اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید مجتبی بابایی زاده

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ

تولد: اندیمشک- 2/3/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بهشت زهرای اندیمشک

 

=وقتی می دیدیش با لبخند و روی باز می گفت خیلی مخلصیم وقتی هم که موقع خداحافظی می شد با همان روی خوش می گفت مخلصیم به خدا. صادقانه بود، اخلاصش...

 

=به حجاب ما اهمیت می داد. سفارش می کرد. خیلی تأکید داشت. کوچک که بودم برایم می‌گفت چطور چادر بپوشم، رفت و آمدم چطوری باشد. بزرگتر که شدم، گفت: «دیگه امسال به شما هیچی نمی گم چون می‌دونم دیگه به سنی رسیدی که می‌تونی تشخیص بدی. پس هر جوری که خودت صلاح میدونی رفتار کن.» شهید که شد انتظارش را داشتم دوباره وصیتی برایمان نوشته باشد. اگر نمی‌نوشت مجتبایی نبود که سراغ داشتیم.

 

 

=آغاز زندگی مشترکمان از اندیمشک بود. بعد از مأموریت های طولانی یک ماه، چهل روزه‌ مجتبی، رفتیم تهران. توی تهران هم کارش خیلی سنگین بود. صبح می‌رفت و شب می آمد. از در که وارد می شد خستگی از سر و رویش می بارید. با این حال، خنده روی لبهایش بود. وقتی از سختی کارش می گفت تعجب می کردم؛ از خندیدنش با این هم خستگی. زندگی مان طوری گذشت که هیچ وقت از بودن با او خسته نشدم. سه سال با هم زندگی کردیم. سه سالی که برای من انگار سی سال است. خوشحالی‌ام از این است که با این سه سال، آخرت خودم را ساختم.

 

 

 

 

=توی حرفهایش همیشه حرف از ولایت بود. غصه ولایت را می خورد. هر اندازه که سختی کارش بیشتر می شد می گفت: «حساب کن من کار خاصی نکردم کم آوردم، آقا چه طوری داره مشکلات رو تحمل می کنه.»

پیش از ازدواجمان یک دیدار خصوصی با آقا قسمتش شده بود. خیلی پرشور تعریف می کرد. طوری که آدم را می برد توی همان فضا. می گفت: «اون لحظه ای که آقا رو دیدم هی با خود می گفتم این منم الان اینجام؟!»

=رفتارش با ما خیلی خوب بود. من و مجتبی بیشتر از اینکه رابطه مان پدر و پسری باشد، شبیه دو تا دوست بودیم برای هم. یادم است می خواستم برنامه ای را از تلویزیون ببینم برخی از کلمات را درست نمی شنیدم. کنارم می‌نشست و کلمه به کلمه برایم تکرار می کرد. در باورم نمی گنجد که مجتبی بچه‌ این زمانه باشد.

 

 

=تازه رژیم صدام نابود شده بود و راه کربلا باز. هر وقت کسی از دوستان و آشنایان کربلا می‌رفت می‌گفتم: «مجتبی همه رفتن کربلا، ما نرفتیم.» می گفت: «ما هم حتماً می‌ریم.»

یک روز صبح آمد در خانه‌مان گفت: «یا علی... ظهر حرکت ...»گفتم: «کجا؟» گفت: «می خواهیم بریم کربلا اونم با پای پیاده...»

سفر خاطره انگیزی بود، یادم می آید آنجا جمعی شدیم و صحن ائمه را شستیم. به قدری خوش گذشت که نفهمیدم یک هفته چطور تمام شد. موقع برگشتن رفتیم برای خریدن سوغات. هر کس چیزی می‌خرید؛ اما مجتبی یک کفن خرید که نوشته هایش از تربت بود.

 همین کفن لباس برازنده ای شد برایش. لباسی برازنده‌ ملاقات با خدا...

 

 

 

 

=سر مزار شهدا که می رفت با حسرتی شیرین به عکس هایشان نگاه می کرد. نوشته های مزارشان را می‌خواند و انگار توی سکوتش با آنها حرف می زد. وقتی که همرزمانش شهید می شدند، عکس هایشان را توی قاب  می کرد  و به دیوار می زد. گوشه خانه موزه شهدا راه انداخته بود.

عکس شهید نوزاد، شهید صیادی، شهید ایثاری، شهید شفیع پور، شهید زلفی... مرداد ماه 1390 هم که علی پرورش شهید شد تصویرش را داد مثل بقیه درست کردند و اضافه کرد به موزه اش.

یک ماه بعد قابی دیگر، زینت بخش این موزه شد. قاب تصویر زیبای مجتبی در حال قنوت. قنوت شهید مجتبی بابایی زاده....

=شب عملیات اسمش توی لیست تیم هجوم نبود. قرار شد برای کار دیگری بماند. اما مجتبی با خودش قول و قرار دیگری داشت. صورتش را با چفیه ای پوشاند و با ما آمد. به نقطه مورد نظر که رسیدیم فرمانده-سردار شهید محمد جعفرخانی-آخرین توجیهاتش را انجام داد. وقتی درگیرشدیم چیزی نگذشت که دیدم مجتبی زخمی شده، فوراً خودم را به کنارش رساندم. سینه اش جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کاری از دستم بر نمی آمد. داشت زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. سرم را به لبهایش نزدیک کردم. آرام آرام می گفت: «یا علی ابن ابی طالب ...یا علی ابن ابی طالب.»

 

 

=نه تنها روح ورزیده‌ای داشت که اگر نداشت الان عکسش را لابه لای عکس شهدا نمی دیدیم، استقامت جسمی اش هم عجیب بود. یادم است برای یکی از مأموریت های سخت و نفس گیر در جنگلهای شمال، پزشک تیم به او اجازه حضور نداد، چون پایش به شدت آسیب دیده بود. گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. درست و حسابی نمی توانست راه برود ولی باز هم آمد. نه تنها عصا زیر بغلش نگرفت، سنگین ترین سلاح را هم انتخاب کرد و انداخت روی دوشش. ایستاد تا آخر عملیات...

 

 

 

=سال که تحویل شد به همراه مجتبی رفتیم مقبره شهدای گمنام. یک غرفه زده بودند و توی آن عکس های شهدا به نمایش گذاشته شده بود. عکس ها را نگاه می کردیم و ناراحت بودیم، اما مجتبی می‌خندید. وقتی ناراحتی مان را دید گفت: «اینها همشون خوشبختن. اینکه ناراحتی نداره.»

حالا بعد از شهادتش، معنی آن خنده ها را می فهمم. مجتبی هم خوشبخت شد...

 

=علاقه زیادی به همرزمانش داشت؛ اما در این میان علاقه اش به شهید روح الله نوزاد از جنس دیگری بود. روح الله که شهید شد او دیگر مجتبای همیشگی نبود. پاهایش بر زمین سنگینی می‌کرد. شبی که روح الله به شهادت رسید، مجتبی با یکی از دوستانش در قم تماس گرفت و گفت: «به حضرت معصومه بگو من فقط شهادت میخوام نه چیز دیگه...»

=توی یک مصاحبه ای که هنوز هم موجود است از مجتبی خواسته اند واژه شهید را برایشان معنا کند. شنیدن معنای شهید از زبان شهید زیبا باید باشد: «نمی دونم چه جور بگم ولی می دونم اینا منتخبین خدا هستن... کسی هم که شهید می شه به درجه یقین ایمان می رسه. هرکسی شک پیدا نکرد نسبت به خدای خودش، نسبت به دین خودش، مطمئناً شهید می شه.»

به درجه یقین ایمان رسید. منتخب خدا شد؛ شهید شد...

به کوشش مهدی قربانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">