صدای گریه ها بلند شد. عبارت جام زهر ناله رزمنده‌ها را به هوا برد. این اشکها و گریه ها هم برای تنهایی و غربت امام بود و هم به خاطر نگرانی از آرمان های جهانی که شعارش را داده بودیم، هم بابت نگرانی از هدر رفتن خون شهدا، هم ترس از جاماندگی از قافله شهادت. همه توی لاک خودشان رفته فرو رفته بودند و هر کس با خودش زمزمه ای داشت.

روایت کتاب کوتاه اما سعی کرده در کنار غم ها، شادی ها را هم به تصویر بکشد:

برشی از صفحه ۱۰۹ و ۱۱۰ کتاب

مهدی ضرابی دوست خوبی داشت به نام رضا نیکو. رضا از نوجوان‌های فرز و اهل حال بابل بود. بچه ها به سرشان زد و نقشه کشیدند تا سر به سر رضا بگذارند.

 به پایگاه شهید بهشتی اهواز که رسیدیم من و مهدی ضرابی برای خوردن شام به نمازخانه رفتیم. رضا داد پور هم رفت پیش بچه ها.  وقتی رضا نیکو و قاسم ادهم که از بچه های اطلاعات و عملیات بود، از مسجد جزایری اهواز برگشتند،  با یک اشاره رضا، قاسم -که قبلا هم از این شیطنت‌ها داشتند- آنها کمی من و من کردند تا این طور وانمود کنند که می‌خواهند خبر تلخی بدهند. همه گوش ها تیز شد. قاسم و رضا طوری صحبت کردند که هفت تپه بمباران شده. بعد بغض کرده و کمی بعد گفتند که مهدی ضرابی هم… .

 طبیعی شروع کردند به گریه. همه تصور کردم مهدی شهید شده است. رضا نیکو خشکش زده بود. ناگهان بلند شد و رفت پشت بام و شروع کرد به گریه و زاری. ناله های جان سوزش بچه ها را از این شوخی پشیمان کرد. هنوز توی نمازخانه بودیم که رضا و قاسم خودشان را رساندند از مهدی خواستند سراغ رضا نیکو برود.

 می‌گفتند: او به شدت بی تاب شده و ممکن است کار دست خودش بدهد.  من و مهدی به پشت بام ساختمان رفتیم. رضا نیکو از ته دل داد می زد و با خدا راز و نیاز می کرد. او هم برای مهدی بی تاب بود و هم از اینکه خودش جا مانده و شهید نشده به خدا شکایت می کرد. صحنه خاصی بود.  مهدی طاقت نیاورد و رضا را صدا زد. رضا با دیدن او جا خورد. فهمید که بچه ها سر به سرش گذاشته اند. اشک‌هایش را پاک کرد. بلند شد و افتاد دنبال قاسم‌ و رضا داد پور. آن دو با هم با تمام قدرت می‌دویدند تا دست رضا بهشان نرسد.

 

 نکته ای در کتاب وجود دارد که به نظر من از عبرت هاست و خلوص مورد نیاز شهادت را خیلی خوب به تصویر می کشد.

برشی از صفحه ۱۱۵ کتاب:

یک روز وقتی می خواستم رادیو را به برق وصل  کنم تا اخبار از بلندگو پخش شود. ناگهان دستم به سیمی که موش آن را جویده بود خورد و برق مرا گرفت.

یک آن، تمام صحنه های زندگی در مقابل چشمم به نمایش گذاشته شد. در همان حال فکر کردم اگر این طوری بمیرم، مردم درباره من چه خواهند گفت. حیف است آدم بیاید جبهه به خاطر برق گرفتگی شهید شود

 ناگهان به شدت پرت شدم. عزرائیل مرا ول کرده بود و برق مرا پرت کرد.

آری! انسان زمانی شهید می شود که اولین و آخرین احتمال و مراقبت قلبش خدا خواهد بود. وقتی حرف و قضاوت مردم پیش آید کار سخت خواهد شد.

حرف آخر:

کتاب با این که صفحاتش به این همه فصل بندی نیازی نداشت. آن هم فصل بندی های بدون عنوان که خواننده در نگاه اول نمی تواند از مطالب کتاب سر در بیاورد، و با اینکه خاطرات قابل انتقال در کل کتاب، از ده مورد تجاوز نمی کند؛ اما این ها از تلاش نویسنده و راوی برای انتقال نمی از یم عشق و خون به نسلی که نه جنگ را دیده و نه حس کرده، کم نمی کند.

این حرکت می تواند حرکتی مبارک باشد که هر رزمنده خاطرات تلخ و شیرینش را ثبت کند، تا ا زخلال این گفتن و نوشتن ها، حقیقت دفاع مقدس و شهیدان و رزمندگان عزیز با جلوه بهتر و تکثر پژواک خود را به گوش برساند.

این خاطرات باید آن قدر، با زبان ها و بیان های مختلف عرضه شود که دیگر عده ای خفاش صفت نتوانند با مبالغه خواندن حقایق دفاع مقدس، تاریکی را ترویج دهند.

پیوندهای مرتبط:

خاطرات و مطالب مربوط به این کتاب را در اینجا ملاحظه خواهید فرمود.

نویسنده اثر: با سلام و تشکر از نگارنده متن فوق قابل عرض اینکه والا من هم به ناشر عرض کردم که این کتاب با این حجم نیازی به فصل بندی نداره اما چه کنیم که دوستان مدتهاست در یک قالب خشک و بی روح ثابت مانده و دست و پا می زنند. التماس دعا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روح بزرگ

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۲ ق.ظ

 

تانک های دشمن آنقدر به ما نزدیک شده بودند که لوله هایشان از پایین خاکریز دیده می شد. درگیری

به شدت ادامه داشت. بچه ها بعد از چند روز عملیات، تازه داشتند استراحت می کردند که عراقی ها با

نیروهای تازه نفس، برای چندمین بار پاتک زدند.

من کمک آرپی چی زن بودم . با هیجان می دویدم ، مهمات می آ وردم و به بچه ها می رساندم. پریشان

و مضطرب به این سو و آن سو می رفتم.

در همان گیرو دار چشمم به برادر مجروحی افتاد که دو دست و پایش قطع شده بود و خون به شدت از

بدنش فوران می کرد . رنگش به سفیدی گرایید. دیگر کارش تمام بود. با دیدن او حالم دگر گون شد. اما

خودش با درد کنار آمده بود . تبسم بر لب داشت و ذکری را زیر لب زمزمه می نمود . خیلی برایم عجیب

بود. گاهی هم به زور صدایش را بلند می کرد و به بچه هایی که در کنارش بودند روحیه می داد.

  حالت او باعث شد احساس کنم چند برابر قدرت پیدا کرده ام . آن برادر مجروح به ما نشان داد که تا

آخرین نفس رزمنده بودن یعنی چه. آنروز بچه ها تا توانستند تانک شکار کردند.

مجموعه ی روز های ماندگار

سید حمید مشتاقی نیا

https://narjes-sari.kowsarblog.ir/

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید بروجردی هم اخراجی بود؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۴ ب.ظ

 

شهید بروجردی را در سِمَت فرماندهی قرارگاه حمزه سیّدالشهدا که کاملاً شایستگی بیش‌تر از آن را هم داشت، قرار ندادند. در پوسترهایی که بعد از شهادتش برای او زدند نوشتند «جانشین قرارگاه حمزه سیّدالشهداء علیه‌السّلام» ولی واقعیت این است که در زمان شهادت، او جانشینِ قرارگاه هم نبود. اصلاً هیچ سِمَتی نداشت.

 

وقتی او را دیدم، به او گفتم: «حاجی! برای چی این‌جایی؟»

 

گفت: «می‌خواستی کجا باشم؟ حالا می‌خواهی چه بگویم؟ احساس می‌کنم کار کوچکی از دست من برمی‌آید همان را انجامش می‌دهم. چه اشکالی دارد؟ مگر مشکلی است که عنوان‌های مسئولیتی با دیگران باشد؟»

 

اول خرداد سالگرد شهادت سردار رشید اسلام، مسیح کردستان، محمد بروجردی است. رجانیوز مصاحبه ای با سردار احمدی مقدم از همنفسان شهید بروجردی منتشر کرد که بسیار خواندنی و جالب است. لینک مطلب را به خوانندگان اشک آتش تقدیم می کنم:

 

http://www.rajanews.com/news/336844/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D9%88%D8%AC%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D8%9B-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D9%86%D8%B8%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%BE%D8%A7%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D8%AD%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%90-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-%D8%A8%D9%87-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سلیمانی عزیز!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۱ ق.ظ

کتاب «سلیمانی عزیز» منتشر شد

 

به عنوان یک خواننده پر و پا قرص آثار دفاع مقدس و کسی که خودش از دور یا نزدیک دستی بر آتش دارد نمی توانم به راحتی از بعضی کتاب ها تعریف و تمجید کنم و یا به حال نویسنده اش غبطه بخورم و ...

بعضی کتاب ها هستند که ویژگی خاصی دارند. کتاب پرواز تا بی نهایت را حدود هجده سال پیش خواندم. عقیدتی سیاسی ارتش این کتاب را درباره شهید خلبان عباس بابایی به نگارش دراورده بود. قلم کتاب اصلا دلچسب نبود اما محتوای خاطرات آنقدر غنی و جذاب بود که خواننده را سر جای خود میخکوب می کرد و عنان دلش را در کف می گرفت.

کتاب سلیمانی عزیز قلم خوب و گیرایی دارد؛ اما باید اعتراف کرد که محتوای آن هم بسیار جذاب و خواندنی است. از آن دست آثاری است که انسان را با خودش همراه نموده و در عالمی دیگر به سیر می کشاند. عالمی که از تعلقات مادی و رذالت های نفسانی تهی است و رنگ و بوی انسانیت و شرافت و وجدان در آن موج می زند.

سلیمانی عزیز نام کتابی است از خاطرات سردار شهید قاسم سلیمانی. نویسندگان اثر اذعان داشته اند که این کتاب همه خاطرات و زوایای زندگی این شهید نیست و ثبت و ضبط خاطرات این سردار شیدایی باز هم ادامه خواهد داشت.

