اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۱۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قم زیبا» ثبت شده است

مقابل چشم مردم

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ

‫عکس/ وای به روزی که بگندد نمک‬‎

 

چهارراه شهدای قم یک مقر کوچک انتظامی قرار دارد. بی استثنا هر روز صبح که از کنار آن رد شوید دو یا سه خودرو با پلاک شخصی را می بینید که درست مقابل آن در نقطه ای که توقف ممنوع است پارک کرده اند. مردم می گویند این خودروها متعلق به کارکنان انتظامی است و اساسا نمیتواند برای شهروندان عادی باشد زیرا به یقین اگر برای مردم معمولی بود جریمه گردیده و در صورت استمرار به پارکینگ منتقل خواهند شد. جالب تر آنکه آنجا هر روز شاهد حضور فیزیکی مأموران انتظامی و راهور است و این تخلف مقابل چشم شان قرار دارد.

 آن نقطه با توجه به نزدیکی به حرم مطهر، نقطه ای شلوغ و پرتردد بوده که تصویری از قانون شکنی بعضی از متصدیان حفظ قانون را در اذهان عابرین به یادگار می گذارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پابوسی حریم عشق

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۴، ۰۷:۲۹ ق.ظ

ویژگی هاى حضرت معصومه (سلام الله علیها) - مسجدنا

 

السَّلامُ عَلَىٰ آدَمَ صِفْوَةِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَىٰ نُوحٍ نَبِیِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَى إِبْراهِیمَ خَلِیلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَىٰ مُوسَىٰ کَلِیمِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَىٰ عِیسىٰ رُوحِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَیْرَ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صَفِیَّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللّٰهِ خاتَِمَ النَّبِیِّینَ،

سلام بر آدم برگزیده خدا، سلام بر نوح پیامبر خدا، سلام بر ابراهیم دوست خدا، سلام بر موسی هم‌سخن خدا، سلام بر عیسی روح خدا، سلام بر تو ای رسول خدا، سلام بر تو ای بهترین خلق خدا، سلام بر تو ای برگزیده خدا، سلام بر تو ای محمد بن عبدالله خاتم پیامبران،

السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طالِبٍ وَصِیَّ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا فاطِمَةُ سَیِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِینَ، السَّلامُ عَلَیْکُما یَا سِبْطَیْ نَبِیِّ الرَّحْمَةِ وَسَیِّدَیْ شَبابِ أَهْلِ الْجَّنَةِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ سِیِّدَ الْعابِدِینَ وَقُرَّةَ عَیْنِ النَّاظِرِینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ باقِرَ الْعِلْمِ بَعْدَ النَّبِیِّ؛

سلام بر تو ای امیرمؤمنان علی بن ابیطالب، جانشین رسول خدا، سلام بر تو ای  سرور بانوان جهانیان، سلام بر شما ای دو فرزندزاده پیامبر رحمت و دو سرور جوانان اهل بهشت، سلام بر تو ای علی بن الحسین، سرور عبادت‌کنندگان و روشنی چشم بینندگان، سلام بر تو ای محمد بن علی، شکافنده دانش پس از پیامبر؛

السَّلامُ عَلَیْکَ یَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ الْبارَّ الْأَمِینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ الطَّاهِرَ الطُّهْرِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَلِیَّ بْنَ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضىٰ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ التَّقِیَّ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ النَّقِیَّ النَّاصِحَ الْأَمِینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ، السَّلامُ عَلَى الْوَصِیِّ مِنْ بَعْدِهِ.

سلام بر تو ای جعفر بن محمد، راستگوی نیکوکار امین، سلام بر تو ای موسی بن جعفر، امام پاک و پاکیزه، سلام بر تو ای علی بن موسی‌الرضا امام پسندیده، سلام بر تو ای محمد بن علی تقی، سلام بر تو ای علی بن محمّد نقی اندرزگوی امین، سلام بر تو ای حسن بن علی، سلام بر وصی پس از او.

اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ نُورِکَ وَسِراجِکَ، وَوَلِیِّ وَلِیِّکَ، وَوَصِیِّ وَصِیِّکَ، وَحُجَّتِکَ عَلَىٰ خَلْقِکَ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فاطِمَةَ وَخَدِیجَةَ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَکاتُهُ؛

خدایا درود فرست بر نورت و چراغت و نماینده نماینده‌ات و جانشین جانشینت، حجّتت بر آفریدگانت، سلام بر تو ای دختر رسول خدا، سلام بر تو ای دختر فاطمه و خدیجه، سلام بر تو ای دختر امیرمؤمنان، سلام بر تو ای دختر حسن و حسین، سلام بر تو ای دختر ولی خدا، سلام بر تو ای خواهر ولی خدا، سلام بر تو ای عمّه ولی خدا، سلام و رحمت و برکات خدا بر تو ای دختر موسی بن جعفر؛

السَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللّٰهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّةِ، وَحَشَرَنا فِی زُمْرَتِکُمْ، وَأَوْرَدَنا حَوْضَ نَبِیِّکُمْ، وَسَقَانا بِکَأْسِ جَدِّکُمْ مِنْ یَدِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طالِبٍ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَیْکُمْ، أَسْأَلُ اللّٰهَ أَنْ یُرِیَنا فِیکُمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ، وَأَنْ یَجْمَعَنا وِإِیَّاکُمْ فِی زُمْرَةِ جَدِّکُمْ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، وَأَنْ لَایَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ إِنَّهُ وَلِیٌّ قَدِیرٌ،

سلام بر تو، خدا بین ما و شما در بهشت شناسایی برقرار کند و در گروهتان محشور دارد و بر حوض پیامبرتان واردمان نماید و به ما با جام جدّتان، از دست علی بن ابی‌طالب بنوشاند درودهای خدا بر شما باد، از خدا خواستارم که به ما درباره شما خوشحالی و گشایش بنمایاند و ما و شما را در گروه جدّتان محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) گرد آورد و معرفت شما را از ما باز نگیرد، به راستی که او سرپرستی تواناست.

أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ بِحُبِّکُمْ، وَالْبَراءَةِ مِنْ أَعْدائِکُمْ، وَالتَّسْلِیمِ إِلَى اللّٰهِ راضِیاً بِهِ غَیْرَ مُنْکِرٍ وَلَا مُسْتَکْبِرٍ، وَعَلَىٰ یَقِینِ مَا أَتىٰ بِهِ مُحَمَّدٌ وَبِهِ راضٍ، نَطْلُبُ بِذٰلِکَ وَجْهَکَ یَا سَیِّدِی اللّٰهُمَّ وَرِضاکَ وَالدَّارَ الْآخِرَةَ، یَا فاطِمَةُ اشْفَعِی لِی فِی الْجَنَّةِ فَإِنَّ لَکِ عِنْدَ اللّٰهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ.

به درگاه خدا به سبب دوستی شما و بیزاری از دشمنانتان و تسلیم بودن به خدا، تقرّب می‌جویم، در حال خشنودی به آن، نه با انکار و تکبّر بلکه بر پایه یقین به آنچه محمد آن را آورده و به آن خشنودم، به این امور خاطر تو را می‌خواهم ای آقای من، خدایا خشنودی‌ات و خانه آخرت را می‌خواهم. ای فاطمه درباره بهشت برایم شفاعت کن، به درستی که برای تو نزد خدا مقامی از مقامات بلند است.

اللّٰهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ أَنْ تَخْتِمَ لِی بِالسَّعادَةِ فَلَا تَسْلُبْ مِنِّی مَا أَنَا فِیهِ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّٰهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ . اللّٰهُمَّ اسْتَجِبْ لَنا وَتَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَعِزَّتِکَ وَبِرَحْمَتِکَ وَعافِیَتِکَ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ أَجْمَعِینَ وَسَلَّمَ تَسْلِیماً یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.

خدایا از تو می‌خواهم که سرانجام کارم را به خوشبختی ختم کنی و آنچه را در آنم از دستم مگیری و هیچ نیرو و توانى نیست جز به خداى بلندمرتبه بزرگ. خدایا برای ما اجابت کن و آن را به کرم و عزّتت و به رحمت و عافیتت بپذیر و درود خدا بر محمّد و همه خاندان او و بر آنان سلام، سلامی کامل، ای مهربان‌ترین مهربانان.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فرمانده ای که خادم بود!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

شهید مهدی زین الدین - تو که فرمانده باشی - میقات مدیا - داستان صوتی - موزیک  ویدیو - مستند

 

این متن را چهارده سال پیش نوشته و منتشر نمودم. دوباره خواندش می ارزد:

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آبان 1390 ساعت 22:30 شماره پست: 900

۲۷ آبان سالروز شهادت فرمانده قهرمان لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام مهدی زین الدین است. برای عرض ارادت به ساحت این شهید والامقام ۵۰ خاطره از زوایای مختلف حیات طیبه این سردار بی ادعای سپاه خمینی را به خوانندگان عزیز اشک آتش تقدیم می کنم. انشالله در گلزار شهدای قم مزار آقا مهدی نایب الزیاره دوستان خواهم بود:

یک نیروی کمکی

 نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند . ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی . دیدم اسیر می گیرند . دیدم از روی بچه ها رد می شوند . مهمات نیروها تمام شده بود . بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سر ما . گفت : به خدا من هم این جا هستم . همه تا پای جان باید مقاومت کنید . از نیروی کمکی خبری نیست . باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم ، یا دشمن را عقب می زنیم .

فرمانده مصلح !

رفته بود خط . رزمنده ای را دید که موی سر و ریشش حسابی بلند شده بود . فهمید چند ماه است مرخصی نرفته . به شوخی گفت : لابد با این سر و وضع به خانه راهت نمی دهند ! قیچی را گرفت و شروع کرد به اصلاحش . بنده خدا اولین بار بود که فرمانده لشکر را از نزدیک می دید . دست و پایش را گم کرده بود . کارش که تمام شد ، دستور داد وسایلش را جمع کند و برود مرخصی .

مهمات جسمی !

سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود . چشم چشم را نمی دید . به یک سنگر رسیدیم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسیدیم : اینها چیه؟ گفتند : کسی نتوانسته آذوقه را به بچه ها برساند . هر کی جلو برود با تیر می زنندش . زین الدین پشت موتور ، از راه رسید . چند تا بسته آذوقه برداشت و رفت جلو . شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود .

حتی اگر فرمانده باشی !

می خواست وارد مقرّ شود . بسیجی نوجوانی که در دژبانی بود او را نشناخت . کارت شناسایی و برگه عبور خواست . آقا مهدی گفت : ندارم . خودش را معرفی نکرد . چند بار اصرار کرد ، دید فایده ای ندارد . بسیجی نوجوان سرسختانه ایستاده بود و اجازه عبور نمی داد . گفت : اگر خود زین الدین هم بیاید بدون کارت ، راهش نمی دهم . آقا مهدی لبخندی زد و کارت شناسایی اش را درآورد . بنده خدا تا خواست عذر خواهی کند ، آقا مهدی در آغوشش گرفت ، صورتش را بوسید و به خاطر وظیفه شناسی تشویقش کرد .

هیچی نگفت !

خسته بودم .خوابم می آمدم . رفتم صدایش زدم : مرد حسابی ! نوبتت شده . پاشو بیا سر پست .

از خواب پرید . چیزی نگفت . بلند شد .

صبح بچه ها گفتند : چه کار کردی ؟! زین الدین را فرستادی نگهبانی .

بنده خدا ، شب دیر وقت رسید . دید جا نیست ، دم در سنگر خوابیده بود .

کمین خدا !

کار که سخت می شد می گفت : اگر اخلاص داشته باشید و کارهایتان برای خدا باشد ، خودش درست می کند . تعریف می کرد : در قسمتی از خط که احتمال آمدن دشمن را نمی دادیم و اصلاً نیرویی هم آن جا نداشتیم ، رفتم برای شناسایی . دیدم تلفاتی که دشمن آن جا به جا گذاشته بیشتر از جاهایی است که با تمام توان درگیر شده بودیم .  کمک خدا را آن جا با چشم دیده بودم .

فرمانده کل قوا

همه چیز برای عملیات آماده بود . معبرها باز شده بود . نیروها در محل مناسب مستقر شدند . آخر شب خوابیدیم . نزدیک سحر دیدم مهدی سر به سجده گذاشته . داشت نجوا می کرد : خدایا ! من هرچی در توانم بود ، هر چی بلد بودم و هر چی امکانات بود آماده کردم ، از این جا به بعدش با توست .

وعده ای که محقق می شود

یک سفر رفته بود لبنان شناسایی جبهه لبنان . خوب همه چیز را بررسی کرد . در سخنرانی اش دعا کرده بود : انشاءالله این آرزوی دیرینه ما که جنگ با کفار اسرائیلی است ، برآورده شود و خدا قسمتمان کند تا بتوانیم طبق وعده ای که در قرآن داده شده ، نابودشان کنیم .

 خاکی و افلاکی

لبخند روی لب هایش خانه داشت . قیافه نمی گرفت که مثلاً فرمانده است . از بس با همه آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم می گرفت ؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است ، قمی ها فکر می کردند قمی است و . . . .

کسی برده نیست !

می گفتم : من زنم ، تخصص دارم ! می گفت : از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیرپوشم را بشوید .  خودش لباس های خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت : نه این مدل جبهه ای است !

تکلیف چیست ؟!

برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود . مدارکش را که دیده بودند ، همه جوابشان مثبت بود . خبر رسید یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان . دوستش گفته بود : یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه . منم برگشتم . حالا تو کجا می خوای بری ؟

مهدی ، نظر امام را که دانست ، منصرف شد . از تمام موقعیت هایش دست کشید . شد سرباز اسلام .

 او هم دل داشت !

خرید عقدمان یک حلقه نهصد تومانی بود برای من . همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گلزار شهدا . شب هم شام خانه ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه . ازدواج جنگی یعنی این ! دلش آن جا بود . به این شیرینی ها دل نبسته بود .

فرماندۀ فرمانبر

حوصله ام سر رفته بود . اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشین . گفتم : آقا مهدی ! شما که می گفتید قم تا خرم آباد را سه ساعته می روید . گفت : روز بله اما شب قانون ، هفتاد تا بیشتر را ممنوع کرده . اطاعت از قانون ، اطاعت از ولی فقیه است .

اولویت با دیگران است !

نمی گذاشت بچه ها کمبودی داشته باشند . در حد توان می دوید کار بچه های لشکر را راه بیندازد . کسی لباسش پاره نباشد ، پوتینش سالم و درست حسابی باشد و . . .

اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود ، می فهمیدیم آقا مهدی این جاست ، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم .

جاده امن خدا

 جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصاً توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی . اما زین الدین که همراهت بود ، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند . اصلاً راه نداشت . بعد از شهادتش ، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود ؛ توی مکه داشته زیارت می کرد. یک عده هم همراهش بوده اند . گفته بود : تو این جا چی کار می کنی؟! جواب داد : به خاطر نمازهای اول وقتم ، این جا هم فرمانده ام .

 مسافر همیشگی

 چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت می رفتیم باختران . بین حرف هایش گفت : بچه ها ! من دویست روز روزه بده کارم . تعجب کردیم . گفت : شش ساله هیچ جا ده روز نموندم که قصد روزه کنم . وقتی خبر رسید شهید شده ، توی حسینیه انگار زلزله شد . کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سر و سینه شان می زدند . چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان . آخر مراسم عزاداری ، آقای صادقی گفت : شهید ، به من سپرده بود که دویست روز روزه قضا داره . کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ همه بلند شدند . نفری یک روز هم روزه می گرفتند ، می شد ده هزار روز .

جاده را می شناخت !

ما باید حسین‌ وار بجنگیم ؛ حسین‌ وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه ؛ حسین‌ وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی ؛ ای کاش جان ها می‌داشتیم و در راه امام حسین علیه السلام فدا می‌کردیم . . .

این طور نبود این حرف ها را بزند و خودش عمل نکند . مهدی نشان داد که راه امام عشق را پیدا کرده .

عشقی که هزینه دارد!

دلش آن قدر هوایی بود که خطر کند و چند باری برای شناسایی تا کربلا برود . با خودش عهد کرده بود با کسی حرف نزند .

به نیابت از همه ایرانی های دل شکسته ، با آقا نجوا می کرد و دعا می خواند . یک بار همان طور که با بی میلی از حرم بیرون می آمد ، خورد به یکی . حواسش نبود . شروع کرد به معذرت خواهی و . . . .

مهدی ، نگاه عجیب و غریب مرد عرب را که دید فهمید چه دسته گلی به آب داده ! زود وسط جمعیت پرید و ناپدید شد .

خدا می شنود !

نجواهای مهدی با خدا شنیدنی بود . وقتی از او می خواستند دعا کند ، حرف های قشنگی می زد : بارالها ، چه در پیروزی و چه در شکست ، قلب های ما متوجه تو است . خدایا ، این قلب های شیفته خودت و شیفته حسینت و شیفته اولیا و شهدایت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک گردان .

راه باز است !

 اولین شرط برای پاسداری از اسلام ، اعتقاد داشتن به امام حسین علیه السلام است ... در زمان غیبت کبری به کسی "منـتـظـر" گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد ؛ منتظر شهادت ، منتظر ظهور امام زمان(عج) .

این ها را مهدی در وصیت نامه اش نوشت . می خواست جوان ها برنامه زندگی شان را بدانند .

آرزو بر جوانان . . . !

بعد از مدت ها از مرخصی برگشت . گوسفند خریدیم و قربانی کردیم . ناراحت شد . گفت : مادر جان ! همین نذرهای شماست که نمی گذارد دعایم برای شهادت اجابت شود .

گفتم : نه ! دلمان تنگ شده بود . این گوسفند ، شکرانه دیدنت بود . ما تو را سال هاست که تقدیم خدا کرده ایم .

خوشحال شد ؛ آن قدر که خنده از لب هایش کنار نمی رفت .

... به از صلح آخر !

اول بسم الله گفت : می دانید ؟ شما همسر دوم من هستید ! یکّه خوردم . صادقانه سخن می گفت . همسر اولش جنگ و جبهه بود . آن قدر حرف زد تا مرا برای شهادتش آماده کند . راهش را انتخاب کرده بود . خوب که شناختمش من هم  راهم را انتخاب کردم .

 پیشگام

سفارش کردم : مهدی جان ! تو دیگه عیال واری . بیشتر مواظب خودت باش . لااقل تو سنگر فرماندهی بمون . گفت : اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز میرن . اگه بمونه تو سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون !

 امان از این دل !
 نزدیک عملیات بود . داشت پدر می شد . دل توی دلش نبود . بالاخره فرزندش به دنیا آمد . یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم : این چیه ؟ گفت: عکس دخترمه . گفتم : بده من ببینمش . گفت : خودم هنوز ندیدمش . گفتم : چرا ؟ گفت : الآن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه برای بعد .

مصاف ناتمام !

بعد از یک ماه که از مأموریت برگشته بود اهواز ، دید دخترش لیلا مریض شده ، افتاده روی دست مادرش . یک زن تنها با یک بچه مریض . هر چه فکر کرد دید نمی تواند بماند و کاری کند . باید برمی گشت . رفت توی اتاق . در را بست و نشست یک دل سیر گریه کرد .

 فرمانده و آفتابه !

 وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند . باید تا هور می رفتم . زورم آمد . یک بسیجی آن اطراف بود . گفتم : دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی ؟ رفت و آمد . آبش کثیف بود . گفتم : برادر جان ! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود . هیچی نگفت . دوباره آفتابه را برداشت و رفت . بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود .

 برو فردا بیا !

هیچ وقت ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید : بعداً یا بگوید : از معاونم بپرسید . جواب سر بالا تو کارش نبود .

 بهانه نداشت !

فرمانده لشکر بود . قاطعیت خاص خودش را هم داشت ؛ اما وقتی ده دقیقه سر صبحگاه دیر کرد ؛ نیم ساعت ! داشت پشت بلندگو عذرخواهی می کرد و حلالیت می گرفت .

جلسات کارآمد !

 از همه زودتر می آمد جلسه . تا بقیه بیایند ، دو رکعت نماز می خواند . یک بار بعد از جلسه ، کشیدمش کنار و پرسیدم : نماز قضا می خوندی ؟ گفت : نماز خوندم که جلسه به یک جایی برسه . همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار .

 هر چیزی به جای خود !

خنده رو بود . ولی توی جلسات با پای مجروحش دوزانو می نشست و با جدیت بحث می کرد . توی حرف کسی نمی پرید ؛ اما حرفش را هم  می زد . توی کارها هم همین طور بود .

 فرماندهی که خادم بود

بالای تپه ای که مستقر شده بودیم ، آب نبود . باید چند تا از بچه ها ، می رفتند پایین ، آب می آوردند . دفعه اول ، وقتی برگشتند ، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده . ازفردا ، هر روز صبح زود می آمد . با یک دبه بیست لیتری آب . جور همه را می کشید .

 همراه همیشگی

 اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت ، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد . می گفت : آقا مهدی ! بی زحمت اون قرآن جیبیت رو بده . از قرآن جدا نمی شد .

 یک لقمه نان !

 شب دهم عملیات بود . توی چادر دور هم نشسته بودیم . شمع روشن کرده بودیم . صدای موتور آمد . چند لحظه بعد ، کسی وارد شد . تاریک بود . صورتش را ندیدیم . گفت : توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ از صدایش معلوم بود که حسابی خسته است . بچه ها گفتند : نه ، نداریم . رفت . از عقب بی سیم زدند که : حاج مهدی نیومده اون جا ؟ گفتیم : نه . گفتند : یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیومده ؟

دشمن دوست داشتنی !

ماشین ، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد . آقا مهدی در ماشین را باز کرد . ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند . خیلی ترسیده بود. تا تکان می خوردیم ، سرش را با دست هایش می گرفت . آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد . برخوردش گرم و صمیمی بود . رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برایش کمپوت ببریم . چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می زدند . تمام که شد گفت : ببرید تحویلش بدید .

بیچاره گیج شده بود . باورش نمی شد او فرمانده لشکر باشد . تا آیفا از مقر برود بیرون ، یک سره به مهدی نگاه می کرد .

کارگر بی ادعا !

چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند . خودشان باید تخلیه می کردند . دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریخت . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال آمد طرفشان . خسته نباشیدی گفت و مشغول شد . ظهر بود که کار تمام  شد . سربازها پی فرمانده می گشتند تا رسید را امضا کند . سراغ زین الدین را می گرفتند . همان بنده خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک کرد ، رسید را گرفت و پایش را امضا زد .

حقش را می گرفت !

توی تدارکات لشکر ، یکی دو شب بود که می دیدیم ظرف ها ی شام را یکی شسته . نمی دانستیم کار کیه . بالاخره یک شب ، مچش را گرفتیم . آقا مهدی بود . با همان چهره خسته اما با نشاط گفت : من روزها نمی رسم کمکتون کنم ؛ ولی ظرف های شب با من .

فاصله دو دنیا !

خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود . من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد ، با هم بپوشد . لباس ها را که دید ، گفت : تو این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا . گفتم : آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی ؟!

 بالاخره پوشید و رفت . وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت : یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت .

خوراک فکر !

 اگر عملیات بود که هیچ ! یک جا بند نبود ؛ اما وقتی از عملیات خبری نبود ، می خواستی پیدایش کنی ، باید جاهای دنج را می گشتی . پیدایش که می کردی ، می دیدی کتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست . ده دقیقه فرصت که پیدا می کرد ، می رفت سر وقت کتاب هایش . گاهی که کار فوری پیش می آمد ، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد .

جوانک خود سر !

 تازه وارد بودم . عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند . دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند . توی منطقه می گشتم ، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله ، با کلاه سبز بافتنی روی سرش ، رفته بالای درخت ، دیده بانی می کند . صدایش کردم : تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر میندازی؟ با اجازه کی رفتی اون بالا ؟ آمد پایین و خیلی خونسرد گفت : بچه تهرونی ؟ گفتم : آره ، چه ربطی داره ؟ گفت : هیچی . خسته نباشی . تو برو استراحت کن من این جا هستم .

 هاج و واج ماندم . کفریم کرده بود . برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید . هم دیگر را بغل کردند ، خوش و بش گرمی کردند و رفتند . بعد ها که پرسیدم این کی بود ، گفتند : زین الدین ، فرمانده لشکر .

چرا عاقل کند کاری . . . !

 چند تا از بچه ها ، کنار آب جمع شده بودند . یکیشان ، برای تفریح ، تیراندازی می کرد توی آب . زین الدین سر رسید و گفت : این تیرها ، بیت الماله . حرومش نکنین . جواب داد : به شما چه ؟ و با دست هلش داد . زین الدین چیزی نگفت . وقتی که رفت ، صادقی آمد و پرسید : چی شده ؟ بعد گفت : می دونی کی رو هل دادی اخوی؟

شرمنده شد و خجالت کشید . دوید دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود : مهم نیس . من فقط امر به معروف کردم . . . .

حواس جمع !

زن و بچه ام را آورده بودم اهواز ، نزدیکم باشند . چند روز درمیان می توانستم به آنها سری بزنم . آن جا کسی را نداشتیم . یک بار که رفته بودم مرخصی ، دیدم پسرم خوابیده . بالای سرش هم شیشه دواست . از همسرم پرسیدم : کی مریض شده ؟ گفت : سه چهار روزی می شه . گفتم : دکتر بردیش ؟ گفت : اون دوستت لاغره ، قدبلنده هست ، اومد بردش دکتر . دواهاش رو هم گرفت . چند بار هم سرزده بهش .

آقا مهدی را می گفت . با آن همه مشغله ، حواسش به همه جا بود .

ترکش با ارزش !

تو دل همه جا باز کرده بود . یک روز زین الدین با هفت هشت نفر از بچه ها آمده بودند خط . ناگهان صدای هلی کوپتر به گوش رسید . بعد هم صدای سوت راکتش . بچه ها ، به جای این که خیز بروند ، ایستاده بودند جلوی زین الدین . اکثرشان ترکش خورده بودند . ارزشش را داشت .

سرمای شیرین !

بد زمستانی بود. سرمای شدیدی بود . انگار در و دیوار داشت یخ می بست . زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم نصفه شبی خیالاتی شده ام. در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. بنده های خدا آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد . رفتم سرجایم دراز کشیدم . هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم . انگار کسی ناله می کرد . نگران شدم . از پنجره بیرون را که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ، سر به سجده گذاشته و . . . .

گردش به هر طرف ، ممنوع !

وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم ، مهدی گفت : میرم سوسنگرد .

دوست داشتم همراهش بروم . گفتم : مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ گفت : اگه دلتون خواست ، با ماشین های تو راهی بیایید . این ماشین مال بیت الماله .

استراحت ممنوع !

 عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم . آقا مهدی، دو سه شب بود که نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم . یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود . چیزی نگفتم . چند روز خستگی ، توانش را برده بود . پنج شش دقیقه بعد ، از خواب پرید.

بد جوری کلافه شده بود. جعفری پرسید : چی شده ؟ جواب نداد . سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت : اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن ، زخمی میشن ، شهید میشن ، اون وقت من  گرفتم خوابیدم . یک ساعتی دمق بود و با کسی حرف نزد .

سرویس مخصوص جناب فرمانده !

 موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. آقا مهدی را توی صف دیدم . وسط آن همه جمعیت ایستاده بود . تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. اخلاقش به دلم نشست . موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم. پرسیدم : وسیله دارین؟ گفت : آره . هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم . رفت طرف یک موتور گازی. متوجه نگاه متعجب من شده بود . موقع سوار شدن با لبخند گفت : مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفتم .

به بالا نگاه کن !

 کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه رزمنده های خودمان با نظامی های بقیه کشورها. اطاعت پذیری از فرماندهان ، یکی از ویژگی های بارز بچه های ما بود که مورد تأیید همه قرار داشت .مهدی حرف های همه را شنید . بعد گفت : درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما به جای آن که اون ها رو ملاک قرار بدیم باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه دشمن به سینه خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.

آب بندی شدیم !!

 عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بودند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از دست ما کاری بر نمی آمد . زود دست به کار شدیم . از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه شن، جلوی آب را بگیریم. نیروها که آمدند، بی معطلی راه افتادیم سمت خاکریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. بی سر و صدا داشت کار را تمام می کرد . گفتم: چرا شما؟ از گردان نیرو آمده . گفت : نمی خواست. خودمون بندش می آوریم .

 فرمانده و فرار ؟!

پاتک دشمن ، سنگین بود . آقا مهدی بی آن که بترسد سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد . آتش اوج گرفته بود که دیدم  غیبش زده ! از آقا مهدی بعید بود ! پرس و جو کردم . گفتند رفته عقب .

به به !! چشم ما روشن !

یک ساعت نشد که برگشت و کارش را ادامه داد . بعد از عملیات ، توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا شد . مجروح شده بود . رفته بود زخمش را پانسمان کرده و خودش را به خط رسانده بود . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .

 رفاقت ، شوخی نیست !

