اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید ولی الله صحرایی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ق.ظ

تولد: روستای گلین قیه از توابع شهرستان مرند- 1/12/1354

شهادت: منطقه عملیاتی سردشت، توسط گروهک پژاک- 30/4/1390

مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم

=وقتی به دنیا آمد، بی سر و صدا بود و بی آزار. سعی می کردم موقع شیر دادنش با وضو باشم. قرآن خواندن را بلد نبودم، ولی دعا می خواندم. با خودم می گفتم این بچه باید شیر پاک بخورد تا هیچ وقت راه غیر خدا را نرود. سربلندم کرد شیر پاک خورده...

 

=آرام بود و سر به راه. اگر درخواستی می کردم دستش را می گذاشت روی چشمش و می گفت: «چشم مادر.» کوچکتر که بود وقتی از مدرسه‌ می آمد خانه، اول سلام می کرد، بعد هم خم می شد و دستم را می بوسید. می گفت: «مادر جون! برای من واجبه دست شما رو ببوسم.»

=بزرگتر که شد با معرفت تر هم شد. آمد قم و ازدواج کرد. هر دو سه ماه یکبار می آمد روستا و می‌آوردم قم. چند روزی حسابی پذیرایی ام می کرد. با هم حرم می رفتیم. جمکران هم.

 

=از دیگر برادر هایش کوچکتر بود؛ اما وقتی دنبال کاری می فرستادمش خیالم آسوده بود. می دانستم که آن را به بهترین شکل انجام می دهد. هر چه ازش می خواستم فقط یک کلام جواب داشت: چشم.

 

=روز خواستگاری نشست رو به رویم. رک و پوست کنده گفت: «ببین خانوم! من هیچ پولی ندارم. دارایی‌م همین پیراهن و شلواریه که تنمه. از تبریز تا تهران هم با پول تو جیبی بابام اومدم.» صداقت و یک رنگی اش نشست به دلم. دنبال یک چنین همسری بودم. دارا و ندار بودنش برایم مهم نبود. اخلاص و ایمان و راستگویی می خواستم که آقا ولی الله داشت. با دل و جان قبولش کردم.

 

 

=وقتی آمدیم قم، پسرمان نه ماهه بود. آن موقع آقا ولی، هنوز توی راه آهن تهران مشغول  بود. یک روز نزدیک ظهر تماس گرفت و گفت: «برای ناهار میام خونه.» با خودم گفتم تا می آید برایش عدس پلو درست کنم. خیلی دوست داشت. چون وقت کم بود عدس ها را پاک نکرده ریختم توی قابلمه. وقتی آمد سفره را انداختم . شروع کرد به خوردن. هنوز چیزی نخورده بود که دست گذاشت روی دندانش. پرسیدم: «چی شد؟» بی آنکه اخم کند گفت: «چیزی نیست، انگار سنگ توی غذاست! خودتو ناراحت نکن.»

 

=هر بار که مأموریت بود و نمی توانست به پدر و مادرش سر بزند تماس می گرفت و از من می خواست جویای احوالشان باشم. نه که فقط سفارش پدر و مادر خودش را بکند. نسبت به پدر و مادر من هم سفارش می کرد. آنها را هم مثل والدین خودش می دانست.

 

=هم پدرم بود، هم معلمم و هم همبازی ام. از سر کار که می آمد خانه، با هم فوتبال بازی می کردیم. توی سر و کله هم می زدیم.  وقت می گذاشت برایم. برای رشد و تربیت روحی ام.  نماز جمعه می رفتیم. تمرین قرآن می کردیم. موقع نصیحت کردن که می شد جوری می گفت که دل خور نشوم. خوشحال می شدم از نصیحت کردن هایش.

 

=رشد تحصیلی ام برایش اهمیت داشت. گهگاهی به مدرسه ام سر می زد و از وضعیت درسی ام سئوال می کرد. وقتی می آمد خانه، با دست پر می آمد. برایم هدیه می گرفت. خوش قول هم بود. یک سال قرار گذاشتیم اگر شاگرد اول بشوم برایم دوچرخه بخرد.

روزی که فهمید شاگرد اول شدم  نگذاشت به فردا بکشد. برایم دوچرخه خرید.

 

 

 

 =مهربان بود. چه توی خانه چه بیرون در برخورد با دیگران. احترامم را داشت. سرفراز بودم، هم پیش بستگان خودم، هم بین فامیلهای ولی الله. به خاطر همین اخلاق خوبش. زندگی آرامی داشتیم. آنقدر که برای مهدی، پسرمان سئوال پیش آمده بود. می گفت: «مامان! این همه توی جامعه حرف از دعوای زن و شوهر و طلاقه، شما چرا اصلا دعواتون نمی شه؟!»

 

 

=زندگی، پستی بلندی های زیادی دارد؛ اما وقتی زن و مرد در کنار هم باشند همه‌ این سختی ها شیرین است. ولی الله، صبر زیادی داشت. صبوری را از او یاد گرفتم؛ توکل را هم. می گفت: «خانوم! اگه ما با خدا باشیم، خدا هم با ماست. زیاد زندگی رو سخت نگیر.»

 

=خودش را توی تکلف و سختی های زندگی امروزی نیانداخته بود. ساده زندگی می کرد. یک لباس را تا وقتی که می شد، می پوشید. یادم است آخرین باری که خواست برود، پیراهن تنش از جای خط اتو پاره شد. گفت: «اشکالی نداره، آستین کوتاهش کن وقتی برگشتم بپوشم.»

وقتی برگشت، دیگر لباس دنیایی نمی خواست. خلعت زیبای شهادت کرده بود تنش...

 

 

=حرف حضرت آقا که پیش می آمد اهل کوتاه آمدن نبود. از موضع ولایت با دل و جان دفاع می کرد. این دلدادگی اش توی جریان فتنه سال 88  به اوج رسید. خیلی صریح و شفاف موضع می گرفت و می گفت: «من غیر آقا از هیچ کس تبعیت نمی کنم. هر کی مقابل آقا باشه محکوم به رفتنه.»

 

 

 

 

=روزی که رفت و دیگر برنگشت گفته بود برای مأموریت می رود سمنان. تنها برادرش می دانست راهی کردستان است. شب پیش از رفتن، بی قراری اش را می دیدم. خواب به چشمم نیامد. هر موقع که چشم باز کردم، دیدم بیدار است. صبح که شد دوباره ساکش را وارسی کرد. چفیه اش را برداشت و پلاکش را. وقتی که خواست از خانه بیرون برود دور سرش صدقه چرخاندم. قرآن آوردم و آب ریختم پشت سرش. به این امید که زود برگردد.

زود هم برگشت. اما با جسم بی جانش...

 

 = ولی الله در کنار کسانی تا خدا پر کشید که سالها منتظر شهادت بودند. جوانانی از نسل اول انقلاب که هم امام را درک کرده بودند و هم فضای روحانی جبهه و شهادت را. راه سی ساله اینها را دو سه ساله طی کرد. نشان داد که شهادت زمان ندارد، فقط دل پاک می خواهد و عمل خالص...

 به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

فرهنگ مقاومت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">