قاسم سلیمانی خودش این ویژگی را دارا بود که رفتار و منش و سلوکش خاطره انگیز و سازنده باشد. حاج قاسم نمونه یک انسان توحیدی بود که مسلک دلدادگی را در ذره ذره وجود خویش آغشته ساخته و اعمال پیدا و پنهانش نیز متأثر از رایحه ایمان و خدامحوری، درس چگونه زیستن و سبک زندگی الهی را در خود جای داده بود. خاطرات این شهید خواندنی است نه فقط از بابت زیبایی و جذابیت که صفحات آن مدرسه شرف و مردانگی و انسانیت را در ذهن و جان آدمی برپا می دارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت آخر)

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۵۲ ب.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

3

روی خاک نشست. زانوهایش را بغل زد و به چشمان او خیره شد. دوست داشت بپرد و او را آغوش بگیرد و مثل آن روزها آن قدر فشارش دهد تا صدای استخوان هایش را بشنود. می خواست ببوسدش؛ اما می ترسید. می ترسید این بار دیگر تحویلش نگیرد. نگران بود که نکند دیگر حتی نیم نگاهی هم به او نیندازد. مرد، مشتی خاک را در دستش فشرد. خاک از لای انگشتانش بیرون زد. مشتش را بالا برد و بازش کرد. با فوتی محکم خاک ها را در هوا پاشید. فوتش هم داغ بود، مثل صورتش که گُر گرفته بود. خودش این را به خوبی حس می کرد. مرد، رویش را برگرداند تا شاید او متوجه خیسی چشمانش نشود. پیش از این بارها او را بغل زده بود، سر بر روی شانه هایش می گذاشت و می گریست؛ اما حالا دوست نداشت او حتی اشک هایش را هم ببیند. عمامه اش را در آورد و روی خاک گذاشت. موهایش به پوست سر چسیبده بود. آن ها را با دست نوازشی کرد و چشم به آسمان دوخت. دوست داشتن آسمان را هم از او  یاد گرفته بود. هم آبی زلالش و هم تیرگی ابرهایش را دوست می داشت. همه چیز را از او یاد گرفته بود. حتی طلبه شدنش را. در ایلام بود که با او آشنا شد. ساواک ایلام را که می خواستند بگیرند، او را دیده بود که پیشاپیش بقیه حرکت می کرد و زودتر از همه وارد ساختمان شد. همان وقت بود که مجذوبش شد. بعدها که فهمید او به کردستان رفته، راه افتاد و خودش را به او رساند. سنندج آن موقع دست کومله ها بود. آن ها به کسی رحم نمی کردند. اگر پاسداری را می دیدند، حمله می کردند. یک بار راننده ای که برای پاسدارها غذا می آورد را گرفتند و یک چشم و یک دست و یک پایش را جدا کردند. خیلی ها اسم سنندج را که می شنیدند مو برتنشان سیخ می شد؛ اما شنید که او خودش داوطلب شده و با هفت هشت تا از بچه های مازندران آمده به سنندج. مرد این را می دانست. می دانست که او از آن طلبه های پردل و جرات است. شنیده بود او از هواپیما که پیاده شد وصیت نامه اش را هم داد به دوستانش. می دانست که دیگر بازگشتی در کار نیست. به او گفتند« تو متاهل هستی، نباید در کردستان بمانی.» اما او ذوق و شوقش از مجردها هم بیشتر بود. آن قدر اصرار کرد تا با ماندنش موافقت کردند. قبل از اعزام، اسم پنجاه شصت نفر از فقرا را داد دست دوستانش. حتی آن پیرمرد کاروانسرای مستعد را هم فراموش نکرده بود.

سفارش های لازم را کرد. خانواده را به خدا سپرد و رفت کردستان. به دوستانش نماز میت یاد می داد و می گفت: «هر کی شهید شد براش بخونیم.» اما خودش می دانست که آنجا فقط منتظر او هستند.

مرد خودش را روی خاک جا به جا کرد. نفسی  از سینه بیرون داد. یادش آمد شب آخر را که به او گفته بود: « تو واسه چی اینجا اومدی؟  حیف نیست؟» او، که از این نصیخت ها خسته شده بود این بار با ناراحتی نگاهی کرد و زیر لب خواند: «لقاء الله عند الملیک المقتدر.» مرد چند بار این جمله را در دهانش مزمزه کرد. تنش لرزید. آخرش هم ته دلش شنید که انگار یکی می گفت: انا لله و انا الیه راجعون.

مرد اشک  چشمانش را با آستین پاک کرد. به درختی تکیه داد و باز به فکر فرو رفت. دوست نداشت خاطراتش را به همین راحتی فراموش کند. او با این خاطرات زندگی می کرد. همین خاطرات او را از غرب تا شمال کشانده بود. یادش آمد آن موقع بچه های قدیمی تر خیلی از او تعریف می کردند. می گفتند او با آقای ناطق در کمیته ی استقبال از امام بود. بعد هم شد جزو محافظین مخصوص امام. اما با آن سوابقی که داشت هیچ مسئولیتی را قبول نکرد. آمد و شد عضو ساده سپاه بابل. فکر می کرد این طوری بهتر می تواند به انقلاب خدمت  کند. هم مسئول فرهنگی بود و هم گزینش. می گفتند خیلی سختگیر است. دوست داشت فقط بچه های مخلص انقلاب بتوانند لباس سپاه را تن کنند.

خودش مثل بقیه، نگهبانی می داد. لباس های سبز سپاه را می پوشید. عمامه را سر می گذاشت و اسلحه را محکم  به دست می گرفت و قدم می زد. این طور مواقع، خیلی جدی بود. تمام اصول انظباطی را رعایت می کرد. هر چند قدم که بر می داشت، بر می گشت و پشت سرش را می پایید.

یک شب در سنندج از خاطرات همراهی اش با امام تعریف می کرد. شب هایی که به عنوان محافظ، پشت بام خانه امام قدم می زد و زیر چشمی، امام را تماشا می کرد.  پیرمرد را می دید که به راحتی و با آرامش، وسط حیاط، روی تخت می خوابد. نیمه های شب بلند می شود و نماز می خواند. او این ها را که تعریف می کرد، گریه اش می گرفت. می گفت: «امام فرشته است. ما نگران جان امام بودیم؛ اما خودش بیخیال می خوابید. انگار نه انگار که این همه دشمن داره.»

چند بار رفته بود نزدیک امام. می خواست دست ایشان را ببوسد؛ اما ابهت نگاه امام باعث شد که دست و پایش را گم کند و اصلا یادش برود که برای چه جلو رفته است.

او به خاطر شکستگی قفسه ی سینه اش دیگر نتوانسته بود به محافظت از امام ادامه دهد و این موضوع، از تلخ ترین خاطرات زندگی او بود.

پایش را که به سنندج گذاشت، روحیه ی بچه ها را هم عوض کرد. با همه شوخی می کرد. می گفت و می خندید. به موقعش هم، همه را جمع می کرد و با کمیل و ندبه و توسل، اشکشان را در می آورد. روزها لباس کردی می پوشید و می رفت داخل دکه ای که مقابل سپاه سنندج کاشته بودند. آن جا می نشست و با مردم صبحت می کرد. از اسلام و انقلاب می گفت و سوال های آنان را جواب می داد. حقیقت آمریکا و اسراییل را افشا می کرد. خیلی وقت می گذاشت و با ضد انقلاب ها سر و کله می زد. خیلی از جوان های کُرد از رفتار او خوششان می آمد. می گفتند: « کومله ها شما را خون خوار می دونن؛ اما شما به راحتی با ما صحبت می کنین و می خندین.»

ضد انقلاب این چیز ها را می دانست. جاسوس ها این اخبار را به کومله ها می رساندند.

او مردم سنندج را خیلی دوست داشت. می گفت: « کُردها آدم های پاکی هستن... دشمن روی ذهن این ها کار کرده.» روزش را این طور می گذراند. شب ها، همه که می خوابیدند، او تازه بر می خاست و خلوت می کرد. می رفت گوشه ای و نماز می خواند. بعد، طوری که نگاهش به آسمان بیفتد، قرآن کوچکش را از جیب پیراهن در می آورد و زمزمه ای شیرین، سر می داد. می گفت: «این قرآن، خیلی شب ها تو بیابان ها تنها همراه من بوده است.» قرآن را می بوسید و بر سرش می گذاشت. طوری مناجات می کرد که انگار، روزهای آخرش را می گذراند. اصلا آمده بود برای آن که دیگر بر نگردد. در شهر، احساس غربت داشت؛ اما در خط مقدم پیش رزمنده های سپاه و کرد های وفادار انقلاب، احساس خوبی داشت. آرزویش این بود که همه چیزش را برای اسلام بدهد. یک بار قرار بود با یک جیپ ارتشی به اطراف شهر بروند. چون احتمال داشت ضد انقلاب به آن ها حمله کند، لازم بود یک نفر آماده فداکاری باشد و برای اینکه بقیه سالم بمانند، زود خودش را روی او بیندازد. سر این موضوع، دعوایشان شد. همه داوطلب بودند. آخرش کار به قرعه کشید. اسم او بیرون آمد. نیشخندی زد. بقیه از این که باز هم پیروزی او را می دیدند، حسودی شان می شد! وقتی برگشتند، به سرشان زد کاغذها را باز کنند. روی همه شان اسم او نوشته شده بود!

اوایل انقلاب، دو طرز فکر در طلبه ها وجود داشت. عده ای می گفتند که باید بچسبیم به درس و بحث. عده ای هم معتقد بودند که با شرایطی که نظام دارد باید با چنگ و دندان از انقلاب دفاع کرد. او از  دسته ی دوم بود . آن موقع، حتی بعضی از انقلابی ها هم می گفتند:« آخوندها ترسو هستند.» اما وقتی او را می دیدند که بی پروا، پا به سنندج گذاشت، حرف شان را پس گرفتند. می دانستند هرکس به کردستان برود، دیگر معلوم نیست که سالم برگردد.

رفتارش برای همه جالب بود. با تمام مشغله ای که داشت، ریز ترین مسائل اطرافش را زیر نظر داشت. هرچه می خواست بخرد، جنس ایرانی اش را انتخاب می کرد. به دوستانش هم سفارش می کرد که «باید از اقتصاد کشورمان حمایت کنیم.» در منزل هم این گونه بود. به خانواده اش خیلی توجه می کرد. با بچه ها کشتی می گرفت تا روحیه شان به خاطر دوری او خراب نشود. در اوج گرفتاری هایش روی تربیت بچه ها حساسیت نشان می داد. به همسرش سپرده بود که  نگذارد بچه ها برای بازی، خانه همسایه هایی بروند که زیاد به مسائل دینی پایبند نیستند.

*****

باد که وزید، چند تا از برگ ها، چرخی زدند و روی پاهای مرد افتادند. مرد، برگی را برداشت و جلوی صورتش برد. بوی پاییز می داد. احساس کرد سردش شده. عبایش را دورش پیچید. یاد آن زمستان یخ زده سنندج افتاد. چند سالی از آن حادثه تلخ می گذشت. اما مرد همه چیز را خوب به یاد می آورد.

آن روز صبح، روی تختش نشسته بود و همان طور که ریش های کم پشتش را شانه می کرد، به آینده خود می اندیشید. دوست رو حانی اش به او گفته بود که برای آینده اش باید برنامه داشته باشد. راست می گفت. شاید از این مهلکه، جان سالم به در ببرد، آن موقع چه؟

جوان بود و با استعداد، از آن بچه های پرکار ایلام بود. برای انقلاب زحمت کشیده بود. حالا هم به خاطر دوست روحانی اش به سنندج آمده بود. دوستی که برایش الگویی از یک جوان متدین و انقلابی بود. حالا همین دوستش از او خواسته بود تا برای آینده زندگی اش تصمیمی بگیرد. ته دلش می خواست اگر زنده ماند، همراه او به مازندران برود. فکر می کرد کنار او بهتر می تواند دینش را بشناسد.

از جایش بلند شد. خواست برود آینه را از جیب اورکتش در بیاورد که صدایی مهیب او را سر جایش میخکوب کرد. شیشه های ساختمان به شدت می لرزید. صدا برایش آشنا بود. فهمید که به مقر، حمله شده. ته دلش شور می زد. اسلحه را برداشت و به طرف پنجره رفت. از آن بالا کلی از نیروهای ضدانقلاب را دید که از چند طرف، در حالی که دست هایشان را به نشانه خوشحالی تکان می دادند، به سرعت می دوند و از اطراف سپاه دور می شوند. جوان معطل نکرد. اسلحه را از ضامن خارج کرد. سریع دوید و خودش را به محوطه رساند. دکه تبلیغات را دید که منهدم شده بود. گوشه و کنار، خون و تکه های استخوان، پخش شده بود. بچه های دیگر هم خودشان را رساندند و زود بر اوضاع، مسلط شدند. گویا چند نفر مجروح و یکی دو تا هم شهید شده بودند.

یکی از بچه ها آمبولانس را روشن کرد تا مجروحان و شهدا را سریع به عقب برساند.

جوان در همان حال که مراقب اوضاع بود، از یکی پرسید که « چه خبر شده؟» آن پاسدار سرش را تکان داد و با حالتی پریشان  که نشان می داد حادثه را با چشمان خودش دیده، توضیح داد که ضد انقلاب ها دست یکی از کودکان کُرد، جعبه ای شیرینی داده بودند تا به بهانه جشن بدهد دست پاسدارها. آن بچه هم از همه جا بی خبر جعبه را آورد جلو. یکی از پاسدارها خواست آن را باز کند که حاج قاسم دوید تا مانعش شود. اما دیگر دیر شده بود. چاشنی بمب عمل کرد... .

جوان، یک لحظه ماتش برد. ناباورانه فریاد زد« کدام حاج قاسم؟!»

مرد پاسدار، سرش را پایین انداخت. جوان دو دستی به سرش زد. سرش گیج می رفت. همان طور دور خودش می چرخید و زار می زد. در گوشه ای  از خیابان، چشمش به دو پای خون آلود افتاد که کنار جوی آب، دراز شده بود.

افتان و خیزان، خودش را به آنجا رساند. عمامه ای سرخ رنگ را دید که قِل خورده بود داخل جوی آب . زانو زد. دستش می لرزید. بدنش سست شده بود. آرام چفیه را از صورت او کنار زد. چشمانش را بست و خودش را روی جنازه انداخت. نمی خواست آن چه را که دیده باور کند. سینه اش را می بوسید و می خواند: لقاء الله عند الملیک المقتدر.

نفسش بند آمده بود. بادی سرد، زمستان را به رخ او می کشید. خیالش راحت شد. دید بالاخره او هم خوابید. همان جا دراز کشید. دوست داشت همان لحظه، خوابش ببرد. برای همیشه. مرد آهی کشید و اشک هایش را با آستین پاک کرد. لباسش را با دست به آرامی تکاند.

مردمی که از کنارش رد می شدند، زیر چشمی نگاهش می کردند و در گوش هم چیزهایی می گفتند. مرد بی اعنتا به همه آن ها، عمامه اش را برداشت و رفت خودش را به سنگ قبر چسباند. سنگ را بویید و بوسید. بعد هم رفت جلوتر. نشست و قاب عکس را با دست نوازش کرد. زل زد به چشم های آبی او. عمامه را با احترام گذاشت روی سنگ قبر.

اولش می ترسید؛ اما تردید را کنار گذاشت. آهسته گفت: « منم قاسم... با معرفت! تحویلم بگیر.» لبخندی زد. چشمانش را بست. دلش می خواست قاسم با همان دست های سفیدش عمامه را بر سر او بگذارد. با همان دست های نورانی، دست هایی که تاج خورشید را نوازش می کرد... .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت دوم)

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ق.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

2

از در دیوار شهر فریاد بر می خاست. همهمه ای در کوچه ها و خیابان ها، شنیده می شد. قم آبستن فاجعه ای خونین بود. چهارراه بیمارستان (شهدا)، مقابل کلانتری مملو از جمعیت بود. جمعیتی خشمگین که در عصر هجدهم دیماه هزار و سیصد و پنجاه و شش، خود را برای صبح خون بار فردا آماده می کردند. با دخالت پلیس و همدستی ساواک، جمعیت به تلاطم در آمد.

سرهنگ جوادی، بلندگو را دست گرفت و دستور داد مردم پراکنده شوند. عده ای به این سوی و آن سوی می دویدند تا در صورت درگیری، بتوانند از خودشان محافظت کنند. سرهنگ، بادی به غبغب انداخت. او مغرورانه به تماشا ایستاده بود. گاهی با دست و گاه با فریاد، مردم را به عقب می راند. از این که می دید برخی با سر و صدای او صحنه را ترک می کنند بیشتر کیف می کرد. درلابه لای جمعیت، چشمش به جوانی خوش سیما افتاد که سر جایش ایستاده بود و همچنان شعار  می داد. چند بار داد و بیداد کرد تا شاید جوان بترسد؛ اما تاثیری نداشت. او به روی خودش هم نمی آورد. سرهنگ، خشمگین شد. کلتش را درآورد و به سمت او نشانه گرفت. فکر می کرد با این کار می تواند او را فراری دهد. چشم غرّه ای رفت. لبش را گزید: « برو پسر تا نزدم بدبختت نکردم...» جوان با خشم به او نگاهی انداخت. دستش را مشت کرد و به طرفش راه افتاد. سرهنگ، یکه خورد. رفتار جوان برایش غیر منتظره بود. انگشتش را روی ماشه، چسباند و با حیرت به او چشم دوخت. جوان در یک قدمی او قرار گرفت. سینه اش را به لوله چسباند و با صلابت فریاد زد: « بزن نامرد! بزن منو بکش. وقتی به مراجع ما توهین می کنن، همون بهتر که کشته بشیم.»

سرهنگ بک قدم به  عقب رفت. دستانش احساس سستی می کرد.  شاید صلابت او بود که تردید را در دل سرهنگ حاکم کرد. شاید اگر می دانست این طلبه جوان که با پیراهن سفید و یقه شیخی و نعلین زرد، رو به رویش ایستاده همان کسی است که مدت ها دنبالش بودند، تصمیم دیگری می گرفت. اگر می دانست این همان قاسم معروف است که صبح همین روز با لهجه شمالی فریاد می کشید و طلبه ها را تحریک می کرد و به خیابان می کشاند، به این راحتی اسلحه را کنار نمی گذاشت.

عصر هفده دی که روزنامه اطلاعات با مقاله ای توهین آمیز نسبت به امام(ره) در سطح کشور توزیع شد، هیچ کس گمان نمی کرد که تا دو روز دیگر، خشم مردم، دستگاه حکومت را این طور بلرزاند.

صبح هجده دی، کلاس های درس، تعطیل بود. طلبه ها وقتی برای کسب خبر، به مدرسه خان ( آیت الله بروجردی) – که بعد از تعطیلی فیضیه محل تبادل تازه ترین اخبار بود- رفتند، طلبه ای سفید رو را دیدند که با تمام قدرت داد می زد: « چرا نشستید؟ مگه نمی دونید به رهبرتون توهین کردن؟...» کمی بعد، خودش با بیست نفر دیگر از طلبه ها به میدان آستانه رفت و شعار داد. قاسم برای تحریک بقیه، پایش را به زمین می کوبید  و از عمق جان فریاد می کشید. درگیری که شروع شد، مردم هم به آنها ملحق شدند. بعد هم به خانه مراجع رفتند. اما نوزده دی، جمعیت طور دیگری بود. رییس ساواک ترسیده بود، دستور داد مردم را به گلوله ببندند.

قاسم، شجاع تر از آن بود که با این قیل و قال ها از میدان به در رود. او دیگر آبدیده شده بود. او یک انقلابی بود. بارها در شدیدترین درگیری ها حضور داشت. یک بار وقتی ساواک و کماندوهای مذدور، به تجمع متعرضین در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) حمله کردند؛ قاسم با دیدن مظلومیت زائرین، خونش به جوش آمد. افسری را دید که گوشه ای ایستاده. دوید و با یک حرکت سریع، او را به زمین انداخت. مامورین دنبالش دویدند؛ اما او لا به لای جمعیت رفت و ناپدید شد. کمی  بعد دوباره به مقابل حرم رفت. فرجی را دید که بی سیم به دست، نیروهایش را فرماندهی می کند. مردم قم او را به خوبی می شناختند. فرجی از خون آشام ترین روسای ساواک بود که در شکنجه و قتل بسیاری از مبارزان دست داشت. قاسم خیلی عادی خود را به او رساند و ناگهان در یک فرصت مناسب با لگد به زیر شکم او زد.

فریاد فرجی به آسمان رفت. مردمی که زیر باتوم مامورین به شدت کتک می خوردند با دیدن این صحنه، با صدای بلند،  الله اکبر گفتند و جوان را تشویق کردند. مامورین خشمگین شدند و دنبالش دویدند. یکی از آنها، باتوم را محکم بر سرش کوبید. قاسم بی هوش روی زمین افتاد. مردم به دادش رسیدند و از چنگال ساواک نجاتش دادند. به هوش که آمد، می خندید دیگر به این چیز ها عادت کرده بود. چندبار در بابل و قم از دست مامورین کتک خورده بود و هر بار نیز مردم نجاتش داده  بودند. یک بار، موقع فرار، بالای دیوار رفته بود که تیری به پایش اصابت کرد. یک بار هم در خیابان چهارمردان قم، مامورین دنده های سینه اش را خورد کردند، ولی نتوانستند دستگیرش کنند. قاسم از این موضوع تا آخر عمر رنج می برد. می دانست که این درد، یک روز، کار دستش می دهد. برای سلامتی اش تلاش می کرد تا بهتر بتواند به انقلاب خدمت کند. بدنش را ورزیده کرده بود. رفته بود چند کشور خارجی و انواع آموزش های چریکی را گذرانده بود. افغانستان، پاکستان، عربستان، سوریه، اردن. مدتی را در نجف پیش امام بود. تمام عشقش شده بود خمینی.  اورا که شناخت، شوقش برای مبارزه بیشتر شد. همان ابتدای ورود به قم، خود را به طلبه های عرب نزدیک کرد. مثل آن ها عربی حرف می زد. مثل آنها غذا می خورد و لباس می پوشید.

در اولین فرصت به واسطه همان ها از کشور خارج شد و خود را از راه اردن به  عراق رساند. آن موقع، رابطه ی ایران و عراق دچار تنش شده بود. در نجف که بود در منزل امام، ساکن شد. او برای انقلاب به هر کاری دست می زد.  در جنبش ها و آشوب های بسیاری از شهرها، نقش کلیدی داشت. در زمان تحصن دانشگاه تهران که آیت الله بهشتی و برخی بزرگان دیگر در آن شرکت داشتند، قاسم مسئولیت حفاظت از دانشگاه را بر عهده داشت . او از آن طلبه هایی بود که به خاطر انقلاب، نعلینش را به کتانی تبدیل کرده بود. رفقایش بعدها این خبر ها را می شنیدند. با این حال، هربار که صحبت از کارهایش می شد، با ایماء و اشاره از کنار آن می گذشت. دوست داشت گمنام بماند. بعضی دوستانش بارها اقرار می کردند که نمی توانند همپای او باشند. گاهی خسته می شدند. خیلی از انقلابی ها هم بودند که او را نمی شناختند. حتی به او بدبین بودند. او این چیزها را می دانست؛ اما به روی خودش نمی آورد.

به حوزه که رفت، بیشتر اعضای خانواده او را طرد کردند. آن موقع، حوزوی شدن برای خانواده ها عار بود. او با مادرش صمیمی تر بود. مشکلات مالی اش شدید بود؛ اما کتاب هایش را می فروخت و به فقرا کمک می کرد. به  خاطر فعالیت هایش از طرف ساواک تحت تعقیب قرار داشت. خشکه مقدس ها هم به خاطر مقابله فکری قاسم با آن ها، او را کمونیست می دانستند؛ حتی برای کشتنش تا مشهد رفته بودند که قاسم مجبور شد به افغانستان فرار کند. یکی از همین مشکلات کافی بود تا هر کسی را از ادامه مبارزه منصرف کند. قاسم در یکی از روستاهای نزدیک افغانستان، شهید اندرزگو را ملاقات کرد. این دیدار و آشنایی با شخصیت ایشان خیلی رویش تاثیر گذاشت. او از راه بیابان خودش را به افغانستان رساند، با هزار زحمت و مکافات. مدتی هم در پاکستان بود. موقع بازگشت، گذرنامه نداشت. سوار قطار که شد، روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن قرآن. مامور بازرسی که آمد، قیافه او را ور انداز کرد. قاسم اعتنایی نکرد. بغل دستی اش گفت: « اومعلم قرآن است.» پاکستانی ها به معلمان قرآن خیلی احترام می گذاشتند. مامور، تعظیمی کرد و رفت. قاسم هرگاه که این خاطرات را مرور می کرد، صورتش گل می انداخت و لبخندی روی لب هایش می نشست. پیش از قم مدتی در مشهد طلبه بود. آن جا هم جلساتی را راه انداخت. قبل از آن در بهشهر از شاگردان ممتاز حاج آقا ایازی (سرپرست حوزه علمیه در رستم کلای بهشهر، متوفای 1381 ه . ش) بود.

اوایل طلبگی، تا توانست بنیه ی معنوی اش را قوی کرد. دوستان همرازش می دیدند که او چطور به تحصیل و عبادت اهمیت می دهد. آن جا  به درجاتی رسیده بود که شاید خیلی از بزرگان اهل سلوک به این زودی به آن نرسیده بودند. چشم باطنش باز شده بود. این هارا به کسی نمی گفت؛ اما یک بار از دهانش پرید که داخل ماشین حتی موتور و میل لنگ آن را به راحتی می بیند. یک بار احساس کرد سماوری کنارش افتاده. از جایش پرید. ترسیده بود. دوستانش به او دلداری دادند. با خانه تماس گرفت. سماوری روی پای مادرش افتاده بود. خانواده اش وقتی می دیدند که او با این که در منزل نیست، خیلی از مسائل خانواده را می داند تعجب می کردند. حال خوشی داشت. نماز هایش دیدنی بود. تا آخر عمر، سر نماز گردنش را کج می کرد. این طوری راحت تر با خدا حرف می زد. گاه در قنوت و گاه در سجده اشک هایش به پهنای صورت روان بود. با نان و ماست می ساخت و اسیر شکم نبود.

تقیّد شدید او به احکام شرع و رعایت نکات مستحبی و پرهیز از مکروهات، بسیاری از دوستان انقلابی را شگفت زده می کرد. آن موقع معروف بود که افراد موجّه، یا بسیار مقدس اند که معمولا این افراد به مبارزه اعتقاد زیادی نداشتند و یا اهل مبارزه اند که اغلب آنان خیلی پای بند به مسائل شرع نبودند.

این تقسیم بندی، چندان درست نبود. دوستانش به شوخی می گفتند که او، هم مقدس است هم مبارز. این موضوع برای خیلی ها جا نیفتاده بود.

وقتی احساس کرد خشکه مقدس های شهر، تبدیل به یک جریان انحرافی شده اند؛ با آن ها مقابله کرد. طاقت نداشت ببیند عده ای با ظاهر مذهبی، منکر ولایت تکوینی ائمه باشند. آن ها هم طاقت نیاوردند و شایعه کردند که قاسم، کمونیست شده. به او می گفتند چشم آبی کافر! قاسم به این حرف ها بی اعتنا بود. او تمام آرمان هایش را در تفکر امام می دید. برای همین خودش را وقف انقلاب کرد. برای جوان ها جلسه راه انداخته بود. از خارج، اسلحه و کتاب های حضرت امام را آورده بود. برای عده ای آموزش مواد منفجره گذاشت. دستگاه فتوکپی در منزل داشت و بیانیه های امام را تکثیر می کرد. آن موقع کتاب حکومت اسلامی امام را- که ساواک برای یک جلد آن هم دردسر ایجاد می کرد- بسته بسته می آورد و توزیع می کرد. جسارت فوق العاده  او باعث می شد تا دوستانش ارادت بیشتری به او پیدا کنند. وقتی شنید حاج آقا یزدانی( از پیش کسوتان مبارزه بر ضد طاغوت و از روحانیون خستگی ناپذیر شهرستان بابل) 100 جلد کتاب حکومت اسلامی درخواست کرده، بدون معطلی تهیه کرد و برایشان فرستاد. این کار از دست کس دیگری ساخته نبود. ساواک دیگر او را شناسایی کرده بود. خیلی از مواقع، جای ثابتی نداشت.

برای خودش هیچ گاه غصه نمی خورد؛ اما وقتی می دید برخی روحانیون با انقلاب همراهی نمی کنند، برای مظلومیت امام اشک می ریخت. بعد از راهپیمایی روز عاشورا در تهران که کمر شاه را شکست، امام پیام داده بود که «با شعار مرگ بر شاه، شاه دیوانه را دیوانه تر کنید.» قرار شد در بابل نیز راهپیمایی بزرگی راه بیندازند. به قاسم گفتند: « بعضی از بزرگای شهر با مرگ بر شاه مخالفن. می گن نباید آرامشو بر هم زد.» قاسم دلش شکست. اشک در چشمانش حلقه بست. نمی توانست تحمل کند کسی روی حرف امام حرف بزند. گفت:«حالا که این طوره ما کار خودمونو می کنیم.» رفت و بلندگو آورد. می گفت: «اگه کشته بشم هم باید دستور امامو عملی کنم.»

در مبارزه با کسی رودربایستی نداشت. این کارهایش خیلی ها را با او دشمن کرده بود؛ اما او اگر به تصمیمی می رسید فارغ از همه تعلقات دست و پا گیر، انجامش می داد.

قرار شد برای چهلم شهدای نوزده دی، مجلسی در مسجد قهاریه برگزار شود، آن هم بی سر و صدا. فقط نیروهای انقلابی از این جریان خبر داشتند. نیم ساعت قبل از شروع مجلس، ساواک آمد و همه را بیرون کرد. قاسم کمی دیر به مجلس رسید. از حال و هوای مسجد موضوع را فهمید. به روی خودش نیاورد. بی توجه به اطرافش قرآن را برداشت و چهار زانو نشست. فریاد زد: «فاتحة مع الصلوات!» بعد شروع کرد به خواندن قرآن. مامورین دست و پایش راگرفتند و پرتش کردند وسط خیابان.

قاسم فقط می خندید. خوشحال بود از این که توانسته به تکلیفش عمل کند.

جدیتش در مبارزه، هیچ گاه لطافت های روحی او را تحت الشعاع قرار نداد. خون گرم و مجلس آرا بود. صدایش را برای کسی بلند نمی کرد. خاکی بود با همه می گفت و می خندی.د کسی فکر نمی کرد که او هم ممکن است در زندگی مشکلی داشته باشد. شوخی هایش را همه دوست داشتند. دوست و دشمن، سعه ی صدر او را تحسین می کردند.

به مادر سپرده بود دختر ها و پسرهای دانشجو را موقع فرار از دست مامورین، به خانه اش پناه دهد. می دانست خیلی از آنها فریب خورده اند. با شاه می جنگیدند؛ اما از روی ایده های غلط  جماعت توده ای. می نشست با تک تک شان صحبت می کرد. چنان گرم می گرفت که آن ها احساس می کردند او هم یکی از خودشان است. با همان حرف های صمیمی، خیلی از جوان های توده ای را منقلب می کرد. با آن ها جلسات هفتگی راه می  انداخت. بعضی از دختر های بزک کرده ی دانشجو به مادرش می گفتند: «تا الان این مدل آخوند ندیده بودیم. فکر می کردیم وقتی ناخن های لاک زده و چهره های آرایش کرده ی ما رو ببینه و از عقایدمون مطلع بشه، ما رو تکفیر میکنه؛ اما او حتی اخم هم نکرد.» بعضی هایشان هم از مادر قاسم می خواستند که دل پسرش را به سمت آنها جذب کند! خیلی از همان ها الان محجبه هستند. شاید هم گاهی برای قاسم فاتحه می خوانند.

یک شب از مسجد که می آمد، حاج آقا معتمدی، از مسجدی های قدیمی، او را کنار کشید و خوش و بشی کرد. بعد هم رفت سر اصل مطلب. گفت: « تو دیگه وقت آستین بالا زدنت شده...»

قاسم خجالت کشید. لپ هایش گل انداخت. پایین را نگاه کرد. احساس می کرد صورتش داغ شده. حاج آقا گفت: « اگه مایل هستی بیا داماد من بشو.» قاسم خجالت را کنار گذاشت. گفت: «آقای معتمدی! مگه دخترتون ایرادی داره؟!... من که تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم. نه خودم پولی دارم و نه خانواده ام با من جور هستند.» حاجی تبسمی کرد و گفت: « پسر خیالت راحت باشه، ما از تو چیزی نمی خوایم.» او به همین راحتی زن برد. هربار که با هیجان، این جریان را تعریف می کرد، پشت سرش هم می خواند: « من کان مع الله کان الله معه ». روز عروسی به اصرار شیخ جواد محامدی برای همیشه، عمامه را به سرش گذاشت. لباس هیچ وقت نتوانست محدودش کند. قاسم با همان کفش های کتانی تا آخر، سرباز انقلاب ماند.

یک اتاق در قم اجاره کرد. اتاقی که فقط به اندازه ی خوردن و خوابیدن دو نفر جا داشت. با این حال می رفت پیش رفقایش عذر خواهی می کرد. دلش پیش آنها بود. می گفت: « شما غذای ناجور حجره را می خورید و من از غذاهای خوب منزل استفاده می کنم.» هر وقت برایش مقدور بود از خانه برای دوستانش غذا می برد. همین کارهایش، باعث می شد در دل همه جا باز کند. می رفت به علمای تبعیدی سرکشی می کرد. خودش پیش از این بارها طعم غربت را چشیده بود، آیت الله مشکینی را مثل یک پدر می دانست. او را دوست داشت و رابطه ای قلبی بینشان برقرار بود. در کلاس های درس آیت الله مشکینی که استاد فقه و تفسیر و اخلاق بود، سر تا پا گوش می شد.

شخصیت مستقل و محکمی داشت و همین ویژگی باعث می شد عده ای دوستش داشته باشند و عده ای هم از او متنفر باشند؛ اما او به همان اندازه که دشمن داشت، دوست هم داشت. اگر بعضی از بچه های محل از پشت سر برایش گوجه می انداختند، خیلی ها هم نازش را می خریدند.

ازدواج که کرد عوض نشد. عبادتش ترک نشد. نوافل را تا آخر عمر می خواند. باز هم در نماز گردنش کج  می شد. مبارزه اش را  هم ادامه داد. همسرش را خیلی  دوست داشت. همه جا از او تعریف می کرد. هر جا می رفت اول دلش برای او تنگ می شد، اما راهی را انتخاب کرده بود که باید تا وجب آخرش را گز می کرد. همسرش این را می دانست. با شهریه نا چیز طلبگی می ساخت. او قاسم را تا آخر همراهی کرد. یاسر و سمیه را بغل می زد و تنهایی شان را با لالایی هایش پر می کرد. قاسم می گفت: « با این همسری که من دارم خیالم از بابت همه چیز راحت است.» زن می دانست شریک زندگی مردی شده است که با مرگ، یک خانه فاصله دارد. او تمام عشقش را برای قربانی آورده بود. او «بله» اش را به تمام رنج های زندگی با یک طلبه انقلابی گفته بود.

(ادامه دارد)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد! (قسمت اول)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۴ ب.ظ

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

1

تو حال خودش بود. زیر لب زمزمه می کرد. شب قدر بود؛ شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان. اطرافش پر از جمعیت بود. موقع پذیرایی که شد، یکی با بغل دستی اش حرف می زد. یکی می رفت و می آمد. یکی خانه را ورانداز می کرد.... خانه نگو عین قصر. اتاق ها تمیز و بزرگ. حمام، شوفاژ، کولر. آن موقع از این خانه ها کمتر پیدا می شد. لوسترهای بزرگ و زیبا. پرده های رنگارنگ. کلی هم وسایل تزیینی و قشنگ. این ها چشم خیلی ها را خیره می کرد.

صاحب خانه، فردی پول دار و خیّر بود. به خیلی از مساجد، فرش و قالی هدیه می داد. شب های احیا، مردم را دعوت می کرد. تا سحر دعا برگزار می کرد و اطعام می داد.

آن شب جمعیت بیشتری آمده بودند، از دور و نزدیک. جا تنگ شده بود. بعضی ها مجبور شده بودند دو زانو بنشینند. همیشه شب های بیست و یکم طور دیگری است. عزاداری تمام شده بود. حالا صاحب خانه می خواست از همه پذیرایی کند. دوست داشت بیشتر ثواب ببرد. صدای هق هق کسی ناگهان توجه همه را جلب کرد. صدا از ته مجلس بود. مردم کنجکاو بودند ببینند چه خبر است. جوانکی سر به پایین داشت و شانه هایش می لرزید.

رفیقش با آرنج زد به پهلوی او. آهسته گفت: «قاسم! مراسم که تموم شده ...» جوان، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به دوستش انداخت. هاله ای از غم در صورتش به وضوح دیده می شد. او عصبانی تر از آن بود که بتواند حرفی بزند. پا شد و با چهره ای درهم خانه را ترک کرد.

شب از نیمه گذشته بود. حالش دگرگون بود. بغضی که مدت ها گلویش را می فشرد با آن حرفی که از صاحب خانه شنید، ناگهان منفجر شد. درخیابان قدم می زد. سکوت شب به او آرامش داد. سر به آسمان بلند کرد و از عمق جان، آه کشید. نفس عمیقی کشید. خنکی هوا را در تمام رگ هایش حس کرد. صدا هنوز در گوشش شنیده می شد: «غذا رو اول به این گدا گشنه های ... بدین، برن»!

گرسنه بود اما گدا؟! نه. اصلا گرسنه هم نبود. غرورش اجازه نمی داد این طور تحقیر شود. پیش خودش تکرار کرد: «گرسنه ی لاشخور؟!» باز چشمانش نمناک شد. دلش سوخت برای صاحبخانه. می خواست تا آخر عمر، منت کسی بر سرش نباشد. این طور زندگی کردن را دوست داشت. می خواست آزاد و سربلند باشد. او فقیر نبود. اگر هم بود گدا نبود. دوست داشت ساده زندگی کند مثل همه مردم. دوست داشت در رنج آنها شریک باشد.

از وقتی که به طور جدی، خود سازی را شروع کرد، همه اش مراقب رفتار خودش بود که یک وقت دست از پا خطا نکند. نقاشی را کنار گذاشت و چسبید به مطالعات مذهبی.

از بچگی، اسلام را دوست داشت. در همان سن و سال، امر به معروف می کرد. از چهار سالگی نماز می خواند. با همان سنش جلوی بی نمازها می ایستاد و دعوایشان می کرد. همه فامیل می گفتند: « او بزرگ شود پیش نماز خواهد شد». شش سالش بود که علاقه زیاد به خواندن کتاب، او را به مدرسه کشاند. ساعت هایی که معلم در کلاس نبود و یا حوصله درس نداشت، قاسم برای بچه ها قصه های مذهبی تعریف می کرد. از همه کوچک تر بود. بچه ها بلندش می کردند و روی میز می گذاشتند و به حرف هایش گوش می دادند.

معلمش می گفت: «این پسر در آینده، سخنران خوبی می شه» معدلش که بیست شد، اجازه دادند تا به کلاس دوم  برود.

بزرگتر که شد، شب های جمعه را با کمیل سر می کرد. صبح هم خودش را به بهشهر می رساند تا ندبه را پیش حاج آقا کوهستانی (از علما و عرفای بزرگ استان مازندران، متوفای 1352 ه . ش ) باشد و از صحبت های او استفاده کند. دبیرستان که رفت، جدیتش بیشتر شد. به هر قیمتی بود، غسل عایش را انجام می داد، حتی غسل های مستحبی را.

آن موقع، کمتر پیش می آمد که در خانه ها حمام بسازند. خانه ها آن ها هم همین طور بود. بعضی وقت ها می رفت مسجد آهنگرکلا و توی حوض بزرگ آن جا غسل می کرد. نیمه های شبی برای غسل، مجبور شد که به داخل چاه خانه شان برود. سطح آب در خیلی از مناطق شمال، بالاست و از سطح زمین با یکی دو سکو می شود به آب رسید. آن پایین، روی سکو ایستاده بود که متوجه شد کسی از اعضای خانواده برای برداشتن آب، سراغ طناب چاه آمده. مانده بود چه کند. خجالتش می آمد. آهسته صدا زد: «من اینجام»

صدای نعره ای او را سر جایش میخکوب می کرد:« آی جن ... جن...»! همه ریختند بیرون.

بعضی مواقع هم برای غسل های مستحبی می رفت رودخانه حمزه کلا؛ آن هم توی سرمای زمستان. نه این که پول حمام نداشته باشد، نه. وضعشان خوب بود. خودش اینجوری دوست داشت.

خیلی احتیاط می کرد. از پول های شهبه ناک می ترسید. خیلی از ریزه کاری های مذهبی را انجام می داد. دفتری داشت که در آن حدیث می نوشت و حفظ می کرد. با قرآن مأنوس بود. نمازش را اول وقت می خواند. سعی می کرد  نماز شبش ترک نشود. به اندازه ای غذا می خورد که سیر نشود. بعضی وقت ها پای پدرش را می بوسید. این طوری می خواست روحش را بزرگ کند. دوست داشت به خدا نزدیک تر باشد. لباس هایش تمیز و مرتب، اما ساده بود. ساده بودن را دوست داشت. به مادرش می گفت که وسایل تزیینی نخرد. می گفت خیلی از مردم در هزینه های اولیه شان مانده اند. دوست داشت رنج فقرا را بچشد. یک بار در مدرسه، همکلاشی اش را دید که به خاطر پاره بودن کفشش از سرما می لرزد. چکمه اش را در آورد و به او داد و خودش با گالش پاره او به منزل رفت. مادرش دیگر به این خلق و خو عادت کرده بود. درآن محیط ضد دینی کمتر می شد چنین جوانی را دید. او با همکلاسی هایش فرق داشت، چه در دبستان رحمانی و چه در دبیرستان شاهپور. (نام فعلی آن، دبیرستان امام خمینی(ره) است.)

خودش از روی عمد که گناه نمی کرد هیچ، از محیطی که در آن گناه بود هم فرار می کرد. وضع نابسامان مدرسه، او را آزار می داد. بعضی بچه ها خیلی بی قید و بند بودند. کسی همه به کارشان کار نداشت. آخرش مجبور شد از دبیرستان روزانه به دبیرستان شبانه برود. آن جا هم وضع بهتری نداشت. پسرها با دخترها با هم مخلوط بودند. سن و سال خودش را درک می کرد. مراقب خودش بود که دچار غفلت نشود. حتی غذاهایی که ممکن بود قوه ی شهوانی را تحریک کند استفاده نمی کرد. یک بار که شهوت خیلی به او فشار آورده بود پیش یکی از دوستان با ایمانش رفت. او هرچه ذکر و دعا بلد بود به قاسم یاد داد. فردای آن روز، قاسم را دید که انگشتانش زخمی است. گفت:« رفته بودم حمام هرچه دعا خواندم اثری نداشت. نمی توانستم فشار را تحمل کنم . دلم هم نمی آمد گناه کنم. تیغی آن جا بود. برداشتم و زدم به انگشتانم.» می خندید. می گفت: «درد باعث شد که حال گناه از بین برود.» با خودش رودربایستی نداشت. در فضای مسموم قبل از انقلاب، خودش را این طور ساخته بود.

خوشگل و خوش تیپ بود؛ ولی زیباییش او را به گناه نکشاند. عصرها با رفقایش راه می افتاد و می رفت مسجد. پشت سر حاج آقا حسینی (آیت الله سید ابوالحسن حسینی، امام جماعت مسجد خاتم الاوصیا، متوفای 1376 ه . ش) می ایستاد به نماز. حاج آقا هم خیلی به او علاقه داشت. گاهی به شوخی صدایش می زد: «قِشنگه ریکا» (به لهجه ی مازندرانی به معنای پسر زیباست.)

یک روز غروب که به مسجد می رفت، چند تا دختر دبیرستانی از کنارش رد شدند. سرش پایین بود. زیبایی چهره اش از طرفی و ظاهر مذهبی او از یک طرف، دخترها را وسوسه کرد تا اذیتش کنند و کمی هم خوش به حالشان شود! یکی شان که ضایع تر بود، دست برد توی مو های فر دارش. ابروهایش را تکان داد. عشوه ای آمد و چیزی گفت.  یکی دیگر هم پشت سرش. نیش شان باز شد. قاسم، تیکه های آن ها را که شنید به خودش لرزید. نمی توانست باور کند چند تا جوان به همین راحتی گناه می کنند. این صحنه برایش غیرقابل تحمل بود. هرچه به خودش فشار آورد نتوانست. از ناراحتی، سرش را تکان داد. حالت تهوع داشت. به زمین افتاد. بیچاره دخترک ها، کلی به پُزشان بر خورد. تا الان نشده بود به کسی متلک بگویند و طرف، بالا بیاورد!

تقیّد او به رعایت نکات شرعی، مورد توجه بسیاری از نیروهای مذهبی قرار گرفت. جوان های مذهبی با او دوست می شدند. آن موقع برخی از اشخاص افراطی هم بودند که همه، آن ها را خشکه مقدس می نامیدند. طرز فکرشان در مورد دین، طور دیگری بود. خیلی از جوان هایی که به مذهب گرایش داشتند را به سمت خود جلب می کردند؛ ولی هرچه تلاش کردند، نتوانستند قاسم و دوستانش را جذب کنند. قاسم این نوع اسلام را قبول نداشت. او با انزوا طلبی، مخالف بود، از اسلام یکجانشین، اسلام پاستوریزه، اسلام آسه برو آسه بیا، اسلامی که تحرک و پویایی در آن نباشد بیزار بود. او طرفدار اسلام انقلابی بود. اسلامی را می خواست که بعدها تبلور آن را در شخصیت امام خمینی دید و عاشقش شد.

در دبیرستان، او فقط یک نوجوان مذهبی نبود. حالا او انقلابی شده بود. احساس می کرد که برای جامعه،  باید کاری بکند. نمی تواند دست روی دست بگذارد و ببیند فضای جامعه از اسلام و خدا فاصله می گیرد. ظلم و بی عدالتی برایش قابل هضم نبود. زنگ تفریح که می شد، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و از شاه بد می گفت. می گفت: «بچه ها این شاه به درد کشور نمی خوره. همش به فکر خودشه. حرف هم که بزنین، کارتون تمومه. خودش توی کاخ نشسته ولی روستاهای شما جاده نداره. اون قدر باید درس بخونید تا به جایی برسید و مملکت رو اصلاح کنید ... باید شاه و دار و دسته اش رو کنار زد...»

این حرف ها یواش یواش کار دستش می داد. چند تا از معلم  هایش بهایی بودند. دست از پا خطا می کردند، قاسم جلوی شان سبز می شد. چند بار از کلاس، محرومش کردند.  یک روز که به خانه آمد،  سر و صورتش کبود بود. مادر طاقت نیاورد. فردایش رفت مدرسه پیش مدیر.

ناظم هم آمده بود. می گفت:« خانم! هر چی نصیحتش می کنیم گوشش بدهکار نیست. حرفای بودار می زنه. با معلم های بهایی هم درگیر می شه. دیگه چاره ای جز تنبیه نبود.» مدیر هم وقتی همه رفتند گفت: « رییس فرهنگ که خودش بهاییه؛ دیگه از ما چه انتظاری دارید؟»

قاسم دید مدرسه شبانه و روزانه فرقی با هم ندارند. بنای سیستم آموزشی بر این است که بچه های مردم را لاابالی بار بیاورد. جوان لاابالی و بی قید و بند و خوشگذران دیگری کاری به کار حاکمان ندارد. دلش ببه فساد خوش است و زیر بار هر زور و زورگویی کمر خم می کند. تا این که یک روز، یکی از معلم ها شروع کرد به دفاع از نظریه داروین. بعدش به روحانیت، بد و بیراه گفت. می گفت حجاب را آخوندها از خودشان در آورده اند و ...

قاسم طبق معمول، سکوت نکرد. احساس تکلیفش گل کرده بود. شمرده و منطقی جوابش را داد. معلم کم آورده بود و احساس کرد جلوی شاگردانش توسط یک جوان مذهبی محاکمه شده است.  پسر عموی معلم شان رییس ساواک بود. فردایش آمدند سراغ دوستان قاسم و شروع کردند به پرس و جو. قاسم اوضاع را که دید، فهمید نقشه ای برایش کشیده اند. فرار کرد به مشهد. به خانواده اش توضیحی نداد. فقط گفت: «وضع فرهنگی مدرسه خرابه، می خوام ترک تحصیل کنم.»

مشهد که بود، حسابی فکر کرد. شب ها می رفت حرم، گوشه ای می نشست  و نگاهش را به ضریح، گره می زد. یک شب گره کارش باز شد. احساس کرد که دیگر راهش را پیدا کرده است. تصمیمش را گرفت. ته دلش احساس رضایت داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

موشک و شک!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

شک کرده بودند علی قاری، چگونه اینقدر دقیق آر پی جی می زند و گلوله آن اغلب به هدف اصابت می کند؟ او کجا آموزش دیده و چطور این قدر به کارش مسلط است؟ اصلا به قیافه این جوان محجوب و کم حرف و آرام نمی آید که اینطور در کارش مهارت داشته باشد. زیرنظرش گرفتند. دیدند این شهید بزرگوار در گوشه ای خلوت، موشک آرپی جی را بغل می گیرد، آرام و با حوصله رویش می نویسد: و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی. زیر لب نجوایی می کند و ... یاعلی.

معروف است بعد از ورود تانک های تی 72 شوروی به جنگ و مانور تبلیغاتی وسیع صدام، خبرنگارهای خارجی آمده بودند خط مقدم و برایشان سوال بود شما رزمنده های ایرانی با این دست های خالی و اسلحه های قدیمی چطور می توانید تانک قدرتمند تی 72 را هدف بگیرید و منهدم کنید؟ رزمنده ای لبخندی زد و پاسخ داد: با خرج یا ابالفضل! خبرنگارها مانده بودند که این دیگر چه تکنولوژی جنگی و سلاح ابتکاری و ناشناخته ای است که سررشته ای از آن ندارند و اینطور با قدرت عمل می کند!

سپهبد علی صیاد شیرازی در کتاب ناگفته های جنگ بعد از بیان خاطرات معنوی خود از عنایت اهل بیت در عملیات های بزرگ فتح المبین و بیت المقدس به تحلیل چرایی عدم فتح بصره در عملیات های برون مرزی می پردازد. او فارغ از مباحث فنی پیرامون میزان سهم و تقصیر یگان های عملیاتی، با اشاره به پیام مهم امام درباره فتح خرمشهر که تأکید داشت: وما النصر الا من عندالله؛ -و در افواه عموم به عبارت "خرمشهر را خدا آزاد کرد" مشهور شد- منم منم گفتن ها را عامل اصلی بی نتیجه ماندن طراحی فتح بصره قلمداد نمود.

محمود کاوه رفته بود برای شناسایی. مسئول اطلاعات او را برد بالای صخره ها و نقشه عملیات را توضیح داد و مطمئن بود که کارش درست است و طراحی اش به نتیجه ختم خواهد شد و شروع کرد از خودش تعریف کردن. کاوه لبخند زد و گفت: یک چیز را از قلم انداختی و در محاسباتت نیاوردی؛ توکل بر خدا!

ابراهیم هادی دید کار عملیات گره خورده است. نیروها روحیه شان را باخته اند. بلند شد ایستاد و با صدای بلند اذان گفت. تیری آمد و گردنش را زخمی کرد. همه مانده بودند او چرا دست به این کار بی فایده زده است؟ میدان جنگ در چند متری دشمن و وسط درگیری تن به تن، چه جای اذان گفتن بود؟ چند لحظه ای نگذشت فرمانده و نیروهای گردان دشمن دست ها را بالای سر برده و تسلیم شدند. گفتند دیگر با شما جنگی نداریم. بعدها همین اسرا جزو بهترین نیروهای سپاه بدر شدند. إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ...

معروف است شهید عاملی که جوانی اهل دل و عارف مسلک بود در پاسخ فرمانده که از او پرسید به نظرت در این عملیات پیروز می شویم یا نه؛ گفت: اگر اهل اسراف و گناه باشیم کارمان به نتیجه نمی رسد.

مقام معظم رهبری یکی از ویژگی های قاسم سلیمانی را این می دانست که دلش نمی خواست مقابل چشم باشد و دیده شود حتی در جلسات با بزرگان و مسئولان.

در تفسیر واژه "برکت" اینگونه گفته اند که سگ، چند برابر گوشفند زاد ولد دارد؛ اما همیشه گله گوسفندها بزرگتر از شمار سگ هاست.

سید مرتضی آوینی بهترین نویسنده معاصر نیست؛ اما متن هایش روح دارد و دل انسان را تکان می دهد. معروف است نیمه های شب بر می خاست وضویی می ساخت، دو رکعتی به جا می آورد و بعد می نشست پای میز مونتاژ و متن فیلم نامه هایش را می نوشت. کسی در مستندهای روایت فتح، هیچ گاه نامی از سید مرتضی ندید.

اگر قاسم سلیمانی در حیات و ممات خود تأثیرگذار بود و خون پاکش انقلابی در دل ها به پا کرد و مبدأ گام دوم انقلاب گردید، به برکت اخلاص و پرهیز از منیّت و خودمحوری بود.

گاهی به خودمان شک کنیم بد نیست. ما لشکر توحیدیم و بی خدا هیچ هستیم. در ذیل ولایت الله، یخرجهم من الظلمات الی النور رقم می خورد. آن وقت است که دستمان دست خداست و سرباز حاکمیت الله می شویم. درست مثل قطره پیوسته به دریا، بزرگ و موثر خواهیم بود. شک کنیم شاید غفلت ما گاه شیرینی پیروزی هایمان را به تلخی بدل می سازد؛ الله اعلم.

والعاقبة للمتقین.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

هواپیمای مرگ و استاندارد دوگانه شهادت!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ب.ظ

درجات شهدا با هم برابر نیست. گاه در ادبیات دینی ما به کسانی که بر اثر سوانح طبیعی کشته می شوند نیز شهید گفته می شود. مردی هم که در طلب روزی حلال و تأمین معاش خانواده از خانه خارج شده و جانش را در این راه از دست می دهد اجر شهید را دارد؛ اما جایگاه این دو با هم مساوی نیست، چه برسد کسی که توسط دشمن به شهادت می رسد مثلا در جریان حمله هوایی و توپخانه ای به مناطق مسکونی، اینها با شهید میدان جنگ که حتی پیکرش نیاز به غسل و کفن ندارد همسان نیستند. شهید در غربت یا اسارت اجر بیشتری دارد و ...

درجات شهدا با هم یکسان نیست.

خون شهید همه گناهان او را می شوید و از بین می برد مگر حق الناس.

تا اینجای مطلب درباره گستره مفهوم شهادت و تطبیق آن بر مصادیق مختلف بود؛ اما

این که ستاد کل نیروهای مسلح در بیانیه خود مسافران پرواز اوکراین را هموطنان شهید لقب داده اشکالی ندارد؛ اما نکته این جاست که چرا گاه در چارچوب تعاریف سازمانی، مفهوم شهید را منتزع از نگاه دینی دانسته و مثلا درباره بسیجی مدافع و خادم حرم حضرت زینب سلام الله علیها که داوطلبانه به منطقه خطر رفت و در حین تعمیر بارگاه ملکوتی آن بانو، بر اثر اصابت پرتابه های انفجاری– مستند به گزارش مکتوب پزشک قانونی که در همین وبلاگ منتشر شد- جان باخت تنها به بهانه فقدان حکم مأموریت معتبر از کاربرد واژه شهید ابا داریم؟!

مردم و نسل های آینده قطعا جایگاه کسانی را که با آگاهی و اختیار، از علقه های مادی و عشق به زن و فرزند و پدر و مادر دل کندند و جان خود را در راه احیای فرامین الهی و دفاع از مظلومین سر دست گرفتند بیش از ما ارج خواهند نهاد.

ما راه شهدایی را ادامه خواهیم داد که قدم در مسیر جهاد فی سبیل الله گذاشته و با "ایثار" و "از خودگذشتگی"، بزرگترین داشته های مادی خویش را خالصانه تقدیم راه دوست نمودند و حیات و مماتشان برای جامعه منشأ خیر و برکت بوده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قم و قیام؛ سبحان الله!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۹ ب.ظ

 

شب است و سرما و خستگی و گاه بی نظمی. اما جمعیت انگار از دل زمین می جوشد و فوران می کند.

زلزله که می آید مردم بیرون می ریزند برای آن که در امان بمانند. این بار مردم ساعت هاست که از خانه بیرون زده و آواره بیابان های اطراف جمکران شده اند، از سوز سخت سرما در امان نیستند، راحتی و آسایش را رها ساخته و سر پا ایستاده اند در استقبال از پیکر سوخته قهرمانی که بک عمر به پایشان ایستاد و اسوه عزت و غیرتشان بود.

قم امروز رنگ قیام داشت. فریادها نغمه انتقام بود. یک عده دعای فرج می خواندند، عده ای نوحه و سینه زنی، جماعتی گسترده شعار می دادند و رجز می خواندند. شهید، زنده است و زندگی می بخشد. این روزها انگار دهه فجر پنجاه و هفت شده است. همه آهسته یا بلند، از انقلابی حرف می زنند که به زودی به ثمر نشسته و کاخ استبداد را سرنگون خواهد ساخت. خون قاسم چه کرد با صاحبان این دل ها که ضمیر وجدانشان مشترک است هر چند ظاهر و قیافه هایشان گاه از زمین تا آسمان، متفاوت.

و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا... پس خدا را تسبیح گویید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

داریم کربلایی می شویم!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ

 

سه راهی ورودی شهر توزلا، قبرستانی است مملو از شهدای نبرد با صربها. ورودی قبرستان، مدتی پس از جنگ، تابلویی نصب شد که روی آن نوشته بود:

زندگی نمی کنیم برای آن که زنده بمانیم؛

زندگی نمی کنیم برای آن که بمیرم؛

ما، می میریم برای آن که دیگران زنده بمانند!

مردم توزلا می گفتند بعد از ورود رزمندگان ایرانی به بوسنی فرهنگ و باورهای ما هم دگرگون شد و حیات و ممات، معنای دیگری برای مان پیدا کرد. حالا به جای آن که با ترس بمیریم، می ایستیم و می میریم تا با استقامت ما دیگران زنده بمانند.

خدا رحمت کند مرحوم حاج عبدالله ضابط، علمدار روایتگری سیره شهدا را؛ جمله معروفی داشت با همان لهجه مشهدی که مدتی کلیپ ثابت مراسم شب های خاطره و اتوبوس های راهیان نور بود. می گفت: شهید مثل یک شیشه عطر است. وقتی در شیشه را باز کنید همه فضا را عطرآگین می کند.

این روزها به برکت شهادت حاج قاسم سلیمانی توسط دولتی خبیث و غاصب و جنایتکار، یک بار دیگر رایحه شهادت در فضای جامعه پیچیده و مفاهیم بلندی چون عشق و ایثار و رشادت و غیرت و جهاد و شهادت، ممتازتر از باورهای مادی و دنیایی، رخ می نمایاند. این روزها حال و هوای شیرین دهه شصت احیا شده است.

مسئولان حواسشان باشد قدر این فرصت را بدانند. نگذارند موریانه های فضای مجازی و وسوسه گران شیطان صفت، باز هم شکم بارگی و دغدغه خورد و خوراک را به معیار تفکر و تصمیم جامعه تبدیل کنند. الان اگر نتوانیم با تکیه بر آخرت باوری و شهادت طلبی مردم، غیرت های زخم خورده را به دست انتقام الهی سپرده و دشمن وحشی را سر جای خود بنشانیم رنگ ذلت را پذیرفته و اندیشه پایداری و مقاومت و مردانگی را مسخ نموده ایم. امروز اگر به بهای جان نجنگیم، نسل های بعد سرافکنده و بی هویت و بی جان و اسیر خواهند ماند.

میراث نهضت اباعبدالله و پیام تاریخی و سازنده آن که منشأ تحول فطری جامعه در ایجاد انقلاب اسلامی بود را از یاد نبریم:

بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جنگ نخواهد شد

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ

این تحلیل صرفا بر مبنای بعضی داده های تجربی نگاشته شده و مبتنی بر اطلاعات غیر رسمی نیست.

با توجه به بعضی مولفه ها و عناصر موجود به نظر می رسد پاسخ نظامی ایران در قبال شهادت حاج قاسم سلیمانی، به گونه ای که منجر به تقابل ایالات متحده و بروز جنگ احتمالی شود، نخواهد بود.

در ماجرای کشتار وحشیانه مردم مظلوم یمن، ایران به منظور حمایت از کودکان گرسنه این کشور با تبلیغات وسیع درصدد اعزام کشتی کمک های اولیه به سمت یمن برآمد. ایران حتی خبرنگاران بین المللی را به عنوان شاهدی بر صلح جویانه بودن کمک های ملت ایران به مردم یمن به عرشه کشتی دعوت نمود. هر روز هم گزارشاتی مبسوط از حرکت کشتی و حال و هوای تیم های پزشکی و امدادی حاضر در آن در سطح رسانه ها مخابره شد؛ اما به ناگاه این کشتی تغییر مسیر داد و در سواحل کشور جیبوتی پهلو گرفت. بعدها مشخص شده این اتفاق که ابهت ایران را در سطح بین الملل خدشه دار کرد در پی تماس کری با ظریف به وقوع پیوسته است.

آمریکا سپاه پاسدارن را در فهرست تروریسم قرار داد. ایران تهدید کرده بود که در صورت تصویب این امر، کل نیروهای مسلح آمریکا را تروریست تلقی خواهد کرد. بلافاصله پس از تصویب این قانون، ظریف طی مصاحبه ای صرفا بخشی از نیروهای آمریکایی مستقر در خاورمیانه را مصداق تروریست دانست. کما اینکه تصور می شد در صورت خروج آمریکا از برجام، ایران برجام را به آتش خواهد کشید.

در جریان ترور جهاد مغنیه که چند فرمانده ایرانی نیز به همراه او به شهادت رسیدند ایران اعلام کرد تقاص این اقدام را از رژیم غاصب خواهد گرفت. مدتی بعد چند خودروی ارتش اسرائیل هدف حمله قرار گرفتند و تعدادی از نظامیان اسرائیلی بر اساس ادعای ایران کشته شدند و معلوم نشد آیا سطح تلفات ارتش غاصب از نظر انسانی در تراز نیروهای کیفی به شهادت رسیده ما قرار داشت یا نه؟

این نوع واکنش البته در رفتار حاکمان ایالات متحده هم وجود دارد. بعد از انهدام پهپاد آمریکایی در آسمان ایران، کاخ سفید تهدید به واکنش جدی در این خصوص نمود. در نهایت آمریکا مدعی شد یک پهپاد ایرانی را بر فراز یکی از ناوهای ایالات متحده منهدم کرده و ایران نیز آن را تکذیب نمود.

در ماجرای مربوط به تهدید ایران به انتقام گیری از اسرائیل در ازای شهادت جهاد مغنیه و همراهان ایرانی اش خبرهایی از واسطه گری روسیه در انتقال بعضی پیام ها بین حاکمان دو کشور متخاصم منتشر شد. دیروز نیز خبرگزاری فارس مدعی شد کاردار کشور سوسیس پیام هایی را بین مسئولان ایرانی و آمریکایی در خصوص شهادت حاج قاسم تبادل کرده است.

با این وصف پیش بینی می شود حمله مستقیم ایران به یکی از مقرّهای معمولی آمریکا صورت بگیرد و در نهایت هر یک از دو کشور پیرامون میزان خسارات وارده و توازن بین تلفات دو طرف، بر اساس آمارهای مورد تأکید خود به مانور تبلیغاتی بپردازد. احتمال حمله موشکی از مبدا ناشناس به رژیم اشغالگر قدس نیز وجود دارد که این اقدام در واقع واکنشی به حملات هوایی مکرر ارتش این رژیم به پایگاه های متعلق به ایران در خاک سوریه تلقی خواهد شد. حشدالشعبی هم حملاتی را به پایگاه های آمریکایی خواهد داشت که میزان تلفات آن مشخص نخواهد شد و در نهایت آمریکا که دیروز مدعی شد دیگر کاری در عراق ندارد، با تصویب مجلس عراق و با کمترین هزینه از این کشور خارج می گردد.

این فرآیند برای همه کشورهای درگیر در ماجرای اخیر، حالت برد برد تلقی خواهد شد. ایران مدعی می شود که انتقام خود را از آمریکا گرفته است. عراق مدعی می شود آمریکا را از خاک خود بیرون رانده و کاخ سفید نیز روی مسأله کنترل تروریسم با قتل البغدادی و شهادت سردار سلیمانی و المهندس با ژست صلح طلبی و اقتدار در جهان به مانور خواهد پرداخت.

در واپسین روزهای هشت سال دفاع مقدس، پس از قبول قطعنامه 598، حمله عجیب و مسخره منافقین به ایران اسلامی و انهدام وسیع ادوات و نیروهای آنها توسط رزمندگان اسلام و نیز اسارت شماری قابل توجه از نیروهای ایران در شبیخون ارتش بعث، کتابی مستقل لازم دارد.

امیدوارم این تحلیل اشتباه بوده و جمهوری اسلامی ایران به منظور دفاع از ماهیت انقلابی خود پاسخی دندان شکن در جای جای جهان به آمریکای جنایت پیشه نشان دهد. نگارنده به اطلاعات محرمانه و طبقه بندی شده دسترسی نداشته و این متن را از زاویه نگاه خود به رشته تحریر درآورده است.

کمترین برکت خون به ناحق ریخته قاسم سلیمانی اتحاد و همدلی ملت ایران و صاحبان قدرت و نیز وحدت بین مردم کشورهای منطقه به خصوص ایران و عراق است. مظلومیت این شهید بزرگوار و شرح حماسه های بی بدیل او در تربیت نسلی حماسه ساز و ایثارگر نقش اساسی داشته و آینده جهان را به سمت شکست ابرقدرت ها و پیروزی مستضعفان سوق خواهد داد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آیین معراج!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ق.ظ

 

ده روز آخر عمر معراج، ایام دهه ولایت، اعیاد قربان و غدیر بود. یک هفته ای را در کوخان، میهمان معراج بودم. رفاقت ما دیرینه و بسیار عمیق بود. در همدان، ایام خوشی را با هم سپری کرده بودیم. نمی شد کسی معراج را ببیند و شیفته اخلاق و منش او نشود. دوستی با او آرامش و افتخار بود. آدم احساس می کرد در کنار معراج می تواند شاد باشد، حرمتش محفوظ بماند، صداقت را با تمام وجود لمس کند و مطمئن باشد که از رفاقت با او هیچ ضرری عایدش نخواهد شد.

معراج آن روزها می دانست که واپسین ایام حیاتش را سپری می کند.این را زمانی متوجه شدیم که پازل خاطرات و نکته ها و قراین رفتار و گفتار آن روزها را کنار هم چیدیم. نگذشت برای من که مهمانش بودم ناراحتی ایجاد شود. می دانست رفته ام کوخان که چند روزی را در کنار او به خوشی سر کنم. می دانست خودش رفتنی است؛ برای بعضی ها نشانه هایی را آشکار ساخته بود؛ اما نگذشت من بویی از این ماجرا ببرم. در میهمان نوازی سنگ تمام گذاشت. لحظاتی که در کنارش بودم با شادی سر می شد. با هم به گردش و تفریح هم رفتیم. جاده ای که به مهاباد ختم می شود بسیار زیبا و دیدنی است. از تماشای درختان سرسبز و مناظر بکر طبیعت کردستان لذت می بردم. معراج هم که انگار نه انگار دارد آخرین روزهای عمرش را سپری می کند. پا به پای من می گفت و می خندید.

در مسیر مهاباد، یک بار فقط به ناگاه سکوتی کرد. کمی به جاده و پیچ و خم های آن خیره شد. بعد آهی کشید و از آرزوهایش گفت. دلش می خواست خوشبختی خانواده اش را ببیند. دلواپس همسرش بود.از خوبی ها و صبوری های او می گفت و سختی هایی که به پای او کشیده و این که دوست داشت محبت هایش را جبران کند. به خواهرزاده اش عسل علاقه داشت و از دلتنگی هایش برای او می گفت. دلش می خواست برادرش مجید به تحصیلاتش ادامه بدهد و درجات بالای نظامی را کسب کند. به فکر سر و سامان دادن خواهرش بود. به فکر زن گرفتن برای برادر کوچکترش احمد بود و دوست داشت او در فوتبال بیشتر از خودش پیشرفت کند و به جایی برسد. دوست داشت پدر و مادرش به محله و خانه بهتری نقل مکان کنند و ... بعد دوباره لبخند زد و سر بحث را عوض کرد.

این خصلت همیشگی معراج بود که دغدغه شخصی نداشت و دلش برای دیگران می تپید. خوشبختی و عاقبت به خیری دیگران را خوشبختی خودش می دانست.

معراج به دنیا علاقه داشت؛ اما از همه این علقه ها دست کشید، دل کند و آماده پرواز شد و به معراج رسید. خصلت مردان الهی و بندگان مخلص خداهمین است که بهترین داشته هایشان را در پیشگاه خدا نثار می کنند. معراج، عشق به همسر و خانواده و آرزوهای کوتاه وبلندش را در طبق اخلاص گذاشت و به محضر دوست هدیه داد. او دیگر باید برای رفتن آماده می شد.

چند روز بعد که خبر شهادتش آمد با آن نشانه هایی که به بعضی اطرافیانش داده بود فهمیدم که او داشت روزهای اوجش را می گذراند. درست مثل یک پرنده که هر چه بالاتر می رود دنیا در نگاهش کوچک و کوچک تر می شود. فرصت بیست روزه ای که از محبوبش گرفته بود محالی برای انعکاس باطن نورانی اش بود. هر کس بداند دارد روزهای آخر عمرش را سپری می کند به خصوص اگر جوان و دارای خانواده و عشق زمینی باشد غمگین و افسرده می شود و اطرافیانش را پریشان و محزون می سازد. معراج هر چه به لحظه موعود نزدیک تر می شد، چهره اش خندان و روشن تر می شد و تا آخرین لحظه حیاتش نگذاشت کسی به خاطر این جدایی، دلگیر و غمزده باشد. او عشق زمینی و دلبستگی های دنیایی را معبر وصال به عشق حقیقی می دانست. درست مثل نمازهایش که اول وقت می خواند و نمی گذاشت هیچ مانعی آن را به تأخیر بیندازد، در همه امور زندگی، خدا را به همه عشق ها و دلبستگی ها و جاذبه های شیرین دنیایی ترجیح می داد. فرحین بما آتاهم الله من فضله...

راوی: بهنام داوری از دوستان شهید معراج آیینی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

رود تجن و مادر شهید رادمهر!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۲۱ ب.ظ

 

شهردار آمده بود پیش مادر شهید رادمهر و خبر داد که قرار است در همین پارک معروف ساری، تندیس پسرت را نصب کنیم و ...

خوشحال نشد!

مادر، مادر همان شهیدی است که سه بار می خواستند از او به خاطر مجاهدت های چشمگیرش به خصوص در جریان حرب تموز لبنان، تقدیر کنند، مخالفت می کرد و می گفت: هر وقت از همه بچه های لشکر تقدیر کردید با من نیز چنین کنید.

 

مادر شهید محمود رادمهر در پاسخ شهردار گفت: هزینه ساخت تندیس پسرم را بگذارید برای لایروبی رودخانه تجن. این رودخانه اگر لایروبی نشود دیگر تجن نیست، لجن است! و گرفتاری اش دامنگیر مردم می شود و ...

یک ماه نکشید که کار لایروبی رودخانه آغاز شد. مدتی بعد سیل ویرانگری در مازندران و گلستان به راه افتاد که اگر توصیه این مادر شهید نبود، خسارت بزرگی به مردم تحمیل می شد.

 

به روایت حجت الاسلام محسن علیجانزاده

  • سیدحمید مشتاقی نیا