خودش را نمی دید!
برای نوجوانی پانزده شانزده ساله، در شهری کوچک که خیلی ها با یک دیگر آشنا هستند، ورود به عرصه پر خطر انقلاب و در افتادن با عمّال رژیم و مرگ بر شاه گفتن ها و اعلامیه های امام را پخش کردن و تحریک هم کلاسی ها برای تعطیلی کلاس و پیوستن به تظاهرات و تعقیب و گریز و ... آسیب زا و پر مخاطره است. از کجا معلوم انقلاب مردم پابرهنه با دست های خالی به ثمر رسیده و نتیجه بدهد؟
شب ها با خستگی اما پرانرژی راه می افتاد همراه بزرگ تر ها می رفت سراغ قمارخانه ها و مشروب فروشی ها و کاباره ها، بساط فساد را به هم می ریخت. رژیم روی بابلسر حساب ویژه ای باز کرده بود. یک سرمایه گذاری اقتصادی و فرهنگی در پس پرده طرح های سیاسی طاغوت برای اشاعه فساد و تباهی در کنار سواحل زیبای شمال به خصوص شهر مشهور و پر جاذبه بابلسر در جریان بود. امثال میرهادی در چنین فضایی دنبال جلسات قرآن و دعا و وعظ بودند و اراده کردند تا بساط هر آن چه که جوان پاک شیعه را به لجنزار غفلت و سیاهی می کشاند از عرصه شهر محو کنند.
میرهادی به حکم آن چه که فطرتش می گفت و آن چه که در بیانات امام و آثار مطهری و مفتح و هاشمی نژاد و دستغیب خوانده بود خودش را در مقابل دیگران مسئول می دانست. نمی توانست بنشیند گوشه ای و گسترش فساد و پر پر شدن روح زلال جوانان و نوجوانان شهرش را ببیند و واگذار کند به تیر غیب!
وقت می گذاشت و با هم سن و سال هایش صحبت می کرد. طرح دوستی می ریخت و از راه و رسم اسلام برایشان می گفت و جلوه های نورانی حیات قرآنی را برایشان ترسیم می کرد.
فرزند هشتم خانواده بود. شکر خدا پدر کسب و کار به راهی داشت. از پول توجیبی هایش سهمی هم برای نیازمندان کنار می گذاشت. گاهی همه اش را می داد به فقیری که در اطراف شهر می شناخت یا دل کودک یتیمی را شاد می کرد یا دوستی تازه را به سمت خود جذب می نمود وپایش را می کشاند به جلسات مذهبی.
به سپاه هم که رفت احساس کرد بیشتر می تواند به مردم خدمت کند و فایده بیشتری به دیگران برساند. در جبهه هر جا که کار سخت می شد خودش را می رساند. فرمانده بود اما ژست فرماندهی نمی گرفت. کمتر می خورد که به دیگران سهم بیشتری برسد. سنگر را جارو می کرد. غذا را زودتر به دست همرزمانش می رساند و شهردارشان می شست. ناغافل پوتین هایشان را واکس می زد و لباس های کثیف شان را می شست. بچه ها می دویدند کار را از دستش بگیرند؛ اما مجالشان نمی داد. این مرد نجیب پر کار خدمت رسان، همان فرمانده قاطعی بود که دستوراتش را کسی پشت گوش نمی انداخت. جسم میرهادی انگار با آن غذای کم و ساده و انبوه کار، خستگی را به خود راه نمی داد که نیمه های شب، روح بیدارش را در گوشه ای خلوت یاری حضور رسانده و سجده های طولانی و قنوت های نورانی اش را تاب می آورد. سرخی چشمانش اما راوی شب زنده داری ها و جنب و جوش هایش بود. آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که دمای پنجاه درجه جنوب و فشار کار و تحرک بالا و غذای ساده و ... یک بار او را راهی اورژانس نمود.
می آمد پشت جبهه هم غذای خوب نمی خورد و جای راحت و گرم و نرم نمی خوابید. دلش پیش بچه ها بود. پیش دوستان و همرزمان و نیروهایش که در گرما و سرما و کم غذایی و خطر، روی خاک پاک جبهه دراز می کشند و زیر سقف آسمان به خواب فرو می روند. دوست داشت با آنها همراه باشد و لحظه ای از یادشان غافل نماند.
مجروح شد و او را بردند بیمارستانی در مشهد. غربت و تنهایی را تحمل کرد؛ اما نگذاشت کسی متوجه شود. مبادا که خانواده اش به زحمت بیفتند.
روزها مغازه پدر می ایستاد در فروش لوازم خانگی کمک کارش باشد. همان جا هم دوستانش به او سر می زدند و اگر می دید گره ای در کارشان است برایشان قدمی بر می داشت. سر فرصت می رفت سراغ بچه های شهدا. با کودکان خردسال و یتیم شهدا هم بازی می شد و دلشان را به دست می آورد و لبخندی روی لبشان می نشاند.
آن موقع در شرایط سخت تحریم اقتصادی، بعضی ها از سفر حج که بر می گشتند در حد یک وانت، بار و سوغات با خودشان می آوردند. میرهادی از سفر حج فقط یک اسباب بازی آورد و داد دست فرزند یک شهید.
نشستند زیر پایش، تو که در مدرسه و درس و بحث موفق بودی و حریف کتاب هایت می شدی و مغزت کشش بالایی داشت ومطالعات جنبی و معلومات عمومی ات هم نشان از فکر پویا و قدرت ذهنی ات داشته بلند شو همتی کن و درست را ادامه بده دانشگاهی برو و ...
گفت به یک شرط می روم دانشگاه آن هم این که تا آخر عمر کار فرهنگی کنم و مزدی در ازایش نگیرم و شما هم مخالفتی با این راه من نداشته باشید. دوست ندارم باری روی دوش بیت المال بگذارم. دانشگاه دولتی که درس می خوانم باید چند برابرش به مردم نفع برسانم. در جبهه یک بار ماشینش چپ کرد. خسارتش را تا ریال آخر داد و خوب و سرپایش کرد تا اندک دینی از بیت المال بر گرده اش باقی نماند.
رفت فردوسی مشهد رشته فیزیک. به شهر که می آمد وقتی می گذاشت و به درس و بحث نوجوان ها کمک می کرد. می شناخت یا نمی شناختشان فرقی نمی کرد. دوباره نشستند زیر پایش تو که این قدر خوب با نوجوان ها ارتباط برقرار می کنی و این قدر خوب درس را برایشان هجی می کنی و دستشان را می گیری، خب همین جا بنشین پشت جبهه کار علمی و فرهنگی کن. خط می روی که چه بشود؟ آن جا بچه های دیگر هستند. بمان اصلا به مادر پیرت خدمت کن...
می گفت: برادرها و خواهرهای دیگر من می توانند به مادر کمک کنند، سنگر درس و تحصیل هم بی محصل و آموزگار نمی ماند؛ اما جبهه ها نباید خالی باشد. بچه های مردم آن جا جلوی گلوله و خمپاره، سینه سپر می کنند، نمی توانم بی تفاوت بنشینم و تنهایشان بگذارم.
زیر لب می گفتند: همه اش دیگران؟ پس خودت چه؟!
خودش را به هر مشقتی بود با خودروهای عبوری، تکه تکه از مشهد به جنوب می رساند و در عملیات شرکت می کرد. والفجر هشت، کربلای پنج و کربلای ده و ... عرصه حماسه آفرینی این جوان دانشجو و فرمانده غیور جنگ بود.
در کربلای پنج وقتی بچه های گردان باید عقب نشینی تاکتیکی می کردند، با یک نفر دیگر ایستاد، پوشش ایجاد کرد تا دشمن مشغول شود و بچه ها راحت تر به عقب بروند. تن مجروحش را داشتند به عقب می آوردند. در راه، نگاهی به اطراف انداخت. دید مجروحان دیگری هم هستند. خودش را فراموش کرد. گفت بروید کمک آنها. به حرف و توصیه اکتفا نکرد. خودش هم به یاری شان شتافت با این که خون از سرتاسر بدنش جاری بود.
بهار زیبای سال شصت و شش، داشت با چند نفر از مسیری عبور می کرد برای بازدید از محوری که به دستشان سپرده بودند. بچه های جهاد مشغول فعالیت بودند، جایی میان بانه و سردشت در غرب کوهستانی کشور. صدای تیر و گلوله و انفجار بالا گرفته بود. بچه های جهاد از دیدن آنها خوشحال شدند. پردیدند جلوی شان را گرفتند. تعدادشان زیاد نبود اما در این وانفسای تک غافلگیر کننده دشمن، همین تعداد رزمنده هم می توانستند جهادی ها را از حجم آتش مهاجمین رهایی ببخشند.
با دوستانش از ماشین به پایین جست. باید می رفتند بالای کوه. بچه های جهاد آن جا را با دست نشان می دادند که دشمن معبری پیدا کرده و می خواهد روی ارتفاعات مستقر شود و جاده را بگیرد زیر آتش سنگین و بعد بیاید پایین، منطقه را تصرف کند و زحمت رزمنده ها و این همه خونی که برای آزادی این سرزمین ریخته شد را هدر بدهد و ... درنگ جایز نبود.
بچه ها خودشان را با بالای کوه می رساندند. میرهادی کمی عقب مانده بود. از او بعید بود. فرمانده ای جسور و چابک نباید از هم رزمانش جا بماند. فرصت برای فکر کردن باقی نمانده بود. تیر دشمن از همه طرف فرود می آمد. باید بچه ها به نوک قله می رسیدند تا دشمن را عقب زده و منطقه را نجات دهند. تا آمدن نیروهای کمکی ممکن بود دیر بشود. گاهی بر می گشتند به عقب، نیم نگاهی به میرهادی می انداختند که آهسته و با طمأنینه گام بر می داشت. عقب مانده بود اما معلوم بود که به هر سختی هست می خواهد خودش را به آن بالا برساند. می داند اگر در بین راه بماند شاید بقیه هم سست شوند. شاید به تردید بیفتند. شاید انگیزه شان از بین برود و جلوی آتش دشمن کم بیاورند.
بالاخره بچه ها رسیدند آن بالا و نیروهای دشمن را نشانه گرفتند. پیش خودشان گفتند میرهادی به رسم معمول، کم غذا خورده و زیاد کار کرده و بدنش خالی شده و کم آورده است. همین که دارد می آید بالا یعنی حالش خوب است. بیاید کمی استراحت کند کنار هم دشمن را می زنیم عقب. حجم آتش دشمن داشت کمتر می شد. حضور بچه ها آن بالا موثر بود و بعثی ها را عقب راند. بچه های جهاد حالا می توانستند به دور از خطر آتش دشمن به کارشان ادامه دهند و جاده بزنند در دل کوه.
میرهادی تلو تلو خوران به بالای قله رسید. رنگ رخسارش زرد و زار شده بود. به بالا که رسید و لبخند همرزمانش را دید و از پیروزی شان مطمئن شد، تبسمی سخت بر لبانش نقش بست و خودش اما نقش بر زمین شد. دویدند طرفش. روی کمرش جای چند گلوله حک شده بود. تیر خورده بود اما نخواست روی خاک بیفتد. بدن نحیفش را کشان کشان به ارتفاعات رسانده بود. نیفتاد تا پای کسی شل نشود. آن بالا پیکر بی جانش روی خاک نقش بست، اما کوه به ایستادگی اش سر تعظیم فرود آورد. باد لباس هایش را به حرکت وا می داشت. درست مثل پرچمی که بعد از فتح قله برافراشته می ماند.
"تو اگر مسلمانی چگونه یاور مسلمان نیستی... مگر مسلمان یاور ضعیفان نیست؟"1
1- فرازی از وصیت شهید میرهادی خوشنویس
سلام اقای عدالت طلب
یک نیروی ارزشی و ولایی به جرم عدالت طلبی ومبارزه با باندهای فساد وقدرت مورد ظلم فاحشقرارمی گیرد وبه جرم عدم انتخاب مسئول معلوم الحال شهری سخت ترین تهدیدها را به جان می خردواز طرف فرمانده سپاه بابل از فرماندهی پایگاه بسیج برکنار می شود. همه اینها کافی نیست برای جنابتان تا عکس العملی نشان بدهید.