اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ شهادت» ثبت شده است

حاشیه ای بر رونمایی از منبر طلا در کاظمین

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۴۹ ق.ظ

 

ساخت منبر طلا نمایشگر حماقت جریان سطحی نگری است که در پوسته دین و ظواهر آن متوقف مانده است. اهل بیت، کشتی نجات هستند و چراغ هدایت؛ که گفته اند: من ارادالله بدأ بکم. دین، نسخه رستگاری و حرکت به سمت خداست. رسیدن به خدا نیز بدون هزینه و تاوان نیست. با اهل بیت قرار است به خدا برسیم و رسیدن به خدا و خدایی شدن و خلیفةالله بودن مستلزم آراستگی به رنگ و بوی الهی در جمیع صفات او از مهر و رحمانیت و رزاقیّت تا خشم با کفار و برائت از مشرکان و قتال با جباران و غارتگران است.

مدعی عشق به اهل بیت، در مسیر اهل بیت قدم بر می دارد. کدام امام را سراغ دارید که مغضوب حکام جور نبوده است؟ کدام امام را سراغ دارید که راهش مورد تأیید یزیدیان زمانه قرار داشته باشد؟ چقدر سطحی نگری یا بلاهت لازم است تا کسی دست دوستی به سمت آمریکای خون آشام و انگلیس خبیث دراز کند، آرمان قدس را به فراموشی بسپرد و دم از پیروی راه علی علیه السلام آن تجسم عدالت و ظلم ستیزی بزند که کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا را سرلوحه طریقت تشیع راستین قرار داده است؟!

منبر از طلا باشد یا نباشد اگر ذهن ها با اکسیر ناب اندیشه اهل بیت به کیمیای معرفت و صدق و ایمان نرسد و از رهگذر فرهنگ ایثار و شهادت و جهاد با مستکبران و یاری مستضعفان عبور نکند بازیچه معاویه ها در صفین و نهروان خواهد بود. رویای صادقه رسول الله را که از یاد نبرده ایم؟! هر کسی می تواند از منبرها بالا برود. هر کسی می تواند از فراز منبر به خطابه بپردازد. هر کسی می تواند تسبیح و انگشتر به دست بگذارد. هر کسی می تواند شریح قاضی شود؛ اما هر کسی نمی تواند عمار و مالک باشد. هر کسی را یارای همراهی ولیّ خدا در دشت بلا نیست. خطبه های رسول الله و علی و فرزندانش روی سنگ یا پشته ای از چوب و ... انسان ساز بود. منبر فقط یک وسیله است. خمینی با یک نوار یا صفحه ای پیام، جان ها را به غلیان می انداخت و جهانی را تکان می داد. گوینده ای که به برکت عمل و ایمان، نفسش حق نبوده و فطرت های خفته را احیا نکند و با کلام و قلم، نور هدایت را به قلب ها نتاباند بر بلندای کعبه هم که بنشیند خیری به اسلام نخواهد رساند، برگی را نمی جنباند و قدمی در راه تحقق اهداف جهان شمول دین بر نخواهد داشت.

منبر و محراب فقط بهانه است درست مثل سنگ نشان کعبه که ره گم نشود. گویا عده ای بنا دارند ایمان مردم را در ابزارها و نمادها و اسم ها متوقف نگاه دارند و اصل حرکت برای نیل به مقصود را به فراموشی بسپارند. هر وقت خار چشم ظالمان قرار گرفتید، هر وقت دشمنان راه اهل بیت از شما احساس خطر کردند، هر گاه جنبشی برای نجات محرومان و پابرهنگان عالم رقم زدید، هر زمان که منادی حق و عدالت شدید روی خاک هم که بنشینید؛ وجودتان شمع معارف مکتب وحی بوده و پروانه های گمگشته راه هدایت را به گرد خود می کشاند. حنجره حسین از طلا بود آن هنگام که ندای هیهات مناالذله سر داد و بیعت مثل خود با مثل یزید را محال شمرد و خنجر عدو را مونس قفای خویش دید؛ اما لبیک هل من ناصر او قرن هاست که قیام پابرهنگان و آزادی خواهان را کابوس ویرانگر بساط مستکبران ساخته است. شهامت این راه را دارید، بسم الله.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید بزاز در این روزهای طوفانی قم

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۵ ق.ظ

هر چقدر گفتند تدریس در حوزه و مدارس، کمتر از مبارزه مسلحانه ...

 

از در دیوار شهر فریاد بر می خاست. همهمه ای در کوچه ها و خیابان ها، شنیده می شد. قم آبستن فاجعه ای خونین بود. چهارراه بیمارستان (شهدا)، مقابل کلانتری مملو از جمعیت بود. جمعیتی خشمگین که در عصر هجدهم دیماه هزار و سیصد و پنجاه و شش، خود را برای صبح خون بار فردا آماده می کردند. با دخالت پلیس و همدستی ساواک، جمعیت به تلاطم در آمد.

سرهنگ جوادی، بلندگو را دست گرفت و دستور داد مردم پراکنده شوند. عده ای به این سوی و آن سوی می دویدند تا در صورت درگیری، بتوانند از خودشان محافظت کنند. سرهنگ، بادی به غبغب انداخت. او مغرورانه به تماشا ایستاده بود. گاهی با دست و گاه با فریاد، مردم را به عقب می راند. از این که می دید برخی با سر و صدای او صحنه را ترک می کنند بیشتر کیف می کرد. درلابه لای جمعیت، چشمش به جوانی خوش سیما افتاد که سر جایش ایستاده بود و همچنان شعار  می داد. چند بار داد و بیداد کرد تا شاید جوان بترسد؛ اما تاثیری نداشت. او به روی خودش هم نمی آورد. سرهنگ، خشمگین شد. کلتش را درآورد و به سمت او نشانه گرفت. فکر می کرد با این کار می تواند او را فراری دهد. چشم غرّه ای رفت. لبش را گزید: « برو پسر تا نزدم بدبختت نکردم...» جوان با خشم به او نگاهی انداخت. دستش را مشت کرد و به طرفش راه افتاد. سرهنگ، یکه خورد. رفتار جوان برایش غیر منتظره بود. انگشتش را روی ماشه، چسباند و با حیرت به او چشم دوخت. جوان در یک قدمی او قرار گرفت. سینه اش را به لوله چسباند و با صلابت فریاد زد: « بزن نامرد! بزن منو بکش. وقتی به مراجع ما توهین می کنن، همون بهتر که کشته بشیم.»

سرهنگ بک قدم به  عقب رفت. دستانش احساس سستی می کرد.  شاید صلابت او بود که تردید را در دل سرهنگ حاکم کرد. شاید اگر می دانست این طلبه جوان که با پیراهن سفید و یقه شیخی و نعلین زرد، رو به رویش ایستاده همان کسی است که مدت ها دنبالش بودند، تصمیم دیگری می گرفت. اگر می دانست این همان قاسم معروف است که صبح همین روز با لهجه شمالی فریاد می کشید و طلبه ها را تحریک می کرد و به خیابان می کشاند، به این راحتی اسلحه را کنار نمی گذاشت.

عصر هفده دی که روزنامه اطلاعات با مقاله ای توهین آمیز نسبت به امام(ره) در سطح کشور توزیع شد، هیچ کس گمان نمی کرد که تا دو روز دیگر، خشم مردم، دستگاه حکومت را این طور بلرزاند.

صبح هجده دی، کلاس های درس، تعطیل بود. طلبه ها وقتی برای کسب خبر، به مدرسه خان ( آیت الله بروجردی) – که بعد از تعطیلی فیضیه محل تبادل تازه ترین اخبار بود- رفتند، طلبه ای سفید رو را دیدند که با تمام قدرت داد می زد: « چرا نشستید؟ مگه نمی دونید به رهبرتون توهین کردن؟...» کمی بعد، خودش با بیست نفر دیگر از طلبه ها به میدان آستانه رفت و شعار داد. قاسم برای تحریک بقیه، پایش را به زمین می کوبید  و از عمق جان فریاد می کشید. درگیری که شروع شد، مردم هم به آنها ملحق شدند. بعد هم به خانه مراجع رفتند. اما نوزده دی، جمعیت طور دیگری بود. رییس ساواک ترسیده بود، دستور داد مردم را به گلوله ببندند.

قاسم، شجاع تر از آن بود که با این قیل و قال ها از میدان به در رود. او دیگر آبدیده شده بود. او یک انقلابی بود. بارها در شدیدترین درگیری ها حضور داشت. یک بار وقتی ساواک و کماندوهای مذدور، به تجمع متعرضین در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) حمله کردند؛ قاسم با دیدن مظلومیت زائرین، خونش به جوش آمد. افسری را دید که گوشه ای ایستاده. دوید و با یک حرکت سریع، او را به زمین انداخت. مامورین دنبالش دویدند؛ اما او لا به لای جمعیت رفت و ناپدید شد. کمی  بعد دوباره به مقابل حرم رفت. فرجی را دید که بی سیم به دست، نیروهایش را فرماندهی می کند. مردم قم او را به خوبی می شناختند. فرجی از خون آشام ترین روسای ساواک بود که در شکنجه و قتل بسیاری از مبارزان دست داشت. قاسم خیلی عادی خود را به او رساند و ناگهان در یک فرصت مناسب با لگد به زیر شکم او زد.

فریاد فرجی به آسمان رفت. مردمی که زیر باتوم مامورین به شدت کتک می خوردند با دیدن این صحنه، با صدای بلند،  الله اکبر گفتند و جوان را تشویق کردند. مامورین خشمگین شدند و دنبالش دویدند. یکی از آنها، باتوم را محکم بر سرش کوبید. قاسم بی هوش روی زمین افتاد. مردم به دادش رسیدند و از چنگال ساواک نجاتش دادند. به هوش که آمد، می خندید دیگر به این چیز ها عادت کرده بود. چندبار در بابل و قم از دست مامورین کتک خورده بود و هر بار نیز مردم نجاتش داده  بودند. یک بار، موقع فرار، بالای دیوار رفته بود که تیری به پایش اصابت کرد. یک بار هم در خیابان چهارمردان قم، مامورین دنده های سینه اش را خورد کردند، ولی نتوانستند دستگیرش کنند. قاسم از این موضوع تا آخر عمر رنج می برد. می دانست که این درد، یک روز، کار دستش می دهد....

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید حسن حسین پور

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۳۴ ب.ظ

تولد: قزوین – 20/2/1361

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: امامزاده حسین قزوین

=از اولش هم برای ما نبود. انتخاب شده بود. انگار که امانتی بود دست ما. پنج شش ماهه بود. داشتم شیرش می دادم که خوابم برد. توی خواب دوتا سید بزرگوار را دیدم که به سمتم آمدند. یک قرآن دادند و گفتند این را بگیر تا حافظ کودکت باشد تا به موقعش.

=با برادرش یک مدرسه می رفتند. پول تو جیبی هر روزشان را می دادم تا توی مدرسه چیزی بخورند. یک روز، برادرش زودتر از مدرسه آمد. دل نگران شدم. دم در خانه ایستاده بودم که پیدایش شد. سبزی آشی زیر بغل، می ریخت و می آمد. وقتی به من رسید گفت: «پول تو جیبی‌ام رو نخوردم. رفتم سبزی گرفتم با هم آش بخوریم.»

=خانه مان تا مسجد دو تا میدان فاصله داشت. پیاده می رفت و می آمد. زمستان و تابستان هم نداشت. مقید به نماز جماعت بود.

=خانواده مان به لطف خدا تمکن مالی خوبی دارند. به راحتی می توانست برای خودش کار و باری دست و پا کند. این کار را نکرد. یک روز آمد و گفت علاقه به سپاه دارم. وقتی آزمون داد، هم تکاوری قبول شد هم دانشگاه امام حسین علیه السلام. گفت: «من دنبال کار پشت میزی نیستم باید برم تکاوری.»

=سال خمسی مان که می رسید. قلم و کاغذش را برمی داشت. می رفت طبقه چهارم خانه دور از شلوغی و سر و صدا شروع می کرد به حساب و کتاب کردن. اجناس خانه را می نوشت. خمسشان را در می آورد. بعد هم می برد دفتر مرجع پرداخت می کرد. توی زندگی خودش هم که وارد شد حواسش به پرداخت خمس جمع بود.

=خودش را خادم شهدا می دانست. نه که روی زبانش باشد. در عمل خادم بود. یادم نمی رود که چقدر برای زنده کردن نام چهار شهید روستایمان زحمت کشید. با وجودی که بعضی از این شهیدان خانواده داشتند و به طور طبیعی باید پیگیر این مسائل می بودند؛ اما حسن به این چیزها فکر نمی کرد. هدفش چیز دیگری بود. کلی به این در و آن در زد تا توانست عکس هایشان را جمع کند. بعد هم با هزینه خودش داد از عکس شهدا تابلویی درست کردند، گذاشت توی مسجد روستا.

 

=نظراتش را رک و پوست کنده می گفت. حرف انقلاب و نظام که می شد با کسی رو در بایستی نداشت. اگر اعتراض کسی را می دید روشنگری می کرد و می گفت: «زحمت زیادی برای انقلاب کشیده شده، اگه یه مسئولی کارش رو درست انجام نمی ده، نباید پای انقلاب گذاشت.»

توی بحث های سیاسی صاحب نظر بود. وقتی حرف از رهبری می شد داغ می کرد. ولایت فقیه خط قرمز بود برایش. تاب نمی آورد کسی بخواهد ناروا چیزی در مورد امامش بگوید. هیچ وقت نشد بگوید آقای خامنه‌ای. همیشه ورد لبش امام خامنه‌ای بود.

سخنرانی آقا که پخش می شد انگار حکومت نظامی باشد. همه خانه را ساکت می کرد. میخکوب می نشست جلوی تلویزیون.

=اهل کتاب بود. بعد از پر کشیدنش همین کتابها برایمان یادگار مانده. هم خودش می خواند هم برای دیگران می خرید. هر جا که می رفت اگر می خواست برای کسی هدیه بگیرد، این هدیه یا کتاب بود یا نرم افزار. زمانی که نامزد کردم رفته بود قم. وقتی برگشت برایم چند تا کتاب تازه چاپ خریده بود. کتاب هایی در مورد ازدواج و تربیت فرزند.

=حساسیت عجیبی داشت به حلال و حرام بودن چیزی که می خورد. کلی سؤال می کرد که مثلاً فلان میوه یا غذا از کجا آمده؟ کی آورده؟ اگر می فهمید از طرف کسی است که مالش شبهه ناک است نمی خورد. ما را هم نمی گذاشت بخوریم.

=اول وقت نماز صبحش را می خواند. نمی خوابید. شروع می کرد به قرآن خواندن. اول سوره یاسین و بعد هم سوره واقعه. قرآنش که تمام می شد، تازه نوبت زیارت عاشورا بود. به ما هم بیداری بین الطلوعین را سفارش می کرد و می گفت: «تازه این موقع روزی ها تقسیم می شه هرکی بخوابه روزی اون روزش رو از دست داده...»

=مدل موهایش، سبک و رنگ لباس هایش ساده ساده بود. حتی شبی که خواستگاری رفت همان لباس های همیشگی اش را اتو کرد و پوشید. خیلی تمیز و زیبا. می‌گفت: «اگه کسی منو بخواد باید همین طوری بخواد.» شب عروسی اش هم که شد زیر بار کراوات زدن نرفت. ساده و بی آلایش نشست روی تخت دامادی...

=رفته بودند زاهدان برای شناسایی.  همرزمانش چند دقیقه فیلم از حسن گرفته اند. هنوز هم کلیپش را داریم. دوربین که به حسن می رسد می گوید: «بگذار همه بدانند سربازان خمینی هنوز زنده اند. نمرده اند

آنان که مانده اند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند. ما نیز ادامه دهنده راه شهدا خواهیم بود.»

ما نیز ادامه دهنده راه شهدا خواهیم بود؟

=دلش را با عشق امام شهیدان، حسین(ع) پیوند داده بود. توی محرم و مجالس عزای سید الشهدا طوری به سینه اش می کوبید که می گفتیم الان است جناق سینه اش بشکند. عاشق بود. مزد عشق بازی اش را هم تمام و کمال گرفت.

=جنازه اش که آمد. تیر درست خورده بود به همان جایی که محکم می کوبید. سند عشقبازی اش امضا شد، با خونش...

=سنگ کلیه ای که با سنگ شکن درمان کرد بود دوباره سراغش آمد. درست پیش از رفتنش به منطقه. گفتیم: «نمی خواد بری، همین بهونه خوبیه برای نرفتن.» ناراحت شد و گفت: «چی می‌گین. خیلیا اونجا دست و پاشون رو دادن، حالا من سنگ کلیه‌م رو بهونه کنم.» رفت دنبال دوا و درمان.

= یک ساعت و نیم مانده بود تا شهادتش. مادرم با گوشی همراهش تماس گرفت. سفارش کرده بود که مواظب خودت باش. با شعر ترکی گفته بود: من حسینم نه غمیم یاوریم آلاّه دی منی- من حسینم چه غم دارم که خدا یاور من است-. بعد هم خنده‌ای کرده و گفته بود: «من پنج شنبه میام.»

راست می گفت. آمد اما با سینه ای خونین...

=وقت دفنش پدرم رفت توی قبر. گفت: «خودم باید بذارمش توی قبر.» صحنه عجیبی بود. یاد روزهایی افتادم که مأموریت می‌رفت. همیشه پیش از رفتنش دست و پای پدر و مادر را می بوسید. حالا بابا انگار  می‌خواست تلافی کند. وقتی جنازه را توی قبر گذاشت از میان کفن پاهای حسن را بوسید.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید حسین آخربین

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۱۰ ق.ظ

تولد: اردبیل- 25/10/1366

شهادت: انفجار مین-  ارتفاعات کلاشین منطقه سر برد اشنویه- 20/5/1390

مزار: گلزار شهدای اردبیل

 

=علاقه به اهل بیت از کودکی در وجودش ریشه دوانده بود. خادمی می کرد در مجلس عزای اهل بیت. می‌گفت: «می خوام خادم عزادارای امام حسین باشم.»

=اهل روزه مستحبی بود. بعضی اعیاد مذهبی را روزه می گرفت. روزهای شهادت را هم. شاید سِرِّ اینکه ماه مبارک رمضان آسمانی شد همین بود. آخرِ زندگی حسین آخر بین را ببینید. با دهان روزه فدایی معبودش شد.

=هر چه می گذشت تواضعش بیشتر می شد. شبیه درختی که بارورتر می شود و شاخه هایش افتاده‌تر. ندیدم کسی را نصیحت کند. رفتارش بهترین زبان بود، بهترین زبان نصیحت گر.

 =شانزده سالش بود که سفر معنوی حج نصیبم شد. پیش از رفتن گفتم: «حسین جان زن عمو، چی می‌خوای برات سوغات بیارم؟» نگاهم کرد و جواب داد: «هیچی، فقط برام دو رکعت نماز بخونید و دعا کنید عاقبت به‌خیر شم.»

عاقبت به‌خیر شد...

 

=درسش که تمام شد، مشورت گرفت و رفت برای آزمون دانشگاه امام حسین (ع). هم آزمون را قبول شد هم مصاحبه، پزشکی و تحقیقات را. توی دوران تحصیلی اش همیشه یکی از برترین ها بود. تشویقی های زیادی هم گرفت. شاهکار همه این تشویقی ها، تشویقی بود که از دستان مبارک حضرت آقا دریافت کرد.

 

=سه سالی می شد که سرپرستی یک دختر یتیم را برعهده داشت. پنهانی پنهانی. نگذاشته بود اجر و ثواب کارش کم شود. کسی از این قضیه بو نبرد تا شهادتش. تازه قصد داشته پس از بازگشت از منطقه، سرپرستی یک یتیم دیگر را هم بپذیرد که شهید شد.

=هر سال شبهای احیاء، توی مصلای اردبیل سقایی می کرد. نذری بود بین خودش و امام مظلومش علی (ع). هفته پیش از شهادتش مرخصی داشت. لغوش کرد توی منطقه ماند تا بتواند شب‌های احیا بیاید. عمرش کفاف نداد.

 سقایی که یک عمر عزاداران امیرالمومنین را سیراب کرد، با شربت گوارای شهادت سیراب شد.

 

=وقتی حرف ازدواجش شد تماس گرفت و گفت: «من برای انتخاب همسر آینده‌ام شرطایی دارم که باید روز خواستگاری گفته بشه.» پرسیدیم: «خب حالا این شرطا چی هست؟» جواب داد: «مهریه به نیت 14 معصوم 14تا سکه باشه، طرفی که انتخاب می کنید با حجاب باشه و اهل نماز. والسلام.»

=بد حجابی های درون جامعه را که می دید غصه می خورد. راضی نبود از این وضع. می گفت: «با این طرز پوشش ارزش و اعتبار زن توی جامعه پایین می یاد.»

 

=خواستگاری‌ام که آمد قبولش کردم. درست است که سن کمی داشت؛ اما معلوم بود دلش، اخلاقش و  ایمانش طوری است که می شود در کنارش سعادتمند شد. سعادتمند دنیا شد و آخرت.

=وقتی پرسیدم: «برای چی وارد سپاه شدین؟» گفت: «من سپاه رو خیلی دوست دارم. اینجاست که می‌تونم به رهبرم خدمت کنم.»

خدمت به نظام و انقلاب را وظیفه می دانست برای خودش. سر همین وظیفه شناسی‌اش بود که بارها مرا سفارش به صبر می کرد. به صبر بر نبودنش. به صبری که برای اعتلای نظام بود و انقلاب اسلامی. به صبری که پشتیبانش بود تا با خیال راحت خدمت کند.

=به حضورش در سپاه یک جور دیگری نگاه می کرد. خودش را یک خدمتگزار می دانست برای اسلام  و انقلاب. یک شب که مسئول شب گردان بود، آمد کنارم و گفت: «اگه می‌خوای توی وجودت احساس آرامش و سبکی کنی با خودت زمزمه کن؛ همه ما فقط به امام زمان خدمت می کنیم.»

امام زمانی بود. ارادت خاصی به آقا داشت. می گفت: «می خوام تا آخر عمرم جوری زندگی کنم که اول خدا بعد هم امام زمان ازم خوشنود باشن.»

 

=جهیزیه عروسش را که آوردند چقدر با سلیقه و منظم آنها را حمل می کرد. بی خبر از اینکه تا چند روز دیگر باید ساکن خانه آسمانی اش باشد. شاید هم می دانست...

 

=مگر نه اینکه گفته اند دوست باید طوری باشد که انسان را به یاد خدا بیاندازد. حسین آخر بین همین طور بود. صبر عجیبی داشت. همیشه با همین صبرش بود که قوت قلب می داد به ما. حالا که رفته همه افتخارمان این است که با چنین انسانی هم نشین بوده ایم.

=توکل بالایی داشت. می گفت: «اگه همیشه توی هر کاری به خدا توکل کنید، حتماً موفق می شین.»

 

=آخرین تصویری که از حسین توی ذهنم مانده تصویری است که قرآن کوچکش را دست گرفته بود و می‌خواند. خبرش که آمد سنگین و گران بود برایمان. یاد روزی افتادم که توی مراسم تحلیف دانشجویی با حضور حضرت آقا پیمان بستیم. چقدر زیبا به پیمانش عمل کرد.

=نه اینکه ازدواج نیمی از دین را کامل می کند، انگار فقط می خواست با ایمان کامل برود به ملاقات خدا. سال 89 عقد کرد و نیمه شعبان سال 90 عروسی. دهم ماه رمضان همین سال هم به شهادت رسید. بین عروسی تا شهادتش بیست و پنج روز هم فاصله نیفتاد.

یک ماه نشده هم لباس دامادی به تن کرد هم لباس شهادت.

=تازه قرآن خواندنش تمام شده بود که برای تأمین جاده رفتیم. منطقه مه غلیظی داشت.کار سخت شده بود. چند دقیقه از جدایی‌مان نگذشته بود که صدای انفجاری بلند شد. حسین رفته بود روی مین. رفتم بالای سرش. مجروح شده بود. خون زیادی ازش می رفت. خواستیم به بهداری منتقلش کنیم که توی راه پر کشید.

 

=وقتی شهید شد خیلی ها آمدند برای تسلای دل داغدیده مان. با خودم فکر کردم و گفتم حضرت زینب تسلیت گو نداشت که هیچ، با آن همه مصیبت و بلا مورد اهانت هم قرار گرفت؛ اما باز صبر پیشه کرد.

توی مصیبت حسین، از خدا طلب صبر کردم. خواستم ذره‌ای از صبر بی بی دو عالم زینب کبری را به من عنایت کند تا بتوانم داغش را تحمل کنم.

حسین من فدای امام حسین(ع)، فدای جوان رعنای ام لیلا،  علی اکبر. فدای امام زمان و تقدیم به اسلام و انقلاب.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید میلاد لرزان

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۷ ق.ظ

تولد: تربت جام- 11/5/1368

شهادت: تربت جام- شام غریبان حسینی بر اثر پرتاب نارنجک توسط وهابیون خبیث در میان عزاداران- 18/10/1387

مزار: بهشت نبی تربت جام

 

=بچه هایم که به دنیا می آمدند از تربت جام می بردمشان مشهد؛ پابوسی امام رضا. میلاد هم که به دنیا آمد همین طور. مریضی های جور واجوری گرفت ولی همه اش را به سلامت پشت سر گذاشت. بیمه امام هشتم بود...

=آرام بود و سر به زیر. هیچ وقت نشد شکایتش را پیش من بیاورند. آزارش به کسی نمی رسید؛ چه توی مدرسه چه توی محله و چه در میان بچه های فامیل.

 مدرسه اش  که سر می زدم معلم ها همه راضی بودند هم از اخلاقش هم از درس خواندنش.

=معدل درسی بچه ها که از حد نصابی بالاتر می شد از طرف اداره ای که در آن شاغل هستم مبلغی به عنوان هدیه می دادند. یکسال معدل میلاد، بیست و پنج صدم کمتر از حد نصاب شد. حیفم آمد رفتم و با مدیرشان صحبت کردم. ارفاقی کردند و توانستم مبلغ هدیه را برایش بگیرم. وقتی فهمید،گفت: «این پول اشکال داره، حق من نیست.» همه‌اش را صرف کارهای خیر کرده بود.

=با هم می رفتیم حرم امام رضا. درب ورودی صحن می زد زیر گریه. حال عجیبی داشت. می رفت یک گوشه برای خودش. طاقت نمی آوردم. وقتی با این حال می دیدمش دلم ریش می شد. دیگر با میلاد، حرم نرفتم. شهید که شد، راز گریه کردن‌هایش را فهمیدم.

=کنکور که داد دانشگاه حکمت رضوی مشهد قبول شد. به مراد دلش رسید و همسایه امام رضا شد.

 

=توی این سالهای دانشجویی در مشهد، خادم افتخاری امامزادگان یاسر و ناصر از نوادگان موسی بن جعفر (ع) شده بود. روزهای تعطیلش را می رفته آنجا.

بعد شهادتش فهمیدیم...

=یک روز که از مشهد آمد، خواستم لباس هایش را بیاندازم توی ماشین لباسشویی. داشتم جیب شلوارش را خالی می کردم که هفت هشت تا فال حافظ پیدا کردم. اهل فال خریدن نبود. همین تعجبم را بیشتر کرد. وقتی سوال کردم، با اکراه گفت: «جلوی دانشگاهمون یه پسر معلول فال می فروشه. برای اینکه کمکش کرده باشم ازش فال می خرم.» نخواسته بود عزت نفس فال فروش را خدشه دار کند. فال می خریده و به این بهانه پولی می داده به طرف.

=یکی از شبها دیر وقت به خانه آمد. با عجله رفت توی اتاقش، قرآن را برداشت و شروع کرد به خواندن. بعدها فهمیدم هر شب، یک جزء قرآن می خوانده. عجله اش برای این بود که این جزءخوانی مداوم باشد و حتی یک شب عقب نیافتد.

 =رفته بود اردوی راهیان نور. وقتی برگشت، سوغات، خاک شلمچه را آورده بود. گفتیم: «این چه جور سوغاتیه؟ چرا خاک آوردی؟» گفت: «شما نمی دونین چه قدر این خاک با ارزشه. بهترین سوغاته.»

 

=عکس‌های شهدای محل را قاب گرفته و گذاشته بود گوشه‌ اتاقش. می‌گفتم: «مادرجون، این عکسا رو ببر مسجد. شهدا حرمت دارن، اینجوری بهشون بی احترامی می‌شه.» می‌گفت: «باشه.» آخر هم نبرد!

شهید که شد عکس خودش را قاطی همان عکس ها بردند مسجد.

 

=آراسته بود و شیک پوش. از مشهد که راه می افتاد به سمت تربت جام، تماس می گرفت و می گفت: «لطفاً لباسم رو اتو کنید.» همیشه عطر می زد.

 

=وقتی از دانشگاه می آمد خانه، نیمه های شب صدای سوز و گدازش، گریه هایش، قرآن خواندن های دل‌‌نشینش، خواب را از چشمانمان می برد. نمازهایش عجیب بود. دستنوشته ای بعد شهادتش گواه ادعایمان است. نوشته: «امروز حال خیلی خوشی داشتم، نماز را با[توجه به] تمام معانی خواندم...»

همین نمازهایش بود اگر به جایی رسید، اگر شهید شد...

 

=از راه که می رسید دست پدرش را می بوسید و پیشانی مرا. می گفت: «پیشونی مادر رو که ببوسی جات توی بهشته.»

 =دانشگاه که بود با اینکه حتی یکی روزه قضا هم نداشت، چهل روز توی اوج گرما روزه می گرفت. ما که نمی‌فهمیدیم. یک موقع می دیدی آمده خانه. برایش قرمه سبزی می گذاشتم. خیلی دوست داشت. نزدیک ناهار که می شد از خانه می رفت بیرون، بعد از ناهار می آمد. می گفتم: «مادر غذا نخوردی؟» می گفت: «باشه برای شام.» شب که می شد تازه می فهمیدیم روزه بوده...

 

=ماه رمضان که می شد، هر سی شب را مسجد محله افطاری می داد. مردم  می آمدند و برای اطعام در مسجد ثبت نام می کردند. از اول تا آخر پذیرایی را کمک می کرد ولی یک دانه خرما نمی خورد. می آمد خانه افطار می کرد. می گفت: «شاید کسی باشه که به این افطاری نیاز داشته باشه.»

 

=یک روز بعد نماز صبح گفت: «بابا گوشیت رو بده با هم دعای عهد بخونیم. آخه می گن هر کی چهل صبح این دعا رو بخونه سرباز پای رکاب امام زمان می شه. تازه اگه توی عصر ظهور زنده نباشه، رجعت می کنه.» گفتم: «خیلی خوب تو که اینقدر قشنگ بلدی منو نصیحت کنی اصلاً خودت می خونی؟»  جواب داد: «بله این سومین چهل روزیه که دارم می خونم...»

 

=نزدیک محرم قفسه های کفشداری مسجد محل را با آب و کف شسته بود. بعد هم برایشان شماره گذاشته بود. دهه اول محرم، کفشدار روضه امام حسین شد. می گفتیم: «تو که توی مسجد همه کاره ای، حداقل برو جلوی در مجلس وایسا.» می‌گفت: «نه، اگه خدا قبول کنه جفت کردن کفشای عزاداری امام حسین(ع) ثوابش بیشتره.»

= 48 ساعت پیش از شهادتش، معتکف حرم امام رضا شده بود. به گواهی دوستانش حالات عجیبی داشته، راز و نیازهای پر سوز و گداز، بدون خستگی. ظهر عاشورا هم توی مشهد بوده و بعد از آن آمده سمت تربت جام. مادرش می گوید از آمدنش تا پرکشیدنش یک ساعت طول نکشید. چقدر روحانی شده بود و خواستنی. با صورتِ سرخِ گل انداخته و عطری که برایم نا آشنا بود. ای کاش می بوسیدمش.

=رفت برای شام غریبان حسینی. با دسته‌های عزاداری که از سمت مسجد امام صادق به طرف منازل شهدا در حرکت بود. توی هیاهوی عزاداری، یک موتور سوار، نارنجکی را میان عزاداران انداخت. میلاد، وقتی متوجه شد، همه را توی همان فرصت کوتاه دور کرد و خودش شد کانون ترکش و زخم ناشی از نارنجک...

=به دنیا آمدنش اول محرم بود و رفتنش دهم محرم؛ شام عاشورا. حالا توی تربت جام، میلاد لرزان را با عاشورا می شناسند. شهید عاشورایی...

 

=بعد شهادتش اسباب و وسایلش را از مشهد، جمع کردیم و آوردیم. بین آن همه خرت و پرت، خیلی اتفاقی، لای یکی از کتاب های درسی اش را باز کردیم. صفحه اول کتاب این دو بیت شعر را نوشته بود:

یادتان باشد لباس مشکی ام را تا کنید         گوشه ای از قبر من این جامه را هم جا کنید

کاش من در شام عاشورا[1] بمیرم تا شما          خرجی ام را نذر خرج ظهر عاشورا کنید

چهلمش با چهلم امام حسین یکی شد و خرج عزایش خرج عزای حسین فاطمه. خرج عزای عاشورا...

چهار ماه از شهادتش گذشته بود که این دستنوشته پیدا شد...

 

=شهادت میلاد، تولد دوباره‌ای به شهر داد و دلهای خواب و غفلت زده را لرزاند. خاصیت خونی که در راه سیدالشهداء ریخته شود همین است. خونی که عالم را تکان داد؛ ثارالله...

 


[1] اصل مصراع این است: کاش من در شام تاسوعا بمیرم تا شما... که به نظر می رسد شهید بزرگوار تعمداً از کلمه عاشورا به جای تاسوعا استفاده کرده است

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید یوسف فدایی نژاد

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ق.ظ

تولد: روستای شهرستان- بخش سنگر – 29/10/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای آقا سید ابراهیم

 

=از بچگی، همراه برادرش می رفت کلاس های قرآن و اخلاق. عضو پایگاه شده بود. از 15 سالگی اش به بعد، یک تسبیح هزار دانه‌ای خرید و با آن ذکر می گفت. به سوره یاسین علاقه زیادی داشت. هر زمان که فرصت می کرد می خواند. توی وصیتنامه اش هم از من خواسته برایش یاسین بخوانم.

 

=همیشه توی مسابقات قرآن و نهج البلاغه که در سطح مدارس برگزار می شد، مقام می آورد. قرآن را خیلی زیبا تلاوت می کرد. کسانی که صدای قرآن خواندنش را می شنیدند می گفتند: «حیفه، ادامه بدی پیشرفت می‌کنی.» بی سر و صدا دنبال این موضوع بود؛ بدون اینکه پی مقام و عنوانی باشد. جایی اگر از او تجلیل می‌کردند و جایزه ای در نظر می‌گرفتند با خجالت می رفت.

 

=دبیرستان که رفت، باز در بحث قرآنی پیشرفت داشت. دوبار توی مسابقات استانی شرکت کرد و مقام آورد. موجودیت قرآنی اش را به همه ثابت کرده بود؛ اینکه در محیط روستا و با کمترین امکانات فرهنگی، توانسته بود به موفقیت برسد.

 

=همه فامیل دوستش داشتند. راستش گاهی حرصم می گرفت از اینکه باید مهرش را با بقیه تقسیم می کردم. با این وصف، وقتی می دیدم که پسر من است و فقط برای خودم، دلم آرام می گرفت. کل محله، تعریفش را می‌کردند. تعریفی هم بود. طوری راجع به خوبیهایش حرف می زدند که گاهی، خیره می شدم توی صورت مثل ماهش. می گفتم: «تو کی هستی؟» لبهایش را باز می کرد و می گفت: «خاک پای شما.»

 

 =وقتش تلف نمی شد. کارهای عادی اش را انجام می داد؛ مثل همه، می خوابید؛ مثل همه، زیارت می رفت. ذکرش را هم می گفت. نمی گذاشت زمان از دستش برود. اوج دوران ذکر گفتنش هم توی سربازی بود. دوستانش می‌گفتند اوقات فراغتش با قرائت قرآن پر می شد و ذکر صلوات.

 

=توی ذکرها بیش از حد به صلوات علاقه داشت. با زبانش ذکر می گفت. به این هم اکتفا نمی کرد. قلم که دست می گرفت شروع می کرد به نوشتن ذکر صلوات با تمام زیر و زبرش. فکر کنید یک گوشه بنشیند و صلوات بنویسد آن هم به تعداد زیاد. مست صلوات بود. مشکلی که پیش می آمد و برای حلش به بن بست می‌خوردیم می‌گفت: «صلوات بفرستید، راه حل این مشکل صلواته. بفرستید تا آروم بشید.» هیچ وقت فکر نمی کردم که با صلوات، اینقدر پیش برود و به خدا نزدیک شود.

 

=برای زندگی اش برنامه داشت. ریز به ریز کارهایی را که می خواست انجام بدهد می نوشت. یک دفترچه کارهای روزانه داشت که همیشه و همه جا کنارش بود. این طور نبود که مثلاً چیزی را بیهوده بنویسد و بعد هم نتواند عمل کند. برنامه اش اصولی بود و واقعاً به آن، جامه عمل می‌پوشاند.

=هر شب حسابرسی کارهای روزانه‌اش را داشت. اگر کار خوبی انجام داده بود، کنارش تیک می زد و اگر در کاری کوتاهی داشت، کنار آن علامت ضربدر می گذاشت.

 

=همه زندگی این بنده خوب خدا رنگ و صبغه الهی داشت، حتی غذا خوردنش. آرام و با تأنی غذا می خورد. آدابش را رعایت می کرد. چشمانش را از نامحرم می پوشاند. دقتی داشت روی این مسئله، با همسر من که می‌خواست صحبت کند سرش را می انداخت پایین و توی صورتش نگاه نمی کرد. نماز هم که برایش حکم وقت ملاقات را داشت. ملاقات یک زندانی اسیر دنیا با همه کاره‌ عالم. صدای اذان که بلند می شد، هر طوری بود خودش را می‌رساند به مسجد برای اقامه نماز جماعت.

 

=خیلی وقت می شد که فهمیده بودم اهل نماز شب است. نیمه شب بلند می شد، می رفت توی اتاق کوچک کنار ایوان خانه. درِ سمت حیاطِ اتاق را پرده می زد تا نور از توی اتاق بیرون نیفتد. آن وقت با خیال راحت مشغول عبادت می شد. بعضی وقتها تا صبح، این راز و نیاز ادامه داشت. می رفت سجده و با همان تسبیح هزار دانه‌اش ذکر می‌گفت. آنقدر ادامه می داد تا دانه های تسبیح تمام می شد.

 

=حوزه را دوست داشت، اما دست تقدیر طوری رقم خورد که جذب سپاه شد. وقتی مرا می دید افسوس می خورد که چرا وارد حوزه نشده. زیاد قم می آمد این اواخر. انگیزه آمدنش تلاش برای ورود به حوزه بود. گفتم: «سپاه جای خوبیه، اگه قصد خدمت داری اونجا هم می تونی.» از موقعیت شغلی‌اش راضی بود؛ اما می گفت: «حاج آقا! من روحم تشنه‌ست. اینجا سیراب نمی شم.»

=گشتم ببینم این همه اشتیاقش برای آمدن به‌ حوزه چیست و دنبال چه می گردد. دیدم تأکیدش روی انجام کار تبلیغی است. می‌گفت: «می‌خوام کار تبلیغی کنم.» این خواسته اش جور دیگری برآورده شد؛ با شهادتش. بهترین کار تبلیغی را کرد با شهادت. خداوند دید که این روح تشنه تنها یک جور سیراب می شود، با شربت شیرین شهادت.

 

=رفتارش در خانه، حرف نداشت. توی محله مان همه می شناختندش. با همه کس صمیمی بود، از پیرمردها گرفته تا بچه خردسال. خوش رفتاری می کرد با همه. با اینکه 27-28 سال بیشتر نداشت مثل یک آدم هفتاد ساله خیلی پخته برخورد می کرد. افتخار می کنم به یوسف. همیشه مایه سرفرازی ام بوده، حالا هم...

 

=رابطه پدر و فرزندی بین ما نبود. با او راحت ارتباط برقرار می کردم. حدود 25 سال بیمه دارم. این اواخر هزینه  بیمه ام را او پرداخت می کرد. وقتی تماس می گرفتم که یوسف جان موعد پرداخت بیمه‌ام نزدیک شده، فوراً می گفت چشم. دو دستی پول را می آورد تقدیم می کرد. می رفتم دم در خانه به استقبالش. تا مرا می‌دید پیشانی ام را می بوسید و پول را می داد.

 

=دوستش زنگ زده بود که مادرجان! برای یوسف، گاوی، گوسفندی بکشید.

 گفتم: «آخه چرا؟مگه چی شده!؟»گفت: «اینجا توی بچه ها حرف افتاده که یوسف طی الارضیه! برای سلامتیش حتما نذری بدید.»

یوسف که آسمانی شد، خبر همان دوستش را هم آوردند، او هم طی الارضی بود.

 

=شب پیش از شهادتش خواب دیده بود، خواب شهادت. شاید باور کردنی نباشد، ولی همان صحنه ای را که برایمان تعریف کرد اتفاق افتاد. می گفت یک گلوله به طرف سنگر من می آید که فقط مال من است و من می روم. همه خندیدیم و گفتیم عجب دل خوشی دارد یوسف. شهادت مال دوران جنگ است.  نمی دانستیم کسی مثل او، یک گوشه پرت و دور از خانه، به جای دلتنگی و هزار جور فکر این دنیایی، خیال شهادت در سر دارد. یک ساعت پیش از شهادتش گفت دیگه نزدیکه.

=همانطوری که گفت شهید شد؛ با یک گلوله توپ ضدهوایی 23 میلی متری که خورد توی سنگرش.

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مجتبی بابایی زاده

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ

تولد: اندیمشک- 2/3/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بهشت زهرای اندیمشک

 

=وقتی می دیدیش با لبخند و روی باز می گفت خیلی مخلصیم وقتی هم که موقع خداحافظی می شد با همان روی خوش می گفت مخلصیم به خدا. صادقانه بود، اخلاصش...

 

=به حجاب ما اهمیت می داد. سفارش می کرد. خیلی تأکید داشت. کوچک که بودم برایم می‌گفت چطور چادر بپوشم، رفت و آمدم چطوری باشد. بزرگتر که شدم، گفت: «دیگه امسال به شما هیچی نمی گم چون می‌دونم دیگه به سنی رسیدی که می‌تونی تشخیص بدی. پس هر جوری که خودت صلاح میدونی رفتار کن.» شهید که شد انتظارش را داشتم دوباره وصیتی برایمان نوشته باشد. اگر نمی‌نوشت مجتبایی نبود که سراغ داشتیم.

 

 

=آغاز زندگی مشترکمان از اندیمشک بود. بعد از مأموریت های طولانی یک ماه، چهل روزه‌ مجتبی، رفتیم تهران. توی تهران هم کارش خیلی سنگین بود. صبح می‌رفت و شب می آمد. از در که وارد می شد خستگی از سر و رویش می بارید. با این حال، خنده روی لبهایش بود. وقتی از سختی کارش می گفت تعجب می کردم؛ از خندیدنش با این هم خستگی. زندگی مان طوری گذشت که هیچ وقت از بودن با او خسته نشدم. سه سال با هم زندگی کردیم. سه سالی که برای من انگار سی سال است. خوشحالی‌ام از این است که با این سه سال، آخرت خودم را ساختم.

 

 

 

 

=توی حرفهایش همیشه حرف از ولایت بود. غصه ولایت را می خورد. هر اندازه که سختی کارش بیشتر می شد می گفت: «حساب کن من کار خاصی نکردم کم آوردم، آقا چه طوری داره مشکلات رو تحمل می کنه.»

پیش از ازدواجمان یک دیدار خصوصی با آقا قسمتش شده بود. خیلی پرشور تعریف می کرد. طوری که آدم را می برد توی همان فضا. می گفت: «اون لحظه ای که آقا رو دیدم هی با خود می گفتم این منم الان اینجام؟!»

=رفتارش با ما خیلی خوب بود. من و مجتبی بیشتر از اینکه رابطه مان پدر و پسری باشد، شبیه دو تا دوست بودیم برای هم. یادم است می خواستم برنامه ای را از تلویزیون ببینم برخی از کلمات را درست نمی شنیدم. کنارم می‌نشست و کلمه به کلمه برایم تکرار می کرد. در باورم نمی گنجد که مجتبی بچه‌ این زمانه باشد.

 

 

=تازه رژیم صدام نابود شده بود و راه کربلا باز. هر وقت کسی از دوستان و آشنایان کربلا می‌رفت می‌گفتم: «مجتبی همه رفتن کربلا، ما نرفتیم.» می گفت: «ما هم حتماً می‌ریم.»

یک روز صبح آمد در خانه‌مان گفت: «یا علی... ظهر حرکت ...»گفتم: «کجا؟» گفت: «می خواهیم بریم کربلا اونم با پای پیاده...»

سفر خاطره انگیزی بود، یادم می آید آنجا جمعی شدیم و صحن ائمه را شستیم. به قدری خوش گذشت که نفهمیدم یک هفته چطور تمام شد. موقع برگشتن رفتیم برای خریدن سوغات. هر کس چیزی می‌خرید؛ اما مجتبی یک کفن خرید که نوشته هایش از تربت بود.

 همین کفن لباس برازنده ای شد برایش. لباسی برازنده‌ ملاقات با خدا...

 

 

 

 

=سر مزار شهدا که می رفت با حسرتی شیرین به عکس هایشان نگاه می کرد. نوشته های مزارشان را می‌خواند و انگار توی سکوتش با آنها حرف می زد. وقتی که همرزمانش شهید می شدند، عکس هایشان را توی قاب  می کرد  و به دیوار می زد. گوشه خانه موزه شهدا راه انداخته بود.

عکس شهید نوزاد، شهید صیادی، شهید ایثاری، شهید شفیع پور، شهید زلفی... مرداد ماه 1390 هم که علی پرورش شهید شد تصویرش را داد مثل بقیه درست کردند و اضافه کرد به موزه اش.

یک ماه بعد قابی دیگر، زینت بخش این موزه شد. قاب تصویر زیبای مجتبی در حال قنوت. قنوت شهید مجتبی بابایی زاده....

=شب عملیات اسمش توی لیست تیم هجوم نبود. قرار شد برای کار دیگری بماند. اما مجتبی با خودش قول و قرار دیگری داشت. صورتش را با چفیه ای پوشاند و با ما آمد. به نقطه مورد نظر که رسیدیم فرمانده-سردار شهید محمد جعفرخانی-آخرین توجیهاتش را انجام داد. وقتی درگیرشدیم چیزی نگذشت که دیدم مجتبی زخمی شده، فوراً خودم را به کنارش رساندم. سینه اش جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کاری از دستم بر نمی آمد. داشت زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. سرم را به لبهایش نزدیک کردم. آرام آرام می گفت: «یا علی ابن ابی طالب ...یا علی ابن ابی طالب.»

 

 

=نه تنها روح ورزیده‌ای داشت که اگر نداشت الان عکسش را لابه لای عکس شهدا نمی دیدیم، استقامت جسمی اش هم عجیب بود. یادم است برای یکی از مأموریت های سخت و نفس گیر در جنگلهای شمال، پزشک تیم به او اجازه حضور نداد، چون پایش به شدت آسیب دیده بود. گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. درست و حسابی نمی توانست راه برود ولی باز هم آمد. نه تنها عصا زیر بغلش نگرفت، سنگین ترین سلاح را هم انتخاب کرد و انداخت روی دوشش. ایستاد تا آخر عملیات...

 

 

 

=سال که تحویل شد به همراه مجتبی رفتیم مقبره شهدای گمنام. یک غرفه زده بودند و توی آن عکس های شهدا به نمایش گذاشته شده بود. عکس ها را نگاه می کردیم و ناراحت بودیم، اما مجتبی می‌خندید. وقتی ناراحتی مان را دید گفت: «اینها همشون خوشبختن. اینکه ناراحتی نداره.»

حالا بعد از شهادتش، معنی آن خنده ها را می فهمم. مجتبی هم خوشبخت شد...

 

=علاقه زیادی به همرزمانش داشت؛ اما در این میان علاقه اش به شهید روح الله نوزاد از جنس دیگری بود. روح الله که شهید شد او دیگر مجتبای همیشگی نبود. پاهایش بر زمین سنگینی می‌کرد. شبی که روح الله به شهادت رسید، مجتبی با یکی از دوستانش در قم تماس گرفت و گفت: «به حضرت معصومه بگو من فقط شهادت میخوام نه چیز دیگه...»

=توی یک مصاحبه ای که هنوز هم موجود است از مجتبی خواسته اند واژه شهید را برایشان معنا کند. شنیدن معنای شهید از زبان شهید زیبا باید باشد: «نمی دونم چه جور بگم ولی می دونم اینا منتخبین خدا هستن... کسی هم که شهید می شه به درجه یقین ایمان می رسه. هرکسی شک پیدا نکرد نسبت به خدای خودش، نسبت به دین خودش، مطمئناً شهید می شه.»

به درجه یقین ایمان رسید. منتخب خدا شد؛ شهید شد...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید محمود موسوی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ق.ظ

تولد: بابل- 30/6/1360

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: بابل- کمانگر کلای مرکزی

 

=قرآن خواندن جزء برنامه روزانه اش بود. اوقات فراغتش را با قرآن پر می کرد. بعد نماز صبح، پیش از خوابیدن هر زمان که فرصت داشت پناه می برد به کلام الهی. به معنای آیات هم توجه می کرد. صدای قشنگی داشت. تلاوت قرآن صبحگاه محل کارش با او بود. پیش می آمد که صدایش را با گوشی همراه ضبط می کرد. با لحن های گوناگون قرآن می خواند و برای انتخاب بهترینش از من نظر می خواست.

=از این گنجینه الهی، توشه خودش را برداشته بود که هیچ، من را هم به خواندن و کسب فیض از آن ترغیب می کرد. سفارش قرآنی اش خواندن ده آیه انتهایی سوره انسان بود. می‌گفت: «این آیات رو قرائت کن، به معانیش هم توجه داشته باش. خیلی قشنگه. آدم می تونه از توی این آیات برنامه زندگیش رو دربیاره.»

برایم عجیب بود این آدمی که بیشتر اوقاتش توی مأموریت سپری می شد و مشغله کاری فراوان داشت، کی فرصت کرده بود این اندازه با قرآن مأنوس شود!

=به من و حالاتم بی توجه نبود. اگر از در خانه وارد می شد و گرفتگی توی چهره ام می دید پیش از هر چیزی از این ناراحتی سئوال می کرد. برایش خوشحالی و ناراحتی‌ام مهم بود. جمعه ها را هم اختصاص می داد به خانواده. با هم بیرون می رفتیم، قدم می زدیم، صحبت می کردیم. به خوردن یک ساندویچ هم که شده غذا را بیرون می خوردیم. از همسر داری اش خیلی راضی هستم. هیچ وقت برای ما کم نگذاشت.

=هر زمان که سخنرانی حضرت آقا پخش می شد میخکوب می نشست جلوی تلویزیون. خوب حواسش را جمع می کرد تا ببیند از دهان مبارک ولی فقیه چه کلامی بیرون می آید. به اندازه ای سخنان ایشان برایش اهمیت داشت که اگر حرفی یا سئوالی پیش می آمد می گفت: «بذار برای بعد از صحبت‌های آقا.» تمام توجهش آن موقع صرف گوش دادن بود.

 

=مهربانی هایش را هیچ وقت از یاد نمی برم. بزرگ و کوچک نداشت. با همه مهربان بود. ندیدم دل کسی را بشکند. یک بار دختر کوچکش را سوار موتور کرده بود و توی فضای شهرک می چرخاند. بچه های دیگری که توی محوطه در حال بازی بودند دلشان می خواست سواری کنند. وقتی از او تقاضا کردند، دلشان را نشکسته بود. چند ساعت همه بچه ها را سواری داد.

 =بین بچه های خردسال، معروف شده بود به عمو مهربون. خودش می رفت سمت آنها. صدیقه سادات را که بیرون می برد با دیگر بچه ها هم بازی می کرد.

به اندازه ای توی دلشان جا باز کرده بود که گهگاهی می آمدند در خانه و می گفتند: «عمو کسی نیست با ما بازی کنه شما می آیی؟» چشم انتظارشان نمی گذاشت. با اشتیاق می رفت.

 

=احترام همسایه ها را نگه می داشت. شاید پیش می آمد رفتاری از همسایه ها سر بزند که باب میل سید نباشد. یکبار نشد به روی آنها بیاورد یا بخواهد تذکر بدهد. صبر زیادی داشت توی این موضوع. همین صبر را توی زندگی مشترکمان هم داشت. گاهی پیش می آمد از نظر مالی در مضیقه بودیم و تحت فشار. با این مسئله صبورانه برخورد می کرد. حتی نمی گذاشت من که همسرش هستم متوجه خیلی از مشکلات شوم.

 

=کمک حال من بود. مخصوصاً بعد از به دنیا آمدن دخترمان. کار زیاد داشت ولی هیچ وقت نشد توی کارهای خانه کمکم نکند. نمی گذاشت همه کارها به دوش من باشد. ظرف می شست. خانه را جارو می زد... اخلاقش این نبود که شبیه بعضی آقایان کارهای خانه را مختص خانم خانه بداند.

=به همین راحتی عصبانی نمی شد. خیلی کم پیش می آمد که از کوره در برود. 8سالی که با هم زندگی کردیم غضب به معنای واقعی از سید ندیدم. اگر هم ناراحتی پیش می آمد آرامش خودش را حفظ می کرد. صبر می کرد که حالت خشم و غضب از درونش بیرون برود. آرام که می شد تذکر می داد. این طوری خیلی بیشتر هم اثر می گذاشت.

=زیارت عاشورا خواندنش ترک نمی شد. ارادت خاصی به آقا امام حسین داشت. روزی دوبار با دقت این زیارت را می خواند. حتی قبل عملیات هم به بچه ها پیشنهاد خواندن زیارت عاشورا داده بود. یک شب از خستگی زیاد، بدون اینکه زیارت عاشورا بخواند خوابش برد. یکی از رفقای شهیدش آمده بود به خوابش و گفته بود: «سید محمود چرا زیارت عاشورا رو نخوندی و خوابیدی؟» از خواب پرید. همان موقع شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.

=اگر می دید کسی به پدر و مادرش احترام نمی کند یا با صدای بلند با آنها صحبت می کند تذکر می داد. می گفت: «اینا پدر و مادرتون هستن، حتی اگه حق با شما باشه نباید با صدای بلند صحبت کنین. توی قرآن، خدا بعد از خودش، احترام به پدر و مادر رو سفارش کرده.»

= سعی اش را بر این می گذاشت که توی این وانفسای دنیا دلی به دست بیاورد و لبخندی روی لبی بنشاند. اهل شوخی هم بود اما اگر متوجه می شد طرف مقابلش دلگیر شده یا سوءتفاهمی پیش آمده، هر طوری بود از دلش در می آورد.

 

=آمد دنبالم و گفت: «بیا بریم سر مزارشهدای گمنام.» توی مسیر از جلوی پارک رد می شدیم که نگاهمان افتاد به دختر و پسری جوان بین درختهای پارک. صحنه قشنگی نبود. سید خیلی ناراحت شد. رفت طرفشان. شروع کرد به نصحیت کردن. از عاقبت اینطور دوستی ها گفت و دختر را راهی منزلش کرد. دست پسر را هم گرفت. رفتیم در خانه شان. می خواست با پدرش صحبت کند.پسر از ترس رنگش پریده بود. دم خانه وقتی پدر آمد، سید روبوسی کرد و  گفت: «آقا شما عجب پسر خوبی دارید خدا حفظش کنه مراقبش باشید اگر بهش بیشتر توجه کنید، انشا الله آینده خوبی داره.»

 بعد از خداحافظی پرسیدم: «سید! چرا اصل ماجرا رو نگفتی؟» جواب داد: «اگه می گفتم آخرش چی می‌شد؟ این طوری هم پسره پشیمون شد و ترسید، هم پدرش به این فکر افتاد که بیشتر مراقب پسرش باشه.»

 

 

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید علی بریهی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ق.ظ

تولد: روستای میثم تمار- شوش دانیال- 10/1/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای میثم تمار

 =شاید از همان اول که وارد سپاه شد، آرزوی شهادت را در سر می پروراند. زندگی اش  می توانست آرام و بی غل و غش تر از این حرف ها باشد. بی دردسر و بدون زحمت. می شد ولی راه دیگر، آخرش شهادت نداشت؛ همان چیزی که علی می خواست. چند بار شده بود که پیشنهاد شغل هایی بی دغدغه و دور از خطر توی زادگاهش شوش دانیال، داشت ولی اعتنایی نمی کرد. بهانه می آورد؛ پشت سر هم. آرمانش، تمنای دل بی قرارش چیز دیگری بود؛ دُرّ گران بهای شهادت که به هر کس ندهندش...

 

=بین همرزمانش معروف شده به امام بریهی! بس که این جوان خوش برخورد بوده و با همه دم خور. می گویند توی یگان، دل همه را به دست می آورد. خودش را در دل بقیه جا کرده بود. موقع نماز که می شد جلو می ایستاد و بقیه اقتدا می کردند. شده بود امام جماعت بچه ها. واقعاً امام و چراغ هدایت بچه ها بود. اگر غیبتی می شد، می گفت: غیبت غیبت!  بعد هم از بچه ها جدا می شد. هر کاری برای دیگران از دستش بر می آمد انجام می داد. خودش را توی مشکل طرف سهیم می دانست. نشد که دست رد به سینه کسی بزند.

=جوانی است که نه شهدا را درک کرده و نه شمه‌ای از شمیم پیر جماران را استشمام نموده. اما آنچه که باید کارگر بیافتد افتاده. نفس قدسی امام و قلوب پاک تر از آینه علی اکبر های خمینی.  همین ها کافی است تا دلباختگان فرهنگ خمینی کبیر و سر سپردگان خط خونین شهادت را بی قرار کند. علی انگیزه ورودش به سپاه را اینگونه بیان می کند: «انگیزه ورود من به سپاه، دفاع از آرمان‌های انقلاب اسلامی و ادامه دادن راه امام و شهداست.»

=مسیر را درست رفت. شناخته که دشمن کجا را هدف گرفته است پس همان را برای نسل آینده اش سفارش کرد. نوبت پیام دادنش که شد مثل جوان‌های نسل اول انقلاب که توی وصیتنامه ها و پیام های سرتا سر شور و معنویتشان ولایت فقیه را اصل و سرچشمه همه خوبی ها دانسته اند و به پشتیبانی اش سفارش کرده اند می گوید: «پیام من برای نسل آینده این است که از مقام معظم رهبری پیروی کنند و زیر پرچم انقلاب اسلامی حرکت کنند و از این پرچم دوری نکنند و از مقام معظم رهبری با جان و دل محفاظت کنند، چون ایشان نائب بر حق امام زمان هستند.»

=در زمانی که شیطان و اعوان و انصارش حتی دل خیلی از آنها که روزگاری نفسشان آمیخته به نفس شهیدان بوده را با خود برده و بند این دنیای فانی کرده اند، جوان‌هایی پیدا می شوند که حرف دلشان و تمنای جگر سوخته شان لقای پرودگار و روزی خوردن بر سر خوان کریمانه اوست. علی، یکی از همین جوان‌ها است. چندین سال بود که این خواهش معنوی را در سر تا سر وجودش می دیدم. یک ماه قبل از شهادتش که بحث ازدواج و سر و سامان گرفتنش را پیش کشیدم با زبان بی زبانی، هوشیارم کرد که مال این دنیا نیست و اصلاً به ازدواج فکر نمی کند. هم از من و از دیگران می خواست برای شهادتش دعا کنیم. این آرزوی قلبی اش را برای همه می گفت. شاید برای اینکه بگوید همه مثل من باشید یا شاید برای این بود که بعد از شهادتش مردم نتوانند بگویند او بر شهید شدن مجبور بود و اگر ما هم جایش بودیم چاره ای جز شهید شدن نداشتیم.

 

 =این ماه رمضان آخری، یعنی چند وقتی پیش از عروجش به سوی عرش خداوند، دریاچه ارومیه بودیم. ماشینی توی گل و لای دریاچه گیر افتاده بود. رفتیم برای کمک، ماشین خودمان هم گیر کرد. شرایط سختی بود. هوا گرم بود و علی روزه داشت. بر عکس ما که با توجه به شرایط موجود و عذر شرعی نتوانسته بودیم روزه بگیریم. خیلی صبر داشت همه اش می گفت: «توکل بر خدا درست می شه.» هر طوری بود بعد از 5 ساعت ماشین را بیرون کشیدیم.

 

=کلاس امداد بود. یکی از بچه های بهداری داشت نحوه امداد رسانی در زمان مجروحیت و چگونگی جلوگیری از خونریزی را می گفت. بریهی دیر آمد. آخر کار که موقع تقسیم باند و لوازم امداد بود، رسید. مسئول کلاس گفت: «علی! سرکلاس نمیای، می ری اون بالا رب گوجه میشی نمی دونی باید چی کارکنی!» باند را گرفت و به شوخی دستش را گذاشت روی پهلوی راستش و گفت: «یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بذارم؟»
شب عملیات توی بحبوحه درگیری، رسیدم بالای سرش. با دیدن پهلویش یاد شوخی آن روزش افتادم.

=عشق و علاقه ای داشت به حضرت زهرا. آنقدر که گاهی به جای علی، عبدالزهرا صدایش می زدند. شاید همین سَر و سِرّی که با حضرت زهرا داشت دلیلی شد تا شبیه مادر سادات باشد در وقت شهادت. تیر خورده بود به پهلوی راستش.

 

=رفتنش برکت داشت، مثل همان موقع که بود. همان روزهایی که حلقه‌ دوستان و هم سالان را دور خودش جمع می کرد و به قولی شده بود امام و پیشوای آنان. وقتی پر کشید خیلی ها را به تکاپو انداخت. انگار که  رفتنش آتش عشق شهادت را در جان ده ها نفر دیگر انداخت. آنقدر که آرزوی شهادت، ورد لبان دوستانش شد. یکی می گوید اگر جنگ شود من هم هستم و آن دیگری امیدوارانه می گوید: «خدا رو شکر که فهمیدیم هنوز فرصت شهادت وجود دارد.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مصطفی صفری تبار

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۸ ب.ظ

تولد: روستای بیشه سر بابل- 9/3/1367

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: روستای بیشه سر

=اسمش را به عشق شهید چمران، مصطفی گذاشتم. از حالاتش فهمیده بودم که مال آسمان است و زمینی نیست. کمک حالم بود. فرقی نمی کرد که کی باشد و کجا. ماه رمضان پیش از شهادتش زیر آفتاب داغ با زبان روزه کار می‌کرد. از شدت گرما و سختی کار، عرقش در آمده بود و قلبش تند تند می زد.

 دلش نمی آمد دست تنها بمانم.

 

 =نماز شبش ترک نمی‌شد. وقتی که خسته بود و می‌ترسید بیدار نشود، پیش از خواب، نماز شب را به جا می آورد. اگر به آرزویش رسید از همین بیداری ها در دل شب بود و دعای عهد و زیارت عاشورا خواندن بعد از نماز صبح.

 

=زمانی که با هم کار می کردیم موقع نماز که می رسید، تذکر می داد. اگر نمی شد دست از کار کشید برای خواندن نماز اول وقت، اجازه می گرفت. نماز ظهرش را اول وقت می خواند. نماز عصر را می گذاشت بعد از اتمام کار. 

=عشق عجیبی داشت به شهدا. توی سفرهایی که به مناطق عملیاتی جنوب داشت، یک سرزمین، دلش را بدجور هوایی می کرد؛ شلمچه. حالا چه سِرّی توی این علاقه بود، نمی دانم. همیشه وارد مناطق که می شد چفیه ای برمی‌داشت و می‌کشید روی سرش. یک گوشه خلوت پیدا می کرد و می رفت توی خودش.

=اگر قول می داد، پایش می ایستاد. جایی هم که می دید اگر قولی بدهد ممکن است نتواند و بدقولی شود، وعده بیخود نمی‌داد. یک روز آمد و خواست ماشین را ببرد. قول داد که بیشتر از 80 کیلومتر سرعت نداشته باشد. فردای آن روز هم دوباره ماشین را برد؛ اما پیش از رفتنش گفت: «امروز قول نمی دم که از ۸۰ تا بیشتر نرم.»

 

=محرم سال پیش از شهادتش، یک دستگاه پمپ گلاب پاش خریده بود. تاسوعا و عاشورا بیست لیتر گلاب خرید و ریخت توی دستگاه. لابه‌لای دسته‌های عزای سیدالشهدا حرکت می‌کرد و بر سر و روی عزاداران، گلاب می‌پاشید. دوازده لیتر از گلاب‌هایش را نثار عزای حسین فاطمه کرد. کسی چه می‌دانست که قرار است بقیه همان گلاب را برای تشییع جنازه‌ خودش استفاده کنند. این بار گلاب ها را نثار عزاداران فدایی حسین فاطمه کردند.

 

=محرم که می آمد پارچه سیاهی را ورودی در خانه نصب می کرد. داده بود روی پارچه نوشته بودند" آجرک الله یا بقیه الله." 


=بی حجابی سطح جامعه آزارش می داد. این قدر مسئله حجاب را مهم می دانست که در وصیتنامه اش نوشت: «چند توصیه به خواهرانم دارم ... اینکه حجاب را رعایت کنند، چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یک تار موی ناموس آنها را نامحرم نگاه نکند، چه برسد به اینکه بیگانه ها بخواهند نگاه کج به آنها داشته باشند. منظورم از حجاب این است که حتی یک تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید

=هر وقت یا زهرا می گفت، اشک از چشمانش جاری می شد. سعی می کرد جلوی کسی گریه نکند، بغض که می کرد، می رفت توی اطاق. برای خودش مدّاحی می گذاشت و گریه می کرد، تنهای تنها. وقتی بیرون می آمد چشمانش قرمز شده بود و پف می‌کرد. چقدر به روضه حضرت زهرا حساس بود.

=موقع خواستگاری از من پرسید: «ممکنه یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین؟  می‌تونید باهاش کنار بیاین؟!» چیزی نگفتم، فقط نگاهش کردم. دوباره که پرسید گفتم: «نه مخالفتی ندارم.»

 همانجا فهمیدم او از جنس زمینی ها نیست.

=اوّلین حقوقش را که از سپاه گرفت، سال خمسی تعیین کرد. دو تا دفترچه حساب پس انداز داشت، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا. می گفت: «طبق فتوای مقام معظم رهبری، هدیه خمس نداره.»

 

  =دائم الوضو بود. در هر شرایطی نمازش را اول وقت می خواند. یک روز وقت نماز با لباس کار ماهیگیری و شکار، شروع کرد به خواندن نماز. گفتیم: «بابا! خونه نزدیکه، چند دقیقه دیگه می‌ریم با سر و وضع تمیز نماز بخون.» جواب داد: «وقتی قراره اول وقت باشه، یعنی اول وقت!»

=عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد. توی نماز از خوف الهی گریه می کرد. وقتی می‌گفتیم: «باید خوشحال باشی که نماز می خونی و با خدا راز و نیاز می کنی!» می گفت: « نمازِ ما در برابر این همه نعمت خدا حداقل سپاسگزاریه. من از اینکه نمی تونم اونطوری که شایسته خداست عبادت کنم، خوف دارم.»

 =از بس لفظ شهید روی زبانش بود بعضی از رفقایش پیامک را با جمله سلام شهید برایش می فرستادند. تا یک روز خودش گفت: «بهم نگین شهید. شاید لیاقتش رو نداشته باشم.»

=با محمد محرابی پناه شده بودند مثل برادر. همه کارهایشان با هم بود. انگار که یک روح باشند توی دو تا بدن. با هم بودنشان تا لحظه شهادت ادامه داشت. این دو تا دوست که لحظه لحظه زندگی شان و پاسداریشان از اسلام و انقلاب را با هم گذرانده بودند در آخر هم دوش به دوش یکدیگر رفتند به معراج...

=محمد و مصطفی همراه با چند نفر از رفقایشان بهمن ماه 89  رفته بودند گلزار شهدای تخت فولاد اصفهان. محمد با گوشی همراه فیلمبرداری کرد. در این قطعه فیلم، مصطفی همین طور که  بین مزار شهدا قدم می زند می گوید: « ... خدا اگه شهادتو قسمتمون نکنه إن شاءالله کنار مزار شهدا باشیم؛ مثل حضور امام زمان، وقتی امام زمان یه جایی حضور پیدا می کنه، اونجا خیر و برکتش زیاد می شه، ما هم اگه – از نظر خودم می گم- کنار شهدا دفن بشیم، شاید از حضور و برکت شهدا، خدا ما رو ببخشه، از گناهامون بگذره، شهدا إن شاءالله تو اون دنیا شفاعتمون رو بکنند.» نمی دانست که رفتنش به همراه محمد به یکسال نمی کشد.

 ان شاءالله توی آن دنیا شفاعتمان را بکنند.

 

=گلوله ای خورده بود به پهلوی محمد. چفیه را بسته بود به کمرش تا جلوی خونریزی را بگیرد. مصطفی وضعیت محمد را که دید حرکت کرد به سمتش. درست لحظه‌ای که در کنار هم قرار گرفتند خمپاره ای نزدیکشان به زمین خورد.

 با هم پریدند این دو تا برادر...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد منتظر قائم

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

تولد: نکا- مازندران- 25/6/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: نکا- مازندران

 

=از بچگی، حدود شرعی را رعایت می کرد. مقید بود احکام و دستورات دینی را انجام دهد. هم نان حلال پدر، هم تربیت صحیح مادر و هم کشش و جاذبه‌ای که روحش را به سمت معنویات می‌کشاند، باعث شده بود تا او که آن روزها یک بچه دبستانی کم سن و سال بیشتر نبود، پا به پای بزرگترها، بی‌آنکه کسی از او خواسته باشد، ریز به ریز به شرعیات و احکام اسلام عمل کند؛ روزه کامل بگیرد، مسجد برود و نماز بخواند.

 

=همه کارهایش حساب و کتاب داشت. همیشه هر آنچه که وظیفه‌اش بود تمام و کمال انجام می‌داد. با دیدنش غبطه می‌خوردی و دلت می‌خواست جای او باشی. هرگز حرفی نزده بود که پدر و مادر را برنجاند. اصلاً اهل دل شکستن نبود، عصبانیتش را خیلی ندیدیم. وقتی هم که عصبانی می‌شد، نهایتش این بود که بگوید «چه ربطی داره؟!» به اندازه ای درست زندگی کرده که پدرش می‌گوید محمد با آنکه فرزندم بود ولی معلم من هم بود!

 

=واقعاً عاشق لباس سپاه بود. بی کار شده بود، ولی برای کسب درآمد هیچ‌جایی نمی‌رفت. دلش نمی‌خواست غیر از سپاه به جای دیگری فکر کند. بالاخره هم به آرزویش رسید و در دانشگاه امام حسین(ع) سپاه پذیرفته شد. سر از پا نمی‌شناخت.

 

=با هم مشهد بودیم که گفت: «می‌خوام ازدواج کنم، بیا بریم انگشتر بخریم.» همه کارهایش برایم عجیب و غریب به نظر می آمد؛ این یکی هم. توی دوره ای که همه تشریفاتی شدند و یک طور دیگری زندگی می‌کنند محمد هنوز در حال و هوای پاک و خدایی اوایل انقلاب و دوران دفاع مقدس زندگی می‌کرد. رفتیم بازار امام رضا برای خرید. دو تا انگشتر عقیق گرفت و یک پیراهن یقه دیپلمات. والسلام! همین قدر ساده و بی‌ریا.

 

=زندگی مشترکش ساده و بی‌ تکلف شروع شد. با یک خواهر شهید ازدواج کرد؛ یکی مثل خودش. ساده و به دور از تشریفات و تجمل گرایی دختران امروزی. انتخابش درست بود؛ این ادعا را رفتار زینب گونه همسرش در روز تشییع جنازه، تایید می‌کند. جایی که تکبیر می‌گفت و محمد را بدرقه می کرد.

=روزی که آمد خواستگاری، اول از عقاید، روحیات و فعالیت هایی که داشت صحبت کرد. بعد هم از آینده کاری و جذب شدن در سپاه گفت و از سختی ها و مشکلاتی که شاید به همراه داشته باشد. نوبت من که شد گفتم: «معیار من برای ازدواج، ایمان، تقوا و اخلاقه. مادیات برام زیاد مهم نیست، ولی معنویات خیلی اهمیت داره. حتی حاضرم با شما توی کلبه خرابه زندگی کنم؛ اما توی زندگیمون عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشه.»

 این جمله آخرم به دلش نشسته بود. بارها شده بود که می گفت: «من از یک حرفت توی جلسه خواستگاری خیلی خوشم اومد؛ این که گفتی توی زندگیمون عشق به خدا و اهل بیت، فراموش نشه.»

=از وقتی که با هم رفتیم زیر یک سقف، راحت تر از شهادت حرف می زد. داشت آماده ام می کرد. یادم است یک روز گفتم: «من به اینکه خواهر شهیدم افتخار می‌کنم.» نگاهی به من کرد و گفت: « اگه شما خواهر شهیدی من خود شهید هستم!»

=بعضی وقتها میان صحبتهای دو نفره مان می گفتم: «محمد! من از فشار قبر و تنهایی و تاریکیش می ترسم.» با خنده می گفت: «نترس وقتی شهید شدم، جایگاهم پیش خدا با ارزش می شه. اونوقت خودم میام و کمکت می‌کنم.»

=مهربان و با اخلاق بود. همیشه شرمنده اخلاق و رفتارش می شدم. در طول مدتی که با هم زندگی کردیم خشم و عصبانیتش را ندیدم، جز یک بار. آن هم وقتی یکی از اقوام، مطلب نادرستی را درباره حضرت آقا گفت. چهره‌اش را دیدم که از فرط عصبانیت بر افروخته شده. همان لحظه یک جواب محکم و دندان شکن به طرف داد.

 =مشکلی اگر در زندگی اش پیش می آمد اولین راه‌حلش صلوات بود. توی پیچ و خم زندگی، هر جا که گیر می‌افتاد اول می رفت سراغ ذکر صلوات. توکل زیادی داشت. یک روز برادرش تصادف خیلی سختی کرد. همه ناراحت بودند و مضطرب، اما محمد خونسرد و صبور دلداری شان می داد و می گفت: «تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته.»

=محمد طاها، پسرش را، زیاد نمی دید. وقتی هم که به مرخصی می آمد آن اندازه ای که باید در آغوشش نمی‌گرفت. نه که دوستش نداشته باشد، می ترسید. از وابستگی و تعلق به این بچه، که محمد برای این دنیا نبود. پسرش را دوست داشت، ولی هدفش را بیشتر.

 

=اسمش توی شناسنامه محمد غلام نژاد بود. یک سال پیش از شهادتش فامیلی‌اش را تغییر داد و گذاشت منتظر قائم. به خاطر علاقه ای که به شهید محمد منتظر قائم، فرمانده سپاه یزد داشت. شهیدی که در حادثه طبس به شهادت رسید. هیچ کس جز من از این موضوع اطلاع نداشت. مثل یک راز بود بین من و محمد. گفتم: «حالا چطور می خوای این موضوع رو به پدرت بگی؟» گفت: «بالاخره یک روزی خودش می فهمه.»

 آن روز روزی بود که خبر شهادتش را برای خانواده آوردند.


=دلباخته مقام معظم رهبری بود و همیشه گوش به فرمان ایشان. شبیه سربازی که پا در رکاب و از خود گذشته، هر لحظه منتظر فرمان ولیّ زمانش باشد. تکه‌کلام همیشگی‌اش در فتنه 88 این بود: « فقط آقا، ببینید حضرت آقا چه می‌فرمایند، همه اینها رفتنی‌اند، اونچه می‌مونه فقط ولایته، دل بسپارید به حضرت آقا.»

 

=معلومات زیادی هم داشت. پیدا بود زحمت زیادی کشیده و روی خودش کار کرده است. از همین معلومات، برای حمایت از جبهه اسلام و انقلاب استفاده می کرد. بچه‌ها هر کجا گیر می‌کردند و سئوالی برایشان بی‌جواب می‌‌ماند، می‌رفتند سراغ محمد. او هم خیلی روشن و گویا جواب می‌داد.

  [http://www.aparat.com/v/79be7a6d2672dec600b8bc055713688486477

=یک روز توی اتاق دراز کشید. چفیه را انداخت روی صورتش. گفت: «فرض کن من شهید شدم، تو هم اومدی بالای سرم، میخوام ببینم عکس العملت چیه؟» خیلی اصرار کرد. پیش خودم گفتم دلش را نشکنم. رفتم بالای سرش، چفیه را کنار زدم. دست کشیدم روی محاسنش و گفتم: «محمد عزیزم! شهادتت مبارک. بالاخره به آرزوت رسیدی

خوشحال شد.

=این خاطره برایم تداعی شد. همان روزی که جنازه اش را آوردند. رفتم بالای سرش. به صورتش نگاه کردم و یاد آن روزی افتادم که می خواست عکس العمل من را بعد از شهادتش ببیند. همان جمله‌ آن روز را دوباره تکرار کردم: «محمد عزیزم! شهادتت مبارک، بالاخره به آرزوت رسیدی!»

خوشحال شد...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید مسلم احمدی پناه

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ

تولد: بروجن-19/9/1359

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای فرادنبه

 

=اول زندگیمان بود. هنوز بچه دار نشده بودیم که رفتیم مشهد. کنار بارگاه ملکوتی امام رضا نذر کردم اگر خداوند دختری عنایت کند، اسمش را بگذارم نجمه و اگر فرزندم پسر شد اسمش مسلم باشد.

 =مسلم از بچگی‌اش رفتارهایی می کرد که با بقیه فرق داشت. وقتی که از دستش ناراحت می شدم، می‌رفت توی هم. می افتاد به التماس و خواهش که ببخشمش. تا خیالش راحت نمی شد که دیگر چیزی توی دلم نیست، ول کن نبود. می گفت: «مادرجون! تا شما منو نبخشی نمیتونم برم مدرسه، تمرکز برای درس خوندن ندارم.»

 

=پدر و مادرش را محترمانه صدا می زد. می گفت: «مادر جان، پدر جان.» مؤدب صحبت می کرد. ندیدم که پایش را جلوی پدرش دراز کند. خانه مان کنار خانه پدر و مادرش بود. با اینکه برادرش توی خانه بود برای کوچکترین کاری که می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌رفت ببیند پدر و مادرش چیزی احتیاج دارند یا نه.

طوری شد که مادرش می گفت: «از بس مسلم میاد اینجا و می‌پرسه کاری ندارید، من خجالت می‌کشم.»

 

=به خواندن کتاب، علاقه زیادی داشت. بیشتر هم کتاب‌هایی را می خواند که مربوط بود به امام زمان و دوران ظهور ایشان. دلتنگی هایش برای ولیّ زمان را هیچ وقت به من نگفت. نشد جلوی من اشکی بریزد. آرام آرام داشت خودش را آماده می کرد برای سربازی امام زمان.

=صدای قشنگی داشت. مداحی هم می کرد. اما از وقتی که با هم ازدواج کردیم مداحی را گذاشت کنار. هرچه قدر اصرار کردم که یکبار محرم توی مسجد بخواند تا صدایش را بشنوم قبول نکرد. می‌گفت: «من تا پیش از ازدواج برای خود آقا امام حسین می‌خوندم، اما حالا اگه بخونم چون شما دوست داری صدامو بشنوی اون پاکی و خلوص رو نداره.» آخرش هم زیر بار نرفت.

=دخترمان که به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم زهرا. عزیز دردانه مسلم بود ولی ندیدم یکبار دل سیر این بچه را نگاه کند. هیچ وقت خیره نشد توی چشمهای معصوم زهرا. با اینکه خواستنی بود خیلی کم می بوسیدش. از این رفتارش ناراحت بودم. اعتراض کردم و گفتم: «تو این بچه رو دوست نداری، مگه دختر تو نیست؟ چرا این طور برخورد می‌کنی؟» جواب داد: «خانوم، من راهم چیز دیگه‌ست. از من نخواه دلبسته این دختر بشم، اونوقت دل کندن ازش خیلی برام سخت می شه.»

 

=تاب خریده بود برای زهرای یک ساله اش. همین طوری که گذاشته بودش توی تاب و تکان می داد، نوحه ای درباره حضرت زینب می‌خواند. مادرم این صحنه را که دید گفت: «آقا مسلم! بچه رو گذاشتی توی تاب، داری براش نوحه می‌خونی؟ یه چیزی بخون دلش شاد بشه!» جواب داد: «مادر جون! این بچه باید زینب وار تربیت بشه. باید اینایی رو که من می‌خونم، توی گوشش بمونه تا همین طوری که داره بزرگ می‌شه، شبیه حضرت زینب بار بیاد.»

 

=هیچ وقت مستمندان و فقرا از یادش نمی رفتند. حقوقش را که می گرفت به چند قسمت تقسیم می کرد. مقداری را برای خرج خانه می گذاشت، قدری هم برای سایر هزینه ها، بخشی را هم کنار می گذاشت برای کمک به فقرا. نمونه یک مؤمن واقعی بود، یک عامل به قرآن که به توصیه کتاب الهی در اموالش حقی بود برای سائل و مستمند.

=رفته بودم کانون مساجد برای شرکت در برنامه های فرهنگی. مسلم خبر نداشت. نه خودم گوشی همراه داشتم نه افرادی که آنجا بودند. مجبور شدم تا از تلفن کانون با خانه تماس بگیرم. گوشی را که برداشت: «گفتم من کانونم.» به شدت ناراحت شد و گفت: «چرا با گوشی کانون تماس گرفتی؟ این مال بیت‌الماله، حق نداشتی استفاده کنی، همین الآن می ری به اندازه‌ای که استفاده کردی پولش رو می دی.»

 

=دوران دانشجویی با هم در دانشگاه افسری امام حسین بودیم. تازه عروسی کرده بود. گوشی همراه نداشت. شماره من را داده بود به همسرش. ایشان گهگاهی تماس می گرفت و من گوشی را می دادم به مسلم. یکبار که صحبتهایش تمام شد با هزار جور تشکر و عذر خواهی همراهم را پس داد. گفتم: «مسلم جان! یه همراه نمی‌گیری خانومت راحت باشه؟» گفت:«نه. وقتی اونقدر ارزون شد که همه مردم بتونن بگیرن، منم می‌گیرم.»

=پنج شنبه و جمعه ها معمولاً مرخصی داشتیم. برای اینکه حال و هوایی عوض کنیم، می رفتیم داخل شهر. اما مسلم می رفت کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. زیارت عاشورا می خواند و بعد هم نماز زیارت.

جمعه ها هم نماز جمعه را شرکت می کرد. به شوخی می‌گفت: «اغنیا مکه روند و فقرا جمعه روند...»

 

=از مأموریت که می آمد پیش از اینکه بیاید خانه، اول می رفت پدر و مادرش را می دید. گاهی که صبح زود می رسید اگر بیدار بودند اول نوبت دیدن آنها بود و گرنه می آمد خانه، بیدار که می شدند می رفت دیدنشان.

=خوشحال بود که بعد از چندین روز دوباره برگشته. گوشی تلفن را برمی‌داشت با تک تک خواهرانش تماس می گرفت. به این هم راضی نمی‌شد. یک هفته مرخصی را طوری تنظیم می کرد که به همه خانواده و فامیل سر بزند. خانه یکی یکی خواهرانش می رفت. یکبار که نتوانسته بود عمویش را ببیند، سوار موتور، رفته بود در مغازه اش. همان جا احوالپرسی کرده بود. هیچ کس را از قلم نمی انداخت. حتی پسر عمویش که در همدان ساکن بود. صدای خانواده را درآورده بود.  گفتند: «مسلم! فلانی که از تو سراغی نمی گیره، چرا تماس می‌گیری و حالشو می پرسی؟» جواب داد: « من چیکار به اون دارم، چیزی که وظیفه‌م هست رو انجام می دم.»

=سال خمسی مان که نزدیک می شد، مأمور حسابرسی اموال موجود در خانه می شدم. مدام تماس می گرفت و می گفت: «همه وسایل رو نگاه کن. اونایی که توی یک سال استفاده نکردی، نخود و لوبیایی که تازه گرفتم همه رو بکش، ذره ذره همه‌شون رو بنویس اگه اضافه‌تر هم نوشتی عیبی نداره.»

همه را دقیق لیست می‌کردم تا خودش بیاید. وقتی می‌آمد، بررسی می‌کرد، خمسش را می برد و می‌پرداخت.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید خلیل عسگری

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۷ ق.ظ

تولد: خاوران- جهرم- 1/3/1364

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 12/6/1390

مزار: گلزار شهدای خاوران

 

=داشتیم از کنار باغی رد می شدیم. بچه ها از یک درخت چند تا میوه چیدند. بعد هم میوه ها را گذاشتند وسط برای خوردن. خلیل گفت: «من از این میوه ها نمی‌خورم. اینا مال مردمه. شبهه ناکه»  برایش مهم بود چیزی که می خورد حلال باشد. حتی کوچکترین چیزی که مطمئن نبود صاحبش راضی است نمی‌خورد.

 

= شده بود بانک قرض الحسنه بچه های گردان. هر کسی احتیاج مالی داشت می رفت پیش خلیل. کمک می کرد بدون اینکه منتی بگذارد. هر قدر که می توانست قرض می داد. عابر بانکش دم دست بود. هر وقت کسی قرض می خواست، می رفت از عابر بانک جلوی پادگان پول می‌گرفت و می داد بهش.

 

=سوار تویوتا می رفتیم برای شناسایی منطقه عملیاتی. به همراه خلیل و چند تا از بچه ها نشستیم پشت تویوتا. جاده خاکی بود و با حرکت ماشین، همه جا پر شده بود از گرد و غبار. طوری شد که چفیه‌هایمان را بستیم به صورتمان. شناسایی که تمام شد موقع برگشت، بچه هایی که جلو نشسته بودند آمدند عقب تویوتا، ما هم که عقب بودیم رفتیم جلو نشستیم، به جز خلیل. هر چه اصرار کردیم گفت: «نه من اینجا می مونم.» با اینکه هم کمر درد داشت و هم به گرد و خاک حساس بود حاضر نشد در راحتی باشد. از خودگذشتکی کرد و جایش را داد به بقیه.

 

=هر شب وقت شام یکی از بچه ها مسئول تقسیم غذا بود. نشستیم سر سفره. شبی که نوبت خلیل شد غذا نان و هندوانه و پنیر بود. چاقو و هندوانه را گذاشتم جلویش. یک نگاه به من کرد و هندوانه را پس زد. گفت: «من نمی تونم تقسیم کنم.»ِ اصرارمان را که دید از سر سفره بلند شد، رفت بیرون. رفتم سراغش. گفت: «شاید با تقسیم کردن من به همه یک اندازه هندوانه نرسه. پس عدالت رعایت نمی‌شه و این حق الناسه، من نمی تونم تقسیم کنم.»

 

=سال 83 دانشکده افسری اصفهان قبول شد. کلاس های آموزشی فشرده اجازه نمی داد هر هفته بیاید خانه. بیشتر ماه‌های سال را اصفهان بود. 30-40 روز می ماند یک هفته می آمد مرخصی. دل تنگش می‌شدیم. گوشی همراه هم نداشت. مجبور بودیم با خوابگاه دانشکده تماس بگیریم. بعضی وقت ها هم خودش از بیرون تماس می گرفت. یادم است زیر بار اصرار ما برای خرید گوشی همراه نمی رفت. هرچه گفتیم قبول نمی کرد و می گفت: «اکثر بچه ها همراه ندارن. خیلی از بچه ها هم فقط هفته ای یک بار با خانواده هاشون تماس می گیرن، منم دوست دارم مثل بقیه باشم».

 

= می گفت: «آدم باید ساده زیست باشه ولی در کنار همین ساده زیستی می تونه زندگی خوبی هم داشته باشه». ساده زندگی می کرد، دور از تجملات دنیایی. همین باعث می شد وقتی به خانه‌اش می‌رفتم احساس غریبی یا مهمان بودن نداشته باشیم. از زرق و برق و تجملات خوشش نمی آمد. بارها شده بود که نصیحتم می کرد و می گفت: «با صفا و صمیمیت زندگی کن، ولی ساده زیست باش. خوشی توی تجملاتی زندگی کردن نیست».

 

 

=درد زانو امانش را بریده بود. طولانی شده بود این درد. اذیتش می کرد. تمرین های سنگین پادگان هم بر دردش اضافه می کرد. رژه، پیاده روی، کوهنوردی و...

 

پیش از مأموریت سردشت، فشار تمرین ها خیلی شدید شد، درد زانوی خلیل هم. طوری که هر شب زانویش را چرب می کرد و زانوبند می بست. خیلی شب ها هم تا آخر شب از درد زانو بیدار بود و قدم می زد.

 

=نزدیک رفتنش به منطقه بود. اصرار کردم زانویش را به دکتر نشان دهد. به حساب خودم خواستم یک جوری تحریکش کنم، گفتم: «آخه داداش! اینطور که نمی شه اگه قرار باشه توی این سن و سال زانو درد داشته باشی وقتی به 50-60 سال رسیدی می خوای چکار کنی؟» خندید و گفت:‌«ما که به 50-60 سال نمی رسیم».  

اخم و ناراحتی ام را که دید خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اگه برم پیش دکتر مطمئنم برام استراحت می نویسه. شایدم ببینه ضربه دیده‌ست گچ بگیره».

 می ترسید کسی از درد زانویش با خبر شود و از مهمانی خدا جا بماند.

 

=بی بی را خیلی دوست داشت. مادرخوانده پدرم. بچه نداشت، ولی خلیل را به اندازه‌ای دوست داشت که شده بود بچه‌ بی بی. خلیل از 7-8 سالگی اش به بی بی قول داده بود با اولین حقوقی که می‌گیرد برایش چادر بخرد. وقتی دانشکده‌ افسری اصفهان قبول شد قولش را فراموش نکرد حتی نگذاشت به خانه برسد. توی مسیر برگشت با اولین حقوقش که خیلی هم زیاد نبود یک چادر مشکی برای بی بی خرید.

 

=اگر کاری را به او واگذار می کردند با جان و دل انجام می داد. تمام و کمال. با این حال همیشه طوری رفتار می کرد که جلب توجه نکند. توی گردان، نقشه خوانی و کار با قطب نمایش حرف نداشت. نفر اول بود؛ اما نشد از خلیل خود نمایی یا غرور ببینیم. خیلی وقت ها پیش می آمد که استاد بچه ها را پیش خلیل می فرستاد، با حوصله و روی باز، جواب سؤالاتشان را می داد.

 

=توی خیابان می رفتیم که گوشی همراهش زنگ خورد. طرف را نمی شناخت ولی مشغول صحبت بود. حرف‌هایش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟» جواب داد: «نمی شناختمش. ولی می گفت شنیدم شما به مردم کمک می کنین من احتیاج به کمک مالی دارم».

شماره حساب طرف را گرفته بود و می خواست برایش پول واریز کند. قرار بود دوباره تماس بگیرد. گفتم:

«چطور می خوای به کسی که نمی شناسیش پول بدی؟» جواب داد: «اولاً  حتماً به این پول نیاز داره که با من تماس گرفته، ثانیاً من اونو نمی شناسم، اون که منو می شناسه».

بعدها فهمیدم این کار شوخی یکی از دوستانش بوده.

 

 

=اردوی جنگل را با هم رفتیم. آن شب همراه خلیل توی چادر دو نفره خوابیده بودیم که باران شدیدی گرفت به اندازه ای که آب وارد چادر شد. درست همان جایی که من خوابیده بودم.  لباس‌هایم خیس آب شد. وضعیت بدی بود. از سرما تب و لرز شدیدی پیدا کردم. خلیل از خواب بیدار شد. حال بدم را  که دید فوراً لباس هایش را در آورد و به من داد. خودش هم لباس‌های خیس مرا پوشید.

 

=مراسم نیمه شعبان سال 90 رفتیم امامزاده محمد. داشتند حرم را تعمیر می کردند. فرش ها جمع شده بود. مردم هم با کفش می رفتند تا پای ضریح. صورت خوشایندی نداشت. ناراحت شده بودم. وقتی آمدم خانه جریان را برایش گفتم. رفت توی هم. خیلی بهش برخورده بود.

فردای آن روز دوباره رفتم امامزاده. جلوی درب ورودی آب وجارو شده بود و تمیز. دو تا فرش هم پهن شده بود تا پای ضریح. دیگر کسی با کفش وارد حرم نمی شد.

 چقدر مردم خدا بیامرزی می گفتند و دعا می کردند. کار خلیل بود.

 

=یک روز بعد از آسمانی شدنش بود که خبرش به ما رسید. برای دیدن جنازه‌اش رفتیم جهرم. حال مادرش اصلاً خوب نبود. تنگی نفس داشت. نگران سلامتی‌اش بودیم؛ اما غافل از این که این مادر، شیر زن است. شیر زنی که خلیل را به دنیا آورده. جنازه جگر گوشه‌اش را که دید گفت: «خلیل امانتی بود از طرف خدا. شکر که صحیح و سالم تقدیمش کردم».

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید شهرام زلفی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ق.ظ

تولد: تهران- 7/7/1357  

 شهادت: توسط عوامل انتحاری گروهک جندالشیطان-پیشین سرباز- 26/7/1387

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=از نوجوانی توی دامن پدر بزرگ و مادر بزرگمان پرورش پیدا کرد. اینها طبقه پائین خانه زندگی می کردند و ما بالا. خود شهرام می رفت پیششان می ماند. اجبار کسی نبود. می گفت وظیفه است. پدر بزرگم اهل قرآن بود. مردی با صفا و علاقه مند به دین و مذهب. همین علاقه او در شهرام هم اثر گذار شد. روحش از همان اول با این چیزها شکل گرفت.

 

=پدر و مادرش را خیلی احترام می کرد. باعث افتخارشان بود، هم در تحصیل هم در سربازی و این آخر هم که با شهادت، حسابی سرفرازشان کرد. ثمره آن همه زحمت و سختی را هدر نداد. یاد ندارم که با آنها تندی کرده باشد. هرچه بود مهربانی بود و صمیمیت. به قدری احترام پدرم را داشت که پاهایش را جلوی ایشان دراز نمی کرد.

=حضرت زهرایی بود. اگر برای کاری نام حضرت زهرا را می آورد همه می فهمیدند که انجام آن رد خور ندارد. سختی و مشکلی اگر داشت ذکر آرام بخش دل و جانش، توسل به بی بی دو عالم بود. خدا به خودش دختر نداد، اما اسم دو تا دختر من را او پیشنهاد داد: فاطمه و زهرا. این هم نشانه ای دیگر است از ارادتش به آن بزرگوار.

=آدم با سوادی بود شهرام. از همان اول به درس خواندن علاقه داشت. توی آزمون سراسری دانشگاه ها رشته علوم سیاسی و روابط بین الملل دانشگاه تهران قبول شد. نمونه یک جوان بسیجی بود که در کنار اعتقاد به آرمان های اسلام و انقلاب، حواسش جمع درس خواندنش هم بود. سرکلاس های دانشگاه خیلی سفت و محکم از عقایدش دفاع می کرد. حتی با یکی از اساتید هم بر سر مسئله ولایت بحث و جدل کرده بود. خودش می گفت: «دوست دارم با کسایی که سطح سوادشون از من بیشتره بحث کنم.» طوری شد که استاد راضی بود نمره درسش را بدهد ولی شهرام سر آن کلاس نرود!

 

=لیسانسش را که گرفت رفت خدمت سربازی. حین خدمت برای استخدام در هواپیمایی جمهوری اسلامی و ایران ایر آزمون داد و قبول شد. چیزی نمانده بود تا به صورت رسمی وارد شود که آمد و گفت: «نمی خوام برم شرکت. رفتم اسمم رو برای سپاه نوشتم. اینم کارت آموزشیم.» رفت تبریز برای آموزش.

 

=با پایگاه بسیج هم در ارتباط بود. فرهنگ بسیج و بسیجی تأثیر خودش را بر شهرام گذاشت. این که استخدام در فرودگاه را رها کرد و به سمت سپاه تمایل پیدا کرد یکی از دلایلش همین روحیه بسیجی بود.

=برای وقت و زندگی اش برنامه داشت. همه کارهایش روی حساب و کتاب بود. به جرأت می توانم بگویم که توی زندگی شهرام وقت اضافه پیدا نمی کنی و نمی توانی بگویی که فلان جا وقتش هدر رفته. گواه این ادعای من فرمانده اطلاعات شدن او درسن پایین 32 سالگی است.

 وقتی شهید شد یکی از سرداران عالی رتبه سپاه گفته بود یک نخبه از میان ما رفت.

 

 

=توی شهدا از شهید کاظمی تأثیر بیشتری گرفته بود. حتی توی مراسم‌های ختم ایشان شرکت کرد. چند باری که توی اصفهان مأموریت داشت رفته بود سر مزارش. علت علاقه اش را که می‌پرسیدیم، می‌گفت: «حاجی خیلی خاکی بود، خیلی بی ادعا بود.» شهرام هم سعی کرد همین طور باشد بی ادعا و خاکی. با آن که در یگان، مسئولیت بالایی داشت، افتاده و متواضع بود.

=کم حرف می زد. بیشتر دوست داشت شنونده باشد. روی غیبت کردن به شدت حساس بود. اگر توی جمعی حاضر بود و می دید دارند غیبت دیگری را می کنند با یک صلوات حرف را قطع می کرد. وقتی هم که می‌دید تأثیری نداشته و هنوز به گناهشان ادامه می دهند، جلسه را ترک می کرد.

توی خانه اگر کسی پشت سر دیگری حرفی می زد و آلوده به غیبت می شد، می گفت: «شیطان اومد، شیطان رسید!» جلوی ادامه گناه را می گرفت.

=تأکید زیادی روی حجاب داشت. هم به همسر و هم به خواهرانش در این زمینه سفارش می کرد. طوری در فامیل جا انداخته بود که کسی به خودش اجازه نمی داد در مجلسی که شهرام حضور دارد با حجاب نامناسب حاضر شود. حتی تعدادی از احادیث و روایات در مورد حجاب را جمع آوری و حفظ کرده بود. بحثش که می شد احادیث و روایات را می خواند و روشنگری می کرد.

 

=زمانی که وارد یگان صابرین سپاه شد به بهانه تحصیلاتش در رشته سیاسی، بردندش قسمت عقیدتی-سیاسی. خیلی ها شاید کعبه آمالشان همین عقیدتی سیاسی باشد. به خاطر حاشیه امنیتی که در آن وجود دارد و درصد خطرش به مراتب پایین تر از عملیات است. با این حال رفته بود پیش مسئول عقیدتی و خواسته بود معرفی اش کنند به عملیات. هرچه اصرار کرده بودند که تو حیفی همین جا بمان، به خرجش نرفته بود.

=یکی از معرفان شهرام برای ورود به یگان برایم تعریف می کرد: زمانی که جهت تکمیل فرم پذیرش پیش من آمد، برای اولویت خدمت از میان گزینه های صابرین، نیروی زمینی، نیروی مقاومت و ستاد مشترک، صابرین را انتخاب کرد. روی حساب اینکه بخواهم مشورتی بدهم گفتم: «شهرام جان حضور توی صابرین سنگینه. این انتخاب برای تو یک خطّه. می تونی نیروی مقاومت رو انتخاب کنی، خیلی راحت 30 سال از صبح می‌ری، ساعت 2 بعدازظهرم برمی گردی خونه‌ت. فوقش یک پایگاه بسیج رو بهت بدن اداره کنی؛ اما وقتی بری صابرین این خبرا نیست. شهادت دم گوشِته. وقتی که این جمله رو شنید گفت: آره آره من همین رو می‌خوام.»

=شهرام توی فکر شهادت بود از همان ابتدا. تمام حرکات و سکناتش این را نشان می دهد. مثل شهدای دفاع مقدسمان که همه با چشم باز و با اراده خودشان این مسیر نورانی را انتخاب کردند؛ شهرام هم از روی آگاهی پا توی این مسیر گذاشت. می دانست که آخر این راه شهادت است.

به کوشش مهدی قربان

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید غلام موسوی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ق.ظ

تولد: مزار شریف- 15/6/1364

شهادت: انفجار حسینیه سیدالشهدا کانون رهپویان وصال شیراز- 24/1/1387

مزار: گلزار شهدای شیراز

 

=یک بار رفته بود قم، محضر آیت الله بهجت. با چه شور و اشتیاقی برایمان تعریف می کرد. دیدار با این عبد صالح خدا تأثیر زیادی در روحیه اش گذاشته بود. خوشحالی اش را نمی شد وصف کرد. نماز ظهر را هم به امامت ایشان اقامه کرده بود. معلوم نبود آن روز بر غلام چه گذشت؛ اما هر چه بود غلام را بی قرار کرده بود. بی قرار رسیدن به معشوق. رسیدن به خدا...

= شاید از بعد همین دیدار بود که چشمش به دنیا باز شد. شاید نگاه الهی بهجت عارفان، دل و جان غلام را صیقل داده بود. فهمیده بود این دار مکافات، جای ماندن نیست. شب قبل از انفجار به بچه های هیئت گفته بود: «این دنیا به درد موندن نمیخوره. دلم میخواد برم کربلا و دیگه بر نگردم، این دنیا ارزش زندگی کردن نداره، بریم کربلا و همونجا بمونیم.»

=کانون که قصد سفر کربلا کرد خیلی خوشحال شد؛ از اینکه بالاخره به آرزویش می رسید. خواب دیده بود با کانون، زائر کربلاست و شهید شده. می گفت: «خواب شهادتم رو دیدم، من دیگه سرباز امام زمان شدم.» کنار عکسش یک روبان مشکی زد و گذاشتش توی طاقچه.گفتم: «غلام این چه کاریه؟ اینطوری مامان رو اذیت می کنی.» یک طوری که انگار از رفتنش مطمئن باشد جواب داد: «آخرش که چی؟ بالاخره که باید این کارو بکنید.»

 

=هر روز برای کارهایش کارگر می گرفت.  معمولاً هم کارگرهایی را انتخاب می کرد که از نظر اعتقادی مشکل داشتند و خیلی حواسشان به دین و دیانت جمع نبود. موقع پرداخت دستمزدشان که می رسید یک مقداری بیشتر از آن چیزی که توافق کرده بود می‌داد بهشان. بعد هم می‌گفت: «اینو به شرطی می دم که نماز بخونی، این پول نمازته.» با این کارش کارگرها را نماز خوان کرد. به این هم قانع نبود. پایشان را به برنامه های کانون هم باز کرد. شنبه که می شد سوارشان می کرد توی وانت خودش و می آوردشان کانون.

 

=شب که می شد تازه اول کارش بود. پشت وانتش را پر می کرد از روغن و برنج و شکر و ماکارونی و این جور چیزها... سر ساعت 11 شب سوار وانت می‌شد و راه امی افتاد توی کوچه پس کوچه های شهر. در این خانه، در آن خانه. یکی یکی این اقلام را تقسیم می کرد بین فقرا و مستمندانی که شناسایی کرده بود. صورتش را هم می بست. دلش نمی خواست شناخته شود...

 

=اخلاقش حرف نداشت .به زور دست و پای مادرم را می بوسید، کار هر روزش بود، قبل از بیرون رفتن. می گفت: «بهشت من زیر پای شماست، خودتون خبر ندارین. نمی دونین این بوسیدن چه ارزشی داره.»

 

=سرش درد می کرد برای کمک به دیگران. از بس از این دست کارها کرد برای همه جا افتاد که وقت گرفتاری بیایند سراغ غلام. گاهی هم خودش می رفت سراغشان. می بردشان دکتر، دوا و درمان می‌کرد، هزینه اش را هم می داد. اگر مریضی توی خانه خودمان بود دیگر نمی گذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم، همه کارهای خانه با خودش بود.

=ساده پوش بود. می گفتم: «این لباسا چیه می پوشی؟ خب کار می کنی، لباس نو بخر.» چیزی نمی گفت؛ اما جوابش را توی اخلاق و رفتارش می دیدم. لباس نو نمی پوشید تا بیشتر بتواند توی دست و پای فقرا و مستمندان باشد.

از اینکه بیشتر دوستانش بچه های محروم بودند و می توانست در کنارشان باشد، خیلی صفا می کرد.

 =توی کانون کار می‌کرد، بعضی وقت‌ها با وانتش می رفت آهن کهنه و این جور چیزها می‌خرید. پول‌هایی را که در می‌آورد، می‌برد کانون و خرج مجلس امام حسین می‌کرد.

=عشق کار فرهنگی بود! هر جا، هر وقت خدمتی از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. اگر می دید کاری روی زمین مانده، می آمد کمک. وانتش را هم گذاشته بود در اختیار کانون. با همه خستگی روزمره ناشی از کار، وقتی می آمد خانه، پیش از این که بخوابد زیارت عاشورا می خواند. قرآن خواندنش هم ترک نشد.

=غلام عزیز دردانه ام بود. دادمش در راه خدا. مگر نه اینکه  هر چیزی را که بیشتر دوست داری همان را باید در راه خدا بدهی؟

 

=شب‌ها با دوستانش می رفت گلزار شهدا. وقت برگشتن، رفته بود همین جایی که دفن است.گفته بود: «من شهید می‌شم و دقیقاً همینجا خاکم می کنن» بعد هم پایش را روی همان نقطه کوبید به زمین. بچه ها مسخره اش کرده بودند. شاید این دنیایی که فکر کنی، حرف غلام مسخره باشد، ولی او این دنیایی فکر نمی کرد جای دیگری را می دید.

آخر توی این آشفته بازار دنیا طلبی، شهادت کجا بود؟ چه دل خوشی داری تو غلام! شک نباید کرد. دل خوشی داشت غلام. شهید غلام موسوی...

 

=از این حرف ها نه تنها بین دوستانش زده با پدر هم نجوای شهادت داشت. پدرش می گوید از شهید شدنش برایم گفت. تعجب کردم از حرف هایش. گفتم: «بابا مگه جنگ شده که می گی شهید می شم؟ تازه الان توی افغانستان جنگه نه ایران.»

خندید و باز حرفش را تکرار کرد.

=چهار روز مانده بود به شهادتش. دستم را گرفت و برد توی اتاق. مثل اینکه بخواهد یک چیز مهمی را بگوید. منتظر بودم ببینم چه کار دارد. با آرامش تمام نگاه به من کرد و گفت: « می خوام وصیت نامه بنویسم.» خیلی ناراحت شدم از این حرفش. سخت بود برایم. ناراحتی ام را که دید گفت: «من فقط می خوام بنویسم. وصیتنامه نوشتن که آدم رو نمی کشه.»

آخرش هم نتوانست بنویسد. شهید شد...

 

=همیشه از اینکه غلام پسرم بود احساس خوشبختی می کنم. برای پدر و مادرش کم نگذاشت. تازه سفارش ما را به خواهر و برادرهایش می کرد. صبح روزی که با انفجار توی حسینیه کانون به آرزویش رسید، سر سفره صبحانه، لابه لای حرف هایی که رد و بدل می شد به برادر کوچکترش گفت: «داداش! حالا که توی خونه بنایی داریم نباید بذاریم بابا دست به سیاه و سفید بزنه. بابا باید بشینه روی صندلی و فقط به ما دستور بده و ما کار کنیم...»

=هوا تاریک شده بود. می گفت: «امشب باید کار بنایی رو تموم کنیم، چون فردا یه کار دیگه ای پیش میاد.» کار را که تمام کرد، وقت نماز بود. اول نمازش را خواند. بعد هم رفت حمام غسل کرد. لباس پوشید، خداحافظی کرد و رفت. همان شد آخرین خداحافظی اش.

کاری که می گفت پیش آمد...هم نشینی با شهدا و صدیقین

 

=شب ها درست و حسابی خوابم نمی برد. آن روزها اعصابم ضعیف شده بود. مریضی، توان برایم نمی گذاشت. غلام می رفت کانون و بر می گشت ولی من باز هم خوابم نبرده بود. یادم است می آمد کنار دستم می‌نشست و آرامم می‌کرد تا بخوابم. آن شب اما راحت تا صبح خوابیدم. با اینکه غلام نیامده بود. بی خبر از همه جا. کار خودش بود.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حسین غلام کبیری

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ق.ظ

شهید حسین غلام کبیری

تولد: شهرری- 9/8/1370

شهادت: توسط منافقین و فتنه گران- تهران- سعادت آباد- 25/3/1388

مزار: بهشت زهرا(س)

=دکتر که بچه را دید بی مقدمه گفت: «دیگه دیر شده. بچه که زردی می گیره اون هم به این شدت، زود باید جراحی شه.»

بدجوری دلم شکست. لای ملحفه پیچیدم و بردمش خانه. توی عالم خودم دست به دامن امام زمان (عج) شدم و گفتم یا صاحب الزمان (عج) این پسر همنام جد بزرگوار شماست. او را بیمه موسی بن جعفر (ع) کرده ام.»

=گریه اش انگار تمامی نداشت. نمی دانم چطور شد که آرام زدم به پهلویش. ساکت شد. وقتی دوباره  برای معاینه  بردیمش گفتند: «دیگه به عمل نیازی نیست.» همان ضربه کوچک که نه، دل شکسته‌ام کار خودش را کرد. رئیس بیمارستان باورش نمی شد. با تعجب می گفت: «عکسش رو بدین می خوام این معجزه رو به همه نشون بدم.»

 

=مدرسه اش از خانه دور بود. به همین خاطر هر روز قبل از رفتن به مدرسه مقداری پول تو جیبی می گرفت. هم برای اینکه کرایه بدهد، هم اگر خواست در مدرسه چیزی بخورد. سر حساب شدم دیدم هم پیاده می رود هم پیاده بر می گردد. تعجب کردم.  ته و توی کارش را که در آوردم فهمیدم پول توجیبی هایش را برای کمک به نیازمندان به پیشنماز مسجد می دهد.

=خدا را شکر از نظر مالی کم و کسر نداشتیم. هیچ وقت هم برایش کم نگذاشتیم با این حال همیشه دوست داشت روی پای خودش بایستد. تا وقتی درس داشت که درس می خواند به محض اینکه بیکار می شد می رفت سر کار. برای خودش مردی شده بود.

=اگر رفت و جانش را پای اهداف نظام و انقلاب فدا کرد آگاهانه بود و از روی شناخت. همین طور که از نظر جسمی رشد می کرد فکرش هم داشت بارور می شد. از انقلاب می پرسید از چیستی و چرایی اش. تحقیقاتش که کامل شد دیگر سر نظام و انقلاب کوتاه آمدنی نبود. همین شد که ایام فتنه شب و روزش را یکی کرد برای خواباندن این آشوب. با جان و دل انقلاب را پذیرفته بود، با جان و دل هم دفاع می کرد.

=خستگی برای این بچه معنی نداشت. ما که از او خستگی ندیدیم. به کار، نه نمی گفت. فرق نمی کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بسیجی ها در فرهنگسرا. پای کار محکم می ایستاد. آن همه کار، دم افطار دیگر رمق نداشتیم. حسین تازه می رفت صف نانوایی، سنگک گرم ببرد سر سفره. می گفتم: «عجب حالی داری تو.» می گفت: «تو چرا بی حالی ؟!»

 

=با سن کم و هیکل نحیف و لاغر امر به معروف و نهی از منکر هم می کرد. فرقی نداشت طرف چه قد و قواره‌ای دارد. بعضی وقتها سراغ کسانی می رفتند که چند برابرش هیکل داشتند. می گفتم: «بابا این از تو بزرگتره . نگاه به هیکلش بکن. هوس کتک داری؟» به خرجش نمی رفت. می گفت: «کسی که امنیت نوامیس جامعه رو به خطر میاندازه باید نهی از منکر بشه.»

=تازه به آن محل رفته بودیم. غریب بودم . بچه های هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند . داشتم رد می‌شدم. چشمش به من افتاد. آمد جلو. زود گرم گرفت و مرا کشید وسط دوستانش. شدم بچه هیئتی . دیگر احساس غریبی نداشتم. پدرم می گفت: «مرحبا، رفیق یعنی این».

خیلی های دیگر هم به مادرش می گفتند: «خوش به حالت. چه پسری داری .»

=جانشین معاون عملیات پایگاه بود. پایگاه حجتیه شهر ری. با بسیجی هایی از محله شهادت که یکی از مذهبی ترین و پرافتخارترین نقاط این شهر است.

 کارت فعال نداشت اما فعال بود.  اولین نفری بود که می آمد پایگاه، آخرین نفری بود که بیرون می رفت.

کارش در بسیج از روی تکلیف بود .

=زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکراری نمی شد . دلش که می گرفت یک راست می رفت همان جا . انگار نه انگار این همان حسین قبلی است! شوخی هایش کنار می رفت. روی صورتش فقط اشک بود و اشک .عشق زیارت بود! هر برنامه ای بود خودش را می رساند. این وسط ، حال و هوایش در جمکران دیدنی تر می شد .

=همه اش می گفت: «من آخر شهید می شم.» می خندیدم. می گفت: «حالا نگاه کن. اگه آخرش شهید نشد !»

به مادرش هم این را گفته بود .

=استعداد خوبی داشت. توی سالهای تحصیلی‌اش یک بار هم تجدید نیاورد. طرح ساختمانی‌اش در جشنواره مقام آورد و سکه گرفت . برای دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد آن هم در شهر خودش، بدون کلاس کنکور.

به آینده اش خیلی امید داشتیم .

=از راه که رسیدم دیدم ناراحت و افسرده است. هیچ وقت این طور ندیده بودمش. شروع کردم به حرف زدن. نمی‌خواستم چیزی روی دلش سنگینی کند. بغض کرده بود .توی خیابان با چند نفر بحثش شده بود. می‌گفت: «بر فرض تقلب شده، دیگه چرا به عکس امام اهانت می کنید؟»

= بچه ها همه شان خسته بودند. صبح باید می رفتند سر کار. شب هم درگیری. یکی کاسب بود. یکی کارمند یا کارگر. فرقی نمی کرد. بسیجی، بسیجی است. حسین هم خسته بود. فقط یک لقمه نان خورد که گفتند عملیات است. راه افتاد و رفت سعادت آباد.

=در آن اطراف شهیدی نبود که پیکرش را بیاورند و او به تشییعش نرفته باشد. برای شهدا از دل و جان مایه می‌گذاشت .تشییع خودش هم دیدنی بود. در قطعه 55 همسایه شهدا شد. حالا هم به برکت شهدا اسمش سر زبان ها افتاده است.

=خون شهید هیچ وقت هدر نمی رود. دیدید یک دفعه شورش ها خوابید. فتنه گرها رسوا شدند. خون پاک او چهره زشت و حیوانی منافقان را برملا کرد و سندی شد بر اثبات مظلومیت ناگفته بسیجیان امام خامنه ای .

= آقا را که دیدیم دیگر نمی دانستیم چه کار کنیم. حسین دوست داشت آقا را ببیند. گریه می کردیم. آقا گفتند: خوشحال باشید که حسین در دانشگاه اصلی اش قبول شده است.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد غفاری

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۴ ق.ظ

شهید محمد غفاری

تولد: همدان- 30/10/1363

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: باغ بهشت همدان

 

=دل تنگش هوای شهدا را داشت. وبلاگش را که سری بزنی یک پست از او به جای مانده که هم ارادتش به شهدا را نشان می دهد، هم عطش رسیدنش به کاروان سرخ شهادت را:

«هر سال ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدری مراسم عزاداری برپا می‌کردیم. یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم. آخرشب بود. خوابیدم. کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتماً به مراسم شما می آیم و به شما سر می‌زنم. درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می‌کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من می‌خواهم همراه شما بیایم، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است!»

 

=شب خواستگاری‌مان مصادف بود با سالروز ازدواج حضرت علی و فاطمه سلام الله علیهما. وقتی روبه‌رویم نسشت و شروع به صحبت کرد، خیلی برایم تازگی داشت. رک و پوست کنده حرف هایش را زد؛ جدی و مصمم. از اینکه هنوز دانشجو است و حقوق مناسبی ندارد و ممکن است در آینده هم درآمد خوبی نداشته باشد. از اینکه به دلیل علاقه شدید به سپاه و مسائل نظامی، رشته دندانپزشکی دانشگاه همدان را رها کرده. از مأموریت هایی که ممکن است برود و دیگر برنگردد. از اسارت، مجروحیت و شهادت. روی این شهادت از همان اول خیلی تاکید داشت. شعله این عشق سر تا پایش را سوزانده بود؛ تا جایی که گفت: «راهی که من انتخاب کردم آخرش شهادته.»

حرفهایش که تمام شد مصمم به ازدواج با او شدم. آنقدر که دلگرمش کردم به اینکه در کنارش می مانم و خودم را برای هر اتفاقی در آینده آماده می کنم. به اینکه او را در راه رسیدن به اهدافش تنها نمی گذارم.

 

=اول زندگی مان با شرایط خیلی سختی رو به رو بودیم. نبود محمد و دوری از خانه و مشکلاتی که به خاطر ادامه تحصیل داشت همه با تلاش و تعامل دوستانه‌مان پشت سر گذاشته شد. در کنار هم می خواستیم به کمال برسیم و آغوش خود را برای امتحان‌های الهی باز کرده بودیم.

 =حقوق کمی داشت ولی همان هم با برنامه ریزی عالی و حس تدبیرش به بهترین وجه، صرف زندگی روزمره می شد. چون کارش را برای رضای خدا انجام می داد و حقوقی که می‌گرفت برایش مهم نبود، پولش برکت داشت. حتی پس انداز هم می کردیم.

 

=چشم و دلش سیر بود. هیچ وقت دل به دنیا نبست و به قولی گردی از غبار این دنیا به رویش ننشست. خیلی پیش تر از اینها چشم از دنیای پر زرق و برق، بسته بود و ایمانش را به بهای ناچیز لحظه ای خوشی در این دنیای فانی نفروخته بود. هر چه که از زندگی مان می گذشت احساس می کردم که رشد فضائل اخلاقی در او بیشتر شده است. انس و الفتی که این اواخر با خدا پیدا کرده بود مرا به فکر وا می داشت. انگار که در قفس تن، تمرین پرواز می کرد.

 

=ماه مبارک که می آمد جزء خوانی هر روزه اش ترک نمی شد. با وجود شرایط سخت کاری و آموزش های فشرده، توی هوای گرم تابستان روزه می گرفت. وقتی مسافت طولانی محل کار تا منزل را می آمد از تشنگی طوری می شد که دلم برایش می سوخت.

=با خدای خودش عهد کرده بود تا پای جان، با تمام توان بر سر عهد و پیمانش بماند. همان عهدی که بارها و بارها برای من گفته بود؛ شهادت.

 

=به طبیعت عشق می ورزید. زیبایی هایش با روح او عجین بود. اگر فرصتی دست می داد، کوه می رفتیم. خودش کوله را آماده می کرد، بدون اینکه چیزی از قلم بیافتد. با برنامه ریزی دقیق، ساعت رفت و برگشت را تنظیم می‌کرد. مرا هم به کوه پیمایی علاقه‌مند کرده بود. کاری می کرد که خوش بگذرد. به کوه که می‌رسیدیم تا جایی که او می توانست بالا برود من نمی توانستم. وقتی می  دید کم آورده‌ام با هر ترفندی بود مرا بالا می کشاند؛ با وعده جایزه! بالا که می رسیدیم کوله را باز می کرد و بساط صبحانه را می‌چید و می گفت: «این هم جایزه شما. شما امروز مهمان، من میزبان.»

 

=توی مسیر کوه پیمایی، زیبایی های مناظر، آبشارها و درختان، توجهش را جلب می کرد. نمی‌دانم چه چیزی در آنها می دید، شاید قدرت خدا را می نگریست که به این صورت در اینها جلوه گر شده است. با دوربین، مناظر منحصر به فرد را عکس می گرفت؛ از جاهایی که کمتر کسی به آنها توجه می کرد. یادم است روزی در بین راه، توقف کرد و از گلی عکس گرفت که از بین سنگ‌های سخت، روئیده بود. من زیبایی خاصی در آن گل ساده نمی دیدم؛ اما نگاهش به آن گل و تحسین خداوند مهربان برایم جالب بود.

 

=همسر داری اش فوق العاده بود. توی خانه به قول بزرگتر‌ها دعوا نمک زندگی است. اگر بحث و مشاجره‌ای بود و مشکلی پیش می آمد، آنقدر دریا دل بود که چیزی به دل نگیرد و اجازه ندهد جو قهر و ناراحتی بینمان باقی بماند. خودش پیش قدم می شد، مسئله را حل می کرد. عصبانی هم که می شد قیافه اش دیدنی بود. اصلاً به‌ش نمی آمد! به چند دقیقه هم نمی رسید که آرام می شد. چهره عصبانی اش بیشتر خنده دار بود تا ترسناک.

 

=توی کارهای منزل کمک حالم بود. سرکار می رفتم. گهگاهی که دیر به خانه می رسیدم، خودش دست به کار می شد. از سرکار که می آمد کارش در خانه شروع می شد. غذا درست می کرد. مهمان هم که داشتیم خودش سالاد و تزئینات را تهیه می کرد.

=حظ معنوی که از زیارات و عبادات می برد، طی چند دقیقه اتفاق می افتاد. به قول خودش سیمش زود وصل می شد. مشهد که می‌رفتیم، سحرها را مقید بود برویم حرم. قرارمان هم روبه‌روی گنبد، یک گوشه از صحن انقلاب بود. دلش که می گرفت، آنجا درد دل می کرد. می رفت توی خودش. احساس می کنم جواز شهادتش را همانجا از امام رضا گرفت.

 

=خبر شهادتش را که شنیدم، گریه نکردم. تازه خودم به دیگران هم دلداری می دادم. توی آن لحظات فقط خدا را شکر می کردم. از اینکه به آرزوی قلبی اش رسیده؛ به همان چیزی که سالها انتظارش را می کشید. هفت روز از شهادتش که گذشت برگشتم خانه خودمان. حالا هم تنهای تنها زندگی می کنم با یاد خاطراتش. در جواب کسانی که فکر می کنند از این زندگی ناراحت هستم کلام 48 نهج البلاغه امیر مومنان را می خوانم که می فرمایند: « اگر از من بپرسی چگونه ای بر سختی روزگار، می گویم بسیار شکیبا و توانا هستم. دشوار است بر من که غم و اندوهی در من دیده شود تا دشمنی شاد گردد و دوستی اندوهگین.»

به قلم مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

راه شهدا

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۳ ق.ظ

راه شهادت بسته نیست. اگر بخواهیم و اراده کنیم، جنگ هم که نباشد می شود به کاروان شهدا پیوست.

راه شهادت بسته نیست؛ حتی برای آنهایی که هم نفس شهدا نبوده اند؛ برای آنهایی که زیر بمباران تهاجم فرهنگی غرب، دنبال خدا می گردند.

راه شهادت بسته نیست؛ برای آنانی که به صورت شهدا اکتفا نکرده و سیرت آنان را سلوک خویش قرار داده اند.

امروز در کشاکش رقابت های مادی و حاکمیت نفکر زراندوزی و تجمل طلبی نیز می توان به دور از غوغای دنیازدگی، با عطر شهادت زندگی کرد. این نوید را پیرمرادمان داده بود که: خدا می داند راه و رسم شهدا کورشدنی نیست.

شهیدگونه زیستن، سبک زندگی مردان بی ادعایی است که هیمنه پوشالی زرق و برق دنیا، چشمشان را به روی حقیقت خلقت، نبسته و زنگار مادی‌گری، بساط عاشقی‌شان را برنچیده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید جواد اسدی(2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

هم چهره اش شبیه خیرالله بود و هم اخلاق و رفتارش. خودش هم بنا داشت راه برادر شهیدش را ادامه بدهد. با کارهای خوب و اخلاق دلنشینش همه را یاد خیرالله می انداخت. موی سرش را هم طوری شانه می زد که شبیه او بشود. یک بار دو تصویر را آورد گذاشت جلوی خاله اش و گفت: می توانی تشخیص بدهی کدامشان من هستم و کدامشان خیرالله؟ تشخیص این دو عکس از هم، کار راحتی نبود.

این اواخر می گفت: هر جا می روم احساس می کنم خیرالله کنار من است و انگار دارد نگاهم می کند. خواب دیده بود با همراهی ائمه علیهم السلام در سوریه در حال نبرد با دشمنان است. معنی و مفهوم این خواب ها را خوب می دانست. سال ها پیش در خواب دیده بود که سلاح دست گرفته و به دستور حضرت امام رحمت الله علیه، به سمت دشمن شلیک می کند. همین مساله باعث شد که عزمش در ورود به سپاه پاسداران انقلاب جزم شود. حالا هم می دانست پیروزی در این نبرد قطعی است؛ اما سرنوشت او با وصال و عروج، تنیده شده است.

مادر به اعزام او رضایت نمی داد. می گفت: هنوز داغ خیرالله بر قلبمان سنگینی می کند. سید جواد هم بی رضایت او، قدم از قدم بر نمی داشت. مادر خواب حضرت زینب را دید و شنید که این پسرت هم شهید می شود. دیگر حرفی نداشت. گفت: تو را به حضرت زینب تقدیم می کنم.

دو روز قبل از اعزامش خواب دید که به شهادت رسیده و روحش از آن بالا به پیکر قطعه قطعه شده اش نگاه می کند و می خندد. عکس هایش را برداشت و داد دست یکی از دوستانش. گفت: این سفر آخر من است. اینها را داشته باشید که بعداً دنبالشان نگردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برادرانه با بچه های بالا!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۹ ب.ظ

نخستین تصویر از پیکر مطهر شهید فخری زاده در معراج شهدا

 

نمی توان منکر زحمات نهادهای موازی امنیتی در رفع خطرات و تهدیدهای متعددی شد که ثبات جامعه را هدف قرار داده اند.

پیرامون ترورهای متفاوت اخیر در کشور ما اعم از حادثه مجلس، رژه اهواز، خیابان پاسداران و آبسرد دماوند هم نقدهای کارشناسانه خوبی منتشر شده که قطعا مورد توجه مسئولان امر قرار گرفته است.

دو سه نکته را هم از باب یادآوری لازم به ذکر می دانم:

یک- اگر یک نفر با سابقه فعالیت گروهکی می تواند در جایگاه امین رییس یک قوه قرار گرفته و به رغم سال ها فساد و تشکیل شبکه ای از افراد متخلف اما ذی نفوذ و آلوده سازی بعضی مسئولان کلان قضایی و امنیتی سالها در سایه سکوت و اغماض نهادهای نظارتی به ارتکاب جرایم مختلف اقدام نموده و تا مدتها مورد حمایت یکی از سران نظام قرار بگیرد؛ امکان وجود موارد مشابه در سایر مجموعه ها را نیز قابل تصور می سازد.

استعداد نفوذ پذیری بعضی نهادها را در کنار این پیش فرض امنیتی قرار دهید که به باور بسیاری از کارشناسان، بدنه اطلاعاتی گروهک منافقین بعد از وقایع دهه شصت در لاک امنیتی فرو رفته و آنچه که ضربه میدانی خورده هسته های تبلیغاتی و عملیاتی منافقین بوده است. (رجوع شود به کتاب رعد در آسمان بی ابر)

دو- انحراف بخش قابل توجهی از بدنه دستگاه اطلاعاتی کشور از وظایف اصلی خود و مداخله در امور کم اهمیت به منظور حفظ میز و جایگاه صاحبان مکنت و قدرت، واقعیتی تلخ اما انکار ناپذیر است. ظرفیت و توانی که سال هاست مصروف کنترل منتقدین گردیده اگر متوجه دشمنان می گردید دستاورد امنیتی بیشتری برای کشور رقم می زد. این که حالا یک نفر به درست یا غلط از فرماندار و استاندار و ... انتقادی کند نسبت به فعالیت شبکه های عملیاتی و اطلاعاتی دشمن از چه درجه اهمیتی برخوردار است که بخشی از انرژی نهادها را برای کنترل و ضربه زدن به خود اختصاص دهد؟

سه- شهید علی صیاد شیرازی در کتاب ناگفته های جنگ تحلیلی از چرایی عدم توفیق در فتح شهر بصره به میان می آورد که مطابق با فحوای پیام امام رحمت الله در آزادسازی خرمشهر قهرمان است. صیاد دلها معتقد است آن چه باعث شکست بعضی عملیات ها می شد فرا تر از ناهماهنگی نهادها و کمبود امکانات، روحیه منم منم و غفلت از نقش خدا در کسب پیروزی ها بود.

و ما النصر الا من عندالله، حقیقتی توحیدی در احراز توفیق جبهه حق در تقابل با جنود ابلیس است. ناگفته پیداست وقتی باور داریم سرباز ولی عصر عج هستیم باید تار و پود زندگی ما مطابق میل و رضایت آفتاب پنهان حقیقت و رستگاری قرار بگیرد.

ذات دشمن، دشمنی است و نقشه ها و خدعه هایش تمامی نداشته و منطبق با شرایط روز، پیشرفته تر و پیچیده تر خواهد شد. به همین نسبت اما فاتحان خرمشهر و بوسنی و نبل و الزهرا در تراز تربیت ربانی، آمادگی دو چندان برای غلبه بر دشمن خواهند داشت باذن الله تعالی.

  • سیدحمید مشتاقی نیا