اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ شهادت» ثبت شده است

رسم شیدایی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۵۵ ق.ظ

See the source image

 

شهید سید مجتبی هاشمی، خودش را مبلّغ نماز می دانست. قبل از انقلاب وقتی اذان می شد، در هر مکانی که بود، بی توجه به نگاه پرسش گر مردم می ایستاد و با صدای بلند اذان می گفت.

با تأکیدهای سید، رزمندگان جبهه فدائیان اسلام در ذوالفقاریه آبادان، حتماً نمازها را در اول وقت و به جماعت می خواندند.

رسم دیگری که سید مجتبی در میان نیروهای خود به یادگار گذاشت این بود که قبل از هر عملیات و حمله ای، همه با هم بایستند و نماز بخوانند. همین روش تربیتی او بود که باعث شد حتی بعد از شهادتش و حتی در سال های بعد از اتمام جنگ، رزمنده های کوی ذوالفقاریه قبل از دست زدن به هر کار مهم و سرنوشت سازی در زندگی شخصی خود، به نماز می ایستادند.

به روایت همرزمان شهید هاشمی، پایگاه مجازی خاطرات سید مجتبی هاشمی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دوربین ها ودوربینی ها!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ب.ظ

 

یک نکته را آقا درباره سردار شهید سلیمانی گفت که البته ویژگی مشترک همه شهداست. "سلیمانی در جلسات جوری می نشست که مقابل دید نبود و جلب توجه نمی کرد."

آنهایی که همه اش منم منم می گویند، عشق دیده شدن ها، دوربینی ها، خوش تیپ های همیشه در صحنه، بیلان سازها، گزارشی ها و نمایشی ها و ... حواسشان را جمع کنند که گفته اند: از آخر مجلس شهدا را چیدند!

می خواهید راه شهدا را ادامه دهید، خودتان را فراموش کنید و جز خدا و خلق خدا را نبینید. شهدا دوربینی نبودند؛ اما دور بین بودند و افق نگاهشان به صراط مستقیم حق تا منزلگاه آخرت بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

موشک و شک!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

شک کرده بودند علی قاری، چگونه اینقدر دقیق آر پی جی می زند و گلوله آن اغلب به هدف اصابت می کند؟ او کجا آموزش دیده و چطور این قدر به کارش مسلط است؟ اصلا به قیافه این جوان محجوب و کم حرف و آرام نمی آید که اینطور در کارش مهارت داشته باشد. زیرنظرش گرفتند. دیدند این شهید بزرگوار در گوشه ای خلوت، موشک آرپی جی را بغل می گیرد، آرام و با حوصله رویش می نویسد: و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی. زیر لب نجوایی می کند و ... یاعلی.

معروف است بعد از ورود تانک های تی 72 شوروی به جنگ و مانور تبلیغاتی وسیع صدام، خبرنگارهای خارجی آمده بودند خط مقدم و برایشان سوال بود شما رزمنده های ایرانی با این دست های خالی و اسلحه های قدیمی چطور می توانید تانک قدرتمند تی 72 را هدف بگیرید و منهدم کنید؟ رزمنده ای لبخندی زد و پاسخ داد: با خرج یا ابالفضل! خبرنگارها مانده بودند که این دیگر چه تکنولوژی جنگی و سلاح ابتکاری و ناشناخته ای است که سررشته ای از آن ندارند و اینطور با قدرت عمل می کند!

سپهبد علی صیاد شیرازی در کتاب ناگفته های جنگ بعد از بیان خاطرات معنوی خود از عنایت اهل بیت در عملیات های بزرگ فتح المبین و بیت المقدس به تحلیل چرایی عدم فتح بصره در عملیات های برون مرزی می پردازد. او فارغ از مباحث فنی پیرامون میزان سهم و تقصیر یگان های عملیاتی، با اشاره به پیام مهم امام درباره فتح خرمشهر که تأکید داشت: وما النصر الا من عندالله؛ -و در افواه عموم به عبارت "خرمشهر را خدا آزاد کرد" مشهور شد- منم منم گفتن ها را عامل اصلی بی نتیجه ماندن طراحی فتح بصره قلمداد نمود.

محمود کاوه رفته بود برای شناسایی. مسئول اطلاعات او را برد بالای صخره ها و نقشه عملیات را توضیح داد و مطمئن بود که کارش درست است و طراحی اش به نتیجه ختم خواهد شد و شروع کرد از خودش تعریف کردن. کاوه لبخند زد و گفت: یک چیز را از قلم انداختی و در محاسباتت نیاوردی؛ توکل بر خدا!

ابراهیم هادی دید کار عملیات گره خورده است. نیروها روحیه شان را باخته اند. بلند شد ایستاد و با صدای بلند اذان گفت. تیری آمد و گردنش را زخمی کرد. همه مانده بودند او چرا دست به این کار بی فایده زده است؟ میدان جنگ در چند متری دشمن و وسط درگیری تن به تن، چه جای اذان گفتن بود؟ چند لحظه ای نگذشت فرمانده و نیروهای گردان دشمن دست ها را بالای سر برده و تسلیم شدند. گفتند دیگر با شما جنگی نداریم. بعدها همین اسرا جزو بهترین نیروهای سپاه بدر شدند. إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ...

معروف است شهید عاملی که جوانی اهل دل و عارف مسلک بود در پاسخ فرمانده که از او پرسید به نظرت در این عملیات پیروز می شویم یا نه؛ گفت: اگر اهل اسراف و گناه باشیم کارمان به نتیجه نمی رسد.

مقام معظم رهبری یکی از ویژگی های قاسم سلیمانی را این می دانست که دلش نمی خواست مقابل چشم باشد و دیده شود حتی در جلسات با بزرگان و مسئولان.

در تفسیر واژه "برکت" اینگونه گفته اند که سگ، چند برابر گوشفند زاد ولد دارد؛ اما همیشه گله گوسفندها بزرگتر از شمار سگ هاست.

سید مرتضی آوینی بهترین نویسنده معاصر نیست؛ اما متن هایش روح دارد و دل انسان را تکان می دهد. معروف است نیمه های شب بر می خاست وضویی می ساخت، دو رکعتی به جا می آورد و بعد می نشست پای میز مونتاژ و متن فیلم نامه هایش را می نوشت. کسی در مستندهای روایت فتح، هیچ گاه نامی از سید مرتضی ندید.

اگر قاسم سلیمانی در حیات و ممات خود تأثیرگذار بود و خون پاکش انقلابی در دل ها به پا کرد و مبدأ گام دوم انقلاب گردید، به برکت اخلاص و پرهیز از منیّت و خودمحوری بود.

گاهی به خودمان شک کنیم بد نیست. ما لشکر توحیدیم و بی خدا هیچ هستیم. در ذیل ولایت الله، یخرجهم من الظلمات الی النور رقم می خورد. آن وقت است که دستمان دست خداست و سرباز حاکمیت الله می شویم. درست مثل قطره پیوسته به دریا، بزرگ و موثر خواهیم بود. شک کنیم شاید غفلت ما گاه شیرینی پیروزی هایمان را به تلخی بدل می سازد؛ الله اعلم.

والعاقبة للمتقین.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قم و قیام؛ سبحان الله!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۹ ب.ظ

 

شب است و سرما و خستگی و گاه بی نظمی. اما جمعیت انگار از دل زمین می جوشد و فوران می کند.

زلزله که می آید مردم بیرون می ریزند برای آن که در امان بمانند. این بار مردم ساعت هاست که از خانه بیرون زده و آواره بیابان های اطراف جمکران شده اند، از سوز سخت سرما در امان نیستند، راحتی و آسایش را رها ساخته و سر پا ایستاده اند در استقبال از پیکر سوخته قهرمانی که بک عمر به پایشان ایستاد و اسوه عزت و غیرتشان بود.

قم امروز رنگ قیام داشت. فریادها نغمه انتقام بود. یک عده دعای فرج می خواندند، عده ای نوحه و سینه زنی، جماعتی گسترده شعار می دادند و رجز می خواندند. شهید، زنده است و زندگی می بخشد. این روزها انگار دهه فجر پنجاه و هفت شده است. همه آهسته یا بلند، از انقلابی حرف می زنند که به زودی به ثمر نشسته و کاخ استبداد را سرنگون خواهد ساخت. خون قاسم چه کرد با صاحبان این دل ها که ضمیر وجدانشان مشترک است هر چند ظاهر و قیافه هایشان گاه از زمین تا آسمان، متفاوت.

و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا... پس خدا را تسبیح گویید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

داریم کربلایی می شویم!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ

 

سه راهی ورودی شهر توزلا، قبرستانی است مملو از شهدای نبرد با صربها. ورودی قبرستان، مدتی پس از جنگ، تابلویی نصب شد که روی آن نوشته بود:

زندگی نمی کنیم برای آن که زنده بمانیم؛

زندگی نمی کنیم برای آن که بمیرم؛

ما، می میریم برای آن که دیگران زنده بمانند!

مردم توزلا می گفتند بعد از ورود رزمندگان ایرانی به بوسنی فرهنگ و باورهای ما هم دگرگون شد و حیات و ممات، معنای دیگری برای مان پیدا کرد. حالا به جای آن که با ترس بمیریم، می ایستیم و می میریم تا با استقامت ما دیگران زنده بمانند.

خدا رحمت کند مرحوم حاج عبدالله ضابط، علمدار روایتگری سیره شهدا را؛ جمله معروفی داشت با همان لهجه مشهدی که مدتی کلیپ ثابت مراسم شب های خاطره و اتوبوس های راهیان نور بود. می گفت: شهید مثل یک شیشه عطر است. وقتی در شیشه را باز کنید همه فضا را عطرآگین می کند.

این روزها به برکت شهادت حاج قاسم سلیمانی توسط دولتی خبیث و غاصب و جنایتکار، یک بار دیگر رایحه شهادت در فضای جامعه پیچیده و مفاهیم بلندی چون عشق و ایثار و رشادت و غیرت و جهاد و شهادت، ممتازتر از باورهای مادی و دنیایی، رخ می نمایاند. این روزها حال و هوای شیرین دهه شصت احیا شده است.

مسئولان حواسشان باشد قدر این فرصت را بدانند. نگذارند موریانه های فضای مجازی و وسوسه گران شیطان صفت، باز هم شکم بارگی و دغدغه خورد و خوراک را به معیار تفکر و تصمیم جامعه تبدیل کنند. الان اگر نتوانیم با تکیه بر آخرت باوری و شهادت طلبی مردم، غیرت های زخم خورده را به دست انتقام الهی سپرده و دشمن وحشی را سر جای خود بنشانیم رنگ ذلت را پذیرفته و اندیشه پایداری و مقاومت و مردانگی را مسخ نموده ایم. امروز اگر به بهای جان نجنگیم، نسل های بعد سرافکنده و بی هویت و بی جان و اسیر خواهند ماند.

میراث نهضت اباعبدالله و پیام تاریخی و سازنده آن که منشأ تحول فطری جامعه در ایجاد انقلاب اسلامی بود را از یاد نبریم:

بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است

  • سیدحمید مشتاقی نیا

"من"، مهم هستم!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۲ ق.ظ

 

یکی آمد به شهید علمدار گفت: حاجی! شما مداحی می کنی اصلا گریه م نمی گیره.

سید مجتبی آهی با حسرت کشید و جواب داد: به خاطر گناهان زیاد منه، دلم سیاهه، تو جوونی دعا کن بتونم دلمو صاف کنم و به خدا نزدیک بشم.

طرف از این جواب سید خوشش آمد. گفت: تا به حال به هر کی می گفتم خوندنت حال نمیده و اشکم در نمیاد، می گفت به خاطر گناهاته که دلت سیاه شده و سوز روضه روش اثر نمیذاره، برو خودتو بساز و ... اما این سید خدا اولین نفریه که خودشو مقصر میدونه و ...

ژاکلین ذکریای ثانی دختری ارمنی است که با سوز نوحه های علمدار، به اسلام ایمان آورد و ...

امام هم که حرف می زد، کلماتش کن فیکون می کرد. نواب صفوی هم این گونه بود و سید مرتضای آوینی هم. نیمه های شب بلند می شد وضو می گرفت، نمازی می خواند و بعد می نشست پای میز کارش و متن مستندهایش را می نوشت. برای همین است که هنوز هم وقتی روایت فتح را می بینی و صدای راوی را می شنوی، کلماتش انگار روح دارد و دل انسان را زیر و رو می کند.

من، مهم هستم؛ اما نه برای منیّت و خودمحوری. باید از خودمان بگذریم تا گفتار و رفتارمان جان بگیرد و تأثیرگذار باشد. راز بی نتیجه بودن بعضی فعالیت های فرهنگی ما همین یک نکته است. بالاخلاص یکون الخلاص! خود را که بگذاریم کنار و خودمان را بسازیم، می شویم مصداق من کان مع الله، کان الله معه. آن وقت فقط واسطه خدا هستیم و بس، سخنمان از دل بر می آید ولاجرم بر دلها خواهد نشست.

دیروز یازده دی، سالروز تولد و شهادت سید مجتبی علمدار بود؛ شادی روحش صلوات.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک پله بالاتر

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۹ ب.ظ

 

ساعت 11 شب بود. توی قرارگاه نشسته بودیم و حرف می زدیم، صحبت از اراده انسان بود.

کسی پرسید: "برای تقویت اراده چه باید کرد؟ مثلاً اگر کسی بخواهد شب ها کمتر بخوابد یا هر ساعتی که خواست بیدار شود، چه کار باید بکند؟"

شهید محمد بروجردی هم در جمع ما بود. او گفت: "هر کس آیه آخر سوره کهف را قبل از خواب بخواند، هر ساعتی که بخواهد از خواب بیدار می شود!"

حرفش برایمان جالب بود. تصمیم گرفتم این مطلب را همان شب امتحان کنم. آیه را چند بار خواندم و خوابیدم.

صبح بیدار شدم، اوایل اذان بود. شهید بروجردی را دیدم که زودتر از من بلند شده بود و به  نماز ایستاده بود.  نمازش را که تمام کرد، گفت: "مگر شما دیشب آیه آخر سوره کهف را نخواندی؟"

گفتم: چرا !

گفت: پس چرا خواب ماندی؟

- تصمیم داشتم اول اذان بیدار شوم، که شدم! چطور مگه؟

- آخه من فکر کردم می خواهید برای نماز شب بیدار شوید.

گفته ی ایشان کنایه از این داشت که چرا برای نماز شب بیدار نشده ام، در دلم غوغایی به پا شد. خیس عرق شدم و شرمنده این همه بزرگی و جوانمردی.

سردار غلامرضا جلالی، آرشیو خاطرات لشگر 17 علی ابن ابی طالب (ع(

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی خودت را مسئول بدانی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۳۴ ب.ظ

 

از این که پول هایش به سرقت رفته بود، ناراحت نبود. نه اینکه ناراحت نباشد! به هر حال باید دوباره به پدر و مادرش رو می انداخت و از آنها پولی می گرفت. اما آن چه که بیش از هر موضوعی آزارش می داد، این پرسش بود که چرا یک جوان، هر چند بی بضاعت، به خودش اجازه می دهد درِ کیف دیگران را باز کند و پولشان را بردارد؟ عاقبت این جوان چه خواهد شد؟

می خواست از قسمت عمومی حمام محل بیرون بیاید، چشمش به جوانی افتاد که دستش را داخل جیب های لباس او برده و دنبال چیزی می گشت. به آرامی پا پس گذاشت و از رختکن بیرون رفت. نخواست جوان خجالت بکشد. تا آخر هم اسمش را به کسی نگفت. ولی غصه می خورد که چرا یک بنده خدا کارش به این جا می کشد؟

دائم فکرش مشغول بود که چه باید بکند تا آن جوان را از این منجلاب بیرون کشیده و راه درست زندگی را به او بیاموزد؟

خاطره ای از طلبه شهید محمدزمان ولی پور

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهیدان زنده اند ...

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ق.ظ

هر بار که از بانه می آمد، دست خالی نبود. برای همه خانواده چیزی می آورد. می دانست به کفش ورزشی علاقمندم. هر بار که احساس می کرد به آن نیاز دارم برایم تهیه می کرد و با خودش می آورد.

به خانه که می رسید بی اعتنا به خستگی سفر و طول راه، می نشست پای صحبت همه. کاری روی زمین مانده بود دست می گرفت و انجام می داد. به اقتضای سنم که به بازی های اینترنتی علاقمند بودم با من می نشست تا پاسی از شب پای میز رایانه و بازی می کرد. این طوری محبتش در دل همه می نشست و حرف ها و رفتارهایش اثرگذارتر می شد.

این محبت ها اما ما را به هم وابسته تر می کرد و دل کندن از او را هم برای ما سخت و دشوار کرده بود.

به اهل بیت ارادت ویژه ای داشت. در این بین رابطه اش با امام زمان (عج) بسیار دلی و نزدیک بود. دعای فرج را زمزمه می کرد و در خلوت و سکوت خودش با مولای عصر، نجوایی داشت. می گفت: دلم می خواد برای نزدیکی ظهور آقا کاری کنم. دلم می خواد خدمتی به حضرت کرده باشم.

صبح های جمعه می نشست به همه اهل فامیل و دوست و آشنا پیامک هایی با مضامین ظهور و انتظار می فرستاد تا دل های غفلت زده را به یاد آقا بیندازد و به سهم خودش در زدودن غربت مولا نقشی داشته باشد. همین رابطه خاصش با امام زمان، شهادت او را هم امام زمانی کرد. معراج با عنایت و انس با مهدی موعود (عج) به معراج رسید.

این اواخر یکی از دوستانش به شهادت رسیده بود. معراج به همراه چند نفر از همکاران مسئولیت تحویل پیکر شهید به خانواده اش در قم را برعهده داشت. از قم که برگشت دیگر حال و هوایش عوض شده بود. احساس می کردی که می خواهد از همه چیز دل بکَند. نورانیّت خاصی در چهره اش موج می زد.

فراتر از برادری، دوستی عمیقی بین ما جریان داشت. تحمل دوری او برای من سخت بود چه برسد به خبر شهادتش.

آن روز صبح، من و عسل، خواهرزاده ام که کوچک بود در خانه تنها بودیم. عسل بی تاب بود و مدام گریه می کرد. به سختی آرامش کردم. خوابش که برد من هم احساس کردم خوابم می آید. دراز کشیدم. چشمانم را که بستم دیگر چیزی نفهمیدم. در خواب؛ اما انگار کسی داشت خبر شهادت معراج را به من می داد. نمی دانم چقدر گذشت که یکهو از جا پریدم. دلم شور می زد و اضظراب امانم را بریده بود. حتی یک لحظه نمی توانستم به فراق از معراج فکر کنم. به خودم دلداری می دادم، خواب که حجت نیست. حالا یک کابوسی بود که گذشت. معراج حالش خوب است و سر کارش ایستاده. دوری آدم ها باعث می شود از این خواب های نگران کننده ببینند. چیزی نیست. باید آبی بخورم، قدم بزنم، هوایم عوض شود...

دلداری دادن هایم به خودم، زیاد طولانی نشد. انگار قرار بود خوابم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم تعبیر شود. تلفن خانه زنگ خورد. با ترس و اضطراب رفتم به طرف گوشی. خدا خدا می کردم معراج باشد و شنیدن صدای گرمش مرا آرام کند و به این لحظات پر آشوب خاتمه بدهد. گوشی را برداشتم. معراج نبود؛ اما خبرش بود. لا حول و لا قوة الا بالله ...

بعد از شهادت معراج تا مدت ها حال خوشی نداشتم. برادر، دوست و پشتیبان خودم را از دست داده بودم. احساس می کردم پشتم خالی شده و یاوری ندارم. اما معراج کسی نبود که آن طرف دنیا هم ما را فراموش کند. وجودش را از نزدیک حس می کنم و شعاع محبتش همچنان گرمی بخش دلم است.

یک شب خوابش را دیدم. داشتیم با هم در شلمچه قدم می زدیم. گفت: چن تا از دوستام دارن میان همدان، حتماً به استقبالشون برو. چند روز بعد تعدای از شهدای گمنام را به همدان آوردند. یاد رؤیای آن شب و توصیه معراج افتادم. شهدا به فکر همدیگر هستند و می دانند تشییع پیکر دوستانشان حرکتی معنوی و سازنده برای جامعه است. با شور و حالی بیشتر از همیشه به استقبال شهدای گمنام رفتم.

بعد از شهادت معراج تا مدتی برای خودم کفش نخردیم. با این که به کفش ورزشی علاقه خاصی داشتم ولی اصلاً دلم نمی کشید به این موضوع فکر کنم. شبی خوابش را دیدم. گفتم: داداش! از وقتی که رفتی دیگه واسه خودم کفشی نخریدم. بهترین سوغاتی که معراج برایم می آورد کفش ورزشی بود. در خواب دستم را گرفت و به یک فروشگاه لوازم ورزشی برد و یک جفت کفش ورزشی برایم خرید.

چند روز بعد یکی از همکاران و دوستان معراج آمد سراغم را گرفت و یک جفت کفش ورزشی برایم آورد. کفش های معراج بود که بعد از شهادتش به من رسید.

با این که هر از گاه خوابش را می دیدم و وجودش را احساس می کردم و می دانستم روح مطهرش ناظر اعمال من است ولی دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. نزدیک امتحان کنکور بود. اصلاً حوصله نداشتم سراغ کتاب ها بروم. قبل از شهادت معراج خوب درس می خواندم و دلم می خواست برای کنکور آمادگی لازم را داشته باشم. ولی بعد از شهادتش انگیزه ام را از دست دادم. می دانستم دلش می خواست پیشرفت ما را ببیند؛ اما شانه های آدم مگر چقدر تحمل سنگینی بار فراق را دارد؟!

روز امتحان کنکور اتفاق عجیبی افتاد. در حالی که روحیه خودم را باخته بودم و احساس می کردم همه آنچه که از قبل خوانده ام از ذهنم پریده است ناگهان چشمم به فردی افتاد که روی صندلی نزدیک من نشسته بود و امتحان می داد. با خودم گفتم لابد خیالاتی شده ام. طرف با معراج مو نمی زد. یعنی می شود دو نفر آدم که نسبتی با هم ندارند این قدر شبیه هم باشند؟! برگه ها را گرفتم جلوی صورتم و به سوالات با دقت نگاه کردم. چند پرسش را که جواب می دادم سرم را می چرخاندم و قیافه آن جوان را نگاه می کردم، الله اکبر، عجب شباهتی!

بالاخره برگه ها را تحویل دادم. جلسه امتحان به پایان رسیده بود. هنوز محو تماشای چهره او بودم. دنبالش راه افتادم و دستش را گرفتم. اسمش را پرسیدم. گفت: معراج!!

مات و مبهوت به دنبالش رفتم؛ اما در شلوغی خیابان گمش کردم و از مقابل چشمانم ناپدید شد. من آن سال در دانشگاه و در رشته حقوق قبول شدم. دوباره توانستم خودم را پیدا کنم و سر پا بایستم. معراج هنوز هم در کنارم است حتی اگر با چشم سر نبینمش. ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...

راوی: احمد آیینی (برادر شهید معراج آیینی)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی درک درستی از شهادت نداری

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ب.ظ

e226_photo_2019-07-13_22-31-53.jpg

 

نگاهت را که به آسمان بدوزی بالاتر از سرخی شهادت رنگی نیست و افتخاری برتر از واژه شهید نخواهی یافت.

زمینی که شوی و همه چیز را در چارچوب نگاه اداری تفسیر کنی و میز را یک اصل بدانی، جور دیگری خواهی شد.

لفظ شهید را حذف کردند با این وهم که واژه سردار بالاتر از آن است! هر شهیدی سردار است اما هر سرداری سربدار و شهید نیست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

انسان فقط جسم نیست!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۱۰ ب.ظ

در کربلا، کم سخت گذشت؟! تحمل فاجعه ای به این عظمت، کار آسانی است؟ زین العابدین علیه السلام همه این صحنه های دردناکی که شنیدنش هم اشک ما را در می آورد در روز عاشورا دیده و خون گریسته بود.

اما

وقتی از ایشان سوال می شود در ماجرای کربلا، کدام اتفاق برای شما سخت تر بوده، مثل کسی که دست روی نقطه دردش گذاشه باشند، از ته دل آه می کشد و سه بار پشت سر هم می گوید: الشام الشام الشام!!

چرا؟

امام دلیل می آورد: در شام، دورشان حلقه زدند و شمشیر آخته را به نمایش گذاشتند، مقابلشان به هلهله و شادی پرداختند، از بالای بام بر سرشان آب و آتش ریختند، آنها را به محله یهودیان بردند و گفتند: اینها خانواده قاتلان پدران شما در خیبر بودند، سرهای شهدا را درمیان زنان و دختران شهدا به نمایش گذاشته و  گاه لگدمال می ساختند، در خرابه ای بی سقف نگاهشان داشتند و در شب از سرما و روز از گرما آزار دیدند و ...

از نگاه مادی، جان با ارزش ترین کالای حیات است و همین که انسان زنده بماند می ارزد که مدتی درد و مشقّت و تحقیر و شکنجه را تحمل کند. حفظ جان بر همه چیز اولویت دارد؛ اما از نگاه معنوی، انسان شخصیت و عزت خود را برتر از جان دانسته و اسارت در دست ناجوانمردان هتّاک را بدتر از مرگ می داند. آسمانی ها مرگ با عزت را بهتر از زندگی با ذلت می دانند و دنیازدگان و فرومایگان، خورد و خواب و راحتی چند روزه را به انسانیت و شخصیت و عزت خویش ترجیح می دهند.

باید دید انسان را در چه قالبی تعریف می کنیم، جسم خاکی و حیوانی و یا روح آسمانی و الهی؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

درد و لبخند!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۰۸ ب.ظ

دست مجروحش را فرو کرد توی گل! انگار نه انگار دارد از آن خون می چکد. بعد هم طوری لبخند زد که فکر کنی دارد خوش می گذراند و ملالی نداشته است جز دوری شما!

پاهایش انگار برای دویدن ساخته شده بود. می دوید تا گره ای از کار کسی باز کند. غم دیگران را غم خودش می دانست. پیش از آن که جهاد سازندگی شروع به کار کند، جهاد سازندگی را شروع کرده بود.

پول جمع کرد تا خانه بی بضاعت ها را سر و سامانی بدهد. به هر کس رو می زد در حد توانشان کمکش می کردند. دیگر همه می دانستند علی اکبر، دارد درد دیگران را مرهم می گذارد. یک بار برای خانواده ای بی بضاعت غذا برد. دید سقف اتاقشان چکه می کند و مادر مجبور است کودکانش را که در خواب بودند جا به جا کند تا خیس نشوند. دلش به درد آمد و غم بر چهره اش نشست. هیچ گاه از غم های خودش با کسی چیزی نگفت و اخمی بر چهره نیاورد؛ اما از غصه دیگران غصه می خورد و درد می کشید. خانه خواهرش همان طرف ها بود. رفت و گفت: تو دست هایت پر از النگو باشد و یکی در همسایگی تو زیر سقفی بخوابد که باران از آن روی بچه هایش می چکد؟

پول جمع می کرد برای ساخت و تعمیر خانه های مردم بی بضاعت که هیچ، خودش آستین بالا می زد و دست به کار می شد و در و دیوار خانه شان را می ساخت یا تعمیر می کرد.

آن روز دستش به چیزی گیر کرد و زخمی شد. خون داشت از آن بیرون می زد که صاحبخانه در حیاط را باز کرد و به خانه آمد. علی اکبر نخواست که مرد با دیدن دست زخمی او شرمنده شده و خجالت بکشد. نه به تشکرشان دل خوش بود و نه به خجالت و شرمندگی شان راضی. زود دست مجروحش را در گل فرو برد و لبخند زد. انگار خوشی های عالم در وجودش موج می زد.

علی اکبر قصابیان

تولد: 26 تیرماه 1334 قاضی محله بابلسر

شهادت: 4 دی ماه 1359 آبادان

مزار: گلزار شهدای امامزاده ابراهیم علیه السلام بابلسر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

در میان شهدای غریب اسارت، سه شهید هستند که از ویژگی‌ خاصی برخوردارند. یکی از آنها شهید محمدجواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران است. دو تن دیگر شهدایی هستند که پیکرهایشان پس از سال‌ها، سالم به وطن بازگشت و سندی شد برای اثبات حقانیت شهدای مظلوم دفاع مقدس. شرح مظلومیت این شهدا، خود به کتابی بزرگ و ماندگار نیاز دارد.

 

 

شهید محمدجواد تندگویان

محمدجواد تندگویان 26 خرداد 1329 در محله خانی‌آباد جنوب تهران به دنیا آمد. از نوجوانی در مبارزات انقلاب اسلامی مشارکت داشت. همین مسأله باعث شد تا با وجود اینکه امتیاز لازم را برای اعزام به خارج به عنوان سهمیه بانک ملی به دست آورده بود از اعزام به خارج از کشور برای ادامه تحصیل، کنار گذاشته شد. در سال 1354 به تحصیل در دانشکده نفت در آبادان مشغول شد. شهید رجایی با توجه به سوابق انقلابی مهندس تندگویان، او را برای تصدی وزارت نفت برگزید. در روزهای آغازین تهاجم دشمن، شهید تندگویان که به قصد تشویق و تقدیر کارکنان شجاع تأسیسات نفتی از یک راه فرعی عازم آبادان بود، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفت و به اسارت دشمن درآمد.

تلاش‌های بین‌المللی جمهوری اسلامی برای آزادی این گروگان جنگی، راه به جایی نبرد و اطلاعی از سرنوشت ایشان به دست نیامد. بعد از مدتی دولت عراق مدعی شد وزیر نفت ایران خودکشی کرده است! این مسئله به هیچ وجه قابل قوبل نبود. شهید تندگویان انسانی مقاوم و متعهد بود که زندان و شکنجه‌های ساواک را تجربه کرده بود. با پیگیری‌های فراوان دولت جمهوری اسلامی، در آذرماه 1370 بالاخره مسئولان دولت عراق بعد از مدت‌ها کارشکنی، قبر این شهید در قبرستان الکرخ واقع در 60 کیلومتری جاده بغداد ـ رومادی را نشان دادند.

بررسی‌های متعدد پزشکی قانونی بر روی پیکر این شهید نشان داد هنگام شهادت، دست‌ها و پاهای وی بسته بود. بر اثر فشار به ناحیه قفسه صدری، دنده‌های دهم راست و هفتم چپ ایشان شکسته بود. آثار طناب باعث شکستگی استخوان لامی و خون‌مردگی در ناحیه حلق و حنجره شده بود. پیکر شهید تندگویان در تاریخ 25 آذر در عتبات عالیات نجف، کربلا و کاظمین با حضور اعضای هیأت اعزامی و کاردار سفارت ایران و خانواده‌شان با احترام طواف داده شد و از مرز خسروی به خاک جمهوری اسلامی منتقل گردید.[1]

پدر شهید درباره آخرین تماس با فرزندش می‌گوید: یک ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن کرد و گفت: پدر من دارم به جنوب می‌روم، می‌خواستم خداحافظی کنم. گفتم: مواظب خودت باش. خندید و گفت: به من حسودی می‌کنی پدر؟ پرسیدم: حسودی؟! از چه بابت؟ گفت: برای اینکه ممکن است شهید بشوم! در پایان صحبت خود، مبلغی را نام برد که بابت خمس و زکات بدهکار است.[2]

مادر شهید نیز در بیان خاطره‌ای در خصوص روحیات آن شهید می‌گوید: هرگاه در منزل کاری نداشت، از نوارهای قرآن که در خانه داشتیم، استفاده می‌کرد. من ندیدم که وقتش را به بطالت طی کند. همیشه می‌گفت: اگر امروزم با دیروزم یکی باشد، از غصه دق می‌کنم. صفت سخاوت در او به قدری برجسته بود که صفات دیگرش را تحت‌الشعاع قرار داده بود. به طوری که مادرم (مادربزرگ جواد) می‌گفت: جواد باعث خدابیامرزی من است.[3]

 

 

شهید محمدرضا شفیعی

محمدرضا شفیعی اهل قم بود. اولین‌بار با دستکاری شناسنامه‌اش در سن 14 سالگی به جبهه رفت. آخرین بار که به جبهه رفت، نوزده سال داشت. از نیروهای واحد تخریب لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(علیهما‌السلام) بود. در عملیات کربلای چهار به دشت مجروح شد و دیگر خبری از او به دست نیامد. خانواده‌اش سال‌های چشم‌انتظار ماند. آزادگان به میهن بازگشتند اما باز هم خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم محمدرضا اسیر شد. ناله‌ها و گریه‌های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده‌شان به دست آورند. سال 1380 عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد 81 خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر عجیبی بود. پیکر محمدرضا بعد از 16 سال سالم است.

گفته می‌شود او در هنگام اسارت مجروح شده بود. عراقی‌ها یازده روز او را به همان وضع نگه داشتند. بعد از او خواستند تا به امام توهین کند. او هم فریاد زد: مرگ بر صدام. بعثی‌ها آن‌قدر او را زدند تا به شهادت رسید. بعد از 16 سال که پیکر او را از زمین خارج کردند، بدنش سالم بود! بعثی‌ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسدکننده بر بدنش ریختند؛ اما بدنشان همچنان سالم مانده بود! فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل می‌داد، گریه می‌کرد و می‌گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد!

وقتی محمدرضا شفیعی را در گلزار شهیدا علی‌بن‌جعفر(علیهما‌السلام) قم، به خاک می‌سپردند، حاج حسین کاجی از دوستان همرزم او می‌گفت: نماز شب این شهید ترک نمی‌شد. غسل جمعه را انجام می‌داد. وقتی برای امام حسین(علیه‌السلام) گریه می‌کرد، قطرات اشک را به صورت و سینه و محاسنش می‌مالید... .[4]

 

 

شهید هداوند میرزایی

حسن هداوند میرزایی در سال 1337 در یکی از روستاهای ورامین دیده به جهان گشود. او در مقطع دبیرستان به ارتش پیوست و از نیروهای کماندویی گردید. به دلیل عدم همراهی با ارتش شاه در سرکوب ملت، بارها مورد مؤاخذه و برخورد مسئولان نظامی قرار گرفت. با پیروزی انقلاب در کردستان، حماسه‌های بزرگی خلق کرد، به گونه‌ای که نیروهای کومله، برای سرش 150 هزار تومان جایزه تعیین کردند.

در دوم خرداد 1361 یک روز پیش از آزادسازی خرمشهر در حالی که فرماندهی گروهانی را بر عهده داشت، به اسارت دشمن درآمد. در طول اسارت، با صدایی خوش به مداحی و روضه‌خوانی می‌پرداخت و شور و حالی معنوی در بین اسرا ایجاد می‌کرد. او هیچ‌گاه حاضر به همکاری با دشمن نشد، از این‌رو زندانبانان بعثی، کینه‌ای عجیب از این ارتشی انقلابی به دل داشتند.[5]

سرهنگ مجتبی جعفری، درباره شهادت این آزاده سرافراز می‌گوید: یک شب مانده بود به آزادی اسرای اردوگاه 19 که زندانبان عراقی، بیست نفر از بچه‌ها را با خودش برد. ساعاتی بعد نوزده نفرشان برگشتند به غیر از حسن هداوند میرزایی. سراغش را گرفتیم. عراقی‌ها مدعی شدند که مرده است! صبح بچه‌ها را به صف کردند و تهدید کردند که اگر امضا ندهید حسن با مرگ طبیعی از دنیا رفته، مانع آزادی‌تان می‌شویم. در نهایت اسرا برای آنکه کسی با مشکلی مواجه نشود، به ناچار این نامه را امضا کردند. سرهنگ عراقی، عکسی هم از جنازه حسن گرفت و داد دست بچه‌ها تا همه از مرگ او مطمئن شوند. آن بعثی خبیث می‌گفت: حسن سال‌ها ما را عذاب داد! و ما در اردوگاه از دست او سختی کشیدیم. دلم نمی‌آمد او به این راحتی برود و به خانواده‌اش برسد.

اسرا که به کشور برگشتند، موضوع را به مسئولان اطلاع دادند. سال 1381 موقع تبادل جنازه‌ها، جنازه حسن سالم بود، طوری که برخی گمان کردند او به تازگی شهید شده است. آن عکس فرمانده عراقی ثابت کرد که این پیکر با گذشت دوازده سال، همچنان سالم مانده تا سندی برای رسوایی دشمنان اسلام باشد. بدن مطهر شهید، خود گویای شکنجه‌هایی بود که در راه حمایت از آرمان‌های اسلام ناب محمدی (صل‌الله علیه و آله) تحمل کرده بود.[6]

 

 

 


[1]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو.

[2]. سایت دانشجویان مسلمان پیرو خط امام.

[3]. همان.

[4]. آرشیو بنیاد حفظ و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قم.

[5]. آرشیو کنگره شهدای ورامین.

[6]. نشریه خُم، شماره 1، ص24، امیر مهریزدان.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (1)

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ب.ظ

همه شهدای دفاع مقدس، غریب و مظلوم هستند. اما شاید یکی از غریبانه‌ترین جلوه‌های شهادت را باید در میان شهدایی سراغ گرفت که در بند دشمن بوده و به رغم توانایی دشمن برای حفظ جان آنها، از حداقل حقوق یک انسان اسیر محروم مانده و در دیار غربت به شهادت رسیده‌اند.

هم‌اکنون آمار دقیقی از تعداد اسرایی که در چنگال دشمن به شهادت رسیده‌اند در دست نیست. پیکرهای مطهر بسیاری از این شهدا نیز هنوز به خاک میهن بازنگشته است؛ این موضوع در مورد شهدای مفقودالاثر از قوت بیشتری برخوردار است. به دلیل عدم ثبت نام بسیاری از اسرای ایرانی در فهرست اسرای جنگی سازمان صلیب سرخ، از سرنوشت خیلی از شهدای مظلوم کشورمان اطلاعی در دست نیست و پیکرهای شماری از آنان هیچ‌گاه به کشور اسلامی خود بازنگشته است.

برخی از اسرای ایرانی در همان بدو اسارت، توسط دژخیمان بعثی مقابل چشم هم‌رزمان خود به شهادت رسیده یا زنده به گور می‌شدند. این اقدام، اغلب به خاطر ایجاد رُعب در سایر اسرا و یا عصبانیت افسران بعث از برخی تکاوران ارتش و پاسداران انقلاب اسلامی صورت می‌گرفت:

«ما را پیاده کردند و بردند در محوطه‌ای و کنار هم قرارمان دادند. در بین مجروحان یکی از سربازان تیپ ذوالفقار بود که آرم تکاوری روی پیراهنش بود. فقط به خاطر این‌که تکاور بود، آن‌قدر او را زدند تا شهید شد.»[1]

«برخی از برادران پاسدار را جلوی لوله تانک قرار می‌دادند و با شلیک گلوله توپ، بدن مبارکشان را تکه پاره می‌کردند.»[2]

«بچه‌هایی که در زبیدات عراق اسیر شده بودند، می‌گفتند: فصل تابستان بود و گرما بیداد می‌کرد. وقتی اسیر شدیم، عراقی‌ها اول پیراهن‌های ما را درآوردند و سپس ساعت‌ها زیر آفتاب داغ نگه داشتند. عده‌ای از برادرها بر اثر تشنگی از حال می‌رفتند، در حالی که عراقی‌ها رو به روی آنها می‌نشستند و برای زجر دادن بچه‌ها، آب قمقمه‌ها را طوری سرمی‌کشیدند که از بناگوششان بر زمین می‌ریخت. وقتی ما را به عقب آوردند، برادری که به دشت حالش وخیم شده بود، از عراقی‌ها تقاضای آب کرد. سرباز با اینکه قمقمه‌اش آب داشت به جای دادن آب، بر سر اسیر فریاد زد و قنداق تفنگ را حواله دنده‌هایش کرد. لحظاتی بعد، در حالی که اسیر سرش را روی زانوان سعید گودرزی گذاشته بود، جان به جان آفرین تسلیم کرد.»[3]

در داخل اردوگاه‌ها نیز برخی اسرا به دلیل جراحت و بیماری و عدم رسیدگی عراقی‌ها، شکنجه، تنبیه و... به شهادت رسیده‌اند:

«نگهداری خودکار و کاغذ و رد و بدل کردن پیام اگر لو می‌رفت، عواقب بسیار وخیمی در برداشت. خودفروختگانی که در میان اسرا بودند، یک‌بار گزارش دادند شخصی به نام فرخی خودکار و کاغذ دارد. سرباز عراقی وارد سلول شد. بدون جستجو و پرسش، فرخی را به شدت کتک زد. به طوری که چند قسمت از بدن ایشان جراحات سخت برداشت. از قضا، گزارش دروغ از آب درآمد. فرخی به سازمان صلیب سرخ شکایک کرد. دکتر عراقی ادعا کرد زخم‌ها ناچیز است و تنها به چند قرص مسکن اکتفا نمود. این عزیز آزاده سه روز درد کشید و شب چهارم به شهادت رسید.»[4]

«ماجرای آن چهار اسیر شنیدنی است! فقط اسم یکی‌شان یادم هست، علی بیات. آن سه نفر دیگر یادم نیست. آنها هیچ کاری نکرده بودند. فقط عراقی‌ها برای این‌که از دیگران زهر چشم بگیرند، قرعه شکنجه به نام آنها افتاد. سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هیچ‌کس نمی‌دانست با آنها چه خواهند کرد؟! ولی وقتی گازوئیل آوردند، دل همه آتش گرفت. کبریت روی پای علی بیات را خود فرمانده کشید. آن چهار نفر را مظلومانه به آتش کشیدند. بوی گوشت بود و تماشای عراقی‌ها و فریاد جگرخراش سوختگان. علی بیات که زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راه می‌رفت. مدتی بعد از این واقعه نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید اردوگاه آمدند. بچه‌ها با هر زبانی بود، ماجرای آدم‌سوزی دشمن را گزارش دادند. وقتی آنها رفتند، فقط فرمانده اردوگاه عوض شد. هیچ کار دیگری انجام نگرفت.»[5]

 


[1]. یک قفس، صد پرنده، هزار پرواز، ص21.

[2]. چون اسرای کربلا، ص57.

[3]. یادها و زخم‌ها، ص32.

[4]. خداحافظ موصل، ص81.

[5]. یادها و زخم‌ها، ص20.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک نصیحت از آمریکا!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۵ ق.ظ


امیر سرلشکر خلبان شهید جاویدالاثر ابوالحسن ابوالحسنی درونکلا متولد 1329 شهرستان بابل است. شهید ابوالحسنی در سال 1353 موفق به اخذ نشان و مدرک خلبانی شد و به جمع تیز پروازان هواپیمای شکاری F5 پیوست و بعدها دوره‌های معلمی خلبانی را نیز گذراند.

در دوران جنگ تحمیلی، داوطلبانه پروازهای زیادی را برای حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب انجام داد تا اینکه در ساعت 11 صبح روز پنجم آذرماه 59 به مأموریت برون‌مرزی بمباران تأسیسات برق سد دوکان اعزام شد که پس از انجام مأموریت، براثر اصابت موشک، هواپیمایش به آتش کشیده و مفقودالاثر شد.در تاریخ 22 شهریور 60 بود که گواهی شهادت شهید ابوالحسنی از سوی صلیب سرخ جهانی به خانواده‌اش اعلام‌شده و پیکر پاک ایشان نیز تا کنون مفقود باقی‌مانده است.

او در زمان گذراندن دوره آموزش خود در کشور آمریکا، بی اعتنا به زرق و برق خیره کننده تمدن پوشالی غرب، نامه ای برای خواهر خود نوشت و تأکید کرد:

"خواهر من چیزی که برای یک زن با ارزش است، حفظ حجاب است. خواهر من در هر مرحله زندگی‌ات آن اصل زینبی بودن، زینبی زندگی کردن و حفظ حجاب و عصمت را فراموش نکن."

برگرفته از اسناد شهید در آرشیو سازمان حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس مازندران

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اصلاً فرض کن مال خودت!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۷ ق.ظ

آن موقع که اتوبوس های درون شهری (شرکت واحد) بلیتی بود (بلیت کاغذی)، بعضی ها را می دیدم که یواشکی پیاده می شدند  و بلیت را به راننده نمی دادند! استدلالشان این بود که ما از دولت طلبکاریم و این قدر حق ما را خورده اند که حالا داریم ذره ای را پس می گیریم و ای بابا! نمی دانی کجاها دارند چقدر می خورند و این چیزی نیست در برابر بخور بخورها و ...

خیلی هایمان خودمان را از بیت المال طلبکار می دانیم.

کارمند ساده ای بود در یک اداره فرهنگی معمولی و کم خاصیت، می گفت: من چرا نمی توانم با این وضع درآمدم سالی دوبار خانواده ام را با هواپیما به مسافرت خارج از کشور ببرم؟! رویم نشد بگویم بود و نبود تو در این اداره چه نفعی برای مردم دارد که حالا اینطور طلبکاری؟

بعضی ها، عرض می کنم بعضی ها! عاشق مأموریت اداری هستند و گاه برای خودشان مأموریت تراشی می کنند. نه فقط بابت دریافت حق مأموریت که ...

بگذارید برایتان مثال بزنم:

نمایشگاهی بود از جاذبه های گردشگری شهرهای مختلف کشور در جزیره کیش. به شهرداری هر شهر غرفه ای چهار در پنج متر می رسید که بتوانند در همان فضا با ارائه چند تصویر یا محصول سنتی، شهر خودشان را به دیگران معرفی کنند. خیلی از شهرها اصلاً در این نمایشگاه شرکت نکردند. آنهایی هم که شرکت کردند یک یا دو کارمند را برای اداره غرفه به کیش اعزام کردند. آن وقت یازده نفر از اعضای شورای یکی از شهرها به بهانه بازدید از غرفه کوچک دو نفره شهرشان، به خودشان مأموریت دادند که با هواپیما بروند در بهترین هتل کیش مستقر شوند و ...!

از همین بعضی ها، بعضی ها را سراغ دارم که وقتی به مأموریت می روند انگار عقده سال ها بی پولی و محرومیت را در دلشان نگه داشته اند یا این که خدای ناکرده خودشان را جای قوم مغول فرض کرده که به مردم حمله کرده و دنبال غارت اموالشان هستند، باید بهترین غذا، هتل چند ستاره استخر دار و بهترین هواپیما را در اختیار داشته باشند. آدم حتی با اموال خودش هم این کار را نمی کند.

گاه بعضی افراد هزینه هایی را به بیت المال تحمیل می کنند که آدم به این نتیجه می رسد تعطیلی آن میز و جایگاه نفع بیشتری برای مردم دارد تا وجود پرهزینه آن. دیده اید بعضی ادارات دولتی چه بریز و بپاشی در مصرف انرژی دارند و ...

اینها البته مدعی هستند کار خلاف قانونی مرتکب نشده و کار خلاف قانون را تنها کسانی مرتکب می شوند که رسماً از کیسه بیت المال اختلاس کنند و ...

عدالت حکم می کند انسان خزانه بیت المال را متعلق به همه مردم بداند و همان طور که در مصرف دارایی های خود وسواس و دقت نشان می دهد در استفاده درست از بیت المال نیز اهتمام بورزد.

یک مسلمان با تأسی از آموزه های مکتب عدل علوی، می داند که در قبال هر ذره تصرف در بیت المال باید در پیشگاه خدا پاسخی مشروع داشته باشد، می داند که صرفه جویی در هزینه های عمومی می تواند منجر به آبادانی و توشعه کشور و رفاه جامعه شود.

خاطره ای جالب و آموزنده از شهید عبدالحسین برونسی، الگویی از یک مدیر دلسوز و انقلابی را در جامعه اسلامی ترسیم می نماید:

«فرمانده تیپ که شد، یک ماشین اجباراً تحویل گرفت. یک راننده هم به‌ او معرفی کردند و گفتند: ایشون شبانه‌روزی، هر جا که بری، باهاتون هستن. این یکی را قبول نکرد. بهش‌ گفتم: شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه. گفت: تو منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بنشینم؟ گفتم: نه. گفت: پس راننده نمی‌خواهم. پرسیدم: تو شهر می‌خوای چه کار کنی؟ کمی فکر کرد و گفت: خوب حالا این شد یک چیزی، تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده میرم.

چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم، گفت: یک فکری برای این گواهینامه‌ی ما بکن سید. به خنده گفتم: شما که دیگه راننده داری حاج آقا، گواهینامه می‌خواهی چه کار؟ گفت: همه‌ی مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده؛ اونم راننده‌ای که حقوق بیت‌المال رو می‌گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره. خواستم باب مزاح را باز کرده باشم، گفتم: خوب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست. گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینی هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می‌ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. بعد از مدتی گواهینامه گرفت. گفتم: شما هم زیاد سخت می‌گیری حاج آقا. با گریه گفت: خداوند روز قیامت از پول و اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می‌کشه، چه برسه به بیت‌المال که یک سرسوزنش حساب داره.» 1

1.سعید عاکف، خاک‌های نرم کوشک (خاطرات سردار شهید برونسی)، ص 162؛ راوی سیدکاظم حسینی، انتشارات نسل کوثر.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این کتاب را حتما بخوانید

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۵ ق.ظ


اگر کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی را تا کنون نخوانده اید شک نکنید که ضرر کرده اید.

این را کسی به شما می گوید که اهل مطالعه آثار مختلف دفاع مقدس در نزدیک به سه دهه است و خودش دستی به کار نویسندگی دارد و از این فضا بیگانه نیست.

کتاب خاطرات ابراهیم هادی، رمان نیست و آب بسته نشده و از پردازش های وهم انگیز و غیر واقعی به دور است.

متن آن با قلمی ساده به نگارش درآمده و نویسنده حقیقت را آنگونه که هست فقط با مدد فن درست نویسی به مخاطب ارائه داده است. از این باب خاطرات شهید هادی رنگ و بویی صادقانه داشته و به دل می نشیند.

اما راز دیگری نیز در این اثر نهفته که کمتر مورد توجه قرار گرفته است.

فارغ از جنبه های معنوی و حماسی شخصیت عبد مخلص خدا شهید پهلوان ابراهیم هادی که از عرفای بزرگ وادی ایثار و شهادت است نویسنده یا نویسندگان اثر نیز با تأسی از سیره آن شهید بزرگوار، اسم و رسمی برای خود قائل نبوده و به رغم تیراژ وسیع کتاب، از وسوسه شهرت چشم پوشیده و از درج نامشان بر شناسنامه اثر اجتناب ورزیده اند.

کتاب ابراهیم هادی نشان می دهد گیرایی و توفیق یک اثر بیش از آن که نیازمند بهره گیری از روش های جشنواره پسند و سبک های نوین هنری باشد نیازمند محتوایی غنی، قلمی صادق و دل صاف و بی پیرایه خالق اثر است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خدای حسین را شکر!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ق.ظ


"حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم."

اول تیر، سالگرد شهادت مدافع حرم عشق، علی امرایی ست که بدنش مثل علی اکبر حسین، ارباً اربا شد؛ شادی روحش صلوات.


  • سیدحمید مشتاقی نیا

تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است!!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۲ ب.ظ

به رغم نگرش بسیاری از صاحبنظرن علوم انسانی در تضاد ذاتی بین سنت و مدرنیته، مقام معظم رهبری، شهید دکتر مصطفی چمران را نمونه ای از قابلیت اجتماع دو مقوله مذکور می داند. ایشان در تاریخ دوم تیرماه سال 89 در توصیف شخصیت آن استاد و مجاهد فرهیخته فرموده است:

من خودم میدیدم شلیک آر.پى.جى را که نیروهاى ما بلد نبودند، به آنها تعلیم میداد؛ چون آر.پى.جى جزو سلاحهاى سازمانى ما نبود؛ نه داشتیم، نه بلد بودیم. او در لبنان یاد گرفته بود و به همان لهجه‌ى عربى آر.بى.جى هم میگفت؛ ماها میگفتیم آر.پى.جى، او میگفت آر.بى.جى. او از آنجا بلد بود؛ یک مقدار هم از یک راه‌هائى گیر آورده بود؛ تعلیم میداد که اینجورى آر.پى.جى را بایستى شلیک کنید. یعنى در میدان عملیات و در میدان عمل یک مرد عملى به طور کامل. حالا ببینید دانشمند فیزیک پلاسماىِ در درجه‌ى عالى، در کنار شخصیت یک گروهبانِ تعلیم دهنده‌ى عملیات نظامى، آن هم با آن احساسات رقیق، آن هم با آن ایمان قوى و با آن سرسختى، چه ترکیبى میشود. دانشمند بسیجى این است؛ استاد بسیجى یک چنین نمونه‌اى است. این نمونه‌ى کاملش است که ما از نزدیک مشاهده کردیم. در وجود یک چنین آدمى، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خنده‌آور است. این تضادهاى قلابى و تضادهاى دروغین - که به عنوان نظریه مطرح میشود و عده‌اى براى اینکه امتداد عملى آن برایشان مهم است دنبال میکنند - اینها دیگر در وجود یک همچنین آدمى بى‌معنا است. هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل. اینکه گفتند:
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم‌
  • سیدحمید مشتاقی نیا

کبوترانه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۱ ب.ظ


محمدحسین مومنی حکم کبوتر را دارد برای آنان که دل در گروی حرم دارند. تشییع پیکر پاکش زیر آفتاب تیز قم و گرمای چهل و دو درجه این شهر، بی درنگ ذکر حسین را بر لب های تشنه و دلهای آتش گرفته فراق، جاری ساخت.

امروز روز شهادت سیدالشهدای احد بود. وقتی خواهر حمزه خواست با پیکر برادر وداع کند، پیامبر دستور داد پارچه ای بیاورند و بیندازند روی پیکر پاره پاره حمزه، پاهای او از آن پوشش بیرون ماند، عده ای خاشاک آوردند و رویش ریختند تا بدن برادر از چشم خواهر داغدیده محفوظ بماند.

سیدالشهدای کربلا اما ... بدنش پوشیده بود از سنگ و شمشیر و نیزه های شکسته. خواهر آمد و با دست هایش آنها را کنار زد. خواست صورت برادر را ببوسد اما ... کسی به زینب تسلیت نگفت که هیچ ...

آنهایی که پیکر محمدحسین مومنی را تفحص کردند می گفتند با لب تشنه و با ذکر توسل، به این پیکر مطهر دست پیدا کردیم. محمدحسین، سرباز امام عصر بود و نغمه انتظار را به آهنگ وصال گره زد. او اذن شهادت را در همین قم در تشییع پیکر شهدای مدافع حرم از ارباب بی کفنش گرفته بود.

امروز قم، حرم بانوی آفتاب، زینب غریب نماند. دلدادگان شهادت در استقبال کبوتر حرم عشق، سنگ تمام گذاشتند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا