اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۳۰۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایثار و شهادت» ثبت شده است

خانم در جبهه

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۸ ق.ظ

در تار و پود مردم ایران انس با اهل بیت علیهم السلام تنیده شده است. همین که از کودکی آموخته اند موقع برخاستن از زمین، یاعلی بگویند، با رفع عطش، سلام بر حسین به زبان جاری سازند و در ناخودآگاه خود هنگام خطر، یااباالفضل می گویند نشان گر عمق پیوند باطنی مردم ایران از هر نژاد و مسلکی با خاندان عصمت و طهارت است.

همین ویژگی باعث شد طیب ها و ضرغام ها و ... در دو راهی دنیا زدگی و مادی پرستی با معنویت و ایثار و خدا خواهی، مسیر حق را با همه سختی هایش بر لذت ها و منافع دنیایی ترجیح داده و در حمایت از شعائر دین، جان عزیز خویش را در طبق اخلاص به پیشگاه آل الله تقدیم نمایند.

انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، مظهر پیروزی خون بر شمشیر بود. دست های خالی از سلاح و پول و تجهیزات با اتکا بر ذات خداوند متعال و مدد از اهل بیت علیهم السلام جلوه هایی زیبا و حماسی از جاماندگان آخرالزمانی قافله اباعبدالله علیه السلام به نمایش گذاشت و طومار محاسبات مادی استراتژیست های نخبه جهان سلطه را در هم پیچید.

مگر کسی باور می کرد مردمی پابرهنه با شعار و سخنرانی و اعلامیه و نوار و هدایت پیرمردی روحانی بدون پشتوانه ابرقدرت ها بتوانند ژاندارم پرادعای منطقه را از پای در آورده و رژیم طاغوت را به جمهوری اسلامی برآمده از مکتب عاشورا مبدل سازند؟ انقلاب اسلامی از اساس یک انقلاب فرهنگی مبتنی بر رسانه منبر و قلم و بیان و روشنگری و فکر و مطالعه بود که تقابل مسلحانه، نقش چندانی در ظهور و قوام آن نداشت. برخلاف تصور و القای غرب، امام خمینی رحمت الله علیه را باید مبدع جنگ نرم دانست. او انقلابی را هدایت کرد که در حصن حصین "کلمه لااله الله" با نفی سلطه شرق و غرب و راهبرد قرآنی "یفقه قولی" مقلّب القوب و الاحوال و الافکار امت گردید؛ "باور به خود" را در وجود مردم بارور ساخت و فرهنگ "ما می توانیم" را در عرصه جهاد و استقامت و سیاست و اقتصاد و ... به حاکمیت رساند.

این که صدام گفت خوزستان را سه روزه فتح کرده و یک هفته ای به تهران می رسد یا این که ایران هرگز نخواهد توانست خرمشهر قهرمان را پس گرفته و بر فرض محال اگر چنین شود کلید بصره را تحویل می دهد، حرفی حساب شده برآمده از محاسبات مادی تئوریسین های جنگ و مغزهای متفکر سرویس های جاسوسی بیگانه بود. رژیم بعث یقین داشت با حمایت تمام قد آمریکا و شوروی و اتحادیه عرب به راحتی خواهد توانست نظام نوپای اسلامی ایران را که مشکلات شدید داخلی همچون: شورش طوایف و جدایی طلبی، کودتا، ترور، تحریم اقتصادی و سیاسی و تسلیحاتی، جنگ قدرت، پاکسازی ارتش، تخریب و تخلیه  و خروج مهمات نظامی در رژیم گذشته، جاسوسی بعضی خواص و ... دست و پنجه نرم می کند و هر یک از این گره ها و تهدیدها به تنهایی قادر به شکست و فروپاشی هر حکومتی خواهد بود، از نقشه حاکمیت سیاسی و منطقه ای حذف نموده و دستکم خوزستان را عربستان و استان نوزدهم عراق قرار داده و خرمشهر را به المحمره، آبادان را به عبادان و اهواز را به الاحواز تبدیل نماید.

آن چه همه محاسبات دو دو تا چهارتایی تحلیل گران نظامی و سیاسی و جاسوسی غرب و شرق را باطل ساخت عدم شناخت نسبت به عنصر معنویت و قدرت بی انتهای اتکا به ذات احدیت بود. خاطرات دفاع مقدس مشحون از ظهور عنایات حضرت حق به رزمندگان ساده دل و بی ادعایی بود که در سایه استقامت مومنانه خود و زیر چتر "الذین یومنون بالغیب" نیرو و سلاح و تاکتیک خویش را وسیله ای در خدمت اراده حق دانسته و "لکن الله رمی" را سرلوحه نگرش تحلیلی خود نسبت به حوادث میدان جنگ قرار می دادند.

جنگ تحمیلی در پرتو توکل به خدا و توسل به اهل بیت علیهم السلام و در خارج از مدار محاسبات مادی، دفاع مقدس نام گرفت و مفاهیمی چون ایثار و جهاد و شهادت و اخلاص و بندگی، آموزه طریقت دلدادگانی قرار گرفت که مسیر عرفانی وصل به معبود را یک شبه طی نمودند؛ همان راهی که بزرگان اهل عزلت و سالکان و ساکنان کهف انزوا، صد ساله پیموده و گاه اندر خم یک کوچه از هفت شهر عشق و ایمان و عروج، پای در گِل و لای تعلقات و در بند زنجیر نفس می ماندند.

در موضوع دلبستگی و ارادت شهدا به اهل بیت و نقش معنویت در کسب پیروزی های عرصه نبرد و تأثیر آخرت گرایی در نزول امداد و نصرت الهی کتاب ها و مقالات فراوانی به رشته تحریر درآمده که مطالعه آنها به خصوص به نسل جدید و تازه نفس انقلاب اسلامی توصیه می شود.

به یاری خدا در پی تألیف اثری هستم پیرامون بعضی مظاهر دلدادگی شهدا و ایثارگران به ساحت بانوی کرامت، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها که حضور بارگاهش در شهر مقدس قم، ایران را به پایگاه علم و فضیلت عالم اسلام مبدل ساخت و احیای حوزه های علمیه و انقلاب اسلامی و طنین آوای آزادگی و ایستادگی جبهه جهانی مستضعفان و قیام بر ضد چپاولگری و زور و زیاده خواهی را در سراسر گیتی پدید آورد. بی تردید کسی در پهنه عالم نیست که مدیون فاطمه معصومه نباشد. هر کس صدای انقلاب پابرهنگان ایران را شنید و زنگار از فطرت خفته اش زدوده گردید و در دفاع از حق و شرافت و انسانیت قد علم کرد، مرهون محوریت بارگاه کریمه اهل بیت در احیای اندیشه مقاومت و شکل گیری تمدن نوین جهانی است. علاوه بر دوران با شکوه انقلاب و مبارزه با رژیم ستمشاهی، حرم بانوی کرامت همواره محل تجمع وتردد رزمندگان دفاع مقدس از استان های مختلف بود که در مسیر رفت یا برگشت از جبهه، توقفی در شهر مقدس قم داشته و علاوه بر زیارت بارگاه قدسی کریمه اهل بیت از محضر علما و فرزانگان نیز بهره مند می شدند.

شهدای مدافع حرم نیز دلبرانه هایی زیبا با فاطمه ثانی سلام الله علیها داشته اند.

حضور رزمندگان ایرانی در سوریه در واقع ادامه نبرد با هجمه شیطانی جنود استکبار است. داعش، نسخه به روز شده حزب بعث برای گرفتار ساختن جهان اسلام به مشکلات داخلی و دامن زدن به برادر کشی و اختلافات مذهبی به منظور غفلت از سلطه غرب و وابستگی هر چه بیشتر به امپریالیسم است. این حضور فرامرزی در واقع دفاع و اقدام پیشگیرانه در مقابل خدعه پیچیده اجانب برای به قدرت رساندن حکومتی متوحش و خون آشام در سوریه و عراق و سپس انهدام بنیان ایران و به خاک و خون کشاندن مردم این سرزمین تلقی می شد. ناگفته پیداست که ستیز با داعش در قالب یک حاکمیت و کشور بسیار دشواتر از ستیز با داعش در قالب یک گروه خواهد بود.

نکته دیگر اما واقعه ای فرهنگی برخاسته از آثار گرانسنگ گنجینه دفاع مقدس هشت ساله است که در خطوط مبارزه با الحاد تکفیری در سوریه و عراق به منصه ظهور رسید. زندگی هر یک از شهدا و رزمندگان نسل سومی و چهارمی انقلاب در مبارزه با داعش را بخوانید تأثیر اعتقادی و رفتاری آنها از آموزه های دوران دفاع مقدس و انس با شهدای آن دوران را به وضوح مشاهده خواهید کرد. در واقع باید اذعان داشت که روح حماسی مدافعان حرم و منشأ پیروزی ما در جبهه های بین المللی مقاومت، مرهون انتقال فرهنگ دفاع مقدس در قالب کتاب و فیلم و روایتگری به نسل جبهه و جنگ ندیده انقلاب بوده است.

 

1- یکی از شاگردان آیت‌الله العظمی شهاب‌الدین مرعشی نجفی می‌گوید: وی در ضمن درس خود می‌فرمود: پدرم، چهل شب در حرم حضرت علی علیه السلام بیتوته نمود شبی در حال مکاشفه آن حضرت به پدرم فرمود: سید محمود چه می‌خواهی؟ پدرم عرض می‌کند: زیارت قبر حضرت فاطمه سلام الله علیها را! حضرت فرمود: من که نمی‌توانم برخلاف وصیت ایشان عمل کنم. پدرم عرض کرد، پس من هنگام توسل و زیارت برای او چه کنم؟ حضرت فرمود: خداوند مقام و شکوه حضرت فاطمه سلام الله علیها را در این باره به حضرت فاطمه معصومه داده است و هرکس می‌خواهد زیارت حضرت فاطمه را درک کند به زیارت حضرت فاطمه معصومه برود.

آیت‌الله العظمی مرعشی می‌فرمود: پدرم درباره زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها بسیار به من سفارش می‌کرد. من نیز از نجف اشرف به این مقصد آمدم و به زیارت امام رضا علیه السلام رفته و سپس در قم به اصرار مؤسس حوزه علمیه( آیت‌الله عبدالکریم حائری یزدی) ماندگار شدم و اکنون شصت سال است که هر روز از نخستین زائرین حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها هستم.

آئینه عصمت« پژوهشی کوتاه پیرامون زندگی و هجرت کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه(س) به کشور ایران و شهر مقدس قم؛ مؤلف آیت‌الله ضیاءالدین نجفی»

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید شهرام زلفی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ق.ظ

تولد: تهران- 7/7/1357  

 شهادت: توسط عوامل انتحاری گروهک جندالشیطان-پیشین سرباز- 26/7/1387

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=از نوجوانی توی دامن پدر بزرگ و مادر بزرگمان پرورش پیدا کرد. اینها طبقه پائین خانه زندگی می کردند و ما بالا. خود شهرام می رفت پیششان می ماند. اجبار کسی نبود. می گفت وظیفه است. پدر بزرگم اهل قرآن بود. مردی با صفا و علاقه مند به دین و مذهب. همین علاقه او در شهرام هم اثر گذار شد. روحش از همان اول با این چیزها شکل گرفت.

 

=پدر و مادرش را خیلی احترام می کرد. باعث افتخارشان بود، هم در تحصیل هم در سربازی و این آخر هم که با شهادت، حسابی سرفرازشان کرد. ثمره آن همه زحمت و سختی را هدر نداد. یاد ندارم که با آنها تندی کرده باشد. هرچه بود مهربانی بود و صمیمیت. به قدری احترام پدرم را داشت که پاهایش را جلوی ایشان دراز نمی کرد.

=حضرت زهرایی بود. اگر برای کاری نام حضرت زهرا را می آورد همه می فهمیدند که انجام آن رد خور ندارد. سختی و مشکلی اگر داشت ذکر آرام بخش دل و جانش، توسل به بی بی دو عالم بود. خدا به خودش دختر نداد، اما اسم دو تا دختر من را او پیشنهاد داد: فاطمه و زهرا. این هم نشانه ای دیگر است از ارادتش به آن بزرگوار.

=آدم با سوادی بود شهرام. از همان اول به درس خواندن علاقه داشت. توی آزمون سراسری دانشگاه ها رشته علوم سیاسی و روابط بین الملل دانشگاه تهران قبول شد. نمونه یک جوان بسیجی بود که در کنار اعتقاد به آرمان های اسلام و انقلاب، حواسش جمع درس خواندنش هم بود. سرکلاس های دانشگاه خیلی سفت و محکم از عقایدش دفاع می کرد. حتی با یکی از اساتید هم بر سر مسئله ولایت بحث و جدل کرده بود. خودش می گفت: «دوست دارم با کسایی که سطح سوادشون از من بیشتره بحث کنم.» طوری شد که استاد راضی بود نمره درسش را بدهد ولی شهرام سر آن کلاس نرود!

 

=لیسانسش را که گرفت رفت خدمت سربازی. حین خدمت برای استخدام در هواپیمایی جمهوری اسلامی و ایران ایر آزمون داد و قبول شد. چیزی نمانده بود تا به صورت رسمی وارد شود که آمد و گفت: «نمی خوام برم شرکت. رفتم اسمم رو برای سپاه نوشتم. اینم کارت آموزشیم.» رفت تبریز برای آموزش.

 

=با پایگاه بسیج هم در ارتباط بود. فرهنگ بسیج و بسیجی تأثیر خودش را بر شهرام گذاشت. این که استخدام در فرودگاه را رها کرد و به سمت سپاه تمایل پیدا کرد یکی از دلایلش همین روحیه بسیجی بود.

=برای وقت و زندگی اش برنامه داشت. همه کارهایش روی حساب و کتاب بود. به جرأت می توانم بگویم که توی زندگی شهرام وقت اضافه پیدا نمی کنی و نمی توانی بگویی که فلان جا وقتش هدر رفته. گواه این ادعای من فرمانده اطلاعات شدن او درسن پایین 32 سالگی است.

 وقتی شهید شد یکی از سرداران عالی رتبه سپاه گفته بود یک نخبه از میان ما رفت.

 

 

=توی شهدا از شهید کاظمی تأثیر بیشتری گرفته بود. حتی توی مراسم‌های ختم ایشان شرکت کرد. چند باری که توی اصفهان مأموریت داشت رفته بود سر مزارش. علت علاقه اش را که می‌پرسیدیم، می‌گفت: «حاجی خیلی خاکی بود، خیلی بی ادعا بود.» شهرام هم سعی کرد همین طور باشد بی ادعا و خاکی. با آن که در یگان، مسئولیت بالایی داشت، افتاده و متواضع بود.

=کم حرف می زد. بیشتر دوست داشت شنونده باشد. روی غیبت کردن به شدت حساس بود. اگر توی جمعی حاضر بود و می دید دارند غیبت دیگری را می کنند با یک صلوات حرف را قطع می کرد. وقتی هم که می‌دید تأثیری نداشته و هنوز به گناهشان ادامه می دهند، جلسه را ترک می کرد.

توی خانه اگر کسی پشت سر دیگری حرفی می زد و آلوده به غیبت می شد، می گفت: «شیطان اومد، شیطان رسید!» جلوی ادامه گناه را می گرفت.

=تأکید زیادی روی حجاب داشت. هم به همسر و هم به خواهرانش در این زمینه سفارش می کرد. طوری در فامیل جا انداخته بود که کسی به خودش اجازه نمی داد در مجلسی که شهرام حضور دارد با حجاب نامناسب حاضر شود. حتی تعدادی از احادیث و روایات در مورد حجاب را جمع آوری و حفظ کرده بود. بحثش که می شد احادیث و روایات را می خواند و روشنگری می کرد.

 

=زمانی که وارد یگان صابرین سپاه شد به بهانه تحصیلاتش در رشته سیاسی، بردندش قسمت عقیدتی-سیاسی. خیلی ها شاید کعبه آمالشان همین عقیدتی سیاسی باشد. به خاطر حاشیه امنیتی که در آن وجود دارد و درصد خطرش به مراتب پایین تر از عملیات است. با این حال رفته بود پیش مسئول عقیدتی و خواسته بود معرفی اش کنند به عملیات. هرچه اصرار کرده بودند که تو حیفی همین جا بمان، به خرجش نرفته بود.

=یکی از معرفان شهرام برای ورود به یگان برایم تعریف می کرد: زمانی که جهت تکمیل فرم پذیرش پیش من آمد، برای اولویت خدمت از میان گزینه های صابرین، نیروی زمینی، نیروی مقاومت و ستاد مشترک، صابرین را انتخاب کرد. روی حساب اینکه بخواهم مشورتی بدهم گفتم: «شهرام جان حضور توی صابرین سنگینه. این انتخاب برای تو یک خطّه. می تونی نیروی مقاومت رو انتخاب کنی، خیلی راحت 30 سال از صبح می‌ری، ساعت 2 بعدازظهرم برمی گردی خونه‌ت. فوقش یک پایگاه بسیج رو بهت بدن اداره کنی؛ اما وقتی بری صابرین این خبرا نیست. شهادت دم گوشِته. وقتی که این جمله رو شنید گفت: آره آره من همین رو می‌خوام.»

=شهرام توی فکر شهادت بود از همان ابتدا. تمام حرکات و سکناتش این را نشان می دهد. مثل شهدای دفاع مقدسمان که همه با چشم باز و با اراده خودشان این مسیر نورانی را انتخاب کردند؛ شهرام هم از روی آگاهی پا توی این مسیر گذاشت. می دانست که آخر این راه شهادت است.

به کوشش مهدی قربان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد عبدی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ق.ظ

تولد: تهران- 27/2/1355

شهادت: گردنه ارزنتاک دشت سمسور ایرانشهر- 16/11/1377

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=دو ساله بود که روی دوش پدرش در راهپیمایی علیه رژیم طاغوت شرکت کرد. سال پنجم زندگی اش را خاطره انگیز ترین سال عمرش می دانست. به همراه پدرش رفته بود بیت امام. آن وقتها پدرش آنجا کار می‌کرد. یک روز به دور از چشم پدر، خدمت امام رسیده بود و رفته بود توی آغوش ایشان. دست نوازشی که امام امت بر سر و روی محمد کشید روح پاکش را سرشار از عشق و علاقه به اسلام و انقلاب کرد.

 

=درد جامعه را داشت و فرهنگی که روز به روز به سمت غرب گرایش پیدا می کرد. گاهی که با هم توی خیابان‌های شهر و یا در بوستان ها قدم می زدیم جوان‌های سرگردان و بیکار را که می دید، خیلی افسوس می‌خورد. ناراحت می شد، تذکر می داد؛ اما بعدش می رفت یک گوشه می نشست به گریه کردن. از خدا می‌خواست هدایتشان کند.

