ادامه آرشیو مرداد89 اشک آتش
نمی دانم این مطلب زیبا نوشته کدام بزرگوار است . مدتی است با شهید محمد معماریان اهل قم ِآشنا شده ام و چیزهایی در باره این نوجوان شهید شنیده ام که مرا مرید خویش ساخته است . شهیدی که حیات شهدا را به ناباوران نیز اثبات کرد :
هدیه شهیدی به مادرش/شهید محمد معماریان، از زبان مادرش
گام اول: محبت سال 1351 ـ تهران دکتر نگاهی به آزمایشهای بچه کرد. چند بار معاینه کرد و در آخر گفت: «مننژیت مغزی». بچهتان مننژیت مغزی گرفته، باید بستری شود. تب بالا و تشنج و گریههای شدیدی داشت که امان همه را بریده بود. کودک را بستری کردند. بعد از بیستوچهار ساعت که توی دستگاه بود، دکتر به مادرش گفت: باید آب کمر بچه را بگیریم برای آزمایشهای تکمیلی. ممکن است بعد از اینکه آب کمر را کشیدیم، بچه سالم بماند که البته به احتمال نودوپنج درصد فلج میشود. شما رضایتنامه امضا کنید تا ما ادامه دهیم. مادر وقتی این را شنید، رضایتنامه را امضا نکرد. دکتر هم با برخورد تند و توهینآمیز پرونده را برداشت و مطالبی پایین آن نوشت تا دیگر هیچ بیمارستانی این بیمار را قبول نکند. بعد هم پرونده را مقابل مادر انداخت. مادر گفت: خدایی که این مریضی را به بچه من داده، خودش میتواند خوبش کند. خدا میداند که من نمیتوانم بچه فلج را نگهداری کنم و کودکش را بغل کرد و رفت خانه. چند روز گذشت. حال بچه روزبهروز خرابتر میشد. حالا دیگر چشمانش بسته نمیشد. یک قطره آب هم نمیخورد. دست و پایش کاملاً خشک و بیحرکت شده و سرش به عقب برگشته بود. مادر سه روز بود که یک آینه گذاشته بود مقابل دهان کودکش تا بفهمد که نفس میکشد یا نه. دیگر مضطر شده بود. دنبال پناهگاه میگشت تا به او پناه ببرد. از همهجا بریده بود. کودکش را بغل کرد و پلهها را بالا رفت و روی بام نشست. کودک را مقابل خودش خواباند. دو رکعت نماز با همان دل شکسته و حال پریشان خواند و هزار بار ذکری گفت که فرج را برایش هدیه آورد: صلی الله علیک یا رسول الله. آخر هم با حال زار گفت: یا رسول الله، اگر کودکم، محمدم، قابل است که بماند شما شفایش بدهید و اگر هم نه، این طفل را از این زجری که میکشد راحت کنید. مادر برای لحظاتی خواب چشمانش را گرفت. سوار سفیدپوشی را دید که آمد و.... وقتی به خودش آمد، محمد را بغل کرد و از پشت بام پایین آمد، میدانست که اتفاقی میافتد. چشمش به ساعت بود. یکی ـ دو ساعت نگذشته بود که محمد آرام آرام پلک زد. سرش را چرخاند. دست و پایش را تکان داد و با نگاهش مادر را جستجو کرد. مادر آرام صدا زد: محمد، محمدجان، بیا بغل مادر. میآیی محمدجان. محمد روی دو زانو تکیه کرد و خم شد و آهسته کمر راست کرد و به آغوش گرم مادر پناه برد. فردا صبح مادر پروندة پزشکی محمد را برداشت، او را بغل کرد و رفت بیمارستان پیش همان دکتر و.... گام دوم: صباوت محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژی بود؛ کودکی پرجنبوجوش که برای خودش همه کاری میکرد، اما اهل بدی کردن نبود. دوران کودکی او تا نوجوانیاش همزمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلامیه پخش کردن بود و محمد هم دنبال بازی کردنهای خودش. اما وقتی هفت ساله شد، خیلی خاص دل به نماز سپرد. بدون اینکه کسی به او تذکر دهد، تا صدای اذان را میشنید بازیاش را رها میکرد، وضو میگرفت و به نماز میایستاد. حتی نماز صبحش را هم مقید شده بود که بخواند. میگفت: باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش میکردند میزد زیر گریه و میگفت: چرا اینقدر دیر بیدار شدیم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببینید آفتاب دارد درمیآید و.... محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه. گام سوم: حرکت پنجم ابتدایی را تمام کرد، اما درسخواندن خیلی به مغزش فشار میآورد. دکتر گفت: نباید به این بچه فشار درس وارد کنید. برای مغزش ضرر دارد. درس را رها کند. اما محمد مگر میتوانست بیکار باشد. کنار تمام کارهای خانه که برای مادر میکرد و البته دلیلش هم این بود که کجای اسلام آمده که همة کارهای خانه را باید مادر انجام دهد، خیاطی هم میرفت. چند ماهی شاگرد خیاطی بود که لباس مردانه میدوخت. خیلی زود یاد گرفت و برای خودش خیاط شد. پدر هم برایش چرخ خیاطی و وسایل کار خرید. محمد حالا توی زیرزمین خانه خیاطی میکرد و درآمد داشت. خیلی هم مردانه عمل میکرد. پولش را حسابشده خرج میکرد، دقیق و با برنامه. هر سه وعده هم کار را تعطیل میکرد و میرفت مسجد برای نماز. البته فرقی نمیکرد برایش چه بازی، چه کارخانه، چه خیاطی، هرچه بود میگذاشت کنار و راهی مسجد میشد و الوعده وفا، یا الله. گام چهارم: ارادت قم ـ بلوار امین ـ مسجد المهدی(عج) پایگاه مسجد خیلی فعال شده بود. گروهگروه اعزام به جبهه داشتند. جوانان در مسجد موج میزدند. محمد هر بار موقع نماز که میرفت مسجد، کلی دلش میخواست که عضو پایگاه شود. آن عقب میایستاد و بسیجیها را نگاه میکرد. گاهی هم خودش را قاطی میکرد، اما انگار تا عضو نباشی فایده ندارد. یک روز دیگر طاقت نیاورد. از مسجد که آمد، یکراست رفت سراغ مادر و گفت: من میخواهم بروم بسیج مسجد، عضو بشم. شناسنامهام را بدهید. مادر هم شناسنامه را داد دست محمد و رفت. هنوز دقایق به ساعت نرسیده بود که محمد با ناراحتی برگشت و رفت گوشة اتاق نشست و صدای گریهاش مادر را خبر کرد. مادر با تعجب بر اشکهای مرد کوچکش نگاه کرد و گفت: چی شده؟ محمد گفت: قبولم نکردند. اشکش را با گوشة آستین پاک کرد و گفت: گفتند بچهای، زود است. صبر کن نوبت تو هم میشود. دوباره هقهقاش بلند شد. مادر کمی نگاهش کرد و گفت: خیلی اشتباه کردهاند که قبولت نکردهاند. حالا بلند شو برویم، درست میشود. مادر چادرش را سر کرد و با محمد رفت. مادر به مسئول ثبتنام گفت: حاج آقا، اگر یک نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش میکنید؟ مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: این بچة من میخواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود و.... مسئول، سرش را از ناچاری پایین انداخت. مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: والله مادر، خیلی از مادرها میآیند به ما اعتراض میکنند که چرا بچة هجده ـ بیست سالهشان را عضو بسیج کردهایم، آن وقت شما خودتان آمدهاید اصرار میکنید ما این بچه را عضو کنیم. مسئول بهانه آورد برای اینکه محمد را ننویسد، مادر مقاومت کرد. مسئول دلیل و قانون رو کرد، مادر اصرار کرد و بالاخره پیروز شد. گام پنجم: لیاقت حالا محمد یک دلمشغولی مهمتر پیدا کرده بود. تا کارهایش در خانه و خیاطی تمام میشد، میرفت مسجد و پایگاه. بزرگترها هم به او محبت خاص پیدا کرده بودند. هر وقت میرفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی و... محمد را هم با خودشان میبردند و این باعث میشد که جسم و روح محمد روزبهروز بیشتر رشد کند و پرورش یابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتیبانی مشغول کارهای بنایی و ساخت و سازهای مورد نیاز رزمندگان بود. محمد تازه وارد سیزده سالگی شده بود که با پدر راهی منطقة سومار شدند. آنجا داشتند برای رزمندگان تنور نان درست میکردند. هرچند قبل از آنکه تنور نان داغی برای رزمندهها درست کند، عراقیها بمببارانش کردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و دیدنها و شنیدنها برای محمد خیلی شیرین و پردرس بود و البته فتح بابی شد برای او. حالا دیگر نمیشد محمد را در شهر نگهداشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. میرفت و میآمد. گام ششم: عنایت دیده بود بعضی از بچهها نیمههای شب بلند میشوند برای نمازخواندن، آن هم نمازهای طولانی و اشکی. صبح، همین بچهها شیرینترینها میشدند بین همه؛ خواستنی و تو دل برو. دنبال این بود که نماز شب را یاد بگیرد. یک ورقه و یک خودکار برداشت و رفت پیش فرماندهشان. کمی این پا و آن پا کرد. انگار خجالت میکشید. فرمانده نگاه کرد دید محمد با یک کاغذ و قلم آمد، اما حرفش را قورت میدهد. بالاخره گفت: من... من... یعنی میشود نماز شب را برایم بنویسید. یعنی چهجوری نماز شب میخوانند. فرمانده ته دلش از داشتن محمد ذوق کرده بود، اما خیلی جدی ورقه را گرفته بود و با خودکار رویش نوشته بود: نماز شب یازده رکعت است. هشت رکعت نافله که دو رکعت دو رکعت باید بخوانی و سلام بدهی و سه رکعت دیگر هم که یک دو رکعت میخوانی به نیت نماز شفع و یک رکعت هم به اسم نماز وتر. در قنوت نماز وتر، چهل مؤمن را دعا کن. هفتاد بار بگو هذا مَقامُ العائِذِ بِکَ مِنَ النار. هفتاد بار بگو...، سیبار بگو... و محمد شد جزو گروه نماز شب خوانها. گام هفتم: مقاومت گردان، محاصره شده بود. از شب که عملیات کرده بودند و خط را شکسته بودند تا حالا که غروب روز بعد بود، گردان در محاصره قرار گرفته بود. منطقة فاو، نمکزار بود و آب و غذای بچهها رو به اتمام. بعد از یک شبانهروز جنگیدن، گرسنگی و تشنگی و خستگی امان همه را بریده بود و حالا هم که محاصره یعنی صبر بعد از جنگ. پنج روز طول کشید؛ پنج روزی که زخمیها را جزو شهدا کرد، مهمات را تمام کرد. گرسنگی همه را لاغر و رنجور کرد و تشنگی، تشنگی، امان از تشنگی... فدای لب تشنهات یا حسین(ع). این پنج روز همه عهد کردند که مقاومت کنند که بمانند، که پشیمان و خسته نشوند و... نشدند. تا اینکه محاصره را شکستند و بچهها را نجات دادند، اما با چه حالی. زخمیهایی که حالا پلاکشان و اسمشان را یادداشت میکردند تا خبر پروازشان را به خانوادههایشان بدهند و سالمهایی که مثل همیشه نبودند؛ رنجور و ضعیف و بیمار. به قول مردم، اسکلتشان مانده بود. محمد با این قیافه به خانه برگشت. سیل متلکها شروع شد. همه به مادر میگفتند: از بچهات سیر شدی که اینطور به سرش میآوری. مگر دیگر او را نمیخواهی. این چه قیافهای است که نوجوانت پیدا کرده. مادر هم اعتقادش محکم بود. میدانست که چه کار دارد میکند. برای چه هدفی جان میگذارد. سیر راهش را، مقصدش را میشناخت. محکم جواب همه را میداد: امام حسین(ع) از بچة ششماهه تا بالاتر را فدا کرد. نکند حسین(ع) هم از سر بچهاش گذشته بود. یک عمری توی روضهها گفتیم: حسین جان، دوستت داریم؛ پس دروغ میگفتیم؟ بچة من هر وقت خوب بشود دوباره راهی جبهه میشود. گام هشتم: عبادت منطقهای که لشکر چادر زده بود، جای امنی نبود؛ نه از لحاظ دشمن، بلکه از جانب مار و عقربها. به بچهها اعلام شد که کسی حق ندارد شب از محل اسکانش بیرون برود. اگر هم رفتید باید مسلح بروید و بیایید. اما یکی بود که بیخیال همة مار و عقربها، نیمة شب بلند میشد. آهسته لباس میپوشید، کفشهایش را دست میگرفت و بیصدا بیرون میرفت. فرماندهشان متوجه این کار محمد شد. یک شب فرمانده، آرام دنبال محمد رفته بود. از چادرها دور شده بودند که محمد وارد گودالی شد. حالا فقط قسمتی از سرش پیدا بود. فرمانده چند دقیقه صبر کرده بود، اما وقتی دید محمد از آن گودال بیرون نمیآید، نزدیک شد. دید محمد قامت بسته و نماز میخواند؛ درون قبری گود و چه اشکی میریزد. حال فرمانده دگرگون شده بود از این جوان چهارده ـ پانزده ساله. رفته بود عقبتر، بیخیال مار و عقربها نشسته بود و محمد را تماشا کرده بود. وقتی محمد به العفو رسید، صدای گریهاش شدیدتر و بلندتر شده بود. به سجده افتاده بود و... و یک دعا: اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک. گام نهم: شجاعت تمام نیروها را جمع کردند و فرمانده شروع کرد به صحبت. گفت: عملیات در منطقة حساسی است. کار، سخت و دشوار است. با توکل به خدا و کمک اهلبیت، ما پیروزیم. اما باید از بین شما، سیصد نفر داوطلب شوند؛ سیصد نیرویی که خطشکن هستند، خطشکنانی که شهادتشان حتمی است. احتمالاً هیچکدام برنمیگردند. حتی شاید جنازههایشان هم بماند. از فرمانده تا تکتیرانداز شهید خواهند شد. این گروه میروند تا راه باز شود برای ادامة عملیات و پیشروی نیروهای دیگر... حالا هرکس داوطلب است از اینجا بلند شود و آن طرف بنشیند. بچهها که سرشان پایین بود و در عالم خودشان سیر میکردند و آنهایی که مات فرماندهشان شده بودند، همه سر بلند کردند و امتداد دست فرمانده را نگاه کردند. یکی باید بلند میشد تا هرکس دلش میتپید برای یگانهشدن، برای اول شدن، برای اثبات خلیفة اللهی انسان به ملائک. اولی که بلند شد و در امتداد دست فرمانده حرکت کرد، دومی و سومی و... محمد و دویستونودونه و سیصد نفر. محمد شانزده ساله یکی از این سیصد نفر شده بود که انتخاب کرد دیگر در این دنیا نماند. آنطرف، آرام روی زمین نشسته بود. دلش میخواست راه باز کند برای اینکه یک گام اسلام جلو برود. اسلام یک کل مطلق است و اجزای ریز و درشت باید فدا شوند تا آن کل، آن اصل، ثابت بماند، پایدار و باقی باشد و آسیب نبیند. قرار شد که این سیصد نیرو برای آخرین خداحافظی به شهر بروند؛ آخرین دیدار، آخرین لبخند، آخرین کلام، آخرین نگاه. گام دهم: شهامت سحر بود که به خانه رسید. مادر بیدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه کرد. محمد خندید و مادر را بوسید. مادر نگاهش به موهای بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط این بار اینقدر بلند شده. یک عکس قشنگ برای حجلة شهادتم بگیرم، بعد کوتاهش میکنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه کرد. محمد به شیطنت سری تکان داده بود و گفت: باور کن مادر، برای آخرین بار آمدهام که همدیگر را ببینیم. دیگر نمیخواهم منتظر باشم. این آخرین دیدار ماست. وعدهمان دیگر پل صراط. گام یازدهم: رضایت پنج روز عزیزترین مهمان خانه، محمد بود. مثل همیشه به مادر در کارهای خانه کمک میکرد. میرفت و میآمد و حرف میزد. هیچکس چیزی نمیدانست اما خودش میفهمید که دارد چه میکند، چه میگوید، چرا میگوید، کجا میرود، چرا میرود، چرا میآید، چگونه مینشیند، چرا میخندد، چرا گریه میکند، چگونه قرآن بخواند و.... همة کارهایش حسابشده و دقیق بود. روز پنجم خیلی مستأصل شده بود. میآمد توی خانه چرخی میزد. کمی مادر را نگاه میکرد، بعد میرفت بیرون. دوباره همینطور، سهبار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قیافهات میگوید که حرفی داری. فکر کنم دربارة جبههات هم باشد. من گوش میکنم، بگو مادر جان. محمد انگار باری از روی دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: میخواهم تنها با شما صحبت کنم. اگر شد شب تنهایی صحبت کنیم. مادر گفت: شب پدرت هم میآید، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نمیتواند، به خودت میگویم. غروب محمد به دامادشان گفت: برویم گلزار، دلم میخواهد از شهدا خداحافظی کنم. رفتند گلزار. محمد با حال دیگری قدم برمیداشت. بین قبرها راه میرفت. به عکس شهدا خیره میشد. اخم میکرد، ساکت میشد، میخندید، ذکر میگفت.... وقتی هم رفتند کنار قبرهای خالی آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: یکی از این قبرها برای من است. تا ده ـ بیست روز دیگر میآیم اینجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از این حرفها نزن. گام دوازدهم: وصیت شب شد. اهل خانه، همه خوابیدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توی اتاق خودش برد. کمی به وسایلش نگاه کرد. مادر منتظر بود. محمد نفس عمیقی کشید. رویش نمیشد توی چشمان منتظر و پرمحبت مادر نگاه کند. آرامآرام شروع کرد: میدانی مادرجان، این دفعة آخر و لحظات آخر است که ما همدیگر را میبینیم. من اینبار که بروم دیگر برنمیگردم. مادر خندید و گفت: هر خونی لیاقت شهادت ندارد مادرجان. محمد مکثی کرد و گفت: اما من این دفعه صددرصد شهید میشوم. شما از خدا بخواه که در نبود من صبر کنی. این وسایلم را هم بین دیگران قسمت کن. چرخ خیاطیام برای خودتان. دوتا شلوار را بده به فلان فامیل که وضع چندان خوبی ندارند. بگو محمد گفته یادگاری از من داشته باشید. بقیة وسایلم را بفروشید و خرج مراسم عزایم کنید. نمیخواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر یک خواهش هم دارم، اینکه دعا کن طوری شهید بشوم که نیاز به غسل نداشته باشم. یک کفن از مکه برای خودت آوردهای، آن را به من بده. آن شال سبزی را هم که از سوریه آوردهای روی صورتم بگذارد. راستش من خیلی مسجدمان را دوست دارم. جنازهام را ببرید توی مسجد و آنجا بر من نماز بخوانید؛ تا پیکر بیجانم آنجا را حس کند. بعد خاکم کنید. محمد ساکت شد. مادر مانده بود که چه کند. لبخندی زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرفهایت را بزن، ولی خب خدا که به هر خونی لیاقت شهادت نمیدهد. محمد سرش را انداخت پایین و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازهام گریه کنی. چون کسی که انقلاب را نمیتواند ببیند، اگر گریة تو را ببیند خوشحال میشود. اما هر وقت تنها شدی گریه کن. از خدا بخواه کمکت کند امانت الهیای را که بهت داده، خودت به او پس بدهی. دوست دارم توی قبرم بایستی و به خدا بگویی که خدایا این امانت الهی را که به من دادی به تو برگرداندم. مادر دوباره جملهاش را تکرار کرد. محمد دوباره لبخند شیرینی زد و ادامه داد: من خیلی مادرها را دیدم که بچهشان را توی قبر گذاشتند، اما موقعی که میخواستند از قبر بیرون بیایند دیگر نمیتوانستند. شما اینطور نباش. فقط دعا کن که در شهادتم از امام حسین(ع) سبقت نگیرم. دوست دارم که بدن من هم سه روز روی زمین نماند. بعد هم که برایم مراسم میگیری خیلی مراقب باش. دوست ندارم بیحجاب توی عزاداریم شرکت کند. اصلاً هرکس حجاب درستی نداشت بگو برود بیرون. محمد دوباره ساکت شد، اما اینبار دیگر حرفش را ادامه نداد. آرام بلند شد و از اتاق رفت بیرون. مادر ماند و چشمان پرسؤالش و دل لرزانش. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، کسی جز من و محمد اینجا نبود، اما یقین دارم که تو هستی. از همین حال فهم و درک و لیاقتش را به من بده تا مقابل حضرت زینب(س) سرشکسته نباشم. گام سیزدهم: وداع مادر لباسهای محمد را شسته و اتو کرده بود. صبح، ساکش را آورد و گفت: محمدجان، لباسهایت را توی ساکت بگذار. محمد گفت: دلم میخواهد اینبار شما ساکم را ببندید. مادر گفت: چه فرقی میکند؟ محمد گفت: فرقش این است که هر وقت در ساک را باز میکنم بوی شما را میدهد و احساس تنهایی نمیکنم. مادر نشست به بستن ساک محمد. محمد هم آماده شد. ساکش را برداشت. مادر رفت تا کاسة آبی پر کند و قرآن بیاورد. محمد پوتینهایش را پوشید. مادر رفت تا از توی حیاط یک گل بکند و توی کاسة آب بیندازد و پشت سر محمد بریزد. در خانه را باز کرد. مادر تا گل را چید، انگار چیزی ته دلش فرو ریخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نمیتوانست بیاید، آرام نشست و کاسة آب را زمین گذاشت. محمد از همه خداحافظی کرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پیش محمد. محمد، مادر را بوسید. مادر، محمدش را بویید و از زیر قرآن ردش کرد. محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببین که دیگر نمیبینیاش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشیدمت به علیاکبر آقا حسین. محمد پا از خانه بیرون گذاشت. مادر نگاهش میکرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالایش. محمد رسیده بود وسط کوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه کرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببین که دیگر نمیبینیاش. مادر قدمش را از کوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدایا، من راضی هستم. نکند دلم بلرزد. محمد رفت سر کوچه. برگشت و دستش را به دیوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بیرون آمده بود. محمد با صدای بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببین که دیگر نمیبینیاش. مادر نگاهش کرد و گفت: برو محمدجان، بخشیدمت به علیاکبر آقا امام حسین(ع). محمد رفت. مادر با خود گفته بود: همة جوانهای عالم فدای علیاکبر حسین(ع)، نه فقط محمد، همة جوانها. کاش تاریخ بازمیگشت. عصر عاشورا بود و ما بودیم. آن وقت هیچگاه نمیگذاشتیم تا علیاکبر برود. کاش و تنها کاش. گام چهاردهم: شهادت حالا که از همهچیز دل بریده بود، تازه معنای دل را میفهمید. تا حالا هرچه بود دل نبود؛ تارهایی بود که دور دلش را پر کرده بود. حالا لطافت و زیبایی دلش را درک میکرد. از وقتی که بندها را پاره کرده بود، دلش بال و پر میزد. حالا اصل همهچیز را میدید. خندهاش معطر شده بود؛ نگاهش، آسمانی و کلامش، روحانی. اللهم ارزقنا قلبا یدنیه منک شوقه و لساناً یرفع الیک صدقه و... دعایش مستجاب شده بود. همه دعاهایش یکجا به اجابت رسیده بود. چند روز دیگر محمد از قید این جسد دنیایی راحت میشد و در آسمان جای میگرفت. آن وقت همة زمین و آسمان زیر نظرش میآمد. شاهد همة کُنهها میشد و زمان را در اختیار میگرفت. رمز عملیات، بچههای خطشکن را راهی کرد. گردان سیصد نفرشان موفق شدند خط را بشکنند و راه را باز کنند. دشمن آتشباریاش شدت عجیبی داشت. عملیات لو رفته بود. کار خیلی سختتر از آنچه فکر میکردند شد. بچهها مقاومت میکردند. گوشت بچهها سپر گلولهها بود. محمد از جایش بلند شد و داشت میرفت عقبتر. فرمانده فکر کرد محمد ترسیده. صدایش زد و پرسید: کجا میروی؟ مگر وضعیت را نمیبینی؟ کمی نیرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خیالت راحت باشد، دارم میروم نماز بخوانم. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه کرد. وقت نماز بود. محمد با پوتین و اسلحهبهدست قامت بست. زیر آن باران گلوله نماز خون خواند و سریع برگشت. یکساعتی از ظهر نگذشته بود. درگیری نفس بچهها را بریده بود. لحظهبهلحظه یک گل پرپر میشد که ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ایستاد. با تعجب نگاهش کردند. محمد دستش را به طرف بچهها بلند کرد و با صدای رسایی گفت: بچهها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجی دوید طرف محمد و دید که گلولة آرپیجی پشت محمد را کاملاً برد و تنها صورتش است که سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زیر آفتاب داغ جنوب، سه روز پیکرش تندی خورشید را تحمل میکرد. اثبات گام چهاردهم 9/10/65 بدن محمد را آوردند. مادر از همان شب شهادت محمد که دلش لرزیده بود، قلبش تیر کشیده و بیخواب شده بود. میدانست که دیگر نباید منتظر باشد و حالا بعد از سه روز، خبر پرواز محمد آمد و جنازهاش. پدر، جبهه بود. سه روز هم جنازه در سردخانه ماند تا پدر بیاید. مادر، صبح زود تنهایی به ملاقات محمد رفت. او را بلند کرده و بوسیده و بویید. حرفهایش را با محمد زد. با اینکه چند روز از شهادت محمد میگذشت، زیر آفتاب داغ مانده بود، در سردخانه بود، باز خون بدنش تازه بود و روان. محمد را طبق خواستة دلش، بردند مسجد المهدی(عج) برای وداع. بعد مادر رفت توی قبری که نگاه محمد دنبالش بود. محمد را در آغوش گرفت و آرام خواباند. بعد به محمد گفت: لحظهبهلحظه وصیت کردی، من هم عمل کردم. حالا تو سلام مرا به مادر پهلو شکستهام برسان و بگو آن موقع که هیچکس به دادم نمیرسد، موقع وحشت و تنهایی قبر، مادر تو به داد من برس. مادر سرش را بلند کرد و آرام و سربلند از قبر بیرون آمد.... اثبات گامهای چهاردهگانه ـ حقانیت سال 1367، ماه محرم دو سال از شهادت محمد میگذشت. مادر بر اثر سانحهای دچار شکستگی پا شد و خانهنشین. ایام محرم بود، اما مادر نمیتوانست مثل هر سال در کارهای مسجد شریک باشد. روز هشتم محرم. مادر دیگر طاقت نیاورد و به هر سختی بود راهی مسجد شد و همراه دیگران برای شام عزاداران، سبزی پاک کرد. فردا هم همینطور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضهخوان و مردم عزاداری میکرد که دلش شکست. رو کرد به حسین فاطمه(ع) و عرض کرد: یا امام حسین(ع)، اگر این عزاداری من مورد قبول شماست لطفی کنید تا این پای من خوب شود؛ تا فردا که برای کار کردن میآیم نخواهم از دیگران کمک بگیرم. آقا، اگر پایم خوب شود میروم توی آشپزخانه و تمام دیگهای غذا را میشویم. مادر آمد خانه و خوابید. سحر که بیدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو کرد به کربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پای من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا میکرد که دوباره خوابش برد. خوابی پربرکت که هم مادر را بهرهمند کرد و هم حالا که بیست سال از آن سحر میگذرد، دیگران را. مادر خواب دید که در مسجد المهدی(عج) است و مسجد بسیار شلوغ است. کسی گفت: یک دسته دارند برای کمک میآیند. مادر رفت دم در مسجد و دید یکدسته عزادار میآیند. دستهای منظم، یکدست سفیدپوش با نواری مشکی و کفنی که بر گردنشان است. دستة جوانهایی که سهبهسه حرکت میکردند، نوحه میخواندند و سینه میزدند. نوحهخوانشان شهید سعید آلطاها بود که جلوی دسته حرکت میکرد. مادر با تعجب پیش خودش گفت: سعید که شهید شده بود، پس اینجا چه کار میکند و تازه متوجه شد که این دسته، افراد عادی نیستند و شهدایند. دسته، بر سر و سینهزنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداری شد. مادر، دسته را دور زد و کنار پرده ایستاد. دسته را نگاه میکرد. دستهای که پر از نور بود، پر از شهید. وقتی عزاداری تمام شد، محمد از دسته جدا شد و کنار پرده، آمد پیش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسید و مادرش هم محمد را بوسید و گفت: محمد، خیلی وقت است ندیدمت. محمد گفت: مادر از وقتی شهید شدهام بزرگتر شدهام. آنجا سرم خیلی شلوغ است. شهید حسن آزادیان هم از دسته جدا شد و آمد پیش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوری شده؟ محمد گفت: مادرم طوریش نیست. مادر اینها چیست که دور پایت بستهای؟ مادر گفت: چند روزی است خوردهام زمین، پایم درد میکند. انشاءالله خوب میشوم. محمد گفت: مادر چند روز پیش رفته بودیم کربلا. من یک پارچة سبز برای شما آوردم. میخواستم دیدن شما بیایم، آزادیان گفت: صبر کن باهم برویم، تا اینکه امروز اول رفتیم زیارت امام خمینی و حالا هم آمدیم دیدن شما. بعد محمد پارچهای را که از کربلا آورده بود از روی صورت تا مچ پای مادر کشید و بعد نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد و شال را دور پایش بست و به مادر گفت: پایت خوب شد. حالا شما بروید توی زیرزمین دیگها را بشویید. این درد هم برای استخوانت نیست، عضله پایت است که درد میکند. مادر دید دو نفر از شهدا دارند باهم میروند انتهای مسجد. مادر گفت: محمد اینها کی هستند؟ گفت: اینها بچههای شکروی هستند. مادرشان پای دیگ توی زیرزمین است. دارند میروند به او سر بزنند. یک شهید دیگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسید: مادر او کیست؟ محمد گفت: آن یکی هم رئیسان است. پدرش دم در است. میرود به او سر بزند. حسن آزادیان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بودید به خانمها اگر خوب شدید چهارتا ماشین بیاورید و آنها را زیارت امام خمینی ببرید. من این چهارتا ماشین را آماده کردهام. دم در است. بروید خانمها را ببرید. مادر از خواب بیدار شد. هنوز در خلسة خوابی بود که دیده بود. حیرتزده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پایش سبک شده بود. دید تمام باندها باز شدهاند و روی تشک ریخته. شال سبزی که محمد بسته بود، به پایش است. بوی عطر سستش کرده بود.... اثبات نیازمند بودن ما به شهدا ـ توسل سال 1387 حالا بیست سال از آن زمان میگذرد. شال سبز با همان عطر و بوی بهشتیاش هست؛ همان شالی که آیتالله العظمی گلپایگانی نیم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالی که هنوز خیلیها را به برکت امام حسین(ع) شفا میدهد؛ همان شالی که اثبات حقانیت خانوادههای شهدا شد و مایة عزت مادران صبور شهدا. قصة زیبای شال را سالها پیش شنیدم، اما هیچوقت پیگیر نشده بودم تا لذت بوییدن آن را ببرم. وقتی که روزیمان شد رفتیم دستبوس مادر شهید محمد معماریان، کنار تمام زیباییهای وجودش از برکت عطر بهشتی شال هم بهرهمند شدیم. تا یادم نرفته بنویسم که مادر نذرهایش را ادا کرد و به جای چهار ماشین، هشت تا اتوبوس گرفت و همه را برد زیارت امام خمینی. آوازه این شال تا خیلی شهرها رفته است و به برکت شهدا ما هم نصیب بردیم و البته این نوشته را هم تقدیم به شما میکنیم که بینصیب نمانید. مادر سه روز بود که یک آینه گذاشته بود مقابل دهان کودکش تا بفهمد که نفس میکشد یا نه. دیگر مضطر شده بود. دنبال پناهگاه میگشت تا به او پناه ببرد. از همهجا بریده بود. کودکش را بغل کرد و پلهها را بالا رفت و روی بام نشست. کودک را مقابل خودش خواباند. دو رکعت نماز با همان دل شکسته و حال پریشان خواند و هزار بار ذکری گفت که فرج را برایش هدیه آورد: صلی الله علیک یا رسول الله. هقهقاش بلند شد. مادر کمی نگاهش کرد و گفت: خیلی اشتباه کردهاند که قبولت نکردهاند. حالا بلند شو برویم، درست میشود. مادر چادرش را سر کرد و با محمد رفت. مادر به مسئول ثبتنام گفت: حاج آقا، اگر یک نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش میکنید؟ مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: این بچة من میخواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود و.... مسئول، سرش را از ناچاری پایین انداخت. اولی که بلند شد و در امتداد دست فرمانده حرکت کرد، دومی و سومی و... محمد و دویستونودونه و سیصد نفر. محمد شانزده ساله یکی از این سیصد نفر شده بود که انتخاب کرد دیگر در این دنیا نماند. آنطرف، آرام روی زمین نشسته بود. دلش میخواست راه باز کند برای اینکه یک گام اسلام جلو برود. اسلام یک کل مطلق است و اجزای ریز و درشت باید فدا شوند تا آن کل، آن اصل، ثابت بماند، پایدار و باقی باشد و آسیب نبیند. قرار شد که این سیصد نیرو برای آخرین خداحافظی به شهر بروند؛ آخرین دیدار، آخرین لبخند، آخرین کلام، آخرین نگاه. |
ماجرایی تکان دهنده از شهیدی که مادر خود را شفا داد
همه ماجرا از یادواره شهید زین الدین شروع شد. حاج حسین کاجی پشت میکروفون رفت تا خاطراتی از شهدا رو نقل کنه. اما لابه لای این خاطرات...:
از مادر شهید معماریان دعوت می کنم که تشریف بیارن و خودشون تعریف کنن و البته امانتی رو هم با خود بیارن..
