اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۲۷۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ شهادت» ثبت شده است

شهید سید محمود موسوی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ق.ظ

تولد: بابل- 30/6/1360

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بابل- کمانگر کلای مرکزی

 

=قرآن خواندن جزء برنامه روزانه اش بود. اوقات فراغتش را با قرآن پر می کرد. بعد نماز صبح، پیش از خوابیدن هر زمان که فرصت داشت پناه می برد به کلام الهی. به معنای آیات هم توجه می کرد. صدای قشنگی داشت. تلاوت قرآن صبحگاه محل کارش با او بود. پیش می آمد که صدایش را با گوشی همراه ضبط می کرد. با لحن های گوناگون قرآن می خواند و برای انتخاب بهترینش از من نظر می خواست.

=از این گنجینه الهی، توشه خودش را برداشته بود که هیچ، من را هم به خواندن و کسب فیض از آن ترغیب می کرد. سفارش قرآنی اش خواندن ده آیه انتهایی سوره انسان بود. می‌گفت: «این آیات رو قرائت کن، به معانیش هم توجه داشته باش. خیلی قشنگه. آدم می تونه از توی این آیات برنامه زندگیش رو دربیاره.»

برایم عجیب بود این آدمی که بیشتر اوقاتش توی مأموریت سپری می شد و مشغله کاری فراوان داشت، کی فرصت کرده بود این اندازه با قرآن مأنوس شود!

=به من و حالاتم بی توجه نبود. اگر از در خانه وارد می شد و گرفتگی توی چهره ام می دید پیش از هر چیزی از این ناراحتی سئوال می کرد. برایش خوشحالی و ناراحتی‌ام مهم بود. جمعه ها را هم اختصاص می داد به خانواده. با هم بیرون می رفتیم، قدم می زدیم، صحبت می کردیم. به خوردن یک ساندویچ هم که شده غذا را بیرون می خوردیم. از همسر داری اش خیلی راضی هستم. هیچ وقت برای ما کم نگذاشت.

=هر زمان که سخنرانی حضرت آقا پخش می شد میخکوب می نشست جلوی تلویزیون. خوب حواسش را جمع می کرد تا ببیند از دهان مبارک ولی فقیه چه کلامی بیرون می آید. به اندازه ای سخنان ایشان برایش اهمیت داشت که اگر حرفی یا سئوالی پیش می آمد می گفت: «بذار برای بعد از صحبت‌های آقا.» تمام توجهش آن موقع صرف گوش دادن بود.

 

=مهربانی هایش را هیچ وقت از یاد نمی برم. بزرگ و کوچک نداشت. با همه مهربان بود. ندیدم دل کسی را بشکند. یک بار دختر کوچکش را سوار موتور کرده بود و توی فضای شهرک می چرخاند. بچه های دیگری که توی محوطه در حال بازی بودند دلشان می خواست سواری کنند. وقتی از او تقاضا کردند، دلشان را نشکسته بود. چند ساعت همه بچه ها را سواری داد.

 =بین بچه های خردسال، معروف شده بود به عمو مهربون. خودش می رفت سمت آنها. صدیقه سادات را که بیرون می برد با دیگر بچه ها هم بازی می کرد.

به اندازه ای توی دلشان جا باز کرده بود که گهگاهی می آمدند در خانه و می گفتند: «عمو کسی نیست با ما بازی کنه شما می آیی؟» چشم انتظارشان نمی گذاشت. با اشتیاق می رفت.

 

=احترام همسایه ها را نگه می داشت. شاید پیش می آمد رفتاری از همسایه ها سر بزند که باب میل سید نباشد. یکبار نشد به روی آنها بیاورد یا بخواهد تذکر بدهد. صبر زیادی داشت توی این موضوع. همین صبر را توی زندگی مشترکمان هم داشت. گاهی پیش می آمد از نظر مالی در مضیقه بودیم و تحت فشار. با این مسئله صبورانه برخورد می کرد. حتی نمی گذاشت من که همسرش هستم متوجه خیلی از مشکلات شوم.

 

=کمک حال من بود. مخصوصاً بعد از به دنیا آمدن دخترمان. کار زیاد داشت ولی هیچ وقت نشد توی کارهای خانه کمکم نکند. نمی گذاشت همه کارها به دوش من باشد. ظرف می شست. خانه را جارو می زد... اخلاقش این نبود که شبیه بعضی آقایان کارهای خانه را مختص خانم خانه بداند.

=به همین راحتی عصبانی نمی شد. خیلی کم پیش می آمد که از کوره در برود. 8سالی که با هم زندگی کردیم غضب به معنای واقعی از سید ندیدم. اگر هم ناراحتی پیش می آمد آرامش خودش را حفظ می کرد. صبر می کرد که حالت خشم و غضب از درونش بیرون برود. آرام که می شد تذکر می داد. این طوری خیلی بیشتر هم اثر می گذاشت.

=زیارت عاشورا خواندنش ترک نمی شد. ارادت خاصی به آقا امام حسین داشت. روزی دوبار با دقت این زیارت را می خواند. حتی قبل عملیات هم به بچه ها پیشنهاد خواندن زیارت عاشورا داده بود. یک شب از خستگی زیاد، بدون اینکه زیارت عاشورا بخواند خوابش برد. یکی از رفقای شهیدش آمده بود به خوابش و گفته بود: «سید محمود چرا زیارت عاشورا رو نخوندی و خوابیدی؟» از خواب پرید. همان موقع شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.

=اگر می دید کسی به پدر و مادرش احترام نمی کند یا با صدای بلند با آنها صحبت می کند تذکر می داد. می گفت: «اینا پدر و مادرتون هستن، حتی اگه حق با شما باشه نباید با صدای بلند صحبت کنین. توی قرآن، خدا بعد از خودش، احترام به پدر و مادر رو سفارش کرده.»

= سعی اش را بر این می گذاشت که توی این وانفسای دنیا دلی به دست بیاورد و لبخندی روی لبی بنشاند. اهل شوخی هم بود اما اگر متوجه می شد طرف مقابلش دلگیر شده یا سوءتفاهمی پیش آمده، هر طوری بود از دلش در می آورد.

 

=آمد دنبالم و گفت: «بیا بریم سر مزارشهدای گمنام.» توی مسیر از جلوی پارک رد می شدیم که نگاهمان افتاد به دختر و پسری جوان بین درختهای پارک. صحنه قشنگی نبود. سید خیلی ناراحت شد. رفت طرفشان. شروع کرد به نصحیت کردن. از عاقبت اینطور دوستی ها گفت و دختر را راهی منزلش کرد. دست پسر را هم گرفت. رفتیم در خانه شان. می خواست با پدرش صحبت کند.پسر از ترس رنگش پریده بود. دم خانه وقتی پدر آمد، سید روبوسی کرد و  گفت: «آقا شما عجب پسر خوبی دارید خدا حفظش کنه مراقبش باشید اگر بهش بیشتر توجه کنید، انشا الله آینده خوبی داره.»

 بعد از خداحافظی پرسیدم: «سید! چرا اصل ماجرا رو نگفتی؟» جواب داد: «اگه می گفتم آخرش چی می‌شد؟ این طوری هم پسره پشیمون شد و ترسید، هم پدرش به این فکر افتاد که بیشتر مراقب پسرش باشه.»

 

 

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علی بریهی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ق.ظ

تولد: روستای میثم تمار- شوش دانیال- 10/1/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای میثم تمار

 =شاید از همان اول که وارد سپاه شد، آرزوی شهادت را در سر می پروراند. زندگی اش  می توانست آرام و بی غل و غش تر از این حرف ها باشد. بی دردسر و بدون زحمت. می شد ولی راه دیگر، آخرش شهادت نداشت؛ همان چیزی که علی می خواست. چند بار شده بود که پیشنهاد شغل هایی بی دغدغه و دور از خطر توی زادگاهش شوش دانیال، داشت ولی اعتنایی نمی کرد. بهانه می آورد؛ پشت سر هم. آرمانش، تمنای دل بی قرارش چیز دیگری بود؛ دُرّ گران بهای شهادت که به هر کس ندهندش...

 

=بین همرزمانش معروف شده به امام بریهی! بس که این جوان خوش برخورد بوده و با همه دم خور. می گویند توی یگان، دل همه را به دست می آورد. خودش را در دل بقیه جا کرده بود. موقع نماز که می شد جلو می ایستاد و بقیه اقتدا می کردند. شده بود امام جماعت بچه ها. واقعاً امام و چراغ هدایت بچه ها بود. اگر غیبتی می شد، می گفت: غیبت غیبت!  بعد هم از بچه ها جدا می شد. هر کاری برای دیگران از دستش بر می آمد انجام می داد. خودش را توی مشکل طرف سهیم می دانست. نشد که دست رد به سینه کسی بزند.

=جوانی است که نه شهدا را درک کرده و نه شمه‌ای از شمیم پیر جماران را استشمام نموده. اما آنچه که باید کارگر بیافتد افتاده. نفس قدسی امام و قلوب پاک تر از آینه علی اکبر های خمینی.  همین ها کافی است تا دلباختگان فرهنگ خمینی کبیر و سر سپردگان خط خونین شهادت را بی قرار کند. علی انگیزه ورودش به سپاه را اینگونه بیان می کند: «انگیزه ورود من به سپاه، دفاع از آرمان‌های انقلاب اسلامی و ادامه دادن راه امام و شهداست.»

=مسیر را درست رفت. شناخته که دشمن کجا را هدف گرفته است پس همان را برای نسل آینده اش سفارش کرد. نوبت پیام دادنش که شد مثل جوان‌های نسل اول انقلاب که توی وصیتنامه ها و پیام های سرتا سر شور و معنویتشان ولایت فقیه را اصل و سرچشمه همه خوبی ها دانسته اند و به پشتیبانی اش سفارش کرده اند می گوید: «پیام من برای نسل آینده این است که از مقام معظم رهبری پیروی کنند و زیر پرچم انقلاب اسلامی حرکت کنند و از این پرچم دوری نکنند و از مقام معظم رهبری با جان و دل محفاظت کنند، چون ایشان نائب بر حق امام زمان هستند.»

=در زمانی که شیطان و اعوان و انصارش حتی دل خیلی از آنها که روزگاری نفسشان آمیخته به نفس شهیدان بوده را با خود برده و بند این دنیای فانی کرده اند، جوان‌هایی پیدا می شوند که حرف دلشان و تمنای جگر سوخته شان لقای پرودگار و روزی خوردن بر سر خوان کریمانه اوست. علی، یکی از همین جوان‌ها است. چندین سال بود که این خواهش معنوی را در سر تا سر وجودش می دیدم. یک ماه قبل از شهادتش که بحث ازدواج و سر و سامان گرفتنش را پیش کشیدم با زبان بی زبانی، هوشیارم کرد که مال این دنیا نیست و اصلاً به ازدواج فکر نمی کند. هم از من و از دیگران می خواست برای شهادتش دعا کنیم. این آرزوی قلبی اش را برای همه می گفت. شاید برای اینکه بگوید همه مثل من باشید یا شاید برای این بود که بعد از شهادتش مردم نتوانند بگویند او بر شهید شدن مجبور بود و اگر ما هم جایش بودیم چاره ای جز شهید شدن نداشتیم.

 

 =این ماه رمضان آخری، یعنی چند وقتی پیش از عروجش به سوی عرش خداوند، دریاچه ارومیه بودیم. ماشینی توی گل و لای دریاچه گیر افتاده بود. رفتیم برای کمک، ماشین خودمان هم گیر کرد. شرایط سختی بود. هوا گرم بود و علی روزه داشت. بر عکس ما که با توجه به شرایط موجود و عذر شرعی نتوانسته بودیم روزه بگیریم. خیلی صبر داشت همه اش می گفت: «توکل بر خدا درست می شه.» هر طوری بود بعد از 5 ساعت ماشین را بیرون کشیدیم.

 

=کلاس امداد بود. یکی از بچه های بهداری داشت نحوه امداد رسانی در زمان مجروحیت و چگونگی جلوگیری از خونریزی را می گفت. بریهی دیر آمد. آخر کار که موقع تقسیم باند و لوازم امداد بود، رسید. مسئول کلاس گفت: «علی! سرکلاس نمیای، می ری اون بالا رب گوجه میشی نمی دونی باید چی کارکنی!» باند را گرفت و به شوخی دستش را گذاشت روی پهلوی راستش و گفت: «یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بذارم؟»
شب عملیات توی بحبوحه درگیری، رسیدم بالای سرش. با دیدن پهلویش یاد شوخی آن روزش افتادم.

=عشق و علاقه ای داشت به حضرت زهرا. آنقدر که گاهی به جای علی، عبدالزهرا صدایش می زدند. شاید همین سَر و سِرّی که با حضرت زهرا داشت دلیلی شد تا شبیه مادر سادات باشد در وقت شهادت. تیر خورده بود به پهلوی راستش.

 

=رفتنش برکت داشت، مثل همان موقع که بود. همان روزهایی که حلقه‌ دوستان و هم سالان را دور خودش جمع می کرد و به قولی شده بود امام و پیشوای آنان. وقتی پر کشید خیلی ها را به تکاپو انداخت. انگار که  رفتنش آتش عشق شهادت را در جان ده ها نفر دیگر انداخت. آنقدر که آرزوی شهادت، ورد لبان دوستانش شد. یکی می گوید اگر جنگ شود من هم هستم و آن دیگری امیدوارانه می گوید: «خدا رو شکر که فهمیدیم هنوز فرصت شهادت وجود دارد.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مصطفی صفری تبار

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۸ ب.ظ

تولد: روستای بیشه سر بابل- 9/3/1367

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای بیشه سر

=اسمش را به عشق شهید چمران، مصطفی گذاشتم. از حالاتش فهمیده بودم که مال آسمان است و زمینی نیست. کمک حالم بود. فرقی نمی کرد که کی باشد و کجا. ماه رمضان پیش از شهادتش زیر آفتاب داغ با زبان روزه کار می‌کرد. از شدت گرما و سختی کار، عرقش در آمده بود و قلبش تند تند می زد.

 دلش نمی آمد دست تنها بمانم.

 

 =نماز شبش ترک نمی‌شد. وقتی که خسته بود و می‌ترسید بیدار نشود، پیش از خواب، نماز شب را به جا می آورد. اگر به آرزویش رسید از همین بیداری ها در دل شب بود و دعای عهد و زیارت عاشورا خواندن بعد از نماز صبح.

 

=زمانی که با هم کار می کردیم موقع نماز که می رسید، تذکر می داد. اگر نمی شد دست از کار کشید برای خواندن نماز اول وقت، اجازه می گرفت. نماز ظهرش را اول وقت می خواند. نماز عصر را می گذاشت بعد از اتمام کار. 

=عشق عجیبی داشت به شهدا. توی سفرهایی که به مناطق عملیاتی جنوب داشت، یک سرزمین، دلش را بدجور هوایی می کرد؛ شلمچه. حالا چه سِرّی توی این علاقه بود، نمی دانم. همیشه وارد مناطق که می شد چفیه ای برمی‌داشت و می‌کشید روی سرش. یک گوشه خلوت پیدا می کرد و می رفت توی خودش.

=اگر قول می داد، پایش می ایستاد. جایی هم که می دید اگر قولی بدهد ممکن است نتواند و بدقولی شود، وعده بیخود نمی‌داد. یک روز آمد و خواست ماشین را ببرد. قول داد که بیشتر از 80 کیلومتر سرعت نداشته باشد. فردای آن روز هم دوباره ماشین را برد؛ اما پیش از رفتنش گفت: «امروز قول نمی دم که از ۸۰ تا بیشتر نرم.»

 

=محرم سال پیش از شهادتش، یک دستگاه پمپ گلاب پاش خریده بود. تاسوعا و عاشورا بیست لیتر گلاب خرید و ریخت توی دستگاه. لابه‌لای دسته‌های عزای سیدالشهدا حرکت می‌کرد و بر سر و روی عزاداران، گلاب می‌پاشید. دوازده لیتر از گلاب‌هایش را نثار عزای حسین فاطمه کرد. کسی چه می‌دانست که قرار است بقیه همان گلاب را برای تشییع جنازه‌ خودش استفاده کنند. این بار گلاب ها را نثار عزاداران فدایی حسین فاطمه کردند.

 

=محرم که می آمد پارچه سیاهی را ورودی در خانه نصب می کرد. داده بود روی پارچه نوشته بودند" آجرک الله یا بقیه الله." 


=بی حجابی سطح جامعه آزارش می داد. این قدر مسئله حجاب را مهم می دانست که در وصیتنامه اش نوشت: «چند توصیه به خواهرانم دارم ... اینکه حجاب را رعایت کنند، چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یک تار موی ناموس آنها را نامحرم نگاه نکند، چه برسد به اینکه بیگانه ها بخواهند نگاه کج به آنها داشته باشند. منظورم از حجاب این است که حتی یک تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید

=هر وقت یا زهرا می گفت، اشک از چشمانش جاری می شد. سعی می کرد جلوی کسی گریه نکند، بغض که می کرد، می رفت توی اطاق. برای خودش مدّاحی می گذاشت و گریه می کرد، تنهای تنها. وقتی بیرون می آمد چشمانش قرمز شده بود و پف می‌کرد. چقدر به روضه حضرت زهرا حساس بود.

=موقع خواستگاری از من پرسید: «ممکنه یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین؟  می‌تونید باهاش کنار بیاین؟!» چیزی نگفتم، فقط نگاهش کردم. دوباره که پرسید گفتم: «نه مخالفتی ندارم.»

 همانجا فهمیدم او از جنس زمینی ها نیست.

=اوّلین حقوقش را که از سپاه گرفت، سال خمسی تعیین کرد. دو تا دفترچه حساب پس انداز داشت، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا. می گفت: «طبق فتوای مقام معظم رهبری، هدیه خمس نداره.»

 

  =دائم الوضو بود. در هر شرایطی نمازش را اول وقت می خواند. یک روز وقت نماز با لباس کار ماهیگیری و شکار، شروع کرد به خواندن نماز. گفتیم: «بابا! خونه نزدیکه، چند دقیقه دیگه می‌ریم با سر و وضع تمیز نماز بخون.» جواب داد: «وقتی قراره اول وقت باشه، یعنی اول وقت!»

=عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد. توی نماز از خوف الهی گریه می کرد. وقتی می‌گفتیم: «باید خوشحال باشی که نماز می خونی و با خدا راز و نیاز می کنی!» می گفت: « نمازِ ما در برابر این همه نعمت خدا حداقل سپاسگزاریه. من از اینکه نمی تونم اونطوری که شایسته خداست عبادت کنم، خوف دارم.»

 =از بس لفظ شهید روی زبانش بود بعضی از رفقایش پیامک را با جمله سلام شهید برایش می فرستادند. تا یک روز خودش گفت: «بهم نگین شهید. شاید لیاقتش رو نداشته باشم.»

=با محمد محرابی پناه شده بودند مثل برادر. همه کارهایشان با هم بود. انگار که یک روح باشند توی دو تا بدن. با هم بودنشان تا لحظه شهادت ادامه داشت. این دو تا دوست که لحظه لحظه زندگی شان و پاسداریشان از اسلام و انقلاب را با هم گذرانده بودند در آخر هم دوش به دوش یکدیگر رفتند به معراج...

=محمد و مصطفی همراه با چند نفر از رفقایشان بهمن ماه 89  رفته بودند گلزار شهدای تخت فولاد اصفهان. محمد با گوشی همراه فیلمبرداری کرد. در این قطعه فیلم، مصطفی همین طور که  بین مزار شهدا قدم می زند می گوید: « ... خدا اگه شهادتو قسمتمون نکنه إن شاءالله کنار مزار شهدا باشیم؛ مثل حضور امام زمان، وقتی امام زمان یه جایی حضور پیدا می کنه، اونجا خیر و برکتش زیاد می شه، ما هم اگه – از نظر خودم می گم- کنار شهدا دفن بشیم، شاید از حضور و برکت شهدا، خدا ما رو ببخشه، از گناهامون بگذره، شهدا إن شاءالله تو اون دنیا شفاعتمون رو بکنند.» نمی دانست که رفتنش به همراه محمد به یکسال نمی کشد.

 ان شاءالله توی آن دنیا شفاعتمان را بکنند.

 

=گلوله ای خورده بود به پهلوی محمد. چفیه را بسته بود به کمرش تا جلوی خونریزی را بگیرد. مصطفی وضعیت محمد را که دید حرکت کرد به سمتش. درست لحظه‌ای که در کنار هم قرار گرفتند خمپاره ای نزدیکشان به زمین خورد.

 با هم پریدند این دو تا برادر...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد منتظر قائم

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

تولد: نکا- مازندران- 25/6/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: نکا- مازندران

 

=از بچگی، حدود شرعی را رعایت می کرد. مقید بود احکام و دستورات دینی را انجام دهد. هم نان حلال پدر، هم تربیت صحیح مادر و هم کشش و جاذبه‌ای که روحش را به سمت معنویات می‌کشاند، باعث شده بود تا او که آن روزها یک بچه دبستانی کم سن و سال بیشتر نبود، پا به پای بزرگترها، بی‌آنکه کسی از او خواسته باشد، ریز به ریز به شرعیات و احکام اسلام عمل کند؛ روزه کامل بگیرد، مسجد برود و نماز بخواند.

 

=همه کارهایش حساب و کتاب داشت. همیشه هر آنچه که وظیفه‌اش بود تمام و کمال انجام می‌داد. با دیدنش غبطه می‌خوردی و دلت می‌خواست جای او باشی. هرگز حرفی نزده بود که پدر و مادر را برنجاند. اصلاً اهل دل شکستن نبود، عصبانیتش را خیلی ندیدیم. وقتی هم که عصبانی می‌شد، نهایتش این بود که بگوید «چه ربطی داره؟!» به اندازه ای درست زندگی کرده که پدرش می‌گوید محمد با آنکه فرزندم بود ولی معلم من هم بود!

 

=واقعاً عاشق لباس سپاه بود. بی کار شده بود، ولی برای کسب درآمد هیچ‌جایی نمی‌رفت. دلش نمی‌خواست غیر از سپاه به جای دیگری فکر کند. بالاخره هم به آرزویش رسید و در دانشگاه امام حسین(ع) سپاه پذیرفته شد. سر از پا نمی‌شناخت.

 

=با هم مشهد بودیم که گفت: «می‌خوام ازدواج کنم، بیا بریم انگشتر بخریم.» همه کارهایش برایم عجیب و غریب به نظر می آمد؛ این یکی هم. توی دوره ای که همه تشریفاتی شدند و یک طور دیگری زندگی می‌کنند محمد هنوز در حال و هوای پاک و خدایی اوایل انقلاب و دوران دفاع مقدس زندگی می‌کرد. رفتیم بازار امام رضا برای خرید. دو تا انگشتر عقیق گرفت و یک پیراهن یقه دیپلمات. والسلام! همین قدر ساده و بی‌ریا.

 

=زندگی مشترکش ساده و بی‌ تکلف شروع شد. با یک خواهر شهید ازدواج کرد؛ یکی مثل خودش. ساده و به دور از تشریفات و تجمل گرایی دختران امروزی. انتخابش درست بود؛ این ادعا را رفتار زینب گونه همسرش در روز تشییع جنازه، تایید می‌کند. جایی که تکبیر می‌گفت و محمد را بدرقه می کرد.

=روزی که آمد خواستگاری، اول از عقاید، روحیات و فعالیت هایی که داشت صحبت کرد. بعد هم از آینده کاری و جذب شدن در سپاه گفت و از سختی ها و مشکلاتی که شاید به همراه داشته باشد. نوبت من که شد گفتم: «معیار من برای ازدواج، ایمان، تقوا و اخلاقه. مادیات برام زیاد مهم نیست، ولی معنویات خیلی اهمیت داره. حتی حاضرم با شما توی کلبه خرابه زندگی کنم؛ اما توی زندگیمون عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشه.»

 این جمله آخرم به دلش نشسته بود. بارها شده بود که می گفت: «من از یک حرفت توی جلسه خواستگاری خیلی خوشم اومد؛ این که گفتی توی زندگیمون عشق به خدا و اهل بیت، فراموش نشه.»

=از وقتی که با هم رفتیم زیر یک سقف، راحت تر از شهادت حرف می زد. داشت آماده ام می کرد. یادم است یک روز گفتم: «من به اینکه خواهر شهیدم افتخار می‌کنم.» نگاهی به من کرد و گفت: « اگه شما خواهر شهیدی من خود شهید هستم!»

=بعضی وقتها میان صحبتهای دو نفره مان می گفتم: «محمد! من از فشار قبر و تنهایی و تاریکیش می ترسم.» با خنده می گفت: «نترس وقتی شهید شدم، جایگاهم پیش خدا با ارزش می شه. اونوقت خودم میام و کمکت می‌کنم.»

=مهربان و با اخلاق بود. همیشه شرمنده اخلاق و رفتارش می شدم. در طول مدتی که با هم زندگی کردیم خشم و عصبانیتش را ندیدم، جز یک بار. آن هم وقتی یکی از اقوام، مطلب نادرستی را درباره حضرت آقا گفت. چهره‌اش را دیدم که از فرط عصبانیت بر افروخته شده. همان لحظه یک جواب محکم و دندان شکن به طرف داد.

 =مشکلی اگر در زندگی اش پیش می آمد اولین راه‌حلش صلوات بود. توی پیچ و خم زندگی، هر جا که گیر می‌افتاد اول می رفت سراغ ذکر صلوات. توکل زیادی داشت. یک روز برادرش تصادف خیلی سختی کرد. همه ناراحت بودند و مضطرب، اما محمد خونسرد و صبور دلداری شان می داد و می گفت: «تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته.»

=محمد طاها، پسرش را، زیاد نمی دید. وقتی هم که به مرخصی می آمد آن اندازه ای که باید در آغوشش نمی‌گرفت. نه که دوستش نداشته باشد، می ترسید. از وابستگی و تعلق به این بچه، که محمد برای این دنیا نبود. پسرش را دوست داشت، ولی هدفش را بیشتر.

 

=اسمش توی شناسنامه محمد غلام نژاد بود. یک سال پیش از شهادتش فامیلی‌اش را تغییر داد و گذاشت منتظر قائم. به خاطر علاقه ای که به شهید محمد منتظر قائم، فرمانده سپاه یزد داشت. شهیدی که در حادثه طبس به شهادت رسید. هیچ کس جز من از این موضوع اطلاع نداشت. مثل یک راز بود بین من و محمد. گفتم: «حالا چطور می خوای این موضوع رو به پدرت بگی؟» گفت: «بالاخره یک روزی خودش می فهمه.»

 آن روز روزی بود که خبر شهادتش را برای خانواده آوردند.


=دلباخته مقام معظم رهبری بود و همیشه گوش به فرمان ایشان. شبیه سربازی که پا در رکاب و از خود گذشته، هر لحظه منتظر فرمان ولیّ زمانش باشد. تکه‌کلام همیشگی‌اش در فتنه 88 این بود: « فقط آقا، ببینید حضرت آقا چه می‌فرمایند، همه اینها رفتنی‌اند، اونچه می‌مونه فقط ولایته، دل بسپارید به حضرت آقا.»

 

=معلومات زیادی هم داشت. پیدا بود زحمت زیادی کشیده و روی خودش کار کرده است. از همین معلومات، برای حمایت از جبهه اسلام و انقلاب استفاده می کرد. بچه‌ها هر کجا گیر می‌کردند و سئوالی برایشان بی‌جواب می‌‌ماند، می‌رفتند سراغ محمد. او هم خیلی روشن و گویا جواب می‌داد.

  [http://www.aparat.com/v/79be7a6d2672dec600b8bc055713688486477

=یک روز توی اتاق دراز کشید. چفیه را انداخت روی صورتش. گفت: «فرض کن من شهید شدم، تو هم اومدی بالای سرم، میخوام ببینم عکس العملت چیه؟» خیلی اصرار کرد. پیش خودم گفتم دلش را نشکنم. رفتم بالای سرش، چفیه را کنار زدم. دست کشیدم روی محاسنش و گفتم: «محمد عزیزم! شهادتت مبارک. بالاخره به آرزوت رسیدی

خوشحال شد.

=این خاطره برایم تداعی شد. همان روزی که جنازه اش را آوردند. رفتم بالای سرش. به صورتش نگاه کردم و یاد آن روزی افتادم که می خواست عکس العمل من را بعد از شهادتش ببیند. همان جمله‌ آن روز را دوباره تکرار کردم: «محمد عزیزم! شهادتت مبارک، بالاخره به آرزوت رسیدی!»

خوشحال شد...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مسلم احمدی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ

تولد: بروجن-19/9/1359

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای فرادنبه

 

=اول زندگیمان بود. هنوز بچه دار نشده بودیم که رفتیم مشهد. کنار بارگاه ملکوتی امام رضا نذر کردم اگر خداوند دختری عنایت کند، اسمش را بگذارم نجمه و اگر فرزندم پسر شد اسمش مسلم باشد.

 =مسلم از بچگی‌اش رفتارهایی می کرد که با بقیه فرق داشت. وقتی که از دستش ناراحت می شدم، می‌رفت توی هم. می افتاد به التماس و خواهش که ببخشمش. تا خیالش راحت نمی شد که دیگر چیزی توی دلم نیست، ول کن نبود. می گفت: «مادرجون! تا شما منو نبخشی نمیتونم برم مدرسه، تمرکز برای درس خوندن ندارم.»

 

=پدر و مادرش را محترمانه صدا می زد. می گفت: «مادر جان، پدر جان.» مؤدب صحبت می کرد. ندیدم که پایش را جلوی پدرش دراز کند. خانه مان کنار خانه پدر و مادرش بود. با اینکه برادرش توی خانه بود برای کوچکترین کاری که می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌رفت ببیند پدر و مادرش چیزی احتیاج دارند یا نه.

طوری شد که مادرش می گفت: «از بس مسلم میاد اینجا و می‌پرسه کاری ندارید، من خجالت می‌کشم.»

 

=به خواندن کتاب، علاقه زیادی داشت. بیشتر هم کتاب‌هایی را می خواند که مربوط بود به امام زمان و دوران ظهور ایشان. دلتنگی هایش برای ولیّ زمان را هیچ وقت به من نگفت. نشد جلوی من اشکی بریزد. آرام آرام داشت خودش را آماده می کرد برای سربازی امام زمان.

=صدای قشنگی داشت. مداحی هم می کرد. اما از وقتی که با هم ازدواج کردیم مداحی را گذاشت کنار. هرچه قدر اصرار کردم که یکبار محرم توی مسجد بخواند تا صدایش را بشنوم قبول نکرد. می‌گفت: «من تا پیش از ازدواج برای خود آقا امام حسین می‌خوندم، اما حالا اگه بخونم چون شما دوست داری صدامو بشنوی اون پاکی و خلوص رو نداره.» آخرش هم زیر بار نرفت.

=دخترمان که به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم زهرا. عزیز دردانه مسلم بود ولی ندیدم یکبار دل سیر این بچه را نگاه کند. هیچ وقت خیره نشد توی چشمهای معصوم زهرا. با اینکه خواستنی بود خیلی کم می بوسیدش. از این رفتارش ناراحت بودم. اعتراض کردم و گفتم: «تو این بچه رو دوست نداری، مگه دختر تو نیست؟ چرا این طور برخورد می‌کنی؟» جواب داد: «خانوم، من راهم چیز دیگه‌ست. از من نخواه دلبسته این دختر بشم، اونوقت دل کندن ازش خیلی برام سخت می شه.»

 

=تاب خریده بود برای زهرای یک ساله اش. همین طوری که گذاشته بودش توی تاب و تکان می داد، نوحه ای درباره حضرت زینب می‌خواند. مادرم این صحنه را که دید گفت: «آقا مسلم! بچه رو گذاشتی توی تاب، داری براش نوحه می‌خونی؟ یه چیزی بخون دلش شاد بشه!» جواب داد: «مادر جون! این بچه باید زینب وار تربیت بشه. باید اینایی رو که من می‌خونم، توی گوشش بمونه تا همین طوری که داره بزرگ می‌شه، شبیه حضرت زینب بار بیاد.»

 

=هیچ وقت مستمندان و فقرا از یادش نمی رفتند. حقوقش را که می گرفت به چند قسمت تقسیم می کرد. مقداری را برای خرج خانه می گذاشت، قدری هم برای سایر هزینه ها، بخشی را هم کنار می گذاشت برای کمک به فقرا. نمونه یک مؤمن واقعی بود، یک عامل به قرآن که به توصیه کتاب الهی در اموالش حقی بود برای سائل و مستمند.

=رفته بودم کانون مساجد برای شرکت در برنامه های فرهنگی. مسلم خبر نداشت. نه خودم گوشی همراه داشتم نه افرادی که آنجا بودند. مجبور شدم تا از تلفن کانون با خانه تماس بگیرم. گوشی را که برداشت: «گفتم من کانونم.» به شدت ناراحت شد و گفت: «چرا با گوشی کانون تماس گرفتی؟ این مال بیت‌الماله، حق نداشتی استفاده کنی، همین الآن می ری به اندازه‌ای که استفاده کردی پولش رو می دی.»

 

=دوران دانشجویی با هم در دانشگاه افسری امام حسین بودیم. تازه عروسی کرده بود. گوشی همراه نداشت. شماره من را داده بود به همسرش. ایشان گهگاهی تماس می گرفت و من گوشی را می دادم به مسلم. یکبار که صحبتهایش تمام شد با هزار جور تشکر و عذر خواهی همراهم را پس داد. گفتم: «مسلم جان! یه همراه نمی‌گیری خانومت راحت باشه؟» گفت:«نه. وقتی اونقدر ارزون شد که همه مردم بتونن بگیرن، منم می‌گیرم.»

=پنج شنبه و جمعه ها معمولاً مرخصی داشتیم. برای اینکه حال و هوایی عوض کنیم، می رفتیم داخل شهر. اما مسلم می رفت کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. زیارت عاشورا می خواند و بعد هم نماز زیارت.

جمعه ها هم نماز جمعه را شرکت می کرد. به شوخی می‌گفت: «اغنیا مکه روند و فقرا جمعه روند...»

 

=از مأموریت که می آمد پیش از اینکه بیاید خانه، اول می رفت پدر و مادرش را می دید. گاهی که صبح زود می رسید اگر بیدار بودند اول نوبت دیدن آنها بود و گرنه می آمد خانه، بیدار که می شدند می رفت دیدنشان.

=خوشحال بود که بعد از چندین روز دوباره برگشته. گوشی تلفن را برمی‌داشت با تک تک خواهرانش تماس می گرفت. به این هم راضی نمی‌شد. یک هفته مرخصی را طوری تنظیم می کرد که به همه خانواده و فامیل سر بزند. خانه یکی یکی خواهرانش می رفت. یکبار که نتوانسته بود عمویش را ببیند، سوار موتور، رفته بود در مغازه اش. همان جا احوالپرسی کرده بود. هیچ کس را از قلم نمی انداخت. حتی پسر عمویش که در همدان ساکن بود. صدای خانواده را درآورده بود.  گفتند: «مسلم! فلانی که از تو سراغی نمی گیره، چرا تماس می‌گیری و حالشو می پرسی؟» جواب داد: « من چیکار به اون دارم، چیزی که وظیفه‌م هست رو انجام می دم.»

=سال خمسی مان که نزدیک می شد، مأمور حسابرسی اموال موجود در خانه می شدم. مدام تماس می گرفت و می گفت: «همه وسایل رو نگاه کن. اونایی که توی یک سال استفاده نکردی، نخود و لوبیایی که تازه گرفتم همه رو بکش، ذره ذره همه‌شون رو بنویس اگه اضافه‌تر هم نوشتی عیبی نداره.»

همه را دقیق لیست می‌کردم تا خودش بیاید. وقتی می‌آمد، بررسی می‌کرد، خمسش را می برد و می‌پرداخت.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید خلیل عسگری

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۷ ق.ظ

تولد: خاوران- جهرم- 1/3/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 12/6/1390

مزار: گلزار شهدای خاوران

 

=داشتیم از کنار باغی رد می شدیم. بچه ها از یک درخت چند تا میوه چیدند. بعد هم میوه ها را گذاشتند وسط برای خوردن. خلیل گفت: «من از این میوه ها نمی‌خورم. اینا مال مردمه. شبهه ناکه»  برایش مهم بود چیزی که می خورد حلال باشد. حتی کوچکترین چیزی که مطمئن نبود صاحبش راضی است نمی‌خورد.

 

= شده بود بانک قرض الحسنه بچه های گردان. هر کسی احتیاج مالی داشت می رفت پیش خلیل. کمک می کرد بدون اینکه منتی بگذارد. هر قدر که می توانست قرض می داد. عابر بانکش دم دست بود. هر وقت کسی قرض می خواست، می رفت از عابر بانک جلوی پادگان پول می‌گرفت و می داد بهش.

 

=سوار تویوتا می رفتیم برای شناسایی منطقه عملیاتی. به همراه خلیل و چند تا از بچه ها نشستیم پشت تویوتا. جاده خاکی بود و با حرکت ماشین، همه جا پر شده بود از گرد و غبار. طوری شد که چفیه‌هایمان را بستیم به صورتمان. شناسایی که تمام شد موقع برگشت، بچه هایی که جلو نشسته بودند آمدند عقب تویوتا، ما هم که عقب بودیم رفتیم جلو نشستیم، به جز خلیل. هر چه اصرار کردیم گفت: «نه من اینجا می مونم.» با اینکه هم کمر درد داشت و هم به گرد و خاک حساس بود حاضر نشد در راحتی باشد. از خودگذشتکی کرد و جایش را داد به بقیه.

 

=هر شب وقت شام یکی از بچه ها مسئول تقسیم غذا بود. نشستیم سر سفره. شبی که نوبت خلیل شد غذا نان و هندوانه و پنیر بود. چاقو و هندوانه را گذاشتم جلویش. یک نگاه به من کرد و هندوانه را پس زد. گفت: «من نمی تونم تقسیم کنم.»ِ اصرارمان را که دید از سر سفره بلند شد، رفت بیرون. رفتم سراغش. گفت: «شاید با تقسیم کردن من به همه یک اندازه هندوانه نرسه. پس عدالت رعایت نمی‌شه و این حق الناسه، من نمی تونم تقسیم کنم.»

 

=سال 83 دانشکده افسری اصفهان قبول شد. کلاس های آموزشی فشرده اجازه نمی داد هر هفته بیاید خانه. بیشتر ماه‌های سال را اصفهان بود. 30-40 روز می ماند یک هفته می آمد مرخصی. دل تنگش می‌شدیم. گوشی همراه هم نداشت. مجبور بودیم با خوابگاه دانشکده تماس بگیریم. بعضی وقت ها هم خودش از بیرون تماس می گرفت. یادم است زیر بار اصرار ما برای خرید گوشی همراه نمی رفت. هرچه گفتیم قبول نمی کرد و می گفت: «اکثر بچه ها همراه ندارن. خیلی از بچه ها هم فقط هفته ای یک بار با خانواده هاشون تماس می گیرن، منم دوست دارم مثل بقیه باشم».

 

= می گفت: «آدم باید ساده زیست باشه ولی در کنار همین ساده زیستی می تونه زندگی خوبی هم داشته باشه». ساده زندگی می کرد، دور از تجملات دنیایی. همین باعث می شد وقتی به خانه‌اش می‌رفتم احساس غریبی یا مهمان بودن نداشته باشیم. از زرق و برق و تجملات خوشش نمی آمد. بارها شده بود که نصیحتم می کرد و می گفت: «با صفا و صمیمیت زندگی کن، ولی ساده زیست باش. خوشی توی تجملاتی زندگی کردن نیست».

 

 

=درد زانو امانش را بریده بود. طولانی شده بود این درد. اذیتش می کرد. تمرین های سنگین پادگان هم بر دردش اضافه می کرد. رژه، پیاده روی، کوهنوردی و...

 

پیش از مأموریت سردشت، فشار تمرین ها خیلی شدید شد، درد زانوی خلیل هم. طوری که هر شب زانویش را چرب می کرد و زانوبند می بست. خیلی شب ها هم تا آخر شب از درد زانو بیدار بود و قدم می زد.

 

=نزدیک رفتنش به منطقه بود. اصرار کردم زانویش را به دکتر نشان دهد. به حساب خودم خواستم یک جوری تحریکش کنم، گفتم: «آخه داداش! اینطور که نمی شه اگه قرار باشه توی این سن و سال زانو درد داشته باشی وقتی به 50-60 سال رسیدی می خوای چکار کنی؟» خندید و گفت:‌«ما که به 50-60 سال نمی رسیم».  

اخم و ناراحتی ام را که دید خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اگه برم پیش دکتر مطمئنم برام استراحت می نویسه. شایدم ببینه ضربه دیده‌ست گچ بگیره».

 می ترسید کسی از درد زانویش با خبر شود و از مهمانی خدا جا بماند.

 

=بی بی را خیلی دوست داشت. مادرخوانده پدرم. بچه نداشت، ولی خلیل را به اندازه‌ای دوست داشت که شده بود بچه‌ بی بی. خلیل از 7-8 سالگی اش به بی بی قول داده بود با اولین حقوقی که می‌گیرد برایش چادر بخرد. وقتی دانشکده‌ افسری اصفهان قبول شد قولش را فراموش نکرد حتی نگذاشت به خانه برسد. توی مسیر برگشت با اولین حقوقش که خیلی هم زیاد نبود یک چادر مشکی برای بی بی خرید.

 

=اگر کاری را به او واگذار می کردند با جان و دل انجام می داد. تمام و کمال. با این حال همیشه طوری رفتار می کرد که جلب توجه نکند. توی گردان، نقشه خوانی و کار با قطب نمایش حرف نداشت. نفر اول بود؛ اما نشد از خلیل خود نمایی یا غرور ببینیم. خیلی وقت ها پیش می آمد که استاد بچه ها را پیش خلیل می فرستاد، با حوصله و روی باز، جواب سؤالاتشان را می داد.

 

=توی خیابان می رفتیم که گوشی همراهش زنگ خورد. طرف را نمی شناخت ولی مشغول صحبت بود. حرف‌هایش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟» جواب داد: «نمی شناختمش. ولی می گفت شنیدم شما به مردم کمک می کنین من احتیاج به کمک مالی دارم».

شماره حساب طرف را گرفته بود و می خواست برایش پول واریز کند. قرار بود دوباره تماس بگیرد. گفتم:

«چطور می خوای به کسی که نمی شناسیش پول بدی؟» جواب داد: «اولاً  حتماً به این پول نیاز داره که با من تماس گرفته، ثانیاً من اونو نمی شناسم، اون که منو می شناسه».

بعدها فهمیدم این کار شوخی یکی از دوستانش بوده.

 

 

=اردوی جنگل را با هم رفتیم. آن شب همراه خلیل توی چادر دو نفره خوابیده بودیم که باران شدیدی گرفت به اندازه ای که آب وارد چادر شد. درست همان جایی که من خوابیده بودم.  لباس‌هایم خیس آب شد. وضعیت بدی بود. از سرما تب و لرز شدیدی پیدا کردم. خلیل از خواب بیدار شد. حال بدم را  که دید فوراً لباس هایش را در آورد و به من داد. خودش هم لباس‌های خیس مرا پوشید.

 

=مراسم نیمه شعبان سال 90 رفتیم امامزاده محمد. داشتند حرم را تعمیر می کردند. فرش ها جمع شده بود. مردم هم با کفش می رفتند تا پای ضریح. صورت خوشایندی نداشت. ناراحت شده بودم. وقتی آمدم خانه جریان را برایش گفتم. رفت توی هم. خیلی بهش برخورده بود.

فردای آن روز دوباره رفتم امامزاده. جلوی درب ورودی آب وجارو شده بود و تمیز. دو تا فرش هم پهن شده بود تا پای ضریح. دیگر کسی با کفش وارد حرم نمی شد.

 چقدر مردم خدا بیامرزی می گفتند و دعا می کردند. کار خلیل بود.

 

=یک روز بعد از آسمانی شدنش بود که خبرش به ما رسید. برای دیدن جنازه‌اش رفتیم جهرم. حال مادرش اصلاً خوب نبود. تنگی نفس داشت. نگران سلامتی‌اش بودیم؛ اما غافل از این که این مادر، شیر زن است. شیر زنی که خلیل را به دنیا آورده. جنازه جگر گوشه‌اش را که دید گفت: «خلیل امانتی بود از طرف خدا. شکر که صحیح و سالم تقدیمش کردم».

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید شهرام زلفی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ق.ظ

تولد: تهران- 7/7/1357  

 شهادت: توسط عوامل انتحاری گروهک جندالشیطان-پیشین سرباز- 26/7/1387

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=از نوجوانی توی دامن پدر بزرگ و مادر بزرگمان پرورش پیدا کرد. اینها طبقه پائین خانه زندگی می کردند و ما بالا. خود شهرام می رفت پیششان می ماند. اجبار کسی نبود. می گفت وظیفه است. پدر بزرگم اهل قرآن بود. مردی با صفا و علاقه مند به دین و مذهب. همین علاقه او در شهرام هم اثر گذار شد. روحش از همان اول با این چیزها شکل گرفت.

 

=پدر و مادرش را خیلی احترام می کرد. باعث افتخارشان بود، هم در تحصیل هم در سربازی و این آخر هم که با شهادت، حسابی سرفرازشان کرد. ثمره آن همه زحمت و سختی را هدر نداد. یاد ندارم که با آنها تندی کرده باشد. هرچه بود مهربانی بود و صمیمیت. به قدری احترام پدرم را داشت که پاهایش را جلوی ایشان دراز نمی کرد.

=حضرت زهرایی بود. اگر برای کاری نام حضرت زهرا را می آورد همه می فهمیدند که انجام آن رد خور ندارد. سختی و مشکلی اگر داشت ذکر آرام بخش دل و جانش، توسل به بی بی دو عالم بود. خدا به خودش دختر نداد، اما اسم دو تا دختر من را او پیشنهاد داد: فاطمه و زهرا. این هم نشانه ای دیگر است از ارادتش به آن بزرگوار.

=آدم با سوادی بود شهرام. از همان اول به درس خواندن علاقه داشت. توی آزمون سراسری دانشگاه ها رشته علوم سیاسی و روابط بین الملل دانشگاه تهران قبول شد. نمونه یک جوان بسیجی بود که در کنار اعتقاد به آرمان های اسلام و انقلاب، حواسش جمع درس خواندنش هم بود. سرکلاس های دانشگاه خیلی سفت و محکم از عقایدش دفاع می کرد. حتی با یکی از اساتید هم بر سر مسئله ولایت بحث و جدل کرده بود. خودش می گفت: «دوست دارم با کسایی که سطح سوادشون از من بیشتره بحث کنم.» طوری شد که استاد راضی بود نمره درسش را بدهد ولی شهرام سر آن کلاس نرود!

 

=لیسانسش را که گرفت رفت خدمت سربازی. حین خدمت برای استخدام در هواپیمایی جمهوری اسلامی و ایران ایر آزمون داد و قبول شد. چیزی نمانده بود تا به صورت رسمی وارد شود که آمد و گفت: «نمی خوام برم شرکت. رفتم اسمم رو برای سپاه نوشتم. اینم کارت آموزشیم.» رفت تبریز برای آموزش.

 

=با پایگاه بسیج هم در ارتباط بود. فرهنگ بسیج و بسیجی تأثیر خودش را بر شهرام گذاشت. این که استخدام در فرودگاه را رها کرد و به سمت سپاه تمایل پیدا کرد یکی از دلایلش همین روحیه بسیجی بود.

=برای وقت و زندگی اش برنامه داشت. همه کارهایش روی حساب و کتاب بود. به جرأت می توانم بگویم که توی زندگی شهرام وقت اضافه پیدا نمی کنی و نمی توانی بگویی که فلان جا وقتش هدر رفته. گواه این ادعای من فرمانده اطلاعات شدن او درسن پایین 32 سالگی است.

 وقتی شهید شد یکی از سرداران عالی رتبه سپاه گفته بود یک نخبه از میان ما رفت.

 

 

=توی شهدا از شهید کاظمی تأثیر بیشتری گرفته بود. حتی توی مراسم‌های ختم ایشان شرکت کرد. چند باری که توی اصفهان مأموریت داشت رفته بود سر مزارش. علت علاقه اش را که می‌پرسیدیم، می‌گفت: «حاجی خیلی خاکی بود، خیلی بی ادعا بود.» شهرام هم سعی کرد همین طور باشد بی ادعا و خاکی. با آن که در یگان، مسئولیت بالایی داشت، افتاده و متواضع بود.

=کم حرف می زد. بیشتر دوست داشت شنونده باشد. روی غیبت کردن به شدت حساس بود. اگر توی جمعی حاضر بود و می دید دارند غیبت دیگری را می کنند با یک صلوات حرف را قطع می کرد. وقتی هم که می‌دید تأثیری نداشته و هنوز به گناهشان ادامه می دهند، جلسه را ترک می کرد.

توی خانه اگر کسی پشت سر دیگری حرفی می زد و آلوده به غیبت می شد، می گفت: «شیطان اومد، شیطان رسید!» جلوی ادامه گناه را می گرفت.

=تأکید زیادی روی حجاب داشت. هم به همسر و هم به خواهرانش در این زمینه سفارش می کرد. طوری در فامیل جا انداخته بود که کسی به خودش اجازه نمی داد در مجلسی که شهرام حضور دارد با حجاب نامناسب حاضر شود. حتی تعدادی از احادیث و روایات در مورد حجاب را جمع آوری و حفظ کرده بود. بحثش که می شد احادیث و روایات را می خواند و روشنگری می کرد.

 

=زمانی که وارد یگان صابرین سپاه شد به بهانه تحصیلاتش در رشته سیاسی، بردندش قسمت عقیدتی-سیاسی. خیلی ها شاید کعبه آمالشان همین عقیدتی سیاسی باشد. به خاطر حاشیه امنیتی که در آن وجود دارد و درصد خطرش به مراتب پایین تر از عملیات است. با این حال رفته بود پیش مسئول عقیدتی و خواسته بود معرفی اش کنند به عملیات. هرچه اصرار کرده بودند که تو حیفی همین جا بمان، به خرجش نرفته بود.

=یکی از معرفان شهرام برای ورود به یگان برایم تعریف می کرد: زمانی که جهت تکمیل فرم پذیرش پیش من آمد، برای اولویت خدمت از میان گزینه های صابرین، نیروی زمینی، نیروی مقاومت و ستاد مشترک، صابرین را انتخاب کرد. روی حساب اینکه بخواهم مشورتی بدهم گفتم: «شهرام جان حضور توی صابرین سنگینه. این انتخاب برای تو یک خطّه. می تونی نیروی مقاومت رو انتخاب کنی، خیلی راحت 30 سال از صبح می‌ری، ساعت 2 بعدازظهرم برمی گردی خونه‌ت. فوقش یک پایگاه بسیج رو بهت بدن اداره کنی؛ اما وقتی بری صابرین این خبرا نیست. شهادت دم گوشِته. وقتی که این جمله رو شنید گفت: آره آره من همین رو می‌خوام.»

=شهرام توی فکر شهادت بود از همان ابتدا. تمام حرکات و سکناتش این را نشان می دهد. مثل شهدای دفاع مقدسمان که همه با چشم باز و با اراده خودشان این مسیر نورانی را انتخاب کردند؛ شهرام هم از روی آگاهی پا توی این مسیر گذاشت. می دانست که آخر این راه شهادت است.

به کوشش مهدی قربان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید غلام موسوی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ق.ظ

تولد: مزار شریف- 15/6/1364

شهادت: انفجار حسینیه سیدالشهدا کانون رهپویان وصال شیراز- 24/1/1387

مزار: گلزار شهدای شیراز

 

=یک بار رفته بود قم، محضر آیت الله بهجت. با چه شور و اشتیاقی برایمان تعریف می کرد. دیدار با این عبد صالح خدا تأثیر زیادی در روحیه اش گذاشته بود. خوشحالی اش را نمی شد وصف کرد. نماز ظهر را هم به امامت ایشان اقامه کرده بود. معلوم نبود آن روز بر غلام چه گذشت؛ اما هر چه بود غلام را بی قرار کرده بود. بی قرار رسیدن به معشوق. رسیدن به خدا...

= شاید از بعد همین دیدار بود که چشمش به دنیا باز شد. شاید نگاه الهی بهجت عارفان، دل و جان غلام را صیقل داده بود. فهمیده بود این دار مکافات، جای ماندن نیست. شب قبل از انفجار به بچه های هیئت گفته بود: «این دنیا به درد موندن نمیخوره. دلم میخواد برم کربلا و دیگه بر نگردم، این دنیا ارزش زندگی کردن نداره، بریم کربلا و همونجا بمونیم.»

=کانون که قصد سفر کربلا کرد خیلی خوشحال شد؛ از اینکه بالاخره به آرزویش می رسید. خواب دیده بود با کانون، زائر کربلاست و شهید شده. می گفت: «خواب شهادتم رو دیدم، من دیگه سرباز امام زمان شدم.» کنار عکسش یک روبان مشکی زد و گذاشتش توی طاقچه.گفتم: «غلام این چه کاریه؟ اینطوری مامان رو اذیت می کنی.» یک طوری که انگار از رفتنش مطمئن باشد جواب داد: «آخرش که چی؟ بالاخره که باید این کارو بکنید.»

 

=هر روز برای کارهایش کارگر می گرفت.  معمولاً هم کارگرهایی را انتخاب می کرد که از نظر اعتقادی مشکل داشتند و خیلی حواسشان به دین و دیانت جمع نبود. موقع پرداخت دستمزدشان که می رسید یک مقداری بیشتر از آن چیزی که توافق کرده بود می‌داد بهشان. بعد هم می‌گفت: «اینو به شرطی می دم که نماز بخونی، این پول نمازته.» با این کارش کارگرها را نماز خوان کرد. به این هم قانع نبود. پایشان را به برنامه های کانون هم باز کرد. شنبه که می شد سوارشان می کرد توی وانت خودش و می آوردشان کانون.

 

=شب که می شد تازه اول کارش بود. پشت وانتش را پر می کرد از روغن و برنج و شکر و ماکارونی و این جور چیزها... سر ساعت 11 شب سوار وانت می‌شد و راه امی افتاد توی کوچه پس کوچه های شهر. در این خانه، در آن خانه. یکی یکی این اقلام را تقسیم می کرد بین فقرا و مستمندانی که شناسایی کرده بود. صورتش را هم می بست. دلش نمی خواست شناخته شود...

 

=اخلاقش حرف نداشت .به زور دست و پای مادرم را می بوسید، کار هر روزش بود، قبل از بیرون رفتن. می گفت: «بهشت من زیر پای شماست، خودتون خبر ندارین. نمی دونین این بوسیدن چه ارزشی داره.»

 

=سرش درد می کرد برای کمک به دیگران. از بس از این دست کارها کرد برای همه جا افتاد که وقت گرفتاری بیایند سراغ غلام. گاهی هم خودش می رفت سراغشان. می بردشان دکتر، دوا و درمان می‌کرد، هزینه اش را هم می داد. اگر مریضی توی خانه خودمان بود دیگر نمی گذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم، همه کارهای خانه با خودش بود.

=ساده پوش بود. می گفتم: «این لباسا چیه می پوشی؟ خب کار می کنی، لباس نو بخر.» چیزی نمی گفت؛ اما جوابش را توی اخلاق و رفتارش می دیدم. لباس نو نمی پوشید تا بیشتر بتواند توی دست و پای فقرا و مستمندان باشد.

از اینکه بیشتر دوستانش بچه های محروم بودند و می توانست در کنارشان باشد، خیلی صفا می کرد.

 =توی کانون کار می‌کرد، بعضی وقت‌ها با وانتش می رفت آهن کهنه و این جور چیزها می‌خرید. پول‌هایی را که در می‌آورد، می‌برد کانون و خرج مجلس امام حسین می‌کرد.

=عشق کار فرهنگی بود! هر جا، هر وقت خدمتی از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. اگر می دید کاری روی زمین مانده، می آمد کمک. وانتش را هم گذاشته بود در اختیار کانون. با همه خستگی روزمره ناشی از کار، وقتی می آمد خانه، پیش از این که بخوابد زیارت عاشورا می خواند. قرآن خواندنش هم ترک نشد.

=غلام عزیز دردانه ام بود. دادمش در راه خدا. مگر نه اینکه  هر چیزی را که بیشتر دوست داری همان را باید در راه خدا بدهی؟

 

=شب‌ها با دوستانش می رفت گلزار شهدا. وقت برگشتن، رفته بود همین جایی که دفن است.گفته بود: «من شهید می‌شم و دقیقاً همینجا خاکم می کنن» بعد هم پایش را روی همان نقطه کوبید به زمین. بچه ها مسخره اش کرده بودند. شاید این دنیایی که فکر کنی، حرف غلام مسخره باشد، ولی او این دنیایی فکر نمی کرد جای دیگری را می دید.

آخر توی این آشفته بازار دنیا طلبی، شهادت کجا بود؟ چه دل خوشی داری تو غلام! شک نباید کرد. دل خوشی داشت غلام. شهید غلام موسوی...

 

=از این حرف ها نه تنها بین دوستانش زده با پدر هم نجوای شهادت داشت. پدرش می گوید از شهید شدنش برایم گفت. تعجب کردم از حرف هایش. گفتم: «بابا مگه جنگ شده که می گی شهید می شم؟ تازه الان توی افغانستان جنگه نه ایران.»

خندید و باز حرفش را تکرار کرد.

=چهار روز مانده بود به شهادتش. دستم را گرفت و برد توی اتاق. مثل اینکه بخواهد یک چیز مهمی را بگوید. منتظر بودم ببینم چه کار دارد. با آرامش تمام نگاه به من کرد و گفت: « می خوام وصیت نامه بنویسم.» خیلی ناراحت شدم از این حرفش. سخت بود برایم. ناراحتی ام را که دید گفت: «من فقط می خوام بنویسم. وصیتنامه نوشتن که آدم رو نمی کشه.»

آخرش هم نتوانست بنویسد. شهید شد...

 

=همیشه از اینکه غلام پسرم بود احساس خوشبختی می کنم. برای پدر و مادرش کم نگذاشت. تازه سفارش ما را به خواهر و برادرهایش می کرد. صبح روزی که با انفجار توی حسینیه کانون به آرزویش رسید، سر سفره صبحانه، لابه لای حرف هایی که رد و بدل می شد به برادر کوچکترش گفت: «داداش! حالا که توی خونه بنایی داریم نباید بذاریم بابا دست به سیاه و سفید بزنه. بابا باید بشینه روی صندلی و فقط به ما دستور بده و ما کار کنیم...»

=هوا تاریک شده بود. می گفت: «امشب باید کار بنایی رو تموم کنیم، چون فردا یه کار دیگه ای پیش میاد.» کار را که تمام کرد، وقت نماز بود. اول نمازش را خواند. بعد هم رفت حمام غسل کرد. لباس پوشید، خداحافظی کرد و رفت. همان شد آخرین خداحافظی اش.

کاری که می گفت پیش آمد...هم نشینی با شهدا و صدیقین

 

=شب ها درست و حسابی خوابم نمی برد. آن روزها اعصابم ضعیف شده بود. مریضی، توان برایم نمی گذاشت. غلام می رفت کانون و بر می گشت ولی من باز هم خوابم نبرده بود. یادم است می آمد کنار دستم می‌نشست و آرامم می‌کرد تا بخوابم. آن شب اما راحت تا صبح خوابیدم. با اینکه غلام نیامده بود. بی خبر از همه جا. کار خودش بود.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حسین غلام کبیری

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ق.ظ

شهید حسین غلام کبیری

تولد: شهرری- 9/8/1370

شهادت: توسط منافقین و فتنه گران- تهران- سعادت آباد- 25/3/1388

مزار: بهشت زهرا(س)

=دکتر که بچه را دید بی مقدمه گفت: «دیگه دیر شده. بچه که زردی می گیره اون هم به این شدت، زود باید جراحی شه.»

بدجوری دلم شکست. لای ملحفه پیچیدم و بردمش خانه. توی عالم خودم دست به دامن امام زمان (عج) شدم و گفتم یا صاحب الزمان (عج) این پسر همنام جد بزرگوار شماست. او را بیمه موسی بن جعفر (ع) کرده ام.»

=گریه اش انگار تمامی نداشت. نمی دانم چطور شد که آرام زدم به پهلویش. ساکت شد. وقتی دوباره  برای معاینه  بردیمش گفتند: «دیگه به عمل نیازی نیست.» همان ضربه کوچک که نه، دل شکسته‌ام کار خودش را کرد. رئیس بیمارستان باورش نمی شد. با تعجب می گفت: «عکسش رو بدین می خوام این معجزه رو به همه نشون بدم.»

 

=مدرسه اش از خانه دور بود. به همین خاطر هر روز قبل از رفتن به مدرسه مقداری پول تو جیبی می گرفت. هم برای اینکه کرایه بدهد، هم اگر خواست در مدرسه چیزی بخورد. سر حساب شدم دیدم هم پیاده می رود هم پیاده بر می گردد. تعجب کردم.  ته و توی کارش را که در آوردم فهمیدم پول توجیبی هایش را برای کمک به نیازمندان به پیشنماز مسجد می دهد.

=خدا را شکر از نظر مالی کم و کسر نداشتیم. هیچ وقت هم برایش کم نگذاشتیم با این حال همیشه دوست داشت روی پای خودش بایستد. تا وقتی درس داشت که درس می خواند به محض اینکه بیکار می شد می رفت سر کار. برای خودش مردی شده بود.

=اگر رفت و جانش را پای اهداف نظام و انقلاب فدا کرد آگاهانه بود و از روی شناخت. همین طور که از نظر جسمی رشد می کرد فکرش هم داشت بارور می شد. از انقلاب می پرسید از چیستی و چرایی اش. تحقیقاتش که کامل شد دیگر سر نظام و انقلاب کوتاه آمدنی نبود. همین شد که ایام فتنه شب و روزش را یکی کرد برای خواباندن این آشوب. با جان و دل انقلاب را پذیرفته بود، با جان و دل هم دفاع می کرد.

=خستگی برای این بچه معنی نداشت. ما که از او خستگی ندیدیم. به کار، نه نمی گفت. فرق نمی کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بسیجی ها در فرهنگسرا. پای کار محکم می ایستاد. آن همه کار، دم افطار دیگر رمق نداشتیم. حسین تازه می رفت صف نانوایی، سنگک گرم ببرد سر سفره. می گفتم: «عجب حالی داری تو.» می گفت: «تو چرا بی حالی ؟!»

 

=با سن کم و هیکل نحیف و لاغر امر به معروف و نهی از منکر هم می کرد. فرقی نداشت طرف چه قد و قواره‌ای دارد. بعضی وقتها سراغ کسانی می رفتند که چند برابرش هیکل داشتند. می گفتم: «بابا این از تو بزرگتره . نگاه به هیکلش بکن. هوس کتک داری؟» به خرجش نمی رفت. می گفت: «کسی که امنیت نوامیس جامعه رو به خطر میاندازه باید نهی از منکر بشه.»

=تازه به آن محل رفته بودیم. غریب بودم . بچه های هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند . داشتم رد می‌شدم. چشمش به من افتاد. آمد جلو. زود گرم گرفت و مرا کشید وسط دوستانش. شدم بچه هیئتی . دیگر احساس غریبی نداشتم. پدرم می گفت: «مرحبا، رفیق یعنی این».

خیلی های دیگر هم به مادرش می گفتند: «خوش به حالت. چه پسری داری .»

=جانشین معاون عملیات پایگاه بود. پایگاه حجتیه شهر ری. با بسیجی هایی از محله شهادت که یکی از مذهبی ترین و پرافتخارترین نقاط این شهر است.

 کارت فعال نداشت اما فعال بود.  اولین نفری بود که می آمد پایگاه، آخرین نفری بود که بیرون می رفت.

کارش در بسیج از روی تکلیف بود .

=زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکراری نمی شد . دلش که می گرفت یک راست می رفت همان جا . انگار نه انگار این همان حسین قبلی است! شوخی هایش کنار می رفت. روی صورتش فقط اشک بود و اشک .عشق زیارت بود! هر برنامه ای بود خودش را می رساند. این وسط ، حال و هوایش در جمکران دیدنی تر می شد .

=همه اش می گفت: «من آخر شهید می شم.» می خندیدم. می گفت: «حالا نگاه کن. اگه آخرش شهید نشد !»

به مادرش هم این را گفته بود .

=استعداد خوبی داشت. توی سالهای تحصیلی‌اش یک بار هم تجدید نیاورد. طرح ساختمانی‌اش در جشنواره مقام آورد و سکه گرفت . برای دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد آن هم در شهر خودش، بدون کلاس کنکور.

به آینده اش خیلی امید داشتیم .

=از راه که رسیدم دیدم ناراحت و افسرده است. هیچ وقت این طور ندیده بودمش. شروع کردم به حرف زدن. نمی‌خواستم چیزی روی دلش سنگینی کند. بغض کرده بود .توی خیابان با چند نفر بحثش شده بود. می‌گفت: «بر فرض تقلب شده، دیگه چرا به عکس امام اهانت می کنید؟»

= بچه ها همه شان خسته بودند. صبح باید می رفتند سر کار. شب هم درگیری. یکی کاسب بود. یکی کارمند یا کارگر. فرقی نمی کرد. بسیجی، بسیجی است. حسین هم خسته بود. فقط یک لقمه نان خورد که گفتند عملیات است. راه افتاد و رفت سعادت آباد.

=در آن اطراف شهیدی نبود که پیکرش را بیاورند و او به تشییعش نرفته باشد. برای شهدا از دل و جان مایه می‌گذاشت .تشییع خودش هم دیدنی بود. در قطعه 55 همسایه شهدا شد. حالا هم به برکت شهدا اسمش سر زبان ها افتاده است.

=خون شهید هیچ وقت هدر نمی رود. دیدید یک دفعه شورش ها خوابید. فتنه گرها رسوا شدند. خون پاک او چهره زشت و حیوانی منافقان را برملا کرد و سندی شد بر اثبات مظلومیت ناگفته بسیجیان امام خامنه ای .

= آقا را که دیدیم دیگر نمی دانستیم چه کار کنیم. حسین دوست داشت آقا را ببیند. گریه می کردیم. آقا گفتند: خوشحال باشید که حسین در دانشگاه اصلی اش قبول شده است.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد غفاری

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۴ ق.ظ

شهید محمد غفاری

تولد: همدان- 30/10/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: باغ بهشت همدان

 

=دل تنگش هوای شهدا را داشت. وبلاگش را که سری بزنی یک پست از او به جای مانده که هم ارادتش به شهدا را نشان می دهد، هم عطش رسیدنش به کاروان سرخ شهادت را:

«هر سال ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدری مراسم عزاداری برپا می‌کردیم. یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم. آخرشب بود. خوابیدم. کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتماً به مراسم شما می آیم و به شما سر می‌زنم. درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می‌کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من می‌خواهم همراه شما بیایم، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است!»

 

=شب خواستگاری‌مان مصادف بود با سالروز ازدواج حضرت علی و فاطمه سلام الله علیهما. وقتی روبه‌رویم نسشت و شروع به صحبت کرد، خیلی برایم تازگی داشت. رک و پوست کنده حرف هایش را زد؛ جدی و مصمم. از اینکه هنوز دانشجو است و حقوق مناسبی ندارد و ممکن است در آینده هم درآمد خوبی نداشته باشد. از اینکه به دلیل علاقه شدید به سپاه و مسائل نظامی، رشته دندانپزشکی دانشگاه همدان را رها کرده. از مأموریت هایی که ممکن است برود و دیگر برنگردد. از اسارت، مجروحیت و شهادت. روی این شهادت از همان اول خیلی تاکید داشت. شعله این عشق سر تا پایش را سوزانده بود؛ تا جایی که گفت: «راهی که من انتخاب کردم آخرش شهادته.»

حرفهایش که تمام شد مصمم به ازدواج با او شدم. آنقدر که دلگرمش کردم به اینکه در کنارش می مانم و خودم را برای هر اتفاقی در آینده آماده می کنم. به اینکه او را در راه رسیدن به اهدافش تنها نمی گذارم.

 

=اول زندگی مان با شرایط خیلی سختی رو به رو بودیم. نبود محمد و دوری از خانه و مشکلاتی که به خاطر ادامه تحصیل داشت همه با تلاش و تعامل دوستانه‌مان پشت سر گذاشته شد. در کنار هم می خواستیم به کمال برسیم و آغوش خود را برای امتحان‌های الهی باز کرده بودیم.

 =حقوق کمی داشت ولی همان هم با برنامه ریزی عالی و حس تدبیرش به بهترین وجه، صرف زندگی روزمره می شد. چون کارش را برای رضای خدا انجام می داد و حقوقی که می‌گرفت برایش مهم نبود، پولش برکت داشت. حتی پس انداز هم می کردیم.

 

=چشم و دلش سیر بود. هیچ وقت دل به دنیا نبست و به قولی گردی از غبار این دنیا به رویش ننشست. خیلی پیش تر از اینها چشم از دنیای پر زرق و برق، بسته بود و ایمانش را به بهای ناچیز لحظه ای خوشی در این دنیای فانی نفروخته بود. هر چه که از زندگی مان می گذشت احساس می کردم که رشد فضائل اخلاقی در او بیشتر شده است. انس و الفتی که این اواخر با خدا پیدا کرده بود مرا به فکر وا می داشت. انگار که در قفس تن، تمرین پرواز می کرد.

 

=ماه مبارک که می آمد جزء خوانی هر روزه اش ترک نمی شد. با وجود شرایط سخت کاری و آموزش های فشرده، توی هوای گرم تابستان روزه می گرفت. وقتی مسافت طولانی محل کار تا منزل را می آمد از تشنگی طوری می شد که دلم برایش می سوخت.

=با خدای خودش عهد کرده بود تا پای جان، با تمام توان بر سر عهد و پیمانش بماند. همان عهدی که بارها و بارها برای من گفته بود؛ شهادت.

 

=به طبیعت عشق می ورزید. زیبایی هایش با روح او عجین بود. اگر فرصتی دست می داد، کوه می رفتیم. خودش کوله را آماده می کرد، بدون اینکه چیزی از قلم بیافتد. با برنامه ریزی دقیق، ساعت رفت و برگشت را تنظیم می‌کرد. مرا هم به کوه پیمایی علاقه‌مند کرده بود. کاری می کرد که خوش بگذرد. به کوه که می‌رسیدیم تا جایی که او می توانست بالا برود من نمی توانستم. وقتی می  دید کم آورده‌ام با هر ترفندی بود مرا بالا می کشاند؛ با وعده جایزه! بالا که می رسیدیم کوله را باز می کرد و بساط صبحانه را می‌چید و می گفت: «این هم جایزه شما. شما امروز مهمان، من میزبان.»

 

=توی مسیر کوه پیمایی، زیبایی های مناظر، آبشارها و درختان، توجهش را جلب می کرد. نمی‌دانم چه چیزی در آنها می دید، شاید قدرت خدا را می نگریست که به این صورت در اینها جلوه گر شده است. با دوربین، مناظر منحصر به فرد را عکس می گرفت؛ از جاهایی که کمتر کسی به آنها توجه می کرد. یادم است روزی در بین راه، توقف کرد و از گلی عکس گرفت که از بین سنگ‌های سخت، روئیده بود. من زیبایی خاصی در آن گل ساده نمی دیدم؛ اما نگاهش به آن گل و تحسین خداوند مهربان برایم جالب بود.

 

=همسر داری اش فوق العاده بود. توی خانه به قول بزرگتر‌ها دعوا نمک زندگی است. اگر بحث و مشاجره‌ای بود و مشکلی پیش می آمد، آنقدر دریا دل بود که چیزی به دل نگیرد و اجازه ندهد جو قهر و ناراحتی بینمان باقی بماند. خودش پیش قدم می شد، مسئله را حل می کرد. عصبانی هم که می شد قیافه اش دیدنی بود. اصلاً به‌ش نمی آمد! به چند دقیقه هم نمی رسید که آرام می شد. چهره عصبانی اش بیشتر خنده دار بود تا ترسناک.

 

=توی کارهای منزل کمک حالم بود. سرکار می رفتم. گهگاهی که دیر به خانه می رسیدم، خودش دست به کار می شد. از سرکار که می آمد کارش در خانه شروع می شد. غذا درست می کرد. مهمان هم که داشتیم خودش سالاد و تزئینات را تهیه می کرد.

=حظ معنوی که از زیارات و عبادات می برد، طی چند دقیقه اتفاق می افتاد. به قول خودش سیمش زود وصل می شد. مشهد که می‌رفتیم، سحرها را مقید بود برویم حرم. قرارمان هم روبه‌روی گنبد، یک گوشه از صحن انقلاب بود. دلش که می گرفت، آنجا درد دل می کرد. می رفت توی خودش. احساس می کنم جواز شهادتش را همانجا از امام رضا گرفت.

 

=خبر شهادتش را که شنیدم، گریه نکردم. تازه خودم به دیگران هم دلداری می دادم. توی آن لحظات فقط خدا را شکر می کردم. از اینکه به آرزوی قلبی اش رسیده؛ به همان چیزی که سالها انتظارش را می کشید. هفت روز از شهادتش که گذشت برگشتم خانه خودمان. حالا هم تنهای تنها زندگی می کنم با یاد خاطراتش. در جواب کسانی که فکر می کنند از این زندگی ناراحت هستم کلام 48 نهج البلاغه امیر مومنان را می خوانم که می فرمایند: « اگر از من بپرسی چگونه ای بر سختی روزگار، می گویم بسیار شکیبا و توانا هستم. دشوار است بر من که غم و اندوهی در من دیده شود تا دشمنی شاد گردد و دوستی اندوهگین.»

به قلم مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

راه شهدا

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۳ ق.ظ

راه شهادت بسته نیست. اگر بخواهیم و اراده کنیم، جنگ هم که نباشد می شود به کاروان شهدا پیوست.

راه شهادت بسته نیست؛ حتی برای آنهایی که هم نفس شهدا نبوده اند؛ برای آنهایی که زیر بمباران تهاجم فرهنگی غرب، دنبال خدا می گردند.

راه شهادت بسته نیست؛ برای آنانی که به صورت شهدا اکتفا نکرده و سیرت آنان را سلوک خویش قرار داده اند.

امروز در کشاکش رقابت های مادی و حاکمیت نفکر زراندوزی و تجمل طلبی نیز می توان به دور از غوغای دنیازدگی، با عطر شهادت زندگی کرد. این نوید را پیرمرادمان داده بود که: خدا می داند راه و رسم شهدا کورشدنی نیست.

شهیدگونه زیستن، سبک زندگی مردان بی ادعایی است که هیمنه پوشالی زرق و برق دنیا، چشمشان را به روی حقیقت خلقت، نبسته و زنگار مادی‌گری، بساط عاشقی‌شان را برنچیده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید جواد اسدی(2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

هم چهره اش شبیه خیرالله بود و هم اخلاق و رفتارش. خودش هم بنا داشت راه برادر شهیدش را ادامه بدهد. با کارهای خوب و اخلاق دلنشینش همه را یاد خیرالله می انداخت. موی سرش را هم طوری شانه می زد که شبیه او بشود. یک بار دو تصویر را آورد گذاشت جلوی خاله اش و گفت: می توانی تشخیص بدهی کدامشان من هستم و کدامشان خیرالله؟ تشخیص این دو عکس از هم، کار راحتی نبود.

این اواخر می گفت: هر جا می روم احساس می کنم خیرالله کنار من است و انگار دارد نگاهم می کند. خواب دیده بود با همراهی ائمه علیهم السلام در سوریه در حال نبرد با دشمنان است. معنی و مفهوم این خواب ها را خوب می دانست. سال ها پیش در خواب دیده بود که سلاح دست گرفته و به دستور حضرت امام رحمت الله علیه، به سمت دشمن شلیک می کند. همین مساله باعث شد که عزمش در ورود به سپاه پاسداران انقلاب جزم شود. حالا هم می دانست پیروزی در این نبرد قطعی است؛ اما سرنوشت او با وصال و عروج، تنیده شده است.

مادر به اعزام او رضایت نمی داد. می گفت: هنوز داغ خیرالله بر قلبمان سنگینی می کند. سید جواد هم بی رضایت او، قدم از قدم بر نمی داشت. مادر خواب حضرت زینب را دید و شنید که این پسرت هم شهید می شود. دیگر حرفی نداشت. گفت: تو را به حضرت زینب تقدیم می کنم.

دو روز قبل از اعزامش خواب دید که به شهادت رسیده و روحش از آن بالا به پیکر قطعه قطعه شده اش نگاه می کند و می خندد. عکس هایش را برداشت و داد دست یکی از دوستانش. گفت: این سفر آخر من است. اینها را داشته باشید که بعداً دنبالشان نگردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برادرانه با بچه های بالا!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۹ ب.ظ

نخستین تصویر از پیکر مطهر شهید فخری زاده در معراج شهدا

 

نمی توان منکر زحمات نهادهای موازی امنیتی در رفع خطرات و تهدیدهای متعددی شد که ثبات جامعه را هدف قرار داده اند.

پیرامون ترورهای متفاوت اخیر در کشور ما اعم از حادثه مجلس، رژه اهواز، خیابان پاسداران و آبسرد دماوند هم نقدهای کارشناسانه خوبی منتشر شده که قطعا مورد توجه مسئولان امر قرار گرفته است.

دو سه نکته را هم از باب یادآوری لازم به ذکر می دانم:

یک- اگر یک نفر با سابقه فعالیت گروهکی می تواند در جایگاه امین رییس یک قوه قرار گرفته و به رغم سال ها فساد و تشکیل شبکه ای از افراد متخلف اما ذی نفوذ و آلوده سازی بعضی مسئولان کلان قضایی و امنیتی سالها در سایه سکوت و اغماض نهادهای نظارتی به ارتکاب جرایم مختلف اقدام نموده و تا مدتها مورد حمایت یکی از سران نظام قرار بگیرد؛ امکان وجود موارد مشابه در سایر مجموعه ها را نیز قابل تصور می سازد.

استعداد نفوذ پذیری بعضی نهادها را در کنار این پیش فرض امنیتی قرار دهید که به باور بسیاری از کارشناسان، بدنه اطلاعاتی گروهک منافقین بعد از وقایع دهه شصت در لاک امنیتی فرو رفته و آنچه که ضربه میدانی خورده هسته های تبلیغاتی و عملیاتی منافقین بوده است. (رجوع شود به کتاب رعد در آسمان بی ابر)

دو- انحراف بخش قابل توجهی از بدنه دستگاه اطلاعاتی کشور از وظایف اصلی خود و مداخله در امور کم اهمیت به منظور حفظ میز و جایگاه صاحبان مکنت و قدرت، واقعیتی تلخ اما انکار ناپذیر است. ظرفیت و توانی که سال هاست مصروف کنترل منتقدین گردیده اگر متوجه دشمنان می گردید دستاورد امنیتی بیشتری برای کشور رقم می زد. این که حالا یک نفر به درست یا غلط از فرماندار و استاندار و ... انتقادی کند نسبت به فعالیت شبکه های عملیاتی و اطلاعاتی دشمن از چه درجه اهمیتی برخوردار است که بخشی از انرژی نهادها را برای کنترل و ضربه زدن به خود اختصاص دهد؟

سه- شهید علی صیاد شیرازی در کتاب ناگفته های جنگ تحلیلی از چرایی عدم توفیق در فتح شهر بصره به میان می آورد که مطابق با فحوای پیام امام رحمت الله در آزادسازی خرمشهر قهرمان است. صیاد دلها معتقد است آن چه باعث شکست بعضی عملیات ها می شد فرا تر از ناهماهنگی نهادها و کمبود امکانات، روحیه منم منم و غفلت از نقش خدا در کسب پیروزی ها بود.

و ما النصر الا من عندالله، حقیقتی توحیدی در احراز توفیق جبهه حق در تقابل با جنود ابلیس است. ناگفته پیداست وقتی باور داریم سرباز ولی عصر عج هستیم باید تار و پود زندگی ما مطابق میل و رضایت آفتاب پنهان حقیقت و رستگاری قرار بگیرد.

ذات دشمن، دشمنی است و نقشه ها و خدعه هایش تمامی نداشته و منطبق با شرایط روز، پیشرفته تر و پیچیده تر خواهد شد. به همین نسبت اما فاتحان خرمشهر و بوسنی و نبل و الزهرا در تراز تربیت ربانی، آمادگی دو چندان برای غلبه بر دشمن خواهند داشت باذن الله تعالی.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بزرگترین دستاورد انقلاب

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ ق.ظ

پیام امام خمینی (ره) به مسئولان کشور در خصوص موفقیت در عملیات طریق‌القدس

 

پیام امام به مناسبت آزادسازی بستان و عملیات طریق القدس که به فتح الفتوح مشهور شد، عارفانه ای زیبا از نگاه آسمانی یک رهبر توحیدی به ساحت انسانیت و ظرفیت های معنوی و فطری اشرف مخلوقات عالم در کمال و عروج به منزلگاه عشق و رستگاری است. فراتر از همه دستاوردهای با ارزش مادی که در پرتو نظام اسلامی تحقق یافت، انسان سازی و بالندگی خلفیة الهی بشریت را باید با چشم دل نگریست و لذت برد. 

پیام امام را که با قلم روح و سرانگشتان جان نگاشته شده چندبار بخوانید و حظ ببرید:

 

بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

جناب آقای حاج سید علی خامنه‌ای رئیس‌جمهوری محترم اسلامی ایران، تیمسار سرتیپ ظهیرنژاد رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران، سرکار سرهنگ علی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی، جناب آقای محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.

 

ان تنصر الله ینصرکم و یثبت اقدامکم.

 

تلگراف‌های شریف که بشارت پیروزی بزرگ قوای مسلح شجاع را بر قوای شیطان آمریکایی صدامیان که با هجوم ظالمانه خود فتح قادسیه را به مرزهای تهی از ایمان به غیب وعده می‌دادند واصل گردید. اتکاء به مسلسل و تانک و غفلت از خداوند قادر و جنود الهی انسان‌ها را به ورطۀ هلاکت و فضاحت می‌کشاند. آنان که رمز پیروزی را مجهز به جهاز شیطانی و میگ‌ها و میراژها می‌دانند و ایمان به غیب و خداوند قادر را به‌حساب نمی‌آورند و دم از «پیروزی قادسیه» می‌زنند و رمز پیروزی قادسیه و مؤمنان صدر اسلام را بازنیافتند و قدرت ایمان و شهادت‌طلبی را نمی‌فهمند باید با شکست مفتضحانه روبه‌رو شوند و گوشمالی الهی ببینند. اینان از پیروزی‌های صدر اسلام که پیروزی ایمان و خون بر شمشیر و قوای جهنمی بود باید عبرت بگیرند. مردم ایران و ارتش و سپاه و بسیج و سایر قوای نظامی و غیرنظامی برای حفظ اسلام و کشور اسلامی و رسیدن به لقاءالله دفاع می‌کنند و فرق است بین این عزیزان و آن گول‌خوردگان که برای مقاصد پلید آمریکا و وابستگان آن به جنگ بر ضد اسلام و قرآن مجید برخاسته‌اند.

 

 آنچه برای این‌جانب غرورانگیز و افتخارآفرین است روحیه بزرگ و قلوب سرشار از ایمان و اخلاص و روح شهادت‌طلبی این عزیزان که سربازان حقیقی ولی‌الله‌الاعظم ارواحنا فداه هستند می‌باشند و این است فتح‌الفتوح. من به ملت ایران و به فرماندهان شجاع قبل از آنکه پیروزی شرافتمندانه و بزرگ خوزستان را تبریک بگویم، وجود چنین رزمندگانی که از دو جبهه معنوی و صوری و ظاهر و باطن از امتحان سرافراز بیرون آمده‌اند، تبریک می‌گویم. مبارک باد بر کشور عزیز ایران و بر ملت شریف ایران که چنین رزمندگانی قدرتمند و عاشقانی چنین محو جمال ازلی و سربازی چنین دلباخته دوست که شهادت را آرزوی نهایی خود و جانبازی در راه محبوب را آرمان اصیل خویش می‌دانند. افتخار بر رزمندگانی که جبهه‌های نبرد را با مناجات خویش و راز و نیاز با محبوب خود عطرآگین نموده‌اند. فخر و عظمت بر جوانان عزیزی که در راهی قدم برداشته‌اند و پاسداری از مکتبی می‌کنند که شکست‌ناپذیری و سرتاپا پیروزی است و ننگ بر آنان که در راهی جان خود را هدر می‌دهند و عرض و آبروی خود را می‌برند که پیروزی‌شان شکست و زندگی‌شان ننگ‌آفرین است. این‌جانب از فرماندهان محترم و رزمندگان عزیز قوای مسلح نظامی و انتظامی ارتش و سپاهی و بسیج مستضعفان و ژاندارمری و شهربانی و عشایر محترم و نیروهای نامنظم و مردمی تشکر و قدردانی می‌کنم. درود بر شما و همۀ آنان که برای اسلام و کشور عزیز خود حماسه می‌آفریند از خداوند تعالی پیروزی نهایی رزمندگان اسلام و سلامت و سعادت همگان را خواهانم.

 

 
والسلام علیکم و رحمه ا... و برکاته
روح‌الله الموسوی الخمینی
8 /9 /1360

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بشارت مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

تصاویر دیده نشده پیشکسوت بسیجی شهید مدافع حرم رحیم کابلی

 

همه از خانطومان برگشتند الّا حاج رحیم کابلی.

دوستی با ظرافت می گفت: در جنگ هم رسم بود فرمانده ها و بزرگان اول نیروها را به عقب می فرستادند و بعد خودشان باز می گشتند.

این روزها بچه های مازندران وسط هیاهوی استقبال از پیکر مطهر شهدا حواسشان به دل شکسته خانواده حاج رحیم هم باشد و تکریم و تجلیل از آنها را فراموش نکنند. هر چند این خانواده نستوه و صبور، بهتر از همه می دانند که عزیز دلشان میهمان حریم زینب کبرا و بر خوان کرامت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست. به قول پیر خمخانه عشق: سلام ما به پاره های تن این ملت که همدمی جز نسیم صحرا و مونسی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.

اما این خاطره زیبا درباره وعده صادق مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی نیز حتما خواندنی است:

 

بعد از کربلای پنج بود که عده ای از رزمندگان لشکر25 کربلا از جمله رحیم کابلی را برای دیدار با حضرت امام انتخاب کرده و از جبهه به تهران فرستادند. آقا رحیم تمام راه در فکر فرو رفته و در حس و حال خودش بود. گاهی زیر لب تکرار می کرد: این که بین این همه از نیروهای لشکر، ما را برای دیدار با امام انتخاب کرده اند، سعادت بزرگی است.

شب برای استراحت در پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام تهران مستقر شدیم. همه خسته بودیم و به خاطر راهی طولانی که طی کرده بودیم، نیاز به استراحت داشتیم. دراز که کشیدیم خوابمان برد. نیمه های شب که بیدار شدم دیدم آقا رحیم سر جایش نیست. کمی صبر کردم. نیامد. نگران شدم. رفتم داخل محوطه و شروع به جست و جو کردم. کمی که گذشت پیدایش کردم. گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بود. رفتم کنارش و گفتم: مرد حساب! نمی گویی وقتی غیبت می زند ممکن است نگرانت بشویم؟! این جا آمده ای با خودت خلوت کرده ای که چه بشود؟!

تبسمی کرد و گفت: می دانی چیست؟ فردا قرار است مهم ترین اتفاق زندگی من رقم بخورد. دیدار با امام و مقتدایم که سال ها به عشق او زندگی کرده و خود را برای شهادت و جهاد آماده کرده ام، حادثه ساده ای نیست که بتوانم از کنار آن به راحتی بگذرم و با آرامش به گوشه ای بروم و بخوابم. مگر می شود خواب به چشمانم بیاید در حالی که مدت ها آرزوی چنین روزی را داشته ام؟ مانده ام فردا اگر نگاه امام به من افتاد چه حالی خواهم داشت ...

عشقش به امام صادقانه بود. مبهوت این همه علاقه و ارادت او شدم. همین حرف هایش باعث شد که فردا در حسینیه کوچک و ساده جماران، نگاهی به او نیز داشته باشم. همه لحظاتی که امام سخن می گفت، رحیم به چهره ایشان خیره بود و اشک می ریخت.

سال ها گذشت. مصلای شهرستان ساری، میزبان مقام معظم رهبری بود. مردم برای دیدار مستقیم با ایشان در صف ایستاده بودند. حاج رحیم هم خودش را رساند. آن قدر ایستاد تا بالاخره نوبتش شد. حالا دیگر می دانست در همان چند لحظه ای که نگاهش به نگاه مقتدایش دوخته می شود، چه حالی خواهد داشت و چه باید بگوید. دست آقا را بوسید و گفت: من از شما تقاضایی ندارم. نیامده ام مشکلاتم را برای شما بگویم و کمک بخواهم؛ اما فقط یک خواهش دارم. برای عاقبت به خیری من دعا کنید.

آقا لبخندی زیبا و پر محبت به چهره داشت. فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی. حاج رحیم تشکر کرد. خواست خداحافظی کند که آقا دوباره فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی.

آرامش حاج رحیم دیدنی بود. انگار به آرزوی دیرینه اش نزدیک می شد. می دانست دعای آقا در حق او مستجاب می شود. صبر کرد. در راه حق باقی ماند تا سال ها بعد در کربلای خان طومان، عاقبت به خیر شد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمود رادمهر

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۴ ق.ظ

 

دبیرستان که بود حرف اول را از نظر علمی می زد. در دانشگاه نظامی اصفهان در رشته توپخانه نفر اول دوره خود شد. در امور شناسایی، عملیات و دیگر فعالیت های نظامی به اعتراف همرزمان و فرماندهانش حرف اول را می زد و کم نظیر بود. او را به سپاه تهران دعوت کردند تا به عنوان استادی کارآزموده مشغول به کار شود، نپذیرفت. هر مأموریتی که در هر جای ایران یا سایر جبهه های جهان اسلام پیش می آمد داوطلبانه شرکت می کرد؛ اما کم پیش می آمد که بخواهد حق مأموریتی دریافت کند. در جنگ های سی و سه روزه لبنان در عمق خاک رژیم اشغالگر قدس به شناسایی و عملیات دست زد. سه بار خواستند برای قدردانی از زحمات و خدماتش به او درجه تشویقی بدهند، هیچ وقت نپذیرفت و می گفت: اگر همه نیروهای لشکر را تشویق کردید، من هم مثل بقیه قبول می کنم. بارها خواستند به او مسئولیتی مانند فرماندهی عملیات لشکر را اعطا کنند. هیچ گاه نپذیرفت؛ اما قول می داد که با تمام وجود به مسئولی که انتخاب می شود کمک کند. می گفت: هدف من کار کردن برای خداست، پست و مقام چه ارزشی دارد؟ می گفت: دلم نمی خواهد به دنیا غرّه شوم.

هیچ کس از اقوامش نمی دانست او چه مسئولیتی دارد و چه مأموریت هایی می رود. سپرده بود که اگر کسی پرسید بگویند او بنّاست و به این حرفه مشغول است. او واقعاً بنّایی می کرد و تا فرصتی دست می داد به خانه های مستمندان و فقرا می رفت و عیب و ایرادهای ساختمانی شان را با هنرمندی خاصی و بی هیچ توقعی، برطرف می ساخت.

فرماندهان با اعزام او به سوریه موافق نبودند. می گفتند: چیزی ات بشود مثل تو را کجا پیدا کنیم؟ بغض می کرد و اصرارهایش را بی وقفه ادامه می داد.

پایش شکسته بود. برای این که از اعزام عقب نماند، با این که هنوز شکستگی مچ پایش جوش نخورده بود، گچ آن را خودش باز کرد. در هوای سرد سوریه وقتی می خواست تنهایی به مأموریت برود موتور را به جای ماشین انتخاب می کرد تا هزینه کمتری بر گرده بیت المال تحمیل شود.

فیش حقوقی اش بیشتر از یک و نیم میلیون نرسید. می گفت: به آنهایی که می گویند مدافعین حرم برای دنیا خطر کرده اند و ماهی سی میلیون یا پنجاه میلیون حقوق می گیرند بگویید ما هفتصد میلیون یا اصلاً یک میلیارد حقوق می گیریم. بر آتش دلشان یخ بگذارید.

به همسرش سپرد راضی نیستم بعد از شهادتم بروی این طرف و آن طرف از من تعریف کنی. وصیت کرد اگر قسمت بود و پیکرش بازگشت ببینند جایی از بدنش برای نجات جان بیماری به درد می خورد یا نه، همان را هم به نیازمندی هدیه بدهند.

جز خدا، سهمی از دنیا نمی خواست. وسط آتش و انفجار و خون و دود و خطر می توانست خودش را نجات بدهد. گفت: رایانه ای که در ساختمان جامانده حاوی اطلاعاتی است که اگر دست دشمن بیفتد خیلی ها به خطر می افتند. جان من یک نفر، فدای جان بچه های دیگر. رفت و دیگر باز نگشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شَبَحِ حزب الله!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ

چند والپیپر زیبا از عماد مغنیه به مناسبت سالروز شهادتش

 

بچه ها را که به مسجد راه نمی دادند! دوست داشت احکام دینی را یاد بگیرد. با یک روحانی صحبت کرد. بعد پیشنهاد داد کلاس را در خانه برگزار کنیم که بچه های دیگر هم بیایند. همان بچه هایی که به مسجد راهشان نمی دادند دوست داشتند در و دیوار مسجد را رنگ کنند تا زیباتر شود. پولی دست و بالشان نبود. چهار روز بعد آمد با همه وسایلی که برای نقاشی نیاز بود. رفته بود باغ پرتقال کارگری کرد تا این پول را به دست بیاورد. آن موقع فقط ده سالش بود.

 

تجاوزات رژیم اشغالگر باعث شد خانواده اش به نقطه ای دیگر مهاجرت کند. وضع مالی شان سر همین ماجرا خوب نبود. با این حال دغدغه مبارزه با ظلم را داشت. از پانزده سالگی عضو سازمان آزادی بخش فلسطین شد. برادرکوچک ترش جهاد و بعدها برادر دیگرش فؤاد به خیل شهدا پیوستند. هوش و ذکاوت عملیاتی اش در جنبش فتح باعث شد که یاسر عرفات در نامه هایش او را "پسر عزیزم" خطاب کند.

 

مبارزین از همه طیف بودند. خیلی هایشان کمونیست بودند. عماد مسلمان بود و اهل مسجد و نماز. برای همین زودتر از همه جذب امام خمینی شد و با پیروزی انقلاب اسلامی ایران عکس او را روی پیراهن های نخی چاپ می کرد و می داد دست بچه ها. خودش هم اولین کسی بود که این لباس را به تن کرد. به او ودوستانش می گفتند: خمینیون! پوستری را طراحی کرد که عکس امام بود و پرچم اسلام که بالای کره زمین چشم نوازی می کرد.

 

 

ممکن بود خیلی از بچه های مسلمان انقلابی جذب کمونیسم شوند. کتاب فلسفه ما و اقتصاد ما نوشته آیت الله سید محمدباقر صدر را می خرید و به آنها هدیه می داد. می گفت: اسلام است که می تواند قدس و فلسطین را آزاد کند. بعدها از همین بچه ها در جنبش حزب الله استفاده کرد و بهشان مسئولیت داد.

 

 

تازه بیست ساله شده بود که رونالد ریگان رییس جمهور وقت آمریکا اعلام کرد آمریکا تا صد سال بعد هم که شده دست از تعقیب عماد مغنیه نخواهد کشید! انفجار مقرّ تروریست های آمریکا در بیروت، 239 کشته روی دستشان گذاشته بود. چتربازان فرانسوی هم که تلفات دادند انگار همه دنیا افتاده بودند دنبالش. زندگی مخفی عماد از آن زمان آغاز شد.

 

همان ابتدای نامزدی اش به شدت مجروح شد. برگزاری یک جشن ساده برایش مقدور نبود. ردّی از او نباید باقی می ماند. تصاویر شخصی اش را هم محو کرده بود. در هر جمعی می خواستند عکس بگیرند با خنده و شوخی می رفت خودش دوربین را دست می گرفت که توی عکس نیفتد و جلب توجه هم نشده باشد. همسرش را از لبنان به تهران آورد تا لااقل جای او امن باشد. خودش دائم غیب می شد و به دل خطر می رفت. یکی به او گفت: با این کارهایت از مرگ نمی ترسی؟ جواب داد: وقتی از دوستانم می خواهم که در عملیات با مرگ بازی کنند اگر خودم بترسم خیانت کرده ام. به همسرش که از نبود او گله داشت با لبخند گفت: پس چه کسی باید برای ظهور امام زمان زمینه چینی کند؟

 

دوست نزدیکش بودم. بعد از ده سال اسارت در فرانسه به لبنان برگشتم. فکر کرد فراموشش کرده ام. خودش را به اسم دیگری معرفی کرد. گفتم: عماد! من که می شناسمت! با همین کارهایش بیست و پنج سال سرویس های جاسوسی دنیا را سر کار گذاشته بود.

 

 

دلم برایش تنگ شده بود. می دانستم دل او هم همین حال و روز را دارد. سرش حسابی شلوغ شده بود. یک روز که آمد کتاب نصایح الشیعه را برایم هدیه آورد. صفحه اولش نوشته بود:

این کتاب را به همسر عزیزم هدیه می کنم. باشد که رودخانه عشق و ایمان همیشه در قلب هایمان جاری باشد. دوستدارت عماد

 

 

معلوم است وقتی به تو می گویند قرار است از نزدیک با فرمانده ای کار کنی که برای اولین بار اسرائیل را شکست داد و همه سازمان های جاسوسی دنیا دنبالش هستند تصور می کنی با فردی خشک و جدی و خشن طرف هستی؛ اما از نزدیک که می دیدی اش باور نمی کردی این مرد شوخ و شاد و متواضع که به نظم و زیبایی لباس هایش اهمیت می دهد همان عماد مغنیه معروف باشد.

بعضی بچه های حزب الله هم شک داشتند که اصلاً عماد مغنیه ای وجود دارد یا نه؟!

 

 

محافظ نداشت و خیلی عادی در لبنان و سوریه و ایران تردد می کرد. با چهره و تیپی معمولی و ناشناس. فارسی را با لهجه تهرانی صحبت می کرد، فرانسوی و انگلیسی را با لهجه خودشان. مترجم نمی خواست و کسی هم شک نمی کرد که او دارد مخفی کاری می کند. خیلی از لبنانی ها نمی دانستند این حاج رضوان که با او جلسه و بحث و همکاری داشته اند همان عماد معروف است و نفر دوم حزب الله. شاید برای همین بود که سرویس های جاسوسی غرب، اسمش را گذاشته بودند: شبحِ حزب الله! رسانه های غربی می گفتند: او بارها با جراحی پلاستیک تغییر چهره داده و اغلب عملیات های پر سر و صدا در جاهای مختلف دنیا را گردن او می انداختند. خودش اینها را که می شنید می خندید.

 

اشغالگران صهیونیست خسته شده بودند و تصمیم گرفتند از جنوب لبنان خارج شوند. عماد گفت: همین طوری که نمی شود. بعداً از خودشان قهرمان می سازند. جریان مقاومت بود که آنها را خسته کرد و عقب زد. الان هم باید با تحقیر از لبنان بروند. باید بروند زیر آتش بچه های لبنان.

 

فقط طراح عملیات و فرمانده جنگ نبود. سخت ترین کارها را خودش به عهده می گرفت. یک بار در محاصره دشمن زیر وان حمامی مخروبه اتاقکی ساخت و چند روز مخفیانه با دشمن می جنگید؛ اما هیچ وقت نشد کاری را هر چند که بزرگ باشد به نام خودش تمام کند. نقشه هایش پدر اسرائیل را در آورده بود ولی هیچ وقت توقع تحسین دیگران را نداشت و پیش صمیمی ترین دوستانش هم از دستاوردهای خودش چیزی نمی گفت. پدر و مادرش هم بعد از شهادتش فهمیدند او که بود و چه کرد.

 

 

یکی از رزمنده ها داشت ظرف شامش را می شست. شوخی و جدی ظرف های خودمان را هم گذاشتیم جلوی دستش. تبسمی کرد و شروع کرد به شستنشان. ما باید آماده می شدیم برای جلسه با حاج رضوان. وقتی کسانی را برای جلسه ای در این سطح اهمیت دعوت می کنند یعنی کار و مسئولیتی سنگین را از آنها انتظار دارند. نشستیم تا حاج رضوان بیاید. وقتی دیدیمش خشکمان زد. فرمانده بزرگ ما همان رزمنده متبسمی بود که داشت ظرف می شست. اصلاً به رویمان نیاورد که چه اتفاقی افتاده و رفت سر اصل مطلب.

 

 

عاشق فوتبال بود. گاهی می آمد در کوچه پس کوچه های ضاحیه با ما فوتبال بازی می کرد. آن موقع نمی دانستیم این جوان فوتبالی که این طور دنبال توپ می دود همان اسطوره ای است که آمریکا روی سرش بیست و پنج میلیون دلار جایزه گذاشته است.

 

انگار کتاب ها را می خورد. چنان به مباحث مختلف مسلط بود که فکر می کردی خودش استاد این رشته است. در علوم سیاسی درس می خواندم. امتحان نزدیک بود و آمادگی نداشتم. کتابم را گرفت و همان شب جزوه ای خوب و کامل از دلش در آورد. سر فرصت نشستیم و کل متون کتاب را با زبان ساده برایم توضیح داد. جالب بود جدیدترین فیلم های روز سینمای جهان را می نشست تماشا و درباره اش بحث می کرد. دوستی می گفت: اگر عماد نظامی نبود کارگردان بزرگی می شد.

 

در اوج درگیری های غزه از یک تونل زیرزمینی خودش را رساند وسط معرکه. فرمانده طراز اول حماس وقتی او را شناخت مات و مبهوت ماند. در 2003 میلادی که عراق توسط آمریکا اشغال شد رفت آنجا و جوان های انقلابی عراق را آموزش داد تا بالاخره آمریکا دمش را گذاشت روی کولش و رفت. همین بچه ها بعدها در نبرد با داعش خوش درخشیدند.

 

 

شرایط جنگی بود. می دانستند همه جا پر شده از جاسوس های وابسته به صهیونیسم که توی شهر قدم می زنند و اطلاعات جمع می کنند. انگار با کسی قرار داشت. نشستنش توی مسجد زیاد طول کشید که بهش شک کردند. دستگیر شد. کمی طول کشید تا بفهمند نفر دوم حزب الله را اشتباهی گرفته اند. رنگ از صورتشان پرید. عماد دلداری می داد: اشکال ندارد شما وظیفه تان را انجام داده اید.

 

 

از اسمش هم پیداست، حرب تموز، یعنی جنگ در تابستان. هوای گرم و آن همه تقلا در میدان رزم، با این حال تمام آن روزها را روزه گرفت به نیّت پیروزی در نبرد با صهیون. شب چند ساعتی آمده بود پیشم. می دانستم حسابی ضعیف شده و روزه به او فشار آورده. غذای خوب تهیه کردم. لب نزد. گفت: بچه ها در جنوب از این غذاها ندارند که بخورند. کنسرو ماهی را باز کرد و خورد و گفت: الحمدلله.

 

 

از هوا، هواپیماها گشت می زدند، روی زمین هم جاسوس ها. عماد و سید حسن با لباس شخصی و مبدّل رفته بودند وسط مردم و در خیابان های بیروت پرسه می زدند، آبمیوه و بستنی می خوردند و برای خودشان صفایی داشتند.

 

رژیمی که ارتش کشورهای عربی را شکست داده بود و خودش را همیشه پیروز می دانست دوبار از یک گروه به نام حزب الله با فرماندهی عملیاتی عماد شکست خورده و ابهتش شکسته شده بود. هیچ گاه هیچ جا فرصتی نشد کسی از عماد مغنیه به خاطر خلق حماسه های تاریخی اش قدردانی کند و به او مدال فتخار بدهد. خودش هم دنبال این چیزها نبود. بعد از شهادتش سید حسن لقبی به او داد که تا ابد در تاریخ یادگار خواهد ماند: قائدالانتصارین، یعنی فرمانده دو پیروزی.

 

 

از موسیقی های فارسی یا عربی که اشعار قوی و عرفانی داشتند خوشش می آمد. چند ساعت قبل از شهادتش داشت این نغمه محمد اصفهانی را گوش می داد:

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازی با ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم ....

 

 

هر جا توانست برای شهادتش دعا کرد. دوست داشت عاقبتش به اصحاب حسین گره بخورد. کربلا و مکه و ... اما حرم حضرت رقیه برایش حال و هوای خاصی داشت. اشک ها و دعاهایش دیدنی تر بود. شب های آخر هم که در دمشق بود فرصتی دست می داد می رفت حرم سه ساله اباعبدالله و در خلوت خودش نجوا می کرد. شاید اذن شهادتش را همان جا گرفته باشد.

 

از وقتی جنوب لبنان آزاد شد تمام همّ و غم ش را گذاشته بود برای آزادی قدس شریف. یک جا بند نمی شد. آزادی قدس را برخلاف تصور بعضی ها که افکار ناسیونالیستی یا کمونیستی داشتند محال نمی دانست. با تمام گروه های آزادی بخش حتی آنهایی که فریب رژیم اشغالگر را خورده بودند ارتباط داشت و برای نبرد تشویق و تجهیزشان می کرد. آخرین جلسه ای که در آن شرکت داشت هم درباره کمک به آزادی فلسطین بود. دشمن ردّش را زده بود. کمی بعد از جلسه بود که صدای انفجار بلند شد. رسیدم بالای سرش آرام بود. سر گذاشته بود به سجده و پرواز کرده بود. در اتاق کار سید حسن عکسی از عماد است که زیرش نوشته: خون تو هرگز هدر نخواهد رفت.

 

به پدرش گفتند: عماد تصادف کرده. خیلی بی تاب شد. وقتی فهمید شهید شده آرام گرفت و نشست. مادرش هم اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد که سومین پسرش نیز نه در بستر و بر اثر حادثه و ... که به دست دشمنان خدا و در راه خدا شهید شده است.

 

 

هوا سرد و بارانی بود؛ اما خیابان های ضاحیه از انبوه جمعیت موج می زد. زمستان، گرمای عشق و ایمان و شهادت را در خود داشت؛ زیر تابوت عماد که هیچ کس او را پیش از این نمی شناخت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

زندگینامه سردار شهید طوسی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۵۶ ب.ظ

بسمه تعالی

خلاصه‌ای از زندگی‌نامه سردار شهید محمدحسن قاسمی طوسی

 

محمدحسن قاسمی طوسی، فرزند محمدعلی، در بهار سال 1337 از مادری به نام بتول بامتی، در روستای طوسکلا از توابع شهرستان نکا به دنیا آمد. اولین فرزند خانواده بود و خداوند هفت فرزند دیگر که همگی پسر بودند به محمدعلی داد. پدر محمدحسن، مردی کشاورز بود. محمدحسن در مهر ماه 1344، در دبستان روستای طوسکلا ثبتنام کرد و در تابستان 1350، کلاس ششم را به پایان رساند. در چهارده سالگی ترک تحصیل کرد و چند سالی در امور کشاورزی کمک­کار پدر شد. در مهر سال 1354 تصمیم گرفت بار دیگر به مدرسه برود، ولی با وضعیتی که داشت، تحصیل را در مدرسه شبانه ادامه داد و با ثبتنام در مدرسۀ دورۀ عمومی آموزش بزرگسالان فردوسی نکا، از سال 1354 تا 1357، دورۀ راهنمایی را گذراند. در همین میان در تابستان 1355 به پیشنهاد پدر و مادر، با دختر عمۀ خود، حلیمه عربزاده، ازدواج کرد و در دیماه 1356 مراسم عروسی این زوج برگزار شد.

 محمدحسن مدتی از رفتن به سربازی گریزان بود. سرانجام با تشدید سختگیری، در حالی که تنها یک ماه از مراسم عروسی میگذشت، محمدحسن خود را به نظام وظیفۀ بهشهر معرفی کرد. از آنجا نیز به بیرجند اعزام شد. این اعزام، پانزده روز بیشتر طول نکشید و از ادامۀ سربازی معاف شد.

دوران جوانی محمدحسن طوسی با اوج قدرت رژیم پهلوی مصادف شده بود. طوسی نوزده سال داشت که با مباحث انقلاب آشنا شد و همکاری­های پنهانی خود را با فعالان انقلابی شهر، شروع کرد.

با شروع علنی فعالیتهای انقلاب و برگزاری تظاهرات در سطح شهر و روستا، حجم درگیری طوسی نیز گسترش یافت. به این دلیل بار دیگر ترک تحصیل کرد و ساماندهی فعالیتهای انقلابی مردم طوسکلا و روستاهای همجوار را بر عهده گرفت. طوسی در تظاهرات و درگیری­های انقلاب در ماه­های پایانی رژیم گذشته حضور داشت. در همین اوضاع، فرزندش سمیه در دی­ماه 1357 به دنیا آمد. طوسی چند روز مانده به بازگشت امام خمینی به وطن برای استقبال ایشان به تهران رفت و در مهیّاسازی شرایط سهیم شد.

طوسی از فردای پیروزی انقلاب، همراه با فعالان انقلابی در سطح شهر نکا، به نظم و نسق وضعیت بحرانی کمک کرد. با همکاری دوستان انقلابیاش در راهاندازی و انجام اقدامات اولیۀ کمیتۀ انقلاب اسلامی نکا مشارکت داشت. کمتر از پنجاه روز از پیروزی انقلاب میگذشت که بحران گنبد، در فروردین 1358 مشغله انقلابیون شد. طوسی جزو اولین کسانی بود که برای مقابله با شورش ضد انقلاب در گنبد اعزام شد. حضور طوسی در کمیتۀ انقلاب اسلامی نکا تا اوایل شهریور 1358 ادامه داشت.

شش ماه از پیروزی انقلاب میگذشت که طوسی با معرفی خود به سپاه مرکز استان از هشتم شهریور 1358، رسماً لباس پاسداری پوشید و به عنوان نیروی عادی، در معاونت عملیات سپاه ساری به کار گرفته شد. همزمان تحصیل خود را نیز با ثبتنام در دورۀ شبانۀ دبیرستان هفدۀ شهریور ساری پی گرفت.

دو روز مانده به عید سال 1359، به کردستان اعزام شد. این مأموریت، 35 روز طول کشید و در پایگاه سپاه بانه در قالب گردان رزمی، مشغول فعالیت شد. بعد از بازگشت به ساری در 3/ 2/ 1359 به عنوان نیروی عملیاتی دوباره در معاونت عملیات سپاه ساری به کار گرفته شد. همزمان فعالیت گروههای ضد انقلاب در سطح استان افزایش یافته بود. انتخاب بنیصدر و حمایت آشکار وی از این گروهها، مزید بر علت شد؛

در این شرایط، در آخرین روز تابستان 1359، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. در سومین روز تهاجم عراق به ایران، طوسی به همراه برخی از همکارانش در معاونت عملیات سپاه ساری، عازم مناطق نبرد شد. محل استقرار شهید طوسی و همراهانش پادگان ابوذر در سرپُلذهاب بود و مأموریت حفاظت از خط بازیدراز و گیلانغرب به آنها سپرده شده بود. طوسی در اینجا مسئولیت جابهجایی نیروهای عملیاتی و امکانات پشتیبانی را از پادگان ابوذر تا خطوط مختلف نبرد بر عهده داشت؛

در حین خدمت در منطقه، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه ساری به طوسی پیشنهاد شد.  به این ترتیب بعد از گذشت نزدیک به چهار ماه حضور در مناطق جنگی به استان بازگشت. بلافاصله از 27/ 10/ 1359 با مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه ساری به خدمت مشغول شد. آغاز این دورۀ مسئولیت طوسی با اوجگیری فعالیتهای گروه­های بحران­ساز در سطح کشور و استان همزمان بود. پیش از مسئولیت طوسی در سطح فرماندهی عملیات سپاه ساری، تشکیلاتی در درون این معاونت، شبیه «گروه ضربت»، برای مقابله با بحرانها و ناامنیهای محیطی وجود داشت. این تشکیلات در دورۀ مسئولیت وی منسجم شد و با انتخاب نام «گروه شهید» برای آن، به عنوان محور فعالیتهای انقلابی سپاه ساری علیه ضد انقلاب مطرح شد. این گروه حدود سی نفر عضو داشت که بسیاری از آنها در درگیری با ضد انقلاب در سطح استان و یا دفاع مقدس به شهادت رسیدند. کار اصلی گروه شهید، تأمین امنیت و بهویژه برخورد با منافقین و تیمهای عملیاتی آنها بود.

همزمان با عزل بنیصدر از ریاست جمهوری و شروع جنگ مسلحانۀ گروهها، ضد انقلاب فعالسازی جبههای گسترده در استانهای شمالی کشور ـ مازندران و گیلان ـ را در دستور کار خود قرار داد. مازندران در متن این جبهه و تحرکات گروههای محارب قرار داشت. از ابتدای تابستان 1360 تا اواخر 1362، بخش قابل توجهی از توانمندی استان مصروف مقابله با تحرکات این گروهها شد. نقش شهید طوسی در مقابله با بحران محاربان در جنگلهای شمال، تعیینکننده و محوری است.

با بحرانیشدن فضای کشور و ناامنشدن محیط شهرها برای محاربان و استفادۀ این گروه­ها از جنگل به عنوان پناهگاه، فعالیتهای گروه شهید به سرپرستی شهید طوسی، به عمق جنگل گسترش یافت. در همین اثنا بود که طوسی در صحنۀ آموزش، با انفجار مواد منفجره، از ناحیه چشم دچار آسیبدیدگی شد.

از دهم بهمن 1360، طوسی با حفظ سِمَت به عنوان فرمانده ستاد عملیاتی ناحیه 2 وابسته به قرارگاه عملیاتی حضرت ابوالفضل(ع) که مسئولیت مقابله با معاندین را در سطح جنگل های شمال بر عهده داشت انتخاب شد. محل استقرار این ستاد در «قائمشهر» و «سوادکوه» بود. از این زمان، طرحریزی و اقدام برای پاکسازی مناطق مرکزی جنگلهای استان با هماهنگی فرماندهی قرارگاه، بر عهدۀ شهید طوسی قرارگرفت.

با ایجاد آرامش در مناطق جنگلی، آخرین مسئولیت طوسی در سپاه استان در 27 آبان 1362 رقم خورد و به عنوان جانشین عملیات فرماندهی سپاه منطقۀ 3 گیلان و مازندران مستقر در چالوس انتخاب شد. طوسی در این مدت (تا بهمنماه)، مأموریت پشتیبانی عملیاتی و نیرویی مازندران در خطوط جبهه را بر عهده داشت. چگونگی اعزامها و نیروهای مورد نیاز یگانهای مستقر در جبهه با هدایت مستقیم طوسی انجام میپذیرفت. در بسیاری از اعزامها، به همراه نیروها به منطقه میرفت و از نزدیک، پشتیبانی تدارکاتی و نیرویی یگانها بهویژه لشکر 25 کربلا را ارزیابی میکرد. لازم به یادآوری است تا قبل از این زمان نیز، در بزنگاه عملیاتها، طوسی در جبهه حضور داشت؛ چنانکه اشاره شد در آغاز سال 1359 به کردستان اعزام شده بود و سه روز بعد از وقوع جنگ نیز عازم مناطق جنگی شد. برای سومین بار، در آخرین روز اسفند سال 1360، دو روز مانده به شروع عملیات فتحالمبین، خود را به منطقۀ عملیاتی رساند و تا یک ماه بعد از عملیات بیتالمقدس، به عنوان مسئول گروهان رزمی در جبهه حضور داشت. در پایان این دوره، با بدنی مجروح ناشی از موج انفجار در 30 خرداد 1361 به مازندران بازگشت. برای مرحله چهارم در 27/ 7/ 1362 برای شرکت در عملیات والفجر 4  عازم مریوان شد.

سرانجام طوسی با احساس اطمینان از پایانیافتن بحران جنگل و بازگشت امنیت کامل به استان، از ابتدای بهمن 1362 برای همیشه عازم جبهه شد. در ابتدای ورود، مسئولیت آماده‌سازی و استقرار نیروهای اعزامی استان به منطقه عمومی دهلران را جهت شرکت در عملیات والفجر 6 بر عهده داشت. این عملیات در روزهای آغازین اسفند ماه و در جبهه چیلات و نیزار انجام شد و لشکر 25 کربلا تنها لشکر شرکت‌کننده در آن بود.  

 چند ماه بعد از آنکه حضور طوسی در لشکر 25 کربلا قطعی شد، پیشنهادهایی به ایشان شد که سرانجام مسئولیت اطلاعات و شناسایی لشکر را پذیرفت. این مسئولیت از تابستان 1363 تا لحظۀ شهادت بر عهدۀ وی قرار داشت. در طول این سالها شهید طوسی و همکارانش در واحد اطلاعات لشکر، در خطوط مختلف نبرد حضور داشتند. میدانهای سختی نظیر عملیاتهای بدر، قدس 1 و 2، والفجر‌‌8، کربلای 4 و کربلای5 در کارنامه عملکردی شهید وجود دارد. اوج فعالیتهای اطلاعاتی و شناسایی لشکر ویژۀ 25 کربلا، در عملیات والفجر 8 بود که طوسی از ابتدای شهریور 1364 تا شروع عملیات در 20 بهمن 1364 و در حین آن، در تلاش بود تا بهترین سرنوشت را برای این عملیات متحیّرانه رقم بزند. شناسایی دشمن و موقعیت آن، شناسایی مختصات رودخانۀ اروند و آمادهسازی و آموزش نیروها برای عبور از این رودخانۀ وحشی، فعالیتهایی بود که با تلاش طوسی و نیروهایش انجام پذیرفت. تصمیمات راهبردی فرماندهی جنگ در این عملیات تا حدود زیادی بر مبنای شناسایی انجام شدۀ لشکر ویژۀ 25 کربلا و آمادگیهای نیرویی این لشکر اخذ میشد، که در کانون این معادلات، طوسی قرار داشت.

واحد اطلاعات لشکر چند ماه بعد، در خرداد و تیر 1365، در پی اشغال مهران از سوی ارتش عراق و سپس اجرای عملیات کربلای1 بار دیگر مورد آزمون قرارگرفت و طوسی به همراه سایر لشکریان اسلام، فتح مهران را در نیمۀ تیرماه این سال جشن گرفتند. چند ماه بعد از فتح مهران، مقدمات شناسایی منطقۀ عملیاتی کربلای 4 در خورالخصیب و امالرصاص شکل گرفت که تقریباً ویژگیهای مشابهی با منطقۀ فاو داشت.

 به فاصلۀ حدود 15 روز بعد از کربلای4، عملیات سنگین کربلای5، در 19 دی ماه 1365 طراحی و اجرا شد. در این عملیات طوسی را میتوان در نقشهای بسیاری دید. چنانکه در طول این عملیات، نقش قائممقام فرماندهی لشکر را بر عهده داشت.

سرلشکر محسن رضایی در توضیح چگونگی انتخاب شهید طوسی به عنوان قائممقام لشکر و اشراف ایشان بر امور میگوید:

«شهید طوسی وقتی خودش را در اطلاعات لشکر نشان داد، این برداشت حاصل شد که چون بیش از اطلاعات میتواند کار کند به همین دلیل به عنوان قائممقامی لشکر انتخاب شد. در حقیقت بار اصلی اداره لشکر بر دوش ایشان بود.»

عملیات کربلای 5 در 12 اسفند 1365 به مرحله تثبیت رسید. طوسی نیز برای چهارمین بار در اثر اصابت ترکش در این عملیات مجروح شد. تا این زمان، حدود سی ماه از شروع زندگی پرمشقّت خانوادۀ شهید طوسی در پایگاه شهید بهشتی در اهواز میگذشت.

در میانه فروردین 1366، عملیات کربلای 8، در موقعیت عملیاتی کربلای 5 و جهت تکمیل آن عملیات، طراحی و اجرا شد. طوسی، در این عملیات در 18/1/1366 به شهادت رسید. پیکرش در خاکهای شلمچه باقی ماند. سرانجام در آبان 1374، پیکر این فرمانده مازندرانی، با تلاش گروه تفحّص شهدا کشف شد و با انجام تشییع در مرکز استان و شهر نکا، در زادگاه خویش روستای طوسکلا آرام گرفت؛ یادآوری می­شود دو برادر دیگر شهید طوسی به نام­های محمدابراهیم و محمدحسین نیز به ترتیب در اسفند 1362 و مهر 1374 به شهادت رسیده‌­اند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پر طاووس قشنگ است ...!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۵۴ ق.ظ

توهین مدعی متوهم قطبیت دراویش به سردار دلها شهید سلیمانی

 

فضیلت مجاهدان بر قاعدان فقط کلام خدا نیست از بچه هم سوال کنید می داند کسی که با زبان به شما محبت و اظهار لطف کند در مرتبه ای نازل تر از کسی قرار دارد که برای شادی و رضایت خاطر شما قدمی بر داشته و به خود سختی می دهد.

آن وقت یکی بیاید چند آدم یکجانشین و عافیت طلب که مهم ترین حرکتشان در دنیا خوردن و خوابیدن بوده را شهید قلمداد کند اما قاسم سلیمانی که در عمق خطر و دل آتش برای نجات زنان و کودکان مظلوم و بی دفاع آرام و قرار نداشته را شهید نداند شما در فهمش شک نمی کنید؟

اصلا اگر امثال این آدم های بی مصرف و سطحی نگر و مفت خور راه سلیمانی را که در تقابل با منافع آمریکا بود قبول داشته باشند باید به طریقت حاج قاسم ها شک کرد!

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روایت صورتی!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ب.ظ

گفتگویی اینستایی پیرامون حواشی روایت عاشقانه های شهدا

محمد مهدی آقاجانی

سید حمید مشتاقی نیا

 

https://www.instagram.com/tv/CE4sgv-p8k1/?igshid=1b9vsypmc9m5w

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا