اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

متفرقه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ق.ظ

باید دوید

سید حمید مشتاقی نیا

*

خوش به حال پاهایم

که لااقل دویدند

و شانه هایم

که بی کار نبودند

اما، بقیه حسودی شان می شد!

حیف شد!

کاش

قلبم نیز

پای دویدن داشت

یا لااقل می شد

روی سینه خزید

و به استقبال رفت!

کاش می شد

کنارشان دراز کشید

همیشه این موقع ها

وقت خیلی کم  است

مثل نمازها {ی ما}

که عجله ای است

این وقت ها هم باید دوید

تا عقب نماند

از قافله ای که فقط

استخوان هایش

بازگشته است.

 

 

 

 

کیسه های استخوان

سید حمید مشتاقی نیا

*

هنوز

جای زخم های کتفم

از سنگینی آن تابوت ها

درد می کند

... آن ها

سوز مرا که دیدند

تا امروز صبر کردند؛

امروز که کیسه ای خالی

برای استخوان هایشان کافی است.

 

 

ماندن

سید حمید مشتاقی نیا

*

قدیم ها

اسطوره ها را مومیایی می کردند

... زمانه دیگر عوض شده

امروز، ماندن

مخصوص شیمیایی هاست.

 

 

 

 

با خاطرات تو...

سید حمید مشتاقی نیا

*

دیشب، پاهایم زخمی شدند؛ از بس که در پی خاطراتت دویدم. در کوچه پس کوچه های تنهایی، نام تو را می جستم، شاید برای غربت تو...  یا خودم؛ نمی دانم!

دیشب بال بال زدم؛ نه آن گونه که تو بال زدی و تمام راه را یک نفس پرواز کردی، نه! من مثل ماهی از آب بیرون افتاده، در ساحل یاد تو ملتهب می شدم.

این یاد تو بود که مرا زنده کرد. دیشب دوباره متولد شدم. آن قدر با ذهن نسیان زده کلنجار رفتم تا آن که خاطراتت، از عمق تارهای غربت، قطره قطره در وجودم جاری شد.

آتش نام تو بود شاید که یخ های ذهنم را ذوب کرد، نمی دانم!

راستی مرا که یادت هست؟ منم. من که سال ها پیش از همسایگی خاطراتت، کوچ کردم و تنهایت گذاشتم. حالا دیگر شهری شده ام. حق داری  مرا نشناسی. حق داری! نشان به نشان که هر دو چه شب ها، در زیر چتر منورها تا صبح، جشن می گرفتیم؛ جشن تولد، تولد صد باره ی خودمان.

ما هر شب متولد می شدیم؛ از سجاده ی خاک بپرس. او گواه است که من هم در جوار تو بودم؛ جسمت را می دیدم و ذکرت را می شنیدم؛ بی آن که از بلندای روحت چیزی بدانم.

دشمن هم شاید به پاس همین میلاد مکررمان بود که هر شب را چراغانی می کرد.

آخر شناختی مرا یا نه؟ منم اخوی!

یادت هست من و تو چه شب ها که در سرمای سوزناک کردستان و گرمای دشت تفدیده ی خوزستان، مشق عشق را بازنویسی می کردیم؟!

حالا من کوچ کرده ام و شهری شده ام، تو چرا غریبی می کنی برادرم؟

من فاصله گرفتم... از اصالتم و از هر آن چه که پیوند من بود با عالم عشق.

برادرم! دیشب هیزم وجودم را آتش زد شراره ی خاطراتت.

حالا که باز در وجودم رخنه کرده ای، بیا و نااهلی ام را نادیده انگار. بیا و باز طعم عاشقی را بر زبانم بنشان. بیا و برادری کن...

برادرم! لااقل هر شب جمعه برایم فاتحه ای بخوان؛ شاید که روح مرده ام، طراوت ازلی خویش را باز یابد. برادرم! بیا و مردانگی کن، مراهم دریاب... .

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست                   هر که در این حلقه نیست خارج از این ماجراست

1384

 

 

 

 

عشق و عطش

سید حمید مشتاقی نیا

*

شطی

می جوشد اینجا

از عطش،

پشت خیمه های صبر

لبخند تلخ کویر

و بر سینه سنگ

نگاه ملتمس آب

می خشکد.

قربانی قدوم سرو

نیزه های سر شکسته ای است

که آرمیده

بر سینه عشق

حلقوم بریده را

سایه بانی می کنند

در غروب دلنتگی دشت

پاهای ترک خورده دخترک

مرثیه سرخ غربت

می سرایند

کویر پیر

باران عشق را

تجربه می کند

بخت سیاه آب

جوانه هایی است

که زیر سایه آفتاب

شکفته می شوند

بی نیاز از شط

و بر لب های ترکیده دشت

خطی سرخ می کشند

در مقابل لشکر دشنه

سرو

دوباره سبز می شود

یکه و تنها

تشنه

از آتش

از عشق

از عطش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امید وصل

سید حمید مشتاقی نیا

*

کاش هم آغوش خاک بودیم.