مادر شهید از تو جمعیت بلند شد، حس کنجکاویم بیشتر شده بود که ایشون کین؟ و امانتی چیه؟ ...
اون شب گذشت و خاطراتش تو ذهن همه باقی موند؛ ولی خیلی دوست داشتم بیشتر در جریان این ماجرا قرار بگیرم. چند روز بعد اطلاعیه ای تو سطح شهر توجهم رو جلب کرد:
ماجرایی تکان دهنده از شهیدی که مادر خود را شفا داد
همه ماجرا از یادواره شهید زین الدین شروع شد. حاج حسین کاجی پشت میکروفون رفت تا خاطراتی از شهدا رو نقل کنه. اما لابه لای این خاطرات
از مادر شهید معماریان دعوت می کنم که تشریف بیارن و خودشون تعریف کنن و البته امانتی رو هم با خود بیارن..
مادر شهید از تو جمعیت بلند شد، حس کنجکاویم بیشتر شده بود که ایشون کین؟ و امانتی چیه؟ ...
اون شب گذشت و خاطراتش تو ذهن همه باقی موند؛ ولی خیلی دوست داشتم بیشتر در جریان این ماجرا قرار بگیرم. چند روز بعد اطلاعیه ای تو سطح شهر توجهم رو جلب کرد:
یادواره شهداء تو مسجد المهدی(عج) بلوار امین قم با حضور مادر شهید معماریان
اسم مسجد و شهید مطمئنم کرد که این همون مسجدیه که جریان در اون اتفاق افتاده. روزها سپری شده بود و شب جمعه 16 آذر تو مسجد المهدی(عج) بودم.
حالا این اتفاق تکان دهنده رو از زبان مادر شهید براتون نقل می کنم:
«محرم حدود 20 سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد،
طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم. یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.
دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم. بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.
از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه. بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گریه شون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو. رفتم پیش بقیه خانوم ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام. اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود. بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشون هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیارید. پیش ایشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) رو می ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خوام با هم مقایسه شون کنم. وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدید، من هم به جاش بهتون از این تربت می دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان. ایشون فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه ... اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می ره. بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»
مراسم داشت تموم می شد که یه دفعه دیدم که اون شال، دست یکی از بچه های مسجده و می خواد به کسی نشون بده. بله! تا اینجای ماجرا نقل قول بود،اما من اون شال رو با دست خودم لمس کردم..
این شال بوی خوشی داشت که در عرض چند دقیقه ای که از شیشه درش آوردند، کلّ فضا رو معطر کرد و چه عطری؟! هرگز چنین بوی خوشی رو تا به اون روز استشمام نکرده بودم. بچه های مسجد می گفتند: ما بیست ساله که این شال رو زیارت می کنیم، اما این بو، حتی ذره ای هم تغییر نکرده...
و خداوند چنین مقدر کرده بود تا یه جلوه دیگه از کرامات شهداء رو به چشم ببینم.
یادی که در دلها
هرگز نمی میرد
یاد شهیدان است.
یاد شهیدان است.
یادیاران
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم مرداد 1389 ساعت 16:10 شماره پست: 517
شیخ کربلایی
تقدیم به شهید شیخ احمدشاه نوریان
حورا طوسی
ردای سربازی مولا بر دوش افکنده و عمامة ولایتمداری بر سر نهاده بودی. چه تعلّقی به جامه پیامبران داشتی و چه معرفتی از دستار عاشقان در گنجینه دل انباشته بودی!
با همان قبا و عمّامه ، قنداق تفنگ بر دوش مینهادی و تعمّد دینی و شهامت حسینیات را فریاد میزدی.
تو به مولای غیور و رشیدت حضرت سیدالشهدا (ع) اقتدا کردی و آن قدر تاختی تا نینوای شهادت و قربانگاه خویش را یافتی، لب تشنه با یاد سالار شهیدان، سوخته دل با یاد مولایت علی(ع)، سالها گمنام و بینشان، با یاد مادرت زهرا (س). سالها همه در پیتو و تو در پی محبوب، تو گمشده همه و همه گمشده خویش، تو ره یافته به معشوق و همه در پی کالبد خاکنشین و روح عرش پیمای تو.
و حال سالهاست که تو را یافتهایم و مقبرهای کوچک با قاب عکس خندانی بر پیشانی زیارتگاه ساده و با صفایت، با قمقمهای که بعد از سالها به اعجاز مقام بلند شهادت، سرشار از آب حیات بود و اگرچه از جسمت چیز زیادی برایمان نمانده بود، اما طراوت آن قمقمه کربلایی، همه دلها را به لرزه میانداخت.
ما نمیدانیم تو را پیدا کردهایم یا هنوز....؟! هنوز هم هر شب و روز به تفحّص مقام و معرفتت در گسترة عشق محتاجیم.
تو شیخ شهیدی هستی که ما را به نینوایمان فرا میخواند و به تفحّص دلهای سرگشتهمان و عاشوراها و کربلاییهایی که لحظه لحظه در انتظار ماست.
سرمقاله
از سهراه شهادت شلمچه تا سهراه جمهوری تهران
با اجازه مسعود ده نمکی
متن زیر یادداشتی است خواندنی به قلم سردبیر وقت نشریه جبهه که زمان نگارش آن مصادف با اوج حملات تبلیغی برضدّ بر و بچههای ناز بسیج بود:
ای بسیجی، ای مظلوم شهر و شهید جبهه!
دوستت میدارم با تمام غصههایت و قصههایت!
قصة سهراه شهادتت را دوست میدارم، قصة تنهاییت را، قصه مظلومیتت در سهراه شهادت شلمچه را! آن زمان که تو در سهراه شهادت جان میدادی تا حضرات بر سهراه جمهوری حکومت کنند. آن زمان که تو از چپ و راست زیر آتش توپ و خمپاری بودی؛ حضرات چپ و راست برسر هم میکوفتند و شباهنگام به تماشای «سالهای دور از خانه» مینشستند تا زمانی که عصر سهراه شهادت تمام شد و دوران سازندگی سهراه جمهوری رسید برایت الگوی زن ایرانی از «اوشین» بسازند و تو را از بیابانهای نبرد به بیابانزدایی سرکاری وادارند تا موی دماغ زراندوزی و چپاولشان نباشی!
و از توی ماشه چکان، بسیجی قطره چکان بسازند و درد ارزشها را به فراموشی بسپارند تا متوجه کلاه بانک جهانی و فرهنگ تجملی که بر سرمان رفت نباشیم!
قصة مظلومیتت را دوست دارم به هنگامی که چون دیوار گوشتی در برابر آتش کین بعثیان گلولهباران میشدی و لیبرالهای افسار به گردن گروهکی دیروز و مدعیان بیهنر مورد حمایت حضرات امروز، جنگ تو را «برادرکشی» مینامیدند.
مدعیان حماسههای دروغین امروز، اوج جهادشان آن بود که در صف اول نماز برایت شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» سر میدادند و...
و در کنج حنجرهها برایت دعای سفره میخواندند و یا دو دستی کرسی درس دانشگاه داخل و خارج را میچسبیدند تا همچو امروزی با یدک کشیدن نام متخصص و دکتر و مهندس بر تو و سرنوشت تو حکم برانند و صدقه 40% دانشگاه را به رخت بکشند.
تو میدانستی؛ تو همه اینها را میدانستی. تو نفاق اینها را میشناختی که به اسم پیروی از ولایت به روی مین رفتی.
برای تو هورا میکشیدند ولی در خفا خون به دل ولایت میکردند.
اما هیچ نگفتی تا امروز!
امروز باز سه راه تو را میخواند. اما این بار نه در شلمچه بلکه در تهران. بگذار... فالانژ چون نسل صبح دیروز در ... تو را چماقدار و گارد آهنین بخواند.
مگر نه این است که بازرگان بیریش مردتر از این ریشداران بیریشه است که سالها در سایة سلاح تو شکم چرانده و پز ریاست دادهاند. بگذار... تو را گروه فشار بخواند مگر فردایی و فشار قبری در کار نیست که تو اندوهگینی!
امان از این روشنفکر بازی ها !
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم مرداد 1389 ساعت 14:54 شماره پست: 515
در نقد فعالیت های مرتبط با آزادگان و کاستی هایی که در ترویج فرهنگ آزادگی وجود دارد گفت وگویی صریح و انتقادی را با فریبرز خوب نژاد یکی از مدیران موسسه پیام آزادگان انجام داده ام که توصیه می کنم حتما بخوانید :
امان از این روشنفکر بازی ها !
فریبرز خوب نژاد متولد 1344 اهل کهکیلویه و بویر احمد است . جوانی را با طلبگی آغاز کرد اما جنگ وادی دیگری را پیش راهش گشود . او در عملیات بدر در سال 1363 به اسارت دشمن درآمد و چند اردوگاه عراقی به خصوص اردوگاه های رومادی را تجربه کرد . فریبرز خوب نژاد فوق لیسانس کارگردانی است و هم اکنون معاونت هنری موسسه فرهنگی پیام آزادگان را در یک ساختمان قدیمی واقع در میدان فردوسی تهران بر عهده دارد . موسسه ای که تنها تشکیلات رسمی آزادگان سراسر کشور محسوب شده و به طور خصوصی اما با پشتیبانی دولت اداره می شود . آقافریبرز آن قدر خوب و صبور بود که به دغدغه های گزنده ما دل سپرد و سعی نمود با منطق و استدلال بحث های چالشی امتداد را پذیرا باشد . خواندن خلاصه ای از این گفت و گوی صریح خالی از لطف نیست :
امتداد : از فعالیت های فرهنگی شما در اردوگاه ها زیاد شنیده ایم .
- ما بر حسب وظیفه کارهایی را برای مقابله با خلاهای فرهنگی مربوط به دوران اسارت انجام می دادیم . به خصوص در اردوگاه رومادی هفت که عراق برنامه تبلیغی داشت و اسرای کم سن و سال را یک جا جمع کرد . چند نفری بودیم که با رهبری روحانی بزرگوار آقا عیسی نریموسا برنامه ها و دوره های آموزشی بسیاری را به اجرا درآوردیم . احساس می کنم آن سال ها وقت خود را خوب مورد استفاده قرار دادیم . حجم فعالیت ها گاه آن قدر زیاد می شد که مثلا آقا عیسی به کارهای شخصی خودش هم نمی رسید .
امتداد : آن موقع برای کار فرهنگی وقت کم می آوردید اما حالا وقت زیاد می آورید ! آیا دغدغه ها عوض شده است ؟ آیا دیگر مثل سابق احساس نیاز نمی کنید ؟
- خوب کار فرهنگی دیگر فقط بر عهده ما نیست اما ما هم در حد بضاعت خود مشغول هستیم . . . .
امتداد : بگذارید توضیح بدهم . ما هر چه قدر هم که درباره اسارت مطلبی می شنویم باز می بینیم که ناگفته ای وجود دارد . حالا برویم به سطح جامعه . شناخت از وضعیت اسارت و خاطرات اسرا به گونه ای است که اگر مطلبی را از آن دوران نقل کنیم بعضی ها اصلا باور نمی کنند و می گذارند به حساب خالی بندی ! آنها هم که باور می کنند لحظاتی دهانشان باز می ماند ! مقصر این کم کاری کیست ؟ شما ؟ آزاده ها ؟ مسئولین ؟ مردم ؟ یا نگاه غلط به اسارت ؟. . .
- در کل ، فرهنگ دفاع مقدس مظلوم است . دفاع مقدسی که در برابر بیش از سی کشور دنیا شکل گرفت . این همه نهاد فرهنگی مرتبط با فرهنگ دفاع مقدس داریم . بنیاد ها و ارگان ها و . . . باز هم این مظلومیت به شدت به چشم می خورد . شما چند اثر در خور را سراغ دارید که محورش دفاع مقدس باشد چه در حوزه آثار مکتوب و چه نمایشی و . . . . بعد از این همه سال یک کتاب دا آمده است و این قدر صدا کرده است . مظلوم ترین بخش دفاع مقدس بخش اسارت است . آزاده ها مظلوم ترین ها هستند . اسرا نیمه پنهان دفاع مقدس هستند . یک جاهایی شاید از روی عمد و جایی هم از روی فراموشی به اسارت توجهی نشده است . اگر زحمات مرحوم ابوترابی و تشکیل همین موسسه نبود معلوم نبود این قدری را که شما از اسارت می دانید می دانستید . وقتی ستاد آزادگان در بنیاد شهید ادغام شد و بنیاد امور ایثارگران شکل گرفت در همان سال به سراغ مسئولان فرهنگی بنیاد رفتیم تا برای برنامه های سالگرد ورود آزادگان اعلام آمادگی کنیم . با تعجب پرسیدند این سالگرد کی هست ؟ زمانش را نمی دانستند . فکر کردیم دارند شوخی می کنند . اما متاسفانه این حرف شوخی نبود . اصلا توی ذهنشان توجهی به این مسئله نداشتند . آقا در ان سالها یک بار مسئولی را توبیخ کردند که شما که تحصیلات هنری دارید و کارتان مربوط به دفع مقدس است پس چرا آثار درخوری را نمی بینیم ؟ مشکل این جاست که فرهنگ دفاع مقدس را دولتی کردیم . دیگر دلسوزی ها کم می شود . اثر کارها هم کم می شود . این سمفونی ایثار هم یک کار سفارشی بود . فضا باید آماده باشد تا هنرمند احساس دین کند و خودش اثری را به طور خودجوش تولید کند . ببینید کارهای آوینی چرا ماندگار شد چون خودش کار کرد . گاهی جایی را هم در اختیار نداشت و مثلا می رفت زیر پله ای را می گرفت و کار تولید می کرد اما چون کار خودش بود نه دولتی و سفارشی ماندگار شد . حالا شما فیلم هایی را که تولید شده نگاه کنید . خیلی از کشورهای دنیا دنبال روزی هستند که به آن افتخار کنند و برایش یادمان بسارند ووقتی مقامی از کشوری آمد برای بازدید ببرندش آن جا . گاهی خودشان روزی را می سازند! و رویش مانور می دهند تا برجسته شود . در روز ورود آزاده ها چه اتفاقی افتاد ؟ چه قدر غم وغصه در مردم بود . غم سال های جنگ . غصه فراق امام . اما ناگهان همه جا جشن و شادی برپا شد . به قول یکی از فرماندهان ، روز ورود ازاده ها روز پیروزی کشور ماست . حالا اگر همین موسسه مستندی را نسازد و عرضه نکند دیگر چه کسی به فکر بزرگداشت این روز بزرگ و تاریخی است ؟ معروف ترین فیلم هایی که درباره اسارت و آزادگی است را نگاه کنید . بوی پیراهن یوسف و کیمیا اصلا چیزی از اردوگاه ها نمی گویند . آن فیلم پرواز از اردوگاه بود یا فرار از اردوگاه اسمش یادم نیست . یک بابایی می پرد همه را درب و داغان می کند و برمی گردد خانه اش ! اخراجی های 2 هم ای کاش ساخته نمی شد . سریال بیست و شش قسمتی ساخته بودند به نام نبرد دیگر . مردم حاج رسولش را به یاد دارند . دیدیم این بابا دارد چه کار می کند ؟! فشار آوردیم قرار شد یک شب قبل از پخش حاج آقا ابوترابی یا یکی از نمایندگان آزاده ها فیلم را ببیند . در قسمتی نشان داد که اسرا پرچم عراق یعنی دشمن را به اهتزار در آوردند و احترام نظامی گذاشتند ! به کارگردان گفتیم تو حالا بیا آزاده ها را شهید کن . بیا به همه شان فحش بده ! دیگر چه فرقی می کند ؟ دیگر چیزی باقی نگذاشتی . شما آزاده ها را نشناختید . احترام به پرچم دشمن ؟! کارگردان متوجه این اشتباه نبود . مسئول نظارت متوجه نبود مسئول پخش متوجه نبود . چرا ملاقلی پور درباره جنگ این اشتباهات را نداشت ؟ چون خودش از جنس جنگ بود . دغدغه داشت و می خواست ادای دین کند . حالا مقایسه کنید این جریان را با خاطره آزاده ای به نام محمد قادری . اهل یزد بود و سن و سال کمی داشت . از ناحیه لگن تیر خورده بود و درد می کشید او را با اسیر دیگری روی نفربر انداختند و به عقب می بردند . سرباز عراقی اصرار داشت محمد پرچم عراق را بالای سرش بگیرد . محمد نمی پذیرفت . سرباز دشمن به نقطه جراحت او ضربه می زد . محمد باز هم تمکین نکرد . سرباز که خیلی فشار آورد محمد قادری پرچم را از دست او گرفت و به اهتزار درآورد اما به طور برعکس ! آن جا بیابان خدا بود و اصلا جز آن سه نفر کسی وجود نداشت . دوربین فیلمبرداری و عکاسی هم نبود . اما محمد نوجوان در مقابل خواسته ننگین دشمنش ایستادگی کرد . در اخراجی های 2 اسرای ما مقابل دشمن رقصیدند ! این واویلا لیلی که البته ترانه های اسارت چیزهای دیگری بود اسرای ما را به رقص وا داشت ! رائد حسین یک فرمانده شکست خورده عراقی بود که مسئولیت کمپ 9 رومادی را برعهده گرفت . بچه ها صف نمی ایستادند و به او احترام نظامی نمی گذاشتند . می رفتند داخل اتاق ها . رائد حسین تعجب می کرد . مسئول ایرانی اسرا گفت اینها بسیجی اند و این چیزها را بلد نیستند ! دستور داد نوار ترانه پخش کنند . اسرا به نشانه اعتراض به حیاط نیامدند . او دستور داد دیگر نوار نگذارند . او را برداشتند و فرد خبیثی را که از ناحیه پا در جنگ آسیب دیده بود جایش آوردند . او برای آزار بچه ها دستور داد ترانه پخش کنند . پنج روز اعتصاب غذا کردیم و مقابلشان ایستادیم . در این بین نگران آزاده هایی بودیم که در قاطع کناری ما بودند . می ترسیدیم آنها چون تازه اسیر شده اند تحملشان کم باشد . هر وقت موسیقی قطع می شد بلند صلوات می فرستادیم و یا شعار هیهات مناالذله سر می دادیم . یک بار شنیدیم از قاطع کناری هم صدای شعار شنیده می شود . خوب گوش سپردیم . آنها فریاد می زدند مرگ بر صدام ! اتششان از ما تند تر بود .
امتداد : البته منظور کارگردان اسرایی بود که قاچاقچی بودند نه رزمنده . . .
- فرض کن این طور بوده . ایا بین این همه سوژه و خاطرات پرافتخار باید بچسبیم به همین چند نقطه سیاه ؟ چه اولویتی را در نظر گرفتیم ؟ همه حقایق را گفتیم فقط همین مانده بود ؟ محمد قادری را چه کسی نشان بدهد ؟ آخوند بیاید شعار ورزشی بدهد ؟!!
امتداد : البته یک جای فیلم از هاچ بک و صندوق دار صحبت می شود در حالی که آن سال ها اصلا پرایدی در کار نبوده است . ضعف فیلمنامه را قبول دارم .
- فکر می کنم کتاب های اسارت از عدد چهارصد خیلی فراتر رفته است . این گنجینه را داشته باشیم و بخواهیم روشنفکر بازی در بیاوریم ؟
امتداد : آیا حالا احساس تکلیف نمی کنید که مثل اسارت نگذارید شبتان به راحتی صبح شود و صبحتان شب ؟ ! شما که قبول دارید این همه کار روی زمین مانده .
- چرا ! کوتاهی ها را قبول دارم . باید خود ایثارگران وارد عمل شوند . نمی شود منتظر بنیادهایی ماند که حتی ندانند سالگرد ورود آزادگان چه روزی است . این گروه را هم برای همین راه انداختیم . آزاده هایی که در پیام آزادگان هستند می توانستند در جاهای دیگر موقعیت های خوبی داشته باشند . ما معتقدیم گذشته ما سرمایه ما ست . هر کس با هر گرایش و سلیقه فکری در مسئله جنگ و دفاع مقدس با دیگران به نقطه اشتراک می رسد . همه باید گامی در این راستا بردارند . خانواده ایثارگران باید پای کار بیاید .
امتداد : آیا حقش نبود در این سال ها یک مرکزی را با عنوان آفرینش های هنری و ادبی آزادگان ایجاد می کردید ؟ بالاخره تنوع در محصول می تواند تأثیر خوبی در بیان حرف ها و اندیشه ها داشته باشد . الحمدلله منابع خوبی را جمع آوری کرده اید . ولی سطح شما این نیست . . .
- نیست ! نیست ! من هم قبول دارم . من دفاع نمی کنم . اما توان ما هم حدی دارد . من تجربه دارم کسانی را که برای اولین بار خاطره ای از اسارت را می شنوم دیده ام که گاه علقه ای هم به نظام ندارند اما یا احساس شرمندگی پیدا می کنند یا حس غرور . این یعنی زمینه وجود دارد . باید شأن مجاهد در جامعه باور شود . دو سال پیش سفری به فرانسه داشتم . رفتم برای بازدید از ایفل . جمعیت زیاد بود و نوبت به من نرسید . به شوخی به مسئول فرانسوی گفتم کارت جانبازی نشان بدهیم کارمان راه نمی افتد ؟ گفت چه کارتی است ؟ برایش توضیح دادم . کارم را راه انداخت . گفت فرقی نمی کند . قربانیان جنگ اهل هر کشوری باشند این حق را دارند . آفریننده های این حماسه ها را باید معرفی کرد . دیشب مراسمی بود برای تجلیل از ایثارگران . ایثارگرانش کجا بودند ؟! کار دولتی جواب نمی دهد . این برنامه ها را باید خود ایثارگران انجام دهند . شأن ایثارگر که جا بیفتد احساس دین هم در دیگران تقویت می شود .
امتداد : در دیدار اخیر دست اندرکاران کتاب دا با مقام معظم رهبری ایشان نسبت به خطر تحریف تاریخ هشدار دادند . . .
- درست است . الحمدلله رهبر عزیز بر مسائل فرهنگی اشراف خوبی دارند . برخی از همین آثار ، این خطر را گوشزد می کنند . اسارت در خلأ اتفاق افتاد . بدون دوربین و ابزار ثبت . برای همین شما هر چه بسازی و به نام اسارت به خورد جامعه بدهی ممکن است زود پذیرفته شود . شش سال اسیر بودم . اردوگاه های مختلفی را دیدم . هجده سال در کارهای مربوط به آزاده ها هستم . فضای اسارت یکی از پاک ترین فضا هایی بود که دیدم . جمع منزهی بود . حتی از این تک ! زدن ها و کش رفتن ها هم خبری نبود . یک بار در سینما خانمی بعد از دیدن فیلم به کارگردان که اتفاقا کنار یک آزاده ای نشسته بود ضمن تقدیر و تشکر گفت اگر اسارت این بود شکر خدا خیلی هم بد نبود ! فضای واقعی اسارت که ناظران صلیب را به حیرت وامی داشت چه کسی باید بیان کند . این تحریف تاریخ نیست ؟ امان از این روشنفکر بازی ها .
امتداد : یکی از راه های مقابله با تحریف ، نظارت بیشتر است . متأسفانه برای ارائه آثار مرتبط با اسارت نظارت خاصی وجود ندارد . یعنی اگر من همین الان کتابی را بر اساس تخیل بنویسم و مدعی شوم این ها خاطرات واقعی من مثلا از اردوگاه چهارده است کسی مدرکی نمی خواهد .
- نظارت باید باشد . اما اگر دلسوزی و احساس تعلق به فرهنگ دفاع مقدس را ایجاد کنیم نظارت هم که نباشد کارها کیفیت بالاتری پیدا می کند .
امتداد : بعضی ها معتقدند چون آزاده ها بعد از رحلت مرحوم ابوترابی نتوانستند فرد دیگری مثلا حاج آقا صالح ابادی یا احدی یا جمشیدی و . . . را به عنوان بزرگ خودشان جایگزین کنند مورد اجحاف قرار گرفته اند .
- نه این طور نیست . مگر جانبازها بزرگتری دارند یا خانواده ای شهدا . اما خودشان تشکل هایی را راه انداخته اند . شاید قرار باشد اسرا کمتر دیده شوند ! شاید هنوز بعضی ها فکر می کنند تجلیل از اسرا یعنی تجلیل از اسارت . در حالی که باید گفت تجلیل از آزادگان یعنی تجلیل از آزادگی . اما به هر حال اسارت هم بخشی از جنگ است . جنگ خسارت دارد . جراحت دارد . اینها جزئ لاینفک یک جنگ است . ما متأسفانه هیچ گونه آموزشی برای اسارت ندیده بودیم . موقع بازجویی وقتی می پرسیدند که مثلا چه قدر نیرو توی خط است مردد بودیم بگوییم کم بهتر است یا زیاد ؟ کدام یک به نفع جبهه ماست ؟ همان اوایل یک سرگرد ارتشی هم کنار ما بود . او معلوماتی داشت که خیلی به دردمان خورد . مثلا او به ما گفت که چند روزی صبر کنید و درگیر نشوید تا صلیب شما را ثبت نام کند آن وقت دستتان بازتر است . ما تا آن روز اصلا نمی دانستیم صلیب چیست و چه مسئولیتی دارد .
امتداد : بسیاری از آثاری که درباره اسارت تولید شده بیشتر درباره موصل است . بعضی ها این را یک آسیب می دانند .نیمی از اردوگاه ها اسرای مفقودالاثر بودند که امروز خیلی مظلوم واقع شده اند .
- امروز تهرانی ها در جنگ چه قدر دیده می شوند ؟ اسم دوکوهه چه قدر سر زبان هاست ؟ عقبه های دیگر فراموش شده اند . اسم چند سردار شهید بزرگ شده است . اما درباره محمد بروجردی ، محمد ابراهیم جعفرزاده ، مجید بقایی که فرماندهان زیر دستش امروز از او آشناترند و . . . چقدر شناخت داریم ؟ اخیرا دهلران بودم . می گفتند این جا آن قدر اتفاقات ریز و درشت افتاده اما اسم خوزستان بیشتر مطرح است . بعضی مسائل اجتناب ناپذیر است که نباید توجیه کرد . اسرای موصل قدیمی ترند . مرحوم ابوترابی هم بیشتر در اردوگاه های موصل بود . بعد از اسارت هم اسرای موصل در مجموع شناخته شده تر هستند . این مسائل به طور ناخواسته باعث این اتفاق شده است . من می دانم اسرایی که شاید فقط دوسال در بند بودند سختی هایی کشیدند که ما چون مفقودالاثر نبودیم و در صلیب اسممان موجود بود اینها را ندیدیم . با آزاده های تکریت 11 نشسته بودیم حوادثی را نقل کردند که پیش خودم گفتم یک سال اسارت اینها با شش سال اسارت من برابری می کند . اما باور کنید عمدی در کار نبوده است . در همین موسسه الان از اردوگاه های یازده و دوازده و هجده هم بزرگوارانی مشغول به فعالیت هستند . پیام آزادگان تا کنون شصت جلد کتاب ، سی مستند ، چهل همایش و چند ویژه نامه را منتشر و برگزار کرده است که سعی ما بر این است خلأهای موجود را در حد توان جبران کنیم .
امتداد : از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید متشکریم .
آزادگان بر زمین مانده !
قرار بود بنویسم سوژه های بر زمین مانده ؛ اما همین تیتر مناسب تر است : آزادگان بر زمین مانده ! آزادگانی که فراز و نشیب های زندگی هر کدامشان خاطراتی آموزنده و شنیدنی است . از زاویه دیگری هم می توان به این عنوان نگاه کرد . آزاده هایی که لطف خدا باعث شده هنوز در بین ما باقی بمانند . نگاهی به آمار آزادگانی که هر از گاه بر اثر فشارها و سختی های دوران اسارت دچار عارضه ای شده و از میان ما رخت بر می بندند ضرورت اغتنام از فرصت های باقی مانده را گوشزد می نماید .
اردوگاه های اسارت ، نمادی از یک جامعه کوچک بود . تجمع اقوام با رویکردها و سلایق متفاوت ، تجربه ای را رقم زد که بهره گیری از آن می تواند راهگشای بسیاری از معضلات اجتماعی قرار بگیرد .
مدیریت در اسارت ، خلاقیت ها و نو آوری ها ، فعالیت های فرهنگی و . . . نیز نمونه های دیگری از تجربیات گرانسنگ دوران پرافتخار اسارت است که دردمندانه باید گفت مورد غفلت و فراموشی قرار گرفته است .
کدام مسئول فرهنگی خبر دارد جنگ نرم فرهنگی در اردوگاه هفت در شهر رومادی عراق چگونه رقم خورد ؟ آن جا که به رغم برتری ابزاری دشمن برای تأثیرگذاری بر اسرای کم سن و سال ایرانی ، تمام توطئه ها با رهبری فکری طلبه ای جوان به نام عیسی نریموسا ناکام ماند و یک بار دیگر ثابت شد که برتری ایمان و عقیده بر پول و امکانات ، اصلی خدشه ناپذیر است .
علی اصغر صالح آبادی را چه کسی می شناسد ؟ روحانی دوست داشتنی و بزرگواری که هم اکنون امامت جمعه شهر کهک در استان قم را برعهده دارد . اوج افتخار آفرینی او و یارانش در اردوگاه موصل ، مربوط می شود به جریان زیارت کربلای اباعبدالله علیه السلام . شاید نسل های بعد با آن شناختی که از فضای غیرانسانی اسارت و توحش سربازان عراقی پیدا می کنند باورشان نشود این روحانی ریزاندام با پافشاری و استقامت خود توانسته است از افسر استخبارات بعث ، تعهد کتبی بگیرد که زیارت اسرای ایرانی مورد بهره برداری تبلیغی به نفع رژیم صدام واقع نشود .
کدام فیلم یا کتابی را سراغ دارید که نشان داده باشد اسرای ایرانی در اردوگاه بعقوبه در اوج غربت و مظلومیت با پایمردی خود نماز جمعه ! را با امامت حجت الاسلام باطنی برگزار کرده اند ؟
علی حبیبی ، مرزبان جوان و باغیرت ایرانی در اردوگاه شش ، عراقی ها را مجاب کرد تا اذیت و آزار اسرای ایرانی را به حداقل برسانند . مبادا روزی نام شهسواری را فراموش کنیم . همان بزرگ مرد معلمی که در مقابل دوربین های خبری دنیا خطر شهادت را به جان خرید و غریو مرگ بر صدام ضد اسلام را در گوش تاریخ ماندگار ساخت . طحانیان کودکی کم سن و سال بود که مصاحبه با خبرنگار زن هندی را به رعایت حجاب کامل او منوط کرد و با صدای کودکانه اش پیام آزادگی را این گونه طنین انداز ساخت : ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
شهاب الدین شهبازی را باید بشناسید . سرگرد دلاور ارتشی که وصف جوانمردی هایش هر شنونده ای را به وجد می آورد .
بدن سید فاضل موسوی شرحی از دلدادگی فرزندان حضرت روح الله است . هنوز هم جای اتو و دیگر ابزار شکنجه بر پیکر او خودنمایی می کند . سید فاضل ها همه این دردها را در خود فرو ریختند تا دشمن با ارتحال پیرمرادشان خمینی کبیر احساس شادمانی نکند . احمد روزبهانی سند زنده تهاجم ارتش بعث است . او فرمانده سپاه پاوه بود . جاویدالاثر احمد متوسلیان معاونت او را برعهده داشت . روزبهانی در سال پنجاه و هشت به اسارت دشمن درآمد . یعنی درست یک سال قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی . حسین درچه ای فرمانده شهید برونسی بود در تیپ جوادالائمه علیه السلام . دشمن می دانست فرمانده تیپ را به اسارت درآورده اما تا آخر نفهمید همین جوان ساده ای که خودش را انگشترساز مشهدی معرفی کرده و به ادعای خود به زور ! وارد جنگ شده همان فرمانده دلیری است که حماسه هایش کمر دشمن را شکسته است . حسین درچه ای در اسارت ، مدل جدیدی از خط فارسی را ابداع کرد که دو جور خوانده می شود . او از این طریق قصد داشت اخبار اسارت را به ایران منتقل کند . هنر او در ایفای نقش ! آن قدر بالا بود که حتی پزشکان متخصص صلیب نیز بیماری اش را باور کردند و او را دو سال زودتر از سایر اسرا با اسیران بیمار عراقی مبادله نمودند . یاد روضه های زینبی به خیر . آن جا که برخی مردم عراق با دیدن اسرای تشنه و دست و پا بسته ایرانی هر چه به دستشان می رسید نثار پیکر مجروح کاروان اسارت می کردند . زمزمه های اسرا به یاد طفلان یتیم امام عشق ، شنیدنی بود . یاد علی اصغر رنجبر به خیر . جوانی اهل فارس بود که فقط چند ساعت در اسارت دشمن ماند . خون زیادی از او رفته بود و در گرمای طاقت فرسای تابستان فقط طلب چند قطره آب داشت . بعثی ها او را از سایرین جدا کردند و درست زیر آفتاب نشاندند . آب یخ را مقابل نگاهش گرفتند . چشمان خسته و نیمه باز او داشت امیدوار می شد که به یک باره قطرات آب را به زمین ریختند و قهقهه سر دادند . صدای علی اصغر از ته حلقوم مبارکش شنیده می شد : آب . . . آب . . . دقایقی طول نکشید که از کوثر گوارای حق ، سیراب شد و شهد شهادت نوشید . فضل الله ظهوریان با ضربه جمعه ، سرباز خبیث عراقی در اردوگاه موصل فلج شد . چندی بعد با اسرای بیمار عراقی مبادله شد . وقتی از علی بن موسی الرضاعلیه السلام شفا گرفت عکسش را برای اسرا فرستاد تا رهروان عاشورا بدانند بی صاحب نیستند . حسین لشکری را آقا سیدالاسرا لقب داد . ارتشی دلاوری که بیشترین زمان را در اسارت با سختی فراوان سپری کرد . او زن و فرزند داشت ، شکنجه را تحمل کرد ، هجده سال را در تاریکی سلول ها ی اسارت گذراند اما حاضر نشد جلوی دوربین عراقی ها برود و برای خوش آمد اربابان غربی آنها ایران را آغازگر جنگ معرفی نماید . سختی اسارت فقط تونل مرگ نبود . شکسته شدن هیبت یک مرد را چه کسی می تواند بازگو کند ؟ مرد مظهر جلال خداست . می دانید وقتی یک مرد در جوانی به دلیل بیماری سخت و جانکاه خود مجبور باشد حتی برای قضای حاجت به اسیری دیگر اتکا کند چه بر سرش می آید و چگونه از درون در خود می پیچد ؟ از نامه های دروغین منافقین خبیث چه خبر داریم ؟ وقتی با تقلید خط یکی از نزدیکان اسرا به او خبر می دادند همسرش رهایش کرده ، فرزندش مرده و . . . طعم سرنوشت نامعلوم را انشالله هیچ گاه نچشیم . آیا می دانیم بیش از نیمی از اسرا به دور از نگاه صلیب سرخ نگاه داری شده و به اصطلاح مفقودالاثر بوده اند . اسرای مفقودالاثر از همه مظلوم تر بودند زیرا در صورت کشته شدن توسط دژخیمان بعث نیز کسی سراغی از آنها نمی گرفت . با این حال رشادت هایی از ایثار و ایمان آنان رقم خورده است که در تاریخ هیچ ملتی به چشم نمی آید .
حالا کتاب های درسی را ورق بزنید . آیا می توانید نامی از طلایه دار نسل بوتراب ، سید علی اکبر ابوترابی پیدا کنید ؟ از محمدجواد تندگویان چطور ؟ وزیر نفتی که می توانست زیر کولر و پشت میز امارت بنشیند و از تهران همه چیز را کنترل کند اما نماند تا نشان دهد وزیر شدن در دولت اسلام با عافیت طلبی منافات دارد .
معنای آزادگی را باید از زندانبانان عراقی پرسید . شاید هیچ اردوگاهی نبوده است که سربازان دشمن با حقارت و سرشکستگی این عبارت را بر زبان نیاورده باشند که : انگار ما این جا اسیر شما هستیم .
فرق آزادی و آزادگی را فرزندان روح الله در عمل تفسیر کرده اند . آن چه بیان شد گوشه هایی بسیار کوچک از عظمت فرهنگی تابناک است که تبیین آن نسل های آتی انقلاب را در برابر آفت های زمانه بیمه می کند . از اجحاف ها و کوتاهی ها که بگذریم امروز رسالتی بس بزرگ گریبانگیر همه فعالان عرصه فرهنگی است . گنجینه تابناک آزادگی رو به فراموشی است . هشدار ! که تاوان غفلت ما تنها به خسران این جهانی ختم نخواهد شد .
هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله . سید حمید مشتاقی نیا
به یاد زنانی که آزاده اند
.
.
.
بسمه تعالی
به یاد زنانی که آزاده اند
به قلم سرکار خانم فاطمه باکری
هر صفحه اش را که ورق می زنی باز میرسی به همان نقطه اول « ایمان »
هر خاطره را که مرور می کنی باز میرسی به همان نقطه اول « ایمان »
از لابلای دردها ، رنجها ، شکنجه ها ، فراقها ، محرومیت ها و تنهایی ها باز هم میرسی به همان نقطه اول « ایمان »
تنها ایمان است که همه این سختی ها را قابل تحمل می کند . ایمان است که دشمن سفاک را درهم می شکند و به « اسیر » عزت و عظمت می دهد . این ایمان است که غرور فرمانده بعثی را جریحه دار و او را حیران می کند . این ایمان است که دشمن را خلع سلاح کرده و به اسیر تاب مقاومت می دهدو چه زیبا فرمود رهبر فرزانه انقلاب درباره انقلابی که خمینی کبیر آن مجاهد وارسته بنیان آن را بنا نهاد که « انقلاب ایمان است ، اعتقاد است ، دین است ، دین که از انسان فاصله نمی گیرد »و این ایمان انقلابی چه جبروتی و باشکوه است وقتی در قلب زن مسلمان اسیر جای می گیرد و هیمنه دشمن را در هم می شکند . قطره باران که ببارد رود می شود . رود که جاری شود از لابلای سنگ ها راهش را پیدا می کند تا دریا شود . دریا که متلاطم شود صخره ها را درهم می کوبد تا به اقیانوس برسد . امام خمینی قطره بارانی بود از جانب رب رحیم که « فاطمه و معصومه و حلیمه و مریم و ... » را هم در کنار مردان آزاده و وارسته ، به مجاهدتی شگرف آن هم در زندان های رژیم بعثی عراق کشاند و چنان جلوه ای از خود نشان داد که دشمن متجاوز را به زانو درآورد و حالا جلواتش از ایران ـ قلب اردوگاه اسلام ـ به فلسطین و لبنان می تابد و راه را روشن و نورانی کرده است . دختران انقلابی خمینی کبیر آن قدر باعظمتند که شرح زوایای پیدا و پنهان دوران اسارت آنان در این مقال کوتاه نمی گنجد و ما فقط به ذکر گوشه هایی از درد و رنج آنان که در سایه ایمان و معنویت قابل تحمل بود ، فهرست وار می پردازیم .
باید می ماندم
خانم فاطمه ناهیدی که در رشته مامایی از دانشگاه شهید بهشتی فارغ التحصیل شده درباره دلیل حضورش در جبهه می گوید :« احساس می کردم وظیفه دارم در جبهه بمانم . اگر هیچ کاری نمی توانم بکنم حضور من به عنوان یک زن می تواند باعث قوت قلب رزمندگان شود . نقش زنان را در پیروزی انقلاب دیده بودم و در خیلی موارد زنان عامل تهییج و حرکت مردان بودند . باید می ماندم و از انقلابم ، از مملکتم دفاع می کردم . توکل کردم به خدا . صبح از آن همه تردید و دلهره خبری نبود . ( ماهنامه شاهد یاران / ش 9 / ص46 )
انگار چیز عجیبی دیده باشد
لحظه اسارت لحظه سختی است . هزار فکر جورواجور به ذهن آدم خطور می کند . دلهره و اضطراب و از همه سخت تر انتظار اینکه چه اتفاقی می افتد کشنده است اما در آن لحظه سخت فقط یک چیز آرامش بخش است و به همه این اضطرابها خاتمه می دهد و آن « یاد خدا» ست . « من را که گرفتند شادی کردند ، هلهله کردند ، تیر هوایی زدند . چندش آور بود . با خودم کلنجار می رفتم . باید آرام می شدم . باید باور می کردم اسارت را . نشستم با خودم فکر کردم . احساس می کردم این من نیستم که اسیر شده ام . من یک زن ایرانی مسلمان هستم و باید چهره ی واقعی او را نشان می دادم . خودم را سپردم دست خدا و خواستم کمکم کند . نزدیک ظهر بود . سربازی را فرستاده بودند مراقبم باشد . بلد نبودم به زبان عربی حرف بزنم . با ایما و اشاره به او گفتم می خواهم نماز بخوانم . رفت از فرمان دهشان اجازه گرفت . دست و پایم را باز کرد و از آن گودال مرا برد جای دیگر . سر تا پایم خاکی بود . مانتوم پر از لکه های خون شده بود . تیمم کردم و نماز خواندم . او زل زده بود و نگاهم می کرد . انگار چیز عجیبی دیده باشد ...» ( دوره ی درهای بسته ،صص15 ـ 16)
با خون دستم نوشتم الله اکبر
شرایط سخت زندان ، کمبود وسایل بهداشتی ، وجود حشرات و حیوانات موذی که سلامتی آنان را تهدید می کرد ، عدم اطلاع صلیب سرخ از حضور آنان و بی اطلاعی خانواده ها و فشارهای روحی و... همه دلایلی بودند که باعث شد این چهار بانوی صبور را به فکر اعتصاب غذا بیندازد اما اعتصابی که با شکنجه ای سخت شروع شود و با ریختن خون و کبود شدن ادامه پیدا کند کمر دشمن را خواهد شکست .
« غسل شهادت کردیم . به نگهبان گفتیم می خواهیم رییس زندان را ببینیم . می خواستیم اتمام حجت کنیم . به مسخره گرفت . گفت من رییس زندانم چکار دارید ؟ گفتم اگر نیاوریدش هر اتفاقی افتاد مسوولیتش با خودتان . ما ساکت نمی مانیم . گفت رییس زندان نمی آید هر کار می خواهید بکنید . ما شروع کردیم به در زدن و شعار دادن . بچه ها از سلول های دیگر فکر کرده بودند چی شده . آمده بودند از زیر در اعتراض می کردند که با ما چکار دارند . یکی از نگهبان ها که اسمش را ژنرال گذاشته بودیم عصبانی شده در را باز کرد . آمد تو . تهدید کرد که اگر ساکت نشوید می زنمتان . حلیمه داد زد :« هان چیه ؟ کی را می ترسانی ؟» نتوانست این برخورد شجاعانه او را تحمل کند . در سلول را پشت سرش بست و با کابلی که به دستش بود افتاد به جان ما . مثل دیوانه ها به سر و صورت مان می زد و عربده می کشید . من تا می توانستم هر اتفاقی می افتاد بلند بلند می گفتم که زندانهای دیگر بشنوند . معصومه را کنج حمام گیر آورده بود و می زد . حلیمه همیشه ناخن هایش را بلند نگه می داشت . می گفت می خواهم اگر عراقی ها به ما حمله کردند با ناخن هایم چشمان شان را در بیاورم . یکدفعه حلیمه دوید و چنگ انداخت توی صورتش . همه به سرباز عراقی حمله کردیم و کابل را از دست ژنرال گرفتیم . یکی از بچه ها شروع کرد به زدن . او هم تا دید هوا پس است از آنجا زد بیرون ... صورت و بدن مان زخمی شده بود . من ناخنم افتاده بود و خون می آمد . زیر ناخن های آذر خون مرده بود . جای کابل روی صورت حلیمه کبود شده بود . من با خون دستم روی دریچه نوشتم « الله اکبر ، لا اله الا الله »فکر می کردم خود الله اکبر کوبنده است اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتما خیلی تاثیر می گذارد . می خواستم هر کس آمد دریچه را باز کرد ببیند . می خواستم خودشان ببینند چقدرجنایتکارند . ( ماهنامه شاهد یاران /ش 9 /ص 48 )
هزار بار
میان انواع و اقسام شکنجه ها تنها خدا فریادرس می شد و ملجا و پناهگاهی که آرامش را در رگهای آنان جاری می ساخت .« نمازهایمان که تمام می شد دعا می خواندیم . سر و صدای دعا خواندنمان مصیبتی شده بود برای نگه بان ها . هر طوری بود می خواستند ما را ساکت کنند . ( روزگاران ، ص20 ) این ذکر و دعا و توسل هم به خودشان روحیه می داد و هم به مردانی که در سلول های بغلی اسیر بودند . « توی سلول انفرادی الرشید تنها چیزی که ما را به هم وصل می کرد ، دعا بود . وقت نماز که می شد یکی توی سلولش بلند اذان می گفت . نماز که تمام می شد دعاهایی را که حفظ بودیم بلند بلند می خواندیم . گاهی عراقی ها می ریختند توی سلول ها و می زدندمان . بعضی ها زیر مشت و لگد هم قرآن می خواندند . خواهرها بعد از نماز مغرب و عشا امن یجیب می خواندند . پانصد بار ، هزار بار ، گاهی یک ساعت تمام . ( روزگاران / ص15)
اشدا علی الکفار
دلشان که در برابر خدا خاضع و خاشع بود خدا هم هیبت آنان را در دل بعثی ها می انداخت و می شدند مصداق اشدا علی الکفار .« آن شب باران شدیدی می آمد و آب خیلی زیادی افتاده بود داخل محوطه اردوگاه ... خواهرها در محوطه ای که وسط اردوگاه بود و با اردوگاه ما فاصله داشت بودند و بیشتر در معرض این سیلاب قرار می گرفتند . آب رفته بود داخل محوطه آنها و شرایطی پیش آمده بود که عراقی ها مجبور شده بودند که آنها را منتقل کنند به یک قسمت دیگر ... دیدیم عراقی ها آمدند و همان مامور بعثی یعنی محمودی آمد ... او اخلاق عجیبی داشت و هر موقع می آمد با دو تا سگ می آمد . یک سگ تازی داشت که لباس هم تنش می کرد . همیشه قلاده دستش بود و با این سگ می آمد اردوگاه . یادم هست آن شب آمد و خیلی سرو صدا کرد که ... بگیرید بخوابید . اگر ببینم کسی بلند شده پدرش را در می آورم .. در همین حین من متوجه شدم سرو صداهایی از وسط اردوگاه می آید . کاملا معلوم بود که عده ای دارند از داخل آب رد می شوند . قسمت آن بود که من آن شب بلند شوم و آن صحنه را به چشم خودم ببینم ... محمودی هی به آنها می گفت :« زود باشید . زود باشید .» داشت با آنها حرف می زد و بلند بلند به آنها پرخاش می کرد . من بلند شدم رفتم پیش پنجره . محمودی با چند تا از این درجه دارها و سربازها که همراهش بودند دیدم دور خواهرها را گرفته بودند و داشتند آنها را می بردند .. نمی دانم محمودی چی می گفت ولی به چشم خودم دیدم که یکی از خواهرها که نفهمیدم کدامشان بود محکم زد توی گوش محمودی . محمودی آدمی بود قسی القلب و از هیچ کاری دریغ نمی کرد . یک جلاد به تمام معنا بود . مرخصی که می رفت بچه ها جشن می گرفتند ... آدمی بود که بدون هیچ عذری می زد . حتی بعضی موقع ها پنجه بوکس دستش می کرد و می زد . با حالت مست می آمد وسط اردوگاه ... اینقدر می زد که همه آنها را سیاه می کرد . فارسی هم بلد بود . بالاخره 10 سال توی ایران زمان شاه دوره ساواکیش را در شیراز گذرانده بود .... یک بعثی به تمام معنا بود . حالا محمودی با این شرایط و این ابهت که برای خودش داشت ـ آدمی که توقع داشت وارد اردوگاه که می شد همه اسیرها خبردار بایستند و وقتی وارد اردوگاه می شد اگر کسی جنب می خورد 100 نفر با کابل می ریختند سرش که این حرکت را کرده ـ نمی دانم چی گفت یکی از این خواهرها عصبانی شد زد توی گوش او ... محمودی کاری نمی توانست بکند . چون می دانست بچه های ما در مورد این خواهرها خیلی حساس هستند . می دانستند اگر یک وقت دست از پا خطا کنند اردوگاه به هم میریخت . البته آنها خودشان کوه بودند ... ( ماهنامه شاهد یاران /ش9/صص56،55)
رحما بینهم
اسایشگاه کناری ما جای اسرای عادی بود ... شب سوم و چهارم من را بردند آنجا . کنار آنها راحت تر بودم . آن شب نماز را به جماعت خواندیم . بعد از نماز محمد ـسرباز عراقی ـ من را صدا زد . یک ساندویچ برایم آورده بود . فکر می کرد خیلی لطف کرده . سه روز بود که به ما غذا نداده بودند . گفتم اگر ساندویچ هست برای همه بیاور وگرنه من هم مثل بقیه . آن ساندویچ هم شام خودش بود . دور و برش را نگاه می کرد و با اضطراب اصرار می کرد که بگیرم . ساندویچ را گرفتم . دادم به یکی از بچه ها که لقمه کند و به همه بدهد . بعد از اینکه همه مختصری از آن ساندویچ خوردند بلند شدم و رفتم تا از محمد تشکر کنم . محمد پشت پنجره بود . چشم هایش پر از اشک شده بود . گفت «تو مسلمانی، نه من » دو سه بار این را گفت ...(ماهنامه شاهد یاران /ش 9 / ص 47 )
خدا را با تمام وجود و تک تک سلول هایم لمس کردم
و او که فرمود « لقد خلقنا الانسان فی کبد » چه زیبا در آن تنگناهای سخت خودش را نشان می داد . « هیچ کس زندان و اسارت را دوست ندارد اما من در اسارت خدا را با تمام وجود و تک تک سلول هایم لمس کردم . به تمام سوالاتی که سالیان سال در ذهنم بود در آنجا از طریق خداوند بدون دسترسی به هیچ گونه منابعی دست یافته بودم . معنویت خاصی در آنجا حاکم بود . آنجا سرزمین امام حسین بود . سرزمین مولا امیرالمومنین بود . قطعا باید این احساس را می داشتم اما از همه اینها گذشته ارتباط با خدا و اینکه خداوند در تمامی لحظات حی و حاضر و ناظر بر ما بود . خداوند وجود خود را با امدادهای غیبی بسیار به من می شناساند . هر گاه که احساس می کردم دلم تنگ است و فضای اردوگاه و سلول قبلی برایم تنگ شده و بر وجودم فشار می آمد سکینه ای را خداوند بر دلم می گذاشت به گونه ای که حس می کردم این فضا از بهشت هم زیباتر است . هرچه بود خدا بود . دلم برای معنویت آن روزها تنگ می شود . دلم برای ارتباط زیبایم با خدا تنگ می شود . دلم برای صفای قلب خودم که خداوند به من هدیه داده بود تنگ می شود . دلم برای عشق و ایمان تنگ می شود ولی هرگز دوست ندارم زندان بروم و شکنجه های آن روز را دوباره تجربه کنم . ولی اگر آن معنویت باز سراغم بیاید حاضرم بدترین زندان ها را تحمل کنم و از زندان جسم خارج شوم . ( ماهنامه شاهد یاران /ش9 / ص49)
کاش بشکند قلمی که نمی تواند حق مطلب را ادا کند. کاش بشکند ...
علی کریمی سوابق درخشانی در فوتبال دارد . او نقش برجسته ای در فوتبال ملی داشته است . او را جادوگر یا مارادونای فوتبال آسیا لقب داده اند . جایگاه او در بین دوستداران فوتبال آن قدر پر رنگ بود که عدم دعوتش به تیم ملی از سوی علی دایی ، بهترین گل زن جهان را با چالشی دست و پاگیر مواجه ساخت . کریمی یک ستاره است . یک قهرمان ؛ او یک چهره شاخص است . در تاریخ فوتبال این مرز و بوم نام علی کریمی هیچ گاه به فراموشی سپرده نخواهد شد اما . . . .
علی کریمی قانون شکنی کرد . گذشته و سوابق درخشان او ، مانع قاطعیت و سرعت در برخورد با خطایش نگردید حتی اگر در منظر برخی به پاس قانون شکنی های جسورانه اش ، مقام قهرمانی پوشالی را به چنگ آورد . اخراج علی کریمی از تیم استیل آذین هر چه قدر هم که حاشیه داشته باشد مورد دلخوشی و ستایش کسانی قرار دراد که سال هاست دنبال بارقه ای از حرمت اخلاق و تعهد حرفه ای در فوتبال این مرز و بوم بوده اند .
راستی اگر به اتهامات سیاسی و اقتصادی همه دانه درشت ها و چهره های شاخص این کشور نیز بی توجه به سوابق و خدماتشان با سرعت و قاطعیت رسیدگی می شد امروز وضع ما به آن جا می رسید که نوکران جیره خوار غرب و عرب بعد از تحمیل فجایع ناگوار فتنه ، بر مسند طلب نشسته و داد تظلم به آستان اربابان جهان خوار خویش بگسترانند ؟
یادم نمی رود . دقیقاً سوم خرداد همین سال بود . برای اولین بار به حوزه هنری رفته بودم . با نخستین فردی که برخورد کردم پیرمرد خوش روحیه ای بود که کارهای خدماتی آن مرکز را انجام می داد . معروف بود به حاج انوار . برخلاف چهره خسته و جسم ضعیفش ، بسیار اهل ذوق و گشاده رو بود . وقتی فهمید از قم آمده ام بیشتر تحویل گرفت . دلش هوای زیارت داشت . نیم ساعتی هم کلام شدیم . از ماجرایی برایم گفت که در نوروز امسال با آن مواجه شده بود .
می گفت وقتی به خانه رسید احساس خستگی داشت . فکر کرد خوابش می آید . گردنش شل شد و . . .
بیدار که شد دید دور و برش شلوغ است . صدای گریه و شیون بلند شده بود . بنده خدا جا خورد . گفت شما را به خدا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگویید طاقت شنیدنش را دارم ! هر چه گفتند تو مرده بودی ، باورش نشد . می گفت نه ، خوابم برده بود .. ..
از استادی اهل طریق شنیده بودم که خدا به بعضی ها فرصتی دوباره می دهد تا اگر کار نیمه تمامی دارند به اتمام برسانند و . . . این گونه افراد به طور معمول عمر زیادی نخواهند داشت .
نیمه اول حرف استاد را به پیرمرد گفتم تا شکرگذار و غنیمت دان باشد . نیمه دیگرش را حیا کردم .
روزهای بعد لابه لای صحبت ها از او خواستم فرصت زیارت امام عشق را از دست ندهد . شوق کربلا داشت اما دلیلش برای نرفتن موجه بود . حاج انوار یازده فرزند صالح را تربیت کرده بود تا انشالله اعمالشان باقیات الصالحات او محسوب شود .
ساعتی پیش شنیدم نماز صبح امروز را میهمان بارگاه کبریایی حق بود . امیدوارم صفای باطن این پیرمرد در ماه ضیافت الهی ، بهانه مغفرت و شادی ابدی روحش باشد .
دوستان انشالله فریضه لیلة الدفن را امشب به یاد آن مرحوم فراموش نخواهند کرد .
اخیراً در وصف تقوای کم نظیر یکی از علمای شرق کشور مطلبی خواندم که بسیار شگفت انگیز بود . از تقوای این بزرگوار همین بس که می ترسد نام " شهید " را برای مدافعان گلگون کفن این خاک به کار ببرد !! می گوید : کشته شدگان جنگ . البته برایشان دعا می کند و فاتحه می فرستد و . . .
نمی دانم این عالم (؟) از مصطفی چمران ، سیدحسین علم الهدی ، سید محمد علی جهان آرا ، عباس بابایی ، صیاد شیرازی و . . . چه می داند ؛ از صدام و آمریکا و اسرائیل و . . . چطور ؟ اما . . . .
یاد گفتارهای معنوی شهید مرتضی مطهری افتادم (ص57-59) :
" در میان اصحاب امیرالمؤمنین مردی را داریم به نام ربیع بن خثیم همین خواجه ربیع معروف که قبری منسوب به او در مشهد است . حالا این قبر او هست یا نه من یقین ندارم و اطلاعم در این زمینه کافی نیست ولی در این که او را یکی از زهّاد ثمانیه یعنی یکی از هشت زاهد معروف دنیای اسلام می شمارند ، شکی نیست . ربیع بن خثیم اینقدر کارش به زهد و عبادت کشیده بود که در دوران آخر عمرش قبر خودش را کنده بود می خوابید و خود را نصیحت و موعظه می کرد . می گفت : یادت نرود عاقبت باید بیایی اینجا .
تنها جمله ای که غیر از ذکر و دعا از او شنیدند آن وقتی بود که اطلاع پیدا کرد که مردم حسین بن علی فرزند عزیز پیغمبر را شهید کرده اند ، چند کلمه گفت در اظهار تأثر و تأسف از چنین حادثه ای : وای بر این امت که فرزند پیغمبرشان را شهید کردند .
می گویند بعدها استغفار می کرد که چرا من این چند کلمه را که غیر ذکر بود به زبان آوردم .
همین آدم در دوران امیرالمومنین علی علیه السلام جزو سپاهیان ایشان بوده است . یک روز آمد خدمت امیرالمومنین عرض کرد : یا امیرالمومنین ! ما درباره این جنگ ، شک و تردید داریم ، می ترسیم این جنگ ، جنگ شرعی نباشد (!!) چرا؟ چون ما داریم با اهل قبله می جنگیم که آنها مثل ما شهادتین می گویند ، مثل ما نماز می خوانند ، مثل ما رو به قبله می ایستند . و از طرفی شیعه امیرالمومنین بود نمی خواست کناره گیری کند گفت یاامیرالمومنین ! خواهش می کنم به من کاری را واگذار کنید که در آن شک وجود نداشته باشد . امیرالمومنین هم فرمود بسیار خوب اگر تو شک می کنی پس من تو را به جای دیگری می فرستم . . . . .
این نمونه ای بود از زهّاد و عبّادی که در آن زمان بودند . این زهد و عبادت چقدر ارزش دارد ؟ این ، ارزش ندارد که آدم در رکاب مردی مانند علی باشد اما در راهی که علی دارد راهنمائی می کند و در آن جایی که علی فرمان جهاد می دهد شک کند که آیا این درست است یا نادرست ؟!! . . . .این چه ارزشی دارد ؟ اسلام بصیرت می خواهد . هم عمل می خواهد و هم بصیرت . این آدم ( خواجه ربیع ) بصیرت ندارد . در دوران ستمگری مانند معاویه و ستمگرتری مانند یزید بن معاویه زندگی می کند ، معاویه ای که دین خدا را دارد زیر و رو می کند . یزیدی که بزرگترین جنایت ها را در تاریخ اسلام مرتکب می شود و تمام زحمات پیغمبر دارد هدر می رود ، آقا رفته یک گوشه ای را انتخاب کرده شب و روز دائماً مشغول نماز خواندن است و جز ذکر خدا کلمه دیگری به زبانش نمی آید . یک جمله ای هم که به عنوان اظهار تأسف از شهادت حسین بن علی علیه السلام می گوید پشیمان می شود که این ، حرف دنیا شد ، چرا به جای آن ، سبحان الله ، الحمدلله نگفتم ؟! . . . . لایری الجاهل الا مفرطا او مفرطا . جاهل یا تند می رود یا کند . . . . "
من واقعاً بابت این پست عذر می خواهم . ولی باور کنید نتوانستم در برابر این تبلیغ بازرگانی سکوت کنم .
به نظر من این بابای بزرگواری که نام کارخانه ماءالشعیرش را گذاشته جوجو !! یک چیزی اش می شود . شاید به اش بر بخورد و بخواهد شکایت کند اما آخر این هم شد اسم ، بنده خدا ؟!
طرف بیاید داخل مغازه جلوی زن و بچه مردم بگوید : آقا ! ببخشید جوجو دارید ؟!!
یا مثلاً بگوید ماء الشعیر می خواهم . مغازه دار بپرسد : جوجو بدهم خدمتتان ؟ یا جوجو میل دارید ؟!!
آخر برادر من شما هم با این سلیقه ات . این چیزها را که من نباید بگویم به شما ، عزیزجان !
آیا رئیس دستگاه قضا محاکمه خواهد شد ؟!
با جمعی از دوستان دانشجو و طلبه در اتاقی نشسته بودیم . بنا به علتی ، حال همه گرفته بود و کسی دل و دماغ صحبت نداشت . ساعت چهارده شده بود . یکی برخاست و برای شنیدن اخبار ، تلویزیون را روشن کرد . به مناسبت هفته قوه قضائیه ، رئیس دستگاه عدلیه سخنانی را بیان فرموده بود . جمله ای از ایشان نقل شد به این مضمون : با عوامل فتنه به شدت برخورد کرده ایم !!
باور کنید کسی تیکه ای نینداخت و مزاحی نکرد . اصلاً کلمه ای رد و بدل نشد . ناگهان جماعت مثل بمب منفجر شدند و صدای قهقهه شان در و دیوار را به لرزه درآورد ! من هم خندیدم ؛ اما . . . .
دلم سوخت . آقا صادق لاریجانی را در زمان سرپرستی ایشان در مدرسه ولی عصر (عج) یکی دوباری زیارت کرده و از مصاحبتشان بهره برده ام . او عالمی بزرگ و از ذخائر اسلام است . کاش در قم می ماند ، ریشی سفید می کرد و مانند بسیاری دیگر از بزرگان منتظر دستبوسی مردم می ماند و این گونه دینش را به اسلام ادا می نمود !
موسوی و کروبی در حالی که سزایی کمتر از اعدام ندارند آزادانه به مصاحبه ها و فتنه انگیزی های خود ادامه می دهند . زهرا رهنورد ، محمد خاتمی ، صانعی ، محتشمی پور ، همسر و فرزندان هاشمی از گل نازک تر نشنیده اند . هادی غفاری روحانی نمای بی ادبی است که فایل صوتی اهانت او به آقا هنوز در شبکه های مجازی به چشم می خورد . او به همراه تعدادی دیگر از روحانیون خودباخته که گاه انتسابی با برخی نهادهای حوزوی قم داشته اند بارها در راهپیمایی های غیرقانونی تهران حضور پیدا کرده اند . آنها در حالی هنوز حتی یک احضاریه از دستگاه عدلیه دریافت نکرده اند که روحانی بسیجی حجت الاسلام جهانشاهی به دلیل پیاده روی انفرادی در اعتراض به مافیای زمین خواری ، به اتهام رفتار بر خلاف شئون روحانیت ؟! به احکامی چون زندان ، تبعید و خلع لباس محکوم گردید .
فتنه سازان زبان بازی چون حجاریان ، ابطحی ، عطریانفر و . . . نیز تنها چند روز را در زندان گذرانده اند . تاج زاده و . . . هر از گاه از زندان ! بیانیه صادر کرده و به جریان شوم فتنه ، تنفس مصنوعی می دهند . مرعشی به اصطلاح در زندان است اما هر بار در هر جلسه ای که فتنه گران حضور دارند ردی از او نیز به چشم می خورد . توهین و حملات ناجوانمردانه به شخص دوم مملکت همچنان در سطح مطبوعات ادامه دارد . جالب آن که روزنامه وطن امروز تنها به دلیل درج تیتری با عنوان "بهارستان جاسبی " به دستور مستقیم قاضی القضات ، تحت پیگرد قرار می گیرد . محمد جعفر بهداد به دلیل مسامحه کار خواندن لاریجانی در قبال فتنه گران ، به رغم برائت توسط هیئت منصفه ، با رأی قاضی به هفت ماه حبس محکوم می گردد .
طلاب جوانی که در اعتراض به کوتاهی علی لاریجانی در جریان اجحاف به قانون و نظر مقام معظم رهبری در مجلس شورای اسلامی ، با صدور اطلاعیه ای به طور نمادین رأی خود را از وی پس گرفتند مورد تعقیب قضائی قرار گرفته و مجبور به فرار از قم شده اند .
این روزها سران فتنه با نامه نگاری های متعدد به مراجع عظام و نیز شکایت از سربازان گمنام امام زمان (عج) در مقام مدعی ظاهر شده و با پررویی تمام ، بی توجه به جنایاتی که مرتکب شده اند خود را مظلوم و صاحب حق نشان داده و به طلبکاری از نظام روی آورد ه اند . . . .
این شاهکار سیاسی و قضایی است که افسرده ترین افراد را با شنیدن ادعای جدیت در برخورد با فتنه گران ، جانانه تر از هر طنزی ، به خنده ای عمیق وا می دارد . کاش وضعیت به گونه ای پیش می رفت که مورد استهزای دوستان خودی قرار نمی گرفتیم .
مبادا در پرتو مصلحت اندیشی های بی مبنا روزی را شاهد باشیم که فتنه گران ، بر مسند تظلم خواهی نشسته و پابرهنگان اسلام و انقلاب به جرم مقاومت در برابر زیاده طلبی سرسپردگان غرب ، تاوان ایمان و مجاهدت عاشورایی خویش را پس بدهند . این روند البته ریاست دستگاه عدل را نیز مصون نگاه نخواهد داشت .
امسال ماه رمضون انگار یه رنگ دیگه ای داره .سر همه سفره ای افطار عطر ظهور پیچیده . حس می کنم یه چیزایی داره تکون می خوره . برگه های ختم قرآنی پخش میشه که نیتشون ظهور آقاست . وقتی همه جا حرف از ظهوره حیفه که بچه مسلمونای فضای مجازی این فضا رو تکون ندن . میخوایم با مک بچه مسلمونای نت یه مرکز فساد آنلاین رو بمب گذاری کنیم .مرکزی که باعث شده هرکس در مقابل کوچکترین خواهش نفسانی بزرگترین و فاسد ترین فضا رو تجربه کنه . از چت روم های یاهو حرف میزنم . این چت روم ها پر از دام شده . پر از فساد . پر از گناه . در صورتی که میتونه بهترین فضا برای دعوت به دین باشه . برای نشوندن لبخندی روی صورت پر از غم آقامون ...بچه های حزب اللهی با حضور همزمان توی این چت روم ها می تونن فضا رو در دست بگیرن . فقط کافیه هرکس زمانهایی که آنلاینه توی این چت روم ها حضور داشته باشه . حتی اگه هیچ کاری نمیکنه فقط حضور داشته باشه . چون ظرفیت این رومها محدوده.ما نمی خوایم حمله کنیم یا خشم شب بزنیم فقط میخوایم کسایی رو که یه تلنگر برای افتادنشون کافیه از سقوط نجات بدیم .
کسانی که برای میخوان سرباز این عملیات باشن برای هماهنگی های بعدی در این وبلاگ http://www.jang-iran.blogfa.com/ کامنت بگذارن و یا به rahgozar.blue@gmail.com ایمیل بزنن
با آپ کردن این مطلب توی وبلاگهامون قدمی به سمت رضایت آقامون رداریم
یا علی
برای شروع حتما این آی دی رو ادد کنید : "rahgozar2007 ( برگرفته از وبلاگ دفتر جنگ)
گنجینه تابناک
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم مرداد 1389 ساعت 18:29 شماره پست: 506
بوی خاک ، عطر آسمان
خاطراتی از مرحوم ابوترابی که هیچ گاه نشنیده اید
سید حسین ابوترابی پنجاه و یک سال دارد . او برادر کوچکتر سید آزادگان مرحوم سید علی اکبر ابوترابی است که در قم به فعالیت های علمی و فرهنگی مشغول است . رفتار ، گفتار ، لهجه و نگاه و لبخند و . . . او عطر سید علی اکبر را می پراکند . کشف این گنجینه تابناک را مرهون راهنمایی داماد بزرگوارشان حجت الاسلام صالح آبادی هستیم .
گریه می کرد و شیر نمی خورد . مشکل تغذیه پیدا کرده بود . کاری از دست دکترهای قم بر نمی آمد . باید برای عمل او را به تهران می بردند . شب قبل از حرکت ، دل مادر بی تاب بود . پدر بزرگ ما سید محمد باقر علوی عالم عارفی بود که در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مدفون است . به مادرم گفت امشب توسل بگیر . همان شب با عنایت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام مشکل سید علی اکبر حل شد .
هشت سال یا ده سال بیشتر نداشت . آن موقع کوچه حرم که به مدرسه حجتیه ختم می شود مثل امروز پر از مسافرخانه نبود . تعداد بسیار زیادی از بچه ها هر روز توی کوچه سر و صدا داشتند و بازی می کردند . سید علی اکبر هم در شور و بازی سرآمد همه بود . اما بازیگوشی اش محدوده ای داشت . هر کاری را نمی کرد . هر حرفی را نمی زد . خانواده ها می آمدند پیش مادر ما و سفارش می کردند سید علی با بچه آنها بیشتر دمخور شود .
پدر بزرگ که فوت کرد وضع زندگی خانواده اش مناسب نبود . دایی عزیز ما نقل می کرد که به کسی چیزی نگفتیم . اهل فامیل می آمدند و می رفتند اما چیزی متوجه نمی شدند . سید علی اکبر شاید سیزده سال بیشتر نداشت . تابستان را در تهران می گذراند . ناگهان خودش را رساند . چند ساعتی نشست و رفت . روی تاقچه چشممان به بسته ای پول افتاد که کمک حالمان شد .
دستگاه جوجه کشی راه انداخته بود آن هم با نفت ! پنجاه شصت عدد تخم مرغ را در دستگاه مخصوص ، حرارت می داد . سالنی را هم برای پرورش آنها در نظر گرفته بود .
به اندازه یک باشگاه پرورش اندام وسایل ورزشی داشت . تخت و وزنه های مخصوص و . . .
با تمام این فعالیت های جنبی با معدل بالا توانست دیپلم ریاضی اش را بگیرد و راهی حوزه شود .
کارهایش مخفی بود . چه فعالیت های خیریه اش و چه مبارزاتش . دوست داشت گمنام بماند . اگر در اسارت نبود همین چند خاطره را هم از همراهی صمیمانه اش با شهید مجاهد سید علی اندرزگو بیان نمی کرد . او گفتنی های بسیاری را با خودش برده است .
پلیس شاه ماشین آنها را تعقیب می کرد . چاره ای جز ایست نبود . سید علی اکبر زیر لباس هایش را پر از سلاح کرد و پیاده شد . به سیدعلی اندرزگو گفت من فاصله ایجاد می کنم تا موقع درگیری بتوانی فرار کنی . به سرعت به طرف نیروهای پلیس حرکت کرد . صحنه اصلا عوض شد . گفتند گویا اشتباهی شده بفرمائید .
می رفت مناطق دور دست برای تبلیغ . مردم شیفته مرامش می شدند . شب آخر ناگهان غیبش می زد . برمی گشت قم تا اهالی محل ، هدیه ای که برایش در نظر گرفته بودند را برای خودشان مصرف کنند .
به طبیعت علاقه داشت . به دامپروری . به پرورش قوای جسمی و تربیت روح . روزه هایش ، روضه هایش ، عبادتش دیدنی بود . خلق و خوی اولیای خدا را داشت . ما از او تصرفاتی در عالم طبیعت سراغ داریم که هیچ گاه بر زبان نخواهیم آورد .
فولکس حاج داداش دیدنی بود . با آن چه کارها که نمی کرد . همه عروسی دعوت بودیم قم . از تهران می رفت دنبال فامیل فراموش شده ای در قزوین . آنها را هم می آورد تهران و با هم حرکت می کردیم .
سیزده نفر سوار فولکس می شدیم و می رفتیم مشهد . موقع بازگشت با ماشین هفت دور حرم آقا را طواف می داد . زیر لب همه اش نجوا داشت و دل ما را هوایی می کرد . نجوای شیرینی که در کاروان های حرم تا حرم نیز بر زبان می آورد و می خواند :
یا علی موسی الرضا دست من و دامان تو جان ما قربان تو
قبل از انقلاب یک بار پدر پولی به او داد تا خانه ای برای خودش بخرد . دوستی نیازمند را دید . همه را یکجا قرض داد . تا سال های بعد از انقلاب تکه تکه قسط ها برگردانده شد ! در نجف نیز این گونه بود که خاطراتش معروف است .
عضو شورای شهر قزوین شد . آن موقع شورا با الان خیلی فرق داشت . از کارهای قضاوت ! و حل اختلاف و مسائل سیاسی و تصمیمات امنیتی تا فعالیت های عمرانی انگار جزو کارهایشان بود . سید علی اکبر دیگر شب و روز نداشت . چند دقیقه می خوابید و راه می افتاد دنبال کارها . شاید مشکلی را برطرف کند .
خودش راه افتاد و رفت جبهه . با هیچ جا و هیچ کس هماهنگ نکرده بود . عده ای دورش جمع شدند و گروهی نظامی به فرماندهی او شکل گرفت .
بعد از آزادسازی سوسنگرد خیلی خسته شده بودیم . داخل اتاق بحث شد که چند روزی برویم مرخصی و استراحت . چهره اش برافروخته شد . صورتش سرخ شده بود . دستش را مشت می کرد و به سینه می زد : ای وای بر من وای بر من اگر جبهه را ترک کنم و نوامیس این سرزمین مورد تهدید باشند . . . . ماندیم .
تکاپویش در نبرد دیدنی بود . جبهه که بود آرام و قرار نداشت . شب ها می رفت برای شناسایی .
روحیه اش این طور بود به کسی نمی گفت با من بیا . می گفت دارم می روم شناسایی . چند نفر اعلام آمادگی می کردند . در هر فاصله یکی را برای تأمین می گذاشت . آخرش تنهایی به خط دشمن می رسید . نجف که بود عربی را خوب یاد گرفت . آن جا توی خط ، حرف های دشمن را با گوش خودش شنود می کرد !
آخرین بار که رفت موقع بازگشت ، دشمن متوجه حضورشان شد . تانک ها تعقیبش کردند . منطقه ای رملی بود در نزدیکی کوه های الله اکبر . مقاومت کرد و گریخت . عراقی ها اصرار داشتند این نیروی اطلاعاتی را زنده دستگیر کنند . نفربرشان آمد طرف ایران دوباره برگشت . سید علی اکبر گمان کرد آماده اند برای کمک . دست تکان داد گفت صبر کنید یک نفر مجروح را هم بیاورم . نزدیک تر که شد فهمید فریب خورده است . دوباره درگیر شد . سر و صدای درگیری آن قدر شدید بود که همه مطمئن شدند محال است سید علی اکبر زنده مانده باشد .
دکتر چمران فقط در چند جلسه مشورتی و هماهنگی سید علی اکبر را دیده بود . اما به گمان شهادتش برای او آن متن زیبا را نوشت . چمران در لبنان و ایران شهدای بزرگی را دیده بود اما عکس سید علی اکبر را روی میزش گذاشته بود . اینها اتفاقی و ظاهری نیست .
مادر می گفت سید علی اکبر یوسف گمشده من است . او شهید نشده . پیری اهل دل نیز پیغام داد خدا بلاها را از او دور نگاه داشته است .
همرزمی داشتیم . بالاشهری بود . دانشجوی آمریکا . آمده بود جنگ . با روحانیت انس نداشت . رفتیم منزلش سر بزنیم . مات و مبهوت بود . می گفت این ابوترابی خواب و خوراک نداشت !
هر بار می خواست به بچه ها پولی بدهد می داد دست همسرش . می خواست تعلقشان به او کم شود . چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب و اسارت خیلی کم در خانه بود . می رفت سر کوچه نان بخرد دو ماه بعد می آمد !قبل از انقلاب گاهی دستگیرش می کردند گاهی خودش می رفت برای دستگیری از نیازمندی . همسرش از نظر مالی در خانواده متمکنی بود . آمد خانه سید علی اکبر . با حقوق معلمی خودش زندگی را می چرخاند . او زن بزرگی است که ناگفته های فراوانی دارد .
نیمه های شب خسته از سفر رسیده بود . خودش رانندگی می کرد . دوستی کلید خانه نوسازش را داده بود او استراحت کند . دید همه جا کثیف است . جارو کشید . با دستمال همه جا را تمیز کرد . موکت ها که پهن شد نماز صبحش را خواند و راه افتاد تهران به مجلس برسد .
آخرین جمله ای که قبل از رحلتش به من گفت این بود : هیچ وقت نه غیبت کن و نه بگذار پیشت غیبت کنند . خودش این گونه بود .
(این مطلب را در ویژه نامه نشریه امتداد با نام دیگری به چاپ رسانده ام)
آرشیو سازی اطلاعات سیاسی و تاریخی در اردوگاه موصل 1
برای هر نوع فعالیت در زمینه علوم مختلف انسانی و اجتماعی و ...آرشیو سازی و جمع آوری اطلاعات مربوط به آن علم و رشته اهمیت ویژه ای دارد .
جمع آوری اطلاعات مستند و متنوع در هر رشته ای باعث یاری رساندن و گره گشایی کار محققین و مدرسین در آن رشته می گردد .
در واقع آرشیو را می شود نوعی حافظه یدکی و ماندنی برای مواقعی که حافظه انسان به دلایلی مانند فراموشی و سهو و حوادث و ... مخدوش می گردد ، محسوب نمود.
از سوی دیگر اطلاعات ثبت شده در ذهن انسان ها ،پس از مرگ از بین می رود ،و اگر قرار بود فقط به حافظه افراد متکی بود ، با مرگ هر انسان بسیاری از محفوظات او به دست فراموشی و نابودی سپرده می شد .آرشیو سازی در حقیقت انتقال اطلاعات و اسناد یک علم و رشته علمی و تخصصی از نسل گذشته به نسل معاصر واز نسل معاصر به آیندگان است .در این شیوه نگهداری اطلاعات و اسناد مرگ انسانها چندان تاثیری در روند حفظ و انتقال اطلاعات و اسناد باقی نمی گذارد و اطلاعات ،اخبار ،دانسته ها و معلومات جمعی و انفرادی تحت سیستمی به نام آرشیو جمع آوری و محفوظ می ماند .
آرشیو سازی اطلاعات ،از آنچنان اهمیتی برخوردار است که حتی ائمه اطهار (ع)نیز برای محفوظ ماندن احادیث و روایات و علم دین به نوعی مبادرت به آرشیو نمودن احادیث وروایات می نموده اند .در سند صحیحی مربوط به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها به نوعی آرشیو سازی و نگهداری مکتوب احادیث با توجه به فن آوری آن عصر در زمینه کاغذ و قلم اشاره شده است .
کتاب "چشمه در بستر "(1) در این زمینه آورده است :"زهرا (س)در حفظ احادیث پدرش رسول خدا (ص) سعی بلیغ و وافری داشت ،تا آنجا که به اندازه فرزندانش در حفظ آنها کوشا بود . در روایتی آمده است ،وقتی یکی از مومنان مدینه از زهرا (س)روایتی درخواست کرد حضرت به خدمتکارش فرمود : یاجاریه هات تلک الحریره ،آن روایت را که در پارچه حریری بسته شده بیاور .اما پس از جستجو روایت مورد نظر پیدا نشد .حضرت ناراحت شده و فرمود :ویحک اطلبیها فانها تعدل عندی حسنا و حسینا وای بر تو بگرد و پیدا کن ،زیرا آن به اندازه فرزندانم برای من ارزش دارد "(2)
در اردوگاهای اسرای ایرانی در عراق نیز آرشیو سازی و جمع آوری و حفظ اطلاعات مختلف اهمیت بسزایی داشت .تنوع فعالیت های علمی و تحصیلی در اسارت و تشکیل کلاس های مختلف به خصوص کلاس های دروس سیاسی ، جغرافیای سیاسی و دروس عقیدتی و... جمع آوری و حفظ اطلاعات مختلف برای تدوین دروس و پشتبانی از دروس ارائه شده و کمک به مدرسین رشته های سیاسی ،جغرافیا وعقیدتی را الزامی می نمود .اما جو امنیتی و اختناق موجود در اردوگاه ها که از سوی ماموران امنیتی بعثی بر اسرا تحمیل می گشت ،اجازه آرشیوسازی به صورت مدرن و پیشرفته را نمی داد ،در اکثر اوقات اسارت در اردوگاههای اسرا در عراق قلم و کاغذ جزو ممنوع ترین ممنوعات بوده و نگارش و مسائل سیاسی و عقیدتی بر رو ی کاغذ و نگاهداری و انتقال آن جزو جرائم بزرگ ،نابخشودنی و بسیار خطرناک محسوب شده و برای افرادی که در این زمینه ها فعالیت می کردند و نوشته هایی در این زمینه از آنان به دست می آمد ،زندان ،ضرب و شتم شدید و شکنجه و... جزو ملحقات کار آنها به شمار می رفت . بدین دلیل آرشیو سازی در اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق شیوه های نو و شکل های جدیدی را تجربه نمود .
روش های جدیدی که از نظر امنیتی باعث حفظ آرشیوها و کشف نشدن آن از سوی ماموران عراقی در هنگام تفتیش های مداوم بدنی و ارددو گاهی می گردید .عمده ترین روشهای آرشیوسازی در اسارت به 2منظور ابداع و به کار گرفته می شد .روش اول حجم و اندازه مطالب آرشیو را مورد نظر داشت تا آرشیو ها بسیار کوچک و کم حجم باشد تا بتوان آن را از دید دشمن مخفی داشت .
در این روش3 اصل مد نظر قرار می گرفت :
1-ریز نویسی جملات آرشیو تا حد امکان ،برای جای دادن مطالب بیشتر در آن .
2-خلاصه نویسی و نگارش کلمات و جملات مهم و کلیدی به همراه ارقام و تاریخ حوادث .
3-باریک و کم قطر ساختن دفتر چه های آرشیو ، به جهت پنهان کردن آن در لابلای زوایای لباسها ،مثل لای زیپ شلوار و روکش آن .
در روش دوم آرشیو سازی به صورت آشکار و با آمیزه ای از فریب دشمن همراه بود .در طول اسارت ، تنها کاغذی که نگهداری آن کاملا مجاز بود و د رتفتیشها مورد بازدید قرار نمی گرفت نامه های معدود ارسالی از ایران بود .در نامه های فرستاده شده از سوی بستگان اسیر در قسمت پایینی نامه چند خط جهت جواب خالی می ماند .
در این شیوه ،در فسمت پایینی نامه به جای جواب ،چند کلمه اول را به نگارش جملاتی مثل با سلام به پدر و مادر عزیزم شروع می کردیم و در ادامه ،مطالب و موضوعات آرشیوی مربوط به دروس سیاسی و عقیدتی را در آن می نگاشتیم تا دشمن در صورت تفتیش احتمالی نامه ها نیز با نگاه به کلمات و جملات شروع نامه به آن شک نکند .گاهی از اوقات بدشانسی می آوردیم و دفترچه های آرشیو شده به شکلی لو می رفت و به دست عراقی ها می افتاد .اما به یاد نمی آورم که روش دوم آرشیو سازی ،حداقل در اردوگاه موصل 1 که بعدها به کمپ 2 موصل تغییر نام یافت ،لو رفته باشد.
1-کتاب چشمه در بستر :تحلیلی از زمان شناسی حضرت زهرا (س) ،نوشته پور سید آقایی،موسسه انتشارات حضور
2-همان منبع به نقل از :دلائل الامامه ص 1-مستدرک الوسایل ج 82،ص 81-سفینه البحار ،ج 1 ص 231
نویسنده: پژوهشگر دفاع مقدس آزاده محمد حسین منصف
پرونده ای که از ابتدا مختومه بود !!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 16:31 شماره پست: 504
پرونده وقف دانشگاه آزاد به جایی نخواهد رسید .
شور و هیجان جوانان مبارز و انقلابی ، بساط مدیریت فسادبرانگیز دانشگاه آزاد را در چند قدمی برچیده شدن قرار داده بود . شکست قطعی و انقلابی دانشگاه آزاد در حقیقت شکست پشتیبان اصلی آن یعنی اکبر هاشمی رفسنجانی بود . همو که در انتقامی کودکانه بلافاصله کوشید با دعوت غیرقانونی از میرحسین موسوی در جلسه هیئت امنای دانشگاه به رجز خوانی برای مخالفین خود بپردازد . تدبیر مقام معظم رهبری بر آن قرار گرفت تا ماجرای این پرونده با ادله ای محکم و استوار به طور ریشه ای ختم شود . این گونه دیگر بهانه ای برای طغیان آتش فشان ها ! در فرصت های پیش رو باقی نخواهد ماند .
مدتی پیش از قول نایب رئیس مجلس و عضو گروه فقهی و حقوقی بررسی کننده وقف دانشگاه آزاد خبری منتشر شد که حکایت از اعلام غیرقانونی و غیر شرعی بودن این وقف توسط تیم مذکور داشت . فردای همان روز به جای آیت الله لاریجانی که ریاست این گروه را برعهده دارد هاشمی رفسنجانی این خبر را تکذیب کرد . طبیعی بود که واکنش به ادعای هاشمی ، تقابل خلاف مصلحت سران ! را در جامعه القا می نمود . مهر سکوت اعضای این تیم فقهی و حقوقی نکته ای تأمل برانگیز را در خود گنجانده بود . از آن پس تاکنون هیچ خبری درباره میزان فعالیت و پیشرفت گروه تحقیقاتی مذکور منتشر نگردید . در حالی که طلاب مبتدی و دانشجویان تازه کار رشته حقوق نیز می دانند وقف اموال دولتی خلاف شرع و قانون است جای تعجب است که با گذشت نزدیک به دوماه هنوز هیچ یک از دانشمندان فقه و حقوق عضو این گروه نتوانسته اند دلیلی بر رد یا حتی تأیید وقف دانشگاه آزاد پیدا نمایند !! آن چه از قرائن بر می آید این گروه هیچ گاه به نتیجه ای در این خصوص نخواهد رسید . امروز خطر و فتنه اصلی جامعه ، گفتمان مشایی است و کسی هم نیست که بگوید تأثیر اشتباهات فرضی مشایی کجا و ریشه دواندن مفسدانه باندی تبهکار کجا که لایه های عظیمی از قوا را به خود آلوده ساخته و کسی را یارای برچیدن حلقه های پیچیده و سیاه آن نیست .
اعترافی برای تاریخ !!
بسمه تعا لی
اعترافی برای تاریخ !
اسرا از نگاه صلیب سرخ
هر کدام پیامبرانی شده بودند در حصارهای تنگ زندانها، هر کدام سفیری بودند برای رساندن پیام انقلاب ، انقلابی که همه دنیای کفر با تمام امکانات می خواست سه روزه !! کمرش را بشکند و مانع صدور آن به عالم شود ، اما مگر می شود خورشید را کشت و از تابیدن بازداشت ؟ اشعه های طلایی آن که از قلب پیر جماران می تابید و گرمابخش وجود رزمندگان شده بود ، در زندانهای رژیم بعثی عراق راه را حتی به نمایندگان صلیب سرخ جهانی نمایاند و آنان را که در حقیقت سفرای دنیای شرق و غرب بودند ، به اعجاب و تحیر واداشت . دنیای استکبار که قصد داشت انقلاب اسلامی ایران را در مرزهایش محدود و محصور کند ، با دست خود اسباب نشر معارف توحیدی و ناب اسلام را در قلب خاک دشمن فراهم ساخت و مفاهیم جدیدی را توسط سربازان خمینی کبیر در قواعد بین المللی تعریف کرد . اگر چه اسارت جسم سخت است و طاقت فرسا ،اما اسارت روح از آن سخت تر . گرسنگی ، ترس ، تحقیر ، خشم ، شکنجه و ... هر کدام کافی است تا اسیر را به انزوا و تحجر بکشاند و انسانیت او را تحت الشعاع قرار دهد، اما آزادگان سرافراز ایران با اتکا به خداوند متعال و اعتقاد به آرمانهای الهی حضرت روح الله ( ره ) که در مکتب عاشورایی سیدالشهدا درس آزادگی آموخته بود، علی رغم محدودیت ها و شکنجه های غیرانسانی نه تنها به تقویت روحی خود پرداختند، بلکه وسیله اعتلای فکری ، علمی ، سیاسی ، اخلاقی و ... را در خود و دیگر اسرا به وجود آورند .
اسرای ما سفیران انقلابند
بر همگان واضح بود که نمایندگان صلیب سرخ ، جنایات رژیم عراق را درحق اسرای ایرانی به آشکارا می بینند و مدارک و دلایل بی شمار و مستدلی بر این امر در دست دارند ؛ اما از محکوم ساختن و افشای رژیم عراق خودداری می کنند . در گفت وگویی که در سالهای میانی جنگ با یکی از مقامات برجسته صلیب سرخ داشتم ضمن اظهار مسأله فوق اضافه کردم :« شما که دم از حقوق بشر زده و ادعای بی طرفی می کنید چرا رژیم عراق را با وجود مدارک واضح و مستدل محکوم نمی سازید ؟ » او ضمن قبول این نظر چنین توجیه نمود که کار ما ( صلیب سرخ ) بازدید از اردوگاه های اسرا ، ثبت نام آنان ، رساندن نامه و خبر به خانواده آنان و بالعکس و بررسی مشکلات موجود است که برای رفع آن به دولت نگهدارنده پیشنهادهایی می دهیم ، خواه مورد موافقت قرار بگیرد ، خواه قرار نگیرد . ما قوانین ژنو را به آنان یادآوری می کنیم ؛ اما اگر به آن عمل نکردند ما هرگز اهرم اجرایی نیستیم ...»
گفتم :« آیا برای شما حق و باطل مفهومی دارد یا نه ؟ آیا نباید از ملتی که قربانی شده اند پشتیبانی کرد و متجاوز را محکوم ساخت ؟آیا این امر متجاوز را دلیرتر نمی سازد ؟ »
پاسخ داد :« ما به ایده ها و آرمان های طرف های درگیر کاری نداریم . وظیفه ما کمک به قربانیان جنگ هاست .»
گفتم :« آیا زندگی انسان بدون تمیز دادن به حق و باطل معنایی دارد ؟ آیا ضمیر انسانی ، انسان را به مقابله با ظلم و زور و حمایت از حق و حقیقت دعوت نمی سازد ؟ اگر این را انکار کنید مسلما یکی از بدیهی ترین اصول زندگی را انکار کرده اید و در غیر این صورت آیا بدون تشخیص حق از باطل می توان ادعا کرد ما اهداف انسانی داریم و کمک به انسان ها می کنیم ؟»
لحظاتی خاموش ماند . انگار معانی جملات را در ذهن خویش بالا و پایین می کرد تا شاید پاسخ مناسبی بیاید . با درماندگی پاسخ قبل خویش را تکرا کرد و گفت :« قانون ژنو وظایف ما را در حد کمک به قربانیان جنگ محدود ساخته و ما فراتر از قانون دست به کاری نمی زنیم .»
گفتم :« شما فریاد مظلومیت اسرا را در چنگال رژیم بعث شنیدید . شما محرومیت از ابتدایی ترین وسایل زندگی را به چشم عیان دیدید . ممنوعیت از نوشتن ، لبها از گفتن ، گوشها از شنیدن و چشمها را از گریه کردن مشاهده کردید . آیا باز هم باید آرام گرفت و به ارایه ی پیشنهادهایی چند اکتفا کرد ؟ چرا لبهایتان را به هم دوخته اید و از این تجاوزهای آشکار به حقوق انسانهایی مظلوم پرده برنمی دارید ؟»
آرم صلیب سرخ بر روی سینه اش را به من نشان داد و گفت :« این آرم مرا محصور کرده است که در چهارچوب مشخصی عمل کنم و حتی به آنچه که دوست هم دارم عمل نکنم و هر چیزی را که دوست داشته باشم نگویم . »
گفتم :« ملت ما به آرم الله اکبر مجهز هستند و هر چه که حق باشد می گویند . برای همین حق گویی به جبهه آمدیم و اسیر شدیم و اکنون در مقابل شما هم جز حق چیزی به زبان نیاورده و هر جا اقتضا کند آن را بیان می کنیم . » خنده ای کرد و گفت :«این از افتخارات شما ایرانیان است ....من در کشورهای مختلفی مأموریت داشته ام . در لبنان ، فلسطین اشغالی ، آفریقا ، قبرس و چند مکان دیگر ؛ اما هرگز اسرایی همانند شما ندیده ام . همه سخن شما از پیروزی است . از چیزی که کمتر سوال می کنید آزادی است . به جای صحبت از وسایل و امکانات ، صحبتهای سیاسی را بیشتر دوست دارید . اغلب شما از اخبار روز جهان آگاه هستید و با اسارت چنان خود را هماهنگ ساخته اید که اگر جنگ سا لهای بیشتری طول بکشد برایتان مسأله ای نیست و این با دیگر تجربیات ما بسیار متفاوت است .»
گفتم :« به نظر شما چه چیز این اسرا را این گونه حفظ نموده است ؟»
گفت :« نمی دانم ، ولی عقیده شما تا حد زیادی در این امر موثر است . »
گفتم :« این عقیده ای که این گونه معتقدانش را در بلایا و سختی ها حفظ می کند و به آنان عزت می بخشد ، آیا قابل احترام نیست ؟»
پاسخ داد :« آری ، بسیار قابل احترام است ؛ اما بگذار بدانید که من سال ها پیش زمانی که انقلاب ایران پیروز شد در رشته علوم اقتصادی درس می خواندم ؛ اما انقلاب ایران و سیر معجزه آسای پیروزی آن باعث شد که من رشته ام را به علوم سیاسی تغییر دهم . من با وجود اینکه مسیحی هستم از انقلاب شما و از اسلام بسیار می دانم . من امام علی و امام حسین شما را می شناسم . نهج البلاغه خوانده ام و پذیرش این مأموریت و آمدن در بین اسرای ایرانی نیز ادامه ی همان راه من است .»
دیگر سخنی نگفتم . سخنان حضرت امام در گوشم صدا می کرد که « اسرای ما سفیران انقلابند .» [1]
جای فیلیپ زیمباردو و آزمایش کذایی اش خالی !
فیلیپ زیمباردو روانشناس آمریکایی در زیرزمین دانشگاه استانفورد آمریکا زندان شبیه سازی شده ای را ایجاد می کند تا آثار و تبعات زندان اسارت را بر روی اسرا و زندانیان از منظر روانشناسی بررسی کند . او با انتخاب تعدادی جوان به هنجار ، بالغ ، باثبات و باهوش آنان را در این زندان به مدت یک هفته قرار می دهد .زیمباردو از طریق نقش شیر و خط یک سکه ، نصف آن ها را به عنوان زندانی و نصف دیگر را به عنوان زندانبان تعیین می کند و بدین ترتیب آنان را مجبور می سازد که شش روز را در آنجا به سر آورند و بالاجبار در کنار هم بدون هیچ گونه آزادی زندگی کنند . « در پایان فقط شش روز مجبور شدیم زندان شبیه سازی شده را ببندیم ، چه آنچه را که دیدیم وحشتناک بود . دیگر نه برای ما و نه برای اغلب آزمودنی ها روشن بود که مرز بین شخصیت واقعی و نقش آنها کجاست . اکثر آنها واقعا به صورت زندانی یا زندانبان در آمده بودند و دیگر قادر نبودند به روشنی بین خود و نقش خود در این آزمایش تفاوت بگذارند . تقریبا در تمام جنبه های رفتار ، تفکر و احساس در آنها تغییرات فاحشی به وقوع پیوسته بود و کمتر از یک هفته زندانی شدن آزمایشی ، عمری یادگیری را زایل کرد . ارزشهای انسانی نابود شد و زشت ترین ، پست ترین و بیمارگونه ترین چهره طبیعت انسانی ظاهر گردید . برای ما وحشتناک بود که ببینیم بعضی از پسران شرکت کننده در این آزمایش ( زندانبانان ) با پسران دیگر ( زندانیان ) همچون حیوانات پست رفتار می کنند و از بیرحمی لذت می برند، در حالی که پسران دیگر ( زندانیان ) چاپلوس و مطیع شده و به صورت ماشین های بی شباهت به انسان درآمده بودند که تنها فکرشان فرار ، بقای فردی و نفرت فزاینده نسبت به زندانبانان بود . »
اما وضعیت اسرای ایرانی در عراق ...
«میشل » یک سوئیسی الاصل بود که به عنوان نماینده صلیب سرخ جهانی هر سه ماه به مدت سه روز به همراه اکیپ چند نفره از نمایندگان سازمان جهانی صلیب سرخ به اردوگاه ما در موصل می آمد تا به اصطلاح به مشکلات اسرا رسیدگی کند . او و همکارانش بر حسب وظیفه ای که بر عهده داشتند ،مجبور بودند چند روزی را (البته فقط از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر ) در کنار ما باشند و به صحبت ها ، خواسته ها و مطالبات بچه ها گوش دهند و به عراقی ها و مسئولین جمهوری اسلامی ایران منتقل نمایند . او یک روز فلسفه عضویت اش در سازمان صلیب سرخ را برایمان بازگو کرد . می گفت :« بعد از پایان تحصیلات در رشته جامعه شناسی در مقطع دکتری ، تصمیم به ازدواج گرفتم ، از قضا مدتی بعد از ازدواج با همسرم بر اثر اختلافات شدید اخلاقی از هم جدا شدیم . دیگر بعد از این انفاق تقریبا نسبت به زندگی بی انگیزه شده بودم . زیرا بسیاری از مسائل پیرامون محیط اجتماعی ام را از منظر جامعه شناسی ارزیابی می کردم و روابط حاکم بین مردم خصوصا در ارتباط با مسائل اجتماعی ، خانواده و روابط بی حد و حصر جوانان مرا بسیار رنج می داد و دیگر از این وضعیت نابهنجار خسته شده بودم . روزی از روزها تصمیم به خودکشی گرفتم . در یک شب تاریک ، اسلحه را برداشتم و سوار بر خودرو شخصی ام شدم و رفتم به یک پارک دورافتاده در حاشیه شهر . وقتی رسیدم چراغ خودرو را به یک سمت متمرکز کردم ، از ماشین پیاده شدم ، مسیر نور ماشین را تا انتهای روشنایی رفتم .در طول مسیر خیلی چیزها از ذهنم عبور کرد . خیلی با خودم کلنجار رفتم ،فکرم مشغول بود و دچار اضطراب شدیدی شده بودم ،نمی دانستم چه کار می کنم . تا برسم به نقطه پایان روشنایی با خود گفتم :« میشل تو یک جامعه شناسی ، زحمت کشیدی ، درس خواندی و دارای درجه دکتری هستی . برای چه اینقدر ناامیدی . زندگی آنقدر هم که فکر می کنی بد نیست .» زمانی که رسیدم به نقطه پایانی ، ماشه اسلحه را گذاشتم روی شقیقه ام . خواستم ماشه را بچکانم ، اما در یک لحظه به خودم آمدم و پشیمان شدم . سراسیمه برگشتم و به منزل آمدم . از همان موقع تصمیم گرفتم که به پژوهش و تحقیق در مورد بنیان های اجتماعی خانواده در کشورم و سایر جوامع بپردازم . بنابراین بهترین جایی که می توانستم در این راه گام بردارم سازمان جهانی صلیب سرخ بود . یکی از وظایفی که برعهده بازرسان و نمایندگان این سازمان است انجام مأموریت در هر نقطه ای از جهان از جمله کشورهای در حال جنگ و یا زلزله زده و دچار بلایای طبیعی شده است . این شرایط را پذیرفتم و به عضویت این سازمان در آمدم . چند سالی است که به زندان ها و بازداشتگاه ها و اسارتگاه های مختلف دنیا می روم و با حال و روز زندانیان و اسرا آشنا شده ام . من اسرای زیادی را در دنیا دیدم ، حتی اسرای آمریکایی آزاد شده از ویتنام ، در سفر به آمریکا با آن ها برخورد داشتنم و از ماجراهای اسارت زیاد برایم تعریف کردند ؛ اما با اطمینان می توانم بگویم که اکثر آنها را از حیث جسمی و روحی سالم ندیدم و آنان به امراض مختلف روحی دچار شده بودند و با مشکلات عدیده جسمی نیز دست و پنجه نرم می کردند .»
می گفت :« در خیلی از این بازداشتگاه ها خودکشی ، قتل ، مسائل منافی عفت ، افسردگی و ... بیداد می کند . الان چند سال است که من از اردوگاه های شما بازدید به عمل می آورم و انتظارم هم این است که هر وقت وارد اردوگاه می شوم نسبت به سه ماه قبل شما را مانند سایر بازداشتگاه ها در دنیا پریشان تر ، افسرده تر و مریض تر ببینم و انتظارم این است که آمار خودکشی ، قتل و ... در بین شما نیز مشاهده شود ، اما اینطور نمی شود ... چرا ؟ .... نمی دانم !! با اینکه جامعه شناس هستم ، همواره در تعجبم و نمی توانم به این سوال درونی ام پاسخ دهم که چه عواملی باعث شده که شما اینگونه باشید و هر دفعه که من شما را می بینم از دفعه قبل سرحال تر ، بشاش تر و با نشاط تر هستید ... می بینم که انگیزه زنده ماندن و زندگی کردن با تمام محدودیت ها در این مکان در چهره شما موج می زند ... چرا ... چرا شما اینقدر با هم متحد هستید و نسبت به هم محبت و مهرورزی دارید ... علیرغم کافی نبودن امکانات و لوازم رفاهی و بهداشتی ، شما مرتب ، نظیف و تمیز هستید .... با وجود اذیت و آزار عراقی ها و وجود شکنجه های قرون وسطایی و وارد آوردن فشارهای روحی و روانی زیاد ، روحیه هاتان فوق العاده عالی است ... »
او با حرص و ولع زیاد دوست داشت بداند که چرا اسرای جمهوری اسلامی ایران با سایر اسرای دنیا تفاوت دارند و تمام تئوری های به اثبات رسیده در محیط های این چنینی را به سخره گرفتند . او می گفت :« اگر عیسای مسیح را به عنوان پیامبر قبول دارید به خاطر او به من بگویید که چرا شما باید اینگونه باشید و رازو و رمز موفقیت شما در چیست ؟» غالبا بچه ها هم یک جواب بیشتر برای او نداشتند :« ما برای رضای خدا آمده ایم و فرمان اماممان را لبیک گفتیم و حالا هم فقط به تکلیفمان عمل می کنیم .»
سه ماه بعد که دوباره به اردوگاه آمد از رفتارش پیدا بود که بیشتر در مورد ما تحقیق کرده ...این را از رفتار و گفتارش فهمیدم و متوجه شدم که خیلی با خودش کلنجار رفته . ساعت سه بعدازظهر در سومین روز و در واقع آخرین روز اقامتشان بود که داشت از اردوگاه بیرون می رفت ، جلو رفتم و بعد از احوال پرسی و چند سوال در مورد اوضاع داخل عراق و موضوع جنگ ( غالبا آنها حقیقت را بیان نمی کردند ) به من رو کرد و گفت :« مردم پیشرفته دنیا مخصوصا ما غربی ها خیلی دچار توهمات نفسانی شده ایم و در خودخواهی هایمان گرفتار آمدیم ... مردم ما فکر می کنند با توسعه تکنولوژی خیلی آزاد هستند، اما من در برخورد با شما فهمیدم که شما دارای چه فرهنگ با عظمتی هستید و مناسبات اخلاقی و پسندیده در میان شما جزیی از فرهنگ شما محسوب می شود . محبت و عاطفه ریشه در مذهب و فرهنگ اجتماعی شما دارد ... بگذارید با خودم روراست باشم و این جمله را از صمیم قلب به شما بگویم ... ما غربی ها که در دنیایی به اصطلاح آزاد زندگی می کنیم ، همگی در بند قیودات و هواهای نفسانی گرفتار شدیم و به تمام ارزش ها و کرامات انسانی پشت پا زدیم و امانیسم و خودمحوری را جایگزین خدامحوری کردیم ، اما شما با اینکه در اسارت جسم و تن قرار دارید به معنای حقیقی کلمه آزاد هستید ... آزاد از هر قید و بند تمنیات مادی . »[2]
فاطمه باکری
2. صبح دوکوهه، شماره 3، اول آبان 1384، صص 12و13
نقطه کور !
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 11:54 شماره پست: 502
نامه سرگشاده موسوی و کروبی به مراجع عظام تقلید چه معنایی دارد ؟
یکسال و اندی است که مسئولان امنیتی دولت ، مجلس و قوه قضائیه مدعی دخالت مالی سفارت عربستان و برخی مرتبطین خارجی در جریان شکل گیری و تقویت فتنه اخیر بوده اند . حالا چه شده است که با تکرار همان سخنان از سوی فقیه مجاهد ، آیت الله جنتی که البته نامی را از کسی بر زبان نیاورد به ناگاه موسوی و کروبی خائن ، خود را مصداق سران فتنه دانسته و نفیر تظلم سر داده اند ؟!
در چند ماه اخیر مگر چه اتفاقی افتاده است که خیمه شب بازان فتنه به این نتیجه رسیده اند می شود روی بعضی از مراجع حساب باز کرد ؟ نقطه امید فتنه گران کجاست ؟
البته سکوت معنا دار مراجع عظام و بی توجهی و عدم پاسخ به نامه جسورانه این دو ورشکسته سیاسی ، خود حاوی پیامی بزرگ و تاریخی است .
دلم برای حرم سیدالکریم تنگ شده است .
مدتی است هوای زیارت دارم . می خواهم باز هم رائحه کربلا را استشمام کنم . اما . . .
مگر می شود پا به آستان وارث عشق و عدالت گذاشت و بیعت وجدان خویش با امام عدل را فراموش کرد ؟
من طاقت رویارویی با علی رضا جهانشاهی را ندارم . همان شیخ جوان و انقلابی ، طلبه سیرجانی عدالتخواه که نزدیک به سه ماه است در ضلع شرقی بارگاه شاه عبدالعظیم حسنی در قبله تهران ، شهر ری بست نشسته است . او به رغم چند بار محاکمه و حبس ، باز هم در طریق نورانی ولایت ، عزم احیای عدالت دارد . این بار نه به بهانه زمین خواری های سیرجان که پنجه اراده اش ، حلقوم ارباب حلقه های اشرافیت و اسلام پوشالی و اژدهای هفت سر زر و زور و تزویر را نشانه رفته است .
مدتی است دوستان گله می کنند که چرا دیگر به یاوران غریب عدالت سری نمی زنم . من نه در عقیده ام تغییری داده ام و نه ذره ای در درستی حرکت انقلابی این تربیت شده مکتب صادق آل محمد (ص) شکی را به دل هموار ساخته ام .
مدتی است روی دیدن علی رضا جهانشاهی را ندارم . من هم مثلا طلبه ام و نان سفره حجت حق را خورده ام اما فاصله ام با حق . . . .
جهانشاهی طلبه ای بی ادعاست که محنت هجر و غربت و دوری از خانواده را به جان خریده و چرب و شیرین دنیا را به اهلش وا نهاده تا تمام آبروی حوزه علمیه را یک تنه به رخ طعنه زنندگان اسلام انقلابی نسیان زده بکشاند .
خدا می داند هر بار که چشم در چشم او نشسته ام و یا شور و حرارت دانشجویان جوان پس از آشنایی با این روحانی بزرگوار را دیده ام جز طعم رشک و خجلتی عمیق را به کام نکشانده ام .
سهم من از خیمه حق پرستی و عدالت طلبی ، بیرق آه است و حسرت جاماندگی .
این میان ، دست مریزادی نیز به مجاهد فی سبیل الله برادر و دوست خوبم مقداد گرگانی تقدیم می کنم . رحمت خدا بر او که جور تغافل ما را بی هیچ منتی تقبل کرد و ستاد پویای حمایت از حرکت عدالتخواهانه حجت الاسلام جهانشاهی را با جان و دل مدیریت می کند .
دستان آسمانی
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 23:11 شماره پست: 500
سعیدالعلماء بارفروش نه تنها عالمی صاحب نام و فضل در تاریخ طبرستان بلکه فقیهی کم نظیر و مجاهدی وارسته است که نام بلندش تا ابد در زمره مفاخر جهان تشیع خواهد درخشید .
بسیاری از علمای معاصر وی ، سعیدالعلماء را هم طراز مرجع بزرگی همچون شیخ انصاری دانسته اند . مجاهدات این فقیه صاحب رأی در تقابل رو در رو و نبرد با فتنه بهائیان شمال کشور جلوه هایی زیبا از تلاقی علم و عمل را به منصه ظهور رسانده است .
مزار این عالم ربانی در شهرستان دارالمومنین بابل قرار دارد . متأسفانه کم توجهی به جایگاه این عالم مجاهد به آن جا کشید که امروز بسیاری از جوانان این دیار شناخت چندانی از شخصیت ایشان ندارند .
به رغم تمام این کم لطفی ها ، عده ای از جوانان متدین و دلسوخته شهرستان بابل در قالب هیئت محبان المعصومین علیهم السلام در حد بضاعت خویش ، عزم خود را برای ادای دین به ساحت قدسی سعیدالعلماء جزم کرده اند .
بازسازی مرقد شریف این عالم بزرگ ، کمترین کاری است که علاوه بر حفظ حرمت پرچمداران علم و فضیلت ، باعث کنجکاوی و شناخت جامعه نسبت به جایگاه بلند ایشان خواهد گردید .
برای دوستان خود از صمیم قلب آرزوی موفقیت دارم . از مسئولین دولتی و حوزوی خطه ولایی مازندران انتظاری جز یاری بی تعلل این جوانان برومند وجود نخواهد داشت .
متدینین میتوانند کمکهایشان را برای بازسازی مرقد مطهر به شماره حساب 0105507068009 بانک ملی واریز کنند.
خبرگزاری فارس: مسئول هیئت محبان المعصومین (ع) بابل گفت: مقبره سعید العلما یکی از علما و مفاخر بزرگ بابل توسط هیئت محبان المعصومین (ع) این شهرستان بازسازی میشود.
محمدزمان یعقوبی امروز در گفتوگو با خبرنگار فارس در بابل اظهار داشت: با توجه به سفر مقام معظم رهبری و دستور ایشان برای بازسازی مقبره سعید العلماء بابل، تاکنون اقدامی برای بازسازی آن صورت نگرفته است.
وی افزود: با توجه به اینکه سعیدالعلماء یکی از مفاخر بزرگ جهان شیعه است اما از سوی مسئولان شهری و استانی نسبت به بازسازی مقبره این عالم ربانی کوتاهی شده است.
یعقوبی بیان داشت: به علت بیتفاوتی و اهمیت ندادن به چنین سرمایه عظیم فرهنگی این مکان در وضعیت نامناسبی رها شده است
وی افزود: هیئت محبان المعصومین (ع) با سابقه 18 سال خدمتگزاری در انجام امور فرهنگی و مذهبی جوانان این شهرستان با مستقر شدن در این مکان و با دیدن اوضاع نابسامان آن درصدد شد تا با بازسازی این مکان مقدس گام موثر و مفیدی را در ارج نهادن به این عالم ربانی برداشته و هم فضای مناسب دینی و فرهنگی برای قشر جوان این شهرستان فراهم کند.
یعقوبی تصریح کرد: هدف ما فقط بازسازی این مکان است و اگر مسئولان فرهنگی ما به موقع در شناسایی این عالم ربانی اقدام موثر میکردند، امروز ما شاهد کمکهای عظیم خیرین و مردم ولایتمدار شهرستان بودیم.
وی بیان داشت: از یک ماه پیش بازسازی فاز نخست آن آغاز شده که تعهد کردند ظرف مدت شش ماه فضای داخلی مرقد مطهر بازسازی شود و اعتباری که برای بازسازی فاز نخست این مکان در نظر گرفته شده، حدود 200 میلیون تومان است.
یعقوبی از برگزاری کنگره بزرگ مفاخر بابل خبر داد و افزود: کنگره بزرگ علامه سعید العلماء و علامه اشرفی با حضور مسئولان کشوری، استانی و شهرستانی در بابل برگزار میشود.
مسئول روابط عمومی هیئت محبان المعصومین بابل نیز اظهار داشت: هیئت تاکنون برای بازسازی اولیه و آماده کردن فضایی برای برگزاری مراسم حدود 9 میلیون تومان هزینه کرده است، بدون اینکه هیچ اعتباری از هیچ ارگانی در اختیار هیئت قرار گرفته باشد.
علی عالمی افزود: در جلسات مکرری که با تلاش حجت الاسلام ناصر شکریان رئیس سازمان تبلیغات استان و اعضای شورای هیئت با مسئولان استانی و شهرستانی برگزار شد، بازسازی فاز اول (داخل مقبره) به عهده میراث فرهنگی استان است که با پیگیری هیئت از یک ماه پیش آغاز به فعالیت کرده و متعهد شدند ظرف مدت شش ماه فضای داخلی مرقد مطهر بازسازی شود.
وی بیان داشت: در این جلسه وظایفی هم به عهده شهرداری و شورای شهر و همچنین اوقاف شهرستان محول شد که هیئت همچنان پیگیر بوده تا این مصوبات انجام پذیرد.
عالمی تصریح کرد: این کار بزرگ علاوه بر کمکهای مسئولان استانی و شهرستانی به کمک جدی خیرین نیاز دارد که علاقهمندان میتوانند کمکهایشان را برای بازسازی مرقد مطهر به شماره حساب 0105507068009 بانک ملی واریز کنند.
انتهای پیام/ص20/ع
پیش نوشت: حداقل پای ۵ نوشته اخیرم خواستم بنویسم… گفتم بی خیال… رنگ آن نوشته ها را با رنگ این نوشته در نیامیزم… مطالب و نوشته هایی که در ذهن داشتم و سوختم از به کاغذ نیاوردنشان… چند تایی در سفر بود… و چند تایی قبل از سفر… و فکر می کنم سوزناکترینش برای خاندان اشراف … نوشته ای ذهنی بود با عنوان ” شباهت اختاپوس پل و عفت پیشگو” که علت جاری نشدنش را بر قلم تا به حال نمی دانم… نوشته ای دیگر که بر کاغذ نیامد عنوانش این بود “آقای هاشمی لطفا ما ملّت را ببخش!” … و باز هم نمی دانم چرا ننوشتم… و این بار چند خطی که نمی شود بی خیال آن شد را می نویسم… بس گران است برای برخی از رنگی منش ها…
ملامت نوشت: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد… قبلا گفته بودم… آقای مهندس موسوی دست شما را باید بوسید… که زحمت چندین ساله ما را چند شبه کشیدید… تا به کی باید ماهیت جریان لجن بار شما را توضیح و تفسیر می کردیم… و تا به کی باید خطبه و وعظ می خواندیم… احسنت جناب مهندس… جریان تهوع آوری که سرداری آن را به نیابت از موساد و سی آی ای به عهده گرفتی … خطر نبود… یک میانبر بود برای توسعه و پیشرفت تفکر حزب الله… تفکری که به لطف حماقت پت و مت های اصلاحات… والبته در جریان سنت الله… که قرین است با … و مکرو مکرالله والله خیرالماکرین… در حجم وسیعی از توده های جامعه نشر پیدا کرد… و امروز برخلاف تصور برخی افراد… نیروهایی زاییده جریانات التهابی انتخابات سال گذشته اند… که مختصاتشان دقیقا مقابل با پیش بینی اتاق فکر جریان قدرت طلب اصلاحات است… به عنوان نمونه زایش تصاعدی فعالان سایبری برای حفظ ارزشهای انقلاب و حمایت بی شک و شبهه از اصول و مبانی انقلاب اسلامی… بدون هیچ شارژ و شانتاژ… و بدون چشم داشت… نمونه ای بی بدیل در تولد جریانهای مبارک دهه چهارم انقلاب اسلامی خواهد بود… که به لطف حضرات هاشمی، موسوی، خاتمی و سایر وابستگان میسر گردید…
این روزها… سبزها… دیگر جلبک هم نیستند… حتی در کنار استخرهای پر از چرک و فساد BBC و VOA کمتر نشانی از جلبک دیده می شود… جین شارپ بیچاره… این روزها بدجوری دپرس است… کسی فکرش را نمی کرد با ۱۹۸ اصل دروغین و تصنعی باز هم جریانی که مدعی بیشماری می کرد… رنگ ببازد و دنبال سوراخ موش بگردد برای فرار… بیچاره امریکا… بیچاره انگلیس و فرانسه… و خاک برسرتر از همه اسرائیل… چه دندانهایی که به امید این سست عنصرهای سبز تیز نکرده بودند… انقلاب با این غرب مفسد چه کرده است که حتی جنبش کرمهای خاکی هم در پای درخت سربلند اسباب عیاشی شان را فراهم می کند… بنازم به قد بلند سرو انقلاب … از این بالا… جایی که پرچم حزب الله بر دستان پابرهنه ها به اهتزاز در آمده است… فضای لجنی رنگ برکه دشمن حتی دیده نمی شود… چه برسد به کرم های خاکی…
روزگار ما بیشماریم یادش بخیر… چقدر می خندیدیم … نوشته “غلط کردید بیشمارید” یادش بخیر… خنده های ما به توهم سبزک ها را باید قاب گرفت و در کتاب رکوردهای خنده گینس ثبت کرد… آن روزها هنوز اما تعدادکی اراذل اوباش مجازی سبز بودند… اندکی مستهجن نویس هتاک بودند… که انگل وار آویزان وبلاگ بچه بسیجیها بودند… اما … امروز … نخندید بچه ها… آقایان آتش زیر خاکستر… بدجور خفه شده اند… خفه خوان سبزهای مجازی را از سکوت مرگبار سایتهای سبز… یا به عبارت دیگر سایتهای زرد متمایل به قهوه ای می شود احساس کرد… از آن همه کبکبه و دبدبه… مانده است فقط: بوی لاشه متعفن جنبش سبز… آقایان خود را آتش زیر خاکستر می پندارند و حال آنکه … گوش باز کنند صدای مگسهای نشسته بر خود را می شنوند… نه اینها دغلان دور شیرینی نیستند… این را من نمی گویم… از متخصصین علم انگل شناسی بپرسید…
دیگر حتی صدای پارس های شبانه لندن نمی آید… صدای زوزه های واشنگتن… و حتی صدای اگزوز پاره حنجره شیخ… سبزها … این قلیل محجورین سرسره الاراده… و این جریان سست الاثبات… بدجور خفه خوان گرفته اند… و ما هیچ وقت ابراز همدردی نمی کنیم آقایان سبز… چرا که سوزشی این چنین را ابلیس جهنم مکان هم تاب نمی آورد… و ضمن عرض پوزش… متعجبم در این وانفسای درد… و پس از صیحه “وامقعدای” حضرات سبز… چه سکوت مرگباری نشسته است بر چهره “پوست قورباغه ای ها“…؟!
تکمله: سپاس ویژه از “معبر سایبری” و “خط شکن” و سایر وبلاگ نویسان مشارکت کننده بابت همه زحمتهایی که کشیده اند و این برادر کوچک خود را مستحق الطاف مخلصانه خود دانستند…
تکمله ۲: امشب اگر دوستان همراهی می کنند از ساعت ۹ شب به بعد بحث با موضوع شخصیت شناسی عناصر اصلاحات/ شخصیت شناسی محسن کدیور خواهیم داشت… این را هم عرض کنم که مبحث پیرامون این فرد زمان زیادی برای بحث نیاز دارد… ممکن است دو یا سه شب آینده هم به این قضیه بپردازیم…
این نشانی اشتباه است !!
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم مرداد 1389 ساعت 10:58 شماره پست: 498
هاشمی رفسنجانی : نقاره خانه ، بدعت است !!
اکبر هاشمی رفسنجانی در کتاب امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار ، صفحه 121 مخالفت امیرکبیر با نقاره خانه ها را ستوده و از آن به عنوان مقابله با بدعت ها ! یاد می کند :
" امیر با نقاره خانه ای که ابداْ ریشه دینی و مذهبی ندارد و متأسفانه بنام یکی از مظاهر مذهب هنوز هم در شهرستانهای مذهبی رواج دارد مخالف بود "
این توضیح ضروری است که هر طلبه ای با حداقل آشنایی با مفاهیم دینی می داند بدعت به امری گفته می شود که خارج از دین بوده و آن را به دین نسبت دهند .
این در حالی است که در طول تاریخ کسی مدعی نبوده نقاره خانه ها جزو دین است که نگرانی از خلق یک بدعت به وجود بیاید و دقیقاً به همین دلیل است که در طول تاریخ هیچ یک از بزرگان و مراجع دینی که از علم و تعهد بیشتری نسبت به نگارنده کتاب مذکور برخوردارند نقاره خانه ها را مغایر با اسلام ندانسته اند . به طور مثال عید نوروز جزو دین نیست اما پیشوایان و علمای اسلام آن را معارض با دین ندانسته و حتی توصیه هایی را برای بهره برداری مؤمنانه از این عید باستانی بیان نموده اند . بنابراین کسی پایبندی مسلمین به آداب نوروز را بدعت در دین نمی خواند .
نکته دیگر که درباره دغدغه های هاشمی رفسنجانی برای تقابل با بدعت ها لازم به ذکر می باشد این است که کاش حساسیت و غیرت دینی این بزرگوار در مورد ظهور پدیده هایی همچون اسلام تکنوکرات و توجیه دینی اشرافی گری ، قبیله گرایی ، رانت خواری ، عدالت سلیقه ای و . . . به عنوان تهیدهایی جدی که تحریف بنیان های اسلام ناب محمدی (ص) را هدف قرار داده اند نیز به اندازه خطر ! نقاره خانه ها برانگیخته می شد .
بررسی رفتار با اسرای ایرانی در اردوگاه های رژیم بعث و مقایسه آن با کنوانسیون ژنو لایه هایی دیگر از توحش مزدوران بعثی و مظلومیت سربازان خمینی را برای تاریخ بازگو می کند . خواهر ارجمند خانم شیما تقی زاده در این ارتباط مقاله ارزنده ای را به رشته تحریر در اورده که خلاصه ای از آن به زودی در نشریه امتداد منتشر خواهد شد . با توجه به اهمیت این بحث لازم دانستم بخش هایی دیگر از این مقاله ارزشمند را در وبلاگ خود در معرض مطالعه علاقمندان و پژوهشگران قرار دهم :
تارهای عنکبوت !
بررسی تعهدات عراق نسبت به اسرای ایرانی در ارتباط
با کنوانسیون ژنو
« وارد اتاق که شدم، تنها با یک نگاه کردن کافی بود که مو بر اندام آدم راست شود آن جا علاوه بر چیزهایی مثل دستگاه شوک و انبر قفلی که مخصوص کشیدن ناخن بود وسایل دیگری هم از قبیل اتوی برقی، دستگاه فلک و پنکه سقفی وجود داشت. در جای جای اتاق لکه های شتک زده از خون را می دیدی ...... مابین این شکنجه ها بچه ها بارها و بارها از هوش می رفتند ، که بعثی ها بارها بارها آنها را به هوش می آوردند و با کمک دو سه تا دکتر زبده وارد به کار اگر لازم می شد با تجویز پمادها و آمپولهای تقویتی قوی طرف را برای وعده های بعدی شکنجه آماده می کردند ».
اینها تنها چند سطری از هزاران صفحه مستند از خاطرات تلخ آزادگان ایرانی در بند رژیم بعثی است که در تحت شدیدترین فشارهای روحی و روانی و جسمی دوران اسارت خود را سپری می کردند و هنوز بسیاری از آنها که از این قساوتها جان سالم به در بردند این زخمها را به همراه دارند و چه بسیار که غریبانه و در زیر دست جلادان قدرتهای به ظاهر بزرگ لیبرال سرمایه دار در زندانهای رژیم مزدور به شهادت رسیدند .
ماشین نظامی عراق به طور رسمی در 31 شهریورماه سال 1359 شمسی در یک اقدام کاملا غافلگیرانه به مرزهای اسلامی ما یورش آورد و مسافتی در حدود 1500 کیلومتر را اشغال کرده و جنگ نابرابر 8 ساله علیه ایران را آغاز کرد که تبعاً قربانیان زیادی داشت .یک دسته از این قربانیان اسرای جنگی ایرانی بودند که در اردوگاههای اعلام شده وگاه مخفی و یا زندانهای مخوف عراق مورد شکنجه و رفتار وحشیانه قرار گرفتند .تا آنجا که از کوچکترین حقوق اولیه انسانی نیز در بیشتر موارد بر خوردار نبودند.این جریان در حالی اتفاق می افتاد که ایران و عراق هر دو از امضا کنندگان کنواسیون سوم 1949ژنو بود بودند .
برای روشن تر شدن مطلب ودست یابی به آنچه که عراق باید در طول جنگ با ایران و پس از آن به عنوان تعهدات خود در برابر اسرای جنگی انجام می داد در این چند سطر موضوع اسیران جنگی و حقوق آنها را در فقه اسلامی و سپس در حقوق بین الملل وحقوق عرفی و کنوانسیون های مختلف بررسی می کنیم.
کلمه اسیر از ریشه « اَسر» به معنای بستن، در بند کردن و بسته شدن است . و در فقه اصطلاحا به معنای فردی است که در جنگ به وسیله نیروی فاتح دستگیر شده و به پشت جبهه منتقل میشود .
به طور معمول اسارت جنگجویان و رزمندگان از موارد طبیعی هر مخاصمه و جنگی است و اصل در تفاوت بین یک نظام دینی که پایه های آن مبتنی بر ارزشهای اخلاقی است بایک نظام غیر دینی نیز در همین موضوع استوار است .چرا که یک نظام دینی بیشتر برگرفتن اسیر به جای کشتار وسیع و دسته جمعی تکیه دارد و اینچنین قتل عام ها را برای فرار از گرفتن اسیر جایز نمی داند. البته خود موضوع اسارت گرفتن در اسلام نیز همانند خود جنگ مبتنی بر ضرورت هاست ونه به عنوان یک اصل اولیه و نظام دینی تا جاییکه توان دارد ابتداءً از جنگ پرهیز می کند ؛ مگر در شرایطی که اقتضا ، ضرورت و اضطرار ایجاب می کند . در نتیجه موضوع اسارت گرفتن نیز بالتبع یک امر اجتناب ناپذیر است چرا که در برابر جنگجویان به هر طریق باید آنها را از جنگ باز داشت که این میسر نمی شود مگر با کشتن و یا به اسارت گرفتن ؛ بنابراین تردیدی نیست که صحه گذاشتن اسلام برگرفتن اسیر مبتنی بر همین دیدگاه پرهیز از خشونت است .ولی اینکه با این اسرا چگونه برخورد شود خود جای تامل و دقت دارد چرا که در بحث حقوق و تکالیف در اسلام حق آزادی و حق حیات انسانی و کرامت انسانی همواره مورد تاکید بوده است .
نمونه هایی از مظلومیت اسیران و آزار آنها توسط گروه اسارت گیرنده و مذمومیت و تقبیح وتحریم این عمل از نظر اسلام در قرآن آمده است . در سوره بروج آیات 4-8 آمده است : «مرگ بر آدم سوزان خندق آن گاه که در کنار آتش نشسته بودند ونظاره گر شکنجه وسوختن مومنان در آن بودند» .این آیات بر اساس منابع تفسیری وتاریخی بزرگ در باره سوزاندن مسیحیان نجران به وسیله یهودیان پیروز به رهبری ذالنواس پادشاه یمن است. .
همین طور آیات8 و9 سوره انسان دروصف مومنان ودرتشویق ایشان در پذیرایی از اسیران می فرماید : «وهم به دوستی به فقیر واسیر وطفل یتیم طعام می دهند .ما فقط برای رضای خدا به شما طعام می دهیم و از شما هیچ پاداش وسپاسی هم نمی طلبیم » . در سیره پیامبر مکرم اسلام (ص) آمده است که: «استوصوا بالاساری خیرا » با اسیران به نیکی رفتار کنید .ویا فرموده اند : «انهم اخوانک فاطمعوهم مما تاکلوا والبسوهم مما تلبسون» .آنان برادر شمایند پس از خوراک وپوشاک خویش آنها رابپوشانید.
پرداختن به موضوع اسیران جنگی از دیدگاه اسلام در گنجایش این نوشتار نیست. ولی آنچه که در همین مختصر بر می آید مخالفت شدید اسلام با برخوردهای غیر انسانی با اسرا و توصیه شدید در ارتباط نیکی با ایشان است .
بحث اسرای جنگی و حقوق آنها از زمانی نه چندان دور وتبعا سال ها بس از ابلاغ دستورات انسان ساز اسلام درسطح حقوقی در جهان مطرح شد.تا قبل از آن در عصر قدیم اسارت به معنای مرگ تدریجی بود و تنها در دوران بعد از آن در قرن 7 قبل از میلاد کوروش کبیر در زمینه رفتار انسانی با اسیران جنگی دستوراتی داد که بر طبق آن مجروحان کلدانی باید مانند مجروحین سپاه ایران مداوا شوند . و بعدها نیز در دوران تمدن اسلام بود که اسرای جنگی مورد حمایت قرار گرفتند به هر حال اولین قدمی که در عرصه جهانی برای تدوین اصول و قواعدی در حمایت اسرای جنگی برداشته شد در اواخر قرن 17 میلادی بود که عموما جنبه عرفی داشت ولی کم کم و با مرور زمان به اسناد بین المللی پیوست و تا حدودی شکل الزامی پیدا کرد .یکی از رسمی ترین و مطرح ترین این معاهدات چهار کنوانسیون 1949 ژنو ودو پروتکل الحقای 1977 است .ولی به طور ویژه این کنوانسیون سوم ژنو بود که به حمایت از اسیران جنگی اختصاص داشت.در این کنوانسیون به شرایط اسارت و مدت زمان اسارت اشاره شده است . به موجب آن رزمندگانی که به دست دشمن گرفتارمی شوند، اسیر جنگی فرض شده و استحقاق کلیه حمایت های متعلق به آن وضعیت حقوقی را دارا هستند .در ادامه طی یک ماده ابتدا نیروهای مسلح و رزمنده را تعریف کرده و مبتنی بر همین تعریف در ماده 43 بیان می کند : هر رزمنده ای که به دست نیروهای مخالف بیفتد، اسیر جنگی است. بر پایه همین معاهدات هرگاه فردی اسلحه خویش را بر زمین بگذارد و وسیله ای برای دفاع نداشته وتسلیم شود نباید هدف حمله قرار گیرد و باید اسیر گرفته شود واز همان آغاز اسارت تا خاتمه آن و باز گشت به کشور خود جان ، مال ، سلامت روحی وجسمی ، شرافت وحیثیت آنان محترم وتحت حمایت است و قدرت اسیر گیرنده ملتزم به ایجاد حالات فوق است . وملتزم است اسرای سالم ومجروح راتحت مراقبت قرار داده و آنها را به شیوه های مناسب و مطمئن با حفظ احترام به مناطق امن انتقال دهند .بر طبق این کنوانسیون تفتیش و باز جویی از اسرا به منظور شناسایی هویت آنان مجاز است ولی غارت اموال ویا کسب اطلاعات نظامی از آنان و شکنجه به هر نحوی را ممنوع اعلام کرده وتنها هدف از اسارت نیروهای طرفین را جلوگیری از شرکت آنان در جنگ می داند .در ادامه این کنوانسیون آمده : افسران زنان و سالخوردگان باید از رفتار ترجیحی برخوردار باشند هر اسیر حداکثر یک هفته پس از اسارت به بازداشتگاه منتقل شده و مراتب حال و وضعیت او به خانواده اش وکمیته بین الملل صلیب سرخ که به منظور بررسی وضعیت اسرا تشکیل شده اطلاع داده شود و امکان مکاتبه دایمی او با خانواده اش نیز فراهم گردد . همچنین بیان شده که فعالیت های دینی آموزشی ورزشی وتفریحی آنان باید مورد توجه قرارگیرد و امکانات لازم در این راستا دراختیار آنان قرار گیرد . همچنین طبق مفاد این پیمان بیگاری و بردگی ممنوع است . در ادامه اسرا را ملزم به رعایت قوانین متدوال با عرف قدرت اسیر گیرنده کرده و نقض آن توسط اسرا را موجب تنبیه انضباطی می داند ولی به هر حال تنبیه فردی وجمعی وخشن را ممنوع کرده است. طبق مفاد این کنوانسیون مجروحان و بیماران هم باید مورد مراقبت قرار گرفته و به کشور خود بازگردانده شوند.
در ادامه این معاهده آمده است که نقض برخی از موارد فوق از قبیل قتل عمد شکنجه رفتار غیر انسانی آزمایش های پزشکی و بیولوژیکی، وارد آوردن درد و رنج و یا جراحت شدید جسمی و غیره از جمله جنایات جنگی است. و موجب مسوولیت کیفری فردی وهم مسوولیت بین المللی دولت خاطی می گردد.و به طور کلی تمامی طرفهای پذیرنده کنوانسیون نسبت به مقررات آن مسوولند ودر صورت نقض مسوول پرداخت غرامتند. واز طرف دیگر تمامی دولتها در برابر نقض این قوانین باید از خود واکنش نشان دهند ودولت خاطی را وادار به مراعات کنند .چراکه هدف نهایی این مقررات حفظ کرامت انسان و کاهش آلام دوران اسارت است. آنچه که در بالا درباره اهم مطالب مندرج در کنوانسیون سوم ژنو آمده است تماما باید از طرف کشورهای امضا کننده و پذیرنده آن مراعات گردد و با توجه به اینکه ایران وعراق هر دو در دهه 50 میلادی آن را به رسمیت شناختند ومکلف به انجام آن بودند . ولی آنچه که در بازه زمانی 10 ساله اسارت رزمندگان ایرانی دیده شد و در خاطرات و حتی گزارشات متعدد کمیته های صلیب سرخ مطرح شده همه وهمه مواردی از نقض این کنوانسیون است .که در ادامه مصادیقی مستند ومستدل از نقض این کنوانسیون توسط رژیم بعث عراق و عدم پایبندی ایشان به تعهدات بین الملل را با توجه به بندهای کنوانسیون حمایتی ژنو ذکر می کنیم که تنها مشتی از خروارها جنایت دولت وقت عراق است.
مصادیق نقض:
اعدام اسیران ایرانی وقتل عمد مجروحین ؛ چنانکه هر اسیر ایرانی قادر به بیان چندین نمونه از اینگونه اقدامات توسط نظامیان عراقی است. به نحوی که اگر متوجه می شدند فردی سپاهی است در همان خطوط مقدم وی را به شهادت می رساندند و یا نهایتا به استخبارات عراق تحویل داده می شد ودیگر اطلاعی از او در دسترس نبود که همان طور که در مطالب قبلی نیز ذکر شد این اعمال دقیقا از مصادیق جنایات جنگی است. در صدر اسلام نیز پیامبر از کشتن اسیر به شدت نهی می کردند و می فرمودند : « زینهار که کسی در امور اسیر جنگی برادر خود دخالت کرده او رابکشد » .آنچه که از ایشان درباره قتل اسیران به ما رسیده است بسیار محدود و نادر است و با دقت و بررسی مشخص می شود که این احکام و مجازات مرگ برای آنها درباره جرایمی بوده که اسیر قبل ازاسارت وخارج از محدوده جنگ مرتکب شده است ، از قبیل جرایمی که علیه شخص رسول الله و یا اسلام بوده که ارتباطی به موضوع اسارت آنها ندارد از این جمله دستور قتل عقبه بن ابو معیط است که نه به دلیل اسارت بلکه به خاطر عمل قبل از جنگش در ارتباط با تعرض به پیامبر بوده است ونیز نضر بن حارث که از شریرترین وسرسخت ترین بت پرستان بوده است .در حقیقت اینها از حیث فقهی مرتکب اعمالی شده بودند که در زمره جنایتکاران جنگی بوده اند .
ماده 85 کنوانسیون ژنو نیز قرنها پس از اسلام در این مورد چنین می گوید : «اسرای جنگی که مطابق قوانین دولت اسیر گیرنده به دلیل جرایمی که قبل از اسارت مرتکب شده اند تحت پیگرد قرار می گیرند وحتی درصورت محکومیت از مزایای معینه در این کنواسیون بهره مند خواهند گردید» . در این میان رژیم بعث عراق نه تنها قوانین عرفی وبین الملل را زیر پا نهاد بلکه به صراحت با دستورات دینی هم به مواجهه برخواست .از این قبیل اعدام های خود سرانه و قتل مجروحین موارد بسیاری وجود دارد که در اسناد تازه ای که از جنایات صدام در خصوص کشتار اسرای ایرانی عملیات بدر و خیبر و درگیریهای شرق بصره افشا شده در طی گزارشی مکتوب چنیم آمده است : 30نفر از اسرای دسته پیاده یکی از یگان های بسیج عمل کننده در عملیات بدر که هیچ رتبه فرماندهی نداشتند، پس از انتقال به بصره در سالنی به خط شده و بازجو بلافاصله پس از ورود به سالن با کلت کمری خود یکی اسرا را بدون سوال و جواب به شهادت رساند .واز دیگران درخواست اطلاعات کرد ، در حالیکه واضح بود هیچ کدام اطلاعاتی ندارند و یکی پس از دیگری قربانی شدند.
در ادامه این گزارش آمده : کشتار اسرای زخمی چنانکه تیرهای خلاص به اسرای مجروح ایرانی توسط یگان های رزمی عراق شلیک می شده واندک مجروحین منتقل شده به بصره در شرایطی که احتیاج به مراقبت های پزشکی داشتند به حال خود رها شده وسپس در قسمت بار کامیون نظامی جان داده اند در حالیکه رسیدگی به وضعیت بیماران و سلامت جسمی ایشان طبق مفاد کنوانسیون بر عهده دولت عراق بوده است آنها با بی توجهی به وضعیت اسیران مجروح وعدم مداوای آنان با ضرب وشتم آنها را جابه جا کرده و با انواع خشونتها موجبات آسیب بیشتر و نقص عضو وگاه شهادت آنها می شدند . که در گزارشات متعدد صلیب سرخ نیز به آن اشاره شده است.
از دیگر موارد نقض مواد کنوانسیون می توان به استفاده دولت عراق از بازداشتگاهها واردوگاههای مخفی استنادکرد که اسرا را به صورت نامعلوم و بی هویت برای مدت طولانی در آنها نگه داری می کردند .به گونه ای که سازمانهای بین المللی هم از وجود چنین مکانهایی بی اطلاع بودند .طبق گزارشاتی که اخیرا توسط دولت عراق منتشر شده تعداد زیادی از این اسرا که به این اردوگاهها منتقل می شدند بدون اینکه در لیست صلیب سرخ وارد شوند در اردوگاههای مخفی شمال عراق اعدام شده سپس آنها را با لباس کردهای عراق به همراه پیشمرگان کرد عراق و با هویت کردی در گورهای دسته جمعی دفن کردند. تک تک موارد بالا از جمله عدم ثبت اسامی ومعرفی اسرا به صلیب سرخ از موارد نقض است .
از دیگر موارد ، نقل وانتقال اسرا به شیوه های غیر انسانی وظالمانه است به طوریکه علاوه برمستندات گوناگون و خاطرات ضبط شده از اسرا حتی تصاویر پخش شده از تلویزیون عراق و آرشیوهای موجود نشان می دهد که دستها وچشمهای اسرای ایرانی از همان ابتدا با سیم تلفن بسته وبا ضربات متعدد قنداق تفنگ ولگد و بدون دسترسی به آب وغذا به اردوگاهها منتقل می شدند .
از دیگر موارد وجود قوانین سخت وغیر متعارف در اردوگاهها وضرب وشتم دایمی اسراست چنانکه در گزارش های صلیب سرخ آمده است : «نگهبانان بازداشتگاهها مقررات خود را اِعمال می کنند و در اِعمال آن آزادی کامل برخوردارند وضرب وشتم اسیران جنگی وتحقیر و اهانت به آنان ادامه دارد ». همین طور در گزارش بازدید نمایندگان صلیب سرخ از بازداشتگاه رمادی 1 آمده است:« سربازها همواره چماق به دست دارند و به هر بهانه ای اسیران را مورد ضرب و شتم قرار می دهند» .
ممنوعیت هرگونه فعالیت مذهبی تفریحی آموزشی وگاه ورزشی از سوی نظامیان عراقی درحقیقت نقض مواد34 و38 کنوانسون سوم ژنو است.تنبیهات جمعی وضرب و شتم گروهی اسرا و انفرادی های طولانی با شرایط طاقت فرسا در هنگام برگزاری چنین مراسمات یکی از نتایج انجام این فعالیتها توسط اسرا بوده است. بی احترامی و اهانت و سخت گیری به افسران ومسولان رسمی بازداشت شده ایرانی وزنان وسالخوردگان که طبق مفاد کنوانسیون باید از موقعیت ترجیحی برخوردار باشند نمونه دیگری ازموارد نقض قوانین توسط دولت عراق بوده است.
به اسارت گرفتن و بازداشت غیر نظامیان مرز نشین و کوچ دادن آنها و گاه قتل عام آنها در شهر های مرزی ، تجاوز به زنان ودختران در شهر های اشغال شده ، بازداشت پزشکان ، بهیاران ،اعضای هلال احمر وخبرنگاران از مواردی است که نشان می دهد دولت عراق هیچ گونه پایبندی به تعهدات خود برای رعایت قوانین بین الملل در زمان جنگ نداشته است.
از عمده ترین و شاید دردناک ترین موارد نقض کنوانسیون ژنو در ارتباط با اسیران جنگی توسط سربازان عراق نقض اصول مربوط به بازجویی از اسیران جنگی ایرانی است. ماده 17 کنوانسیون های ژنو مقرر می دارد که اسیران جنگی باید فقط نام شماره سریال وتاریخ تولدشان را در بازجویی بیان کنند. البته تقاضای اطلاعات دربعضی از موارد با صرف نظر از وضعیت اسیر جنگی مشکل است .اگرچه ماده مزبور به کار گیری فشار فیزیکی برای کسب اطلاعات را ممنوع کرده و مقررات بین الملل از جمله کنوانسیون منع شکنجه ومیثاق بین المللی حقوق مدنی وسیاسی نیز دراین باره قابل اعمال است. به گزارش "ایسکانیوز"، در تازه ترین انتشار جنایات جنگی و ضد بشری رژیم کافر بعث، عبدالرشید الباطن بازپرس گارد ویژه ریاست جمهوری عراق که مامور کسب اطلاعات و بازجویی از اسرای ایرانی بوده و به زبان فارسی آگاهی و سالهایی را نیز(اوایل دهه 50 شمسی) در ایران بسر برده تایید می کند که از کشتار اسرای ایرانی لذت می برده است.وی می گوید: بسیاری از اسرای ایرانی را در دو سال اول جنگ پس از پنج دقیقه بازجویی با گلوله زده ام..عبدالرشید می افزاید: پس از گذشت دو سال محتاط تر شدم. کمتر دست به اسلحه برای کشتار اسرای ایرانی می بردم. وی در خصوص استخبارات رژیم بعث عراق ویژه اسرای ایرانی نیز می گوید: زندان (سجن) بغداد در نزدیکی منطقه الرشید یک کمپ بزرگ بود که ایرانی های تازه به اسارت درآمده وبه زعم او برخی از اسرای ناراحت ایرانی در سایر اردوگاه ها را به آنجا می آوردند.وی در افشای جنایات این زندان مخوف می گوید: در این زندان حتی اسرای زخمی ایرانی نیز تا سرحد مرگ شکنجه می شدند.به گزارش ایسکانیوز ، وی تایید کرد که یک اسیر ایرانی در این اردوگاه ها با بنزین به آتش کشیده شد.وی از شکنجه های صلیبی نیز پرده برداشت و گفت: اسرای ایرانی را در این زندان با دست باز و ایستاده می بستند. یکی از شکنجه های معمول، کندن پوست اسیران ایرانی بود که ریش در صورت داشتند. عبدالرشید اضافه کرد: ابتدا با تیغ محل ریش های صورت را برش داده سپس با سرنیزه اسلحه کلاشینکف پوست صورت را می کندیم.وی از گاز گرفتن و کندن سینه های اسرای ایرانی در شرایط بستن به صلیب نیز پرده برداشت و گفت: ترحم در این کمپ مخوف اصلا وجود نداشت و با دستور مستقیم مقامات بعثی اسیران ایرانی باید مرتبا مورد آزار و شکنجه باشند.عبدالرشید تائید کرد که برخی از اسرای ایرانی در منابع آب کمپ بغداد، بعقوبه و برخی دیگر از اردوگاه ها به قتل رسیده اند.وی در خصوص سوزاندن یک اسیر ایرانی با آب جوش نیز می گوید: یکی از اسرای ایرانی با هبانه (منبع بزرگ سفالی عربی مخصوص نگهداری آب) توانسته بود قوری برای تهیه چای درست کند. پس از اینکه متوجه این کار او شدیم سرش را در آب جوش همین منبع سفالی کردیم و او به شدت مجروح شد.این سرهنگ جنایتکار عراقی که در اکتبر سال گذشته میلادی بازجویی شده است در خصوص یکی از اسرای نوجوان عراقی که توسط وی با گلوله کلت کمری اش به شهادت رسیده است، می گوید: وقتی می خواستم در سر این اسیر ایرانی شلیک کنم ،او در حالت تب شدید بود، بدنش می لرزید و هذیان می گفت و یادم می آید به عربی پدرش را صدا می کرد. به معاونم گفتم کار را تمام کند. وی تصریح می کند که دستور داشتیم اسرای عرب ایرانی (عشایر عرب خوزستان) را بیشتر شکنجه کنیم و زود از بین ببریم. .همه این موارد نشانه های کوچکی از نقض کنوانسیون ی بینالمللی است که عمدتا نقض قوانین مشمول موضع ماده 130 کنوانسیون سوم و بخشی دیگر نیز در زمره نقض های عادی مواد کنوانسیون سوم است. آنچه که امروزه باید مورد توجه قرار گیرد تا از وقوع حوادث مشابه در سطح جهان نیز جلوگیری شود مسوولیتی است که به خاطر نقض تعهدات حقوقی و بین المللی متوجه عراق است .این مسولیتها شامل مسوولیت کیفری فردی مقامات و نظامیان عراقی است .که طبق قوانین وضع شده در حقوق بین الملل امکان محاکمه و مجازات این افراد به عنوان جنایت کار جنگی فراهم شده است .در حقیقت اصل مسوولیت کیفر فردی در حقوق بین الملل جنبه عرفی داشته ونیز در اسناد بین الملل از زجمله اساسنامه دادگاه نورمبرگ واساسنامه دیوان بین الملل کیفری مورد تاکید واقع شده که بر اساس آنها تنها با مجازات افرادی که مرتکب چنین جنایاتی شده اند مقررات حقوق بین الملل قابل اجراست. بنابراین تمامی افرادی که درموارد نقض حقوق اسرای ایرانی نقش داشتند از فاعل اصلی گرفته تا معاون و شرکا و آگاهان نسبت به این موارد نقض همه مسوول بوده وقابل پیگرد کیفری ومحاکمه ومجازاتند.وچنانچه این افراد جنایتکار به هر کشوری پناهنده شوند باید طبق ماده129 کنوانسیون ژنو توسط کشورهای متعهد تعقیب بازداشت ومحاکمه شوند ویا طبق قوانین بین الملل به در اختیار دیوان بین المللی قرارگیرند. نوع دیگری از مسولیتی که متوجه دولت عراق است مسوولیت بین المللی دولت عراق است در ماده131 کنوانسیون سوم نیز ذکر شده: «دولتها نمی توانند با محاکمه مرتکبین موارد نقض عمده از خود سلب مسولیت کند» .نتیجه چنین بندی در مقررات همانا جبران خسارت است که بررسی نوع این جبران خسارت ومکانیزمهای آن جای بحث های حقوقی دقیق دارد که از حوصله این بحث خارج است . به هرحال شاید یک از راههای کاهش آلام درد و رنج دوران اسارت آزادگان سر افراز ما پی گیری و محاکمه مجرمان و نیز جبران خسارت به آنهاست ولی افشای این حقایق یعنی نقض عمده حقوق اولیه وانسانی در افکار عمومی جهان شاید راهی دیگر برای کاهش دردهای روحی ومعنوی ایشان باشد تا از سوی دیگر شاید شاید موجبات شرمساری حامیان عرب و غربی صدام گردد چرا که آنها هم طبق ماده 1 مشترک کنواسیون ژنو با توجه به آگاهی از نوع اقدامات رژیم بعث در ارتباط با اسرای ایرانی موظف به واکنش نشان دادن بودند ولی نه تنها بر این اعمال سر پوش گذاشتند بلکه با حمایتهای همه جانبه نظامی وسیاسی مهرتاییدی بر این اقدامات وحشیانه زدند . هر چند که امروزه خود این کشورها به خاطر برپایی اردوگاههای شکنجه در کمپ دلتا (گوانتانامو) وافشای رسوایی های شکنجه وضرب و شتم اسیران و حتی غیر نظامیان و تعدی وتجاوز جنسی به زنان ومردان کودکان در ابو غربیب وسایر زندانهای عراق وافغانستان که در اختیار این کشور هاست در معرض اتهامند..
کارشناس ارشد فقه و مبانی حقوق . شیما تقی زاده
رمضان در اسارت (مقاله وارده)
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم مرداد 1389 ساعت 9:33 شماره پست: 496
نشاط روزه داری
لقد خلقناالانسان فی کبد.
رنج نامه بشر هیچ گاه پایان ندارد .بساط درد همواره برای مومن گسترده است و در این میان آنکس که گرامی تر است و کاسه ی صبرش وسیع تر ، بار بیشتری بر می دارد و درد را با جان و دل می پذیرد بی آنکه خم به ابرو بیاورد و گله ای عرض بارگاه کبریایی کند .چرا که به خوبی میداند این رنج ها ودرد هاست که درجه ی قرب او را تعین می کند و در نزد خدا از او دردانه ای الهی می سازد. کم ندیدم و کم نشنیدم از دردانه هایی که در تنگنای اسارت ، در ادامه کاروان اسرای کربلا، پابه میدان بلا گذاشتند .آنگونه که صبر زینبی آنها کمر دشمن را به خاک مالید .صبری شیرین به گوارایی شربت شهادت و گاه حتا شیرین تر از آن .کم نبود تعداد مردانی که مصیبت ها و رنج های مسیر طاقت فرسای اسارت را ،با زیبایی ها ی معنوی در آمیختند و برای خود در دل دشمن عیشی گوارا فراهم آوردند.ریسمان الهی را محکم در مشت های خود فشردند. هرچند خار هجران و فراق خانواده ،بر دست و پای نازکشان فرو می رفت اما صبر ورزیدندو صبر ورزیدند ، چراکه دریافتند
باغبان گر چند روزی صحبت گل بایدش بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
در راس معنویت آنها ،توکل به خدا موج میزد .تنها انیس و رفیق و یاری دهنده ی آنها خود خدا بود. آنهم چه خدایی ! خدایی که صابر است و صابران را دوست دارد . در بند ظلم گرفتار بودند اما ، از پای ننشستند .کم نیاوردند و خلوت تنهایی را با صبر پر کردند . با عشق راه صبر را در نشاط های معنوی خویش هموار کردند .
اسارت خمودگی نداشت . وجود نشاط های معنوی ، صبر و استقامت اسیران را در برابر سختی ها تقویت می نمود .
از میان این نشاط های معنوی ، دو نشاط بود که عشق و نور و ایمان را در دل آنها دو چندان می کرد .دو نشاط که بیشتر از همه جذب می کردو مرد می ساخت . نشاط عزاداری بر حسین و نشاط روزه های زیبای اسارت .دشمن به خوبی این رمز تقویت روحیه را دریافته بود و سعی بر آن داشت تا به هر ترتیب که شده با آن مبارزه کند .پس مقابل آنها ایستاد . عبادت ها و سینه زنی ها ممنوع شد . در این ایام وحشیانه به جان اسرا می افتادند. میزدند و میزدند بی آنکه رحمی در دل سنگشان به نرمی نوازش بدل شود . اما غافل از این بودند که نه این شلاق ها و لگد ها و کابل ها اسیران عشق را از پا در می آورد و نه محدودیت ها و شکنجه های روحی .در هر ضربه ی شلاق ، از صمیم دل هر اسیری فریاد "یا زهرا " و" یا حسین" و یا "علی "بود که بر میخواست و خشم دشمن را دو برابر می کرد . و این مسکن های تقویتی، نور معنویت را در دل آنها روشن تر می کرد .
شبهای رمضان ، شبهای دلتگی های معنوی بود . شبهای قرب و توسل به بارگاه عظمت خداوندی . شبهای بارانی شدن چشمهایی که به روی دنیا بسته بود به دور از فرزند و عیال و خانواده . شبهای واشدن دلهایی بود که در چار چوب تنگ اسارت ، ملکوت آسمان ها و زمین را همچون ابراهیم خلیل الله طی کردند و غبطه ی کروبیان را برانگیختند .
روز و شب ماه رمضان روز وشبهای خودسازی های انسانی بود . شرایط ، شرایط نامساعدی بود .عراقی ها در کمین بهانه ای بودند برای خالی کردن عقده هایشان بر روی اسرا . و این ایام شرایط را برای عراقی ها فراهم کرده بود تا با شکنجه های وحشیانه ، مانع روزه داری و عبادت و شب زنده داری اسرا بشوند. اما مگر می شد مقابل مسلمانیِ انسانهایی ایستاد که در ایمان به خدا امتحان خویش را پس داده بودند .
بسیار جرات می خواست تا در دل دشمن ، بر خلاف عقیده ی او عمل کنی . روزه بگیری و در مناجات های سحر گاهی سر بر سجده بگذاری و یارب یارب سر دهی . بسیار عاشق می خواست تا در محاصره ی کابل ها و شلاق ها ، در عمق تنهایی در خود بگریی و بگویی الهی یا انیس من لا انیس له، یا رفیق من لا رفیق له، یا شفیق من لا شفیق له ، یا حبیب من لا حبیب له .
این ماه اوج فعالیت های مذهبی و فرهنگی و عرفانی اسرا بود .شبهای قدر آنقدر زیبا و دل انگیز بود که یاد آن شبها هنوز بعد سالیان سال ، گاه دل آنهارا تنگ روزهای اسارت می کند. دلتنگ صفا و سرورها. دلتنگ تشنگی ها و گرسنگی ها میکردند . نه آب به اندازه ای بود که سیرابشان کند نه غذا به مقداری که سیرشان. با این وجود همان اندک را به بیماران ایثار می کردندو خود تنها با یک لقمه ی کوچک افطار و سحر خود را پر می کردند.
دعاهایی دلنشین و زیبای این ماه ، گویی شرح عاشقانه ی احوال آنها بود . امید های زیادی را در دل آنها روشن می کرد .چرا که در کلمه به کلمه ی دعاها و نیایش ها رد پای سبز خدا بود که آنها را به سمت خود می کشید . با آنها حرف میزد واز عمق دل و جان شان کلام دل انگیزش را نوش میکردند. گاه در یک ماه رمضان هر اسیری هفت تا هشت بار کلام عشق را ختم می کرد و به وجد روحانی حق می رسید .همین دعا ها بود که وعده های آزادی و رهایی از بند دشمن را به آنان می داد. گوشه گوشه دعای افتتاح و دعای شبهای معنوی رمضان بشارت بود به رستگاری . و چه چه زیبا بود در تعقیب هر نماز رمضان دعا کردن اسیری برای اسیری خودش ( الهم فک کل اسیر ) خاطرشان جاودان باد
طاهره ده پایینی پژوهشگر دفاع مقدس
آقامفید اسماعیلی سراجی ٬ بسیجی پاسدار و آزاده فرهیخته ای است که چند سالی را در نشریه سبزسرخ وابسته به کنگره سربداران شهید استان مازندران به عنوان سردبیر مشغول به فعالیت بوده است . در عرصه مجازی نیز وبلاگ بغض باران به مدیریت این بزرگوار اداره می شود . دوهفته ای است که ایشان به سمت مسئول کنگره مذکور منصوب شده است . به آقامفید تبریک گفته ام و برادرانه گوشزد کرده ام با توجه به شناختی که از دغدغه ها و دیدگاه های انقلابی او وجود دارد توقع از کیفیت و کمیت فعالیت های وی در این مسئولیت خطیر از سطح بالایی برخوردار خواهد بود .
آقامفید عزیز و درد کشیده ما می داند که سربداران شهید مازندرانی همچون هاشمی نژاد ، کشوری ، شیرودی ، بصیر ، ابوعمار ، نیاکی ، خلعتبری ، سجودی ، شجاعیان ، بهرامی ، موسی پسندی ، علمدار و . . . به جرم مازندرانی بودن ! سال هاست که اسیر اهمال و ندانم کاری مسئولان ناآشنا و کم دغدغه فرهنگ ایثار و شهادت گردیده اند .
انتظار به حق آن است که با تحولی اساسی در نوع نگاه به فرهنگ پایداری و مفاهیم والای جهاد و مقاومت در سطح استان لاله خیز مازندران ، هر چه زودترغبار عزلت و گمنامی از چهره مشعشع سربداران عشق و رادمردی زدوده شود . انشاءلله
سپاه دارالمومنین
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم مرداد 1389 ساعت 17:27 شماره پست: 494
با خبر شدم برادر بزرگوارم آقا علی رضا مرادی به سمت فرماندهی سپاه شهرستان بابل منصوب شده است . خاطرات حقیر از بزرگواری های این برادر عزیز البته بیشتر مربوط می شود به دوران نوجوانی و عضویت در بسیج علی بن ابیطالب علیه السلام که انصافا دوران پرخاطره و آموزنده ای بود . یکی از خصلت های خوب آقا علی رضا که باعث ارادت بیشتر من به ایشان شده طبع بلند و سعه صدر این بسیجی خدوم است . هیچ وقت از یاد نخواهم برد که شیطنت ها ٬ بازیگوشی ها و ماجراجویی های خودسرانه ای که به اقتضای همان سن و سال از امثال راقم این سطور سر می زد و گاه عکس العمل های طبیعی و غیرطبیعی و ناصبورانه بعضی از شبه بزرگان را در پی داشت همواره با درایت و حسن اخلاق وی از بحرانی آینده سوز به واقعه ای عادی و قابل اغماض تبدیل می گردید .
با توجه به خوی انقلابی و مذهبی مردم دارالمومنین بابل و وجود ظرفیتت های کم نظیری از جوانان متعهد و دلباخته اسلام و اتقلاب امیدوارم تجربیات گرانسنگ آقاعلی رضا در احیا و سامان دهی بیش از پیش استعدادهای بسیج در این شهرستان تحولی مشهود را ایجاد نماید .
هاشمی و نادرشاه !
هر مورخی که درباره نادرشاه تحقیق و اظهارنظری داشته حتی اگر ارادتی نیز به ساحت وی پیدا نموده نتوانسته رفتارهای ظالمانه این شاه افشاری را توجیه کند . درباره نادر می خوانیم :
نادر شاه در اواخر عمر تغییر اخلاق داد و پسر خود رضاقلی میرزا را کور کرد. سپس از کار خود پشیمان شد و برخی از اطرافیان خود را که در این کار آنها را مقصر میدانست کشت. لازم بهگفتن است که همواره پزشکی فرانسوی بنام "بازن" در رکاب نادر شاه بود که بنا بهعقیدهای امکان وجود دسیسه از جانب او نیز میرود.
نادر برای تامین هزینه جنگهای خود مجبور بود تا مالیات های گزافی از مردم بگیرد، به همین دلیل شورشهایی در جایجای کشور روی میداد. زمانی که نادر برای رفع یکی از این شورشها به خراسان رفته بود جمعی از سردارانش به رهبری علی قلی خان شبانه به چادر وی حمله کردند و اور ا به قتل رساندند. (ر. ک. صادق رضازاده شفق، کتاب نادرشاه)
علل پایان کار نادر و زمینه های فروپاشی سلسله افشاریه نیز در برخی از کتب چنین بیان شده است :
1- ظلم و ستمهای بی اندازه ای که نادر در پنج سال آخر سلطنت خود مرتکب شد به قدری بود که زمینه های فروپاشی سلسله را فراهم کرد .
2- بیماری یا جنونی که پس از کورکردن پسرش رضا قلی میرزا به او دست داد .
3- سوء سیاست اطرافیان وی نسبت به او سبب بدبین شدن وی به تمام مردم گردید .
4- به همین دلیل وی سه سال آخر عمر خود را به آزار و اذیت اطرافیان و مردم نواحی مختلف پرداخت .
5- فشارها و ستمهای نادر در مشهد که به کور کردن مردم و بریدن گوش و بینی آنها منجر می گردید .
6- اقدامات شنیع نادر در اصفهان و کرمان و قتل و عام مردم و ساخت کله مناره از آنها .
7- تجاوزات و ستمهای بی اندازه نادر در اواخر عمر سبب تصرف و گریز مردم از او و حکومتش شد .
8- شورشها و طغیانهای اطرافیان و خصوصا وابستگان وی سبب شد که نادر در اواخر عمر سفاک تر شود .
حالا ببینید هاشمی رفسنجانی به عنوان یک روحانی چه تعبیری را درباره نادر به کار می برد :
" نادر فرزند ریگ بیابان و آفتاب سوزان و از قلب ملت بود . . . !! "1
1- قهرمان مبارزه با استعمار نوشته اکبر هاشمی ص 92
کاش هاشمی فرزندان واقعی ملت را نیز باور می کرد و به انتخاب مردم احترام می گذاشت .
ریاست جمهوری علی لاریجانی !!
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم مرداد 1389 ساعت 11:49 شماره پست: 492
هفته گذشته سایت جهان نیوز خبری را درج کرد که حاکی از دیدار رو در رو و صریح رئیس مجلس با جمعی از اعضای بسیج دانشجویی بود . آن چه باعث شد این مطلب را در وبلاگ خود انعکاس دهم تلاش لاریجانی برای ماستمالی کردن برخی از کوتاهی ها و حرکت های غبارآلود خود در عرصه های سیاسی و نیز توجه و قدرت تحلیل دانشجویان در مقابل فرارهای علی لاریجانی می باشد . لازم به ذکر است محتویات این خبر انعکاس چندانی در رسانه ها نداشته است .
جمع بندی نگارنده از نتایج این گفتگو آن است که علی لاریجانی باید با رویای ریاست جمهوری خداحافظی کند .
مطلبی را که در ادامه می خوانید عیناً از سایت جهان کپی شده و غلط های املایی و انشایی آن متوجه سایت مذکور می باشد :
به گزارش خبرنگار سیاسی جهان هفته گذشته روز چهارشنبه ساعت 15 جمعی از دانشجویان فعال در دانشگاهها دیداری با علی لاریجانی داشتند که وی درخصوص مسائل مختلف از جمله حوادث پس از انتخابات ، عملکرد دولت و دانشگاه آزاد نکاتی را مطرح کرد.آنچه در جلسه گذشته است از زبان یکی از دانشجویان حاضر در جمع در ادامه می آید.
لاریجانی در این جلسه در خصوص تجمع دانشجویان در برابر مجلس گفت:استاندار تهران با ایشان تماس گرفته اند و گفته اند بسیج دانشجویی از ما مجوز کتبی گرفته بود ولی ما آن را تلفنی بخاطر تماس وزیر اطلاعات با استاندار مبنی بر اینکه این تجمع به صلاح نیست، لغو کردیم .
لاریجانی همچنین مدعی شد که برخی از مسئولین سپاه نیز به ایشان گفته اند که ما با بسیج دانشجویی تماس گرفتیم و درخواست لغو تجمع را داشتیم .
لاریجانی چندان با این تجمع موافق نبود و اعتقاد اشتند راه های بهتری برای حل مساله وجود داشت و گفتند که من از اول هم با این مصوبه مخالف بودم و قبلا هم به طراحان آن تذکر داده بودم و اصلا خودم در جلسه به منشی اشاره کردم که اخطار قانون اساسی را اشاره کن تا من هم آن را تایید کنم تا به نوعی مانع از تصویب آن شویم .
ایشون جو مجلس رو بعد از اون تجمع به ضرر بسیج دانست اگرچه اشاره کرد که نمایندگان اینقدر ولایتمدار هستند که اگر بازهم مصوبه ای برای سپاه یا بسیج نیاز باشد، به سرعت اون را تصویب خواهند کرد.
لاریجانی، از برخی شعارها مثل مجلس جاسبی گرا یا ... نیز مقداری شاکیت داشت و گفت اصلا مجلس اینطور نیست و دغدغه اصلی نمایندگان بخاطر حوزه های نمایندگی خودشان است که سریعتر در آنها دانشگاه آزاد تاسیس گردد تا در واقع محیط حوزه نمایندگیشان علمی تر شود .
ایشون همچنین از اینکه این تجمع در بی بی سی فارسی پخش شد نیز ابراز ناراحتی کرد و با آوردن آیین نامه مجلس و خواندن بندی از آن ادعا داشتند که قانونا ایشان نمی توانسته اند، آن مصوبه را از دستور مجلس خارج کنند و باید رای نمایندگان خواسته می شده است .
وی در ادامه گفت که آقای جنتی همان شب با من تماس گرفتند و گفتند که از تلویزیون تذکر قانون اساسی شما را دیدم و من هم موافق حرف شما هستم اما اگر شورای نگهبان رد کند و به مجلس بازگردد، و دوباره همان قبلی تصویب شود به مجمع تشخیص خواهد رفت که من به ایشان هم گفتم که چنین نخواهد شد و ما فضای مجلس را آماده خواهیم کرد .
آقای لاریجانی گفتند که امروز شورای عالی انقلاب فرهنگی وارد قانونگذاری شده است و گه گاه وارد مسایلی نیز می شودکه هیچ ربطی به آن ندارد مثل تصویب موسسه سعدی و اشاره کردند که این دعوای میان مجلس و شورا همیشه بوده است و رهبری شورا را به عنوان دیده بان فرهنگی می دانند،
لاریجانی از اینکه یکی از سایت های اصولگرا او را با کروبی مقایسه کرده بسیار بسیار ناراحت بود، و گفت که منظور از دریده گو نیز دانشجویان نبوده اند بلکه همین سایت مذکور بوده است .
اما دوستان بسیج در پاسخ به سخنان آقای لاریجانی گفتندکه اینکه شما میفرمایید من از اول هم مخالف بودم چندان صحیح بنظر نمی رسد زیرا حدود دو هفته قبل از جلسه علنی مجلس، یکی ازمعاونان جاسبی از نامه ای به رهبری با امضای شما در حیطه مسایل دانشگاه آزاد خبر داده بود، ضمن آنکه همان روزهای قبل از تصویب آن مصوبه ننگین بسیاری از نمایندگان از حضور معاونان و اعضای دانشگاه آزاد در پشت صحن علنی مجلس برای لابی خبر می دادند که این نیز بسیار مهم است . ضمن آنکه مردم از مصوبه مجلس فقط شاکی نبودند زیرا حدود یکسال است که مردم از اینکه می بینند پول هایی که برای تحصیل فرزندانشان به حساب دانشگاه آزاد واریز می کرده اند در ستاد موسوی و بعد از آن در طول فتنه،بخصوص 13 آبان و 16 آذر خرج می شده است ناراحت بودند . و حتی در 22 خرداد امسال نیز باز هم شنیدیم که دانگاه آزاد برخی از کلاس ها خود را تعطیل کرده است تا دانشجویان به خیابان بیایند .
لذا مردم شکایتشان نه از یک مصوبه که در طول یکسال شکل گرفته است .
دانشجوها از نطق لاریجانی که فردای تجمع در مجلس مطرح کرد نیز گلایه مند بودند و از اینکه لاریجانی بخاطر چندشعار عده ای قلیل کلیت تجمع را زیر سوال برده است، شکایت کردند و بیان داشتند که چطور شما در انتخابات می گفتید باید جساب عده ای از معترضین از فتنه گران اصلی را کنار گذاشت اما در تجمع ما حاضر نشدید بگویید که باید حساب برخی افراد محدود و شعارهای تندشان را از کلیت تجمع بسیجیان دانشجو کنار گذاشت .
دانشجویان تاکید کردند که ما از وضع برخی نمایندگان و فرزندانشان و مراحل گرفتن مدارک تحصیلیشان آگاهی داریم لذا نفرمایید که برای علم در شهرستانشان و یا تاسیس دانشگاه آزاد در آن دغدغه مند هستند زیرا بسیاری از دانشگاه های دیگر نظیر پیام نور در شهرستان ها شعبه دارند و واقعیت این است که بسیاری از نمایندگان وام دار جاسبی هستند و شما نیز احتمال زیاد از آن خبر دارید .
ضمنا بچه ها به لاریجانی اشاره کردند که صحبت های رهبری در باب شورای انقلاب فرهنگی واضح است و اینکه شما با یک مثال کوچک مثل بررسی اسانامه موسسه سعدی می خواهید آن را کمرنگ جلوه دهید، تطابق ندارد و همانطور که خود شما نیز در جلسه اشاره کردید، رهبری فرموده اند در مواردی که شورا در آن ورود می کند مجلس وارد نشود که چندین ماه بود که شورا وارد این مساله شده بود و نباید مجلس دخالت می کرد .یکی از دوستان نیز بخشی از یکی از سخنرانی های آقا در سال 74 را قرائت کرد که مصوبات شورا را عین قانون دانسته اند .
هیچ ضمانتی هم برای اینکه مصوبه بعد از رجوع شورای نگهبان دوباره تصویب و به مجمع تشخیص ارسال نگردد وجود نداشت، کما اینکه بارها نیز این اتفاق افتاده بود و تجمع دانشجویان از آن جلوگیری کرد .
مقایسه کروبی با شما نیز قابل دفاع نیست اما واضح است که قاطعیت عملکرد کروبی بیشتر بود که لاریجانی در پاسخ پیام آقا به کروبی را مصداق حکم حکومتی می دانست اما این سخنان واضح را خیر .
فتنه و موضع گیری دو پهلو
دکتر لاریجانی در باب فتنه و ایرادی که بچه ها به موضع هایی که باید می گرفت اما نگرفت و سکوت اختیار کرد و یا موضع گیری های دو پهلویش داشتند اینگونه پاسخ داد که ما به اندازه کافی صحبت کردیم و فیلم و صوت سخنانم هست، البته ایشون معتقد بود که ما همراه با شیب کارهای اونها موضع گیری می کردیم و هرچه اونها تندتر می شدند ما هم تندتر می شدیم .ضمنا گفتند که وظیفه ما حمایت از مواضع رهبری است که ما هم این کار رو کردیم .
لاریجانی از فضای رسانه ها هم کلی گلایه کرد و از اینکه چندبار تا حالا گفته شده که لاریجانی با موسوی تماس گرفته و پیروزی اش در انتخابات را تبریک گفته، گلایه می کرد و اون رو دروغ خواند. میگفت که یکی از نمایندگان هم که بارها این حرف رو تکرار کرده و حتی چندبار در دفتر من هم آمده و می داند هم که دروغ می گوید هر دفعه این مساله را تکرار می کند و از اینکه چرا اینقدر فضای رسانه ها مسموم و آغشته به تهمت شده، صحبت کرد.
دانشجوها در این قسمت به آقای لاریجانی گفتند در اینکه شما کمتر موضع گیری کرده اید، و یا سخنان دوپهلو داشته ایدخیلی شکی نیست و همین که می فرمایید ما باید از مواضع رهبری حمایت کنیم این مساله مشخص می شود،زیرا حمایت از مواضع رهبری در سخن جمله زیبایی است اما باید ما اینقدر از خود هزینه کنیم که رهبری نیازی به سخن نبیند و بالعکس ایشان از مواضع ما حمایت کند، لذا اینکه رهبری بارها نخبگان را به موضع گیری و پرهیز از سکوت دعوت می کردند از همین منظر قابل بیان است والبته اشاره هم داشتند که نخبگان در فتنه اخیر مردود شدند که واقعیت آن است که نخبگان سیاسی مطرح جامعه افراد چندان زیادی نیستند و این پی بردن به اشتباهات اونها در عدم موضع گیری رو راحت تر می کند .
یکی از دوستان ادامه داد که شما خودتان مدتی در سپاه بوده اید و می دانید که در بسیاری از اوقات آبرو دادن از جان دادن سخت تر است و این بارها و بارها در تاریخ صدر اسلام و حتی کشور خودمون ثابت شده.
دانشجوی دیگری گفت در ماجرای اعتراض مردم به سید حسن خمینی در سالگردارتحال امام، عده ای از جمله خود سید حسن و اعوان و انصارش بسیار کوشیدند تا بگویند که معترضان عده قلیلی بیش نبودند و آنها را هم احتمالا دولت و یا مصطفی نجار تحریک کرده اند اما خود شما می دانید که فارغ از اینکه تا چه حد شکل این اعتراض صحیح بود یا غلط، اما بالاخره مردم به عملکرد ایشان در فتنه بخصوص بخاطر سکوت هایش و در پنهان، همراهی هایش اعتراض داشتند و البته این اعتراض ناشی از تصاویر سید حسن با سران فتنه در عروسی ها و مجالس دیگر نبود زیرا این تصاویر عمدتا در سایت ها و اینترنت منتشر می شد و با توجه به اینکه فقط عده ای کم از جامعه ما، آن هم عمدتا دانشگاهیان به اینترنت دسترسی دارند، و با توجه به اقشاری که در سالگرد امام شرکت می کنند و اکثرا مردم عادی کوچه بازار هستند، بعید است که این تصاویر انگیزه اصلی بوده باشد، بلکه بالا رفتن ضریب بصیرت و آگاهی مردم است که باعث شناختن سید حسن شده است، و این اعتراض امروز در میان جوامع انقالابی کشور تقریبا نسبت به شما نیز موجود دارد و اگر بخواهید عینک واقع بینی خود را همچون سید حسن بردارید و فقط این و آن را متهم کنید، خود ضرر می نمایید . زیرا در صحبت های همین جلسه شما و دیگر سخنرانی های علنیتان آشکار است که عمدتا اشکالات را از ناحیه دیگران بخصوص برخی از دولتمردان می بینید، حتی در سخنرانی بعد از اعتراض های دانشجویی گفتید که بعضی بخاطر قوه دیگری ( دولت ) به مجلس اعتراض می کنند در حالیکه معترضین همین ما بودیم که البته به دولت هم در ماجرای مشایی و خیلی مسایل دیگر انتقادت جدی داریم و علنی نیز بیان کرده ایم اما شما همه اعتراض های بخودتان را از ناحیه سایت ها و افراد خط دار میبینید و این نصیحت ما بخاطر دلسوزی است که به شما به عنوان کسی که از نیروهای انقلابی بوده اید داریم و باید به راحتی بگوییم که علی لاریجانی صداسیما و شورای عالی امنیت ملی با علی لاریجانی مجلس خیلی متفاوت است .
بچه ها بحث اینکه در طول فتنه سخنان شما خوراک رسانه های دوم خردادی بود را نیز مطرح کردند و گفتند چرا آقای هاشمی وقتی گزینه های خود را برای دولت وحدت ملی مطرح می کرد یکی از آن 3 نفر شما بودید و یا چرا وقتی فائزه هاشمی در آن صوتی که از او پخش شده است بعد از جسارت های هتاکانه به رهبری، یکی از گزینه های اصلاح طلبان برای ریاست جمهوری دهم را شما می دانست و یا چرا تئوریسین های دوم خرداد گه گاه شما را کاندیدای خود می پنداشتند ؟
لاریجانی جواب داد که خوب دولت به اصل 44 خوب عمل نمی کند و رهبری هم از این امر ناراحت است و ما صدتا پیغام و نامه مخفی دادیم اما گوش نمی کنند و یا موارد دیگری که دولت به قانون عمل نمی کند، آنگاه من مجبور میشوم علنی صحبت کنم چون راه دیگه ای نیست !!
در باب اینکه چرا من گزینه اصلاح طلبان هستم و یا آقای هاشمی، اولا آنکه آقای هاشمی هیچگاه با بنده در رابطه با انتخابات صحبت نکرد و اگر هم میکر من قبول نمی کردم،که دانشجویان گفتند ما هم نگفتیم با شما صحبت کرد، بحث بر سر این است که چرا شما را مطرح کرد ؟
نسبت اکبر هاشمی و امیرکبیر !
امیر کبیر البته انسان بزرگی است . این را حالا با قلم هاشمی رفسنجانی بخوانید :
" من ( اکبر هاشمی ) خودم فردی روحانی و تا حدی آشنا به اصول و فروع و مبانی و مصادر و دستورات شرع مقدس هستم ، جداً اعتقاد دارم که در آن تاریخ ، اگر یک نفر مجتهد عادل روشنفکر و آشنا به وضع روز ، به جای میرزا تقی خان امیرکبیر ، زمامدار کشور ایران می شد ، از نظر رسالت دینی و وظیفه مقدس رهبری کشور اسلامی ، خود را مجبور می دید که همان اصلاحات و رفرم ها را بنماید . . . . من امیرکبیر را نه فقط به عنوان یک رجل سیاسی لایق و یک دیپلمات پاک دامن و شریف ، می ستایم بلکه او را به عنوان یک مسلمان متدین و وظیفه شناس و یک مصلح بزرگ دینی و اجتماعی و یک زمامدار اسلامی که درست انجام وظیفه کرده است مورد ستایش قرار می دهم . . . "
امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار نوشته اکبرهاشمی رفسنجانی ص 116 و117
همین نویسنده در همین کتاب :
" امیر اطلاع یافت که دو نفر از اوباش و داش مشتی ها مست کرده و در خیابان ها عربده کشیده و بدمستی کرده اند . دستور داد آن دو نفر را با گچ به دیوار چسباندند و ریسمانی به گردن آنها و سر دیگر ریسمان را به دو اسب بستند . اسب ها به حرکت درآمدند و سر آن دو نفر باده گسار متخلف را از بدن کندند ." (!!) ص 124
به نظر شما مرد بزرگی همچون امیرکبیر که خدماتش در تاریخ ماندگار خواهد بود آیا با مبانی و اصول و فروع شرع هم آشنا بود و بر طبق آن عمل می کرد ؟!
البته نویسنده محترم کتاب یعنی آقای هاشمی بعد از سه صفحه مدح و ستایش جامع رفتارها و مدیریت امیرکبیر و مشروع خواندن کلیه اقدامات وی درباره برخی از تفکرات و قضاوت های ناموجه امیرکبیر به واژه " چند انتقاد " بسنده کرده است .
نمونه ای از این چند انتقاد را به قلم اکبر هاشمی می خوانید :
" در مورد نزاع سربازی با شخص آلوفروشی که مدعی بود سرباز آلوهای او را با هسته خورده تا تعداد آلوهای خورده شده معلوم نباشد و سرباز منکر بود ، امیرکبیر احساس کرد که حق با آلوفروش است و دستور داد شکم سرباز را پاره کنند و هسته های آلو را بشمارند . "(!!) ص 130
یک بار دیگر چند سطر اول را بخوانید . " من خودم فردی روحانی . . . . "
حافظه تاریخی ملت ، ماه های آخر دولت سازندگی را از یاد نخواهد برد که چهره های متملق حزب کارگزاران با ساخت تندیس هایی از هاشمی رفسنجانی چه تلاشی را برای ملقب ساختن وی به عنوان امیرکبیر دوران آغاز کرده بودند .
حدیث نفس !!
+ نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:5 شماره پست: 490
ما ایرانی ها خوشمان می آید هر اتفاق و تقارن مبارکی را به فال نیک بگیریم .
من همیشه به این که پنجاه و هفتی ام افتخار می کنم . روز پنج مرداد هم به عنوان روز تولدم مایه مباهات بوده است . چه این که این روز روز مرگ شاه خائن (در سال ۵۹) است . شد همان مثال دیو چو بیرون رود . . . !! ( البته روز مرگ رضاشاه هم ۴ مرداد ۱۳۲۳ است .)
بعدها پیروزی عملیاد مرصاد و شکست منافقان در این روز بیشتر مرا خشنود ساخت . حالا هم که میلاد حجت حق با این روز تقارن پیدا کرده . . . . به به !
یکی نیست بگوید : گیرم پدرت بود فاضل . . . .!!
من به سایت خبری تحلیلی جهان نیوز بسیار علاقمندم . روزی نیست که دسترسی به اینترنت داشته باشم و چندبار به این سایت سر نزنم . شخص دکتر زاکانی به روایت دوستانی که از نزدیک با وی گپ و گفتی داشته اند فردی مومن و دلسوز است . اگر چه نشریه پنجره ایشان اصلا موفق نبوده اما واقعا باید بابت سایت جهان به ایشان تبریک گفت . دکتر زاکانی به رغم برخی اختلاف نظرها با دولت بارها از برنامه ها و رویکردهای سازنده محمود احمدی نژاد شجاعانه حمایت کرده است . ایشان بارها متهم به حمایت از قالیباف گردیده اما در واقع تنها وجه اشتراک زاکانی با قالیباف همان پیشوند سردار است که به دکتر مبدل شده و گرنه نباید از یاد برد که جهان اولین سایتی بوده که دستور صریح آقا مبنی بر اخراج معاون فرهنگی شهردار تهران را منتشر کرده است .
سعید مرتضوی دادستان سابق تهران یک بار درباره دکتر زاکانی ادعا کرد که وی با من دعوای شخصی و کهنه ای دارد . نمی دانم حرف او صحیح است یا نه . راقم این سطور نیز معتقد است که اگر مرتضوی و رحیمی و مشایی و علی آبادی تخلفاتی داشته اند بی چون و چرا باید مورد رسیدگی قرار بگیرد اما اگر زاکانی عزیز یک بار لطف کند مطالب یکسال اخیر سایت خود را مرور کند به خوانندگان آن حق می دهد که حالشان از پرداختن بیش از حد به این افراد به هم بخورد و تلقی سعید مرتضوی در ذهنشان تداعی شود . کم مانده است تغییر اوضاع جوی هم از سوی این سایت به افراد نامبرده نسبت داده شود . این نوع موضع گیری و تکرار روزانه البته خارج از حیطه تقوا بوده و یاداور لج بازی های کودکانه و انتقام جویی های سبک سرانه است .
در این سایت از محسن روح الامینی بارها به عنوان شهید نام برده شد اما هیچ گاه یادی از نام بسیجیان شهیدی چون فیض و ذوالعلی به چشم نخورد . هیچ گاه نامی از نوجوان شهید میثم عبادی برده نشد که تنها به جرم حمل تصویری از رئیس جمهور محبوب ٬ از ناحیه شکم هدف گلوله قرار گرفت .
آن چه که تنها نقد حقیر در برابر انبوه وجوه مثبت سایت جهان و شخصیت والای جناب زاکانی است نیز هیچ گاه در شأن این بزرگوار نخواهد گنجید .
- ۰ نظر
- ۱۹ مرداد ۸۹ ، ۰۹:۴۱