شهید روح الله شکارچی
تولد: مهرماه 1357
شهادت: نقطه صفر مرزی سردشت- 28/12/1390
مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم
=علاقه اش به شهدا را که نمی توان وصف کرد. هرجا کار برای شهدا بود، نفر اول حاضر می شد. از همه چیزش مایه می گذاشت. هر سال پای مراسم یادواره شهدای روستای فردو خواب و خوراک نداشت. خودش را به زحمت می انداخت تا مراسم به بهترین شکل برگزار شود.
=آخرین یادوارهای که برای شهدای روستا گرفتیم برای درست کردن یک جایگاه به شکل سنگر، نیاز به گونیهای پر از خاک بود. با ماشین خودش چند تا گونی پر از خاک آورده بود. همه را هم گذاشته بود توی ماشینش. صندلی های ماشین خاک خالی شده بود. وقتی گفتم: «این چه کاریه؟ خوب یه چیزی مینداختی روی صندلی ها خاکی نمی شد». گفت: «این که گونی خاکه هر چیز دیگهای هم که باشه می ذارم توش می یارم. چون برای شهداس کم نمی ذارم».
=نه اینکه از سختی کارش و از سختی مأموریت های گردان گله کند نه، این طور نبود اگر شکایتی هم داشت از دیر و زود شدن مأموریت هایش بود. شوق رفتن داشت روح الله. این قدر که یک بار گفتم: «با این همه سختی گردان تکاور چرا هنوز موندی؟» جواب داد: «این جا بین بچه های تکاور محبت و صفاییه که هیچ جای دیگه ای نیست». این مأموریت آخر را هم آن طور که من شنیده ام روح الله و دو شهید دیگر از رفتن معاف شده بودند؛ اما خودشان از فرمانده خواستند بروند بالای ارتفاعات. احساس وظیفه می کرد شاید؛ شاید هم بو برده بود خبرهایی است. نخواسته بود جا بماند.
=روستای ما 104 شهید در دوران انقلاب و دفاع مقدس تقدیم اسلام کرده است. می گفت من اولین شهید خاندان شکارچی هستم و صد و پنجمین شهید فردو. توی انفجار پادگان ملارد کرج یکی از بچه های فردو به شهادت رسید. رفقای روح الله سر به سرش می گذاشتند و میگفتند: «دیدی حرفت درست در نیومد!» توی همین مأموریت آخری که رفتند گفته بود: «من بالای ارتفاعات برم شما سه تا تابوت پایین می یارین یکی شم من هستم». این بار درست گفته بود؛ شد صد و ششمین شهید روستای فردو.
=از من کوچکتر بود ولی درس های بزرگی یادم داد. با رفتنش آرام آرام دریچه های تازه ای از زندگی رو به رویم باز شده است. روح الله همیشه از من جلوتر حرکت می کرد. سر تا سر زندگی اش را که نگاه می کنم همین طور بوده. احترامی که به پدر و مادرم می گذاشت برایم یک درس بزرگ است سعی ام بر این شده تا بعد از او دقت بیشتری نسبت به پدر و مادرم داشته باشم.
=پیش از اینکه روح الله پر بکشد خیلی به گلزار شهدا سر نمی زدم؛ اما حالا با رفتنش مشتری هر روزه این ستارههای هدایت شدهام. میان قطعههای مزار شهدا قدم می زنم، عکس هایشان را نگاه میکنم. دلم میخواهد وقف شهدا باشم، مثل روح الله.
=پدرش را که نگاه می کنی شکسته شده، اما مثل کوه استوار است. خاندان شکارچی توی جنگ چندان بینصیب نبوده، رزمنده داشته اسیر داده و جانباز؛ اما...
=مایه سرافرازی و سربلندی شان شده این پسر. روح الله را می گویم. هر چه از پدرش می خواهی که چیزی بگوید لب باز نمیکند. تنها، مدام، یک جمله. همین یک جمله کافی است تا دهانت را ببندد. می گوید روح الله برای رضای خدا رفته خدا را شکر که شهید شد. همین...
به قول برادرش، روح الله پرچم شکارچی ها را برده بالا.
=نشد یک بار تماسم را بی پاسخ بگذارد. مرامش نبود. اگر کارت می افتاد بهش به قول امروزیها نمیپیچاندت. چند وقتی است که با بیماری آسم دست و پنجه نرم می کنم. یک بار ساعت 12و نیم شب حالم به شدت خراب شد. خس خس می کردم. با هزار زحمت خودم را رساندم سر کوچه. ماشین گیرم نمیآمد. به ناچار با روح الله تماس گرفتم. فوری خودش را رساند، با اینکه صبح زود میبایست سرکار میرفت. پدر و مادرم را همراهش آورده بود که اگر کار به بستری شدن کشید از کارش نماند.
=می گویند وقتی آدم دلتنگی سراغش می آید، وقتی که در کش و قوس زندگی دنیا دلش به غلیان می افتد و طاقتش طاق می شود بهترین راه رسیدن به آرامش، گره زدن روح است با مبدأ کل. یادم است توی ایام فتنه و درگیری های تهران، یک گوشه کز کرده بود. حسابی رفته بود توی خودش. قرآن باز کرده بود و می خواند. خیلی درهم و گرفته. می گفت: «دلم خیلی گرفته دارم با قرآن خودم رو آروم می کنم».
=نوبت پستش بود. اما هنوز حاضر نشده بود. پست قبلی هم می بایست صبر می کرد تا روح الله بیاید. بالاخره با 5 دقیقه تأخیر سر و کله اش پیدا شد.
با اتمام زمان پست، پاسبخش که برای تعویض پست های تعیین شده آمد، دید یکی هنوز پستش را تحویل نگرفته است. فهمید کار، کار روح الله است. پست را تحویل نداده بود. به خاطر 5 دقیقه دیر آمدن، 10 دقیقه بیشتر از اندازه معمول پست داده بود تا مدیون نباشد.
=هر زمان که می آمدیم برای مأموریت، تا وارد منطقه میشدیم میرفت وضو می گرفت. هوایش را داشتم، کار همیشگی اش بود. برایم سؤال شده بود این کارش. بالاخره دلم را به دریا زدم و علت کارش را پرسیدم. گفت: «من از بزرگی شنیدم که خاک جبهه مقدسه. اینجا هم برای ما حکم جبهه داره و مقدسه، به همین خاطر با وضو وارد میشم».
به کوشش مهدی قربانی