شهید سید حسین اسلامی
تولد: تهران- 13/7/1363
شهادت: توسط اراذل و اوباش- خیابان خاوران- تهران- 10/6/1383
مزار: بهشت زهرا(س)
=از وقتی پایش به هیئت باز شده بود حال و هوای دیگری داشت. یک روز آمد و پرسید: «مادر به کی می گن ناکام؟» گفتم: «کسی که رخت دامادی نپوشیده از دنیا بره.» چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد آمد و گفت: «نه مادر توی هیئت بودم مداح می گفت ناکام کسیه که کربلا نره و بمیره.» دیگر روی دست بند نبود. همه اش التماس می کرد بگذاریم برود کربلا. زمانی بود که تازه حکومت بعثی صدام سقوط کرده بود. چون امنیت نداشت اجازه ندادیم برود. با اینکه خیلی دوست داشت حرف ما را زمین نزد.
بالاخره قسمتش شد. به آرزوی دلش رسید. هنوز برنگشته دلش هوایی شده بود می گفت: «من باید دوباره برم. نمی دونم چه کششی توی زیارت امام حسینه. قبلاً که نرفته بودم دوست داشتم برم، ولی نه تا این حدی که الان دوست دارم.»
=یکسال قبل شهادتش بود. داشتیم از هیئت برمی گشتیم. جلوی در هیئت کنار خیابان پسر معلولی را دیدیم. نمی توانست راه برود خودش را روی زمین می کشید. سید حسین رفت کنارش. احوالپرسی کرد. اسمش را پرسید. حسابی گرم گرفت. دست نوازش روی سرش کشید و با حالتی که انگار دوست قدیمی اش را دیده، پرسید: «محسن جان کجا بودی؟ چرا نیومدی هیئت؟» بعد هم گفت: «شام خوردی یانه؟» وقتی فهمید شام نخورده، دستش را گرفت و آوردش خانه. حالا نه طرف را دیده و نه می شناسد. سفره را انداختیم وسط حیاط، غذایی که از هیئت آورده بودیم با هم خوردیم.
=چند روز بعد که خسته و کوفته داشتیم از سر کار می آمدیم خانه، باز محسن را دیدیم. رفت پیشش. به من گفت: «تو برو خونه من رفیقم رو دیدم می خوام احوالش رو بپرسم.» داشتم سمت خانه می رفتم که دیدم یکی از دوستان سید با موتور از کنارش رد شد و یک حرف توهین آمیزی به محسن زد. بنده خدا خیلی خجالت کشید سرش را انداخت پایین. خودش را روی زمین می کشید و می رفت. سید رفت دنبالش. شروع کرد به دلداری دادن محسن. چقدر سعی می کرد که یک جوری از دلش در بیاورد. می گفت: «محسن این رفیق منه. با تو نبود که، حرفی که زد به من بود. اصلاً هر وقت منو می بینه این حرفو بهم میزنه.»
اینقدر گفت تا محسن را خنداند.
=رفته بود سراغ رفیقش. گفته بود: « من دوست ندارم کسی به رفیق من توهین کنه» طرف مانده بود که کِی به رفیق سید اهانت کرده. با تعجب پرسیده بود: «من به کی توهین کردم. محسن رو می گی اون که معلوله. رفیقته؟» سید گفته بود: «مگه عیبی داره؟ رفیق رفیقه. چه فرقی داره معلول باشه یا سالم. تازه محسن بچه هیئتیه، سینه سرخ امام حسینه.»
=وقتی شهید شد، محسن را دیدم که جلوی حجله سید ایستاده بود. عکسش را می بوسید و دو دستی می زدی توی سرش. رفیقش را از دست داده بود، رفیقی که با محبت تر بود از یک برادر...
= از بدحسابی بدش می آمد؛ چون کار ما توی بازار است دائم با حساب و کتاب سر و کار داریم. برایش خیلی مهم بود سر موعدی که قول داده پول طرف حسابش را بپردازد. یاد ندارم که در این زمینه بدقولی کرده باشد. یکبار در موعد پرداخت یک بدهی برایش سفری پیش آمد. تهران نبود. چندین بار تماس گرفت و سفارش کرد که حتماً پول فلانی را پرداخت کن. گفتم: «دیر نمی شه داداش. خودت میای میدی.» گفت: «نه باید حتماً ببری، من قول دادم.»
=احترام پدر و مادرم را خیلی داشت. یاد ما هم می داد این احترام کردن را. وقتی می دید خوب با پدر و مادر برخورد نمی کنیم، از روی جوانی و بچگیمان با آنها بد حرف می زنیم، به حرفشان نمی رویم ناراحت می شد. تشر می زد و میگفت: «پدرت یک عمر زحمتت رو کشیده. بزرگت کرده. جواب خوبیهاش این نیست. هیچ موقع به پدر و مادرت بی احترامی نکن.»
=سرش توی لاک خودش بود؛ توی بچه هیئتیهایی که اکثرشان شلوغ هستند بی آرام و قرار بود. تنها کسی که حتی به مخیله مان هم نمی رسید یک روز توی درگیری به شهادت برسد، سید حسین بود. فکرش را هم نمی کردم این قدر جگر دار باشد که در مقابل سه چهار نفر گردنکش بی سر و پا بایستد و از ناموس مردم حمایت کند. هرچه است اثر نشستن پای روضه های امام حسین است که او را اینگونه بار آورد. آنجایی که باید خودش را نشان دهد نشان داد.
=اینکه می گویم پای سفره امام حسین پرورش پیدا کرده، عین حقیقت است. تنفس توی فضای روحانی هیئت با او کاری کرد که در مواجهه با یاری طلبی آن خانم جوان نتوانست بی تفاوت باشد؛ برخلاف خیلی هایی که این صحنه را دیدند و بی خیال عبور کردند. وقتی هم که جلو رفت درگیر نشد. سعی کرد که ابتدا از در نصیحت وارد شود. گفته این خانم ناموس امیرالمومنین است. پی درگیری نبوده، ولی خوی شمر صفت این ملعونین باعث شد یکی دیگر از فرزندان زهرای مرضیه همچون مولایش امیرالمومنین با پیشانی غرق در خون به دیدار حضرت حق برود.
=سوار بر موتور از هیئت برمی گشته. توی مسیر خانم محجوبی را می بیند که کنار باجه تلفن اسیر دست چند جوان مست است. جیغ و داد می کند و کمک می خواهد. بر می گردد. می گویند خیلی کم پیش می آمده عصبانی شود. با همه می ساخته. اینجا هم از در سلم و دوستی وارد شده. شروع کرده به نصیحت کردنشان. حتی اجازه نداده دوستش درگیر شود.
=صد حیف که کلام عطر آگین سید در جانشان نفوذ نکرد به جای بیداری و تنبه با چاقو زده بودند به پیشانی اش. بعد هم با کلاه کاسکت آنقدر به سید زدند که مرگ مغزی شد. صورتش شبیه مادرش شده بود؛ کبود... .
=وقتی در یکی از برنامه های تلویزیون، اهدای اعضای بیماران مرگ مغزی را دید با خوشحالی گفت: «مادر چقدر خوبه اینطوری. اگه آدم بدونه این جوری از دنیا می ره، اعضاش رو اهدا می کنه به یک کسی که بتونه دوباره با اونها زندگی کنه.» خودش توصیه کرده بود.
=برای یک پدر و مادر، دل کندن از جگر گوشهشان سخت است. درست است در مرگ مغزی امکان بازگشت تقریباً صفر است؛ اما هر لحظه بستگان بیمار، امیدوار بازگشتش هستند و دلشان نمی آید اجازه جدا کردن دستگاه های مراقبت را بدهند. با این حال خود پدرم پیش قدم شد. می دانست سید حسین به این امر راضی است. درخواست کرد تمامی اعضای مفید بدنش را اهدا کنند. تازه نگران بود مبادا دیر شود.
=رفتنش روی بچه های هیئت و هم محله ای هایش تاثیر زیادی گذاشت. نشان داد که باید مرد عمل بود نه مرد حرف. امام حسین کشته دیانت فردی نیست. یعنی اگر سید الشهدا در کناری می نشست، نمازش را می خواند و کاری به کار فساد حاکم بر جامعه نداشت هیچ گاه خطری از سوی حکومت فاسد یزید تهدیدش نمی کرد. امام حسین کشته امر به معروف است. امامی که پای دین جدش از همه هستی اش گذشت. سید حسین به مولایش اقتدا کرد. در عمل نشان داد که خیلی خوب امام حسین و هدف قیام خونینش را شناخته است.
=زمان جنگ، کم ندیده بودیم بچه هایی را که اصلاً قیافهشان به شهادت نمی خورد ولی شب عملیات، پروازی می شدند. آنقدر شوخ بودند و شلوغ که فکر شهادتشان به ذهن خطور نمی کرد. سید حسین، شوخ و شلوغ نبود؛ اما جوهره رسیدن به این در گرانبها را داشت. دستچین شده امام حسین بود. شک ندارم که اگر سنش به زمان جنگ قد می داد همان موقع هم یکی از پروازی ها بود. پروازی کربلا...
به کوشش مهدی قربانی