مسئول آموزش لشکر بودم . البته سابقه دوستی ما چند سالی می شد . با هم صمیمی بودیم . برای عملیات خیبر ، دوسه نفری باید می رفتند شناسایی تکمیلی را انجام بدهند . کار سنگین و پرخطری بود . شاید بازگشتی برایشان نبود . دیدم اسم مرا هم گذاشته توی لیست . بی خیال این همه سال رفاقت . سوار قایق که شدم ، نگاهش کردم . زل زده به من . بغض کرده بود .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

زیر سایه حضرت معصومه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۵۰ ق.ظ

عبد صالح - خاطراتی از سبک زندگی شهید عبدالصالح زارع بهنمیری

 

اول به ذهن پدر و مادر صالح خطور کرد که پیکر او را در بابلسر به خاک بسپارند. تصمیم شان همین بود. حتی صحبت شد که خودشان هم اسباب و اثاثیه شان را جمع کنند و برای زندگی، دوباره به بابلسر برگردند.

به طور ناگهانی، نظر مادرشان تغییر پیدا کرد و گفت که بهتر است صالح را برای خاکسپاری به قم منتقل کنند. پدر صالح پرسید: تکلیف دخترمان فاطمه چه می شود؟ او در بابلسر تنهاست و برای صالح و ما دلتنگ خواهد شد.

مادر پاسخ داد: صالح کار او را هم درست می کند. همین صالحی که می ایستاد کنار حرم خانم، وسط دسته عزاداری آب می رساند به دست تشنگان.

یکی دو بار آمدم قم. رفتم مزار صالح و از او خواستم تا کاری کند بتوانم شغلی را در شهر قم پیدا کرده و به این جا نقل مکان کنم.

زیاد طول نکشید یکی از دوستان تماس گرفت و گفت برای یکی از موسسات آموزشی و تحقیقاتی قم دنبال نیرو می گردند و او هم مرا معرفی کرده است.

الان مدتی است که ساکن قم شده ام؛ درست نزدیک به گلزار شهدا، تا هر وقت دل من و همسرم گرفت به مزار عبدالصالح برویم و از آن جا به همراه او، رو به سمت حرم مطهر، دست بر سینه نهاده و به حضرت معصومه سلام الله علیها سلام بدهیم.

راوی: روح الله پوررحیم، داماد شهید

کتاب عبد صالح/ انتشارات مطاف عشق

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نذر بی بی

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ۰۷:۰۵ ق.ظ

فردا؛ تشییع شهید عبدالصالح زارع در قم - مشرق نیوز

 

شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع متولد 1364 در بهنمیر بابلسر است که در شانزدهم بهمن 1394 در شمال حلب به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد:

با جمعی از همکاران پاسدار سوار بر ماشین برای مأموریتی به سمت تهران در حال حرکت بودیم. زمستان بود و جاده ها را برف گرفته بود. نزدیک امامزاده هاشم، تمام شیشه های ماشین را بخار گرفت و دید چندانی نسبت به بیرون نداشتیم. جمع با هم رفیق بودند و یک ضرب حرف می زدند. این مسأله هم روی بخار بستن شیشه ها تأثیر داشت. یکی از برادران پاسدار با صدای بلند گفت: یا حرارت بخاری را بیشتر کن یا شیشه ها را قدری پایین تر بیاور که بخار داخل ماشین از بین برود.

پیشنهاد او همهمه ای را در جمع راه انداخت. نیمی از جمع، سرمایی بودند و طرفدار افزایش دمای بخاری و نیمی دیگر هم گرمایی و طرفدار پایین کشیدن شیشه های خودرو.

وسط این جر و بحث ها، شیشه سمت راننده را کمی باز کردم. می توانستم بیرون را به وضوح ببینم. چند لحظه نگذشت که از پنجره، چشمم به لاین مخالف جاده افتاد. یک ماشین پژو انگار مشکلی داشت که کنار جاده ایستاده بود. نگاهم به راننده آن افتاد. درست می دیدم. عبدالصالح بود. از دیدنش در آن جا هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم. ناگهان فریاد کشیدم و از پشت پنجره، صالح را صدا زدم و برایش دست تکان دادم. چشم صالح که به من افتاد گل از گلش شکفت.

توقف کردیم. رفتم پیشش. مرا در آغوش کشید و بوسید. با ماشین پدر خانمش داشت از سفر بر می گشت که چرخ آن پنچر کرد. زاپاسش هم پنچری داشت. او را تا جایی رساندیم که پنچری بگیرد و برگردد. خوشحال بود. می گفت: وقتی دیدم ماشین پنچر شده و در این هوای سرد در وسط جاده، بلاتکلیف مانده ام به حضرت معصومه سلام الله علیها توسل کردم و پنج صلوات به نیّت خانم فرستادم تا مشکلم حل شود. هنوز صلوات پنجمی تمام نشده بود که شما از راه رسیدید و به کمک من آمدید.

راوی: علی رضا رضانژاد دوست و همرزم شهید/ کتاب عبدالصالح/ انتشارات مطاف عشق

  • سیدحمید مشتاقی نیا

و فی السماء معروفون

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۴، ۰۸:۴۹ ق.ظ

photo_2025-10-05_08-23-08_h5ud.jpg

 

بعضی از شهدا هستند که به رغم گمنامی در زمان حیات، بعد از شهادت به محبوبیت عمومی رسیده و همه یا اغلب مردم با آنها آشنا می شوند. یکی اش شهید آوینی بود که بعد از شهادتش شناخته شد و الان در سراسر کشور ردی از نام و یاد او پیدا می شود در صورتی که زمان حیاتش افراد کمی او را می شناختند. یکی اش شهید سید مجتبی علمدار است که یک مداح معمولی اما عارفی دلسوخته بود، سردار و امیر و تیمسار هم نبود. بعد از شهادتش یکهو زبانزد خاص و عام شد و الان خیلی ها در کشور بخواهند اسم شهیدی از مازندران را بیاورند نام سید مجتبی بر زبانشان جاری میشود.

در جریان جنگ دوازده روزه اخیر این اتفاق درباره شهید محمد سعید ایزدی (حاج رمضان) تکرار شد. او که به اقتضای شغلش کاملا گمنام و ناشناخته بود حتی اسمش به گوش خیلی ها ولو در بین همکارانش نرسیده بود الان به چنان شهرت و محبوبیتی رسیده که برای حفظ نظم در بین زائران مزارش، نرده ای سبز رنگ را وسط گذاشته اند، یک طرف آقایان، یک طرف خانمها به نوبت دستی به رسم تبرک به خاک مطهر مزارش کشیده و فاتحه ای نثار کنند. این عکس را نتوانستم خوب بگیرم. پشت سرم هم جمعیت بود و خیلی سریع و فوری دوربین موبایل را همانجا که ایستاده بودم روی سنگ مزارش وآن نرده حائل، زوم کردم.

حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، صحن امام هادی علیه السلام (عتیق)، حجره ای هست که میرزا اسماعیل دولابی و شیخ شهید عباسعلی سلیمانی نیز آنجا به خاک سپرده شده اند. ما ایزدی را نمی شناختیم اما دشمن او را به خوبی می شناخت و خاری در چشم خود می پنداشت. صف تکریم مزار این شهید هم خاری در چشم بدخواهان اسلام خواهد بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سلطان بانو، فاطمه

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۴، ۰۶:۰۳ ب.ظ

فاصله قم تا کاظمین (از مرز خسروی) تقریبا مساوی است با فاصله قم تا مشهدالرضا. اینجا قرار است مرکز تحولات عالم اسلام و تحقق مدنیت نوین اسلامی در عصر ظهور باشد. محور، فاطمه معصومه سلام الله علیهاست.

پدر بزرگ گفته بود قم در آینده مرکز نشر معارف دین خواهد شد و آشیانه خاندان و محبان اهل بیت. پدر وعده داد قم مأمن مردانی پولادین خواهد بود. برادر گفت بروید قم آنجا دری از درهای بهشت گشوده خواهد شد. گفته اند مولا علی نوید داد پرچم ظهور در قم خواهد بود، قمی که دختری از دختران مطهر و نورانی من آنجا خواهد درخشید.

رسول خدا که به دنیا آمد دریاچه ساوه خشک شد، همپای فرو ریختن ایوان مدائن و سقوط بتهای کعبه و خموشی آتشکده های غفلت. تکرار ماجرای کعبه و دحو الارض؛ این شوره زار کهن، سرزمین نظر کرده ای است که قرار است چشمه سار حقیقت باشد. قم روستایی امن و دنج از توابع ساوه بود که حالا گسترش پیدا نمود. تمدن چند هزار ساله اش مقهور و مغلوب آئین وحی شد. آتشکده باستانی آن مسجد جامع گردید و مردم سر سختش پذیرای آموزه های حق.

حجاج بن یوسف که خون می ریخت اشعری ها و نسلی از امام سجاد به این دیار کوچیدند از مدینه و کوفه شیعیانی آمدند. قم همان موقع هم حاکمیتی دینی ذیل اصل ولایت فقیه داشت. از عصر امام صادق این شهر بیشتر سر زبانها افتاد. علی بن ابراهیم قمی، عیسی بن عبدالله قمی، زکریا بن آدم و ... مخزن اسرار آل محمد را در قم نیز بنا نهادند. امین امامان و دلیل هدایت بوده و وصف منّا اهل البیت را به خود اختصاص دادند. عُشّ آل محمد داشت سر و شکلی به خود می گرفت.

فرزندان موسی بن جعفر یک به یک آمدند و گرد شمع وجود فاطمه ثانی، نایب شئون حضرت مادر، جمع شدند. علی بن جعفر اینجا برای خودش پایگاهی ساخت و سلسله امامت را با حمایت قاطع از برادرزاده اش علی بن موسی تقویت نمود. موسی مبرقع، نسل سادات رضوی را در قم پایه گذاشت. امام حسن عسکری به احمد بن اسحاق دستور داد مسجدی بزرگ در مرکز این شهر بنا نهد. امام عصر عج به محبّ راستینش فرمان تأسیس مسجدی در بیرون شهر قم، روستای جمکران را داد. قم قرار است مرکز نشر علوم و معارف اهل بیت باشد. علم بی عمل هم که علم نیست. علم، نور است و راه را نشان می دهد و مولّد و موجد خیزشهایی بزرگ قرار خواهد گرفت.

شیخ عبدالکریم حائری به خانم گفت شما رییس حوزه ای من عامل شما، دخل و خرج این حوزه با شما. همان گونه هم شد بعدها خودش شهادت داد. آیت الله بروجردی به خاک قم ایمان داشت. آمد اینجا نشست حوزه را قوامی مضاعف بخشید و مقابل کجروی ها ایستاد. پدر آیت الله مرعشی، عارف فقیه آسمانی بود. چهله گرفت برای نمایاندن مزار گمنام مادر. پیام آمد همین حرم، به نیابت مادر بی حرم، زیارتگاه دل های تشنه کوثر حق و هدایت خواهد بود. خودش و پسرش شهاب الدین که یار صدیق امام عصر بود هر صبح، اولین زائر حرم بودند تا آخر عمر.

تاریخ آمد جلو. نوبت به خمینی ما رسید. پرچم قیام را برداشت. مردانی پولادین به گردش حلقه زدند که از شدت طوفانها بیم نداشته و پای اراده شان در تحقق آرمان حق، هرگز نلرزید. مسأله خمینی، فقط ایران نبود. شأن قم بالاتر از آن است که محصور مرزهای من درآوردی جغرافیا باشد. خمینی قم را سر زبانها انداخت. اینجا قرار است پایتخت تحولات عالم قرار بگیرد. می گویید نه؟ سری به بهشت معصومه بزنید. سری به گلزار شهدا. از عراق و پاکستان و افغانستان تا بحرین و عربستان و فرانسه و... ماکت شکل گیری ارتش بین المللی عصر ظهور را ترسیم نمودند. می گویید نه؟ راهپیمایی عظیم اربعین و ترسیم فرهنگ ایثار و مهربانی در تقابل با تمدن لذت جو و سودا گر و خود محور غرب را نگاه کنید. می گویید نه؟ کاروان جهانی صمود را ببینید. ارتش آخرالزمانی منجی بیدارگر فطرتها دارد مانور قدرت برگزار می کند. ایران را ببینید. روزی با اشاره انگشتی از فرسنگها دورتر، تکه تکه خاکش به فنا می رفت؛ امروز ابرقدرتهای عالم، شیاطین جن و انس دست به دست هم داده اند هوار میکشند ایران اسلامی، ایران خمینی، ایرانی حوزوی، ایرانی که اندیشه فلسفی ساختار حاکمیتش از قم و زیر سایه سر حضرت معصومه سر و شکل پیدا نموده، دشمن اصلی و خطر جدی نظام استثمارگر سرمایه داری غارتگران دجالی جهانخوار است و کاخهای ستم را به لرزه درآورده.

اینجا حضرت معصومه، سلطان بلامنازع تمدنی جهانی است که یک تنه، فرزندانی را در دامان خود پرورانده که روزی نظام طاغوت را، روزی رژیم سفاک بعث را و امروز اساس نظام سلطه و زیاده طلبی و استکبار را با چالش تمدنی به ورطه نابودی کشانده است. قم با محوریت بانوی نجیب و عالمه ای شکوهمند، طلوع عصر بیداری و قیام مستضعفان بر ضد طواغیت عالم را رقم زده است. عُشّ آل محمد، پایتخت حاکمیت مهدوی، پیشتاز تمدن انسانی و فطری و تحقق مدینه فاضله جهانی در پرتو آگاهی و رشد و بیداری ملتها، زمینه ساز ظهور منجی آخر و زوال تفکر حیوانی اغواگر خودکامه منفعت طلب خواهد بود. حالا دیدید فاطمه معصومه، همان مأموریت فاطمه زهرا سلام الله را برعهده دارد؟ عمه سادات دارد برای همه مستضعفان و مجاهدان و رزمندگان جبهه جهانی حق و رستگاری، مادری می کند. تمام سردمداران جور و تباهی و طاغوت با همه برج و بارو و خدم و حشم و هیاهو و زرق و برقهای فریبنده مادی شان یک طرف، خانم حضرت معصومه با فررزندان دست پرورده دامان نجابت و حق پرستی و ظلم ستیزی و شهادت طلبی، یک سو. به زودی خواهید دید نفس قدسی شاه بانوی طهارت، چگونه بساط نمرودیان و فرعونیان و یزیدیان دوران را بر باد خواهد داد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مسجد جامع قم

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۳۰ ق.ظ

photo_2025-09-11_13-45-13_krlx.jpg

photo_2025-09-11_13-45-05_vz7d.jpg

 

مسجد جامع قم یکی از قدیمی ترین مساجد کشور و البته بدون مناره است که در محله آذر قرار دارد و بر خلاف بعضی مساجد باستانی اصفهان و شیراز میتوانید بدون تهیه بلیت از آن بازدید نمایید. این مسجد پیش از اسلام آتشکده بوده که بعد از آنکه مردم به اسلام روی آوردند در همان مکان مسجد جامع را بنا نمودند. در اطراف این مسجد بقایای محله ای قدیمی را مشاهده می کنید که بعضی از کوچه هایش هنوز دارای طاق های گلی است. قم قدیم در همین محدوده قرار داشت و حتی ذکر شده که حضرت معصومه سلام الله علیها را بعد از آنکه از دنیا رفت (منزلی که حضرت برای استراحت تشریف داشت بعنوان بیت النور محل بازدید زائران است) به بیرون شهر قم منطقه بابلان (باغهایی بود که محل تدفین و ساخت حرم بانو قرار گرفت) انتقال دادند. فاصله مسجد جامع تا حرم مطهر حدود دو کیلومتر است که پیشنهاد میکنم با عبور از بازار سرپوشیده و تماشای مغازه هایی که آثار سنتی و صنایع دستی را عرضه میکنند اصلا متوجه طول مسافت نشوید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شیر دارخوین

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۴، ۰۴:۴۳ ب.ظ

خرید و قیمت شیر دارخوین از غرفه مشق علم

 

این نظر شخصی من است و فقط برای خودم کاربرد دارد. کار داستانی و رمان درباره شخصیتهای واقعی جنگ را نمیپسندم. البته استفاده از جاذبه های داستانی برای ایجاد کشش در محتوا خوب و گاهی لازم است اما از آنجا که یک خاطره را به چشم سندی منقول نگریسته و اهل بازگویی و روایت آن در جمع های کوچک و بزرگ هستم ترجیح میدهم درباره شهدا داستان و رمان نخوانم و وقتم را هدر ندهم.

کتاب "شیر دارخوین" را خواندم. داستان بود و نویسنده اش هم زن. خانمهای داستان نویس معمولا بیشتر از آقایان به محتوا آب میبندند و در خصوص موقعیتهایی که از آن درک مستقیم و میدانی نداشته اند حرفها و توصیفهایی دارند که گاه خنده دار و خیلی غیر واقعی است.

شیر دار خوین را خانم دولتی خوب نوشت. اولش خوشم نیامد و خواستم کتاب را کنار بگذارم یا از روش تند خوانی و شاپ و  پرش کاغذی بهره گرفته و زود تمامش کنم برود پی کارش، بروم پی کارم. کمی که جلوتر رفتم احساس کردم اغراق ها کمتر شده و داستان توانسته پل ارتباطی اش با مخاطب را پیدا کند. از معدود داستانهایی درباره شخصیتهای واقعی دفاع مقدس است که از خواندنش لذت بردم. هر چند دلم میخواهد درباره جواد دل آذر کتابی مستند و مبتنی بر اطلاعات مضبوط روایی بخوانم که هنوز گیرم نیامده است. چند سال پیش دوستی درباره این شهید تحقیقی داشت. آن خاطرات را دیدم. پراکنده بود. از این منظر به نویسنده کتاب حق میدهم برای کشیدن نخ تسبیح در بین خاطرات به قالب داستان پناه برده باشد. نویسنده قطعا قمی بود هم اطلاعات خوبی از محله های قدیمی قم داشت هم به لهجه شیرین مردمانش تسلط داشت هم روحیات بعضی عزیزان تخس این شهر تاریخ ساز را به خوبی می شناخت.

ریز تلنگرهای زیرکانه سیاسی خوبی هم در کتاب پیدا بود. انقلابی ترسویی که بلافاصله بعد از پیروزی نهضت صاحب میز شد. بسیجی فرصت طلبی که آمد جبهه عکسش را گرفت و رفت.

خوب است بدانید یکی از بزرگترین و شلوغ ترین خیابانهای قم به نام شهید جواد دل آذر است.

جواد دل آذر، جوان رشید و مبارز قمی که دوره افسری ارتش شاه را هم گذرانده بود بلای جان شهربانی چی ها و گاردی های پهلوی بود و حسابی ازشان تلفات میگرفت. او بود که روی دوش مردم شهر بالا رفت و در حالی که هنوز رژیم شاه حکمفرما بود نام و عکس او را از ایوان آینه بانو به زیر کشید و قاب تصویر حضرت روح الله را بر صحن کریمه اهل بیت به اهتزاز در آورد.

محافظ امام شد. با منافقین هم حسابی جنگید. شم اطلاعاتی داشت. به سوریه رفت. به آلمان اعزام شد و در صف منافقین نفوذ کرد. مسئول محور بود و نیروهایش با اقتدا به فرمانده جوان و شجاع و کار بلد، دمار از روزگار دشمن درآورده و از غرب تا جنوب به خلق حماسه هایی بزرگ پرداختند. بارها هم مجروح شد و تا مرز شهادت رفت. اهل عکس و فیلم و مصاحبه هم نبود. دنبال هیچ امتیازی نرفت. این جواد با همه رزومه و کارنامه درخشانی که برای انقلاب و جنگ داشت سر موضوعی سازمانی دچار مشکل و اختلاف با مافوق شد و از کار برکنار گردید. قهر کرد؟ منت گذاشت؟ جبهه را بوسید و رفت؟ تازه رفت به عنوان نیروی عادی زیر دست همانهایی که قبلا زیر دستش بودند بی اعتنا به پست و مقام دنیایی اسلحه دست گرفت و میان بسیجیان کم تجربه و تازه وارد جنگ به خط دشمن زد و جنگید. سر انجام تکلیف که با خودش تعارف نداشت. هدف که خدا باشد چه فرقی میکند کجا و چطور خدمت کنی و با که طرف باشی؟ بعدها البته دوباره دست یاری به سویش دراز کردند. مشابه این خاطره جواد دل آذر را درباره بعضی فرماندهان شهید دیگر هم خوانده ام. این شخصیتهای خودساخته و عارف و بی ادعا را بگذارید کنار بعضی سلبریتی های پول آشامی که به صرف یک حمایت ساده مجازی از میهن خود در قبال تجاوز دوازده روزه دشمن، منّت بر سر مردم گذاشته، ژست طلبکار گرفته، سرود ملی نمی خوانند که بگویند چرا از ما مالیات میگیرید؟!

بزرگ بودن به شهرت نیست. این شهدا را اغلب مردم نمی شناسند و یا لااقل کمتر از سلبریتی های دوربین پرست می شناسند. اما واقعا مرد بودند. بیخود نیست شهادت روزی هر کسی نمی شود. کرامت ویژه ای است که خدا به بندگان مخلصش عطا می کند.  چقدر تفاوت خواهد بود بین جامعه ای که الگویش شهدا باشند با جامعه ای که از سلبریتی ها پیروی کند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

من پاسدار خمینی هستم

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۵:۳۰ ق.ظ

سرانجام اسیری که صدام هم نتوانست تغییرش دهد/ سیره شهید محمدرضا شفیعی چگونه  بود؟ - تسنیم

 

... همان جا هم به دنبال بچه های سپاه بودند. یک بار یکی از افسران بعثی به بیمارستان آمد و از محمدرضا شفیعی پرسید: انت حرس خمینی؟ شما پاسدار خمینی هستید؟ شفیعی با افتخار گفت: بله من پاسدارم. آن روز خیلی اذیتش کرد. وقتی افسر بعثی رفت من و محمدی گفتیم برادر! فعلا کمی مدارا کن. اما او با قاطعیت گفت: نه، من افتخار میکنم که پاسدار خمینی هستم. اینها کی هستند که ما ازشان بترسیم؟!

چنین حرفی آنهم در اسارت، در حالی که مجروح هم باشی، خیلی حرف است!

شفیعی همیشه می گفت از اینجا فرار میکنم. اینها لیاقت ندارند پیش اینها اسیر باشیم. به ما می گفت: اگر شما هم میتوانید فرار کنید.

گاهی با خود می گفتیم این دیگر کیست که هیچ ترسی ندارد! مثلا من غواص خط شکن بودم، عضو اطلاعات عملیات بودم، برای خودم برو بیایی داشتم؛ اما باز هم در برابر عراقی ها گاهی از ترس دست و دلم می لرزید. ولی هر گاه از شفیعی سوال می کردند: انت حرس خمینی؟ بلند می گفت: من پاسدار خمینی هستم.

خیلی اذیتش کردند که به امام توهین کند. اما همیشه می گفت امام خمینی رهبر من است. آمریکا شیطان است، صدام شیطان شیطان است. سربازان عراقی از گفته هایش می ترسیدند و فرار می کردند. شفیعی روزی در بیمارستان بصره به من گفت: میرزایی شما بر می گردید، ولی من شهید می شوم. شما بروید به خانواده ام خبر بدهید. بگویید من چطور شهید شدم.

حرفش را جدی نگرفتم. بعد از مدتی ما را به زندان الرشید انتقال دادند. وضعیت بسیار بدی از نظر تنگی جا داشتیم. شبی حال شفیعی خیلی بد شد. خودم هم حال خوشی نداشتم. وضعیت بهداشتی خیلی خراب بود و رسیدگی نمی شد. شفیعی تشنه شده بود و مدام می گفت: آب بدهید، آب...

خیلی بی تابی می کرد. پنج شش نفری که در کنارش بودیم به دلیل مجروحیتش نه می توانستیم به او آب بدهیم نه طاقت بی تابی اش را داشتیم. می رفتیم دستمالی را تر می کردیم و به لب هایش می مالیدیم. از سر بی طاقتی گاهی از نگهبان ها هم طلب کمک می کردیم. شفیعی در همان حال با ناراحتی می گفت: برای من از دشمن طلب کمک نکنید. آنها لیاقت کمک به ما را ندارند.

آن شب ما شاهد شهادت شفیعی با لب های تشنه بودیم.

کتاب از دشت لیلی تا جزیره مجنون، این خاطره به روایت رزمنده افغانستانی محسن میرزایی. صفحه 466

 

پیکر شهید محمدرضا شفیعی را در گوشه ای از خاک عراق دفن کردند. شانزده سال بعد که از زیر خاک بیرون کشیده شد همچنان سالم بود. امام جمعه وقت تهران این موضوع را در تریبون نماز جمعه اعلام کرد. وی بعد از تشییعی با شکوه در گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام قم به خاک سپرده شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عاشقانه پر گشود

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

photo_2025-08-31_09-43-12_tfir.jpg

 

سید مهدی موسوی جلادتی از اربعین که برگشت، به قم نیامد. همان لب مرز دعوت شده بود مسجد حاج قنبر کرمانشاه برای تبلیغ دهه آخر ماه صفر که در سجده نماز صبح، عاشقانه پر گشود و به معراج حق شتافت. پیکر این سید اولاد پیامبر روز جمعه روی دستان مردم قم و در کنار شهدا تشییع و در گلزار علی بن جعفر علیه السلام به خاک سپرده شد. او را در همه تجمعات و فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و خیریه و... می توانستید ببینید. همیشه پای کار و نیروی خط مقدمی انقلاب بود. زندگی سادگی طلبگی را بر همه پست و مقامها ترجیح میداد و افتخارش این بود که سرباز ساده امام زمان عج و خادم بی ادعای اهل بیت و شهدا و انقلاب اسلامی است. کربلا حکم مکه را دارد. زیر قبه امام حسین، همان نورانیت کعبه دلدادگی و مسجدالحرام خلوت با معبود است. زائر حسین علیه السلام هم مثل حاجی خانه خدا دوباره از مادر زاده شده و بی آلایش و مغفور است. روحش شاد که مرگش به رنگ زندگی اش بود. با امام عشق تجدید بیعتی کرد و در سحرگاه مسجد، در سجود خضوع و رستگاری، روحش تا عرش کبریایی حضرت رحمان پرواز نمود و میهمان ابدی خوان کرامت اهل بیت گردید.

به یاد این سلاله حضرت زهرا و محب راستین آل الله، فاتحه ای را هدیه بفرستیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ای گل وفا حسین، معدن سخا حسین

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۴۴ ق.ظ

می کشی مرا حسین» با صدای حاج منصور ارضی - تسنیم

 

قم ایستگاه زائرین اربعین است. حرم بانو را باید بخشی از مسیر کربلای معلی دانست. یک تفاوتی هست بین زائران اربعینی ده روز الی دو هفته پیش با زائرانی که این دو سه روز در مسیر شهرهای خود حرم حضرت معصومه را برای توقف و زیارت و استراحت انتخاب می کنند. زائرانی که قصد عزیمت داشتند پر شور و خندان و پر سر و صدا در جای جای حرم حلقه زده بودند. زائرانی که از اربعین برگشته اند با چهره ای خسته و گاه ژولیده در گوشه و کنار آرمیده اند.

دستجات عزاداری در روز اربعین به حرم بانو می آیند. گوشه ای از حیاط، یک هیاتی به نام حضرت ابوالفضل علیه السلام که داخل پرانتز نوشته بود والفجر4 از شهر زنجان آمده بودند و روضه ترکی می خواندند. نگاهم به بعضی زوار خسته و تکیده اربعینی افتاد که کوله بر دوش گوشه ای کز کرده بودند. با صدای نوحه آذری روی پا نشستند و مثل ابر بهاری اشک ریختند. دلم میخواست بروم جلو و ازشان سوال کنم مگر این چند روزه در پیاده روی اربعین که قدم به قدمش روضه است یک دل سیر اشک نریختید؟ هنوز دلتان تمنای روضه دارد؟ چرا دلدادگان حسین از روضه سیر نمیشوند و شعر و مدح و نوحه ای برایشان تکراری نمی گردد؟ نکند نیامده دلتان هوای کربلا دارد و برای زیارت دوباره حرم آقا تنگ شده است؟ یک روضه سوزناکی دارد حاج منصور که وقتی میروم کربلا گوشه ای نشسته و گوش جان می سپارم: می کُشی مرا حسین....

این حرارت در دل مومنین سرد شدنی نیست.

شب قبلش در مسجد محل که این روزها با سفر بسیاری از ساکنین به نسبت گذشته خلوت شده است روضه جاماندگی خوانده شد. چه گریه های بلند و سوزناکی از مردم به آسمان برمی خاست. ته دلم می گفتم می شود آیا خدا این اشکها را گلوله ای سازی بر فرق سر نامبارک ترامپ و بی بی؟ این اشکها و دعاها و دلهای شکسته بی تأثیر نیست. همانطور که عاشورا و خونهای به ناحق ریخته اصحاب امام عشق زیر خروارها خاک و شمشیر و نیزه شکسته و انبوه تبلیغات بنی امیه و بنی عباس به فراموشی سپرده نشد که هیچ، یزیدیان عالم را رسوا نمود و فرهنگ مقاومت و عزت و روح سلحشوری را برای آزادگان عالم به ارمغان آورد. ما با حسین زنده ایم، با حسین زندگی می کنیم و آرزویمان مرگی سرخ و شهادتی حسینی است. حق میدهم به معاندان و لشکر سیاه رسانه ای دشمن که از یاد و راه اربعین اینگونه به وحشت و عجز دچار شده و برای تخریب آن به آب و آتش می زنند. جایی که حرف حسین است دستگاه یزید آرام نخواهد یافت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اسرائیل در خدمت ایران

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۰۰ ق.ظ

سخنگوی نیروهای مسلح یمن: کشتی آمریکایی را در دریای سرخ هدف قرار دادیم -  ایرنا

 

حمله اسرائیل به ایران به اذعان دوست و دشمن، فروپاشی احتمالی نظام اسلامی را سالها به تأخیر انداخت. مشکلات معیشتی ناشی از ضعف مدیریتی دولت و تخلیه هویتی شماری از هموطنان توسط رسانه های مهاجم اگر چه زمینه شورش های اجتماعی را فراهم ساخته بود اما حمله ددمنشانه رژیم کودک کش غاصب به هموطنان بی گناهمان موجی از نفرت نسبت به دشمنان و وحدت در راه حفظ میهن را در دلهای مردم با هر سبک و سلیقه فکری برانگیخت. مردم به رغم فشارهای معیشتی مشکوک بعضی دولتمردان به احترام شهدا و جنگ اخیر به خیابانها نمی آیند.

اینکه نتانیاهو باز هم دست به دعوت از مردم برای شورش زده یا نشان می دهد او بر خلاف تصور بعضی خودی ها اطلاعات و شناخت دقیقی از بافت فکری و فرهنگی ایرانیان ندارد و یا اینکه آرزوهای خود را به زبان آورده و حسرت تحقق آن را می خورد. هر منشأیی که برای این رفتار مضحک و غیر واقعی موجود روانی و خون آشامی چون نتانیاهو تصور کنیم از این حقیقت پرده بر می دارد که روی آوردن به جنگ روانی و تبلیغاتی وی متأثر از احساس شکست و یأس در نبرد میدانی و نظامی است. نتانیاهو در داخل کشور جعلی خود -به خصوص پس از ویرانی چند خیابان که منجر به پناه بردن به آمریکا و درخواست بازدید مسئولان سیاسی غرب از آثار ویرانگر موشکهای ایرانی گردید- از سوی افکار عمومی تحت فشار است.

ورود ناوگان آمریکا به بحرین نیز قرینه دیگری است که نشان میدهد فعلاً قصدی برای حمله مجدد به ایران عزیز وجود ندارد. آمریکا در حمله پیشین از ترس آتش انتقام ایران، تمام نیروها و تجهیزات قابل انتقال خود را از حوالی مرزهای جمهوری اسلامی دور نمود. تجربه انهدام ناوگان جنگی آمریکا توسط ملت قهرمان یمن در دریای سرخ که منجر به تسلیم و پذیرش آتش بس ابرقدرت پوشالی با یمن گردید نیز ثابت میکند این مستکبر غارتگر فعلا با ورود کشتی جنگی اش در پی آغاز نبرد با ایران نیست.

البته نیروهای مسلح ما به خصوص با فرماندهی جدید آن که یک سید ارتشی قمی است بارها تأکید کرده اند که دست بر ماشه آماده پاسخ به هر نوع ماجرجویی دشمن در هر سطحی هستند. با همه این احوال به نظر می رسد به حول و قوه الهی از باب عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد این برهه تاریخی ایران عزیز یکی از پرافتخارترین دوره های زمامداری میهن پرستانه در این سرزمین مقدس به شمار آمده و تا سالهای سال ضامن حفظ امنیت و تمامیت ارضی کشور عزیزمان خواهد بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فال نیک

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

شب جمعه که ذکر هر دلی نام حسین است به عشق کربلا سر بر بیابان می گذاریم  اللهم ارزقنا کربلا

 

پیرمرد سبیلو پایی لنگان داشت. اشاره کردم صندلی خالی است. آمد کمی تعارف کرد و بعد نشست. کنار او روی پاهایم نشستم. صف بانک شلوغ بود. دیروز گویا سیستم قطع شد که حجمی از متقاضیان دینار به امروز ارجاع داده شدند. پیرمرد شروع کرد به صحبت. دفعه اولش بود که میخواست به کربلا برود. کمی نگران بود از این که اطلاعاتش از آن طرف اندک است و همراهی ندارد. توضیحاتی برایش دادم و سعی کردم از نگرانی درش بیاورم که احتمالا موفق بودم. گفت چند وقتی می شد هوای زیارت اربعین و پیاده روی به کربلا را داشتم. نگهبان جایی بودم و صاحب کار مرخصی نمی داد. چند روز پیش یکی از دوستانش آمد و گفت تو که دروازه و دوربین نصب کرده ای نگهبان می خواهی چه کار؟ صاحب کار از حرف او خوشش آمد، کمی تأمل کرد و بعد عذرم را خواست. اولش ناراحت شدم که چرا یکی یکهو سر راه سبز می شود و با یک حرف نا به جا روزی آدم را قطع می کند. بعد که صاحب کار تصفیه کرد و پولم را داد یادم افتاد که مگر من هوس زیارت آقا را نداشتم؟ خب حالا همه چی جور شد! وقت آزاد دارم و نیاز به اجازه کسی نیست. با همان پول آمده ام ارز تهیه کنم. روزی رسان هم که خود خداست. امام حسین پیش خدا خیلی عزیز است. برگردم حتماً یک کار بهتر برایم ردیف می شود...

نوبت من شد. رفتم کارم را رسیدم. قبل از خروج از بانک دوباره پیشش رفتم و دست دادم. گفت ایشالله آنجا همدیگر را ببینیم. گفتم ان شاءلله. روی ماهش را بوسیدم. حسین چه دوستان خوبی دارد، چقدر ساده و صمیمی و با صداقت. حتی اگر دستم به ضریح امام نرسد خوشحالم که لااقل یکی از محبینش را در آغوش گرفته ام.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مزار حاج قاسم در شهرضا!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

بعضی شهدا هستند دو مزار دارند که یکی اش البته نمادین است. مثل شهید حجت الاسلام محمد منتظری که مزار اصلی اش در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها است اما یک قبر هم به نام او در قطعه هفتاد و دو تن شهدای فاجعه هفتم تیر در بهشت زهرای تهران اختصاص داده اند. شهید دیالمه هم همینطور، قبر اصلی اش در حیاط حرم حضرت معصومه در حجره ای است که مزار شهید مفتح هم قرار دارد. سردار شهید همدانی هم که مزار اصلی اش در گلزار شهدای همدان است قبری نمادین در بهشت زهرای تهران در جوار امیر سپهبد صیاد شیرازی دارد.

حاج ابراهیم همت هم دو قبر دارد. یکی اش نمادین در بهشت زهرای تهران است و مزار اصلی او در گلزار شهدای شاه رضا قرار دارد. همت متولد شهرضای اصفهان است. شهرضا را قدیم قمشه می گفتند و الهی قمشه ای ها مال آنجا هستند. بعدها به خاطر وجود نازنین امامزاده ای از فرزندان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام به نام شاه رضا، این شهر را شهرضا نامیدند.

شهید ابراهیم همت و انبوهی از شهدای نورانی انقلاب و دفاع مقدس و امنیت و مدافع حرم و سلامت و شهدای اخیر نبرد با صهیون در حیاط دلربای این امامزاده واجب التعظیم قرار دارند. قبری نمادین هم برای حاج قاسم سلیمانی اختصاص داده اند که عبارت روی آن جالب توجه است:

"این فرمانده سلحشور نیروهای ضد تروریستی ملتهای غرب آسیا که به دعوت رسمی دولت عراق به آن کشور سفر کرده بود به دستور مستقیم رئیس جمهور آمریکا در بامداد جمعه سوم ژانویه 2020 میلادی در فرودگاه بین المللی بغداد توسط یگان تروریستی سنتکام مورد هدف قرار گرفت و به همراه جمعی از همراهان خود به شهادت رسید."

 

photo_2025-07-18_17-12-25_3wl4.jpg

photo_2025-07-18_17-12-45_j21o.jpg

photo_2025-07-18_17-13-05_1z2k.jpg

photo_2025-07-18_17-13-33_i647.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تولد دوباره

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ

وای خدای من قلبم داشت از کار می ایستاد. دو روزی تقریبا شد که وبلاگ بالا نمی آمد. یعنی صفحه مدیریتش کار نمیکرد. گفتم این اسرائیل نامرد بعد از بانک سپه آمد سراغ وبلاگ من لابد. یا شاید مدیران شرکت بیان بابت ادامه فعالیت وبلاگ طلب مالی دارند. اما خب هیچ کدام از اینها نبود. صبح پیام دادم به قسمت پشتیبانی وبلاگ و الحمدلله دوباره سر پا شد. قبلا در بلاگفا بودم. بلاگفا یکدفعه به بهانه ای بخش عمده مطالب همه وبلاگها را پاک کرد. یکبار هم البته عزیزان دادگاه ویژه روحانیت زحمت کشیدند و وبلاگ را فیلتر کردند. الان که هیچ کس در وبلاگ نیست جز خودم و چند دوست قدیمی و گاهی رهگذر، اصلا دلم نمی خواهد این اعتیاد قدیمی را از دست بدهم. الحمدلله که وبلاگ دوباره راه افتاد.

عاشورای امسال هم گذشت. دست خدا درد نکند عاشورای امسال را هم درک کردیم. ما به غیر از محرم و صفر چه داریم که دلمان را به آن خوش کنیم؟

دسته روی عده ای از جوانهای بسیجی در روز عاشورا بعد از نماز صبح از گلزار شهدای قم شروع شد. آنجا مرقد علی بن جعفر، عموی نازنین امام رضا و حضرت معصومه هم هست. کنار مزار شهدای اخیر جنایت صهیونیستی تجدید عهدی با آرمانهای انقلاب و ولایت صورت گرفت. بعد همه به سمت حرم حرکت کردند پر شور و پر بغض و با اشک و آه. ایوان عتیق سینه زنی پایانی بود. در نزدیکی مزار حاج رمضان که پیش تر گمنام و بی ادعا در میان همین جوانها می ایستاد، می سوخت و بر سینه می زد. مزار شریفش کنار میرزا اسماعیل دولابی و شهید شیخ عباسعلی سلیمانی است. خدا به خون زلال و مطهر شهدا، دشمنان اسلام و انسانیت را در همین عالم مجازات کند. یاد و راه شهدا با نهضت عاشورا گره خورده و فراموش شدنی نیست.

 

photo_2025-07-07_08-12-38_3dxl.jpg

photo_2025-07-07_08-12-42_6yt.jpg

photo_2025-07-07_08-12-54_su9y.jpg

photo_2025-07-07_08-12-49_f0yx.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جانِ داداش!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۴ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ

مادر مجتبی و مصطفی بختی گفت وقتی پیکر بچه ها را آوردند اولین سوالی که در ذهنم ایجاد شد این بود که آیا توانستید آن دم آخر یکبار دیگر همدیگر را برادر خطاب کنید؟ مثل حضرت ابوالفضل که نفس های آخر گفت اخا ... ادرک اخا...

مجتبی و مصطفی نگفته بودند برادرند. گفتند پسر خاله ایم، اسم و فامیلشان مستعار بود. گفتند از افغانستان آمده ایم یکی از روستاهای اطراف جمکران ساکن هستیم. فقط یک خاله داریم در مشهد، همین. تا کسی دیگر به آنها شک نکند. لهجه افغانستانی را هم حسابی تمرین کرده بودند. به مادرشان هم یاد داده بودند و این که اگر تماس گرفتند بگوید خاله آنهاست نه مادرشان. پیش تر که چند بار خواستند از مشهد اعزام شوند، هر بار به دلیلی لو می رفتند و بین راه پیاده شان می کردند.

بالاخره به هر ترتیبی بود این بار از قم اعزام شدند سوریه. خط مقدم، در یک لحظه و با یک انفجار، روحشان پرگشود. اسم و آدرسشان که جعلی بود. آوردنشان قم تشییع کردند به حرم خانوم تبرک جستند. یکی از همرزمانشان هنوز مردد بود. گوشی شان را باز کرد. شماره ثابتی بود در مشهد که زیاد با آن تماس گرفته بودند. زنگ زدند. خانمی برداشت. اسم مستعار آنها را بردند و پرسیدند که می شناسیدشان؟ مادر گمان کرد برای تحقیق تماس گرفته اند. طبق قرار قبلی گفت، بله من خاله شان هستم. خبر شهادت را دادند. یکهو و بی مقدمه. مادر مکثی کرد. آب دهانش را قورت داد. خودش را جمع و جور کرد و آهسته گفت: من مادرشان هستم. جنازه بچه هایم را بیاورید مشهد باهاشان کار دارم. بعد از طواف در قم حالا در مشهد هم طواف داده شدند. مادر تابوتها را به اتاق برد و از همه خواست بیرون بروند. در غیاب بچه ها وقتی دلتنگ می شد می رفت روی تخت شان دراز می کشید و عطر وجودشان را استشمام می کرد. حالا هم آمد بین دو تابوت دراز کشید. خواست گریه و زاری کند. دلش داشت می ترکید. دو فرزندش را با هم از دست داده بود. حق داشت ناله و فغان کند. یاد حضرت زینب افتاد. او هم دو فرزندش را با هم در کربلا از دست داده بود. هر شهیدی را از میدان می آوردند زینب پیشاپیش همه حرکت می کرد، می دوید می رفت به استقبال شهدا. محکم و استوار که قوّت قلب برادرش باشد. اما فرزندان خودش را که آوردند از خیمه بیرون نیامد. مبادا برادر، چشم در چشم او و شرمنده شود. مادر گفت: من هم به احترام حضرت زینب بی قراری نکردم مبادا خانم از اینکه دو فرزندم را در راه دفاع از حرمش تقدیم کرده ام شرمنده شود. چیزی نگفتم؛ اما ته ذهنم هنوز این پرسش غلیان داشت، مجتبی! مصطفی! شما که از روز اعزام همدیگر را پسرخاله صدا می زدید. این حسرت به دلتان نمانده باشد؟ آن دم دمای آخر که هوای پرواز داشتید توانستید یکبار دیگر، برای آخرین بار همدیگر را برادر خطاب کنید یا نه؟ یکی تان صدا بزند داداش، آن یکی بگوید جان داداش؟ ولو با نگاه آخر بگویید اخا ادرک اخا...؟

 

درباره مصطفی و مجتبی بختی، دو برادر شهید مدافع حرم | شهرآرانیوز

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نکنید این کار را

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ

میگویند این تصویر متعلق به قم است امیدوارم این طور نباشد. امیدوارم جاهای دیگر کشور هم شاهد چنین رفتاری نباشیم. برخورد با اتباع غیرمجاز بر عهده نهادهای قانونی است. بسیاری از اتباع هم انسانهای مومن و شریفی هستند که به طور قانونی در کشور ما حضور دارند و در شرایط سخت حامی مردم کشورمان بوده اند. خیلی زشت است اگر در حسینیه و روضه اباعبدالله را به روی اتباع ببندیم، خیلی زشت است. یکی از هنرمندان متعهد افغانستانی هم در این خصوص واکنشی نشان داده که تصویرش را می بینید.

 

photo_2025-07-01_16-46-11_qqjf.jpg

photo_2025-07-01_16-45-57_690a.jpg

photo_2025-07-01_16-46-07_1l08.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

صبح شهادت ما شام سیاه شما

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۱۰ ق.ظ

‫تشییع پر شکوه پیکر شهدای حمله رژیم صهیونیستی در قم :: نورنیوز‬‎

 

دیروز در ازدحام تشییع، پوسترهایی بود از شهدا با لباس خادمی حرم. بعضی هایشان هم ماشاءالله جوان و حسابی خوش تیپ بودند. مردم دنبال تابوت ها می دویدند. چند نفر روی ماشین حمل تابوت هی خم و راست می شدند تکه های پارچه سبز رنگ متبرک را از روی تابوت ها به دست مردم می رساندند. پارچه ها خیلی زود تمام شد. هر کس هر چه دم دست داشت به پاسدارهای ایستاده روی ماشین می داد تا به رسم تبرک به گوشه ای از جعبه های چوب بمالند و به صاحبش بازگردانند. صحنه زیبایی شده بود. از چفیه و دستمال یزدی گرفته تا کیف پول و جاسوئیچی و... سیل اشیاء ریز و سبک بود که برای تبرک به سمت ماشین حمل تابوتها روانه می شد. به گلزار شهدا که رسیدیم دیگر اثری از پرچمهای دور تابوت نبود. ظرف چند ثانیه مردم ریختند تکه های آن را برداشته و با خود بردند. دوباره به تصویر شهدا در لباس خادمی حرم خیره شدم. بچه های خوشتیپ من! تا همین پریشب شما دنبال تبرکی از حرم بودید. حالا خودتان جزیی از حرم شدید. مردم از ضریح سرخ پیکرتان یادگاری برای تبرک می ستانند.

این معجزه شهادت است که کرامت می بخشد. برای آنها که حلّت بفنائک را در معراج سرخ عشق، معنا نموده و قطره ای از دریای وجود حسین بن علی گردیدند شهادت، آبرو و منزلتی خدایی و ابدی است. خوشا به حال شهدا که از غدیر بیعت با مولا به محرّم مردانگی و غیرت و ایستادگی رسیدند. امسال عاشورای زیبنده تری خواهیم داشت. آنها که گوهر وجودشان را بازیافته و زنگار غفلت از دامان فطرت خویش زدودند خط سرخ ولایت را از غدیر غربت تا عاشورای حماسه و مظلومیت ترسیم نمودند. ما با شهادت زنده ایم. ملت ما را از شهادت نترسانید. شهادت است که به ما کرامت می بخشد. عاشورای شصت و یک هجری، بساط ظلم طاغوت را در هم پیچید و ظالم را رسوای تاریخ ساخت. خون مظلوم اثر دارد. عاشوراییان کربلای 1404 ایران هم که هیمنه کاخ ظلم را فرو ریختند به زودی تار و پود پوسیده لانه های عنکبوتی استکبار را بر باد خواهند داد؛ ان شاءالله.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای اخیر قم

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۱۴ ق.ظ

photo_2025-06-21_06-01-14_warc.jpg

 

دیروز عصر به گلزار شهدای قم رفتیم، مزار شهدای اخیر جنایات رژیم صهیونیستی. بعضی خانواده های شهدا هم حاضر بودند. یکی دو نفر از خانمها مویه می کردند. در تصاویر عکس یک نوجوان شهید را نیز می بینید.

گویا بامداد امروز به خانه ای مسکونی در محله سالاریه قم حمله شد. گفته می شود دو نفر به شهادت رسیده اند که یکی شان نوجوان است. امیدوارم شاهد انتقام خون این شهدا باشیم. آرزوی همه شهدای دفاع مقدس بود که روزی در مصاف با رژیم غاصب و آمریکا به شهادت برسند. خون این بچه ها درخت تناور آزادگی و رشادت و غیرت و حماسه را آبیاری می کند. این روزها هم میگذرد اما جهان شاهد تنبیه متجاوزگران خواهد بود بأذن الله. ایران تا سالهای سال به برکت خون جوانانش در امنیت و مسیر پیشرفت و عزت و افتخار قرار خواهد داشت، ان شاءالله.

این شعار زیبای مردم قم را که در تجمعات این روزها با شور و حرارت و یقین فریاد می زنند خیلی دوست دارم:

آمریکا اسرائیل

تو با سلاح جنگی

ما با سلاح ایمان

بجنگ تا بجنگیم

  • سیدحمید مشتاقی نیا