بهانه رجعت شهید مالامیری
از این دست طلبه هایی نبود که سوسول بازی دربیاورد؛ اوا خواهری باشد. درس خوانده و نخوانده صاحب فتوا شود. بخواهد این طرف و آن طرف جای پایی برای خودش باز کند. سلبریتی شود و... استاد کفایه بود با همین سن کمش.
جهاد را شعار نمیدانست. روح و جسمش را مهیای پرواز کرده بود.
می گفت از کودکی آرزو داشتم در نبرد با اسراییل شهید شوم. اصرار داشت او را به نقطه ای از عرصه نبرد بفرستند که به مرزهای رژیم غاصب نزدیک تر باشد. گفت دوست دارم همان طرفها شهید شوم در آرزوی آزادی قدس.
گفتند 45 روز ماموریتت به اتمام رسیده آماده شو که بر گردی. دل زن و بچه ت برایت تنگ شده دل تو هم لابد.
گفت حرف شما درست اما من یک عهدی هم با خودم و همسرم دارم. 45 روز که ماموریتم بود و باید می ایستادم.
به خانمم گفتم آقا مرد جهاد بوده و در دفاع مقدس پیشتازی می کرد. الان رهبر است و نمی تواند به جنگ برود. 15 روز هم می ایستم به نیت و نیابت آقا. ثواب این چند روز جهاد و نبرد با تکفیری ها پیشکش آستان ولایت.
بچه های فاطمیون قیچی شدند. یک عده جا ماندند وسط دشمن. نفربری رفت که مجروحین را بیاورد. پشت بیسیم گفتند او را هم بیاورید. با این عمامه گیر دشمن نیفتد...
نگاهی به صورت زرد و چشمان خسته و مظلوم رزمنده های افغانستانی انداخت.
یکی گفت شیخ! می روی دیگر فرمانده گفته دستور است. ما هم می مانیم توکل بر خدا. شاید دیگر کسی سراغ ما را نگیرد.
تبسمی کرد: من بروم شما را اینجا تنها بگذارم؟!
ماند. تا حالا که بعد از شش سال بازگشت. امروز روی شانه های شهر، عطر حرم زینبی را برای کبوتران بارگاه کریمه به ارمغان آورده است.