اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ شهادت» ثبت شده است

بزرگترین دستاورد انقلاب

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ ق.ظ

پیام امام خمینی (ره) به مسئولان کشور در خصوص موفقیت در عملیات طریق‌القدس

 

پیام امام به مناسبت آزادسازی بستان و عملیات طریق القدس که به فتح الفتوح مشهور شد، عارفانه ای زیبا از نگاه آسمانی یک رهبر توحیدی به ساحت انسانیت و ظرفیت های معنوی و فطری اشرف مخلوقات عالم در کمال و عروج به منزلگاه عشق و رستگاری است. فراتر از همه دستاوردهای با ارزش مادی که در پرتو نظام اسلامی تحقق یافت، انسان سازی و بالندگی خلفیة الهی بشریت را باید با چشم دل نگریست و لذت برد. 

پیام امام را که با قلم روح و سرانگشتان جان نگاشته شده چندبار بخوانید و حظ ببرید:

 

بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

جناب آقای حاج سید علی خامنه‌ای رئیس‌جمهوری محترم اسلامی ایران، تیمسار سرتیپ ظهیرنژاد رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران، سرکار سرهنگ علی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی، جناب آقای محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.

 

ان تنصر الله ینصرکم و یثبت اقدامکم.

 

تلگراف‌های شریف که بشارت پیروزی بزرگ قوای مسلح شجاع را بر قوای شیطان آمریکایی صدامیان که با هجوم ظالمانه خود فتح قادسیه را به مرزهای تهی از ایمان به غیب وعده می‌دادند واصل گردید. اتکاء به مسلسل و تانک و غفلت از خداوند قادر و جنود الهی انسان‌ها را به ورطۀ هلاکت و فضاحت می‌کشاند. آنان که رمز پیروزی را مجهز به جهاز شیطانی و میگ‌ها و میراژها می‌دانند و ایمان به غیب و خداوند قادر را به‌حساب نمی‌آورند و دم از «پیروزی قادسیه» می‌زنند و رمز پیروزی قادسیه و مؤمنان صدر اسلام را بازنیافتند و قدرت ایمان و شهادت‌طلبی را نمی‌فهمند باید با شکست مفتضحانه روبه‌رو شوند و گوشمالی الهی ببینند. اینان از پیروزی‌های صدر اسلام که پیروزی ایمان و خون بر شمشیر و قوای جهنمی بود باید عبرت بگیرند. مردم ایران و ارتش و سپاه و بسیج و سایر قوای نظامی و غیرنظامی برای حفظ اسلام و کشور اسلامی و رسیدن به لقاءالله دفاع می‌کنند و فرق است بین این عزیزان و آن گول‌خوردگان که برای مقاصد پلید آمریکا و وابستگان آن به جنگ بر ضد اسلام و قرآن مجید برخاسته‌اند.

 

 آنچه برای این‌جانب غرورانگیز و افتخارآفرین است روحیه بزرگ و قلوب سرشار از ایمان و اخلاص و روح شهادت‌طلبی این عزیزان که سربازان حقیقی ولی‌الله‌الاعظم ارواحنا فداه هستند می‌باشند و این است فتح‌الفتوح. من به ملت ایران و به فرماندهان شجاع قبل از آنکه پیروزی شرافتمندانه و بزرگ خوزستان را تبریک بگویم، وجود چنین رزمندگانی که از دو جبهه معنوی و صوری و ظاهر و باطن از امتحان سرافراز بیرون آمده‌اند، تبریک می‌گویم. مبارک باد بر کشور عزیز ایران و بر ملت شریف ایران که چنین رزمندگانی قدرتمند و عاشقانی چنین محو جمال ازلی و سربازی چنین دلباخته دوست که شهادت را آرزوی نهایی خود و جانبازی در راه محبوب را آرمان اصیل خویش می‌دانند. افتخار بر رزمندگانی که جبهه‌های نبرد را با مناجات خویش و راز و نیاز با محبوب خود عطرآگین نموده‌اند. فخر و عظمت بر جوانان عزیزی که در راهی قدم برداشته‌اند و پاسداری از مکتبی می‌کنند که شکست‌ناپذیری و سرتاپا پیروزی است و ننگ بر آنان که در راهی جان خود را هدر می‌دهند و عرض و آبروی خود را می‌برند که پیروزی‌شان شکست و زندگی‌شان ننگ‌آفرین است. این‌جانب از فرماندهان محترم و رزمندگان عزیز قوای مسلح نظامی و انتظامی ارتش و سپاهی و بسیج مستضعفان و ژاندارمری و شهربانی و عشایر محترم و نیروهای نامنظم و مردمی تشکر و قدردانی می‌کنم. درود بر شما و همۀ آنان که برای اسلام و کشور عزیز خود حماسه می‌آفریند از خداوند تعالی پیروزی نهایی رزمندگان اسلام و سلامت و سعادت همگان را خواهانم.

 

 
والسلام علیکم و رحمه ا... و برکاته
روح‌الله الموسوی الخمینی
8 /9 /1360

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بشارت مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

تصاویر دیده نشده پیشکسوت بسیجی شهید مدافع حرم رحیم کابلی

 

همه از خانطومان برگشتند الّا حاج رحیم کابلی.

دوستی با ظرافت می گفت: در جنگ هم رسم بود فرمانده ها و بزرگان اول نیروها را به عقب می فرستادند و بعد خودشان باز می گشتند.

این روزها بچه های مازندران وسط هیاهوی استقبال از پیکر مطهر شهدا حواسشان به دل شکسته خانواده حاج رحیم هم باشد و تکریم و تجلیل از آنها را فراموش نکنند. هر چند این خانواده نستوه و صبور، بهتر از همه می دانند که عزیز دلشان میهمان حریم زینب کبرا و بر خوان کرامت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست. به قول پیر خمخانه عشق: سلام ما به پاره های تن این ملت که همدمی جز نسیم صحرا و مونسی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.

اما این خاطره زیبا درباره وعده صادق مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی نیز حتما خواندنی است:

 

بعد از کربلای پنج بود که عده ای از رزمندگان لشکر25 کربلا از جمله رحیم کابلی را برای دیدار با حضرت امام انتخاب کرده و از جبهه به تهران فرستادند. آقا رحیم تمام راه در فکر فرو رفته و در حس و حال خودش بود. گاهی زیر لب تکرار می کرد: این که بین این همه از نیروهای لشکر، ما را برای دیدار با امام انتخاب کرده اند، سعادت بزرگی است.

شب برای استراحت در پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام تهران مستقر شدیم. همه خسته بودیم و به خاطر راهی طولانی که طی کرده بودیم، نیاز به استراحت داشتیم. دراز که کشیدیم خوابمان برد. نیمه های شب که بیدار شدم دیدم آقا رحیم سر جایش نیست. کمی صبر کردم. نیامد. نگران شدم. رفتم داخل محوطه و شروع به جست و جو کردم. کمی که گذشت پیدایش کردم. گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بود. رفتم کنارش و گفتم: مرد حساب! نمی گویی وقتی غیبت می زند ممکن است نگرانت بشویم؟! این جا آمده ای با خودت خلوت کرده ای که چه بشود؟!

تبسمی کرد و گفت: می دانی چیست؟ فردا قرار است مهم ترین اتفاق زندگی من رقم بخورد. دیدار با امام و مقتدایم که سال ها به عشق او زندگی کرده و خود را برای شهادت و جهاد آماده کرده ام، حادثه ساده ای نیست که بتوانم از کنار آن به راحتی بگذرم و با آرامش به گوشه ای بروم و بخوابم. مگر می شود خواب به چشمانم بیاید در حالی که مدت ها آرزوی چنین روزی را داشته ام؟ مانده ام فردا اگر نگاه امام به من افتاد چه حالی خواهم داشت ...

عشقش به امام صادقانه بود. مبهوت این همه علاقه و ارادت او شدم. همین حرف هایش باعث شد که فردا در حسینیه کوچک و ساده جماران، نگاهی به او نیز داشته باشم. همه لحظاتی که امام سخن می گفت، رحیم به چهره ایشان خیره بود و اشک می ریخت.

سال ها گذشت. مصلای شهرستان ساری، میزبان مقام معظم رهبری بود. مردم برای دیدار مستقیم با ایشان در صف ایستاده بودند. حاج رحیم هم خودش را رساند. آن قدر ایستاد تا بالاخره نوبتش شد. حالا دیگر می دانست در همان چند لحظه ای که نگاهش به نگاه مقتدایش دوخته می شود، چه حالی خواهد داشت و چه باید بگوید. دست آقا را بوسید و گفت: من از شما تقاضایی ندارم. نیامده ام مشکلاتم را برای شما بگویم و کمک بخواهم؛ اما فقط یک خواهش دارم. برای عاقبت به خیری من دعا کنید.

آقا لبخندی زیبا و پر محبت به چهره داشت. فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی. حاج رحیم تشکر کرد. خواست خداحافظی کند که آقا دوباره فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی.

آرامش حاج رحیم دیدنی بود. انگار به آرزوی دیرینه اش نزدیک می شد. می دانست دعای آقا در حق او مستجاب می شود. صبر کرد. در راه حق باقی ماند تا سال ها بعد در کربلای خان طومان، عاقبت به خیر شد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمود رادمهر

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۴ ق.ظ

 

دبیرستان که بود حرف اول را از نظر علمی می زد. در دانشگاه نظامی اصفهان در رشته توپخانه نفر اول دوره خود شد. در امور شناسایی، عملیات و دیگر فعالیت های نظامی به اعتراف همرزمان و فرماندهانش حرف اول را می زد و کم نظیر بود. او را به سپاه تهران دعوت کردند تا به عنوان استادی کارآزموده مشغول به کار شود، نپذیرفت. هر مأموریتی که در هر جای ایران یا سایر جبهه های جهان اسلام پیش می آمد داوطلبانه شرکت می کرد؛ اما کم پیش می آمد که بخواهد حق مأموریتی دریافت کند. در جنگ های سی و سه روزه لبنان در عمق خاک رژیم اشغالگر قدس به شناسایی و عملیات دست زد. سه بار خواستند برای قدردانی از زحمات و خدماتش به او درجه تشویقی بدهند، هیچ وقت نپذیرفت و می گفت: اگر همه نیروهای لشکر را تشویق کردید، من هم مثل بقیه قبول می کنم. بارها خواستند به او مسئولیتی مانند فرماندهی عملیات لشکر را اعطا کنند. هیچ گاه نپذیرفت؛ اما قول می داد که با تمام وجود به مسئولی که انتخاب می شود کمک کند. می گفت: هدف من کار کردن برای خداست، پست و مقام چه ارزشی دارد؟ می گفت: دلم نمی خواهد به دنیا غرّه شوم.

هیچ کس از اقوامش نمی دانست او چه مسئولیتی دارد و چه مأموریت هایی می رود. سپرده بود که اگر کسی پرسید بگویند او بنّاست و به این حرفه مشغول است. او واقعاً بنّایی می کرد و تا فرصتی دست می داد به خانه های مستمندان و فقرا می رفت و عیب و ایرادهای ساختمانی شان را با هنرمندی خاصی و بی هیچ توقعی، برطرف می ساخت.

فرماندهان با اعزام او به سوریه موافق نبودند. می گفتند: چیزی ات بشود مثل تو را کجا پیدا کنیم؟ بغض می کرد و اصرارهایش را بی وقفه ادامه می داد.

پایش شکسته بود. برای این که از اعزام عقب نماند، با این که هنوز شکستگی مچ پایش جوش نخورده بود، گچ آن را خودش باز کرد. در هوای سرد سوریه وقتی می خواست تنهایی به مأموریت برود موتور را به جای ماشین انتخاب می کرد تا هزینه کمتری بر گرده بیت المال تحمیل شود.

فیش حقوقی اش بیشتر از یک و نیم میلیون نرسید. می گفت: به آنهایی که می گویند مدافعین حرم برای دنیا خطر کرده اند و ماهی سی میلیون یا پنجاه میلیون حقوق می گیرند بگویید ما هفتصد میلیون یا اصلاً یک میلیارد حقوق می گیریم. بر آتش دلشان یخ بگذارید.

به همسرش سپرد راضی نیستم بعد از شهادتم بروی این طرف و آن طرف از من تعریف کنی. وصیت کرد اگر قسمت بود و پیکرش بازگشت ببینند جایی از بدنش برای نجات جان بیماری به درد می خورد یا نه، همان را هم به نیازمندی هدیه بدهند.

جز خدا، سهمی از دنیا نمی خواست. وسط آتش و انفجار و خون و دود و خطر می توانست خودش را نجات بدهد. گفت: رایانه ای که در ساختمان جامانده حاوی اطلاعاتی است که اگر دست دشمن بیفتد خیلی ها به خطر می افتند. جان من یک نفر، فدای جان بچه های دیگر. رفت و دیگر باز نگشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شَبَحِ حزب الله!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ

چند والپیپر زیبا از عماد مغنیه به مناسبت سالروز شهادتش

 

بچه ها را که به مسجد راه نمی دادند! دوست داشت احکام دینی را یاد بگیرد. با یک روحانی صحبت کرد. بعد پیشنهاد داد کلاس را در خانه برگزار کنیم که بچه های دیگر هم بیایند. همان بچه هایی که به مسجد راهشان نمی دادند دوست داشتند در و دیوار مسجد را رنگ کنند تا زیباتر شود. پولی دست و بالشان نبود. چهار روز بعد آمد با همه وسایلی که برای نقاشی نیاز بود. رفته بود باغ پرتقال کارگری کرد تا این پول را به دست بیاورد. آن موقع فقط ده سالش بود.

 

تجاوزات رژیم اشغالگر باعث شد خانواده اش به نقطه ای دیگر مهاجرت کند. وضع مالی شان سر همین ماجرا خوب نبود. با این حال دغدغه مبارزه با ظلم را داشت. از پانزده سالگی عضو سازمان آزادی بخش فلسطین شد. برادرکوچک ترش جهاد و بعدها برادر دیگرش فؤاد به خیل شهدا پیوستند. هوش و ذکاوت عملیاتی اش در جنبش فتح باعث شد که یاسر عرفات در نامه هایش او را "پسر عزیزم" خطاب کند.

 

مبارزین از همه طیف بودند. خیلی هایشان کمونیست بودند. عماد مسلمان بود و اهل مسجد و نماز. برای همین زودتر از همه جذب امام خمینی شد و با پیروزی انقلاب اسلامی ایران عکس او را روی پیراهن های نخی چاپ می کرد و می داد دست بچه ها. خودش هم اولین کسی بود که این لباس را به تن کرد. به او ودوستانش می گفتند: خمینیون! پوستری را طراحی کرد که عکس امام بود و پرچم اسلام که بالای کره زمین چشم نوازی می کرد.

 

 

ممکن بود خیلی از بچه های مسلمان انقلابی جذب کمونیسم شوند. کتاب فلسفه ما و اقتصاد ما نوشته آیت الله سید محمدباقر صدر را می خرید و به آنها هدیه می داد. می گفت: اسلام است که می تواند قدس و فلسطین را آزاد کند. بعدها از همین بچه ها در جنبش حزب الله استفاده کرد و بهشان مسئولیت داد.

 

 

تازه بیست ساله شده بود که رونالد ریگان رییس جمهور وقت آمریکا اعلام کرد آمریکا تا صد سال بعد هم که شده دست از تعقیب عماد مغنیه نخواهد کشید! انفجار مقرّ تروریست های آمریکا در بیروت، 239 کشته روی دستشان گذاشته بود. چتربازان فرانسوی هم که تلفات دادند انگار همه دنیا افتاده بودند دنبالش. زندگی مخفی عماد از آن زمان آغاز شد.

 

همان ابتدای نامزدی اش به شدت مجروح شد. برگزاری یک جشن ساده برایش مقدور نبود. ردّی از او نباید باقی می ماند. تصاویر شخصی اش را هم محو کرده بود. در هر جمعی می خواستند عکس بگیرند با خنده و شوخی می رفت خودش دوربین را دست می گرفت که توی عکس نیفتد و جلب توجه هم نشده باشد. همسرش را از لبنان به تهران آورد تا لااقل جای او امن باشد. خودش دائم غیب می شد و به دل خطر می رفت. یکی به او گفت: با این کارهایت از مرگ نمی ترسی؟ جواب داد: وقتی از دوستانم می خواهم که در عملیات با مرگ بازی کنند اگر خودم بترسم خیانت کرده ام. به همسرش که از نبود او گله داشت با لبخند گفت: پس چه کسی باید برای ظهور امام زمان زمینه چینی کند؟

 

دوست نزدیکش بودم. بعد از ده سال اسارت در فرانسه به لبنان برگشتم. فکر کرد فراموشش کرده ام. خودش را به اسم دیگری معرفی کرد. گفتم: عماد! من که می شناسمت! با همین کارهایش بیست و پنج سال سرویس های جاسوسی دنیا را سر کار گذاشته بود.

 

 

دلم برایش تنگ شده بود. می دانستم دل او هم همین حال و روز را دارد. سرش حسابی شلوغ شده بود. یک روز که آمد کتاب نصایح الشیعه را برایم هدیه آورد. صفحه اولش نوشته بود:

این کتاب را به همسر عزیزم هدیه می کنم. باشد که رودخانه عشق و ایمان همیشه در قلب هایمان جاری باشد. دوستدارت عماد

 

 

معلوم است وقتی به تو می گویند قرار است از نزدیک با فرمانده ای کار کنی که برای اولین بار اسرائیل را شکست داد و همه سازمان های جاسوسی دنیا دنبالش هستند تصور می کنی با فردی خشک و جدی و خشن طرف هستی؛ اما از نزدیک که می دیدی اش باور نمی کردی این مرد شوخ و شاد و متواضع که به نظم و زیبایی لباس هایش اهمیت می دهد همان عماد مغنیه معروف باشد.

بعضی بچه های حزب الله هم شک داشتند که اصلاً عماد مغنیه ای وجود دارد یا نه؟!

 

 

محافظ نداشت و خیلی عادی در لبنان و سوریه و ایران تردد می کرد. با چهره و تیپی معمولی و ناشناس. فارسی را با لهجه تهرانی صحبت می کرد، فرانسوی و انگلیسی را با لهجه خودشان. مترجم نمی خواست و کسی هم شک نمی کرد که او دارد مخفی کاری می کند. خیلی از لبنانی ها نمی دانستند این حاج رضوان که با او جلسه و بحث و همکاری داشته اند همان عماد معروف است و نفر دوم حزب الله. شاید برای همین بود که سرویس های جاسوسی غرب، اسمش را گذاشته بودند: شبحِ حزب الله! رسانه های غربی می گفتند: او بارها با جراحی پلاستیک تغییر چهره داده و اغلب عملیات های پر سر و صدا در جاهای مختلف دنیا را گردن او می انداختند. خودش اینها را که می شنید می خندید.

 

اشغالگران صهیونیست خسته شده بودند و تصمیم گرفتند از جنوب لبنان خارج شوند. عماد گفت: همین طوری که نمی شود. بعداً از خودشان قهرمان می سازند. جریان مقاومت بود که آنها را خسته کرد و عقب زد. الان هم باید با تحقیر از لبنان بروند. باید بروند زیر آتش بچه های لبنان.

 

فقط طراح عملیات و فرمانده جنگ نبود. سخت ترین کارها را خودش به عهده می گرفت. یک بار در محاصره دشمن زیر وان حمامی مخروبه اتاقکی ساخت و چند روز مخفیانه با دشمن می جنگید؛ اما هیچ وقت نشد کاری را هر چند که بزرگ باشد به نام خودش تمام کند. نقشه هایش پدر اسرائیل را در آورده بود ولی هیچ وقت توقع تحسین دیگران را نداشت و پیش صمیمی ترین دوستانش هم از دستاوردهای خودش چیزی نمی گفت. پدر و مادرش هم بعد از شهادتش فهمیدند او که بود و چه کرد.

 

 

یکی از رزمنده ها داشت ظرف شامش را می شست. شوخی و جدی ظرف های خودمان را هم گذاشتیم جلوی دستش. تبسمی کرد و شروع کرد به شستنشان. ما باید آماده می شدیم برای جلسه با حاج رضوان. وقتی کسانی را برای جلسه ای در این سطح اهمیت دعوت می کنند یعنی کار و مسئولیتی سنگین را از آنها انتظار دارند. نشستیم تا حاج رضوان بیاید. وقتی دیدیمش خشکمان زد. فرمانده بزرگ ما همان رزمنده متبسمی بود که داشت ظرف می شست. اصلاً به رویمان نیاورد که چه اتفاقی افتاده و رفت سر اصل مطلب.

 

 

عاشق فوتبال بود. گاهی می آمد در کوچه پس کوچه های ضاحیه با ما فوتبال بازی می کرد. آن موقع نمی دانستیم این جوان فوتبالی که این طور دنبال توپ می دود همان اسطوره ای است که آمریکا روی سرش بیست و پنج میلیون دلار جایزه گذاشته است.

 

انگار کتاب ها را می خورد. چنان به مباحث مختلف مسلط بود که فکر می کردی خودش استاد این رشته است. در علوم سیاسی درس می خواندم. امتحان نزدیک بود و آمادگی نداشتم. کتابم را گرفت و همان شب جزوه ای خوب و کامل از دلش در آورد. سر فرصت نشستیم و کل متون کتاب را با زبان ساده برایم توضیح داد. جالب بود جدیدترین فیلم های روز سینمای جهان را می نشست تماشا و درباره اش بحث می کرد. دوستی می گفت: اگر عماد نظامی نبود کارگردان بزرگی می شد.

 

در اوج درگیری های غزه از یک تونل زیرزمینی خودش را رساند وسط معرکه. فرمانده طراز اول حماس وقتی او را شناخت مات و مبهوت ماند. در 2003 میلادی که عراق توسط آمریکا اشغال شد رفت آنجا و جوان های انقلابی عراق را آموزش داد تا بالاخره آمریکا دمش را گذاشت روی کولش و رفت. همین بچه ها بعدها در نبرد با داعش خوش درخشیدند.

 

 

شرایط جنگی بود. می دانستند همه جا پر شده از جاسوس های وابسته به صهیونیسم که توی شهر قدم می زنند و اطلاعات جمع می کنند. انگار با کسی قرار داشت. نشستنش توی مسجد زیاد طول کشید که بهش شک کردند. دستگیر شد. کمی طول کشید تا بفهمند نفر دوم حزب الله را اشتباهی گرفته اند. رنگ از صورتشان پرید. عماد دلداری می داد: اشکال ندارد شما وظیفه تان را انجام داده اید.

 

 

از اسمش هم پیداست، حرب تموز، یعنی جنگ در تابستان. هوای گرم و آن همه تقلا در میدان رزم، با این حال تمام آن روزها را روزه گرفت به نیّت پیروزی در نبرد با صهیون. شب چند ساعتی آمده بود پیشم. می دانستم حسابی ضعیف شده و روزه به او فشار آورده. غذای خوب تهیه کردم. لب نزد. گفت: بچه ها در جنوب از این غذاها ندارند که بخورند. کنسرو ماهی را باز کرد و خورد و گفت: الحمدلله.

 

 

از هوا، هواپیماها گشت می زدند، روی زمین هم جاسوس ها. عماد و سید حسن با لباس شخصی و مبدّل رفته بودند وسط مردم و در خیابان های بیروت پرسه می زدند، آبمیوه و بستنی می خوردند و برای خودشان صفایی داشتند.

 

رژیمی که ارتش کشورهای عربی را شکست داده بود و خودش را همیشه پیروز می دانست دوبار از یک گروه به نام حزب الله با فرماندهی عملیاتی عماد شکست خورده و ابهتش شکسته شده بود. هیچ گاه هیچ جا فرصتی نشد کسی از عماد مغنیه به خاطر خلق حماسه های تاریخی اش قدردانی کند و به او مدال فتخار بدهد. خودش هم دنبال این چیزها نبود. بعد از شهادتش سید حسن لقبی به او داد که تا ابد در تاریخ یادگار خواهد ماند: قائدالانتصارین، یعنی فرمانده دو پیروزی.

 

 

از موسیقی های فارسی یا عربی که اشعار قوی و عرفانی داشتند خوشش می آمد. چند ساعت قبل از شهادتش داشت این نغمه محمد اصفهانی را گوش می داد:

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازی با ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم ....

 

 

هر جا توانست برای شهادتش دعا کرد. دوست داشت عاقبتش به اصحاب حسین گره بخورد. کربلا و مکه و ... اما حرم حضرت رقیه برایش حال و هوای خاصی داشت. اشک ها و دعاهایش دیدنی تر بود. شب های آخر هم که در دمشق بود فرصتی دست می داد می رفت حرم سه ساله اباعبدالله و در خلوت خودش نجوا می کرد. شاید اذن شهادتش را همان جا گرفته باشد.

 

از وقتی جنوب لبنان آزاد شد تمام همّ و غم ش را گذاشته بود برای آزادی قدس شریف. یک جا بند نمی شد. آزادی قدس را برخلاف تصور بعضی ها که افکار ناسیونالیستی یا کمونیستی داشتند محال نمی دانست. با تمام گروه های آزادی بخش حتی آنهایی که فریب رژیم اشغالگر را خورده بودند ارتباط داشت و برای نبرد تشویق و تجهیزشان می کرد. آخرین جلسه ای که در آن شرکت داشت هم درباره کمک به آزادی فلسطین بود. دشمن ردّش را زده بود. کمی بعد از جلسه بود که صدای انفجار بلند شد. رسیدم بالای سرش آرام بود. سر گذاشته بود به سجده و پرواز کرده بود. در اتاق کار سید حسن عکسی از عماد است که زیرش نوشته: خون تو هرگز هدر نخواهد رفت.

 

به پدرش گفتند: عماد تصادف کرده. خیلی بی تاب شد. وقتی فهمید شهید شده آرام گرفت و نشست. مادرش هم اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد که سومین پسرش نیز نه در بستر و بر اثر حادثه و ... که به دست دشمنان خدا و در راه خدا شهید شده است.

 

 

هوا سرد و بارانی بود؛ اما خیابان های ضاحیه از انبوه جمعیت موج می زد. زمستان، گرمای عشق و ایمان و شهادت را در خود داشت؛ زیر تابوت عماد که هیچ کس او را پیش از این نمی شناخت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

زندگینامه سردار شهید طوسی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۵۶ ب.ظ

بسمه تعالی

خلاصه‌ای از زندگی‌نامه سردار شهید محمدحسن قاسمی طوسی

 

محمدحسن قاسمی طوسی، فرزند محمدعلی، در بهار سال 1337 از مادری به نام بتول بامتی، در روستای طوسکلا از توابع شهرستان نکا به دنیا آمد. اولین فرزند خانواده بود و خداوند هفت فرزند دیگر که همگی پسر بودند به محمدعلی داد. پدر محمدحسن، مردی کشاورز بود. محمدحسن در مهر ماه 1344، در دبستان روستای طوسکلا ثبتنام کرد و در تابستان 1350، کلاس ششم را به پایان رساند. در چهارده سالگی ترک تحصیل کرد و چند سالی در امور کشاورزی کمک­کار پدر شد. در مهر سال 1354 تصمیم گرفت بار دیگر به مدرسه برود، ولی با وضعیتی که داشت، تحصیل را در مدرسه شبانه ادامه داد و با ثبتنام در مدرسۀ دورۀ عمومی آموزش بزرگسالان فردوسی نکا، از سال 1354 تا 1357، دورۀ راهنمایی را گذراند. در همین میان در تابستان 1355 به پیشنهاد پدر و مادر، با دختر عمۀ خود، حلیمه عربزاده، ازدواج کرد و در دیماه 1356 مراسم عروسی این زوج برگزار شد.

 محمدحسن مدتی از رفتن به سربازی گریزان بود. سرانجام با تشدید سختگیری، در حالی که تنها یک ماه از مراسم عروسی میگذشت، محمدحسن خود را به نظام وظیفۀ بهشهر معرفی کرد. از آنجا نیز به بیرجند اعزام شد. این اعزام، پانزده روز بیشتر طول نکشید و از ادامۀ سربازی معاف شد.

دوران جوانی محمدحسن طوسی با اوج قدرت رژیم پهلوی مصادف شده بود. طوسی نوزده سال داشت که با مباحث انقلاب آشنا شد و همکاری­های پنهانی خود را با فعالان انقلابی شهر، شروع کرد.

با شروع علنی فعالیتهای انقلاب و برگزاری تظاهرات در سطح شهر و روستا، حجم درگیری طوسی نیز گسترش یافت. به این دلیل بار دیگر ترک تحصیل کرد و ساماندهی فعالیتهای انقلابی مردم طوسکلا و روستاهای همجوار را بر عهده گرفت. طوسی در تظاهرات و درگیری­های انقلاب در ماه­های پایانی رژیم گذشته حضور داشت. در همین اوضاع، فرزندش سمیه در دی­ماه 1357 به دنیا آمد. طوسی چند روز مانده به بازگشت امام خمینی به وطن برای استقبال ایشان به تهران رفت و در مهیّاسازی شرایط سهیم شد.

طوسی از فردای پیروزی انقلاب، همراه با فعالان انقلابی در سطح شهر نکا، به نظم و نسق وضعیت بحرانی کمک کرد. با همکاری دوستان انقلابیاش در راهاندازی و انجام اقدامات اولیۀ کمیتۀ انقلاب اسلامی نکا مشارکت داشت. کمتر از پنجاه روز از پیروزی انقلاب میگذشت که بحران گنبد، در فروردین 1358 مشغله انقلابیون شد. طوسی جزو اولین کسانی بود که برای مقابله با شورش ضد انقلاب در گنبد اعزام شد. حضور طوسی در کمیتۀ انقلاب اسلامی نکا تا اوایل شهریور 1358 ادامه داشت.

شش ماه از پیروزی انقلاب میگذشت که طوسی با معرفی خود به سپاه مرکز استان از هشتم شهریور 1358، رسماً لباس پاسداری پوشید و به عنوان نیروی عادی، در معاونت عملیات سپاه ساری به کار گرفته شد. همزمان تحصیل خود را نیز با ثبتنام در دورۀ شبانۀ دبیرستان هفدۀ شهریور ساری پی گرفت.

دو روز مانده به عید سال 1359، به کردستان اعزام شد. این مأموریت، 35 روز طول کشید و در پایگاه سپاه بانه در قالب گردان رزمی، مشغول فعالیت شد. بعد از بازگشت به ساری در 3/ 2/ 1359 به عنوان نیروی عملیاتی دوباره در معاونت عملیات سپاه ساری به کار گرفته شد. همزمان فعالیت گروههای ضد انقلاب در سطح استان افزایش یافته بود. انتخاب بنیصدر و حمایت آشکار وی از این گروهها، مزید بر علت شد؛

در این شرایط، در آخرین روز تابستان 1359، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. در سومین روز تهاجم عراق به ایران، طوسی به همراه برخی از همکارانش در معاونت عملیات سپاه ساری، عازم مناطق نبرد شد. محل استقرار شهید طوسی و همراهانش پادگان ابوذر در سرپُلذهاب بود و مأموریت حفاظت از خط بازیدراز و گیلانغرب به آنها سپرده شده بود. طوسی در اینجا مسئولیت جابهجایی نیروهای عملیاتی و امکانات پشتیبانی را از پادگان ابوذر تا خطوط مختلف نبرد بر عهده داشت؛

در حین خدمت در منطقه، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه ساری به طوسی پیشنهاد شد.  به این ترتیب بعد از گذشت نزدیک به چهار ماه حضور در مناطق جنگی به استان بازگشت. بلافاصله از 27/ 10/ 1359 با مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه ساری به خدمت مشغول شد. آغاز این دورۀ مسئولیت طوسی با اوجگیری فعالیتهای گروه­های بحران­ساز در سطح کشور و استان همزمان بود. پیش از مسئولیت طوسی در سطح فرماندهی عملیات سپاه ساری، تشکیلاتی در درون این معاونت، شبیه «گروه ضربت»، برای مقابله با بحرانها و ناامنیهای محیطی وجود داشت. این تشکیلات در دورۀ مسئولیت وی منسجم شد و با انتخاب نام «گروه شهید» برای آن، به عنوان محور فعالیتهای انقلابی سپاه ساری علیه ضد انقلاب مطرح شد. این گروه حدود سی نفر عضو داشت که بسیاری از آنها در درگیری با ضد انقلاب در سطح استان و یا دفاع مقدس به شهادت رسیدند. کار اصلی گروه شهید، تأمین امنیت و بهویژه برخورد با منافقین و تیمهای عملیاتی آنها بود.

همزمان با عزل بنیصدر از ریاست جمهوری و شروع جنگ مسلحانۀ گروهها، ضد انقلاب فعالسازی جبههای گسترده در استانهای شمالی کشور ـ مازندران و گیلان ـ را در دستور کار خود قرار داد. مازندران در متن این جبهه و تحرکات گروههای محارب قرار داشت. از ابتدای تابستان 1360 تا اواخر 1362، بخش قابل توجهی از توانمندی استان مصروف مقابله با تحرکات این گروهها شد. نقش شهید طوسی در مقابله با بحران محاربان در جنگلهای شمال، تعیینکننده و محوری است.

با بحرانیشدن فضای کشور و ناامنشدن محیط شهرها برای محاربان و استفادۀ این گروه­ها از جنگل به عنوان پناهگاه، فعالیتهای گروه شهید به سرپرستی شهید طوسی، به عمق جنگل گسترش یافت. در همین اثنا بود که طوسی در صحنۀ آموزش، با انفجار مواد منفجره، از ناحیه چشم دچار آسیبدیدگی شد.

از دهم بهمن 1360، طوسی با حفظ سِمَت به عنوان فرمانده ستاد عملیاتی ناحیه 2 وابسته به قرارگاه عملیاتی حضرت ابوالفضل(ع) که مسئولیت مقابله با معاندین را در سطح جنگل های شمال بر عهده داشت انتخاب شد. محل استقرار این ستاد در «قائمشهر» و «سوادکوه» بود. از این زمان، طرحریزی و اقدام برای پاکسازی مناطق مرکزی جنگلهای استان با هماهنگی فرماندهی قرارگاه، بر عهدۀ شهید طوسی قرارگرفت.

با ایجاد آرامش در مناطق جنگلی، آخرین مسئولیت طوسی در سپاه استان در 27 آبان 1362 رقم خورد و به عنوان جانشین عملیات فرماندهی سپاه منطقۀ 3 گیلان و مازندران مستقر در چالوس انتخاب شد. طوسی در این مدت (تا بهمنماه)، مأموریت پشتیبانی عملیاتی و نیرویی مازندران در خطوط جبهه را بر عهده داشت. چگونگی اعزامها و نیروهای مورد نیاز یگانهای مستقر در جبهه با هدایت مستقیم طوسی انجام میپذیرفت. در بسیاری از اعزامها، به همراه نیروها به منطقه میرفت و از نزدیک، پشتیبانی تدارکاتی و نیرویی یگانها بهویژه لشکر 25 کربلا را ارزیابی میکرد. لازم به یادآوری است تا قبل از این زمان نیز، در بزنگاه عملیاتها، طوسی در جبهه حضور داشت؛ چنانکه اشاره شد در آغاز سال 1359 به کردستان اعزام شده بود و سه روز بعد از وقوع جنگ نیز عازم مناطق جنگی شد. برای سومین بار، در آخرین روز اسفند سال 1360، دو روز مانده به شروع عملیات فتحالمبین، خود را به منطقۀ عملیاتی رساند و تا یک ماه بعد از عملیات بیتالمقدس، به عنوان مسئول گروهان رزمی در جبهه حضور داشت. در پایان این دوره، با بدنی مجروح ناشی از موج انفجار در 30 خرداد 1361 به مازندران بازگشت. برای مرحله چهارم در 27/ 7/ 1362 برای شرکت در عملیات والفجر 4  عازم مریوان شد.

سرانجام طوسی با احساس اطمینان از پایانیافتن بحران جنگل و بازگشت امنیت کامل به استان، از ابتدای بهمن 1362 برای همیشه عازم جبهه شد. در ابتدای ورود، مسئولیت آماده‌سازی و استقرار نیروهای اعزامی استان به منطقه عمومی دهلران را جهت شرکت در عملیات والفجر 6 بر عهده داشت. این عملیات در روزهای آغازین اسفند ماه و در جبهه چیلات و نیزار انجام شد و لشکر 25 کربلا تنها لشکر شرکت‌کننده در آن بود.  

 چند ماه بعد از آنکه حضور طوسی در لشکر 25 کربلا قطعی شد، پیشنهادهایی به ایشان شد که سرانجام مسئولیت اطلاعات و شناسایی لشکر را پذیرفت. این مسئولیت از تابستان 1363 تا لحظۀ شهادت بر عهدۀ وی قرار داشت. در طول این سالها شهید طوسی و همکارانش در واحد اطلاعات لشکر، در خطوط مختلف نبرد حضور داشتند. میدانهای سختی نظیر عملیاتهای بدر، قدس 1 و 2، والفجر‌‌8، کربلای 4 و کربلای5 در کارنامه عملکردی شهید وجود دارد. اوج فعالیتهای اطلاعاتی و شناسایی لشکر ویژۀ 25 کربلا، در عملیات والفجر 8 بود که طوسی از ابتدای شهریور 1364 تا شروع عملیات در 20 بهمن 1364 و در حین آن، در تلاش بود تا بهترین سرنوشت را برای این عملیات متحیّرانه رقم بزند. شناسایی دشمن و موقعیت آن، شناسایی مختصات رودخانۀ اروند و آمادهسازی و آموزش نیروها برای عبور از این رودخانۀ وحشی، فعالیتهایی بود که با تلاش طوسی و نیروهایش انجام پذیرفت. تصمیمات راهبردی فرماندهی جنگ در این عملیات تا حدود زیادی بر مبنای شناسایی انجام شدۀ لشکر ویژۀ 25 کربلا و آمادگیهای نیرویی این لشکر اخذ میشد، که در کانون این معادلات، طوسی قرار داشت.

واحد اطلاعات لشکر چند ماه بعد، در خرداد و تیر 1365، در پی اشغال مهران از سوی ارتش عراق و سپس اجرای عملیات کربلای1 بار دیگر مورد آزمون قرارگرفت و طوسی به همراه سایر لشکریان اسلام، فتح مهران را در نیمۀ تیرماه این سال جشن گرفتند. چند ماه بعد از فتح مهران، مقدمات شناسایی منطقۀ عملیاتی کربلای 4 در خورالخصیب و امالرصاص شکل گرفت که تقریباً ویژگیهای مشابهی با منطقۀ فاو داشت.

 به فاصلۀ حدود 15 روز بعد از کربلای4، عملیات سنگین کربلای5، در 19 دی ماه 1365 طراحی و اجرا شد. در این عملیات طوسی را میتوان در نقشهای بسیاری دید. چنانکه در طول این عملیات، نقش قائممقام فرماندهی لشکر را بر عهده داشت.

سرلشکر محسن رضایی در توضیح چگونگی انتخاب شهید طوسی به عنوان قائممقام لشکر و اشراف ایشان بر امور میگوید:

«شهید طوسی وقتی خودش را در اطلاعات لشکر نشان داد، این برداشت حاصل شد که چون بیش از اطلاعات میتواند کار کند به همین دلیل به عنوان قائممقامی لشکر انتخاب شد. در حقیقت بار اصلی اداره لشکر بر دوش ایشان بود.»

عملیات کربلای 5 در 12 اسفند 1365 به مرحله تثبیت رسید. طوسی نیز برای چهارمین بار در اثر اصابت ترکش در این عملیات مجروح شد. تا این زمان، حدود سی ماه از شروع زندگی پرمشقّت خانوادۀ شهید طوسی در پایگاه شهید بهشتی در اهواز میگذشت.

در میانه فروردین 1366، عملیات کربلای 8، در موقعیت عملیاتی کربلای 5 و جهت تکمیل آن عملیات، طراحی و اجرا شد. طوسی، در این عملیات در 18/1/1366 به شهادت رسید. پیکرش در خاکهای شلمچه باقی ماند. سرانجام در آبان 1374، پیکر این فرمانده مازندرانی، با تلاش گروه تفحّص شهدا کشف شد و با انجام تشییع در مرکز استان و شهر نکا، در زادگاه خویش روستای طوسکلا آرام گرفت؛ یادآوری می­شود دو برادر دیگر شهید طوسی به نام­های محمدابراهیم و محمدحسین نیز به ترتیب در اسفند 1362 و مهر 1374 به شهادت رسیده‌­اند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پر طاووس قشنگ است ...!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۵۴ ق.ظ

توهین مدعی متوهم قطبیت دراویش به سردار دلها شهید سلیمانی

 

فضیلت مجاهدان بر قاعدان فقط کلام خدا نیست از بچه هم سوال کنید می داند کسی که با زبان به شما محبت و اظهار لطف کند در مرتبه ای نازل تر از کسی قرار دارد که برای شادی و رضایت خاطر شما قدمی بر داشته و به خود سختی می دهد.

آن وقت یکی بیاید چند آدم یکجانشین و عافیت طلب که مهم ترین حرکتشان در دنیا خوردن و خوابیدن بوده را شهید قلمداد کند اما قاسم سلیمانی که در عمق خطر و دل آتش برای نجات زنان و کودکان مظلوم و بی دفاع آرام و قرار نداشته را شهید نداند شما در فهمش شک نمی کنید؟

اصلا اگر امثال این آدم های بی مصرف و سطحی نگر و مفت خور راه سلیمانی را که در تقابل با منافع آمریکا بود قبول داشته باشند باید به طریقت حاج قاسم ها شک کرد!

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روایت صورتی!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ب.ظ

گفتگویی اینستایی پیرامون حواشی روایت عاشقانه های شهدا

محمد مهدی آقاجانی

سید حمید مشتاقی نیا

 

https://www.instagram.com/tv/CE4sgv-p8k1/?igshid=1b9vsypmc9m5w

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مشتاق الحسین علیه السلام

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ ق.ظ

bucl_photo_2020-07-22_23-37-47.jpg

 

چند سال پیش دوستان من در حوزه هنری شهر ری که البته بعدها از اساس تعطیل شد حرکت جالبی را برای آشنایی دانش آموزان دبیرستانی دختر با شهدا انجام دادند. دستنوشته های آن بچه ها تبدیل به کتاب شد. بعضی هایشان نوشته بودند اصلا تصور نمی کردیم شهدا و جانبازان و حزب اللهی ها آدم های شاد و اهل بگو بخند باشند.

این دو سه خط مقدمه ای بود برای اینکه به شما بگویم حسین مستاقی از شهدای سرافراز سپاه کربلای مازندران که در خانطومان به شهادت رسید از آن جنس حزب اللهی های شاد و شنگول بود که شیطنت هایش هیچ وقت تمامی نداشت. از آن دست شهدایی که هنوز وقتی نامش را پیش دوستانش می بری به جای اشک و آه، لبخند روی لبانشان نقش می بندد.

کتاب مشتاق الحسین، خاطرات شهید حسین مشتاقی با محوریت همسر اوست که به تازگی منتشر شده است. برای تهیه کتاب می توانید به شماره تماسی که روی تصویر نقش بسته زنگ زده یا پیام بدهید. از خواندن این کتاب پشیمان نمی شوید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سعید کمالی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۹ ب.ظ

 

تماس گرفت و گفت حوالی یک، یک و نیم شب می رسد به قم. فصل زمستان بود و می دانستم آن ساعت از شب بخواهد تا دانشگاه شهید محلاتی بیاید باید دقایقی را با سرما دست و پنجه نرم کند. ماشین را روشن کردم و رفتم دنبالش میدان هفتاد و تن قم، جایی که اتوبوس ها مسافران را پیاده می کنند. چند دقیقه ای که صبر کردم اتوبوس از راه رسید. سعید پیاده شد در حالی که علاوه بر کیف دستی خودش، ساک چرخ دار بزرگی را هم دست گرفته بود. یک زن و مرد بچه به بغل نیز همراهش پیاده شدند. تعجب کردم. نگفته بود همراه دارد.

پیاده که شدند بی اعتنا به من به طرف دیگر میدان رفتند. هاج و واج نگاهشان کردم. استارت زدم و رفتم دنبالشان. گوشه ای ایستاده بودند. سعید برایشان تاکسی گرفت، با راننده کمی صحبت کرد و با صمیمیت و چهره ای بشاش، با همراهانش خداحافظی کرد و بعد به طرف من آمد.

با تعجب پرسیدم: چرا نگفتی فامیل هایت هم قم می آیند؟ انها را کجا فرستادی؟ لبخندی زد و گفت: توی راه با هم آشنا شدیم. دیدم هیچ شناختی از قم و مسیرهایش ندارند. کمکشان کردم تا راحت تر به مقصد برسند.

پدرش هم می گفت: با این که خودش خانه سازی داشت و از سر کار که بر می گشت یکسره می رفت تا خانه نیم ساخته اش را کامل کند؛ اما وقتی دید ساخت یادمان شهدای گمنام ساری نیاز به نیروی داوطلب دارد، آن جا را به کار خودش ترجیح داد.

برای اردوهای جهادی هم که به روستاهای دور دست و محروم می رفت، کمتر از همه غذا می خورد؛ اما ساعت ها در عمق خاک، می نشست و برای دفع فاضلاب روستا، به حفر چاه مشغول می شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یعنی انتخاب شده!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ

 

در آمریکا، کعبه آمال اهل دنیا، همه چیز برای خودش داشت. صاحب خانه ای بود بزرگ و دو طبقه و مجهز به استخر. استاد تمام دانشگاه برکلی بود در رشته فیزیک پلاسما. به جایی رسیده بود که خیلی ها در سراسر دنیا در رویای یک لحظه آن عمر خویش را سپری می کنند. آن وقت پول و امکانات مادی و جایگاه علمی را رها کرد آمد جنوب لبنان وسط ویرانه های بیروت یتیم خانه زد و بچه های بی سرپرست را سرپرستی کرد. خودش می گفت دوست دارم به همه قله های عالم مادی برسم و بعد از دنیا و تعلقاتش دست شسته و همه چیز را برای خدا رها کنم. دوست داشت بهترین هدیه را به محبوب خویش نثار کند.

غاده از او خواست لااقل یکی دو روزی از تعطیلات عید یتیم خانه را رها کرده و با او به میهمانی برود. استدلال جالبی داشت. اگر دنبال عرفان عملی هستید این نگاه مصطفی را در خاطر بسپارید:

می گفت بچه های یتیمی که اینجا هستند به دو دسته تقسیم می شوند. بعضی هایشان خاله یا دایی یا عمو و عمه ای دارند، بعضی هایشان هیچ کس را در این عالم ندارند. آنهایی که خاله و دایی و عمه و عمو دارند این ایام چند روزی به دیدار بستگان رفته و وقت بازگشت از خاطرات شاد تفریح و گردش در کوه و جنگل و دریا و دشت و دمن تعریف خواهند کرد؛ من اینجا می مانم با این بچه هایی که کسی را ندارند بازی و خنده و شوخی میکنم؛ فوتبال بازی می کنم و کشتی می گیرم، برایشان خاطره بشود تا وقتی دوستانشان برگشتند اینها هم چیزی برای گفتن داشته باشند.

راستش من هر بار که به این قسمت روایت از حیات قدسی مصطفی می رسم این آیه به ذهنم خطور می کند: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.

چقدر شیرین است یاد چمران. نقل از امام است که گفت دلم برای چمران تنگ شده است.

غاده می گفت یک روز جنوب خیلی شلوغ شد. یک زد و خورد شدید با اسراییل. بچه ها خیلی تلفات دادند. حالم گرفته و دگرگون بود. دیدم مصطفی نیست. انگار غیب شده و رفته توی زمین. گفتم لابد ترسیده و فرار کرده! خیلی گشتم تا کنار آب پیدایش کردم. لم داده بود گوشه ای با چهره تکیده و زخمی و چشم دوخته بود به غروب آفتاب. نزدیک شدنم را حس کرد. گفت چقدر غروب خورشید زیباست. داشتم شاخ در می آوردم. گفتم این همه آدم درب و داغان شده اند تو از زیبایی ها حرف می زنی؟ گفت درد و رنج و زخم و مصیبت هم اگر برای خدا باشد زیباست.

جانم چمران که ما رایت الا جمیلای زینبی را در وجودش نهادینه ساخته بود.

یک بار فقط این اتفاق در عمر جمهوری اسلامی رخ داد که بک نفر هم وزیر باشد هم نماینده مجلس هم نماینده ولی فقیه. هنوز قانون قوام نیافته بود. چمران وزیر دفاع بود هم نماینده مردم تهران در مجلس هم نماینده امام در شورای عالی دفاع. یک عنوان از این مسئولیت ها کافی است تا یک نفر بار چند نسل بعد از خودش را هم ببندد.

همسرش می گوید شما مستضعف مستضعف که می گویید مستضعف لااقل قاشق و چنگال دارد. ما در زیر زمین نخست وزیری زندگی می کردیم یا گوشه ای از استانداری خوزستان و جندی شاپور و ... و حتی قاشق و چنگال هم نداشتیم.

می گفت می خواهم راه علی را بروم. او نمونه کوچک علی بود. دنیا برایش به اندازه آب بینی بز ارزش نداشت مگر ان که برای خدا قدمی بردارد.

چمرانی که در سوسنگرد یکه و تنها دشمن متجاوز را به ستوه آورده و می گفت گاه احساس می کنم مرگ از من می هراسد نقاش عاشق پیشه ای بود که در خلوت با خدا قطره جا مانده از دریا بود که دریایی شدن را در تار و پود وجودش می تنید و شعاعی از نور خدا در نفس قدسی اش انعکاس می یافت. می گفت تا کودکی گرسنه در نقطه ای دور دست از قاره آفریقا نمی تواند خوشحال و شاد باشد من هم از ته دل نخواهم خندید.

راستی می دانید همین چمرانی که همه زندگی اش را برای خدا در راه دفاع از میهن صرف کرد مغضوب بعضی جریان های سیاسی بود و گاه در نشریاتشان کاریکاتور او را می کشیدند که از عینکش لوله تانک بیرون زده است!

منطق کنشگری چمران را باید در یکی از آثار نقاشی اش جستجو کرد. شمعی کوچک کشیده بود در دل صفحه ای سیاه. زیرش نوشت من اگر چه شمعی کوچک در مقابل انبوه سیاهی ها هستم اما به اندازه خودم که می توانم نور ببخشم و پیرامونم را روشن سازم.

اگر هیچ جلوه ای از گنجینه هشت سال دفاع مقدس بیان نشود مگر همین خاطرات چمران و زوایای زندگی تابناک او برای همه نسل ها کفایت می کند که بدانند مردانگی و عشق و غیرت و عرفان چگونه تفسیر می شود.

شب آخر ناگهان از در آمد تو و گفت این بار فقط به خاطر تو آمده ام. غاده باورش نشد. مصطفی داشت وداع می کرد. مثل همیشه ایستاد به نماز و اشک هایش جاری شد اما وقتی غاده کفش هایش را ردیف کرد مثل همیشه نبود که مانعش بشود. صبح که خبر جراحت مصطفی را به غاده دادند و او را ببه بیمارستان بردند راهش را کج کرد و صاف رفت طرف سردخانه. گفت مصطفی رفتنش را با من در میان گذاشته بود. جنازه مصطفی را بوسید و رو کرد به آسمان و خواند: اللهم تقبّل منّا هذالقربان

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

همین امروز 23 خرداد!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۳۶ ب.ظ

 

شلمچه، کانال ماهی، اوج درگیری بین رزمنده های مازندرانی با ارتش بعث بود. عملیات ایذایی بود و قرار نبود منطقه ای از خاک دشمن به تصرف نیروها در بیاید. ولی باید وقت و توان و توجه عراقی ها در آن نقطه صرف می شد.

درگیری 72 ساعت ادامه داشت و رزمنده های سپاه کربلا توانسته بودند بیشترین تلفات ممکن را از عراقی ها بگیرند.

اهداف مورد نظر که تأمین شد، دستور عقب نشینی آمد. رزمنده ها به طرف خط مقدم جبهه ایران عقب آمدند. شیخ خسته بود. شب قبل را تا صبح بیدار ماند و از یازده اسیر عراقی مراقبت کرد؛ هم مراقبت، هم پرستاری!

شاید روزی یکی از آن یازده نفر، قلم و کاغذی بر دارد و به رسم انصاف، چند ساعت حضور در کنار سرباز امام زمان (عج) را برای هموطنانش تعریف کند؛ تجربه ای که شاید دیگر هیچ گاه در مسیر زندگی آن یازده نفر تکرار نشود.

شیخ خسته بود، ولی گام هایی استوار بر می داشت. دشمن زخم خورده بود. عصبانیت دشمن فقط به خاطر تلفاتش نبود. او از این که فهمیده بود نیروهای ایرانی در یک عملیات ایذایی، چنین حماسه ای آفریده و حالا به سلامت در حال بازگشت به جبهه خودشان هستند، بیشتر به خود می پیچید. دشمن عصبانی بود و می خواست از پشت، خنجر بزند.

بچه ها زیر آتش توپخانه دشمن به راهشان ادامه می دادند که دو  دستگاه تویوتای سپاه آمدند و زیر پای شیخ، ترمز گرفتند. عده ای هجوم بردند و پشت آن دو ماشین سوار شدند. شیخ که در یک قدمی ماشین ها بود هم می توانست، اما حیا کرد، شاید از این که رزمنده ای خسته تر از او جا بماند. راهش را کج کرد و از کنار ماشین ها، پیاده به سمت جبهه خودی راه افتاد.

عده ای دیگر هم که او را می شناختند و همیشه زیر نظرش داشتند تا گوشه ای از حرکات و سکنات او را یاد بگیرند و انجام دهند، اجازه دادند بقیه سوار ماشین شوند و خودشان دنبال شیخ راه افتادند.

گلوله توپ از میان آن همه جمعیت، راهش را پیدا کرده بود. این شاید همان گلوله ای بود که شیخ در خواب دیده بود. آن گلوله فقط یک مأموریت داشت که باید انجام می داد. آمد و درست نشست زیر پای شیخ ....

 

 

امروز 23 خرداد سالروز شهادت طلبه شهید محمد زمان ولی پور است. کتاب خاطرات شیرین این شهید عزیز را اینجا دریافت کنید:

https://beheshteghalam.ir/مسافرملکوت/243.html

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روح الله

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۵۲ ب.ظ

 

من که در مبارزه شاه جلّاد، زیر سایه امام خمینی شهید شدم و این افتخار بزرگی بود برای من و امثال من که به دست مزدوران پهلوی خائن جنایتکارکشته شده­ام و من از آن زمانی که دست به مبارزه زدم، همیشه افتخارم بر این بود که جانم، روحم، خونم، عمرم برای فدائی از یک رهبر انقلابی، یک مرجع مجاهد یک عالم سیاسی، یک مبارز با فساد، کفر، ظلم و ستم رها کنم. این درسی بود برای دیگران، برای برادران و خواهران مجاهد اسلامی که این مرجع تقلید تمام شیعیان جهان را تنها نگذارند و به دیگران هم درس آزادی، تقوا، مردانگی و جانبازی دهید.

                              ای عالم ربانی     تو مرجع جهانی

از من به تو ای ملّت ایران از راه محّبت     این پهلوی خونخوار آدم شدنی نیست

   

و دوستان، رفقا، برادران، خواهران، پدران و مادران از شما تقاضا می کنم که تا سرنگونی شاه کثیف و ریشه کن ساختن دودمان پهلوی و مزدوران اطرافش، دست از مبارزه گرم خود بر ندارید و ریشه پلید دشمن و پرچم کفر و ستم را از این مملکت قطع کنید و پرچم محمد (ص) اسلامی زیر نظر حضرت آیت الله العظمی الامام خمینی برقرار سازید.

 

                           حکومت اسلامی

                        خدا        قرآن      دین       

                                خمینی

                                   

امضا شهید

 

وصیتنامه شهید حسین محمودنژاد، قم/ شهادت: شب22 بهمن، تهران مزار در بهشت زهرا سلام الله علیها

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تو شهید می شوی!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ ق.ظ

وقتی سید حسن شهید شد، گریه های مادرم قطع نمی شد. بعد از مدتی یکی از همسایه ها خوابی دیده بود.

می گفت: امام زمان (عج) را در خواب دیدم.

فرمودند: به فلانی بگویید چرا این قدر گریه و زاری می کند، حسن آقا پیش ماست و حالش هم خوب است.

از آن به بعد قلب مادرم آرام گرفت و از گریه هایش کم شد.

کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۹۴-۹۵٫

کتاب تو شهید می شوی

خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی

نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا

تهیه و تنظیم: مؤسسه فرهنگی مطاف عشق

ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا

نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵

تعداد صفحات: ۱۴۳ صفحه- مصور

کتاب در یک نگاه:

کتاب حاضر روایت کننده نوجوانی های داغ یک عاشق شهادت را با روایتی صمیم و بدون اغراق روایت می کند. صفحات مفید کتاب ۱۳۳ صفحه است که حسن ختام آن ده تصویر از راوی کتاب و هم رزمانش می باشد. راوی کتاب متولد ۱۳۴۹ شمسی در شهر بابل است که در زمان شروع جنگ ده سال بیشتر نداشته است. او با زور و زحمت خانواده و مسئولین اعزام را راضی می کند که برای عملیات کربلای پنج راهی منطق جنگی شود. اما به خاطر سن کمش به عنوان پیک گردان، نیروی بهداری و تبلیغات از او استفاده می شود.

روایت کتاب، روایتی صادقانه است که تلخی ها و شیرینی های روزها و ماه های منتهی به قطع نامه را هم حکایت کرده است.

اسم کتاب تعبیر رایجی است که افرادی که سن و جثه لاغر راوی را می دیدند می گفتند تو شهید می شوی:

برشی از صفحه ۴۸ کتاب:

ما بچه های بابل بیشت ردر گروهان دو بودیم. فرماندهی ما با یکی از رزمندگان آملی به نام اسماعیل نجات بخش بود. او بارها به من می گفت: تو شهید می شود. چون به یان برداشت خودش اعتقاد داشت، همیشه می گفت: برای من هم دعا کن. البته خود ش هم مشتاق شهادت بود و آخرش شهید شد. گویا همین حرف یا نوع نگرش او باعث شده بود سید احمد محمدیان از رزمنده های قدیمی امیر کلامرا شیشه صدا کند. وقتی به تو می گفتند شسشه؛ یعنی زود می شکنی و ماندنی نیستی.

گشت و گذاری در کتاب:

کتاب حاضر در نه فصل تنظیم شده است:

فصل اول به نام خانواده راوی پرداخته و به تناسب به گذشته مرارت بار پدر بزرگش اشاره رفته است. این که جد پدری اش وقتی که پدر یزگش کودک بوده از دنیا می رود و حال مادرش رو به وخامت می گذارد. در این دو ران مادر یزرگش فرزند را به کسی واگذار می کند که بزرگش کند و به عروسش می گوید بچه ات از دنیا رفته تا او اذدواج کند. بعدها آن بچه به کل داستان را آگاه یپیدا می کند اما ترجیح می دهد پیش خانواده ای که سرپرستی اش را پذیرفته بودند بماند.

فصل دوم روایت گر سال های منتهی به انقلاب اسلامی است که راوی دوران کودکی اش را می گذراند. هر چه به انقلاب نزدیک تر شده از قدرت شاه و ساواک کم شده به قدرت نیروهایی افزوده می شود که بعدها به اسم منافقین شناخته شدند. این گروه با عوام فریبی نیروهای انقلابی را به سمت خود می کشاندند. در سال ها یاولیه بعد از انقلاب هم با ترور و ارعاب در مقابل مردم انقلابی قرار گرفته بودند.

فصل سوم کتاب، شروع حضور راوی در بین نیروهای بسیج و رزمندگانی است که از جبهه به شهر برگشته و با توصیفات خود آتشی را به جان راوی می اندازند تا بالاخره او هم پس از کش و قوس های فراوان بتواند راهی مناطق عملیاتی شود.

برشی از صفحه ۳۱ و ۳۲ کتاب:

شش نفر از نیروها جلو ایستادند بقیه پشت سر آنها قرار گرفتند ردیف به ردیف هر ۶ نفر را بلند می‌کردند. سه نفر دیگر آمده بودند و می‌خواستند ببینند چه کسی باید بماند چه کسی باید برود. گویا این ماجرا تمامی نداشت.  باز دلم آشوب شد. قیافه شان بسیار جدی بود. گت را از شلوارم در آوردم تا شلوارم روی پوتینم را بپوشاند. بند پوتین را باز کردم و سعی کردم روی پنجه های پا بایستم تا قدم بلند تر نشان بدهد. احساس کردم این بار دیگر کارم تمام است. همین طور هم شد که دیدم بینشان بحث شد.

دو نفرشان می گفتند این باید برود و فقط یک نفر از من حمایت می کرد. در نهایت حکم به اخراج از صف آموزشی ها دادند.

 وقتی ناامید شدم دوباره روی کف پایم قرار گرفتم و ناگهان قدم پنج سانتی متر کوتاه تر شد.

 رفتم حدود ۱۰ متر آن طرف تر. در کنار کسانی که قیافه و هیکل بچه گانه بود. زمین آسمان دور سرم می چرخید. دوست نداشتم  جلوی این همه آدم ضایع بشوم. تصور بازگشت به خانه و محل و توضیح دادن به دیگران و زمزمه های احتمالی زیر لب شان هم برایم عذاب آور بود.

آبروریزی بزرگی بود. قلبم از جا کنده می شد.  پیش خودم گفتم یا الان اینجا ماندگار می‌شوم و یا دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آید.  دیدم اگر نجنبم کار از کار می گذرد. یک آن متوجه شدم روی آن سه نفری که برای جداسازی بچه های ریز آمده بودند طرف دیگری است.  جای معطلی نبود.  باید تصمیم آخر را می‌گرفتم. اگر بر می گشتم دیگر معلوم نبود بتوانم برای آموزش ثبت نام کنم و بیایم . بی درنگ و با سرعت زیاد بدون هیچ صدایی  جستی زدم و  خودم را به یکی از صف ها رساندم و خیلی عادی کنار بقیه نشستم. چند نفر  متوجه شدند و خنده شان گرفت. ولی به روی خود نیاوردند.

این شاید بزرگترین تقلبی بود که در عمرم انجام داده ام.

فصل چهارم کتاب روایتگر اولین حضو ر راوی در در مناطق عملیاتی در شهریور ۱۳۶۵ می باشد.

فصل پنجم کتاب به اولین تجربه عملیاتی راوی در عملیاتی کربلای پنج می پردازد.

فصل ششم کتاب به تک و پاتک های بعد از عملیات کربلای پنج می پردازد که مطالبش خالی از لطف نیست.

برشی از صفحه ۸۱ کتاب:

 در کنار اورژانس شهید احمدی حمام شیمیایی ها بود بچه های را که شیمیایی می‌شدند سریع داخل حمام می فرستادند و با مواد خاص شستشو می دادند و آنها را به عقب می فرستادند بچه‌های ما هم از دوش آنها برای حمام کردن خود استفاده می کردند. یک بار زیر دوش بودم که آب سرد شد داشتم. داشتم یخ می زدم. یادم آمد که کسی می‌گفت: اگر خدا را از ته دل صدات کنم حاجتم روا می شود. دعا کردم آب گرم شود.

 دقایقی نگذشت که آب گرم شد. داشتم خودم را می شستم که دیدم دمای آب بالا می رود. کمی بعد آب داغ شد به گونه ای که انگار داشت به جوش می آمد.

 گفتم خدایا حالا ما یک چیزی گفتیم.

در همین ایام برادرش سید حسن ایزدهی به شهادت رسیده ولی پیکرش در منطقه می ماند. خانواده تلاشی وافر می کنند تا با اطمینان از حیات یا شهادت فرزندشان از بلا تکلیفی خانواده های جاوید الاثر رهایی یابند. تلاشی که تا هشت سال بعد به نتیجه نمی نشیند.

برشی از صفحه ۹۱ کتاب:

شب نشستم در جمع خانواده و من و من سر صحبت را باز کردم. بنده های خدا فهمیدند مسئله مهمی را می خواهم بیان کنم. نفس در سینه هاشان حبس شده بود. آنچه که اتفاق افتاده بود را خیلی خلاصه و کوتاه بازگو کردم. یک لحظه چشم همه گرد شد و یکی یکی پرسیدند: چی؟ چی شد؟ دو باره بگو…

صدای گریه مادرم بلند شد. رفتار پدرم عادی بود. خدا را شکر کرد. بعدها خودش برایم گفت: روزی که در مراسم خانه شهید محمد حسین زاده مقدم شرکت کردم، پدران شهدا نشسته بودند. به حال آنها حسرت خوردم. آن جا از خدا خواستم که مرا هم در زمره پدران شهدا بپذیرد. دلم می خواست یکی از پسرانم فدایی راه حسین (ع) بشود.

در فصل هفتم کتاب، راوی برای مدتی پس از شهادت برادرش نمی تواند به جبهه اعزام شود. پدر و مادر راضی نیستند. می ترسند به داغ دوم مبتلا شوند. راوی برای گرفتن رضایت دست به اعتصاب غذا در منزل می زند و نهایتا می تواند رضایت مادرش را برای ادامه حضو ردر منطقه کسب کند.

برشی از صفحه ۱۰۲ کتاب:

شهادت اکبر بدجوری مرا هوایی کرده بود. درس دیگر توی سرم فرو نمی رفت. پایم را توی یک کفش کرده بودم که بروم جبهه. پدر حرفی نداشت؛ اما مادر مخالف بود. شاید حق داشت. داغ فقدان حسن هنوز بر دلش سننگینی می کرد. پیش حاج آقا برهانی استخاره گرفتم. خوب آمد. اعتصاب غذا کردم که برم جبهه. چند روز سر سفره نمی رفتم. یک بار کسی در خانه نبود. گرسنگی بد جوری به من فشار می آورد. فوری یک دانه تخم مرغ را نیم رو کردم و خوردم. یادم رفت پوست آن را مخفی کنم. مادر که آمد لبخندی زد و گفت: فقط جلوی ما غذا نمی خوری؟!

بالاخره رضایت مادر جلب شد و اوایل خرداد به همراه رضا داد پور به صورت غیر رسمی عازم هفت تپه شدم.

در این فصل به دفاع جالب رزمندگان اسلام از دفاع مقدس و شبهه زدایی از آن، اشاره ای آمده است.

برشی از صفحه ۱۰۵ کتاب:

وضع غذایی در منطقه تعریفی نداشت و حسابی لاغر شده بودم. یک بار در بانه به یک ساندویچ فروشی رفتم. آن ایام مصادف شده بود با تبلیغات صدام مبنی بر پذیرش آتش‌بس. این گونه وانمود می‌کرد که ایران حاضر به صلح نیست.

 جوانی آمد و شروع کرد به بحث کردن.  نسبت به جنگ بی تفاوت بود. ناراحت شدم .

گفتم: ما این همه راه از آن سر کشور آمده ایم اینجا. در شهر ما خبری از تیر و ترکش نبود. آن وقت تو برای دفاع از شهرت طفره می روی و میگویی جنگ خوب نیست؟! خودت چرا برای دفاع از شهر و دیارت به سربازی نمی روی؟!. می گفت:  می خواهم انگشتم را قطع کنم تا از خدمت معاف شوم. 

در فصل هشتم کتاب

در این فصل روایت صادقانه راوی خود را نشان می دهد. وی به وصف برخی روحیه های غیر الهی در سال های آخر دفاع مقدس می پردازد. همان روحیه هایی که وقتی با تلاش برخی از مسئولان جنگ برای تحمیل قطع نامه ۵۹۸ به امام خمینی (ره) ضمیمه می شود، راز عدم الفتح های سال های آخر را نشان می دهد.

  برشی از صفحه ۱۱۵ کتاب:

بهار سال ۶۷ بود فضای هفت تپه کمی با سالهای پیش متفاوت شده بود. سوله های بسیاری جای چادرها را گرفته بود. امکاناتی مانند حمام، بهتر و بیشتر شده بود. نماز شب ها و خلوت های بچه ها همچنان ادامه داشت؛ ولی برخلاف گذشته گاهی از بلندگوی تبلیغات بعضی از گردان ها نوار شجریان یا نوار سرود بچه های آباده «مادر برام قصه بگو» پخش می‌شد که طبیعتا با مخالفت‌هایی همراه بود.

 یک دانشجوی پزشکی بود به نام نقویان، بابت تغییر فضای معنوی هفت تپه نگران بود. می گفت: اگر معنویت کمرنگ شود روح حماسه و سلحشوری نیز رنگ می‌بازد و قدرت رزمی نیروها تحت الشعاع قرار می گیرد.

 یک بار شب جمعه دعای کمیل حاج منصور را از بلندگو پخش کردم. یکی از مسئولان گردان تماس گرفت و پرخاش کرد که چرا نواری پخش می کنم که دل آدم  می گیرد؟ باید نوار شاد بگذارید.

 گفتم این مسئله مربوط به تبلیغات است. تهدید کرد که می آید سیم بلندگو را قطع می کند. از حرف خودم کوتاه نیامدم. گفتم: شب جمعه است و شب مناجات.

برشی از صفحه ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب:

 خبر رسید به حمله گسترده‌ای را آغاز کرده و قصد تصرف مجدد شهر فاو را دارد. باور این موضوع برایمان دشوار بود … رفتیم هفت تپه و از آنجا به پایگاه شهید بهشتی اهواز. دیدیم که دیگر کار تمام شده و بچه ها کاملا از فاو خارج شده اند. کمی ماندیم و به اهواز برگشتیم و چند روزی مهمان گردان فاطمه زهرا سلام الله علیها شدیم.

به خط اعزام مان نمی‌کردند. آخرش هم گفتند: به شما نیاز نداریم و برگردید به شهر خودتان.

 این حرف خیلی عجیب بود. درک آن برای ما سخت بود. مگر می شود دشمن با تمام قوا وارد خاک ما شود و ما در حالی که مشغول عقب‌نشینی هستیم، نیروهای تازه نفس را کنار بگذاریم. با ناراحتی و نگرانی به بابل بازگشتیم و تا پایان ماه مبارک رمضان در بابل ماندیم.

 

برشی از صفحه ۱۳۳ کتاب:

در جمع بچه های گردان چند نفر از بچه ها هم آمده بودند که رفتار چهار پنج نفر شان خیلی به رزمنده‌ها نمی خورد. اواخر جنگ بود. شاید آمده بودند تا سهمیه رزمندگان نصیبشان شود. شاید می خواستند قهرمان بازی در بیاورند. شاید هم جوّ گرفته بودشان. آنها در مراسم شرکت نمی‌کردند اهل نماز هم نبودند.

فصل نهم و پایانی کتاب به برخی حوادث میدانی منتهی به قطع نامه می پردازد.

برشی از صفحه ۱۱۸ کتاب:

وقتی در بابل بودیم در اوایل تیرماه، خبر حمله عراق به جزیره مجنون جنوبی به ما رسید. پیامی از حضرت امام در رسانه ها پخش شده بود که بر اصلی بودن مسئله جنگ تأکید داشت. امام وضعیت جنگ را با مفاهیمی چون کربلا و عاشورا قیاس کرده بود. این پیام امام شوری را در دل رزمنده ها به پا کرد از طرف دیگر بعضی رسانه‌های داخلی دائم از صلح حرف می‌زدند و اعتنایی به خط امام نداشتند. احساس کردیم که امام غریب است. سخن امام بوی تنهایی می دهد.

 با بعضی بچه ها تصمیم گرفتیم خودمان را به جبهه برسانیم. با اینکه دوم تیر از هفت تپه برگشته بودم ولی مجددا سوار بر مینی بوس سپاه و آماده اعزام شدیم.

 برشی از صفحه ۱۲۰ و ۱۲۱ کتاب:

دو گروهان بودیم که راه افتادیم. روز سه شنبه ۲۸ تیر ۶۷ توی اتوبوس و موقع اخبار ساعت ۱۴ بود که رادیو خبر قبول قطعنامه از طرف ایران را اعلام کرد. بچه ها در بهت و حیرت فرو رفتند. البته چند روزی بود که زمزمه آن در بین رزمنده‌ها پیچیده بود ولی خیلی‌ها پذیرش قطعنامه را جدی نمی‌گرفتند.

 پیام امام را که خواندند صدای گریه ها بلند شد. عبارت جام زهر ناله رزمنده‌ها را به هوا برد. این اشکها و گریه ها هم برای تنهایی و غربت امام بود و هم به خاطر نگرانی از آرمان های جهانی که شعارش را داده بودیم، هم بابت نگرانی از هدر رفتن خون شهدا، هم ترس از جاماندگی از قافله شهادت. همه توی لاک خودشان رفته فرو رفته بودند و هر کس با خودش زمزمه ای داشت.

روایت کتاب کوتاه اما سعی کرده در کنار غم ها، شادی ها را هم به تصویر بکشد:

برشی از صفحه ۱۰۹ و ۱۱۰ کتاب

مهدی ضرابی دوست خوبی داشت به نام رضا نیکو. رضا از نوجوان‌های فرز و اهل حال بابل بود. بچه ها به سرشان زد و نقشه کشیدند تا سر به سر رضا بگذارند.

 به پایگاه شهید بهشتی اهواز که رسیدیم من و مهدی ضرابی برای خوردن شام به نمازخانه رفتیم. رضا داد پور هم رفت پیش بچه ها.  وقتی رضا نیکو و قاسم ادهم که از بچه های اطلاعات و عملیات بود، از مسجد جزایری اهواز برگشتند،  با یک اشاره رضا، قاسم -که قبلا هم از این شیطنت‌ها داشتند- آنها کمی من و من کردند تا این طور وانمود کنند که می‌خواهند خبر تلخی بدهند. همه گوش ها تیز شد. قاسم و رضا طوری صحبت کردند که هفت تپه بمباران شده. بعد بغض کرده و کمی بعد گفتند که مهدی ضرابی هم… .

 طبیعی شروع کردند به گریه. همه تصور کردم مهدی شهید شده است. رضا نیکو خشکش زده بود. ناگهان بلند شد و رفت پشت بام و شروع کرد به گریه و زاری. ناله های جان سوزش بچه ها را از این شوخی پشیمان کرد. هنوز توی نمازخانه بودیم که رضا و قاسم خودشان را رساندند از مهدی خواستند سراغ رضا نیکو برود.

 می‌گفتند: او به شدت بی تاب شده و ممکن است کار دست خودش بدهد.  من و مهدی به پشت بام ساختمان رفتیم. رضا نیکو از ته دل داد می زد و با خدا راز و نیاز می کرد. او هم برای مهدی بی تاب بود و هم از اینکه خودش جا مانده و شهید نشده به خدا شکایت می کرد. صحنه خاصی بود.  مهدی طاقت نیاورد و رضا را صدا زد. رضا با دیدن او جا خورد. فهمید که بچه ها سر به سرش گذاشته اند. اشک‌هایش را پاک کرد. بلند شد و افتاد دنبال قاسم‌ و رضا داد پور. آن دو با هم با تمام قدرت می‌دویدند تا دست رضا بهشان نرسد.

 

 نکته ای در کتاب وجود دارد که به نظر من از عبرت هاست و خلوص مورد نیاز شهادت را خیلی خوب به تصویر می کشد.

برشی از صفحه ۱۱۵ کتاب:

یک روز وقتی می خواستم رادیو را به برق وصل  کنم تا اخبار از بلندگو پخش شود. ناگهان دستم به سیمی که موش آن را جویده بود خورد و برق مرا گرفت.

یک آن، تمام صحنه های زندگی در مقابل چشمم به نمایش گذاشته شد. در همان حال فکر کردم اگر این طوری بمیرم، مردم درباره من چه خواهند گفت. حیف است آدم بیاید جبهه به خاطر برق گرفتگی شهید شود

 ناگهان به شدت پرت شدم. عزرائیل مرا ول کرده بود و برق مرا پرت کرد.

آری! انسان زمانی شهید می شود که اولین و آخرین احتمال و مراقبت قلبش خدا خواهد بود. وقتی حرف و قضاوت مردم پیش آید کار سخت خواهد شد.

حرف آخر:

کتاب با این که صفحاتش به این همه فصل بندی نیازی نداشت. آن هم فصل بندی های بدون عنوان که خواننده در نگاه اول نمی تواند از مطالب کتاب سر در بیاورد، و با اینکه خاطرات قابل انتقال در کل کتاب، از ده مورد تجاوز نمی کند؛ اما این ها از تلاش نویسنده و راوی برای انتقال نمی از یم عشق و خون به نسلی که نه جنگ را دیده و نه حس کرده، کم نمی کند.

این حرکت می تواند حرکتی مبارک باشد که هر رزمنده خاطرات تلخ و شیرینش را ثبت کند، تا ا زخلال این گفتن و نوشتن ها، حقیقت دفاع مقدس و شهیدان و رزمندگان عزیز با جلوه بهتر و تکثر پژواک خود را به گوش برساند.

این خاطرات باید آن قدر، با زبان ها و بیان های مختلف عرضه شود که دیگر عده ای خفاش صفت نتوانند با مبالغه خواندن حقایق دفاع مقدس، تاریکی را ترویج دهند.

پیوندهای مرتبط:

خاطرات و مطالب مربوط به این کتاب را در اینجا ملاحظه خواهید فرمود.

نویسنده اثر: با سلام و تشکر از نگارنده متن فوق قابل عرض اینکه والا من هم به ناشر عرض کردم که این کتاب با این حجم نیازی به فصل بندی نداره اما چه کنیم که دوستان مدتهاست در یک قالب خشک و بی روح ثابت مانده و دست و پا می زنند. التماس دعا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید بروجردی هم اخراجی بود؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۴ ب.ظ

 

شهید بروجردی را در سِمَت فرماندهی قرارگاه حمزه سیّدالشهدا که کاملاً شایستگی بیش‌تر از آن را هم داشت، قرار ندادند. در پوسترهایی که بعد از شهادتش برای او زدند نوشتند «جانشین قرارگاه حمزه سیّدالشهداء علیه‌السّلام» ولی واقعیت این است که در زمان شهادت، او جانشینِ قرارگاه هم نبود. اصلاً هیچ سِمَتی نداشت.

 

وقتی او را دیدم، به او گفتم: «حاجی! برای چی این‌جایی؟»

 

گفت: «می‌خواستی کجا باشم؟ حالا می‌خواهی چه بگویم؟ احساس می‌کنم کار کوچکی از دست من برمی‌آید همان را انجامش می‌دهم. چه اشکالی دارد؟ مگر مشکلی است که عنوان‌های مسئولیتی با دیگران باشد؟»

 

اول خرداد سالگرد شهادت سردار رشید اسلام، مسیح کردستان، محمد بروجردی است. رجانیوز مصاحبه ای با سردار احمدی مقدم از همنفسان شهید بروجردی منتشر کرد که بسیار خواندنی و جالب است. لینک مطلب را به خوانندگان اشک آتش تقدیم می کنم:

 

http://www.rajanews.com/news/336844/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D9%88%D8%AC%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D8%9B-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D9%86%D8%B8%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%BE%D8%A7%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D8%AD%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%90-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-%D8%A8%D9%87-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برویم سر اصل مطلب!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۰۷ ب.ظ

 

باب علوم عالَم بود؛ قبول

یگانه تقوا و دردانه عرفان بود، صحیح

شیر مردان روزگارش بود، درست

از کسی نمی ترسید

جنگاور بی نظیر

سجده ها و تهجدش بی مثال

آقای یک مملکت و حاکم سرزمین عرب

شهرت و ابهتش به جا

یار مظلومان و یتیمان

فکر و تدبیرش مثال زدنی

عدالتش شهره آفاق

و ....

همه صفات و ویژگی های او ارزشمند و ستودنی و یکتا

اما

اینها همه اش مقدمه است. اصل مطلب جای دیگری است.

آن هنگام که ضربت شمشیر خصم، فرق نازنینش را شکافت و رایحه شهادت را استشمام نمود، نفس راحتی کشید و سرود: به خدای کعبه رستگار شدم.

"جوان‌ها! برادرها! شهادت، مرگ تاجرانه و مرگ آدم‌های زرنگ است. این هدیه را خدا به چه کسی میدهد؟ خدا این هدیه را ارزان نمیدهد؛ به کسانی میدهد که در راه او مجاهدت کنند."1
1- بیانات مقام معظم رهبری در دیدار خانواده‌های شهدای کرمان ۱۳۸۴/۲/۱۲

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سلیمانی عزیز!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۱ ق.ظ

کتاب «سلیمانی عزیز» منتشر شد

 

به عنوان یک خواننده پر و پا قرص آثار دفاع مقدس و کسی که خودش از دور یا نزدیک دستی بر آتش دارد نمی توانم به راحتی از بعضی کتاب ها تعریف و تمجید کنم و یا به حال نویسنده اش غبطه بخورم و ...

بعضی کتاب ها هستند که ویژگی خاصی دارند. کتاب پرواز تا بی نهایت را حدود هجده سال پیش خواندم. عقیدتی سیاسی ارتش این کتاب را درباره شهید خلبان عباس بابایی به نگارش دراورده بود. قلم کتاب اصلا دلچسب نبود اما محتوای خاطرات آنقدر غنی و جذاب بود که خواننده را سر جای خود میخکوب می کرد و عنان دلش را در کف می گرفت.

کتاب سلیمانی عزیز قلم خوب و گیرایی دارد؛ اما باید اعتراف کرد که محتوای آن هم بسیار جذاب و خواندنی است. از آن دست آثاری است که انسان را با خودش همراه نموده و در عالمی دیگر به سیر می کشاند. عالمی که از تعلقات مادی و رذالت های نفسانی تهی است و رنگ و بوی انسانیت و شرافت و وجدان در آن موج می زند.

سلیمانی عزیز نام کتابی است از خاطرات سردار شهید قاسم سلیمانی. نویسندگان اثر اذعان داشته اند که این کتاب همه خاطرات و زوایای زندگی این شهید نیست و ثبت و ضبط خاطرات این سردار شیدایی باز هم ادامه خواهد داشت.

قاسم سلیمانی خودش این ویژگی را دارا بود که رفتار و منش و سلوکش خاطره انگیز و سازنده باشد. حاج قاسم نمونه یک انسان توحیدی بود که مسلک دلدادگی را در ذره ذره وجود خویش آغشته ساخته و اعمال پیدا و پنهانش نیز متأثر از رایحه ایمان و خدامحوری، درس چگونه زیستن و سبک زندگی الهی را در خود جای داده بود. خاطرات این شهید خواندنی است نه فقط از بابت زیبایی و جذابیت که صفحات آن مدرسه شرف و مردانگی و انسانیت را در ذهن و جان آدمی برپا می دارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دانلود کتاب مرد و درد

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۳۹ ب.ظ

 

به پیشنهاد دوستان، فایل پی دی اف کتاب "مرد و درد" حاوی خاطرات طلبه شهید ابوالقاسم بزاز به عنوان نماد یک روحانی مبارز واقعی که متن آن در سه قسمت در وبلاگ منشر شده بود به مخاطبان عزیز تقدیم می شود.

جهت دانلود به این آدرس مراجعه نمایید:

 

http://uupload.ir/filelink/rb0mSlUrayFw/u9b_مرد_و_درد.pdf

 

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ملک سلیمان و خلیل الرحمان!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ب.ظ

 

فرزند حاج قاسم بیمار بود. به حاجی خبر دادند. نتوانست خودش را برساند. در مأموریت بود. پسرش لحظات آخر عمر را بدون حضور پدر گذراند. پدر اما فرزندان دیگری از ایران و عراق و سوریه و لبنان و ... در جبهه نبرد داشت که نمی توانست تنهایشان بگذارد. رابطه بچه های حاج قاسم با پدر را که در این چهل روز دیده اید و رابطه حاجی با بچه های خودش و با فرزندان شهدا که همه آنها را مثل فرزندان خودش دوست می داشت.

پدر و مادر حاج قاسم هم که در بستر بیماری بودند حاجی در مأموریت بود و باز هم نتوانست خودش را در آخرین لحظات عمر عزیزانش برساند. باور کنیم که خیلی سخت است از دل، کندن و از محبت ها رستن.

با زاننده اش نصرالله جهانشاهی که راوی خاطره بالاست هم رفت و آمد خانوادگی داشت و موقع میزبانی، کفش های او را جفت می کرد و برایش غذا می کشید و چای می آورد. انگار نه انگار که مقام ملک سلیمانی دارد.

آقا هم که گفت موقع جلسات جوری می نشست که زیاد توی چشم نباشد.

به قول خودش شهدا قبل از آن که شهید شوند به مقام شهادت رسیده اند. شهادت یک سیر در زندگی و تحول به سمت انسانیت و خدایی شدن است. کسی که می خواهد به خدا برسد و رنگ و بوی خدایی داشته باشد باید از علایق مادی دنیا دست بکشد. ابراهیم را خلیل الله لقب دادند چون در دوستی او با خدا هیچ خللی راه نداشت. از زن و فرزند و همه داشته هایش برای خدا می گذشت.

صورت شهدا زیباست؛ اما سیرتشان زیباتر است. راه شهدا را اگر می جوییم از سیم خار دار نفس باید عبور کنیم. دنیای بدون منیّت ها دنیای زیبایی است که ارمغان تأسی از سیره شهداست. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت آخر)

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۵۲ ب.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

3

روی خاک نشست. زانوهایش را بغل زد و به چشمان او خیره شد. دوست داشت بپرد و او را آغوش بگیرد و مثل آن روزها آن قدر فشارش دهد تا صدای استخوان هایش را بشنود. می خواست ببوسدش؛ اما می ترسید. می ترسید این بار دیگر تحویلش نگیرد. نگران بود که نکند دیگر حتی نیم نگاهی هم به او نیندازد. مرد، مشتی خاک را در دستش فشرد. خاک از لای انگشتانش بیرون زد. مشتش را بالا برد و بازش کرد. با فوتی محکم خاک ها را در هوا پاشید. فوتش هم داغ بود، مثل صورتش که گُر گرفته بود. خودش این را به خوبی حس می کرد. مرد، رویش را برگرداند تا شاید او متوجه خیسی چشمانش نشود. پیش از این بارها او را بغل زده بود، سر بر روی شانه هایش می گذاشت و می گریست؛ اما حالا دوست نداشت او حتی اشک هایش را هم ببیند. عمامه اش را در آورد و روی خاک گذاشت. موهایش به پوست سر چسیبده بود. آن ها را با دست نوازشی کرد و چشم به آسمان دوخت. دوست داشتن آسمان را هم از او  یاد گرفته بود. هم آبی زلالش و هم تیرگی ابرهایش را دوست می داشت. همه چیز را از او یاد گرفته بود. حتی طلبه شدنش را. در ایلام بود که با او آشنا شد. ساواک ایلام را که می خواستند بگیرند، او را دیده بود که پیشاپیش بقیه حرکت می کرد و زودتر از همه وارد ساختمان شد. همان وقت بود که مجذوبش شد. بعدها که فهمید او به کردستان رفته، راه افتاد و خودش را به او رساند. سنندج آن موقع دست کومله ها بود. آن ها به کسی رحم نمی کردند. اگر پاسداری را می دیدند، حمله می کردند. یک بار راننده ای که برای پاسدارها غذا می آورد را گرفتند و یک چشم و یک دست و یک پایش را جدا کردند. خیلی ها اسم سنندج را که می شنیدند مو برتنشان سیخ می شد؛ اما شنید که او خودش داوطلب شده و با هفت هشت تا از بچه های مازندران آمده به سنندج. مرد این را می دانست. می دانست که او از آن طلبه های پردل و جرات است. شنیده بود او از هواپیما که پیاده شد وصیت نامه اش را هم داد به دوستانش. می دانست که دیگر بازگشتی در کار نیست. به او گفتند« تو متاهل هستی، نباید در کردستان بمانی.» اما او ذوق و شوقش از مجردها هم بیشتر بود. آن قدر اصرار کرد تا با ماندنش موافقت کردند. قبل از اعزام، اسم پنجاه شصت نفر از فقرا را داد دست دوستانش. حتی آن پیرمرد کاروانسرای مستعد را هم فراموش نکرده بود.

سفارش های لازم را کرد. خانواده را به خدا سپرد و رفت کردستان. به دوستانش نماز میت یاد می داد و می گفت: «هر کی شهید شد براش بخونیم.» اما خودش می دانست که آنجا فقط منتظر او هستند.

مرد خودش را روی خاک جا به جا کرد. نفسی  از سینه بیرون داد. یادش آمد شب آخر را که به او گفته بود: « تو واسه چی اینجا اومدی؟  حیف نیست؟» او، که از این نصیخت ها خسته شده بود این بار با ناراحتی نگاهی کرد و زیر لب خواند: «لقاء الله عند الملیک المقتدر.» مرد چند بار این جمله را در دهانش مزمزه کرد. تنش لرزید. آخرش هم ته دلش شنید که انگار یکی می گفت: انا لله و انا الیه راجعون.

مرد اشک  چشمانش را با آستین پاک کرد. به درختی تکیه داد و باز به فکر فرو رفت. دوست نداشت خاطراتش را به همین راحتی فراموش کند. او با این خاطرات زندگی می کرد. همین خاطرات او را از غرب تا شمال کشانده بود. یادش آمد آن موقع بچه های قدیمی تر خیلی از او تعریف می کردند. می گفتند او با آقای ناطق در کمیته ی استقبال از امام بود. بعد هم شد جزو محافظین مخصوص امام. اما با آن سوابقی که داشت هیچ مسئولیتی را قبول نکرد. آمد و شد عضو ساده سپاه بابل. فکر می کرد این طوری بهتر می تواند به انقلاب خدمت  کند. هم مسئول فرهنگی بود و هم گزینش. می گفتند خیلی سختگیر است. دوست داشت فقط بچه های مخلص انقلاب بتوانند لباس سپاه را تن کنند.

خودش مثل بقیه، نگهبانی می داد. لباس های سبز سپاه را می پوشید. عمامه را سر می گذاشت و اسلحه را محکم  به دست می گرفت و قدم می زد. این طور مواقع، خیلی جدی بود. تمام اصول انظباطی را رعایت می کرد. هر چند قدم که بر می داشت، بر می گشت و پشت سرش را می پایید.

یک شب در سنندج از خاطرات همراهی اش با امام تعریف می کرد. شب هایی که به عنوان محافظ، پشت بام خانه امام قدم می زد و زیر چشمی، امام را تماشا می کرد.  پیرمرد را می دید که به راحتی و با آرامش، وسط حیاط، روی تخت می خوابد. نیمه های شب بلند می شود و نماز می خواند. او این ها را که تعریف می کرد، گریه اش می گرفت. می گفت: «امام فرشته است. ما نگران جان امام بودیم؛ اما خودش بیخیال می خوابید. انگار نه انگار که این همه دشمن داره.»

چند بار رفته بود نزدیک امام. می خواست دست ایشان را ببوسد؛ اما ابهت نگاه امام باعث شد که دست و پایش را گم کند و اصلا یادش برود که برای چه جلو رفته است.

او به خاطر شکستگی قفسه ی سینه اش دیگر نتوانسته بود به محافظت از امام ادامه دهد و این موضوع، از تلخ ترین خاطرات زندگی او بود.

پایش را که به سنندج گذاشت، روحیه ی بچه ها را هم عوض کرد. با همه شوخی می کرد. می گفت و می خندید. به موقعش هم، همه را جمع می کرد و با کمیل و ندبه و توسل، اشکشان را در می آورد. روزها لباس کردی می پوشید و می رفت داخل دکه ای که مقابل سپاه سنندج کاشته بودند. آن جا می نشست و با مردم صبحت می کرد. از اسلام و انقلاب می گفت و سوال های آنان را جواب می داد. حقیقت آمریکا و اسراییل را افشا می کرد. خیلی وقت می گذاشت و با ضد انقلاب ها سر و کله می زد. خیلی از جوان های کُرد از رفتار او خوششان می آمد. می گفتند: « کومله ها شما را خون خوار می دونن؛ اما شما به راحتی با ما صحبت می کنین و می خندین.»

ضد انقلاب این چیز ها را می دانست. جاسوس ها این اخبار را به کومله ها می رساندند.

او مردم سنندج را خیلی دوست داشت. می گفت: « کُردها آدم های پاکی هستن... دشمن روی ذهن این ها کار کرده.» روزش را این طور می گذراند. شب ها، همه که می خوابیدند، او تازه بر می خاست و خلوت می کرد. می رفت گوشه ای و نماز می خواند. بعد، طوری که نگاهش به آسمان بیفتد، قرآن کوچکش را از جیب پیراهن در می آورد و زمزمه ای شیرین، سر می داد. می گفت: «این قرآن، خیلی شب ها تو بیابان ها تنها همراه من بوده است.» قرآن را می بوسید و بر سرش می گذاشت. طوری مناجات می کرد که انگار، روزهای آخرش را می گذراند. اصلا آمده بود برای آن که دیگر بر نگردد. در شهر، احساس غربت داشت؛ اما در خط مقدم پیش رزمنده های سپاه و کرد های وفادار انقلاب، احساس خوبی داشت. آرزویش این بود که همه چیزش را برای اسلام بدهد. یک بار قرار بود با یک جیپ ارتشی به اطراف شهر بروند. چون احتمال داشت ضد انقلاب به آن ها حمله کند، لازم بود یک نفر آماده فداکاری باشد و برای اینکه بقیه سالم بمانند، زود خودش را روی او بیندازد. سر این موضوع، دعوایشان شد. همه داوطلب بودند. آخرش کار به قرعه کشید. اسم او بیرون آمد. نیشخندی زد. بقیه از این که باز هم پیروزی او را می دیدند، حسودی شان می شد! وقتی برگشتند، به سرشان زد کاغذها را باز کنند. روی همه شان اسم او نوشته شده بود!

اوایل انقلاب، دو طرز فکر در طلبه ها وجود داشت. عده ای می گفتند که باید بچسبیم به درس و بحث. عده ای هم معتقد بودند که با شرایطی که نظام دارد باید با چنگ و دندان از انقلاب دفاع کرد. او از  دسته ی دوم بود . آن موقع، حتی بعضی از انقلابی ها هم می گفتند:« آخوندها ترسو هستند.» اما وقتی او را می دیدند که بی پروا، پا به سنندج گذاشت، حرف شان را پس گرفتند. می دانستند هرکس به کردستان برود، دیگر معلوم نیست که سالم برگردد.

رفتارش برای همه جالب بود. با تمام مشغله ای که داشت، ریز ترین مسائل اطرافش را زیر نظر داشت. هرچه می خواست بخرد، جنس ایرانی اش را انتخاب می کرد. به دوستانش هم سفارش می کرد که «باید از اقتصاد کشورمان حمایت کنیم.» در منزل هم این گونه بود. به خانواده اش خیلی توجه می کرد. با بچه ها کشتی می گرفت تا روحیه شان به خاطر دوری او خراب نشود. در اوج گرفتاری هایش روی تربیت بچه ها حساسیت نشان می داد. به همسرش سپرده بود که  نگذارد بچه ها برای بازی، خانه همسایه هایی بروند که زیاد به مسائل دینی پایبند نیستند.

*****

باد که وزید، چند تا از برگ ها، چرخی زدند و روی پاهای مرد افتادند. مرد، برگی را برداشت و جلوی صورتش برد. بوی پاییز می داد. احساس کرد سردش شده. عبایش را دورش پیچید. یاد آن زمستان یخ زده سنندج افتاد. چند سالی از آن حادثه تلخ می گذشت. اما مرد همه چیز را خوب به یاد می آورد.

آن روز صبح، روی تختش نشسته بود و همان طور که ریش های کم پشتش را شانه می کرد، به آینده خود می اندیشید. دوست رو حانی اش به او گفته بود که برای آینده اش باید برنامه داشته باشد. راست می گفت. شاید از این مهلکه، جان سالم به در ببرد، آن موقع چه؟

جوان بود و با استعداد، از آن بچه های پرکار ایلام بود. برای انقلاب زحمت کشیده بود. حالا هم به خاطر دوست روحانی اش به سنندج آمده بود. دوستی که برایش الگویی از یک جوان متدین و انقلابی بود. حالا همین دوستش از او خواسته بود تا برای آینده زندگی اش تصمیمی بگیرد. ته دلش می خواست اگر زنده ماند، همراه او به مازندران برود. فکر می کرد کنار او بهتر می تواند دینش را بشناسد.

از جایش بلند شد. خواست برود آینه را از جیب اورکتش در بیاورد که صدایی مهیب او را سر جایش میخکوب کرد. شیشه های ساختمان به شدت می لرزید. صدا برایش آشنا بود. فهمید که به مقر، حمله شده. ته دلش شور می زد. اسلحه را برداشت و به طرف پنجره رفت. از آن بالا کلی از نیروهای ضدانقلاب را دید که از چند طرف، در حالی که دست هایشان را به نشانه خوشحالی تکان می دادند، به سرعت می دوند و از اطراف سپاه دور می شوند. جوان معطل نکرد. اسلحه را از ضامن خارج کرد. سریع دوید و خودش را به محوطه رساند. دکه تبلیغات را دید که منهدم شده بود. گوشه و کنار، خون و تکه های استخوان، پخش شده بود. بچه های دیگر هم خودشان را رساندند و زود بر اوضاع، مسلط شدند. گویا چند نفر مجروح و یکی دو تا هم شهید شده بودند.

یکی از بچه ها آمبولانس را روشن کرد تا مجروحان و شهدا را سریع به عقب برساند.

جوان در همان حال که مراقب اوضاع بود، از یکی پرسید که « چه خبر شده؟» آن پاسدار سرش را تکان داد و با حالتی پریشان  که نشان می داد حادثه را با چشمان خودش دیده، توضیح داد که ضد انقلاب ها دست یکی از کودکان کُرد، جعبه ای شیرینی داده بودند تا به بهانه جشن بدهد دست پاسدارها. آن بچه هم از همه جا بی خبر جعبه را آورد جلو. یکی از پاسدارها خواست آن را باز کند که حاج قاسم دوید تا مانعش شود. اما دیگر دیر شده بود. چاشنی بمب عمل کرد... .

جوان، یک لحظه ماتش برد. ناباورانه فریاد زد« کدام حاج قاسم؟!»

مرد پاسدار، سرش را پایین انداخت. جوان دو دستی به سرش زد. سرش گیج می رفت. همان طور دور خودش می چرخید و زار می زد. در گوشه ای  از خیابان، چشمش به دو پای خون آلود افتاد که کنار جوی آب، دراز شده بود.

افتان و خیزان، خودش را به آنجا رساند. عمامه ای سرخ رنگ را دید که قِل خورده بود داخل جوی آب . زانو زد. دستش می لرزید. بدنش سست شده بود. آرام چفیه را از صورت او کنار زد. چشمانش را بست و خودش را روی جنازه انداخت. نمی خواست آن چه را که دیده باور کند. سینه اش را می بوسید و می خواند: لقاء الله عند الملیک المقتدر.

نفسش بند آمده بود. بادی سرد، زمستان را به رخ او می کشید. خیالش راحت شد. دید بالاخره او هم خوابید. همان جا دراز کشید. دوست داشت همان لحظه، خوابش ببرد. برای همیشه. مرد آهی کشید و اشک هایش را با آستین پاک کرد. لباسش را با دست به آرامی تکاند.

مردمی که از کنارش رد می شدند، زیر چشمی نگاهش می کردند و در گوش هم چیزهایی می گفتند. مرد بی اعنتا به همه آن ها، عمامه اش را برداشت و رفت خودش را به سنگ قبر چسباند. سنگ را بویید و بوسید. بعد هم رفت جلوتر. نشست و قاب عکس را با دست نوازش کرد. زل زد به چشم های آبی او. عمامه را با احترام گذاشت روی سنگ قبر.

اولش می ترسید؛ اما تردید را کنار گذاشت. آهسته گفت: « منم قاسم... با معرفت! تحویلم بگیر.» لبخندی زد. چشمانش را بست. دلش می خواست قاسم با همان دست های سفیدش عمامه را بر سر او بگذارد. با همان دست های نورانی، دست هایی که تاج خورشید را نوازش می کرد... .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت دوم)

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ق.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

2

از در دیوار شهر فریاد بر می خاست. همهمه ای در کوچه ها و خیابان ها، شنیده می شد. قم آبستن فاجعه ای خونین بود. چهارراه بیمارستان (شهدا)، مقابل کلانتری مملو از جمعیت بود. جمعیتی خشمگین که در عصر هجدهم دیماه هزار و سیصد و پنجاه و شش، خود را برای صبح خون بار فردا آماده می کردند. با دخالت پلیس و همدستی ساواک، جمعیت به تلاطم در آمد.

سرهنگ جوادی، بلندگو را دست گرفت و دستور داد مردم پراکنده شوند. عده ای به این سوی و آن سوی می دویدند تا در صورت درگیری، بتوانند از خودشان محافظت کنند. سرهنگ، بادی به غبغب انداخت. او مغرورانه به تماشا ایستاده بود. گاهی با دست و گاه با فریاد، مردم را به عقب می راند. از این که می دید برخی با سر و صدای او صحنه را ترک می کنند بیشتر کیف می کرد. درلابه لای جمعیت، چشمش به جوانی خوش سیما افتاد که سر جایش ایستاده بود و همچنان شعار  می داد. چند بار داد و بیداد کرد تا شاید جوان بترسد؛ اما تاثیری نداشت. او به روی خودش هم نمی آورد. سرهنگ، خشمگین شد. کلتش را درآورد و به سمت او نشانه گرفت. فکر می کرد با این کار می تواند او را فراری دهد. چشم غرّه ای رفت. لبش را گزید: « برو پسر تا نزدم بدبختت نکردم...» جوان با خشم به او نگاهی انداخت. دستش را مشت کرد و به طرفش راه افتاد. سرهنگ، یکه خورد. رفتار جوان برایش غیر منتظره بود. انگشتش را روی ماشه، چسباند و با حیرت به او چشم دوخت. جوان در یک قدمی او قرار گرفت. سینه اش را به لوله چسباند و با صلابت فریاد زد: « بزن نامرد! بزن منو بکش. وقتی به مراجع ما توهین می کنن، همون بهتر که کشته بشیم.»

سرهنگ بک قدم به  عقب رفت. دستانش احساس سستی می کرد.  شاید صلابت او بود که تردید را در دل سرهنگ حاکم کرد. شاید اگر می دانست این طلبه جوان که با پیراهن سفید و یقه شیخی و نعلین زرد، رو به رویش ایستاده همان کسی است که مدت ها دنبالش بودند، تصمیم دیگری می گرفت. اگر می دانست این همان قاسم معروف است که صبح همین روز با لهجه شمالی فریاد می کشید و طلبه ها را تحریک می کرد و به خیابان می کشاند، به این راحتی اسلحه را کنار نمی گذاشت.

عصر هفده دی که روزنامه اطلاعات با مقاله ای توهین آمیز نسبت به امام(ره) در سطح کشور توزیع شد، هیچ کس گمان نمی کرد که تا دو روز دیگر، خشم مردم، دستگاه حکومت را این طور بلرزاند.

صبح هجده دی، کلاس های درس، تعطیل بود. طلبه ها وقتی برای کسب خبر، به مدرسه خان ( آیت الله بروجردی) – که بعد از تعطیلی فیضیه محل تبادل تازه ترین اخبار بود- رفتند، طلبه ای سفید رو را دیدند که با تمام قدرت داد می زد: « چرا نشستید؟ مگه نمی دونید به رهبرتون توهین کردن؟...» کمی بعد، خودش با بیست نفر دیگر از طلبه ها به میدان آستانه رفت و شعار داد. قاسم برای تحریک بقیه، پایش را به زمین می کوبید  و از عمق جان فریاد می کشید. درگیری که شروع شد، مردم هم به آنها ملحق شدند. بعد هم به خانه مراجع رفتند. اما نوزده دی، جمعیت طور دیگری بود. رییس ساواک ترسیده بود، دستور داد مردم را به گلوله ببندند.

قاسم، شجاع تر از آن بود که با این قیل و قال ها از میدان به در رود. او دیگر آبدیده شده بود. او یک انقلابی بود. بارها در شدیدترین درگیری ها حضور داشت. یک بار وقتی ساواک و کماندوهای مذدور، به تجمع متعرضین در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) حمله کردند؛ قاسم با دیدن مظلومیت زائرین، خونش به جوش آمد. افسری را دید که گوشه ای ایستاده. دوید و با یک حرکت سریع، او را به زمین انداخت. مامورین دنبالش دویدند؛ اما او لا به لای جمعیت رفت و ناپدید شد. کمی  بعد دوباره به مقابل حرم رفت. فرجی را دید که بی سیم به دست، نیروهایش را فرماندهی می کند. مردم قم او را به خوبی می شناختند. فرجی از خون آشام ترین روسای ساواک بود که در شکنجه و قتل بسیاری از مبارزان دست داشت. قاسم خیلی عادی خود را به او رساند و ناگهان در یک فرصت مناسب با لگد به زیر شکم او زد.

فریاد فرجی به آسمان رفت. مردمی که زیر باتوم مامورین به شدت کتک می خوردند با دیدن این صحنه، با صدای بلند،  الله اکبر گفتند و جوان را تشویق کردند. مامورین خشمگین شدند و دنبالش دویدند. یکی از آنها، باتوم را محکم بر سرش کوبید. قاسم بی هوش روی زمین افتاد. مردم به دادش رسیدند و از چنگال ساواک نجاتش دادند. به هوش که آمد، می خندید دیگر به این چیز ها عادت کرده بود. چندبار در بابل و قم از دست مامورین کتک خورده بود و هر بار نیز مردم نجاتش داده  بودند. یک بار، موقع فرار، بالای دیوار رفته بود که تیری به پایش اصابت کرد. یک بار هم در خیابان چهارمردان قم، مامورین دنده های سینه اش را خورد کردند، ولی نتوانستند دستگیرش کنند. قاسم از این موضوع تا آخر عمر رنج می برد. می دانست که این درد، یک روز، کار دستش می دهد. برای سلامتی اش تلاش می کرد تا بهتر بتواند به انقلاب خدمت کند. بدنش را ورزیده کرده بود. رفته بود چند کشور خارجی و انواع آموزش های چریکی را گذرانده بود. افغانستان، پاکستان، عربستان، سوریه، اردن. مدتی را در نجف پیش امام بود. تمام عشقش شده بود خمینی.  اورا که شناخت، شوقش برای مبارزه بیشتر شد. همان ابتدای ورود به قم، خود را به طلبه های عرب نزدیک کرد. مثل آن ها عربی حرف می زد. مثل آنها غذا می خورد و لباس می پوشید.

در اولین فرصت به واسطه همان ها از کشور خارج شد و خود را از راه اردن به  عراق رساند. آن موقع، رابطه ی ایران و عراق دچار تنش شده بود. در نجف که بود در منزل امام، ساکن شد. او برای انقلاب به هر کاری دست می زد.  در جنبش ها و آشوب های بسیاری از شهرها، نقش کلیدی داشت. در زمان تحصن دانشگاه تهران که آیت الله بهشتی و برخی بزرگان دیگر در آن شرکت داشتند، قاسم مسئولیت حفاظت از دانشگاه را بر عهده داشت . او از آن طلبه هایی بود که به خاطر انقلاب، نعلینش را به کتانی تبدیل کرده بود. رفقایش بعدها این خبر ها را می شنیدند. با این حال، هربار که صحبت از کارهایش می شد، با ایماء و اشاره از کنار آن می گذشت. دوست داشت گمنام بماند. بعضی دوستانش بارها اقرار می کردند که نمی توانند همپای او باشند. گاهی خسته می شدند. خیلی از انقلابی ها هم بودند که او را نمی شناختند. حتی به او بدبین بودند. او این چیزها را می دانست؛ اما به روی خودش نمی آورد.

به حوزه که رفت، بیشتر اعضای خانواده او را طرد کردند. آن موقع، حوزوی شدن برای خانواده ها عار بود. او با مادرش صمیمی تر بود. مشکلات مالی اش شدید بود؛ اما کتاب هایش را می فروخت و به فقرا کمک می کرد. به  خاطر فعالیت هایش از طرف ساواک تحت تعقیب قرار داشت. خشکه مقدس ها هم به خاطر مقابله فکری قاسم با آن ها، او را کمونیست می دانستند؛ حتی برای کشتنش تا مشهد رفته بودند که قاسم مجبور شد به افغانستان فرار کند. یکی از همین مشکلات کافی بود تا هر کسی را از ادامه مبارزه منصرف کند. قاسم در یکی از روستاهای نزدیک افغانستان، شهید اندرزگو را ملاقات کرد. این دیدار و آشنایی با شخصیت ایشان خیلی رویش تاثیر گذاشت. او از راه بیابان خودش را به افغانستان رساند، با هزار زحمت و مکافات. مدتی هم در پاکستان بود. موقع بازگشت، گذرنامه نداشت. سوار قطار که شد، روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن قرآن. مامور بازرسی که آمد، قیافه او را ور انداز کرد. قاسم اعتنایی نکرد. بغل دستی اش گفت: « اومعلم قرآن است.» پاکستانی ها به معلمان قرآن خیلی احترام می گذاشتند. مامور، تعظیمی کرد و رفت. قاسم هرگاه که این خاطرات را مرور می کرد، صورتش گل می انداخت و لبخندی روی لب هایش می نشست. پیش از قم مدتی در مشهد طلبه بود. آن جا هم جلساتی را راه انداخت. قبل از آن در بهشهر از شاگردان ممتاز حاج آقا ایازی (سرپرست حوزه علمیه در رستم کلای بهشهر، متوفای 1381 ه . ش) بود.

اوایل طلبگی، تا توانست بنیه ی معنوی اش را قوی کرد. دوستان همرازش می دیدند که او چطور به تحصیل و عبادت اهمیت می دهد. آن جا  به درجاتی رسیده بود که شاید خیلی از بزرگان اهل سلوک به این زودی به آن نرسیده بودند. چشم باطنش باز شده بود. این هارا به کسی نمی گفت؛ اما یک بار از دهانش پرید که داخل ماشین حتی موتور و میل لنگ آن را به راحتی می بیند. یک بار احساس کرد سماوری کنارش افتاده. از جایش پرید. ترسیده بود. دوستانش به او دلداری دادند. با خانه تماس گرفت. سماوری روی پای مادرش افتاده بود. خانواده اش وقتی می دیدند که او با این که در منزل نیست، خیلی از مسائل خانواده را می داند تعجب می کردند. حال خوشی داشت. نماز هایش دیدنی بود. تا آخر عمر، سر نماز گردنش را کج می کرد. این طوری راحت تر با خدا حرف می زد. گاه در قنوت و گاه در سجده اشک هایش به پهنای صورت روان بود. با نان و ماست می ساخت و اسیر شکم نبود.

تقیّد شدید او به احکام شرع و رعایت نکات مستحبی و پرهیز از مکروهات، بسیاری از دوستان انقلابی را شگفت زده می کرد. آن موقع معروف بود که افراد موجّه، یا بسیار مقدس اند که معمولا این افراد به مبارزه اعتقاد زیادی نداشتند و یا اهل مبارزه اند که اغلب آنان خیلی پای بند به مسائل شرع نبودند.

این تقسیم بندی، چندان درست نبود. دوستانش به شوخی می گفتند که او، هم مقدس است هم مبارز. این موضوع برای خیلی ها جا نیفتاده بود.

وقتی احساس کرد خشکه مقدس های شهر، تبدیل به یک جریان انحرافی شده اند؛ با آن ها مقابله کرد. طاقت نداشت ببیند عده ای با ظاهر مذهبی، منکر ولایت تکوینی ائمه باشند. آن ها هم طاقت نیاوردند و شایعه کردند که قاسم، کمونیست شده. به او می گفتند چشم آبی کافر! قاسم به این حرف ها بی اعتنا بود. او تمام آرمان هایش را در تفکر امام می دید. برای همین خودش را وقف انقلاب کرد. برای جوان ها جلسه راه انداخته بود. از خارج، اسلحه و کتاب های حضرت امام را آورده بود. برای عده ای آموزش مواد منفجره گذاشت. دستگاه فتوکپی در منزل داشت و بیانیه های امام را تکثیر می کرد. آن موقع کتاب حکومت اسلامی امام را- که ساواک برای یک جلد آن هم دردسر ایجاد می کرد- بسته بسته می آورد و توزیع می کرد. جسارت فوق العاده  او باعث می شد تا دوستانش ارادت بیشتری به او پیدا کنند. وقتی شنید حاج آقا یزدانی( از پیش کسوتان مبارزه بر ضد طاغوت و از روحانیون خستگی ناپذیر شهرستان بابل) 100 جلد کتاب حکومت اسلامی درخواست کرده، بدون معطلی تهیه کرد و برایشان فرستاد. این کار از دست کس دیگری ساخته نبود. ساواک دیگر او را شناسایی کرده بود. خیلی از مواقع، جای ثابتی نداشت.

برای خودش هیچ گاه غصه نمی خورد؛ اما وقتی می دید برخی روحانیون با انقلاب همراهی نمی کنند، برای مظلومیت امام اشک می ریخت. بعد از راهپیمایی روز عاشورا در تهران که کمر شاه را شکست، امام پیام داده بود که «با شعار مرگ بر شاه، شاه دیوانه را دیوانه تر کنید.» قرار شد در بابل نیز راهپیمایی بزرگی راه بیندازند. به قاسم گفتند: « بعضی از بزرگای شهر با مرگ بر شاه مخالفن. می گن نباید آرامشو بر هم زد.» قاسم دلش شکست. اشک در چشمانش حلقه بست. نمی توانست تحمل کند کسی روی حرف امام حرف بزند. گفت:«حالا که این طوره ما کار خودمونو می کنیم.» رفت و بلندگو آورد. می گفت: «اگه کشته بشم هم باید دستور امامو عملی کنم.»

در مبارزه با کسی رودربایستی نداشت. این کارهایش خیلی ها را با او دشمن کرده بود؛ اما او اگر به تصمیمی می رسید فارغ از همه تعلقات دست و پا گیر، انجامش می داد.

قرار شد برای چهلم شهدای نوزده دی، مجلسی در مسجد قهاریه برگزار شود، آن هم بی سر و صدا. فقط نیروهای انقلابی از این جریان خبر داشتند. نیم ساعت قبل از شروع مجلس، ساواک آمد و همه را بیرون کرد. قاسم کمی دیر به مجلس رسید. از حال و هوای مسجد موضوع را فهمید. به روی خودش نیاورد. بی توجه به اطرافش قرآن را برداشت و چهار زانو نشست. فریاد زد: «فاتحة مع الصلوات!» بعد شروع کرد به خواندن قرآن. مامورین دست و پایش راگرفتند و پرتش کردند وسط خیابان.

قاسم فقط می خندید. خوشحال بود از این که توانسته به تکلیفش عمل کند.

جدیتش در مبارزه، هیچ گاه لطافت های روحی او را تحت الشعاع قرار نداد. خون گرم و مجلس آرا بود. صدایش را برای کسی بلند نمی کرد. خاکی بود با همه می گفت و می خندی.د کسی فکر نمی کرد که او هم ممکن است در زندگی مشکلی داشته باشد. شوخی هایش را همه دوست داشتند. دوست و دشمن، سعه ی صدر او را تحسین می کردند.

به مادر سپرده بود دختر ها و پسرهای دانشجو را موقع فرار از دست مامورین، به خانه اش پناه دهد. می دانست خیلی از آنها فریب خورده اند. با شاه می جنگیدند؛ اما از روی ایده های غلط  جماعت توده ای. می نشست با تک تک شان صحبت می کرد. چنان گرم می گرفت که آن ها احساس می کردند او هم یکی از خودشان است. با همان حرف های صمیمی، خیلی از جوان های توده ای را منقلب می کرد. با آن ها جلسات هفتگی راه می  انداخت. بعضی از دختر های بزک کرده ی دانشجو به مادرش می گفتند: «تا الان این مدل آخوند ندیده بودیم. فکر می کردیم وقتی ناخن های لاک زده و چهره های آرایش کرده ی ما رو ببینه و از عقایدمون مطلع بشه، ما رو تکفیر میکنه؛ اما او حتی اخم هم نکرد.» بعضی هایشان هم از مادر قاسم می خواستند که دل پسرش را به سمت آنها جذب کند! خیلی از همان ها الان محجبه هستند. شاید هم گاهی برای قاسم فاتحه می خوانند.

یک شب از مسجد که می آمد، حاج آقا معتمدی، از مسجدی های قدیمی، او را کنار کشید و خوش و بشی کرد. بعد هم رفت سر اصل مطلب. گفت: « تو دیگه وقت آستین بالا زدنت شده...»

قاسم خجالت کشید. لپ هایش گل انداخت. پایین را نگاه کرد. احساس می کرد صورتش داغ شده. حاج آقا گفت: « اگه مایل هستی بیا داماد من بشو.» قاسم خجالت را کنار گذاشت. گفت: «آقای معتمدی! مگه دخترتون ایرادی داره؟!... من که تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم. نه خودم پولی دارم و نه خانواده ام با من جور هستند.» حاجی تبسمی کرد و گفت: « پسر خیالت راحت باشه، ما از تو چیزی نمی خوایم.» او به همین راحتی زن برد. هربار که با هیجان، این جریان را تعریف می کرد، پشت سرش هم می خواند: « من کان مع الله کان الله معه ». روز عروسی به اصرار شیخ جواد محامدی برای همیشه، عمامه را به سرش گذاشت. لباس هیچ وقت نتوانست محدودش کند. قاسم با همان کفش های کتانی تا آخر، سرباز انقلاب ماند.

یک اتاق در قم اجاره کرد. اتاقی که فقط به اندازه ی خوردن و خوابیدن دو نفر جا داشت. با این حال می رفت پیش رفقایش عذر خواهی می کرد. دلش پیش آنها بود. می گفت: « شما غذای ناجور حجره را می خورید و من از غذاهای خوب منزل استفاده می کنم.» هر وقت برایش مقدور بود از خانه برای دوستانش غذا می برد. همین کارهایش، باعث می شد در دل همه جا باز کند. می رفت به علمای تبعیدی سرکشی می کرد. خودش پیش از این بارها طعم غربت را چشیده بود، آیت الله مشکینی را مثل یک پدر می دانست. او را دوست داشت و رابطه ای قلبی بینشان برقرار بود. در کلاس های درس آیت الله مشکینی که استاد فقه و تفسیر و اخلاق بود، سر تا پا گوش می شد.

شخصیت مستقل و محکمی داشت و همین ویژگی باعث می شد عده ای دوستش داشته باشند و عده ای هم از او متنفر باشند؛ اما او به همان اندازه که دشمن داشت، دوست هم داشت. اگر بعضی از بچه های محل از پشت سر برایش گوجه می انداختند، خیلی ها هم نازش را می خریدند.

ازدواج که کرد عوض نشد. عبادتش ترک نشد. نوافل را تا آخر عمر می خواند. باز هم در نماز گردنش کج  می شد. مبارزه اش را  هم ادامه داد. همسرش را خیلی  دوست داشت. همه جا از او تعریف می کرد. هر جا می رفت اول دلش برای او تنگ می شد، اما راهی را انتخاب کرده بود که باید تا وجب آخرش را گز می کرد. همسرش این را می دانست. با شهریه نا چیز طلبگی می ساخت. او قاسم را تا آخر همراهی کرد. یاسر و سمیه را بغل می زد و تنهایی شان را با لالایی هایش پر می کرد. قاسم می گفت: « با این همسری که من دارم خیالم از بابت همه چیز راحت است.» زن می دانست شریک زندگی مردی شده است که با مرگ، یک خانه فاصله دارد. او تمام عشقش را برای قربانی آورده بود. او «بله» اش را به تمام رنج های زندگی با یک طلبه انقلابی گفته بود.

(ادامه دارد)

  • سیدحمید مشتاقی نیا