کاش زیر خاکریزها جا می ماندیم!

یاد آرامش های توفانی به خیر! یاد عاشقی به خیر!

کاش تا ابد در بستر خروشان اروند می آرمیدیم و این چنین تو را مدفون برگ های فراموشی نمی ساختیم!

پاییز غم انگیزی است، فصل جدایی انسان از اصالت خویش.

راستی! هنوز چشمانم محو نگاه های توست؛ نگاهی که هنوز نگار دلم است.

شهید، ای شمع فروزان تاریخ! ای آشنای دیرینه ی دل ها!

دل مان دوباره هوای عاشقی دارد. خسته از هیاهوی روزگاریم و نام بارانی تو را به زمزمه نشسته ایم.

تقصیر ماست شاید که عطش شیرین عاشقی را از کام خویش زدودیم و به سراب حیرانی قدم نهادیم.

تقصیر ماست شاید که راه آسمانی شهادت را خاکی دانستیم و با پای خویش در باتلاق بی هویتی گرفتار شدیم.

کاش این چنین که با یاد شما دلخوشیم و نجوای دل را با نام تان می سراییم، شما نیز دل های خفته ی ما را تکانی دهید!

خاک های تفدیده شلمچه، تنها اکسیری است که جان های مرده را از نو احیا می کند. مسیح روح مان، رمل های سوزان فکه است.

پندار تلخ جدایی از مسیر شهادت، جهنمی است که هر روز ما را در  خود فرو می بلعد.

مباد روزی که امید وصل از ذهن مان رخت بربندد!

مباد روزی که طعم فراق شهیدان به کام مان شیرین شود! که تا ابد زندانی سلول های زمین خواهیم ماند.

ما را با شهیدان الفتی باید، تا راه رفته را دوباره بازگردیم و تقدس خاک آسمانی جبهه را به سراب گمراهی نفروشیم.

 

 

رد پایت هنوز باقی است

سید حمید مشتاقی نیا

*

جانت را باختی

و خورشید

برای آبرویت

سفید پوشید

و خوابید

در جعبه ای چوبی

***

جای روحت خالی

با جسمت

تا محرّم رفتیم

راستی،

ماندنت عجیب بود

می دانم.

***

دیگر هیچ وامی نداری

حتی با شفق

حسابت را تسویه کردی

حالا سپیده

در جوار تو

زرد می زند

***

تقصیر شب نیست

تو زیاد شفافی

تاریکی از تو عبور می کند

و باز سپیده می ماند

و اشک هایش

***

این بار قسم خوردم

به نخل مویه هایی که زیر تابوتت

جوانه می زد

دریغ را به تیغ بسپارم

رد پایت هنوز باقی است.

 

 

آه و نگاه

سید حمید مشتاقی نیا

*

برگ های دفتر عشق را مرور می کنم. به یاد آن سال ها، دوباره مشق شبم نجوای عاشقی است. مرغ دلم در هوای خاطراتت پر و بال گشوده است.

شب را پشت خاکریز خاطراتت به صبح می رسانم؛ به یاد شب هایی که پشت کیسه شن های سنگر، همپای کمیل، در آسمان بارانی مفاتیح، کهکشان راه سعادت را می جستیم.

شب با همه تاریکی اش در مقابل منوّرهای کمیل و ندبه و توسل، زانوی مذلّت به خاک می زد و ما از همان باریکه راه، ملکوت را نظاره کردیم. فرق من و تو همین بود. من به تماشای راه نور، دلخوش بودم و تو اما سودای پیمودن آن را در سر می پروراندی.

تو راهت را یافتی. عزم سفر کردی و پای اراده ات را در مسیر حق نهادی. تو به عشقت رسیدی و من به تماشای آن دلخوش ماندم.

این دلخوشی اکنون جانم را به لب رسانده. آیا فرصتی می شود باز تا راه نا رفته را زیر گام های حسرت زده ام بپیمایم؟

قاب عکس تو امشب، ماه را مهمان خانه ام ساخته است.

تو در نگاه من، آه را می بینی آیا؟

یاد آن شب ها بخیر؛

شب هایی که از ما تا ماه قدر یک آه فاصله بود.

تو حسرت وصال را از عمق جانت نجوا کردی و خاک را به افلاک پیوند زدی.

من اما غافل از همه جا، آه را به غنیمت آوردم؛ در این سال های بی دردی، آه ، سوغاتی است که طعم فراق را در کام دل می نشاند.

چشمانت امشب برق عجیبی دارد. دیدگان من نیز زیر باران اشک، غسل شهادت می کند.

دلم اسیر چشمان همیشه بیدار توست.

تو را به خدا، نگاهت را از من دریغ مدار.

بر صحیفه ی سیاه دلم، نگاه روشن تو، نگار ماندگار است.

واژه عشق را به یاد تو بر افق نگاهم حک می کنم.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ادب

اشک آتش

فرهنگ شهادت

مشتاقی نیا

مطالعه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">