 

=انگار خداوند جذبه و کشش فوق العاده ای گذاشته بود توی وجودش. مثل آهن ربا دلها را به سمت خودش می کشید. وقتی که خلأ فرهنگی موجود را حس کرد و دید چطور روز به روز جوانهایمان به دام دشمن می افتند آستین هایش را بالا زد. خودش دست به کار شد. نوجوانان زیادی را جمع کرده بود توی پایگاه. برایشان اردو می گذاشت کلاسهای قرآنی برگزار می کرد و...  

 

=حالات و رفتارهایش را که می دیدم تبلور جوانان پر شور دوران دفاع مقدس بود. بچه هایی که با اتکا به نیروی ایمان و با از خودگذشتگی، دست خالی جلوی هجمه سنگین ارتش بعث ایستادند. به دوستان هم می گفتم این محمد اگر زمان جنگ بود، فرمانده خوب و تمام عیاری می شد. نیازهای جوانان را به خوبی شناخته بود. با چشم خودم می دیدم که چقدر حرص و جوش می خورد برای اینکه بتواند این نوجوان ها را زیر سایه فرهنگ ناب اسلام و انقلاب جمع کند.

 

=با این همه، روزهای آخر را خیلی بی تابی می کرد. یک روز آمد و گفت: «حاجی، دعا کن شهید بشم.»  گفتم: «نه، من دعا می کنم بمونی و بچه های مردم رو سر و سامون بدی. اینا تو رو می خوان. بهت احتیاج دارن. توی این وضعیت پر آشوب فرهنگی تو باید به جوونها امیدواری بدی.» گفت: «من از بودن با این بچه ها خسته نشدم، تازه اینا من رو سر کیف می یارن، وقتی توی اردو از سر و کولم بالا میرن احساس رضایت می کنم، واقعاً دوستشون دارم ولی دیگه این تن بارکش خوبی برای روحم نیست، مضطربم. گاهی وقتا این سینه اونقدر سنگینی می کنه که احساس می کنم داره از جا در میاد.»

 

=هر دویمان مربی بودیم. یکبار قسمت شد با هم بچه‌ها را برای اردوی زیارتی بردیم قم. آخرین روز اردو محمد رفت گلزار شهدا. گفت: «وقتی خواستید برید بیاین دنبالم.» از هر فرصتی استفاده می کرد برای خلوت کردن با شهدا. برایش مهم نبود کجا باشد و توی کدام شهر. می رفت مزار شهدا و با آنها درد دل می‌کرد.

 

=وقتی به مسجد جمکران رسیدیم، حال عجیبی داشت. وارد که شدیم دم در ایستاد. سینه اش را چسباند به دیوار آجری مسجد و شروع کرد به اشک ریختن. سجده کرد و زمین را بوسید؛ بعد رفت داخل. همین طوری هم برگشت. توی حیاط مسجد نشست روی زمین. بچه‌ها هم که او را به این حالت دیدند، نشستند دورش. محمد شروع کرد به زمزمه کردن، بچه ها همراهش: «گل نرگس فدای رنگ و بویت...»

 

=خستگی نمی شناخت. هجده سالش بود که یک تنه نمایشگاه دفاع مقدس راه انداخت. بیشتر کارها بر عهده خودش بود از اول تا آخر. چقدر به این در و آن در زد. رفت با اصرار و درخواست ضد هوایی آورد، دوشکا آورد. خلاصه هر جوری بود عَلَم نمایشگاه را سر پا کرد. اسم نمایشگاه را هم گذاشت نمایشگاه شهدا. وقتی پرسیده بودند: «این کارها رو برای چی می کنی؟» گفته بود: «مگه من برای خودم تلاش می کنم؟ این کارها برای شهداست.»

 

=پیش از آشنایی با محمد، هیچ چیز از شهدا نمی دانستیم. به جرأت می توانم بگویم اولین کسی بود که ما را با شهدا آشنا کرد. با شهیدانی چون همت، زین الدین، علم الهدی، رستگار، ورامینی و بروجردی. همه اینها را به ما شناساند. ما را می برد سر مزارشان، نمایشگاه شهدا برگزار می کرد. با این کارها جهت می داد به بچه ها. یاد آن روزها را در دلشان زنده می کرد و توان تازه می داد به نسل جدید.

 

=برای نوجوانان خیلی زحمت کشید. ارتباط عمیقی با آنها پیدا کرده بود. خلأهای عاطفی شان را پر می کرد، با کسی که درسش ضعیف بود کلاس فوق العاده می گذاشت، با شعرا شعر می حواند، با قاریان قرآن. خودش را برای هر اتفاقی توی این مسیر آماده کرده بود؛ طوری که حاضر می شد جان و مالش را برای هدایت این بچه ها بگذارد. گاهی اوقات با خود می گویم ای کاش هر محله ای از تهران یک محمد داشت.

 

=همیشه از اینکه نمی توانست سر شب برود خانه، ناراحت بود. می‌گفت: «شبها نمی تونم برم خونه. مادرم خوابش سبکه اگه ساعت11دیرتر برم بدخواب می شه.» گفتم: «خوب از روی کلید خونه یکی بساز. کارهات رو انجام بده، بعد برو خونه.» جواب داد: «نه من احترام می کنم تا خودشون کلید بهم بدن.»

 

=آخرین شب قدری که توی این وانفسا بود، یک باره دیدیم غیبش زد. پیش خودمان فکر کردیم رفته جایی پیدا کرده تا تنها دور از چشم بقیه، اعمال آن شب را انجام بدهد. دلخور شده بودیم. از اینکه بی خبر رفته. ساعت سه و نیم شب بود که آمد. مراسم خودمان تمام شده بود. با ناراحتی گفتیم: «کجا بودی؟ کلی دنبالت گشتیم. خوب صبر می‌کردی با هم می‌رفتیم.» منظورمان را فهمید، لبخندی زد و گفت: «باید حتماً می‌رفتم مادرم رو از یک جایی می آوردم، دیر وقت بود. خودش تنهایی نمی تونست توی خیابون رفت و آمد کنه.» شرمنده شدیم. چه روح بزرگی داشت محمد. توی بهترین شب سال که همه دنبال کسب مقدرات سالشان هستند به احترام مادرش ساعتها توی خیابان منتظر مانده بود.

 

=این اواخر به عنوان نیروی بسیجی وارد نیروی انتظامی شد. رفت سیستان و بلوچستان. واحد اطلاعات عملیات شهرستان ایرانشهر. آن جا را هم متحول کرده بود. دست آخر همین جا بود که به آرزوی دیرینه اش رسید. توی یک تعقیب و گریز با قاچاقچیان مواد مخدر رشادت زیادی از خودش نشان داد. لحظه ای که سالها انتظارش را می کشید سر رسید. تیری خورد به پهلویش همانطور که می خواست. بارها گفته بود: «اگر ادعا دارم شیعه حضرت زهرا هستم باید از سینه یا پهلو شهید شم اگر یکی از این دو نشونه رو نداشتم بدونید شهید نیستم.»

 

=پاک باخته ولایت بود به تمام معنا. به حضرت آقا می گفت عشق. یکبار تمثال ایشان را روی سینه اش گذاشت و گفت همه عشق منه. سرباز ولایت بود و از هر فرصتی هم برای اتصال جوانان به سرچشمه جوشان ولایت استفاده می کرد. توی وصیتنامه اش نوشته: «اطاعت از مقام معظم رهبری را از یاد نبرید. حرفهای ولی امر را حلقه آویز گوش خود کنید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت شما عمل به دستورات اسلام و ولی فقیه است. پشتیبان او باشید او را اطاعت و حمایت کنید تا خدا از شما راضی باشد... راستی اگر توفیق، یار شما شد و به دیدارش نائل شدید به او بگویید سربازی داشتید که خیلی دوست داشت قبل از رفتن یک بار دیگر زیارتتان کند، ولی توفیق یارش نشد. سلام مرا به او برسانید و رویش را ببوسید.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علیرضا ویزشفرد

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۱ ق.ظ

 

تولد: شیراز – 30/1/1366

شهادت: انفجار بمب توسط عامل انتحاری- مسجد جامع زاهدان- 24/4/1387

مزار: گلستان شهدای اصفهان

 

=شاید علیرضا خیلی دیر به دنیا آمده باشد. در زمانی که دیگر عطر خوش جبهه ها به مشام نمی رسد. اما این جوانِ دیار خرازی و کاظمی خیلی زود، زودتر از خیلی ها راهش را پیدا کرد؛ راه دیدار با خالقش را. وبلاگش را که سری بزنی، چند ساعت قبل از شهادتش؛ در حال و هوای عاشقی سفر روحانی اش به مکه و در نجوای با آفریدگار خود، می نویسد

...لبیک یا الله.

تو در جان منی من غم ندارم/ تو ایمان منی من کم ندارم

اگر درمان تویی دردم فزون باد/ وگر عشقی تو سهم من جنون باد

تویی تنها تویی تو علت من  / تو بخشاینده بی منت من 

دوووووووووووسسسسسسسسست دارم خداااااااااااااااا

 

 =تصویرش را که ببینی در اولین نگاه فکر می کنی از آن بالانشین های بیگانه با دین و دیانت است. جوانی از  نسل سوم انقلاب که شاید دنبال خیلی چیزها باشد، الا آرمان های جوانان نسل اول انقلاب. اما این شهید را باید از دریچه نگاه دوستانش دید. از آنها باید پرسید تا فهمید چگونه سعادت روزی خوردن بر سر خوان کرامت خداوند متعال را از آن خود کرده. چه کسی باور می کند نماز شب های علیرضا در محوطه بیرونی خوابگاه دانشجویی را؟ آن زمان که دور از چشم های خواب آلود دنیازدگان، قلب پاکش را با نور معرفت خداوند صیقل می داد. یا وقتی که همه، سلام آخر نماز خود را داده اند و او هنوز پیشانی بر تربت پاک کربلا نهاده و با خدای خود نجوا می کرد.

 

=این روزهای آخر کتاب "حیات پس از مرگ" را می خواند. انگار داشت خودش را آماده می کرد، برای زندگی آن دنیایش؛ برای جاودانگی ابدی. زهی سعادت، راهی را که پیران هزار ساله در پیچ و خم کوچه هایش ماندند با بیست بهار دنیایی طی کرد. چه خوش فرجامی، شهادت. حالا سرتاسر کتاب را که نگاه می کنی می بینی احادیثی را علامت گذاشته که درباره شهادت است. حیات پس از مرگ.

 =با هم رفتیم مشهد. روز اولی که رسیدیم حسابی خسته بودیم. علیرضا گفت: «کی پایه‌ست تا صبح بریم حرم؟» گفتیم: «بابا تازه از راه اومدیم، خسته ایم.» جواب داد: «مگه می شه کسی یکی رو دوست داشته باشه و شب اولی که میاد پیشش نره اونو ببینه؟»

نزدیک نماز صبح بود. دیدم از حرم آمد، تنهای تنها.  

 

=توی دانشگاه زاهدان پزشکی می خواند. آخرین باری که آمد اصفهان، برای فرجه های امتحانات ترم بود. توی آشپرخانه، مشغول پختن غذا بودم که آمد کنارم ایستاد. پرسید: «مامان! شنیدی می گن کسی که شهید بشه گناهاش پاک می شه؟» گفتم: «آره عزیزم شنیدم.» با یک حالتی گفت: «منم دوست دارم شهید شم. برام دعا کن.» از حرفش تعجب کردم خودم را زدم به نشنیدن. دوباره تکرار کرد.

=امتحان هایش که تمام شد باز هم خانه نیامد. توی مسابقات شنا شرکت کرده بود و می‌بایست می‌رفت کرمانشاه. ماند زاهدان تا از همانجا برود. هر چه هم خواستیم بیاید و از اصفهان برود، قبول نکرد. تنها مانده بود توی خوابگاه.

 =یکی یکی از علیرضا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت شهرهایمان. آخرین نفر من بودم. پیش از رفتنم باهم رفتیم برای خرید. وقت برگشتن گفتم: «حالا که دارم می رم و از هم جدا می‌شیم یکی از عکس هات رو بده من نشون خانواده‌م بدم.» عکسش را گرفتم.

حالا تنها چیزی که از علیرضا برایم مانده همان عکس است.

 

= ماند و همه مان را بدرقه کرد. این بدرقه کردنش خیلی برایم سخت شده. ما بودیم و این اتفاق برایش می‌افتاد دردش کمتر بود، ولی اینکه همه رفتیم  و او تنها مانده بود، آزارمان می دهد. حالا توی دانشگاه هر جا را نگاه می کنیم خاطرات علیرضا یادمان می افتد .

 

=این روزهای آخر می گفت: «می خوام روحانی بشم.» تعجب کردم. پرسیدم: «چه طوری این فکر به سرت زده؟» گفت: «دیگه نمی تونم با این زندگی بسازم. یا باید خوب باشم یا بد.»

خوب شد. روحانی شد...

=ایام اعیاد شعبانیه بود. پنجشنبه عصری از خوابگاه دانشجویی پیاده راه افتاد بود به سمت مسجد جامع زاهدان. هم برای شرکت در مراسم جشن مسجد، هم برای خواندن دعای کمیل.

هر شب جمعه می رفت این بار هم.

=از خانه تماس گرفتم و خواستم برای دعای کمیل به مسجد نرود. اصلاً‌ گفتم از خوابگاه بیرون نرو. خیلی حرف گوش کن بود؛ اما نمی دانم این بار چه شد، توی دلش چه گذشت که حرف من هم نتوانست جلودارش شود.

=تابستان بود و حیاط مسجد را برای خواندن دعا فرش کرده بودند. دعای کمیل خوانده می شد و هر کسی رفته بود توی حال خودش . فاصله جمعیت تا در مسجد چیزی نبود. توی همین حال صدای جیغ و داد از سمت درب زنانه مسجد بلند شد. یک مرد با شکل و پوشش زنانه به زور می خواست وارد مسجد شود که انتظامات خواهران مانع می شود. طرف با جلیقه  انفجاری آمده بود توی مسجد. علیرضا با پای برهنه خودش را به صحنه رسانده بود و عامل انتحاری را محکم گرفته بود توی بغلش. نگذاشته بود داخل جمعیت شود.

صدای انفجار که بلند شد علیرضا پرواز کرد با بدنی قطعه قطعه...

 علیرضا جان خیلی ها را نجات داد. توی آن لحظه کاری کرد که حتی فکرش هم دست و پای آدم را به لرزه می اندازد. تصمیم خودش را گرفته بود. با آغوش باز رفت سمت شهادت...

 =ساعت‌های اولیه انفجار، هویتش نامعلوم بود. نه آشنایی نه دوستی، هیچ کس همراهش نبود. بدن آش و لاش علیرضا را که دیده بودند فکر کردند عامل انتحاری است. اما صورت نورانی و  مثل ماهش همه چیز را برملا کرده بود. گوشی همراهش را پیدا کرده بودند و با من تماس گرفتند.

=عکس های جنازه اش را دیدم. بدنش دو تکه شده بود. بالاتنه اش یک طرف افتاده بود و پایین تنه اش طرف دیگر. دست و سینه و سرش افتاده بود رو به قبله. پشت سرش شکافته بود، ولی صورتش جراحتی نداشت. لبهایش خندان بود. خندان از این پروازِ شیرین به یاد ماندنی...

=جنازه اش را که آوردند، خواستم در آغوش بگیرمش. نگذاشتند. با هر ضرب و زوری بود رویش را کنار زدم. تازه آنجا فهمیدم بدنش طوری نیست که در آغوش بگیرم...

هنوز عکس های جنازه اش را مادرش ندیده.

 

=برگه های آخرین امتحانش را از دانشگاه گرفته ام. توی آخرین برگ از استادش حلالیت طلبیده. بعد هم یک قطعه ادبی نوشته: زندگی صحنه یکتایی هنرمندی ماست. هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود. صحنه پیوسته به جاست. خرم آن صحنه که مردم بسپارند به یاد.

حالا که رفته صحنه فداکاری و ایثارش را همه به یاد سپرده اند...

 

=اعتقادم این است که شهدا زنده اند، علیرضا زنده است. نگذاشتم توی مراسم های عزایش، روبان سیاه بزنند یا شمع سیاه بگیرند. همه چیز را سبز گرفتیم، سبزی که نشانه جاودانگی است، نشانه زندگی است...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سعید غلامی شهروز

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۹ ق.ظ

تولد: قم-30/10/1362

شهادت: نقطه صفر مرزی سردشت- 28/12/1390

مزار: روستای قباق تپه- کبودر آهنگ

= از همان بچگی معلوم بود که با دیگران فرق می کند. رفتارهایش طوری بود که از سنش بزرگتر نشان می‌داد. اهل مسجد بود. توی کارهای فرهنگی که در مسجد انجام می شد شرکت فعال داشت. دلش گره خورد بود با مومنینی که به خانه خدا رفت و آمد داشتند. از همان موقع، همنشین خوبان بود، حالا هم. همنشین شده با شهیدان.

 

=زندگی اش را که نگاه کنی می بینی آدم صرفه جو و ساده زیستی است. سعی کرده همه فضایل اخلاقی را در زندگی اش پیاده کند. می گویند از غیبت کردن خیلی ناراحت می شد. اگر از کسی غیبتی می دید دیگر توجه‌اش را از طرف بر می داشت، سرش را می انداخت پایین از ناراحتی. اهل پر خوری نبود، اهل تن پروری و دنیا دوستی هم. خواهرش می گوید خانه مان که می آمد، وقت خواب می خواستم زیرش تشک بیاندازم نمی گذاشت. می گفت: «اگه امروز روی این تشک نرم بخوابیم فردا پس چطور می خوایم روی خاک بخوابیم؟»

=دورادور سعید را دیده بودم. وقتی خواستگاری ام آمد ادب و متانتش، آراستگی و تمیزی اش مثل همیشه نظرم را جلب کرد. به دلم نشسته بود.

توی این هشت سالی که با هم زندگی کردیم چیزی که بیشتر از همه در خاطرم مانده، صبر سعید است. توی مشکلاتی که پیش می آمد صبوری می کرد. 

=مسئول انبار تسلیحات گردان تکاور بود و سر و کارش با اموال بیت المال. برای نگهداری تجهیزات، دقت زیادی به خرج می داد. حفظ درست و اصولی آنها برایش در درجه اول اهمیت قرار داشت. بعضی روزها سر همین دقتی که برای نظافت و جمع و جور کردن تجهیزات انبار داشت از سرویس جا می ماند و خودش می‌آمد خانه.

=گذشت بسیاری داشت. مسئله ای هم که پیش می آمد خودش را می زد به آن راه. پی اش را نمی‌گرفت. برای فرصت های زندگی دنیایی اش آنقدری ارزش قائل بود که با این حاشیه ها خرابشان نکند. تنها چیزی که توی زندگی با سعید آزارم می داد مظلوم بودنش بود. حرف نزدنش و راحت از کنار خیلی چیزها رد شدنش.

=نمازش اول وقت بود. اگر توی خانه بود و کاری پیش می آمد اول نماز می خواند بعد می رفت سراغ کار. نه تنها خودش، به من هم سفارش می کرد که نماز را بخوانم بعد بروم دنبال کارهایی که دارم.

=رفتار و کردارش طوری بود که کسی را ناراحت نکند. اگر احساس می‌کرد ممکن است با حرفی که می زند کسی را ناراحت کند سکوت می کرد. به این هم قانع نبود. ندیدم حتی بخواهد با حرکات صورتش کسی را برنجاند،‌ اخم کند، لبی کج کند، چشمی سفید کند...

=کمک کردنش به مستمندان قطع نمی شد. اول هم مستمندانی که در فامیل بودند را مدنظر قرار می داد. با هم می رفتیم منزلشان. هم صله رحم  بود و هم انفاق. وقت خداحافظی مبلغی را از که از دستم داده بود می‌دادم به آنها.

=کمک به من را عار نمی دانست. هر کاری که توی خانه از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. ظرف ها را می‌شست، خانه را جارو می زد. نه تنها برای من، که دوران مجردی اش هم کمک حال مادرش بود.

 

=تازه پایگاه را تحویل گرفته بودیم. وضعیت نابه‌سامانی بود. هیچ چیز سر جایش نبود. نظافت و ساماندهی آن، کار جهادی می طلبید. از صبح که وارد منطقه شدیم تا غروب کارمان همین بود. بین بچه ها سعید یکی از فعال ترین ها بود. از بقیه هم که درباره اش بپرسی همین کار راه اندازی و داوطلب بودنش برای هر کاری بیشتر در چشمشان نمود کرده است. رانندگی می کرد، جیره ماهیانه را همراه شهید سلیمانی به پایگاه می آورد، موتور برق ها را بررسی می کرد تا مشکلی نداشته باشند. همه اش توی جنب و جوش بود.

 

=تیربارچی بود ولی داوطلب همه کارها هم بود. نشد کاری روی زمین ببیند و بی تفاوت باشد. هر کاری که از دستش برمی آمد کوتاهی نمی کرد. توی منطقه یک شب ساعت سه و نیم بود که دیدم دارد می رود بیرون سنگر. پرسیدم: «کجا؟» جواب داد: «می رم روغن موتور برق رو عوض کنم.» گفتم: «بیا بخواب. بذار برای فردا صبح.» گفت: «نه یادم رفته بود الان یادم اومد. باید انجامش بدم، ممکنه برای موتور مشکلی پیش بیاد.»

 

=دل دریایی اش را داده بود دست دریا دل کربلا حضرت ابالفضل العباس علیه السلام. خیلی به آقا قمر بنی هاشم ارادت داشت؛ آنقدر که وقتی فهمید خداوند فرزند پسری به او عنایت کرده ذوق کرده بود از اینکه می خواهد اسمش را بگذارد ابوالفضل. وقتی پرسیدم: «حالا چرا ابوالفضل؟» جواب داد: «من هر کاری که بخوام انجام بدم می گم یا اباالفضل.» شاید موقع شهادت هم همین ذکر روی لبانش بود؛یا اباالفضل.

 

=انگار که هر لحظه برای رفتن آماده باشد، بارش را بسته و از پیش خیال خودش را بابت کارهای دنیایی‌اش راحت کرده بود. این را وقتی فهمیدم که گفت وصیت نامه‌اش را نوشته و ممکن است روزی شهید شود. توی عالم خواهر و برادری دلم لرزید. گفتم: «مگه من خواهر نیستم. نمی گی طاقت نبودنت رو ندارم؟ چرا پیش خواهرت از این حرفا می زنی؟» برگشت گفت: «این طور نگو خواهر. مگه حضرت زینب خواهر نبود؟ چطور اون همه مصیبت رو تحمل کرد؟»

 

 

=هر سال می رفتیم مشهد پابوس امام رضاعلیه السلام. پیش از مأموریت آخری که رفت و دیگر برنگشت، عطش عجیبی توی وجودش بود. با چه حالی رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و بعد هم مسجد مقدس جمکران.

=وصیتنامه‌اش را جلوی خودم نوشت. هر چیزی را که لازم می دانست قید کرد. داشت این جوری آماده‌مان می‌کرد انگار. بعضی وقت ها که گلزار می رفتیم سر مزار شش شهید اخیر سپاه می گفت: «یه روزی ما هم مثل اینا شهید می شیم.» آن موقع باورم نمی آمد که این قدر زود قرار است تنها شوم. فکرش را هم نمی‌کردم شش ماه بعد از آن شش شهید، او هم برود.

به کوشش مهدی قربان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جهنم شلمچه، دروازه بهشت

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۸ ق.ظ

به قلم سیدعلی سید مهدی زاده که در کانال سنگر شهدا منتشر شد:

جهنم شلمچه دروازه بهشت(قسمت اول)

در نوزدهم دی ماه 1365عملیات گسترده ای در منطقه عمومی شلمچه آغاز شد.بانام کربلای 5 که دراین عملیات لشکر 25کربلانیز یکی از لشکرهای عمل کننده وخط شکن درشب عملیات بود.گردان ما( حمزه سیدالشهدا (ع) )نیز برای ادامه عملیات وارد منطقه شد.درروزدوم عملیات اتوبوس هایی جهت انتقال ما از هفت تپه مقر لشکر25کربلا به منطقه عملیاتی شلمچه آماده شده بودند.نزدیکی های غروب آفتاب من ومحسن جلالی وشهید علی قانعی وشهید اصغرآرمک درگوشه ای دست درگردن هم مشغول خدا حافظی بودیم اشک پهنای صورت مان راخیس کرده بود وما درحال وداع آخر وقول قرارهای بودیم که به هم می دادیم مثلا این که هرکدام شهید شد دیگری راشفاعت کند. من وشهیدعلی قانعی وشهید آرمک ازیک گردان بودیم ومحسن از گردان دیگربود.درآن شب گردان ما جهت انجام عملیات عازم خط مقدم بود. ودرحقیقت محسن داشت باماخداحافظی میکرد.فرمانده دسته شهید ابراهیم جهانبین دستورسوارشدن داد.من وعلی روی محسن رابوسیدیم واورا محکم درآغوش گرفتیم مثل سه برادر و یا شاید حتی نزدیک تراز برادران واقعی بودیم. اتوبوس ها حرکت کردند ودرتاریکی شب برای مخفی ماندن از چشم دشمن باچراغ خاموش وارد منطقه شدیم.دریک مکان نامشخص از اتوبوس هاپیاده ودر سنگر های کوچک که از قبل آماده شده بود مستقرشدیم.بعداز نمازصبح دراطراف ماچندین توپ وخمپاره 120اصابت کرد. معلوم شد فاصله ما تاخط مقدم زیاد است حدود ساعت هفت صبح باصدای یک انفجار شدید از نزدیکی سنگرمان ازخواب پریدم صدای شلیک موشک ضدهوایی بود.که یک فروند هواپیما ی عراقی را درجا سرنگون کرد. چندلحظه بعد صدای شلیک دوم نیز آمدوهواپیمای بعدی نیزسقوط کردبرای ماجای تعجب بود که هواپیما های عراقی (مثل ماست)سقوط می کردند.این بار خلبان هواپیما باچتر نجات از هواپیما بیرون پریدولی چهار لول ضد هوایی هنوز روی آن شلیک میکردخلبان بالاخره به زمین رسید ویک ماشین جیپ آهو بطرف اورفت تاخلبان را اسیرکند. ساعت نه صبح چند دستگاه کمپرسی بنز مایلرگروهان ماراسوار کردند. کیپ تاکیپ قسمت بار از نیرو پرشده بود ودریک جاده سنگلاخی کامیون باسرعت وحشتناک حرکت می کرد. اسلحه بچه ها به سروصورت هم می خورد و صدای (آخ اوخ) همه بلند بود.حتی چند نفر ازناحیه صورت زخمی شدند.بعدازنیم ساعت مارا دریک جاده که دریک طرف آن خاکریز طولانی ومرتفع داشت پیاده کردند.ودرسوله هایی مستقر شدیم.روز را درآن مکان گذراندیم. باتاریک شدن هوا چند جیپ تویوتا برای انتقال ما به خط آمدند.وما رابه پشت دریاچه بزرگی که عراقی ها برای مانع ایجاد کرده بودند رساندند.من وعلی قانعی واصغرآرمک کنارهم بودیم .ناگهان توجه بچه ها به یک گوشه جلب شد.جنازه چند شهیدرا کنارهم به خط کرده بودند بچه ها بادیدن جنازه ها که دریک گوشه انداخته شده بودند شوک شدند .یکی زیر لب گفت ماروهم همین طور یک گوشه رها خواهند کرد......

ما نمی دانستیم که جنازه های که به عقب منتقل شدند چقدر خوش شانس بودند وچند نفر برای انتقال آنها جان خود را به خطر انداختندویاشهید شدند.نمی دانستیم چند روز بعد وارد جهنمی خواهیم شد که برگشتن از آن تقریبا ناممکن خواهد بود.چه رسد به اینکه جنازه شهیدی رابتوانیم سالم  به پشت جبهه منتقل کنیم.حدود یک ساعت پشت آب منتظر ماندیم تایک قایق جهت انتقال ما آمد سوار قایق شدیم وچند کیلومتری  درتاریکی حرکت کردیم تابه نور فانوسی که برروی یک تانک سوخته از عملیات سال های قبل به جا مانده بود رسیدیم فانوس را به عنوان راهنما در مسیر قرار داده بودند بعد ازچنددقیقه به اسکله که خط یک عراقی ها قبل از حمله مامحسوب می شد رسیدیم.مارا پیاده ودر روی خط مستقرشدیم. هنوز باشرایط منطقه آشنا نشده بودیم که یک نفرفریاد زد.شیمیایی شیمیایی زدند.ماهم وحشت زده ماسک های ضد گاز را زدیم یک ساعت باماسک به سختی نفس کشیدیم.که دیدیم یک عده دارند بدون ماسک رفت وآمد می کنند. فهمیدیم که سرکار بودیم.وقضیه شیمیایی نبود. شب هوا خیلی سرد شدمن داخل یک کانال کوچک رفتم .هیچ وسیله برای گرم کردن نداشتیم. یک لباس غواصی نیم تنه پیدا کردم که سایز من نبود ولی به زور پوشیدم تاگرم شوم هرچند نفس کشیدن با آن سخت بود ولی باهمان حال داخل کانال خوابیدم                                                                                                                        ✳️ صبح که از خواب بیدار شدم دهانم از تعجب باز مانده بود .تازه عظمت کاری که بچه هاچند شب قبل کرده بودند رادیدم موانع واستحکاماتی که دشمن برای جلوگیری از حمله ما ساخته بود.دارای وسعت وپیچیده گی عجیبی بود.اصلا تصورعبورازآن درروز روشن هم ممکن نبود سیم خاردار به عرض 30متر که بوسیله موادمنفجره تله گذاری شده بود وکمین عراقی ها جلوتراز موانع قرار داشت بچه اطلاعات وعملیات وتخریب هرشب چندین کیلومتررا شنا کرده ودرسکوت کامل مواد منفجره ومین ها راخنثی می کردند بدون اینکه تغییر ظاهری درموانع ایجادکنند.شبهای زیادی تلاش لازم بود تا مین ها خنثی شوداین همه بایدزیرگوش کمین عراقی ها انجام می گرفت وهرکس این موانع رامی دید به بزرگی کاری که این بچه هادردل تاریکی انجام داده بودند الله اکبرمی گفتند.

️ فرداصیح گشتی دراطراف خط زدم موقع برگشتن ناگهان چشمم به جنازه یک عراقی افتاد این اولین  جنازه عراقی بود که از نزدیک می دیدم.پریدم عقب یک لحطه وحشت کردم بنده خدا لباس نداشت باخودم گفتم بیچاره پدرومادرش چون حتی پلاک هم نداشت که بعدا پیدا شود.(عزیزان لختش کرده بودند)برای خودم هم عجیب  است که درآن زمان دلم برای جنازه دشمن سوخت.اینجا که مامستقرشدیم خط یک عراق محسوب می شد گرای آن رابه خوبی داشتند وهواپیما ها نیز یک لحظه آسمان منطقه راترک نمی کردندولی دست خداوند بالای سرما بود چون عراقی هایک اشتباه محاسباتی درزدن خط داشتند وتقریبا تمام توپ وخمپاره ها بیست متر جلوتر به زمین می خورد.وماباخیال راحت رفت وآمد می کردیم.ازتعداد محدودخمپاره هایی که به خط می خوردیک ترکش نصیب امرالله امیری شد.امرالله نوجوان شانزده ساله تنهاپسر خانواده واهل قائمشهر بود.

امرالله امیری جوانی شانزده ساله  خوش سیما باچهره ای معصوم که هنوز محاسن اش سبزنشده بود  توی هفت تپه  هم چادری بودیم.بخاطر کارش که شاطر نانوایی لواش بود دائم رقص پا می کرد حتی موقع حرف زدن روی پاهایش می پرید.بسیار مودب وباشخصیت بود وقتی حرف می زد دایم لبخند به لب داشت.حرف شنوومهربان بود امرالله دوستی به اسم حسین داشت که باهم همکار(شاطر) بودند بسیار شلوغ وفعال بودحسین هرروز به چادر ما می آمد وازهمان بیرون چادرمی گفت امرالله نان دارید .درآن وضع بد غذای هفت تپه که واقعا مشکل سوتغذیه داشتیم  حسین شده بودآینه دق وهرروزقسمتی ازنان  سهم چادرمان را می برد.تا یک روز باماسوره نارنجک وچاشنی احتراقی بمب خوشه ای ترقه کوچکی درست کردم ومنتظر حسین شدیم تاصدای امرلله گفتن حسین راشنیدم موادرو زیر پاهایش منفجر کردم بیچاره فریاد زد وفرارکرد.دیگر از فردای آن روز حسین برای گرفتن نان نیامد.                                                                                   ✳️ اما داستان شهادت امرالله امیری. درعملیات کربلای 5 نزدیکی های ظهرامرالله وحسین کناراسکله باهم بودند که خمپاره 81به روی جاده برخورد کرد.وترکش آن ابتدابه خشاب فلزی روی سینه حسین برخورد می کند بعداز کمانه کردن به شکم امرالله می خوردهردو به سمت من آمدند امرالله بالبخندی روی لب ودستی برشکم وحسین باچشمی گریان .امرالله گفت ترکش خوردم نگاهی به زخم کردم وگفتم برو بهداری امرالله گفت نه حالم خوبه وچیزی نیست سرش دادزدم گفتم هنوز گرمی نمی دانی ممکن است به قسمت های حساس خورده باشد بنده خدا بالبخندگفت چشم وازماخداحافظی کردودور شد ورفت.من هم حسین را دلداری دادم وگفتم چیزی نیست .وقتی بعدازعملیات به عقب برگشتیم شنیدیم که امرالله شهید شده باورم نمی شد امرالله باپای خودش وبالبخند رفته بود. پدرومادرش فقط یک پسر داشتند.که اورا برای حفط دین ومیهن تقدیم کردند.سالها بعد درهمایشی حسین را درقائمشهر دیدم هیچ تغییری نکرده بود همانطور شلوغ وشوخ طب مانده بود.وآن ترقه که زیر پاهایش انداخته بودم را بعد25سال به خاطر داشت .شاید باور نکنید وقتی خاطره امرالله امیری را نوشتم چهره معصوم آن نوجوان درمقابل دیدگانم ظاهرشد اشک درچشمانم حلقه زد.لبخندملیح آخرین دیدارمان برایم زنده شد.واقعاچه جوان های راازدست دادیم پاک وزلال وبی ادعا. نام شهید امرالله امیری راکه سرچ کردم حتی یک عکس هم از آن پیدا نکردم فقط یک کد( 887)دربنیاد شهیدداشت. ماچطور دوستان شهید مان را فراموش کردیم.ومردم ومسئولین چقدر آسان ؟ روحش شادویادش گرامی

جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت چهارم)

روز پنجم عملیات درمنطقه شلمچه هرلحظه منتظردستورحرکت به سمت خط مقدم بودیم همگی کلافه وناراحت از بلاتکلیفی انتظارمی کشیدیم.ازبی حوصگی روی لبه کانال نشسته بودم وبه بچه های که مشغول تعمیرلوله ضد هوایی بودندنگاه میکردم درهمین لحظه یک بمب ناپالم (آتش زا) به کنار اسکله اصابت کرد.یک کوله اعظیم آتش به طرف ما زبانه کشیدآنقدرکوله آتش بزرگ وزیبا بود که من محوتماشای شعله آن شدم.دیدم مسئول قبضه ضد هوای خودش رو به داخل کانال پرتاب کرد. تازه متوجه خطرشدم وبه داخل کانال پریدم. شدت بمب باران واصابت گلوله به خط مابسیارزیاد شده بود ودیگر نمی توانستیم براحتی از سنگر خارج شویم من وبرادرعسگری قلبی وشهید حسین علی زاده که چهره هردو نور بالا می زدوبوی شهادت می دادند داخل یک سنگر کوچک باهم بودیم همان شب شهید حسین موقر برای خدا حافظی به سنگر بزرگ رفته بود ومن موفق نشدم بااو خداحافظی کنم.گردان ویژه شهدا آن شب واردعمل می شودولی سنگینی آتش دشمن آنها رازمین گیرمی کند وقبل از شروع حمله حسین موقر درکنار خاکریز براثر اصابت ترکش خمپاره به سرش شهید ومفقود الاثر می شود.فردا صبح برای رفتن به خط مقدم سوار یک وانت تویوتا شدیم.راننده ماشین بچه بابل آقای اسماعیل ارزانیان از راننده های ماهر گردان بود فاصله ما تاخط مقدم شش کیلومترمی شد که زیر آتش مستقیم توپخانه وهواپیما ی دشمن قرارداشت.یک قسمت ازاین جاده توسط عراقی ها زیربمباران وشلیک مداوم توپ بود ودقیقه ای قطع نمی شد .به طوری که این نقطه قتلگاه نیروهای ما شده بود از هرچندخودروکه ازاین فاصله می گذشت.یکی مورد اصابت قرار می گرفت خودم شاهد سوختن یک وانت پراز نیرو درآن نقطه بودم .اسماعیل دل شیر داشت و روزی چندبار باتمام سرعت از نقطه مرگ عبور می کردوقتی مارا سوارکرد,گفت برادرها محکم بشینیدمجبورم باتمام سرعت حرکت کنم هرکس افتاد نمی ایستم.وانت پر نیرو بود جاده از برخورد گلوله های توپ وخمپاره فقط چاله وگودال شده بودچشمتان روز بد نبیند سرعت ماشین 100-120می شدما به هم می خوردیم واسلحه ها به سروصورت ما می خورد صدای دادوفریاد بچه ها ازدردبلند می شد ولی توانستیم ازآن نقطه به سلامت عبورکنیم.ماشین ایستادواسماعیل ارزانیان به ماگفت ازاینجا به بعدباید پیاده بروید.فقط بدویدوتوقف نکنید من وشهیدآرمک،مرتضی موقر،شهید علی قانعی جلوی ستون وچند نفرپشت سرما باتمام وجود می دویدیم.سنگینی اسلحه ومهمات اضافی نفس مارابریده بود. کلاه روی سرم هی پایین می آمدو روی چشم وصورتم رامی گرفت وهرباربادست آن رابالا می دادم ومی دویدم.به منطقه ای که گورستان خودروهای سوخته بود رسیدیم صدها خودروی بزرگ وکوچک کنارهم بودندمنظره ترسناکی بود بدنه آنها ازترکشها سوراخ سوراخ شده بود.به دویدن باسرعت بیشتر ادامه دادیم تابه خط مقدم رسیدیم جهنمی بودبرخورد گلوله وخمپاره قطع نمی شددرهمین لحظه چندنفربا دوربین تلویزیونی از دویدن ما فیلم می گرفتند ولی ما بی توجه باتمام وجود می دویدیم تابه کانال داخل خاکریز رسیدیم .پایان قسمت چهارم ادامه دارد

جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت پنجم)

وقتی وارد کانال داخل خاکریزخط مقدم شدیم اولین چیزی که توجه مارا جلب کرد سطح صاف وپرداخت شده داخل کانال بود ظاهرا چندسالی که عراقی ها بیکاری را صرف صیقل دادن دیوار کانال وسط خاکریز کرده بودند.نشستیم تانفس بگیریم.فاصله ما از سمت راست باعراقی ها پانصدمتر وازمقابل حدود یک کیلومترمی شد.آینه جیبی ام را درآوردم تابدون بلند کردن سریک دید به خط دشمن بزنم .تاآنجا که چشمم می دید دورتادور ما راتانک های عراقی گرفته بودند. کنار خاکریزما یک لودر داشت چندتانک سوخته عراقی رابه زور جا به جا می کرد تا لوله تانکها رابه سمت عراقی ها برگرداندو (بگویم مثلاماهم تانک داریم بترسید)چند دقیقه بعد برای انهدام تانکهای سوخته؛ باران توپ وخمپاره شروع شد. بنده ام بی نصیب نماندم موج انفجار یک تکه بزرگ گل خشک رامانند ترکش به سمت چپ صورتم زد.آن قدردردداشت که اول فکر کردم ترکش واقعی خوردم فریادزدم ترکش خوردم کورشدم بادست محکم صورتم راگرفته ام شهید علی قانعی که کنارم نشسته بودباخون سردی به صورتم نگاه کردوگفت خون نیامدفقط قرمزشده !!!.یک ساعتی دردشدیدداشتم ولی کم کم آرام گرفت. وقت نهارکه شد,شهید ابراهیم جهانبین فرمانده دسته مان ابراهیم صادقی فر را صدازد .وگفت برای بردن غذا به داخل کمین به تدارکات گردان کمک کند.ابراهیم صادقی فر یک نوجوان پانزده ساله ریزه میزه اهل فریدون کناربودباخودم گفتم این بنده خدا (ابراهیم) که نمی تواند کیسه سنگین غذا رابلندکند.ناخواسته به فرمانده دسته گفتم من به جای ابراهیم می روم فرمانده دسته با تعجب به من نگاه کرد.متوجه نگاه عجیب اوشدم ولی علت تعجب را نفهمیدم.همراه مسئول تدارکات گردان شهید یحیی ویک مشمول  سپاه به اسم شهیدحسن رفتیم خط یک ,یحیی هیکل غلط اندازمرا دیدو یک کیسه پراز غذا رابه من دادوخودش وحسن کیسه کوچکتری را گرفتند.به من گفت درست پشت سر ما بیا, از بریدگی خط یک وارد کمین شدیم یک فاصله صد متری از سمت چپ بدون خاکریز و در دید مستقیم دشمن بود. چشمم به پشت حسن بود وبه زور کیسه سنگین غذا را روی شانه ام جابه جا می کردم. آنها می نشستند من هم می نشستم  آنها می دویدند من هم می دویدم یک جا زمین گیر شدیم ازکنار گوشم صدای وز وز زنبور شنیدم تازه فهمیدم باقناسه (تفنگ دوربین دار) مرا می زنند . پایان قسمت پنجم ادامه دارد

یحیی اشاره کرد بیا من هم بادست علامت دادم مرا می زنند.روی زمین کاملا درازکشیدم منتظر فرصت شدم تاحجم شلیک به سمت من کمتر شود.آنهاخود را به نقطه ای که خاکریز داشت رساندند و بازاشاره کردند بیا من همانطور روی زمین دراز کشیده بودم بادست اشاره می کردم که مرا میزنند. (تازه متوجه نگاه متعجب ابراهیم جهانبین شدم که خودرادرچه مهلکه ایی انداختم) صدای وز وز عبور تیر از بالای سرم قطع نمی شد چاره ای نداشتم. یک نفس عمیق کشیدم یک فریاد یاعلی زدم  و کیسه غذارا  روی دوشم انداختم از روی زمین بلند شدم و فاصله باقی مانده تاخاکریز رامانند تیر دویدم این همه نه از شجاعت بلکه برای حفظ جان بود.صدای برخورد گلوله به کیسه غذا راحس کردم خودم راداخل منطقه ای که در دو طرفش خاکریز داشت پرتاب کردم  کمی گیج بودم ولی یک نفس راحت کشیدم.غذاها را بین بچه های داخل کمین تقسیم کردیم مشغول خوش وبش بابچه ها شدم ؛تا سرم رابرگرداندم دیدم خبری از یحیی وحسن نیست آنها برگشتند ومرا داخل کمین رهاکرده بودند.مسیربرگشت رابلد نبودم برحسب تجربه ازمحلی که ردپا زیاد بودخودم را به نقطه رهایی یعنی محلی که دیگر خاکریز نداشت رساندم ودوباره داستان من وهدف متحرک شدن برای عراقی ها شروع شد. چندلحظه روی زمین نشستم.به خاکریز جلوی خودم که براثر برخورد تیر های زیاد سوراخ سوراخ شده بودنگاه کردم.باخودم گفتم اگراز خاکریز بالا بروم تک تیر اندازها منتظرم هستند.ومرا آبکش می کنند.اول خودم را از فشار (دستشویی)راحت کردم و دوباره به خاکریز سوراخ سوراخ نگاهی انداختم دورخیزکردم و ازبالای خاکریز شیرجه زدم. یک افت وپشتک جانانه زدم ودویدم. عراقی ها ی نامردبه قصد کشت می زدند. صفیر گلوله ها از کنارگوشم می گذشت ومن هم برای حفظ جانم باتمام وجود می دویدم  زمین منطقه هم از گل خاصی بود پا درآن فرو میرفت ولی پاها گلی نمی شد مانند (خمیر نانوایی که انگشت درآن فرو می رود ولی به انگشت نمی چسبد).پاهارا چنان بلند می کردم که گویی  که پرواز می کنم وقتی به خاکریز خط یک رسیدم نفسم بالا نمی آمد ریه هایم یخ زده بود وسط کانال دراز کشیدم ودستانم را اطراف دهانم گرفتم تانفسم راگرم کنم.درهمین لحظه غذای مارا آوردند تن ماهی بود با نوشابه داخل قوطی فلزی امروز به هرکس که می گویم من آن روزدرشلمچه  نوشابه توی قوطی فلزی خوردم می گویند اشتباه می کنی اصلا درآن زمان چنین نوشابه های درجبهه وجود نداشت ولی من آن روز وآن نوشایه را هرگز فراموش نخواهم کرد.الان ازخودم می پرسم که اگرمی دانستم  بردن غذا به جای دوستم ابراهیم صادقی فر به داخل کمین چه پیامد هایی برایم خواهدداشت این کار را بجای دوستم انجام می دادم؟

جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت هفتم)

 غروب همان روزبه عنوان بلد راه دوباره وارد کمین شدم.من،شهیداصغر آرمک ومرتضی موقربه همراه رضاعامری بچه بهشهر از دسته یک همراه چند نفر از بچه های دسته دو با کلی مهمات آماده رفتن به داخل کمین شدیم مسئول کمین گفت چه کسی قبلا داخل کمین رفته. دیدم کسی جواب نداد. به ناچار گفتم من ظهر رفتم.حالا شما بگید، موقع رفتن که به پشت حسن نگاه می کردم و موقع برگشتن که اصلا نگاه نمی کردم و تقریبا تمام راه راباچشم بسته دویدم ؛چه عرض کنم حالا من شدم راهنما و بلد راه،جعبه نوار تیربار گرینوف ویک کوله ی موشک آرپی جی را گرفتم وجلوی ستون به راه افتادم شهید اصغر آرمک ومرتضی موقر کلی مهمات را داخل یک برانکارد حمل مجروح گذاشتند واصغر کل مسیر از سنگینی آن غرولند می کرد، من هم سرم پایین بود نه اینکه بچه سربه زیری بودم چون دنبال رد پاها می گشتم و رد پاها را دنبال می کردم دریک لحظه دیدم که دیگر رد پا وجود ندارد گفتم بایستید.چند قدم وارد میدان مین شده بودیم.ستون ایستاد به همدیگر نگاه کردیم و عقب عقب پا جای پای قبلی گذاشتیم ومسیر را عوض کردیم کلی هم بچه ها سرم غر زدند.که چرا راه رو اشتباه رفتم .بالاخر به هر بدبختی که بود داخل کمین شدیم تاحالا نگفتم کمین چه جورجایی بود واین کمین توی شلمچه در چه موقعیتی قرارداشت. در خط مقدم یک بریدگی چند متربدون خاکریز بود ویک خاکریز کوتاه درامتداد فاصله بین دوخط ما وعراقی ها درشب عملیات زده بودند به طول 400مترکه یک بخش آن خاکریز هم نداشت. واز سمت چپ زیر دید عراقی ها قرار داشت.به دلیل آتش سنگین، خاکریز ها قابل ترمیم نبود.وچون عملیات درحال جریان بود.وهرشب عملیات می شد.امکان تکمیل خاکریزوجودنداشت.خاکریز عراقی ها به صورت نعل اسبی دور کمین را احاطه کرده بود از سمت راست فاصله ما تا خط عراقی ها فقط 300متر بودکه اگر سرمان رابلند می کردیم باگلوله مستقیم تانک پودرمی شدیم.تانکها آنقدر نزدیک بودند که صدای شلیک تانک پرده گوش را پاره  وصدایی خشک و وحشتناک شلیک آن مو رابه بدن انسان سیخ می کرد .وقتی به سمت ماشلیک می کردند سرعت گلوله آنقدر زیاد بود که خاکریز اول را سوراخ،وبابرخورد به خاکریز دوم منفجر می شد.حسن مشمول تدارکات رابه یاد دارید.بنده خدا هرروز چند بار باید این مسیرخطرناک را برای آوردن غذا و بردن مجروح طی می کرد.مسیری که من فقط یک بار رفته بودم.فشار آنقدر برروی اوزیاد شده بود که از رفتن به کمین امتناع می کرد وبچه ها به جای او به داخل کمین رفت وآمد می کردند.اما عجیب اینجا بودکه حتی محل کشته شدن هرکس از قبل مشخص شده است. بنده خدا وقتی داخل کانال نشسته بود وفکر می کرد که از اجل خود گریخته، گلوله مستقیم تانک به لبه خاکریز بالای سرش برخورد میکند.وبدن بی سرش دربغل شهید علی قانعی می افتد.قصد من از گفتن این قضیه کوچک کردن یا ترسو معرفی کردن شهید حسن نیست من یک بار داخل کمین شدم.وبرگشتم جانم به لبم رسید. اوحق داشت که تحمل نکند من یقین دارم اگر دل شیر هم داشته باشید نمی توانید. بهتراز او عمل کنید فرق حسن بابچه های  بسیجی دراین بود که شهادت آرزوی بچه هابودهرچند درموقعیت خطر قرارمی گرفتند مانند همه ی آدم های دیگرمی ترسیدند ولی با اصل شهادت مشکلی نداشتند.برای من شهادت حسن این درس عبرت را داشت که از اجل حتمی نمی توان گریخت.ویقینم درطی این مسیر محکم ترشد.روحش شاد،یحیی مسئول تدارکات گردان هم موقع تخلیه مجروح از کمین دو روز بعد به شهادت رسید هنوز یادم نمی رود آن روز درحق من بدجنسی کرده بود،کیسه بزرگ غذا را به دوش من داد.وخودش کیسه کوچکتر را برداشت ولی انسان خیلی شجاعی بود.وتاآخرین نفس داخل کمین فعالیت کرد.وبه شهادت رسید.متأسفانه نام خانوادگی شهید یحیی رانمی دانم پاسدار رسمی سپاه بود.خدا رحمتش کند.

جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت هشتم)

غروب واردکمین شدیم هوا هنوزکاملا تاریک نشده بود،من و شهید اصغر آرمک یک سنگر خالی را انتخاب ومشغول مرتب کردن کیسه های شن شدیم، به اصغر گفتم از جلو احتمال برخورد گلوله مستقیم بیشترِ پس کیسه شن ها رو به سمت خط عراقی ها ردیف می کنیم.کیسه دوم یاسوم را نگذاشته بودم.دیدم کیسه شن سوراخ شده گفتم اصغر این کیسه سوراخ بود به من دادی یا حالا سوراخ شده گفت نمی دانم گفتم بریم سنگر دیگه اینجا خطرناکه وسریع سنگرمان راعوض کردیم. یک قبضه دوشکا روی تانک عراقی ها درراستای افق شلیک می  کرد تا به کمین می رسید سر گلوله به سمت پایین می آمد و مسیر منحنی را طی می کرد.وهرلحظه احتمال برخورد با مارا داشت تازه این چیزی نبود عراقی ها روکش چراغ نورافکن مادون قرمز (دید درشب) تانک رابرداشته بودند چنان نوری داشت که چشم را کور می کرد.آنرا درامتدادخاکریزکمین حرکت می دادند وقتی نور به صورت وچشم ما می خورد مثل اینکه مارا با گلوله مستقیم زده باشند.از وحشت سرمان را خم می کردیم. کم کم از خستگی به خواب رفتیم.ساعت حدود 9شب بود با صدایی ازخواب پریدم دیدم دونفر مثل غول بالای سرما ایستاده اند با صورت خاکی بالهجه خاص می گفتند. این سنگر مال ماست برید بیرون، اول خیلی وحشت کردم چون به خواب عمیق رفته بودم چند لحظه بعد گفتم ما امشب وارد کمین شدیم جایی را بلد نیستیم بیاید امشب باهم بخوابیم فردا یک سنگر پیدا می کنیم.آنها مخالفت کردند اصغرعصبانی شدو گفت مرد حسابی ماهمه برای رضای خدا اینجاهستیم برای جای خواب راحت داری جروبحث می کنید صدای ما بالا رفت.توی تاریکی چهره ای  با لبخند به صورتم نزدیک شد. شهید حسین عزیزی مسئول کمین بود چشمان روشن وزیبا باصورتی خاکی ولی نورانی با تبسم گفت چه اتفاقی افتاده ماجرا را برایش توضیح دادیم حسین ازآنهاخواهش کرد ولی آن دونفر زیر بار نرفتند حسین گفت بیایید من یک جای بهتر سراغ دارم.مارا به سنگری برد که وسایل شهدا درآن قرار داشت .گفت این وسایل را خالی کنید فردابه عقب منتقل می کنند باما خدا حافظی کرد ودر دل تاریکی ناپدیدشد.بعدا فهمیدیم قسمتی از این وسایل مربوط به برادرکوچک تر حسین بود که صبح همان روز شهید شده بود وحسین تکه های سر برادر را با دست خودش جمع کرده بود. ولی شب با آرامش به ما لبخند می زد او مسئول دسته گروهان دو بود وسه روز بعد داخل همین کمین به شهادت رسید.سی سال از آن زمان گذشته اما هنوز نگاه بامحبت و مهربانانه این شهید درذهنم نقش بسته وپاک نمی شود.روحش شاد .ولی بشنوید اصرارآن دو بسیجی چه حکمتی داشت.وقتی سنگر آنها را ترک کردیم وسایل مان کنارسنگر جاماند صبح بعداز نماز وقتی هنوز هواکاملا روشن نشده بودرفتم سراغ سنگر آنها هردودرخواب ناز بودند تجهیزاتی که جامانده بودند را گرفتم چند تا کمپوت وبیسکویت هم از سنگرشان تک زدم ناخواسته یک لحظه ایستادم وبه چهره آنها نگاه کردم باخودم گفتم مردحسابی ها داخل کمین که آخر دنیاست برای خواب راحت تر مارا آواره کردید ،از لج آنها دوتا کنسرو دیگر هم گرفتم وآرام به سنگر خودمان برگشتم نیم ساعتی نشدبود که صدای انفجار خمپاره شصت را شنیدم و صدای فریاد و ناله بنده های خدا بلند شد. خمپاره درست خوردبود داخل سنگر، هردو به شدت مجروح شدندبا بدبختی از کمین خارج شان کردند و دیگر ازسرنوشت آنها خبری ندارم. حالا حکمت اصرار آنها برای بیرون انداختن مان از سنگرشان آشکار شد آن خمپاره سهمیه من واصغر نبود وماهنوز نزد خداوند دراین دنیا روزی داشتیم.حتی محل مردن انسان از قبل مشخص شده است داستان سلیمان وآن بنده خدا که از ترس ملک الموت به هندوستان گریخت واقعیت دارد

جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت نهم)

درانتهای کمین سنگرنگهبانی وجود داشت که خاکریزی جلوی آن نبود ومستقیم دردید دشمن قرارمی گرفت. ما باید درطول شبانه روز چندباربه مدت دو ساعت درآن نگهبانی می دادیم،بیشتر بچه ها بر اثر برخورد گلوله مستقیم کالیبر50 و دوشگا در آن محل شهید می شدند .من وشهیدآرمک داخل آن سنگرماجراها داشتیم. اولین بارکه نوبت نگهبانی ما درآن سنگر شد، نزدیک غروب بود و از شانس ما دشمن خیلی روی سنگر دید نداشت، ولی ما آنها راخیلی خوب می دیدیم مخصوصاتانکهای تی72آنها را که منظم صف کشیده بودند، ودوشکای روی تانک ها باتیر رسام دائما خط مارابه رگبارمی بستند وگلوله های رسام ازبالای سرما بااختلاف کمترازیک متر رد می شد ومن واصغر مداوم سرهایمان را می دزدیدیم،یا تا کف سنگرخم می شدیم عمرمان به دنیا بودکه گلوله هابه مانمی خورد.دفعات بعد برای مادیگر عادی شده بودتاحدی که من و اصغرتمرین صوت قرآن می کردیم ،شهیدآرمک صوتی روحانی ودلنشین داشت.باصدای بلند سوره (تین) رامی خواند،تاجایی که مرتضی موقر و رضا عامری که چند سنگر دورترازما بودند بعدا به ماگفتند: فکرکردیم بلند گوی عراقی ها قرآن پخش می کند.شب های کمین واقعا چیز دیگری بود،چون عراقی ها به وسیله هواپیمای توپولف روسی ازترس حمله بچه ها دائم منورهای خوشه انگوری پرتاب می کردند که بسیار زیبا بود وحدود ده دقیقه درآسمان روشن می ماند وکل منطقه رامثل روز روشن می کرد،وخیال ماهم راحت بود چون به اطراف کمین حسابی دیدداشتیم. نمی دانم ویادم نیست که چرا سنگرمان عوض شدو ما به سنگردیگری که خیلی کوچک ونزدیک همان سنگر نگهبانی بود منتقل شدیم،اولین چیزی که توجه ام راجلب کردگودال بزرگ انفجار توپ کنار سنگر بود. به اصغر گفتم به نظر تو این سنگر این جا قرار داشت که توپ اصابت کرد یا بعدا سنگر را ساختند اصغر خم شد وگودال یک متری کنارسنگرکه بوسیله ترکش به طرز عجیبی  برش خورده بودرا نگاه کرد.وبعدبا چشمان درشت بیرون زده گفت نمی دانم.دماغ نوک تیزش قرمز شده بود.ودوباره هردو به گودال نگاه کردیم برای دلداری خودم و اصغرگفتم نگران نباش علم نظامی اثبات کرده دوگلوله توپ هرگز به یک نقطه اصابت نمی کند.این را از دوستم مرحوم قاسم خیرخواهان که سربازتوپخانه بود یاد گرفتم (موقع قرار دادن قبضه توپ وسنگر توپخانه آنهارا درمحل برخورد گلوله های قبلی قرار می دادند) این راجهت دل گرمی خودم و اصغر گفتم چون گودال انفجار انقدر بزرگ وعمیق بود که سنگر بتنی راهم خراب می کرد، چهارتا کیسه شن که چیزی نبود. کم کم وضعیت درداخل کمین طوری شدکه حتی برای طهارت ودستشوی امکان خروج از سنگر کوچک مان رانداشتیم آب فقط برای خوردن بود وبایدبه جای وضو تیمم می کردیم ونشسته داخل سنگر نماز می خواندیم وضعیت طوری بود که وقتی من .اصغرزنده از کمین خارج شدیم قضای تمام نمازهای آن چند روز را دوباره به جا آوردیم.

جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت دهم)

 شب سوم وضعیت داخل کمین بدتر شد.به دلیل فاصله کم ما از سمت راست با خط عراقیها،موشکهای کاتیوشای خودی به اشتباه مارا هدف قرارداد.موشک ها پشت سرهم کنارسنگرما به زمین می خورد،و ترکش های سرخ  ازبالای سرما عبور می کرد،صدای انفجارها وحشتناک بود من اصغر شروع کردیم به فریاد زدن ،تامسئول گروهان با بی سیم برای اصلاح گراه اطلاع بدهد مردیم و زنده شدیم. ما ازشهادت نمی ترسیدیم ولی کشته شدن باگلوله های خودی واقعا خیلی درد داشت.عراقی ها اگرمتوجه حضور ما دریک نقطه می شدند باخمپاره شصت وگلوله تانک آن نقطه راجهنم می کردند.حالاازطرف خودی هم داشتیم می خوردیم. بعدازچند دقیقه از زیرموشک باران خودی خلاص شدیم ونفس راحت کشیدیم.صبح اتفاق جالبی افتاد؛دراین وضعیت نابسامان حسین همان دوست شهیدامرالله امیری کنارسنگرما سبزشد.بایک لبخند شیطانی گفت سلام بچه ها نخ دارید.گفتم اینجا چه کار می کنی نخ می خواهی چه کار؟گفت یک چتر منور بزرگ داخل میدان مین افتاده می خواهم بانخ قلاب درست کنم چتر را بگیرم گفتم دیوانه نشو با گلوله تانک تو را می زنند.جالب اینجا بود که وضعیت کمین انقدرخطرناک بود که مسئول گروهان وجانشینش که قبلا برای رفتن به خط مقدم باهم مسابقه می دادند باچهره ..... داخل کمین منتظر بودند که به عقب برگردند من فهمیدم که ما خیلی شجاع و نترسیم و شاید هم متوجه شرایط نبودیم که داخل چه جهنمی هستیم.تازه حسین رو بگید که اصلانمی دانست که توی کمین چه کاراست وبه دنبال چترمنورتوی میدان مین بود چندسال قبل سال1391 که در همایش بچه های گردان حمزه توی قائم شهر دیدمش گفت هنوز آن چتر منور رادارد. ازبعدازظهر آتش دشمن سنگین تر شد و قطع هم نمی شد کل منطقه آتش وخون بود یکی از بچه های دسته دو به اسم ابوالفضل که بسیار خوش سیما و خوش هیکل بود موقع ساختن سنگر از ناحیه بازو تیر می خورد . دستش را پانسمان کردیم وباپای خودش برگشت عقب اما آتش توی مسیرانقدر سنگین بود که بنده خدا شهید شد.چه جوان رشیدی بودخدارحمتش کند.چندنفردیگه هم ازبچه ها مجروح وشهید شدند.داخل دسته ما دوتا مرد میانسال بسیارباصفا بودند که خیلی به ما محبت می کردند.بچه فریدون کنار بودند.یکی ازاونهاحاج آقا شیرافکن حمام داشت اوایل که به چادرما آمده بودند مارا برای نماز شب صدا می زدند.صبحانه را آماده می کردند.جلسه روخوانی قرآن می گذاشتند. بعضی وقت ها نامه که می آمد نامه های حاجی شیرافکن رامی خواندیم خانومش ظاهرا لیسانس ادبیات داشت چون نامه های عاشقانه ای می نوشت که دلمان قنج می رفت کلی می خندیدم بنده خدارا اذیت می کردیم. (عزیزم، فدایت شوم ،ازدوریت درآتشم ...)بنده خدا داخل کمین توی سنگر بود که براثر موج انفجارتخته روی سقف سنگر پرتاب و سرحاج آقا شیرافکن راقطع می کند.خدارحمتش کند.انسان باصفایی بود.غروب آفتاب ابراهیم جهانبین مسئول دسته مان گفت آماده باشید هرلحظه دستور می دهند به عقب برگردیم همه ی تجهیزات ومهمات را هم باخودتان بیاورید.انتظار به سرآمد دستور عقب نشینی گروهان ماصادرشد.

جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت یازدهم)

تجهیزات و مهمات را برداشتیم و از کمین به سمت خط یک دویدیم. دیدم تجهیزات خیلی سنگین وجلوی سرعت دویدن ما را می گیره گفتم بچه ها مهمات رابندازید اصغرگفت باید ببریم عقب ،گفتم نیروهای جایگزین ما باید دوباره با بدبختی اینها راوارد کمین کنند.همه قبول کردند وگلوله های آرپی جی وجعبه تیربار را همان جا انداختند.باید به جان من دعامی کردند، چون وقتی از داخل خاکریز کمین بیرون آمدیم جهنم واقعی شروع شد. یک لحظه برخورد خمپاره وتوپ دراطراف ما قطع نمی شد.هرچه به خط یک نزدیک ترمی شدیم حجم آتش بیشترمی شد.موج انفجارخمپاره ها مارا از زمین بلندو به اطراف پرتاب می کرد.و مابه دویدن ادامه می دادیم تا به خط یک رسیدیم بدون سنگروجان پناه ولی عجیب بودکه هیچ کدام مان مجروح نشدیم.همه زمین گیرشدیم جانشین گروهان شعبان مهرعلی زاده فریاد زد همه پناه بگیرید، ما متفرق شدیم وهمدیگر راگم کردیم.برخورد گلوله ها و بارش تیر رسام منظره عجیبی بود.من شاهد صحنه ای بودم که دهانم باز مانده بود راننده لودردرآن جهنم وآتش خاکریزخط یک راترمیم می کرد.چندنفر هم منتظر تا درصورت نیازجای راننده مجروح را بگیرند.شاید باورش مشکل باشد ولی خدا شاهد آن لحظه بود باران تیربه سمت راننده لودرمی بارید .این سنگرسازان بی سنگر خم به ابرونمی آورند،این بچه ها واژه شجاعت راشرمنده کرده بودند، دل شیر داشتند. درمقابل عظمت کارشان هیچ کلمه ای پیدا نمی کنم. خودم را به زور داخل ورودی یک سنگر کوچک جا دادم داخل سنگر چهار نفر دراز کشیده بودند.آنها وضعیت ما را می دانستند ولی حتی پاهایشان را جمع نکردند. به زحمت توانستم همان ابتدای سنگرخم شوم. بدلیل خستگی شدید و بی خوابی داخل کمین ناخواسته.سرم روی زمین قرارگرفت و پاهایم را به سقف کوتاه سنگر چسباندم وبه خواب عمیقی رفتم.شاید یک ساعت یاکمی بیشتر خوابیدم باصدای فریاد جانشین گروهان که می گفت بچه های گردان حمزه ازخواب پریدم باورکنید شیرین ترین خواب تمام عمرم بود فکر کنید سرداخل کلاه آهنی روی زمین وزن بدن روی گردن آن هم به مدت یک ساعت حتما دردگردن خواهید گرفت ولی من به انداز یک خواب کامل سرحال شده بودم.به یادحرف مربی آموزشی مان آقای کلبادی افتادم که اوایل آموزشی چون اذیت می شدیم هی کلاه آهنی را ازسرمان می گرفتیم یک روز به ماگفت این کلاه روزی از بالش پرقو هم برایتان بهتر خواهد شد.آن شب من به حرف او رسیدم .موقع بیرون رفتن ازسنگر با زبان طعنه به آن چهارنفرگفتم ازمهمان نوازی شما متشکرم. انشاالله جبران کنم.و از سنگر بیرون آمدم آتش خمپاره متوقف شده بود.به دنبال مرتضی و اصغر و دیگر بچه هامی گشتم. اصغررا پیدا کردم ((فکر می کنید کجابود.چند بسته بزرگ کاهورادورخودش گذاشته بود تا ترکش نخورد گفتم اینجاچکارمی کردی گفت خود توگفته بودی که تیروترکش ازپوشال (کمل)عبور نمی کند.گفتم مرد حسابی منظورم بسته های بزرگ پوشال بود نه چهارتا بسته کاهو من کی گفتم که کاهو جلوی ترکش را می گیرد.چطور دراین جهنم خمپاره به او آسیب نرسید خدا می داند.اصغر بنده خدا جان پناهی پیدانکرده بود.و چون یک روزدر داخل چادرتوی هفت تپه ازمن شنیده بود که بسته پوشالی که ازساقه گندم وبرنج باقی می ماند جلوی تیر را می گیردفکر کرد که برگ کاهو هم می تواند جان اورا حفط کند.( که کرد)  خلاصه ))دست اصغر راگرفتم.ودوی ماراتن ما برای برگشتن به عقب شروع شد.

جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت دوازدهم)

بچه های گروهان یک که سالم مانده بودیم به خط سه برمی گشتیم.مسیرشش کیلومتری جاده که دائما زیر آتش سنگین توپ وخمپاره بودکاملا آرام شد.اصلا معجزه شده بود ناگهان تمام آتش دشمن قطع شد.وما از سه راه مرگ که انبوه خودروهای سوخته درآن قرار داشت به راحتی عبور کردیم ولی می دانستیم این آرامش قبل از طوفان است.و باید سریع از این منطقه دور شویم.پس باتمام توان می دویدیم.درمسیر یک ستون چندصد نفر ازنیروهای تازه نفس به طرف خط درحال حرکت بودند.وبرای ما دست تکان می دادند.ماهم جواب سلام آنها را با تکان دادن دست می دادیم به اصغر گفتم بندگان خدا فکر می کنند دارند می روند، پیک نیک لباس های تمیز باسربند های نو و به شدت سرحال بودند.ناگهان اصغر فریاد زد خسته نباشی رزمنده ،محکم زدم به پشت اصغروهردوباصدای بلندخندیدیم،توی راه هی میگفتم (خسته نباشی رزمنده)  به این شعاراصغر می خندیدیم. ستون نیروهاکه ازکنارمن به سرعت ردشد.مرا به فکرفروبرد،چند نفرازاین بچه هادوباره باز خواهند گشت. ما به دویدن درجهت مخالف آنها ادامه دادیم.وآنها دردل تاریکی شب ناپدیدشدند. بعدازنیم ساعت دویدن به خط سه رسیدیم.و کناراسکله منتظر بقیه بچه ها شدیم.داخل سنگرنشستیم. درزیر نورماه نگاهم به صورت خاکی اصغرافتاد،کاملا شبیه جنازه ای که تازه اززیرخاک درآمده و پلک می زند،شده بودیم.به هم نگاه کردیم و با صدای بلند خندیدیم.دست های مان رادور گردن یکدیگر انداختیم وبه چشمان هم خیره شدیم .بدون اینکه کلامی رد وبدل کنیم بازبان بی زبانی به هم فهماندیم که باورمان نمی شد.که زنده برگشتیم.تمام بچه ها برگشته بودند به جزمصطفی جلالی ومرتضی موقر که پسر خاله هم بودند گفتم این مصطفی ...... آخر مرتضی رو به گشتن میده (چند بار به شوخی به مصطفی گفته بودم اگر زخمی بشی توروبه عقب نمی برم خودم بهت تیرخلاص می زنم) همین لحظه بودکه شهیدقاسم برزگر را دیدیم قاسم وچندنفر اصلا به خط مقدم نیامده بودند ودرهمان خط سه مانده بودند تا من و اصغر را دید پرید ومارابغل کردگفت زنده اید خدا رو شکر،وشروع کرد به گفتن خاطرات این چند روزی که مانبودیم.آقای خسروی سوژه خاطرات قاسم بود.آقای خسروی بچه آمل وحدود پنجاه سالش می شد، اخلاق خاصی داشت،قاسم با آن زبان شیرین داستان آقای خسروی را این طوری تعریف کرد که آقای خسروی داشت هواپیماهای توپولف روسی روتوی آسمون (که هواپیمای  خیلی بزرگ هم ازپایین خیلی زیبا بود ودائما منطقه را بابمب خوشه ای بمب باران می کرد)دید می زد.که بهش گفتم بیاتوی سنگر ترکش می خوری ها .آقای خسروی بنده خداهنگامی که داشت روی زانوهاش دورمی زد باسنش مانده بیرون سنگر یک بمب خوشه ای خورد کنارسنگر وترکش به باسنش اصابت کرد،وبه آقای خسروی صدمات جدی وارد کرد. وقتی برای پانسمان شلوار را ازپای بیچاره درآوردند؛فریاد می زد. قاسم باخنده می گفت دومیلیم مانده بود که بدبخت بشی آقای خسروی ،دومیلیم(منظور دومیلی متر روی قبض خمپاره بود.آقای خسروی رفته بود آموزش توپخانه واین کلمه دومیلیم رو خیلی تکرار می کرد)بنده خدا با شلور پایین آمده سواروانت شد و رفت.طرزگفتن قاسم طوری بود که من واصغر داخل سنگر ازخنده غش کردیم. همان شب به موقعیت حمزه جایی که اولین بار از کمپرسی ها پیاده شده بودیم،برگشتیم. داخل سوله ها مستقر شدیم.فرداصبح حمام کردیم و یک پتو روی زمین انداختیم وشروع کردیم به صحبت کردن و گفتن آرزوهای دور ونزدیک خودمان یکی می گفت می روم دانشگاه یکی می گفت ازدواج می کنم واز هردری صحبت می کردیم که خبر رسید برادر مرتضی، حسین موقر شهید شده ومرتضی از پیش مارفت.شب ناگهان دیدیم که دور تادورما گلوله های رسام به سمت آسمان می رود من هم پریدم ازسنگر اسلحه ام راگرفتم وشروع به تیراندازی هوایی کردم، اولین خشاب که خالی شد اصغر به من گفت بده من هم بزنم گفتم برو با اسلحه خودت شلیک کن، باتعجب به من نگاه کرد.چون اسلحه اصغرآرپی جی بود.خشاب دوم راهم توی هوا خالی کردم همه شروع کردند به تیر اندازی فریاد ابراهیم جهانبین بلند شد گفت کی تیراندازی کرده همه پریدیم توی سنگر بعد معلوم شد که شب سالگردانقلاب ملی عراق بود و آن همه تیررسام مال عراقی ها بود.یک چیز دیگه هم متوجه شدم که دورتادور ما راعراقی ها گرفته بودند.

نحوه شهادت مظلومانه شهید علی اصغر ارمک برای اولین بار بعد از 31سال                                                 ✳  روز اول بهمن 1365 فراررسید.درموقعیت حمزه کنار سنگرمان یک برکه کوچک آب بودکه زمین اطراف آن گل خاصی داشت. با آن گل مهرنمازمی ساختیم.تا ظهر مشغول این کار بودیم،ناهارظهررا زود آوردند،به همراه یک اناردرشت،بعدازخوردن ناهار اصغرگیرداد که باهم بریم تدارکات دوباره انار بگیریم.داخل تدارکات دوتا پیرمرد بودند هرچه اصغراصرارکرد اناربگیرد به او انار ندادند.گفت شما فکر می کنید آمدید خونه خاله فردا شمارا می برند خط مقدم اونجا باید روزی چندبار برید داخل کمین غذا ببرید و مجروح بیارید عقب، همه تدارکاتی ها اونجا شهید شدند .پیرمرد های بدبخت کپ کردند.یادم نیست آخر انار رو گرفت یانه.مابرگشتیم کنار برکه اصغر نمازش را نخوانده بود.شروع کرد به گفتن اذان واقامه یک لحظه برگشتم دیدم طبق معمول همراه اقامه گفتن نرمش میکند اصغر قهرمان ژیمناستیک کشوربود موقع آمدن به جبهه مربی اش گفت مسابقات قهرمانی کشورنزدیک به جبهه نرو حتما قهرمان کشورمی شوی ولی اصغر قهرمانی دنیاوآخرت راانتخاب کرده بود.و به جبهه آمد. بدن بسیار ورزیده ای داشت خوش قیافه وخوش تیپ بودبا قلبی بسیار ساده ومهربان .پاک و بی آلایش، خودش می گفت :هرچی علی (من)بگه قبول میکنم اصغر قد متوسطی داشت وهمیشه نسبت به قد حساس بود من و مرتضی موقرگاهی اوقات اذیتش می کردیم.قبل ازاینکه به عملیات بیایم ،یک شب خواب دید صدام بایک بمب توی دستش اصغر رو دنبال کرده و وقتی درگوشه چادر گیر افتاد درعالم خواب گفت : حسین جان من هم می خوام مثل تو تیکه تیکه بشم.آن روز وقتی خواب رابرای ما تعریف کرد ماشروع کردیم به اذیت کردنش وهمش این جمله (حسین جان  منم مثل توتیکه تیکه بشم.... )رو مثل نوحه می خواندیم.غافل ازاینکه چه اتفاقی پیش خواهد آمد. تاروز حادثه رسید.پشت سرمن مشغول نمازشد. من جلوتر روی زمین نشسته ومشغول ساختن مهر بودم .شهید مهجوری وابراهیم صادقی فربعدازمن نشسته بودند و اصغر آخرین نفر بود .اصغر نمازش رو بسته بود.وذکر رکوع رامی گفت.که صدای انفجار مهیبی آمدمن در حال نشسته خم شدم صدای فریاد اصغر که گفت ابراهیم راشنیدم برگشتم .

نحوه شهادت شهید مهجوری                                                                                                                                  ✳️ مدتی طول کشید تابعدازشهادت اصغرخودم راجمع وجورکنم.مرتضی موقرهم بخاطرشهادت برادرش حسین رفته بود ومن کاملا احساس بی کسی می کردم.بچه های دسته کاملا احساس من رادرک و ازمن دلجوی میکردند.شب داخل سوله نشسته بودم که اکبرحسینیان آمدوگفت برویم سنگرما چای تازه دم به خوریم. من هم عاشق چای قبول کردم و رفتیم سنگرارکان گروهان وبه صورت حلقه نشستیم. شهیدحسین پورطهماسب کتری آب جوش را آورد.موقع ریختن آبجوش بی توجهی کردآب داغ روی پای اکبرریخت (اکبرگفت سوختم حسین گفت آبجوش مگرمی سوزنه ،اکبرهم دیوانگی کردو لگد زد به کتری وهمگی سوختیم) پای راستم سوخت کمی آب سرد به پایم زدم ولی تنبلی کردم وادامه ندادم،و خوابیدم.موقع نماز صبح که بیدارشدم جای سوختگی اندازه یک پرتغال تاول زدبود.همان لحظه شهید ابراهیم جهان بین خبردادند.که عراقی ها پاتک سنگین زده اند.وماباید به خط مقدم برگردیم.درتاریکی شب نتوانستم پوتین خودم را پیدا کنم مجبور شدم پوتین شهیداصغرآرمک راباعجله بپوشم که برای من کوچک بود تاول پام ترکید وبرام داستان درست کرد.ولی هیجان ایجادشده برای رفتن به جلو درد را از یادم برده بود.آرپی جی اصغر را گرفتم.یک آرپی جی کره ای خوش دست که اصغر همیشه آن راتمیز می کرد.وخیلی مواظب اسلحه اش بود که خط روی آن نیفتد.                                                                                      مهجوری که موقع شهادت اصغرازناحیه پا ترکش کوچکی خورده بود الان کمک من شد.مهجوری یک جوان ساده باصفا وصمیمی بود ابتداکه به گردان ما آمددرچادر ارکان گروهان بی سیم چی بود. ولی بعد از مدتی رفیق وهم دسته ای ما شد. یک روزموقع صبحانه شنیدم از بیرون کسی مهجوری را صدا می کند گفتم مهجوری مگه کری نمی شنوی تورا صدا می زنند.اوازسرسفر صبحانه بلند شد ورفت بیرون چند دقیقه بعد برگشت گفت کسی مراصدا نزد بعد از چند لحظه دوباره شنیدم کسی باصدای زیر لب می گه (مهجوری... ) دقت کردم دیدم صدای شاهپوری مشمول گروهان گفتم( نامرد مردم راسرکار میزاری.....) شاهپوری پسرشاد وشوخی بودو ازسرنوشتش خبری ندارم. ((اما عجب سرگذشتی داشت مهجوری  درادامه خواهم گفت که به شدت مجروح  میشه.وبه عقب برمی گرده))شهید مهجوری( حدودیک سال  بعد)توی جبهه صبح ازخواب بیدار می شود وبا همه ی بچه ها خداحافظی ورو بوسی می کند وبه بچه ها  می گوید امروز شهید خواهم شد.همه تعجب می کنند ولی صحبت اورا جدی نمی گیرند.مهجوری برای نگهبانی به داخل کمین می رود ساعتی بعد وقتی برای تعویض پست نگهبانی به داخل کمین می روند.با بدن بی جان مهجوری که براثراصابت تیر به سرشهید شده بود رو به رو می شوند.اوشب قبل خواب دیده بود که فرشته ها اورا گرفتند.وبه زورسمت بهشت می برند.(به راویت برادر مرتضی علی تبار)این رایقین دارم اگر این شهید بزرگوار نبود ودرشلمچه جلوی ترکش هارا نمی گرفت.من امروز نبودم.روحش شادولذت نعمات بهشت گوارایش باد. اما ما ازاولین نیروهای بودیم که برای پاسخ به پاتک عراقی ها عازم خط شدیم ده آرپی جی زن باکمکهایشان.سوار دودستگاه وانت مثل باد به سمت خط رفتیم.کنار اسکله سوار قایق شدیم قایقران باتمام سرعت حرکت می کرد.وقایق را دردل تاریکی به جلومی راند.یک لحظه ازنبودنورفانوس متوجه شدم که جهت حرکت مادرست نیست. فریادزدم راه اشتباه است.قایقران سرعت قایق راکم کرد.دیدیم چندمترجلوترموانع ومیدان مین قرار دارد.دور زدیم ومسیر قایق رااصلاح کردیم به خط سوم رسیدیم.واز قایق پیاده ومنتظر خودروها شدیم.

بادگیر ولباس ها رابالا دادم وبه اکبرحسینیان گفتم زخمم چه اندازه است.گفت بزرگ نیست وخونریزی هم قطع شده دراین لحظه یادم آمدکه آرپی جی اصغررا فراموش کردم. زخم وترکش ومجروحیت یادم رفت. دویدم تاازداخل وانت اسحله یادگاری دوست شهیدم را بگیرم.صحنه عجیبی دیدم جنازه شهیدی که سرنداشت وازبالای مچ پاهایش قطع شده بود وکلا لباس به تن نداشت.آن بنده خدابادگیرآبی که مارابه داخل ماشین هدایت می کردترکش به فک اش خورده.وآویزان شده بود وباوضع خیلی بدی کنارماشین افتاده بود.مجبورشدم جنازه های اطراف وانت رالگدکنم تاوارد ماشین شوم وآرپی جی اصغر را بگیرم(من وهمه ی آنهای که درآن روز ازروی جنازه برادرانمان عبورکردیم هرگز تصور  امروز رادرجامعه نمی کردیم ،مردم ومسئولین کشورمان درچنین وضعیتی ببینیم، واقعا چه جوابی برای آخرت آماده کرده ایم، جواب خون این جوانان پاک که گران بهاترین چیز خودرابرای حفظ این آب وخاک داده اند کدام مسئول خواهد داد)کم کم بدنم سرد ودرداصابت ترکش شروع شد.باید اعتراف کنم اولین بار بود که ترسیدم.واقعاتاقبل ترکش خوردن درهیچ شرایطی ازمردن وشهادت هراسی نداشتم هرچند خون ریزیم کم بود. ولی بدلیل آشنایی باساختار(آناتومی)بدن می دانستم برخورد ترکش به قفسه صدری خطرناک است. قبل ازاینکه به عقب برگردم فرمانده گردان آقای نانواکناری راپیداکردم اوهم ازناحیه لب ترکش کوچکی خورده بود.به اوگفتم من تاحالا مجروح نشدم نمی دانم باید چه کارکنم.گفت به اختیارخودت می توانی باشی یابرگردی. حب نفس یاحکم عقل نمی دانم ولی برگشتم.سوار قایق شدم دونفرقایقران مرا همراهی کردند شاید آتش سنگین موجب شدبود به بهانه انتقال من برگردندعقب نمی دانم،ولی آنها مرا رها نمی کردند جالب این بود که من هم آرپی جی اصغررا رهانکردم وتا انبار مهمات گردان بردم یک بوسه خدا حافظی روی قبضه آتش زدم وآن راتحویل دادم.مارا سوار یک نفر برخشایار (زرهپوش )کردند واز وسط باران خمپاره عبور دادند.به بیمارستان صحرایی رسیدیم معاینه اولیه روی من انجام شد،آقای رضادادپوروآقای محمد مصدق که بچه محل قدیمی و دوست صمیمی عموی من بود انجا مشغول کمک به زخمی ها بودند. اومراشناخت ومخفیانه بدون اطلاع من به دکتر سفارش می کندکه دستورانتقال مرابه عقب بدهد.این رابعد ها به من گفت.مارا سوار یک مینی بوس کردند. بین مجروح ها من ازهمه سالم تر بودم درست پشت سرمن یک جوان هیکل مند بچه شیراز بود که به شدت موجی شده بود.وحرف های بی ربط می زد.درتمام مسیر حواسم به اوبودکه نکندناغافل دست به کار خطرناکی بزند.جوانی بود که آن قدرآرپی جی زده بود.که کرشده و ازگوشش خون می آمد،تک تیرانداز عراقی به سرش شلیک کردکلای آهنی اش سوراخ شدپوست پیشانی اش راسوزاند وبابرخوردباانتهای کلا کمانه کرده وگلوله درپایین گردنش گیرکرده بود.گلوله زیرپوست دیده می شد،وضعیت عجیبی داشت ولی بسیار آرام بود. مارابه یک ورزشگاه بزرگ دراهواز بردند .پرازمجروح بود دریک صف ایستادیم تامورد معاینه قرار بگیریم جلوی من پسری بود که ترکش پشت اورا دریده وپاره کرده بود وتمام اجزای داخلیش معلوم بود .راستش رابخواهید من خجالت می کشیدم که بگویم مجروح هستم چون زخم من درمقابل جراحت وزخم دیگران چیزی نبود.بعدازمعاینه مارا به نقاهتگاه حضرت فاطمه(س) بردند. درآنجا خیلی به ما می رسیدند،زخم سوختگی پای من دردسر ساز شد یک پرستار گیردادکه این زخم تاول شیمیایی است گفتم من سوختم ومی دانم. زخم پا را با باند خشک پانسمان کردند که فردا موقع پانسمان مجدد کل پوست پا راکندن که اززخم ترکش بیشتر درد داشت تازه بعداز دوروز وقتی لباس جدید به مادادند دیدم دوجای ترکش کوچک بالای جناقم وجود دارد که من اصلا ندیده بودم. بعد هاباآهن ربا آنها رادرآوردم.

درنقاهتگاه یکی ازبچه های گروهان سه که ازناحیه ی پا گلوله خورده بود رادیدم.ادامه ماجرای پاتک عراقی هارا از زبان او می گویم. اسمش یادم نیست یک جوان بیست ساله باقد وهیکل متوسط بچه اطراف رامسر بودوقتی عراقی ها پاتک راشروع می کنند دسته آنها داخل کمین بود.نیمه شب صدای بی سیم عراقی ها رامی شنود عراقی ها تاخط یک ماپیشروی می کنندودرگیری شروع می شود بچه های داخل کمین که از گردان مابودند جنگ تن به تن می کنند این بنده خدا موقعی که می بیند عراقی هاداخل کمین هستند.مجبور می شود باپرت کردن خود به طرف دیگر خاکریز از دست آنها فرار کند موقع پریدن عراقی ها اورابه رگبار می بندندوپایش روی هواتیر می خورد.صبح که شد نیروهای کمکی ما می رسند.وآنها راعقب می رانند .ستون نیروهای جیش الشعبی (بسیجی عراقی )دریک ستون پیشروی می کنند.بچه های آرچی جی زن جلوی آنها رامی گیرد.تانکهای عراقی به جلوپیشروی می کنند ولی بازدن یکی از تانک ها بقیه عراقی ها تانک هاراجا گذاشته.وپابه فرار می گذارند بعدا هواپیمای عراقی تانک های خودشان رابمب باران می کنند. درنزدیکی یک تانک سوخته دوتک تیرانداز بچه های مارا هدف قرارمی دهند قاسم برزگر وجانشین گروهان آقای قربانی را می زنند قاسم که ازناحیه صورت هدف قرار گرفت شهید می شود ولی آقای قربانی ازناحیه کمر مجروح می شود سال 72اورادرشهرک طالقانی دیدم.تعدادی از عراقی ها اسیرمی شوند.سردارعلی رضامرادی که آن زمان مسئول اطلاعات محورشلمچه بود باشجاعت ومهارت دوتک تیراندازعراقی که بچه های مارامی زدند رادورمی زند وهردورااسیر می کند.علی رضا چند سال پیش فرمانده سپاه بابل بود والان مدرس دانشگاه است.اما ادامه داستان خودم عده زیادی از مجروهان عملیات رادر ورزشگاهی داخل اهواز بستری کردندمن اصرار داشتم که مرخص شوم تا به تشییع جنازه اصغربرسم ولی دکترمسئول اجازه مرخصی نمی دادوفتی اصرار من رادیدپرسید چرامی خواهی بروی وقتی علت راگفتم مرابغل کردوسرم رابوسید ولی اجازه رفتن نداد بالاخره مجبورشدم مومن آبادی بازی دربیاورم بایک عملیات چریکی خودم رابه بیرون نقاهتگاه برسانم وزیرصندلی اتوبوس مخفی شوم تاازنگهبانی ردشدیم آمدم بیرون راننده گفت توکجابودی هیچ چیزنگفتم وازدربازاتوبوس پریدم بیرون یک وانت کرایه کردم تارسیدم سه راه خرمشهرجلوی یک تویوتای عبوری راگرفتم بنده خداسوارم کردبعد که فهمیدند مجروح هستم کلی تحویلم گرفتندویکساعته رسیدم سه راه هفت تپه همه چیز دست به دست هم دادوقتی رسیدم گردان اتوبوس ها آماده برای بردن بچه ها به شهرستان بودند فقط فرصت شد کیف خودم رابگیرم وتسویه نکرده سواراتوبوس شدم داخل اتوبوس عزا خانه بود هرکس عزیزی یارفیقی راازدست داده بودحالا بشنوید از  وضعیت من در شهرومحله مومن آبادخبر شهادت اصغر وبعدهم جنازه اصغرقبل از من به بابل رسیدهمچنین خبر شهادت مرا مادربزرگم ازطرف  دوستان عمویم شنیدسراسیمه خودرابه خانه مارساندوقتی خبر شهادتم رابه مادرم داد مادرمحکم گفت نه علی من زنده است دلم گواهی می دهد.من بی خبر از شایعه شهادتم رسیدم خانه بستگانم مراچنان درآغوش می گرفتند که گویی دوباره زنده شدم هنوز من بی خبر بودم وقتی به مسجد محل رفتم قضیه منکراتی هم شد تعدای از زنان محل ازپیر تاجوان آمدند ومرا بغل کردند وبعضی هاهم ازدیدارم اشک شوق می ریختند تازه دو زاریم  افتاد.که من شهید شده بودم .شب جنازه اصغررابرای وداع به مسجد محل آوردندوقتی حاج علی جلالی مشغول مداحی بود میکرفون راگرفتم وبه وصیت اصغرعمل کردم گفتم دستان اصغر راازتابوت بیرون بیاورید تابعضی هاکه می گفتند برای پول به جبهه رفته ببینند که دستان اصغرخالی است.مسجد منفجر شد.فرداهم جنازه اصغر راباشکوه تمام برروی دستان مردم تشییع ودرآرامگاه معتمدی ودرگلزار شهدا دفن کردیم زیرتابوت اصغر راعلی خیرخواهان گرفته بود شب قبل علی به خانه مان آمدمرادرآغوش گرفته بود ومثل ابر بهاری اشک می ریخت درهمان حال به من گفت علی جان بعداصغر دیگرنمی توانم بمانم باید بروم وبعدمدت کوتاهی درادامه عملیات کربلای5 به دیدار اصغر شتافت وپرکشیدوبه دوست عزیزش ملحق شد .روح همه ی عزیزانی که برای حفظ وسربلندی دین ومیهن جان خود رافدا کردند نزد ارباب شان آقااباعبدالله (ع) شادوخرسند است انشالله                                       

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد بلباسی(2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۵ ب.ظ

همان اول که خانواده شان پا پیش گذاشتند کاملاً مشخص بود که بسیار مذهبی تر از ما هستند. محمد، پدر و مادرش در گفتار و رفتار خود تلاش داشتند به گونه ای از سبک زندگی دینی پیروی کنند که حتی مستحبات و اموری که شاید از نظر عده ای کم اهمیت باشد را نیز حسابی مورد توجه قرار بدهند.

محمد دائم الوضو بود. یک بار ندیدم بخواهد تنبلی کند یا از سرمای هوا بترسد و بهانه بیاورد که وضو نگیرد. با وضو بیرون می رفت. با وضو کار می کرد. با وضو بازی و شوخی می کرد. با وضو می خوابید.

نماز اول وقت خیلی برایش اهمیت داشت. در هر شرایطی، کار و حرف و برنامه اش را نیمه تمام می گذاشت و به سمت نماز می شتافت.

روزش را هر صبح با قرآن شروع می کرد و با تلاوت آیات قرآن به اتمام می رساند. به این جور کارها خیلی مقیّد بود؛ اما جالب است بدانید هیچ وقت هیچ نظر و عقیده و کاری که مطلوب خودش بود را به من تحمیل نکرد. من دختری پانزده ساله و کم تجربه بودم. به مرور با محبتی که بین مان حکمفرما بود من هم از رفتارهایش چیزی یاد می گرفتم و تکرار می کردم.

او به جای امر و نهی مستقیم، دست مرا گرفت و قدم به قدم بالا برد و به سمت کمال نزدیک کرد. من، دختری کم سن و سال که در خانه پدری اش دست به سیاه و سفید نزده بود و همه چیز برایش مهیا بود، پا به پای محمد، رشد کردم و آموختم که همسری مهربان و مادری دلسوز و پرتلاش باشم و بدانم که باید خود و فرزندانم را به سمت قله زیبایی ها در بلندای رضایت الهی، نزدیک و نزدیک تر کنم. یاد گرفتم که زندگی یعنی حرکت، نه سکون. محمد داشت می دوید و من هم باید یاد می گرفتم کاری کنم که از قافله دوستان خدا جا نمانم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد بلباسی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۳ ب.ظ

اهل رفیق بازی نبود. یعنی اصلاً فرصتش را هم نداشت که بخواهد با دوستانش قراری بگذارد و به گردش و تفریح برود. همه اش در حال دویدن بود. کارش انگار هیچ وقت تمامی نداشت. کارش به گونه ای نبود که در قالب ساعت های اداری بگنجد. شیک و معمولی اول صبح برود پشت میزش بنشیند، چند برگه را جا به جا کند. ساعت دو راهش را بکشد و خمیازه هایش را به خانه ببرد. محمد همه اش داشت می دوید یا برای همراهی با بچه های دانشجوی بسیجی یا برای سر و سامان دادن به اردوهای راهیان نور یا در اردوهای جهادی به دنبال خدمت بیشتر به محرومان بود. یا داشت برنامه های یادواره شهدا را پیگیری می کرد و ...

محمد برای این دویدن هایش پولی نگرفت. می گفت: فراتر از ساعت های اداری اگر کاری انجام می دهم مزدش باشد با خدا.

فرصت کمی که پیدا می کرد به زن و بچه اش می رسید تا آنها در همان مدت کم با هم بودن، خوش و خرّم باشند.

با رفقا که مشغول کار می شد، با همه قاطعیتی که به عنوان یک مسئول نظامی داشت، سعی می کرد با خنده و رفاقت کارها را پیش ببرد. در فضایی خودمانی دوستانش را هم نصیحت می کرد. مثلاً به کسانی که مجرد بودند تأکید داشت که زودتر دست بجنبانند و ازدواج کنند. به آنهایی که ازدواج کرده بودند اصرار می کرد که زودتر فرزند بیاورند. به فرزنددارها توصیه می کرد تعداد اولادشان را بیشتر کنند تا نسل اسلام و سربازان دین بیشتر شود. از نظر معنوی هوای رفقایش را داشت.

از نظر مادی هم به دوستانش توجه داشت و سعی می کرد مشکلاتشان را برطرف کند. در سوریه به بچه ها سپرده بود هر وقت از سهمیه غذایشان سیر نشدند به اتاق او بروند و غذایی اضافه دریافت کنند. خیلی ها فکر می کردند او لابد یک سهم غذا اضافه تر بر می دارد. در حالی که محمد، مدتی صبر می کرد، غذایش را نمی خورد تا اگر رزمنده ای سیر نشد و به او مراجعه کرد، سهم غذای خودش را به او ببخشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید جواد اسدی(2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

هم چهره اش شبیه خیرالله بود و هم اخلاق و رفتارش. خودش هم بنا داشت راه برادر شهیدش را ادامه بدهد. با کارهای خوب و اخلاق دلنشینش همه را یاد خیرالله می انداخت. موی سرش را هم طوری شانه می زد که شبیه او بشود. یک بار دو تصویر را آورد گذاشت جلوی خاله اش و گفت: می توانی تشخیص بدهی کدامشان من هستم و کدامشان خیرالله؟ تشخیص این دو عکس از هم، کار راحتی نبود.

این اواخر می گفت: هر جا می روم احساس می کنم خیرالله کنار من است و انگار دارد نگاهم می کند. خواب دیده بود با همراهی ائمه علیهم السلام در سوریه در حال نبرد با دشمنان است. معنی و مفهوم این خواب ها را خوب می دانست. سال ها پیش در خواب دیده بود که سلاح دست گرفته و به دستور حضرت امام رحمت الله علیه، به سمت دشمن شلیک می کند. همین مساله باعث شد که عزمش در ورود به سپاه پاسداران انقلاب جزم شود. حالا هم می دانست پیروزی در این نبرد قطعی است؛ اما سرنوشت او با وصال و عروج، تنیده شده است.

مادر به اعزام او رضایت نمی داد. می گفت: هنوز داغ خیرالله بر قلبمان سنگینی می کند. سید جواد هم بی رضایت او، قدم از قدم بر نمی داشت. مادر خواب حضرت زینب را دید و شنید که این پسرت هم شهید می شود. دیگر حرفی نداشت. گفت: تو را به حضرت زینب تقدیم می کنم.

دو روز قبل از اعزامش خواب دید که به شهادت رسیده و روحش از آن بالا به پیکر قطعه قطعه شده اش نگاه می کند و می خندد. عکس هایش را برداشت و داد دست یکی از دوستانش. گفت: این سفر آخر من است. اینها را داشته باشید که بعداً دنبالشان نگردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عبدالرحیم فیروزآبادی (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

علاقه اش به اسلام از روی تنوع طلبی و لذت جویی نبود. دین را به طور کامل می خواست و سعی داشت به همه احکام راحت یا سخت دین، بدون هیچ گزینشی عمل نماید.

پایش از کودکی به مسجد باز شد و نمازهایش را اول وقت می خواند. اندکی نگذشت که یکی از بهترین و فعال ترین مکبرهای مسجد گردید. به روزه هم علاقه داشت و با این که به سن تکلیف نرسیده بود ولی مقیّد بود روزه های ماه مبارک رمضان را به طور کامل بگیرد. تازه می رفت راهنمایی. یک شب گفتیم بچه است و ممکن است ضعف کند. سحر بیدارش نکنیم تا یک روز را لااقل روزه نگیرد و تقویت بشود. بعد از سحر با صدای اذان بیدار شد. از این که دید خواب مانده و کسی هم صدایش نکرده به هم ریخت. ناراحتی در چهره اش موج می زد. گفت: امروز را بدون سحری روزه می گیرم.

تا اذان مغرب سر حرفش ماند و هیچ نشانی از ضعف و ناتوانی در رفتارش نشان نداد.

از وقتی درآمد مستقلی پیدا کرد سال خمسی اش را نیز مشخص نمود و هر سال سر وقت، خمس اموالش را پرداخت می کرد. یک بار مأموریت که بود از همان جا تماس گرفت و گفت: ششصد هزار تومان از درآمد سال گذشته ام زیاد آمده و استفاده نشده. لطفا زحمت پرداخت خمس آن را بکشید. گفتم: حالا چه عجله ای باشد خودت که آمدی ...

گفت: نه، خمس حقی است که بر گردن من قرار گرفته و هر چه زودتر باید این دین را ادا کنم.

از سوریه تماس گرفت که ما این جا برای مقابله با داعش مجبوریم گاهی در منازل متروکه مردم پناه گرفته و از آن به عنوان سنگر استفاده کنیم. لطفاً حکم شرعی این کار را زحمت بکشید و برایم سوال کنید. پاسخ را که شنید نفس راحتی کشید. انگار باری سنگین از دوشش برداشته شد.

آخرش هم ارادت صادقانه اش به اسلام را فراتر از هر حرف و عملی، با خون خودش امضا کرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عبدالرحیم فیروزآبادی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۵ ب.ظ

انگار آن طرف با کسی قرار داشت. راهی را باید طی می کرد تا به سر منزل مقصود برسد.حرف اساسی اش در روز خواستگاری همین بود. می خواست مطمئن شود کسی که قرار است شریک زندگی اش شود آیا تحمل فراق او را نیز دارد یا نه؟ آیا می تواند خودش را برای شهادت او اماده کند یا نه؟ همسرش "بله" را که گفت در حقیقت به همه آن چه که لازمه شراکت در زندگی با مردی شهادت طلب و آماده پرواز است جواب مثبت داده بود.

عبدالرحیم لباس سبز سپاه را هم برای رسیدن به همین هدف بزرگ انتخاب کرد. دلش می خواست برای دین و انقلاب اسلامی جانفشانی کند و خودش را به شهدای کربلا برساند. روزی که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد درست شانزدهم آذر سال 1384 بود. از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. ده سال بعد درست در روز شانزدهم آذر 1395 به آرزوی دیرینه اش دست پیدا کرد و آسمانی شد.

یک هفته قبل از اعزام به سوریه، وقتی مادر داشت وضو می گرفت رفت کنارش ایستاد. خم شد و قطرات آب وضو که از دست او می چکید را به دهان گرفت. مادر با تعجب پرسید: اگر تشنه ای برایت آب بیاورم؟

عبدالرحیم لبخند زد: هم شیر آب این جا هست هم لیوان؛ اما آب وضوی مادر، شربت شهادت است. برایم دعا کن مادر، من سال هاست که در آرزوی شهادتم، به دعای تو نیاز دارم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

صراط المستقیم

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۵ ب.ظ

مطهری و مفتح و رجایی و ... ترور شدند اما یک گلوله هم به سمت بازرگان و یزدی و سحابی و سنجابی و ... شلیک نشد.

قاسم سلیمانی و فخری زاده و ... شهید میشوند اما دشمن کاری به ملک زاده و کلانتری و... ندارد.

شهدا ستاره هایی هستند که راه را نشانمان میدهند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دیپلماسی سلیمانی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۱۰ ق.ظ

دیپلماسی انقلابی رویکرد شهید سلیمانی بود

 

یکی از وجوه شخصیت حاج قاسم که نیازمند تالیف آثار پژوهشی است دیپلماسی او در ارتباط با روسای کشورهای مختلف جهان و نقش سیاسی او در تغییر تحولات منطقه است.

جالب است بدانیم قاسم سلیمانی، آزادگان سرافراز را الگوی سفرای نظام اسلامی می داند.

او در سال 94 در فرازی از نامه اش خطاب به احمد یوسف زاده نویسنده کتاب آن 23 نفر که با موضوع ایستادگی و غیرت اسرای نوجوان ایرانی نگارش شده بود با طعنه به بعضی دیپلمات ها می نویسد:

"... ای کاش سفیران در قصرهای مجلل نشسته کشورمان، این سفیران در قفس گرفتار شده را ببینند و چگونه سفیر بودن را بیاموزند..."

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بشارت مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

تصاویر دیده نشده پیشکسوت بسیجی شهید مدافع حرم رحیم کابلی

 

همه از خانطومان برگشتند الّا حاج رحیم کابلی.

دوستی با ظرافت می گفت: در جنگ هم رسم بود فرمانده ها و بزرگان اول نیروها را به عقب می فرستادند و بعد خودشان باز می گشتند.

این روزها بچه های مازندران وسط هیاهوی استقبال از پیکر مطهر شهدا حواسشان به دل شکسته خانواده حاج رحیم هم باشد و تکریم و تجلیل از آنها را فراموش نکنند. هر چند این خانواده نستوه و صبور، بهتر از همه می دانند که عزیز دلشان میهمان حریم زینب کبرا و بر خوان کرامت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست. به قول پیر خمخانه عشق: سلام ما به پاره های تن این ملت که همدمی جز نسیم صحرا و مونسی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.

اما این خاطره زیبا درباره وعده صادق مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی نیز حتما خواندنی است:

 

بعد از کربلای پنج بود که عده ای از رزمندگان لشکر25 کربلا از جمله رحیم کابلی را برای دیدار با حضرت امام انتخاب کرده و از جبهه به تهران فرستادند. آقا رحیم تمام راه در فکر فرو رفته و در حس و حال خودش بود. گاهی زیر لب تکرار می کرد: این که بین این همه از نیروهای لشکر، ما را برای دیدار با امام انتخاب کرده اند، سعادت بزرگی است.

شب برای استراحت در پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام تهران مستقر شدیم. همه خسته بودیم و به خاطر راهی طولانی که طی کرده بودیم، نیاز به استراحت داشتیم. دراز که کشیدیم خوابمان برد. نیمه های شب که بیدار شدم دیدم آقا رحیم سر جایش نیست. کمی صبر کردم. نیامد. نگران شدم. رفتم داخل محوطه و شروع به جست و جو کردم. کمی که گذشت پیدایش کردم. گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بود. رفتم کنارش و گفتم: مرد حساب! نمی گویی وقتی غیبت می زند ممکن است نگرانت بشویم؟! این جا آمده ای با خودت خلوت کرده ای که چه بشود؟!

تبسمی کرد و گفت: می دانی چیست؟ فردا قرار است مهم ترین اتفاق زندگی من رقم بخورد. دیدار با امام و مقتدایم که سال ها به عشق او زندگی کرده و خود را برای شهادت و جهاد آماده کرده ام، حادثه ساده ای نیست که بتوانم از کنار آن به راحتی بگذرم و با آرامش به گوشه ای بروم و بخوابم. مگر می شود خواب به چشمانم بیاید در حالی که مدت ها آرزوی چنین روزی را داشته ام؟ مانده ام فردا اگر نگاه امام به من افتاد چه حالی خواهم داشت ...

عشقش به امام صادقانه بود. مبهوت این همه علاقه و ارادت او شدم. همین حرف هایش باعث شد که فردا در حسینیه کوچک و ساده جماران، نگاهی به او نیز داشته باشم. همه لحظاتی که امام سخن می گفت، رحیم به چهره ایشان خیره بود و اشک می ریخت.

سال ها گذشت. مصلای شهرستان ساری، میزبان مقام معظم رهبری بود. مردم برای دیدار مستقیم با ایشان در صف ایستاده بودند. حاج رحیم هم خودش را رساند. آن قدر ایستاد تا بالاخره نوبتش شد. حالا دیگر می دانست در همان چند لحظه ای که نگاهش به نگاه مقتدایش دوخته می شود، چه حالی خواهد داشت و چه باید بگوید. دست آقا را بوسید و گفت: من از شما تقاضایی ندارم. نیامده ام مشکلاتم را برای شما بگویم و کمک بخواهم؛ اما فقط یک خواهش دارم. برای عاقبت به خیری من دعا کنید.

آقا لبخندی زیبا و پر محبت به چهره داشت. فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی. حاج رحیم تشکر کرد. خواست خداحافظی کند که آقا دوباره فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی.

آرامش حاج رحیم دیدنی بود. انگار به آرزوی دیرینه اش نزدیک می شد. می دانست دعای آقا در حق او مستجاب می شود. صبر کرد. در راه حق باقی ماند تا سال ها بعد در کربلای خان طومان، عاقبت به خیر شد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شَبَحِ حزب الله!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ

چند والپیپر زیبا از عماد مغنیه به مناسبت سالروز شهادتش

 

بچه ها را که به مسجد راه نمی دادند! دوست داشت احکام دینی را یاد بگیرد. با یک روحانی صحبت کرد. بعد پیشنهاد داد کلاس را در خانه برگزار کنیم که بچه های دیگر هم بیایند. همان بچه هایی که به مسجد راهشان نمی دادند دوست داشتند در و دیوار مسجد را رنگ کنند تا زیباتر شود. پولی دست و بالشان نبود. چهار روز بعد آمد با همه وسایلی که برای نقاشی نیاز بود. رفته بود باغ پرتقال کارگری کرد تا این پول را به دست بیاورد. آن موقع فقط ده سالش بود.

 

تجاوزات رژیم اشغالگر باعث شد خانواده اش به نقطه ای دیگر مهاجرت کند. وضع مالی شان سر همین ماجرا خوب نبود. با این حال دغدغه مبارزه با ظلم را داشت. از پانزده سالگی عضو سازمان آزادی بخش فلسطین شد. برادرکوچک ترش جهاد و بعدها برادر دیگرش فؤاد به خیل شهدا پیوستند. هوش و ذکاوت عملیاتی اش در جنبش فتح باعث شد که یاسر عرفات در نامه هایش او را "پسر عزیزم" خطاب کند.

 

مبارزین از همه طیف بودند. خیلی هایشان کمونیست بودند. عماد مسلمان بود و اهل مسجد و نماز. برای همین زودتر از همه جذب امام خمینی شد و با پیروزی انقلاب اسلامی ایران عکس او را روی پیراهن های نخی چاپ می کرد و می داد دست بچه ها. خودش هم اولین کسی بود که این لباس را به تن کرد. به او ودوستانش می گفتند: خمینیون! پوستری را طراحی کرد که عکس امام بود و پرچم اسلام که بالای کره زمین چشم نوازی می کرد.

 

 

ممکن بود خیلی از بچه های مسلمان انقلابی جذب کمونیسم شوند. کتاب فلسفه ما و اقتصاد ما نوشته آیت الله سید محمدباقر صدر را می خرید و به آنها هدیه می داد. می گفت: اسلام است که می تواند قدس و فلسطین را آزاد کند. بعدها از همین بچه ها در جنبش حزب الله استفاده کرد و بهشان مسئولیت داد.

 

 

تازه بیست ساله شده بود که رونالد ریگان رییس جمهور وقت آمریکا اعلام کرد آمریکا تا صد سال بعد هم که شده دست از تعقیب عماد مغنیه نخواهد کشید! انفجار مقرّ تروریست های آمریکا در بیروت، 239 کشته روی دستشان گذاشته بود. چتربازان فرانسوی هم که تلفات دادند انگار همه دنیا افتاده بودند دنبالش. زندگی مخفی عماد از آن زمان آغاز شد.

 

همان ابتدای نامزدی اش به شدت مجروح شد. برگزاری یک جشن ساده برایش مقدور نبود. ردّی از او نباید باقی می ماند. تصاویر شخصی اش را هم محو کرده بود. در هر جمعی می خواستند عکس بگیرند با خنده و شوخی می رفت خودش دوربین را دست می گرفت که توی عکس نیفتد و جلب توجه هم نشده باشد. همسرش را از لبنان به تهران آورد تا لااقل جای او امن باشد. خودش دائم غیب می شد و به دل خطر می رفت. یکی به او گفت: با این کارهایت از مرگ نمی ترسی؟ جواب داد: وقتی از دوستانم می خواهم که در عملیات با مرگ بازی کنند اگر خودم بترسم خیانت کرده ام. به همسرش که از نبود او گله داشت با لبخند گفت: پس چه کسی باید برای ظهور امام زمان زمینه چینی کند؟

 

دوست نزدیکش بودم. بعد از ده سال اسارت در فرانسه به لبنان برگشتم. فکر کرد فراموشش کرده ام. خودش را به اسم دیگری معرفی کرد. گفتم: عماد! من که می شناسمت! با همین کارهایش بیست و پنج سال سرویس های جاسوسی دنیا را سر کار گذاشته بود.

 

 

دلم برایش تنگ شده بود. می دانستم دل او هم همین حال و روز را دارد. سرش حسابی شلوغ شده بود. یک روز که آمد کتاب نصایح الشیعه را برایم هدیه آورد. صفحه اولش نوشته بود:

این کتاب را به همسر عزیزم هدیه می کنم. باشد که رودخانه عشق و ایمان همیشه در قلب هایمان جاری باشد. دوستدارت عماد

 

 

معلوم است وقتی به تو می گویند قرار است از نزدیک با فرمانده ای کار کنی که برای اولین بار اسرائیل را شکست داد و همه سازمان های جاسوسی دنیا دنبالش هستند تصور می کنی با فردی خشک و جدی و خشن طرف هستی؛ اما از نزدیک که می دیدی اش باور نمی کردی این مرد شوخ و شاد و متواضع که به نظم و زیبایی لباس هایش اهمیت می دهد همان عماد مغنیه معروف باشد.

بعضی بچه های حزب الله هم شک داشتند که اصلاً عماد مغنیه ای وجود دارد یا نه؟!

 

 

محافظ نداشت و خیلی عادی در لبنان و سوریه و ایران تردد می کرد. با چهره و تیپی معمولی و ناشناس. فارسی را با لهجه تهرانی صحبت می کرد، فرانسوی و انگلیسی را با لهجه خودشان. مترجم نمی خواست و کسی هم شک نمی کرد که او دارد مخفی کاری می کند. خیلی از لبنانی ها نمی دانستند این حاج رضوان که با او جلسه و بحث و همکاری داشته اند همان عماد معروف است و نفر دوم حزب الله. شاید برای همین بود که سرویس های جاسوسی غرب، اسمش را گذاشته بودند: شبحِ حزب الله! رسانه های غربی می گفتند: او بارها با جراحی پلاستیک تغییر چهره داده و اغلب عملیات های پر سر و صدا در جاهای مختلف دنیا را گردن او می انداختند. خودش اینها را که می شنید می خندید.

 

اشغالگران صهیونیست خسته شده بودند و تصمیم گرفتند از جنوب لبنان خارج شوند. عماد گفت: همین طوری که نمی شود. بعداً از خودشان قهرمان می سازند. جریان مقاومت بود که آنها را خسته کرد و عقب زد. الان هم باید با تحقیر از لبنان بروند. باید بروند زیر آتش بچه های لبنان.

 

فقط طراح عملیات و فرمانده جنگ نبود. سخت ترین کارها را خودش به عهده می گرفت. یک بار در محاصره دشمن زیر وان حمامی مخروبه اتاقکی ساخت و چند روز مخفیانه با دشمن می جنگید؛ اما هیچ وقت نشد کاری را هر چند که بزرگ باشد به نام خودش تمام کند. نقشه هایش پدر اسرائیل را در آورده بود ولی هیچ وقت توقع تحسین دیگران را نداشت و پیش صمیمی ترین دوستانش هم از دستاوردهای خودش چیزی نمی گفت. پدر و مادرش هم بعد از شهادتش فهمیدند او که بود و چه کرد.

 

 

یکی از رزمنده ها داشت ظرف شامش را می شست. شوخی و جدی ظرف های خودمان را هم گذاشتیم جلوی دستش. تبسمی کرد و شروع کرد به شستنشان. ما باید آماده می شدیم برای جلسه با حاج رضوان. وقتی کسانی را برای جلسه ای در این سطح اهمیت دعوت می کنند یعنی کار و مسئولیتی سنگین را از آنها انتظار دارند. نشستیم تا حاج رضوان بیاید. وقتی دیدیمش خشکمان زد. فرمانده بزرگ ما همان رزمنده متبسمی بود که داشت ظرف می شست. اصلاً به رویمان نیاورد که چه اتفاقی افتاده و رفت سر اصل مطلب.

 

 

عاشق فوتبال بود. گاهی می آمد در کوچه پس کوچه های ضاحیه با ما فوتبال بازی می کرد. آن موقع نمی دانستیم این جوان فوتبالی که این طور دنبال توپ می دود همان اسطوره ای است که آمریکا روی سرش بیست و پنج میلیون دلار جایزه گذاشته است.

 

انگار کتاب ها را می خورد. چنان به مباحث مختلف مسلط بود که فکر می کردی خودش استاد این رشته است. در علوم سیاسی درس می خواندم. امتحان نزدیک بود و آمادگی نداشتم. کتابم را گرفت و همان شب جزوه ای خوب و کامل از دلش در آورد. سر فرصت نشستیم و کل متون کتاب را با زبان ساده برایم توضیح داد. جالب بود جدیدترین فیلم های روز سینمای جهان را می نشست تماشا و درباره اش بحث می کرد. دوستی می گفت: اگر عماد نظامی نبود کارگردان بزرگی می شد.

 

در اوج درگیری های غزه از یک تونل زیرزمینی خودش را رساند وسط معرکه. فرمانده طراز اول حماس وقتی او را شناخت مات و مبهوت ماند. در 2003 میلادی که عراق توسط آمریکا اشغال شد رفت آنجا و جوان های انقلابی عراق را آموزش داد تا بالاخره آمریکا دمش را گذاشت روی کولش و رفت. همین بچه ها بعدها در نبرد با داعش خوش درخشیدند.

 

 

شرایط جنگی بود. می دانستند همه جا پر شده از جاسوس های وابسته به صهیونیسم که توی شهر قدم می زنند و اطلاعات جمع می کنند. انگار با کسی قرار داشت. نشستنش توی مسجد زیاد طول کشید که بهش شک کردند. دستگیر شد. کمی طول کشید تا بفهمند نفر دوم حزب الله را اشتباهی گرفته اند. رنگ از صورتشان پرید. عماد دلداری می داد: اشکال ندارد شما وظیفه تان را انجام داده اید.

 

 

از اسمش هم پیداست، حرب تموز، یعنی جنگ در تابستان. هوای گرم و آن همه تقلا در میدان رزم، با این حال تمام آن روزها را روزه گرفت به نیّت پیروزی در نبرد با صهیون. شب چند ساعتی آمده بود پیشم. می دانستم حسابی ضعیف شده و روزه به او فشار آورده. غذای خوب تهیه کردم. لب نزد. گفت: بچه ها در جنوب از این غذاها ندارند که بخورند. کنسرو ماهی را باز کرد و خورد و گفت: الحمدلله.

 

 

از هوا، هواپیماها گشت می زدند، روی زمین هم جاسوس ها. عماد و سید حسن با لباس شخصی و مبدّل رفته بودند وسط مردم و در خیابان های بیروت پرسه می زدند، آبمیوه و بستنی می خوردند و برای خودشان صفایی داشتند.

 

رژیمی که ارتش کشورهای عربی را شکست داده بود و خودش را همیشه پیروز می دانست دوبار از یک گروه به نام حزب الله با فرماندهی عملیاتی عماد شکست خورده و ابهتش شکسته شده بود. هیچ گاه هیچ جا فرصتی نشد کسی از عماد مغنیه به خاطر خلق حماسه های تاریخی اش قدردانی کند و به او مدال فتخار بدهد. خودش هم دنبال این چیزها نبود. بعد از شهادتش سید حسن لقبی به او داد که تا ابد در تاریخ یادگار خواهد ماند: قائدالانتصارین، یعنی فرمانده دو پیروزی.

 

 

از موسیقی های فارسی یا عربی که اشعار قوی و عرفانی داشتند خوشش می آمد. چند ساعت قبل از شهادتش داشت این نغمه محمد اصفهانی را گوش می داد:

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازی با ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم ....

 

 

هر جا توانست برای شهادتش دعا کرد. دوست داشت عاقبتش به اصحاب حسین گره بخورد. کربلا و مکه و ... اما حرم حضرت رقیه برایش حال و هوای خاصی داشت. اشک ها و دعاهایش دیدنی تر بود. شب های آخر هم که در دمشق بود فرصتی دست می داد می رفت حرم سه ساله اباعبدالله و در خلوت خودش نجوا می کرد. شاید اذن شهادتش را همان جا گرفته باشد.

 

از وقتی جنوب لبنان آزاد شد تمام همّ و غم ش را گذاشته بود برای آزادی قدس شریف. یک جا بند نمی شد. آزادی قدس را برخلاف تصور بعضی ها که افکار ناسیونالیستی یا کمونیستی داشتند محال نمی دانست. با تمام گروه های آزادی بخش حتی آنهایی که فریب رژیم اشغالگر را خورده بودند ارتباط داشت و برای نبرد تشویق و تجهیزشان می کرد. آخرین جلسه ای که در آن شرکت داشت هم درباره کمک به آزادی فلسطین بود. دشمن ردّش را زده بود. کمی بعد از جلسه بود که صدای انفجار بلند شد. رسیدم بالای سرش آرام بود. سر گذاشته بود به سجده و پرواز کرده بود. در اتاق کار سید حسن عکسی از عماد است که زیرش نوشته: خون تو هرگز هدر نخواهد رفت.

 

به پدرش گفتند: عماد تصادف کرده. خیلی بی تاب شد. وقتی فهمید شهید شده آرام گرفت و نشست. مادرش هم اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد که سومین پسرش نیز نه در بستر و بر اثر حادثه و ... که به دست دشمنان خدا و در راه خدا شهید شده است.

 

 

هوا سرد و بارانی بود؛ اما خیابان های ضاحیه از انبوه جمعیت موج می زد. زمستان، گرمای عشق و ایمان و شهادت را در خود داشت؛ زیر تابوت عماد که هیچ کس او را پیش از این نمی شناخت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پر طاووس قشنگ است ...!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۵۴ ق.ظ

توهین مدعی متوهم قطبیت دراویش به سردار دلها شهید سلیمانی

 

فضیلت مجاهدان بر قاعدان فقط کلام خدا نیست از بچه هم سوال کنید می داند کسی که با زبان به شما محبت و اظهار لطف کند در مرتبه ای نازل تر از کسی قرار دارد که برای شادی و رضایت خاطر شما قدمی بر داشته و به خود سختی می دهد.

آن وقت یکی بیاید چند آدم یکجانشین و عافیت طلب که مهم ترین حرکتشان در دنیا خوردن و خوابیدن بوده را شهید قلمداد کند اما قاسم سلیمانی که در عمق خطر و دل آتش برای نجات زنان و کودکان مظلوم و بی دفاع آرام و قرار نداشته را شهید نداند شما در فهمش شک نمی کنید؟

اصلا اگر امثال این آدم های بی مصرف و سطحی نگر و مفت خور راه سلیمانی را که در تقابل با منافع آمریکا بود قبول داشته باشند باید به طریقت حاج قاسم ها شک کرد!

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روایت صورتی!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ب.ظ

گفتگویی اینستایی پیرامون حواشی روایت عاشقانه های شهدا

محمد مهدی آقاجانی

سید حمید مشتاقی نیا

 

https://www.instagram.com/tv/CE4sgv-p8k1/?igshid=1b9vsypmc9m5w

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خسته نشو مرد!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ

lulo_img_8769.jpg

 

برادر بزرگوارم حسین روروهه، جانباز سرافرازی است که آموزه های ایثار و مجاهدات را منحصر به خاکریزهای جبهه و جنگ ندانسته و هر روز و هر مکان را کربلای خویش می داند.

کانال ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی یکی از جلوه های حضور عدالتخواهانه این مرد مبارز و انقلابی است که البته به مذاق صاحبان قدرت خوش نیامده است.

این روزها فشار ناشی از آثار به جا مانده از دوران جهاد و شهادت توأم با ترکش های پیدا و پنهان جنگ نرم و زخم های مبارزه در جبهه امر به معروف و نهی از منکر، روح لطیف این مرد بزرگ و عدالتخواه را آزرده و خاطرش را مکدّر ساخته است.

برای سلامتی این بسیجی شجاع و خط شکن دعا می کنم و امیدوارم همچون گذشته با اقتدار و روحیه ای خستگی ناپذیر در صف مقدم جهاد با عناصر نفوذ و وادادگان سیاسی و فرهنگی و خائنان به خون شهدا حضوری پررنگ داشته باشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یعنی انتخاب شده!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ

 

در آمریکا، کعبه آمال اهل دنیا، همه چیز برای خودش داشت. صاحب خانه ای بود بزرگ و دو طبقه و مجهز به استخر. استاد تمام دانشگاه برکلی بود در رشته فیزیک پلاسما. به جایی رسیده بود که خیلی ها در سراسر دنیا در رویای یک لحظه آن عمر خویش را سپری می کنند. آن وقت پول و امکانات مادی و جایگاه علمی را رها کرد آمد جنوب لبنان وسط ویرانه های بیروت یتیم خانه زد و بچه های بی سرپرست را سرپرستی کرد. خودش می گفت دوست دارم به همه قله های عالم مادی برسم و بعد از دنیا و تعلقاتش دست شسته و همه چیز را برای خدا رها کنم. دوست داشت بهترین هدیه را به محبوب خویش نثار کند.

غاده از او خواست لااقل یکی دو روزی از تعطیلات عید یتیم خانه را رها کرده و با او به میهمانی برود. استدلال جالبی داشت. اگر دنبال عرفان عملی هستید این نگاه مصطفی را در خاطر بسپارید:

می گفت بچه های یتیمی که اینجا هستند به دو دسته تقسیم می شوند. بعضی هایشان خاله یا دایی یا عمو و عمه ای دارند، بعضی هایشان هیچ کس را در این عالم ندارند. آنهایی که خاله و دایی و عمه و عمو دارند این ایام چند روزی به دیدار بستگان رفته و وقت بازگشت از خاطرات شاد تفریح و گردش در کوه و جنگل و دریا و دشت و دمن تعریف خواهند کرد؛ من اینجا می مانم با این بچه هایی که کسی را ندارند بازی و خنده و شوخی میکنم؛ فوتبال بازی می کنم و کشتی می گیرم، برایشان خاطره بشود تا وقتی دوستانشان برگشتند اینها هم چیزی برای گفتن داشته باشند.

راستش من هر بار که به این قسمت روایت از حیات قدسی مصطفی می رسم این آیه به ذهنم خطور می کند: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.

چقدر شیرین است یاد چمران. نقل از امام است که گفت دلم برای چمران تنگ شده است.

غاده می گفت یک روز جنوب خیلی شلوغ شد. یک زد و خورد شدید با اسراییل. بچه ها خیلی تلفات دادند. حالم گرفته و دگرگون بود. دیدم مصطفی نیست. انگار غیب شده و رفته توی زمین. گفتم لابد ترسیده و فرار کرده! خیلی گشتم تا کنار آب پیدایش کردم. لم داده بود گوشه ای با چهره تکیده و زخمی و چشم دوخته بود به غروب آفتاب. نزدیک شدنم را حس کرد. گفت چقدر غروب خورشید زیباست. داشتم شاخ در می آوردم. گفتم این همه آدم درب و داغان شده اند تو از زیبایی ها حرف می زنی؟ گفت درد و رنج و زخم و مصیبت هم اگر برای خدا باشد زیباست.

جانم چمران که ما رایت الا جمیلای زینبی را در وجودش نهادینه ساخته بود.

یک بار فقط این اتفاق در عمر جمهوری اسلامی رخ داد که بک نفر هم وزیر باشد هم نماینده مجلس هم نماینده ولی فقیه. هنوز قانون قوام نیافته بود. چمران وزیر دفاع بود هم نماینده مردم تهران در مجلس هم نماینده امام در شورای عالی دفاع. یک عنوان از این مسئولیت ها کافی است تا یک نفر بار چند نسل بعد از خودش را هم ببندد.

همسرش می گوید شما مستضعف مستضعف که می گویید مستضعف لااقل قاشق و چنگال دارد. ما در زیر زمین نخست وزیری زندگی می کردیم یا گوشه ای از استانداری خوزستان و جندی شاپور و ... و حتی قاشق و چنگال هم نداشتیم.

می گفت می خواهم راه علی را بروم. او نمونه کوچک علی بود. دنیا برایش به اندازه آب بینی بز ارزش نداشت مگر ان که برای خدا قدمی بردارد.

چمرانی که در سوسنگرد یکه و تنها دشمن متجاوز را به ستوه آورده و می گفت گاه احساس می کنم مرگ از من می هراسد نقاش عاشق پیشه ای بود که در خلوت با خدا قطره جا مانده از دریا بود که دریایی شدن را در تار و پود وجودش می تنید و شعاعی از نور خدا در نفس قدسی اش انعکاس می یافت. می گفت تا کودکی گرسنه در نقطه ای دور دست از قاره آفریقا نمی تواند خوشحال و شاد باشد من هم از ته دل نخواهم خندید.

راستی می دانید همین چمرانی که همه زندگی اش را برای خدا در راه دفاع از میهن صرف کرد مغضوب بعضی جریان های سیاسی بود و گاه در نشریاتشان کاریکاتور او را می کشیدند که از عینکش لوله تانک بیرون زده است!

منطق کنشگری چمران را باید در یکی از آثار نقاشی اش جستجو کرد. شمعی کوچک کشیده بود در دل صفحه ای سیاه. زیرش نوشت من اگر چه شمعی کوچک در مقابل انبوه سیاهی ها هستم اما به اندازه خودم که می توانم نور ببخشم و پیرامونم را روشن سازم.

اگر هیچ جلوه ای از گنجینه هشت سال دفاع مقدس بیان نشود مگر همین خاطرات چمران و زوایای زندگی تابناک او برای همه نسل ها کفایت می کند که بدانند مردانگی و عشق و غیرت و عرفان چگونه تفسیر می شود.

شب آخر ناگهان از در آمد تو و گفت این بار فقط به خاطر تو آمده ام. غاده باورش نشد. مصطفی داشت وداع می کرد. مثل همیشه ایستاد به نماز و اشک هایش جاری شد اما وقتی غاده کفش هایش را ردیف کرد مثل همیشه نبود که مانعش بشود. صبح که خبر جراحت مصطفی را به غاده دادند و او را ببه بیمارستان بردند راهش را کج کرد و صاف رفت طرف سردخانه. گفت مصطفی رفتنش را با من در میان گذاشته بود. جنازه مصطفی را بوسید و رو کرد به آسمان و خواند: اللهم تقبّل منّا هذالقربان

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

همین امروز 23 خرداد!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۶ ب.ظ

 

شلمچه، کانال ماهی، اوج درگیری بین رزمنده های مازندرانی با ارتش بعث بود. عملیات ایذایی بود و قرار نبود منطقه ای از خاک دشمن به تصرف نیروها در بیاید. ولی باید وقت و توان و توجه عراقی ها در آن نقطه صرف می شد.

درگیری 72 ساعت ادامه داشت و رزمنده های سپاه کربلا توانسته بودند بیشترین تلفات ممکن را از عراقی ها بگیرند.

اهداف مورد نظر که تأمین شد، دستور عقب نشینی آمد. رزمنده ها به طرف خط مقدم جبهه ایران عقب آمدند. شیخ خسته بود. شب قبل را تا صبح بیدار ماند و از یازده اسیر عراقی مراقبت کرد؛ هم مراقبت، هم پرستاری!

شاید روزی یکی از آن یازده نفر، قلم و کاغذی بر دارد و به رسم انصاف، چند ساعت حضور در کنار سرباز امام زمان (عج) را برای هموطنانش تعریف کند؛ تجربه ای که شاید دیگر هیچ گاه در مسیر زندگی آن یازده نفر تکرار نشود.

شیخ خسته بود، ولی گام هایی استوار بر می داشت. دشمن زخم خورده بود. عصبانیت دشمن فقط به خاطر تلفاتش نبود. او از این که فهمیده بود نیروهای ایرانی در یک عملیات ایذایی، چنین حماسه ای آفریده و حالا به سلامت در حال بازگشت به جبهه خودشان هستند، بیشتر به خود می پیچید. دشمن عصبانی بود و می خواست از پشت، خنجر بزند.

بچه ها زیر آتش توپخانه دشمن به راهشان ادامه می دادند که دو  دستگاه تویوتای سپاه آمدند و زیر پای شیخ، ترمز گرفتند. عده ای هجوم بردند و پشت آن دو ماشین سوار شدند. شیخ که در یک قدمی ماشین ها بود هم می توانست، اما حیا کرد، شاید از این که رزمنده ای خسته تر از او جا بماند. راهش را کج کرد و از کنار ماشین ها، پیاده به سمت جبهه خودی راه افتاد.

عده ای دیگر هم که او را می شناختند و همیشه زیر نظرش داشتند تا گوشه ای از حرکات و سکنات او را یاد بگیرند و انجام دهند، اجازه دادند بقیه سوار ماشین شوند و خودشان دنبال شیخ راه افتادند.

گلوله توپ از میان آن همه جمعیت، راهش را پیدا کرده بود. این شاید همان گلوله ای بود که شیخ در خواب دیده بود. آن گلوله فقط یک مأموریت داشت که باید انجام می داد. آمد و درست نشست زیر پای شیخ ....

 

 

امروز 23 خرداد سالروز شهادت طلبه شهید محمد زمان ولی پور است. کتاب خاطرات شیرین این شهید عزیز را اینجا دریافت کنید:

https://beheshteghalam.ir/مسافرملکوت/243.html

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا