آرشیو فروردین90 اشک آتش
ماه شکیبایی(ما و ماه 2)
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 23:37 شماره پست: 945
ما و ماه (2)
سید حمید مشتاقی نیا
مقدمه
از « لیلی و مجنون » ، « شیرین و فرهاد » ، «بیژن و منیژه » و ... زیاد شنیده ایم . داستان است یا واقعیت ، خدا می داند ؛ اما همه آن چه را که خوانده یا شنیده ایم وصف حال صاحب دلانی است که سودای وصال دارند . هرآن که مدعی است مجنون و فرهاد و بیژن و ... را می شناسد فرامی خوانیم تا حقیقت حیات صاحب دلی به نام منوچهر مدق را نیز بشناسد . شرح دلدادگی منوچهر مدق نه فقط در گذر از معبر وصال که ورای تمام قصه های عاشقانه ی تاریخ ، استمرار حیات طیبه عشق را در پس وصال واقعــی به نمـــایش می کشاند .
از این رو می توان ادعا کرد که داستان زندگی مشترک منوچهر و فرشته ، ده ها قدم فراتر از قصه هایی است که غصه وصل را مدار حلقه رندانه خویش ساخته اند .
این جا حلاوت شیدایی پس از وصال نیز در کام جان می نشیند . منوچهر می خواهد ماندنش عاشقانه باشد و رفتنش عاشقانه تر . فرشته ، بال و پرش را می سوزاند تا هر آن چه دلدارش خواست را بپذیرد .
منوچهر و فرشته را در قصور کلمات نباید جست . « اینک شوکران 1 » روزنه ای کوچک اما پرنور به روضه رضوان آشیانه ای است که عیار دلدادگـی مدعیـــان عشق را محک می زند .
... می دیدم منوچهر چه طور آب می شود . از اثر کورتن ها ورم کرده بود . اما دو ـ سه هفته که رادیوتراپی شد ، آنقدر سبک شده بود که می توانستم تنهایی بلندش کنم . حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکــان بخـــورم . می خواستم از همه فرصت ها استفاده کنم . دورش بگردم . می ترسیدم ؛ از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم . چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد .
هرچه سختی بود با یک نگاهش می رفت . همین که جلوی همه برمی گشت می گفت «یک موی فرشته را نمی دهم به دنیا ؛ تا آخر نوکرش هستم » ، خستگی هایم را می برد . می دیدم محکم پشتم ایستاده . هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد . گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم . بدترین روزها را با هم خوش بودیم . از خنده و شوخـی اتـاق را می گذاشتیـم روی سـرمان ....[1]
«اینک شوکران» نوشته هایی است درباره مردانی که زخم های سال های جنگ ، محملی شد برای نماندنشان . این مجموعه فاخر ، به همت « روایت فتح » گردآوری و منتشر شده است . « مدق به روایت همسر شهید » ، نخستین گام در ارائه این آثار ارزشمند است که با قلم زیبای مریم برادران ، صفحات دل علاقمندان وادی عاشقانه ها را حک می نماید. به ابتکار حوزه هنری مرکز ری ، جمعی از دختر خانم های دبیرستانی ، لحظاتی ناب را با این کتاب تجربه کرده اند . دخترانی که قرار است نسلی دیگــر از جامعه آفتاب را بر گستره زمین خدا حاکم سازند . نسلی که بیرق خلیفة اللهی را بر تارک هستی به اهتزاز درآورد .
آن چه پیش رو دارید منتخبی از ده ها برگ دل نوشته ای است که زوایایی از ارادت نسل امروز به ساحت قدسی پیشگامان حاکمیت صالحان را نشان می دهد .
فصل اول
پگاه
¨ داستان جالبی بود . برخلاف اکثر داستان هایی که درباره شهید نوشته می شود سعی نشده بود تنها به این مطلب بسنده شود که شهید از همه چیزش گذشته بود . در این کتاب خیلی راحت می توانستیم ببینیم که عشق زمینی شهید ، نردبانی برای عشق آسمانی او بود . وصف شهادت ایشان نیز بسیار زیبا و تأثیر گذار بود ....[2]
.... دو رکعت نماز خوابیده خواند . دستش را انداخت دور گردنم . گفت « من را ببر غسل شهادت کنم» .... سرم را گذاشتم روی دستش . گفت « دعا بخوان » آنقدر آشفته بودم که تندتند فاتحه می خواندم . خندید گفت « انگار تو عاشق تری . من باید شرم حضور داشته باشم . چرا قاطی کرده ای ؟ » همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم . گفت « تو را به خدا ، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن . » من خودخواه شده بودم و منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم . حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد ، ولی بماند . دستم را بالا آوردم و گفتم « خدایا ، من راضیم به رضایت . دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد . » منوچهر لبخند زد و شکر کرد . دهانش خشک شده بود . آب ریختم دهانش . نتوانست قورت بدهد . آب از گوشه لبش ریخت بیرون . اما « یاحسین» قشنگی گفت ... از سر تا نوک انگشتان پایش را بوسیدم .... [3]
¨ اینک شوکران فقط یک داستان عاشقانه نیست . داستان سختی های زندگی هم نیست . این داستان اگر چه از زبان همسر شهید مدق است و بیشتر از احساسات او سخن گفته اما در اصل ، داستان خود شهید است .
داستان مردی که مطمئناً گل بی خار نیست . این را می توان از سیگار کشیدن ، از تحصیلات کم او و خیلی چیزهای دیگر دریافت . این مرد ، آرام آرام با عشق به خدا آشنا می شود . در مرحله ای او می خواهد عشق اولیه خود که به همسر و فرزندانش دارد را به دست فراموشی بسپارد . اما می آموزد که در بالاترین درجات عشق عرفانی ، عشق زمینی اش را نیز در دل داشته باشد . وقتی او به این واقعیت دست می یابد می تواند به معشوق ابدی اش برسد . حتی هنگام شهادت، او به اجازه همسرش محتاج است و این است مراتب عشق آدمی ! [4]
¨ از نظرمن که یک نوجوان هستم این زندگی ، یک نمایش حقیقی و الهی از شهید مدق و همسر عزیزشان فرشته خانم بود . این نمایش ، پیام های بسیاری داشت که از جمله آن می توان به صبر و استقامت و عشق و ... اشاره کرد . اما از همه مهمتر ، گذشتن از تمام چیزهایی است که دوست داریم برای پیوستن به حق تعالی .... همسر ایشان فرشته خانم ، نقش بسیار زیادی در زندگی و سعادت شهید مدق داشته اند و همیشه همراه و مونس او بوده اند .... اگـر او همیشه در کنار شهیــد مدق نبود و یاری اش نمی داد شاید هرگــز او شهیــد نمی شد....[5]
¨ سلام ....
برادر منوچهر ! از تو ممنونم ....
ممنونم که به خاطر ما رفتید و شهید شدید . به خاطر ما رفتید و این همه درد رو به جون خریدید . البته می دونم اولین چیزی که به خاطرش رفتید خدا بوده ؛ اول ، معشوقِ اصلی.... می دونم همه این دردها براتون شیرین بوده . چون می دونستید با زیاد شدن این زخم ها و وخیم تر شدنشون یه قدم یا بهتر بگم یه مرحله به ملاقات با معشوق اصلیتون نزدیک تر شدید . حس می کنم این دردها واقعاً صبر ایوب می خواسته .
فرشته خانم ! واقعاً خیلی خانمید ! خیلی خانمید که این همه سختی رو به جون خریدید . اما مطمئنم همه این سختی ها مثل عسل براتون شیرین بود . چون این طور که فهمیدم واقعاً عاشق منوچهر خان بودید و هستید ... معنای واقعی عشق رو ازتون یاد گرفتم. ...[6]
¨ گفتی برام بنویس . آخه مگه میشه ؟! مگه میشه قطره ای از مرداب باشی و از اقیانوس بگی ؟ قصه منوچهر ، قصه شمع و پروانه بود ، قصه سوختن و جاودانگی .... قلبش نور می خواست . سینه اش رو پاره کرد، قلبشو برداشت ، انداختش تو آتیش . قلبشو دید . آب می شد ، آب می شد و نور می شد . به خودش اومد . دیگه پروانه نبود . یه تیکه نور شده بود ، مثل شمع . مثل معشوق . مثل خدا ....[7]
منوچهر هوس کرده بود با لثه هایش بجود . سال ها غذایش پوره بود . حتی قورمه سبزی را که دوست داشت ، فرشتـه برایش آسیاب می کرد که بخورد . اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد . فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر . لپش را می کشید و قربان صدقه هم می رفتند . دایی آمده بود به شان سر بزند . نشست کنار منوچهر . گفت « این ها را ببین . عین دوتا مرغ عشق می مانند . » .... دایی شاعر است .
منوچهر به دایی گفت « یک حسی دارم ، اما بلد نیستم بگویم . دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام .... [8]
¨ ما نسل سومی ها که نه امام دیده ایم ، نه انقلاب و نه جنگ . همه اینها برامون افسانه و اسطوره بود . بعضی ها طوری این حس رو به ما القا می کنند که دیگه نمیشه مثل شهدا بود و به اونها رسید . قبول دارم . شهدای ما انسان های بزرگی بودند ؛ اما بین خود ما بودند ؛ افرادی از جنس خودمون .
اونها هم مثل ما زندگی کردند . اما اونقدر فقط یک سری از صفات خوب اونها رو به ما نشون دادند که انگار شهدا فرشته هایی بودند که اومدند و رفتند .
این کتاب زیبا با همه کتاب های دیگه ای که درباره شهدا نوشته میشه متفاوت بود . از یک دید دیگه ای زندگیشون رو به ما نشون داده بود که باور کنیم . اونها در عین حال که مثل ما زندگی کردند ، خوب بودند . اونها هم خانواده شون رو دوست داشتند و تا حدی بهشون وابسته بودند . این موضوع باعث شد باور کنیم ما هم می تونیم خیلی ساده در کنار تمام مسائل و مشکلات زندگی ، خوب باشیم و زیبا و با آرامش زندگی کنیم .[9]
فصل دوم
آه
¨ تو بودی و روح آسمانی ات .... تو بودی و اسارت زمینی ات .... تو بودی و یک بغل عشق ؛ که همه را در روزهای وصال تقدیم معشوقت کردی و در آغوشش جان گرفتی . ما زندانیانیم .... زندانیان قفس زمین .... آسمان را نشاید که به زمین دل بستن .
باید که پر بکشیم از این دیوار ، از این دیوار که به ظاهر انتهای زندگی است . باید پر بکشیم و اوج بگیریم به سمت آسمان .... به آن جا که اسم و رسمش یکی است و آنجا که بی انتهای آبی است . به سمت خدا .... باید که اوج بگیریم .... خورشید صدایمان می زند . بال هایت را بگشا ....[10]
¨ رشته ای بر گردنم افکنـــده دوست
می کشد آن جا که خاطرخواه اوست
پیوند زندگی با درد و هجران ، بسی دشوار و غمناک است . غم نامه این هجران را فرشته ، علی و هدی زیباتر می سرایند . اما شهد آن از آنِ منوچهر است . شهادت پایان این غم نامه است ؛ افتخاری بزرگ که نصیب خاصان و خالصان است . برای منوچهرها طنین رفتن ، بسیار خوشتر از طنین ماندن است ؛ چراکه دلبر برگزیده آنان بی نظیر و بی بدیل است و این نهایت کبریایی شدن است .[11]
¨ چقدر سخته درک کردن این که بدونی یه عده هستند که از ته دل عاشق خدایند و یه عده دیگه عاشق کفش های رنگارنگ .... !
چقدر سخته درک کنــی یه دست هایی خدایی اند و یه دست هایی دنیایی . یه دست هایی برای من و آزادی من زحمت کشیدند و یه دست هایی بی هدف تکان خوردند ....
چقدر سخته که درک کنی بعضی از آدم ها لب هایشان در بیهوشی و هوشیاری ذکر می گوید و آن وقت لبهایی هستند که ....
چقدر سخته که درک کنی خواب بعضی از آدم ها ، نور و روشنایی به سوی حق است و خواب بعضی از آدم ها دره های تنگ و تاریک و مخوف ... !
.
.
.
خوش به حال آدم هایی که عاشق کسانی شدند که عاشق خداوندند ، هرکاری می کنند به خاطر خداست . وقتی نگاهشون می کنی از چهرشون نور می باره و وقتی باهاشون حرف می زنی ، زود تو قلبت جا می گیرند ، چون تموم حرفهاشون حقه ، خدائیه ، ناامیدی و یأس نیست ....
.
.
.
اونها از اول با خدا بودند . اونقدر خدا اونها رو دوست داشت که می خواست پیش خودش باشند ....[12]
...زانوهام حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم . آمد برود ، دویدم دنبالش . گفتم « کجا می روید ؟ اصلاً از کجا آمده اید ؟ » گفت « از جایی که آقای مدق آنجاست » می لرزیدم . گفتم « شما من را کلافه کردید . بگوئید کی هستید » لبخند زد و گفت « به دلت رجوع کن » و رفت . با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم . از خانه که رفت بیرون ، یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود . مانده بودیم .
منوچهر دراز کشید روی تخت . پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید . زار می زد . شب نه آب خـــورد ، نه غــذا . فقط نمـاز می خواند . به من اصرار کرد بخوابم . گفت حالش خوب است ، چیزی نمی شود .
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد . می گفت « من شفا خواستم که آمدید من را شفـا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید ، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم .
تا حالا که ندیده بودمتان ، دلم به فرشته و بچه ها خوش بود ، اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم . » و این را تا صبح تکرار می کرد .
به هق هق افتاده بودم . گفتم « خیلی بی معرفتی منوچهر . تو ی شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی ، راحت می شوی . ما که زندگی نکرده ایم . تا بود ، جنگ بود . بعد هم یک راست رفتی بیمارستان . حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم . » گفت « اگر چیزی را که امروز دیدم می دیدی ، تو هم نمی خواستی بمانی ....» [13]
¨ .... امروز رازهایت را کشف کردیم که همگی درون مایه یک عشق جاودانه است امروز عشق با قلم زخــم ، قصــــه درد می نویسد و کیست که تاب بیاورد ورق خوردن این قصه شگرف را ؟!
اما تو توانستی .... تو معنای حقیقی عشق را درک کردی .... جنگیدی با تمام وجودت .... و خواستی و در آخر رسیدی .... تو عشق را بالا بردی و بال های امانتی ات را پس گرفتی و خود را به آغوش خــدا سپردی و آن هنگــام چشم های خود را در انتهای زیبایی ها گشودی ....
تو جان دادی و درد خریدی و داستان عشق زندگی ات درد واره نام گرفت .
به راستی کسی که پروانه عشق خدا را خواست شمع وجودش سوخت و .... تو سوختی . ای کاش می دانستند که تو خودت خواستی ....
نیروی تو ناشی از اشتیاق وصل بود و ما شوق رسیدن را در سینه هایمان دفن کردیم . افسانه محبت تو پایان نداشت و ندارد و این نسیم روح تو است که هربار این افسانه را در عصر فراموشی ، یادآور می شود .[14]
¨ صدف سینه تو پر از مروارید های عشق است و نگاه من آئینه ای در مقابل چشمان تو است تا انعکاس گوهر وجودت را در ابعاد وجودم حس کنم . من مژگانم را با نوازش تصویر تو بر هم می نهم تا همیشه به یاد داشته باشم که الفبای زندگی و درس عاشقــی را از تو آموخته ام .
ای عاشق آسمان ! در وجودت جز ستاره عشق و در سپهر رخسارت جز ماه شکیبایی نمی درخشد . من در گستره مهر و محبت تو و در لحظات عطوفت تو آرام می گیرم . یادت تا همیشه در خاطرم می ماند .[15]
¨ این کتاب دارای روحی لطیف و سرشار از عشقی صریح ، پاک و زیباست که آدمی را در حسرت این عشق فرو می برد . لحظات پایانی کتاب ، گوهرهایی را از چشمان من جاری ساخت . در آزمایشگاه دلم فوراً آن را تجزیه کردم و عناصری شگفت انگیز را یافتم : کمی لذت ، خوشحالی ، مثقالی اندوه حسرت ، حس تحسین همراه با چندین آرزو و ای کاش .... !
درون مایه این داستان ، مالامال است از یک عشق حقیقی و پاک که اگرچه در دل همگان وجود دارد ؛ اما متأسفانه برفی سفید و عمیق روی آن را پوشانده است . البته اگر انسان دست گرم خویش را حتی برای چند لحظه روی این یخ ها قرار دهد ، مطمئناً آنها را آب خواهد کرد .[16]
فصل سوم
نگاه
¨ فکر کنم فهمیدم عشق چیست و عاشق کیست .
من لحظات نابی را با این کتاب تجربه کردم که شاید دوباره تکرار نشود .
بدون اغراق ، من خودم را در آن لحــظه ها می دیدم ؛ هرچند نبودم .
از خواندن این کتاب ـ هرچند به طور اتفاقی ـ واقعاً خرسندم ....[17]
¨ این اولین باری نیست که درباره زندگی یک شهید مطالعه می کنم ؛ اما باید اعتراف کنم تصوری که قبل از این از شهدا و جانبازان داشتم کاملاً دور از واقعیت بود ....
اینک شوکران 1 روایت عشق پاکی بود که در سایه پروردگار سبز شد و جاودان ماند که سرچشمه این جاودانگی ، فداکاری و از خود گذشتگی است .
زندگی یک شهید ، تنها یک خاطره نیست . فداکاری شهدا فقط برای نجات میهن نبوده است ، بلکه این کار بزرگ تنها نمایان گر بخش کوچکی از سیرت عظیم و نورانی آنهاست .
و فرشته مدق نیز چون نامش همانند فرشته ای بود که همسرش را برای رسیدن به سعادت یاری نمود .[18]
¨ با عاشقان زمینی است که آدم ها می توانند به عشق های آسمانی برسند !!![19]
¨ عشقی که در این کتاب ، تفسیر شده ، عشقی پاک بود . نه از این عشق های امروزی که زود آتش می گیـــرند و زود خاکستــر می شوند ! خوشا به حال فرشته که سبب این عشق پاک بود ، خدا چنین موهبتی را از آن هرکس نمی کند و خوشا به حال علی و هدی که ثمره این عشق پاک بودند .
«آیتــی بود عذاب اندوه حافظ بی تو که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود »[20]
¨ من با مطالعه این کتاب ، ابتدا فکـــر می کردم مطلب تازه ای دستگیرم نشود . وقتی به ظاهر و اسم کتاب نگاه کردم احساس نو و جدیدی به من دست داد تا آن را مطالعه کنم . من متوجه شدم انسان قابل تغییر و تحول است، حتی اگر در بدترین شرایط و محیط قرار گرفته باشد ....
شاید شما هم شنیده باشید که خداوند بعضی اوقات ، فرصت هایی استثنایی را به بعضی یا شاید هم به همه بندگانش می دهد و این خود انسان است که باید از این فرصت ها به خوبی استفاده کند .
شهدا و جانبازان با خدای خویش معامله کردند ....[21]
باید خداحافظی می کرد . وقت زیادی نداشت ، اما ساکت بود . هرچه می گفت ، باز احساسش را نگفته بود . فقط نمی خواست این لحظه تمام شود . نمی خواست برود . توی چشم های منوچهر خیره شد . هر وقت می خواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود ، این کــار را می کــرد و رضایتش را می گـــرفت . اما حالا که نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند .
گفت «برای خودت نقشه شهادت نکشی ها! من اصلاً آمادگی اش را ندارم . مطمئن باش تا من نخواهم ، تو شهید نمی شوی. » منوچهر گفت « مطمئنم . وقتی خمپاره می خورد بالای سـرم ، عمل نمی کند ، موهایم را با قیچــی می چیند و سالم می مانم ، معلوم است که بازهم تو دخالت کرده ای . نمی گذاری بروم ، فرشته . نمی گذاری . » فرشته نفس راحتی کشید . با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوی صورتش و گفت « پس حواست را جمع کن ، منوچهر خان . من آنقدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم . [22]
¨ جالب ترین قضیه برای من در این داستان، رسیدن شهیـــد مدق به عشق حقیقــی اش بود . یعنی عشق به خدا . او با عشق ورزیدن به فرشته ، عشق حقیقی را پیدا کرده بود .... بعضی از مردم برای رسیدن به عشق مجازیشان از خدا کمک می خواهند ولی بعد از وصال ، فراموش می کنند چه کسی آنها را به هم رسانده است ....[23]
¨ وقتی چشمم به تاریخ دوم آذر افتاد چند لحظه به کتاب خیره شدم . دوم آذر روز به شهادت رسیدن یک ایرانی ، یک ایرانی اصیل . می دانید اولین چیزی که به ذهنم آمد چه بود؟ این تاریخ برایم خیلی آشنا بود . آنقدر که هر سال در این روز ، خانواده ام به من می گویند « تولدت مبارک » انگار با خواندن این کتاب ، خیلی چیزها برایم معنی دیگری پیدا کرد ، فهمیدم فاطمه ، فاطمه ای که تولدش روز تولد دختر رسول خدا بود راحتی ، آزادی و غرورش مدیون وجود کسانی است که از راحتی و آسایش خود گذشتند ....
اگر حالا دوم آذر است و من در این روز آزادانه می خندم ، خنده خود را مدیون کسانی هستم که در دوم آذر آسمانی شدند .[24]
¨ .... فداکاری چه زیباست . ایثار چه واژه قشنگی است . دل بریدن سخت و دشوار است؛ اما روح های بزرگ و آزاده ای که ایثار و فداکاری کردند ، از این دنیا و هرچه که در آن است دل می برند تا به او که لایق دل بستن و دوست داشتن است دل ببندند . عشق و فداکاری چه واژه هـــای زیبایـی هستند . واژه هایی که به مفهــوم انسانیت ، عمـــق می دهند ....[25]
¨ .... آنان به این سختی ها نه به چشم یک مشکل ، بلکه به عنوان پله ای برای رسیدن به هدفشان نگاه می کردند . قلب آنان آن قدر پاک و بی آلایش بود که اصلاً نمی توانستند روی این مشکلات ، اسم مشکل بگذارند ....[26]
¨ نمی دانم چگونه قلم را بین انگشتانم حس کردم و آن را گرفتم . زمانی که اشک هایم از چشمانم جاری شد حس جالبی داشتم . حسی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم .... در این داستان نشان داده شده است که مروارید وجود فرشته با بودن منوچهر کامل می شود . زیبایی عشــق این است که : وقتــی معشــوق تب می کند، عاشق هم برای او تب می کند .[27]
¨ .... این اولین باری بود که داستانی واقعی می خواندم که به این شدت رک و راست بیان شده بود . خیلی لذت بردم . چنان لذت بردم که حتی آن صحنه ها را در ذهن خودم تصور می کردم .... از شما می خواهم باز هم به بالای پشت بام بروید و به همسرتان بگوئید ما را در آن دنیا شفاعت کند ....[28]
¨ .... شهادت ، خـاک ناچیـــز را هم قداست می بخشد و تربت را الهام بخش ایمان و شهامت می کند و این شهادت است که خاک را بوییدنی و سنگ را بوسیدنی می کند .... شهید مدق نیازی به اسم و رسم شهید نداشت ، شوق او پرواز به سوی معبود بود . حیات او ترجمان عقیده اش بود و ایمان عمیق و باورهای متعالی اش در لحظه لحظه زندگی و صحنه صحنه حوادث عمر او نمود یافت....
شهید ؛
بر جلوه دروغی این زندگانی آلوده با هزار ننگ و مذلت ، خط بطلان سرخ می کشد از خون !
شهید ؛
نبض تند رهایی است ، همواره می تپد ، در امتداد نسل ها و قرن ها شهید زنده است و زنده ساز و حیات آفرین.[29]
فصل چهارم
راه
.... گفت « بگذار خوابم را بگویم ، خودت بگو ، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» روی تخت نشستم . دستش را گرفتم . گفت « خواب دیدم ماه رمضان است و سفره افطار پهن است . رضا ، محمد ، بهروز ، حسن، عباس ، همه شهدا دور سفره نشسته بودند . به شان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام . حاج عبادیان بود . گفت بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته ام . حاجی دست گذاشت روی سینه ام . گفت با فرشته وداع کن . بگو دل بکند . آن وقت می آیی پیش ما . ولی به زور نه . » ....[30]
¨ من با خواندن این کتاب تحت تأثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم منوچهر و فرشته را سرمشق و الگو قرار دهم . تنها به فکر خود نباشم و برای کمک به مردم و ملتم زندگی کنم. دوستی خود را با خدا عمیق تر کنم و به خاطر او از تمام علایق خود چشم بپوشم .
من فکر می کنم مهم نیست زمان زندگی انسان زیاد باشد . مهم این است که حتی در همان مدت کم ، زیبا زندگی کند مثل فرشته و منوچهر .[31]
¨ من معمولاً عادت به این ندارم که کتاب های داستانی بخوانم و این کتاب را هم به توصیه دوستم خواندم . اولین کتاب داستانی بود که برایم جذابیت داشت . این کتاب ، سطح اطلاعاتی مرا نسبت به انقلاب و فداکاری های مردمش بسیار بالا برد و مرا تحت تأثیر قرار داد طوری که برای خواندن سایر کتاب های این مجموعه نیز اقدام کردم .[32]
¨ ما که می توانیم مانند آنها زندگی کنیم ، چرا این طور نکنیم ؟!
من با خواندن این کتاب ، این سؤال در ذهنم ایجاد شد و در حال سعی برای مشابه کردن زندگی ام با شهدا هستم و امیدوارم موفق شوم و در هر لحظه ، تشنه و تشنه تر شوم و لذت رسیدن به منبع آب و رفع نیازها را پیدا کنم و از آن لذت ، بهره مند شوم .[33]
¨ .... گاهی به خودم می گویم ما باید در قبال این انسان ها چه کنیم ؟ شاید باید به این جمله بسنده کنیم که « کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم ».
باید دستان پرمهر زنی را که همیشه و تا آخرین لحظات در کنارش بود را بوسید ، زیرا او بال های منوچهر بود برای رفتن و پر کشیدن .
باید سلام کرد به شهیدی که شهد شهادت را در جام عقیق نوشید و تا فراسوی زمان پرکشید و باید با ذره ذره وجود حس کرد نوای عاشقانه خدا را که چگونه او را فراخواند....[34]
دست هایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد ، حلقه کرد . گفت «من از این پشت بام متنفرم . ما را از هم جدا می کند . بیا برویم پایین » نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد . منوچهر گفت « دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم . » فرشته شانه هایش را بالا انداخت « همچین دوربینی وجود ندارد » منوچهر گفت « چرا ، هست . باید با دلم بسازم ، اما دلم ضعیف است . » فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت « من این حرف ها سرم نمی شود . فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند ، همین . بیا برویم پایین . »
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت « هروقت دلت برایم تنگ شد ، بیا این جا . من آن بالا هستم .» [35]
¨ .... خدا را شکر می کنم که این کتاب را سر راهم گذاشت تا فانوس راهم شود . شاید اعتنای دقیقی در زندگی ام نداشتم ولی با خواندن این کتاب فهمیدم که اگر همیشه با یاد خدا و برای خدا کاری را انجام دهیم ، همان کار ، مایه آرامش در زندگی می شود .
من متوجه شدم هرکسی در هر شرایطی با هر سنی با هر خانواده ای و در هر زمانی می تواند دین و ایمان خود را حفظ کند . حتی دختـر 13 ـ14 ساله .
پس حالا می آیم به سوی کسی که زندگی شهید منوچهر مدق را به شهادت و سعادت رساند . با دفاع از ایمانم تلافی می کنم تا راهشان را حفظ کنم . الا بذکر الله تطمئن القلوب .[36]
¨ کتابی آسمانی بود . دیدگانم را باز کرد . نگاهی جدید به زندگی پیدا کردم . بودن و هستی را حس کردم . احساس کردم مسئولیتی سنگین بر گردنم است .با این کتاب به همراه فرشته به کرانه های آسمان سری زدم و هنگامی که دستان پرمهرش را در دستانم حس کردم ، عشق جاودانه فرشته را در رگ هایم جاری دیدم .
لحظاتی بود که با او سوختم . لحظاتی بود که با او هم نوا شدم و بارانی شدم . شب هایی بود که به یاد غم او با ستارگان تپیدم .
فرشته ، واقعاً یک فرشته آسمانی بود . خداوند به او صبر زینب داده بود .... حال با تمام وجود ، عطر منوچهر را در فضای اتاقم استشمام می کنم . با او عهد می بندم راهش را ادامه دهم . با او عهد می بندم ....[37]
ضمیمه
1. تصاویری از شهید مدق.
2. تصاویری از جلسات دانش آموزان با همسر شهید .
3. تصاویری از دست نوشته های دانش آموزان .
[1] . اینک شوکران 1 . ص 7-56 .
[2] . مهسا نصیری . دبیرستان فرزانگان زینب سلام الله علیها
[3] . اینک شوکران 1 . ص 74
[4] . حمیده دینی
[5] . فرشته مهدی زاده . دبیرستان عاشورا
[6] . فرشته توت کار . دبیرستان عاشورا
[7] . نفیسه فراهانی . دبیرستان عاشورا
[8] . اینک شوکران . ص 70
[9] . فاطمه معصومی . دبیرتان عاشورا
[10] . مریم قشمی . فرزانگان زینب سلام الله علیها
[11] . فروزان فرازی . دبیرستان عاشورا
[12] . مینا همتی تیرآبادی . دبیرستان عاشورا
[13] . اینک شوکران 1 . ص 68
[14] . یگانه رمضانی . فرزانگان زینب سلام الله علیها
[15] . محدثه مهری . فرزانگان زینب سلام الله علیها
[16] . مهسا مرادی . فرزانگان زینب سلام الله علیها .
[17] . مریم علیخانی . دبیرستان شاهد ندای فاطمه سلام الله علیها .
[18] . نسیم رمزی . دبیرستان عاشورا .
[19] . پریسا محمدی . دبیرستان عاشورا.
[20] . زهرا حیدری . نمونه دولتی آرمیتا مصلی نژاد
[21] . شهره لشکری
[22] . اینک شوکران 1 . ص 40
[23] . زهرا صادقی . دبیرستان عاشورا .
[24] . فاطمه پاسداری . دبیرستان آرمیتا مصلی نژاد
[25] . پریسا اردوخانی . فرزانگان زینب سلام الله علیها .
[26] . مهدخت گل محمدی . فرزانگان زینب سلام الله علیها .
[27] . صدیقه سادات صنیع خانی . فرزانگان زینب سلام الله علیها .
[28] . فاطمه شهبازی . دبیرستان عاشورا .
[29] . کوثر فوزی فرد . دبیرستان عاشورا .
[30] . اینک شوکران 1 / ص 72 .
[31] . سوگند زحمتی . فرزانگان زینب سلام الله علیها .
[32] . آزاده اسماعیلی . فرزانگان زینب سلام الله علیها .
[33] . فاطمه قدیانلو . دبیرستان عاشورا .
[34] . فاطمه گلی . دبیرستان آرمیتا مصلی نژاد.
[35] . اینک شوکران 1 . ص 60
[36] . نیلوفر سعیدپور .دبیرستان آرمیتا مصلی نژاد.
[37] . ندا آژیری . فرزانگان زینب سلام الله علیها .
ما و ماه
سید حمید مشتاقی نیا
مقدمه
بخواهی، نخواهی ، نام ایوب با صبر گره خورده است .
بعضی ها فکر می کنند صبر یعنی آن که چیزی نگویی تا هرچه می خواهند سرت بیاورند ! اما معنی صحیح صبر این است که در راه صحیحی که انتخـاب کرده ای پایدار بمانـی و از فراز و نشیب های روزگار ترسی به دلت راه ندهی .
استقامت در راه حق با تمام مشکلاتش ، صبری بلند می خواهد .
ایوب بلندی ، تا آخر ایستاد و شیرینی استقامتش را به رخ همه کشاند .
این گونه است که می گویند : الصبرُ مفتاحُ الفرج.
« می گویند درد و رنج ، همراه ازلی تمام آدم هاست ؛ درست از لحظه ای که متولد می شوند تا دم مرگ . اما انگار بیشتر آدم ها در برابر این همراه ، اختیار و اراده شان را از دست می دهند و ادامه زندگی برایشان ناممکن می شود . وقتی دردها یکی دوتا نباشد و همگی بی درمان ، وقتی جسم دیگر توان این همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ایوب می طلبد که هنوز زنده باشی و به دردهایت لبخند بزنی »[1] .
« حالا تو از ایوب بگو ... » عنوان برگه ای سفید است که داده اند دست دختر خانم های دبیرستانی تا هرچه دل تنگشان می خواهد ، بنویسند . نفری یک جلد کتاب « اینک شوکران » را هم گرفتند تا در مدرسه یا شب های اعتکاف بخوانند و بهتر بدانند ایوب بلندی چه کسی است .
« اینک شوکران » مجموعه ای درباره زندگی رزمندگانی است که تا سال ها بعد از اتمام جنگ ، با عوارض شیمیایی و روانــی آن دوران دست به گریبــان بودند ؛ آن قـدر که پای رفتنشان دیگر پندار ماندن به خود راه نمی داد . این قصه ها را زنان جوانی تعریف می کنند که تمام مهرشان ، بال سوخته پروانه ها بود .
« اینک شوکران 3 » هشتاد و چند صفحه بیشتر ندارد . حکایت زندگی ایوب بلندی است با روایت پروانه ای به نام شهلا غیاثوند .
این کتاب را قلم زیبای « مریم برادران » ، ماندگار کرده و طبع خوش « روایت فتح » در دل زمان ، حک نموده است . همت ارادتمندان شهدا در حوزه هنری مرکز ری نیز به سهم خود ، دامن مادران فردا را به طراوت حریم دلدادگی ، معطّر ساخته است .
آن چه پیش رو دارید ، مختصری از شرح پیوند امروز و دیروز است تا فردایمان باز هم نسل برخاسته از فطرت باشد .
فصل اول
پگاه
چراغ یاد خدا در دل او زنده بود . با وجود این همه درد و رنج به تحصیل خود می پرداخت . بیمارستان شده بود جایی برای استراحت و فارغ شدن او از آن دردهای عظیم و سخت . بدن این مرد پر از ترکش بود و یکی از دست های او بی حس بود و انگشت دست دیگر او قطع شده بود .
همسر این شهید ، زنی شجاع بود که تمام لحظه ها و ثانیه های زندگی اش را در کنار شوهر خود سپری کرد . همسر فداکاری که «ب» بسم الله قرآن را تا آخر زندگی ، حکم بین خود و شوهرش قرار داد . . . . می گویند درد و رنج ، همراه ازلی تمام آدم هاست ؛ درست از لحظه ای که متولد می شوند تا دم مرگ . اما انگار بیشتر آدم ها در برابر این همراه ، اختیار و اراده شان را از دست می دهند و ادامه زندگی برایشان ناممکن می شود . . .1.
. . . ایوب گفت « من عصب دستم قطع شده و برای این که به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی می بندم . عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند . توی پا و صوت و قلب من ترکش هست . دکترها گفته اند به خاطر ترکش توی سرم حتی ممکن است نابینا شوم . » . . . . نفس عمیقی کشیدم و گفتم «برادر بلندی ، اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید ، چشم های من می شوند چشم های شما .» . . . . گفت « خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست ؟ » چند لحظه ای فکر کردم و گفتم «قرآن» . سزیع گفت « مشکلی نیست » از صدایش معلوم بود ذوق کرده است . گفتم « ولی یک شرط و شروطی دارد . » آرام پرسید « چه شرطی ؟ »
ـ نمی گویم یک جلد قرآن . می گویم «ب» بسم الله قرآن تا آخر زندگی مان حکم بین من و شما باشد . اگر اذیتم کنید ، به همان «ب» بسم الله شکایت می کنم . اما اگر توی زندگی با من خوب باشید ، شفاعتتان را به همان «ب» بسم الله می کنم .1
وقتی که باردار بود ، هنگام موج گرفتگی های شهید بلندی ، واقعاً صبر می کرد و با عشق به مریضی های شهید بلندی رسیدگی می نمود .2
هنگام خواندن این کتاب ، گویی در آسمان سیر می کردم . زیبایی لحظات زندگی ایوب بلندی مرا به وجد می آورد . به راستی خدا صبری چون ایوب به او داده بود . کاش ما هم جرعه ای از معارف او را می نوشیدیم . او خدا را درک کرده بود . او از جنس خدا بود .1
همان شب اول اعتکاف ، این کتاب را با علاقه فراوان در 2 ساعت مطالعه کردم و واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم . از خودم که گاهی با کوچکترین مشکلات و ناملایمات اطرافیان خیلی زیاد و زود ناراحت می شوم خیلی خجالت کشیدم . . . .2
کتاب شوکران 3 را خواندم و اشک ریختم . دلم سوخت . چه قدر دلم برای ایوب ، ایوب ها و خانواده های آنها سوخت . چه قدر مظلومانه زندگی کردند . چه قدر با مشکلات ، صبورانه دست و پنجه نرم کردند . . . ایوب حاضر نبود بنیاد جانبازان به او رسیدگی کند ولی متأسفانه ما که هیچ گونه مشکل و ناراحتی هم نداریم و درد جنگ را نکشیده ایم چه قدر از انقلاب توقع داریم و همه چیز را ارث خود می دانیم . . . .1
. . . صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید . موج که می گرفتش ، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم . آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند . رعشه می افتاد به بدنش . بلندش می کرد و محکم می کوبیدش به زمین . دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد . عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مردها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند . لرزشش که تمام می شد ، شل و بی حال روی زمین می افتاد . انگشتان خونینم را از بین دندان هایش بیرون می آوردم .... جایی از بدنش نبود که سالم باشد . حتی فک هایش قفل می کرد ؛ همان وقتی که موج می گرفتش . وقتــی بیمارستـان بوده با نـی به او آب و غـــذا می دادند . بعد از مدتی ، از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را از هم باز کنند ، فک از جایش در می رود . حالا بی دلیل و ناگهانی فکش قفل می شد ، حتی وسط میهمانی وقتی قاشق غذا توی دهانش بود . دو طرف صورتش را می گرفتم دستم را می گذاشتم روی برآمدگـی استخوان فک و ماسـاژش می دادم . بعضی مهمان هــا پچ پچ می کردند و بعضـی نیشخند می زدند و سرشان را تکان می دادند . می توانستم صدای «آخی» گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم . . . . به دستش نگاه می کردم گفت « بدت نمی آید می بینیش؟ » بازویش را بارها عمل کرده بودند . هربار از عضلات کتف و پشت و ران ، گوشت به آن پیوند می زدند . جای بخیه های ریز و درشت ترکیبش را به هم ریخته بود و هنوز هم خوب نشده بود . بازویش را گرفتم و بوسیدم « باور نمی کنی ایوب هرجایت که مجروح تر است ، برای من قشنگ تر است » بلند خندید . دستش را گرفت جلویم «راست می گویی؟ پس یاالله ، ماچ کن . »1
من تا به حال درباره زندگی سرخ یک شهید یا شاید بهتر باشد بگویم یه عاشق ، این طور نمی اندیشیدم . من از ایوب بلندی برای خود اسوه ای ساختم . . . او تمام مشکلات را می دید اما توأم با فهم زیبایی ، فهم حقیقت و شاید مهمتر از همه ، زندگی . . . او مردی بوده است که شادمانی را موثرترین ملاک و سرمشق زندگی قرار داده بود . . . . من شهید بلندی را ندیدم اما می دانم به هدفش رسیده است .1
این شهید چه قدر به بنیان خانواده ، اهمیت می داد . چه قدر تربیت بچه ها برایش مهم بود . تربیت صحیح بچه ها باعث شده بود که موقعیت خود را به خوبی درک کنند و مسئولیت پذیری ، گذشت و عشق را به خوبی بیاموزند .2
هدی را فرستاده بودم جشن تولد ؛ خانه عمه اش . از وقتی برگشته بود ، یک جا بند نبود . می رفت و می آمد ، من را نگاه می کرد . می خواست حرفی بزند ، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت .
ـ چی شده هدی جان ؟ چی می خواهی بگویی ؟
ایستاد و اخم کرد « من نوار می خواهم . دلم می خواهد برقصم . می خواهم مثل دوست هایم لاک بزنم . »
جلوی خنده ام را گرفتم « خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم . ببینم چه می گوید . » ایوب فقط گفت « چشمم روشن » و هدی را صدا کرد « برایت می خرم بابا ، ولی دوتا شرط دارد . اول این که نمازت قضا نشود و دوم این که هیچ نامحرمی دستت را نبیند . » از خانه رفت بیرون و با دوتا نوارکاست و شعر و آهنگ ترکی برگشت . آنها را گرفت جلوی چشم های هدی و گفت « بفرما ، حالا ببینم چه قدر می خواهی برقصی . » دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود . دو سه روزی صدای آهنگ های ترکی و بالا و پایین پریدن های هدی توی خانه بلند بود . چند روز بعد هم خودش نوارها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد . برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش . بعد از وضو دوبـاره لاک می زد و صبـر می کرد تا نماز بعدی . وقتی هم که توی کوچه می رفت ، ایوب منتظرش می ماند تا خوب ناخن هایش را پاک کند . بالاخره خودش خسته شد و لاک ها را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها .
توی خیابان ، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد « از کدام بیشتر خوشت می آید ؟» هدی به دخترهای چادری اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید . . . . برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم ، با شصت هفتاد تا مهمان . مولودی خوان هم دعوت کردیم . ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید . می خواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند .1
به نظر من انسان باید خیلی سعادت داشته باشد که به شهادت برسد یا این که جانباز بشود و خوش به سعادت کسی که توانست یکی از انتخاب شده های خدا را نگهداری کند . انسان باید روح بزرگی داشته باشد . راستش من این کتاب را کامل نخواندم اما همان چند صفحه ای را هم که خواندم خوشم آمد . چون به زبان خودمان نوشته شده و آدم می تواند به راحتی ، کلمه به کلمه نوشته ها را جلوی چشمانش به تصویر بکشاند و فداکاری ها و مهربانی های یک زن را بفهمد .1
فصل دوم
آه
دلـم می سوزد . نه برای ایوب کـه نـزد پروردگـــارش روزی می خورد ؛ نه برای همسرش که بعد از عمری زندگی مشترک ، تنها شده است ؛ نه برای فرزندانش که طعم بی پدری را چشیدند، برای نسل های بعد ، دلم برای آنها می سوزد که شاید هرگز نفهمند ایثار یعنی چه ؟ آنهایی که شاید بپرسند چرا جنگیدیم؟ کسانی که خاک رملی فکــه ، گرمـــای شلمچه و صدای خِس خِس گلوی یک شیمیایی را درک نکنند !
دلم می خواهد ایوب و امثال ایوب را ببینم ، می خواهم تا این شکّی که مثل خوره ، روحم را می تراشد از بین برود .
می خواهم بدانم و بپرسم که آیا دِین خود را ادا کرده ام؟1
ای جاری بهشت خدا ، ای حضورت پیام عاطفه ها ، شبیه معجزه ، حدیث بقا ، محرم حریم حضور ، ای اسوه صبر و آرامش ! تو خاک را به وجود خویش روشن ساختی و خاکیان را شرمنده صبرت نمودی . زهی سعادت برای همراه خوب و همیشگی ات که به سان خدیجه سلام الله علیها عطر خوش تو را چونان هدیه ای از دست خدا گرفت . . . او حضو زن را معنایی دیگر بخشید . آفرین بر ایوب و بر شهلا که حوریه ای در لباس انس بود ؛ پاک و مهربان و نجیب و صبور .1
با سلام خدمت شهلای عزیر !
نمی دونم درسته که باهات خودمونی صحبت کنم یا نه . هرچی باشه از من بزرگتری . ترجیح میدم از روش آقا ایوب استفاده کنم و زود باهات خودمونی بشم . آخه هرچی باشه الان تقریباً از گذشتت خبر دارم . . . راست میگی که اسم آدما خیلی به سرنوشتشون ربط داره . صبر ایوب . . . این جمله اگرچه واسه خیلی ها فقط یه ضرب المثله اما مطمئنم که با تمام وجود ، درکش کردی !! تو با این ایوب زندگی کردی .
می دونستم که مردای مومن با زناشون خوبن اما فکر نمی کردم این قدر شوخ باشن .
از یه تیکه اش خیلی خوشم اومد: «نمی دونم بارکشم ! زن کشم !! » مهریه ات خیلی بزرگ بود . شرط سختی بود !
توی اون هجده سال اگرچه خیلی سختی کشیدی و آب شدن عزیزت را جلوی چشمانت تحمل کردی ، ولی خوشبخت ترین زن دنیا بودی .
می دونم که ایوب همیشه کنارته ، لطفاً ازش بخواه یه کم هوای منو داشته باشه . قربانت سارا .1
... من بی تو نشستم و گریستم ، ردّ پایت را از ستاره های سرخ از حنجره زخمی رود و از نگاه کودکی گریان در آینه و از خدا پرسیدم که تو کیستی ؟! ای غزلخوان سرخ ، چفیه ات را به کدامین سرزمین هدیه کرده ای تا شاید نسیمی مهربان باشد بر شن های زرد کویر .
اگرچه بعد کوچ تو ای سبزی باغ های عالم ، همه زردند و خیل مرد نمایان شهر ، نامردند ولی هنوز شهلاهایی که با تو همسو هستند و به یاری تو شتافتند غبار از چشمان شهر می شویند و دل را با آب دیده خویش تطهیر می کنند و با آن وضو می سازند ....
ای ستاره های شب های فکه ، هویزه ، دهلاویه ، فتح المبین و . . . تمام هستی ام در این خراب آباد به گل نشسته است . مرا دریابید که هنوز عطر شما در باغ های عالم پراکنده است .1
اول باید انتقاد کنم به تیتر این سربرگ که به ما داده اید « حالا تو از ایوب بگو ... » چی ؟! چه بگویم ؟ چه کسی جز همسفر سال های سفرش می تواند از او حرف بزند ؟ من فقط می توانم بگویم : آه . . . و در انتهای این آه ، حسرتی در دل بکارم .
اما حالا که ایوب مهمان ما شده بگذار نقل محفلمان حدیث ناگفته های من باشد ، حرف هایی از جنس شوکران .
من می خواهم از دردهای خود بگویم و بنویسم . سخنانی از جنس واقعیت . از آن چه اکنون در جامعه می بینم به تنگ می آیم و غم غربت بر دیدگانم می نشیند .
بعد از شهدا ، ما چه کرده ایم ؟ تو به امید وصل یارانت بود که این نادیدنی ها را دیدی و سوختی و دم برنیاوردی .
بعد از شهدا اولین کاری که کردیم این بود که بر سر مزارشان سنگ های مرمر نهادیم و یادشان را در تابلوهای شیشه ای ، زینت بهشت زهرا و مساجد و سر در دانشگاه ها کردیم تا هر روز گروه گروه دختران و پسران ، گاه ، بد حجاب و بی عفت از زیر این تابلوها بگذرند و خنده های مستانه شان را دست در دست هم جایگزین فاتحه ای به روحشان کنند .
نخل های سر سوخته را سربریدیم و جای آنها درختچه های تزئینی کارگذاشتیم و نمایشگاه گل و گیاه برپا کردیم تا کسی یادی از شقایق آباد شلمچه نکند . خانه های سفید با نمای مرمر بنا کردیم که مبادا کسی یاد سنگرهای به خون آغشته کند تا مبادا کسی کوچه های مفقودالاثر و خانه های با خاک یکسان شده خونین شهر را به یاد آورد .
ریش هایمان که هیچ ، ریشه هایمان را که در خون شما دمیده بود ، تراشیدیم . سوار بر ماشین های آخرین مدل ، دم از ساده زیستی و فقر زدایی زدیم . . . .
قصه پرغصـــــه ما بسیـار است و بازگفتنش فرصتی بیشتــر می خواهد . اما شما دعایمان کنید تا حرمت خونتان بر دوشمان نماند . . . .1
فصل سوم
نگاه
« کار مامان شده بود گوش تیز کردن . صدای بق بق یا کریم ها را که می شنید ، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می داد . وانتی ها که می رسیدند سر کوچه ، قبل از این که توی بلندگوهایشان داد بکشند ، مامان خودش را به آنها می رساند ، می گفت مریض داریم و می فرستاد شان چند کوچه بالاتر . برای بچه های محل هم علامت گذاشته بود ، وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد ، بچه ها می فهمیدند حال ایوب خوب است و می توانند بازی و سر و صدا کنند . »1
من در عرض نیم ساعت ، کتاب را خواندم ، بدون آن که از جای خود تکان بخورم . فکر می کنم زندگی اگر ظاهرش سخت باشد مهم نیست . عشق ، زندگـی را پر از آرامش درونی و زیبایــی می کند . . . .
من به نوبه خودم به سرکار خانم غیاثوند آفرین می گویم و امیدوارم اجرش را از خداوند دریافت کند . . . .1
... من به دلایلـی اصلاً از خانواده شهــدا و جانبـازان خوشم نمی آمد . اولین کتابی که درباره شهدا خواندم کتاب شهید ایوب بلندی بود . با خواندن این کتاب تا ساعت ها گریه بر گونه هایم جاری بود و به خواست خدا نظرم راجع به خانواده های شهدا به گونه خاصی عوض شد .2
شاید سروده شادروان قیصر امین پور شیواتر از همه باشد :
« شهیدی که بر خاک می خفت
سرانگشت در خون خویش زد و نوشت
دو سه حرف بر سنگ
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ ، که بر جنگ »
ایوب ، بر جنگ پیروز شد .1
کتاب ، کتاب واقعاً جالبی بود . دوست داشتم هرچه سریع تر آن را تمام کنم . راستش دیدگاه من در مورد بسیج و شهید و جانباز تغییر کرد . من اصلاً فکر نمی کردم جانباز هم این قدر اهل حال باشد!
فکر می کردم بسیج فقط به فکر گفتن ذکر و صلوات و حلال و حرام است ولی با خواندن این کتاب فهمیدم که علاوه بر اینها به فکر همسر و فرزند و عشق هم هستند !
همسر ایوب مرا به یاد حضرت زینب با همان صبر و شکیبایی انداخت . انشاالله همه دختران و مادران از حضرت زهرا و زینب الگو بگیریم .1
گفته اند که از ایوب بگوئیم ؛ اما من می گویم که ایوب ، گفتنی نیست . قصه عشق او و رسیدن به معشوقش گرچه با رقص قلم ، تن کاغذ را نوازش داده ، گرچه بزرگ مردی هایش بر زبان ها جاری شده ، گرچه می دانیم رنج تلخ دیروزش ، امروز شیرین تر از شهد است و گرچه می دانیم گل های باغ زندگی اش اکنون بی باغبان مانده اند . . . اما باز هم ایوب گفتنی نیست . . . .
بی ادعا و پاک می رفت سمت نور گویی که بوده او از وادی ظهور
به یاد همه ایوب هایی که رفتند و همچنان ماندند . . . .2
. . . مهم ترین لذتی که از خواندن این کتاب نصیبم شد وصف اراده ایوب بود برای رسیدن به هدفی که برای خود در نظر داشت و شاد نگه داشتن خود برای نادیده گرفتن مشکلات زندگی و تحمل آنها که این نشان دهنده وجود یک انسان نیرومند است . . .
شاید مهم ترین عاملی که او را به اهدافش رسانده ، نیروی عشقی است که خداوند در نهاد ایشان قرار داده است و ایوب کسی است که نهایت استفاده را از این نیرو برده است .1
تصور همه این است که فرشته ها فقط در آسمانند و دو بال بزرگ دارند اما اگر کمی به اطراف خود دقت کنیم ، می بینیم که فرشته های بی بال روی زمین هم پیدا می شوند . آنها کسانی هستند که آسایش و راحتی خود را به خاطر دیگران به خطر می اندازند و نیز فرشتگان بزرگوارتری که از انهایی که در این راه آسیب دیده اند حفاظت و پرستاری می کنند .
بعضی وقت ها گرفتن بال فرشته ای باعث می شود که فرشتگان دیگر به خاطر کمک به او خودی نشان بدهند و این گونه است که شناخته می شوند . هر چه در درگاه باری تعالی مقرب تر باشند سختی هایشان سنگین تر می شود و اوج بزرگواری شان را بهتر و بیشتر نشان می دهد . . . .2
. . . به نظر من خدا اینها را آورده تا به ما یاد بده چه جوری این قدر با سعادت زندگی کنیم . من وقتی به این عزیزان فکر می کنم به این نتیجه می رسم که اینها یک عده از بهشتی ها هستند که فقط و فقط به خواست خدا آمدند تا این مسیر را طی کنند و دوباره برگردند به همان جایگاه اولشان . به خاطر همین است که این قدر عجیب و الهی هستند (!!)
امیدوارم بتوانیم به آن طرز فکر و زندگی قشنگشان برسیم به امید خدا .1
با «ب» بسم الله شروع زندگی ایوب و شهلا شروع می کنم به نوشتن . بسم الله ! زندگی شهید ایوب بلندی دو بخش است . ایوب و خانواده ، ایوب و جبهه و خدا . جسارت ، شجاعت ، بزرگواری به همراه لطافت ، ایوب را به « ایوب » تبدیل کرد .
ایوب و شهلا مکمل یکدیگرند . زندگی سرشار از عشق و محبت آنها هر انسانی را به تفکر وا می دارد . می دونید چیه ؟!
دارم سعی می کنم خوب و کتابی بنویسم ولی می خوام ساده و بی شیله پیله و از ته دلم از ایوب بنویسم .
شهلا خانوم ! به خاطر این استقامت ، به شما تبریک میگم . جسارت شما در شروع زندگی تون واقعاً قابل تحسینه . پیش خودم وقتی کتاب رو می خوندم ، می گفتم ای کاش جای شما بودم اما خوب که فکر می کنم می بینم این کار هر کسی نیست . این کار یه روح بلند و یه دل پاک می خواد . . . کتابی که نوشتین و زندگی تون رو در اون شرح دادین از تموم رمان هایی که خوندم جذاب تر بود . میشه گفت عالی بود . مهم تر از همه این که شیرین بود . همش می خوام از همسرتون شهید ایوب بلندی بگم اما حرف شما پیش میاد . نمی دونم چرا ؟! . . .1
. . . سوالی از مسئولین صدا و سیما و آموزش و پرورش دارم . چرا به جای این که این کتاب ها را بین دانش آموزان پخش کنند یا صدا و سیما به جای این که از شهدا تعریف کند ، همسرانشان را دعوت کند و درباره نحوه آشنایی آنها ، دل شکستگی ها و تحمل آنها در برابر مشکلات بپرسد فقط به بیان زندگینامه چند شهید بسنده کرده و مدام نحوه شهادت و محل شهادت آنها را اعلام می کند ؟! چرا به جای فیلم های جنگی که به ظاهر خسته کننده هستند زندگی این شهدا را فیلم و سریال نمی کنند و همان طور که در دل نوشته های همسران آنان است نمی سازند ! تا هم برای جوانان جذاب باشد و هم این که آنها را با این عزیزان آشنا کند ؟!1
. . . حیف که با فراموش کـاری ما ، آرام آرام ، ایوب و شهلا می خواهند از این جا بروند . . . کاش بیشتر به یاد بیاوریم .2
. . . سومِ ایوب روز پدر بود . دلم می خواست برایش هدیه بخرم . جبران آخرین روز مادری که زنده بود . نمی توانست از رختخواب بلند شود . پول داده بود به محمد حسین و هدی . سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند . صدای نوای قرآن را بلندتر کردم . . . .
نوشتی « تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات ، چشمانم جستجوگر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود . برای این همه عظمت ، نمی دانم چه بگویـــم . فقط زبانـم به یک حقـیقـت می چرخد و آن این که همیشه همسفر من باشی . خدانگهدارت . همسفر تو ؛ ایوب » قاب را می بوسم و می گذارم روی طاقچه . از ایوب هر کاری برمی آید . هروقت از او کمک می خواهم هست . حضورش فضای خانه را پر می کند . . . .1
فصل چهارم
راه
راستش من این کتاب را از کانون سمیه نگرفتم . فکر کردم کتاب مسخره ای باشه و بابت فکرم درباره این کتاب واقعاً از شما خانم غیاثوند عذرخواهی می کنم . وقتی این کتاب را دیشب خوندم به زندگی شما غبطه خوردم که با چه انسانی زندگی کرده اید . انشاالله من هم راه درستی را انتخاب کنم . . .1
. . . من از زمانی که این داستان را خواندم ، تحول بزرگی را در خود احساس می کنم . هنگامی که این کتاب را می خواندم ، قطره های اشک گونه هایم را خیس می کرد . . . اینک شوکران 3 را که خواندم نوع نگاهم به مسئله ازدواج به کلی زیر و رو شد . شما می توانستید با کسی ازدواج کنید که سالم باشد و این مشکلات را نداشته باشد اما این کار را نکردید . . . . 2
توصیف نویسنده از همسر خود و زندگی شیرینش به حدی زیباست که زیبایی آن را نمی توان با حالی ساده دریافت کرد . من از مطالعه این کتاب به روحیه همسر دوستی شهدا ، مشکلات بعد از مجروحیت او و عشق به یک جانباز ، آشنایی پیدا کردم . این آشنایی باعث شد که از این به بعد طوری زندگی کنم که شرمنده شهدا و همسران گرامی آنها نباشم . 1
کتاب اینک شوکران ، اولین کتاب زیبایی بود که من خواندم . هم ساده بود و هم روان . وقتی فهمیدم قرار است قهرمانی از داستان را ملاقات کنم ، کتاب را با دقت تا آخر خواندم . به شکر خدا خانم غیاثوند را ملاقات کردم و متوجه شدم من هم می توانم به نوبه خود در از بین بردن خستگی این خانم و سختی های آقای ایوب بلندی با حفظ حجابم سهیم باشم .1
نمی دانم چه بنویسم . واقعاً عجب کتابی بود ! بی نهایت انسان را از این دنیا جدا می کرد . جالب تر برایم این بود که وقت نکردم در خانه این کتاب را بخوانم . فقط در دو روز اعتکاف توانستم بخوانم . بی نهایت جالب بود . فکر نمی کردم این قدر روی تفکراتم تأثیرگذار باشد . حالا خوشحالم که تفکراتم تغییر پیدا کرد .2
تا حالا با خوندن کتاب گریه نکرده بودم . یعنی کتاب خوندن رو اصلاً دوست نداشتم . اما نسبت به این کتاب ، حس عجیبی پیدا کردم .
وقتی می خواستم شروع به خوندنش کنم ، احساس می کردم مثل بقیه کتاب ها مسخره است ( !! ) مخصوصاً اول کتاب که کمی کلیشـه ای بود ، اما کم کم از عشقی که توی داستان بود خوشم اومد ، انگار معنای حقیقی عشق ، تو حرفای نویسنده کتاب موج می زد . عشق اون جوری که الان توی زمونه ما معنی میشه ، نبود . انگار همسر ایوب واقعاً شناخته بودش ، یا بهتر بگم که انگار دوتاشون خدا رو خیلی خوب شناخته بودن .
امیدوارم که بتونم زندگی به این قشنگی رو سرلوحه زندگی ام کنم ؛ یه زندگی قشنگ و عاشقانه با همراهی خدا .1
[1] . اینک شوکران 3 ، ص 8
1 . زینب صباغی ، دبیرستان آیین روشن منطقه 3
1 . ناهید رنگ آمیز ، مسجد حسین ابن علی علیه السلام
1 . سیاره مظفری ، مسجد علی ابن ابی طالب علیه السلام
1 . شوکران 3 ، ص 31-34
1 . شوکران 3 ص 5-54
1 . شوکران 3 ص 5-54
1 . فروغ تاجیک ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
1 . فاطمه بهزادی ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
1 . سارا نیک ربانی ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
1 . سارا نیک ربانی ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
1 . فاطمه روزبهانی ، مسجد علی بن حسین علیه السلام
1 اینک شوکران 3 ، ص 32
1 . معصومه حسینی ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
2 . مهدیه السادات رضویان ، آموزشگاه آیین روشن
1 . محدثه لک ، مدرسه عاشورا
1 . معصومه امیری ، مسجد علی بن حسین علیه السلام
2 . فائزه تقوی پارسا ، دبیرستان آیین روشن
1 . فاطمه مختاریان
1 . مرضیه کلاته
1 . رقیه کوهی ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
1 . مهسا جعفری ، مسجد حسین ابن علی علیه السلام
2 . مهزاد نیازمند ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
1 . اینک شوکران 3 . ص 79-80
1 . سیمین صادقی ، مدرسه آزادگان
2 . زهرا سادان الموسوی ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
1 . فرشته باقری
1 . مریم شالباف
2 . دنیا مداحی فرد ، سوم ریاضی
1 . زهرا کمالی ، مسجد حسین بن علی علیه السلام
1- تصاویری از دستنوشته ها
2- تصاویری از دیدار همسر شهید با دانش آموزان
3- تصاویری از شهید بلندی
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها . . .
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین 1390 ساعت 19:6 شماره پست: 757
روز اول نوروز بود . با بچه های علوم پزشکی بابل از آبادان به طرف شلمچه در حال حرکت بودیم . داشتم به رفقا می گفتم شما هم می توانستید امروز را کنار خانواده خود بمانید و خوش بگذرانید ! اگر آن جا بودید از دست بزرگتر های خود عیدی می گرفتید و . . . بعد ادامه دادم : شهدا شما را این جا غریب نخواهند گذاشت . رسم آنها مهمان نوازی است و . . . گفتم : امروز عیدی تان را از شهدا خواهید گرفت . از شهید شجاعیان ( شهید همان دانشگاه ) بعید است شما را دست خالی برگرداند . معرفت شهدا بیشتر از این حرف هاست . شهر آبادان قدمگاه علی بن موسی الرضاست . حرکت ما هم به طرف شلمچه است ؛ جایی که نقطه ورود امام هشتم به کشور ایران بود . شهر آبادان که در محاصره بود با عملیات ثامن الائمه از حصر نجات پیدا کرد . جالب است لشکر عمل کننده ارتش در این عملیات هم لشکر 77 خراسان بود . . .
گفتم دلم هوای مشهد دارد . من عیدی ام را پابوسی غریب خراسان می خواهم .
نمی دانم چرا این حرف ها از خاطرم محو شد . فراز و نشیب های زندگی است شاید یا مشغله بیش از حد ذهنی و . . . نمی دانم .
این حرف ها از یادم رفت تا امروز . امروز آن صحبت ها را به خاطر آوردم . امروز که درست کمتر از یک ماه از تحویل سال می گذرد آن هم در آستانه سالگرد شهید سید علی اکبر شجاعیان و شهادت مادر مظلومش حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها .
خاطره آن روز را در ذهنم مرور کردم . درست امروز که ساعتی بیشتر تا حرکت به سمت مشهدالرضا باقی نمانده است . . .
حسبی الله و خدا ما را بس
بودن با شهدا ما را بس
این شهیدان که به خون می گفتند
هوس کرب و بلا ما را بس
نایب الزیاره همه دوستان خواهم بود انشاءلله . التماس دعا
اخراجی های 3 پلی برای ریاست جمهوری ضرغامی ؟!!
اگر چه شتاب و کم ظرفیتی جریان فتنه باعث شد محتوای مجموعه تصویری ( فیلم ) اخراجی های 3 در اذهان عموم ، ضد موسوی و دیگر مهره های صهیونیسم تلقی شود اما در واقع نگاه و تلاش سازندگان به گونه ای بود که جریان مقابل فتنه به محوریت محمود احمدی نژاد نیز منکوب و منحرف به تصویر کشیده شود . هر چند حامیان دولت ، سعه صدر نشان داده و به اقتضای برخی مصالح ، خود را به نشنیدن زدند ! در این بین جریان سومی نیز گنجانده شد که شخصیت سید جواد هاشمی نقش محوری آن را بر عهده داشت . این جریان سوم تنها در صدد بود به بهانه شرکت در انتخابات ، یاد شهدا و ایثارگران و فرهنگ دفاع مقدس را در جامعه مطرح و احیا کند .
به نظر شما کوبیدن توأمان احمدی نژاد و میر یزید و یک سو نشان دادن آن دو در فتنه ( دیدگاه علی مطهری ) و پرداختن به شخصیت سوم به عنوان مظهر آمال مستضعفان و ایثارگران ، مسئله ای اتفاقی و بدون عقبه تئوریک بوده است ؟
در فضای موجود سیاسی ، برخی از کاندیداهای احتمالی ریاست جمهوری دقیقاً همین ادعا را در شعارها و مواضع خود می گنجانند . محسن رضایی خود را جریان سوم و برآمده از اندیشه راهبردی دفاع مقدس می داند . شعار باقر قالیباف در انتخابات نهم ریاست جمهوری نیز این بود : نوبتی هم باشد نوبت بچه های جنگ است ! عزت الله ضرغامی نیز که مدتی است تیم خود را برای شرکت در انتخابات یازدهم ریاست جمهوری آماده کرده است همواره از مدیران همراه خود در سازمان صدا و سیما به عنوان نیروهای رزمنده و ایثارگران دفاع مقدس یاد نموده است . مسعود ده نمکی نیز در جریان تولید اخراجی های یک در بسیاری از تریبون ها و مصاحبه ها اعلام کرده بود شخصیت جواد هاشمی شخصیت خود او ( ده نمکی ) است !!
مسعود ده نمکی البته در این قد و قواره نیست که در جایگاه رجال سیاسی شانسی برای حضور در انتخابات داشته باشد . هر چند که یک بار با اوج گرفتن شایعات پیرامون احتمال وزارت او در پست فرهنگ و ارشاد ، کوشید با ارائه مفصل چند پیشنهاد ( بخوانید برنامه ) در وبلاگ شخصی اش خود را آماده تصدی این مسئولیت نشان دهد .
در انتخابات دهم به رغم چشم و ابروهایی که محسن رضایی برای جذب مسعود ده نمکی نشان داد وی حاضر به ساخت فیلم تبلیغاتی برای رضایی نگردید . بنابراین این گزینه نیز نمی تواند مورد نظر طراحان سناریوی اخراجی های 3 باشد .
این بحث را که قیچی کنیم اگر دقت کرده باشید تنها شخصیتی که در فیلم اخراجی های سه اشاره ای طنزآلود اما مثبت و غیر گزنده به او شد کسی نبود جزعزت ضرغامی . وقتی علی دهکردی اجرای مناظره دو طیف سیاسی را بر عهده داشت با حساس شدن صحبت ها و افشاگری ها ، این آقای مهندس ! بود که با موبایل مجری تماس گرفت و به رغم هراس وی ، دستور داد این مناظره ، آزادانه ادامه پیدا کند ! ( همین مهندسی که امثال وحید جلیلی را ممنوع التصویر کرده است ) .
به این تحلیل این گزاره را نیز اضافه کنید که در زمان انتشار نشریات ده نمکی نیز ضرغامی همواره پشتوانه وی بوده است . به طور نمونه ساختمانی که در خیابان نوفل لوشاتو به عنوان دفتر نشریه جبهه در اختیار مسعود ده نمکی قرار داشت متعلق به مهندس ضرغامی بوده است . با این نگاه ، علت پخش چندباره فیلم های اخراجی های یک و دو در دو سه سال اخیر در قالب فیلم سینمایی و سریال های سه و پنج قسمتی و نیز حضور پیاپی ده نمکی در برنامه های پربیننده ای همچون هفت ، نگاه دو و . . . آن هم در فاصله ای کمتر از یک هفته و در حالی که فیلمش هنوز بر روی پرده سینما قرار دارد بهتر قابل درک و تبیین خواهد بود .
نقش ده نمکی در انتخابات نهم ریاست جمهوری را نباید از یاد برد . درست در اواخر عمر کابینه شوم خاتمی بود که ناگهان سریالی از سخنرانی های قدیم و جدید دکتر حسن عباسی در کوچه و بازار به وفور توزیع گردید که خاتمی را به کوتاهی و بی غیرتی نسبت به پدیده قاچاق دختران متهم می نمود . هنوز مدتی از افشای این مطالب و تحلیل های ضد و نقیض در رد یا تأیید آن نگذشته بود که بلافاصله سی دی فقر و فحشای ده نمکی منتشر شد تا حقانیت ادعای عباسی را به اثبات رسانده و به طور طبیعی احساسات مردم در انزجار از کاندیداهای نزدیک به خاتمی را تحریک نماید .
امام موسی صدر وارد ایران شد !
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم فروردین 1390 ساعت 18:38 شماره پست: 755
امام موسی صدر وارد ایران شد .
به دنبال سقوط قذافی و پیش از آن که محل نگهداری رهبر ربوده شده شیعیان لبنان در لیبی توسط جاسوس های انگلیس و ایتالیا شناسایی شود با تلاش مجاهدان گمنام جبهه جهانی اسلام ، سید موسی صدر از زندان مخفی قذافی آزاد و به خاک پاک میهن خود پا نهاد .
مراسم استقبال از او در فرودگاه امام خمینی باشکوه و دیدنی است . جمعیت قابل توجهی از مردم سراسر کشور از محوطه فرودگاه تا مرقد مطهر امام راحل به صف ایستاده و با در دست داشتن پرچم های ایران و حزب الله لبنان در انتظار ورود این بزرگ مرد تاریخ لحظه شماری می کنند . قرار است مراسم ویژه ای در کنار مرقد بنیان گذار انقلاب اسلامی برگزار شود .
پیشاپیش استقبال کنندگان ، بسیاری از مسئولان ارشد جمهوری اسلامی و خانواده امام موسی صدر نیز حضور دارند .
بالاخره پرواز آزادی روی باند فرودگاه بر زمین می نشیند . شور و هیجان استقبال کنندگان و اشک شوق آنها به خصوص خانواده های شهدا و مفقود الاثرها مثال زدنی است . تعدادی از انقلابیون لیبی که در آزادی صدر نقش داشتند با صورت پوشیده در نقاب از هواپیما پیاده شده و فریاد الله اکبر و الموت لامریکا سر می دهند . . . .
صدر به میان استقبال کنندگان می آید . با همه به گرمی برخورد می کند . سراغی از خانواده خود می گیرد . ناگهان با دیدن فردی که با اندکی فاصله از صف نخست ایستاده و اشک می ریزد سر جای خود میخکوب می شود . چروک های صورتش به لرزه می افتد . عینکش را تکانی می دهد و با هیجان به طرف او حرکت می کند . فریاد صدر بلند می شود : مصطفی . . . مصطفی . . .
دوربین ها روی آن دو زوم می شود . اشک ها و گریه ها که تمام می شود آن فرد به امام توضیح می دهد که من برادر مصطفی هستم . او در جنگ با ارتش متجاوز عراق به شهادت رسیده است . خودش را معرفی می کند : مهدی چمران هستم .
صدر دستی بر صورتش می کشد تا شاید ناراحتی خود را از شنیدن این خبر مخفی نگاه دارد . از همرزمان مصطفی در ایران می پرسد تا به سراغشان رفته و . . . چمران نام سید علی خامنه ای را به زبان می آورد ؛ نماینده وقت امام در شورای عالی دفاع که هم پای چمران با تشکیل گروه های چریکی به قلب دشمن می زد . صدر می پرسد : همین رهبر جمهوری اسلامی را می گویی ؟ و بعد ادامه می دهد : اساتید مشهد می گفتند که او جوان روشنفکر و آینده داری است . . . مبارزان لیبی هم چه ارادتی نشان می دادند . . .
امام کمی آرام می شود . از اوضاع جنوب می پرسد . می گوید : دلخوشی من به مصطفی بود . مهدی چمران می گوید : از آن جا هم خبرهای خوشی می شنوید . فرزندان خمینی در لبنان گل کاشته اند . صدر تعجب می کند .
- به من گفته اند احمد آقا و آقا مصطفی هیچ کدام در قید حیات نیستند . چمران می گوید : اما سید حسن آن جاست .
- خدا را شکر پسر حاج احمد را می گویید ! چمران می گوید : منظورم سید حسن نصرالله است و مجبور است توضیح دهد که ما در ایران قرابت افراد را نه از نسبت قبیله ای که به سلوک شخصیتی و فکری می دانیم . کذّاب بودن امامزاده ای به نام جعفر و منّا اهل البیت بودن سلمان فارسی مثال خوبی است که به چمران کمک می کند تا رضایت خاطر را در چهره صدر مشاهده کند .
امام نفسی بیرون می دهد و می گوید : گمان می کردم . بعضی از چهره های مطرح در انقلاب ایران لابد تا به حال پرچم اسلام را در کشورهای مختلف به اهتزاز درآورده اند .
چمران اسم بعضی ها را بر زبان می آورد که همچنان پای کار ایستاده اند . بعضی ها شهید شده اند . بعضی ها کنار کشیده اند و . . . صدر چند اسم را هنوز به خاطر دارد . می پرسد و چمران جواب می دهد . از این که بعضی از آنها توسط مردم طرد شده اند تعجب می کند . می گوید : مردم نباید کاری کنند که اسرلئیل و آمریکا خوشحال شوند . . .
چمران مجبور است توضیح دهد که رسانه های اسرائیل و آمریکا از خوش رقصی های همان طرد شده ها چقدر به ذوق آمده و با واکنش مردم چه اندازه عصبانی شده اند . امام می پرسد : پس الان چه کسانی به رهبر کمک کرده و بار انقلاب را به دوش می کشند ؟ چمران تبسمی می کند : باز هم فرزندان خمینی ! صدر دیگر توجهی به اطراف ندارد . از چمران می خواهد بیشتر برایش توضیح دهد .
چند دقیقه ای که می گذرد چمران احساس می کند حال صدر برای شنیدن بقیه مسائل مناسب نیست . سعی می کند از نفاق و دشمن شادکنی یاران انقلابی سابق دیگر چیزی نگوید . می خواهد سر بحث را عوض کند . می پرسد : شما قصد دارید در ایران بمانید یا نجف و بیروت را انتخاب می کنید . صدر به اقامت در ایران علاقه نشان می دهد . چمران دوباره می پرسد : قصد دارید در قم بمانید و رساله بدهید ؟
صدر با حالی محزون سر تکان می دهد : نه !
- دوست دارید مسئولیتی را در جمهوری اسلامی به عهده بگیرید ؟
- نه !
- می خواهید به ارشاد مردم و تبلیغ بپردازید ؟
- نه !
- به نوشتن خاطرات خود از زندان های قذافی علاقه دارید ؟
- نه ! فقط دنبال جایی دنج می گردم !
چمران یکّه می خورد . با نگرانی می پرسد : نکند شما هم قصد دارید گوشه انزوا اختیار کرده و کنار بکشید و . . .
صدر آهی می کشد : دنبال گوشه ای دنج و خلوت می گردم . می خواهم تنها باشم و چند لحظه ای برای غربت اسلام و مظلومیت رهبرمان اشک بریزم .
تعجب نکنید ! تیتر مطلب همان است که خواندید . شوخی نیست . یک سال بیشتر به پایان عمر این جهان باقی نمانده است . سال دیگر تحقق همان خبر معروف تاریخ را در انهدام زمین خواهیم دید . نمونه بسیار کوچکش را چندی پیش در کشور پیشرفته ژاپن مشاهده کردید . زلزله و سونامی وسیل و ویرانی ، کشوری را با همه داشته های تکنولوژیکش در هم کوبید . آنهایی که قیامت را باور ندارند نگاهی به اوضاع کشور ژاپن بیندازند .
اکنون فرض کنید سال آینده میلادی جهان به آخر عمر خود برسد ؛ چه حالی به شما دست می دهد ؟ بگذارید از زاویه دیگری به این بحث کوتاه ادامه بدهیم . چرا به طور معمول ، آدم ها از زمان دقیق مرگ خود اطلاع ندارند ؟ آیا اگر کسی مطمئن باشد که مثلاً تا پنجاه سال بعد زنده خواهد ماند این امکان وجود نخواهد داشت که با تکبّر و درشتی در رفتار به زندگی خود ادامه داده و خوش باشد که روزگار را هر آن طور که دلش بخواهد به طعم لذت ، سپری کرده و در آستانه مرگ به توبه و انابه و جبران خطاهایش بپردازد ؟ یا مثلاً اگر کسی یقین داشته باشد اندک زمانی به حیات مادی او باقی مانده اشتیاقش را نسبت به فعالیت های روزمره زندگی از دست نداده و گوشه عزلت و انزوا اختیار نخواهد کرد ؟ دنیا عرصه امتحان های الهی است . از طرفی انسان گمان می کند هنوز جوان بوده و فرصتی برای بقا در این عالم دارد از طرفی مرگ از رگ گردن به انسان نزدیک تر بوده و هر آن احتمال دارد نفسی برای امتداد حیات و تفرّح ذات باقی نماند . در این حالت است که مجال امتحان الهی پدیدار گشته و گوهر تقوای انسان ها به محک گذاشته می شود . خوب ، این از منظر کلام و عقاید !
حالا برویم سر بحث خودمان . مدتی است که ابزارهای نرم نظام استکبار در پی آن است تا به ملت های در حال توسعه بقبولاند که سال 2012 یعنی یک سال دیگر عمر جهان به سر آمده و قیامت خواهد شد . امپریالیسم هنری هالیوود ، مدت هاست که مغز طعمه های انسانی خود را نشانه گرفته تا در ورای بازی های منفعت جویانه سران الحاد ، به شیطنت های هنر سیاست زده غرب مشغول گردیده و به مرور در عمق باورهای ذهنی شان حک شود که جهان در آستانه فروپاشی است .
تردیدی نیست که بسیاری از مخاطبان ابررسانه های جهان خوار ، در صورت پذیرش این باور استعمارگرایانه ، شادابی خود را از دست داده و نسبت به وقایع پیرامون خود سرد و بی تفاوت خواهند شد . از نظر هر انسانی وقتی یقین به نزدیکی مرگ حاصل شود رغبت به امور دنیوی از دل و جانش زدوده می شود . آن موقع است که رژیم های مستبد و زیاده خواه عالم در پرتو رخوت و بی انگیزه بودن ملت ها به راحتی خواهند توانست هر ظلم و جنایت و چپاولی را به مقتضای تأمین منافع حریصانه شان در جای جای جهان به خصوص در مناطق نفت خیز خاورمیانه و حوزه خلیج فارس عملی سازند . به راستی چرا کسی نمی پرسد که اگر به زعم سردمداران شیطان صفت ایالات متحده فقط یک سال به پایان جهان باقی مانده دیگر چه اصراری است که به طور مثال کشور لیبی عرصه تاخت و تاز و اجرای نقشه های منفعت طلبانه غرب گردیده و کشوری مانند بحرین نیز در همان مسیر به خاک و خون کشیده شود ؟ یک سال زندگی که ارزش این غارتگری ها و هزینه ها و برنامه ریزی ها را ندارد !
غرب می خواهد به ما بقبولاند که نشاط و شادابی – که به زعم آنها فقط کارکرد مادی و لذت طلبانه دارد – باید از فضای جامعه زدوده شده و با تلقی فناپذیری زودرس گیتی ، روح امید جای خود را به باور خمودگی و پژمردگی بسپارد . این نوع تلقی شیطانی است که باید افیون ملت ها لقب بگیرد .
مؤمنان و اهل معرفت ، نیک می دانند که انسان تربیت شده در مکتب تکامل یافته اسلام ، اگر چه هر آن خود را در معرض لقاءالله می بیند اما به حکم تکلیف و برای رضای خالق بی همتا ، کسب و کار برای امرار معاش خود و خانواده خویش و دستگیری از نیازمندان را به منزله جهاد در راه خدا دانسته و لحظه ای برای پیشرفت جامعه خود کوتاهی نخواهد کرد که آموخته است اگر دو روزش مساوی باشد ضرر کرده است . این روح پویایی و نشاط است که " جهاد اقتصادی " را ورای همه تصورات مادی اندیشان ، ضرورتی دینی در راستای نظام تربیتی اسلام و فرهنگی عمیق در جهت تکامل معنوی و مادی مخلوقات پروردگار معرفی می نماید .
این مقاله را امروز سه شنبه در روزنامه حرف مازندران به چاپ رساندم .
وبلاگ اختصاصی شهید شجاعیان
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم فروردین 1390 ساعت 21:59 شماره پست: 753
به همت دوستان بسیج دانشجویی علوم پزشکی بابل وبلاگ اختصاصی دانشجو و فرمانده شهید سید علی اکبر شجاعیان راه اندازی شد . سید علی اکبر که در زمان حیات کوتاه اما پر برکت خود محبوبیت کم نظیری در بین دوستانش داشت بعد از شهادت نیز همچنان فرماندهی بر قلب ها را بر عهده داشته و دربین نسل جدید و پویای انقلاب ٬ جلوه ای دوست داشتنی و خواستنی تر از خود نشان داده است .
درباره عظمت شخصیتی ٬ معنوی و روحی این سربدار مکتب عاشورا ناگفته ها بسیار است که امیدوارم دوستان دانشجوی ما بتوانند در وبلاگ تازه تأسیس خود زوایایی از آن را به ارادتمندان طریقت دلدادگی عرضه نمایند . توصیه می کنم حتما از این وبلاگ دیدن کنید :
com . پلاکفا . akbaragha
امروز ما در یک نقطه عطف و تعیین سرنوشتیم، جدای از عناوین گوناگونی که به کار برده میشود دوره نهم و دهم ریاست جمهوری حرکتی در راستای خط اصیل انقلاب، خط پیامبر اسلام و ائمه اطهار علیه السلام بوده است.
خداوند عالم را خلق کرد، همه عالم را برای انسان و انسان را برای خودش خلق کرد و برای انسان خطی کشید تا انسانها این خط را بگیرند و به خدا برسند در این خط پیامبران قرار دارند، همان خدا برای این خط، یک ماموریت قرار داد، و هیچ ملتی جز ملت ایران نمیتواند آن ماموریت را انجام دهد این بحث، بحث ناسیونالیسم و ملی گرایی نیست، بحث مسئولیت است.
به ایرانیها ور نروید!
یکی از همسایگان ما به آمریکاییها گفته بود که با ایران ور نروید، اینها یکی از اماماشان را ۱۴۰۰ سال پیش کشتند هنوز بعد از گذشت این مدت برای سوگواری به خیابانها میآیند و تظاهرات میکنند. (خنده حضار)
متاسفانه یک خط انحرافی در صدر اسلام درست شد که امروز نتیجهاش خونخواری و جنایتها و انحرافات مستکبرین عالم شده است.
فردی که به اسم احمدینژاد 50 نفر را شیعه کرده بود
روزی یکی از دوستان ما (این دوست ما جزء بعثه بود و هر سال به جهت کاری حج میرفت) آمده بود و خبر خوشی آورده بود، میگفت من به اسم تو امسال ۵۰ نفر را شیعه کردم، خودش میگفت که همین استدلال ساده را میکردم که یک خط وجود داشته که رسیده به آمریکا و اسرائیل و جنایتکاران و مستکبران دنیا، و یک خط هم خط اهل بیت (ع) است که رسیده به امام خمینی (ره)، رهبری و احمدینژاد، حالا کدام را قبول داری؟
در دنیا کسی حرفی برای گفتن نداشت و خیلیها به ما میگویند که حرف ما همان حرف شما است اما نمیتوانیم آن را بیان کنیم، این یک فرصت است برای انجام ماموریتی که همه انبیاء برای آن آمدند تا بشر را به آن نقطه اصلی برسانند، اما تاکنون نگذاشتند، امروز ما ماموریت داریم مردم را ببریم پای کار حکومت جهانی، اصلا جمهوری اسلامی ایران تشکیل شد تا مردم را به این راه هدایت کند و این در راستای ماموریت انبیاء است، خدا ما را تربیت کرده تا این کار را انجام دهیم نه اینکه ایرانیها از دیگران برتراند و نه اینکه دیگران را تحقیر کنیم، بلکه خداوند امکانات این ماموریت را در اینجا قرار داده است.
ما در کارها و ماموریتهایمان نگاهمان به این افق است، و اگر این نباشد ارزشی نداریم، همه عظمت جمهوری اسلامی ایران مال همان خط است یعنی در صراط مستقیم قرار گرفتن، آینده ما هم معلوم است، و آن چیزی نیست جز مدیریت جهانی خلیفة الله.
هر کس در این خط و مسیر قرار گرفت پایش را میبوسیم
وقتی انسان آمد در این خط و مسیر قرار گرفت دیگر دنیا خیلی برایش کوچک میشود، این خط باعث میشود تا در پیش برد اقداماتمان کمک شویم، یک زمانی همه میگویند بَه بَه و چَه چَه اما برخی اصرار دارند که این راه غلط است، این خط همان اندیشه نابی است که امام تحت جمهوری اسلامی ایران آورد و مطرح کرد و امروز باید به بشریت معرفی شود، لذا هر کس در این مسیر بود پایش را میبوسیم. برخی دائما میگویند آمریکا آمریکا، آمریکا دیگر کیست، میگویند فلانی رئیس کاخ سفید است، ما هم میگوییم برو بذار باد بیاد...(خنده حضار)
علت اسب تازاندن بر پیکر شهدای کربلا از زبان احمدینژاد
این راه همهاش پیروزی است، در کربلا چه کسی پیروز شد؟ و چه کسی شکست خورد؟! همان لحظه شهادت امام حسین علیه السلام پیروزی حاصل شد، اگر شهدای کربلا پیروز نبودند چرا دشمنان بر بدن شهدا اسب دواندند؟ اسب تازاندند تا این پیروزی را محو کنند، در تاریخ سابقه نداشته است که چنین کاری بشود، وقتی امام را کشتند دیدند این پرچم بالاتر رفت، دیدند بدنی که روی خاک افتاده صد برابر از آن کار بر میآید، لذا اسب تازاندند، در این راه غم و غصه معنا ندارد، هدف مادی محدود است وقتی شما در مسیر خدا حرکت کنید نه تحمل فشار معنا دارد و نه غم و غصه.
ما در این راه بیمهریها و نامردیها را میپذیریم
امام کش امروز هم هست
در این راه حتی بیمهریها و نامردیها را میپذیریم البته خوشحال نیستیم که چرا برخی اینکار را میکنند و خود را به سقوط میاندازند، ناراحت میشویم که چرا این افراد اینقدر اصرار دارند تا سقوط کنند. یک جایی عدهای از همین آدمها بودند گفتم چرا اینگونه میکنید آیا مطمئنی که ۲ دقیقه دیگر زنده هستی که برای دوسال دیگر کار میکنی؟ همین جایی که هستی خدمت کن تا خداوند فرصت خدمت در جاهای بالاتر و بهتر را به شما بدهد. آنها که آرمانهای کوچکی را دنبال میکنند خودشان را کوچک میکنند و میبینید که اسیر مسائل حقیر شدهاند الان مشاهده کنید که برخیها چقدر پایین رفتهاند، مگر میشود آدمی اینقدر سقوط کند؟ بله میشود، چرا حرمله آن کار را کرد؟ مگر عمرسعد و شمر چه کسانی بودند؟ آری امام کش امروز هم هست.
اولین شرط این راه اصیل کار برای خداست، اصلا جنس این کار با جنس کارهای دیگر متفاوت است اگر اخلاص نباشد تمام دنیا را هم بگیری و پرچم جمهوری اسلامی ایران را هم بالایش بزنی تازه اول بدبختی است، اگر در یک مسیر مثلا به سمت مشهد در حرکت باشید و در مسیر آن باشید هرچند مشکلات وجود داشته باشد ولی هر قدمی بر میدارید به آن مقصد نزدیکتر میشود اما اگر مسیر اشتباه باشد هرچه گام بردارید دورتر میشوید.
شیطان بخاطر 7هزار سال عبادتش، از اطاعت خدا سرباز زد
شیطان هفت هزار سال عبادت کرد اما تنها فرشتهای که فرمان خداوند را اطاعت نکرد همین شیطان بود.
از یک عالمی پرسیدم که چطور شیطان به اینجا رسید؟ گفت بخاطر هفت هزار سال عبادتش. باید تمرین کنیم و سفارش کنید، اگر یک حرکت انقلابی اتفاق بیافتد اما من و شما به تعالی معنوی نرسیم فایدهای ندارد. کسی که خودش چیزی ندارد چگونه میتواند به دیگران چیزی بدهد خیلیها درس اخلاق هم خواندند اما فایدهای نداشت.
دیدهاید برخی مرثیه خوانها روضهای را میخوانند و هر حرفی را میزنند تا مردم گریه کنند، اما حتی یک قطره اشک از یک نفر در نمیآید؟! اما یک مداح دیگر میآید یک سلام به امام حسین علیه السلام میدهد همه منقلب میشوند این همان چیزی است که در مداح وجود دارد، مداح خود یک چیزی دارد که مردم هم از آن متاثر میشوند.
مطلب دیگر موضوع حوصله و تحمل است. از زمان حضرت آدم تا امروز حدود ۱۰هزار سال میگذرد، در این مدت انبیاء و اولیاء حوصله کردند، بعضیها میخواهند یک شبه به همه آرمانها دست یابند، البته بد نیست آرمان خوب است، اما شدنی نیست باید حوصله کرد.
بعضی خیال میکنند فقط خودشان خوباند و 7 میلیارد انسان در دنیا ته جهنماند
نکته بعدی، بحث جذب است؛ امروز روز جذب است نه تنها در ایران بلکه در تمام دنیا باید همه را زیر این پرچم بیاوریم و هر کس که مایل است را باید متصل کنیم. بعضیها خیال میکنند.
بعضیها معتقدند فقط خودشان خوباند و هفت میلیارد آدم در دنیا هم ته جهنماند در صورتی که اینگونه نیست.
امام در آداب الصلوة در وجه اسم گذاری روی رحمان و رحیم بحث میکند. میرود در صفت رحمت الهی از موجبات رحمت میگوید همه این عالم را بر اساس رحمت خلق کرد، اگر براساس رحمت نباشد خدایی نیست، حتی با دشمنان پیامبر عزیز هم بر اساس رحمت برخورد میکند، اصلا پیامبر خود را رحمة للعالمین میگذارد، امیرالمومنین رحمت واسعه است. شنیدید کسی به جنازه دشمن گریه کند؟! امیرالمومنین اینگونه بود که وقتی دشمن خود را هم میکشت برایش گریه میکرد از اینکه چرا این آدم نتوانسته مراتب عالی انسانی را طی کند.
باید دنیا را جذب کنیم، دنیا مستضعف است، مظلوم است باید با محبت جذب کرد، نمیشود مسئولیت را سبک شمرد من یادم است قبل دولت نهم منتقدان یک فهرست داشتند همه را میزدند،ای کاش فقط تیراندازی بود اما دائما کانال و چاه و موانع جلوی پای آدم میگذارند.
من اگر روزی بنشینم خاطرات این ۵ سال را بنویسم اوه اوه (خنده حضار)
کلمه کلمه هدفمندی یارانهها مثل کربلای 4 و 5 بود تا قانون شود
تعجب فرزند یکی از اعضای کابینه از اینکه پدرش زود به خانه رفته
در هدفمند کردن یارانهها یک آقایی از اول مخالفت میکرد به او گفتیم یک جایگزین برای این طرح بده اما هیچ جایگزینی نداشت فقط با هدفمندی یارانهها مخالفت میکرد بالاخره یک سال گذشت تا هدفمندی یارانهها به قانون تبدیل شد، کلمه به کلمه این قانون هدفمندی یارانهها مثل کربلای ۵ و کربلای ۴ بود تا اینکه به قانون تبدیل شد. واقعا کار سنگینی صورت گرفت هنوز هم همینگونه است، در دولت اگر از همکاران کسی بخواهد ساعت ۱۲ به منزل برود تماس میگیرد که اگر کاری نیست من بروم، یکی از دوستان ساعت 30: 10 شب رفته بود خانه، فرزندش با ناراحتی به او گفته بود، بابا چی شده اخراجت کردند؟ این بنده خدا گفته بود نه، فرزندش تعجب کرده بود که پس چرا پدرش ساعت ۱۰ و نیم به خانه رفته است.
بعد از هدفمندی همه شدند ارباب، دولت شد نوکر
برای یک کار کوچک باید ۱۰ بار جلسه بگذاریم، حالا هم که این قانون شده است همه شدند ارباب دولت شده است نوکر، نشستهاند میگویند این کار رو بکن اون کار رو نکن. من عددی نیستم خاک پای شما هستم اما این راه مهم است.
متوجه هستی اگر یک نفر از متن پابرهنههای ملت رئیس جمهور شود خود یک انقلاب است!
سال ۸۳ یکی با من ملاقات کرد گفت آمادهای کاندیدای ریاست جمهوری بشوی؟! من خندیدم، گفت چرا میخندی؟! به او اشاره کردم آیا متوجه هستی چه میگویی؟ یا همین جوری یک حرفی را زدی؟! خلاصه چند بار همین جملات رد و بدل شد تا اینکه گفتم تو متوجه هستی یک نفر از متن پابرهنههای ملت بیاید این خودش یک انقلاب است، گفتم من اگر بیایم تمام این انحرافات را جلوگیری میکنم، دست رانت خواران را قطع میکنم، فامیل بازی و آقازاده بازی را جمع میکنم و غیره به او عرض کردم آیا خود شما تحمل داری، گفت بله... اما همین آدم ۶ سال است دارد به دولت حمله میکند.
البته همه آن آرزوهای ما محقق نشده است و غصه میخوریم که چرا نشد و البته غصه میخوریم که بزرگان ما چه کشیدند.
کسانی که دیروز میگفتند احمدینژاد باید نجات دهد، امروز میگویند احمدینژاد را نجات دهیم!
کسی که میخواهد کار کند اینقدر نمیزنندش، یادم هست یک روز در دولت قبل وقتی گفتم سفر استانی را باید راه بیاندازیم خیلیها مخالفت کردند اما الان این سفر استانی به عنوان یک الگوی نوین زمامداری به دنیا معرفی شده است، امروز همانهایی که میگفتند احمدینژاد باید نجات بدهد میگویند باید احمدینژاد را نجات بدهیم. در سفرهای استانی بروکراسی تکان خورد این بروکراسی جزء مارهای هفت سر بود با این کار جلوی خیلی از رانت خواریها را گرفتیم.
بساط قدرت متاسفانه به زبان و دندان یک عدهای ساخته است و به سادگی آن را رها نمیکنند، هر جوری جلوی اینها را میبندی از یک جای دیگر در میآیند.
روایت احمدی نژاد از عملکرد دو مفسد اقتصادی
350 هزار دلار جرینگی توش برای آقایان پول بود
یکی از دانشجویان آمد گفت میخواهم رفتار کشتیها در خلیج فارس را تحلیل کنم، رفت با ۱۰۰ ناخدای کشتی مصاحبه کرد، همه آنها میگفتند که بهترین مسیر دریایی از اقیانوس هند سواحل ایران است، اما همینها میروند سواحل جنوبی در کشورهای حاشیه خلیج فارس آنجا پهلو میگیرند. پرسیدم چرا؟! دیدم برای اینکه آنجا سوخت هست و اینها میتوانند آنجا سوخت گیری کنند، بررسی کردیم متوجه شدیم عدهای در وزارت نفت اجازه نمیدهند به داخلیها سوخت بدهند برای فروش، میروند به یک فرد خارجی این سوخت را میدهند او هم در جای دیگری این سوختها را به فروش میرساند. ۳۵۰ هزار دلار جرینگی توش پول بود.
گفتم این چه وضعی است لذا دستور دادیم تا اجازه فروش سوخت به داخلیها صادر شود، این انجام شد یک کم که گذشت دیدم همانهایی که در وزارت نفت میخواستیم دست و پایشان را قیچی کنیم ظرف یک هفته به صورت غیر قانونی یک شرکت تاسیس کردند تا این سوخت را خودشان بگیرند یک سری کاغذ بازی کردند و تا این کار را انجام دهند دیدم این آقا برادرزاده آن آقایی است که... (ادامه نداد)، خلاصه یک سال طول کشید تا توانستیم جلوی اینها را بگیریم و دستشان را قطع کنیم.
3درصد از 50 هزار میلیارد تومان مال من!
یک آقایی در شرکت نفت بود، یک شرکتی با آمریکاییها در خلیج فارس تاسیس شده بود، این شرکت فکستنی کلا ۱۰ میلیارد ارزش داشت اینها رفتند ۹۰ میلیارد این شرکت را خریدند، ایستادم پایش که این آقا باید برود، سه سال طول کشید بعد که رفت پروژه پارس جنوبی را راه اندازی کردیم، همین آقا رفته بود همه جا اعلام کرده بود که پارس جنوبی پول ندارد سرمایه گذاری نکنید، گفته بود دولت نمیتواند این پروژه را اجرایی کند، بعد آمد گفت من حاضرم پولش را جور کنم اما ۳ درصد مال من! ۳ درصد از ۵۰ هزار میلیارد تومان! یک آدمی هم بود که خودش را حزب اللهی میخواند البته نصف اللهی نه حزب اللهی (خنده حضار)
ماجرای آقایی که از احمدینژاد برای رقابت جناحی منابع مالی میخواست!
در این دولت از این خبرها نیست
یکی دیگر از این آقایان آمد به من مراجعه کرد، همانهایی که شمشیر را از رو بستهاند، دو ساعت با من بحث کرد گفت در کشور باید دو جناح باشد تا رقابت کنند میگفت بالاخره مردم از این ور خسته میشوند به آن ور رای بدهند، گفتم خیلی خوب باشه قبول، گفت خوب اینجوری که نمیشود اینها نیاز به منابع مالی دارند! باز هم گفتم باشد یک برگه کاغذ گذاشتم جلوش گفتم بنویس کدوم منابع مالی را نیاز دارید؟ بهترین شرکتهای نفتی را روی کاغذ نوشت بعد که تمام شد کاغذ را برداشتم گذاشتم توی کشوی میز، بهش گفتم در این دولت از این خبرها نیست. (تکبیر حضار)
البته این سختیها از نگاه ما شیرینی کار است، سلام و درود بر شهید بهشتی که فرمود کسی که خط دارد دشمن دارد، هدفمند کردن یارانهها را گفتند ۲۰ سال باید بگذرد تا خوب شود، میگفتند این قانون اولش بد اجرا میشود بعد از ۲۰ سال خوب میشود، بعد که اجرا شد دیدند برعکس شد، گفتند خوب این قانون اولش خوب اجرا شد اما بعدش بد میشود! (خنده حضار)
برخی برای ضربه به هدفمند کردن یارانه 12 میلیون مرغ را آلوده کردند!
در هدفمندی یارانهها خیلی تلاش کردند تا آنرا تخریب کنند، یک سری رفتند ۱۲ میلیون مرغ را در آستانه هدفمند کردن یارانهها آلوده کردند به آنفولانزا، لذا مرغ گران شد، وقتی قیمت مرغ بالا رفت گفتند ای وای مرغ گران شده است این از آثار هدفمند کردن یارانه هاست.
برخی از شما هرگز پایتان به ساختمان سفید ریاست جمهوری باز نخواهد شد
والا به خدا ما رفتیم توی این ساختمان سفید ریاست جمهوری دیدیم خبری نیست، به خدا برخی از شما هرگز پایتان در این ساختمان باز نخواهد شد. (تکبیر حضار)
با یکی از علما ملاقات داشتم گفت خیلی نگران آیندهام، گفتم من نه، معتقدم دولت بعدی انقلابیتر و حزب اللهیتر از این دولت است گفتم محال است این کسانی که به ریاست جمهوری طمع کردهاند رئیس جمهور شوند، خداوند میفرماید لا یغیروا ما به قوما حتی یغیروا ما به انفسهم... یعنی شرایط بیرونی تحت تاثیر شرایط درونی انسانهاست، گفتم الان سطح مطالبات مردم کجاست؟ مردم الان عدالت و مدیریت جهانی میخواهند لذا با این سطح خواستههای عدالت طلبانه دیگر با گذشته تفاوتهایی به وجود آمده است.
رئیس جمهور بعدی کیست؟
چند تا از دوستان آمده بودند میگفتند ما نگران آیندهایم، گفتم آینده تعیین شده شما بروید کارتان را بکنید نتیجه حاصل میشود. گفت یعنی بعدی کیه؟! گفتم به نظر شما خدا نمیداند که بعدی کیست؟ گفت چرا. گفتم پس چه غصهای داری. دیگر گذشت که ملت را سرکار بگذارند و با این طرفی و اون جناحی بازی بر مردم حکومت کنند.
خدا را قبول نداری، امام را که قبول داری؟!
خلاصه این نگاه باید جهانی شود باید مدیریت جهانی صورت بگیرد. حدود دو سال قبل در همین جا [صحن مجلس قدیم شورای اسلامی] یک جلسهای بود، گفتم به فضل الهی دوره امپراطوری آمریکا تمام شده و در آینده اینها سقوط خواهند کرد، بعد که سخنرانی تمام شد آمدم پایین خیلیها گفتند این چه حرفهایی بود که گفتی؟ مگر تو غیب میدانی که این حرفها را میزنی، بعد من ۴ دلیل برای اینها آوردم:
اول: کلام الهی، خدا وعده داده اینها میروند گندهتر از اینها رفتند و خدا پشت آنها را به خاک مالید.
دوم: کلام امام و رهبری، حالا میگوییم خدا را قبول نداری امام را که قبول داری؟ (خنده حضار) امام و رهبری بارها به سقوط اینها اشاره کردهاند.
سوم: گفتم اینها را قبول نداری، حرف خودشان را گوش کن، همه علما و عظمای اینها میگویند که کارشان تمام است.
چهارم: گفتم اگر اینها را هم قبول نداری چشمت را باز کن دنیا را ببین.
در مسایل داخلی هم همین است، معتقدم اینها سالها کشور را معطل کردند فقط برای قدرت، هنوز انتخابات تمام نشده شروع کردند، گفتم باشد دوست داری رئیس جمهور بشوی عیب ندارد چرا من را میکوبی؟ خودت را اثبات کن، در قرآن هست که قومی برای اثبات خود اقوام دیگر را میکوبند.
گفتم اینهایی که شما میگویید یعنی من بد اما اینها دلیل خوب بودن شما نیست
یک جلسهای بودیم حسابی ما را کوبیدند، گفتم قبول اینهایی که شما گفتید یعنی من بد، اما نه اینکه شماها خوب...
ماجرای خلافی پیکان احمدینژاد و خرید پژوی معروف
یک روزی سال ۷۸ یک پیکان داشتیم میخواستیم همین پژو را بگیریم (چقدر هم با برکت بود) [یکی از حضار به آقای احمدینژاد گفت کاش چندتا میخریدید (خنده حضار)]، دیدم سخت است، خلاصه ۳ میلیون جور کردیم، چون با آن پیکان کارهایمان دیگر راه نمیافتاد یک زمانی برای جلو بردن کارها من روزی ۵۰ کیلومتر رانندگی میکردم، رفتیم مراجعه کردیم برای خلافی دیدم یک نوار داد به ما از تخلفات انجام شده، تعجب کردم دیدم اصلا در ساعتهایی که این خلافها ثبت شده من سر کلاس بودم، برخی از این مکانهایی که در برگه خلافی آورده شده بود را من اصلا از آنجاها در عمرم رد نشده بودم، به آن افسری که آنجا بود مراجعه کردم گفتم اینها اشتباه شده، خلاصه جریمههای این خلافی را بخشید ولی اصلش را گفت باید بدهیم و ما هم این مبلغ را دادیم.
حالا بعضی یک حرفهایی میزنند و یک ادعاهایی در مورد ما میکنند، به آنها میگوییم بابا اصلا اون جاهایی که شما میگید که مثلا با فلان آقا ملاقات کردهایم را ما اصلا تابحال نه دیدهایم نه با آن آقا ملاقات داشتیم، اینها را از کجا میآورید میگویید؟!
[در اینجا احمدینژاد سخنانی را گفت و خواست که منتشر نشود]
داستان عالم بودایی که با برانکارد کنار احمدینژاد گذاشتند
رفته بودیم سریلانکا ۹۰ درصد بودایی بودند، حدود ۴ درصد هندو، ۴ درصد مسیحی و ۲ درصد هم مسلمان داشت. آمدند گفتند علمای بودایی و مسیحی و مسلمان این کشور میخواهند با ما ملاقات کنند، علمای بودایی سن خیلی بالایی داشتند، یکی بود روی برانکارد آورده بودنش، آمدند این عالم بودایی را با برانکارد گذاشتند کنار من روی تریبون (خنده حضار)، من هم در مورد عدالت و پاکی و غیره صحبت کردم، صحبتهای من که تمام شد دیدم گریه میکند گفتم چرا گریه میکنی گفت فلانی من یک عمر دنبال این صحبتها میگشتم.
تودههای مردم در برابر حق و عدالت مقاومت نمیکنند، شیطان نگذاشت بزرگان عالم شناخته شوند. دیگر آن ماجرای تکراری تاریخ که حرف حق را نگذاشتند شینده شود و مُثله کردند گذشت.
دیگر دورهای که آمریکا خیال میکند دارد یک کاری میکند گذشت.
یک مثالی زدم در این مورد، گفتم یک پازل بزرگ را در نظر بگیرید، بعد فکر کنید یکی از این قطعات پازل خودش صد قطعه است، آمریکاییها سر همان یک قطعه هستند.
نباید در جزئیات متوقف شویم، قبل از انتخابات سال ۸۴ هی میگفتم اتفاق بزرگی در راه است، اتفاق بزرگی در راه است، بعد از انتخابات یکی آمد گفت اون اتفاق بزرگ چی بود؟ گفتم اتفاق از این بزرگتر؟!
یکی از مسئولین اروپایی ۲ هفته پیش آمد گفت وضعیت دنیا را ببین فکر میکنی چه میشود؟ گفتم تو چی فکر میکنی؟ گفت خوبه مردم دنیا دارند تظاهرات میکنند، دنبال آزادیاند، به او گفتم آینده این میشود که این اتفاقات کل اروپا و آمریکا را فرا خواهد گرفت.
منبع: وبلاگ سیدحامد حجت
مدرسه عشق
+ نوشته شده در شنبه بیستم فروردین 1390 ساعت 22:57 شماره پست: 751
سبک زندگی دینی در فرهنگ دفاع مقدس
سید حمید مشتاقی نیا
مقدمه
یکی از حربه های تبلیغی دشمن بر ضد اصل دین و باور زندگی دینی این است که اسلام را آئینی متعلق به هزار و چهار صد سال گذشته معرفی کند . دشمن مدعی است امروز با توجه به نو گرایی و تجدد طلبی بشر ، زندگی دچار تغییرات شگرف و غیر قابل قیاس با سال های نخستین ظهور دین اسلام در سطح جزیرة العرب گردیده است . شرایط زندگی امروز جوامع بشری با توجه به پیشرفت های حیرت آوری که در زمینه تکنولوژی و دیگر دستاوردهای صنعتی صورت گرفته تفاوتی فاحش با قرن های گذشته پیدا نموده است . از این رو نمی توان دینی کهنه که برای زندگی فاقد امکانات مردم چهارده قرن پیش نازل گردیده را بر زندگی امروزی نیز انطباق داد .
پافشاری بر این مغالطه تبلیغاتی ، خواه نا خواه بر روی افراد کم اطلاع تأثیراتی را به جا گذاشته است که هر از گاه رشحاتی از آن در جامعه به چشم می آید . پاسخ این شبهه البته بارها به طور جامع در اختیار علاقمندان به تحقیق و تدبر قرار گرفته است از جمله این که اصل اجتهاد در فقه ، قابلیت تطبیق معیارهای دین با شرایط متغیر جامعه را فراهم آورده است و . . . .
با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و احیای فطرت های خفته پیر و جوان این مرز و بوم به برکت نفس قدسی امام شهیدان ، نوع نگاه مؤمنان به زندگی و اجتماع ، جایگاه نزدیکتری را نسبت به مطالبات تربیتی اسلام پیدا کرد . باور مردم نسبت به جامعیت دین و خیرخواهی پروردگار ، بسیاری از اقشار جامعه را بر آن داشت تا سعی بیشتری در انطباق فضای زندگی خود با نظام تربیتی اسلام داشته باشند . آغاز جنگ تحمیلی و تقویت عنصر مرگ باوری ، جهش معنوی جامعه به سمت آرمان های دینی را شتاب بیشتری بخشید ؛ آن گونه که از منظر ما جنگ با تمام زشتی ها و خشونت هایی که در ذات آن نهفته است به مفهوم برجسته ای به نام " دفاع مقدس " تغییر ماهیت داده است . مقابله جانانه با تجاوز ناجوانمردانه دشمن به این آب و خاک ، آن گونه که از آثار و خاطرات و وصایای مدافعان دین و میهن بر می آید نه از سر جنگ طلبی و زیاده خواهی و خون ریزی که تنها بر اساس رویکردهایی شکل گرفت که ریشه در عمق باورهای مذهبی و اعتقادی سربازان اسلام داشته است . شهادت نه به معنای کشته شدن در جنگ که به عنوان کمال در وارستگی و مقبولیت در درگاه الهی ، آرمانی مقدس بود که استقبال کنندگان از آن معتقد بودند ، عمل به دستورات مکتب اسلام در زندگی فردی و اجتماعی شرط گام نهادن در این مسیر نورانی و معنوی است . مسئله ای که در تحلیل شخصیت و ضرورت الگوبرداری از سبک زندگی دینی شهدای والامقام نباید از نظر دور نگاه داشت این است که تمام این برجستگی های آموزنده و شاهکارهای رفتار دینی از سوی کسانی به منصه ظهور رسیده است که گاه خود در اوج سنین جوانی بوده اما بی توجه به خواهش های نفسانی در توجیه اقتاضائات این دوره سنی ، غرایز و امیال درونی خویش را در راه مطلوب خداوند صرف می نمودند .
در این مقاله به طور خلاصه بر آنیم تا زوایایی از میراث گرانسنگ فرهنگ دفاع مقدس را به عنوان جلوه هایی از سبک زندگی دینی مورد بررسی و مطالعه قرار دهیم .
1- رابطه با خود
خودسازی و تهذیب نفس ، محور اصلی تکامل انسانی است . کسی که می خواهد در مسیر نظام تربیتی اسلام گام بگذارد باید با نفس خویش کنار آمده و از خودمحوری و نفس پرستی پرهیز نماید . خاطرات گرانقدر شهدای دفاع مقدس مملو از نکات آموزنده ای است که نشان می دهد شهدای بزرگوار عرصه ایثار و رشادت همواره درصدد مقابله با هواهای نفسانی و بیزاری از خودستایی و دیگر صفات پلید بوده اند . عزت نفس شهدا ، تواضع ، ادب ، ساده زیستی و . . . از جمله صفاتی هستند که ادعای ما را در بی توجهی شهدا به امور کم اهمیت دنیایی اثبات می نماید . در حقیقت باید این نکته را مورد توجه قرار داد که شهدا نه تنها در جبهه جهاد اصغر بلکه در خاکریزهای جهاد اکبر نیز توانسته بودند پرچم توفیق و رستگاری را به اهتزاز دربیاورند .
« شهید سید احمد پلارک با وضع معیشتی نامساعدش 2500 تومانی را هم که به خاطر حضور در جبهه به عنوان کمک هزینه به او می دادند ، خرج تأمین مایحتاج فقرا می کرد و در خفا به منزلشان می برد . شهید علی رضا نوبخت دفتر سپاه را به محلی برای کمک به ایتام و زنان بی سرپرست و . . . تبدیل کرده بود . سردار مهدی باکری در زمان تصدی در شهرداری ارومیه حقوق هفت هزار تومانی خود را به چهار قسمت تقسیم کرده و با سه قسمت آن سه کارگر مستضعف را به استخدام درآورد ، بدون آن که در این باره چیزی به آنها بگوید . همین مهدی باکری که فرمانده لشکر بود و برادرش حمید که معاونت او را بر عهده داشت ، وقتی برای ساده ترین نیروهای لشکر ، چلومرغ تدارک می دیدند ، خود به نان خشک و آب بسنده می کردند و این گونه رفتار علوی را تجربه می نمودند . »1
2- رابطه با خدا
کسی که به نظام تربیتی اسلام ، ایمان پیدا کرده و عزم جدی در تعهد به آن را دارد بی تردید کسی است که ایمان و ارتباط با خدا را سرلوحه زندگی خویش قرار داده است . اگر چه در نگاه کلی به سیره شهدای سرافراز جبهه حق ، رابطه عاشقانه با پرودگار یکتا را باید سرچشمه و ریشه تمام آداب و رفتارهای معنوی آنان در خصوصیت های فردی و اجتماعی دانست اما در این بخش برآنیم که از زاویه ای خاص و به طور برجسته ، انس قلبی شهدا با معبود بی همتای خویش را مورد توجه قرار دهیم ؛ چه این که گفته اند آن که رابطه خود با خدایش را اصلاح کند خداوند نیز آن چه بین او و مردم است را به اصلاح درآورد .
« یادم هست یک روز تو بحبوحه کار ، وقتی که ما ناامید شدیم ، فرمانده شهید حسین دهستانی ، خاطر جمع و با اطمینان حرف هایی زد که ما را از این رو به آن رو کرد . او می گفت : ما اروند و کارون را به حول و قوه الهی تسخیر می کنیم ؛ خداوند در قرآن فرموده که ما کوه و زمین و همه چیز را به تسخیر بندگان خودمان در آورده ایم .
تا حرفش بهتر جا بیفتد ادامه داد : بچه ها ! همه ما باید بنده خدا بشیم تا این اروند و این کارون زیر پای ما مسخّر بشن ؛ شرط مسخّر شدن ، بندگی است . برین دنبال عبودیت ، برین نماز شب بخونین تا به کمک و عنایت خداوند ، موفق بشیم .
هنوز هم که هنوز است من معتقدم همین روحیه باعث شد که ما بتوانیم توی محور خودمان ، از اروند وحشی رد شویم و تو عملیات ایذایی ام الرصاص پیروز شویم و آن پیروزی ، کلید فتح فاو بود در عملیات والفجر هشت . »2
در خاطره فوق ارتباط معنوی شهدا با خالق خویش را مورد اشاره قرار دادیم . در خاطره دیگر ، درونی شدن ارزش های الهی را در سیره یکی از نام آورترین شهدای خطه رستگاری به تماشا می نشینیم :
« خلبان شهید عباس بابایی به طور معمول در تعزیه خوانی معروفی که توسط پدر بزرگوارش در شهر قزوین برگزار می شد نقشی را برعهده می گرفت . یک سال او به خاطر این که جوان رشیدی بود نقش یکی از امیران عرب را اجرا می کرد . به تناسب نقشش لباس فاخری به تن کرده و کلاهخودی بر سر داشت و سوار بر اسب بود . وقتی وارد صحنه شد ، دور میدان گشتی زد و فریاد هل من مبارز بر آورد . در مقابل چشم جمعیت ناگهان از اسب فرود آمد ، لگام اسب را به دست گرفت و به خواندن تعزیه ادامه داد . خیلی تعجب کردیم . بعدها از پدرش شنیدیم که عباس علت کار عجیبش را این گونه بیان کرد : برای لحظه ای غرور مرا گرفت برای همین از اسب پیاده شدم . . . » 3
جوانان پاک باخته مکتب اسلام ، چنان با خدای خویش صادق بودند که در اعماق وجودشان نور بندگی را احساس می نمودند . یاد خدا و معرفت نسبت به اوست که باعث بی رغبتی انسان های وارسته نسبت به رذائل پست و صفات حیوانی می گردد .
3- رابطه با خانواده
محبت و رعایت اخلاق نیک در محیط خانواده در فرهنگ دینی ما بسیار مورد تأکید قرار گرفته است . از طرفی رزمندگان و فرماندهان جبهه نبرد ، به اقتضای شرایط رزم ناچار بودند گاه تا مدت ها از خانواده خود دور باشند . حضور آنها در کنار خانواده هم به طور معمول کوتاه و توأم با خستگی حاصل از دشواری های جنگ بود . اما این مسائل نمی توانست باعث شود که تکلیف خود نسبت به خانواده را به فراموشی بسپارند .
« وقتی خواستم سفره را بیندازم حاجی از دستم گرفت ، گفت : وقتی من می آیم ، تو باید بنشینی . من دوست دارم تو از دنیا هیچ سختی نکشی . گفتم من بالاخره نفهمیدم چطور باشم ؟ آن اول گفتی می خواهی زنت چریک باشد ، حالا می گویی از جایم تکان نخورم ! حاجی نشست و سرش را که به بهانه پهن کردن سفره زیر انداخته بود بیشتر خم کرد ، با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت : تو بعد از من باید خیلی سختی ها بکشی ، بگذار حالا این یکی دو روزی که هستم کمی به شما برسم . »4
بی انصافی است اگر به جایگاه و مقام بلند شهیدان در حاکمیت رفتار دینی در فضای خانواده اشاره کنیم و قدر شناسی از همسران صبور شهدا نداشته باشیم ؛ چه این که آنان نیز پا به پای همسران غیور خویش ، حیات طیبه و زندگی آسمانی را بر چارچوب های پوسیده زندگی مرسوم مادی ترجیح داده بودند .
4- رابطه با مردم
اهتمام به امور مسلمین از وظایف هر مسلمانی در طول زندگی است . جامعه اسلامی به هیچ وجه جامعه ای فردگرا به معنای بی خبری از محیط پیرامون و بی تفاوتی نسبت به دیگران نیست . تأکید اسلام بر اهمیت تشکیل و حفظ جماعات و گردهمایی های دینی در همین راستا قابل ارزیابی است . هر مسلمانی به حکم مسلمانی خود وظیفه دارد نسبت به وضعیت دیگر هم کیشان و همسایگان خود حساس بوده و در حد توان نسبت به برطرف ساختن مشکلاتشان اهتمام بورزد . از دیگر آموزه های دینی نشست و برخواست با ضعفا و زیر دستان است تا از این طریق علاوه بر دلجویی از آنها بتوان اقدامی در جهت حل مشکلاتشان صورت داد .
« مسجد رفتنش برای خودش مسافرتی بود . تا مسجد فاصله کم بود ، همیشه پیاده می رفت . با همه خوش و بش می کرد . پیاده می رفت که اگر نیروهای عادی هم وقت دیگر دستشان به او نمی رسید ، آن موقع بتوانند بروند پیشش »5
5- رابطه با دشمن !
الف – صحنه نبرد
جدیت در انجام هر کاری باعث موفقیت در آن کار بوده و به نوعی اثبات نگاه مؤمنانه فرد به کاری است که در پیش گرفته است . یکی از ویژگی های شهدای والامقام دفاع مقدس جدیت در اموری بود که بر عهده می گرفتند . آنها در مقابله با دشمن متجاوز ذره ای دچار سستی نشده و با اراده ای پولادین به نبرد با آنان می پرداختند .
« در کانال بیوض بچه هایی که بودند ، همه شاهد بودند که شهید میرزایی در حالی که دستش تیر خورده بود و در شرایطی که چهار لول شلیکای دشمن هم یکسره شلیک می کرد و تعداد زیادی از شهدا داخل کانال افتاده بودند ، مستقیم به طرف چهارلول می دوید و تیراندازی می کرد . انگار یک ذره هم نمی ترسید . واقعا نمی ترسید .»6
ب- برخورد با اسرا
کسی که قرار است تمام جوانب زندگی اش را با معیارها و آموزه های دینی منطبق کند باید طوری با خودش کنار بیاید که در همه شرایط به احکام و اخلاق سفارش شده در اسلام تن بدهد . گاهی به تناسب شرایط ، حالتی به انسان دست می دهد که از وضعیت طبیعی خارج و اسیر احساسات می شود . در صحنه نبرد ، دیدن شهادت دوستان و نزدیکان تأثیر سختی بر روحیه رزمندگان می گذاشت . به طور طبیعی مشاهده چنین صحنه هایی بر خشم آنان نسبت به نیروهای دشمن می افزود . اما تربیت شدگان مکتب اسلام از معارف امامان هدایت دریافته بودند که تکلیفشان نسبت به دشمنی که به اسارت در می آید با تکلیفی که در مواجهه نظامی با او دارند دارای تفاوتی اساسی است . برخورد نیک و اسلامی رزمندگان جبهه اسلام با اسرای دشمن جلوه هایی زیبا از دین مداری و اخلاق محوری لشکریان سپاه خمینی را ترسیم می نماید .
« اسیر مجروح عراقی نیز از شدت گلوله باران ، در کانال پناه گرفته بود . من هم کنار اسیر عراقی دراز کشیدم و پتویی را تا گردن به رویم کشیدم . حرف نمی زد ؛ اما چشم هایش باز بود . از نوع نگاهش احساس کردم به ما اعتماد پیدا کرده است .از صبح تا حالا از او مراقبت کرده و آب و غذای مان را نیز با او تقسیم کرده بودیم . نیمه های شب متوجه شدم از پتویش بوی بسیار بدی می آید . گویی لباسش را خراب کرده بود . بقیه بچه ها نیز متوجه شده بودند ؛ اما به رویش هم نیاوردیم . هیچ حرفی به او نزدیم یا حرکتی انجام ندادیم که او بفهمد ما از این قضیه مطلع شده ایم . وقتی می خواستند او را به عقب انتقال دهند با محبت همه ما را از نظر گذراند . موقع رفتن دستش را به جیبش برد و چیزی را در آورد . مشتش را که باز کرد یک ناخن گیر کوچک در آن بود که به عنوان هدیه و تشکر به ما داد . حالش دگرگون شده بود و قطرات اشک بود که از روی گونه هایش سر می خورد و پهنای صورتش را خیس می کرد . دیگر چیزی بین ما رد و بدل نشد . آن محبت ها ، از مرگ نجات پیدا کردن ، احترامش را در آن شرایط سخت نگه داشتن ، همه اینها را می فهمید و این جوری مراتب تشکرش را ابراز می کرد . »7
6- ارتباط با دوستان
شهدا را باید مظاهر حقیقی دوستی و مودت در جامعه دانست . مطالعه گنجینه خاطرات دفاع مقدس ، سرشار از مثال هایی است که صداقت رزمندگان و شهدای دفاع مقدس نسبت به دوستانشان را به اثبات می رساند . البته جای تعجب نیست وقتی عواطف انسانی مدافعان فرهنگ اسلام را در مواجهه با اسرای دشمن می خوانیم محبت آنان نسبت به همرزمان خویش را نیز این گونه به تماشا بنشینیم :
« خدا گواه است که من با چشم خود دیدم سردار شهید محمد فرومندی عرق راننده ای را با چفیه اش پاک می کرد و گرد و خاک از صورت خسته افراد می زدود و بارها نیز عینکم را برداشته و با چفیه اش تمیز می کرد . »8
آن چه در این مقاله خواندید بسیار کوتاه تر و مختصر تر از آن بود که بتواند سبک زندگی دینی در فرهنگ دفاع مقدس را بازگو نماید . اهتمام به حق الناس ، تأکید بر نماز اول وقت و رعایت مستحبات ، احترام به پدر و مادر ، پرهیز از تجمل گرایی و . . . از جمله ده ها صفات نیک و پسندیده ای است که بررسی و شناخت هر یک از آنها مجالی دیگر طلب می کند .
زندگی دینی شهدا اتمام حجتی است برای آنان که در عصر تجدد ظاهری ، آموزه های دین را کهنه و غیرعملی می خوانند . امید آن که میراث دار خوبی برای گنجیه گرانبهای فرهنگ دفاع مقدس باشیم .
پاورقی
1- سید حمید مشتاقی نیا/ باسرداران شهید در نهضت خدمت رسانی / ص17/ انتشارات سماءقلم
2- سعید عاکف/ اروند و خاطره اولین قایق/ ص126 /کنگره شهدای استان یزد
3- پرواز تا بی نهایت /ص 30/ عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی
4- حبیبه جعفریان/ همت به روایت همسر شهید / ص32/ روایت فتح
5- کورش علیانی/ یادگاران کتاب شهید محمود کاوه/ ص24/ روایت فتح
6- عباس فیاض/ گناه و گلوله/ص 23/ انتشارات شادرنگ
7- حسن شیردل/ شب موصل ( خاطرات آزاده محمد حسین منصف )/ ص116/ سوره مهر
8- سید سعید موسوی/ پیشتازان/ ص 119/ کنگره سرداران شهید خراسان
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علی الشعب البحرینی المبارز . السلام علی الانفاس المحبوسة و الابدان الجریحه .
السلام علی شهداء الامة الاسلامیة ، السلام علی بلدانکم المأثورة من ظلم و اذلال . ان هذه الحادثة المولمة تجترح قلوبنا اولاً و ترتعد اعدائنا ثانیاً ؛ بداهة ان ارادة عدوالامریکی بمبادرة القوات العمیل السعودی لاتستطع ان تکون حفاظاً للنظام الخائن قبالاً للارادة الشعب البحرینی المقدس یقول سبحانه تعالی : « ان الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکة ان لاتخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنة التی کنتم توعدون » و بالتالی الیوم نبشرکم بالمجد و العز و الکرامة ، نبشر الرجال و النساء خصوصاً الشباب الغیور المومن البحرینی :
نسأل الله تعالی ان توفّقوا علی اسقاط النظام العمیل و احقاق حقوق الاصلیة للشعب و اقامة نظام مستقل و مومن بالاسلام العزیز
والسلام علیکم و رحمة الله
( ارسال مطلب از حجت الاسلام سید هانی رضویان )
حاج مسعود راه بازکن !!
+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم فروردین 1390 ساعت 12:1 شماره پست: 749
اخراجی های 3 چرت و پرت بود و ارزش به باد دادن 2500 تومان و صرف چند ساعت وقت را نداشت .
کارگردان آن حق داشت که این دست و آن دست کرد تا این فیلم به جشنواره نرسد ؛ فیلمی که فاقد فیلمنامه منسجم بوده و در واقع می توان ادعا کرد هیچ داستان یا گره ای در زنجیره صحنه های به هم چسبیده آن دیده نمی شد . تماشاگر فیلم بعد از ده دقیقه نگاه کنجکاوانه ، با این پرسش درونی مواجه می شود که هدفش از دنبال کردن صحنه ها و استمرار جلوس بر صندلی سینما چیست که شاید انگیزه ای جز همان 2500 تومانی که پرداخت نموده ، پیدا نکند .
اگر چه جبهه گیری سربازان استعمار در مقابل این فیلم ، طبق معمول بچه گانه و به دور از موازین اخلاقی بود اما باید توجه داشت اخراجی های 3 از پختگی و جامعیت لازم برای هزینه شدن اعتبار جریان های های ارزشی در دفاع از محتوای آن برخوردار نیست .
بنا ندارم در باره این فیلم بیش از این مطلبی بنویسم ؛ اما تذکر این نکته را ضروری می دانم که با توجه به شناخت نزدیک من از شخصیت فکری مسعود ده نمکی ، نمی توان از کنار نقشی که سید جواد هاشمی با عنوان سید مرتضی هاشمی در اخراجی های سه بر عهده داشت به سادگی گذشت !
نگاه ده نمکی به قلم و دوربین ، نگاهی سطحی ، ژورنال و فاقد عمق است که این مسئله ناشی از محرومیت کتمان ناپذیر وی از عالم مطالعه است اما این ویژگی دلیل نمی شود که مسعود در پس رفتارهای به ظاهر فرهنگی اش پیگیر هدفی خاص و خودخواهانه نباشد .
بگذریم .
انتقاد از ساختار اخراجی های 3 به معنای تأیید جدایی نادر از سیمین نیست . اصلا از نگاه نگارنده ، این دو فیلم در مقابل هم نبوده و به نوعی در یک راستا قرار گرفته اند . باید مراقب بود در واکنش به تبلیغات غلط و شکست خورده دشمنان ، از چهره اصغر فرهادی ، ضد انقلاب سازی نشود . اصغر فرهادی فیلم ساز موفقی است آنهم صرفا از منظر تکنیک . او یک جوان مومن است البته نسبت به مبانی تمدن غرب . همین و بس .
اگر از انصاف فاصله نگیریم باید اذعان کنیم همان قدر که جسارت مسعود ده نمکی در ورود به عرصه مافیایی سینما ارزشمند و قابل تقدیر است تابو شکنی او نیز نسبت به فضای دیکتاتورمآبانه روشنفکر نماهای خودباخته که اوج مطالبات غریزی خود را در اوهام زیاده خواهانه میر یزید سبز صورت و سیاه سیرت می جستند ، با شکوه و وصف ناپذیر تلقی می گردد . حداقل خیری که اخراجی های سه به همراه داشت هموار شدن مسیری است که کارگردان متعهد و بی ادعای انقلاب اسلامی یعنی ابوالقاسم طالبی در ساخت سیاسی ترین فیلم تاریخ سینمای ایران ( قلاده های طلا ) خواهد پیمود . با این وصف مسعود خان ، راه باز کن خوبی محسوب می شود !
نمی دانم وظیفه کیست ؛ قوه قضائیه ؟ نیروی انتظامی ؟ تعزیرات ؟ بازرگانی ؟ اصناف ؟ بهداشت ؟ مردم ؟ رسانه ها ؟ . . .
اما به هر حال یکی باید پیگیر این مسئله بشود . در شأن پایتخت یک کشور اسلامی نیست که گوشت کوسه را مانند کالباس بریده و بسته بندی کرده و در فروشگاه های رسمی سطح شهر به فروش برسانند و کسی هم به روی مبارکش نیاورد .
آیا گوش شنوایی هست ؟!
مازندرانی ها بخوانند !
+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم فروردین 1390 ساعت 18:30 شماره پست: 747
در خصوص مجموعه تلویزیونی پایتخت و واکنش های اهالی خون گرم مازندران به نوع گویش به ظاهر محلی بازیگران آن ٬ حرف و حدیث های بسیاری تاکنون رد و بدل شده است . دوست و برادر خوبم دکتر سید حسین حاجی میرزایی مطلبی کوتاه ٬ صریح و ریشه ای در این باره ارسال کرده که به محضر خوانندگان عزیز اشک آتش تقدیم می شود :
سلام حاج حمید گرامی!
چند نکته دوستانه را مرور کنیم:
1) سریال دارا و ندار تلویزیون یادت هست؟ شخصیت مشمیز کننده یوسف صیادی به عنوان یک مازنی و شخصیت اسفناک مرد کرد. آن فیلم نه تنها از سیمای سراسری که ازسیمای استانهای مازندران و کردستان هم باکمال مسرت مسوولان این شبکه ها پخش شد. کارگردان محترم سریال را بخاطر داری دیگر؟ کارگردانی که تنها قوم درخور تحسین در سریالش قوم محترم ترک ( به جهت نزدیکی فبیله ای به خودش) بود که در نقش ذبیح جلوه میکرد. عجب سریالی شد؟ تقدیر شد و اگر نقدی هم مطرح شد نه به محتوای سریال بلکه نقد کارگردان سریال بود که آنهم به خاطر منسوب بودن جنابشان به متدینین و به اصطلاح حزب الهی ها.
غیرت و تعصب کردها مسخره شد اما خیلی ها ندیدنش. غیرت به همیت در تصاحب آفتابه تشبیه شد کسی ندید آنرا!
سادگی و صفا و صمیمیت مازنی ها با لودگی و بچه کمربندی بودن مشابه سازی شد و صدایی بلند نشد.
اما حالا چه؟ سریالی از صدا وسیما پخش شد که بجز شخصیت پنجعلی بقیه افرادی که به گویش مازنی صحبت کردند بجا , مناسب و فارغ از لودگی و با کمال جدیت با بکارگیری صحیح این لهجه ایفای نقش کردند. در مقابل آن چه اتفاقی افتاد؟ معاون سیاسی امنیتی استانداری مازندران موضع گرفت. نماینده مردم بهشهر در مجلس شورای اسلامی اعتراض کرد. و حالا تشکلهای دانشجویی استان بیانیه دادند.
حاج حمید عزیز! من هم مثل خیلی از بینندگان این سریال بارها از ته دل خندیدم. اما بجز چند مورد ناشیگری و نابلدی در بازی جناب علیرضا خمسه هیچ وقت به این نتیجه نرسیدم که این سریال با بکارگیری نامناسب لهجه مازنی قصد تمسخر مازنی ها را دارد. عمده خنده ها به دیالوگ فیلم بود و کاربرد شیرین لهجه مازنی. اگر اوقات زیادی را صرف تماشای تلویزیون کرده بودم با جرات می توانستم بگویم این نخستین باری بود که صدا و سیما توانست لهجه مازنی را درست نشان دهد و بکار گیرد.
حمید جان! توصیه میکنم خطابه معاون محترم سیاسی امنیتی استان مازندران را در رد این سریال حتما بخوانی. در فرمایشات ایشان چندین بار عملکرد صدا و سیمای استانی تحسین شده و از ظن ایشان لهجه مازنی در صدا و سیمای استان نمود قابل تحسینی داشته است. عجبا! عجبا! لودگی , مسخره بازی و هجو شایسته تحسین میشود. بد نیست عزیزانی که سریال پایتخت را توهین به عزت مازنی ها میدانند نگاه مجدانه ای به تولیدات شبکه استانی نیز داشته باشند. جز این است که در مقابل معدود کارکتری مانند عمو یادگار که شیوا و رسا مازنی صحبت میکند ده ها لوده و شخصیت هرزه خواهیم دید که برای خنداندن زورزورکی مخاطب هر لفظ و ادایی را به مسخره ترین شکل ممکن ادا میکنند؟
حمید جان! از خودمان است که بر خودمان می آید. اجازه بدهیم هنرمندانی که لهجه ها را خوب درک کرده اند از بکارگیری آن نترسند و پشیمان نشوند و در عوض آنها که نفهمیده اند جرات ورود به این حوزه را نیابند.
یا علی
بهمن کهن ، مهندس شیلات و جوانی اهل بوشهر است اما سال هاست که به جای " صید ماهی " در موسسه روایت سیره شهدای قم به " صید ماه " اشتغال دارد .
یک روز پیش از اعزام به عمره ، لابه لای انبوه التماس دعاهای پیامکی ، بهمن کهن تنها کسی بود که خواست سلامش را به حضرت ام البنین برسانم .
سلامش را رساندم و به رسم یادبود به هر زحمتی که بود – به رغم ممانعت مأموران سعودی - عکسی را نیز به یادگار گرفتم . مزار مادری که ماه بنی هاشم را در دامنش پروراند پشت آن دو میله عمودی قرار دارد .
ورود خانم ها به داخل بقیع ممنوع است و آنها فقط می توانند از پشت مشبک های دیوار به داخل بقیع نگاه کنند ؛ درست همان جایی که مزار ام البنین قرار دارد . روزی حضرت ام البنین سلام الله علیها به بهانه سوگواری بر قبر پسرانش می نشست و نوحه غربت اباعبدالله را سر می داد حالا خیل زنان زائر بیت الله به بهانه زیارت بقیع ، روضه ماه ام البنین را مویه می کنند .
...رادیو و تلویزیون یک دستگاه آموزشى است، سینما یک دستگاه آموزشى است. باید دستگاهها را به طور مسالمت، به طور صحیح، به طور سلیم اداره کرد. (صحیفه امام - جلد6 - صفحه412)
جناب آقای ضرغامی، مسئول محترم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
سلام علیکم؛
احتمالا این جمله بیان شده از امام برای حضرت عالی آشنا به نظر می رسد که تلویزیون یک دستگاه آموزشی است. تلویزیون به مثابه یک آموزشکده ای است که مسئول تربیت جامعه می باشد. اما متاسفانه نوجوان و جوان امروزی به جای آنکه درس برادری با سایر ملت ها و مسلمانان را بیاموزد که او را دغدغه مند نسبت به تحولات جامعه جهانی کند، درس بی تفاوتی را از تلویزیون می آموزد. به جای اینکه درس فرهنگ و ارزش های دینی را از این دستگاه فرا گیرد درس تمسخر و رذایل اخلاقی را می آموزد. این رسانه به جای ترویج فرهنگ ساده زیستی و حمایت از مستضعفین، تجمل گرایی را ترویج می دهد و متناسب با ذائقه مرفهین جامعه دست به تولید فیلم و برنامه تلویزیونی می زند. چرا باید برای شاد نگه داشتن عده ای پایتخت نشین هزینه بیت المال را صرف برنامه هایی همچون فیلم "پایتخت" کرد؟
بعید می دانم این جملات حضرت آقا را نشنیده باشید که فرمودند:
حالا این را هم من به شما عرض بکنم؛ غالب این شهرهایی که لهجههای آن ها تقلید میشود، شهرهایی هستند که دارای مردم غیرتمندی هستند که در حوادث مهم صد سال پیش، در مقابل دشمنان و مهاجمین ایستادهاند. این تصادفی نیست... یکی از مناطقی که ایستادگی سرسخت کرده، مناطق شمال است،
...اتفاقاً سعی شده است که همینها از لحاظ لهجه در بین مردم سبک بشوند. یعنی تقلید میشود. پس ضمناً در پرانتز، به این نکته هم توجه داشته باشید... این مسلماً حرام است. در حرمت این عمل هیچ شکی نیست.
کار رسانه جمهوری اسلامی ایران به حدی رسیده که خلاف نظر مستقیم رهبری عمل می کند.
جناب آقای مهندس ضرغامی؛
خنداندن مردم به هر قیمتی رسالت رسانه جمهوری اسلامی نیست. هنوز هم که هنوز است یک برنامه متناسب با فضای دینی و شاد تولید نشده است و این یکی از ضعف های مهم رسانه دینی است که نتواند بر اساس مبانی تفکری و اعتقادی خود، گریه و خنده را برای مردم به ارمغان آورد.
ریاست محترم صدا و سیما؛
هنوز یک سال و اندی از دستور مقام ولایت در پیام تمدید حکم حضرت عالی نگذشته است که فرمودند:
"سفارش اساسی اینجانب نزدیک کردن و رساندن این رسانه ی فرهنگ ساز، به طراز رسانه ئی است که دین و اخلاق و امید و آگاهی، بارزترین نمود آن باشد و رفتار اجتماعی مخاطبان و نیز نهاد حساس و مهمی چون خانواده بر اساس آن شکل گیرد و هنر و شیوه های گوناگون حرفهئی و آزموده شده یا نوپدید، یکسره در خدمت رشد این شاخصها در آید."
حال از حضرت عالی می پرسیم نسبت فیلم "پایتخت" با دین و اخلاق چیست؟ اثر فرهنگ ساز این فیلم در محیط های خانوادگی چیست؟ آیا می توان ادعا کرد که خانواده ها بعد از دیدن این برنامه به سمت کمالات انسانی و ارزشهای دینی سوق پیدا می کنند؟ اگر واقعا این فیلم آموزه های دینی را منتقل می کند بیائید و تبیین آن را برای مخاطبین این رسانه ملی انجام دهید و الا انتظار است از پخش این فیلم جلوگیری کنید، گرچه می دانیم آب به جوی رفته را نمی توان برگرداند. و همچنین از این اقدام توهین آمیز خود که علنا خلاف شرع بیّن انجام گشت، رسما عذرخواهی کرده و با نظارت بیشتر خود از ارتکاب مجدد این اعمال درباره هر قومیتی جلوگیری کنید و در نهایت به فکر چگونگی انتقال معرفت دینی از طریق این رسانه به مردم و ارائه یک مدل دینی برای خنداندن مردم باشید.
امید است به همت مدیران فرهنگی استان و واکنش نشان دادن درخور شأن این قضیه از تکرار مجدد این گونه برنامه ها جلوگیری شود.
والسلام علی من اتبع الهدی
بنیاد علمی فرهنگی حیات
بسیج دانشجویی دانشگاه مازندران
بسیج دانشجویی دانشگاه کشاورزی و منابع طبیعی ساری
بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل
بسیج دانشجویی دانشگاه علم و صنعت (واحد بهشهر)
بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی بابل
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور بهشهر
بسیج دانشجویی دانشگاه علوم و فنون مازندران
انجمن اسلامی مستقل دانشجویان دانشگاه مازندران
انجمن اسلامی مستقل دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی بابل
انجمن اسلامی مستقل دانشجویان پرستاری رامسر
انجمن اسلامی مستقل دانشجویان دانشگاه غیرانتفاعی نیما محمود آباد
پایگاه مقاومت بسیج شهید بزاز بابل
پایگاه مقاومت بسیج شهید آقاجانی بابل
هیات محبان المعصومین علیهم السلام بابل
علی آباد یکی از شهرهای استان گلستان است نه مازندران . لهجه آنها هم به شدت با مازندرانی ها تفاوت دارد . بارها دیده ام که وقتی دو نفر از اهالی این شهر در حال گفتگو هستند مازندرانی ها به راحتی نمی توانند متوجه منظور و مقصود آنها بشوند .
این که سریال پایتخت ، گویش مازندرانی ها را به تمسخر کشانده به راحتی قابل فهم است حتی اگر مدیران سیما طبق روال همیشگی به حاشا روی بیاورند . برای اثبات این مدعا می توان به نوع برخورد اهالی بعضی از مناطق کشور به خصوص تهران با دوستان و همسایگان مازندرانی خود رجوع کرد که بعد از دیدن این سه ریال رویکرد استهزاء گونه ای پیدا کرده است .
از روحانی تا لات سرچهارراه ، تا کنون هر کس از اهالی مازندران را که دیده ام گویش هنرمندان سریال پایتخت را تمسخر زبان و لهجه خود قلمداد کرده اند . البته شاید خود من هم وقتی جلوی دوربین رسمی صدا و سیما قرار بگیرم دچار رودربایستی شده و از این سریال دفاع کنم ! هر چند که اعتمادی به این نوع نظر سنجی های گزینشی وجود ندارد .
مسئولان سیما اگر واقعا درصدد اطلاع از نظر مردم شریف مازندران هستند لااقل می توانند از صدا و سیمای این استان بخواهند یک نظر سنجی پیامکی برگزار کند .
البته معتقدم تمسخر اقوام و لهجه ها یکی از سیاست های تغییر ناپذیر و پرسابقه سیما به منظور جذب مخاطب است .
راستی یادتان هست چند ماه از اعلام نظر فقهی مقام معظم رهبری در درس خارج خود مبنی بر حرمت تمسخر اقوام و گویش های مختلف و تأکید بر ریشه استعماری این نوع اقدامات به ظاهر طنز گذشته است ؟
زندگی ، پارک جنگلی بدی نیست . زندگی احساس نامطبوعی ندارد . زندگی خوب است به شرط آن که روحت ، کرایۀ تن ندهد . زندگی دلچسب است به شرط آن که چسب دل های ما ، قلّابی نباشد . زندگی قشنگ است ، مثل دختر بچه ای که دارد توی حیاط ، بادبادک بازی می کند . زندگی ، معصوم است ، مثل یاس هایی که دارند از روی دیوار ، لبخند خدا را خوشبو می کنند .
باید مرتّب مسواک نیایش زد . باید هر شب لب پنجرۀ خدا ایستاد و نامۀ عاشقانه پرت کرد . باید برگشت به محلۀ کودکی ، به زادگاه آسمانی ، به بیشه های قشنگ جوانی ، به رودخانه های متراکم بلوغ ، به گنجشک هایی که در خُردسالی خِرَد ، آب داده ایم .به پروانه هایی که برای کودکی ما رنگ تکان می دادند .
باید فرشتگان را سوار کرد و برد به پارک هایی که فوّاره های بلند الهی دارند . باید از نمایشگاهِ جگر زلیخا دیدن کرد . باید زندان یوسف را به معرض نمایش گذاشت . باید نوار قلب قناریان را شنید . باید با نماز خود خوابید . باید با وضوی خود ، عشقبازی کرد . . .
زندگی ، مسکّن موقّت نیست ، زندگی نسخۀ ابدیّت است .
احمد عزیزی
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا
جامه عید بپوشند چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نَبُود راه به دوست
نازم آن مطربِ مجلس که بُوَد قبله نما
صوفی و عارف از این بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب که روی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
منِ سرمست ز میخانه کُنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنی و درویش
یارِدلدار ! ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی
به سر و جان به سویش راه نوردم ، نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم، نکنم باز خطا
دیوان امام خمینی (ره)
نوروز یکی از اعیاد ملی ایرانیان باستان بوده است که از دیرباز با رسومات و فرهنگ و آیین مردمان این سرزمین عجین گشته و از جمله اعیادی است که پس از ورود اسلام به ایران ، همچنان به قوت خویش باقی است که این مطلب خود نشان دهندۀ عدم تعارض آن با دین مبین اسلام است . مبنای آغاز سال جدید ایرانیان ، تنها تقویم دنیاست که سه ویژگی علمی ، مذهبی و سنتی را نیز دارد . نوروز واژه مرکبی است که مفهوم « روز نو » از آن بر می آید و به نخستین روز از اولین ماه شمسی اطلاق می گردد . در عبارات تاریخی نوروز را هنگامۀ شادی و شادمانی معرفی نموده اند ؛ چنانچه این شادی جنبه های دینی و مذهبی نیز داشته و دارد .
علامه مجلسی در جلد 56 بحارالانوار در روایتی از امام صادق علیه السلام نقل می کند :
« نوروز ، روزی است که خداوند از بندگانش پیمان گرفت که تنها او را بپرستند و شرک نورزند و به پیامبران و امامان و حجت هایشان ایمان بیاورند . این روز اولین روزی است که در آن خورشید دمید و بادهای بارور کننده بر درختان وزید و گل ها و شکوفه های زمین آفریده شد . این روز روزی است که کشتی نوح علیه السلام پس از طوفان بر کوه جودی نشست . . . این روز روزی است که جبرئیل بر پیامبر اکرم (ص) نازل شد و نیز روزی است که پیامبر اکرم (ص) حضرت علی علیه السلام را بر دوش خود سوار کرد تا همچون ابراهیم خلیل ، بت های عرب را در هم بکوبد و به زیر افکند . . . این روز روزی است که برای بار دوم برای علی علیه السلام بیعت گرفته شد ( روز عید سعید خم ) ، در این روز حضرت علی علیه السلام بر اهل نهروان پیروز شد ، نوروز روزی است که قائم ما (عج) و صاحبان امر ظهور می کنند و در این روز بر دجال چیره می شود و او را در کنار کوفه به دار می زند ، هیچ نوروزی نمی رسد مگر این که ما در آن منتظر فرج هستیم ، زیرا نوروز از روزهای ما و شیعیان ماست که عجم آن را حفظ نمود » .
همچنین نکته منحصر به فرد نوروز نام گذاری ایام و ماه های سال بر اساس نام فرشتگان الهی در آیین ها و سنن ایرانیان باستان است که هر کدام از این نام ها از مفهوم و بار معنایی جداگانه ای برخوردارند . از نکات مثبت نوروز می توان به تحول ، نوسازی ، نوآوری و پویایی ، پاکسازی خانواده و محیط زندگی ، شادابی طبیعت و . . . نیز اشاره کرد .
سفره ای پر از معنا
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم فروردین 1390 ساعت 6:39 شماره پست: 740
می گویند قرار دادن خوردنی ها در سفرۀ هفت سین برای آن است که در تمام طول سال جدید، زندگی و سفره شان دارای روزی و خبر و برکت باشد. قراردادن آینه برای یکرنگی و رفع کدورت هاست . تخم مرغ رنگ کرده به نیت برکت و روزی اعضای خانواده است و معمولاً به تعداد افراد سر سفره می گذارند . شمع روشن به معنای روشنایی خانه و طول عمر اعضای آن می باشد . شمع های سر سفره هفت سین را نباید با فوت خاموش کرد . برای خاموش کردن آنها باید از یک برگ سبز و یا نقل و نبات استفاده نمود و معمولاً هم به تعداد افراد خانواده و یکی هم برای سلامتی و طول عمر امام زمان ( عج) در سر سفره نوروز شمع روشن می کنند . آب نشانه صافی و پاکی و گشایش در کارهاست . سبزه به معنای حیات و نشاط و شادابی است و ماهی قرمز به نشانه زنده بودن و پایداری و رنگ قرمز نیز به معنای شادابی و نشاط است و احتمال نیز بر آن است که از زمان سلطه اعراب در ایران ماهی قرمز جزو هفت سین به شمار آمده باشد ؛ چرا که در زبان عربی سمک به معنای ماهی است .
+ احساس می کنید باید به حمام بروید . شیر آب را باز می کنید تا گرم شود . زیر دوش می روید تا خیس بخورید ، اما یک دفعه به یاد کارهای روزانه ، خاطرات گذشته ، کارهای آینده و . . . می افتید . الان یک ربعی هست که غرق در آب شده اید . تازه یادتان می آید که باید لیف و صابون بزنید . حالا دیگر آب حمام سرد شده است .
+ کفش های کتانیتان را گوشه و کنار خانه گذاشته اید و هر چه فکر می کنید ، یادتان نمی آید کجا قایم کرده اید . امروز بچه های محل ، سالن گرفته اند تا فوتبال بزنند . اگر نروید ، می گویند کم آورده است . بنابراین ، دل را به دریا می زنید و با کفش مهمانی می روید وسط زمین و هر بلایی که دوست دارید ، بر سر کفش بی زبان می آورید . برای مهمانی رفتن هم خدا بزرگ است و البته جیب سوراخ بابا به اندازه کافی شما را شرمنده می کند .
+ برای آن که روی دختر خاله تان را کم کنید ، می روید و یک مانتو شبیه مانتوی او می خرید . بعد از آن که روی دختر خاله تان کم شد ، تازه می فهمید که مانتو روی تن شما زار می زند . پس دست به دامن مامان می شوید تا از بابا پول بی زبان دیگری بگیرد و شما به مانتوی دلخواهتان برسید .
+ از آن جا که حال و حوصله ندارید تا ظرف های آشپزخانه را بشویید و برای آن که از غرولندهای مامان خانه در امان بمانید ، می روید سر کابینت آشپزخانه و یواشکی یکی دو عدد از بشقاب و لیوان های تر و تمیز مهمانی را ور می دارید و می آورید سر سفره ، اما وسط راه یکی از این ظروف شیک و گران قیمت از دستتان پخش بر زمین می شود و می شکند . امان از بی حوصلگی .
+ قرار است خواهر همسرتان با دامادهایش به خانه حمله کنند . یک عالمه شام درست می کنید . اما او فقط با شوهرش می آید و یک عالمه غذا را تا چند روز بعد در یخچال نگهداری می کنید و هر روز به خورد شوهر و بچه هایتان می دهید . آخرش آنها هم خسته می شوند و یک روز که در خانه نیستید ، غذاها را دور می ریزند و الکی به شما می گویند که آن را خورده اند ، تا بالاخره از غذای یخچالی راحت بشوند .
+ یک پول قلمبه دستتان می آید به همسرتان می گویید که این پول مال هر دو نفر شماست ، اما خودش می تواند تصمیم بگیرد با آن در یک تور خارجی ثبت نام کرده یا برای تجهیز خانه خرج کنید . همسرتان چند روز فکر می کند . آخرش می گوید که می خواهد مبلمان خانه را عوض کند . مبلمان جدید را سه میلیون تومان می خرید و مبلی را که سال قبل دو میلیون خریده بودید و آخ هم نگفته و سالم است ، از شما 300 هزار تومان می خرند .مجبور هستید . می فهمید ؟ مجبور هستید !
عیدتان مبارک
محمد صادق منتظری
نوروز و رسانه
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم فروردین 1390 ساعت 6:32 شماره پست: 738
اصولاً و مخصوصاً ! در سال های اخیر و به واسطه پیشرفت های رسانه ای ، پیوندی ناگسستنی میان نوروز ، سینما ، تلویزیون و مردم شکل گرفته است ، چنان که تصور نوروز ، بدون رسانه های تاثیرگذاری همچون سینما و تلویزیون ، به عنوان یکی از مهم ترین ارکان سرگرم سازی مردم در روزهای تعطیل غیر ممکن خواهد بود .
در این میان رسانه ها و سازمان های مذکور از ماه ها قبل برنامه ریزی ها و تلاش خود را انجام می دهند تا بتوانند به نوبه خود با پخش واکران تولیدات درخور و سرگرم کننده به نوعی سهم بسزایی درپر کردن روزهای تعطیل روزهی ابتدایی سال مردم داشته باشند . معمولاً و طبق شیوه مرسوم سال های اخیر، متولیان رسانه ای بهترین راهکاربرای پرکردن اوقات نوروزی و شادی مردم را ساخت و ارائه محصولاتی با پس زمینه طنزمی دانند که طبیعتاً به علت تطابقش با این ایام با استقبال بیشتری از سوی مردم مواجه می شود . البته در سینما این موضوع صرفاً با اکران وپخش فیلم های دارای این مضامین قابل حل است و تنها دغدغه موجود ، انتخاب آثاری است که سازندگانشان تمایل دارند دراین روزها آن را در میان آثار اکرانی ابتدای سال جای دهند ، اما تلویزیون به علت فرا گیربودن رسانه ای و حجم وسیع مخاطبانی که ساعت های فراوانی از این روزهایشان را پای آن صرف می کنند ، نمی تواند فقط به تولیدات نمایشی طنز خود که امسال هم کارگردان های امتحان پس داده ای همچون سعید آقاخانی و سیروس مقدم را در پیشانی اش می بیند اکتفا کند . بنابراین از ماه ها قبل و با دقت و وسواس فراوان سعی در برنامه ریزی ، انتخاب و تولید برنامه های مختلف با ساختاری مناسب و مطابق با حال و هوای این روزها دارد . برنامه هایی که از جنگ ها و مسابقات تلویزیونی گرفته تا مستندهای جذاب ، همه و همه سعی در همراهی مخاطبینی دارد که این روزها به علت تعدد شبکه ها و برنامه های تلویزیونی ، بسیار سختگیرانه تر اثری را برای دیدن انتخاب می کنند .
البته سختگیری مخاطب سبب افزایش روزافزون کیفیت آثار شده و ایجاد فضای رقابتی میان برنامه سازان را نیز به دنبال خواهد داشت . درمجموع این تکاپوی رسانه ای که با تکاپوی ابتدای سال مردم نیزهمراه می شود به جهت ارائه آثاری خوش ساخت و شاید ماندگار است که بتواند بهترین وبیشترین سهم را در پر کردن اوقات شاد روزهای آغازین سال مردم داشته باشد .
صدا و سیما البته باید توجه داشته باشد به خاطر جایگاهی که در خانواده های ایرانی دارد وظیفه فرهنگی سنگین تری را بر دوش دارد . نیاز افکار عمومی صرف سرگرمی و وقت گذرانی است . نه این که فیلم های سینمایی به کلاس درس تبدیل شود ؛ بلکه منظور آن است که سازندگان برنامه های تصویری اگر به هر دلیل باعث هدر رفتن وقت بینندگان و بطالت عمر آنها شوند و نتوانند با استفاده از جاذبه های هنری ، سهمی در رشد فرهنگی جامعه داشته باشند ، گناهی بزرگ را مرتکب شده اند .
نگاهی اجمالی به آثارنمایشی سال های قبل و عواملشان به خوبی می تواند یادآور خاطرات تمام سال های ما از این روزها و همچنین نقش آفرینی بسیارخوب این رسانه تاثیرگذار باشد . آثاری که نمایششان در این روزها توانست سکوی پرتابی برای عواملشان نیز قرار بگیرد .
امید است بنابر مثلِ سالی که نکوست از بهارش پیداست ، در ابتدای سال شاهد پخش آثار خوب و ارزشمندی در حوزه سینما و تلویزیون باشیم که نوید بخش سالی پررونق در این دو رسانه خواهد بود .
حسن حق حقیقی
دهم فروردین ، سیصد و سیزدهمین روز بست نشینی روحانی عدالتخواه سیرجانی ، حجت الاسلام علی رضا جهانشاهی در حرم حضرت سیدالکریم شاه عبدالعظیم حسنی است .
عدد سیصد و سیزده از ویژگی خاصی برخوردار است . این عبارت ،غربت و تنهایی امام عدالت طلبان را به خاطر می آورد .
امروز یاد فاطمیه هم در ذهنم تداعی شد . چیزی به سالروز شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها باقی نمانده است . عطر فاطمیه در راه است . حجت الاسلام جهانشاهی سال گذشته در شهادت این بانوی حق طلب ، حرکت تاریخی خود در راهپیمایی به سمت تهران و بست نشینی کم نظیر و سازنده آغاز کرده است . . . .
یک وقت هایی پای تصاویر شهدا می نویسیم : بعد از شهدا ما چه کردیم ؟!!
گاهی به بعضی ها که دوران شهدا را درک کرده اند این تکه را می انداختم که در زمان حیات شهدا چه گلی به سر خود زدید که حالا شرمنده روزهای بی حضور شهیدان شده اید ؟!
راستی ، ما در دوره حیات مردان نستوهی چون علی رضا جهانشاهی و دیگر عدالتخواهان بی ادعا زندگی می کنیم . نسل بعدی چه متلکی را نثار ما خواهد کرد خدا می داند !
نوروز نامه !
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم فروردین 1390 ساعت 14:39 شماره پست: 736
وقتی مهمان به سرش می زند !
خدا رحمت کند این کوکب خانم را ! قصۀ قشنگی بود . به دلمان می نشست . مشقش را هم که می نوشتیم هوس خوردن نیمرو و ماست و لبنیات ، بدجوری به سرمان می زد . کوکب خانم مهمان سرزده اش را حسابی تحویل گرفت . با هرچه که در خانه داشت از مهمانش پذیرایی کرد . غذای ساده اما پاکیزه و لذیذ او زیباترین آموزش مهمان نوازی بود .
چشم و هم چشمی یا حسادت ؟ مسئله این است !
چند دقیقه یا چند ساعت می خواهید دور هم بنشینید . حواستان به سرویس طلا و ظرف ها و مبلمان و . . . نباشد ! نروید بعداً پدر صاحب جیبتان را دربیاورید که یک وقت به اصطلاح عقب نمانید !
فقط به عشق تی وی !
این جعبه جادو هم واقعاً تماشایی است . راست می گویند که قدرت سحر دارد . بد نیست یک وقت هایی پلکی بزنید و سری بچرخانید ! شاید چشمتان به مهمان بینوا هم بیفتد که گوشه ای کز کرده و دارد با ظرف خالی آجیل ور می رود . تلویزیون وسیله خوب و سرگرم کننده ای است . فقط مواظب باشید جزو اعضای خانواده به حساب نیاید ! هر چیزی جای خودش را دارد این طور نیست ؟!
چسب زخم به همراه داشته باشید !
این چند ساعت هم می گذرد ؛ اصلاً عید هم نیامده می رود . بگذارید خاطرات خوشی برایتان به یادگار بماند . حالا بنده خدایی وسط مهمانی ، شوخی نا به جایی کرد ؛ به دل نگیرید . این نیز بگذرد .
دوری و دوستی ؟!
یک پیامک خشک و خالی ، همین ؟!! صرفه جویی هم اندازه ای دارد ! هیچ چیز جای دید و بازدید را نمی گیرد . صفای کنار هم بودن را در چند جمله پیامکی می توان خلاصه کرد ؟
وقتی کبری تصمیمش را گرفت !
قرار است نوروز را با خاطره خوش بگذرانیم . یک تصمیم خوب و بزرگ کافی است تا روزگار را طور دیگری ببینیم . حالا که از کوکب خانم گفتیم ، بگذارید از تصمیم کبری ! هم بگوییم . برای آن که خلق و خوی صمیمی کوکب خانم را داشته باشیم نیازمند تصمیم کبری هستیم ! تصمیمی بزرگ که نگاهمان را به زندگی عوض می کند .
سید حمید مشتاقی نیا
خواهر عزیز !
پس از اهداء سلام و درود ، رسیدن به فلاح را برایتان آرزو می کنم .
چون در آغاز قدم گذاشتن در سال جدید از شما دور بودم و نتوانستم خود را به این راضی کنم که سال نو را آغاز کنیم و در این لحظات حساس از عمر با شما سخن نگویم ناچار قلم به دست گرفتم تا با شما حرف بزنم .
ساعتی پیش داشتم مطالعه می کردم که به یک جمله رسیدم در مورد این جمله زیبا فکر کردم و مناسب دیدم که نتیجه این ساعات فکر را که در آستانه شروع سال جدید بود ، برایتان بنویسم .
شاندلshandel متفکر بزرگ اروپای قرن بیستم درمورد چگونگی زندگی انسان در قرن بیستم می گوید : « انسان این عصر زندگی را وقف تهیه ی وسائل زندگی می کند . »
ما زندگی را در رنج می گذرانیم تا راحتی و آسایش ایجاد کنیم تمام عمر می دویم تا لحظاتی بنشینیم .
تمام عمر زحمت می کشیم تا استراحت کنیم و البته عمر می گذرد و راحتی و نشستن و آرامش را لمس نمی کنیم و نمی یابیم زیرا مرتباً از طریق اجتماع به ما نیازهای جدید تلقین می شود .
نیازهای کاذب و مصنوعی که دائماً در آدم به وجود می آورند به وسیله تبلیغات است . تلویزیون را روشن می کنید بعد از دو ساعت خاموش می کنید به خودتان نگاه می کنید می بینید هفت هشت احتیاج خرید تازه به وجود آمد ، که قبلاً لازم نداشتید . قبلاً مثلاً با خاکستر دیگ را می شستید امروز حتماًباید پودر ... . بخرید
بوردا می خرید زن روز می خرید نگاه می کنید در فکر تهیه لباس ها و مدل های آن می افتید . استعمار فرهنگی و فرهنگ زدایی از طریق تقلید ، تشبه رقابت مصرف های مصنوعی و سمبلیک و جلب توجه است و اینجاست که به سخن عمیق محمد (ص) که «مَن یَشبَه بِقَوم فَهُوَ مِنهُ» پی می بریم که از کلمه شبیه استفاده شده اگر زندگیمان مثل اروپائی ها شد اگر وضع لباسمان مثل مدلهای ارائه داده شده زن روز و بوردا و خانم .... شد خود نیز از نظر خصوصیات انسانی و درک و انتخاب راه زندگی به سوی او شدن میل کرده ایم .
یکنواختی و قالبی شدن انسان ها درجوامع گوناگون مخصوصاً در ملت ما که مرتباً به وسیله برنامه های فرهنگی مان در سطح وسیعی از طرف مسئولان امر پیاده می شود همه در قالب های ماشینیسم به خاطر بالا بردن مصرف جهانی مخصوصاً جهان سوم است که دنیای صنعتی به ما تحمیل می کند . غارت اصالت ها منابع معنوی واز بین رفتن خصوصیات زندگی شرقی و یا اسلامی که عبارت از مصرف هرچه کمتر و تولید هرچه بیشتر به وسیله عوامل آموزشی دگرگون می شود . چرا که اروپای صنعتی می بایست برای تولیدات اضافی خود مصرف کننده پیدا کند . و چه کند که بتواند کالای مصرفی بدهد و مواد تولیدی بگیرد و منت هم بگذارد و خود را هم بالاتر و متمدن قلمداد کند و اگر هم سواری خواست خر خوبی تربیت کرده باشد و... .
ابتدا با استعمار فرهنگی کار خود را آغاز می کند و سپس از یک خصیصه پاک و اصیل خدایی که به رسم امانت به انسان داده شده استفاده می کند و آن تنوع که شکلی از تکامل است .
می بینیم (همراه با درد) که تمام فلسفه ها و مذهب ها و ایده آل ها و عشق ها و خواستن ها و ... خلاصه شده در این : اصالت مال زندگی مادی است بنابراین وقتی زندگی مادی اصالت دارد هدف رفاه است پس برای چه باید کار کرد؟ برای ساختن وسایل آسایش .
به نظر شما آیا انسان امروز بیشتر آسایش دارد یا انسان دیروز؟
پس همه نیروهایمان صرف فدا کردن آسایش زندگی ، برای تهیه وسایل آسایش زندگی !
داستان شازده کوچولو را خوانده اید؟
آیا قربانی شدن آسایش زندگی برای چه؟ برای تکامل؟ برای تعالی؟ برای رفتن به حقیقت؟
برای رسیدن به ایده آل های مقدس انسانی؟ برای تقرب و نزدیکی به بهترین دوست و یار او (الله) و نه برای به دست آوردن وسایل آسایش زندگی . زیستن برای مصرف ، مصرف برای زیستن .
یک دور باطل دور حماقت کار - استراحت - خوردن - خوابیدن همین و بس !!!
بهتر است کمی فکر کنیم . . .
فرازی از نامه روح بخش دانشجوی شهید سید حسین علم الهدی خطاب به خواهرش
- ۰ نظر
- ۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۹:۱۹