اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

آرشیو فروردین88 اشک آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۸۸، ۱۰:۳۴ ق.ظ


مراکشت خاموشی لاله ها...!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم فروردین 1388 ساعت 9:37 شماره پست: 110

 

این صبوری...

معتقدم عرصه حفظ و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت،میدانی بی حساب و کتاب و از هم گسیخته و ناموزون است.

1.می دانید اگر شما هم بخواهید می توانید به راحتی کتابی درباره خاطرات وخدمات بی شائبه خود در دوران طلایی دفاع مقدس یا اسارت منتشر نمایید بی آن که کسی از شما بپرسد آیا اصلا سنتان به آن دوران می رسید یا نه؟چه برسد به درخواست مدرک وسابقه و...این گونه می توانید برای خود شهرتی فراهم نموده یا کاسبی خوبی راه  بیندازید واگر م‍امور خدشه وتحریف در حقایق گنجینه ناتمام دفاع مقدس باشید با هیچ مانعی روبه رو نمی شوید(حتی نقدآثارتان).

یعنی همان بلایی که حکام جور برسر روایات اسلام آوردند وامروز ما باید با رجال ودرایه و تراجم به جان احادیث بیفتیم تا صحیح و موثق و ومرسل و...راتشخیص دهیم بادست خود بر سر تاریخ مستند دفاع مقدس درآورده ایم.

2.مقایسه دو دوتاچهارتایی عملکرد دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری با بنیادهای عریض وطویل حفظ آثارونشرو...ومحاسبه هزینه ها و...نشان می دهد که ضرورتی ندارد تولیت ثبت وترویج این ذخیره گرانبهای فرهنگی لزوما در اختیار نیروهای مسلح باشد.

3.بنیادحفظ آثار-سازمان حفظ آثار-معاونت های فرهنگی-کنگره های شهدا-بنیادشهیدو...هماهنگی این نهادها برای جلوگیری از موازی کاری برعهده کیست؟

4.نزدیک به سی سال از آغاز تهاجم وحشیانه دشمن ودفاع جانانه مردان وزنان بی ادعای این آب وخاک می گذرد.در اطراف خود چندصدشهیدوایثارگر می شناسید که خاطرات محیرالعقول رشادت ها ومظلومیت هایشان را تاکنون در هیچ فیلم وسریال وکتاب وجزوه ونشریه و...ندیده ونخوانده اید؟

این صبوری تا به کی؟!!

 
شما با خانمان خود بمانید...!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 19:32 شماره پست: 109

 

                                          

 

چندی پیش جایی نوشتم:

امروز یک صفحه نهج البلاغه خطرش بیشتر از میلیون ها ورق

 شبنامه های زیرزمینی است!

 
صداخفه کن!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 19:20 شماره پست: 108

  

 دوست بزرگواری بود که هربار درباره شهید و شهادت صحبت می کرد برای من و دوستانم این سئوال پیش می آمد که چرا او شهید نشده است؟

این عزیز آن قدر دلسوزانه نهادهای مرتبط با دفاع مقدس رابه چالش می کشاند وکوتاهی های ریز ودرشت متولیان فرهنگی را با صدای بلند نقد می نمود که به ادعای خودش چند تن از مسئولین با مقالات اعتراضی وی تعویض شده بودند.

گذشت تا این که نامبرده پستی کوچک در یکی از همان ارگان ها به دست آورد ووضع مادی اش کمی روبه راه شد.سال هاست که گویا تمام مشکلات وکاستی های متولیان فرهنگ دفاع مقدس حل وفصل گردیده و...

با آن بابا کاری ندارم. برای خودم نگرانم .یعنی کافی است فقط با یک چراغ سبز مواجه شوم؟!

اگر شناگر نباشم در امواج دریای مادیت خفه!خواهم شد.

 
سوپر آماتور!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 17:12 شماره پست: 107

 باور کنید من از تمسخر افراد یا قومیت ها خرسند نمی شوم. اما آنچه میخوانید اتفاقی واقعی است که چندی پیش با آن مواجه شدم.

مغازه ای در نزدیکی خانه ما باز شده بود. شنیده  بودم متصدی آن بسیار بی تجربه است.رفتم برای پسرم چیبس بخرم.گفتم :داداش یه چیبس بده...لطفا گوجه ای باشه(باطعم گوجه).

حدود ده دقیقه داشت چیبس ها را زیر ورو میکرد.دیدم دیر شده گفتم:حاجی بی خیال هرچی بود بده!

مایوسانه نگاهم کرد.بالهجه غلیظش  گفت:شرمنده ام هر چی میگردم همش سیب زمینیه گوجه ای ندارم والاه!!

 
توصیه به برادر لاریجانی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 16:31 شماره پست: 106

                                              

 گهی پشت به زین و ...

نیت آقای لاریجانی خوب یا بد خودش می داند وخدای خودش.از وقتی که ایشان صاحب خانه ملت شده است نوع رفتار وگفتارش درتعامل با قوای دیگر کمی!سلطه جویانه وگاه  یادآورخوی استبدادمنشانه جناح موسوم به راست دراواخر دهه شصت واوایل دهه هفتاد می باشد.همان رویه ای که در خرداد هفتادوشش انفجار دموکراسی!!رادرجامعه به دنبال داشت.

فقط یک توصیه دوستانه به این بزرگوارتحصیل کرده جهاندیده دارم. آمدیم ودوره بعد ریاست جمهوری زور جناح ایشان چربید ونامبرده (نعوذبالله)به ریاست قوه مجریه منصوب شدآنوقت وجود قوانین استیلاگرایانه مجلس دامنگیر خودایشان واذنابشان نخواهدشدو صدای ننه من غریبم هایشان رابه فلک نخواهدبرد؟!

آیادرمخیله ایشان گنجیده که ممکن است رئیس مجلس آینده محمود احمدی نژاد باشد؟ همان بزرگمرد کوچک اندامی که لفت ولیس های جناحی رابرملاخواهدکردو...

 

آداب المبارزین(2)!

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388 ساعت 21:23 شماره پست: 105

آنان که آب در هاون می کوبند!

آن چه که به نظر تمامی صاحب نظران و عامل اصلی در شکست رژیم بعث عراق و عدم دستیابی آنان به اهداف اولیه خود از تجاوز به مرزهای ایران اسلامی تلقی می شود وجود پررنگ عنصر "معنویت" در جبهه مدافعین مسلمان بوده است. معنویت اسلحه ی گران بهایی است که از محاسبات مادی استراتژیست های نظامی دولت های حامی صدام حذف شده بود. 
وقتی ارتش آماده عراق در نخستین روزهای آغاز تهاجم در مقابل سد طوفانی خروش مردم کشورمان ناکام ماند. دشمنانی که در پس پرده، صدام را هدایت می نمودند سلاح حقیقی رزمندگان اسلام را به سرعت شناسایی کردند. 
"می دانیم ایمان کوه ها را جا به جا می کند. نوجوانان متعصب اخیراً نشان داده ند که می توانند لشکرهای زرهی را به عقب برانند و یک ارتش مدرن متشکل از 250 هزار سرباز را با شکست مواجه سازنده."1
اسرای در بند نیز با وجود همه ناملایمات و خشونت ها و شکنجه های قرون وسطایی دژخیمان حزب بعث. تصویری به یاد ماندنی از مقاومت انقلابی فرزندان اسلام را از خود به یادگار گذاشتند. "در اردوگاه های اسرای ایرانی افرادی را دیدیم که قاطعانه برای فدا کردن جان خود در راه اعتقادات شان آمادگی داشتند. آن منظره منادی جنگ جهانی چهارم بود که ما فقط درک نامشخصی از آن در ذهن داریم. اعتقادات مذهبی این افراد برای سوق دادن آن به سوی انجام کارهایی که به طرز غیر قابل باوری سخت بودند، نقش به سزایی داشته است."2
از همان زمان دشمنان انقلاب به چاره اندیشی افتادند تا راهی نو برای خاموش کردن شعله های فروزان انقلاب اسلامی ایران پیدا نمایند. ویلیام فایر، نظریه پرداز غربی از همان روزهای جنگ، زنگ تغییر استراتژی غرب بر ضد ایران را این گونه به صدا در آورد. "با ایران چه کنیم؟ هر چه پول در رگ های عراق تزریق شد، نتیجه نداده است. اگر عراق از دست برود ، فردا کویت و پس فردا سعودی نیز خواهد رفت. تنها یک روزنه امید هست ... "3
به راستی مردان آهنین سپاه اسلام که دشمن را به عجز وا داشته بودند با حال و روز فعلی ما چه قدر شباهت دارند؟ قلب لطیف اسطوره های مقاومت را آیا هیچ گاه کاویده ایم؟ خاطره ای از همسر سردار شهید طوسی از دوران اقامت در مناطق جنگی لایه هایی از دلدادگی سربازان روح الله (ره) را نمایان می سازد. "روزی بمباران شد. حسن آقا ماشین را روشن کرد تا به طرف مدرسه دخترم برود. گفت: دخترمان می ترسد. لحظه ای دیدم که آرام گرفت و از رفتن منصرف شد به او گفتم: چه شده؟ گفت به یاد دویدن حضرت رقیه (س) از دست سربازان یزید افتادم. خدا می داند حضرت رقیه چه حالی داشتند. مگر دخترم از فرزند حسین (ع) بالاتر است؟ گفت: "می خواهم بنشینم و برای غربت حضرت رقیه گریه کنم."4
در ایران عرصه نبرد هیچ گاه دست از جهاد در راه خدا بر نمی داشتند. هر مکانی را سنگری برای عمل به دین خود قرار داده و تکلیف الهی خویش را از خاطر نمی بردند. "روزی در سپاه بابلسر علی رضا نوبخت را بسیار نگران و ناراحت دیدم. انگار که عزیزترین کس او گرسنه یا محتاج است. علی رضا آرام و قرار نداشت و پریشان به نظر می رسید. علت را او جویا شدم. با شرمندگی گفت: امروز نیازمندی را دست خالی از دم سپاه برگرداندم. از دستم کاری برنمی آمد و چون نمی توانستم او را نا امید ببینم، نزدش نرفتم."5
آیا از خاطر خواهیم برد شیران عرصه پیکار را که به رغم عدم برخورداری از حداقل امکانات معیشتی با ایمانی مستحکم دشمن را به زانو در آوردند؟
"روزی راننده ای که ماموریتش تمام شده بود به علت مشکلات خانوادگی اصرار می کرد که تسویه حساب کند او در شهرش بابل، مستاجر بود و قرارداد خانه استیجاری اش تمام شده بود. آن روزها ما کمبود راننده داشتیم. به همین دلیل حمید رضا نوبخت کلیدی به آن برادر داد و گفت خانواده من در اهواز هستند و منزل ما در بابلسر خالی است. شما فعلاً از آن استفاده کنید تا بعد خدا چه خواهد."6
بازشناسی رفتار و کردار رزمندگان و شهدای سرافراز دفاع مقدس و الگو پذیری از آنان، تنها راهی است که می تواند دشمنان را در جبهه جدید خود ناکام بگذارد. آنان که سلاح معنویت را نشناخته اند باید بدانند که دشمنان هوشمند انقلاب با اذعان به شکست جبهه های نظامی از جبهه های معنوی، امروز عامل اصلی موفقیت رزمندگان و مدافعین حریم دیانت را نشانه گرفته اند و صد حیف از کسانی که سلاح پیروزی در رزم هشت ساله را به خوبی شناخته اند اما جز در عرصه شعار گامی برای تعالی خویش برنمی دارند. 
فریاد ابراهیمی حضرت روح الله را آویزه گوشمان سازیم: "آنان که رفاه طلبی و مبارزه را قابل جمع می دانند، آب درهاون می کوبند و با الفبای مبارزه بیگانه اند."7
والسلام علی من اتبع الهدی

------------------------------------
1 ـ لوموند 5/4/1982
2 ـجنگ جهانی چهارم ـ کنت دمارانش ـ نشر اطلاعات
3 ـ لایه های پنهان جنگ ص 25 ـ بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس
4 ـ عشق و آتش ـ ص 19 ـ کنگره سرداران شهید استان مازندران و گلستان.
5 ـ پیام لاله های سرخ ـ ص 25 ـ خانواده شهیدان نوبخت ـ انتشارات سروش.
6 ـ همان ص 59
7 ـ صحیفه نور جلد 21 ص 94 

 

 
آداب المبارزین(1)!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 16:26 شماره پست: 104

      

 رهبرانی که ترور نشدند!!

یک سال پیش بود که خبر انفجار در حسینیه هیئت رهروان وصال را شنیدم .

اولین تعبیری که آن روز به ذهنم خطور کرد این بود که در سالروز شهادت آوینی و صیاد(دو شهید پس از جنگ ) این انفجار نشان داد که بهار ،همواره فصل شکفتن گل های بوستان شهادت است.

چند روز گذشته نیز خبر شهادت شیخ علی عبادی در خاش باز این تعبیر را در ذهنم تداعی نمود .

اما یک سوال:

چرا بین این همه  مسئول سیاسی و حکومتی ، یک روحانی هدف تروریست ها واقع می شود ؟

  چرا بین این همه مراکز دولتی در شیراز یک هیئت آن هم بروبچه های انقلابی رهروان وصال هدف دشمن قرار می گیرند؟

این پرسش ها را با سئوال های دیگری کامل تر می کنم . چرا در نخستین ماه های پیروزی انقلاب اسلامی ، مرتضی مطهری اولین ترور ضد انقلاب بود؟

چرا هیچ وقت مسئولین دولت موقت که نخست وزیرشان مدعی تفسیر قرآن و مشهور در تهجد شبانه بود هدف هیچ سوء قصد فیزیکی قرار نگرفتند؟ در مقیاس وسیع تر چرا بین این همه کشور  اسلامی ، ایران مورد غضب استکبار است ؟...

این حدیث را همه ما شنیده ایم که ساعتی تفکر ، ارزش هفتاد سال عبادت را داراست .

اگر ما مفهوم آن را به  درستی درک  نکردیم دشمن اما به خوبی فهمید که خطر ساز ترین نیروهای مسلمان ، آن دسته ای هستند که بیشتر با اندیشه و قلم وبیان سرو کار دارند .آنهم اندیشه اصیل اسلام ناب محمدی که متاثر از خود باختگی های عرصه روشنفکری نباشد .

                                                    اللهم الرزقنا توفیق الشها ده  فی سبیلک

 

کجایند شورآفینان عشق

+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم فروردین 1388 ساعت 23:33 شماره پست: 103

                                         

به یاد مرزبان گمنام جبهه اسلام شیخ علی عبادی که در شب رحلت

 فاطمه معصومه مقابل چشم فرزندان خردسال خود باشلیک ناجوانمردانه

تروریست های وهابی میهمان آستان فاطمیون گردید.اناانشالله بهم لاحقون.

 
جوان تر!
+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم فروردین 1388 ساعت 15:43 شماره پست: 102

                                     

جوان ،نوجوان می شود!

با خبر شدم مدتی است دوست خوبم مهدی گیوه کی که تجربه موفقی رادر اداره نشریات مختلف فرهنگی،اجتماعی و...داشته به روزنامه جوان پیوسته است.این روزنامه در دوره مدیریتی جدید،در اقدامی تحسین برانگیز صفحه ای را به انعکاس مطالب وبلاگ های ارزشی اختصاص داده است.دوستان عزیز می توانند پس از انتشار مطالب خود در وبلاگ،آقامهدی را از موضوع آن مطلع نمایند.(وبلاگ ایشان در پیوندها موجود است)

چندی پیش در وبلاگ یکی از دوستان نسل دومی گله کرده بودم که کاش متولیان فرهنگی و لیدرهای مذهبی هر منطقه لااقل به وبلاگ های همشهریان خود سری زده تا ضمن آشنایی باحرف ها ودرد دل های آنها،در عرصه های مجازی نیز نقشی برای خط دهی صحیح ایفا نمایند.

به هر حال به دوستان "جوان"  بابت این ابتکار دست مریزاد می گویم وبرایشان آرزوی توفیق دارم.

 

درباغ شهادت ...

+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 23:0 شماره پست: 101

                           

درشب رحلت کریمه اهل بیت روحانی بزرگواری درشهر خاش مقابل چشم خانواده اش به رگبار بسته شد وبه شهادت رسید.در سال های اخیر چندمین بار است که مبلغین اسلام ناب محمدی درگوشه وکنار کشور ردای سرخ شهادت را گمنامانه لباس ابدی خویش می سازند.

تمام شخصیت های سیاسی جمهوری اسلامی که نان نام خودرا میخورندمرهون تلاش روحانیت اصیل درحفظ کیان انقلاب می باشند.شمارابه خدا تاخبرداغ است سری به سایت هاوخبرگزاری های چپ و راست بزنید...

بی خود نیست که گفته اندسگ زرد برادر شغال است!

 

 
بایدی که...باید!
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 22:25 شماره پست: 100

 

غفلت نابخشودنی

 

از جمله بزرگ‌ترین غفلت‌های فرهنگی که پس از پذیرش قطعنامه 598 صورت گرفت عدم جمع آوری، ثبت و نگهداری آثار به جا مانده از دوران طلایی دفاع مقدس است. بسیاری از این آثار در پنج استان مرزی که به طور مستقیم شاهد حضور اشغالگران بعثی بودند به بهانه‌هایی همچون بازسازی و ... محو و نابود شد. آثاری که با اندک تامل و حوصله‌ای مدبرانه می‌توانست به عنوان بهترین گواه مظلومیت مردم غیور ایران در مقابل ددمنشی دژخیمان سفّاک حزب بعث برای همیشه در دل تاریخ باقی بماند. بسیاری از آثار به جا مانده از اسطوره‌های مقاومت و قهرمانان گمنام عرصه شهادت نیز به دلیل عدم آشنایی خانواده‌ها و دوستان شهدا و یا عدم مسوولیت شناسی برخی متولیان فرهنگی از بین رفته‌اند. دردمندانه باید گفت که این گنجینه‌ها دیگر هیچ گاه دست یافتنی نخواهد بود. اگر چه حرکت‌هایی در خور تقدیر نیز در این زمینه صورت گرفته که از جمله می‌توان به تاسیس موزه شهادت در تهران و راه اندازی موزه مقاومت در خرمشهر و ... اشاره کرد؛ اما حقیقت تلخ آن است که این اقدامات با توجه به وسعت زوایای آشکار و پنهان دفاع مقدس چندان رضایت بخش به نظر نمی‌رسد. گذشته از علت‌ها و عوامل این غفلت نابخشودنی، امروز باید برای فردا نگران بود. به راستی از گنجینه ناتمام دفاع مقدس چه نام و نشانی برای جستجوگران تاریخ باقی گذارده‌ایم؟ با گذشت بیش از یک دهه و نیم از مقاومت شکوهمند جوانان مومن کشورمان، هنوز آثاری کوچک و بزرگ در کنج خانه‌های ارادتمندان شهدا و یا در گوشه‌ای از اتاق‌ها و انبارهای برخی پایگاه‌ها و موسسات مرتبط با دفاع مقدس به چشم می‌خورند. آثاری که به دلیل نگهداری در محیط غیر استاندارد و نامناسب هر روز بیش از پیش در شرف نابودی قرار دارند. بنده خود بارها بسیاری از خانواده‌های شهدا را دیده‌ام که از مفقود شدن (این واژه محترمانه‌تر از کلماتی چون سرقت یا غارت است) آثار مربوط به عزیزان‌شان به وسیله برخی گروه‌ها و موسسات دلسوز اما نا آشنا با ضرورت‌های فرهنگی نالیده و به دنبال ملجایی برای شکوه از این وقایع ناگوار بوده‌اند. به رغم راقم این سطور امروز ضروری‌ترین کار برای نهادهایی که مسوولیت مستقیم در حفظ آثار شهدا دارند جلوگیری از پراکندگی و نابودی یادگاری‌های به جا مانده از مردان عرصه جهاد و شهادت و راه اندازی نهادی فعال و متمرکز است که بتواند با جلب اعتماد خانواده‌های معظم شهدا به گردآوری و نگهداری صحیح آثار شهیدان والامقام اقدام نماید. شاید در نگاه نخست، تشکیل چنین مرکزی به منظور ایجاد گنجینه شهادت کاری دشوار و پرهزینه جلوه نموده و در اندک زمان، دست نیافتنی به نظر آید اما استفاده از تجربه دیگر کشورها در این زمینه به یقین بسیار راهگشا خواهد بود. موزه‌های جنگ روسیه یکی از بزرگ‌ترین و مشهورترین موزه‌های جنگی در جهان هستند که مطالعه اجزای ترکیبی این موزه‌ها، بی‌تردید برای فعالان فرهنگی جامعه، عبرت آموز بوده و احساس مسوولیت ما را بیشتر برمی‌انگیزد: «... در نگاه اول همه چیز با شکوه جلوه می‌کرد ولی توقف نگاه روی جزئیات و عناصر تشکیل دهنده موزه، نشان می‌دهد که ساده‌ترین وسایل که در نزد ما از فرط فراوانی کم ارزش و بی‌بها جلوه می‌کنند، دست به دست هم داده و این شکوه را خلق کرده بودند. وسایلی چون عکس، تابلوهای نقاشی، مجسمه‌ها، کارت شناسایی، ترکش‌های ریز و درشت، پیکر متلاشی یک جنگنده دشمن، آجرهای خرد شده خانه‌ای در شهرهای اشغال شده، دیوار آوار شده‌ای از همین مناطق، لباس ملوان غرق شده‌ای که از دریا به دست آمده، کلاه یک خلبان قهرمان، مدال ژنرال‌ها، دیوار نوشته یک سرباز شجاع، برگه‌های اعزام نیرو، قمقمه، کوله پشتی، عکس‌هایی از صف داوطلبان که برای رفتن به صحنه نبرد نام نویسی می‌کردند و ... همگی با کشیده شدن به نخ زمان، سلیقه و شعور کنار هم نشسته بودند و از چند حادثه بزرگ سخن می‌گفتند. روس‌ها از نگهداری و نمایش سیم خاردارها و مین‌هایی که برای دفاع از شهر کارگذاشته بودند، ابا نکرده‌اند... 1»
تمنای نگارنده به عنوان جوانی جنگ ندیده از تمامی متولیان فرهنگی مرتبط با دفاع مقدس آن است که قدر داشته‌های خود را دانسته و همچون دلیران گمنام عرصه جهاد، دشوارترین مقصدهای را دست یافتنی بشمارند. این را برای آنانی گفتم که تاسیس چنین موزه‌هایی را بر اساس ذهنیت‌های خود سخت و دشوار می‌پندارند. با اقدامی جدی و کار آمد در حفظ آخرین بقایای به جا مانده از آثار شهیدان نگذاریم که در پیشگاه نسل فردای تاریخ شرمنده شویم. گر چه در باور این حقیر صیانت از دستاوردهای دفاع مقدس دشوارتر از دفاع مقدس است.  
1 ـ سفر به روسیه ـ هدایت الله بهبودی ـ انتشارات حدیث . بهار 1373 

 

 

[عنوان ندارد]

+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم فروردین 1388 ساعت 21:8 شماره پست: 99

 یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه فان لک عندالله شانا من الشان

ازسفر کرببلا آمدی

یاکه به دنبال رضا آمدی

کوثر نوری به کویر قمی

آب حیات دل این مردمی

سالگرد شهادت کریمه اهل بیت،عمه سادات،فاطمه ثانی،حضرت معصومه علیهاالسلام تعزیت باد.

 
شب موصل
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم فروردین 1388 ساعت 21:50 شماره پست: 98

 دیروز برای فردا

 

"شب موصل"را خواندم.بی اغراق باید بگویم در این جند سال جزو معدود کتاب هایی بود که عطش مطالعه ام را پیرامون دفاع مقدس سیراب نمود.

به دوست عزیز و پر کارم حسن شیردل دست مریزاد می گویم وبرایش آرزوی موفقیت روزافزون دارم.

"شب موصل"مجموعه خاطرات برادر آزاده محمد حسین منصف است.او در حالی به اسارت دشمن درآمد که برادرش اعدام شده بود.مادرش به اتهامی سیاسی زندانی بود.پدرش تجدید فراش نموده وبرادرانش در منزل اقوام آواره بودند.خودش اما ساعاتی از تاهلش می گذشت واینک سرنوشتی مبهم وموهوم انتظارش را می کشید.

این اثر دارای چند ویژگی است که آن را نسبت به سایر کتاب های خاطرات ممتاز می نماید:

1-تنوع مطالب از حوادث سال های پس از پیروزی انقلاب تا جنگ واسارت.

2-جامعیت اطلاعاتی واشاره به نکات ریز ودرشت که نشان گر تیزبینی و قدرت حافظه آقای منصف می باشد بخصوص دسته بندی فعالیت های تشکیلات مخفی در اسارت.

3- تحلیل های کوتاهی که گاه به همراه بعضی از خاطرات باعث تبیین بهتر مطالب میگردید .

4- بیانی گذرا از نقش بسیجیان شهرستان بابل در درگیری های غرب وجنوب کشور .

مجموعه این نکات ، شب موصل را به منبعی قابل استناد برای پژوهشگران عرصه دفاع مقدس و دوران اسارت تبدیل ساخته است . البته خاطرات فعالیت های فرهنگی منصف پس از آزادی نیز کتابی مستقل را طلب می کند .

امیدوارم در حرکتی انقلابی و جهادی  ، هر چه زودتر شاهد انتشار خاطرات بزرگمردان گمنام شمال کشور بخصوص شهرستان بابل همچون برادران ، فردوس ، اوصیا ، عظیمی ، آرام نژاد ، کردان ، رستار ، جعفریان ، بذری ، فلاح ،شیرافکن ،دادپور ،تهرانی و....باشیم ان شاالله .

 

اخراجی های 2و...

+ نوشته شده در شنبه هشتم فروردین 1388 ساعت 20:48 شماره پست: 97

 

داغی که تازه شد

 

اخراجی های 2دیدنی است اگرچه حس وحال قسمت اول راندارد.ده نمکی مانند عرصه های میدانی و مطبوعاتی ومستند تصویری آن قدر یک کار راادامه می دهد تا خودبه خود توسط جامعه دفع شود.

داستان براساس واقعیت است باکمی تلطیف وتغییرکه پیش از این مصاحبه خود با آزاده علی حبیبی مسئول ایرانی اردوگاه شش(رومادی)رادرهمین وبلاگ به محضرخوانندگان محترم ارائه نمودم.

اخراجی های2مثل سایر کارهای ده نمکی دچار چند بی دقتی چشمگیر بود که به اصطلاح " سوتی"  نامیده می شود ازجمله بیان واژه هایی مانند"هاچ بک"و"صندوق دار"توسط شریفی نیا وهاشمی موقع بحث درباره فوتبال بودکه البته آن زمان اصلا پرایدی درکارنبودو...

این مسئله داغی کهنه را درخاطرم زنده کرد.همان هشدار همیشگی به این بزرگوار که به دلیل برخی بی دقتی ها فرهنگنامه اسارت وآزادگان را-به رغم تبلیغات وسیع وظاهر پر طمطراق-درسراشیب تحریف  قرار داده وبه فاجعه ای تاریخی نزدیک ساخته است.چندی پیش در این باره مقاله ای هشدارآمیزوتاحدودی تاثیرگذار!رادر روزنامه جمهوری اسلامی منتشر نمودم که مطالعه آن رابه دلسوزان  دفاع مقدس  درادامه همین مطلب توصیه می نمایم....


چند سالی است که در متن اخبار فرهنگی با خبری پیرامون گردآوری و دسته بندی خاطرات آزادگان مقاوم دفاع مقدس در مجموعه ای شصت جلدی با عنوان فرهنگنامه اسارت و آزادگان مواجه شده ایم که در ظاهر می تواند اثری ماندگار و تاریخی در حوزه فرهنگ ایثار و شهادت به حساب آید.

گذشته از طولانی شدن وعده انتشار مجلدات این اثر که با نام مسعود ده نمکی در حال انجام است تورقی گذرا در پنج جلد منتشر شده مجموعه فوق ضعف های حیرت آوری را به چشم علاقمندان می نمایاند که به هیچ وجه متناسب با ادعای « فرهنگنامه » بودن یک اثر به ظاهر پژوهشی نمی باشد . سال 84 کتابشناسی اسارت به عنوان اولین جلد این مجموعه منتشر شد. گذشته از برخی آثار مکتوب اسارت که در آن درج نگردیده بود گاه آثاری که هیچ ارتباطی با مقوله آزادگان نداشت نیز در لیست کتاب های این حوزه معرفی شده بود ازجمله کتاب اسیر عین خوش که دفتری از خاطرات رزمندگان استان فارس است اما گویا عنوان غلط انداز آن زحمت مدعیان پژوهش گری فرهنگنامه را کم نموده و بی توجه به شناسنامه و محتوا در دو صفحه به عنوان خاطرات آزادگان استان فارس ثبت و معرفی گردیده است ! درج نام موسسه شهید آوینی در پشت جلد این کتاب آیا نشان گر تایید محتوای آن توسط موسسه مذکور می باشد جلد دوم مجموعه با عنوان اسارت در مطبوعات است که برخلاف عنوان آن تنها نشان چند نشریه مرتبط با آزادگان در این خصوص به چشم می خورد.

در پایان کتاب بخش هایی از سخنرانی های مرحوم ابوترابی نیز درج گردیده که ارتباط آن با موضوع تبیین نشده است . فیلم نگار اسارت کاری در خور و خواندنی است که البته نباید در این خصوص زحمات آقای عاصمی را نادیده انگاشت . جلد چهارم مجموعه عکس های متفرقه با موضوع اسارت بود که جامعیت نداشته و شاید برای استفاده بهتر لازم بود به صورت نرم افزار ارائه می گردید.

اما آن چه بیش از همه پژوهشی بودن مجموعه فرهنگنامه را به شدت زیر سئوال می برد پنجمین جلد آن است که حاوی عکس های پرسنلی آزادگان سراسر کشور می باشد. ضعف های این اثر به حدی است که ضرورت انتشار آن را از اساس به طور جدی زیر سئوال می برد :

1 ـ در میان آزادگان دلاور شخصیت ها و چهره هایی وجود دارند که هر یک به فراخور کارکرد و یا شرایط خاص نام و نشان بیشتری از خود برجای گذاشته اند. متاسفانه در مجموعه فوق برخی از معروف ترین چهره های اسارت فاقد عکس معرفی شده اند ازجمله خورشید اسارت حضرت حجت الاسلام ابوترابی که در هر مرکز فرهنگی مرتبط با دفاع مقدس می توان تصویری از ایشان یافت و نیز حسین لشکری که بیشترین دوره اسارت را طی نمود شهید بزرگوار شهسواری با آن رشادت به یادماندنی حجت الاسلام علی علیدوست (قزوینی ) حجت الاسلام جمشیدی حجت الاسلام نوروزی و... که همگی به نوعی از رهبران اردوگاه های بعثی به حساب می آیند. آیا می توان این کار را پژوهشی دانست اما نبود تصاویر شخصیت هایی معروف که به راحتی قابل دسترس بوده و بعضا خاطرات شان در همان مجموعه ثبت و درج گردیده را توجیه نمود

2 ـ برخی از چهره های ماندگار آزادگی متاسفانه فراتر از عکس فاقد نام نیز می باشند مانند حجت الاسلام شاکری فر شهید بزرگوار تندگویان و...

3 ـ به جای تصویر حجت الاسلام نریموسا که از رهبران اردوگاه هفت بوده و امروز نیز از فعالان عرصه روایتگری دفاع مقدس و نیز از منابع تحقیقاتی آن مجموعه محسوب گردیده عکس فردی با صد و هشتاد درجه تفاوت چهره ! ثبت گردیده است .

4 ـ گذشته از برخی اشتباهات در ترتیب حروف الفبا زیر هر تصویر اعدادی به صورت اعشاری درج شده که فاقد هر نوع توضیحی برای فهم مخاطب می باشد. این ارقام در حقیقت نشان گر مدت زمان اسارت فرد مورد نظر می باشد به طور مثال رقم 5 3 8 یعنی آن شخص پنج سال و سه ماه و هشت روز در بند دشمن بوده است . با کمال تاسف اشتباه در این موارد نیز به وفور مشاهده می شود مثلا جعفر رشاد 4/12/0 که دوازده ماه یعنی همان یکسال ! مرتضی  فهیم 28/0/0 که طبق قانون اصلا اسیر به حساب نمی آید و ...

5 ـ در ابتدای کتاب ادعا شده که براساس قانون همه کسانی که قبل از پیروزی انقلاب بیش از شش ماه زندانی سیاسی بوده اند اسیر به حساب آمده بنابراین اطلاعات مربوط به آنها نیز در این کتاب ثبت شده است . با نگاهی گذرا درمی یابیم که این ادعا نیز سطحی و نادرست بوده و درمیان ده ها چهره مطرح عرصه انقلاب که نامشان در ذهن و زبان هر پیر و جوانی وجود دارد تنها نام و تصویر خانم دباغ به چشم می آید. به راستی اگر به طور مثال فرهنگنامه دهخدا تنها یک مورد از این اشتباهات فاحش و غیرقابل اغماض را دارا بود تا امروز به عنوان یک منبع موثق قابل اعتماد باقی می ماند

آیا موسسه پیام آزادگان که نام آن در کنار نام مولف چاپ شده مسئولیت خود را در این باره برعهده می گیرد آیا این مجموعه می تواند به عنوان منبعی تحقیقاتی برای علاقمندان فرهنگ دفاع مقدس شمرده شود چرا مجموعه ای که دارای حدود چهل محقق از خواهران گرانقدر بوده توانایی ارائه یک اثر لااقل با ضعف هایی کمتر را نداشته است این مساله آیا نشان گر عدم نگاه تخصصی و فقدان نظارت لازم بر روند کار نیست آیا بودجه هایی که از بیت المال به این امر اختصاص یافته و نیز مکانی که به عنوان دفتر فرهنگنامه اسارت مورد استفاده قرار گرفته که گویا اهدایی مقام معظم رهبری به نشریه فکه و نه این مجموعه بوده است ضمانت شرعی مسئولین فرهنگی در نظارت بیشتر بر این مجموعه را گوشزد نمی نماید

چاپ پنج جلد نخست در سال هشتاد و چهار صورت گرفته و به رغم صرف بودجه ها و استقرار در مکان اهدایی مذکور از ادامه انتشار مجلدات هنوز خبری نشده است . هرچند تحقیقات شخصی نگارنده متاسفانه بازگوکننده آینده ای روشن از سرنوشت این مجموعه نمی باشد که البته موارد آن به صورت شفاهی به برخی از دست اندرکاران ارائه گردیده است .

راقم این سطور امیدوار است اطلاعات مندرج در شماره های بعدی فرهنگنامه آن قدر تخصصی و قابل وثوق باشد که بتوان تالیف آن را با نگاهی غیر ژورنال محتوایی عمقی و ماندگار قلمداد نمود.

تذکر مهم نگارنده خطاب به همه دلسوزان فرهنگ ایثار و شهادت است که مبادا عدم نظارت های متعهدانه نگرش تجاری به مقولات فرهنگی را رواج داده و در نتیجه اساس خاطرات تازیخ ساز دفاع مقدس و دوران پرشکوه آزادگی را مضحکه ای غیرقابل تمسک و پرشبهه قرار دهد.

واعتبروا یا اولی الالباب

والسلام

87 8 25 قم

سیدحمید مشتاقی نیا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آرشیو اسفند87 اشک آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۸۷، ۱۰:۳۶ ق.ظ


گورستان عشق
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم اسفند 1387 ساعت 22:38 شماره پست: 96

 

شهر بی عشق را کفن باید کرد

 

صبح دیروز من

در خیابان های  تهران بودم 

در پی عشق

                روان

شهر ، دود آباد است

عینک عقل همه دودی شده

همه جا پر غوغاست

دختری با میله های کاموا ،

                       شعر می بافت ، سپید

پسری سوار پیکان

                عشق را نشانه می رفت

آن طرف تر،یک نفر با اتوبوس دل می برد!

کسی با سیخ ، جگر می دزدید

 

بچه ای ، با شعر و شور خلق بازی می کرد

در خیابان حتی

آن چراغک های قرمز هم

                      چشمک می زدند

 

روی آسفالت داغ

      پشت سد معبر

رودی از کلیه فروشی

        موجی از دست فروشی پیداست

(( جاده و اسب مهیا ست))

سیلی از فیلم و سی دی ،

                   کوپن و بار قاچاق

                               رو به طغیان دارد

کمی هم گشت و گذاری بکنید

                             همه جا

                             تور لیلی بر پاست!

تو کجایی ای عشق

                  وزن سنگین غمت

                       شعراحساس مرا له کرده

شهرگورستان است

          گل ها پژمردند

 

 

          فاتحان هم مردند

برای شادی روح شهدا شادی کنید

         برای فاتحه ها ،دست مرتب بزنید

      برای شادی روح شهدا

                        یک دقیقه

                       همه با هم خفه شید

شهر ، گورستان است

        عشق هم در به در است

قبر طاغوت ، هویداست بیا تا برویم !

 

22 /12/81 سید حمید مشتاقی نیا

 

 

از میرحسین بعید است!

+ نوشته شده در شنبه هفدهم اسفند 1387 ساعت 21:53 شماره پست: 95

                   

 سفره مستکبران!

 

جناب آقای مهندس موسوی هم به جمع منتقدان دولت درموضوع هدفمند کردن یارانه ها پیوست وآن راصدقه به مردم خواند. باوجود ارادت زائدالوصفی که به شخصیت ارزشی ایشان دارم این پرسش برایم مطرح است که توزیع کوپن کالا وایجاد صف های طولانی وسرسام آور ونیز قیمومیت اقتصادی وتعیین تکلیف برای معیشت مردم تحقیر آمیزتر ومنت بارتر است یااعطای آزادی عمل وحق انتخاب خرید به آنان؟آیااز منظر ایشان مردم هنوز به بلوغ کافی برای اداره زندگی خویش نرسیده اند؟

آیابه نام دلسوزی برای مستضعفان می توان یارانه هارا روانه کام مستکبران ساخت؟از ایشان بعید است!!

 
تا مصلحت چه باشد!!
+ نوشته شده در شنبه هفدهم اسفند 1387 ساعت 16:9 شماره پست: 94

 زیارت قبول!

 

در خبرها آمده بود آقای هاشمی رفسنجانی درجریان سفر به عراق،بامراجع عظام نجف نیز دیدار داشته است.ضمن عرض خسته نباشید به این بزرگوار،گوشزد مینمایم مراجع تقلید نجف خونی رنگین تر ازمراجع عظام قم ندارند.بنابراین جای این پرسش باقی است  چرادر طی سالهای استیلا بر اریکه مجلس،ریاست جمهوری و...ارتباط شفاف وملموسی از سوی ایشان باعلمای قم جهت استفاده از رهنمودهای بزرگان دین واخلاق مشاهده نشده است؟

البته از انصاف نگذریم سان دیدن ایشان از ارتش عراق  باتوجه به جایگاه آقای هاشمی درمدیریت جنگ ونیزحضور بسیاری از ارتشیان عراق درجبهه مقابل،بی تردید شاهد دیگری بر پیروزی مدافعان ایران اسلامی دردفاع مقدس می باشد.پیش از این تشییع پیکر مطهر آیت الله جمی مظهر مقاومت مردم خوزستان که باشکوهی بی نظیر درنجف اشرف صورت پذیرفت نیز روایت دیگری از پیروزی رزمندگان اسلام محسوب شده است.

 

دوباره به بهانه کنفرانس غزه

+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اسفند 1387 ساعت 13:14 شماره پست: 93

زنده باد اسرائیل !!

 

سلام علیکم

ببخشید حاج آقا سلمکم الله تعالی فی الدارین

استخاره می خواهم از محضرتان

استفاده از عینک ضد آفتاب خوب است ان شاءالله یا بد ؟

شما که همیشه سیمتان با بالا وصل است پاسخ مرا بدهید

شما همیشه با آن بالا ارتباط داشته اید ( مشروع یا نا مشروعش را نمی دانم)

از ضرباهنگ گیلاسهایتان مشخص بود

راستی شک نکردید انگورش تقلبی باشد ؟

حرف"مفتی " است نه !؟

"از هر " من الشمس است که در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

خوشا به حالتان همیشه از بالا دستور می گیرید

و هر روز "صراط المستقیم" تان مشخص است

تکلیف، تکلیف است یا اخی

شیوخ ما همیشه حماسه می آفریند

در برابر نام غصبی مجوس بر روی خلیج،

برای آزادی جزایر اشغال شده توسط  مشرکین

می گویم"تنب " ها را بی خیال

به "ابوموسی " بچسبید که میراث او را نشخوار کرده اید

"مغضوب علیهم "تان مرا کشته است اید کم الله تعالی

چه صفایی، رو به قبله اول

تا کی برای خادمی حرمین باید اهل "ریاض " بود ؟

اینطوری دیگر قاهره به قهقرا نمی رود

و اردن در "امان " می ماند

اسرائیل هم " بنده خدا " ست

منبر هایتان از طلا باد پاسخ چشم هایم را بدهید

بیخود اشک می ریزند 

گویا به نور و گرما حساسند

حتی اگر از یک دانه "مشعل " باشد .

                                            سید حمید مشتاقی نیا     27/10/87

 
جاماندگان
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اسفند 1387 ساعت 7:46 شماره پست: 92

نسل دومی ها بخوانند!

تمام عشقت جبهه و جنگ بود. حال و هوای اعزام، دلت را تکان می‌داد. افتخارت این بود که عضو فعال بسیج محله‌ات هستی. کیف می‌کردی اگر شبی نگهبانی پایگاه را به تو می‌سپردند. لباس خاکی بسیج را که می‌پوشیدی دیگر در پوست خود نمی‌گنجیدی. چفیه را بوسه می‌زدی و دور گردن، حلقه‌اش می‌کردی. قمقمه را نماد عطش طفلان اباعبدالله (ع) می‌دانستی، برای همین آن را همیشه خالی از آب به فانسقه‌ات می‌بستی. 
وای از آن روز که شایعه عملیات روی زبان‌ها می‌افتاد، دیگر آرام و قرار نداشتی. شور و هیجان وصف ناپذیری تمام وجودت را به حرکت وا می‌داشت. تصور عملیات و نبرد مظلومانه بچه‌های خمینی در ذهنت تداعی می‌شد و آن قدر قلقلکت می‌داد که تا برگه اعزام را پرنمی‌کردی رهایت نمی‌کرد. جبهه که می‌رسیدی، اسلحه که دست می‌گرفتی و روی زمین که خیز می‌رفتی تازه معنی آرامش را درک کردی. اما حالا چطور برادر من؟ آرامش تو امروز چگونه مفهوم می‌یابد؟ از جنگ و دعواهای سیاسی یا از خنجرهای شبیخون فرهنگی که هر روز پشت بسیجیانی مثل تو را شکاف می‌دهد و قلبت را به تلاطم می‌اندازد؟ امروز که تیز نگاه حقارت آمیز برخی شهروندان نیز تو را نامحرم می‌پندارد. از خواب و خیال کسانی که امثال تو را متعلق به پادگان‌های برون شهری می‌دانند یا از دست آنانی که تصویر تفکرات ناب تو را تنها برای پوستر تبلیغاتی شرکت‌هایی می‌خواهند که فرهنگ مقاومت را به حراج گذارده‌اند؟ کدام یک دلت را تسکین می‌دهد؟
برادر بسیجی‌ام دل شکسته‌ای و غمین می‌دانم. اما … این راهم در اعماق قلب خویش یافته‌ام که بسیجی رشادت آفرین هیچ گاه طعم خستگی را به کام خود راه نمی‌دهد. تو همان فرزند خمینی هستی که امروز عشقت را در بیعت عملی با سید علی جاری ساخته‌ای. امروز هم تو در خط مقدم «دفاع فرهنگی» سینه چاک آرمان‌های جاوادنه‌ات هستی. مرد میدانی بسیجی. هنوز هم نعره حضورت رعشه انداز سنگر دشمنان است. 
برادرم! اخلاص تو در این جبهه نیز «شهادت آفرین» خواهد بود.

 

 

خاک وخاطره

+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اسفند 1387 ساعت 7:36 شماره پست: 91

با شهیدان،زندگی جاریست...


 آنچه می خوانید خلاصه ای است از حکایت هایی که چندی پیش در کتاب خاک وخاطره منتشر نمودم. اگر چه شرح دلدادگی اصحاب آخرالزمانی امام عشق،مجالی به گستردگی تاریخ می خواهد...

 قرار بی قراران

سال 1371 بود، به عنوان روحانی و راوی کاروانی از طلاب خارجی مقیم قم برای زیارت مناطق عملیاتی جنوب رفتیم. در جاده شلمچه جایی بود که کاروانهای مختلف به هم رسیدند. من درباره‌ی حال و هوای دوران جنگ و خاطرات شهداء‌ صحبت کردم. جمعیت بی‌تاب شد. حتی جوانان آفریقایی که معروف است بعضی‌هاشان دیر احساساتی می‌شوند به سختی متأثر شده بودند و بی‌قراری می‌کردند در همین لحظه چند نفر از برادران با هیجان نزدیکم آمدند. یکی پرسید:«حاج آقا تو را به خدا دیگر بس است این قدر گریه نکنید بعضی از افراد دارند می‌روند توی میدان مین» چشمم به «محمد ابراهیم سحاسی» جوانی از سنگال افتاد. سربازها به زور نگهش داشته بودند چند نفر را دیدم که روی زمین افتاده‌اند عبایم را درآوردم و به طرفشان رفتم دیگر نتوانستم تحمل کنم رفتم یک گوشه نشستم و زل زدم به آسمان.
 حجت الاسلام مرحوم ضابط

دعوتنامه

قرار بود از مدرسه‌ی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود سهمیه هر کلاس، چهار نفر بود من هم دوست داشتم به این سفر بروم اما اسمم در قرعه نیفتاد. خیلی ناراحت شدم. دلم شکست شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند می‌زد. بعد از چند لحظه به طرف آمد. چفیه‌اش را درآورد و روی سرم انداخت چفیه، تمام موهایم را پوشاند. بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم گفتم:«می‌خواهی مرا بکشی؟» خندید و گفت:«ما جان مان را فدای شما کردیم... نترس نمی‌میری! چرا به زیارت ما نمی‌آیی؟ فهمیدم منظورش جبهه‌های جنوب است گفتم قرعه به نامم نخورد. گفت:«اگر دلت بخواهد می‌توانم کارت را درست کنم» خوشحال شدم. نور امید در دلم زنده شد. دیدم می‌خواهد برود. پرسیدم:«سراغ شما را کجا بگیرم؟» پاسخ داد:«مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول، قبر هشتم». فردا صبح که به مدرسه رفتم اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده، سریع رفتم اسم نوشتم قرعه به نام من افتاد به هویزه که آمدم فوری به سراغ مزار شهداء‌ رفتم ردیف اول را پیدا کردم شمردم تا رسیدم به قبر هشتم گفتم شاید از آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود روی سنگ آن نوشته شده بود:«شهید ملائی زمانی».
 به نقل از حجت الاسلام مرتضوی

 

میهمانان بهشت

 کاروان زیارتی خواهران دانش‌آموز یزد موقع بازگشت از مناطق عملیاتی جنوب بدون هماهنگی به پادگان آموزشی آباده رفت تا کمی استراحت کنند. با آنکه هیچ‌کس از این تصمیم اطلاع نداشت اما هنگام ورود به پادگان متوجه شدیم کارکنان آنجا آمادگی قبلی داشته‌اند. همه چیز برای پذیرایی آماده بود. حتی پاسدارها وسربازها به استقبال آمدند و پتویی را هم جلوی پای زائران پهن کرده بودند. آنها از خواهران دانش‌آموز خواستند تا موقع ورود با کفش از روی پتو رد شوند. می‌گفتند:«دستور سردار فتوحی است» به نزد سردار رفتیم و با اصرار از ایشان علت را جویا شدیم. ایشان به ناچار گفتند:«دیشب توی خواب مهمانان بزرگواری را دیدم که از زیارت کربلا و از پیش حضرت زهرا (س) آمدند.در خواب از من خواستند قدر قدم آنها را بدانم و به استقبالشان بروم» یکی پرسید:«سردار این پتو را دیگر برای چه پهن کردید؟ اقای فتوحی سرش را پائین انداخت صورتش قرمز شده بود، با ناراحتی گفت:«پتو مال خودم است می‌خواهم از خاک پاک زائران کربلا متبرک شود».
 سردار پوررکنی

 راز مگو

 یکی از خانمها که دانشجوی پزشکی در شهر تهران بود با اصرار همکلاسی‌های خود به اردوی زیارتی شهدای جنوب آمد.خودش تمایل زیادی نداشت با این که بچه‌ها تحت تأثیر فضای مناطق عملیاتی قرار بودند اما او به همه چیز بی‌اعتنا بود. و این بی‌اعتنایی را در عمل نشان می‌داد بعضی از بچه‌ها قصد داشتند، به رفتار او اعتراض کنند اما من نگذاشتم، سفر به پایان رسید. مدتها گذشت یک روز یک خانم چادری را در حیاط دانشگاه دیدم. نشناختمش خودش را معرفی کرد. همان دختری بود که در منطقه آن طور رفتار می‌کرد. لب به سخن گشود:«بعد از اینکه از منطقه برگشتیم تصمیم گرفتم چادر سر کنم. بعد از شهادت دائی‌ام مادرم 6 سال به من اصرار کرد نپذیرفتم. بعد از سفر جنوب وقتی مادرم مرا با چادر دید بغلم کرد و از خوشحالی چند دقیقه فقط گریه می‌کرد مادرم پرسید:«آنجا چی به تو گفتندکه از حرف من بیشتر تأثیر داشت؟ اسرار ازل را نه تودانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من .
راوی: رضا دادپور

کلاس شلمچه

چه کنم دیگه؟ منم دلم خوشه به این یه مشت خاک. چقدر خوب شد این خاکها رو آوردم. خاک نیست تربته، اون روز که منم می‌خواستم مثل بقیه‌ی بچه‌ها یه مشت خاک تبرکی از شلمچه برادرم نزدیک بود شیطون گولم بزنه و از ترس اینکه کلاسم پایین بیاد، دستام رو خاکی نکنم... من از شلمچه چیزی نمی‌دونستم .... من که خیلی چیزی یادم نمی‌آمد، اما داداشم می‌گه وقتی جنگ شروع شد. بابا همه ما رو فرستاد امریکا بعدش هم خودش اومد اونجا.... وقتی رفتیم شلمچه خیلی از بچه‌ها از حال و هوش رفتن... زیارت عاشورا خواندیم و بعد همه بچه‌ها از خاک اونجا تبرکی برداشتن. منم می‌خواستم بردارم ولی یه دفعه گفتم بابام و دوستام مسخره‌ام می‌کنند؟ ولی وقتی یاد اون جایی افتادم که می‌گفتن فقط چهارصد شهید رو یه جا از زمینش بیرون آوردن، دلم آتش گرفت و خودم رو سرزنش کردم افتادم روی خاکها، یه پلاستیک که توش خوراکی بود از ته کیفم بیرون آوردم خوراکیهایش را ریختم بیرون دو سه تا مشت برداشتم و ریختم توی پلاستیک. بعد هم که از جنوب برگشتم فکر اونجا دست ازسرم برنمی‌داشت پیش خودم می‌گفتم:«ما کجا و جبهه کجا؟» حالا دیگه عوض شدم. حالا وقتی که دلم می‌گیره و می‌خوام به خاطر گذشته‌ها استغفار کنم می‌روم توی اتاقم و چفیه‌ای که قبلاً به جای روسری‌ام استفاده می‌کردم و موهایم از زیرش بیرون می‌ریخت روز باز می‌کنم و تربت شلمچه رو می‌ریزم روش زیارت عاشورا می‌خوانم و از خدا می‌خواهم مرا ببخشد و پیش شهداء‌ روسفیدم کند هروقت می‌روم تا با تربت شلمچه و چفیه‌ام خلوت کنم. مادر می‌پرسد کجا می‌روی؟ منم می‌گم می‌رم درس بخوانم به خدا دروغ نمی‌گم... من می‌روم توی کلاس چفیه و از معلم شلمچه درس می‌گیرم .... کم‌کم دارم بچه‌های کلاس رو عادت می‌دم که دیگه منو پریوش صدا نکنن به بچه‌ها گفتم به من بگن زینب.... «زینب بابایی»

بهترین سوغات

جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برگشتیم در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید:«شما ایرانی هستید؟» گفتم:«بله»، گفت:« بسیجی؟» نگاهی به چفیه دور گردنم انداختم و پاسخ دادم:«بله امرتان را بفرمائید» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:«من از مسلمانان کشور آلمان هستم». وقتی عازم عربستان بودم چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند به آنان گفتم از من سوغاتی چی می‌خواهید؟ گفتند:«وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی در میان آنها عده‌ای بسیجی و رزمنده هستند.آنها را پیدا کن بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم:«هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم یک سال بعد آن مرد به همراه 50 نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
 علی زمانی

معجزه اروند

فروردین ماه سال 1381 بود. اروند کنار خیلی شلوغ بود و کاروان‌ها یکی پس از دیگری وارد محفل شهدا می‌شدند. اهالی اروند کنار هم لباس‌های عیدشان را پوشیده بودند و شادی‌شان را با شهدا تقسیم می‌کردند. من برنامه‌ی چاووشی آقا علی بن موسی الرضا (ع) را بر عهده داشتم. هر کاروانی که وارد محفل می‌شد به استقبال آنها می‌رفتم. حوالی ساعت 10:30 بود که دیدم خواهری با رنگ پریده و گریان به طرف ما دوید و گفت:«دختر من گم شده است تا وقتی که دخترم را پیدا نکنم از اینجا نمی‌روم.» همه از این حالت او منقلب شدند و هرکس هرکاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. چندبار اسم دختر بچه را که زینب بود از بلندگو گفتیم اما خبری نشد. مضطرب بودم که برای زینب کوچولو چه اتفاقی افتاده است و این اضطراب تا ساعت 4 بعدازظهر ادامه داشت. تا اینکه سردار ذوالقدر آمدند. من هم برای وی برنامه‌ی چاووشی را اجرا کردم. با اجرای برنامه محفل‌ حال و هوای دیگری پیدا کرد. متوجه شدم که همان خواهر با چشمانی گریان پرچم را گرفته و از امام رضا (ع) طلب کمک می‌کند. با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدم با چشمانی گریان گفتم:«یا ابوالفضل این بچه را به مادرش بر گردان» هنوز حرفم تمام نشده بود که بچه را دیدم بلافاصله به مادرش اطلاع دادم نمی‌دانید چه حالی داشت. در حالی که اشک شوق می‌ریخت سر و صورت بچه را می‌بوسید زینب کوچولو‌اش را در آغوش می‌گرفت.
راوی: محمدکشاورزیان

یک انقلاب دیگر

عید نوروز بود، کاروانهای زیادی برای بازدید از جبهه‌ها عازم کربلای جنوب شده بودند عصر یکی از روزها در محوطه صبحگاه دوکوهه قدم می‌زدم که خانمی جلویم را گرفت شروع کرد به صحبت معلوم بود که حسابی منقلب شده، گریه امانش نمی‌داد کلمات را بریده بریده ادا می‌کرد. از دست خود و دوستانش شاکی بود. می‌گفت:من و رفقایم برای تفریح آمده بودیم جنوب... ناخواسته به اینجا کشیده شدم.حال و هوای اینجا طور دیگری است... به خدا از این جا که برگردم دیگر آن زن قبلی نیستم. می‌دانم حتم جهنم است. اما قول می‌دهم توبه کنم. من زن بدی بودم ...زن روی زمین نشست و زار زد. من به آهستگی از او فاصله گرفتم. اما صدایش را هنوز می‌شنیدم که می‌گفت:«آی شهدا... غلط کردم...».
 حجت الاسلام مرحوم ضابط

تصویر عشق

شهید حسنی از دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان بود. او توی یکی از مناطق عملیاتی فرمانده محور بود. در همان روز بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. شدت انفجار، به حدی

 بود که از بدنش فقط سر و دو پا باقی ماند. بعد از جنگ توی شلمچه عکسی از بدن سوخته‌ی او، برای مشاهده بازدیدکنندگان نصب شد بیش از چهارهزار نامه از طرف زائران شلمچه

 برای آن شهید نوشته شد. دختر خانمی نوشته بود:«من یک جوان رپی هستم، اهل نماز نیستم چادر را برای اولین بار در این سفر به سر کردم... رپ بودم اما دیگر نیستم به شهیدان

قول دادم که انشا‌الله نمازم ترک نشود و چادرم را برندارم...                                                                  مرحوم حجت الاسلام ضابط

همه جا با تو هستم

 کاروان فرزندان شاهد استان یزد، آخرین روز حضور در مناطق جنگی در شلمچه بودند. اما دختر شهید خراسانی خیلی ناراحت و مضطرب به نظر می‌رسید. علت نگرانی‌اش را جویا شدم. گفت:«دوست داشتم به دشت عباس برویم. پدرم در آنجا شهید شد. انگار قرار نیست آنجا را ببینم.» سعی کردم دلداریش بدهم گفتم:« تمام این سرزمین بوی شهدا را می‌دهد...» اما بی‌فایده بود. ما نمی‌توانستیم به دشت عباس برویم و او نیز دلتنگ پدر بود. کاروان به راه افتاد. یکباره چشمم دوباره به دختر شهید خراسانی افتاد. خوشحال بودم پرسیدم: چی شد؟ خندید و گفت:«راستش پدرم را در همین‌جا دیده‌ام» به من گفت:«نمی‌خواهد دنبالم بگردی من توی شلمچه‌ام. تو تا حالا هرکجا که بودی من هم در کنار تو بودم ولی چرا این قدر دیر به دیدنم آمده‌ای؟».
راوی: محمدحسین مصون

شیعه شدن در چزابه

کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، عنوان راوی همراهی کنم، ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگه‌ی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت وقتی از حماسه‌ها و مظلومیت‌های شهدای چزابه برایشان تعریف می‌کردم صدای گریه و زاری‌شان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزان‌شان را می‌بینند. صحبت‌هایم که تمام شد، گوشه‌ای رفتم. حال و هوای آن ‌ها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس می‌کردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشته‌ام، برایم تازه‌گی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی می‌کرد متوجه اشکهایش نشوم گفت:«حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم». گفتم:«چه طور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت:«آخر من سنی مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم خندیدم گفتم:«دخترم اشتباه می‌کنی. شهدا متعلق به همه هستند این سرزمین هم برای تمام انسانهای آزاده جا دارد.» دختر کمی مکث کرد و گفت:«من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما می‌ترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان(ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم.» از آنها خواستم در این راه کمکم کنند. نمی‌دانم حرف‌هایش را تمام کرد یا نه گفتم:«دخترم توکل‌تان را از خداوند قطع نکنید انشا‌الله شهداء نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باید».
مدتی گذشت یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامه‌ای را برایم آوردند. وقتی آنرا باز کردم، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانی است. نوشته بود:«حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانواده‌ام نیز شیعه شوند».
 سردار پوررکنی

تعیین تکلیف

در بعد از ظهر یکی از روزهای نوروز 1380 گروهی از فرزندان شاهد دبیرستان دخترانه شهرستان ساری از استان مازندران برای بازید مناطق عملیاتی جنوب وارد منطقه‌ی عملیاتی والفجر 8 (اروندرود) شدند و درخواست کردند که نماز جماعت مغرب و عشاء را در محمل یادمان شهدای گمنام باشند. برادران لشگر 25 کربلا درخواست آنها را پذیرفتند. بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشا در حسینیه صحرایی لشگر، من طبق معمول برای عرض خیرمقدم و چند دقیقه صحبت پشت میکروفون قرار گرفتم. از همان ابتدای مراسم صدای گریه و ضجه فرزندان شهدا بلند شد و یک وضع عجیبی بوجود آمد. چند نفر به سمت اروندرود رفتند. صحبتم را قطع کردم. پزشک همراه ما که خودش هم از فرزندان شهدا بود ضمن اعتراض به من گفت اجازه بدهید من آنها را ساکت کنم گفتم بفرمایید هنوز بسم الله الرحمن الرحیم ایشان تمام نشده بود که بغضش ترکید و صدای هق‌هق گریه‌اش فضای حسینیه را پر کرد و وضع بدتر شد. خیلی نگران شدیم و با توسل به ائمه معصومین بچه‌ها ساکت شدند ساعتی بعد هدیه‌ی ناقابلی تقدیم آنها کردیم و آن ‌ها منطقه را ترک کردند. در همان شب با حالتی مضطرب و نگران در این فکر بودم که چرا این طور شد. به راستی وظیفه ما موقع حضور یادگاران شهدا در مشهد شهیران چیست؟ در نهایت برای تعیین تکلیف متوسل به شهدا شدم. در همان شب شهید بزرگواری به خوابم آمد و فرمود:«هروقت فرزندان ما به اینجا آمدند شما چیزی نگویید فقط امکانات را آماده کنید و در اختیارشان بگذارید و اجازه بدهید خودشان برنامه داشته باشند. از آن روز به بعد برنامه را خود فرزندان شهید اجرا کردند.
 غلامرضا احمدی

مهمانی بابا

در اواخر سال 1382 یک کاروان دانشجویی برای زیارت و بازدید به اروند کنار، منطقه عملیاتی والفجر هشت و مزار هشت شهید گمنام آمده بودند در میان آنها دختر شهیدی که پدرش در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسیده بود هم حضور داشت. برادران فرهنگی لشگر 25 کربلا موقع استقرار در این منطقه در ضمن فضاسازی تمثال مبارک شهدای لشگر، عکس پدر شهیدش را نیز بر مزار سنگرهای دایر شده نصب کرده بودند. وقتی چشم فرزند شهید به عکس پدرش افتاد پای عکس نشست و شروع به گریه کرد. یکی از همسنگران قدیمی پدر، او را دید سریع به نزد من آمد و گفت:«احمدی فرزند سردار شهید کهنسال پای عکس پدرش دارد به شدت گریه می‌کند» شما بیائید یک جوری ایشان را ساکت کنید. به اتفاق برادر رمضان‌نژاد به سراغش رفتیم. گفت:«خواهش می کنم جلو بیایید، بگذارید به حال خودم باشم. زمانی که بابام شهید شد من یک ساله بودم و الان 18 ساله ام. به اندازه‌ی 17 سال با بابا حرف دارم می‌خواهم با بابام صحبت کنم.» کمی دورتر نشستیم 15 دقیقه بعد آمد. گفتم :«عموجان به میهمانی بابا خوش آمدی. یقیناً شما مدعو پدر هستید و ایشان الان حاضر و ناظرند. فرزند شهید کهنسال گفت:«وقتی که خواستم به اروند بیایم با مامان تماس گرفتم تا او را در جریان این سفر بگذارم وقتی مادرم گوشی را برداشت گفت دخترم من از این سفرت اطلاع داشتم. گفتم:«چطور مادر ؟ کی به شما گفت؟
گفت:«دیشب پدرت به خوابم آمد و گفت دخترم دارد می‌آید پیش من».
 غلامرضا احمدی

غیرت های خفته

اصلاً نفهمیدم شاگرد اتوبوس است،‌ پسر راننده است یا خادم کاروان؟ هرچه بود رفتار خیلی جلفی داشت،‌ توی اتوبوسی که همه‌شان از دخترهای دانشجوی کاردانی هنر بودند، پسری با این شکل و قیافه و رفتار، وصله‌ی نچسبی به نظر می‌رسید. با یکی از دخترها بیش از اندازه شوخی می‌کرد. مردد بودم که نصیحت‌شان کنم یا نه؟
من بین راه به آنها ملحق شده بودم و قرار بود فقط تا طلاییه همراهشان باشم. بنابراین شناخت چندانی از آن جمع نداشتم. طبق وظیفه‌ای که داشتم بلند شدم و چند دقیقه‌ای را درباره شجاعت و مردانگی شهدا صحبت کردم کار آنها که در طلاییه تمام شد، خداحافظی کردم و برای استراحت به سوله‌ی مخصوص سربازها رفتم. از پشت در، کسی صدایم کرد، بلند شدم دیدم همان دختری است که آن پسر خیلی با او شوخی می‌کرد از دیدنش تعجب کردم. با عجله کاغذی به من داد و تند گفت:«حاج آقا لطفاً تا من نرفتم این کاغذ را نخوانید».
فکر کردم شاید حرفی توی اتوبوس زده‌ام که باعث ناراحتی‌اش شده.
کاغذ را باز کردم، بعد از سلام و کمی تعارف نوشته بود:«حاج آقا! آن پسر جوانی که داخل ماشین دیدید، برادر من است که متأسفانه معتاد به هرویین بوده. هرچه با او صحبت می‌کردم فایده‌ای نداشت. البته یک بار ترک کرد؛ اما دوستان ناباب، باز او را به اعتیاد کشاندند. روز عرفه‌ی پارسال من طلاییه بودم. از شهدای گمنام طلاییه خواهش کردم کاری کنند برادرم به این جا بیاید و به واسطه شهدا غیرتش زنده شود.
به اصرار من، مسئول کاروان قبول کرد تا برادرم به عنوان خادم گروه با ما همسفر شود. حرفهای شما و سایر برادران راوی، ذره‌ای از غیرت شهدا را به او فهماند او خیلی متحول شده است....
حاج آقا! از طرف من به بگویید شهدا بد و خوب را از هم جدا نمی‌کنند آنها همه را برای زیارت دعوت می‌کنند حتی برادر معتاد مرا.
راوی: حجت‌الاسلام نائبی

رسالت شهیدان

وارد خوزستان که شدم احساس کردم می‌توانم برادر شهیدم را زیارت کنم تا اینکه دیشب او به خوابم آمد. در خواب، او در کنار مقام معظم رهبری ایستاده بود. از برادرم- که چند سال پیش پاره‌های پیکرش را گروه تفحص پیدا کرده بودند پرسیدم:«مگر تو شهید نشدی؟ پس برای چه دوباره آمدی؟» برادرم با لبخند گفت:«بله حق با توست ولی کار ما هنوز تمام نشده، وقتی دیدم که رهبرمان یاور می‌خواهد آمدم تا در کنارش باشم». از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم:«شهداء‌ با استخوانهای درهم شکسته و نیم سوخته‌شان هم حاضر نیستند اسلام را تنها بگذارند... ولی ما چطور؟...»
 مریم خواجوی

 

 
برای دل مادر
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند 1387 ساعت 21:13 شماره پست: 90

روی پیشانی من نوشته...!

خیلی مراقب رفتارش بود. از تظاهر می ترسید. جانباز بود اما به کسی نمی‌گفت. به سپاه رفت اما به ما چیزی نگفت. اولین حقوقش را آورد و داد به من، گفت: «کار کرده‌ام» بعد از شهادت پدرش نگذاشت بیش از چند روز پارچه‌ای روی در بماند. دوست داشت گمنام باشد. کارهایش به همین صورت بود. می‌رفت جبهه و می‌آمد اما هیچ چیزی تعریف نمی‌کرد. انگار نه انگار رزمنده است. عبادتش به همین گونه بود. حالا هم که سال‌ها از رفتنش می‌گذرد؛ پرچم جمهوری اسلامی را که لااقل نشانه شهادتش باشد بالای در نزده‌ایم. شاید رضای من این طوری راضی‌تر است.
چند روز قبل از آن که برای آخرین بار برود، دوربین را برای چندمین بار روی پایه تنظیم کرد. تا بیاید زیر کرسی و پیش من عکس بیندازد. دوربین زود فلاش زد. اولش عصبانی شد. گفت: «یک حلقه فیلم گرفته‌ام؛ که هربار می‌آیم با تو عکس یادگاری بیندازم، مشکلی پیش می‌آید. این هم آخری‌اش بود.» بعد کمی فکر کرد و انگار که چیزی را کشف کرده باشد، گفت: «فهمیدم… چون بعد از شهادت من این عکس‌ها داغ تو را بیشتر می‌کند خدا نمی‌خواهد که عکس‌مان با هم بیفتد. اخم‌هایم در هم رفت، گفتم: «مادرجان مگر شهادت به همین راحتی است؟» خندید و گفت: «آره، به همین راحتی است. روی پیشانی من نوشته شهید»
وقتی رفت کابوس‌های من شروع شد. تا این که یک شب خواب دیدم مردی سیاهپوش آمد و گفت: زودباش خانه را مرتب کن. پسرت شهید شده. 
صبح که شد حالم گرفته بود اما خدا به من نیرویی داد که بی‌اختیار تمام اتاق‌ها را تمیز کردم، حیاط را هم شستم. مادرم گفت: من هم خواب دیدم رضا شهید شده. رفتم دم در نشستم. خانم بهاور آمد. گفت: «چرا این‌جا نشستی؟» گفتم: «همه دارند خواب می‌بینند رضای من شهید شده.» کمی دلداری‌ام داد. شب شده بود. دم در پر از سرباز و ماشین‌های نظامی بود. قبلاً شنیده بودم که در محله ما خانه تیمی کشف شده است. دیدم در می‌زنند. خانم سجودی و خانم کاکا بودند. گفتند… «خانه ساختی برایت کادو آوردیم.» دستشان خالی بود. آمدند بالا. داشتند پچ‌پچ می‌کردند. چیزهایی به گوشم خورد. دلم شور زد. یکی‌شان به آن یکی گفت: «تا کی معطل کنیم، باید به او بگوییم.» در نگاهم همه چیز موج می‌زد. کدامشان بود نمی‌دانم گفت: «آمادگی داری خبری را به تو بدهیم؟… »
سرم گیج رفت. خیلی بی‌قراری کردم. خانم کاکا پس از گذشت سال‌ها، گاهی به شوخی می‌گوید: «جیغی که آن روز کشیدی هنوز زیر گوشم شنیده می‌شود.» من هم حق داشتم. بعد از همسرم دلخوشی‌ام به رضا بود. او هم رفت. عیبی ندارد فدای آقا. آن روزها خیلی دلم می‌گرفت. روی پله‌ها می‌نشستم و همه‌اش غصه می‌خوردم. با این که فرزندان دیگری هم دارم اما احساس تنهایی می‌کردم. بی‌سواد بودم ولی یک روز احساس کردم می‌توانم قرآن بخوانم. حالا دیگر تنها نیستم. مونس خود را پیدا کرده‌ام. دیگر تنها نیستم. حتی اگر کسی زنگ خانه‌مان را به صدا درنیاورد. 
راوی: مادر شهید رضا سینایی

 

پیشواز راهیان نور

+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند 1387 ساعت 7:5 شماره پست: 89

گنبد خاکستری

 

خرمشهر ای آسمان غبار گرفته تاریخ...

ای بوسه گاه فرشتگان، شرار آتش ایمان... ای خونین شهر!

خمخانه خونین تو، مقصود دل عاشقان و مراد حلقوم عطشناک تشنگانِ باده سرخ شهادت است.

ای دست نیایش خاک! زآستان کبریایی افلاک، جرعه‏ای از ساغر جنون را تحفه نگاه شفق بین عشاق گردان.

اینک که نغمه نینوایی یاد تو، رَخت دنیایی ما بر چیده و طنین آهنگ رندانه‏ات، طبع خروش‏گرمان را برانگیخته، در انتظار طلعت ندای «هل من ناصر» دیگری از افق ولایی حقیم، تا نمایش‏گر زیباترین رقص مرگ شویم؛ چرا که نوای طرب‏انگیز نی وجودمان را دم عاشورایی حسین علیه‏السلام به شور انداخته...

خرمشهر، جلوه گاه غرش رعد آگین عشق است و مسجدجامع آن، پادگان ملکوتی لشگر توحید.

مسجد جامع، علم مقاومت و پیروزی این شهر است و طراوت و آراستگی آن هنوز از رایحه حضور سردار پایداری، شهید محمد جهان آراست که سرچشمه می‏گیرد.

خرمشهر، پیشانی وطن است و مسجد جامع، پیشانی بند سرخ آن که نشان مقدس یا زهرا علیهاالسلام با ترکش‏های اصابت کرده بر پهلوی مسجد ثبت شده است.

خرمشهر اگر خرم است، مرهون صدها قلب بی تپشی است که هم آغوش بستر خاک گشته‏اند...

بر فراز بام آسمانی خرمشهر که نیزه عشق، با تلألو هزاران رأس منور، سرافراز می‏شد و قامت افتخار بر می‏بست ،بر انتهای افق کهکشانی نگاه شهر، شفق سرخ گون وصال، نقش معراج خون را تداعی می‏کرد.

غبار تهاجم، اگر چه فضای شهر را کدر می‏نمود، ولی دیری نپایید که خورشید حماسه با هر درخششی که بر دار آفرینش می‏یافت، جامه سپید رهایی را تا ابد بر پیکر تنومند خرمشهر پوشانید

 

 
تقدیم به خبرنگاران جنگی
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند 1387 ساعت 6:47 شماره پست: 88

نگذاریم دیگران تاریخ مارابنویسند.


نگذاریم دیگران تاریخ ما را بنویسند

 

خبرنگاران جنگ یادگاران مردان بی ادعایی هستند که عشق بازی‌های رزمندگان اسلام با خدای خویش را برای نسل‌های بعد به تصویر کشیدند. 

 

سال‌های متمادی از دوران دفاع مقدس و جان فشانی‌های یاران امام روح الله می‌گذرد اما آنچه باقی می‌ماند یادگارهایی از آن دوران طلایی هستند که به تعریف خاطراتشان می‌پردازند تا نسل‌های بعدی که به دنبال برافراشتن پرچم حق اند به خطا نروند .

ثبت لحظه ها همیشه زیبا بوده وهست ؛ حفظ اسناد مقاومت به صورت تصویری را ما از گذشتگان خود به ارث برده ایم . در دوران هخامنشیان و بر دیواره‌های سترگ تخت جمشید المان‌های تصویری که بیانگر ایستادگی ایرانیان در مقابل دشمنان این مرز و بوم است را به وضوح می‌بینیم ، این تصاویر در دوران بعد تا شکوفایی اسلام در ایران و بعد از آن هم دیده می‌شود . تاریخ نگاران ، تصویرگران و تمام اهالی اندیشه و هنر هیچ گاه در بیان افتخارات ملت خود در مقابل تجاوزات بیگانه کوتاهی نکرده اند .

ثبت تصاویر تا آنجا قدرت می‌گیرد که در دوران هشت سال دفاع مقدس اهالی خبر و رسانه همچون کاتبان تاریخ و تصویرگران با کمترین ابزار به جبهه ها رفتند تا امروز که نسلی تازه با یاد مولا علی قدم هایش را روی زمین محکم می‌کند بداند که مردانی در این سرزمین هم قسم شدند تا  نگذارند حتی یک وجب از این خاک لاله گون به اجانب برسد .

قسمی که در گذشته بارها و بارها شکسته شد چرا که رهبری قدرتمند چون امام خمینی ایستادگی نکرد . در گذشته هرگاه جنگی به ایران پیش کش می‌شد به جهت سلطنت قوای مست و خودکامه ، خاک ایران همچون گوشت قربانی دندان گیر زورگویان زمان خود می‌شد و هیچ گاه ایران سر فرازی که در هشت سال دفاع مقدس را داشت به خود ندید .

خبرنگاران هشت سال دفاع مقدس هم به نوع خود با خبرنگاران خارجی  تفاوت ها داشتند ؛ تفاوت‌هایی که امروز بیش از گذشته به چشم می‌خورد . در جنگ‌های زور گویانه ی آمریکا و اسرائیل به عراق و افغانستان و فلسطین هیچ کدام از خبرنگاران به نقاط جنگی وارد نمی شوند و تنها به ایستادن در فاصله ای چند کیلومتری با منطقه ی جنگی و گفتن پلاتویی کوتاه اکتفا می‌کنند .

درحالی که در هشت سال دفاع مقدس خبرنگاران و تصویر برداران همانند رزمندگان به جنگ هیاهوهای تصویری دشمنان می‌رفتند و با ثبت لحظه‌های مبارزه در خطوط اول جبهه جای هر گونه توطئه گری را می‌بستند .

اگر امروز یادگاران جنگ هر کدام به دلیلی مهر سکوت را بر لب هایشان نشانده اند ، تصاویری که اهالی خبر از آن دوران ثبت کرده اند گوش و چشم هر بیننده ای را به حقایق باز می‌کند .

دفاع نه تنها موضوعی اجتماعی به حساب می‌آید بلکه مبحثی تاریخی و فرهنگی است که مذهب شیعه بیش از هر راه و مسلک دیگری با آن خو گرفته و در باب آن سخن گفته است . دفاع هنری است که زندگی با آن معنایی تازه می‌گیرد و هر از چند گاهی ثبت این حقیقت بشری اسطوره‌هایی خلق می‌کند که نسل‌های بعد آن را در ذهن خود سرمشق راه و منش خود قرار می‌دهند .

گاهی خبر نگاران رسانه‌های خود فروخته در رزم گاه میان حق و باطل طرف باطل را می‌گیرند تا چشم مخاطبان خود را به صحنه ی خود خواسته بگردانند و در نهایت هدف خود را در اذهان جاسازی کنند .

در دوران دفاع جان بر کف فرزندان این خاک در مقابل دژخیمان با آنکه خبرنگاران خارجی سعی در جو سازی‌های بیهوده داشتند اما بارها در این تعاملات دچار مشکل شدند و حقیقت و راستی به نیروی تعالی بخش خداوند مشخص شد و دنیا با گذشت این همه سال باز هم میان دو دوزه بازی‌های رسانه‌های بیگانه حق را از باطل تشخیص داد.

در دوران دفاع مقدس به جز خبرنگاران و تصویربرداران صداو سیما ؛ روزنامه نگاران و عکاسان مطبوعات هم پا به عرصه گذاشتند و با قلم پویای خود واقعیاتی را که در قاب تصویر نمی گنجید را به رشته ی تحریر در می‌آوردند و یا در فریم عکس هایشان به یادگار حفظ می‌کردند .

نکته ی دیگری که در میان اهالی خبرجالب توجه بود و کمتر به آن پرداخته شده  نگاه جنسیتی به خبرنگاران جنگ است البته این نگاه بیشتر از آنکه نگاهی شرقی باشد نگاهی غربی است .

به دنبال تکمیل نوشته ام در باب نگاه جنسیتی به خبرنگاران جنگ بودم که در سایت یکی از مراکز فرهنگی اجتماعی گفتگویی جالب نظرم را جلب کرد . گفتگو با اولین خبرنگار زن دفاع مقدس !

مریم کاظم زاده اولین خبرنگار زن دفاع مقدس در گوشه ای از صحبت هایش اشاره ای جالب به این حرفه و نگاه جنسیتی در هشت سال دفاع مقدس داشته که آن را به اختصار آورده ام .

" مریم کاظم زاده در گفتگو با سایت بنیاد شهید و امور ایثارگران در مورد نقش زنان خبرنگار در جنگ گفت : حضور یک زن به عنوان خبرنگار در جبهه‌های جنگ ، کار بسیار دشواری بود و من به اقتضای سن جوانی که دوران نشاط جسمی و روحی هر فرد است، همچنین به دلیل داشتن روحیه پرتلاشی که وجود مرا فراگرفته بود سختی این کار را پذیرفتم. در آن دوران هر چه می‌شنیدم را باور نمی کردم، می‌خواستم تمام شنیده ها را به عینه ببینم و تجربه کنم، هرچند که این کار خسارت‌هایی را برای من دربرداشت ولی خوشحالم که واقعیت‌هایی را درک کردم که کمتر در جهان رخ می‌دهد و حقایقی را با تمام وجود لمس نمودم که کمتر کسی در طول دوران زندگی اش موفق به درک آنها می‌شود.

مریم کاظم زاده گفت: دکتر چمران و دیگر فرماندهان در هشت سال جنگ تحمیلی با حمایت‌های بی دریغشان از حرفه خبرنگاری آن هم بدون درنظر گرفتن نگاه جنسیتی برای همیشه ما را مدیون خود کردند. خبرنگاری در آغازجنگ تحمیلی خیلی سخت بود و بدون پشتیبانی‌های شهید چمران نه تنها من بلکه دیگر خبرنگاران هم قادر نبودند قدم از قدم بردارند.

وی با اشاره به این مطلب که قابل اعتمادترین نوشته‌های تاریخی متعلق به کسانی است که از نزدیک شاهد آن وقایع بوده اند، ادامه داد: به عنوان کسی که آن دوران را درک کرده از تمام عزیزانی که به نوعی با این حوزه در ارتباط اند می‌خواهم که اجازه ندهند تاریخ آن دوران تحریف شود، نگذاریم که دیگران تاریخ ما را بنویسند. وظیفه تاریخ نگاری برعهده تاریخ سازان حقیقی است و این مسوولیت ما را سنگین می‌کند. تاریخ ساز بودن و درعین حال تاریخ را نگاشتن و اجازه تحریف به دیگران ندادن وظیفه بسیار مهمی است، ما به وظیفه خود به عنوان یک شاهد عینی عمل کردیم، حال این مسوولیت بر دوش خبرنگاران جوانی است که دراین حیطه فعالیت می‌کنند.

کاظم زاده در پایان سخنانش گفت : بزرگانی در دوران دفاع مقدس بودند که اکنون هیچ نامی از آنان نیست ،تاریخ ساز بودند ولی در گمنامی کامل هستند و باید برای شناساندن این بزرگان تلاش بیشتری شود تا نام آنان نیز چون چمران و همت و ... جاودانه شود."

جنگ با وجود داشتن خسارات روحی و مادی بر بشریت گاه دیدگان آدمی را بر روی واقعیاتی باز می‌کند که در لحظات روزمره ی زندگی نمی توان به آنها رسید و آنها را تجربه کرد .

خبرنگاران جنگ حافظان لحظه‌هایی هستند که با وجود درک سختی‌های بشری معنای ظلم و مظلوم را بیش از هر کس دیگری درک می‌کنند و حتی اگر در گیرو دار سیاست‌های نادرست دولتمردان خود محبوس شده اند اما روحشان به عنوان روح یک انسان این معنا ( حق و ناحق ) را بیش از دیگران درک می‌کند .

در هشت سال دفاع مقدس خبرنگاران کشورمان این مفهوم را با تمام وجودشان درک کردند و برای نشان دادن آن از هیچ کوششی دریغ نکردند و امروز که آن دوران سپری شده نسل جدید اصحاب رسانه هستند که باید واقعیت دفاع ، حق  و ناحق را درک کنند و به معنای ایثار پی ببرند تا نگذارند دشمنان ایران اسلامی اعتقادات و باورهای یک ملت را به بازی بگیرند و برای محو کردن آن تلاش کنند . 

 

الهه میلانی زاده

 
از دیپلمات های ربوده شده ایرانی چه خبر؟
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند 1387 ساعت 6:40 شماره پست: 87

چهاریوسف درچاه صهیون


چهار یوسف در چاه صهیون

سعی در نگارش گزارشی کوتاه از وضعیت چهار دیپلمات ربوده شده ی ایرانی به دست رژیم صهیونیستی داشتم که به جهت گذشت بیست و شش سال از ربایش آنها به جستجو در میان  اخبار، گزارش‌ها و منابع انسانی پرداختم . در نهایت گزارشی مفصل  جمع آوری شد که برای جمع بندی اش ساختاری دو وجهی به خود گرفت . قسمت اول کلیات روز و به قولی ذکر مصیب است و قسمت دوم دیدگاه عموم و نظریات مختلف درمورد  چهار دیپلمات اسیر در سایت‌ها و وبلاگ هاست .

ذکر مصیبت بر 26سال بی خبری

با گذشت 26 سال از ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی در لبنان همچنان رژیم صهیونیستی درخصوص وضعیت این چهار نفر سکوت اختیار کرده است .

چهاردهم تیرماه سال 1361چهاردیپلمات ایرانی به نامهای سید محسن موسوی ، احمد متوسلیان، تقی رستگار مقدم، و کاظم اخوان طی یک عملیات ربایش وهماهنگ شده ازسوی رژیم صهیونیستی و به دست فالانژهای لبنان به اسرائیل منتقل شدند و تا کنون نیز اخبارضد ونقیضی اززنده بودن یا شهادت آنان مخابره شده است .

درطول این چند ساله تلاش‌های بسیاری از سوی خانواده اسرا و دولتمردان کشورمان صورت گرفته که متاسفانه هیچ کدام به نتیجه نرسیده است ، بروز اختلاف نظرها در مطرح کردن این مسئله در جامعه ی جهانی باعث شده که این جستجو‌ها با تاخیر هایی همراه باشد و نتیجه قابل قبولی حاصل نشود .

با وجود اینکه در ماه‌های گذشته  تبادل اسرا و جنازه‌های حزب الله لبنان و رژیم فاسق صهیونیستی صورت گرفت باز هم حرفی از اسرای ایرانی دزدیده شده به دست عمال این قوم نفرین شده به میان نیامد و این در حالی بود که با پیچیده شدن خبر معاوضه اسرا ؛ خانواده این چهار دیپلمات ، چشم به راه و امیدوار بودند که شاید این چهار نفر هم برگردند اما با پایان یافتن مراسم باز هم انتظار بر وصال غالب شد .

رژیم صهیونیستی در طول این سالها هیچ اشاره ای به وضعیت و موقعیت این چهار دیپلمات نکرده و همواره در مورد آنها سکوت کرده است . در این میان گروه‌های وابسته به دوست داران حقوق بشر هم راه به جایی نبرده‌اند و نتوانسته‌اند به موفقیت چشم گیری دست پیدا کنند . اما اسرا و افرادی که از بند این رژیم غاصب آزاد شده‌اند بارها و بارها صدای شکنجه و فریاد هایی را شنیده‌اند که با الفاظ فارسی ادا می‌شده است .

همچنین چند روز قبل از معاوضه اسرا «شاهرخ سلطان احمدی ، خواهرزاده کاظم اخوان در گفتگویی با " سایت قربانیان ترور" گفته بود : به نظر می‌رسد این مرحله ازتبادل اسرا بین رژیم صهیونیستی وحزب الله لبنان آخرین فرصت برای تحت فشارقراردادن اسرائیل برای مشخص شدن وضعیت دیپلمات‌های ایرانی باشد چرا که در26سال گذشته فرصت‌های زیادی ازدست رفته است و اگر چه در روند مذاکرات بین حزب الله و رژیم صهیونیستی ؛ سرنوشت این دیپلمات‌ها مطرح می‌شد اما درمراحل پایانی نام آنان ازتبادل حذف می‌گردید .

وی افزود: یکی از مشکلاتی که درمورد وضعیت این دیپلمات‌ها همواره از سوی رژیم صیهونیستی وجود داشته این بود که آنان همیشه سرنوشت این دیپلمات‌ها را به سرنوشت خلبان اسرائیلی "ران آراد " گره می‌زدند و دادن هرگونه اطلاعات نسبت به دیپلمات‌های ایرانی را منوط به اخذ اطلاعات ازسرنوشت "ران آراد" می‌دانستند .  اما دراین دور از مذاکرات ، اسرائیلی‌ها خیلی روی بحث "ران آراد" تاکید ندارند و سرنوشت او را از وضعیت دیپلمات‌های ایرانی جدا کردند .

البته درمصوبه دولت اسرائیل هم تاکید بر ارائه اطلاعات از سرنوشت این چهارنفر شده است اما رژیم صهیونیستی اعلام کرده ارائه هرگونه اطلاعات در زمینه چهار دیپلمات ایرانی را به سازمان ملل گزارش خواهد داد که به نظر می‌رسد هدف خاصی را در این مورد دنبال می‌کنند. »

طبق گفته شاهرخ سلطان احمدی ، در صورتی که رژیم صهیونیستی در صدد دادن اطلاعات به دبیر کل سازمان ملل در خصوص وضعیت چهار دیپلمات ایرانی باشد مطمئنا" اسرائیل قصد دارد با یک عملیات روانی از قبل طراحی شده ؛ ضمن سلب مسئولیت از خود ، دخالتش در اسارت دیپلمات‌های ایرانی را انکار کند تا چهره خون آشام این رژیم را در پشت ماسک سازمان ملل بپوشاند .

اما نکته جالب اینجاست که سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان به خانواده دیپلمات‌های ایرانی قول داده است بحث سرنوشت آنان را به جدیت دنبال خواهد کرد و این در حالی است که پیگیری‌های چندانی ازسوی مسئولین کشورمان صورت نگرفت و این قضیه ظاهرا" به فراموشی سپرده شد! در نهایت با پیگیری‌های این چنینی از سوی مقامات دولتی، 26 سال اسارت در دستگاه رژیم صهیونیستی چندان دور از ذهن نیست . البته در اینجا یک نکته مثبت هم وجود دارد و آن برگزاری سالگرد‌ها و یادمان‌های تسلسلی است که به مناسبت ربوده شدن این یاران غائب از نظر هر ساله برگزار می‌شود تا یادمان باشد که چهار شیر مرد از ایران زمین در نا کجا اباد و در اسارت به سر می‌برند .

دیپلمات‌های اسیر در سایت ها

انسان دوستی و اعتقاد به باورهای اصیل دینی نه تنها عاملی بر جهاد عملی است بلکه جهاد فرهنگی را هم به دنبال دارد . جوانان این مرز و بوم با آشنایی به قدرت انعکاس اخبار و نظریات در اینترنت دست از تلاش نکشیده‌اند و به صورت خود جوش به حمایت از چهار دیپلمات کشورمان پرداخته‌اند . ساخت وبلاگ‌ها و سایت‌های خبری برای انعکاس نظریات افراد حقیقی و حقوقی در خصوص این افراد قدمی‌است فرهنگی که دوست داران حق و حقیقت برداشته‌اند تا در نهایت به نتیجه ای روشن دست یابند .

در ادامه  نمونه ای از این سایت‌ها به همراه گزیده ای از دست نوشته‌های عاشقان حق و حقیقت آورده شده است. 

 

نام وبلاگ : خفایا و اسرار حول المختطفین الاربعه

آدرس الکترونیکی: www.an4nafararabic.blogfa.com

شارک رئیس مجلس الشورى الاسلامی فی الانتفاضة السیاسیة للشعب الایرانی ضد الکیان الصهیونی من خلال توقیعه على عریضة تطالب بتحریر الدبلوماسیین الایرانیین الاربعة المختطفین فی لبنام منذ عام 1982.

 

نام وبلاگ : دانشجویان ایرانی دربند اسرائیل

آدرس الکترونیکی: www.daneshjoodarband.blogfa.com

سید محسن موسوی دانشجوی دانشگاه تهران و کاردار سفارت ایران در بیروت،احمد متوسلیان دانشجوی برق دانشگاه علم و صنعت،کاظم اخوان خبرنگار و تقی رستگار مقدم توسط نیروهای فالانژ دستگیر شدند و...

 

نام وبلاگ : چهار یوسف در بند اسرائیل

آدرس الکترونیکی:www.yoosof.parsiblog.com

... هم یادمون نره که 23 سال پیش 4 تا دیپلمات - که دوتاشون هم دانشجو بودن - تو لبنان اسیر شدن و الان 23 سال می گذره که دست اسرائیلی‌ها هستن. اما حاج احمد متوسلیان یک بسیجی شاعر بود، او زندگی اش شعر بلندی بود که در قافیه فلسطین تمام شد، او آنقدر بزرگ بود که همه اش سهم ما نمی‌شد، خدا قدری از بزرگی اش را به همسایگان مدیترانه هدیه داد تا سرزمینشان را تطهیر کنند تا سربلندی را بیاموزند و از شهادت طفره نروند و با عاشقی کنار بیایند.

 

نام وبلاگ : آن چهار نفر

آدرس الکترونیکی: www.an4nafar.blogfa.com

اکنون که دکتر احمدی‌نژاد در آستانه تشکیل نهمین دولت جمهوری اسلامی قرار دارد، باید وضعیت خود را نسبت به این پرونده که یکی از مهمترین پرونده های عرصه سیاست خارجی کشورمان محسوب می‌شود روشن کند.

 

نام وبلاگ : گروگانها

آدرس الکترونیکی: www.kazemakhavan.persianblog.com

رنجنامه ای برای یک خبرنگار

برادرم 22 سال از ربوده شدن تو، توسط نیروهای مزدور وابسته به اسرائیل در لبنان سپری شده است و این اولین نامه عنوان توست، شاید ...

 

نام وبلاگ : ربع قرن در جستجوی خبرنگار ایرانی کاظم اخوان

آدرس الکترونیکی: www.findkaszemakhavan.persianblog.com

مسئله چهار گروگان ایرانی در لبنان، گاو صندوق بسته ای بوده که در بیست وسه سال گذشته نتوانسته‌ایم کسی را بیابیم که رمز آن را بداند .

 

نام وبلاگ : بازگشت دیپمات ها

آدرس الکترونیکی: http://bazgasht_diplomatha.persianblog.ir

عصر، عصر عجیبی است؛ عصر کامپیوتر، عصر ارتباطات، عصراطلاعات، عصر خمینی، عصر رجعت دوباره انسان ...امروز که کوچکترین کشف علمی با سرعتی فوق سرعت صوت، در جهان منتشر می شود، در عصری که همه داد صلح و دوستی، فریاد همسانی، و برابری، سر می دهند؛

ای شهروندان خاموش دهکده جهانی!  کدخدا را خبر دهید! به جناب « مک لوهان» هم بگویید 26 سال است که جوانانی از ایران را ربوده اند، ولی هیچ کس نمی‌داند که آنها در کجای این دهکده هستند!

 

نام وبلاگ : عدالت پویان

آدرس الکترونیکی: http://edalat313.blogfa.com

یک منبع لبنانی نیز تصریح کرد، اسرائیل توافقنامه تبادل اسرا را کاملا اجرا خواهد کرد و اسرای فلسطینی نیز آزاد خواهند شد چون تل‌آویو جرات نقض دوباره توافقنامه با حزب الله را ندارد. رژیم صهیونیستی شنبه گذشته گزارش حزب الله درباره تلاش‌های صورت گرفته درباره "ران آراد"، خلبان مفقود اسرائیلی به علاوه دو عکس و نامه‌های قدیمی‌وی که با دست خطش نوشته شده بوده و یک دفترچه خاطراتش را تحویل گرفت و در مقابل "گرهارد کنراد"، میانجیگر آلمانی پرونده سرنوشت چهار دیپلمات ایرانی که در جریان جنگ 1982 اسرائیل علیه لبنان مفقود شدند به حزب الله داده است.

 

نام وبلاگ : جُزتو ، برای دل خودم

آدرس الکترونیکی : http://jozto.blogfa.com

حاج احمد زنده است!

رفقا یادتونه هروقت یه ذره کار بهمون سخت می‌شد می‌گفتم: ای بابا تحمل کنین، پس چه جوری می‌خواین بریم حاج احمد رو آزاد کنیم؟!!!چقدر این حرف برای دهن من بزرگ هست بماند... تصور اسارت دست صهیونیست‌ها رو هم نمی‌تونم بکنم...

رفقا یادتونه اس ام اسی که شب جمعه ی قبل از فاطمیه دست هممون رسید...؟

پدر بزرگ وار حاج احمد متوسلیان، سردار سرافراز سپاه اسلام؛ به فرزند شهیدش و امام شهدا پیوست.

 

نام وبلاگ : رسا

آدرس الکترونیکی : http://rasakia.blogfa.com

اثبات زنده بودن 4 دیپلمات ایرانی 

کاردار سفارت ایران در بیروت در دیدار نسیم نسر اسیر آزاد شده لبنانی،بار دیگر بر زنده بودن چهار دیپلمات ایرانی در زندانهای رژیم صهیونیستی و لزوم فشار سازمانهای بین المللی بر این رژیم برای آزادی آنها تاکید کرد. کاردار سفارت ایران در بیروت همچنین تصریح کرد: این 4 دیپلمات همچنان در زندانهای رژیم صهیونیستی بوده و درقید حیات هستند.

 

نام وبلاگ : رایحه خوش اندیشه

آدرس الکترونیکی : http://paigahemalekeashtar.blogfa.com

مقام مسئول با اشاره به شنیده‌هایش از گزارش رژیم صهیونیستی درباره دیپلمات‌های ایرانی ربوده شده در لبنان، گفت: در این گزارش، ارگان‌ها و سازمان‌هایی معرفی شده‌اند که در پیشینه آنها می‌توان سرنوشت دیپلمات‌ها را پیگیری کرد. ماهمچنان منتظر دریافت کامل گزارش هستیم که احتمالا از طریق نماینده ایران در سازمان ملل به دستمان خواهد رسید، چرا که این گزارش ویژه دبیرکل بوده است.

 

نام وبلاگ : خاکریز سبز

آدرس الکترونیکی : http://khakrizesabz.blogfa.com

9:30 شب ، هواپیما آرام بر زمین می‌نشیند .

آرام آرام ، اسیران لبنانی و فلسطینی پیاده می‌شوند و با سید حسن نصرالله و مقامات مصافحه می‌کنند .

همه منتظر 4 دیپلمات ایرانی هستند ، اما خبری نیست ...

 

نام وبلاگ : یاس خاکی

آدرس الکترونیکی : http://imanmaldar.blogfa.com

در میان مردم ، صحبت هایی در گرفته که : " واکنش متوسلیان به اقدامات همرزمان قدیمی‌اش چیست؟! "

حاج احمد خبر ندارد که آن دوستش، میلیاردها تومان خرج انتخابات کرده است و دوست دیگرش به چاپلوسی و کسب جایگاه مشغول است و هر کدام با دیگری در حال دعوا هستند !

از چند زنه شدن !!! برخی همرزمانش آگاه نیست و تازه می‌فهمد که قراردادهای کلان فلانی که زمانی همرزمش بوده است ، برای چه کاری صورت گرفته است ...

حاج احمد در حال قدم زنی در خیابان است ،

اما کسی او را نمی‌شناسد !!!

 

نام وبلاگ : بر پدر و مادر صهیونیست لعنت

آدرس الکترونیکی : http://bachegada.blogfa.com

حاج احمد : از خدا می‌خواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد . ما همه راضی هستیم به رضایت او ، از خود که چیزی نداریم؛ هر چه هست اوست . والسلام " (6/ 1/ 68)

 

نام وبلاگ : احکام زندگی

آدرس الکترونیکی : http://yasin7.blogfa.com

نماینده ایران در سازمان ملل در نامه خود اضافه کرده است: دولت جمهوری اسلامی‌ایران مسئولیت ربودن این افراد را متوجه رژیم اسرائیل دانسته و این رژیم را مسئول سرنوشت دیپلمات‌ها و روزنامه‌نگار ایرانی در بند می‌داند

 

نام وبلاگ : ثارالله 27

آدرس الکترونیکی :  http://sarallah27.blogfa.com

سید راعد موسوی، فرزند سید محسن موسوی کاردار سفارت ایران در بیروت و یکی از اسرای دربند رژیم غاصب صهیونیستی گفت: نایل شدن به درجه رفیع شهادت بزرگترین آرزوی پدر من بوده که این آرزو در نامه‌ها و خاطرات سید محسن آمده است.

 

الهه میلانی زاده

 
کارگردان های متعهد بیشتر دقت کنند!
+ نوشته شده در جمعه نهم اسفند 1387 ساعت 20:54 شماره پست: 86

 اباحه گری ممنوع!

تأثیر شگرف رسانه های تصویری بر فرهنگ عمومی جامعه،امری غیر قابل انکار می باشد.غفلت از رعایت برخی مظاهر شرعی در عرصه سینما همواره مورد اعتراض صاحبان دغدغه دینی بوده است.

متأسفانه مدتی است ویروس اباحه گری ولو به طور ناخواسته دامنگیر سیمای جمهوری اسلامی نیز شده است.بر مبنای شریعت مبین اسلام،پوشش گردن برای زنان مسلمان،حکمی واجب شمرده می شود.از این رو تأکید می گردد ناظران محترم سیما وسینما ونیز کارگردان های متعهد ودلسوزی همچون آقایان سلحشور(یوسف علیه السلام)،طالبی(دست های خالی)و...باید مراقب باشند که خدای ناخواسته بدعت گذار پدیده ای مغایر با فقه نورانی اسلام قرار نگیرند.

 
شعاع خورشید
+ نوشته شده در جمعه نهم اسفند 1387 ساعت 20:43 شماره پست: 85

 نم نم آفتاب منتشر شد

نم نم آفتاب،مجموعه داستانی کوتاه از زندگی مقام معظم رهبری به قلم سید حمید مشتاقی نیا است که با نثری ساده وجذاب برای مخاطبین نوجوان نگاشته شده است.

قیمت این کتاب900تومان بوده  وچاپ وتوزیع آن را مرکز فرهنگی تبلیغی آینده سازان(نمایندگی ولی فقیه درانجمن های اسلا می دبیرستان ها)برعهده دارد.تلفن مرکزپخش02517731247-02517831212

 

 
آرزوی هر فرمانده
+ نوشته شده در جمعه نهم اسفند 1387 ساعت 20:37 شماره پست: 84

مهندسی بومی این گونه رقم می خورد!


شاید روزی نباشد که خبر دست‌یابی به یک فناوری جدید یا ابداع و اختراعی تازه از سوی دانشمندان خلاق ایرانی بر صفحه‌ی جراید نقش نبسته باشد.
جوانان ایرانی به رغم گذراندن دوره‌های مختلفی از انواع تحریم‌های علمی، صنعتی و اقتصادی و دست و پنجه نرم کردن با مضیقه‌‌های مالی و عدم برخورداری از امکانات مقدماتی مناسب، هر روز دستاوردی نو و حیرت برانگیز را در کارنامه‌ی افتخارات این کشور ثبت نمایند. دستیابی به علوم هسته‌ای، نانو تکنولوژی. ساخت پوست زنده‌ی انسان در شرایط آزمایشگاهی، ساخت برج مراقبت سیار، پیشرفت در تحقیقات ناباروری و بیولوژی تولید مثل، کسب رتبه‌ی دوم سد سازی دنیا، دستیابی به فن آوری تولید، تکثیر و انجماد سلول‌های بنیادین و … از جمله مهم‌ترین این دستاوردها به شمار می‌آیند.
در همه‌ی علوم و صنایع می‌توان نمونه‌های کوچک و بزرگی از این دستاوردها را مشاهده کرد. «روح خودباوری» و «شهامت» در انجام کارهای بزرگ، چند سالی است که خبرهای خوشی را در عرصه‌های علمی و فنی به گوش ملت می نشاند اما آیا هیچ از خود پرسیده‌ایم که در این چند ساله، چه عاملی باعث تقویت و ترویج این دو عنصر سرنوشت ساز در ذهن و دل جوانان وطن اسلامی‌مان گردیده است؟ آیا دو عنصر مذکور محصول سال‌های حماسه و ایثار نیست؟ آن گونه که امام عاشقانه‌های‌مان حضرت روح الله فرمود: «این جنگ و تحریم اقتصادی و اخراج کارشناسان خارجی، تحفه‌ای اللهی بود که ما از آن غافل بودیم.»
شهید حسن باقری (افشردی) از فرماندهان بی‌نظیر دفاع مقدس نیز عبارتی این چنین از خود به یادگار گذاشته است. «این جنگ فرصت‌های طلایی بسیاری جهت رشد استعدادها به ما داده است. نیروهای ما با توجه به بُعد انقلابی که دارند و چشم و گوش بسته، تابع قانون‌های از خارج آمده نیستند. می‌توانند از قالب‌های پیش ساخته خارج شوند و با فکر سازنده‌ی خویش، روش‌هایی را ابداع کنند که دشمن نخواهد توانست به سادگی به دفاع در مقابل آن برخیزد.» 
صرف طرح این سوال که چرا پس از دوران طلایی دفاع مقدس، میزان اختراعات ثبت شده توسط مخترعین و مبتکرین و نیز سطح چشم‌گیر پیشرفت‌های علمی و فنی متخصصان ایرانی، مرزهای خودکفایی را درنوردیده و امکان هر گونه قیاس با گذشته را غیر قابل باور نموده است، خود پاسخی است گویا و روشن که اشاعه‌ی روحیه‌ی خودباوری و استقلال طلبی متاثر از آن دوران پرشور را در عرصه‌های علمی و تحقیقاتی به اثبات می‌رساند. 
سیر صعودی بسیاری از این پیشرفت‌ها از همان سال‌های پر حادثه‌ی جنگ تحمیلی آغاز گردیده و بسیاری دیگر از این پیشرفت‌ها یا با دستان پربرکت رزمندگان دیروز عرصه دفاع مقدس و پیشتازان امروز میدان‌های علمی و صنعتی تحقق یافته و یا با مدیریت دل‌سوزانه و متعهدانه‌ی آنان به منصه ظهور رسیده است.
گستره‌ی اختراعات و ابداعات دانشمندان ایرانی در سطحی است که با افتخار می‌توان گفت حتی تهیه‌ی فهرستی از اسامی ابتکارات جوانان غیر این مرز و بوم در سال‌های اخیر، خود کتابی مستقل را طلب می‌کند و باز هم این پرسش پرمعنا، ضمیر روشن انسان‌های بیدار را به قضاوت فرامی‌خواند که چرا همه، این پیشرفت‌های تحیّر آور در عرصه‌ی علوم و فنون پس از دوران هشت ساله دفاع مقدس رُخ داده است؟ به راستی در آن سال‌ها بر فرزندان صالح اسلام و ایران چه گذشته است؟ خاطره‌ای زیبا از سردار فتح الله جعفری، مؤسس واحد زرهی سپاه پاسداران دلیلی دیگر بر این مدعاست که به عنوان حُسن ختام این بحث درج می‌گردد:
«کار با تجهیزات نفربر ساده بود. با این حال، یکی از دستگاه‌ها را کاملاً به هم ریختیم. همه چیز را باز کردیم و بستیم تا ابهامی برای‌مان باقی نماند. نیازی هم به مستشار آمریکایی وروسی نبود. با اعتماد به نفسی که امام در تک تک جوانان انقلابی به وجود آورده بود، همه خود را باور کرده بودند که می توانند روی پا خود بایستند. مشغول به کار شدیم. واقعاً هم در به کارگیری نفربرها نیاز به کسی نداشتیم. موتور و قوای محرکه‌ی سیستم را تعمیرکاران داوطلب از اصناف فنی توانستند فعال کنند. این در حالی بود که در مجموعه قوای مسلح، مستشاران آمریکایی و انگلیسی، اجازه‌ی ورود ایرانی‌ها را به این فضا نمی‌دادند. قبلاً با تانک چیفتن کار کرده بودم اما سیستم نفربر فرق داشت. از روی آن دید کلی و اختیاراتی که داشتم، توانستم نفربرها را کاملاً به هم بریزم تا با سیستم‌ها آشنا شوم. افرادی داشتیم که از نظر فنی فوق العاده با استعداد بودند و نکات را یاد می‌گرفتند و به کار می‌بستند. انگیزه و ایمان الهی بچه‌ها باعث شد تا با شور و نشاط یاد بگیرند و آموخته‌های خود را در میدان جنگ به مرحله ظهور برسانند. هر فرمانده‌ای آرزو می‌کرد که این پرسنل را در اختیار داشته باشد، پرتوان، پرنشاط، علاقمند، با ایمان و با اعتماد به نفس و شجاع. این خصوصیات در نیروها وجود داشت و عالی بود. نیروهایی مثل رضا امانی، عباس قربانی، تقی شادان‌مهر، اصغر لاوی، مجید عرب نژاد، یدالله آقایی، جلال عرب نژاد، حمید عرب نژاد و حمید اصلانی که حتی تانک‌های پیچیده‌ی تی ـ 72 دشمن را تعمیر و راه اندازی کردند و در صحنه‌ی عمل به کار گرفتند و چه خوب درخشیدند.» 

 

 
پیشواز راهیان نور
+ نوشته شده در جمعه نهم اسفند 1387 ساعت 20:26 شماره پست: 83

غلام مرتضی!


همه چیز برای سفر آماده بود. اما مسئول اردو کمی دلواپس بود، یکی از اتوبوسها در آخرین لحظات خراب شد. چاره‌ای نبود باید منتظر اتوبوس جدیدی می‌شدیم. طولی نکشید که اتوبوسی با دو راننده علی‌آقا و آقا غلام با حدود 40 یا 50 سال سن، رسید. سیگاری به لب داشتند و زیر چشمی ما را می‌پاییدند. سبیلهایشان خیلی دیدنی بود. در میان راه هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد. آقا غلام صاحب ماشین اهل مشهد بود. اما زیاد اهل نماز و ... نبود تمام عشقش خانواده و ماشینش بود. وقتی به فکه رسیدیم کنار مقتل شهید آوینی رفتیم. آقا غلام هم همراه ما آمد. بعد از صرف نهار به منطقه عملیاتی فتح‌المبین رفتیم. آقا غلام ساکت بود. پرسیدم:«چیزی شده؟» با آن صدای زمختش گفت:«هیچی».
در منطقه عملیاتی فتح‌المبین به من گفت:«حاج آقا پیاده که شدیم، کارتان دارم بعد از نهار سراغش رفتم. گفت:«آقا رضا شما هم آن بو را احساس کردید؟» با تعجب پرسیدم:«کدام بو!» نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم کی به خودش عطر زده بود عطری به این خوشبویی ندیدم پیش قتلگاه همان آقا سید... من کنار شما ایستاده بودم» گفتم:«من که چیزی احساس نکردم.» آقا غلام کمی به فکر فرو رفت دستی به سبیلش کشید و پرسید:«این یعنی چه؟» لبخندی زدم و گفتم:«یعنی اینکه شهدا دوستت دارند خوش به حالت آقا غلام آنها به تو نظر کردند، اما آقا غلام منظورم را نفهمید. در اهواز برای اولین بار نماز خواندن او را دیدم حال و هوای او در شلمچه به اوج خود رسید. با پای برهنه توی گلها می‌رفت. انگار چیزی را گم کرده باشد دور خودش می‌چرخید زیارت عاشورا که خوانده شد روی گلها نشست و زار زد.
بچه‌ها که سوار شدند کف اتوبوس پر از گل شد. قیافه‌ی آقا غلام برایم از همه چیز دیدنی‌تر بود او بر خلاف همیشه ناراحت نشد. موقع بازگشت به خرمشهر ما را به مقر گروه تفحص لشگر 31 عاشورا دعوت کردند. پیکر چند تا از شهداء را که تازه پیدا کرده بودند در نمازخانه در معرض بازدید عموم قرار دادند غروب دلگیر خوزستان و صدای شیون و زاری بچه‌ها آقا غلام را به شدت متأثر کرد. بعد از سفر به من گفت:«آقا رضا کمکم می‌کنی؟ می‌خواهم توبه کنم به مشهد که برگردم اولین کارم این است که خانواده‌ام را بردارم و بیاورم جنوب به آنها می‌گویم قصد دارم طور دیگری زندگی کنم».
مدتی بعد آقا غلام ماشین‌اش را فروخت و راننده شهرداری شد. سالها بعد که او را دیدم با مهربانی گفت:«این طور بیشتر می‌توانم درمشهد بمانم و به حرم بروم».
منبع: کتاب خاک و خاطره راوی آقای رضا دادپور

 

 

نمک در اسارت

+ نوشته شده در جمعه نهم اسفند 1387 ساعت 20:15 شماره پست: 82

من چهار پنج زن را چال کرده‌ام!


من چهار پنج زن را چال کرده‌ام!

راوی: ذوالفقار طلوعی

 

پیرمردهای اسارت همیشه افرادی مؤثر محسوب می‌شدند. گذشته از تجربیات گران‌قدری که در اختیار داشتند با خنده و شوخی‌های‌شان در اوج مشکلات و سختی‌ها به اسرا روحیه می‌دادند. یکی از این پیرمردها که سنّ بالایی داشت به «خالوخان جان» معروف بود. او قدّی بسیار خمیده داشت طوری که مجبور بود با عصا راه برود. خم و راست شدن برایش دردسر بود و نماز را به سختی اقامه می‌کرد.

شوخ طبعی‌های او البته تمام ناشدنی بود. به بچه‌ها می‌گفت: من چهار، پنج تا زن را چال کرده‌ام! چهل تا پسر و دختر و صدتا نوه و نتیجه و... دارم شما که هنوز بسم‌ا... را هم نگفتید و اینجا گرفتار شدید. تازه من از همه‌تان هم زودتر آزاد می‌شوم. پیش بینی او درست از آب درآمد. صدام عده‌ای از پیرمردها را آزاد کرد تا بروند به ایران و مسئولین را نصیحت کنند! خالوخان جان هم جزو همین افراد بود. بعد از آزادی عکسی از خود را برای اسرا فرستاد. او پشت میزی پر از انواع میوه و خوراکی و نوشیدنی نشسته بود. پشت عکس هم نوشته بود همان جا بمانید که جایتان آن جاست! می خواست دل بچه‌ها را آب کند. از شوخی‌های او که بگذریم، یک‌بار هم عصبانیت او را دیدیم. نمازجماعت ممنوع بود. عراقی‌ها نگهبان گذاشته بودند و در صورت اطلاع به شدت با بچه‌ها برخورد می‌کردند. اسرا با احتیاط نمازجماعت را برگزار می‌کردند. یک روز موقع ناهار، خالوخان جان طبق معمول صف آخر ایستاده بود تا به خاطر درد کمر کمتر در رکوع بماند. درست وقتی او نمازش را موقع رکوع  امام جماعت بست بچه‌هایی که تازه وضو گرفته بودند، یکی یکی به صفوف نماز ملحق شدند و یاالله گویان از امام جماعت می‌خواستند تا کمی دیگر رکوع خود را طولانی کند. بچه‌ها پشت سرهم شتابان از راه می‌رسیدند و گویا الحاق شان تمامی نداشت. پیرمرد کمی صبر کرد کمرش درد گرفته بود کمی خویشتن‌داری کرد اما وقتی دید رکوع خیلی طولانی شده است عصبانی شد و ناخودآگاه وسط نماز داد زد: ای... گور پدر هرکس که یاا... بگوید...

کمتر کسی توانست خودش را کنترل کند. نماز بچه‌ها خراب شد. آن‌ها از خنده روی زمین افتادند. صدای قهقهه‌شان نظر عراقی‌‌ها را جلب کرد. ولی هر چه با کنجکاوی نگاه کردند نتوانستند از کار اسرا سردر بیاورند.

 
اندیشه علوی شهید می پذیرد.
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم اسفند 1387 ساعت 19:48 شماره پست: 81

                                                              

 آیا ناصر عبداللهی نیز به شهادت رسیده است؟!

حجت الاسلام محمد حسن ابراهیمی،روحانی جوانی بود که داوطلبانه مدیریت یک موسسه شیعی در کشور کوچک ودور افتاده گویان در قاره آمریکا که کشورمان درآن جا حتی سفارتخانه نیز نداشت راپذیرفت. براثر فعالیت های تبلیغی وعلمی او شیعیان کم شمار این کشور که تا آن زمان به دلیل فقر فرهنگی ، انتخاب نام مبارک زهرا را برای دختران خود بد شگون!می دانستند عزتی بی مثال یافته وبا ادعیه ومعارف آسمانی اهل بیت انس پیدا نمودند. موسسه کوچک او به کالجی معتبر تبدیل شد.سیره ومنش اسلامی این طلبه جوان باعث شد بسیاری از مردم ومسئولان حکومتی گویان که دارای آئین هندو بودند ارادت وعلاقه ای خاص به او پیدا کنند.در این میان اما وهابیون آمریکایی خشمگین از سرافرازی شیعه،پس از چند بار تهدید یکبار اورا به شدت موردضرب وشتم قرار دادند.این فرزند رشید اسلام که چند سالی دارای فرزند نمی شد همزمان با ولادت دخترش در سال 82 به طرزی مرموز ربوده شد وپس از چند روز شکنجه به شهادت رسید.یکی از مسئولان دولت وقت، در پاسخ به پیگیری های پیاپی برخی از طلاب در باره منشأ جنایت اذعان داشت"برای آنکه رابطه ما با کشور عربستان شکراب نشود بیش ازاین به این مسأله دامن نمی زنیم!"  

مدتی است که دوست عزیزی در وبلاگ خود با انتشارمصاحبه ای با آقای چاوشی از دوستان هنرمند فقید ناصر عبداللهی مدعی است که بر اساس اسناد موثق،وی به دلیل پافشاری در ترویج عقاید شیعه مورد هجوم فیزیکی عناصر وهابی فعال در جنوب کشور قرار گرفته وبه شهادت رسیده است. آقای چاوشی در روز تشییع پیکر آن مرحوم نیز طی سخنانی وی را شهید اندیشه علوی نامیده بود.با توجه به عدم اظهار نظر رسمی مسئولان امر لازم است آحاد مؤمنین به صورت فردی یاجمعی در این خصوص به تحقیق پرداخته تا در صورت صحت این ادعا،نا خواسته شریک مظلومیت مریدان اهل بیت قرارنگیرند.انشاالله.برای اطلاع بیشتر رجوع کنیدبه: http://www.hossien128.blogfa.com

 

الامان!

+ نوشته شده در جمعه دوم اسفند 1387 ساعت 19:37 شماره پست: 80

 

دادگاه ویژه روحانیت به گوش باشد!

جمشیدی،سخنگوی محترم قوه قضائیه در پاسخ به سئوال خبرنگاری که  آخرین وضعیت حجت الاسلام جهانشاهی که درپی اعتراض نسبت زمین خواری در سیرجان زندانی شده راجویا شده بوداظهار داشت این پرونده مربوط به دادگاه ویژه روحانیت است وما از آن اطلاعی نداریم.این سخن باز همان دعوای سابق را یادآور شد که بالاخره دادگاه ویژه زیر نظرقوه قضائیه است یا اینکه نهاد قضایی مستقلی فرع بر قوای دیگر محسوب میشود؟

 سرنوشت طلبه بزرگواری که دغدغه ای جز عمل به آرمان های جمهوری اسلامی نداشت در جمهوری اسلامی  نامعلوم مانده  واعتراضات متعدد دلسوزان انقلاب به جایی نرسیده است. این مساله در حالی است که درسال اخیر پرونده  دو شرکت تجاری به نامهای بیت الرضوان وققنوس جهان آرا که میلیاردها تومان از اموال طلاب قم را به عنوان مضاربه نیست و نابود نمود و زندگی بسیاری از جوانان را در معرض ازهم پاشیدگی قرارداد مورد پیگرد جدی قرار نگرفت.حجت الاسلام الف  مضاربه چی!این دوشرکت به رغم شکایات کیفری وحقوقی شمار زیادی از طلاب  نجیب ومصلحت اندیش،آزادانه در کشور تردد میکند.

 مواجه شدن طلاب با مشی دوگانه در برخورد با متخلفان، اعتماد این قشر نسبت به عدالت قضایی را به شکل محسوسی کاهش داده تا جاییکه برخی ادعاهای عدالت مآبانه!مسئولان امر در نگاه آنان  نوعی طنز تلقی می گردد. امیدوارم مسئولان ارشد نظام چاره ای موثر در این خصوص بیندیشند.

 

 
یک بام و دو هوا
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 23:24 شماره پست: 79

  توکلی با ریاست جمهوری وداع می کند!

در اواخر دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی ،دکتر توکلی که در رقابت ریاست جمهوری هشتم نیز شکست خورده بود سفری به قم نمود وبا پیراهن آستین کوتاه در یکی از مدارس علمیه به سخنرانی پرداخت. او در پاسخ به حیرت طلاب که از وضعیت ظاهری رئیس جمهور بالقوه! دلخور بودند با شهامتی مثال زدنی! اظهار داشت مگر حرام است؟یکی از اساتید جوان  همان شب به دوستان گفت توکلی  سیاست مدار خوبی نیست. کسی که مجموعه آرای دوم خردادی ها را از دست داده لااقل باید سعی کند رای بچه های مذهبی را نگهدارد وبی دلیل خودش را ضایع نکند.

پس از روی کار آمدن دولت نهم،نوع مواضع  آقای دکتر دچار فراز ونشیب ها وگاه ابهامات پیچیده ای شد که شائبه گرو کشی و مانع تراشی را دامن می زند.به طور نمونه شاید کسی نتواند با مطالعه مجموعه اظهارات وی در باره طرح تحول اقتصادی سر دربیاورد که بالاخره او کجای طرح را قبول داشته وبا چه قسمتی مخالف است. چندی پیش نیز یکی از سایت های مرتبط  با جریان عدالتخواهی مدعی شده بود توکلی کسی است که بر سر عدالت معامله می کند. برخی همشهریان توکلی درگیری او در سالهای نخستین انقلاب با نیروهای ارزشی بهشهر از جمله عارف جلیل القدر مرحوم آیت الله ایازی راجزو سوابق منفی وی بر می شمارند. بهانه جویی های کودکانه برخی یاران توکلی این روزها بر یک بام ودو هوا بودن مشی سیاسی دکتر توکلی صحه گذارده وچهره حماسی!و انقلابی وی را بیش از پیش مخدوش می سازد.آنچه مسلم است علاوه بر طیف دوم خرداد،بر و بچه های ارزشی نیز زیگزاگ رفتن های ایشان رانپسندیده وتقریبا دور او را خط کشیده اند.با این وصف احمد توکلی نیز باید از رویای تکیه بر مسند ریاست جمهوری بگذرد و با اریکه خدمت!وداع کند.

 

مصاحبه با حاج آقا یزدانی

+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 23:14 شماره پست: 78

یک شنبه سیاه بابل


شهر بابل یکی از کانون های اصلی مقابله نیروهای انقلاب با عناصر رژیم منحوس پهلوی در استان مازندران بوده است . در این خصوص گفتنی های زیادی وجود دارد که بیانگر حماسه آفرینی های مردم این شهر و دیگر شهرهای استان می باشد . یکی از وقایع تلخ اما شورانگیز تاریخ انقلاب حادثه یک شنبه سیاه شهرستان بابل است که علت این نام گذاری ، شدت عمل دژخیمان رژیم در سرکوب انقلابیون این شهر می باشد . در نشستی کوتاه در محضر استاد گرامی حجت الاسلام والمسلمین یزدانی از پیشکسوتان مبارزه با طاغوت در شهرستان بابل ، نمایی از این رخداد تاریخی را به نظاره نشستیم . به رغم اصرار ما ، حاج آقا درباره دستگیری ها و شکنجه های متعدد خود توسط عمال ستم شاهی هیچ خاطره ای را بیان نکرد . 
شایان ذکر است که گوشه هایی از واقعه یک شنبه سیاه بابل به وسیله هنرمند بسیجی برادر قاسم خدّامی فیلم برداری شده که در برخی چشنواره ها نیز مورد تقدیر قرار گرفته است . 
سلام علیکم : با توجه به ایام فرخنده دهه فجر خواهشمندیم شمه ای کوتاه از فعالیت های انقلابیون شهرستان بابل را بیان کنید ؟ 
ـ با سلام . ضمن تبریک ایام پر شکوه و تشکراز دوستان نشریه سبز سرخ . بابل مانند دیگر شهرهای کشور اسلامی ایران جوانان پر شور و انقلابی زیادی را در خود جای داده که نشانه هایی از آن را در مبارزات دوران طاغوت به وضوح می توان دید . مبارزات مردم این شهر دامنه گسترده ای داشته اما حماسی ترین آن خاطره راهپیمایی به یاد ماندنی مردم این شهر و نیز جوانان شهرهای همجوار در تاریخ آن روز ؟ شهر بابل بوده است . 
برخورد رژیم با این گونه راهپیمایی ها چگونه بود ؟ 
ـ ما همیشه سعی می کردیم کارها تا جایی که ممکن است با برنامه ریزی پیش برود . حتی شعارها را هم با هماهنگی قبلی تنظیم می کردیم . یکی از روش های رژیم اجیر کردن برخی عوامل نفوذی در بین انقلابیون بود . تا ضمن شناسایی رهبران جنبش ، حرکت نیروهای مذهبی را با برخی اعمال غیر منطقی مخدوش نمایند . البته در مورد دوم با توجه به تذکراتی که به دوستان داده می شد چندان موفق نبودند . روش دیگر رژیم برخورد مستقیم با مردم بود . آن ها بارها به تظاهر کنندگان حمله ور شده و عده ای را مورد ضرب و شتم قرار داده یا دستگیر می نمودند که یکی از نمونه های توحش نیروهای گارد در روز یک شنبه سیاه به وقوع پیوست . 
آیا علمای شهر هم در این حرکت ها حضور داشتند ؟ 
ـ بله . حتی در همان روز یک شنبه نیز حضرات آقایان روحانی ، فاضل ، نقویان و ... در صف اول قرار داشتند و مردم پشت سر آن ها بودند . 
این واقعه در چه تاریخی و به چه مناسبتی رخ داد ؟ 
ـ بعد از حادثه 19 دی قم مردم بابل هم به موازات شهرهای دیگر حرکت خود را سرعت بخشیدند اما بعد از حادثه 17 شهریور تهران دیگر خون همه به جوش آمد . گویا اولین یک شنبه آذر سال 57 بود . چهارم یا پنجم آن ماه می شد که به دنبال جنایات متعدد رژیم پهلوی در کشور نیز شدت عمل جنایت کاران ساواک در شهرستان بابل تصمیم به یک راهپیمایی بی نظیر برای نشان دادن قدرت نیروهای مذهبی گرفتیم . البته اگر ما می دانستیم که بعد از سال ها این مسایل برای جوان های انقلاب ندیده ! این قدر جذاب است حتماً در ثبت وقایع آن دقت بیشتری می کردیم . 
لطفاً یک شنبه سیاه را برای آن هایی که ندیده اند توضیح دهید ؟ 
ـ از چندین روز قبل در تدارک یک راهپیمایی گسترده بودیم . برای تک تک شخصیت های مذهبی و همه نیروهای انقلابی که شناخته شده بودند کسی را فرستادیم تا از آن ها هم دعوت کند . این بار مسجد کاظم بیک را برای شروع در نظر گرفته بودیم . قرار بود همه افراد ساعت 8 صبح یک شنبه در آن جا جمع می شوند و به طور منسجم به طرف سبزه میدان و دیگر نقاط شهر حرکت کنیم . با توجه به استقرار نیروهای گارد مجهز به سلاح های سنگین نیز بودند پیش بینی می کردیم که درگیری پیش بیاید اما به همه توصیه کردیم تا آن جا که ممکن است با مأمورین درگیر نشده و به ساختمان های دولتی حمله نکنند . شعار مرگ بر شاه را هم گذاشتیم برای آخر کار . 8 صبح ، جمعیت عظیمی در مقابل مسجد ازدحام کردند . کارها طبق برنامه پیش می رفت . علما در ردیف اول ایستادند . پشت سرشان شعارها دقیق و حساب شده بود . حرکت با آرامش کامل آغاز شد وقتی به چهار سوق رسیدیم جمعیت به اوج خود رسید . کمی که جلوتر رفتیم در ابتدای خیابان یوسف پوری متوجه شدیم که چهار راه شهدا به طور کامل توسط تانک های رژیم مسدود شده است . حرکت را ادامه دادیم تا به چهار راه رسیدیم . کسی به تذکرات مأمورین شهربانی و گارد توجهی نکرد . همه سر جای خود ایستادند و شعار دادند . تا این که تیر اندازی هوایی آغاز شد . گاردها با پرتاب گلوله های دودزا ( آتش زا ) ناگهان به طرف مردم هجوم آوردند . جمعیت از هم متفرق شد . عده ای فرار کردند اما بقیه به خیابان های اطراف رفته و شعار مرگ بر شاه را سردادند . حالا دیگر وقتش بود . نیروها سه دسته شده بودند عده ای به میدان 17 شهریور فعلی ( ششم بهمن سابق ) رفتند عده ای در کوچه های اطراف مشغول شعار دادن شدند و عده ای به سمت چهار سوق بازگشتند و شروع به آتش زدن لاستیک هایی که از قبل تهیه شده بود کردند . به بچه ها گفتیم تا آن جا ممکن است باید مقاومت کنند . این بار می خواستیم ابهت جوانان حزب اللهی را به طاغوتی ها نشان دهیم . گاردی ها ابتدا به خیابان 17 شهریور یورش بردند . برخی بچه ها با دیدن تانک ها تعجب کردند و با سنگ به مقابله با آنان پرداختند . مأمورین از همان خیابان ، خود را به چهار سوق رساندند . بچه ها به سادگی حاضر به عقب نشینی نبودند . مأمورین خود فروخته رژیم تیر اندازی مستقیم را شروع کردند . یکی از متدینین بازار به نام آقای محبوبی با اصابت گلوله به شهادت رسید . عده زیادی هم مجروح یا دستگیر شدند . درگیری به « اُجابن » کشیده شد . عوامل شهربانی و گارد از این همه استقامت بچه ها متعجب شده بودند . نه این حمله و ضرب و شتم سابقه داشت و نه این مقاومت جانانه . دژخیمان طاغوت حتی به مغازه هایی که بسته بود شلیک می کردند و یا شیشه های آن ها را می شکستند . . بچه های انقلابی فریدونکنار . بابلسر و بهنمیر هم از راه رسیدند . دوباره بچه ها به چهار سوق آمدند . آن ها با یورش مأمورین به کوچه های اطراف رفته و در فرصتی مناسب با شعار مرگ بر شاه به آن ها حمله ور می شدند . بچه ها برای آن که شناسایی نشوند صورت خود را با پاکت میوه که به اندازه چشم سوراخ داشت می پوشاندند . من از آن جا که مشغول سامان دهی جوان ها بودم متوجه مجروحین نمی شدم . یکی از عوامل نفوذی ساواک که پیش از این توسط بچه ها شناسایی شده بود خود را به من رساند و گفت : حاج آقا ! الان بهترین فرصت برای حمله به ساختمان ساواک است . ساواک ، کمی بالاتر از چهار راه شهربانی قرار داشت . فهمیدم نقشه ای در کار است . خودم را بی طرف نشان دادم و گفتم : این کارها یعنی چه ؟ اصلاً من قبول ندارم به مأمورین حمله شود . بیچاره مأمورین بی گناه چه تقصیری دارند ؟! بلافاصله جایم را تغییر دادم . سرکوب به شدت ادامه داشت . هر کس به دام مأمورین می افتاد بی رحمانه مورد ضرب و جرح قرار می گرفت . ظهر شده بود و درگیری هم چنان ادامه داشت . ماشین آب پاش آتش نشانی به چهار سوق آمد و با فشار روی بچه ها آب پاشید . چاره ای نبود . ماشین به آتش کشیده شد . گلوله ی مستقیم دژخیمان طاغوت بدن جوانان انقلابی را نشانه گرفت . دو تا از بچه ها فریدونکنار را دیدم که در ابتدای کوچه زرگر محله روی زمین افتاده بودند و در خون غوطه می خوردند . یکی شان قطع نخاع شده بود . آن روز با تمام تلخی هایش به پایان رسید . اما شیرینی ناکامی سربازان شاه شجاعت نیروهای انقلاب را دو چندان کرد . آن روز هیچ گاه از خاطر مبارزان شهر محو نخواهد شد . البته فردای آن روز هم درگیری ادامه داشت . به بهانه تشییع جنازه شهید محبوبی مقابل بیمارستان شهید یحیی نژاد ( شاپور سابق ) اجتماع دیگری را ترتیب دادیم . همان جا آمبولانسی را آماده کردیم و آن برادر قطع نخاعی را با صلوات حضار به تهران اعزام کردیم . دکتر نوریان زحمت این کار را بر عهده داشت . خیلی ها از آن برادر مجروح قطع امید کرده بودند اما الحمدالله ایشان هم چنان در قید حیات است و در شهر فریدونکنار به سر می برد . همان جا از برادر سعادتمند خواستم تا برای جمع صحبت کند . . ایشان هم شروع به سخنرانی کرد و جنایات رژیم شاه را بیان نمود . شعارها دوباره طنین انداز شد . رییس شهربانی دستور تیر اندازی را صادر کرد . درگیری تن به تن ادامه داشت . خانواده شهید محبوبی ، پیکر ایشان را در آن شلوغی تشییع کردند . همان روز بود که یحیی نژاد عزیز هم در حین فرار از دست یکی از مأمورین خون آشام شهربانی که پس از انقلاب محاکمه گردید در بیمارستان شاپور ناجوانمردانه به شهادت رسید . و این بیمارستان هم به نام ایشان مزّین شد . از آن روز به بعد مأمورین خود فروخته دیگر روز خوشی را به خود ندیدند . 
با تشکر از شما که این فرصت را در اختیار ما قرار دادید . 
ـ من هم خیلی از شما متشکرم . امیدوارم هر چه سریعتر برای ثبت خاطرات جوانان انقلابی استان مازندران هم اقدامی صورت گیرد . خداوند خیرتان دهد . 

 

 
عجب طلاییه!
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 23:5 شماره پست: 77

 ایام نوروز که نزدیک می‌شود کاروان‌های راهیان نور هم دوباره جان

می‌گیرند با هم از حالا به پیشواز زائران قافلة عشق می‌رویم البته

با شما.


اشاره: ایام نوروز که نزدیک می‌شود کاروان‌های راهیان نور هم دوباره جان می‌گیرند با هم از حالا به پیشواز زائران قافلة عشق می‌رویم البته با شما.

 

 

 

عجب طلاییه!

اویس صفری

 

این‌جا طلاییه است. سرزمین مردان بدر و خیبر، سرزمین حاج همّت، سینه‌ام رو که به ضریح شهدای گمنام می‌چسبونم خودم رو تو حرم امام حسین (علیه‌السلام) می‌بینم، می‌گن وقتی باد میاد علامت خوبیه. یه کم اون طرف‌تر از سیم‌ خاردار یه عده شهید دارن زندگی می‌کنن. باد که میاد بوی اونا رو با خودش میاره، راست می‌گه نفس که می‌کشی؛ آن معنویت که توی تک تک رگ‌های بدنت راه رو پیدا می‌کنه می‌شی پرنده؛ اما بی‌بال فکر می‌کنی می‌تونی بپری، بالت اون قدر توانایی داره که از زمین بلندت می‌کنه؟ سعی که می‌کنی می‌فهمی بال‌ها مال خودت نیست مال شهداست همونایی که 200 متر اون طرف‌تر هنوز دارن زندگی می‌کنن. همونایی که باد بوی اونا رو این طرف آورده. می‌دونی فکر که می‌کنم، می‌بینم یه جورایی خوب نیست. بوی شهدا کار، دست آدم می‌دن، عقل رو با خودش می‌بره و می‌شی مجنون، اون وقت بوی بیابون می‌گیری؛ اما تو که نمی‌خوای برای همیشه اون جا بمونی آخه توی شهر خونه‌داری، زندگی داری، کار داری،‌ رفیق داری، اگه از این بوها بدی که خوب نیست همه یه جور نگاهت می‌کنن، غریبه‌ای. انگار علّتشو هنوز نمی‌دونم نمی‌دونم شهر شُمام این طوریه یا نه امّا... مردم شهر من این طورین، توی شهر من به هر کی بوی بیابون بده می‌خندن. کسی اینجا حق نداره از این حرفا بزنه، آخه مردم می‌خوان خوش باشن، شادی، حق مردمه، آزادی حق مردمه، چه اهمیتی داره که مدیون کی هستیم؟... ما می‌خوایم شاد باشیم، ما می‌خوایم آزاد باشیم، چرا دست ور نمی‌داریم از این حرفا، خب یه جنگی بود 8 سال طول کشید ما مالیات دادیم که ارتش بره بجنگه، نخواستیم کسی اضافه بره حالا یه عدّه رفتن خودشون رو به کشتن دادن و اون 16 ـ 17 سال هم که گذشته، بعد از این همه سال دیگه این بازی‌ها چیه؟ این فیلم‌ها چیه؟ یاد شهدا چه صیغه‌ایه؟ شما دیوونه‌ها چرا با خاک حرف می‌زنین؟ چرا پاهاتون رو برهنه می‌کنین؟ آخه عید شما باستانیه. آخه عید نوروز باستانیه وقت شادیه، سال به سالم که زیاد می‌شن، امسال چند میلیون نفر، لابد اینا شمال رو ندیدن، لابد کنار دریا رو ندیدن، لذت ویلاهای آن چنانی رو نفهمیدن، توی میهمانی‌های با حال شرکت نکردن؛ همش گریه، همش غم، این جا طلاییه است. سرزمین مردان بدر و خیبر، این جا سرزمین خوبی‌هاست. مادر شهیدی اون طرف روی زمین نشسته و با خاک نجوا می‌کنه. این طرف‌تر دختر شهیدی، نگاه به انتهای افق دوخته.

عید من، لحظات خوش موندن با شهداست، عید من در جبهه‌هاست. من هم این جا سفرة هفت سین پهن کرده‌ام؛

س: مثل سجّاده، شروع نماز از سنگر تا انتهای نماز در کربلا.

س: مثل سربند یا زهرا، مخصوص فرزندان حضرت فاطمه(س).

س: مثل سنگر، این جا حسینیه، مسجد نه این جا حرم خداست.

س: مثل سوت خمپاره، سفیر پرواز من تا بهشت.

س: مثل سرب داغ.

س: مثل ساعات عملیات.

س: مثل ساعات با شهدا بودن، نه مثل سرخی خون شهدا، این جا طلاییه است.

سفر ملکوتی به طلاییه با شهدا، گوارای‌تان!

 

به یاد شهید نوجوان،رضا زربیانی

+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:47 شماره پست: 76

حرف‌های رضا از جنس رفتن بود

با سن کم و جثه کوچکی که داشت به زور خود را به جبهه رسانده بود. آن وقت بی هیچ مقدمه‌ای داوطلب شده بود برای واحد اطلاعات. به قول معروف صورتش هنوز سبز نشده بود. روز اول که آمد بچه‌ها با دیدنش تعجب کردند. من هم همین طور برای محک زدنش رو کردم به آقا مهدی و گفتم: این بچه را برای چی آوردی این‌جا؟
او اخم‌هایش را در هم کشید و زیر چشمی به من و آقا مهدی نگاه کرد. اما حرفی نزد. من که رفتم به آقا مهدی گفت: فرمانده است که هست چرا این طوری حرف زد؟!… 
چند روزی نگذشت که با تمام بچه‌های اطلاعات انس گرفت. حالا همه محمد رضا زربیانی را رضا صدا می‌کردند. یک روز صبح وقتی بچه‌ها از شناسایی برگشتند املاکی را کناری کشیدم و راجع به رضا سوال کردم. دیدم خیلی از رضا راضی است. می‌گفت: شب قبل او را برده بودیم. راه طولانی بود. طفلک تا مواضع دشمن نزدیک به دوازده هزار قدم را شمرد. می‌خواستیم به خاکریز دشمن نفوذ کنیم. برای همین به رضا گفتم همین جا باش برای تامین، ما زود برمی‌گردیم. وقتی برگشتیم دیدم از خستگی زیاد یک گوشه افتاده و خوابش برده… 
عملیات والفجر 4 نزدیک شده بود. رضا حالا پیک تیپ بود. موقع عملیات دلم نیامد او را به جلو ببرم. گفتم: همین جا باش پیش حاجی حسن پور که یک دستش قطع شده… او هم به ظاهر حرفم را گوش کرد. شاید هم به خاطر برخوردی که روز اول داشتم کمی از من حساب می‌برد. با شناختی که از او داشتم بعید می‌دانستم که پشت خط دوام بیاورد. عملیات که شروع شد شنیدم رضا خودش را به اسماعیل پور رسانده تا در گردان صاحب الزمان (عج) در کنار دوست صمیمی‌اش رضا اصحابی وارد عملیات شود. از این خبر تعجب نکردم. پیغام فرستادم که او را بیاورید پیش بچه‌های خودمان. این‌جا قدر او را بیش‌تر می‌دانند. 
اصحابی که شهید شد، رضا عکس او را روی سینه‌اش نصب کرد. انگار دلش نمی‌آمد از او جدا باشد. چند روزی بود که در دهکده‌ی قلقله مستقر بودیم. یک روز صبح غلام اوصیا سراسیمه صدایم زد و گفت: دیشب با صدای گریه‌ای از خواب بیدار شدم. تو تاریکی سنگر رضا را دیدم که عکس اصحابی را روی سینه‌اش فشار می‌داد و با صدای بلند گریه می‌کرد… 
راستش دلم برای او شور می‌زند.
من از این حالت‌ها زیاد دیده بودم؛ برای همین بی‌معطلی خودم را به رضا رساندم. در جمع بچه‌ها نشسته بود. وقتی به او نزدیک شدم دیدم خودش دارد با آب و تاب خوابش را تعریف می کند:
رضا اصحابی وسط یک باغ بزرگ و قشنگ ایستاده بود. صورتش از زیبایی برق می‌زد. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. گفتم رضاجان! من باید چه کار کنم تا بتوانم پیش تو بیایم. رضا لبخندی زد و گفت آینه را برعکس کن و پیش من بیا…
حرف‌های رضا مثل پتک بر سرم کوبیده شد. این حرف‌ها برایم تازگی نداشت. خیلی‌ها قبل از شهادت از این خواب‌ها می‌دیدند. ته دلم لرزید. انگار من هم با رضا انس گرفته بودم. دلم نمی‌آمد به این زودی او را هم از دست بدهم. دیرتر از ما به جبهه آمده بود و می‌خواست زودتر برود. با این سن کم از همه جلو زده بود. دلم گرفت. حرف‌های رضا از جنس رفتن بود. 
بی‌درنگ دستور دادم: امروز رضا حق ندارد به خط برود. انگار یادم رفته بود که رضا را نمی‌توان پشت خط نگه داشت. حاج بصیر قصد داشت به خط برود. رضا پرید و داخل ماشین او مخفی شد. هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که به خط رسیدند که شلیک مستقیم تانک دشمن خورد نزدیکشان … انگار یادم رفته بود که رضا را نمی‌توان پشت خط بهشت نگه داشت. 
راوی: سردار علی فردوس فرمانده وقت تیپ 1 لشکر 25 کربلا
بازنویسی: سید حمید مشتاقی نیا

 

 
به بهانه محاکمه عباس سلیمی نمین
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:37 شماره پست: 75

فشارهای اشرارسیاسی!ثمری نخواهد داشت.مدیران دائم المسندبابیداری!

از آزاد منشی خود دفاع خواهند نمود!کور باد هرآنکه نتواند دید!

 

موسی مثل مسیح

+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:25 شماره پست: 74


موسی مثل مسیح

1307 خورشیدی در قم به دنیا آمد، چهار مردان، کوچة عشقعلی، نام او را موسی گذاشتند، آنقدر به پدر عشق می‌ورزید و بدو خدمت می‌کرد که پدر دعایش می‌کرد «آقا موسی! بزرگ شوی»

مراحل تحصیلات و کلاسیک و بعد حوزه  و در خلال آن، لیسانس رشته حقوق در علم اقتصاد، سفر به نجف و ادامه تحصیلات ولی آنچنان؛ متحَول می‌شود؛ از آقازادگی قم درمی‌آید گویا روحیه تعجَد و معنویت نیز در او بیشتر نمایان می‌شود به ایران می‌آید. در خلال ایَام، دبیرستانی را نیز به متد اسلامی راه می‌اندازد و در قم با جمعی از دوستان، مجلَه مکتب اسلام را راه می‌اندازد و بعد از مدتی استعفا و سفر به لبنان بعد از وفات علامه سیدشرف الدین، مردم لبنان او را می‌یابند و همگی متفقَند «رجع شرف‌الدین شاباً»آری، او با تأسیس جنبش امل و نیروی مقاومت در ماه رمضان، حرکة المحرومین، کارخانه صنعتی جبل عامل و پایه‌ریز حرکتی تاریخی و نو در لبنان می‌شود، او را امام می‌خوانند و مسیحیان او را مثل مسیح(ع) ستایش می‌کنند به جاودانگی و جاودانه‌سازی شیعیان لبنان را احیاء و دین و مذهب آنان را آبرو می‌دهد، با تمام سران ادیان به خوبی تا می‌کند، از بیان نافذ و شکل گیرا و حرکت پرجاذبه‌اش، هیچ‌کس را یارای گذر نیست.

و بعد لیبی 9 شهریور 57، اعلام می‌شود دیگر تماسی از او نیست، خبر می‌رسد که آخرین بار شیخ یعقوب است که با اضطراب و نگرانی از تلفن صحبت می‌کند ولی گویا قطع می‌شود و دیگر هیچ و اینک غیابت او 30 ساله نیز شد. آری آن مرد بزرگ که یادش، به تپش درآورندة قلب هزاران ظلم‌ستیز است کسی خبر امام موسی صدر نیست همو که با قیافه‌ای پر از رأفت و رحمت،‌ جنبشی پر از ستیز را نیز به دنبال خود به یادگار گذاشت، سخنان او به صلاح و سداد، هم‌چنان در گوش همة ما طنین‌انداز است به مجد لبنان و عزت‌لبنان و علّت لبنان حدود 30 سال است که در بین ما نیست و سرنوشتی نامعلوم از او برای ما رقم خورده است و اینک ماییم و مجموعة  افکار و باورها ی دوردست و غیر برآوردة او ولی ندای همه آزادیخواهان که آمال او را در حیات خود، سریان و جریان داده‌اند همان ندای مردمی است که روزی این چنین فریاد می‌زدند.

 

 

بالرّوح، بالدّم، نفدیک یا امام

ما جان و خون خود را فدای تو می‌کنیم ای امام

مرامش جاودان حجت الاسلام سید هانی رضویان

 

 
سلام بر حسین
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:19 شماره پست: 73

                               


سلام بر حسین

بسم الله الرحمن الرحیم

قال رسول الله صلی الله علیه و آله: ما من قَطرَهٍ أَحَبُّ اِلَی اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ مِن قَطرَهِ دم فی سَبیلِ اللهِ. (وسائل الشیعه جلد 11 صفحه 8)

هیچ قطره‌ای نزد خدا از قطره خونی که در راه او ریخته شود، عزیزتر و گرانبهاتر نیست.

ای راهیان مقصد نور! نظر کنید به دست پژوهشگر غیب، چنان طفلان دیروز گهواره‌ها، آن‌هایی که روح‌الله یاوران خود خوانده آن‌هایی که در بطن پراعجاز رحمت و اشعه شهیدان خرداد خونین، شهد شکوفایی چشیدند. به چشم بصیرت ببین که امروز چگونه مجاهدان مخلص و مؤمنان متعهّد و جهدکنندگان فی سبیل‌الله در صحنه‌های نبرد حق علیه باطلند و عاشقانه و ایثارگرانه میعاد با خدا دارند. ببینشان در طاعت و بندگی چگونه پرواز‌وار بگرد شمع فروزان امامت می چرخند و چگونه معتصم بحبل‌الله بر دشمنان اسلام و ملّتهای محروم آنچنان می‌تازند که مجال تفکّر از آنان سلب شده، می کشند برای خدا و کشته می شوند در راه خدا، که بهشت ارزانی شده، مبارکشان باد.

«باسم رب الشهداء والصدیقین»

اِنَّ الَّذینَ قالوُا رَبُّنا اللهُ ثُمَّ استَقامُوا تَتَنزَلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَهُ أَلاتَخافُوا وَ لاتَحزَنوُا و أَبشِروُا بِالجَنَّهِ الَّتی کُنتُک تُوعَدُونَ

آنان‌که گفتند پروردگار ما خدای یکتاست و بر این ایمان پایدار ماندند، فرشتگان رحمت بر آنان نازل شوند و مژده دهند که دیگر هیچ ترس و حزن و اندوهی از گذشته خود ندارید، بشارت باد شما را به بهشتی که خدایتان وعده داده است.

اسلام، مکتب رهایی از همه اسارت‌ها، قید و بندها و قانونمندی‌های مجهولی است که ساخته جهل و خواسته های نامشروع بشر می باشد. آری زنجیرها و اغلال نمی تواند با انسان موحّد تناسب داشته باشد. اگرچه در راه مبارزه با آن، جسم از بین رود لیکن روح و هدف او زنده خواهد شد در غیر این‌صورت اگرچه جان در بدن دارد ولی بی‌تحرّک و بی‌اصالت و بی‌ارزش خواهد بود چرا که مولایش حسین‌علیه‌السّلام است که فرمود: «انی لا اری الموت الا سعاده و لاحیات مع الظالمین الا برها.» اسلام، آیینی است که با قطع همه زنجیرهای بردگی، حیات طیبه را که همان آزادگی تکامل بخش، می باشد را به ارمغان می آورد. اسلام، انقلابی می آفریند که سراسر وجود انسان‌ها را در برمی گیرد و انسان ها را از نهانگاه وجدان انسانیّت تا بدو نگاه نظام اجتماعی، یکپارچه می سازد و جهت و معنویت می بخشد. اسلام، زندگی مادی انسان ها را در جهت تکامل معنوی آنان قرار داده و معنویت و مادیت را در جهت تکامل به سوی خدا می برد. انسان مسلمان، مجاهدی است آگاه که در همه صحنه های مبارزه حضور دارد و خداوند او را در صف ذاکرین و متّقین و شهدا قرار می دهد و خلاصه انسان در یک نظام اسلامی، صفت خدایی و رنگ الهی می گیرد که انسان در این مکتب، آرمانی جز شهادت در راه او ندارد. بالاخره با نگاهی هر چند کوتاه به قله های پرعظمت ایثار و حماسه آفرینان و قهرمانان شیعه در طول تاریخ، این حقیقت روشن می‌شود و امروز این عظمت‌ها نیاز به اثبات ندارند که شهیدان حاضر و ناظر، نمونه های عینی آن قله های پرعظمت می باشند. سلام و درود خداوند بر شهیدان و حماسه‌آفرینان انقلاب اسلامی، سلام و درود پیامبر و امامان بر به خون خفتگان پیروزمند و ایثارگر امت اسلام بالاخص شیعیان طول تاریخ. سلام بر حسین علیه‌السلام معلم شهادت که کتابش را با خون بر صفحات شگرف تاریخ اسلام نگاشت و در دین خود الگو و نمونه مکتب شد و رسالت خویش را بجای آورد. کلاس درسش با 72 نفر که مرکّب از پیرمردان، جوانان، زنان و حتی کودکان بود آغاز و در یک نیمروز درسش را به بشریت انتقال داد و درسی را به زادگان جهان آموخت که؛ بهشت جاودان و رضایت خداوندی را به کمترین بها خریداری کنند و معامله‌ای بسیار با ارزش و پرسود را با خدایشان  انجام دهند که خداوند هم اشاره به چنین معامله‌ای کرده است: یا أَیُّهاالَذینَ آمنوا هل ادلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیم تومنون بالله و رسوله و تجاهدون فی سبیل‌الله بأموالکم و انفسکم ذالکم خیر لکم ان کنتم تعلمون. (صف/11)

حجه‌الاسلام حسین رضانژاد

 

نمک،تخم مرغ وخدا!

+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:11 شماره پست: 72


نمک، تخم مرغ و خدا!

اشاره:

سعید (حمید) طایفه نوروز در نخستین روز آغاز رسمی تهاجم رژیم بعث به اسارت دشمن درآمد. با توجه به مسئولیت او به عنوان فرماندهی سپاه پاسداران استان همدان، می توان او را نخستین پاسدار اسیر در این رده فرماندهی در جنگ دانست.

بخش هایی جذاب از خاطرات جنگ و اسارت ایشان را مرور می کنیم.

سوال: گویا قبل از جنگ در منطقه مستقر بودید!

بله مأموریت من ساماندهی نیروهای مرزی قصر شیرین و سرپل ذهاب بود. تقریباً سه ماه بود که برادران سپاه در سه پاسگاه نزدیک مرز ایران و عراق مستقر بودند. ولی بچه‌های سپاه همدان از شهرهای نهاوند، ملایر، تویسرکان از یک‌سال قبل آن‌جا مستقر بودند.

به دلیل خطر حمله عراقی‌ها درآن قسمت مرز، حضور ما در آن‌جا به طور مستمر بود.

سوال: پس آماده‌باش بودید؟

بله آخرین تدبیری که برای بچه‌های سپاه اندیشیدیم تقلیل سه پاسگاه به یک پاسگاه بود. چون تقریباً 2 الی 3 ماه درآن‌جا حضور داشتیم. دراواخر شهریور و اوایل مهر با آقای بنی‌صدر برنامه‌ای داشتیم و به ایشان گفتیم که؛ حضور ما بدین شکل معنا ندارد. ما در یکی از قسمت‌های آسیب‌پذیر هستیم و باید محلّ دیگری را برای خود جستجو کنیم تا بتوانیم جلوی حمله عراقی‌ها را بگیریم، ولی متأسفانه توجهی نشد.

سوال: آن روزها نگرانی هایی نسبت به بخش هایی از ارتش وجود داشت؟

راستش براساس نگرانی‌هایی که درسیاست‌های کلان از ارتش وجود داشت قرار نبود واحد کاملی از ارتش در آن‌جا (مرز) قرار بگیرد. چون مدت زیادی از کودتای نوژه نگذشته بود. برخی از آن‌ها گفته بودند: اگر دراین کودتا موفق شوند با چندین لشگری که دارند به طرف تهران حرکت خواهند کرد! از جمله این لشگرها، لشگر 81 اهواز بود. آن‌ها بعد از این‌که کودتا به دست برادران سپاه خنثی شد به عراق فرار کردند. ازجمله «عزیز مرادی» جانشین فرمانده لشگر و «بهرامی» ‌فرمانده لشگر من. خودم دراردوگاه‌ها به عنوان اسیر شاهد حضورشان بودم که برای ارتش رهایی بخش ایران -آرا-  عضوگیری می‌کردند. این‌ها را عرض کردم که بگویم؛ نظام به حضور  منسجم و یکپارچه ارتش اعتماد نداشت و نگران بودکه اگر یک یا دو لشگر با امکانات کافی به سمت مرز گسیل شوند وبرعلیه نظام اقدم کنند، چه روی می‌دهد. این باعث شده بود که نیروهای ارتش را در حدّ گروهان به مرزها منتقل می‌کردند و نه حتی گردان. مثلاً درپاسگاهی که بودیم درحدود4 یا 5 تانک بود و حدود صد و پنجاه نیرو. این یکی از علل موفقیت عراق درابتدای جنگ بود چون ما نیرویی درمرز نداشتیم الا تعدادی از بچه‌های سپاه و تعداد پراکنده ای از ارتش. پاسگاه‌های مرزی ما تا مدتی تخلیه شده مانده بود. ما در پاسگاه ژاندارمری بودیم ولی یک ژاندارم هم درآن وجود نداشت فقط بچه‌های ارتش و سپاه حضور داشتند. چون آن زمان نیروها به استخدام سپاه در نمی‌آمدند. ما درآن‌جا برای سپاه عضوگیری می‌کردیم.

تعدادی از ذخیره‌های سپاه بودند که در معیت بچه‌های سپاه در مرز فعالیت می‌کردند.بعد از شروع جنگ، نیروهای سپاه و بسیج مطرح شدند. وقتی عراق به دلیل عدم وجود نیرو و تجهیزات در مرز ایران، خیلی سریع موفق شد وارد مرزهای ایران شود، من همان شب اول درگیری باسرهنگ عطاران تماس گرفتم و گفتم: صدای ناگهانی عراقیها که در حال آرایش هستند را می‌شنوید؟!... ایشان باخیال راحت گفت: نه این صدای توپ‌های خودکشی آن‌هاست که درحال جابجایی است. چون توپخانه  ما آن‌ها را هدف قرار داده و زده‌ است؟!

فردا صبح که بایک سروان بودیم، دیدیم که حدود300 یا 400 تانک آرایش گرفته‌اند و به راحتی می‌خواهند وارد خاک ایران شوند. البته این سرهنگ عطاران بعدها به علت خیانت اعدام شد و جزو اولین کسانی هم بود که اعدام شد. زیرا مطالب زیادی را از ایران به عراقی‌ها لوداده بود. او با دادن تمام اطلاعات مرز، همکاری مؤثری باعراقی‌ها داشت. نکته‌ای که جالب می‌دانم بگویم این است که اینکه سردار رشید، جانشین دکتر فیروزآبادی رئیس ستاد کلّ نیروهای مسلح می‌گفت که امام  بعد از پیروزی انقلاب امام می‌فرمودند: ما جنگ بسیار گسترده و وسیعی با یکی ازکشورهای همسایه داریم، که احتمالاً یکی از کشورهای عراق، پاکستان یاترکیه است که ما آن‌ها را وابسته به ابرقدرت‌ها می‌دانیم.

سوال: پس سر و صدای تانک ها جدّی بود؟

وقتی ما با رئیس پاسگاه صحبت کردیم وبه اوکه افسر بودگفتیم ؛اینجا چه خبر است؟ وی اظهار بی اطلاعی و نگرانی کرد و این مطلب را ما نزدیک صبح که برای نمازصبح بیدار شدیم فهمیدیم. با عصبانیت به تانک فرمانده پاسگاه رفتیم وگفتیم: این است توپ‌های خودکشی؟ وقتی نگاه کرد، وحشت کرد وگفت: نمی‌دانم چه کار بایدبکنم ؟ گفتم: این‌ها رابزن واولین گلوله که ام60 بود را شلیک کرد. آتش بود که به سوی ما پرتاب می‌شد. شاید در یک آن، حدود دویست تا سیصد گلوله تانک شلیک می‌شد وگلوله‌ها از بالای سرما رد می‌شد.

پاسگاه ما در لبه خاک عراق بود به مقدار بند انگشت. پشت سرما هم ارتفاعات بود. این پاسگاه از پاسگاه‌های زمان شاه بود که با دولت عراق سر این پاسگاه جنگ داشتند.بعداز شلیک تانک‌ها حدود چندصدتن سنگ از کوه ریزش کرد.آن‌ها گرای ثابت پاسگاه راهم از ماه‌ها قبل داشتند. درکنار گلوله‌های تانک، خمپاره‌ها هم شروع به زدن کردند وحقیقتاً جهنمی‌درست کرده بودند. بچه‌های سپاه و ارتش، سنگرهای عمیق و طولی درست کردند از بمباران تا در امان بمانند از بمباران. ولی به سنگرها خمپاره 120 اصابت کرد و وقتی ما می‌خواستیم بچه‌ها را بیرون بیاوریم دست جداشده و پاهای جداشده زیاد دیدیم. گربه‌های زیادی هم درپاسگاه بود که گوشت گربه‌ها پخش شده و به در و دیوارچسبیده بود. دراین فاصله از چند تانکی که داشتیم چهار تابرگشتند و فرار کردند. یکی از تانک‌ها که روشن نمی‌شد مانده بود. دو قبضه 106 داشتیم که آن‌ها هم فرار کردند. فقط یک جیپ سپاه مانده بود که متعلق به سپاه همدان بود.این جیپ را از بچه‌ها پرکردیم و به عقب برگرداندیم. دیگر یک دوچرخه هم نداشتیم. یک قبضه خمپاره 120 بود که متعلق به ارتش بود و ما بازاویه 70 یا 80 درجه تمام گلوله‌ها را شلیک کردیم و بدین ترتیب چند تانک عراقی‌ها منهدم شد. دیگر فقط یک قبضه کالیبر50 داشتیم که مال سپاه همدان بود و شب قبل رسیده بود و یک آرپیچی غنیمتی هم داشتیم که ماه قبل ازکردهای ضدّانقلاب گرفته بودیم که سه گلوله و یک خرج داشتیم. بچه‌ها شنی تانک‌ها را با کالیبر50 می‌زدند. یک گلوله بایک خرج شلیک کردیم که به نظرم شلیک موفقی نبود. دیگرچیزی برای جنگیدن نداشتیم الا تفنگ‌های ژ3  وکلاش که همراه داشتیم. حدود دوساعت بود که لشگرزرهی که قویترین لشگرصدام بود پیشروی می‌کرد و این پیشروی ادامه داشت. این‌ها ازکنار ما می‌گذشتند و ما حتی یک‌نفر را هم ندیدیم بلکه فقط تانک و ادوات زرهی بود. وقتی هلی کوپترها آمدند دیگر قدرت هیچ کاری نداشتیم. یکی ازبچه‌ها بنام یحیی ترابی که الان در تهران دکتر است به من گفت: حاجی بیا از میان این تانک‌ها بدویم تا بلکه بتوانیم فرار کنیم. من گفتم: نه درآن‌صورت نیازی نیست ما را بزنند زیرا اگر از بین آن‌ها برویم تانک‌ها از روی  ما رد می‌شوند. حقیقتاً فرصتی برای جنگیدن ما وجود نداشت یکی ازبچه‌های سپاه که قصد داشت از مخمصه فرار کند به محض اینکه دوسه قدم دوید، 10 الی 15 گلوله از نفربرها به او اصابت کرد.آن‌جا حدود پانزده نفر از سپاهی‌ها که بچه‌های همدان بودند، اسیر شدند.

عدم امکانات وادوات درپادگان رابه چه کسی ربط می‌دهید، آیا این سیاست ارتش بود؟

سپاه که اصلاً امکاناتی نداشت. به طور مثال: سپاه همدان حدود 120 قبضه تفنگ ژ3 از پادگان و پایگاه هوایی عاریه گرفته بود که حتی به تعداد نفرات هم نمی‌رسید. البته تفنگ‌های مختلفی مثل: وینچستر، برنو، ام یک و کلاش داشتیم که این‌ها را جمع آوری کرده بودیم. سپاه حتی اسلحه سازمانی برای نیروهای خودش نداشت که به ما بدهد. همیشه به مشکل برمی‌خوردیم و می‌آمدیم تهران پیش آقای رفیق‌دوست برای جمع آوری اسلحه و مهمات. یعنی اگر ما خودمان را از محل تغذیه نمی‌کردیم امکان مساعدتی ازتهران وجود نداشت.

اسلحه سنگین ماتیربارکالیبر50 بود که از سپاه قصر شیرین یا سرپل ذهاب امانت گرفته بودیم و یک آرپی چی هفت که ازکردهای ضدّانقلاب در مهاباد غنیمت گرفته بودیم، همین‌ها سلاح سنگین ما بود و جالب این‌جاست که تغذیه درست و حسابی هم نداشتیم. مسئول تدارکات ما در میان سی تا چهل کنسروی که داشت سه یا چهار تاتن ماهی هم داشت که بچه‌ها می‌گفتند: حمید! کی تن ماهی به ما می‌دهی؟ چون بیشتر، غذای مانان خشک وهندوانه ای بودکه از همدان می‌آوردیم. نان خشک راهم از مرنجانک و دره مرادک تهیه می‌کردیم و قوت غالب ما، نان و پنیر و هندوانه بود. بچه‌ها همیشه برای تن ماهی‌ها نقشه می‌کشیدند؛ خلاصه ما غذا و امکانات قابل ملاحظه‌ای نداشتیم.

نکته دیگر این‌که حدود سه تا پنج هزار ضدّانقلابی که ازعراق آمده بودند در پشت سرما بودند و در حین درگیری تمام ارتفاعات پشت سرمان دست کردها و ضدّ انقلاب‌ها بود. از پاسگاه هم که بیرون بیائیم تمام کوه‌ها وارتفاعات پشت سرمان دست کردها و ضدّانقلاب‌ها بود. در پاسگاه‌های پایین و بالای ما، کردها حدود سیزده نفرسپاهی را شناسایی کرده و همان جا آن‌ها را تیرباران کرده بودند. البته نیروهای خودی پشت سرمان بودند وعطارانی که اشاره کردم هم، پشت سرما بود ولی هیچ حمایتی نمی‌کرد.

آیا درمقوله اسارت بحث یا آموزشی بود؟ 

این مسئله که اصلاً بحثش نبود! طبق آن دو آیه قرآن، که خداوند می‌فرماید خودتان رابه هلاکت نیندازید، ما اصلاً به خاطر ترس اسیر نشدیم.فقط کافی بودکه ما بگوییم سپاهی هستیم! وقتی افسری که دراردوگاه بود مرا معرفی کرد گفت که این فرمانده سپاه همدان است، مرا از بقیه جدا کردند. آن‌ها به دنبال درجه من می‌گشتند که آن زمان سپاه اصلاً درجه نداشت. از من بازجویی کردند. فکر می‌کردند. من ازکردهای مصطفی بارزانی هستم. چون من دوسه سالی در سنندج زندگی می‌کردم وکردی بلد بودم. بهمین دلیل مرا جزو پیشمرگان کرد می‌دانستند که به آن‌ها غیاب موقت می‌گفتند.

بیشتر بچه‌ها اینطور اسیر شدند؛ یعنی یک آمادگی کامل برای مبارزه نداشتند. آموزش هم ندیده بودند و نیروهایی بودند که انگیزه‌ای برای جنگیدن نداشتند. اگر مثل کردستان، ماپیروز می‌شدیم یا شکست می‌خوردیم بیشتر بچه‌هاکشته می‌شدند. چون آن‌جا اصلاً جنگ کلاسیک نبود. جنگ چریکی بود و درکوه جریان داشت.ما جنگ کلاسیک و منسجم انجام نداده بودیم.

ازهر اسیری می‌پرسیدیم: چه‌طور اسیر شدی؟ داستان‌شان را با اختلاف کمی‌تعریف می‌کردند و می‌گفتند: به ماخیانت کردند! وقتی می‌پرسیدیم: چه‌طور خیانت کردند؟ می‌گفتند که فرمانده ما را  به جایی فرستاد که می‌دانست یا کشته می‌شویم و یا اسیر! جالب این‌که ما می‌دانستیم فرمانده چه باید بکند و برایشان توضیح می دادیم که یک زمانی فرمانده احساس می‌کند که باید نیروها را به جلو بفرستد تا جلوی استعداد بالای دشمن را بگیرد تا بتواند نیروهایش را جابجا کند و آن‌ها را از خطر نجات دهد. وقتی گروهان یاگردانی را می‌فرستد و حساب می‌کند، امکان دارد 80% این نیروها شهید بشوند. تا او بتواند لشگر را جابجا کند ولی این کار برای بچه‌ها غیرقابل هضم بود. اما یک فرمانده گاهی وقت‌ها این کار را هم می‌کند و برای حفظ اکثریت یک واحد را می‌فرستدکه فدا شوند چون می‌بیند لشگر توانایی ندارد. یک لشگر جلوی چهار لشگر ایستاده و محکوم به شکست است.با این تجهیزاتی که ما داشتیم درمقابل دشمنی که آن‌همه ادوات وتجهیزات داشت!

احساس اولیه‌ای که اسیر درمقابل اسارت از خودنشان می‌داد چه طور بود؟ 

- خیلی جالب بودکسی فکر نمی‌کرد چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد. ما حواسمان بودکه اطلاعات ندهیم ولی این‌که نگرانی یا وحشتی در چهره‌مان باشد، اصلاً در چهره هیچ‌کدام از این 10-15 نفر هیچ ترسی نبود که می‌خواهند آن‌ها را اعدام کنند یا نه؟ به‌خدا  قسم که ترسی نداشتند! و زیر لب اشهد می‌گفتند. هیچ پیش‌بینی از اسارت نداشتند مگر چیزهایی که درکتابی خوانده یا در فیلمی‌دیده باشند. همین‌ قدر می‌دانستندکه فقط باید اسم، درجه و واحدت را بگویی و بیشتر از این حق نداری بگویی. درآیین‌نامه تصریح شده که؛ حداکثر باید اسم و درجه و واحد خودت را معرفی کنی. این خیلی کلاسیک است.

دررابطه با تفتیش و غنیمت گیری توضیح دهید و بفرماییدکه روی چه چیزی حساسیت داشتند؟

-گروه‌های ضدّانقلاب برای کشتن بچه‌های سپاه تقاضا می‌کردند و فرماندهان عراقی هم دستور داده بودند که بچه‌ها و فرماندهان سپاه جمع‌آوری شوند. البته ما خیلی استقامت کردیم ولی در مرحله بعدی که تعدادی ازسپاهی‌ها را به بغداد بردند، در بازجویی‌ها، حرف‌ها رابه انگلیسی ترجمه می‌کردند و در حالی که در تاریکی پشت‌ نور نشسته بودند و خود را نشان نمی‌دادند و یک‌سری سؤالات روانشناسی را از بچه‌ها می‌پرسیدند.

چون بچه‌ها لو رفته بودند و مشخص شده بودکه این‌ها سپاهی هستند، سؤالات روانشناسی ازبچه‌ها می‌کردند تا فرماندهان سپاه را شناسایی می‌کنند. یادم هست وقتی لانه جاسوسی را بچه‌ها گرفته بودند آنها اکثر بچه‌های مبارز ایران را می‌شناختند و می‌دانستندکه فلانی درروحانیون یا روحانیت است ویا چریک‌هاکه هستند؟ تنها قشری راکه درباره‌شان اطلاعاتی نداشتند، بچه‌های سپاه بودند. نمی‌دانستند این‌ها چه کسانی هستند؟ برای ما واضح بود که در عراق، سفارت آمریکا به‌دنبال این گروه می‌گردد.

سفارت آمریکا به دنبال شناخت کسانی بود که درآن زمان نشناخته بودند. تمام سؤالات و یا نود درصد سؤالات، روانشناسی بود. نه اینکه جزوکدام نیرویی یا چه‌قدر ادوات دارید؟یا در منطقه چه‌ آرایشی گرفتید؟ البته درهمان آغاز جنگ خیلی از اطلاعات ما به درد نمی‌خورد؛ زیرا اگر می‌گفتیم : فلان پاسگاه این‌قدر نیرو دارد، می‌گفتند: به درد ما نمی‌خورد. چرا که تادو شهر بعد از پاسگاه را هم گرفته بودند که سرپل‌ذهاب و قصرشیرین بود. وقتی منطقه راگرفته بودند دیگر دنبال اطلاعات منطقه نبودند. سؤالاتی که در لانه جاسوسی مطرح بود. آن‌جا به دنبال پاسخ‌هایش می‌گشتند. برای همکاری نیروهای سپاه خیلی کارها می‌کردند.« محمد رضایی» که از بچه‌های سپاه همدان و بچه اسدآباد بود هم جزو کسانی بود که آن‌ها را لوداده بودند که سپاهی هستند. این‌ها هم گفتند: ماسرباز پیمانی و اهل منطقه سرپل ذهاب وقصرشیرین هستیم!

عراقی‌ها آن‌ها رابرای وادارکردن به همکاری به بغداد می‌برند. آن‌جا هم او می‌گوید: من سربازهستم. طرف مقابل هم او را بلند می‌کند و کلتش را در می‌آورد و می‌گذارد پشت سرش و از پشت به سرش شلیک می‌کند طوری که فشنگ از پیشانی او درمی‌آید! بعد خیلی آرام می‌نشیند ومی‌گوید: ما که گفتیم با سربازها کار نداریم !... بلکه باسپاهی‌ها کار داریم!که این هم ترفندی برای معرفی بچه‌ها بود.

یک اسیر درچند مرحله وچند بار بازجویی می‌شد؟

بستگی به موقعیت داشت. دراول جنگ، چون پیروزی با عراق بود، وقتی فردی نظامی‌را می‌گرفتند اطلاعات نظامی‌او را می‌خواستند. اگر کسی را که می‌گرفتند از نیروهای مرزی و اطلاعاتش ناقص بود و به درد عراقی‌ها نمی‌خورد به اردوگاه منتقلش می کردند چون جنگ یک طرفه و پیروزی با عراقی ها بود. وقتی مرا لو دادند بازجو به من گفت: تو که هستی؟ گفتم: سرباز تیپ3 همدان. تا این را گفتم، گفت: تیپ 3 همدان که مال ارتش است، درکجا قرار دارد؟ گفتم: خوب درهمدان است. ادامه دادکه؛ الان تیپ کجاست؟ گفتم: مرا ازپادگان فرستادند. باز پرسید: آیا الان تیپ3 درمنطقه است؟ جواب دادم نمی‌دانم ولی به عنوان طلایه‌دارآمده بودیم تا ببینیم شرایط چه‌طور است و اوگفت: تیپ 3 همدان الان کنار سیلوی سنندج است؛ این‌قدر آن‌ها اطلاعات داشتند.

ما اولین نیروهایی بودیم که دراردیبهشت 59 سنندج را ازدست ضدّانقلاب، به همراه تیپ 3 همدان خارج کردیم. چون ما تنها ازسه گروهی بودیم که و از بیجار، کرمانشاه وهمدان بودند. قرار بود سنندج را از دست ضدّانقلاب خارج کنند کرمانشاه و بیجار، متوقف شده بود ولی تیپ 3 همدان با بچه‌های سپاه همدان، ازگردنه اسدآباد رد شده ووارد سنندج شده بودند.اطلاعات آن‌ها تا این حد ریزبود که می‌دانستند واحدهای نظامی‌ما در کجا مستقر شده اند.

ترفندهایی که اسرا برای ندادن اطلاعات بکار می‌بردند چه بود؟

در بد واسارت، بلافاصله گفتیم: که هرکس سندی، کاغذی، مدرکی از سپاه دارد از بین ببرد. بچه‌ها کارت‌ها را از بین بردند و گفتند: ما سرباز هستیم. وقتی مرا جدا کردند، گفتم: کردی بلدم؛ لذا دو نفرکرد از من بازجویی کردند. یکی ازکردها که فردی عادی بود می‌گفت: این پیاده موقت است و دیگری می گفت: این کرد نیست. پرسید: کرد هستی ؟ گفتم: خیر ولی کردی بلدم. داد زد: دروغ می‌گویی، به کردی بگو: نمک، تخم مرغ و خدا. درکردی این سه کلمه مثل هم‌ است ولی تلفظ‌هایشان کمی‌فرق می‌کند و تقریباً این‌طور است: خا، خوا، خا. وقتی که برایش گفتم، گفت: نگفتم این کرد نیست!...

خداوند رحمان داشت کمکم می‌کرد و من خبر نداشتم! وقتی بیرون آمدم دیدم چند جنازه افتاده است. پرسیدم این‌ها که هستند؟ جواب داد: این‌ها پیاده موقت‌های مصطفی بارزانی هستند که اعدامشان کردیم!... البته این کار را عراقی‌ها می‌کردند چون از قدیم با هم جنگ داشتند. خلاصه این‌که بازجویی‌ها به خیلی چیزها بستگی داشت. مثلا در خانقین از من به زبان ترکی بازجویی کردند. چون گفتم: ترکی بلدم. این همزبانی ما خیلی کمک کرد چون قرار بود صبح ما را به بغداد بفرستند همان‌جایی که یکی از بچه‌ها شهید شد. او ما را برد قاطی اسرای پاسگاه و ما دیگر گم شدیم و یکی را جای ما گذاشت؟!

 

 
بایدها ونبایدهای راهیان نور
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:3 شماره پست: 71

مراقب باشید رشته ها پنبه نگردد!


اولین و موثرترین ابزار برای ترویج حقایق در جامعه‌ی انسانی، استفاده از روش تبلیغ است. تبلیغ یعنی رساندن و در اصطلاح، بیان مطلب و پیامی برای مخاطب است. این که تبلیغ باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد بهترین سخن، کلام قرآن مجید است: "ادعوا الی سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه" بیان حکمت آمیزماندگار و نافذ است. تجربه ثابت کرده که هر جا فردی بر اثر احساسات شخصی، اعتقادی را برگزیده با تحریک احساسات دوباره از آن دست کشیده است.
برای مقابله و پیشگیری از سست عنصری و ضعف ایمان باید روش تبلیغی ما توام با حکمت باشد تا عقبه فکری مخاطبان، غنی وراسخ شکل پذیرد. در معرفی فرهنگ جهاد و شهادت نیز باید این روش را اتخاذ نمود. رویکردی سطحی به این مقوله نمی‌تواند دوام و روحیه‌ی ایثارگری را تضمین نماید. ترویج ناصحیح گنجینه‌ی فرهنگی دفاع مقدس می‌تواند اثرات سوء و مخربی را به دنبال داشته باشد که درذیل به چند نمونه از آن اشاره خواهیم کرد.‏
‏1 ـ حاجت محوری:
اگر راقم این سطور خود برآورده شدن حاجات متعددی را که با واسطه‌ی روح پر فیض شهدای گرانقدر ندیده بود هیچ گاه این ادعا را نمی‌پذیرفت. اما نکته مهم آن است که آیا ما شهدا را فقط برای رفع حاجات مان می‌خواهیم؟ بررسی دست نوشته‌های برخی از زایران حریم آلاله‌ها متاسفانه موید این مطلب است که تمام زحمت سفر به مناطق عملیاتی و دیدار از کربلاهای ایران بعضاً فقط برای دستیابی به خواسته‌های شخصی است. زایر شهید باید بداند که فراتر از هرمطالبه‌ی دنیایی باید با الگوبرداری از آن بزرگان به فکر آباد ساختن آخرت خویش بود. ‏
‏ 2 ـ محدود دانستن راه کمال:
از برخی دست نوشته‌های زایران مناطق عملیاتی چنین برمی‌آید که آنان شهادت را تنها راه رستگاری می‌دانند و طریق دیگر را برای رسیدن تعالی سراغ ندارند. بااین نوع نگرش بر فرض بسته دانستن در باغ بهشت آنان یک زندگی بی‌هدف را در پیش گرفته و از عاقبت به خیری خویش ناامید می‌گردند. آیین اسلام، آیین امید و طراوت است و رخوت و یاس در آن راه ندارد. شهادت یکی از بالاترین راه‌های تکامل انسانی است. اما مگر آگاهی نیز در حقیقت برای آبادی دنیای ماست. نگاه به مرگ باید آن گونه باشد که در این دنیا حیاتی عاشقانه و معرفت آمیز به همراه داشته باشد. فرمایش گهربار مقام معظم رهبری باید سرلوحه‌ی زندگی عاشقان شهادت باشد که "زنده نگه داشتن یاد شهدا کم‌تر از شهادت نیست" این همان رسالت زینبی است که مکمل قیام سرخ حسینی قلمداد می‌شود. نگاه به شهدا باید آن گونه باشد که برای عاشقان شیدای شهادت، حیات طیبه را به ارمغان آورد. 
3 ـ دست نیافتنی بودن شهید:
ارزش والا و جایگاه الهی شهدا بر کسی پوشیده نیست. اما نباید فراموش کرد که آنان نیز انسان‌های معمولی مانند همه‌ی انسان‌ها بودند وبدون آن‌که جبری در کار باشد با اختیار کامل بر تمام لذات مادی چشم پوشیدند و ندای حضرت حق را لبیک گفتند. شهید فرشته‌ای آسمانی نبود که توان گناه و خطا نداشته باشد. او با رجوع به فطرت پاک خویش در عنفوان جوانی راه صحیح را در پیش گرفت. این نوع نگاه به شهدا منطقی‌تر و تاثیرگذارتر از آن است که از شهدا موجودی چنان بزرگ و ملکوتی بسازیم که گویا بدون هیچ اشتباه و خطایی معصومانه زیسته و امکان برگزیدن راه معصیت را نداشته‌اند. راویان و دلسوزان عرصه‌ی فرهنگ جهاد و شهادت باید با استفاده از آموزه‌های پر غنای مکتب اسلام و با استناد به حقایق فراموش ناشدنی از فراز و نشیب‌‌های زندگی شهدا به اشاعه‌ی ارز‌ش‌های ناب دفاع مقدس اتمام ورزند. شهدا هدفی غیر از تحقق آرمان‌های اسلامی نداشتند. از این رو سعی در انطباق زندگی خویش با الگوهای دینی می‌نمودند. مروجان فرهنگ شهادت ضمن آشنایی با مبانی نورانی مکتب اسلام باید خود نیز در حد توان نسبت به عمل نمودن به احکام شریعت جدیت نشان دهند که "کونوا دعاة الناس بغیرالسنتکم"‏
‏ سید حمید مشتاقی نیا ‏

 

 

شاید این بار...

+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 1:55 شماره پست: 70

برادر بزرگوارم پژوهشگر ونویسنده وادی ایثاروشهادت ُمحمد حسین منصفُ حرفهای شنیدنی بسیاری برای متولیان فرهنگی دارد.اخیرا کتاب نفیس شب موصل اثر ایشان توسط حوزه هنری منتشر گردیده...


اشاره:
آقای محمد حسین منصف آزاده سرافرازی است که پس از بازگشت به میهن اسلامی ضمن ادامه تحصیلات دانشگاهی خود با ارایه چند طرح پژوهشی در زمینه دفاع مقدس نام خود را در زمره نویسندگان و محققین این عرصه ثبت نمود. ایشان پیش از این معاونت تحقیقات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مازندران را عهده‌دار بوده و هم‌اکنون با رسیدن به مقطع بازنشستگی، پرجنب و جوش‌تر از گذشته علاوه بر عضویت در شورای سردبیری نشریه سبزسرخ نخستین موسسه خصوصی مطالعات و تحقیقات جنگ را با عنوان حماسه هشت در شهر بابل تاسیس کرده است. راه اندازی این موسسه انگیزه‌ای شد برای گفت و گویی جالب و خواندنی با این آزاده قهرمان. گفتنی است از آقای منصف تاکنون دو کتاب با عناوین ابتکار جنگی و نیز کاربرد حیله در جنگ به همراه ده‌ها مقاله تحقیقی منتشر شده است. شرح زندگی ایشان نیز سوژه کتاب جدیدی است که به زودی از سوی دفتر ادبیات مقاومت به چاپ خواهد رسید.
آقای منصف! حماسه هشت به ادعای شما اولین موسسه خصوصی در زمینه پژوهش مرتبط با دفاع مقدس است. انگیزه شما از راه اندازی این مجموعه چیست؟
ـ به نام خدا. این که ادعا شده اولین موسسه خصوصی این طبق اطلاعی است که 13 ماه قبل وقتی در معاونت تحقیقات بنیاد بودم به دست آوردم. البته موسسات و مراکز دیگری هم در سطح کشور هستند که در این ارتباط فعالیت‌هایی دارند اما آن‌ها اگر هم خصوصی باشند تخصصی نیستند یعنی ممکن است همراه با سایر فعالیت‌های خود اقداماتی هم در راستای فرهنگ دفاع مقدس انجام دهند. 
انگیزه‌تان را بیان نکردید!
ـ ببینید افتخارات را نباید محدود به کارهای دولتی کنیم. در کار دولتی معمولاً انگیزه‌ها شخصی نیست. اداری است. البته افرادی هم هستند که در کار دولتی هم با انگیزه‌هایی بالا و غیر اداری فعالیت می‌کنند. اما خیلی وقت‌ها این گونه نیست من مثالی برای‌تان می‌زنم که شاید حاضر نباشید آن را چاپ کنید. وقتی در معاونت بنیاد بودم یکی از مدیران ارشد صدا وسیمای مازندران از آرشیو ما بازدید کرد و ما را مورد تشویق قرار داد. ما در آرشیو خود 3000 عنوان کتاب در زمینه دفاع مقدس داشتیم همچنین 700 ـ 600 ساعت مصاحبه راویان فتح که در زمان جنگ با برخی از رزمندگان استان انجام گرفته بود. 400 ساعت فیلم از رزمندگان مازندرانی داشتیم. به همراه آن‌ها 600 ـ 500 ساعت فیلم نیز وجود داشت که در زمینه دفاع مقدس بعضاً از برنامه صدا و سیما ضبط و آرشیو شده بود. اما این 600 ـ 500 ساعت را ما از کجا آورده بودیم؟ یک موسسه فرهنگی بود در شهرستان بابل به نام حدیث شهود به مدیریت آقای نیک عهد که در خانه‌ای قدیمی و مخروبه آرشیوی را برای دفاع مقدس راه‌اندازی کرده بودند ما تنها یک سوم داشته‌های آن‌ها را کپی کرده بودیم. حالا آن مدیر محترم وقتی آرشیو ما را دید چنین فرمود که شما گنج عظیمی دارید باید همه نویسندگان، هنرمندان و محققان استان بیایند و از این گنجینه استفاده کنند. همه همکاران از این عبارات ایشان خوشحال شدند. من به مسوول خود که انسان بزرگواری است گفتم شما نباید خوشحال باشید. این تعابیر نشان می‌دهد که آن قدر در کشور کم کار شده است که حالا ما از کارهای خودجوش چند جوان مستقل متحیر می‌شویم. اگر نردبان تحقیقات 10 پله داشته باشد ما روی پله اول ایستاده‌ایم آن هم به صورتی لرزان. جمله‌ای از مقام معظم رهبری به خاطرم آمد که فرمودند: هنوز فهرستی از هزاران حادثه جنگ تهیه نشده است. به نظر من بیش‌تر این ضعف‌ها به خاطر اداری بودن کارهاست. تجربه ثابت کرده کارهای فرهنگی وقتی با انگیزه شخصی انجام می‌گیرد با موفقیت توام می‌شود. اصلاً ارزش کارها به این است که مردمی باشد مثلاً در یک مناسبت همه اداره‌ها پارچه نصب می‌کنند به نظر شما این بیش‌تر ارزش دارد یا آن که مردم در این مناسبت‌ها پرچم نصب کنند؟
می‌خواهید مستقل بمانید؟
ـ ان‌شاالله اگر خدا بخواهد قصد دارم تا آخر مستقل بمانم.
لابد مسوولین شما را دلگرم کرده‌اند؟
ـ من از مسوولین انتظاراتی دارم. آن‌ها هم قول‌هایی داده‌اند که هنوز انتظارات را برآورده نکرده‌ام. من از بنیاد حفظ آثار با پررویی کتاب می‌گیرم آن‌ها هم مجاب می‌شوند. اما متاسفانه کنگره شهدای استان به من می‌گوید که باید کتاب‌های چاپ خودشان را خریداری کنم و از اهدا آن طفره می‌روند. البته آقای اسماعیلی لارج عمل می‌کند از ایشان توانسته‌ام چندین کتاب از جمله همین خاک و خاطره حضرت‌عالی را دریافت کنم. من این جا به خاطر برقراری ارتباط با مراجعه کنندگان به هر کدام یک کتاب هدیه می‌دهم. اگر آن‌ها اهل قلم باشند هر بار به آن‌ها کتاب هدیه می‌دهم. کتاب‌هایی که هرگز به دست آن‌ها نرسیده است به یک نویسنده تاکنون 60 ـ 50 کتاب داده‌ام چون او اهل ذوق و مطالعه است. برخی از نویسندگان به من می‌گویند که برای گرفتن کتاب از برخی متولیان فرهنگ دفاع مقدس باید هفت خوان رستم را طی کنیم. این کارها وظیفه ارگان‌های دولتی است.
از حیطه کاری‌تان بگویید در چه زمینه‌هایی می‌خواهید فعالیت کنید؟
ـ همان طور که در کارت تبلیغی هم نوشته‌ایم پژوهش، تدوین، طراحی و چاپ ویژه‌نامه‌های تخصصی دفاع مقدس، انجام پژوهش‌‌های مقایسه‌ای بین دفاع مقدس و سایر جنگ‌های دفاعی تاریخ معاصر، برگزاری همایش‌های علمی و تحقیقاتی در مورد جنگ ایران و عراق. مشاوره و کمک در امر پایان نامه‌های دانشگاهی در حوزه دفاع مقدس، معرفی سوژه‌های مستند و ویژه دفاع مقدس برای فیلم سازان و برنامه‌سازان رادیو و تلویزیون و انجام فعالیت‌ تحقیقاتی در مورد آن. برگزاری نمایشگاه‌های تخصصی کتاب، فیلم، نرم‌افزار و اقلام فرهنگی، طراحی و اجرای نمایشگاه‌های تجسمی و تحقیقاتی بر اساس اسناد، موضوعات و حوادث واقعی جنگ، انجام نظرسنجی‌های مرتبط با دفاع مقدس و … 
آقای منصف! واقعاً این همه موضوع در اختیار دارید؟!
ـ در این عرصه موضوع‌های متنوعی وجود دارد. درکار تحقیقات باید شناگر ماهری بود. کار من تحقیقات فنی است. این جا به شبهات و سوالات پیرامون جنگ هم جواب می‌دهیم. مثلاً آیا واقعاً ما بودیم که با امواج انسانی می‌جنگیدیم یا دشمن؟ متاسفانه آن روی سکه جنگ خوب نشان داده نشده است. مثلاً جیش الشعبی عراق را با بسیج خودمان مقایسه کنید. جیش الشعبی با روی کار آمدن حزب بعث راه می‌افتد که در آغاز جنگ 10 سال از تشکیل آن می‌گذرد. آن‌ها در اولین روز جنگ نیم میلیون عضو داشتند که همگی وارد خرمشهر می‌شوند. بسیج در 5 آذر فرمان تشکیل می‌یابد تا 31 شهریور تنها حدود 9 ماه از تاسیس آن می‌گذرد بماند که از زمان صدور فرمان تا تشکیل آن و نیز موانع موجود در آن زمان که بسیج با آن مواجه بوده است. در کتاب حزب بعث و جنگ نوشته خالد حسین النقیب سندی از ارتش عراق به چشم می‌خورد که از فرمانده‌هان ارشد تقاضا شده از حضور جیش الشعبی در خطوط مقدم جلوگیری کنند زیرا کارایی لازم را دارا نیستند. ببینید جیش الشعبی در عراق باری بر دوش نظامیان است در حالی که بسیج در ایران باری از دوش نظامیان برمی‌دارد. خیلی جاها اول بسیج پیش قدم می‌شود و بقیه قوا پشتیبانی از آن‌ها را بر عهده می‌‌گیرند. آقای باقرزاده قرار است مصاحبه‌هایی را با کسانی انجام دهند که به نوعی در جنگ به عراق کمک کرده‌اند مثل وزیر خارجه اسبق فرانسه. کار بسیار لازم و جالبی است اما ای کاش این امکانات را کمی اختصاص می‌دادند برای اعزام تیمی به عراق تا با برخی فرمانده‌هان آن‌ها مصاحبه شود عراق که از فرانسه به ما نزدیک‌تر است. 
من در تایید حرف شما می‌گویم این آقای سرتیپ عمید نَذَر یا نذرا که مسوول اسرای ایرانی در عراق بود الان دارد در بغداد زندگی می‌کند. اگر با او مصاحبه شود قطعاً حرف‌های زیادی درباره برنامه‌های حزب بعث برای اسرای ایرانی دارد.
ـ بله همین‌طور است چند وقت پیش یک عکاس معروف عراقی که در بصره زندگی می‌کرد در ازای فروختن عکس‌های خود به ایران خواست تا به زیارت امام رضا (ع) مشرف شود این اقدام هم صورت گرفت او عکس‌هایی داشت از پاسدارانی که توسط بعثی‌ها زنده به گور می‌شدند به هر حال این‌ها اسناد جنگ ماست، می‌شود با آن‌ها قرارداد بست و … 
تا آخر می‌خواهید در همین دفتر کوچک کارهای‌تان را ادامه بدهید؟
ـ من که دوست دارم بتوانم مکانی را بخرم تا در آن‌جا کتابخانه‌ی تخصصی دفاع مقدس را راه اندازی کنم یا مرکز اسناد جنگ آرشیو فیلم و … حتی در زمینه اسارت. ما در بابل 320 آزاده داریم، نامه‌های آن‌ها آرشیو کلاس‌های تاریخ و سیاست است. می‌شود مرکز اسناد جنگل را راه‌اندازی کرد. طبق مصوبه 278 شورای امنیت ملی در سال 79 که به تایید مقام معظم رهبری هم رسیده است 5 شهر استان مازندران که در سال‌های 59 تا 63 درگیری‌های داخلی داشته‌اند جزو مناطق جنگی به حساب می‌آیند. کروکی حمله به خانه‌های تیمی، خاطرات مربوط به آن و بازجویی‌ها مجموعه زیبا و ماندگاری می‌شود. 
در حال حاضر چه می‌کنید؟
ـ بعد از انگیزه و سازماندهی آرشیو در اولویت کار هر موسسه‌ای است آرشیو منبع اطلاعات است و پشتوانه تحقیقات. من از طریق اینترنت هم اطلاعات جالبی را تهیه و دسته بندی کرده‌ام حیف که توان زیادی ندارم. با این حال با همین آرشیو کوچک پیش می‌آید که بعضاً برخی نهادها و ارگان‌ها هم برخی اسناد را از من می‌خواهند. مرکز تخصصی دفاع مقدس باید یک مرکز پاسخگویی باشد.
این‌جا اجاره‌ای است یا متعلق به خودتان؟
ـ اجاره‌ی است. از ماه بهمن تا کنون دارم حدوداً هر ماه 100 هزار تومان در مجموع هزینه می‌کنم. البته کارها هنوز رسماً شروع نشده.
مگر مجوز ندارید؟
ـ راستش هر جا که می‌روم همه ارگان‌ها می‌گویند شما آدم فرهنگی و پرسابقه‌ای هستی کارت را شروع کن کسی نمی‌تواند به تو چیزی بگوید به هر حال گویا کارهای مقدماتی یک سالی طول کشیده است.
بابت خدمت‌تان می‌خواهید از مردم پول هم بگیرید؟
ـ در کارهای تئوریک و مشاوره‌ای که نه اما اگر از ما کارهای عملی بخواهند خوب با آن‌ها قرارداد می‌بندیم.
خیلی‌ها پاساژ 22 بهمن بابل را بلند نیستند.
ـ با شماره 09111150195 یا 2297505 ـ 0111 تماس بگیرند بنده در خدمت‌شان هستم.
بنده موسسات زیادی را در تهران، قم و مازندران سراغ دارم که بعضاً بودجه‌های زیادی را هم برای فعالیت در زمینه دفاع مقدس جذب کرده‌اند مکان‌های بزرگ و امکانات زیادی خریداری کرده‌اند اما به مرور کارآیی‌شان را از دست داده‌اند شما چه می‌‌کنید تا دچار این آسیب نشوید؟
ـ من هدف بزرگی دارم اما هیچ وقت قدم بزرگی برنمی‌دارم. تنها برمبنای داشته‌ها و توان خود حرکت می‌کنم آهسته و پیوسته. ما باید همواره خود را در دامنه کوه تصور کنیم نه در نوک قله. اگر روزی فکر کنیم که به قله و نهایت رسیده‌ایم، متوقف خواهیم شد. ما ادعای بزرگی نداریم اگر به ما کمک کردند چه بهتر، اگر هم نه باز هم قدم به قدم ان‌شاالله جلو خواهیم رفت. 
آقای منصف! مسولین استان که شما را می‌شناسند پس نباید خیلی نگران حمایت و … باشید.
ـ اخیراً نامه‌ای داده‌ام به دست سردار باقرزاده، نوشته‌ام که برای مردمی شدن کارها من پیش‌قدم شده‌ام. وقت و هزینه می‌گذارم اما شعارها هم باید یک روز تحقق پیدا کند. در آن نامه تقاضای سیستم کامل کامپیوتر کرده‌ام؛ همچنین کاغد و قلم هم خواسته‌ام تا بدانند از نظر مالی ضعیفم. برعکس انگیزه یک چیز دیگر هم خواسته‌ام. چند وقت پیش طرح تحقیقاتی داده‌ام درباره دفاع مقدس. کار گروه فرهنگ و هنر بسیج استانداری آن را قبول کرده است. در بسیج هم رفتم و از طرح دفاع کرده‌ام. همه طرح را قبول دارند اما متاسفانه هنوز قراردادی با من منعقد نشده است. 
راستی نگفتید چرا حماسه هشت، تازه هشت آن را هم انگلیسی نوشته‌اید؟
ـ ارشاد از من 5 اسم خواسته است نمی‌دانم با کدام یک موافقت می‌کنند اما حماسه هشت را از اول انتخاب کرده بودم هشت را انگلیسی نوشته‌ام تا بگویم جنگ 8 ساله ما یک جنگ فرامنطقه‌ای بوده و در جغرافیای خاصی محدود نمی‌شود. 
ضمن تشکر از شما اگر هر صحبتی چه با خوانندگان سبزسرخ و چه با مسوولین دارید لطفاً بیان بفرمایید.
ـ خواننده‌های سبزسرخ که همه آدم‌‌های باحالی هستند چرا که در این دنیای رنگارنگ مطبوعات کار مربوط به شهدا را می‌خوانند. حرف من با مسوولین است که دو صد گفته چون کردار نیست. این فرصت آزمون خوبی برای این ادعا که کار فرهنگی باید به میان مردم برود. من پایگاه بسیجی را سراغ دارم که بی‌هیچ حقوق و مواجبی به اندازه‌ی یک ارگان فرهنگی فعالیت می‌کند. ان‌شاالله امور بیش از پیش مردمی شود. 

 

 
قابل توجه همشهریان عزیز!
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 1:45 شماره پست: 69

چندی پیش مصاحبه ای را با استاد بزرگوارم حضرت آیت الله محمدی انجام دادم که در نشریه سبزسرخ منتشر گردید...


اشاره:
حضور روحانیت در دفاع مقدس از جمله موضوعات مطرح در نشریه سبزسرخ بوده که مخاطبان خاص خود را نیز جذب نموده است. در این شماره در گفت و گویی کوتاه نقش مدرسه علمیه روحیه بابل در جنگ را به اختصار بیان نموده‌ایم. حضرت آیت الله محمدی از چهره‌های شاخص علمی در عرصه فقاهت است که به اعتراف بسیاری از اهل فضل (بی هیچ تعصبی) در زمره ماندگارترین شخصیت‌های این عرصه محسوب خواهد شد. 
ایشان پس از عزیمت از نجف به مازندران، مبارزات خود را بر ضد رژیم ستم پیشه پهلوی آغاز نمود و با پیروزی انقلاب اسلامی پس از حضور موثر در دادگاه‌های انقلاب و ادای دین در این عرصه، مدرسه علمیه روحیه بابل را احیا کرد و به دور از هیاهوی روزگار به پرورش شاگردان مکتب امام صادق (ع) اهتمام ورزید. این مدرسه کوچک اما پر عظمت، همچون دیگر مدارس علمیه، شهدای گرانقدری را نیز تقدیم اسلام و انقلاب کرد که آواز معنوی برخی از آن‌ها از جمله طلبه شهید مهدی عباسی علاوه بر هم رزمان، بسیاری از جوانان و نوجوانان جنگ و جبهه ندیده! را نیز مجذوب خود ساخته است. حاج آقا که به طور معمول کمتر برای مصاحبه با رسانه‌های عمومی از خود رغبت نشان داده است این بار با آغوشی باز به احترام شهدای گرانقدر انقلاب پذیرای دوستان نشریه سبزسرخ شد.
حاج آقا با تشکر از شما که وقتتان را در اختیار خوانندگان نشریه قرار دادید به عنوان آغاز بحث تعریفی از شهادت و مقام شهدا داشته باشید.
ـ بسم الله الرحمن الرحیم. در تمام ادیان الهی شهادت مقامی بس عظیم بوده و شهدا همواره احیاگر و نگهدار آیین خدا در عصر خود بوده‌اند. ارزش شهادت آنقدر بالاست که زبان و قلم از بیان آن عاجز هستند. در اسلام اولیا خدا بر ارزش شهادت تاکید زیادی داشته‌اند و در طلیعه قرآن مجید در پاره‌ای از آیات به شان و منزلت شهدا اشاره نموده و تصریح کرده که گمان نکنید شهدا مرده‌اند بلکه آن‌ها زنده‌اند و از حیات برخوردارند و … 
حاج آقا از فعالیت‌های قبل از انقلاب‌تان بگویید.
ـ وقتی از نجف به بابل بازگشتم طبق آرزوی دیرینه خود اقدام به انجام وظیفه از کانال ارشاد نسبت به جوانان از دبیرستان و دانشگاه گرفته تا محیط‌های خارج از آن نمودم. پس از مدتی به حول و قوه الهی توانستم برخی از نخبگان روستاها، بازار و دانشگاه را با هم هماهنگ کنم که این کار اثرات عمیقی در ترویج اسلام به دنبال داشت. بالطبع این گونه فعالیت‌ها مخفی از ساواک نبوده و آن‌ها نیز طبق وظیفه ذاتی خود محرمانه به تعقیب من پرداختند. در نهایت پای ما نیز به ساواک باز شد که البته به لطف خدا نتوانستند کاری از پیش ببرند. سخنرانی‌های ارشادی زمینه خوبی برای پیوند روستاها با حرکت انقلاب ایجاد کرد تا آن‌جا که می‌توانستم، مفاسد دستگاه طاغوت را برای مردم افشا می‌کردم و پای آنان را به راهپیمایی‌های پرشکوهی که منجر به پیروزی انقلاب شد می‌گشودم. خطرات آن را هم تحمل کردم چرا که این وظیفه کوچکی بود که باید انجام می‌دادم. 
بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟ شنیده‌ایم که در دادگاه‌ها نیز آثار خوبی را از خود به جا گذاشتید.
ـ بعد از پیروزی انقلاب دوست داشتم خدمت پیش‌تری به ملت داشته باشم برای همین داوطلب شدم تا به برخی از پرونده‌های حقوقی و غیر حقوقی دادگستری رسیدگی کنم. همزمان مبارزه با رباخواری را آغاز کردم که در پی آن با پیوستنم به دادگاه انقلاب فعالیت‌ها در این راستا گسترده‌تر شد تا آن‌جا که اموال بسیاری از مظلومین که به خاطر جبر روزگار تن به ربا داده بودند به آنان بازگردانده شد. در بخش موقوفات نیز جدیت به خرج دادیم و بسیاری از آن‌ها را احیا نموده و به مصرف واقعی رساندیم. در این بین به لطف خدا بسیاری از مستضعفین خانه‌دار شدند. 
اگر می‌شود بعضی از این زمین‌های موقوفی را احیا کرده‌اید نام ببرید.
ـ یکی همین محله چهل دستگاه جنب بیمارستان بابل کلینیک است که زمین آن را به قرض الحسنه ولی عصر (عج) دادیم و آن‌ها خانه‌هایی را در آن‌جا ساخته و با قیمتی اندک به مستضعفین واگذار کردند. زمین‌های وسیعی در محله کشتارگاه را از رباخواران گرفتیم که شاید حدود سیصد خانه‌ در آن‌جا بنا شده است. زمین‌های شهرک صالحین نیز موقوفه بوده که از دست متجاوزین به وقف خارج شده است.
چه شد که مدرسه روحیه را تاسیس کردید؟
ـ من از دیر باز در این فکر بودم اما به دلیل شرایط حاکم در دوران قبل از انقلاب موفق به تاسیس آن نشدم، فکر کنم حدود سال 1360 بود که توانستم این‌جا را راه‌اندازی کنم این مکان سال‌ها پیش حوزه علمیه بود که توسط رضا شاه غصب گردیده و به آموزش و پرورش داده شد به فضل الهی پس از کمی پیگیری این حوزه را تجدید بنا کردم. الحمدالله طلاب و فضلای گرانقدری از این حوزه تحویل انقلاب شده است که بسیاری از این جوانان هم اکنون از اساتید حوزه‌های علمیه و دانشگاه‌های سطح کشور بوده و یا در مصادر قضاوت و تبلیغ و … دین خود را به اسلام ادا می‌کنند. 
حاج آقا در دوران جنگ مدرسه چه حس و حالی داشت؟
ـ این مدرسه به خود افتخار می‌کند به طلاب شهید و ایثارگری که در خود جای داده است. هر یک از حجره‌های این مدرسه مزین به نام شهیدی است که مدتی را در آن به سر می‌برده است. شهید عباسی، شهید شاهین، رهبر، حسن زاده، گدازگر، داودی، شفیعی، قیومی، قشقاوی و … تا آن‌جا که توانستیم جوانانی که در شهر به من رجوع می‌کردند را به جبهه دعوت می‌کردم. کمک‌های مالی زیادی را هم از طرق مختلف جمع کرده و به جبهه می‌فرستادم. یک بار هم شرایط به گونه‌ای شد که مدرسه را تعطیل نمودم تا بچه‌ها بتوانند خود را به خطوط مقدم برسانند. بسیاری از شهدای مدرسه جزو نیروهای موثر در جنگ بودند. آن‌ها بهترین‌های مدرسه بودند که شهید شدند. همه آن‌ها اهل نماز شب بودند.
اولین شهید مدرسه را به خاطر دارید؟
ـ بله به گمانم شهید قشقاوی بود.
گویا آن موقع درباره ایشان فرمودید که اگر زنده می‌ماند بهشتی دیگری می‌شد؟
ـ محمد خیلی کوشا بود هم در درس و هم در تهذیب. شاگرد اول گروه خودش بود. این نبود که اگر به جبهه می‌رود پس درس نخواند. او واقعاً فوق العاده بود. جدش مرحوم اسماعیل قشقاوی می‌گفت محمد یکبار بیرون دعای کمیل می‌خواند و یک بار هم در منزل. او واقعاً به امور معنوی علاقه‌مند بود.
تا آن‌جا که من می‌دانم شما به شاگردان خود رابطه عاطفی عمیقی دارید تا آن‌جا که در واقع باید آن را رابطه‌ای پدرانه دانست چه حالی داشتید وقتی خبر شهادت محمد را شنیدید؟
ـ راستش خبر شهادت محمد آرامش روحی را از من گرفت یادم است وقتی جنازه او را برای وداع به مدرسه آوردند غوغایی برپا شد. حوزه یکی از سربازان بزرگش را از دست داده بود. اگر چه برای انقلاب و اسلام بود اما جای او خالی است.
به شهید شاهین هم علاقه خاصی داشتید.
ـ شاهین اهل رشت بود جوانی 18 ، 19 ساله که استعداد بالایی داشت او در عرض یک سال و نیم توانست خود را به سطح لمعه برساند که به روال امروز می‌شود سال ششم حوزه. او در دو مرتبه امتحانی که داد رتبه اول را کسب کرد. شاهین گل شهدای مدرسه بود. این جوان خیلی مودب و خوش فهم در تحصیل بود. شوق فراوان به جبهه، تحصیلش را تحت الشعاع قرار داده بود. او دیگر نمی‌توانست بماند و رفت.
مهدی عباسی امروز برای خیلی از نوجوان‌ها نیز چهره‌ای محبوب است گویا ایشان وصیت کرده بود که شما تکه‌ای از پارچه‌ عمامه خود را در تابوت او قرار دهید.
ـ شهید مهدی عباسی از آن جوانانی بود که ایمانش بر درسش مقدم بود. در کارهایش منظم بود و نسبت به قوانین اسلام متعهد بود. یک وقت از من تقاضا کرد که حجره‌اش را عوض کنم. می‌خواست به حجره‌ای برود که طلبه‌های آن از آشناها نباشند. می‌گفت این طوری وقت کمتری از من گرفته می‌شود. او نمونه‌ای از یک جوان موفق بود. با این که در سپاه پذیرفته شده بود اما ترجیح می‌داد در حوزه بماند. می‌گفت این‌جا برای خودسازی زمینه مساعدتری دارد. او اهل شعار نبود. به خاطراتش که رجوع کنید می‌فهمید که به اعتقاداتش لباس عمل پوشانید.
حاج آقا غیر از شهدای مدرسه بسیاری از رزمندگان و شهدای شهر از جمله شهید مهدی نصیرایی و … برای نماز و مناجات در این مدرسه رفت و آمد داشتند در قیاس با حال و هوای آن موقع جوانان و اوضاع امروز آیا می‌توان به آینده خوشبین بود؟
ـ من کاملاً خوشبین هستم. ایران مملکت امام عصر (عج) است. تجربه اثبات می‌کند هیچ قدرت خارجی نمی‌تواند مذهب را از دل مردم ریشه کن کند.
به نظر شما طلبه‌های جوان چه وظیفه‌ای در قبال شهدا دارند؟
ـ طلبه‌های فعلی حوزه‌ها بلکه همه مردم در مقابل خون شهدا مسوولیت سنگینی دارند. مخصوصاً طلاب عزیز باید در عمل به شهدا پیام دهند که نگران نباشید با رفتن شما ما آرمان‌های تان را محقق می‌کنیم این بهترین پیامی است که باید به شهدا داده شود.
در پایان اگر حرفی برای خوانندگان سبزسرخ دارید لطفاً بیان بفرمایید.
ـ حرفم این است هر ایرانی در زمان حال و آینده باید زحمات شهدا را ارج بگذارد. ارج گذاردن به شهدا تحقق آرمان‌های آن‌هاست. به نظر هر چه مسایل معنوی در سطح جامعه پررنگ‌تر شود انقلاب از آسیب‌ها مصون‌تر است و به عکس، هر چه تعهد نسبت به قوانین الهی کمرنگ‌تر شود آسیب‌پذیری انقلاب بیش‌تر خواهد شد.

نقش نمادهای ایثار درمحاسبات سیاسی دشمن

+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 1:35 شماره پست: 68

وحشت از زیارت مزار شهدا!

 



چندی پیش در خبرها آمده بود استاد حقوق بشر دانشگاه کندی آمریکا طی مقاله‌ای خطاب به سران ایالت متحده تاکید کرد: «آمریکا هیچ شانسی برای آن چه ارتقای دموکراسی در ایران خوانده می‌شود ندارد.» این استاد دانشگاه برای اثبات مدعای خود چنین توصیه کرد:«به نو محافظه کاران آمریکایی که فکر می‌کنند ایران تحت تاثیر انزوا، محاصره، تحریم و محکومیت بین المللی فرو می‌ریزد توصیه می‌کنم سری به مزار بهشت زهرای تهران بزنند.» استدلال این محقق برجسته در اعلام شکست سیاست استعماری آمریکا به نمونه‌ای هم‌چون حضور پررنگ مردم در مزار شهدا حاوی نکات مهمی است که بازگویی مواردی از آن خالی از فایده نیست.
1 ـ مظاهر مخالفت با آمریکا منحصر به شعارها و سخنرانی‌های سیاسی نبوده بلکه تقویت فعالیت‌های فرهنگی و نمادهای ارزشی نیز از منظر امپریالیسم مشتی کوبنده در مقابل خوی استبدادی آنان محسوب می‌شود،هر چند فاتحه‌ای کوتاه برمزار فرزندان غیور این مرز و بوم باشد. حرکات موذیانه ایادی خارجی و داخلی استکبار و تحقیر و تمسخر رویکرد فرهنگی جوانان به هیئت‌های مذهبی و احساس خطر آنان از احیا برخی نمادهای ارزشی مانند چفیه و ... که اوج آن را در سال‌های اخیر شاهد بوده‌ایم موّید خوبی بر این کلام می‌باشد.
2 ـ اصرار نا معقول برخی از عناصر عافیت طلب بر این توهم تو خالی که:«در صورت کار نداشتن با آمریکا او نیز با ما کاری نخواهد داشت.» هم‌چنان مردود شمرده می‌شود. مشکل اساسی سردمداران کاخ سفید، بیش از هر چیز فرهنگ اصیل دینی و ملی مردم ایران است. فرهنگی که حتی در نبود حاکمیت اسلامی در عمق جان و دل ملت ریشه دوانده بود. شیطان بزرگ برای رسیدن به اهداف استعماری خود در برقراری نظم جهانی مورد نظر کاخ سفید چاره‌ای جز مسخ باورها و ارزش‌های حاکم بر جامعه اسلامی ایران پیش روی خود نمی‌بیند حتی اگر سیاستمداران داخلی، دیپلماسی گل و بلبل را پیشه نمایند. 
3 ـ اهمیت نکات فوق، مسوولیت متولیان فرهنگی جامعه را سنگین‌تر می‌سازد. برای مقابله با خصومت‌ها رژیم ایالات متحده علاوه بر لزوم اتخاذ مواضع اصولی در عرصه سیاست و کار و تولید در عرصه اقتصاد، ضرورت تقویت مبانی فرهنگی و نیز اشاعه هر چه بیشتر نمادها و شاخص‌های ارزشی در سطح جامعه نیز غیر قابل انکار می‌باشد. بابرگزاری مراسم یاد بود شهدا و شب‌های خاطره، احیا نام و یاد اسطوره‌های مقاومت در قالب‌های متنوع فرهنگی و هنری و ایجاد جاذبه برای انس بیش از پیش جوانان پاک دل میهن اسلامی‌مان با قهرمانان جاویدان دفاع مقدس و ... می‌توان شیطان بزرگ و اذناب او را به چالش کشاند و به زانو درآورد.
آمریکا نشان داده است که نه تنها از مردان جبهه ایثار و مقاومت وحشت دارد بلکه از نام و خاطره شیران بیشه شهادت نیز در هراس است. با این نگاه، کلام ژرف و نورانی میر خراسانی طراوت دیگری را به همراه دارد که «زنده نگاه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.»
سید حمید مشتاقی نیا ـ حوزه علمیه قم

 

 
یک پرسش،یک چالش
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 21:52 شماره پست: 67

 

نگاهی که باید تغییر کند

 

 تاکنون آیا از خود پرسیده ایم که چرا این همه اصرار برای خاکسپاری پیکرهای مطهر شهدا درمحوطه دانشگاه ها وجود دارد اما کسی دنبال تدفین لاله ها در صحن حوزه های علمیه نیست؟!

آیا این نکته نشان نمی دهد که نگاه ما به شهدا صرفا معنوی است وبا این پیش فرض که حوزه های علمیه از نظر معنوی غنی هستند در پی اصلاح دانشگاه ها بر آمده ایم؟

این گونه آیا شهدا میتوانند الگویی برای حماسه آفرینی نسل های آینده نیز باشند؟!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آرشیو بهمن87 اشک آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۳۷ ق.ظ


به بهانه سالگشت والفجر8

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم بهمن 1387 ساعت 22:27 شماره پست: 66

 سند ی که ماندگار می ماند.

(این اقرار را در پایان کتاب دل ودریا نگاشته ام.)

بیش از دو هزار صفحه از خاطرات گران سنگ حماسه  والفجر هشت رامطالعه کرده ام.بیش از نیمی از این خاطرات ،تنها چند روز پس از آغاز عملیات،ثبت و ضبط شد واین یعنی طراوت و مستند بودن خاطرات.

آن چه در مطالعه این متون بیش ازهر چیز برایم جالب توجه بود،اشاره نکردن حتی یک نفر از حماسه سازان عملیات به دشواری رزم به خصوص سختی های ناشی از سرمای هوا،جنگیدن با بدن و لباس های خیس ودستان یخ زده بود.آن ها بزرگوارانه،این مساله را نادیده انگاشته اند.هر جای این اثر اگر مطلبی درباره شرایط مربوط به فصل عملیات نوشته شده،از سوی نگارنده انجام گرفته تا موجب آشنایی بیشتر خوانندگان با عملیات شود. البته تاکید من به سرما،مربوط می شود به یک حس شخصی که چندی پیش در یک شب سرد استخوان سوز زمستانی،درحاشیه اروند آن را تجربه کرده ام.تنها سوالی که آن شب چند بار به ذهنم متبلور شد در رابطه با چگونگی تحمل سرما از سوی رزمندگان بود.

آیا غیر از این است که گرما بخش روح وجسم شیدایی رزمندگان مان،شور وصل به جانان بوده است؟

 
راه باز است!
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم بهمن 1387 ساعت 22:14 شماره پست: 65

مرکز اسناد انقلاب و سوژه های برزمین مانده

                 


انقلاب به زبان ساده

آشنایی با وقایعی که در روند شکل گیری انقلاب اسلامی، تأثیرگذار بودند و نیز شناخت چالش‌هایی که بر سر راه تحقق اهداف نظام جموری اسامی قرار گرفته اند اگر چه برای عموم طبقات جامعه،‌ امری مفید   و گاه، لازم به نظر می‌رسد؛ اما ضرورت آن برای نسل جوان و نوجوان از اهمیت بیشتری برخوردار است.

بالندگی انقلاب، به یقین برای دشمنان، غیر قابل تحمل می‌باشد. آنها با بهره‌گیری از تجربه‌ی ناکامی‌های گذشته، درصدد خواهند بود موانعی جدید و حساب شده‌تر را در این مسیر نورانی ایجاد نمایند؛ از این رو، مطالعه‌ی چالش‌ها و فراز و نشیب‌هایی که چه در طول سال‌های مبارزه برای پیروزی انقلاب اسلامی و چه در سال‌های پس از آن که تثبیت پایه‌های نظام را هدف قرار داده بود، نسل جدید مدافعان حریم اسلامی و چه در سال‌های پس از آن که تثبیت پایه‌های نظام را هدف قرار داده بود، نسل جدید مدافعان حریم اسلام و انقلاب را هوشیار‌تر ساخته و آنان را در تقابل با زیاده خواهی‌های دشمنان، «مسلح» و «آماده» نگاه می‌دارد.

درک اهمیت این مقوله، دلسوزان فرهنگی جامعه را بر آن داشت تا هر یک به نوبه‌ی خود گامی در تبیین حوادث  و ماجراهای مرتبط با انقلاب بر دارند.

در میان فعالیت‌های متفرقه‌ای که در این راستا به چشم می‌خورد، انتشار سلسله کتاب‌هایی با عنوان «دانستنیهای انقلاب اسلامی برای جوانان» از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی از ویژگی‌های خاصی همچون جامعیت، استناد، اختصار، شیوایی و تنوع برخوردار می‌باشد.

در توضیح اهداف انتشار آن می‌خوانیم:«مرکز  اسناد انقلاب اسلامی به حکم رسالتی که بر دوش دارد مصمم است تا به زبانی شیوا اما محتوایی هستند، زندگی شخصیت‌ها و رویداد‌های مربوط به انقلاب اسلامی را برای نوجوانان و جوانان ترسیم نماید. این نوع نگارش که بر پایه مستندات تاریخی و نثر ادبی و معطوف به خوانندگان خاص و جوان می‌باشد خود سبکی خاص است که در قالب مجموعه کتاب‌های دانستینهای انقلاب اسلامی شخصیت‌ها، رویدادها، مفاهیم سیاسی و اجتماعی تأثیرگذار در انقلاب اسلامی را به روان‌ترین شکل معرفی می‌کند».

نباید از نظر دورنگاه داشت که غفلت از تشریح و تبیین وقایعی که گاه هنوز لایه‌هایی پنهان در آن به چشم می‌آید باعث خواهد شد تا به مرور زمان، برخی غرض ورزی‌ها، تحریف و وارونه شدن حقایق تاریخی را به دنبال داشته باشد.

حوزه‌ی فعالیت‌های انتشارات مرکز اسناد برای جوانان را باید پیرامون این محورها برشمرد:

الف) وقایع مربوط به پیش از دهه‌ی چهل مانند:

1- سال‌های خاکستری. آشنایی با مصدق، وضعیت خانوادگی، مشاغل، مناصب و فعالیت‌های او.

2- چکمه سیاه .کودتای ننگین 28 مرداد سال 32 و اسناد مربوط به نقس سازمان جاسوسی سیا در آن و ...

ب) مبارزات مردم مسلمان ایران با رژیم ستمشاهی مانند:

1- پیام آور امید. بررسی رخدادهایی همچون انقلاب سفید، کاپیتولاسیون، تغییر مبدأ تاریخ، واقعه 19 دی 1356 و برخی حوادث سال 1357.

2- قلب روشن دانا. پنج داستان درباره نقش ارتشی‌ها و نظامیان در پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی.

3- رؤیاهای بر باد رفته. زندگی محمدرضا پهلوی از تولد تا مرگ.

4- خروج ممنوع. بررسی فجایع سینما رکس آبادان و مسجد جامع کرمان در قالب شبه داستان.

5- دربار به روایت دربار. این عنوان کتاب در چند جلد بر اساس خاطرات درباریان، فسادهای مالی، اخلاقی سیاسی دربار و وضعیت رفاهی، آموزشی و خدمات عمومی آن دوران را برشمرده است.

6- عروس آخر. فرح پهلوی و نقش او در برگزاری جشن‌های 2500 ساله و تاج گذاری.

7- پنلگ سیاه. شخصیت شناسی اشرف پهلوی و آشنایی با فعالیت‌های او.

8- دو هفته تا مهر. بررسی جنایات عمال شاه در روز 17 شهریور.

9- دستبوس. معرفی هویدا و بررسی نقش او در فضای سیاسی دوران طاغوت.

10- ساواک. تاریخچه و نحوه‌ی شکل‌گیری، اهداف و عملکرد این سازمان در سرکوب مخالفان رژیم و...

ج) حوادث پس از پیروزی انقلاب اسلامی. مانند:

1- کودتای شب. بررسی خیانت برخی از نظامیان ضد انقلاب در جریان کودتای پادگان شهید نوژه همدان و نقش سازمان سیاه رژیم بعث عراق و چند کشور حاشیه‌ی جنوبی خلیج فارس در شکل‌گیری کودتا.

2- شهر هزار سنگر. بررسی واقعه‌ی ششم بهمن شهر آمل و توطئه اتحادیه‌ی کمونیست‌های ایران برای تصرف این شهر.

3- داستان یک مرداب. انحرافات و اقدامات مهدی هاشمی از آغاز تا انجام.

4- شاهد عتیق. زندگی‌نامه و مجموعه فعالیت‌های شهید محراب آیت‌الله  دستغیب.

5- عقاب در آتش. روایتی مستند از شکست آمریکا در طبس.

6- بن بست غرور. حکایت بنی صدر، جریانات پیرامون او و روایت خیانت پیشگی.

و ...

د- پژواک جهانی انقلاب اسلامی مانند:

1- هدیه مسیح. سیری در زندگی ادواردو آنیلی فرزند سناتور سرشناس ایتالیایی و صاحب مجموعه کارخانه‌های فیات و باشگاه یونتوس که به جرم عشق به روح الله به دست عوامل صهیونیسم به شهادت رسید.

2- پشت جلد یک کتاب. بررسی توطئه‌ی آیات شیطانی.

این مجموعه تاکنون 78 عنوان را برای مخاطبین جوان به انتشار رسانده که اغلب آثار، مربوط به سال‌های پیروزی انقلاب و نیز وقایع پس از پیروزی می‌باشد. اگر چه برخی موضوعات منتشر شده از این مجموعه به زندگی چند تن از شهدای دفاع مقدس پرداخته اما امید است با توجه به گستره‌ی موضوعات مرتبط با انقلاب، به زودی شاهد انتشار مستندات بیشتری در خصوص فتنه جنگ تحمیلی و نقش برخی از کشورهای کوچک و بزرگ جهان در راه‌اندازی و پشتیبانی از مهاجمان باشیم.

طرح «تاریخ انقلاب اسلامی به زبان ساده» را باید حرکتی فرهنگی و سرنوشت ساز دانست که بسط آن، ضمن آگاهی بخشی به نسل نوپای انقلاب، هویت جریان‌های آشکار و پنهانی که از خارج و داخل جامعه‌ی اسلامی، ریشه‌های تاریخی جنبش دینی مردم مسلمان کشورمان را بی وقفه هدف تخریب و تحریف قرارداده و با بهر‌گیری از خلأهای موجود- که گاه از آن به «شکاف بین نسل‌ها» تعبیر می‌شود- در پی تهی ساختن جامعه‌ی جوان از روحیه‌ی آرمان‌گرایی و ستیزجویی با استکبار جهانی است بر ملا می‌نماید.

اختصار و جذابیت هر یک از این آثار، خوانندگان را به مطالعه‌ی سایر مجلات این مجموعه ترغیب می‌نماید.

علاقمندان برای آشنایی بیشتر با تمامی آثار منتشر شده و یا در دست انتشار مرکز اسناد انقلاب اسلامی، می‌توانند به سایت این مرکز مراجعه نمایند.

سید حمید مشتاقی نیا

 

 

ْطنز جبهه ای

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم بهمن 1387 ساعت 21:28 شماره پست: 64

                   

                                 شیر کُش ! 

جا به جایی هایی در لشکر انجام شده بود . در این میان ، شیر دل هم مسوولیتی را در گردان بهداری به عهده گرفت . سرعت نقل و انتقالات ، باعث شده بود تا نیروها به طور کامل به هم معرفی نشوند و این امر ، بعضاً مشکلات و ناهماهنگی هایی را به دنبال داشت . در همان اوایل کار ، شیر دل با مرکز ترابری تماس گرفته و تقاضای آمبولانس می کند . سربازی که آن سوی گوشی بود خیلی خشک و جدی پاسخ داد که این کار فعلاً مقدور نیست . اصرار پیاپی شیر دل هم تاثیری در اجابت خواسته او نداشت . او دلخور می شود و شاید برای این که خودی نشان دهد از سرباز می خواهد تا خودش را معرفی کند . سرباز نیز با خونسردی کامل می گوید : 
ـ هر کی تماس گرفته باید خودش رو معرفی کند . 
شیر دل که بِهِش بر خورده بود صدایش را درشت می کند و با قاطعیت می گوید : 
ـ من شیردل هستم ... شما ؟! 
و سرباز که گویا قصد باج دادن ! ندارد با جدیت می گوید : 
ـ من هم شیرکش هستم ... 
شیردل که تاکنون سربازی را به این جسارت ندیده بود با عصبانیت تماس را قطع می کند و با عجله ، خود را به مقر بچه های ترابری می رساند . هر کس او را در آن حال می دید می فهمید که قصد تنبیه کسی را دارد . شیردل با چهره ای سرخ و نگاهی متورم وارد مقر می شود . 
ورود بی موقع او با قیافه آن چنانی ، توجه همه را به خود جلب می کند . 
بعضی نیز با تحیّر ، نیم خیز می شوند . 
شیردل چشم غره ای به همه می رود و صدایش را خشن می کند . 
ـ من شیردل هستم ، کی بود که چند لحظه پیش پشت خط بود ؟ 
سربازی نازک اندام از آن میان برخاست و آمد جلوی او ایستاد . 
ـ من بودم قربان ! 
ـ تو بودی جوجه ؟ تو می خواستی شیر بکشی ؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن ؟! 
ـ شیرکُش هستم قربان ... اعزامی از سوادکوه . 
شیردل نگاه آرام سرباز را که می بیند کمی تأمل می کند . 
ـ یعنی واقعاً فامیلی ات شیرکُشه ؟ 
ـ بله قربان ! رو لباسم نوشته . 
هر کس که از آن اطراف رد می شد فکر می کرد لابد یکی از بچه های ترابری ، تازه داماد یا پدر شده که صدای خنده و صلوات شان همه جا را پر کرده است . 

راوی : برادر رضا دادپور 
بازنویس :مشتاقی نیا

 
مسلمان بپا خیز...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم بهمن 1387 ساعت 20:28 شماره پست: 63

                      

 

                       

پاراچنار قتلگاه شیعیان پاکستان است.وهابیون سفاک

باحمایت آمریکا ودر سکوت ناجوانمردانه بوق های ملی

مذهبی!نسل کشی وحشیانه شیعیان مظلوم راادامه

می دهند.براساس احکام اسلام،تکلیف مسلمین بسیار

واضح است.

هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله.یاحیدر.

 

گرامیداشت والفجر هشت

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم بهمن 1387 ساعت 17:27 شماره پست: 62

 

 

 

 کربلا این جاست!

 

 شهید علی اصغرخنکدار موقع وداع،شهید بلباسی را سخت در آغوش کشید و رها نمی کرد.با این که همه بچه ها مشغول خداحافظی  بودند اما وداع آن دو از همه تماشایی تر بود.

عملیات که می خواست آغاز شود اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود.وقتی قایق  ما به سمت فاو حرکت کرد با این که آب خروشان اروند آن را به تلاطم واداشته بود اما اصغر ناگهان ازجا بر خاست وشروع کرد به صحبت.در آن تاریکی او حرفهایی زد که مو بر تنمان سیخ شد.می گفت:"بچه ها !من کربلا را می بینم...آقااباعبدالله را می بینم..."از حرفهایش بهت زده بودیم.جملاتش را که ادا کرد،تیری آمد ودرست نشست روی پیشانیش.آرام زانو زد وافتاد توی بغلم.خشکم زده بود.دست انداختم توی موهایش.سرش رابالا گرفتم وبه صورتش خیره شدم.چهره اش مثل قرص ماه می درخشید.خون موهایش راخضاب کرده بود.                                                            راوی:سید حبیب الله حسینی

(این خاطره را در دل ودریا منتشر کرده ام.)

 
گرامیداشت والفجر هشت
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم بهمن 1387 ساعت 17:11 شماره پست: 61

 

 

دردسر شهرت !

 

اگر جرأت داشته باشیم و بخواهیم راستش را بگوییم ، همه ی ما به نوعی از شهرت خوش مان می آید . بعضی هایمان حاضریم به هر کاری دست بزنیم تا اسم مان سرزبان ها بیفتد . بین خودمان بماند ، بعضی هم متاسفانه ادای آدم های خوب را در می آوریم و با ریا کاری می خواهیم شهرتی کسب کنیم . به هر حال ، هر کس باید به دل خودش رجوع کند . اما نباید غافل بود که مشهور شدن ( منظور ، جنبه ی مثبت آن ) هم درد سرهای خاص خودش را دارد .

مثلاً خیلی ها تا یک هنرپیشه یا ورزشکار معروف را می بینند ، می ریزند دور و برش و می خواهند امضای یادگاری و … از او بگیرند . آن بنده ی خدا حتی اگر کار واجبی هم داشته باشد ، باید حوصله به خرج دهد تا کسی از او رنجیده خاطر نشود .

سخنران معروفی می گفت « من تا وارد جمعی می شوم حتی اگر خسته و بیمار هم باشم از من توقع دارند چند لحظه ای برای شان حرف بزنم و این برایم تبدیل به یک معضل شده است . » یا مثلاً کسی که در جامعه به عنوان فرد خیّر و نیکوکار شناخته شده است همه از او توقع کمک به فلان فقیر و مشارکت در فلان امر خیر مورد نظر خود را دارند .

به هر حال ، از معایب مشهور شدن که بگذریم همه می دانند که این شهرت اگر هیچ جا به درد نخورد لااقل وقت خواستگاری ، خیلی به کار می آید . چون همه پدر و مادرها دوست دارند دامادشان انسانی نجیب ، خوب و معروف باشد .

اما آیا تا به حال شنیده اید که شخصی در جامعه ، سرشناس و مشهور باشد آن هم از نوع مثبت ، ولی هر جا که به خواستگاری برود با پاسخ منفی خانواده ها مواجه شده و کسی حاضر نباشد دخترش را به او بدهد ؟! نشنیده اید هان ؟ مهدی نصیرایی با چنین مشکلی مواجه بود . بنده ی خدا مهدی ، از آن جوان های اهل حال بود . مداح اهل بیت بود هم با زبان و هم در عمل . یک پایش جبهه بود و یک پایش در شهر . به بابل که می رسید ، خستگی اش را فراموش می کرد . آرام و قرار نداشت . نمی توانست یک جا بنشیند . هر جا کار خیری بود او هم از دور یا نزدیک ، دستی بر آتش داشت . این کارهایش برای او شهرت زیادی به همراه داشت . اما این که فهمیده بودند او اهل حال است برایش دردسر ساز شده بود . هر جا که برای خواستگاری می رفت با اولین تحقیق می فهمیدند که او چطور آدمی است . گویا همه می دانستند که او دیگر ماندنی نیست . برای همین خیلی محترمانه دست رد بر سینه اش می زدند . می گفتند اگر شهید شدی چی ؟ بچه مان را که از سر راه نیاورده ایم . دل مان نمی خواهد دخترمان زود بیوه شود .

جالب است نه ؟! بقیه مطلب را هم بخوانید .

مهدی این اواخر کم طاقت شده بود . از این حرف ها دلش می گرفت . یک بار بغضش گرفت و توسل کرد به حضرت زهرا (س) . بعد هم رفت به خواستگاری خانمی از تبار همان حضرت .

این بار موفق شد تا رضایت خانواده عروس را جلب کند . « بله » را که گرفت در پوست خودش نمی گنجید . مهدی و این همه شادی آن هم به خاطر ازدواج ؟ برای همه تعجب آور بود . یعنی مهدی عوض شده بود ؟! بالاخره روزها به سرعت گذشت و شد موقع جشن . مهدی ، شب عروسی اش مداحی راه انداخت . مجلس ، سراسر شده بود ذکر اهل بیت علیهم السلام . همان شب چند تا از بچه ها به او اصرار کردند که « خودت هم چون چشم و چراغ هیات هستی باید مداحی کنی . » مهدی اولش قبول نکرد اما بعد تسلیم شد و رفت پشت تریبون . قبل از خواندن مکثی کرد . یک لحظه رنگ چهره اش عوض شد . نگاهی به جمعیت انداخت و بعد با دل سوخته اش شروع کرد به خواندن :

از سنگر حق شیر شکاران همه رفتند                مستان می پیر جماران همه رفتند

غمنامه بود ناله پر سوز شهیدان                      ما با که نشینیم که یاران همه رفتند

آن شب او اشک همه را در آورد . خیلی ها تعجب کرده بودند . آن شادی های غیر عادی و این نجواهای غم انگیز . اما آن هایی که مثل خودش اهل دل بودند فهمیدند که گویا خبرهایی هست . سه چهار ماه بعد ، شب عملیات والفجر 8 ، مهدی پاسخ همه این ابهامات را داد . او حرف هایی زد که برای همه بچه بسیجی ها اتمام حجت بود . مهدی یکی از دوستانش را کنار کشید و گفت :

« سید ! من امتحان سختی رو گذروندم . خودت می دونی که روزهای اول زندگی چقدر شیرینه . من می تونستم تو سپاه بابل بمونم و همون جا خدمت کنم . اما خیلی با خودم کلنجار رفتم . بالاخره حریف نفسم شدم و وسوسه ها رو کنار زدم . با خودم گفتم مهدی ! پس امام زمان چی ؟ مگه قرار نبود یاورش باشی . یعنی این قدر نا مردی که تا زن گرفتی آقا رو فراموش کردی ؟

من می دونستم که شهادتم در گرو ازدواجه . این طوری باید نصف دینم رو کامل می کردم . بقیه اش با خدا . حالا خوشحالم که به واسطه ی این سیده خانم با حضرت زهرا (س) هم محرم شدم . سلام منو به بچه ها برسون ، بگو گول دنیا رو نخورند … »                                                        

براساس خاطره ای از برادر سید حسین مشهد سری

                                                                                   بازنویس: سید حمید مشتاقی نیا

 

      

 

 

 

اسلام ناب آمریکایی!

+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم بهمن 1387 ساعت 19:52 شماره پست: 60

 

 

برگرفته از وبلاگ کشکول متعلق به دوست خوبم آقای علی رمضانی

محل «نماز جمعه وهابیون» در تهران کجاست؟

سفارت عربستان در تهران، اقدام به برگزاری نماز جمعه وهابیون و سلفی ها در تهران می کند.به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری انتخاب، اخیراً سفارت عربستان در تهران با اجاره منزلی در خیابان پاسداران اقدا به برگزاری نماز جمعه می کنند.

به گزارش « شیعه نیوز » به نقل از انتخاب ، سفارت عربستان در تهران، اقدام به برگزاری نماز جمعه وهابیون و سلفی ها در تهران می کند.

 اخیراً سفارت عربستان در تهران با اجاره منزلی در خیابان پاسداران (در نزدیکی خیابان سفارت عربستان) اقدام به برگزاری نماز جمعه می کنند

در این جلسات، بسیاری از جمله سفیر عبستان، برخی وهابیون و سلفی ها و همچنین اهل سنت ایرانی شرکت کرده و اظهارات تندی علیه ایران و شیعیان بیان می کنند.

شنیده شده اخیراً در سخنرانی مطرح شده در نماز جمعه ی سفارت عربستان، سخنران ضمن دفاع از عملکرد القاعده، اقدامات حزب الله لبنان در منطقه را تقبیح کرده و ایرانیان و شعیان را کافر خوانده است!

 

 
واژه نامه اسارت
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم بهمن 1387 ساعت 19:44 شماره پست: 59

واژه ها سخن می گویند.


واژه نامه اسارت

به کوشش زهرا پیروزی

 

در هر یک از اردوگاه‌های اسرای ایرانی در عراق اصطلاحاتی رایج بود که صریح و بی‌پرده یا با طنز و کنایه، مضامینی بزرگ را در خود جای داده بود. بعضی از این اصطلاحات بدون هماهنگی در بیشتر اردوگاه‌ها رواج پیدا می‌کرد و برخی دیگر تنها اختصاص به یک اردوگاه داشت. متن زیر حاوی اصطلاحاتی است که در کمپ 8  (اردوگاه عنبر)‌ رایج بوده.

¯ ابوامراض: به برادرانی گفته می‌شد که همواره دچار بیماری‌ بودند و تا از یک مریضی خلاص می‌شدند به بیماری دیگری دچار می‌گشتند.

¯ کاخ صدام: به دستشویی داخل آسایشگاه اطلاق می‌شد. این دستشویی در کنج آسایشگاه به وسیله نصب دو پتو ساخته شده بود. یک سطل نیز داخل آن بود که در مدت زیادی از شبانه روز که داخل آسایشگاه بودیم مورد استفاده قرار می‌گرفت از شیر آب هم خبری نبود و تنها از یک آفتابه استفاده می‌شد.

¯ تعویض روغنی: به آشپزخانه اردوگاه گفته می‌شد.‌ پیدایش این اصطلاح از آن جا بود که یکی از نمایندگان صلیب سرخ هنگام بازدید از اردوگاه وقتی به آشپزخانه رسید گمان کرد آن‌جا تعویض روغنی است. وضعیت آن مکان به شدت مورد اعتراض صلیب سرخ قرار گرفته بود.

¯ آمبولانس آسایشگاه:‌ در هر اتاق یکی از برادران، مسئول بود که در صورت وخامت حال  بیمار، او را «کول» گرفته و به بهداری منتقل کند. این برادران از نظر جثه و هیکل نسبت به دیگران قوی‌تر بودند.

¯ مضّر: لقب فرمانده اردوگاه بود،. نام اصلی او مفید بود اما کسی از وجود او فایده‌ای ندیده بود!

¯ لانه جاسوسی: اتاق کوچکی بود که عراقی‌ها در آن فعالیت‌های فرهنگی مانند انتشار نشریه و... را بر ضدّ انقلاب اسلامی طرح ریزی می‌کردند.

¯ چشم شیطان: عراقی‌ها یک چشم الکترونیکی بزرگ را بالای دکلی وصل کرده بودند که تمام اردوگاه را زیرنظر داشت.

¯ اوجریده: به برادری گفته می‌شد که همیشه منتظر روزنامه بود تا ببیند چه خبر است.

¯ فرشته عذاب: به یکی از نگهبان‌های عراقی می‌گفتند که تا می توانست اسیران را مورد آزار و اذیت قرار می‌داد. او مدعی بود که از طرف خدا برای عذاب اسرا نازل شده است!

¯ خبیث: لقبی برای یکی دیگر از سربازان عراقی که به دلیل خباثت بیش از حد به این درجه نایل! آمده بود. او در اصل خمیس نام داشت.

¯ مسئول منکرات: یکی از نگهبانان عراقی که مسئول پخش ترانه‌های مبتذل از بلندگوهای اردوگاه بود.

 

حیثیت انقلاب در خطر است!!

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم بهمن 1387 ساعت 18:45 شماره پست: 58

 اگرتمام داعیه عدالت خواهی دربرچیدن بساط قانون شکنی ورانت خواری دانشگاه آزاد به کاررود کافی است و ا گر تمام داعیه داران عدالت ، توان تحقق همین یک مسئله راداشته باشند....

براین  باورم اگر انقلاب زنده است پس بسم الله! تاریخ  قضاوت می کند صداقت پرچمداران مسند و سیاست را.راستی انقلاب آیا هنوز زنده است؟

این جبهه مردان خاکی  وبی ادعا می خواهد،پای اراده و عقل جنون!یاحیدر.

 

 

 
تفسیر یک مرد
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم بهمن 1387 ساعت 18:32 شماره پست: 57

شهید همت هادرسمینارها جامانده اند!

 


تفسیر یک مرد؛ تعبیر یک واقعیت

حجت الاسلام علی رمضانی

 

هم رزم و همراه این مرد می‌گوید (سردار رحیم صفوی):

او انسانی بود که برای خدا کار می‌کرد و اخلاص در عمل از ویژگی‌های بارز اوست. او مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت در مقابل دشمن هم‌چون شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الکفار، رحماء بینهم» بود.

پدر بزرگوارش می‌گوید: محمد ابراهیم از سنّ 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیب‌های سیاسی و نظامی، نمازش هرگز ترک نشد. روزی از یک سفر طولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگی‌هایش تا پگاه به نماز صبح و نیایش ایستاد ووقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی‌آمدی و آن حال زیبای روحانی را از من نمی‌گرفتی.»

از ویژگی‌های اخلاقی شهید، برخورد دوستانه او با بسیجیان بود. به بسیجیان عشق می‌ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‌کرد. «من خاک پای بسیجی‌ها هم نمی‌شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‌شدم.»

(وبلاگ + امروز برای شهدا وقت نداریم؟)

این خصوصیات اخلاقی را همه از «حاج همت» سراغ دارند و برای هم تعریف می‌کنند و مقاله می‌دهند و سخنرانی می‌کنند اما آن‌چه سبب شد آن را دوباره تکرار کنم بلایی است که در این سال‌ها و علی‌الخصوص این دو سه ساله اخیر بوجود آمده؛ کار برای خدا. شهید همت را می‌خوانم و ذهنم سریع به کارهای احزاب و رقبای فلانی می‌رود. حرف اخلاص در عمل به میان می‌آید که از ویژگی‌های بارز شهید بود و آن‌چه دیده نمی‌شود و دل‌ها را به هم نزدیک نمی‌کند همین کلمه است که مدت‌هاست از نیت‌ها پاک شده و فقط حرف آن زده و ردّ و بدل می‌شود.

سردار، او را از مصادیق «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» می‌داند در حالی که ما خودی را از غیرخودی گم کرده‌ایم و برای زمین خوردن خودی‌ها کف می‌زنیم «البته قربه الی ا...»!

و فراموش کردیم که قرار بود اشداء‌علی الکفار باشیم و نه اشداء بر دوستان. بله محمد ابراهیم همت اسوه شد، چون از موجود بی‌نظیری چون رسول اکرم (ص) الگو گرفت و خود اسوه شد و در این واویلا چه کسی اسوه این سیاستمندان و بازیگران سیاسی ما شده و چه کسی می‌تواند باشد؟ شب دراز است و قلندر بیدار که کار ما آب در هاون کوبیدن نباشد و شهید همت‌ها فقط در سمینارها و تالارها نمانند که زمانه ما زمانه ‌آزمایش و امتحان عده دیگر است که نمره قبولی آن‌ها فقط با اخلاص مثل حاج همت‌ها سنجیده می‌شود و هرچه غیر آن باشد مردود است. پس فراموش نکنیم «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» را که با دوستان، مروّت و اخلاص سرلوحه کارهای‌مان شود که آن‌چه می‌بینیم همه چیز هست الّا کار برای خدا که این زنگ خطری است برای هر شخص خدامحوری و هر حزبی.

و کلام آخر، بعد از شناختن مردان مرد، اسوه‌های ایمان و اخلاص، زمانه عمل و اخلاص رسید. باید یاد بگیریم و عمل کنیم. و در هر نقطه و هر شغل و مسؤولیتی که هستیم باید همت‌ها را زنده نگه داریم. باید با ادامه راه‌شان خود را زنده کنیم  و به جامعه زندگی ببخشیم و خدا نکند در این گیرو دار سیاست‌ها یک‌بار دیگر شهدا شهید شوند؛ آن هم بدست خودمان که «ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا....

امیدوارم زندگی‌نامه شهدا ره توشه راه‌تان و خدانگهدارتان باشد.

 

فقر فرهنگی به نفع آشوب طلبان بود.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 18:46 شماره پست: 56

این فرمانده ایرانی یکسال پیش از آغاز جنگ به اسارت

دشمن درآمد


اشاره:

سردار حاج احمد روزبهانی در نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب همراه با دیگر پاسداران حریم اسلام و انقلاب به نبرد با اشرار و گروهک‌های فریب خورده پرداخت.

وی پس از مدتی فرماندهی سپاه شهر بحران زده پاوه را برعهده گرفت و سرانجام در سال 1358 پیش از شروع رسمی تهاجم هشت ساله، به وسیله اکراد ضد  انقلاب دستگیر و به حزب بعث عراق تحویل داده شد. سرسختی‌های قهرمانانه ایشان در برابر زیاده‌خواهی‌های مزدوران بعثی، گدشته از شکنجه‌ها و مرارتهایی که به همراه داشت باعث شد تا وی در هر اردوگاهی که وارد می‌شد به عنوان ارشد و یا چهره‌ای مؤثر در جبهه اسارت نیز فرماندهی دلسوز و مدبر به حساب آید. مرحوم ابوترابی نیز همراه ایشان را فردی امین و مورد اعتماد می‌دانست. سردار هم‌اکنون رییس پلیس امنیت اجتماعی تهران بزرگ می‌باشد.

مهناز واحدی

فقر فرهنگی به نفع آشوب طلبان بود

چه شد که وارد نبردهای مسلحانه شدید؟

در سال 57 که انقلاب به پیروزی نهایی رسید طبیعتاً دشمن سعی می‌کرد تا از هر طرف به ما حمله کند و فشار بیاورد تا انقلاب را با شکست مواجه کرده یا این که بتواند سران انقلاب را با خودش همسو کند. مادر آن سال‌ها و ماه‌های اولیه با غائله گنبد و درگیری‌های آنجا رو به رو بود و بعد هم که بحث خرمشهر و خلق عرب شروع شد حسابی درگیر شدیم.

در آن زمان چه مسئولیتی داشتید؟

من به عنوان فرمانده محور در خرمشهر فعالیت داشتم. بعد از این که درگیری‌های گنبد کمتر شد، هجوم خرمشهر را شروع کردند و زمانی که درگیری‌های جنوب و خرمشهر هم خوابید درگیری‌های کردستان آغاز شد.

علت آغاز درگیری‌ها در کردستان چه بود‍؟

کردستان منطقه‌ای بود با احزاب سیاسی، نظامی زیادی از جمله حزب منحل دموکرات، کومله، حزب رزگاری و بیش از 60-50 نوع دار و دسته کوچک و بزرگ که مسلح می‌جنگیدند.

نیروهای مهاجم سلاح‌های خود را چگونه تهیه می‌کردند؟

طبیعتاً روزهای اولی که انقلاب به پیروزی رسید مقدار زیادی از سلاح‌های داخل پادگان‌های نظامی استان کردستان، کرمانشاه، آذربایجان غربی (که هر سه به نوعی کرد زبان دارند) به دست مردم افتاد، از طرفی هم مهاجمین افرادی بودند که سر سپرده غرب و شرق بوده و سعی در سقوط انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی داشتند. در کنار این افراد ما دشمن خون‌خواری مانند صدام را در کنار مرزهای خود داشتیم که آلت دست کشورهایی مانند آمریکا، روسیه و فرانسه بود که این موضوع به وضوح در جنگ 8 ساله‌ی ما به چشم می‌خورد. به عنوان مثال مستشارهای روسی، توپ و تانک فرانسوی، شیمیایی آسمان، نیروهای سودان و مصر و اردن، پول‌های کویت و عربستان صعودی که همه دست به دست هم داده بود و علیه ما می‌جنگیدند. علاوه بر این هم با تجهیز سازمان‌ها و دار و دسته‌های ضدانقلاب در کردستان سعی داشتند تا بخشی از خاک ایران را جدا کرده و ما را با شکست مواجه نمایند.

لحظه آغاز درگیری در کردستان کجا بودید؟

در سال 58 که درگیری‌ها در کردستان آغاز شد از جنوب به تهران آمدم و پس از 2 روز به کرمانشاه رفتم، از آنجا هم به همراه تعدادی از دوستان به پاوه آمدیم.

تعداد نیروهای اعزام شده به کردستان چند نفر بود؟

در آن روزها سپاه، لشگر و گردان و تیپ زیادی نداشت. علاوه بر آن بسیج هم با چنین سازماندهی که امروز شاهد آن هستیم تشکیل نشده بود و ما با کمبود نیرو مواجه بودیم زیرا از هر شهری تنها 20 یا 30 نفر فرستاده بودند یا نهایتاً یک گروهان از بچه‌های سپاه حضور داشتند.

علت کمبود نیرو چه بود؟

سپاه شناخته شده نبود و نیروها محدود بودند، من باب مثال من توانسته بودم از تهران با گروهان 70-80 نفره‌ای به کرمانشاه بیایم و به علت عدم وجود وسیله نقلیه برای انتقال این افراد به پاوه و مسدود بودن راه زمینی مجبور شدم نصف نیروها را در کرمانشاه بگذارم و با 30-40 نفر راهی پاوه شوم

با کمبود سلاح و مهمات مواجه نبودید؟

سلاح‌های ما بسیار محدود بود به طوری  که در درگیری‌های پاوه فقط یک آرپی‌جی  باشه گلوله داشتیم در صورتی که مهاجمین (دموکرات، کومله) مهمات و سلاح‌هایشان از ما بیشتر و متنوع‌تر بود زیرا از هر طرف حمایت می‌شدند. ما کلاشینکف داشتیم اما با فشنگ محدود. اینطور نبود که بار مبنایی و پشتیبانی خوبی داشته باشیم و بتوانیم واقعاً بجنگیم و مانع از پیشرفت دشمن شویم یا آنها را وادار به عقب‌نشینی کنیم. هر کدام ازما 4-5  خشاب بیشتر نداشت. در کل باید بگویم که جنگ کردستان یک جنگ نابرابر بود زیرا ما نیروهای حکومتی بودیم اما سلاح سنگین نداشتیم و سلاح های ما کاملاً سبک بود و در مقابل با دشمنی تجهیز شده مواجه بودیم که سراپا مسلح بود.

در زمان درگیری‌ها موضع مردم کردستان چه بود؟

متاسفانه در آن زمان مردم در فقر فرهنگی و مالی به سر می‌بردند به‌طوری که عده زیادی نمی‌دانستند که چه می‌گویند یا چه می‌خواهند. من خودم علت درگیری را از یکی از مهاجمین سوال کردم که در پاسخ گفت من حقم را می‌خواهم! پرسیدم حقت چیست؟ گفت حق من این است که ماهانه به هر نفر از ما 62 تومان و سه ریال بدهند. او ادعا می‌کرد که حق من و همسرم و 8 تا بچه‌ام چیزی حدود 18 هزار و خورده‌ای می‌شود که باید ماهانه پرداخت شود. این در صورتی بود که حقوق ماهانه‌ی کارمندان دولت در آن زمان حدود دو، سه هزارتومان بیشتر نبود. مهاجمین چنین درخواست غیرمعقولی داشتند و به هیچ وجه هم زیربار نمی‌رفتند زیرا می‌گفتند این حق نفت ماست و باید پرداخت شود. مخالفین نظام از عدم آگاهی مردم استفاده می‌کردند و با تبلیغ چنین ذهنیتی، به دست آنها سلاح و فشنگ می‌دادند و پلنگ پوشان را به عنوان دشمن اصلی آنها معرفی می‌کردند.

پلنگ پوشان؟

بچه‌های سپاه به علت پوشیدن لباس‌های پلنگی به پلنگ‌پوشان معروف بودند.

شرایط غرب کشور پس از انقلاب چگونه بود؟

خب، در نظر بگیرید شهرها و دهات‌های بسیار، جوان‌های بیکار، انقلاب هم که تازه به پیروزی رسیده و کسی هم نتوانسته کاری انجام دهد. در مقابل دشمن هم بیکار ننشسته و اسلحه و فشنگ با دو، سه هزار تومان پول دست به مردم می‌دهد. آن هم جوانی که عاشق سلاح است (طایفه‌ی کردها علاقه‌ی زیادی به اسلحه دارند) از طرفی هم با تحریک مردم پلنگ‌پوشان را دشمن معرفی می‌کنند و ما را در مقابل تیر مستقیم مهاجمان قرار می‌دهد.

عمده فعالیت‌ شما در کردستان چه بود؟

ما بیشتر سعی در انجام فعالیت‌های فرهنگی داشتیم و کمتر به سمت کسی تیراندازی می‌کردیم. به دهات‌ها می‌رفتیم و با صحبت کردن با مردم سعی می‌کردیم تا آنها را قانع و متقاعد نماییم. عده‌ی زیادی بودند که در دره‌ها سنگر می‌گرفتند اما ما دلمان نمی‌آمد که به سمت آنها خمپاره بزنیم، زیرا احتمال می‌دادیم که زن و بچه‌ی بی‌گناهی در آنجا باشد که با گلوله‌ی ما کشته شود بنابراین عمده فعالیت‌ ما در زمینه ارشاد مردم بود تا کسی کشته و خانواده‌ای بی‌سرپرست نشود ولی نهایتاً اگر مجبور می‌شویم ما هم تیراندازی می‌کردیم.

چه شد که حضرت امام (ره) با آن جدیت دستور آزادسازی پاوه را دادند؟

در درگیری‌های پاوه 7000-8000 نفر اعلام حمله به پاوه را کردند و 4-5 روز پاوه را در محاصره قرار دادند اما نتوانستند محاصره را بشکنند و به داخل شهر بیایند. در آن شرایط ما هیچ مهمات و سلاحی نداشتیم علاوه بر آن تعداد زیادی از نیروهایمان به شهادت رسیدند. آنجا بود که به حضرت امام گزارش دادند که پاوه را تسخیر کرده‌اند. ایشان هم فرمودند که اگر تا 24 ساعت دیگر پاوه را آزاد نکنید من به تهران می‌آیم. پس از فرمایش حضرت امام ارتش و نیروهای مردمی وارد عمل شدند، البته نیروهای مردمی مثل همیشه پای کار بودند اما به علت مسدود بودن راهها امکان ورود آنها به پاوه نبود. پس از ورود نیرو به پاوه دشمن هم فرار کرد و ما توانستیم شهرها و دهات‌ها را بگیریم و راه‌ها را باز کنیم. در درگیری‌ها چیزی نبود غیر از غیرت و شهامت بچه‌های سپاه و رزمنده، کاری را که بعدها گروهاو گردان انجام می‌داد، 5 تا 10 نفر از رزمنده‌ها به علت کمبود نیرو انجام می‌دادند.

اسامی فرماندهان در درگیری‌های پاوه را به خاطر دارید؟

البته فرماندهان به تعداد انگشتان دست بودند مانند حاج احمدمتوسلیان، سردار رحیم صفوی که با یک گروهان نیرو آمده بودند، سردار علی اکبر مصطفوی و سردار بروجردی.

شهید همت هم بودند؟

پس از اینکه من و آقای عطاءالله تاجیک در کمین مهاجمین به اسارت درآمدیم حاج احمد متوسلیان جانشین بنده و شهید همت هم معاون ایشان شدند.

از قبل با شهید همت آشنایی داشتید؟

با حاج احمد آشنایی داشتم ولی با شهید همت از دور، البته افراد رشد می‌کنند عده‌ای بودند که به عنوان نیروهای عادی کار می‌کردند اما پس از اسارت ما در حد فرماندهی لشگر هم رسیدند یا به درجه رفیع شهادت نایل شدند.

عمده مشکلات شما در کردستان علاوه بر کمبود سلاح و نیرو چه بود؟

طبیعتاً منطقه کردستان منطقه‌ای کوهستانی است که ما با کوه‌ها و جاده‌ها و سرما و گرمای آنجا آشنایی و عادت نداشتیم، اما نیروهای مهاجم علاوه بر آشنایی کامل با محیط جاده‌ها و کوه‌ها به آب و هوای آن منطقه هم عادت داشتند و این موضوع موجب شد تا کار آنها آسان‌تر شود.

اما هدف ما باعث شد که زودتر از آنچه که کارشناسان و خبرنگاران نظامی بتوانند تصور کنند با محیط آشنا شویم و سررشته‌ی کار را به دست بگیریم. اگر فیلم‌های مستند را ببینید متوجه می‌شوید که گاهی ده‌تن از بچه‌های رزمنده برای باز کردن راهی می‌رفتند که بعدها جزء وظایف گردان و تیپ محسوب می‌شد. کسانی که در کردستان در درگیری‌ها به شهادت می‌رسیدند همان بچه‌های سپاه بودند که اوایل انقلاب در خیابان‌ها شعار الله اکبر سر می‌دادند. هدف این عزیزان باعث شده بود که برای دفاع از انقلاب و آرمان‌های نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران با دست خالی در مقابل دشمن کاملاً مسلح بایستند و نهایتاً به لقاءالله که آرزوی آنها بود، بپیوندد.

 
مقابله باتهاجم سیاسی بدخواهان!!
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم بهمن 1387 ساعت 21:12 شماره پست: 55

نشریه همت باچاپ مطلب زیر بسته شد.دوست خوبم محمد علی رضاپوراین نوشته

رادروب خود قراردادکه ازآن برداشت نمودم.خداوندهمه رابه راه راست!وسازندگی!

هدایت فرماید انشاالله!

این مجله در زیر تیتر بزرگ «احمدی‌نژاد کشون»، نویسنده، تهیه کننده، کارگردان و بازیگر نقش اول مرد آن را اکبر هاشمی رفسنجانی معرفی کرده است. آنگونه که هفته‌نامه همت نوشته، بازیگران نقش دوم مرد این نمایش نیز سید محمد خاتمی، باقر قالیباف و میرحسین موسوی هستند. 

مجله همت دیگر عوامل این نمایش را این گونه معرفی کرده:

انتخاب بازیگر: خسرو قنبری تهرانی

دستیار کارگردان: محمد عطریانفر

گروه مشاوران کارگردان: سعید حجاریان، علی ربیعی، بیژن تاجیک

نورپرداز: حسن روحانی

صدابردار: مصطفی پورمحمدی

ترابری: محسن رضایی

صحنه گردان: محمد عطریانفر

گریم: حسین فدایی،‌ا حمد توکلی

مدیر فیلمبرداری: اکبر ناطق نوری

جلوه‌های ویژه: محمد هاشمی رفسنجانی

تدارکات: محسن هامشی رفسنجانی، یاسر هاشمی رفسنجانی، مهدی هاشمی رفسنجانی

تصویربردار: عزت‌الله ضرغامی

طراح صحنه: سعید حجاریان

عوامل صحنه: مصطفی تاج‌زاده، محسن میردامادی، علی مرعشی، فریدون وردی‌نژاد

با تشکر از: حزب کارگزاران سازندگی، حزب مشارکت، مجمع روحانیون، جمعیت ایثارگران

 

 

 

الله اکبر

+ نوشته شده در جمعه هجدهم بهمن 1387 ساعت 7:44 شماره پست: 54

طنین رعد زمین برصحیفه آسمان

لبیک خروش جاماندگان قافله نینوا

 

بانگ ملکوتی:  

 

 

الله اکبر

 

 

دوشنبه ۲۱/۱۱/۸۱ساعت ۲۱حرم  مطهرحضرت معصومه علیهاالسلام صحن آینه

 

 

 
آنهایی که منتظر به به وچه چه دیگرانندبهتراست نیایند!!
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن 1387 ساعت 9:9 شماره پست: 53

چندی پیش مصاحبه ای رابانشریه سبز سرخ انجام دادم که در شماره ۵۳منتشرگردید.باتوجه به کمرنگ شدن برخی ازدغدغه هاطرح آن دراین صفحه راخالی ازلطف نمی دانم.

(اگرمجالی  بود نیشترهایم پیرامون عملکردنهادهای مرتبط بادفاع مقدس رانیزبخوانید)


با سلام خدمت شما و تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید لطفاً بفرمایید که علت رویکرد شما به ادبیات مقاومت چه بوده و آیا اصلاً این نوع رویکرد در جامعه تاثیر خواهد داشت یا نه؟
ـ بنده هم خدمت شما و همه خوانندگان سبز سرخ سلام عرض می‌کنم. ببینید ملت ما یک ویژگی تاریخی و منحصر به فرد دارد و آن هم علاقه ویژه به اسطوره‌هاست. اسطوره‌هایی که چه در قالب‌های خیالی و چه در عالم واقع پرورده شده و روح حماسه و سلحشوری را به نسل ایرانی منتقل می‌کنند. شاید هیچ جای جهان را سراغ نداشته باشید که چندین قرن داستان‌های حماسی مبارزات رستم و سهراب و اسفندیار و گودرز و ... نقل مجالس شبانه پسران و جوانان آن باشد یا«گرد آفرین» که یک دختر جوان اما سلحشور است. ما در تاریخ ایران«آریوبرزن» را می‌بینیم که یک جوان رشید است که با نیروهایش تا پای جان در مقابل سپاه دوم اسکندر مقدونی مقاومت می‌کند. ما در ادبیات‌مان گل لاله را روییده از خون جوانان وطن یا به طور مثال، سیاوش می‌دانیم اما نگاه کنید در ادبیات غرب چه قدر از این اسطوره‌ها می‌بینید مثلاً در یونان «نارسیس» یا گل نرگس کسی است که مقابل برکه آبی می‌ایستد و عاشق تصویر خود می‌شود! او آن‌قدر آن‌جا ایستاد و به عکس خود خیره ماند تا مُرد و سرجایش گلی رویید. شعرای بزرگی هم‌چون مولانا در وصف شهیدان اشعار گران‌بهایی سروده‌اند، نمونه‌اش شعر کجایید ای‌شهیدان خدایی که اثر بی‌بدیل مولاناست که بزرگان ادبیات جهان در قدرت ادبی او متفق هستند. روح حماسی مردم ایران باعث شد تا در کمتر جنگی کارمان به شکست بینجامد ما حتی در جنگ‌های معروف دوره قاجار با روس‌ها، آیت‌الله سید محمد مجاهد را می‌بینم که به عنوان یک مجتهد طراز اول از نجف به شمال ایران آمد و عملیات‌های موفقیت آمیزی را علیه روس‌ها هدایت کرد. اگر هم شکستی بوده باید علتش را جای دیگر جُست. بنابراین رویکرد به ادبیات مقاومت یک رویکرد صد در صد دینی و ملی است که جایگاه آن در قلب مردم ایران است. 
ولی انگار این قهرمان‌ها خیلی در بین مردم جا نیفتاده‌اند، فکر می‌کنید چرا؟
ـ آفرین سوال خوبی بود دست روی خوب جایی گذاشتید! فقط حیف که فرصت مصاحبه‌تان اندک است. جوابتان را با یک لطیفه معروف می‌دهم. کسی رفته بود به جنگل برای تماشا. وقتی برگشت، پرسیدند: جنگل را دیدی؟ گفت نه از بس که درخت زیاد بود نتوانستم آن را ببینم! مشکل کار ما دقیقاً همین جاست ما از بس قهرمان و اسطوره داریم اصلاً به چشم نمی‌آیند. همین چند ماه گذشته مسوول شبکه جاسوسی ایتالیا در عراق توسط آمریکایی‌ها کشته شد. یک مرگ وقتی کاملاً سیاسی بدون آن که آن فرد کار خاصی را انجام داده باشد اما مردم ایتالیا برای تشییع جنازه او چه کار کردند؟ کشورشان به حالت تعطیل در آمد آن هم به وسیله مردم نه دولت. می‌گفتند او قهرمان ملی ماست باید از او تجلیل کنیم. ببینید آن‌ها چون در وجود اسطوره و قهرمان ملی احساس کمبود و خلا می‌کنند انگار منتظر فرصتی بودند تا به اولین نفری که در خارج از مرزهایشان در یک کشور جنگ زده کشته شد، رسیدند او را قهرمان خودشان قرار دهند اما قهرمان‌های ملی ما چند نفرند؟ سده‌های پیش را بگذارید کنار، در همین هشت سال مقاومت چه کسی قهرمان است؟ حسین فهمیده که رفت زیر تانک؟ سعید طوقانی نوجوانی که از درد می‌سوخت اما صدایش در نیامد تا مبادا دیگران با شهادت او روحیه‌شان را ببازند؟ اصلاً دایره را تنگ‌تر می‌کنیم در استان خودمان و در این هشت سال چه کسانی قهرمان هستند؟ احمد کشوری که مردم ایلام تا به امروز بیشتر از مازندرانی‌ها برایش مراسم پرشکوه راه انداخته‌اند؛ احمد به حدی صدامیان را عصبانی کرده بود که تا یک ماه بعد از شهادتش سربازی مسلح روی مزارش نگهبانی می‌داد که مبادا جنازه‌اش را منافقین به سرقت ببرند. گلگون را قهرمان بدانیم که قبل از شهادت آمد به شهر به خیلی از دوستان خبر رفتنش را داد حلالیت گرفت و آگاهانه به سوی مرگ شتافت. آیا مهدی نصیرایی قهرمان است که شب عروسی‌ شعر جدایی را زمزمه کرد بعد به جبهه رفت و پیام داد که دنیا نتوانست مرا از خدا جدا کند رفت و کربلایی شد. عباس قندی چه؟ مردم کوی ذوالفقاریه آبادان حاضر نمی‌شدند به هیچ قیمتی جنازه‌اش را تحویل بابلی‌ها بدهند می‌خواستند آن‌جا برایش بارگاه بسازند... گفتم قضیه همان جنگل است و کثرت درختان و این موضوع متأسفانه شامل بزرگان دینی ما هم شده است من در یک جمعی که جوانان تحصیل کرده مذهبی در آن قرار داشتند مشغول صحبت بودم پرسیدم چند نفر نحوه شهادت امام هادی با امام جواد (ع) را می‌دانند؟ راستش خودم مجبور شدم سر بحث را عوض کنم. 
به نظر شما چه‌طوری می‌توان قهرمان‌ها را به عنوان قهرمان در جامعه به همه شناساند؟ لطفاً خلاصه‌تر پاسخ دهید.
ـ باور کنید خلاصه‌تر از این نمی توانم. هر کس در هر شرایطی و موقعیتی که قرار دارد اگر واقعاً از ته دل شهدا را به عنوان یک قهرمان قبول کرده باید در شناساندن آن‌ها تلاش کند. نباید منتظر استعانت مسوولین بود باید کار کرد به هر قیمتی که شده آن‌هایی که اهل هنرند باید هنرمندانه‌ترین آثار را در معرفی قهرمانان ملی به کار گیرند. آن‌هایی که هم هنرمند یا به ظاهر اهل کار فرهنگی نیستند نباید از خودشان سلب مسوولیت کنند اولاً باید از کارهای هنری ولو در حد خرید یک نشریه مرتبط با شهدا هم که شده حمایت کنند در ثانی همه می‌توانند در حد بیان حتی برای یک نفر از دوستان یا آشنایان خود که شده یک شهید را معرفی کنند. مرحوم ضابط که ا‌ن‌شاءالله در شمار شهدا قرار دارند یک روحانی عاشق بود. هنرش هم خطابه بود. روی منبر که می‌رفت در مورد هر موضوعی که سخنرانی داشت امکان نداشت پای شهدا را وسط نکشد. گذشته از این حتی در مهمانی‌های خانوادگی وسط خنده و شوخی اسم یکی از شهدا را می‌برد و نکته‌ای ولو طنزآمیز از زندگی او را به دیگران می‌آموخت. فرهنگ شهدا را باید با چنگ و دندان نگاه داشت. باید کار کرد. شهید خرازی روزی برای بازدیدبه یکی از خطوط می‌رود. خط را کاملاً آرام می‌بیند نیروهای ایرانی گوشه ای جمع شده بودند و سرشان گرم بود. حاج حسین عصبانی شد. کلاش را برداشت و به سمت عراقی‌ها شلیک کرد. دوید جلو و نارنجکی را پرتاب کرد رفت آن طرف‌تر آرپی‌جی ‌زد بعد پرید پشت تیربار و ... خلاصه، خط را شلوغ کرد بچه‌ها هم به هیجان آمدند و به کمک حاجی شتافتند حسابی که درگیر شدند حاجی گفت آهان به این‌ها می‌گویند جنگ نکند. صلح کرده بودید و ما خبر نداشتیم! خلاصه، دفاع فرهنگی هم باید این گونه باشد به قول مرحوم حاج آقا ضابط باید آن‌قدر کار کرد که وقتی آن دنیا مواخذه شدیم بگوییم فرصتی نبود که بتوانیم کار بیشتری را انجام بدهیم. 
چرا شهدای ما و فرهنگ ایثار و مقاومت‌شان این‌قدر مظلوم واقع شده است؟
ـ اگر چه در واقع نباید این‌گونه باشد اما از زاویه‌‌ای دیگر این مظلومیت هم خیلی تاثیر گذار و مفید است. شما تصور کنید امام حسین(ع) در روز عاشورا اگر این همه نامردی و ظلم بر او روا نمی‌شد یا اصلاً ایشان در آن روز به یک پیروزی میدانی دست پیدا می‌کرد آیا حالا فرهنگ عاشورا این‌گونه در جامعه معجزه می‌کرد؟ مظلومیت بی‌بدیل آقاست که باعث شده بعد از این همه سال به قول مرحوم امام(ره) اسلام زنده بماند و هزاران نفر هر روز آرزوی رسیدن به یاران اباعبدالله (ع) را بر لبان خود زمزمه کنند. یا اگر در جنگ هشت ساله خودمان این مظلومیت‌ها وجود نداشت ما برای زایران مناطق جنگی چه چیزی را می‌خواستیم تعریف کنیم که تاثیر گذار باشد. مثلاً می‌گفتیم ما این‌جا همه چیز داشتیم اسلحه به اندازه‌ کافی بود نیرو بود آب و غذا هم بود اما با عرض شرمندگی نتوانستیم مقاومت کنیم. آن وقت چیزی از فرهنگ شهدا باقی می‌ماند؟ حتی اسم‌شان را هم کسی نمی‌برد. چرا مردم عراق مثل ما برای کشته‌های جنگی خود مراسم نمی‌گیرند و برای بازدید به مناطق عملیاتی خود سفر نمی‌کنند؟ افتخار ما در همین مظلومیت است. حالا فرهنگ شهدا که بالاترین میراث جوانان پاکباخته میهن مان است دچار مظلومیت شده، در بین مسوولین دنبال مقصر نباشید اگر قرار بود «جهان‌آرا» منتظر مسوولین باشد خرمشهر همان روز اول می‌شد «المحمّره» آن وقت حساب اهواز و اندیمشک با کرام الکاتبین بود. باید صحنه جنگ را پیش روی خود ترسیم کنیم. وظیفه ما این است که خودمان اسلحه تهیه کنیم. خودمان به خط اعزام شویم نقشه طرح کنیم و در مقابل دشمن به تنهایی مقاومت کنیم اگر مجروح شدیم خودمان به اورژانس برویم و داروها را هم خودمان تهیه کنیم. حالا شاید این وسط یک نفر از دور دستی را به علامت خسته نباشید تکان دهد. وضعیت دفاع فرهنگی این گونه است. کسی که پا در میدان جهاد فرهنگی و دفاع از حیثیت اعتقادی خود می‌گذارد نباید جز خدا روی کس دیگری حساب باز کند. آن‌هایی که به «بَه بَه و چه چه» دیگران امید دارند بهتر است هرگز پا در این میدان سهمگین نگذارند. 
شما که اهل حوزه هستید بفرمایید چه ویژگی در شهدا وجود داشت که باعث تمایز و برتری آنان شد؟
ـ صداقت، عزیز من! صداقت. «رجال صدقوا ما عاهد والله...» به خدا خیلی سخت است. یک بار برای خودم سوالی را طرح کردم که خیلی برایم تکان دهنده بود. ببینید من با بزرگان کار ندارم اما زورم به خودم که می‌رسد. من هیچ کدام از شهدا را ندیده‌ام. ده سالم بود که جنگ تمام شد. الان ده سال است که در حوزه مشغول به تحصیلم و از این انتخاب بسیار راضی هستم اما وقتی شهدا را می‌بینم خجالت می کشم. باور کنید همت شاید به اندازه من با احکام دینی آشنا نبود. باکری‌ها هرگز دوره«لمعتین» را نگذارنده بودند سید مجتبی علمدار شاید هیچ گاه کتاب مکاسب را دست نگرفته بود و... اما چرا امروز آقا سید خیلی‌ها را شفا می‌دهد؟ چرا شهید برونسی که یک بنّای ساده بود به جایی رسید که حضرت زهرا (س) گردان او را در عملیات‌ها فرماندهی می‌کرد؟ چرا حسین بصیر آن‌قدر اهل معرفت بود که به راحتی همه چیز را با خدا معامله می‌کرد و وعده شهادت را هم با رضایت خاطر به دوستانش نوید می‌داد. حرف حساب من این است در بسیاری از نوشته‌هایم هم تاکید کرده‌ام که شهدای ما انسان‌هایی معمولی، و نه فرشته، بودند که هیچ یک از دوره‌های مدوّن و کلاسیک عرفان را نگذرانده بودند. استاد راه آزموده هم نداشتند اما ببینید یک شبه به کجا رسیدند؟ یکی از دوستان طلبه، شهید محمد عباسی او را چند روز بعد از شهادت در خواب می‌بیند. محمد حرف‌هایی می‌زند و در این بین نکته‌ای آموزنده را بیان می‌کند. او گفت: «در این جا رسایل و مکاسب به کار نمی‌آید، اخلاص است که خریدار دارد.» چه من طلبه چه شمای خبرنگار و چه هر کس دیگر در هر راهی که گام بر می‌داریم اگر اخلاص نداشته باشیم کارهای‌مان ارزشی ندارد. 
چند نفر از قهرمان‌های زنده را اگر می‌شود نام ببرید.
ـ مادر شهیدان کشوری یک قهرمان است محمد او کم سن و سال بود اما وقتی مادر فهمیده او دیگر ماندنی نیست، نگفت پیشم بمان نرو؛ گفت: محمد اگر شهید می‌شوی باید مثل احمد بجنگی، باید با افتخار شهید شوی نه به صورت عادی و اتفاقی، باید مثل یک مرد بجنگی. همسر برادر آزاده حسین منصف هم یک قهرمان است تازه عقد کرده بود که همسرش اسیر شد اسارت با سرنوشتی نامعلوم، حسین آقا در نامه‌ای به او اجازه داد تا هر تصمیمی که می‌خواهد بگیرد اما این شیرزن جوانی‌اش را به پای انتظار ریخت خیلی‌ها دیگر را هم سراغ دارم. این‌ها مشترکین خوب انقلاب هستند که همیشه در دسترس می‌باشند. می‌توانید به سراغ‌شان بروید. 
از مسوولین و دستگاه‌های فرهنگی گله‌ای نکردید از شما بعید است.
ـ برای امروز کافی است. خسته شدم. امیدوارم نشریه سبزسرخ بتواند با توزیع سراسری در همه مناطق کشور ارتباطی قوی‌تر با علاقمندان و مریدان شهدا برقرار کند. موفق باشید. حرف آخر را هم بنویسید که چشم امید هفت تپه به سربازان دیرپای خمینی است تا غبار گمنامی را از آن بزدایند. ان‌شاءالله. 

 

 
به غنیمت که رسیدیم...!

+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 17:36 شماره پست: 52

اعلام موجودیت می کند:

                            مهاجر حزب الله!!

ورود واژه های جدید درفضای سیاسی انقلاب،بارمفهومی خاصی را به همراه داشته است.ازجمله کلمه قرآنی "حزب الله"که درعرف سیاسی انقلاب به مجموعه نیروهای حامی انقلاب اسلامی گفته می شد.شقوق آن هم عبارت بودنداز"امت حزب الله"(شهروندان محترم امروز!)و...

درسال های آخرعمردولت سازندگی،جمعی ازجوانان غیورکشور(البته ابتدادرتهران)باتشکیل گروهی که سعی داشت نسبت به برخی ناهنجاری های رایج درجامعه واکنش هایی بعضا به صورت میدانی بروز دهداعلام رسمیت نمودند.آنان برای آن که نشان دهندقصد مصادره تیمی نام مقدس حزب الله راندارندونیز بین رفتارهای روزانه خودوسکوت عمومی مجموعه های زیرگروه حزب الله خط تمایزی راقائل هستند ،تشکیلات ارزشی خودرا"انصارحزب الله"نامیدند.

 همزمان باروی کارآمدن دولت نهم که پیروزی خودرا مرهون احیای شعائرغبارگرفته اسلام وانقلاب بود یک گروه خیریه به ناگاه احساس تکلیف نموده وباانتشارروزنامه حزب الله پابه میدان دفاع ازارزش هاگذارد.

بسیاری ازمومنان متحیرانه بااین پرسش بی پاسخ مواجه بودندکه درتمام سال هایی که به فرموده مقام معظم رهبری"سکولاریسم"درحال رسوخ درون بدنه حاکمیت بوداین گروه باچه توجیهی شانزده سال رادرکهف سکوت وغفلت سپری نمودند؟

به هرروی لازم است این گروه نیز مانند"انصار"خط کشی باتوده های متعارف امت حزب الله راازیادنبردتانشان دهدکه دارای چهره ورفتاری شاخص می باشد.باتوجه به هجرت چندساله آنان ازفضای ارزشی جامعه ونیز جهت رعایت همخوانی درادبیات سیاسی رایج توصیه می شود این گروه به"مهاجر حزب الله"شناخته شود.این گونه شاید اعطای مجوز به این تشکل نیز مورد تسهیل قرارگیرد.البته ازنظر نگارنده ،حزب الله،حزب الله است چه مهاجر وچه انصار!

 

 

 
قابل توجه شورای عالی انقلاب فرهنگی
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم بهمن 1387 ساعت 20:59 شماره پست: 51

 تغافل ممنوع!

پس از  پیروزی انقلاب اسلامی ،یکی ازنخستین تغییرات  طبیعی درسطح کشور،امحای برخی ازاسامی شهرها،خیابان هاواماکنی بود که میراث شوم فرهنگ طاغوت به حساب می آمد.به طورمثال،میدان 24اسفند،انقلاب نامیده شد وشهرهایی مانندشاهی،بندر شاه، بندرپهلوی و...به قائم شهر،بندرترکمن وبندرانزلی تغییریافتند.

این تغییرات البته درمقطعی متوقف ماند.باتوجه به پیشرفت سطح دانش ومعرفت لایه های مختلف اجتماع ،لازم است دیگر عناوینی که به نوعی بامبانی فرهنگی انقلاب واسلام درتعارض است نیز دستخوش دگرگونی شود.ازجمله می توان به نام"ابومسلم"اشاره کرد.این فرد درتاریخ،وجهه مثبتی ندارد.اوهزاران نفر رابه قتل رسانیدو زمینه حاکمیت اسلام تحریف شده بنی العباس رافراهم آورد.رفتاراوهیچ گاه موردتاییدامام صادق علیه السلام قرارنگرفت.

نام"خزر"نیزازاین دست عناوین می باشد.خزرقومی متوحش بودکه به  شهادت تاریخ،جنایات زیادی رامرتکب شده است.نام حقیقی این دریاچه راباید"کاسپین"دانست،نامی که دربیشترکشورهای دنیا به خصوص حوزه خلیج فارس شناخته شده می باشد.آنان این دریاچه را"قزوین"می نامندکه معرب واژه کاسپین است. کاسی هاوکاشی هاو...مردمی متمدن محسوب می گردند.شورای عالی انقلاب فرهنگی یاهرنهادمسئول دیگری باید دراین خصوص تصمیمی شجاعانه اتخاذ نماید.حساسیت نسبت به اسامی فرهنگ ساز رابایدازاعراب خودباخته حاشیه خلیج همیشه فارس  آموخت که ولو به تحریک اجانب وبی هیچ سندی،برتعصبات قرون وسطایی خود چنین پافشاری می کنند.

تلنگری به حوزه ودانشگاه
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 19:45 شماره پست: 50

چارچوب ها وحریم ها تا کجا معتبرند؟

چهارچوب‌ها و حریم‌ها تا کجا معتبرند؟ هرچیز برای خود حریم و مرزی دارد. انسان برای خود، حریم قائل است و اگر احساس کند کسی به حریم او نزدیک می‌شود از خود عکس‌العمل نشان می‌دهد. بهطور مثال اگر در خیابانی خلوت، کسی شانهبهشانه دیگری راه برود برای او ناراحت کننده و آزاردهنده است اما اگر در پیاده‌رویی شلوغ و پرازدحام چنین اتفاقی بیفتد امری طبیعی جلوه می‌کند. مرز اعتماد و اعتقاد به حریم‌ها چیست؟

با چه معیاری می‌توان حریمی را نادیده انگاشت یا این‌که آن‌ را محترم شمرد؟ آیا همیشه باید در برابر قاعده خطوط قرمز مطیع بود؟ اصلا‌ً آیا می‌توان هر حریمی را خط قرمز محسوب کرد؟ اگر در چهار چوب یک علم، دانشجو خود را مطیع سر بهزیر قواعد آن بداند هیچ‌گاه می‌تواند به یافته‌ای نو دست یابد؟ اگر دانشجو علم استاد را کامل و بی‌نقص بپندارد آیا امکان دارد که در نهایت، خود شخصیتی بالا‌تر از استاد بشود؟

آیا باید سربازِ بی‌چون و چرای فرامین علمی بود؟ آیا علم حقیقتاً علم است؟ یعنی به این راحتی، حقیقت محض کشف شده است؟ به راستی علم چیست و هدف از فراگیری آن چه می‌باشد؟ آیا می‌توان نقطهِ پایانی بر پیشرفت علوم ترسیم کرد؟

مگر نه آن‌که بین حقیقت و واقعیت تفاوتی بس شگرف وجود دارد؟

واقعیت آن است که هست و حقیقت چیزی است که باید باشد. گاه آن‌چه که باید، هست و آن‌چه که هست باید است و گاه بین این دو فاصله‌ای عمیق پدیدار می‌شود. آیا چهارچوبی که بر خلا‌ف حقیقت باشد یا به آن رهنمون نگردد اعتبار دارد؟ آیا علم همان حقیقت است؟

طبق آموزه‌های اخلا‌قی دین، در حریم نفسانی اگر کسی مرزهای خود ساخته خویش را بشکند و در موضعی برتر، خویشتن خویش را به محاکمه بکشاند «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» در علم، اخلا‌ق و اعتقاد راهی نو یافته و توان طینمودن پله‌های ترقی و رشد معنوی را پیدا می‌کند. حصار نفس باید شکسته شود آن‌هم با دست اراده انسان مؤمن که می‌خواهد وجودش را از حقیقت سرشار کند.

در عرصه هنر نیز سرسپردگی محض به قالب‌های خشک، هیچ‌گاه هنرمند را ماندگار نمی‌سازد. باید باور داشت این هنر است که باید زاینده، قوانین و قالب‌‌ها بشود. فنون ادبی براساس آثار دلنشین پیشینیان نگاشته شد و امروزیان به جبر باید تسلیم بی‌چون و چرای آن قواعد باشند و البته این‌گونه دیگر ماندگار شدن، کمی بعید به نظر می‌رسد.

شاید اگر نیما چند قرن پیش از این به عرصه وجود پا می‌گذاشت در قرن بیستم حافظ و سعدی محکوم به نقض هنر شده و طرد می‌گشتند.

متأسفانه سرسپردگی بعضی از اهالی هنر به جایی رسیده که بی‌پروا به شاگردان‌شان توصیه می‌کنند دین خود را بیرون کلا‌س بگذارند و بعد وارد محفل شوند که هنر از نگاه آنان هدفی جز هنر ندارد ودین یعنی انسانیت مزاحم این مطالبهِ حداقلی است.

از منظر آنان برای رشد می‌توان حیوان شد در حالی‌که عقل حکم می‌کند راه کمال، بالا‌تر از عالم بشر، خدایی شدن باشد و بس. هنر یعنی نگاه فلسفی به عالم و این‌گونه دیگر نیاز به آراستن تخیلی ظاهر نمی‌باشد. هنر صرف بیان احساس نیست که ابراز آن از بهائم نیز ساخته است. سرسپرده به قوانین و قواعد اگر اهل حصارشکنی نباشد و معیار حریم‌ها را نداند به منجلا‌ب هلا‌کت سقوط خواهد کرد.

علم نیز برای رسیدن به حقیقت است. ممکن است مکشوفات تجربی و آزمایشی بشر، گاه انسان را به حقیقت رهنمون سازد، اما لزوماً معنای کشف، دستیابی به حقیقت نیست. مقام علم را باید به حقایق (خلقت) و نه واقعیات (طبیعت) ارتقا داد.

در این تعریف، علوم تجربی هم الهی‌اند چرا که فعل خدا را محور کشف خویش می‌دانند. تعجب این‌جاست آنان که به قول خدا می‌پردازند بهطور معمول در عمل، اعتقادی راسخ‌تر نسبت به آنانی دارند که فعل خدا را هر روز، زیر و رو می‌کنند.

تعجب دیگر از متولیان علم و فرهنگ است که اخبار دین‌پژوهی و رشد و تولید در این عرصه را در فهرست روزانهِ دیگر اخبار علمی رسانه نمی‌گنجانند.

نقل است از عارف بزرگوار آیت‌ا... بهاءالدینی که می‌فرمود :«این‌چه علمی است که استاد دانشگاه به رستوران می‌رود، در بشقاب او به جای مرغ، گوشت کلا‌غ می‌گذارند. او با لذت می‌خورد و با به‌به و چه‌چه وعده می‌دهد که دفعات بعد هم مشتری همین رستوران خواهد شد.»

قوای حسی به ظاهر هوشمند او علم یقینآور و «تطمئن‌القلوب» را به خودی خود رقم نخواهد زد. و البته که شک، علم نیست ولو مرتبهِ پایین آن.

علم، نور است. نور، رسالتی جز نمایاندن حقیقت ندارد که انما یخشی ا... من عباده‌العلما. آن‌چه که انسان را به خود غرّه کند چیزی جز ظلمت جهل نیست گرچه در زرورق علم و اندیشه پیچیده باشد.

اگر واقعیت به جای حقیقت بنشیند و طبیعت به جای خلقت، علم چه دربارهِ قول خدا باشد و چه در حیطهِ فعل او روشنگر نخواهد بود و این‌گونه آیا اسلا‌می شدن پایگاه‌های علمی روزی میسر خواهد شد؟

چگونه است حوزه و دانشگاهی که باید مبدا تحولا‌ت جامعه باشند یکی گاه به خواب می‌رود و آن دیگری پا به کژراهه می‌گذارد؟

 

از فار س ها برحذر باشید!
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 2:35 شماره پست: 49

برادر صدام کجایی؟!

امارات بداند!

 

 


در جراید به نقل از یکی از قضات دادرسی صدام‍‍‍‍‌‍‌‍‌، آمده بود که او، قبل از اعدام چنین توصیه کرده که «از فارسها بر حذر باشید. » 
گذشته از صحت یا عدم صحت این خبر محتوای کلام این دیکتاتور خون آشام برای پیروان حزب بعث امری دور از ذهن نیست. فارس های مسلمان برای بعثی ها دشمنانی وحشتناک و پر خطر محسوب می شوند. آن قدر خطر ایرانی ها برای آنها جدی است که رهبر مردمشان به رغم مجازات ظاهری توسط آمریکاییها، فارس ها را اصلی ترین و رعب آورترین دشمن خود بر می شمارد.
حافظه تاریخی ملت ما هنوز فراموش نکرده است جمله معروف طارق عزیز وزیر امور خارجه وقت عراق را که به هنگام آغاز حملات دد منشانه به مردم مظلوم کشورمان اعلام کرد «هیچ کشوری در جهان قادر نیست بدون داشتن یک دولت قوی، متحدین در محافل بین المللی، اقتصادی مطلوب و منابع مالی و تدارکات تسلیحاتی اقدام به جنگ کند. جمهوری اسلامی ایران هیچ یک از این امتیازات را ندارد.» 1
طاها یاسین رمضان نیز یک ماه پس از آغاز تجاوز به ایران مغرورانه عنوان کرد «برای اینکه به راه حلی دست یابیم نفت ایران از آن عراق میگردد.»2
صدام ملعون که سودای فتح چند روزه‌ی ایران و سروری دنیای عرب را در سر می‌‌پرورانید در مصاحبه‌ای مطبوعاتی گفته بود « اکنون ما نیروی نظامی کافی برای باز پس گیری سه جزیره ی عربی اشغال شده توسط ایران را فراهم کرده ایم »3
اربابان غربی صدام نیز بر اساس محاسبات دقیق! خود کار ایران را تمام شده می پنداشتند. هنری کسینجر از مسوولان و مشاوران برجسته ی سیاست خارجه آمریکا در آغازین روزهای تهاجم این گونه طالع بینی! کرده بود «جنگ حد اکثر ظرف ده روز با پیروزی اعراب پایان خواهد یافت»4
طبق گزارش سازمان ملل متحد در خصوص کمک های غرب به برنامه های تسلیحاتی عراق، «این کشور تسلیحات خود را از 150 شرکت آلمانی، آمریکایی و انگلیسی تهیه کرده است. براساس گزارش‌ها، دولت عراق از سال1975 توسط 8 کمپانی آلمانی،24 شرکت آمریکایی وحدود12 شرکت انگلیسی و چند شرکت سوئیسی،ژاپنی،ایتالیایی،فرانسوی،سوئدی،برزیلی و آرژانتینی،تجهیزات دریافت کرده است.آلمان بیشترین کمک را به برنامه‌ی اتمی با27 شرکت و آمریکا با 24 شرکت و انگلیس با11 شرکت انجام داده است.»5
ضعف فرماندهی جنگ که بر عهده ی بنی صدر خائن و سر سپردگان او بود و عقب نشینی کوتاه مدت از حریم مرزهای جغرافیایی، اندک دستمایه دلخوشی رژیم بعث عراق بود. اما دیری نپایید که روی دیگر سکه‌ی جنگ‌ نمایان شد. غیور مردان بسیج و سپاه با ساماندهی مجموعه نیروهای مدافعین به رقم محاصره شدید تسلیحاتی، سلاح ایمان به دست گرفته و دشمن پلید را خوار و ذلیل نمودند. «سربازان عراقی از وحشتی که امواج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که بی امان در زیر رگبار آتش، پیشروی می کنند، در دلشان به وجود می آورد چنین قاطعیتی را از سوی سپاه پاسداران ستایش می‌‌‌کنند.»6
پس از فتح فاو در عملیات والفجر 8 ژنرال سعدین الشاذلی فرمانده واستراتژیست معروف مصری که فاتح عبور از کانال سوئز و خط دفاعی بارلو اسراییل در جنگ اکتبر 1973 بود چنین اظهار نمود که این عملیات جسورانه تر از عملیات عبور از کانال سوئز می باشد»7
خبر نگاران غربی، آن روز ها را این‌گونه توصیف نمودند «شهادت طلبی در ارتش عراق معنایی ندارد. آنان واقعاً نگران مردن هستند. بیش از 50 سال است که نیروهای سخت کوش و با روحیه ایران که با سلاح سبک به جبهه ها هجوم می‌آورند، شهادت را به پیروی از دستورآیت‌الله خمیننی خوش آمد می گویند.»8
«اکنون که سکه بر روی دیگرش قرار دارد ایران بیش از یک چهارم ارتش عراق را منهدم و تسخیر نموده است. نیروی هوایی از لحاظ عملیاتی، آمادگی عراق را تا دو سوم کاهش داده و ظاهراً روحیه ارتش صدام حسین را شکسته است. جاده اصلی به بغداد باز می‌باشد و نیروهای ایرانی در مقابل پایتخت عراق از پیروزی و شوق در هیجان می باشند.»9
صدام بهتر از هر‌کس دیگر از توانمندی‌های مادی خود و ضعف تسلیحاتی رزمندگان ایران خبر داشت. او بیش تر از هر کس طعم تلخ ناکامی حزب بعث در نیل به اهداف دست نیافتنی‌اش را چشیده است.او هیچ گاه تصور نمی‌کرد که جوانان ایران باپشتوانه الهی هیمنه‌ی پوشالی‌اش را نابود سازند.صدام حق دارد که چنین از ایرانی‌ها در هراس باشد.آخرین وصیت او سفارشی است برادرانه! برای همه سردمداران پر طمع استکبار جهانی که «از فارس ها برحذر باشید.»
سید حمید مشتاقی نیا
حوزه علمیه قم 

-----------------------------------------------
پی نوشت:
1.ستیز با صلح ـ ص 53 ـ ستاد تبلیغات جنگ .
2. لوموند 22/10/1980 
3.روزنامه کویتی السیاسة 22/7/1980
4.السفیر 29/8/1980
5.لایه های پنهان جنگ ص 37 ـ بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
6.لوموند ـ8/1/1365
7.مدال های شکسته ـ سرگرد عراقی ستار ناصر ـ نشر سوره
8.نیویورک تایمز
9.لس آنجلس تایمز 17/3/61

صفحة اول   نشریه > نشریه69

آغاز نیک
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم بهمن 1387 ساعت 18:42 شماره پست: 48

 نخستین جرقه داستان اخراجی های 2مستندبوده است

(این نوشتار،دلیل برتایید کلیت فیلم توسط نگارنده نیست.)

برگی از ده ساعت گفت وگوی حضوری اینجانب باآزاده علی حبیبی،مسئول ایرانی اردوگاه 6(رومادی 1):

"درسال 63 چندفقره هواپیماربایی درایران رخ داد.درشهریورهمان سال ازطریق تلویزیونی که دراختیارداشتیم باخبرشدیم که یک فروند هواپیمای ایرانی ربوده شده  به خاک عراق منتقل شده است.یک روز حوالی ساعت ده صبح بودکه عراقی هاشروع کردندبه سوت زدن.این سوت غیراز مواقع معمولی بود ومعنی اش این بودکه اولا خبری شده ودرثانی همه بایدداخل آسایشگاه هایشان بروند.ازسرباز عراقی موضوع راجویاشدم گفت:دستورفرمانده است،قراراست مسافران هواپیمای ربوده شده رابرای بازدید به اردوگاه بیاورند.همه باید داخل بروند فقط توبمان.تعجب کردم وگفتم:کی؟گفت:همین الان ازراه می رسند.این واقعه می توانست خیلی روی بچه ها تاثیر بگذارد.بعدازسالها،دیدن چندهموطن، شایدزلزله ای رارقم می زد.عراقی ها تصمیم گرفتند برای آن که ازدحامی صورت نگیرد درقاطع هارابه نوبت بازکنند.درخصوص این دیداروآنچه گذشت،دونکته بسیارمهم وقابل تحلیل راباید گوشزد نمایم.یکی اینکه وقتی ازمسافران هواپیماپرسیدندکه می خواهید به دیدن اسیران اردوگاه بروید یازیارت کربلا همه آنها یک آهنگ گفته بودند"می خواهیم بچه هایمان راببینیم."سال ها بود که راه زیارت کربلای معلا بسته شده بود وهر ایرانی مسلمانی همواره آرزوی بازگشایی این مسیر راداشت. کربلاییها ارج وقرب بالایی دربین مردم داشتند.درتمام مجالس روضه خوانی درآرزوی یک لحظه زیارت ضریح شش گوشه آقااباعبدالله اشک ریخته می شدو...اما حالا که ناخواسته فرصتی برای تحقق آن آرزوی دیرینه ایجاد شده بود،هموطنان ما گفتند:ترجیح می دهیم بچه هایمان راببینیم.این جمله حماسی،پیامی بزرگ وگویا برای دوستان ودشمنان،درخودنهفته دارد.نکته دوم آنکه دراردوگاه از همه طیف ،اسیر داشتیم.پیر وجوان،باسوادو بی سواد،کرد وترک وشمالی وجنوبی،ارتشی وسپاهی وبسیجی،مومن وغیر مومن،مسلمان وحتی یهودی و...یک جامعه کوچک ایرانی درآن جا شکل گرفته بود.اما مجمع ایرانی ها وقتی به هم رسیدند دیگر تقسیم بندی های نژادی،دینی،جنسیتی و...اعتباری نداشت. همه ایرانی بودیم ودرآغوش هم نغمه اشک راسرود وحدت ویک پارچگی خود ساخته بودیم.همه مدافع باصداقت وبی چون وچرای خاک مقدس ایران بودیم. تحقق اتحاد ملی ما اینگونه رقم خورد.آن دیدار حدود چهار ساعت طول کشید.عراقی هاهم هیچ اعتراضی نکردند.پایان آن دیدار به یاد ماندنی وخاطره انگیز توام بود با دادن یادگاری وپیغام و...همه پیام ها ویادگاری ها در ایران به دست خانواده های مارسید.هربار یاد صحنه های پرشکوهی می افتم که زن ومردمسافر،دست وپای اسیران هموطن خودرا بوسه باران کرده وهر چیز باارزشی همچون ساعت وانگشتر والنگوو...که دراختیار داشتندرابی ریا به آنان هدیه می دادند،چشمانم غرق اشک می شود...

"ساجد"چرا؟
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن 1387 ساعت 21:32 شماره پست: 47

شهدا را دسته بندی نکنید!

 

ششم بهمن سالروز اشغال شهر آمل توسط نیروهای ضدانقلاب است.

مردم این شهر با استقامتی شگرف ۴۰ شهید و دهها مجروح را برای

نجــات شـهر خود تقدیم نمودنـد. امام خمینـی آنان را مـورد تفقـد قرار

دادند و از آنروز این شهر "هزارسنگر" نامیده شد. متاسفانه نه تنها

رسانــه های جیــره خور بلــکه سایت اختصاصـی شـهدا(سـاجد) نیز

توجهــی بـه این حماسـه تاریخی ننـمود. ایـن فضاحت فرهنـگی را به

دردمندان حقیقی فرهنگ جهاد و شهادت تسلیت میگویم.دراین ارتباط

سری هم به وب "شمیم عشق"بزنید.(درپیوندها)

اخراجی های2
+ نوشته شده در شنبه پنجم بهمن 1387 ساعت 16:3 شماره پست: 46

تخریبچی یاخط شکن ؟!

اخراجی های2 در راه است.از میان کسانی که این فیلم را

دیـده اند، عده ای هم معتقـدند که نسبت بـه قسمـت اول،

بسـیار حرفــه ای تر سـاخته شـده و در مقابـل نیــز، برخی

(حتــی از بیــن داوران جشـنـواره) آن را اقـدامــی تخریبــی

بر ضد ارزشهای دفاع مقدس قلمداد نموده اند.

من به عنوان کسی که ده نمکی را از نزدیـک می شناخته،

تـردیدی نـدارم کـه ایشـان فــردی دلـسوز، احـساسـاتـی و

پرـدغدغه است حتی اگر به زعم برخی نتواند این دغدغه را

درکارهایس به تصویر بکشاند!!!

اخراجــی های یکی دو ضعــف ساختـاری و کلیــدی داشت

که هـردوی آن ازتدوین ناشیـانه وفوق ابتدایـی فیلم، نشات

می گیــرد. صحــنه شـهادت حســین (پسرک لکنـت زبان) و

آن جـا که فرمــانده (قـاسم زارع) محبــت ورزانـه می گوید:

((تندی من به خاطر عمل به قانون بود)) در حقیقت پاسخ به

دو انتقاد اساسی فیلـم یعنی "تخریب چهره فرمانـدهان" و

 "عدم الهــام گیـری سـوزوکـی از شـهدا" بود که نا آگاهـانه

حذف گردید. متاسـفانه عادت غلط ده نمکـی، عـدم تمرکز و

حوصــله بـرای نظـارت بر کارهـایـی اسـت که قرار اسـت به

اسـم او عرضــه گـردد. در تـدویــن فرهنگنــامه اسـارت نیــز

شاهـد بـودم که همیـن بی حوصلگی، کاری دلسوزانه را به

یـک اقدام فاجعــه آمیــز در عرصه فرهنگ ایثار مبدل ساخته

است.

رهـبر معــظم نیز در دیدار با او ضمــن اشـاره به یـک ایرانـی

مقیــم اروپا که در کتــاب خود، اداره جبهه های جـنگ را به

عده ای از الواط جـنوب شهر نسـبت داده بود هشـدار دادند

که بایـد مراقــب بود کارهـای انقلابــی و ضــد انقلاب، یکـی

نشود.

اگرچه ده نمکی خود انسـانی غوغاطلب وحاشیه پروراست

اما بسیـاری از نقــدها وحـملات علیـه اخراجــی ها از ســر

ناجـوانمــردی، جـفـا و بـی عدالتــی است. مهــم آن اسـت

که یک بسیجـی، حصـار مستبـدانه حیـطــه فیلم ســازی را

دریـــده و نویــد روی کار آمـدن نسلــی انقلابــی و متـدیـــن

را درعرصه سینما تداعی نموده است.

انصاف آن است که با نگاهـی بلنـد و ژرف، "خــط شکــنی"

 مـثــال زدنـی او را اقــدامـی مثبــت و آ ینــده سـاز تلقـی

نماییم.

انقلاب سوم

+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 21:30 شماره پست: 45

احمدی نژاد بداند!!


انقلاب سوم

انتخابات نهم یاست جمهوری، اتفاقی تازه در تاریخ انقلاب محسوب می شود .اینبار مردم نشان دادند که نمی خواهند و نمی گذارند احزاب یا چهره های کلیشه ای و ثابت جریانهای سیاسی قدرت محور برای آنان تصمیم بگیرند.

احمدی نژاد ،منتخب هیچ حزب ودسته ای نبود .حتی همان ها که امروز پشت سر او سنگر گرفته و کلیدی ترین پست ها را در بیشتر مناطق کشور تصرف نموده انداغلب باجریان های رقیب او سر و سری داشتند.

نیمه دوم انتخابات،چپ و راست،انقلابی وضد انقلاب،علما و ظلمادست به دست هم دادند تاتفکر حزب الله که پس از مدت ها سری میان سرهابرافراشته بود،درنطفه وبا تمام قواخفه شودامامردم به همه آنها  نه  گفتند.

مردم نشان دادنددوره ترمیدور-همان که ریشه فروپاشی انقلاب های بزرگ دنیابود-یعنی تلقی ضد ارزشی شدن معیارهای اولیه ای که انقلاب بر مبنای آن شکل گرفت درکشورماهنوزفرانرسیده است،حتی اگرکاندیداهای فوق العاده مذهبی نیز جرات نکننداسمی از ولایت فقیه ،ارزشهای دینی وانقلاب دربرگه هاومصاحبه های خود جای دهند،حتی اگر جرات نکنندبگویندمدتی رادر سپاه،معاون فرهنگی و...بوده اند امابه جای آن درباره تحصیل در آمریکابرای مردم افاضه نمایند.

احمدی نژاد آمدباشعارمردی ازجنس مردم .اوفریادگرعدالت بود.برخلاف رقبای مایه دار،اوتنهابابودجه وحمایت مردم توانست اسمی برزبان ها براند .خود،مردم روستایی دورافتاده رادیده ام که به رغم عدم مشاهده کوچکترین تصویری از احمدی نژاد،نام اورابرروی برگه های رای،ثبت می کردند وزنانی راکه زیورآلات خودرا به ستادایشان اهدامی نمودند.ازاین منظر باید گفت احمدی نژاد بابودجه بیت المال !! به این مقام دست یافته است.

باآمدن احمدی نژاد،ادبیات حاکم بردستگاههای اجرایی نیز دگرگون شد.شعارها وچهره هاتغییرپیداکردتاجایی که بانک ها نیز درتبلیغات خود از مردم می خواهند برای رضای خدابه خرید وفروش وام های قرض الحسنه !بپادازند.

امروز رسالت احمدی نژاد بسیارسنگین است. بزرگترین اشتباه او،تواضع دربرابربرخی بزرگان اسم ورسم دار اما کم مایه ازنظر عقبه اعتقادی است وروی کار آوردن افرادی که مردم به خاطر بیزاری از آنها هشت سال پیش ازاین حاضر شدند دولتی از جنس دیگر راتحمل نمایند.

احمدی نژادکه دم از انقلاب سوم می زدبایدعملیات انقلابی وجهادی خود درقوه مجریه رارنگ وبوی استشهادی دهد،ولو آنکه احکام عدالت محورانه اورابرخی متولیان دائم المسند عدالت قضایی بر نتابند ، حتی اگر برادرهای بزرگتر ،از او ناراضی باشند ،حتی اگر وعده شفاعتشان را شامل او نگردانند ، حتی اگر بدلیل سطح تحصیلی دکترای او ،تصمیماتش را غیر کارشناسی ! بدانند ،حتی اگر ....

مردم با گرانی می سازند اگر رئیس جمهوری داشته باشند که اهل فریاد باشد ،اگر احمدی نژاد آنها احمدی نژاد باشد .

                                                          والسلام علی من اتبع الهدی

سرسبز
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 20:11 شماره پست: 44

مدعیان برتری هویج بر بسیج ...!


 

َسرِ سبز

 

چه شگفت است

            زمانه غفلت

   تقصیر ماست شاید

که روی گل ها

          گلاب پاشیدیم

همه چیز از آن جا شروع شد

     از آن عفونت مطبوع !

     لبه تیغ  را بوسیدیم

     و برستیغ پوسیدیم !؟

در هجمه قهقهه های درهم پیچیده

به چکاچک گیلاس های طلایی قدرت

گوش سپردیم

و استخوان های خردشده جهاد و شهادت را

از کاباره های سیاسیون

مشایعت کردیم

چه عجیب است

     زمانه غفلت

و خوش رقصی های مکرر

 

با سازهای دهن کجی

منادیان اسلام ناب آمریکایی

و مدعیان برتری هویج بر بسیج

از حسا ب قاب عکس شهدا

اختلاس وجهه می  کنند

وحزب دلار

تیغ توسعه را

در محراب قدسی تدین و تعهد

بر فرق مستضعفین فرود می آورد

چه غریب است

   زمانه غیبت

و آوای جاوانه ای

که هر روز

در پژواک هزار باره خود

دل خون می طلبد

و پای جنون،

بارقه ای از جنس عشق

   باقی است

دلم خوش است

که هنوز

مُهر تایید دلم          

 از تربت است.                         

                                              10/5/80

 

 

 

 


 

 

 

عطرخرمشهر

+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:1 شماره پست: 43

بچه های فضول ومردان حماسه ساز!


بچه‌های فضول و مردان حماسه‌ساز

شهید بهروز مرادی رزمنده هنرمند خرمشهری است که آثار و خلاقیت‌های هنری او در نخستین روزهای آغاز تهاجم رژیم بعث، در حافظه تاریخ این مرز و بوم ماندگار خواهد بود. پدر و برادر او نیز در خیل شهدای دفاع مقدس جای دارند. متن زیر یکی از یادداشت‌های ارزشمند این شهید بزرگوار است.

بسمه تعالی

آن‌چه که می‌نویسم و شما می‌شنوید ادراکاتی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسان‌هایی به دست ‌آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوترانی خونین بال را می‌مانند که از بام هستی، سر به آسمان در بی‌نهایت در پروازند.

روزهای اولی که در کوچه پس کوچه‌ها به بازی گوشی و علّافی، عمر می‌گذراندند به جز مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه و یا احیاناً در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ منزل یهودی‌ها و یا مسیحی‌ها از جمله افتخاراتی بود که به آن می‌نازیدند و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا را بیدار بمانند و هنگام سحر هم جگر آب‌پز شده گوسفندان قربانی را از دست آشپز مسجد محل قاپ زده و با ولع نوش جان می‌کردند یا احیاناً خبر کردن احمد و محسن و تقی و... تا عبای زنانه به سر کرده و در مجلس عزاداری زن‌های محل، خود را قاطی نموده و یک چای داغ بالا می‌کشیدند. و صبح عاشورا هم که می‌شد می‌رفتند دنبال دسته زنجیرزن‌های فلان تکیه و تا نزدیکی‌‌های ظهر، بو می‌کشیدند که کجا ناهار امام حسین می‌دهند و غروب هم بی‌حال و بی‌رمق و زهوار دررفته برمی‌گشتند به خانه‌هایشان و مثل لش ولو می‌شدند توی اتاق و در حالی که کف پاهایشان یک من کثافت پینه بسته بود.

این همة آن چیزی بود که از عاشورا و امام حسین توی مخ بچه‌های کوچک محل رفته بود. کم‌کم این‌ها بزرگ شدند و در سنین نوجوانی پای در رکاب انقلاب،‌ گذاشته و در مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن و حدیث تشکیل دادند و بچه‌های کوچک‌تر محل را جمع می‌کردند تا از این کلاس‌ها استفاده کنند ولی عمو علی خادم مسجد زیرلب غر می‌زد ‌که این دیگه چه وضعیه! مگه مسجد جای بچه کوچیکاس، برید بیرون، برید گم شید. بچه‌های کوچک لج بازی می‌کردند و عمو علی هم عصبانی می‌شد و چوب را برمی‌داشت و دنبال آن‌ها داد و بیداد می‌کرد؛ دِ برید تخمه سگ‌های مردم آزار.

محمود، سید ابراهیم، منصور، جمشید، تقی و بچه‌های دیگر ریش سفیدی می‌کردند تا عمو علی را راضی کنند. ولی عموعلی سماجت می‌کرد و پا در یک کفش که نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست. اما هر طوری بود کم کم سدّ عموعلی هم شکست و با اجازه بانیان مسجد قرار شد که در هفته چند جلسه منظم در مسجد تشکیل شود و بچه‌های محل در این جلسات شرکت کنند. در خلال این مدت منصور و جمشید به اتفاق چند نفر دیگر می‌رفتند توی نخلستان‌های اطراف شلمچه و پل نو، تا وضع فقرای روستاها را از نزدیک بررسی کنند و احیاناً کمکی و محمود هم داخل مسجد با چند نفر دیگر کار فکری و فرهنگی می‌کردند اما نکته خیلی جالب این بود که این بچه‌ها بی سر و صدا کمک‌های جنسی را از این و آن در طبقه بالا خانة مسجد جمع می‌کردند و شب‌ها تا دیروقت می‌بردند بین مستمندان و میان روستاهای پر از نخل لب مرز تقسیم می‌کردند. بدون این‌که کسی بویی ببرد. وقتی جنگ شروع شد،‌ هنوز چند مدتی از ثبت‌نام این‌ها در بسیج نگذشته بود. در خلال درگیری‌های اولین روزهای جنگ‌ مثل بقیه مردم دست به اسلحه شدند و هسته‌های مقاومت داخل مساجد به وجود آمد. از بچه‌های کوچک داخل مسجد بعضی‌ها ماندند و بعضی‌ها رفتند.

عراقی‌ها شهر را یکپارچه زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار، بوی باروت و دود‌ عرصه را بر همه تنگ کرده بود. شهدا را توی گورستان جنت آباد کنارهم ردیف کرده و بدون غسل در شرایط دشوار به خاک می‌سپردند. شهر محاصره شده بود و لحظات طاقت‌فرسا و دشواری بر همه می‌گذشت و در این میان، اندک کسانی که تا آخرین لحظات مانده بودند یکی بعد ازدیگری در جنگ و گریزهای کوچه پس کوچه‌های شهر در خون خود می‌غلطیدند.

جمشید در یک راه‌پله شهید شد.

سیدابراهیم هم یک کوچه آن طرف‌تر و

اکبر هم موقعی که داشت لب شط غسل شهادت می‌کرد شهید شد.

محمود،‌ مسئول کارهای فرهنگی مسجد در کنار سامی سر یک کوچه، نزدیک مدرسه و پشت گلفروشی با هم شهید شدند و تعدادی از بچه‌های فضول آن روزها و مردان بزرگ و حماسه‌ساز امروزه در لا به لای آجر‌پاره‌های شهر مدفون شدند. جنازة حسین و شبیر، روی هم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد که هر دو را در یک قبر جا دادند. جنازة محمدرضا هم لابه‌لای نخلستان‌های نزدیک دبیرستان دورقی پیدا شد در حالی که یک لنگه کفش او کمی آن طرف‌تر پرت شده بود و ساعت مچی‌اش هم لابه لای شاخ و برگ‌ها از کار افتاده بود.

این‌ها که نوشته‌ام گذری کوتاه و خلاصه‌وار بود در مورد شهدایی که اکنون در جمع ما نیستند و دنیا را گذاشته‌اند برای اهلش. تا زنده بودند و در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه‌ها کردن بود و وقتی هم بزرگ شدند و هنوز در اوان نوجوانی بودند هم‌چون شمع به پای انقلاب اسلامی آب شدند و حالا تصویر چهره‌های نورانی و دوست داشتنی آن‌ها زینت بخش نمازخانه سپاه شده است.

بهروز مرادی

7/10/63 خرمشهر

ای شهیدان دردهابرگشته اند
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 16:56 شماره پست: 42

بردگان سکه لعنت بر شما!!


بردگان سکه! لعنت بر شما

محمدحسین جعفریان

آن‌که این‌جا چشم در چشم شماست

روزگاری خویشتن را می نواخت

من غرور آخرین پروانه‌ام

با تمام دردها هم خانه‌ام

بال‌های پرپرم را بشنوید

اندکی این حاصلم را بشنوید

زنده‌های کمتر از مردارها!

با شما هستم غنیمت‌خوارها!

بذر هفتاد و دو آفت در شما

بردگان سکه! لعنت بر شما

باز دنیا کاسه خمر شماست

باز هم شیطان اولی الامر شماست

با همان‌هایم که بعد از آن ولی

شوکران کردند در کام علی

باز آیا خار در چشمان اوست؟

ای شکوه رفته امشب بازگرد!

این سکوت مرده را درهم نورد

از نسیم شادی یاران بگو!

از شکستن، از گسستن از یقین

از شکوه فتح در «فتح المبین»

از شلمچه از فاو از بستان بگو

ای شکوه رفته از مهران بگو

از همان‌هایی که سر بر در زدند

روی فرش خون خود پرپر زدند

شب شکاران سحر اندوخته

از پرستوهای در خود سوخته

زان همه گل‌ها که می‌بردی بگو

از «بقایی» از «بروجردی» بگو

پهلوانانی که سهرابی شدند

از پلنگانی که مهتابی شدند

ای جماعت! جنگ یک آیینه است

هفته تاریخ را آدینه است

لحظه‌ای از این همیشه بگذرید

اندر این آیینه خود را بنگرید

عشق بود و داغ بود و سوز بود

آه! گویی این  همه دیروز بود

اینک اما در نگاهی راز نیست

در گلویی عقده  آواز نیست

تیردان پرتیر و تیرانداز نیست

نسل‌های جاودان فانی شدند

شعرها هم آن‌چه می‌دانی شدند

روزگاران عجیبی آمدند

نسل‌های نانجیبی آمدند

ابتدا احساس‌هامان ترد بود

ابتدا اندوه‌هامان خرد بود

رفته رفته، خنده‌ها زاری شدند

زخم‌هامان کم کمک، کاری شدند

خواب دیدم دیو یبعار کبود

در مسیل آرزوها خفته بود

خواب دیدم برف‌ها باقی شدند

لحظه‌های مرده‌ام ساقی شدند

ای شهیدان! دردها برگشته‌اند

روزهامان را به شب آغشته‌اند

فصل‌هامان گونه‌ای دیگر شدند

چشم‌هامان مست و جادوگر شدند

روح‌هامان سخت و تن‌آلوده‌اند

هفته‌ها در هفته‌ها گم می شوند

و هم‌ ما فردای محروم می‌شوند

فانیان وادی بی سنگری!

تیغ‌های مانده در آهنگری

حاصل آن ماجراها حیرت است؟

میوه فرهنگ جبهه عشرت است؟

حاصل آغازها پایان شدست؟

میوه فرهنگ جبهه نان شدست؟

شعله‌ها! سردیم ما،‌سردیم ما

رخصتی، شاید که برگردیم ما

«سیطرون» هم رفت و ما نون مانده‌ایم

بعد لیلا باز، مجنون مانده‌ایم

پشت آغازی که اقیانوس شد

در سکوت خویش، جیحون مانده‌ایم

فاتحان رفتند پای برج‌ها

در تکاپوی شبیخون مانده‌ایم

بعد اتمام بیابان‌ها هنوز

ما بیابانگرد و مجنون مانده‌ایم

بحر مرداب است بی ‌امواج، آی!

عشق، یک شوخی است بی حلاج، آی!

یک نفر از خویش دلگیر است باز

یک نفر بغضش گلوگیر است باز

زخمی‌ام اما نمک... بی‌فایدست

درد دارم نی‌لبک... بی‌فایدست

عاقبت، آب از سر نوحم گذشت

لشکر چنگیز از روحم گذشت

جان من پوسید در شب‌غاره‌ها

آه ای خمپاره‌ها، خمپاره‌ها!

پیشوازوالفجرهشت

+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 16:52 شماره پست: 41

   زائران کربلا این نام رابه خاطربسپارند!

 

 


زائران کربلا این نام را به خاطر بسپارند

 

نمی‌دانم تا به حال به غروب خورشید خیره شده‌اید یا نه؟ حس خاصی به آدم دست می‌دهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرف‌هایی می‌زند که اهل دل آن را به خوبی درک می‌کنند.

من در رفتار شهدا خیلی دقت می‌کردم. بعضی از کارهای‌شان به ما می‌فهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصرها یک گوشه کز می‌کردند، به آفتاب خیره می‌شدند و در سکوتی پرمعنا فرومی‌رفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش حس و حالشان عوض می‌شد، اما نه، شهدا و دلبستگی؟!

محمد هم از قبیله خورشید بود، با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی می‌کردم اما غروب وقتی یک گوشه می‌نشست و به شفق خورشید نگاه می‌کرد، دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم.

اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه‌شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم باور خواهید کرد؟ با تمام وجود یقین داشتم که محمدم رفتنی است. به خدا باور داشتمت این نوجوان نحیف و مردنی! که فقط چهارده سال و اندی بیشتر سن نداشت و با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیرمرد عاشق و عارفی است که تنها همین چند روز را در میهمانی دنیا می‌گذراند.

به خودش هم گفتم: اما می‌گفت «من لیاقت شهادت را ندارم»

یک شب به من گفت که دوست دارد مفقودالاثر شود. من از او بزرگ‌تر بودم. گفتم نه، شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابان‌ها می‌تواند روی عده‌ای تأثیر بگذارد و...

سکوت کرد چند روزی به عملیات مانده بود. آن شب‌ها با همه شب‌ها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفیه حساب می‌کردند.

یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام.»

کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذیریم حسین                 تا قبر تو را بغل بگیریم حسین

موقع عملیات، ما باید از هم جدا می‌شدیم. والفجر هشت با رمز مقدس یافاطمه الزهرا سلام الله علیها آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک، حماسه‌هایی را دیدم که در هیچ شاهنامه‌ای نخوانده بودم.

وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. پرسیدم آیا کسی نوجوانی به نام محمدمصطفی‌پور را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....» منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسیدم شهادت او چه‌طور بود؟

امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.»

هم تعجب کردم هم خیالم راحت شد، محمد آن طور شهید شد که خودش دوست می‌داشت. نشانی هم از رمز یازهرا به رسم یادبود بر پهلویش جا خوش کرده بود.

رضا دادپور

 
رییس هاو دفترها!
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 16:48 شماره پست: 40

تفاوت ازشعارتاعمل


رییس‌ ها و دفترها!

حالا خوب است فقط دو سال از پیروزی انقلاب می گذرد آن وقت این قدر قیافه می گیرد. انگار از دماغ فیل افتاده! انقلاب کردیم که بگوییم مقام های مادی و دنیایی ارزش ندارد و فقط بهانه‌ای است برای خدمت بیشتر و... اما همین اول کار، خوب ماهیت خودشان را نشان دادند. معلوم شد این شعارها یعنی فقط کشک! آقایان دنبال پست و مقام خودشان بودند. برای همین هم به جان شاه افتادند. وگرنه چه کسی دلش برای مردم سوخته؟! چه کسی دنبال خدمت است! نمونه‌اش همین آقا. انگار نه انگار به خاطر جنگ آمده جبهه. اصلاً وظیفه‌اش هست که بیاید خط مقدم. رفته یک گوشه در جایی بی‌خطر دفتر و دستک راه انداخته که مثلاً دارد جنگ را فرماندهی می کند. ای‌کلاه بردار... من ساده را بگو که می خواستم مسائل مهم مربوط به جنگ را با او در میان بگذارم. حالا که مرا در تشکیلاتش سرکار! گذاشتند، می‌روم پیش نماینده امام.  وای به حالش اگر او هم قیافه بگیرد و رییس های دفترش مرا دست به سر کنند آن موقع دیگر پته همه‌شان را می ریزم روی آب. طاغوت که شاخ و دم ندارد. همین ادا و اطوارهاست دیگر. خدا به این یکی رحم کند. والّا همه عصبانیتم را سر او خالی می کنم. کار شخصی که ندارم، به خاطر این آب و خاک دارم جوش می‌زنم. آن وقت آقایان سردمدار نظام در منطقه جنگی هم دست از امروز و فردا کردنشان برنمی دارند... می دانم چه بلایی سرشان دربیاورم...

£££

وارد سالن می‌شوم. یکی روی تخت سربازی نشسته و در خطوط سیاه کاغذهایش فرورفته است. باید با تحکّم صحبت کنم،‌جوری که بترسد و دفتر نماینده امام را نشانم بدهد، آن وقت دیگر نیازی به هماهنگی و وقت قبلی و... نیست. سرم را می‌گذارم پایین و می‌روم داخل.

می ایستم،‌گلویی صاف می‌کنم، زور می‌زنم تا صدایم کلفت شود و هوار می‌کشم... جناب با شما هستم مرا به دفتر نماینده امام راهنمایی کنید همین الان...

سرش را بالا می‌آورد انگار هنوز غرق آن نوشته‌هاست. عینکش را جا به جا کرده و سرتاپایم را ورانداز می‌کند، برافروختگی مرا که می‌بیند تبسّمی می‌کند.

سلام علیکم برادر بفرمایید. خودم هستم امرتان...؟

خشکم زده بود. او خیلی با بنی صدر فرق داشت... او نماینده امام بود.

براساس خاطره‌ای از شهید عباس شیرازی

بازنویسی: مشتاقی نیا

ناگفته

+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 16:42 شماره پست: 39

این پدر پدر نمی شود!


این پدر، پدر نمی‌شود

خیلی از دردها،‌ غصه‌ها و مشکلات جانبازها گفته شده است. عزیزانی که جوانی خود را در راه‌ آرمان‌های ‌شان فدا کردند و طعم یک عمر جراحت را به جان خریدند. بعضی از جانبازان هر روز و شب از فشار دردها و آلام خویش ده‌ها بار آرزوی شهادت می‌کنند. شرمندگی در مقابل همسران فرشته صفتی که بی هیچ توقعی به زندگی بی‌درد و آسایش دنیایی پشت پا زده‌اند، یکی دیگر از این غم‌های ناتمام است. جانباز، خود را برای سوختن در گمنامی آماده کرده است. خاطره‌ای تلخ در ذهن دارم که شاید بیان آن ناگفته‌ای کوچک از درد‌های بزرگ مردان افلاکی را ثبت نماید.

یک روز بعد از مدتی استراحت در یکی از بیمارستان‌ها اجازه ملاقات با فرزندانم را دریافت کردم. شوق این دیدار سراپای وجودم را آغشته کرده بود. وقتی دختر کوچکم را در آغوش کشیدم انگار دیگر هیچ رنج و دردی را احساس نمی‌کردم. او را می‌بوییدم و مانند همه پدرهایی که عاشق دختران خویش هستند او را در آغوش به گرمی فشردم. یک آن احساس کردم بیش از حد به فرزندم فشار آوردم، ناله‌هایش داشت بلند می‌شد. خواستم رهایش کنم اما... دستانم گویی قفل شده بود. هیچ اختیاری از خود نداشتم. هرچه زور زدم فایده‌ای نداشت. دخترم ترسیده بود و داشت گریه می‌کرد. از همسرم و پرستارها کمک خواستم آن‌ها نیز به تکاپو افتادند... داشتم ناامید می‌شدم. تصور این که عزیزترین کس خود را ناخواسته در آغوش خویش پرپر کنم دیوانه‌ام کرده بود؛ تنم خیس عرق بود و اشک در چشمانم حلقه زده بود.

خدا به دادم رسید،‌ دستانم باز شد.‌ همسرم دخترکم را به آغوش کشیده بود و نوازش می‌کرد. پرستارها خدا را شکر می‌کردند. من اما به نقطه‌ای نگران چشم دوخته بودم. با خودم می‌گفتم: این پدر، پدر نمی‌شود...

 

عباس چراغعلی ‌زاده

 جانباز هفتاد درصد

به:سید اسدالله
+ نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 0:10 شماره پست: 38

نه قرمز نه آبی!


جنگ‌ها و رنگ‌ها

تقدیم به آستان قدسی شهید سیداسدالله لاجوردی

 

چه جنگ باشد

و چه نباشد

رنگ‌ها کار خودشان را می‌کنند

این طرفی‌ها

سیاه و سفید می‌بینند

آن‌وری‌ها

مدادرنگی‌های‌شان هیچ‌گاه

از دماء شهدا افضل نبوده است

شهر

در نیرنگ آبی و قرمز

خدا اما

بی‌صدا

«لاجوردی»را پسندیده است

سیدحمید مشتاقی‌نیا

آیا آزادگان و مسئولین فرهنگی....

+ نوشته شده در پنجشنبه سوم بهمن 1387 ساعت 23:55 شماره پست: 37

باز هم مظلومیت فرهنگ دفاع مقدس


آیا آزادگان و مسولین فرهنگی دفاع مقدس از این مسأله آگاه هستند؟

چند سالی است که در متن اخبار فرهنگی با خبری پیرامون گردآوری و دسته‌بندی خاطرات آزادگان مقاوم دفاع مقدس در مجموعه‌ای  شصت جلدی با عنوان فرهنگنامه اسارت و آزادگان مواجه شده‌ایم که  در ظاهر، می‌تواند اثری ماندگار و تاریخی در حوزه فرهنگ ایثار و شهادت به حساب آید.

گذشته از طولانی شدن وعده انتشار مجلدات این اثر که با نام مسعودده نمکی در حال انجام است تورقی گذرا در پنج جلدمنتشر شده مجموعه فوق، ضعف‌های حیرت‌آوری را به چشم علاقمندان می‌نمایاند که به هیچ وجه، متناسب با ادعای «فرهنگنامه» بودن یک اثر به ظاهر پژوهشی نمی‌باشد. سال 84 کتابشناسی اسارت به عنوان اولین جلد این مجموعه منتشر شد. گذشته از برخی آثار مکتوب اسارت که در آن درج نگردیده بود گاه آثاری که هیچ ارتباطی با مقوله آزادگان نداشت نیز در لیست کتاب‌های این حوزه معرفی شده بود از جمله کتاب اسیر عین خوش که دفتری از خاطرات رزمندگان استان فارس است اما گویا عنوان غلط انداز آن زحمت مدعیان پژوهش‌گری فرهنگنامه را کم نموده و بی‌توجه به شناسنامه و محتوا در دو صفحه به عنوان خاطرات آزادگان استان فارس ثبت  و معرفی گردیده است! درج نام موسسه شهید آوینی در پشت جلد این کتاب آیا نشان‌گر تأیید محتوای آن توسط موسسة مذکور می‌باشد؟ جلد دوم مجموعه با عنوان اسارت در مطبوعات است که بر خلاف عنوان آن تنها نشان چند نشریه مرتبط با آزادگان در این خصوص به چشم می‌خورد. در پایان کتاب، بخش‌هایی از سخنرانی‌های مرحوم ابوترابی نیز درج گردیده که ارتباط آن با موضوع، تبیین نشده است. فیلم نگار اسارت، کاری در خور و خواندنی است که البته نباید در این خصوص زحمات آقای عاصمی را نادیده انگاشت. جلد چهارم، مجموعه عکس‌های متفرقه با موضوع اسارت بود که جامعیت نداشته و شاید برای استفاده بهتر، لازم بود به صورت نرم‌افزار ارائه می‌گردید.

اما آن چه بیش از همه، پژوهشی بودن مجموعه فرهنگنامه را به شدت زیر سؤال می‌برد پنجمین جلد آن است که حاوی عکس‌های پرسنلی آزادگان سراسر کشور می‌باشد. ضعف‌های این اثر به حدی است که ضرورت انتشار آن را از اساس به طور جدی زیر سؤال می‌برد:

1- در میان آزادگان دلاور، شخصیت‌ها و چهره‌هایی وجود دارند که هر یک به فراخور کارکرد و یا شرایط خاص، نام و نشان بیشتری از خود بر جای گذاشته‌اند. متأسفانه در مجموعه فوق، برخی از  معروف‌ترین چهره‌های اسارت، فاقد عکس معرفی شده‌اند از جمله خورشید اسارت حضرت حجت الاسلام ابوترابی که در هر مرکز فرهنگی مرتبط با دفاع مقدس می‌توان تصویری از ایشان یافت و نیز حسین لشکری که بیشترین دوره اسارت را طی نمود، شهید بزرگوار شهسواری با آن رشادت به یاد ماندنی، حجت الاسلام علی علیدوست (قزوینی)، حجت الاسلام جمشیدی، حجت الاسلام نوروزی و... که همگی به نوعی از رهبران اردوگاه‌های بعثی به حساب می‌آیند. آیا می‌توان این کار را پژوهشی دانست اما نبود تصاویر شخصیت‌هایی معروف که به راحتی قابل دسترس بوده و بعضاً خاطرات‌شان در همان مجموعه، ثبت و درج گردیده را توجیه نمود؟

2- برخی از چهره‌های ماندگار آزادگی متأسفانه فراتر از عکس، فاقد نام نیز می‌باشند مانند حجت الاسلام شاکری فر، شهید بزرگوار تندگویان و...

3- به جای تصویر حجت الاسلام نریموسا که از رهبران اردوگاه هفت بوده و امروز نیز از فعالان عرصه روایتگری دفاع مقدس و نیز از منابع تحقیقاتی آن مجموعه محسوب گردیده عکس فردی با صد و هشتاد درجه تفاوت چهره! ثبت گردیده است.

4- گذشته از برخی اشتباهات در ترتیب حروف الفبا زیر هر تصویر اعدادی به صورت اعشاری درج شده که فاقد هر نوع توضیحی برای فهم مخاطب می‌باشد. این ارقام در حقیقت نشان‌گر مدت زمان اسارت فرد مورد نظر می‌باشد به طور مثال رقم 8/3/5 یعنی آن شخص پنج سال و سه ماه و هشت روز در بند دشمن بوده است. با کمال تأسف اشتباه در این موارد نیز به وفور مشاهده می‌شود مثلاً جعفر رشاد 4/12/0 که دوازده ماه یعنی همان یکسال! مرتضی فهیم 28/0/0 ؟ که طبق قانون اصلاً اسیر به حساب نمی‌آید و...

5- در ابتدای کتاب ادعا شده که براساس قانون همه کسانی که قبل از پیروزی انقلاب، بیش از شش ماه زندانی سیاسی بوده‌‌اند اسیر به حساب آمده بنابراین اطلاعات مربوط به آنها نیز در این کتاب ثبت شده است. با نگاهی گذرا در می‌یابیم که این ادعا نیز سطحی و نادرست بوده و در میان ده‌ها چهره مطرح عرصه انقلاب که نامشان در ذهن و زبان هر پیر و جوانی وجود دارد تنها نام و تصویر خانم دباغ به چشم می‌آید. به راستی اگر به طور مثال فرهنگنامه دهخدا تنها یک مورد از این اشتباهات فاحش و غیر قابل اغماض را دارا بود تا امروز به عنوان یک منبع موثق قابل اعتماد باقی می‌ماند؟

آیا موسسه پیام آزادگان که نام آن در کنار نام مولف چاپ شده مسولیت خود را در این باره برعهده می‌گیرد؟ آیا این مجموعه می‌تواند به عنوان منبعی تحقیقاتی برای علاقمندان فرهنگ دفاع مقدس شمرده شود؟ چرا مجموعه‌ای که دارای حدود چهل محقق از خواهران گرانقدر بوده توانایی ارائه یک اثر لااقل با ضعف‌هایی کمتر را نداشته است؟ این مسأله آیا نشان‌گر عدم نگاه تخصصی و فقدان نظارت لازم بر روند کار نیست؟ آیا بودجه‌هایی که از بیت‌المال به این امر اختصاص یافته و نیز مکانی که به عنوان دفتر فرهنگنامه اسارت مورد استفاده قرار گرفته که گویا اهدایی مقام معظم رهبری به نشریه فکه و نه این مجموعه بوده است ضمانت شرعی مسولین فرهنگی در نظارت بیشتر بر این مجموعه را گوشزد نمی‌نماید؟

چاپ پنج جلد نخست، در سال هشتاد و چهار صورت گرفته و به رغم صرف بودجه‌ها و استقرار در مکان اهدایی مذکور از ادامه انتشار مجلدات هنوز خبری نشده است. هرچند تحقیقات شخصی نگارنده متأسفانه بازگو کننده آینده‌ای روشن از سرنوشت این مجموعه نمی‌باشد که البته موارد آن به صورت شفاهی به برخی از دست‌‌اندرکاران ارائه گردیده است.

راقم این سطور امیدوار است اطلاعات مندرج در شماره‌های بعدی فرهنگنامه آن قدر تخصصی و قابل وثوق باشد که بتوان تألیف آن را با نگاهی غیر ژورنال، محتوایی، عمقی و ماندگار قلمداد نمود.

تذکر مهم نگارنده خطاب به همه دلسوزان فرهنگ ایثار و شهادت است که مبادا عدم نظارت‌های متعهدانه، نگرش تجاری به مقولات فرهنگی را رواج داده و در نتیجه، اساس خاطرات تاریخ‌ساز دفاع مقدس و دوران پرشکوه آزادگی را مضحکه‌‌ای غیر قابل تمسک و پر شبهه قرار دهد.

 

واعتبروا یا اولی الالباب

والسلام

25/8/87 قم

سید حمید مشتاقی نیا

سینمای قلم
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم بهمن 1387 ساعت 23:41 شماره پست: 36

گوساله رانت خوار را گاو صندوق قدرت زاییده است!


 

 

 

 

 عشق واژه گون ، عاشق را واژگون می کند.

 

 

 

بیستون بر عشق بنا شده است.

 

 

 

دل فرهاد شیرین بود، عشقش شیرین شد و مرگش شیرین تر .

 

 

 

وصال در عشق زمینی برقرار است و در عشق آسمانی بر بی قراری .

 

 

 

 

 

 

 

عشق آسمانی  هزار نماست وعشق زمینی سینما.

 

 

 

یم عشق آسمانی با نم رحمت آغشته است وغم عشق زمینی با نمک شهوت.

 

 

 

نمک زیادی،نمای عشق را نمناک می کند.

 

 

 

با تار مویت بر تارک عشق می نوازم.

 

 

 

 

 

 

 

عشق،ماه دل من است ومن ماهیت خویش را پاسدار خواهم بود.

 

 

 

 

دل حرمسرای عشق است؛ حجاب ممنوع !

 

 

 

 

چشمم زاینده رود شده وبرعشق دورود می فرستد وبا دل، سرود غم می سراید.

 

 

 

چشمم تار است وپلک هایم عشق می نوازند.

 

 

 

 

 

دل ما بی چشم باشد ودل سنگ چشمه؟

 

 

 

از سنگ هم که باشید چشمتان باید چشمه باشد.

 

 

 

الهی تورا می خوانیم تا غیرت رابه دست آوریم.

 

 

 

یا دل را خزانه کن ویا شکم را خزینه.

 

 

 

عرفان دل را طوفانی کند و صاحب دل را فانی.

 

 

 

 

عطار بیدار خفته بود و منصور بردار.

 

 

 

 

 

شپش جهل در زلف تقوی ، گلف بازی نکند!

 

 

 

 

 

کیمیاگر آن است که خاک را فلک کند.

 

 

 

 

 

صورتت زیبا و سیرت بدبوست؟

 

 

 

خدایت ساخت و توبه شکستی.

 

 

 

 

عرفان ، مضحک ترین شوخی بشر با خداست.

 

 

 

 

رسد آدمی به جایی که به جز خودش نبیند.

 

 

 

طریقت ما شریعتی است.

 

 

 

اسلام را در عمل بجوییم نه در اَمَل .

 

 

 

 

رزمنده جهاد اکبر باشید اما نه در واحد تبلیغاتش.

 

 

 

 

درون حجره جهل و در حوزه غفلت است کسی که از صیغه سازی شلمچه نیز عاجز باشد.

 

 

 

 

جای توسعه صدر به فکر سعه صدر باشیم .

 

 

 

 

از بهشت علمای جاهل به جهنم خدا پنا ه ببریم .

 

 

 

 

 

تدریس جاهل ، تدلیس علم است .

 

 

 

 

دانشمند ، کافی است.

 

 

 

 

سیم اتصال تان به حق ، خاردار نباشد.

 

 

 

 

عالم دائماً در چرا ست.

 

 

 

 

 

 

چراگاه عالم ، کتاب است.

 

 

 

فرزند فاضل هم ممکن است فاضلاب باشد، چونان گلاب از گل .

 

 

 

اهل بیت گفتند که مََعَنا باشید و ما معنا را در لفظ دیدیم .

 

 

 

در بیت ((از علی آموز اخلاص عمل ....))بیتوته کنید.

 

 

 

در ولایت اهل بیت اقامت کنید.

 

 

نماز امر به معروف و نهی از منکر را به جماعت اقامه کنیم .

 

 

 

 

یکی با خُم مست شود و یکی با خمپاره .

 

 

 

 

خُم پستی بخشد و خمپاره هستی.

 

 

 

 

بسیجی از خُم ولایت مست است و با رهبرش یک دست.

 

 

 

 

یک دست رهبر، صدای هزار دستان دارد.

 

 

 

 

عقیم الصلاة با اقیموالصلاة سرو کاری ندارد.

 

 

 

 

لاله زبان ندارد چون حرفش را با سرخی گونه هایش زده است.

 

 

 

 

کره نمی شنود.

 

 

 

 

 

کوره ، نابینا اما دلگرم است.

 

 

 

 

روح الله یک روح بود و تنها .

 

 

 

 

بعضی ها که بساط مستکبرین را جمع کرده بودند خودشان منها شدند.

 

 

 

 

میز را به میزان ترجیح ندهیم .

 

 

 

 

 

 

گوساله رانت خوار را گاو صندوق قدرت زائیده است.

 

 

 

 

اِنِ انقلاب، شرطیه است؛ بعد از آن اگر قلب باشد خوب است واگر قلّابی بود....

 

 

 

 

خط نفاق ، کوفی است .

 

 

 

 

مشروطه از اول هم مشروط بود.

 

 

 

 

 

کرسی قدرت گرمی بخش مجلس ماست.

 

 

 

 

به فکر صدر باشیم نه صدارت.

 

 

 

 

مرکب را مرکب قدرت دیگران نکنیم .

 

 

 

 

اسلام ویلایی، عاقبتش واویلایی است.

 

 

 

 

 

 

بترس از قلم که تعدی را لازم جلوه می دهد.

 

 

 

 

 

بدبین دچار انحراف بینی می شود.

 

 

 

 

 

حرف ریشه انحراف است و پرحرف لبریز انحراف.

 

 

 

محسن باشید اگر چه بی محاسن.

 

 

 

 

 

جوان چون آهن است و پیر ، پیراهن.

 

 

 

 

آرمان ، عارمان نشود.

 

 

 

 

کاج ، تاج جنگل است و کوچک جنگلی تاج الدین. بیاموزیم که تاج الدین باشیم نه تاجر دین.

 

 

 

 

دانشگاه آزاد، ماهی آزاد، کشتی آزاد، بحث آزاد ، شغل آزاد، آزادی ، مازادی نشود!

 

 

 

ارتباط نامشروع با فرهنگ غرب ، ارزش های مان را دچار ایدز فرهنگی می کند.

 

 

 

 

تنبان غیرتتان بی کش مباد!

 

 

 

 

بانوی فرهنگ مان هنوز مانتوی فرنگ به تن دارد.

 

 

 

 

 

حزب الله ، حزب الله است؛ چه مهاجر و چه انصار.

 

 

 

 

فلسطینی ها در پذیرایی ازمیهمانان ناخوانده خویش سنگ تمام گذاشتند.

 

 

 

 

کف ، برازنده کفتر است و سوت در خور ناسوت.

 

 

 

 

زجر ، ریشه انزجار است.

 

 

 

 

اگر بینش مامورین ، کلانتر شود، پاسگاه را با زمین فوتبال اشتباه نمی گیرند.

 

 

 

 

کانون گرم خانواده را با کولر فمنیسم خنک نکنید.

 

 

 

 

روضه ، باغ بهشتی است نه جای ماتم .

 

 

 

 

بهشت، نور هدایت است و دوزخ ، تنور ضلالت.

 

 

 

 

 

اگر خدا نیستی ، ناخدا باش.

 

 

 

 

 

پیامبر، پستچی خداست تا پستی را از زمین بر چیند .

 

 

 

 

مجرم از مجاز دم میزند و قاضی از مجازات.

 

 

 

 

وای به روزی که پزشک قانون ، داروی مجاز را به جای حقیقت مجازات تجویز کند.

 

 

 

 

شکم چاق پر می شود و کیسه قاچاق...هرگز!

 

 

 

 

 

استعمار، سیگاری را بیگاری می کشد.

 

 

 

 

عیار عقل  ، معیار نقل است.

 

 

 

حی زنده است و حیا زندگی ، حیاتت را با وحی ، احیا کن.

 

 

 

تقلید، چشمی است که نور بینائیش ، بصیرت عقل را کور می کند.

 

 

 

 

 

 

با کنجکاوی در کنج سفره دل ، کنجد معرفت یافت می شود.

 

 

محبتت گفتاری و رفتارت کفتاری؟!

 

 

 

به جای کاش به فکر کاشتن باش.

 

 

 

لجبازی ، همان لجنبازی است.

 

 

 

سوار بر قایق عایق شده دقایق ، زودتر به شقایق سعادت دست می یابید.

 

 

 

 

بازار ، بیزارت کند.

 

 

 

پیک سلامت باشید نه پیکان ملامت .

 

 

 

روده دراز ، جایی برای راز ، باقی نمی گذارد.

 

 

 

 

آغوش انسان باید دستگاه محبت باشد و پایگاه عطوفت تا غبار غم دیگران را با دستمال بزداید و اندوهشان را پایمال کند .

 

 

 

شهرک ، شهرزاد است و روستا ، شهرزاده .

 

 

آدمی که از برف ابتذال ساخنه شود تابش غیرت ،  آبش می کند.

 

 

 

 

تفکر مرد عوضی در عرصه سینما حکمفرماست.

 

 

 

 

سینما که بی هنرمند شود مخملباف هم فیلم می سازد.

 

 

 

 

مارمولک، خودسازی کرده است.

 

 

 

 

برخی از آثار منتشر شده نگارنده :

 

 

1- طعمه اروند

                                               

 

 

2- حماسه عشق


 

 

 

3- یک گام تا خدا

 

 

 

4- خاک و خاطره

 

یک خاطره زیبا

+ نوشته شده در پنجشنبه سوم بهمن 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 35

برادر چرا می رقصی؟!


برادر! چرا می‌رقصی؟!

مفید اسماعیلی سراجی

 

قصد ندارم با نوشتن این خاطره، نقدی بر سیر تحولات فرهنگی کشور طی سال‌های پس از پیروزی انقلاب داشته باشم؛ اما قصد دارم به متولیان فرهنگی این را گوشزد کنم، انتظار آنانی که دوست‌دار واقعی نظام هستند از فرایند فرهنگی کشور چیز دیگری به غیر از این چیزی است که امروز ما به آن مبتلا شده‌ایم. به نظر راقم این سطور، بیان چنین خاطراتی که به نوعی تاریخ گذشته نه چندان دور ماست، می‌تواند ما را به راهی که می‌بایست آن را بپیماییم، رهنمون سازد.

و اما خاطره:

از همان ابتدا که وارد کمپ 17 شدیم، رفتار، آداب و معاشرت تعدادی از اسرا نظر مرا به خود جلب کرد. جدا از خصوصیات رفتاری، چهره‌ نورانی شان هم آن‌ها را از دیگر اسرا متمایز می‌کرد. از همان ابتدا جاذبه‌ای از جانب آن‌ها مرا به سوی خود می‌کشاند. خیلی دوست داشتم با آن‌ها دوست شوم. البته این دوست‌داشتن فقط به خاطر خصوصیات رفتاری‌شان نبود؛ بلکه روحیه دشمن‌ستیزی آن‌ها که یک سر و گردن از دیگر اسرا بالاتر بود، بیشتر مرا ترغیب می‌کرد. دیری نپایید که با چند نفر از آن‌ها دوست و همسفره شدم و این دوستی و رفاقت باعث شد که بتوانم اوراق دیگری از کتاب شخصیتی‌شان را ورق بزنم. یکی از این دوستان که اهل کرمان هم بود[1] بیشتر از بقیه شخصیتش برایم جالب به نظر می‌رسید. فردی صبور، متبسّم، خوش‌برخورد،‌ اهل ذکر و نمازهای مستحبی، خادم و مسئولیت‌پذیر، بدون نق و نوق، حافظ جز‌ءهایی از قرآن و دعاهایی از مفاتیح جنان و... تا آن روز کمتر به چنین شخصیتی برخورده بودم. همیشه برایم سؤال بود که چه‌طور می‌شود یک جوان، صاحب این همه کمالات باشد. جوانی که مدت هشت سال از زندگی خود را فقط در اسارت سپری کرده بود... شب‌های احیا بود. خواندن دعای جوشن‌کبیر در دستور کار مسولین فرهنگی آسایشگاه قرار گرفت. من تا به آن روز دست بچه‌ها مفاتیح ندیده بودم. وقتی قضیه را با دوستم در میان گذاشتم خیلی راحت گفت: «من حفظم». از تعجب چشمانم گرد شد. گفتم دعای جوشن‌کبیر را حفظی؟ با همان حالت قبلی گفت: «من بیشتر دعاهای مفاتیح را حفظم». دلم نیامد این سؤال را هم از او نکنم. برای چه این همه دعا را حفظ کرده‌ای؟ لبخند تلخی زد و گفت: «هشت سال پیش، وقتی اسیر شدم یک نوجوان چهارده ساله بودم. تو کمپ هشت (عنبر) بزرگترها اعم از فرماندهان و روحانیون اسیر، این‌طور برای ما جا انداختند که باید ما در اسارت برای کسب معرفت و علوم دینی و کلاسیک، خیلی زحمت بکشیم تا وقتی که آزاد شدیم سطح معلومات و معرفت ما از مردم پایین‌تر نباشد. احساس می‌کردیم با گذشت انقلاب، آن‌قدر جامعه از نظر فکری ارتقا پیدا می‌کند که اگر ما دیر بجنبیم بعد از آزادی از اسارت در جامعه جایی نخواهیم داشت.»

¯¯¯

برنامه‌ای از تلویزیون ایران در صفحه نمایان شد. خانمی با مانتوی سیاه در حال ارائه درس برای سوادآموزان بود. هنوز دو سه کلمه از زبانش خارج نشده بود که یکی از بچه‌ها بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد. من اعتراض کردم و گفتم چرا خاموش کردی؟ با تندی به من گفت تلویزیون ایران نیست. من که از برنامه صبح جمعه اطلاع داشتم. گفتم این برنامه نهضت سوادآموزی است. این خانم هم همیشه تو تلویزیون به دانش‌آموزان نهضت، آموزش می‌دهد. با عصبانیت گفت: شما اسرای جدید دروغ می‌گویید. دارید ما را دلسرد می‌کنید. مگر می‌شود بعد از دوازده سال از انقلاب در تلویزیون جمهوری اسلامی،‌زنی با مانتو ظاهر شود؟! من بلند شدم و گفتم: چه بخواهید و چه نخواهید، این وضعیت در جمهوری اسلامی موجود است. باید خودتان را برای روبه‌رو شدن با واقعیت آماده کنید.

برای این‌که بتوانم بیشتر آن‌ها را از وضعیت فرهنگی باخبر کنم گفتم: شما خیال می‌کنید همه مردم ایران شب‌های جمعه به دعای کمیل می‌روند و حجاب همه زنان ایران چادر است؟ ولی واقعیت این نیست. متأسفانه امروز گروه‌هایی در ایران تحت عنوان «پانکی» هستند که به آن چیزی که شما به آن اعتقاد دارید معتقد نیستند. آن‌ها لباس‌های جلف می‌پوشند. دختران پانکی کفش‌های لنگه به لنگه و مانتوهای کوتاه به پا می‌کنند. بعضی از آن‌ها هم موهای‌شان پیداست و....

بعد از صحبت‌های من یک سری باور نکردند و همان حرف‌ها را تکرار کردند. به یاد حرف‌های آن دوست کرمانی‌ام افتادم که می‌گفت: انتظارمان از وضعیت فرهنگی کشور، ما را به این سطح رساند.

¯¯¯

.... از فرودگاه مهرآباد تا قرنطینه ما را با اتوبوس بردند. مردم با شاخه‌های گل به استقبال‌مان آمدند. من و دوست کرمانی‌ام کنار هم نشسته بودیم. اشک از چشمان دوستم سرازیر بود. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ لب پایینش را برگرداند و سر تکان داد. خیلی عصبی به نظر می‌رسید تا به آن روز او را عصبانی ندیده بودم. سعی می‌کرد به مردم بیرون نگاه نکند. هر وقت هم که نگاه می‌کرد، هق هق‌اش بیشتر می‌شد. من می‌دانستم گریه‌اش برای چیست. فردی که بالای وانت می‌رقصید اعصاب او را بیشتر به هم می‌ریخت. طاقت نیاورد و سرش را از پنجره بیرون برد و با عصبانیت گفت: برای چی می‌رقصی؟ گفت: برای آزادی شما.  دوستم این بار با کلماتی که با هق هق گریه‌اش توأم بود گفت: اگر برای آزادی ما می‌رقصی، نرقص! او را به داخل اتوبوس کشیدم و دلداری‌اش دادم. به او گفتم: من که به شما گفتم واقعیت در ایران چیز دیگری است.

¯¯¯

راستش را بخواهید هنوز هم نمی‌دانم. در مقابل واکنش دوست کرمانی‌ام و یا آن آقایی که بالای وانت می‌رقصید چه باید انجام می‌دادم. به همین‌خاطر در جمع‌بندی این مطلب متوسل به وصیت‌نامه پسرعموی شهیدم –شهاب‌الدین اسماعیلی سراجی-می‌شوم که به نوعی دغدغه مشترکی با دوستان دوران اسارتم داشت:...«شایسته یک ملت انقلابی و سربلند‌تر از ملل دیگر این نیست که بعد از نه سال و اندی هنوز هم ارزش‌های فکرش‌اش را به سبک مدل اروپایی درآورده و جوان‌هایش این نونهالان نوبنیاد، علاّف و بی‌هدف در خیابان‌ها پرسه زنند و بعضی‌ها هم چون عروسک‌های زینت‌یافته، تمام افکارشان غرق در چگونه پوشیدن و چگونه تفریح کردن باشد. تمام چشم‌ها و گوش‌های‌ دنیا متوجه ما و انقلاب‌مان است آن وقت ما چون ملتی زبون و پست، حتی چگونه پوشیدن‌مان را از آنان تقلید کنیم. جای بسی شگفتی است که آیات دلنشین خداوندی را به کناری نهاده و جذب سمفونی و بتهوون‌ها شویم[2]....»

 



[1] - اسم دوست کرمانی را به خاطر این که شاید راضی نباشد نیاوردم.

[2] - وصیتنامه در سال 66 نوشته شده است.

بنیاد شهید و امور ایثارگران پاسخ بدهد
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم بهمن 1387 ساعت 22:58 شماره پست: 34

آیا شهیدی بنام ابراهیم عطایی وجود دارد ؟

نشریه یاد ماندگار وابسته به فرهنگسرای پایداری در شماره دوم {بهار 84} ذیل مقاله ای در خصوص حکم انقلابی ارتداد سلمان رشدی خائن به قلم آقای مجتبی زارعی مدعی شده است یک بسیجی ایرانی بنام ابراهیم عطایی که دانشجوی رشته فلسفه بوده در اقدامی خود جوش در حالی که قصد اعدام رشدی را در کتابخانه لندن داشته توسط پلیس انگلستان به شهادت رسیده است . به رغم گذشت چند سال از افشای این خبر هنوز هیچ ارگان یا نهاد رسمی اظهار نظری دال بر تایید یا رد آن ننموده است . با توجه به اهمیت موضوع و ضرورت ارج نهادن به جوانان پاکباخته ای که بی هیچ ادعا و نام ونشان مرد عمل به اوامر خدشه ناپذیر الهی هستند لازم است نسبت به این مسئله حساسیت ویژه ای بوجود بیاید.

نباید فراموش کرد که خبر شهادت مصطفی مازح نیز هفت سال پس از اقدام حماسی او در ایران منتشر گردید .

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم دی 1387 ساعت 22:0 شماره پست: 33

                                       زنده باد اسرائیل !!

 

سلام علیکم

ببخشید حاج آقا سلمکم الله تعالی فی الدارین

استخاره می خواهم از محضرتان

استفاده از عینک ضد آفتاب خوب است ان شاءالله یا بد ؟

شما که همیشه سیمتان با بالا وصل است پاسخ مرا بدهید

شما همیشه با آن بالا ارتباط داشته اید ( مشروع یا نا مشروعش را نمی دانم)

از ضرباهنگ گیلاسهایتان مشخص بود

راستی شک نکردید انگورش تقلبی باشد ؟

حرف"مفتی " است نه !؟

"از هر " من الشمس است که در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

خوشا به حالتان همیشه از بالا دستور می گیرید

و هر روز "صراط المستقیم" تان مشخص است

تکلیف، تکلیف است یا اخی

شیوخ ما همیشه حماسه می آفریند

در برابر نام غصبی مجوس بر روی خلیج،

برای آزادی جزایر اشغال شده توسط  مشرکین

می گویم"تنب " ها را بی خیال

به "ابوموسی " بچسبید که میراث او را نشخوار کرده اید

"مغضوب علیهم "تان مرا کشته است اید کم الله تعالی

چه صفایی، رو به قبله اول

تا کی برای خادمی حرمین باید اهل "ریاض " بود ؟

اینطوری دیگر قاهره به قهقرا نمی رود

و اردن در "امان " می ماند

اسرائیل هم " بنده خدا " ست

منبر هایتان از طلا باد پاسخ چشم هایم را بدهید

بیخود اشک می ریزد

گویا به نور و گرما حساس است

حتی اگر از یک دانه "مشعل " باشد .

                                            سید حمید مشتاقی نیا    

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آرشیو دی87 اشک آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۸۷، ۱۰:۴۱ ق.ظ


+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم دی 1387 ساعت 21:55 شماره پست: 32

27 دی سالروز شهادت سید مجتبی نواب صفوی رهبرر جوانان مبارز مسلمان در دهه سی می باشد.

در سالهای حاکمیت دولت اصلاحات، گروههای مختلف از سراسر کشور با ‍‍‍پوشش تبلیغاتی وسیع بر مزار آن شهید در قم گردهم می آمدند . اما از آنجا که این حرکت نیز صرفا مصلحتی و جناحی بود در همان مقطع متوقف ماند . این مسئله نشان می دهد نگاه ما به شهدا همچنان" ابزاری " است و ضرورتی بر الگوبرداری از منش آن بزرگواران احساس نگردیده است .

نباید اشتباهی که پس از پیروزی انقلاب رخ داد بعد از موفقیت انتخاباتی دولت نهم تکرار شود . باید باور داشت که اعتلای جامعه اسلامی و اجرای احکام الهی نیازمند تلاشی بسیار بیشاز این وانقلابی فرهنگی و معرفتی می باشد .

                                                                                                              

این درد را با من بخوان!

+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم دی 1387 ساعت 19:52 شماره پست: 31

سردار میر فیصل باقرزاده این نامه را بخواند!


سردار دلسوخته و بسیجی برادر میر فیصل باقرزاده

از جمله اتفاقات خوبی که در سالهای اخیر در حوزه آثار مرتبط با دفاع مقدس به وقوع پیوست تصویب قانونی است که به موجب آن نام بردن از هر شهیدی در آثار مکتوب ، نیازمند تایید نام و هویت آن شهید به وسیله بنیاد مربوطه می باشد . اگر چه به دلیل عدم توجیه مسئولان این بنیاد در برخی شهرها دریافت چنین نامه ای خطاب به وزارت ارشاد در حد افشای اسرار طبقه بندی شده تلقی گردیده و گاه از کندن سنگ مزار شهید و ارائه آن به مسئولین ذی ربط بسی دشوارتر می باشد اما به هر حال قانونی لازم و ضروری به نظر می رسد .

برخی اتفاقات در حوزه نشر آثار دفاع مقدس ، ضرورت دیگری را گوشزد می نماید که عبارتست از لزوم تصویب قانونی که مطابق آن راوی خاطرات ، به ارائه مدرکی دال بر اصل حضور در جبهه و یا در موارد خاص ، اثبات مطالب ادعایی خود بر اساس تایید شهود ، ملزم گردد .

عدم توجه کافی به استناد خاطرات در حدی است که اگر نگارنده این سطور نیز که حتی سن وسال حضور در جبهه را نداشته با اسمی مستعار، داستان سرایی های خود را مثلا به خاطراتی از اردوگاه 14 اسرای ایرانی نسبت دهد با هیچ منع و تدبیر و تحقیقی مواجه نبوده و به راحتی ، اثر خود را در شمار اسناد آن دوران قرار خواهد داد .

من خود کتاب خاطره ای از اسارت را شاهد بوده ام که به رغم تکذیب بخشی از مطالب آن توسط شمار زیادی از جهره های موجه آزاده ، در برخی محافل فرهنگی ، رتبه و جایگاه ویژه ای کسب نموده  و مورد تقدیر قرار گرفته است .

در مجموعه ای بودجه خور که مدیر آن به دلیل اشتغال انبوه به فعالیت های فرهنگی – تجاری ، توانی برای نظارت بر کارها نداشت نیز شاهد بوده ام که گاه مطالب کذب و فاقد سند از باب گذر امور و رفع تکلیف توسط برخی افراد بی تفاوت در لابلای آثار در نوبت انتشار آن مجموعه قرار گرفته و یا برخی نیز از سر سهل انگاری و عدم تسلط بر هنر خاطره نگاری ، مطالب مضحکی را گرد آوری نمودند مانند : مصاحبه با فردی که در چند صفحه قبل به عنوان شهید دهه شصت معرفی شده بود ! ادعای محاصره غرب ایران ! در تهاجم منافقین (فروغ جاویدان ) از جمله استان آبادان !!ثبت  ادعای حضور ملی گرایان و سلطنت طلب ها در جبهه ! اسارت دو هزارو پانصد ! اسیر از نیروهای هوایی سپاه در سال شصت ! و ....

جای این پرسش باقی است در دهه های آینده که به حکم تقدیر ، دیگر از برو بچه های جنگ خبری نخواهد بود اگر عدم صحت مطالب تنها چند اثر مرتبط با خاطرات دفاع مقدس اثبات و مورد هجمه گسترده تبلیغی قرار گیرد این امر به سایر آثار مکتوب این حوزه تعمیم داده نشده و استناد مجموعه این آثار مورد شبهه و تردید قرار نخواهد گرفت ؟

ایا در تاریخ پر فرازو نشیب شیعه ، اینگونه وقایع به وفور اتفاق نیفتاده است ؟( شرحی در این باب به زودی دز قالب مقاله در یکی از نشریات دفاع مقدس منتشر خواهد شد .)

به راستی نقد و باز خوانی خاطرات منتشر شده و یا نظارت بر آثار در حال انتشار که گاه  برای جذب بودجه ها به عنوان بزرگترین پدیده مکتوب حوزه فرهنگ ایثارو شهادت معرفی می گردند ! چه جایگاهی دارد؟

نباید اجازه داد که کاسب کاری و تغافل معدود افراد متظاهر ، زحمات و خون دل خوردن های شبانه روزی رزمندگان بی ادعای جبهه فرهنگی دفاع مقدس را مخدوش و اسیب پذیر نماید .

در پایان استدعا دارم نیم نگاهی به عناوین مندرج در پایین صفحه نخست این وبلاگ نیز داشته باشید .

                                                با تشکر. التماس دعا. والسلام .

یک پرسش جنگی !
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم دی 1387 ساعت 20:36 شماره پست: 30

هاشمی رفسنجانی به این ابهام

پاسخ دهد .


در جلد سوم خاطرات حجت الاسلام ری شهری ، بحثی به چگونگی حمله منافقین و شکل گیری عملیات پیروزمندانه مرصاد اختصاص یافته که مطالب ابتدایی آن، کمی ابهام زا می باشد .

ایشان در صفحه 169 این کتاب اظهار داشته است که به رغم گزارشهای موثق اداره کل اطلاعات کرمانشاه در خصوص حمله نظامی منافقین و اشغال شهرهای مرزی و تایید آن توسط ایشان (وزیر وقت اطلاعات )آقای هاشمی ، صحت این خبر را مورد تردید !! قرار داد .

متاسفانه در این عملیات منافقین تا سی کیلومتری شهر کرمانشاه پیشروی کرده و فجایع انسانی زیادی را رقم زدند . گفتنی است بیش از یک سوم اسرای ایرانی در این تهاجم به چنگال دشمن گرفتار آمده و تا پایان جنگ به عنوان مفقود الاثر در اردگاههای مخفی رژیم بعث مورد آزار و شکنجه قرار گرفتند.

آنچه این ابهام را رقم زده علت بی توجهی به این گزارش در شرایط فوق العاده حساس آن زمان بوده در حالی که امروز نیز که دوره ثبات است کوچکترین گزارش یک شهروند ناشناس می تواند منشا تحقیقات جامع امنیتی قرار گیرد .

چندی پیش نیز روزنامه همشهری در مصاحبه با دکتر حسن روحانی به مطلب مشابهی اشاره کرده بود که در جریان سقوط شهر فاو که فتح ان نیز از بزرگترین پیروزی های استراتژیک و فرامرزی سپاهیان اسلام محسوب می شد گزارش حمله گسترده دژخیمان بعثی از طرف وی به اقای هاشمی ارائه گردید که از سوی ایشان  گویا با استناد به اظهارات محسن رضایی مورد تردید و تکذیب واقع گردید .

امید است حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی که همواره اهتمام چشمگیری در رفع ابهامات دفاع مقدس داشته و در مسائل مشابهی همچون اصرار بر پذیرش قطعنامه ، اقدام به روشنگری نموده است در اینباره نیز توضیحی روشن ارائه داده تا از تثبیت هر نوع ابهام در تاریخ پر حماسه دفاع مقدس ، جلوگیری به عمل آید .

                                                                                             والسلام

انقلاب فدای انقلاب

+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم دی 1387 ساعت 16:45 شماره پست: 29

زنده باد زمین خوار !!


چندی پیش روحانی بسیجی حجت الاسلام جها نشاهی هنگامی که در اعتراض به عدم رسیدگی نسبت به وضعیت زمین خواری در شهر سیرجان قصد داشت با پای پیاده عازم تهران شود با دستور مقامات قضایی دستگیر و باز داشت شد .

هوشیاری وسرعت عمل دستگاه های قضایی و امنیتی طبق معمول در برخورد با حرکت های انقلابی ظهور بر جسته ای از خود نشان داد و این گونه بار دیگر انقلابی گرایی در ور طه ثبوت و سکون تفکر "میز پرست" و"میزان گریز" غرق گردید .

به راستی از مجموع نیروهای ارزشی و حزب اللهی موجود در جامعه در کل ، چند نفر را می توان بر شمرد که حال و حوصله اعتراض به بی عدالتی ها را داشته باشد ؟

از این تعداد انگشت شمار هم اگر گاه صدایی بر می خیزد مشت آهنین و اراد ه پولادین مدافعان سینه چاک امنیت آن راخفه می سازد .

این یعنی تضاد بین دو مفهوم "انقلاب ستیزی" در راستای دفاع از "انقلاب" ! (قابل توجه برادر ازغدی !) فقر ایدوئولوژیکی برخی تصمیم سازان و تهی بودن از مبانی نظری اسلام وانقلاب ، نتیجه ای جز دفن اباذر های بی نام و نشان ندارد .

و صد حیف و اسف که به اندازه غیرت فوتبالیست های نود و هشتی که برای آزادی هم صنفی خود به تلاش و همت روی آوردند صدایی برای نجات جهان شاهی از هم لباس های او به گوش نرسید . با این وصف امیدی جز به درگاه عدل الهی نیست . روزی از پس بلندای پوشالی ایام خواهد درخشید که خون دل پیشمرگان راستین اسلام ناب محمدی ، خاک هموار جاده تغافل را به باتلاق فرومایگان مبدل می سازد .

                                                                                                                  ان شا الله

امید وصل
+ نوشته شده در سه شنبه دهم دی 1387 ساعت 7:32 شماره پست: 28

 

کاش زیرخاکریزهاجامی ماندیم


 

امید وصل

سید حمید مشتاقی‏نیا

کاش هم آغوش خاک بودیم.

کاش زیر خاکریزها جا می‏ماندیم!

یاد آرامش‏های توفانی به خیر! یاد عاشقی به خیر!

کاش تا ابد در بستر خروشان اروند می‏آرمیدیم و این چنین تو را مدفون برگ‏های فراموشی نمی‏ساختیم!

پاییز غم انگیزی است، فصل جدایی انسان از اصالت خویش.

راستی! هنوز چشمانم محو نگاه‏های توست؛ نگاهی که هنوز نگار دلم است.

شهید، ای شمع فروزان تاریخ! ای آشنای دیرینه دل‏ها!

دل‏مان دوباره هوای عاشقی دارد. خسته از هیاهوی روزگاریم و نام بارانی تو را به زمزمه نشسته‏ایم.

تقصیر ماست شاید که عطش شیرین عاشقی را از کام خویش زدودیم و به سراب حیرانی قدم نهادیم.

تقصیر ماست شاید که راه آسمانی شهادت را خاکی دانستیم و با پای خویش در باتلاق بی‏هویتی گرفتار شدیم.

کاش این چنین که با یاد شما دلخوشیم و نجوای دل را با نام‏تان می‏سراییم، شما نیز دل‏های خفته ما را تکانی دهید!

خاک‏های تفتیده شلمچه، تنها اکسیری است که جان‏های مرده را از نو احیا می‏کند. مسیح روح‏مان، رمل‏های سوزان فکه است.

پندار تلخ جدایی از مسیر شهادت، جهنمی است که هر روز ما را در خود فرو می‏بلعد.

مباد روزی که امید وصل از ذهن‏مان رخت بربندد!

مباد روزی که طعم فراق شهیدان به کام‏مان شیرین شود! که تا ابد زندانی سلول‏های زمین خواهیم ماند.

ما را با شهیدان الفتی باید، تا راه رفته را دوباره بازگردیم و تقدس خاک آسمانی جبهه را به سراب گمراهی نفروشیم.

...وامروزبیش ازدیروز به"شهادت"نیازداریم...

+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم دی 1387 ساعت 12:18 شماره پست: 27

مقاله ای خواندنی از محمدجلال اکبرین


...و امروز بیش از دیروز به «شهادت» نیاز داریم..

 

شهادت ثمرة یک سیر جهادی است که اگر از خوانهای طریق انسانی به سلامت بگذریم به آن کمال نائل آئیم، آنچه از آیات و روایات و کلام اهل معرفت و بصیرت به این دو ثقل‌الهی (قرآن و عترت)، برمی‌آید، باب شهادت هیچگاه مسدود نیست؛ به عبارت دیگر بسته‌شدن باب شهادت با فیض جاری الهی برای کمال انسانی سازگاری ندارد و از لحاظ عقلی نیز مردود است؛ و اگر سخنی از تسدید به میان می‌آید، از قصور قوابل است نه از جانب فیض فاعلی؛ «در بسته نیست، بال و پر ما شکسته است» اگرچه دوران هشت‌سالة دفاع مقدّس، راه میانبر آسمان و ضیافت ویژه الهی برای عشّاق بود و اینک، پایان آن روزگاران داغی است تازه بر قلبهای مشتاق که التیام نمی‌یابد؛ امّا مقام شهادت منحصر به مکان و زمان خاص نیست، همچنانکه جهاد منحصر به عرصة جهاداصغر نیست،‌ و جهاد اصغر منحصر در عرصة آتش و خون.

اینکه سخن از «جهاد» به میان آمد، از آنروست که برای وصول به شهر «شهادت» از صراط «جهاد» باید گذر نمود، صراطی که از موی باریکتر و از شمشیر تیزتر است، بلکه شهادت عین جهاد است، هر اندازه که مجاهد باشی، به همان مقدار از حقیقت شهادت بهره‌مندی، چون مجاهد، شاهد است لکن مجاهد در ابتدای راه شاهدای الله است و در بی‌نهایت راه شاهد بالله. یعنی با دیده حق می‌نگرد و با دست الهی تصّرف می‌نماید و ...

«انّ الّذیَن قالُوا ربُّنَا الله ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَتَّزلُ عَلَیْهُمِ الْمَلائکهُ اَلّاتَخافُوا ولاتَحْزَنُوا و اَبْشِرُوا باِلْجَّنهِ الَّتی کُنْتُم توُعَدون* نَحْنُ اَوْلیاءُ کَمر فی الحیاهِ الدّنیا و فیِ الآخَرِهِ وَلَکُم فِیْها ما تَشتَهی اَنْفُسُکم وَلکُم فیِها ما توُعَدون* نُزُلاً مِّنْ غَفُورّ رحیم»[1]

«این نُزُل چیست که شهید بدان مرزوق است؟ نُزُل به فَمّ ِ اوّل و دوّم بر وزن عُنُق ماحَضَری است که پیش مهمان نهند، پس «ما تَشْتَهی، اَنْفُسُکم وَلکُم فیهاما توُعَدون» نُزُل است که به قدرت روحی خودشان اقتدار برهر چه بخواهند دارند»[2]

و عالیترین مرتبة شهادت از آن انسانِ کامل معصوم «علیهم السلام»است؛

صاحب مقام شهادت تامّ و سرآمد شهدای عالم؛ حضرت بقیّه الله الاعظم (عج) در وصف خود و پدران والامقامِ خود می‌فرماید: «اللهم انّی اسئَلُکَ بِمَعانی جمیعِ مایدُعویَ بِه وُلاهُ أَمرِک الَمأموُنُونَ عَلی سِرِّی... یَعْرِفُکَ بِها مَنْ عَرَفک، لافَرَق بَیْنَک و بینَها الّا انَّهم عبادُی و خَلقُک....»[3] ترجمه‌اش به این مضمونست که : «بار خدایا من تو را به آنچه که انسانهای عالی‌مقامت  تو را بدان می‌خوانند و آن انسان‌ها کسانی‌اند که ولایت اَمْرَت را به آنها سپرده‌ای و آنها را امین اسرارت یافته‌ای، می‌خوانم و قصد می‌نمایم...

... و هر که تو را بخواهد بشناسد، بواسطة شناخت آنها، خواهد شناخت، چرا که آنها در بندگی تو به مقامی از شهود دست یافته‌اند که بین تو و آنها افتراقی نیست، آنها در حقیقت تو که سرچشمة همه حقایقی فانی شده‌اند و تو در آنها خود را نمایانده‌ای جز آنکه آنها هرچه دارند از توست و تودارایی همه‌ای.»

حقیقت آنست که شهادت، رشته متصّلی از حیات است، سیر جاری و ساری از دنیای انسانی تا اُخری؛ نه فقط رازی سرَ به مهر در آن سوی عالم.

و شهادت طلبی آن نیست که فقط بر سر قبور شهدا بنشینی یا عکسی از آن و اصلانِ الهی بر اتاقت نصب کنی و یا شبهایی را با خاطرة آنها به صبح رسانی؛ که اینها وسائط نورانی‌اند به سوی حقیقت، مبادا با مشغول شدن به وسائط از اصل‌ها و غایت‌ها غافل گردیم و  غالباً قالب‌ها حجاب قلبهایند، زیارتِ این تربت‌های پاک، باید بیماریهای قلبی ما را شفا بخشد و ما را از بند هوسهای نفسانی برهاند نه آنکه معرکة مشتهیات نفسانی و منافع دنیای ما گردد، از این رو پیرجهانی ما را فرمود: «همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان خواهد بود»

ما به جستجوی شهادت و و اصلان آن وادی نوردر پشت هفت آسمانیم، غافل از آنکه شهادت و از رگ گردن به ما نزدیکتر است، غفلت، ما را از شهادت، غافل کرده است مانند ماهی در دریا که به جستجوی دریای پهناور می‌گردد و مگر حقیقت شهادت، حضور نیست؟ شهود وحضور در محضر یار؟ چنانکه فرمود: «بلْ احْیاء عِنَدربّهم یُرْزَقون»[4]؛ باید شهیدانه زندگی کنیم تا شهیدانه به معراجِ عندّیت راه یابیم،

ما، یعنی هم آنانکه فیض حضور در جبهه های نورعلیه ظلمت را یافتند و هم آنها که در حسرت عدم حضور می‌‌سوزند، همه به منزلة بازگشتگان از جهاد اصغر و مورد خطاب حکم حکیم و اصل اصیل حضرت خاتم الانبیاء هستیم که فرمود: «مَرحَباً بقوم قَضٍوُا الجهاد الاصغر و بِقیَ عَلیْهمُ الْجهادُ الاکبر»

فَقِیلَ: و مَاالجهادُ الاکبر؟ قال (ص): جهادُ النفس»

جهاد اکبر از گسترده‌ترین و پیچیده‌ترین عرصه‌هاست و جهاد اصغر جزئی از این عرصة عظیم است، از این‌رو وصول به فوز شهادت در صحنة پیکار با دشمن (جهاد اصغر) ، منوط به غلبه بر نفس امّاره در عالم نفس انسانی است (جهاد اکبر)، بلکه باید گفت: جهاد اصغر جزء جداناپذیر جهاد اکبر است؛ امروز دیگر  برکسی پوشیده نیست که دشمن فقط با سلاح آتشین به معرکة تصّرف زمین نمی‌آید، بلکه هر دم و از هر سو و در هر قالبّی؛ با زبان و لحن و طنین زهراگین یا با تزئینِ اشاره و ایماء و نگاه دروغین از باب گوش‌ها و چشم‌ها به قلب‌ها نفوذ نماید، و حضرت حق تبارک و تعالی چه حکیمانه بنی‌آدم را از اغوای شیاطین در قالبهای مختلف آگاه نموده و برحذر داشته؛ آنجا که ابلیس و هم به محضر پروردگار مطلق عرضه داشت: «ثَم لاتیِنَّهُم مِنْ بَینِ اَیْدیِهمْ وَ‌ مِنْ خَلْفِهِمْ و عَنْ اَیْمانِهم وَعَنْ شَمائِلهِم ْ ولاتَجِدُ اَکْثَرَهُم شاکِرین»[5] انسان مؤمن مجاهد، جز با دیدة روشن‌بینی که از مصاف عقل و جهل در میدان جهاداکبر به دست آورده، نمی‌تواند دشمن را از زیر نقاب دوستی تمییز دهد و تسلیم پیشنهاد مزّورانة او نگردد، لاجرم آنچه از عوام انتظار آن نمی‌رود، از خواصَ سر می‌زند!؛ آری؛ زمان بر مراد سفلگان می‌چرخد تا دهر، مجاهدان شاهد را با حقیقت ابدی، شهادت پرچیند، و کربلا ثمره چنین سیری است، و یا کمی عقب‌تر، واقعه «ثقیفه» محصول سکوت و فریاد نابجای چنین خواصَی بود، آن هم پس از فراخوان عظیم و فراگیر مسلمانان در غدیرخم!

از گنجهای عصر خویش و صحیفة زرّین 8 ساله‌مان بگوییم که یکی از همسنگران شهید بزرگوار «محسن وزوایی» (بنیانگذار لشگر 10 سیدالشهداء (ع)) نقل می‌کند: در مرحله‌ای از مراحل عملیات «بازی دراز» عراقیها با آغاز پاتک سنگین، شرائط دشواری را برای رزمندگان بوجود آورده بودند بطوریکه تانکهای دشمن، مستقیم به سمت سنگرهای بچه‌ها، شلیک می‌کردند، بچه‌ها را می‌دیدیم که در آسمان تکه تکه می‌شدند و تکَه‌های گوشت و استخوان آنها در هوا پخش می‌شد، بسیاری از بچه‌های دیگر نیز زخمی شده و تعداد بسیار محدودی باقی مانده بودند، در آن لحظه‌های بحرانی یکی از بچه‌ها به سمت محسن آمده و با لحن تندی گفت: «پس کجاست نیروها ی پشتیبانی؟! چرا بچه‌ها رو داری به کشتن می‌دی؟!»

محسن مثل همیشه آرام و باوقار، سکوت کرد و لحظه‌ای بعد بچه‌ها را جمع کرد و با لحن زیبا سوره «فیل» را تلاوت کرد، به بچه‌ها گفت تکرار کنند: «اَلَم تَرَکْیفَ فَعَلَ رَبَّک بِأصْحابِ الْفیل»... یاد واقعه عام‌الفیل و هجوم الهی ابابیل بإذْنِ الله بر سپاه ابرهه افتاده بودیم و به تدریج قلب‌هایمان قوّت گرفت؛ محسن حال خاصّی داشت، هنوز تلاوت سوره تمام نشده بود که هلی‌کوپتر امداد برگشت و تانکهای عراقی به آتش کشید و دو هلی‌کوپتر عراقی با هم اصابت کردند و متلاشی شدند و...» [6]آری؛ دیدة حق بین مجاهد شاهد با قلبی که عرشِ حضور یار است و فراتر از زمان و مکان، هیچگاه زبان را لگام گسیخته رها نمی‌کند و به جزع و فرع در بند نمی‌گردد، بلکه در پیشگاه شهود حضرت دوست عاشقانه و عارفانه خطاب می‌نماید:‌«ماَرأَیْتُ اِلّاجَمیِلا»[7]

و آنچه گفتیم مشتی بود از خروار و نمونه‌ای از هزاران خاطرة مجاهدان آن روزگاران؛ 

خون ریختن پای محبوب مرتبه‌ای از سیر عروجی به معراج شهادت و منتهای آرزوی اولیاءاللّه است؛ «... وقتلاَ فی سَبیلِکَ فَوَفّق، لَنا...»[8]، «...وَالْمستَشْهَدینَ بین یَدَیْک...»[9] و البته هرکی لایق آن مقام نگردد، امَا آنجا که از عوامزدگی خواصَ، مظلومانه و صبورانه ادب حضور در محضر شاهد مطلق را نگاه می‌داری و راه سکوت را برمی‌گزینی و خون دلها می‌خوری،  یا آنجا که هتک حریم شریعت حضرت دوست را تاب نمی‌آوری و فریاد می‌زنی، امّا فریادت در میان همهمة‌ دنیازدگی و بازار تعاملات متحّدنان متحّجر و متحّجران کوته‌فکر به جایی نمی‌رسد، و یا آنجا که در میان گوشهای ناشنوا و دیده‌های نابینای معاندان منکوس و مؤمنانِ مشروط کلامِ راهگشای «وصیّ امام عشق» را می‌شنوی و در میان سرزنش همه، با دلی روشن به نور ولایت، راهت از ادامه می‌دهی، به اندازة دیدة حق‌بین و نیّت خالصانه‌ات شهیدی!

به خویشتن بنگریم تا بیاییم در محیط کار، در میان دوستان، در هر جایی دیگر و کار دیگر، در خلوت و جَلَوت، چقدر از عالم شهادت در محضر دوست بهره‌مندیم، به همان مقدار به شهدا نزدیکیم..، حال اگر خواستی به تربت پاکشان سری زن و یا در خانه دلت از آنها یادی کن، یا سالی یکبار به مَنقلشان سفر کن و یا...

«گرچه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم        بُعد منزل نَبُود در سفر روحانی»[10]

شاید ما هم بتوانیم بعد از جهاد اکبرها و اصغرها همچون صیّاد شیرازی‌ها و احمد کاظمی‌ها، با تغییر زمان متغیَرالاَلوان نگردیم و بر سر آرمانهای اصیل ثابت قدم بمانیم!

و حرف آخر آنکه؛ انقلاب مقدَس ما، اگرچه با 8 سال مجاهدت و شهادت پایه‌هایش مستقّر و مستحکم گردید، امَا هنوز جوان است، و ما در اشتیاق به عالم شهود، غربال دهر را می‌بینیم که یک به یک می‌رهاند و برخی را می‌ستاند، پس امروز بیش از دیروز به «شهادت»‌محتاجیم...

محمّدجلال اکبرین

دو شوّال 1429 ه.ق

برابر با 11 مهرماه 1387 ه.ش

 



[1] . سورة مبارکه فصّلت/ آیات 31 الی 33

[2] . مآثر آثار (لطائف نوری)/ حضرت آیت‌الله علّامه حسن‌زادة آملی/ مؤثر 55/ ص 262

[3] . توقیع شریف امام عصر(عج) به شیخ ابی‌جعفر محمدبن عثمان بن سعید (ره)/ ادعیة هر روز ماه رجب/ مفاتیح الجنان

[4] . سورة مبارکة آل‌عمران/ آیة 169

[5] . سورة مبارکة اعراف/ آیة 17

[6] . عقابان بازی‌دراز/ مجموعة زندگی‌نامة سرداران (21)/ گلعلی بابایی/ ص 35

[7] . کلام نورانی عقلیة بنی‌هاشم زینب کبری (س) در مجلس ابن‌زیاد معلون/ ترجمة لهوف سیدبن‌طاووس(ره)/ مترجم: سیداحمدمهدی/ ص224

[8] . مفاتیح الجنان/ ادعیة‌شبهای ماه مبارک رمضان

[9] . مفاتیح الجنان/ دعای شریف «عهد»

[10] . دیوان لسان الغیب/ حافظ شیرازی (ره)

عدالت،ناطق وخاتمی!
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم دی 1387 ساعت 11:50 شماره پست: 26

                                           

وقتی کارجامعه ایرانی به آن جامی کشدکه فرهنگیون!کشورلاییک ترکیه ،


عدالت،ناطق وخاتمی!

وقتی کارجامعه ایرانی به آن جامی کشدکه فرهنگیون!کشورلاییک ترکیه ،فریضه امربه معروف ونهی ازمنکررادرقالب مجموعه تصویری "کلیداسرار"به مایادآورمی شونددیگرچه جای عجب که "کرباسچی"،"خاتمی"رادرعدم شایستگی برای حضوردرانتخابات دهم ریاست جمهوری،نصیحت کرده ویا"عباس عبدی"،ولایت پذیری رابه "ناطق نوری"گوشزدنماید؟!

گذشته ازمیزان تاثیراین دوچهره حوزوی دروضعیت فعلی نظام فرهنگی حاکم برفضای جامعه،جای این پرسش باقی است که چراافرادی که تمامیت حیات سیاسی خویش رامرهون "لینک البیت"!آقاهستندانتحارحزبی خو د رابه آن جامی کشانندکه درمنظرنگاه جامعه ،جدایی عملی دین وسیاست رارقم می زنند.

تفاوت شعاروعمل ،نمادی ازعدم تطابق وجوه درونی وبیرونی افراداست که درادبیات دینی ماصفت مثبتی را یادآورنمی شود!

به راستی مرورزمان که آشکارشدن عمق اعتقادی برخی  رابه دنبال داشته تاکیدی براین مدعانیست که دوم خرداد،لطف خفیه حضرت حق وصاحب حقیقی مرام عدالت بوده وطلیعه ای برظهور پدیده ای فراجناحی به نام "مهرورزی"واصول گرایی عدالت محورانه محسوب می گردد؟

سیدحمیدمشتاقی نیا

قصور یا تقصیر؟!

+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم دی 1387 ساعت 19:16 شماره پست: 25

چه کسی به این معما پاسخ می دهد ؟


یازده دی ،روز علمدار است.

سید مجتبی علمدار در یازده دی 1345 به دنیا آمد و در یازده دی 1375 به دیار ملکوت شتافت.

او یک پاسدار ساده بود . با حفظ سمت ! نوحه گر اهل بیت نیز بود.

علمدار، سردار نبود ، اما سربار نیز نه. او سربازبی ادعای ولایت بود.

سال هاست که از شهادت وی می گذرد . او نیز مانند صدها جانباز شیمیایی دیگر ، گوشه ای با کیلومترها فاصله از پایتخت ،آرام گرفت .

یک نفر اما به این معما باید پاسخ دهد که چرا به فاصله اندک زمانی پس از شهادت سید ،نام و تصویر او در هر کوی و برزنی در نقاط مختلف کشور بر صفحات ذهن عاشقان شهادت نقش بست ؟

بدون سفارش های میلیونی سازمان صدا و سیمان! بی کمک رنگین نامه های زرق و برق دار یارانه ای ، بدون یاری کتاب های منگوله دار بنیادها ،رسانه ای فراتر از چهار چوب های عالم ماده ، سید را به همه شناساند . راز این شهرت را کجا باید جست ؟

در لابلای خاطرات منتشر نشده سید مجتبی شاید روزی بتوان پاسخ این معما را یافت .

البته در میان همان اندک مقدار مطالب منتشر شده که با همت معدود یاران هوشمند شهید گرد آوری شده نیز سر نخ هایی وجود دارد که ما رابه "کلید اسرار " سریال حیات طیبه علمدار عشق و گمنامی ، رهنمون خواهد ساخت .

برای روح خفته خود ، فاتحه ای نثار کنیم . والسلام                                 سید حمید مشتاقی نیا

خط سبز
+ نوشته شده در سه شنبه سوم دی 1387 ساعت 13:36 شماره پست: 24

گزارش جنگی . دست نوشته ای ناب و مستند اثر شهید رضا سینایی


بسمه تعالی

منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربتست و شکراندرش مزید نعمت هر نفسی که فرومی‌رود ممد حیاتست و چون بر می‌آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب از دست و زبان که برآید کز عهدة شکرش بدر آید (سعدی)

مدتها بود که می‌خواستم خاطرات جنگ را با خامه ناقص خویش به رشتة تحریر درآورم تا شاید در آینده‌ای روشن به روشنی قلب جوانانی که با خون پاک خویش درخت پیروزی انقلابمان را هر چه بیشتر بارورتر می‌سازند یادآور باشد. انشاء الله (مریوان ـ زمستان 60)سال سوم راهنمایی بودم تازه دو سال از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گذشت. ناگهان شوق عجیبی به جنگ و جهاد در من پیدا شد. در بسیج ثبت نام کرم. بعد از مدتی در دی ماه 60 ما را به آموزش در رامسر بردند. من که 16 سال بیشتر نداشتم خیلی برایم سخت بود. آموزش ما تقریباً بدین صورت بود که صبح بعد از نماز صبحگاه به ورزش که در دو و تمرین عضلاتی داشتیم خلاصه می‌شد که نزدیک به یک ساعت طول می‌کشید و بعد از آن نیم ساعت برای صبحانه وقت داشتیم و سپس صبحگاه مشترک که تمامی گردان‌های آموزشی می‌آمدند و روی هم 6 گروهان بودیم. داشتیم بعد از آن گروهان ما که گروهان 5 از گردان 3 بودیم تا ساعت 10 کلاس تاکتیک داشتیم. مربی ما شخصی به اسم آقای رضایی که ساکن قائمشهر بود می‌بود مرد خشن و سختگیر بنظر می‌رسید. در این کلاس ما نرمشهایی از کونگ‌فو ـ کاراته و جنگ‌های تن به تن و سرنیزه آموزش می‌دیدیم و بعد به کلاس آموزش عقیدتی می‌رفتیم که چون خسته بودیم اکثر بچه‌ها چرت می‌زدند. روی هم رفته کلاس پرمحتوایی بود. بعد از نهار ساعت 2 به کلاس اسلحه شناسی می‌رفتیم و بعدش به کلاس تکنیک می‌رفتیم من از کلاس تکنیک خوشم می‌آمد.ما در این کلاس جنگ‌های چریکی و کلاسیک را دوره می‌دیدیم. رویهم رفته حدود یک ماه آموزش دیدیم. بعد از آن ما را به اسلام آباد پادگان الله اکبر بود. جایی خلوت و غمناک. اسلام آباد شهر کثیفی بود . مرا به یاد شهر مرده‌ها می‌انداخت. شاید زمستان سخت آن خط باعث این امر می‌بود ولی تنها چیزی که در آنجا به چشم نمی‌خورد زیبایی شهری بود. ساختمانهای بلند، خیابانهای زیبا، ماشین‌های شیک تنها چیزی بود که به چشم کم می‌خورد. اسلام آباد در حدود 50 کیلومتری باختران (کرمانشاه) قرار داشت. بهرحال از اسلام آباد بعد از دو روز به سوی کردستان حرکت کردیم. کامیاران اولین شهر کردستان است. البته از طرف باختران مقصد بعدی ما سنندج بود. این را شاید بتوان گفت که سنندج تمیزترین و زیباترین شهر کردستان باشد. بهرحال ما یک روز را در اردوگاه دانش‌آموزی جنب کاخ قاسملو رهبر حزب دمکرات بودیم. ساختمانی تقریباً شیشه‌ای جلوی حیات استخری بزرگ داشت و بغل دستش یک پل هوایی که نمی‌دانم به کجا می‌رفت روبروی کاخ یک تپه بسیار بزرگ قرار داشت که قبلاً دست حزب دمکرات بود که برای آزادی آن کشته های فراوانی دادیم . صبح روز بعد به سوی مریوان حرکت کردیم. جاده‌های کردستان شبها بین مخالفین تقسیم می‌شد. از دمکرات گرفته تا کومله و رزگاری و غیره. روز هم زیاد امن نبود. سر هر پیچ بچه‌های ارتش و سپاه و بسیج روی تپه‌ها و گردنه‌ها نگهبانی می‌دادند. هنگام حرکت ما یک ماشین تویوتا که روی آن یک مسلسل دوشکا کالیبر 75 جهت حفاظت حرکت می‌کرد پشت سر ما هم به همین صورت . جاده سنندج مریوان جاده‌ای خاکی با گردنه‌های فراوان و خطرناک بود و من که درون یک کامیون ارتشی ایفانشسته بودم برایم خیلی سخت بود. بهرحال بعد از پشت سر گذاشتن جاده نگل به سرو آباد حدود 200 کیلومتری مریوان رسیدیم. بعد از آنهم به مریوان که با سنندج 125 کیلومتر فاصله داشت رسیدیم. شهری با قومیتی ناشناخته برایمان. شهری که می‌بایست حدود سه ماه را در آنجا می‌گذراندیم. مریوان یک شهر مرزی بود که با میله مرزی حدود 35 الی 40 کیلومتر فاصله داشت. ما را در همانروز به یک روستای مرزی که با جبهه حدود کمتر از 10 کیلومتر فاصله داشت بردند. اسم روستا دزلی بود، که از طرف جاده سرو آباد می‌روند. یک سه راهی به نام سه راه حزب الله قرار دارد که بعد از حدود 15 کیلومتر به دزلی می‌رسند. جمعیت دزلی حدوداً 1000 نفر می‌شد. با یک مسجد که در حیاط مسجد چشمه‌ای زیبا و بزرگ قرار داشت با چند دستشویی و یک حمام حدود 5/1 در 2 بدون دوش با چند شیر . مخزن این حمام یک بشکه حدود 400 لیتری آب بود که توسط چوب گرم می‌شد. در وسط مسجد یک بخاری هیزمی قرار داشت که اتاق را تبدیل به کوره نانوایی می‌کرد که در سرمای شدید آن منطقه احتیاج بود. کردها خانه‌هایشان را بر روی کوهها و تپه‌ها و بلندی‌ها می‌ساختند. در کردستان تنها چیزی که زیاد بچشم می‌خورد کوههای سر به فلک کشیده بود. زمستان کردستان واقعاً وحشتناک بود. و از بخت خوب ما می‌بایست سه ماه زمستان را در آنجا می‌گذراندیم. بهرحال تقدیر چنین بود.بعد از چند روزی که آنجا بودیم ما را برای حمل نفت به قله دالانی یکی از بزرگترین قله‌های آن منطقه بود بردند. بهرحال بعد از شش ساعت کوهپیمایی به نوک قله رسیدیم. یعنی خط مرزی و این اولین باری بود که به جبهه اول رفته بودیم. پائین قله به سمت عراق دشت وسیعی قرار داشت و شهرهای عراق کاملاً مشخص بود. نزدیکرین آنها شهر خرمال بود.  سمت راست شهر سید صادق و سمت چپ شهر طویله و بالاتر از خرمال شهر حلبچه و آن دورترها شهر پنجوین قرار داشت و از نظر استراتژیکی این را باید گفت که این قله‌ هم برای ما و هم برای عراق بسیار حائز اهمیت بود. چرا که ایران راههای نظامی این جاده‌های منتهی شده به جبهه‌های عراق را زیر نظر داشت و از آنطرف عراق شهر مریوان جاده سروآباد اورامانات و حساسترین نقاط مریوان را زیر نظر می‌گرفت و این خود پیروزی بزرگی می‌توانست باشد. بهرحال بعد از مدتی ما را به همین قله دالانی فرستادند. و این را باید بگویم که صعود به قلة دالانی کاری بس مشکل و طاقت فرسا بود چه بسا بارها اتفاق می‌افتاد که عده‌ای در بین راه برگشته یا از سرما یخ می‌زدند. بهرحال این قله 7 سنگر داشت. یکی سنگر ما که در آن 8 نفر زندگی می‌کردیم‌ یکی سنگر دیدبان و بی‌سیم چی یکی سنگر خمپاره و دیگری سنگر مهمات و سنگر تدارکات و دو سنگر دیگر که افراد دیگری در آن ساکن بوده رویهم رفته در این قله نزدیک به 25 نفر به حراست مشغول بودیم. شب یک ساعت نگهبانی می‌دادیم. در سرمای شدید روی قله که شاید بیش از 20 درجه زیر صفر بیش از یک ساعت نمی‌شد نگهبانی داد سر پست که می‌رفتی نیم ساعت اول طاقت می‌آوردی و نیم ساعت دوم دیگر دست و پای انسان یخ می‌زد. طوری که اگر مسئله‌ای پیش می‌آمد از اسلحه نمی‌شد استفاده کرد. برای همین همیشه ضامن نارنجک را در انگشت گذاشته و نارنجک را در دست داشتیم. بعلت سرمای شدید همیشه پاسبخش چای را حاضر داشته تا بچه‌ها بر سرما بهتر فائق آیند. روزها از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند. 15 روز از حضور ما در قلةدالانی می‌گذشت ساعت حدود ظهر 12 بود که با بی‌سیم به ما اطلاع دادند که از پائین برای ما نیرو تعویضی می‌آید. روز وحشتناکی بود. هوای کوهستان مه آلود با سرمای شدید بود طوری که 5 متر جلوتر را نمی‌دیدی. نیروی تعویضی ما راه را گم کرده بود. من به اتفاق 4 نفر دیگر یک طناب بزرگ را برداشته و بطرف آنها حرکت کردیم و خنده‌دار تر اینکه خود ما راه را گم کرده بودیم. نیروی تعویضی ما بهرحال از همان راهی که آمده بود برگشت و ما همان بعد از یک ساعت سردرگمی راه را با صدای تیر پیدا کرده و برگشتیم. بهرحال 15 روز دیگر در آنجا بودیم و ما را بعد از یکماه مأموریت در قله به پایین آورده و به دژبانی بردند. حدود یک هفته در آنجا بودیم و رویهمرفته می‌توان گفت که بیش از همه جا به ما خوش گذشت. کارمان در آنجا بیش از هر چیز تفریح و سرگرمی‌های مختلف بود. اکثر اوقات به شکار کبک می‌رفتیم. در ضمن در روبروی ما گردان ظاهراً 313 توپخانه مراغه مستقر بودند و من در آنجا بیش از هر کس دوست و آشنا داشتم که یکی از آنها علی اصغر چالشگر بچه اراک بود. رویهم رفته مردی خوشرو و خندان و مهمتر مؤمن و متّقی بود. که عکسی به یادرگار از او دارم. ما در روز افرادی را که از ده به شهر و یا بر عکس تردد داشتند را زیر نظر داشتیم. هیچ کس حق ورود به روستا را بدون جواز عبور همان منطقه نداشت و هیچ کس حق خروج از روستا را بدون برگه خروج نداشت. کاری بس مشکل بود. زیرا در آنجا دوست و آشنا مشخص نبودند و این را به یقین می‌توان گفت که دمکراتها یا کومه‌له‌ها براحتی در بین اهالی وُل می‌خوردند. آنچه که در اینجا قابل ذکر است نیروئی به نام قیاده بود که رهبرشان فرزند ملامصطفی یعنی ملامحمد بارزانی بود که همه عراقی بودند و برای ایران کار می‌کردند. واضح تر گفته شود کومله یا دمکراتی بودند بر علیه عراق. بهرحال بعد از مدتی ما را به روستای دمیو منتقل کردند و این روزهای آخر مأموریتمان بود دمیو روستائی بود که حدود 200 الی 300 نفر جمعیت روستایی کوچک با مناظری تفریحی از این روستا قله دالانی ـ روستای درکی قلعة دکل و جاده تته معلوم بود. روز سوم بود که در سر پست نگهبانی بودم که مریض شدم و مرا به دزلی برده و مدتی را در آنجا به استراحت پرداختم و روزی که به دمیو رفتم روز پایان مأموریتمان بود. فردا صبح از دمیو به سوی دزلی حرکت کردیم . هوای آنروز بسیار سرد و بورانی بود. بهرحال بعد از 3 ساعت پیاده روی در هوای خشن کوهستان به دزلی رسیدیم و این روزهای آخر مأموریت ما در دزلی بود. بهرحال بعد از چند روز اسلحه و مهمات دریافتی را تحویل دادیم. روز24 اسفند آخرین روزی بود که در مریوان بودیم و فردا می‌بایست به سوی بابل حرکت کنیم.تو ماشین اکثر افکارم متوجه حال و هوای کوهستان دزلی بود. بیاد روزهای تلخ و شیرین روزی که سوار بر یک پلاستیک شده و در سراشیبی روی برف سثر می‌خوردیم و با سرعت بیش از 50 کیلومتر کاری بس خطرناک می‌کردیم بهرحال همانطور که زمستان وسائل خویش را جمع کرده بود ما نیز مریوان را با خاطراتش پشت سر گذاشته و از آنجا جز خاطرات تلخ و شیرین چیزی برای یادگار نیاوردم. به امید روزی که جشن پیروزیمان را بر خصم در مکانهای مقدسی چون مریوان و اهواز و خرمشهر و غیره که جای جای آن مکان عروج خونین رزمنده‌ای از تبار حسین است را برگزار کنیم. انشاء الله بیت المقدس (بهار 1360)یا علی ابن ابیطالب روز دوم عید بود که ایران دست به یک حمله بزرگ زد. حمله‌ای که یکی از بزرگترین پیروزیها را برای ایران به ارمغان آورد. در همین موقع دوباره به سوی جبهه حرکت کردم. در این سفر رضا داوودی، شعبان کاظمی و اسماعیل ابوطالب زاده هم بودند. بعد از چند روزی که در رامسر جهت گرفتن کارت جنگی بودیم ما را به تهران بردند. باید این را بگویم که از رامسر تا تهران درون یک ایفا بودیم. بهر حال شب به تهران رسیدیم. ما را به پادگان امام حسین علیه السلام بردند. قبلاً این پادگان پیست اسب سواری فرح آباد بود. بعد از دو روز که در این پادگان بودیم ما را جهت اعزام به جنوب اهواز به راه آهن بردند. غروب سوار قطار شدیم. قطار ما اکسپرس و یکی از قشنگترین و تمیزترین قطارهای ایران بود. در کوپه ما همه دوست و یکدست بودیم. این را باید گفت که اگر تو سفر مخصوصاً چنین جاهائی که می‌بایست مدتی طولانی باشی اگر همه یکرنگ نباشند چقدر سخت خواهد گذشت و این چیزی بود که در ما پیدا نمی‌شد و همه یکی بودیم. بهرحال فردا ساعت 2 بعداز ظهر اهواز بودیم. وای چه هوای گرمی ْ45 چیزی که برای ما بسیار سخت بود. همانروز به پادگان شهید باهنر رفتیم. پادگانی که درختهای بلند نخل به زیبائیش می‌افزودند. پادگان حدود 500 متر جلوتر از ساختمان زیبای آب بود. در این پادگان 3 گردان نیرو بود که اکثراً بابلی بودند. فرمانده گروهان ما آقای گلریز بود. مردی به تمام معنای واقعی. با تقوایی باورنکردنی.ما صبحها حدود  1 ساعت صبحگاه داشتیم که اکثراً در دومیدانی خلاصه می‌شد و بعد از این اکثر اوقات بیکار بوده و کاری جز رفتن به شهر و شنا در رودکارون یا شیطنت نداشتیم. در یکی از همین روزها بود که من برای شوخی همراه با قاسم ‌ پورمشهدی با شامپو پاوه شربت درست کرده و دادیم بچه‌ها خوردند. هر کی می‌خورد بجای صحبت کف از دهنش بیرون می‌آمد. آنروز آنقدر خنده کردیم که حد نداشت و در این میان رضا داوودی مریض شد. بهرحال ما روزها را پشت سر می‌گذاشتیم و آنچه که باقی می‌ماند خاطره‌ای بیش نبود. در یکی از همین روزها بود که یکمرتبه با صحنه‌ای غیرقابل قبول روبرو شدم. بله پدرم اُمد پیش ما البته نه برای ملاقات بلکه در کنار ما و همرزم ما پدرم در پادگان شهید بودو بعداً به قرارگاه قدس رفت در منطقه سوسنگرد حمیدیه بعد از چند روز که در پادگان بودیم ما را مسلح کرده و به خط فرستادند. امروز روزی فراموش نشدنی بود ما را به جبهه نورد در فارسیات چپ جاده اهواز خرمشهر بردند. حدود 90 کیلومتر خرمشهر عراقیها با اهواز 30 کیلومتر فاصله داشتند. تقریباً بیش از یک کیلومتر در دست گروهان ما بود. دسته ما حدوداً آخر خط بود. یکی از سخت‌ترین جاها بود وقتی که مستقر شدیم شروع به تمیز کردن سنگر شدیم. در همان ابتدا 2 عقرب در سنگرمان بود و این برای ما ترسناک تر از هر چیز دیگری خیلی از بچه‌ها حاضر بودند بروند و سر عراقی را بیاورند در عوض عقرب بگیرشان نیفتد. در سنگر ما 6 نفر زندگی می‌کردیم. رحمت محسنیان، حسین یحیی نژاد، رضا داوودی و من و یکی اهوازی به اسم علیرضا که مسئول کالیبر 50 بود. شب اول نگهبانی من و طهماسب پور بود که بعداً شهید شد نگهبانی در باتلاق کاری بسیار مشکل و طاقت فرساست چرا که 5 متر جلوتر را بخوبی نمی‌بینی و دشمن بخوبی می‌توانست بیاید و خلع سلاحت کند. البته این کار از عراقیها کمتر بر می‌آمد. در باتلاق ماهیها واردک‌ها بسیار مزاحم بودند. زیرا همیشه در باتلاق سر و صدا بود و نمی‌فهمیدی این عراقی است یا اردک و ماهی و دشمن بعدیمان پشه و این را اگر بگویم شاید باور نکنید که در همان شب اول جای صد پشه خوردگی در بدنمان وجود داشت. و این را باید گفت که شب‌های بعد راه این را هم پیدا کردیم و آن یک پماد چربی بود که به جاهای حساس می‌زدیم و از پشه در امان بودیم. نگهبانی در جنوب و غرب بسیار فرق می‌کند در غرب تیراندازی اکیداً ممنوع است چرا که موقعیت لو می رود در جنوب چنین چیزی نیست چرا که یک لحظه تیراندازی قطع نمی‌شود و چتر منور عراقی دائماً در هوا و یکی از سرگرمی‌های ما در سنگر نگهبانی زدند چتر منور عراقی بود من و شهید طهماسب پور در مدت 3 ساعت نگهبانی مان که از ساعت 11 الی 2 شب دهها چتر منور را مورد هدف قرار دادیم. و برای همین بود که عراقیها به ما می‌گفتند چتر منور دزد چرا که چتر منور بسیار زیبا و قشنگ بود. یکی دیگر از خوش شانسیهای ما که در هوای بالای 40 درجه جنوب وجودش بس غنیمت بود وجود رودخانه‌ای با ماهیهای فراوان بود که از آن بی نصیب نبودیم. صبح که هوا سپیده می‌زد کارمان رفتن به آب و شنا بود طوری که هر که را می‌خواستی ببینی در آنجا می‌بایست می‌دیدی‌اش و این را باید بگویم که این محل یکی از بهترین و زیباترین مناطق جنگی بود که تا به حال دیده بودم. بهرحال اگر 2 سال در آنجا می‌بودی احساس خستگی نمی‌کردی. البته این بدان معنی نبود که پایبند به مادیات گشته باشیم بلکه در کنار آن معنویات افرادی همچون گلریزها ـ چام‌ها و حاج غلامعلی زاده‌ها و صفائیان ها و امثالهم بود که انسان در مکانی بسیار  روحانی و ملکوتی قرار می‌گرفت و بدا به حال افرادی ضعیف النفس همچون من که نتوانستم از آن مکان استفاده‌ای ببریم. بیاد دارم صحبت‌های شهید گلریز را با آن گیراییش آنچنان در دل اثر می‌کرد که … بقول شاعر هر آنچه از دل برآید در دل نشیند. یکی از سخنان شهید بود که می‌گفت برادران تا این سفره باز است (منظور معنویات جبهه و اجر جهادگران در راه خدا) بیائید استفاده کنید که اگر بسته شد دیگر کار مشکل تر از الآن است و دیگر دیر است. بیاد دارم سخنان پیر چریک شهید حاجی غلام زاده که به شوخی به من گفت چرا سیگار می‌کشی اگر به پدرت نگفتم. آخر او و پدرم آشنایی قبلی داشتند و شهید رحمت محسنیان که اکثر غروبها بچه‌ها دسته 3 کنار سنگرش می‌نشستیم و همراه با صرف چای سقوط جبهه‌های سوسنگرد را که خود او شاهدش بود و حماسه‌ها آفریده بود را تعریف می‌کرد. از نکته‌های قابل ذکر دیگر بازی فوتبال آنهم در خط مقدم جبهه است. به جای دروازه دو عدد پوکه بزرگ توپ 106 بود که دروازه خوبی بود. همراه با یک توپ پلاستیکی که بچه‌ها از شهر خریده بودند داشتیم و اکثر روزها بازی می‌کردیم و بیشتر اوقات بخاطر آتش توپهای عراقی متأسفانه بازی مدتی متوقف می‌شد و اگر خدای نکرده یکی از آن گلوله‌ها به جمع ما وارد می‌شد ... روز نهم اردیبهشت بود با یک مرخصی قلابی همراه با حسین یحیی نژاد به شهر رفتیم. شهر اهواز با گفتنی‌های فراوانش و این رود کارون بود که همراه با پل زیبایش مناظری زیبا خلق می‌کرد. آنروز بعد از شنا در رود کارون به حمیدیه و قرارگاه قدس که پدرم در آنجا بود رفتم. در این قرارگاه افراد رده بالا زیاد بودند و تقریباً مقر فرماندهی بود. آنروز ما ناهار را با هم خوردیم. جای شما خالی بعد از ناهار چند تا از اون پرتقال‌های درشت بسیار چسبید. بهرحال بعدازظهر خیلی زود حرکت کردم چرا که می‌بایست حدود 45 دقیقه با ماشین تااهواز راه بود و از آنجا بعد از رفتن به قرارگاه اگر شانس داشتی ماشین بود تا به خط مقدم که حدود 25 کیلومتر فاصله بود می‌رفتی بعد از مصیبت فراوان به اهواز رسیدم البته با یک کانتینر ارتشی نزدیکیهای ساعت 4 بود که به قرارگاه رسیدم وضع عجیبی بود. مسیر تیپ بسیار شلوغ بود. علیرضا نیروی اهوازی که در سنگر ما بود را دیدم از اون پرسیدم که چه خبره؟ گفت که امشب حمله داریم. اصلاً باور نمی‌کردم. بله شب حمله داشتیم با شور و شوق زیاد با یک آمبولانس به خط رفتم ولی برای اینکه عراقیها متوجه نشوند جلو هیچ خبری نبود. یعنی این را می‌توانم بگم که تو بچه‌های ما هیچکس زودتر از من خبردار نبود. نزدیکیهای غروب بود که دستور رسید که اسلحه‌ها را بازرسی کنیم و مهمات لازم را آماده سازیم. آنچه را که لازم بود برداشتیم. غروب خیلی زود نماز را خوانده و شام را صرف کردیم و به طرف کانال که پشت اون جای آبتنی همیشگی‌مان بود حرکت کردیم وسایلی که من همراه داشتم یک اسلحه کلاش با 4 خشاب 120 تیر و 5 نارنجک و مأموریت محافظ و کمک آرپی‌جی بود. البته همراه با رضا داوودی . همه دور کانال نشسته بودیم. آقای گلریز مسائل لازم به گفتن را توضیح داد و بعد از روبوسی منتظر ماندیم تا دستور حرکت داده شد. من و رضا داوودی و همراه با بروبچه‌ها نشستیم و یک سیگار کشیدیم که دستور حرکت آمد به طرف عراقیها حرکت کردیم. ساعت نزدیک به 9 شب بود. شب 10 اردیبهشت 61 شب جمعه . کانال بسیار پیچ در پیچ در داخل نیزار جلو می‌رفت و هیچ چیز برایمان سخت تر از نیشهای پشه‌های موذی نبود. حدود 200 متر به سنگر عراقیها کانال قطع می‌شد و مجبور بودیم که تا کمر در آب برویم. بهرحال پشت سنگر عراقیهاموضع گرفتیم. ساعت 12 شب بود. صدای صحبت عراقیها بوضوع به گوش می‌رسید گویی که عربده‌های مستانه می‌کشند. ناگهان بی‌سیم شروعبه صحبت کرد رمز عملیات بگوش رسید. آقای گلریز برخاست و با صدایی غرا گفت: یا علی ابن ابیطالب (ع) الله اکبر ناگهان برخاستیم. بچه‌ها در میدان مین مسابقه می‌دادند واقعاً صحرای محشر بود. رگبار از هر طرف می‌بارید. شب تاریک تبدیل به روز شده بود. گلوله‌ها از هر طرف پشت سر هم می‌دوئیدند و صفیرکشان بر تن دوست و دشمن فرود می‌آمد. خط شکسته شد. رضا داوودی همان ابتدا تیر به پایش خورد و افتاد وضع عجیبی بود. ناگهان متوجه شدم که بیش از یک خشاب ندارم. این بسیار بد بود. چرا که تا جلوی سنگر عراقیها خیلی راه بود. خدا رحمت کند شهید حاجی غلامزاده را یک خشاب از اون گرفتم. با اولین سنگر چیزی حدود 200 متر فاصله بود و این در حالی بود که رضا داوودی و حسین یحیی نژاد زخمی شدند. از پشت سنگر عراقی نارنجکی انداختیم. صدای تیراندازی خاموش شد بالای خاکریز رفتیم ناگهان چهار عراقی را روبروی خود دیدیم من و بچه‌ها قدمی به عقب برداشتیم. ناگهان متوجه شدیم که همه می‌گویند الدخیل خمینی. آنها را اسیر کردیم. اُمدن جلو ناگهان یکی از آنها که کلت در دست داشت و در تاریکی شب مشخص نبود تیری به سوی مان شلیک کرد و خورد به یکی از بچه‌های ما و این درحالی بود که تنها من و 4 عراقی فقط یکی از آنها مسلح بود آنهم به سلاح کمری روبروی هم قرار داشتیم. بسویشان تیراندازی کردم و آن که مسلح بود به خون غلطید و به زمین افتاد. دیگر تیراندازی نکردم و بقیه عراقیها فرار کردند. در حالی که می‌توانستم همه را بکشم این اولین باری بود که آدم می‌کشتم. ولی دشمن کشتن فرق می‌کند. عملیات همچنان ادامه داشت و ماکه بعنوان خط شکن انتخاب شدیم می‌بایست تا آخرین نفر کشته می‌شدیم تا خط اول از عراقیها پاک می‌شد و این نکته لازم به گفتن است هر که آنجا بود داوطلب بوده برای شهادت. بهرحال ساعت همچنان می‌گذشت و کار ما نیز در حال اتمام نزدیک به 80 کشته و اسیر دادیم. دیگر گروهان مطهری نبود. خدا رحمت کند شیهد گلریز را ساعت 2 صبح بود ناگهان نارنجکی زیر پایمان منفجر شد. بزمین افتادیم. اکثراً به تن آقای گلریز فرو نشست. صدای قرانش هنوز در گوشم است. لا اله الا الله. بغلش گرفتم حسین آقا و او با صدایی بریده بریده می‌گفت یا مهدی یا مهدی ـ برین جلو… تمام شد او نیز شهید شد. من و رضا چام نمازمان را درحالی که در سنگری که کنده بودیم و همانطور که به سوی عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم خواندیم.بسمه تعالی«خط سبز» گزارشی ناب و مستند از حضور مردان گمنامی است که در بطن آثارشان امواجی از صداقت و اخلاص به چشم می‌آید.آری این بار، برای شهیدان نیز فرصتی باید تا خود، شرح دلدادگی‌شان را روایت کنند.رضا سینایی در سال 1345 در شهرستان بابل متولد شد. پدرش علی سینایی متولد 1319 از بسیجیان غیور این شهر بود که در سال های آغازین  جنگ تحمیلی، برای دفاع از دین خویش به جبهه شتافت و در 23 تیر 1361 در عملیات رمضان و در خاک گلگون شلمچه، آسمانی شد.رضا در 15 سالگی عزم سفر کرد و راهی مناطق عملیاتی غرب و جنوب شد و تحصیلات خود را با اتمام دورة راهنمایی رها نمود.فتح المبین، بیت المقدس و چند عملیات دیگر را تجربه کرد و بارها مجروح شد.در اواسط شهریور 1365 در منطقه موسیان ، جراحات شدید او را به بیمارستانی در شیراز کشاند و سرانجام در بیست و سوم همان ماه، او نیز دست در دست پدر در وادی عشاق، جاودانه شد.از میان دست نوشته‌های ساده و بی پیرایة او که می‌توانست درجرگة اسناد ماندگار تاریخ جنگ ثبت شود، تنها همین چند برگ باقی مانده و بقیه گویا در قفسه‌های بایگانی برخی از مؤسسه‌های فرهنگی ناشناس، همدم خاک شده است.گروه فرهنگی روایت عشق، در راستای رسالت ذاتی خود این بار ، دریچه‌ای به حال و هوای ناب سال‌های عاشقی، آن هم با قلم یکی از نویسندگان گمنام این عرصة مقدس گشوده است. این دفتر را با خاطره‌ای از زبان مادر بزرگوار ایشان گشوده و با وصیت نامه و تصاویری از آن شهید به اتمام می‌رسانیم. به رغم برخی اشتباهات انشایی و املایی ، نهایت امانتداری در چاپ اثر رعایت شده است . بی‌تردید پیروی از «خط شهیدان» راه حق را پیش روی مان خواهد گشود.خیلی مراقب رفتارش بود. از تظاهر می‌ترسید. جانباز بود اما به کسی نمی‌گفت. به سپاه رفت اما به ما چیزی نگفت. اولین حقوقش را آورد و داد به من . گفت کار کرده‌ام. بعد از شهادت پدرش نگذاشت بیش از چند روز، پارچه‌ای روی در بماند. دوست داشت گمنام باشد. کارهایش به همین صورت بود. می‌رفت جبهه و می‌آمد؛ اما هیچ چیزی تعریف نمی‌کرد. انگار نه انگار رزمنده است. عبادتش هم همین طوری بود.حالا هم که سال ها از رفتنش می‌گذرد؛ پرچم جمهوری اسلامی را ـ که لااقل نشانة شهادتش باشد ـ بالای در نزده‌ایم. شاید رضای من این طوری راضی‌تر باشد.چند روز قبل از آن که برای آخرین بار برود، دوربین را روی پایه تنظیم کرد. تا بیاید زیر کرسی و پیش من عکس بیندازد دوربین فلاش زد. اولش عصبانی شد. گفت « یک حلقه فیلم گرفته‌ام، هر بار می‌آیم با تو یادگاری بیندازم مشکلی پیش می‌آید. این هم آخری‌اش بود » بعد کمی فکر کرد و انگار که چیزی را کشف کرده باشد گفت « فهمیدم .... چون بعد از شهادت من این عکس‌ها داغ تو را بیشتر می‌کند خدا نمی‌خواهد که عکس‌مان با هم بیفتد » اخم‌هایم درهم رفت. گفتم « مادرجان مگر شهادت به همین راحتی است؟ » خندید و گفت « آره به همین راحتی است. روی پیشانی من نوشته شهید».وقتی رفت، کابوس‌های من هم شروع شد. یک شب خواب دیدم مردی سیاهپوش آمد و گفت « زودباش خانه را مرتب کن پسرت شهید شده » صبح که شد، حالم گرفته بود؛ امّا خدا به من نیرویی داد که بی اختیار تمام اتاق‌ها را تمیز کردم. حیاط را هم شستم. مادرم گفت: من هم خواب دیدم رضا شهید شده.رفتم دم در نشستم. خانم بهاور آمد گفت « چرا اینجا نشستی؟ » گفتم « همه دارند خواب می‌بینند رضای من شهید شده » کمی دلداری‌ام داد. شب شده بود. دم در پر از سرباز و ماشین‌های نظامی بود. قبلاً شنیده بودم که در محلة ما خانة تیمی کشف شده است.دیدم در می‌زنند. خانم سجودی و خانم کاکا بودند. گفتند « خانه ساختی برایت کادو آوردیم » دستشان خالی بود. آمدند بالا. داشتند پچ پچ می‌کردند. چیز‌هایی به گوشم خورد. دلم شور زد. یکی‌شان به آن یکی گفت « تا کی معطل کنیم، باید به او بگوییم.» در نگاهم همه چیز موج می‌زد. کدامشان بود نمی‌دانم؛ گفت « آمادگی داری خبری را به تو بدهم… » سرم گیج رفت. خیلی بی‌قراری کردم. خانم کاکا پس از گذشت سال‌ها، گاهی به شوخی می‌گوید جیغی که آن روز کشیدی هنوز زیر گوشم شنیده می‌شود.من هم حق داشتم. بعد از همسرم دلخوشی ام به رضا بود. او هم رفت. عیبی ندارد. فدای آقا . وصیت نامه اش را که آوردند دیدم چند جای آن با کبریت داغ ، سوراخ شده است . به دوستش گفته بود « قلب مادر من هم با شنیدن خبر شهادتم این طوری سوراخ می شود. » به خدا راست می گفت آن روز‌ها خیلی دلم می‌گرفت. روی پله‌ها می‌نشستم و همه‌اش غصه می‌خوردم. با این که فرزندان دیگری هم دارم اما احساس تنهایی می‌کردم. بی‌سواد بودم ولی یک روز احساس کردم می‌توانم قرآن بخوانم. حالا دیگر تنها نیستم. مونس خود را پیدا کرده ام . دیگر تنها نیستم حتی اگر کسی زنگ خانة مان را به صدا در نیاورد. بسمه تعالی و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها سوگند بنفس (ناطقه) انسان و آنکه او را نیکو بیافرید و به او شر و خیرش را الهام کرد. رستگار شد آنکه پاک کرد آنرا از گناه و هر کس آنرا بکفر و گناه، پلید  گردانید زیانکر شد. (قرآن کریم)عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش خدمت شما مادر عزیز برادران و خواهرم سلام علیکم امیدوارم که همیشه صحیح و سالم بوده و از جور زمانه هیچ منالید و همیشه در سختیها به خدا پناه برید که تنها اوست که پشتیبان صابران است مادرم تصمیم گرفتم که در این اواخر عمر نکاتی را که احتیاج به گفتن است با سخنان درهم و ناموزون برایت بر صفحه کاغذ آورم هر چند که میدانم نمیتوانم حق مطلب را  ادا کنم . مادرم جریان کربلا را که خوب میدانی امشب شب چهارم محرم است و امام حسین بدعوت اهالی کوفه و به خاطر مسائلی مراسم حج را ناتمام رها کرده و به سوی کوفه حرکت می‌کند ولی بعداً آنها پشت به امام کرده سفیر امام را در میان دشمن تنها گذاشتند و ما بقی ماجرا ... اما منظور اینکه انقلابمان جواب به ندای هل من ناصر حسین است ما ملت ایران به ندای رهبر انقلابمان جواب داده و حال اگر در این بهبوئه جنگ با تمام فشاری که دشمنان به انقلاب ‌مان می‌آورند اگر ما با مسائلی مانند اینکه چرا جنگ چرا این همه شهید مجروح اسیر و هزاران چرای دیگر بجای اینکه بخواهیم انقلابمان را یاری کرده باشیم با گفتن این چرا خود سنگی خواهیم بود در مقابل و زیر چرخ این انقلاب مادرم بدان که از این نکته نیز غافل نیستم که دشمنان اصلی مان در داخل خودمان هستند که یا نمی‌شناسیم و یا اگر می‌شناسیم آنچه که از دست مان بر می‌آید نمی‌‌توانیم بکنیم. آنهایی که باعث گرانی برنج و گوشت و وسائل ضروری این مردم محروم می‌شوند.آنهایی که در ادارات و غیره که کار را در یک لحظه انجام می‌شود به فردا واگذار می‌کنند و با مسائل پوچ کاغذ بازی باعث اذیت این مردم این ملت مسلمان می‌شوند اینان هستند دشمنان واقعی‌مان پس بیائید و مواظب باشید که ناخودآگاه با حرکات و صحبتهایمان خودتان در صف دشمنان این انقلاب قرار نگیرید. مادرم نمی‌خواستم این مطالب را بر کاغذ آورم ولی چکنم که این افکارم است که بر قلم حکومت می‌کند. و منظور اینکه یک وقت در صف کوفیان قرار نگیرید. مادم می‌دانم که از جور زمانه چه می‌کشی ولی این را بدان که خداوند مهربان هر که را بیشتر دوست دارد بیشتر او را آزمایش می‌کند و با سختیها او را می‌آزماید. پس اگر حیات آخرت را می‌خواهی اگر ملاقات حضرت رسول (ص) را می‌خواهی اگر دیدار حضرت فاطمه (ع) و زینب علیها السلام را می‌خواهی اگر زیارت حضرت رقیه (ع) را می‌خواهی که جانم بقربانش که بعد از واقعه کربلا چه بر سرش آمد و چه مصائبی را همراه با عمه گرامی‌اش کشید باید شکیبا باشی و صبر کنی و غم روزگار را تنها به خداوند بگویی و از او یاری بجویی که خداوند با صابران است . مادرم از تو می‌خواهم که مرا ببخشی و مرا عفو کنی که بسیار قلبت را شکستم و غرور جوانی این اجازه را به من نداد که در زندگی غمخوار تو باشم. برادران و خواهرم از شما می‌خواهم که صبور باشید و مرا ببخشید و به جای این دنیا زندگی آخرت را طلب کنید. و در همینجا بعد از عرض ادب خدمت کلیه فامیل و دوستان و آشنایان می‌خواهم که مرا حلال کنند و مرا ببخشند و آنی اینکه از خدا و حیات آن دنیا غافل نباشند. همگی‌تان را به خدا می‌سپارم. به امید دیدار و زیارت مولایمان حضرت علی (ع) و اباعبدالله الحسین (ع) .

5 محرم الحرام مصادف با شب پنجشنبه 19/6/65رضا سینایی.

به بهانه دیدار کار گردان اخراجی ها با رهبر عزیز انقلاب:

+ نوشته شده در سه شنبه سوم دی 1387 ساعت 13:33 شماره پست: 23

اگر چه با وجود سینماگرانی همچون مجید مجیدی و حاتمی کیا بی تردید اخراجی ها بهترین فیلم ایرانی نیست (قابل توجه برادر صفار هرندی ) اما من نیز به ده نمکی به خاطر ساخت آن درود می فرستم .

ده نمکی، "خداداد" عرصه سینما و سیاست است !

البته کار مکتوب ایشان به عنوان فرهنگنامه اسارت که یک فاجعه فرهنگی است را نمی پسندم ( نقد آنرا در آخر این صفحه بخوانید) و از آن اعلام برائت مینمایم در پایان دعا می کنم ده نمکی در حفظ حریم اهل بیت ،بیش از پیش کوشا باشد .

رهایی از تله
+ نوشته شده در دوشنبه دوم دی 1387 ساعت 21:29 شماره پست: 22

رهایی از تله

نگاهی آسیب‌شناسانه به مقوله اسارت بر مبنای روایت

 

عبدالکریم مازندرانی

 


رهایی از تله

نگاهی آسیب‌شناسانه به مقوله اسارت بر مبنای روایت

 

عبدالکریم مازندرانی

هجوم به ایران هیچگاه بی‌پاسخ نمانده است. ایرانی‌ها در طول تاریخ نشان داده‌اند که در مقابل بیگانگان به هیچ‌وجه دست بسته نمانده و بموقع از وطن و فرهنگ و معتقدات دینی خود دفاع می‌کنند.

در بحبوحه جنگ عده‌ای از بهترین و شریفترین قشر رزمندگان به اسارت دشمن درآمدند. این فداکاران با توکل بر ذات اقدس باری تعالی و با صبوری، البته تلخکامی و با جرأت و جسارت، اسارت را مایه افتخار خود و هم‌وطنان خود ساخته و در نهایت با افتخار به آغوش ملت بازگشتند. شرایط جنگ اجازه نمی‌داد که از آسیب‌ها و مشکلات اسرا به منظور پیگری احوال آنان یاد می‌شود. به نظر می‌رسد بعد از سالهای آزادی، اسرا حال وقت آن است که به سیاحت دیگر مرتبط به اسم او پرداخته شود و متخصصین راجع به آن اظهارنظر نمایند. لازم به تذکر نیست که ایمان اسرا، نقش اساسی در گذرای غرورآمیز  اسارت آنان داشته است.اما از آنجا که ما در این دنیا زندگی می‌کنیم بدن و شرایط آن محکوم به تاثیرپذیری در مقابل حوادث می‌باشد و بایسته است در مقابل آن حوادث و آسیب‌ها چارجویی به عمل آید. و فی اله التوفیق

در شرایط معمولی، دل کندن از زندگی، همین زندگی داریم و از دار و ندار، از زن و بچه و پدر و مادر و فامیل و وطن و دیار خود، کاری تقریبا نشد یا در حدّ عرفا، و زهّاد بزرگ است، سخت‌تر از این دل کندن حتی از نمادهای معصومیت و لطافت مثل کودکان و طبیعت زیبای خدا است. بطوریکه دیگر آرزو کنید ای کاش می‌توانستم حداقل یک روز کودکان را دیده و صداهای شعف‌انگیز آنان را می‌شنیدم.

به فاصله یک شب دنیا گویا برای گروهان یکصدنفره از گردان مالک اشتر لشکر 25 کربلا عوض شد، در ساعات آخراین شب ما اسیر شدیم. شب قبل امکانات انسانی مورد نیاز را داشتیم و البته احترام و عزت و شخصیت، زندگی حتی در جنگ نیز تعریف شده بود. هر فرد سهم خود را از این دنیا داشت. جا، مکان، غذا، رفتار انسانی و... دقیقاً چند ساعت بعدش در صبح وقتی که آفتاب تقریباً طلوع کرده بود. ما صد نفر گویا از این دنیا رانده شده بودیم. ما اسیر شده بودیم، اسیر یک عده آدم‌هایی که خود را مسلمان می‌نامیدند، از آن لحظه به بعد زندگی برای ما عوض شد، به نحوی‌که همه‌چیز را بایستی از نو تعریف می‌کردیم، کلمات و واژه‌ها گنجایش آن را ندارند که آن معانی جدید را بیان کنم.

براستی که چقدر دهشت‌ناک است زندگی با دو معنا و مفهوم پسرک 16 ساله که تا آسمان مفاهیم وحشت، ترس و.. را اگر حفظ در چشم‌ غره‌های پدر... می‌دید حالا باید چنان معنای غیرقابل تحمل را از این کلمه تجربه کند که می‌‌تواند موهای او را در عرض چندماه سفید کند.

این نه از عدم جسارت و جنگندگی این جوان بلکه این امر ناشی از شدت شقاوت اسیربانان ناشی گردیده است.

گرچه ذکر جزئیات اسارت از لحظه اول، این معنی را بیشتر واضح می‌سازد که یک اسیر در واقع چقدر دچار صدمه و شوک روحی و جسمی طاقت‌فرسا شده است ولی از مجال این مقال خارج است. کوتاه سخن اینکه آن شب درهای برزخ بروی ما باز شد.

تصور اینکه تنها کاری که برای این جمع دردمند، مجروح، زخمی وتشنه، گرسنه و غریب می‌شد همانا لذت بردن از به بند کشیدن آنان شکنجه و آزار این افراد بی‌سلاح بوده است دل هر انسان را به درد می‌آورد. حالا ما اسرا  تصور نمی‌کردیم در بطن این گرداب عظیم قرار گرفته بودیم.

مسافرت به برزخ یکطرفه است و دیگر بازگشتنی در کار نیست. در مسافرت غیراختیاری ما به برزخ اسارت هم هیچ بازگشتی متصور و متوقع نبود. در برزخ واقعی گویا انسان‌ها دیگر با جسم‌های خاکی خود زندگی نمی‌کنند گویا مقدور بود که در برزخ اسارت نیز آن شرایط، شبیه‌سازی شده باشد و اسرا بیشتر از آنکه با جسم خود زندگی کنند با روح خود زنده بودند. اگر زهادّ و عرفا، اختیاراً این نوع زندگی را اختیار می‌کنند از چند جهت‌ باز اختیاراتی دارند که رنج شرایط برزخی این‌چنینی را ندارد، حداقل آنها هر وقت بخواهند مختارند که به زندگی عادی برگردند، آنها می‌توانند درجات ضعیف‌تری از زهد و ترک دنیا را انتخاب نمایند در ضمن آنها احترام و عظمتی را در سایه زهد خود همزمان دارند که افراد عادی ابداً ندارند حتی گویا حیوانات نیز در مقابل آنها خاضع می‌شوند.

برزخ اسارت که یک زهد وحشتناک اجباری بود، اسرا احترامی نداشتند، وقتی کسی از بین ما احیانا می‌گفت آقایان اسراء‌به مضحک بودن آن ما را از خنده روده‌بر می‌کرد، دردناکترین رنج اسارت شاید این باشد که گه گاهی بفرما می‌پرسند، آیا آن شکنجه‌ها و ... راست بود، واقعاً بد گذشت؟ چگونه می‌شود سفر به برزخ را برای مردمان توضیح داد؟

در اسارت که در فقد امکانات و تامین اولیه‌ترین نیازهای انسانی همه اسراء در آن عادلانه، یکسان بودند و استاد دانشگاه و حوزه و کارگر و مهندس و جوان و پیر علیرغم شرایط متفاوت سنی و نیازهای مختلف آن سنین و روحیات در ؟ از غذا و استراحت تا کتک و شکنجه و... یکسان بودند. حتی در مواقعی کسانی که ضعیف‌تر بودند درد و رنج بیشتری را می‌بایست اجباراً تحمل می‌کردند. یادم نمی‌رود که پیرمردها را بیشتر می‌زدند و کم سن‌ترها را بیشتر اذیت می‌کردند. (زخم اسارت چقدر متفاوت و عمیق است و چقدر برای درمان آن کار شده است.)

کارگر شهرداری رشت آقای فتحی در کنار مرحوم مهندس خالدی مشاور وزیر راه  و... فرمانده گردان و معاون لشگر و در کنار استاد حوزه و نماینده ولی فقه در سپاه منطقه‌ای محلی باطنی در کنار جوان 16 ساله شجاع بوشهری و... در هر روز یک لباس می‌پوشیدند بطور مساوی استراحت می‌کردند و شکنجه‌های جمعی را هم ما هم تحمل می‌کردند. صرف‌نظر از آمادگی روحی و جسمی افراد برای مواجه با اسارت، آنان بالاجبار شرایط را تحمل می‌کردند. مذهبی یا غیرمذهبی، سیاسی، ارتشی، طلبه و دانشجو و... غیره هم نداشت اسارت، اسارت بود و جانکاه.

به جهت توجه بیشتر این مقاله به جنبه‌های آسیب‌شناسی اسارت معطوف می‌باشد از جزییات صرف‌نظر می‌کنم و بیشتر به آسیب‌ها اشاره دارم.

بعد از ایام سردرگم اولیه اسارت که هر گونه پیش‌بینی را درباره شرایط اردوگاه غیرممکن می‌کرد. خشونت و رفتارهای غیرانسانی دشمن نیز براین ابهام می‌افزود. فضای گوتیک و قرون وسطایی اردوگاه‌های اسرا بر شدت درد و رنج آنان می‌افزود. رفتارهای خلاف ادب و دور از شأن سربازان دشمن و توهین‌ها و بی‌احترامی‌ها زخم دیگری بر شخصیت مجروح اسراء وارد می‌کرد. عدم مداوای اسرای مجروح، سهمیه غذایی در حداقل ممکن و وضعیت اسفبار بهداشتی، جلوگیری از این مراسم مذهبی و آیئنی و شکنجه‌های فردی ا فراد شاخص و تنبیه و شکنجه در شب برای وحشت بیشتر و تبعید و جابجایی‌های مکرر و دوری احبّا و دوستان از یکدیگر و اقدامات خاص دیگری مثل یک سیلی در شب عید به همه اسراء‌زدن به دستور صدام (طبق گفته سربازان) 90 گامی لغزش بعضی از اسراء بر اثر طاقت از کف دادن و مخصوصاً عدم داشتن هیچ‌هویت معینی بخاطر عدم ثبت در صلیب‌سرخ جهانی و خیلی از موضوعات دیگر باعث آسیب‌های صدچندان به هر یک از اسراء‌بوده است نیاز به الگوهای قهرمانی و فداکار باعث شده است که جنبه‌های روانشناختی و روانکاهی اسراء‌ مغفول بماند.

خوب به خاطر می‌آورم وقتی گروگان‌های آمریکای آزاد شدند تیم‌های ویژه متخصص روانشناسی برای آنان تشکیل شود و آنان را مدتها تحت پرسش دانند تا به زندگی عادی برگردند.

ایمان اسرا به خدای بزرگ و توکل آنان بر ذات لایزال او غیرقابل تردید است ولی طبیعت انسان در همه دنیا یکی است و آسیب‌ها عمیقا که به یک انسان غیرمذهبی صدمه وارد می‌کند همین‌طور به یک انسان مذهبی، گرچه کم و زیاد آن قابل ؟ است

اسرای ایران که حقیقتاً قهرمان ملی ایران پرافتخار می‌باشند ولی جزء به شانس‌ترین اسرایی هستند که در طول جنگ‌ها درد اسارت و بعد از آن را نیز مضاعف به دوش می‌کشند. اسرای ما بعد از اسارت، که یک قهرمان بودند چندین سال از جامعه خود به لحاظ زمانی و دومی عقب بودند. هضم رویدادها، تحولات سیاسی، اجتماعی و... زمان بد است به نظر می‌رسد انرژی بی‌نهایت کمیاب و به جوشش آمد، اسرا که در زمان فقد ابتدایی‌ترین امکانات انسانی بدست آمده است با عدم برخورد تخصصی با آنان به هدر رفت و کمتر به جبران آن اقدام شد. این سخن ای دوست سر دراز دارد.

امیدوارم روزی به مسئله اسرا و با نگاه تخصصی و همه جانبه نگریسته شود و جایگاه اسراء در بین ملت بزرگ ایران تبیین شود.

والسلام

عدالت،کرباسچی می خواهد!!

+ نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 19:37 شماره پست: 21

پای چوبین

 

چوب شد پاهایم

از بس در این ایستگاه ایستاده ام

 


اما چه خوب شد

دیدم مسافر کوچولوی خسته ای را

که سوار بر واتو واتو

اوج می گرفت

ودر اقیانوس رویاهایش

با سریندی پتی

هم بازی می شد.

بل و سپاستین همچنان به راهشان ادامه می دادند

بارباپاپا پشت هم قیافه عوض می کرد

شاید برای سرگرمی ما

خانواده دکتر ارنست

مهاجران جزیره فطرت بودند

هر چند سگ پتی بل از این وضع ناراضی بود

پای دنی چه زود خوب شد

سوار بر وانت ارزوها

آنت و لوسین را دیدم

که از کنار مزرعه حنا رد می شدند

و برای پرین دست تکان می دادند

سند باد و پینو کیو

دور از چشم گربه نره

شطرنج بازی می کردند

و رامکال در سوگ عمو جغد شاخدار

به بنر گل هدیه می داد

سرم گیج می رود

عدالت حکم می کند زیر پاهایم علف سبز شود

از بس که منتظر ماندم

اما لااقل دیدم

پای بهادری زیر چرخ های اتوبوس له نشد1

باور کنید ابراهیم ،بت شکن بود

که می گویم قرآن خلیل می ارزد

به تمام قرآن های پر زرق وبرق اکرم های عقیم

 همان قرآن پاره پاره شده بدون جلد که پدر جد خلیل هم توان صحافی ان را ندارد

آیا ندیدید محمود شوکت                                        1. اشاره به سریال های ماه رمضان همان سال

فقط دو سال در زندان ماند

ویک ماه بعد یتیم خانه راه انداخت و خیریه جمع می کرد؟

طوری که فرج هم باورش شد

در کشور ما همیشه احسان ونرگس

به پای هم پیر می شوند

اما بیچاره آنت ولوسین

که هیچگاه بزرگ نشدند

طفلک حاج فخار

چه چهره دلنشینی داشت

و آرامشی که پدر صبر را در می اورد

و نگاه نافذی که تنبان رضاخان را می لرزاند

راستی علی دایی در جام جهانی

خیلی دوید تا قلعه نویی سر مربی شود

و گرنه عدالت حکم میکرد رییس فدراسین ما بشود حداد عادل فردوسی پور

دلم برای شهرام جزایری تنگ شده است

عدالت، کرباسچی می خواهد

فهیم نبود علی رضا

که نفهمید پا فشاری بر سر کچل پیمان

شب آرامش او را

به صبح گره خواهد زد

من ایستاده ام در این ایستگاه

و جوراب هایم بوی گند گرفته اند

اما شاید دیر یا زود

اتوبوسی بیاید

که رییس جمهور آینده ماخودش راننده آن باشد

شما را نمی دانم

ولی مادرزن خسرو پرویز هم می داند

که عدالت

هم عدل عدول از عدل نیست

اگر اهل خط بازی نیستید

روی دیوار دلتان بنویسید:

مارکس می گفت عدالت

پوپر می خواند عدالت

لنین مدینه فاضله را نشخوار می کرد

فوکویاما با اتوپیا

می رقصید

استالین ،انسانیت را بلغور می نمود

نیکسون ،حقوق بشر اسفراغ می کرد

اما مرد مهتابی شبهای من

کفش هایش را خودش پینه می زد

و دنیایش به اندازه آب بینی بز

بی مقدار بود

که امروز

یک صفحه نهج البلاغه

خطرش بیشتر از میلیون ها ورق شب نامه های زیر زمینی است.

 

                                والسلام سید حمید مشتاقی نیا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آرشیو آذر87 اشک آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۸۷، ۱۰:۴۳ ق.ظ


شب یلدا
+ نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 19:6 شماره پست: 19

پیامک مخصوص امشب برای منتظران

شب یلدای عمرت ای شقایق

درخشان باطلوع صبح صادق

شکوفه سرخ
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر 1387 ساعت 22:56 شماره پست: 18


شهید محمود خاکسار
یک دستش در گچ بود و با دست دیگرش جعبه شیرینی را برداشته بود و به بچه‌های سپاه تعارف می‌کرد. تازه از جبهه‌ی شوش بازگشته بود می‌گفت: «این شیرینی به خاطر مجروحیتم است


 دعا کنید دفعه بعد شهید شوم.» در تمام نمازهایش دعا می‌کرد که شهید شود. می‌گفت: دوست دارم تیر دشمن بخورد به پیشانی‌ام دُرست روی نقطه سجده‌گاه. محمود از آن‌هایی نبود که فقط ادعا داشته باشد هر جا که خطر بود خودش را می‌رساند. سال 58 به کردستان رفته بود و در شدیدترین درگیری‌ها با ضد انقلاب شرکت داشت. حالش که بهتر شد خواست به جبهه برگردد که با اصرار خانواده برای ازدواج مواجه شد. در همان ایام تبلیغات علنی منافقین در محله سید جلال اوج گرفته بود. برخی از برادران معتقد بودند که برای مقابله با آن‌ها باید از شهرهای دیگر هم نیروی مسلح آورد. محمود یک شب تصمیم گرفت تا ابهت منافقین را درهم بکوبد. من و شهید روشن ضمیر هم همراهی‌اش کردیم. خودش می‌رفت بالای تک‌تک تیرهای برق و پارچه‌ها و تابلوهای منافقین را پایین می‌کشید. یک بار از بالای یکی از تیرها پایین افتاد اما خندید و به کارش ادامه داد. نمی‌دانم چه شد که هیچ یک از نگهبان‌های آن‌ها متوجه ما نشدند. شاید هم ترسیده بودند. فردای آن روز سرکردگان منافقین در صحبت‌های خود این اقدام را بزرگ‌ترین ضربه به ابهت سازمان خود عنوان کردند. وقتی خیالش از این کار راحت شد خواست برگردد به جبهه، دوباره خانواده‌اش اصرارشان را از سرگرفتند این بار دوستان او نیز به خانواده‌اش ملحق شده بودند. سرانجام راضی شد. شب با دوچرخه راه افتاده بود که به خواستگاری برود اما ناگهان با کمین منافقین مواجه شد. درگیری شدیدی بین آن‌ها رخ داد. محمود به شدت از ناحیه صورت مجروح شد به طوری که تا چند روز قادر به خوردن غذا نبود. بهتر که شد بی‌معطلی خود را به جبهه‌های غرب رساند. در مریوان نبرد سختی به فرماندهی سردار جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان شکل گرفته بود. رشادت‌های محمود باعث شد که مورد توجه ایشان واقع شود. حاج احمد به او پیشنهاد داد که خودش را از سپاه بابل به آن‌جا منتقل کند. محمود به علت جراحت شدیدش نیاز به عمل جراحی داشت. با هم به تهران رفتیم، در مطب دکتر نشسته بودیم که ناگهان از جا برخاست و گفت: الان می‌خواهم به سپاه بابل تلفن بزنم. من باید به جبهه برگردم… 
قبل از شروع مطلع الفجر خود را به جبهه رساند و فرماندهی یکی از گروهان‌ها را به عهده گرفت. بعد از جراحت دوباره او را به عقب آوردند. برادران صفر و خورشید که از مجاهدین کُرد بودند و راهنمایی عملیات را بر عهده داشتند. می‌گفتند: نیمه‌های شب به همراه محمود به دل دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن شک کرده بود. برای همین منوری به ‌آسمان فرستادند. وقتی اطراف‌مان روشن شد خود را وسط بعثی‌ها دیدیم. یکی از نیروهای دشمن نارنجکی را به طرف ما پرتاب کرد. نارنجک درست به وسط پاهای محمود افتاد و منفجر شد. محمود برای آن که عملیات لو نرود و جان بچه‌ها به خطر نیفتد حتی یک آخ هم نگفت. پاهایش پر از ترکش بود. خون زیادی از او می‌رفت اما بی‌هیچ صدایی زیر لب نجوا می‌کرد و خود را به عقب رساند… 
برای جمع آوری شهدای عملیات به همراه محمود عازم گیلان غرب شدیم. آن‌جا بود که خبر عملیات فتح المبین را شنیدیم. بی‌معطلی خود را به جنوب رساندیم. در منطقه رقابیه، دشمن پاتک سنگینی را آغاز کرده بود. محمود فرماندهی ما را بر عهده داشت. طبق معمول، دشوارترین قسمت کار را به عهده گرفته بود. درگیری بی‌وقفه ادامه داشت. آتش دشمن آن‌قدر سنگین بود که امکان مانور نداشتیم. داخل شیاری گیرافتاده بودیم. انگار ترس به دلش راه نداشت. به طرفش رفتم تا بیشتر هوایش را داشته باشم. ناگهان مقابل چشمانم خم شد و روی زمین افتاد. ناباورانه نگاهش کردم. زبانم از حرکت ایستاده بود. احساس کردم تمام بدنم داغ شد اما محمود ساکت بود و فقط لبخند به لب داشت. مثل همیشه انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده، اما انگار پیشانی‌اش شکوفه زده بود. شکوفه‌ای سرخ درست روی سجده‌گاهش. ساکش را که باز کردیم نامه‌ای داخلش بود که خودش شهادتش را در آن نوید داده بود.
راوی: سردار حاج علی فردوس
بازنویس: سید حمید مشتاقی نیا

خدایا!پاکم کن خاکم کن.مقاله ای ازمهناز واحدی
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر 1387 ساعت 20:48 شماره پست: 17

حتما وصف ‌آدمهای قهوه‌خونه‌ای با یقة باز و سبیل‌های کلفت را شنیده‌ایم که عده‌ای نوچه دور آنها را می‌گرفتند و برای خودشان برو و بیایی داشتند. آدمهایی که در دهه‌های سی و چهل در


کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ پایین‌شهر با کلاه شاپو و چاقو و قمه خاک بلند می‌کردند و سبیل‌ تاب می‌دادند. در آن زمانها از این قشر آدمها زیاد بودند و به اصطلاح به آنها اوباش محل می‌گفتند.

بزن بهادر سال 1330 طیب حاج رضایی فرزند حسنعلی بود و کمتر کسی پیدا می‌شد که او را نشناسد یا از درگیری‌هایی که بوجود می‌آورد خاطره‌ای در ذهنش نقش نبسته باشد.

 

آقای فریدون بیاتی یکی از همین افراد است: «در آن زمان حدود سه، چهار سال بود که به تهران آمده بودیم و در خیابان شوش در محله‌ای به نام گود عرب‌ها زندگی می‌کردیم. منزل طیب و قهوه‌خانه‌ای که پاتوق او بود زیر بازارچه‌ای به نام حاج غلامعلی و در فاصله‌ 2 کیلومتری از محله‌ی ما قرار داشت. در آن روزها آوازه‌ی طیب در محله‌ها پیچیده بود، اوایل تعریف‌های مردم چندان جالب نبود زیرا می‌گفتند: قمار باز و مشروب خوار است و شب‌ها در قهوه‌خانه دعوا راه می‌اندازد و چاقوکشی می‌کند تا این‌که خودم از یکی از بچه‌های محل به نام عبدا... اروخته پرسیدم که تا به حال طیب را دیده‌ای؟ او هم گفت: تابستان‌ها برای گذراندن سه ماه تعطیلی در دفتر وی کار می‌کند. با شنیدن این حرف از او خواستم تا مرا به دیدن طیب ببرد. روز بعد من به همراه عبدا... به نزدیکی قهوه‌خانه‌ای رفتیم که بعد از ظهرها پاتوقش بود. از دور طیب را دیدم که روی تختی نشسته و طبق عادت همیشگی‌اش قلیان می‌کشد، در حالی که  کلاه شاپو مشکی به سر داشت. زمانی که او را برای اولین بار دیدم حدودا 32 یا 33 ساله بود که به علت انجام ورزش‌های زورخانه‌ای هیکل بسیار ورزیده‌ای داشت. پس از دیدن و شناختن طیب، هر روز نزدیک محله‌ای که او در رفت وآمد بود می‌ایستادیم تا به او سلامی کرده وتعارفی داشته باشیم، زیرا سنّ ما طوری نبود که بتوانیم با او رفاقت کنیم، اما چون اسم و رسمی داشت، حتی از سلام‌کردن به او هم لذت می‌بردیم. یک‌سال بعد، از طریق عبدا... اروخته برای گذراندن تعطیلات سه ماه تابستان به طیب معرفی و در دفترش مشغول به کار شدم. دفتر کار طیب در میدان بار فروش‌ها بود. قهوه‌خانه‌ای هم در خیابان صاحب جمع داشت که اوقات بیکاری و استراحت خود را در آن‌جا با قلیان کشیدن می‌گذراند. از آن پس آشنایی من با طیب حاج رضایی بیشتر شد.»

در آن روزها طیب حاج رضایی از مدافعان شاه محسوب می‌شد زیرا؛ شاه با تبلیغات بسیار، خود را تحت الحمایه امام زمان (عج) و یا حضرت اباالفضل العباس (ع) معرفی می‌کرد تا مردم به زندگی او به دیده اعجاز بنگرند اما هرچه تبلیغ می‌کرد فایده‌ای نداشت. اما در این میان برخی از افراد عامی گول این شایعات را می‌خوردند. طیب هم براساس چنین باوری به یاری شاه رفته و در 28 مرداد سال 1332 درشمار کودتاچیان قرارگرفت که تاج بخش تلقی می‌شد. حتی مرحوم طیب در زمان به دنیا آمدن ولیعهد در بیمارستان مادر (حوالی چهار راه مولوی)از جمله کسانی بود، که طاق نصرت بسته و جشن و سرور به پا کرده است.

از شهید حاج مهدی عراقی شنیده شده که: «سال 1339 که فرح می‌خواست پسر خود را به دنیا بیاورد؛ برای این‌که خود را طرفدار مردم جنوب شهر اعلام کند، در بیمارستانی به نام مادر در جنوب شهر وضع حمل کرد. به دنیا آمدن ولیعهد در جنوب شهر برای مردم آن‌جا افتخاری محسوب می شد، که خانواده سلطنت به آن‌ها داده بودند. بنابراین مردم، در جنوب شهر طاق نصرت بستند و چراغانی کرده  و جشن گرفتند. ارتشبد نصیری در حوالی بیمارستان مأموران بیشتری‌گذاشته بود. طیب هم خطاب به نصیری می‌گوید: حضور مأموران تو در این‌جا توهین به مردم جنوب شهر است، زیرا هر یک از مردم، پلیسی برای شاه هستند! نصیری هم حرف او را نمی‌پذیرد و مقاومت می‌کند. روز دوم یا سومی که شاه برای دیدن پسرش به بیمارستان می‌آید، طیب در مقابل نصیری به شاه می‌گوید:وجود پلیس‌ها توهین به بچه‌های جنوب شهر است ومن این را به نصیری گفته‌ام اما او توجهی نمی‌کند، شما [شاه] بفرمایید که پلیس‌هایش را جمع کند و برود. شاه هم دستور این کار را می‌دهد، نصیری هم نیروهایش را جمع می‌کند. از آن‌جا بود که اختلاف نصیری و طیب آغاز شد.»

اما عباس منظرپور این ماجرا را اینطور تعریف می‌کند: «روزی که شاه می خواست برای اولین بار به بیمارستان و عیادت همسر خود برود، طبق دستور مقامات نظامی و شهربانی هیچ غیرنظامی اجازه نداشت در سواره‌روی خیابان‌ها و اطراف‌ طاق نصرت دیده شود. طیب که به خصوص پس از 28 مرداد، شاه را مدیون خود و خود را تاج بخش می‌دانست، می‌خواست با دیدن و یا احیاناً مذاکره با او به قدرت نمایی بیشتری بپردازد. بنابران کنار طاق نصرت می‌ایستد و هیچ یک از افسران هم جرأت نمی‌کنند تا او را از آن‌جا  دور کنند، زمانی که نصیری به طاق نصرت نزدیک می‌شود، با صدای بلند (به طوری که طیب بشنود) می‌پرسد: این مرتیکه این‌جا چه کار می‌کند؟ به او توضیح می‌دهند که او طیب است و دستور می‌دهد که هرچه سریعتر او را از آن محل دور کنند. افسری که این موضوع را به طیب می‌گوید، با بی‌اعتنایی او مواجه می‌شود. پس از آن نصیری به طیب نزدیک ‌شده و با کلماتی توهین‌آمیز دستور می‌دهد تا از آن‌جا دور شود، ولی طیب چنان سیلی به گوشش می‌نوازد که با سر به درون جوی آب می‌افتد... در این هنگام شاه از راه می‌رسد و مأمورها، نصیری را بلند می‌کنند و صدای قضیه را هم در نمی‌آورند. شاه هم با طیب دست می‌دهد و سپس به بیمارستان می‌رود. از همان موقع نصیری کینه‌ی طیب را در دل داشته و اولین توطئه‌ی او وادار کردن ناصر جگرکی (ناصر حسن خانی) به کشتن طیب بوده که البته به نتیجه نمی‌رسد. گویا مرحوم طیب پس از تولد فرزند شاه امتیاز اختصاصی ورود موز و سیب لبنان را از شاه گرفته و این مبنای اختلاف او با دیگر میدان داران و سبب مضروب شدن او توسط ناصر جگرکی می‌شود که مدتی در بیمارستان تحت معالجه بوده و پس از بهبودی نسبی خیابان مولوی را قرق کرده و به عرض اندام می‌پردازد.»

تحول روحی طیب:

طیب بارها بخاطر چاقوکشی به زندان افتاده بود. یکبار هم حتی به بندرعباس تبعیدش کردند. گذاشته از این حرف‌ها، او روح بزرگی داشت. عشق و علاقه‌ای که به امام حسین در وجودش داشت ، پررنگ‌تر از روحیة شاه‌دوستی‌اش بود. بخاطر همین عشق بزرگترین دسته عزاداری را در تهران راه انداخته بود و خودش با پیراهن مشکی و گلی که به سر می‌مالید دسته را رهبری می‌کرد و سینه می‌زد. و به خاطر همین عشق یک روز گفت «خدایا خاکم کن، پاکم کن» و محبت امام حسین باعث نجاتش شد.

اینجاست که می‌فهمیم چرا شعبون بی‌مخ(شعبان جعفری) در غربت آمریکا و ذلت از دنیا می‌رود، اما صلیب با افتخار و در خاک کشور خودش....

فریدون بیاتی در مورد عشق و علاقه‌ی طیب به حضرت سید‌الشهدا (ع) می‌گوید:

«طیب در خیابان انبار گندم، تکیه‌ای داشت که مردم از فاصله‌های دور می‌آمدند تا در دسته و تکیه‌ی او سینه بزنند. زمانی که دسته ی او در خیابان‌ها راه می‌افتاد، دسته‌های دیگر نیز می‌‌آمدند تا به گروه سینه‌زنی او متصل بشوند. بارها دیده می‌شد که طول دسته تا 5/1 کیلومتر امتداد داشت. طیب هرکاری که انجام می‌داد، دهه‌ی محرم و عزاداری، برای سیدالشهدا را از دست نمی‌داد. دسته ها به سمت مولوی و بازار و از آن‌جا هم به سمت میدان اعدام (میدان محمدیه فعلی) می‌رفتند. گاهی دیده می‌شد که دسته‌ها در چهارراه مولوی با یکدیگر درگیر می‌شدند. به عنوان مثال، دسته مرحوم طیب با دسته حسین رمضان یخی و چند دسته‌ی دیگر که اکثراً اسم و رسمی هم داشتند درگیر می‌شدند، گاهی هم کار به چاقوکشی می‌رسید! متأسفانه از این مسائل در دسته‌ها و هیئت‌ها وجود داشت.»

یکی دیگر از ویژگی های خاص طیب حاج‌رضایی که همه دوستانش بر آن متفق‌اند ، انسانیت و لوطی‌گری او بود.

فریدون بیاتی در زمینه‌ی انسانیت و سخاوت طیب چنین می‌گوید: «در مدت سه ماهی که من در حجره‌ی وی شاگردی می‌کردم، با این‌که شنیده بودم طیب، لات و چاقوکش است، اما انسانیت زیادی از وی دیدم. به عنوان مثال ظهرها روبروی دفترکارش روی تختی می‌نشست ومی‌گفت: از قهوه خانه برایش دیزی و قلیان بیاورند و شروع به غذا خوردن می‌کرد. معمولاً در میدان، پیرمردها و پیرزن‌ها و بچه‌های بی‌سرپرستی بودند که به دنبال میوه‌های لک داری می‌گشتند که فروشنده‌ها دور می‌ریختند و آنها میوه‌ها را جمع می‌کردند تا به صورت فال، به مردم بی‌بضاعت بفروشند. اگر طیب متوجه می‌شد که یکی از این افراد با حسرت به غذا خوردن او نگاه می‌کند، آن فرد را صدا می‌کرد و کنار خود می‌نشاند، به من هم می‌گفت: به قهوه‌چی بگو دیزی دیگری بیاورد، از طرفی هم در مورد آن‌ها تحقیق می‌کرد و اگر متوجه می شد که بی‌بضاعت وعیالوار هستند به میرزا می‌گفت تا اسم آن‌ها را بنویسد و هفته‌ای 5 تومان به آن‌ها بدهد. از این دسته مسائل در دفتر کارش بسیار دیده می‌شد. به عنوان مثال اگر در جایی درگیری پیش می‌آمد، با شتاب به آنجا می‌رفت و اگر احساس می‌کرد یکی از طرفین زور می‌گوید، با او دست به گریبان می‌شد و او را می‌زد. طیب کسی بود که همواره حقّ مردم مستضعف را از مستکبر می‌گرفت.»

طیب در این دوران اگر چه با روحانیت ارتباط چندانی نداشت اما به روحانیت احترام می‌گذاشت. به عنوان مثال: در سال 1336 که آیت‌ا... کاشانی در انزوا به سر می‌برد ساواک از رفت و آمد طیب با ایشان گزارشاتی داشته است: «طیب حاج رضایی 4 صندوق میوه به منزل آیت‌ا... کاشانی برد.» (گزارش ساواک در سال در 7/1/1337)، «چندی است که طیب حاج رضایی تغییر لحن داده و با طرفداران آیت‌ا.. کاشانی طرح دوستی ریخته است.» (گزارش ساواک 8/6/1337)

بنابراین رفتار و شخصیت مرحوم طیب به کلی با افرادی مثل شعبان جعفری که برای جلب نظر شاه هر کاری می‌کردند، تفاوت داشت. او به اسلام علاقه داشت و جوانمردی و شجاعت را از سردار کربلا آموخته بود.

شهید حاج مهدی عراقی از دیدگاه حضرت امام خمینی (ره) در مورد طیب می‌گوید: «برای دیدن امام‌خمینی(ره) به منزل آقا رفته بودیم. در آنجا به مناسبتی صحبت شد و نام طیب به میان آمد. بچه‌ها گفتند دار و دسته‌ای که ما می‌خواهیم به راه بیندازیم ممکن است  دارودسته طیب بیایند و به هم بریزند. آقا فرمودند: نه، این‌ها علاقمند به اسلام هستند، اگر روزی هم کارهایی کرده‌اند، آن کارها عرق دینی‌شان بوده. آنها در مقابل توده‌ای‌ها و کمونیست‌ها ایستاده و کارهایی کرده‌اند. (اشاره‌ی امام خمینی به دخالت مرحوم طیب در کودتای 28 مرداد بود.در حکومت دکتر مصدق توده‌ای‌ها به قدرت سیاسی بسیار نزدیک شدند و بیم آن می‌رفت که حکومت کمونیستی در ایران تشکیل شود. این موضوع علما و مردم را به دکتر مصدق بدبین ساخته بود.) این‌ها کسانی اند که نوکر امام حسین (ع) هستند، همه‌ی فکرشان این است که محرمی بشود،‌ عاشورایی بیاید تا به عشق امام حسین (ع) سینه بزنند و خرج کنند. در مورد این افراد خاطر جمع باشید.

پس از شنیدن حرف‌های امام، طیب در پاسخ گفت: این‌ها (ساواکی‌ها) عید هم از ما خواستند تا همکاری کنیم (جریان مدرسه فیضیه) اما ما قبول نکردیم. شما خاطر جمع باشید زیرا تا به حال چندین بار به سراغ ما آمده‌اند و ما جواب رد داده‌ایم حالا هم همین‌طور است. در آن لحظه طیب دست در جیب خود کردو یک صد تومانی به اصغر پسرش داد و گفت: برو عکس حاج آقا را بخر و به علامت‌ها بزن.»

طیب در 12 خرداد (شب عاشورا):

محرم 1342 در روزهای خرداد بود، موقعی که امام‌خمینی به خاطر اعتراض به کاپیتولاسیون زندانی بود. نوروز همان سال هم فاجعه مدرسه فیضیه اتفاق افتاده بود و جامعه آماده یک انفجار بود.

طیب طبق هرسال دستة عزاداری خود را در خیابان‌ها حرکت داد اما نه مثل هر سال، اینبار روی علم هایی که در دسته وجود داشت عکس امام خمینی نصب شده بود. اینکار، در آن خفقان‌آور و محدود فقط از پس صلیب برمی‌آمد، چون عواقب بدی را دربرداشت و صلیب این عواقب را به جان خریده بود.

مرحوم حاج رضا حداد عادل در این رابطه می‌گوید: «دسته‌ی طیب، شب عاشورا ـ دوازده خرداد ـ طبق معمول همه ساله از تکیه بیرون آمدو طیب در جلوی علامت تکیه در حرکت بود و سینه‌زن‌ها پشت سرش آرام آرام حرکت می‌کردند. آن شب بر خلاف سال‌های قبل، عکس‌های حضرت امام به سینه‌ی علامت نصب شده بود. در آن هنگام اتومبیل دربار کنار خیابان ایستاد و رسول پرویزی معاون اسد الله علم ازاتومبیل پیاده شد و با سرعت نزد طیب آمد و پس از سلام گفت طیب خان این کاری که کرده‌ای کار درستی نیست. آن عکس‌ها را بردار. 

طیب گفت : «من عکس‌ها را بر نمی‌دارم». پرویزی گفت: «طیب خان بدجوری می‌شود.» طیب با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود خیلی صریح گفت:« بشود.»  پرویزی به اتومبیل، که علم داخل آن بود برگشت . علم مجددا پیغام دیگری به پرویزی دادو او دوباره پیاده شد  و با طیب صحبت کرد و گفت: «عکس‌های امام را بردار.» اما طیب باز هم مقاومت کرد. همه‌ی اینها در حالی اتفاق افتاد که سینه‌زن‌ها پشت سر علامت جلو می‌آمدند.

پرویزی گفت: «طیب خان به تو می‌گویم بد می‌شودها.» طیب گفت: «می‌خواهم بد شود، عکس‌ها را بر نمی‌دارم.» پرویزی با عصبانیت سوار اتومبیل شد. اتومبیل با یک چرخش سریع از راهی که آمده بود بازگشت. دسته با علامتی که عکس‌های حضرت امام به آن نصب بود حرکت کرد».

 رژیم طیب را هنوز نشناخته بود و فکر می‌کرد با چندبار چاقوکشی و درگیری که طیب راه انداخته بود، می‌توانند او را برای ضرب و شتمی که در مدرسه فیضیه‌ می‌‍‌خواستند ایجاد کنند، اجیر کنند و نمی‌دانستند طیب دیگر «پاک شده بود» و برای روحانیت احترام قائل بود این یکی دیگر از دلایلی بود که رژیم را به کینه‌ورزی نسبت به طیب واداشت. به گفته‌ی یک فرد مطلع، دستگاه ،« ایجاد آشوب و حمله به طلاب در فیضیه را، نخست از طیب خواسته بود و چون طیب زیر بار این ننگ نرفت انجام این جنایت به دار و دسته‌ی شعبان بی‌مخ واگذار شد. فرد مزبور مدعی بود که آن روز در مدرسه‌ی فیضیه ، نوچه‌های شعبان لابه لای مأموران رژیم شناخته شده بودند.»

طیب در 15خرداد

طیب با تغییر مسیر خودش محبوبیت بیشتری پیدا کرده بود. در 15 خرداد بارفروش‌ها حاضر شدند بخاطر درخواست طیب بازار را تعطیل کنند و به تظاهرات بپیوندند.

فریدون بیاتی در مورد واقعه 15 خرداد می‌گوید: «واقعه‌ی 15 خرداد را خودم شاهد نبودم اما از افراد آگاه شنیدم که می‌گفتند: سفیر وقت آمریکا تعدادی از سران لات‌های جنوب شهر را به همراه نوچه‌هایشان در منزلی در چهارراه سیروس، کوچه حمام سرپولک گردهم جمع کرده و از آنها خواستند در ازای گرفتن پول از شاه حمایت کنند و وجهه امام خمینی را خراب نمایند. در آن جمع تنها کسی که راضی به گرفتن پول نمی‌شود، مرحوم طیب بوده است. به طوری که بلند شده و می‌گوید: «خجالت بکشید، آخه، این سیداولاد پیغمبر با شما چه کرده که این طور برایش دشمن تراشی می‌کنید» از آن روز به بعد هم طیب گروه‌های مردمی را نسبت به حمایت از حضرت  امام سرپرستی کرد.»

پس از جریان 15 خرداد طیب حاج رضایی را دستگیر و روانه زندان رژیم می‌کنند. حاج اسماعیل رضایی هم همراه او دستگیر شد.حاج اسماعیل خدمات بسیار فراوانی را برای قشر فقیر جنوب تهران انجام می‌داد و با ثروت خود به شدت علیه بهائیت مبارزه می کرد و تمام فعالیت خود را تحت پوشش روحانیت به پیش می برد و هرگز با دستگاههای امنیتی رژیم شاه رفت و آمدی نداشت اما رژیم قصد داشت این دو عامل را سرسپرده‌ی خود نماید، ولی آنها به این ذلت تن ندادند و با جریان بهائیت که در تار و پود رژیم شاهنشاهی نفوذ داشت مبارزه می‌کردند، بنابراین رژیم مجبور به حذف فیزیکی آنها می‌شود.

شهید حاج مهدی عراقی می‌گوید: «رژیم از طیب توقع داشت که حداقل جلوی تظاهرات اطراف میدان را بگیرد، ولی طیب این کار را نمی‌کرد. زمانی که او را دستگیر می‌کنند از او می‌خواهند تا فرمی را امضا کند و آزاد شود. مضمون فرم این بود که «پولی آقای خمینی به من «طیب» داده تا بیایم و چنین حادثه‌ای را خلق کنم، و من به هر نفر 25زار(ریال) داده‌ام تا حاضر شوند چنین کاری کنند.» بازجوها به طیب اصرار می‌کنند و می‌گویند این حرف را بزن، اما قبول نمی‌کند. حتی نصیری تهدیدش می‌کند اما به نصیری هم فحش می‌دهد.»

بعد از حمایت‌هایی که روزی طیب از رژیم می‌کرد، حالا مخالفت طیب با شاه و عوامل آن برای رژیم سنگین تمام شده بود. به همین خاطر طیب تبدیل به مهرة مزاحم رژیم از نظر آنها می‌شود این هنگامی بیشتر نمود پیدا می‌کند که وقتی در زندان از او می‌خواهند که فرم کذایی را امضا کند در جواب با کمال صراحت می‌گوید: «من در زندگی خلاف‌های زیادی کرده ام ولی حاضر نیستم به خاطر چندصباحی بیشتر زیستن، دامان مرجع تقلیدی را لکه‌دار سازم. من در  28 مرداد پول گرفتم و کودتا به راه انداختم، نه در 15 خرداد»

یکی از افرادی که همزمان با  طیب در زندان بوده به نام آقای ملکی در این رابطه می‌گوید: «زندانی‌ها را به صف کرده بودند و به مرحوم طیب دستبند قپونی زده بودند. به این ترتیب که یک دست از عقب و دست دیگر هم از روی شانه می‌آید و دو تا مچ را از پشت سر با چیزی به هم می‌بندند و مثل ساعت کوک می‌کنند و دو دست تحت فشار قرار می‌گیرد و استخوان سینه بیرون می‌زند. عرق از بدن مرحوم طیب می‌ریخت و او را از جلوی ما عبور دادند تا ما عبرت بگیریم. مرحوم طیب تمام این سختی‌ها را به جان خرید ولی حاضر نشد که بگوید از امام خمینی پول گرفته است.»

روز 16 خرداد سال 1342 سرهنگ جهانگیر قانع، دادستان فرماندهی تهران در مصاحبه‌ای مطبوعاتی خبر از دستگیری حدود 400 نفر در وقایع 15 و 16 خرداد تهران داد و سرکرده این افراد را طیب حاج رضایی و اسماعیل رضایی معرفی کرد. به گفته سرهنگ قانع این دو نفر با برنامه‌ریزی دقیق 7 دسته و گروه را از نواحی مختلف تهران به سرکردگی افراد مطمئن حرکت دادند. آخرین حرکت سازمان یافته محلی که از بطن جامعه آن روز سربرآورده بود را از روزنامه اطلاعات مورخ 16/4/42 می‌خوانیم:

«گروه اول به سرکردگی حسین صالحی معروف به خالدآبادی از اصلی‌ترین مرکز تجمع پهلوانان آن روزگار یعنی میدان تره‌بار واقع در خیابان صاحب جمع

گروه دوم باز هم با هدایت حسن صالحی از میدان شوش- خیابان ارج

دسته سوم از زاویه دیگر میدان شوش به سرپرستی حاج سرداد

دسته چهارم از بیسیم نجف‌آباد به سرکردگی عبدالله صادقی تهرانی معروف به عبداله نقاش

گروه پنجم را امیر استاد ولی از پامنار سازماندهی می‌کرد.

گروه ششم با هماهنگی بهتر از میدان غار و نواحی اطراف با هدایت رضاگچکار که در این منطقه اسم و رسمی داشت شلوغ‌ترین منطقه تهران یعنی خیابان جمشید و دروازه قزوین که در وقایع 28 مرداد 1332 نقش موثر و کارسازی در این گروه‌های 7گانه با سرکردگی طیب حاج رضا یی و اسماعیل رضایی از محل‌هایی که افراد و وابسته‌های خود را جمع کرده بودند به طرف مرکز شهر در حوالی باب همایون و پارک شهر و مجموعه ادارات دولتی و در نهایت ورزشگاه شعبان جعفری که نماد بیرونی از دیدگاه داش مشتی‌های آن روزگار از وقایع 28 مرداد 32 بود؛ حرکت کردند و این ورزشگاه را تخریب نمودند. با بازداشت حدود 400 نفر از گروههای 7 گانه بالا سرانجام افراد مشروحه زیر با این اتهام که از متن رأی آورده می شود محکوم شدند.

اسامی متهمین:

1- طیب فرزند حسنعلی معروف به حاج رضائی

2- حاج اسمعیل فرزند لطف اله شهرت رضائی

3- امیر زند ولی الله شهرت کریمخانی معروف به امیراستاد ولی

4- فضل اله فرزند سیف اله شهرت ایزدی سلحشور معروف به داشی گزنی

5- غلام رضا فرزند محمد شهرت قائنی معروف به گچ کار

6- عبداله فرزند حاج غلام شهرت صادقی تهرانی معروف به عبدالعلی نقاش

7- حسین فرزند علی شهرت شمشادی

8- سید علی فرزند سید احمد شهرت بوریاباف معروف به سید علی کاشی

9- محمدباقر فرزند ابراهیم شهرت باقریان موحد معروف به عبدالعلی

از این گروه 9 نفره که عموماً به اعدام محکوم شدند تنها حکم اعدام حاج طیب حاج رضائی و حاج اسمعیل رضائی در سحرگاه یازدهم آبانماه سال 1342 در پادگان حشمتیه تهران اجرا شد. اتهام این افراد به شرح حکم صادره از دادگاه ویژه شماره یک لشکر گارد ؟!! به ریاست سرتیپ حسین زمانی و کارمندی سرهنگ ستاد مهدی احترامی و سرهنگ ستاد مهدی رحیمی و سرهنگ 2 ستاد محمد خالصی ( عضوعلی البدل ) و به دادستانی سرهنگ ستاد احمد دولو قاجار و با وکالت تیمسار شایانفر- وکیل تسخیری – طیب حاج رضائی و اسمعیل رضائی بعد از 13 جلسه محاکمه که در ساعت 7 و ده دقیقه بعد از ظهر روز 27/5/1342 یعنی 10 سال بعد از کودتای 28 مرداد صادر شد بدین شرح تفهیم شد: فعالیت محرمانه و خیانتکارانه به منظور برهم زدن نظم و امنیت عمومی در روزهای 15 خرداد ماه سال جاری ( 1342) از طریق تشکیل دسته های مجهز به چوب و میله آهنی و وسایل تخریب و آتش سوزی در خیابان های شهر تهران و حرکت به سوی کتابخانه پارک شهر و وزارت بهداری، وزارت صنایع، وزارت بهداشت، و شکستن شیشه های آنها پس از حمله و ورود به وزارت دادگستری قسمتی از پرونده ها را آتش زده و ورزشگاه پارک شهر و اتوبوس های عمومی و اتومبیل های سواری و تعدادی از خانه ها و مغازه های مردم و سینماها و تأسیسات عمومی را به آتش کشیده و به اتوبوس حامل دختران دانش آموز حمله و هتک حرمت و حیثیت آنان را نموده و به بانوان بدون حجاب حمله و آنان را مجروح کرده و جایگاههای توقف مسافرین و اتوبوس ها و فروش بلیط آنها را خراب نموده و در و پنجره منازل و مغازه ها را شکسته، باشگاههای ورزشی را سوزانده و از بین برده و به مراکز حساس شهر مانند تأسیسات آب، برق، رادیو و جایگاههای فروش بنزین به قصد آتش زدن و انهدام تعداد زیادی از مردم بیگانه کشته و مجروح شده اند...

اتهامی عام که با تأسف بدون سند و مدرک به متهمین منتسب و سرانجام دادگاه اتهامات انتسابی را وارد و به استناد قسمت اول ماده 70 قانون مجازات عمومی 4 نفره از 9 نفر را به اعدام و بقیه را به حبس های طولانی مدت محکوم می نماید. حال اینکه ماده 70 مربوط به قتل بود و معلوم نشد چه کسی به وسیله آقایان طیب و حاج اسماعیل کشته شده اند.

شهید حاج اسماعیل رضایی در ذیل ورقه دادگاه چنین نوشت: اگر صد سال زندگی کنم، مرگ به این سعادتمندی نخواهم داشت چرا تقاضای عفو کنم و از این سعادت درگذرم؟

زمانی که طیب و حاج اسماعیل به زندان افتادند به علت طرفداری از امام خمینی مورد توجه محافل مذهبی و روحانیون قرار گرفته بودند. حتی حضرت امام نیز به مرحوم طیب توجه داشت. شهید مهدی عراقی در خاطرات خود می گوید: «یک روز قبل از صادر شدن حکم اعدام طیب و حاج اسماعیل، آقای خمینی از زندان عشرت‌آباد به خانه روغنی منتقل و در آنجا تحت نظر بودند و دور و بر ایشان پر از ساواکی بود. خانواده طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی با ترفندی خود را به منزل امام می‌رسانند، یک بچه کوچک حاج اسماعیل و طیب هردو یک فرزند کوچک داشتند. حضرت امام این دو بچه را بلند کردند و روی دوپایشان نشاندند و دستی روی سر هر دوی آنها کشیدند و دعایشان کردند. سپس فرمودند که من تا به حال از این‌ها (ساواکی‌ها)‌ چیزی نخواسته‌ام اما برای دفاع از جان این دو نفر (طیب و حاج اسماعیل) می‌فرستم عقبشان تا بیایند و می‌خواهم که آنها را نکشند. خانواده‌ها خوشحال شدند و از خانه بیرون رفتند. زمانی که آنها خارج شدند به فاصله‌ی یک ربع، بیست دقیقه‌ای، آقا می‌فرمایند به پاکروان(رئیس ساواک وقت) بگویید بیاید

پاکروان آن روز خودش را نشان نمی‌دهد، و به امام می‌گویند که ما فرستادیم دنبالش نبود، فردا صبح هم طیب را اعدام کردند. صبح اول وقت که طیب اعدام شد حدود ساعت 5/7 الی 8 پاکروان پیش آقا آمد. آقا (با عصبانیت) می‌گوید پاشو برو.»

فرجام کار:

سرانجام طیب به اعدام محکوم شد؛ وکیل مدافع او در دادگاه می گوید: "خالکوبی طیب دلیل علاقمندی او به کشور است." خانواده اش نیز از "پیشگاه مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاهی" آزادی او را درخواست می‌کند.

وکیل طیب حتی یاد آور می شود که «او تمثال شاهنشاه فقید را بر روی شکم و پس از آن تمثال مبارک شاهانه را با تاج پهلوی و دو پرچم ایران بر روی سینه و تمثال خجسته دیگری از ذات اقدس ملوکانه را بر روی دست خویش خالکوبی کرده که همین تحمل چندین هزار سوزن بر بدن برای حک این تمثال های مقدس نشانه نهایت علاقه و دلبستگی بی شائبه [او است]...»

اقدامات خانواده و دوستان او بجایی نرسید و حکم اعدام در بامداد روز11/8/42 در میدان تیر حشمتیه به اجرا در آمد. ساواک در گزارشی اعلام می کند: "تیرباران کردن طیب برای عامه مردم و خصوصا اهالی جنوب شهر که نامبرده در میان آنان وجهه ای داشته است کاملا غیرمنتظره بود.

زمانی که طیب و حاج اسماعیل رضایی اعدام می‌شوند، خبر آن با سر و صدای بسیار در روزنامه‌ها به چاپ می‌رسد. رژیم به این وسیله می‌خواست از مخالفین خود زهر چشم بگیرد. اما همین مسأله درست ضد رژیم تمام شد. در گزارش‌های ساواک از تشکیل مراسم ختم و یادبود متعدد برای این دو شهید و تأثیر منفی اعدام آنها در اذهان عمومی، یادداشت‌هایی وجود دارد. پس از شهادت، به قدری محبوبیت آنها بالا رفت که ساواک مجبور شد با پخش شبنامه‌هایی به مخدوش کردن چهره‌ی آنها بپردازد. اما این مسأله تأثیری بر ارادت مردم به حر انقلاب نداشت. روایت سیدتقی درچه‌ای را دربارة این مطلب می‌خوانیم: در تمام کتابخانه های عمومی قم مثل مسجد اعظم، کتابخانه فیضیه ، کتابخانه‌ی حضرت معصومه و کتابخانه‌های دیگری که دایر بود و طلبه‌هایی که در حجره بودند ، همگی آن شب پانزده هزار نفر از سربازان امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) و امام صادق (علیه‌السلام) برای مرحوم طیب و حاج اسماعیل رضایی نماز وحشت خواندند. من فکر نمی‌کنم برای هیچ آیت‌اللهی شب اول قبر پانزده هزار نماز وحشت خوانده شود.»

شهید طیب حاج رضایی در وصیت نامه خود،در خواست کرده بود که در حرم حضرت عبدالعظیم دفن شود و علت را نزدیکی شرافت این مکان با کربلا بیان می‌کند: «من زار عبدالعظیم بری کمن زار حسین بکربلا».
او همچنین می‌خواهد که برای او دعای کمیل زیاد بخوانند و نسبت به این دعا اظهار علاقه می‌نماید. و در آخر می‌گوید «رضیت‌ بالله ربا...» (راضیم به اینکه الله خدای من است ...) و این وصف شهیدان راه خدا است که در قران آمده است: رضی‌الله عنهم و رضو عنه (آنها از پروردگارشان رضایت دارند و خدا نیز از آنها راضی است)

امام حسین (ع) در روز عاشورا به حر فرمودند: تو آزاده‌ای همانگونه که مادرت تو را حر نامیده باید گفت طیب نیز پاکیزه و طیب از این جهان رخت بربست. همانگونه که مادرش او را طیب نامید.

وصف شخصیت طیب را از زبان برادرزاده او، امیرحاج رضایی می‌خوانیم:

امیر حاج رضایی در گفتگو با «اعتماد» گفت : تعریف از طیب این شائبه را ایجاد می کند که به دنبال بهره برداری از آنچه بر او گذشته هستم و اظهارنظرهای منفی هم قطعاً مرا آزار می دهد. ابتدا باید این قشر را بشناسیم. زمان ما می گفتند «جاهل ها» که لفظ خوبی نبود. توی آن قشر آدم هایی بودند که ناجوانمرد بودند و آدم هایی هم بودند که جوانمرد بودند و از مال و ناموس مردم هم امانتداری می کردند. همه این افراد را به یک چوب راندن، کار اشتباهی است. طیب در زمان جوانی که من به دنیا نیامده بودم یا سن خیلی کمی داشتم، آدم شری بود و زیاد دعوا می کرد.

در یک مقطعی هم به میدان انبار گندم آمد و صاحب حجره شد و روابط عمومی خوبی داشت، بنابراین به او مجوز واردات موز را دادند. در واقع طیب در دوران جوانی شرور بود و می خواست در آن عصر اسمی به هم بزند. در آن بخش، حبسی به حبس دیگر و کلی دعوا و ماجرا داشت. در بخش دوم که بخش نمونه زندگی اش بود، به رفاه در زندگی اش رسید و در آن دوره ساعت یک بعد از نیمه شب به میدان می‌رفت تا برایش بار بیاورند، ساعت 9 صبح صبحانه می خورد و یک ساعت بعد خانه بود. این سیستم و ساعت کاری او بود. بعد زمانی که ولیعهد به دنیا آمد، پایین شهر را چراغانی کرد و محله را آذین بندی نمود و با شاه سلام و علیک داشت.»

وی در پاسخ به «اعتماد» مبنی بر اینکه آدمی که تازه از تبعید برگشته، چگونه یکدفعه به لایه های بالای جامعه می رسد؟ گفت : به لایه های بالا نرسیده. این حاصل یک اتفاق است که ولیعهد در بیمارستان مادر در چهارراه مولوی به دنیا می آید. طیب هم محله را چراغانی می کند و اتفاقی چند بار با شاه روبه رو می شود. این اتفاق دیگر تکرار نمی شود. پس او به لایه های بالا نرسیده بود. گذشته از این مسائل، طیب حاج رضایی دیدگاه مذهبی داشت. اینجا یک تضاد بزرگ وجود دارد. در واقع این آدم پر از پارادوکس و تضاد است. تمام دهه اول محرم در تکیه‌اش مخصوصاً شب های تاسوعا و عاشورا را خرج می داد و به این کارها اعتقاد داشت. آن پیراهن مشکی که به تن می کرد، به خاطر اعتقادش بود یا در عاشورا پابرهنه راه می رفت یا 3 روز آخر را آب نمی خورد و نذر داشت که در اوج عزاداری تشنه باشد. خب شهرت زیادی هم پیدا کرد. این شهرت حاصل این سخاوتمندی زیاد اوبود، خانواده های زیادی را تحت پوشش خود قرار داده بود بطوری‌که  در جامعه خودش که به آنها جاهلان یا لوطی ها یا عیارها می‌گویند - هرکسی هر اسمی می خواهد رویش بگذارد – این افراد با معیارهای خود، به طیب نمره بالا می دادند. مثلاً می گفتند بین اینها چه کسی از همه بهتر بوده؟ یکی می گفت ناصر فرهاد، چون دعوایی بوده و خوب داد می زده. یکی می گفت حسین رمضان یخی. بعد فردی آمد یک مانیفست داد که چرا طیب از همه اینها بهتر و بالاتر است  

1- طیب تنها کسی است که لقب ندارد؛ طیب حاج رضایی 2- از همه بیشتر حبس رفته... از همه بیشتر دعوا کرده... از همه بیشتر سفره انداخته... از همه بیشتر دست توی جیبش کرده... از همه بیشتر پول میز حساب کرده. حالا این وسط خاطراتی هم تعریف می کردند؛ کافه یی در بهارستان بوده به نام فیض که پاتوق جاهل‌ها بود و آخر شب طیب میز همه را حساب می کرده. به هرحال از جهت مالی و اسم و رسم شرایط خوبی داشته و جایگاهی درمیان جنوب شهر کرده بود؛ مردم دوستش داشتند و اسمش را با احترام می آوردند. البته مخالفانی هم داشت تا اینکه رسید به 15 خرداد و بخش پایانی زندگی اش.» 

وی در رابطه با نگاه طیب به علما گفت : «در دادگاه می گفتند شما دسته راه می انداختید و روی علم ها عکس آیت الله خمینی را می گذاشتید. طیب هم می‌گفت؛ «من همیشه به مراجع تقلید اعتقاد داشتم و احترام می گذاشتم. قبلاً هم عکس آیت الله بروجردی را می گذاشتم و حالا هم عکس آیت الله خمینی را می گذارم و باز هم اگر باشم از عکس آنها استفاده می کنم.» این چیزهایی بود که خودم در دادگاه شنیدم. به هرحال شنبه 11 آبان، ساعت 5 صبح این اتفاق افتاد و اعدام شد.»

صحنه خیلی بدی بود. ما که در مراسم نبودیم اما آنها جسد را تحویل دادند. زمانی که جسد را دیدم متوجه نشدم که چطور مرا بلند کردند، چیزی حدود 17، 18 گلوله خورده بود و تمام رگ و پی اش بیرون زده بود. یعنی تمام بدنش شکافته شده بود و هنوز چشم هایش بسته بود. حاج اسماعیل رضایی، افتاده بود و تیر خلاص را در دهانش زده بودند اما عموی من با صورت به زمین خورده بود و صورتش هم خون آلود بود که آن تیر را به شقیقه اش زدند تا جایی هم که یادم می آید، غسال مدام پنبه در این سوراخ گلوله‌ها می کرد. یعنی همه جای بدن سوراخ سوراخ شده بود.  شمایل شهید گونه یی داشت. به هر حال من را بیرون آوردند و نفهمیدم چه کسی من را بیرون برد.نشسته بودم و می دیدم که دارند طبق وصیتش در شاه عبدالعظیم کنار مادرش، خاکش می کنند.

 

 

 

ققنوس

+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر 1387 ساعت 20:31 شماره پست: 16

تقدیم به شهید سعید مهتدی که در سانحة هوایی در سال 1384 در ارتفاعات ارومیه به دوستان شهیدش پیوست

 


می‌سوزی و از سوختن‌ات دل‌نگران است

یک شهر که از جملة عاشق‌شدگان است

ای حنجره‌ات سرخ ! شکیبای مکرر!

می‌سوزی و از چشم تو خورشید روان است

درگیرتواند آینه‌ها تا بنشانی

خود را به تماشای جهانی که در آن است

در بدرقه‌ات آب و غزل، آینه و عشق

مجموعه‌ای از حادثه‌ای، سرخ زبان است

پرواز به یک شیوة مستانه‌تر امشب

تعبیر غزل‌های شبی پرهیجان است

حالا که به سر منزل مقصود رسیدی

حالا که همه پنجره‌ها رو به جهان است

خندیدن پرواز مبارک! سفرت خوش

ققنوس زخاکستر تو جامه‌دران است

می‌سوزی و از سوختن‌ات دل نگران است

یک شهر که از جملة عاشق شدگان است.

 

طاهره ده‌پائینی

بچه دانشجوی پولدار این جاچه می کند؟!
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر 1387 ساعت 14:41 شماره پست: 15

سیدعلی‌اکبر شجاعیان

1339: تولد

 


1358: اخذ مدرک دیپلم با معدل 84/17

1364: شرکت در کنکور و پذیرش در رشته پزشکی

1366:  شهادت- کربلای 10- ماووت

¯¯¯

شجاعیان نه در همه آن چیزی است که گفته‌اند و نه در همه آن‌چه که باید گفت. او را باید جست در روایتی فراتر از این مجمل!

¯¯¯

به هر بهانه‌ای می‌آمد سراغ ما. موقع خیارچینی آمده بود کمک. همین‌طور که کار می‌‌کرد، سؤال هم می‌پرسید. ظهر شده بود. گفتم: برو ناهارت دیر می‌شود. لجوجانه می‌گفت: نه باز هم بگویید، می‌خواهم بیشتر اسلام را بشناسم.

¯¯¯

یک گوشه می‌نشست و زل می‌زد به ما. انگار با نگاهش صحبت‌ها را می بلعید. وقتی سؤال می‌پرسید می‌فهمیدم که تا عمق مطلب را درک کرده است. از خیلی‌ها جلوتر بود. به رفقا سپردم روی او حساب دیگری باز کنند. گفتم: این یک بچه استثنایی است.

¯¯¯

 جلسه که تمام شد، شروع کرد به شوخی کردن. چای و نان خشک، بساط پذیرایی‌مان بود. وقتی خوردیم، گفت: این غذاها ما را سیر می‌کند. جواب ما را می‌دهد، ما جواب این غذا خوردن‌ها را چگونه باید بدهیم؟ پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت اما همه را به فکر فرو می‌برد.

¯¯¯

اوایل بعضی‌ها در موردش تردید داشتند و می‌گفتند: فعلاً اعزامش نکنید. به هر زحمتی بود خودش را به جبهه رساند. شخصیت او را که دیدند خیلی‌ها مریدش شدند. اگر خودش می‌خواست بیشتر از این‌ها پیشرفت می‌کرد ولی به جانشینی گردان قانع بود.

¯¯¯

وضع زندگی‌شان خوب بود. پدرش پول تو جیبی خوبی بهش می‌داد، اما همیشه جیبش خالی بود. وقتی شهید شد خیلی از کسانی که سرمزارش می‌آمدند را نمی‌شناختیم. پول توجیبی‌های اکبر، برکت سفره خیلی‌ها بود.

¯¯¯

تا دیدمش رفتم جلو و روبوسی کردم. گفتم مبارک باشد، پزشکی قبول شدید ولی انگار برایش اهمیتی نداشت. با تبسّم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگویید.

¯¯¯

می‌گفتند: پسرجان تو دانشجو هستی، فردا پس‌فردا می‌شوی آقای دکتر، به خودت برس. می‌گفت: شخصیت انسان به این چیزها نیست. با لباس بسیج هم می‌شود رفت دانشگاه و درس خواند.

¯¯¯

با وضو می‌رفت سرکلاس و بیشتر روزها روزه می‌گرفت... می‌گفت: علم بدون ایمان که فایده ندارد.

¯¯¯

شهید، شهید است. چه فرقی می‌‌‌کند... افشار کار خودش را می‌کرد. سوت خمپاره را که می‌شنید، خیز می‌رفت روی جنازه، داد می‌زد شما چه می‌دانید او سیدعلی اکبر شجاعیان است.

صبح فهمیدیم که او هنوز زنده است. بعدها که بیشتر او را شناختم فهمیدم که جناز‌ه‌اش هم ارزش فداکاری دارد.

¯¯¯

بعضی‌ها که او را خوب نمی‌شناختند برای‌شان سؤال بود. این بچه‌ دانشجوی پولدار وسط خاک و خون آمده چه کار؟!

¯¯¯

خیره شده بود به هلی‌کوپتر انگار اولین بار است که می‌بیند. گفت: این آهن‌پاره ساخته دست انسان است و پرواز می‌کند. انسان خودش اگر بخواهد تا کجا می‌رود؟

¯¯¯

هر بار وقت غذا خورده و نخورده بهانه می‌آورد که سیر شدم و کنار می‌کشید. هرکس با او همسفره می‌شد کیف می‌کرد.

تنها جایی که خودش را بر دیگران مقدم می‌دانست، موقع خطر بود. خودش جلو می‌رفت و نیروها هم پشت سرش، در یکی از عملیات‌ها به خاطر فاصله کم دشمن، بچه‌ها غافلگیر شده و بسیاری از آن‌ها شهید و مجروح شده بودند. روحیه بچه‌ها آسیب دیده بود. اکبر وضعیت را که دید پرید وسط عراقی‌ها و جنگ تن به تن راه انداخت. بچه‌ها هم پشت‌سرش شور گرفتند. بعد از آن، چهل و هفت روز در بیمارستان بستری بود.

¯¯¯

گریه می‌کرد. نیامده می‌خواست برود. می‌گفت: من از شهدا خجالت می‌کشم، از رزمنده‌ها، جانبازها و... نکند جا بمانم. تصاویر جبهه را که می‌بینیم شرمنده می‌شوم. یعنی می‌شود من هم در راه خدا....

خواستم دلداریش بدهم، گفتم: تو در سنگر علم خدمت خواهی کرد انشاءا... . پرید وسط حرفم که هستند کسانی که جسم را درست کنند. من باید بروم روح خود و دیگران را درست بکنم.

¯¯¯

رفته بودم پایگاه شهید بهشتی اهواز، بچه‌ها دوره‌ام کردند که دست و پا و قفسه سینه اکبر شکسته و تنش داغان شده و پایش می‌لنگد؛ اما از بیمارستان فرار کرده  و به جبهه آمده. شما با او صحبت کنید شاید قبول کرد و برگشت.

اکبر که آمد هرچه حدیث و روایت درباره وجوب حفظ جان برایش خواندم اثر نکرد. می‌گفت: نمی‌خواهم تخت بیمارستان را اشغال کنم.. اصرار کردم لااقل برود خانه استراحت کند. گفت: زبان و چشمم که سالم است این‌جا کار دفتری می‌کنم. جای من یک آدم سالم برود خط مقدم، خالصانه حرف می‌زد. اشکم را درآورد. به جای او من تحت تأثیر قرار گرفته بودم.

¯¯¯

نوبت نگهبانی من بود. توی تاریکی صدایی را شنیدم. انگشتم رفت روی ماشه، دلم می‌لرزید. یا گراز بود یا عراقی. باید می‌زدم، تا بجنبم دیدم کسی سرش را لای دستانش گرفته و گریه‌کنان از بین نخل‌ها جلو می‌آید. اکبر بود. اکبر دیوانه، اکبری که از تمام وجودش نور می بارید.

¯¯¯

دو نفر از بچه‌ها وسایل رزمی‌شان را موقع تمرین گم کرده بودند. از نظر قوانین نظامی باید با آن‌ها برخورد می‌شد. دستور داد بازداشت شوند تا به کارشان رسیدگی شود.  غروب رفت پیش آن‌ها و به زور چایی به خوردشان داد. شامش را هم با آن‌ها خورد. هم به قانون عمل کرد هم طاقت نداشت کسی از او دلگیر شود.

¯¯¯

 گردان یارسول (ص)، گردان خط‌شکن بود. هرکس حال و هوای شهادت داشت به زور هم که شده خودش را به آن گردان می‌رساند. آوازه سیدعلی اکبر در بین همه بچه‌های لشکر پیچیده بود. خیلی‌ها دوست داشتند در کنار دانشجوی شجاعی باشند که هم در معنویت پیشتاز بود و هم مغز متفکر طراحی عملیات‌های گردان بود. روزها سرش خیلی شلوغ بود. اما شب‌ها راحت‌تر می‌شد او را دید. به خصوص بعد از نماز شب و قبل از اذان صبح که بی سر و صدا آفتابه‌های دستشویی گردان را یک به یک می‌برد زیر تانکر آب و پر می‌کرد تا به رزمندگان اسلام خدمتی کرده باشد.

¯¯¯

 کربلای 5 نزدیک شده بود. هر آن احتمال داشت دستور عملیات صادر شود. ساعت یازده و نیم شب بیدار باش زد. نیروها که به خط  شدند از همه عذرخواهی کرد و گفت: حالا بروید بخوابید.

ساعت یک و نیم تیراندازی راه انداخت. بچه‌ها تند و سریع به خط شدند. باز هم عذرخواهی کرد. گفت: دیگر تمام شد با خیال راحت بخوابید. یک ساعت بعد بیدارباش زد. گفت:‌این‌بار برای نمازشب بیدارتان کردم.

¯¯¯

یک جاهایی که منع نظامی نداشت پوتینش را درمی‌آورد و پابرهنه می‌شد. می‌گفت: این جا، جای پای شهداست. این خاک سجده‌گاه فرشته‌هاست.

¯¯¯

تا فهمید باز حاج بصیر پشت خط است، خودش را پرت کرد بیرون چادر. این‌طوری راحت‌تر می‌شد حضور او را کتمان کرد. حاجی هم زرنگ بود. خندید و گفت: قایم شدن تا کی؟ بابا اعدامش که نمی‌کنیم، قرار است فرمانده تیپ شود همین.

¯¯¯

ستون پنجم کار خودش را کرده بود. خیلی از بچه‌های گردان یا رسول‌ در ام‌الرصاص جا ماندند. اکبر به شدت مجروح شده بود. تمام تنش غرق در خون بود. نعره می‌کشید و خود را با مشت می‌زد. می‌گفت: من مسئول آن بچه‌ها بودم. ولی توفیق من از آن‌ها کمتر بود. بی‌طاقت شده بود.

¯¯¯

شوخی شوخی از دهانم پرید؛ گفتم: چندماه دیگر جنگ تمام می‌شود و تو می‌روی تهران مطب باز می‌کنی. آن وقت دیگر از این حزب‌اللهی بازی دست برمی‌داری....

رنگش پرید، رفت توی فکر و ساکت ماند. راست گفته‌اند: العاقبه للمتقین.

¯¯¯

 سیدمحمد که شهید شد، خیلی‌ها اصرار کردند در شهر بماند می‌گفتند: خانواده شما دینش را ادا کرده.

می‌گفت: محمد تکلیف خودش را انجام داده،‌ نه تکلیف مرا، وقتی مارش کربلای 10 را شنید دیگر معطل نکرد. نوار وصیت‌نامه اکبر به جای سخنرانی سالگرد محمد از بلندگو پخش شد.

¯¯¯

پاسدار نبود اما لباس سبز پوشید. خوش‌تیپ شده بود. وسط عملیات شوخی می‌کرد، چهره‌اش شاد و بانشاط بود. می‌گفت: دیشب خواب خوشی دیده. خمپاره که کنارش منفجر شد، باز لبانش تبسّم داشت.

¯¯¯

 دیوار مهدیه انگار بزرگ‌ترین دیوار شهر بود. نمی‌دانم چه شد. یک دفعه‌ فرو ریخت. داشتم تعمیرش می‌کردم که گفتند: انسان بزرگی از بین شما خواهد رفت. صبح با خبر شهادت اکبر آتش گرفتم.

¯¯¯

 بی‌خیال عالم، دراز به دراز افتاده بود. انگار نه انگار اتفاقی افتاده، تمیز و آراسته بود. صورتش مثل قرص ماه می‌درخشید. دیگر اثری از خستگی و بی‌خوابی همیشگی در آن دیده نمی‌شد. خیلی ناز شده بود. از حالت عادی‌اش زیباتر به نظر می‌رسید. حیفم آمد نوازشش نکنم. فرصت خوبی بود. آرام دست بردم روی صورتش. مثل همیشه با حیا و محجوب بود. انگار روی پیشانی ‌اش عرق نشسته بود. چه قدر پوستش لطیف شده بود. چه محاسن نرمی داشت. اصلاً چه کسی گفته اکبر از پیش ما رفته؟

¯¯¯

در مکه از خدا خواستم باز هم بچه‌هایم را در خواب ببینم. یک شب علی‌اکبر و محمد کلاسور به دست آمدند به خوابم. گفتند: مادرجان چرا این‌قدر بی‌قراری می‌کنی؟ مگر دنیا ارزشی دارد؟ ما داریم این‌جا زندگی می‌کنیم. هر دو لبخند زدند،‌ دلتنگی نکنید. ما همیشه پیش شما هستیم....

¯¯¯

شش سال است که منتظر بودم. شش سال است که منتظر این عشقم. منتظر این وصالم وصالی که دلم را به آتش کشید. آیا می‌شود از قفس تنگ و کوچک تن رهید؟...

خدای من! شیرینی وصلت چگونه است؟ می‌دانم که تکه تکه شدن و سوختن در راه معبود درد و رنج ندارد، نه! لذت دارد، لذت.

... من سال‌هاست که عاشق مرگ شده‌ام. من سال‌هاست که عاشق کشته شدن در این راه شده‌ام. درست است که با عقل حسابگر مادی جور درنمی‌آید.

فرازی از وصیت‌نامه شهید

به کوشش سیدحمید مشتاقی‌نیا

ازاین شهیدحاجت بخواهید.

+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر 1387 ساعت 12:52 شماره پست: 13

 

 

خاطره‌ای از سردار فتوحی:

 

سرباز بود و در سپاه خدمت می‌کرد، به اصطلاح پاسدار وظیفه بود، جوانی خوش‌خلق و اهل معنویت. تصفیه حساب او مصادف شد با عملیات والفجر هشت، کارش در سپاه تمام بود و باید بازمی‌گشت؛ اما


خودش اصرار کرد که به عنوان بسیجی در عملیات شرکت کند، من آن موقع جانشین لشکر بودم. او را به عنوان بیسیم‌چی خود انتخاب کردم.

عملیات با موفقیت همراه بود. در یکی از روزهای نخستین فتح فاو، من با بیسیم‌چی خود از خاکریزی بالا می‌رفتیم تا موقعیت دشمن را کنترل کنیم. بیسیم‌چی کمی با من فاصله داشت. در دست من فقط یک دوربین قرار داشت. از آن طرف خاکریز چند نیروی مسلح عراقی که گویا آنها نیز در رده فرماندهی بودند به طرف می‌آمدند. در حالی که هیچ‌یک از آنچه در شرف وقوع بود خبر نداشتیم. ناگهان خود را در فاصله‌ای نزدیک یک رو در روی آنها دیدم. عراقی‌ها هم با دیدن من یکه خوردند. تفاوت من با آنها بی سلاحی من و تعداد نفرات آنها بودم. کارم تمام بود، یک آن حالت پرتاب نارنجک به خود گرفتم و دوربین را به طرفشان پرت کردم. در این فاصله کوتاه غلت زدم و خودم را از خاکریز به پایین پرت کردم، چند گلوله‌ای نصیبم شد.

بی‌سیم چی اما به خاطر سنگینی کوله بیسیم، قدرت تحرک زیادی نداشت و همان‌جا به شهادت رسید. بچه‌ها مرا به عقب منتقل کردند اما جنازه شهید جا ماند. داخل بیمارستان تمام فکر و ذهنم پیش آن برادر شهید جوانی بود که باید روزهای خوش پایان خدمت را در منزل و با دوستان خود سپری می‌کرد. بی‌تاب شده بودم. آن قدر اصرار کردم تا با بدن مجروح به همراه دوستان دوباره به منطقه برگشتم تا محل شهادت او را نشان دهم و لااقل پیکر او به دست خانواده چشم‌انتظارش برسد.هنگامی که به منطقه موردنظر نزدیک شدم، انفجاری در نزدیکی ما صورت گرفت و ترکش بزرگی به ران پایم اصابت کرد. آن قدر از من خون رفت که دیگر هیچ چیز را نمی‌فهمیدم وقتی به هوش آمدم در بیمارستان تهران بودم. بی‌اعتنا به وضعیت خودم تمام فکر و ذکرم شده بود آن جوان رشید که حالا پیکر پایش مظلومانه آماج تیر و ترکش‌های ناگزیر جبهه قرار گرفته بود.

یک روز دوست دیگری که از ماجرا مطلع بود با حالی گرفته و محزون گفت فلانی! موتور مرا از خط به عقب کشیدند اما جنازه آن شهید هنوز آن‌جا مانده...

این حرف، دلم را آتش زد و اندوهم را دوچندان کرد.

یک ماهی گذشت، به هر زحمتی بود خودم را به فاو رساندم تا در مرحله تکمیلی والفجر هشت و تصرف کارخانه نمک شرکت کنم. از فرصت استفاده کردم و خودم را به محل مورد نظر رساندم. جنازه هنوز روی زمین بود. به کمک یکی از دوستان او را به عقب کشیدیم. احساس خوشی داشتم، انگار باری سنگین را به مقصد رسانده بودم.

در جیب لباس‌هایش متوجه کاغذی شدم که به گمانم  وصیت‌نامه‌اش بود. آن را باز کردم، از آن‌چه خواندم، عرقی سرد بر تنم نشست و بیشتر به حال او غبطه خوردم. جوانی که این‌گونه مورد توجه معبود خود قرار گرفته بود و حالا در میهمانی عرش کبریای حق، همنشین بهترین بندگان خدا شده بود. تازه فهمیدم که چرا در انتقال جنازه این شهید ناکام مانده بودم.

روی کاغذ نوشته بود: خدایا دوست دارم تا مرا نبخشیده‌ای و گناهانم را پاک نکرده‌ای نگذاری بدنم در خاک مدفون شود....

امروز مزار مطهرشهیدعلی خوش‌لهجه در گلزارشهدای قم، میقات پابرهنگان حریم عشقبازی است.

جمعه!فضل خداتعطیل نیست.
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر 1387 ساعت 12:40 شماره پست: 12

از جا پریدی و روبه‌رویش ایستادی، چشم در چشمش دوختی و با تمسخر نگاهش کردی. بیچاره هول کرده بود. تازه درب آسایشگاه را باز کرده بود که با این رفتار تو، چند لحظه‌ای خشکش زد.

 


نگذاشتی کاری کند یا حرفی بزند، به سرعت عکس را از جیب پیراهنت درآوردی و جلوی چشمانش گرفتی. از قبل خودت را برای همه‌چیز آماده کرده بودی و در انتظار چنین فرصتی، لحظه‌شماری می‌کردی.

بیا جمعه تماشا کن!

بچه‌ها کنجکاوانه نگاه‌تان می‌کردند. حرکاتت برای‌شان سؤال‌برانگیز بود. همه نگرانت شده بودند چون جمعه را به خوبی ‌می‌شناختند. او از وحشی‌ترین سربازان بعثی بود. از هر کس که خوشش نمی‌آمد تا حدّ مرگ شکنجه‌اش می‌داد. برای همین، همه نگرانت بودند؛ نکند کار دست خودت بدهی. اما تو این بار جسورتر از همیشه، عکس را مقابلش گرفته بودی و او را در فکر فرو بردی.

جمعه بهت زده چشمانش گرد شده بود.

- فضل ا...؟!

و تو محکم جواب دادی: آره... فضل‌ا...، فضل ا... ظهوریان.

جمعه خودش را بدجوری باخته بود. هرچند که سعی می‌کرد تا خود را بی‌تفاوت نشان دهد، اما رنگ رخسارش  اضطراب  او را نمایان می‌ساخت. فضل‌ا... را خوب می‌شناخت. خودش او را برای تنبیه به وسط حیاط کشانده بود و با وزن صد و سی  کیلویی خود جفت پا روی کمر آن بنده خدا پرید و فلجش کرد.

بیچاره آن‌قدر زجر کشید که تا چند قدمی مرگ پیش رفته بود. آخرش هم پزشکان صلیب او را به همراه سه نفر دیگر که از بهبود همگی‌شان قطع امید کرده بودند به ایران برگرداندند. حالا تصویر او در مقابل دیدگان جمعه او را به خشم واداشته بود.

بچه‌ها کنجکاوتر شده و می‌خواستند عکس را از نزدیک ببینند. از موقعی که نامه فضل ا... به همراه آن عکس از اصفهان به دستت رسیده بود، طور دیگری شده بودی و حالا بچه‌ها علت این تغییر تو را خوب فهمیده بودند.

عکس را به طرف بچه‌ها بردی و همه را دور خودت جمع کردی.

بچه‌ها! عکس فضل ا... است. رفته بود زیارت امام رضا (ع) موقع جامعه کبیره آقا شفاش داد.... اشک در چشمانت حلقه زده بود. صدای صلوات، در و دیوار آسایشگاه را به لرزه درآورد. بعد از ماه‌ها رنج و سختی؛ حالا این خبر خوش، دست کمی از خبر پیروزی اسلام بر کفر نداشت. برای همین، بچه‌ها به وجد آمده بودند. عکس، دست به دست می‌چرخید. یکی یکی آن را به  سر و صورت خود می‌کشیدند و صلوات می‌فرستادند. فضل‌ا... که تبسّم بر لب داشت و شاداب روی پاهای خودش ایستاده بود؛ با چهره‌ای صمیمی انگار به همه سلام می‌داد.

جمعه را باز هم با خنده‌ای تمسخر‌آمیز نگاه کردی، خونش به جوش آمده بود، ای کاش قلبش کمی از روشنایی ایمان بهره داشت تا بفهمد چه جوابی از خدا گرفته است. گویا یادش رفته بود که برای چه به آسایشگاه آمده، برگشت و به سرعت خارج شد و درب را محکم بست. می‌دانستی که کمی بعد با شلاق و باتوم برخواهد گشت. اشک و لبخند بچه‌ها فضای آسایشگاه را زینت داده بود. بچه‌ها به هم تبریک می‌گفتند و سجدة شکر به‌جا می‌آوردند. گویی قلب‌شان نور امید را بیشتر از همیشه احساس می‌کرد.

از این‌که پوزه دشمن را به خاک مالیدی ، در پوست خود نمی‌گنجیدی، اما تو نه! عنایت آقا پوزه‌شان را به خاک مالید.

بچه‌ها با تمام وجود حس کردند که دیگر تنها نیستند.  نجوایی عاشقانه عقدة دل‌هایشان را گشود. نجوایی که این بار دیگر طعم غربت نداشت:

«باز کبوتر دلم اوج گرفته یارضا

                                                می‌شنوم زقدسیان، زمزمه رضا رضا»

براساس خاطره‌ای از سردار علی فردوس

بازنویس: مشتاقی‌نیا

عشق و عطش

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر 1387 ساعت 21:23 شماره پست: 11

شطی

می جوشداینجا

ازعطش،

 


پشت خیمه های صبر

لبخندتلخ کویر

وبرسینه سنگ

نگاه ملتمس آب

می خشکد.

قربانی قدوم سرو

نیزه های سرشکسته ای است

که آرمیده

برسینه عشق

حلقوم بریده را

سایه بانی می کنند.

درغروب دلتنگی دشت

پاهای ترک خورده دخترک

مرثیه سرخ غربت

می سرایند

وکویرپیر

باران عشق را

تجربه می کند.

بخت سیاه آب

جوانه هایی است

که زیر سایه آفتاب

شکفته می شوند

بی نیازازشط

وبرلب های تکیده دشت

خطی سرخ می کشند

درمقابل لشکر دشنه

سرو

دوباره سبز می شود

یکه وتنها

تشنه

ازآتش

ازعشق

ازعطش

سیدحمیدمشتاقی نیا

 

یادآسمان
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر 1387 ساعت 21:13 شماره پست: 10

بسمه تعالی

تقدیم به روح آسمانی شاعر بسیجی ابوالفضل سپهر

نه رستم بود ،نه "سهراب"

شاهکار نامه اش اما

از هر شعری نوتر

شاعران پا برهنه

زیر سقف"سپهر"

و رقص کودکان تشنه شعر جنگ

با زخمه اتل متل ها

او همچنان

"ابوالفضل"مشک هایشان است.

 

سید حمید مشتاقی نیا

این فصل رابامن بخوان

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر 1387 ساعت 20:45 شماره پست: 9

بسمه تعالی

 

اشک آتش ،مجموعه مطالب ومقالات گوناگون بااولویت مسائل دفاع مقدس وسیاسی-اجتماعی می باشد.

ازمطالب ارسالی خوانندگان محترم نیز استقبال خواهد شد.باورتان نمی شودامتحان کنید.

 

فرزندفاضل
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر 1387 ساعت 20:37 شماره پست: 8

                                                            

                                                             بسمه تعالی

 

فرزند فاضل هم    ممکن است فاضلاب باشد    

  چونان  گلاب از  گل

سید حمید مشتاقی نیا

نامه سرگشاده

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آذر 1387 ساعت 23:1 شماره پست: 7

بسمه تعالی

 و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد!

 

خواهر گرامی سرکار خانم تونیا کبودوند سلام علیکم:

حدود یکسال از آشنایی من و شما می گذرد. توفیقی اجباری و البته میمون در همکاری زودگذری که خاطرات آن هیچگاه از ذهن این حقیر پاک نخواهد شد.

آن موقع، صلح! بین ما برای برخی تعجب آور بود.


معدود کسانی که من و شما را بطور کامل می شناختند هیچگاه نتوانستند حیرت خود را از آنچه می دیدند پنهان نگاه دارند.

اینکه یک طلبه حزب اللهی دو آتیشه و یک جوان کرد اهل تسنن با نگرش های سیاسی صددرصد متفاوت چگونه می توانند تنها بر اساس نقاط مشترک، بی هیچ حقد و کینه ای گاه به بحث و مناظره بپردازند و به راحتی به تفاهم برسند از نگاه آنان غیر قابل تصور می نمود.

آن روزها شما وضعیت پدر بزرگوارتان را مخفی نگاه می داشتید هر چند در محیط زنانه، پنهان کاری، عملی غیر ممکن میباشد!

برای شما شاید جالب بود که بدانید من نیز که خود را فدایی انقلاب و اسلام می دانم از ترکش کج فهمان متظاهر در امان نمانده ام و دیدید که در آن محیط نیز ظاهر نمایی جماعت شهرت پرست را برنتافتم.

نق و نوق های مطلعین زیر پا خالی کن را آن روزها به تنهایی دفع می کردم چه اینکه اراده اربابان نان آور! نیز تاکید بر قطع همکاری با شما بود!!!

اطلاع از وضعیت پدرتان مرا بر آن داشت تا در حد وسع خود تلاش کنم که اگر حقی از برادری مسلمان ضایع شده است در احقاق آن، سهمی کوچک داشته باشم و البته تمام این فعل و انفعالات نه از سر منت که وظیفه ای بود انسانی و اسلامی.

اسلام و انسانیت همان مولفه هایی بود که نقطه مشترک ما در تمام مباحث به حساب می آمد. مباحثی که نگرش دو طرف را نسبت به طیف مقابل بسیار دگرگون می ساخت.

حکم قطعی محکومیت ابوی محترمتان بالا خره صادر شد. یازده سال حبس.

بسیاری از سر دلسوزی و یا همفکری پای در عرصه دفاع از عملکرد آن بزرگوار نهادند. اما در این میان آتش بیاران معرکه، طیف وسیعی از زخم خوردهای اسلام و انقلاب بودند که نقش دایه های دلسوز تر از مادر را به خوبی ایفا کردند.

یادتان است که یک بار در توصیف شما در جمع همکارانتان گفتم از نظر من خانم کبودوند یک مرد حقیقی است. مرد نه به معنای جنسیت که منظور، شرافت، شجاعت و صداقت شما بود که این روزها در گوهر وجود کمتر مردان پر ادعایی یافت می شود.

نام برخی از حمایت کنندگان پدرتان برایم آشنا بود. برخی از آنها متاسفانه چنان دم از حقوق بشر بر آوردند که انگار نه انگار دو دهه پیش هم پیاله ارتش بعث، جام لجام گسیختگی صدام عفلقی را به میمنت پاره پاره شدن پیکر حیات مردم بی گناه کردستان سر می کشیدند.

آنانی که در لباس میش، آبروی گرگ ها را تضمین نموده اند. یقه چاک های حقوق بشر که در لفافه دموکراسی، چشم بر روی مصائب مرد و زن هم وطن خویش فرو بستند.

راستی تمام این دایه های دلسوز تر از مادر که امروز حجم سایت های خویش را به نوحه سرایی و سوگ نشینی حبس پدر بزرگوار شما اختصاص داده اند چگونه برای تهیه وثیقه ای که ده ماه حضور گرم خانواده شما را در کنار هم تضمین می نمود، سر در آخور تغافل و اعسار فرو بردند؟

چند نفر از آنها در این دیار غریب قدمی برای شادی دل خانواده غمزده تان بر داشته اند؟

من برای آزادی هر چه زودتر پدر شریف شما دعا می کنم و به موازات آن به نامه نگاری های خود ادامه خواهم داد هر چند تاثیری در عمل نداشته باشد. این کوچکترین وظیفه یک برادر دینی است.

با انصاف و منطقی که در شما سراغ دارم میدانم در صف دوستان و همفکرانتان، خاکریز عظیم منفعت طلبان رخنه گر ماهی گیر را به خوبی تشخیص داده اید. امیدوارم اعلام برائت شما از این طیف تو خالی، منطق مستقل راهی را که در پیش گرفته اید بیشتر نمایان سازد.

محتاج دعای خیر شما...                          

 

رییس‌ ها و دفترها!
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر 1387 ساعت 21:14 شماره پست: 5

حالا خوب است فقط دو سال از پیروزی انقلاب می گذرد آن وقت این قدر قیافه می گیرد. انگار از دماغ فیل افتاده! انقلاب کردیم که بگوییم...


 ...مقام های مادی و دنیایی ارزش ندارد و فقط بهانه‌ای است برای خدمت بیشتر و... اما همین اول کار، خوب ماهیت خودشان را نشان دادند. معلوم شد این شعارها یعنی فقط کشک! آقایان دنبال پست و مقام خودشان بودند. برای همین هم به جان شاه افتادند. وگرنه چه کسی دلش برای مردم سوخته؟! چه کسی دنبال خدمت است! نمونه‌اش همین آقا. انگار نه انگار به خاطر جنگ آمده جبهه. اصلاً وظیفه‌اش هست که بیاید خط مقدم. رفته یک گوشه در جایی بی‌خطر دفتر و دستک راه انداخته که مثلاً دارد جنگ را فرماندهی می کند. ای‌کلاه بردار... من ساده را بگو که می خواستم مسائل مهم مربوط به جنگ را با او در میان بگذارم. حالا که مرا در تشکیلاتش سرکار! گذاشتند، می‌روم پیش نماینده امام.  وای به حالش اگر او هم قیافه بگیرد و رییس های دفترش مرا دست به سر کنند آن موقع دیگر پته همه‌شان را می ریزم روی آب. طاغوت که شاخ و دم ندارد. همین ادا و اطوارهاست دیگر. خدا به این یکی رحم کند. والّا همه عصبانیتم را سر او خالی می کنم. کار شخصی که ندارم، به خاطر این آب و خاک دارم جوش می‌زنم. آن وقت آقایان سردمدار نظام در منطقه جنگی هم دست از امروز و فردا کردنشان برنمی دارند... می دانم چه بلایی سرشان دربیاورم...

£££

وارد سالن می‌شوم. یکی روی تخت سربازی نشسته و در خطوط سیاه کاغذهایش فرورفته است. باید با تحکّم صحبت کنم،‌جوری که بترسد و دفتر نماینده امام را نشانم بدهد، آن وقت دیگر نیازی به هماهنگی و وقت قبلی و... نیست. سرم را می‌گذارم پایین و می‌روم داخل.

می ایستم،‌گلویی صاف می‌کنم، زور می‌زنم تا صدایم کلفت شود و هوار می‌کشم... جناب با شما هستم مرا به دفتر نماینده امام راهنمایی کنید همین الان...

سرش را بالا می‌آورد انگار هنوز غرق آن نوشته‌هاست. عینکش را جا به جا کرده و سرتاپایم را ورانداز می‌کند، برافروختگی مرا که می‌بیند تبسّمی می‌کند.

سلام علیکم برادر بفرمایید. خودم هستم امرتان...؟

خشکم زده بود. او خیلی با بنی صدر فرق داشت... او نماینده امام بود.

براساس خاطره‌ای از شهید عباس شیرازی

بازنویسی: مشتاقی نیا

این پدر ، پدر نمی شود

+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر 1387 ساعت 21:12 شماره پست: 4

خیلی از دردها،‌ غصه‌ها و مشکلات جانبازها گفته شده است. عزیزانی که جوانی خود را در راه‌ آرمان‌های ‌شان فدا کردند و طعم یک عمر جراحت را...


 ...به جان خریدند. بعضی از جانبازان هر روز و شب از فشار دردها و آلام خویش ده‌ها بار آرزوی شهادت می‌کنند. شرمندگی در مقابل همسران فرشته صفتی که بی هیچ توقعی به زندگی بی‌درد و آسایش دنیایی پشت پا زده‌اند، یکی دیگر از این غم‌های ناتمام است. جانباز، خود را برای سوختن در گمنامی آماده کرده است. خاطره‌ای تلخ در ذهن دارم که شاید بیان آن ناگفته‌ای کوچک از درد‌های بزرگ مردان افلاکی را ثبت نماید.

یک روز بعد از مدتی استراحت در یکی از بیمارستان‌ها اجازه ملاقات با فرزندانم را دریافت کردم. شوق این دیدار سراپای وجودم را آغشته کرده بود. وقتی دختر کوچکم را در آغوش کشیدم انگار دیگر هیچ رنج و دردی را احساس نمی‌کردم. او را می‌بوییدم و مانند همه پدرهایی که عاشق دختران خویش هستند او را در آغوش به گرمی فشردم. یک آن احساس کردم بیش از حد به فرزندم فشار آوردم، ناله‌هایش داشت بلند می‌شد. خواستم رهایش کنم اما... دستانم گویی قفل شده بود. هیچ اختیاری از خود نداشتم. هرچه زور زدم فایده‌ای نداشت. دخترم ترسیده بود و داشت گریه می‌کرد. از همسرم و پرستارها کمک خواستم آن‌ها نیز به تکاپو افتادند... داشتم ناامید می‌شدم. تصور این که عزیزترین کس خود را ناخواسته در آغوش خویش پرپر کنم دیوانه‌ام کرده بود؛ تنم خیس عرق بود و اشک در چشمانم حلقه زده بود.

خدا به دادم رسید،‌ دستانم باز شد.‌ همسرم دخترکم را به آغوش کشیده بود و نوازش می‌کرد. پرستارها خدا را شکر می‌کردند. من اما به نقطه‌ای نگران چشم دوخته بودم. با خودم می‌گفتم: این پدر، پدر نمی‌شود...

 

عباس چراغعلی ‌زاده

 جانباز هفتاد درصد

حق با صدام بود!!!
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر 1387 ساعت 21:7 شماره پست: 3

انصاف آن است که سخن صحیح و قابل اعتنای یک فرد هر چند انسانی ناپاک و مذموم باشد، متأثر از سوءشخصیت او قرار نگرفته و مورد توجه واقع گردد.

در تاریخ هشتم تیرماه 1365 صدام...


...در جمع‌ عده‌‌ای از ارتشیان عراق، ایران را خطرناک‌ترین کشور خواند[1]. او علت ادامه جنگ با جمهوری اسلامی ایران را همواره خطر سلطه این کشور بر افکار مردم منطقه (عرب) می‌دانست.[2] او می‌دانست ایران به زودی به یکی از قدرت‌های بلامنازع در عرصه بین‌المللی تبدیل خواهد شد. رویای فتح سه روزه خوزستان و حضور یک هفته‌ای در تهران، سردار پوشالی قادسیه را بر آن داشت تا با اعتماد به پشتوانه‌های غربی خود، ایران را در همان ماه‌های نخستین انقلاب زمین گیر نماید. «جنگ حداکثر ظرف ده روز با پیروزی عراق پایان خواهد یافت»[3]، اما روح خدا از همان ابتدا با قلب مطمئن خویش بانگ برآورد: «این صدام حسین را از وقتی که روی کار آمد تنبّه دادم که دیوانه است... او خودش را به هلاکت می‌رساند.»[4]

مقاومت چهل روزه مردم خونین شهر به صدام آموخت که با تخیّلات ذهنی نمی‌توان اراده یک ملت را نابود کرد.

شکست حصر آبادان، جهان را متوجه غیرت دینی و ملی مردم ایران ساخت. «عراق دیروز اعلام کرد نیروهای مهاجمش از شرق به غرب ساحل رود کارون عقب نشینی کرده‌اند، لیکن اعلام کرد که در صورت لزوم می‌توانند بازگردند.»[5]

ولی بازگشتی دیگر در کار نبود. سرنوشت جنگ بر خلاف محاسبات مادی رقم می‌خورد. «یک نیروی عجیب و غریب نظامی از سربازان حرفه‌ای، روحانیون،‌شبه نظامیان محلی، بچه‌های مدرسه‌ای و نوجوان سیزده‌ساله که همگی با یک التهاب اسلامی شدید به یکدیگر متصل شده بودند بن بست طولانی جنگ خلیج فارس را با تار و مار کردن نیروهای سنگر گرفته عراقی شکستند.»[6]

سرلشکر وفیق السامرایی (مسوول بخش ایران در استخبارات عراق) در کتاب ویرانی دروازة شرقی می‌گوید: «صدام قصد داشت آن چه را که در معاهده 1975 الجزایر بخشوده بود به ویژه نیمی از اروندرود را بازپس ستاند و رژیم جدید ایران را سرنگون و یکپارچگی این کشور را متلاشی کند. ولی در همه این کارها با شکست آشکاری مواجه شد.»

جنگ با همه فراز و نشیب‌هایش به پایان رسید. صدام اما در آخرین سال‌های عمرش نیز از شاخ و شانه کشیدن برای ایران دست‌بردار نبود. روزنامه‌های دنیا یکی از آخرین جملات صدام قبل از اعدام را این‌گونه بیان داشتند: «مواظب خطر ایران باشید!»

مردم ایران با به کارگیری عنصر «مقاومت»‌که برپایه ایمان و شهادت استوار است امروز آهنگ خوش استقلال و عزت را با گوش جان شنوا هستند. «ایران از جمله ده کشور اول جهان از نظر قدرت و تاکتیک نظامی است.»[7]

پیشرفت‌های قابل توجه علمی نیز از بزرگ‌ترین دستاوردهای «نعمت دفاع مقدس» می‌باشد. دستیابی به علوم هسته‌ای، ناتوتکنولوژی، دستیابی به فن‌آوری تولید،‌ تکثیر و انجماد سلول‌های بنیادین، پیشرفت در تحقیقات ناباروری و بیولوژی تولید مثل، فن‌آوری پرتاب ماهواره، کسب رتبة دوم سدسازی دنیا و... نمونه‌هایی از دستاوردهای سترگ جوانان ایرانی در دهه‌های نخستین پس از پایان بحران نبرد نظامی است.

اشاعه روحیه خودباوری بی‌تردید، محصول شرایط خاصّ کشورمان و یک انقلاب فکری و فرهنگی می‌باشد. «شهید حسن باقری» (افشردی)‌از فرماندهان بی‌نظیر دفاع مقدس در این‌باره گفته است: «این جنگ، فرصت‌های طلایی بسیاری را جهت رشد استعدادها به ما داده است. نیروهای ما با توجه به بعد انقلابی که دارند و چشم و گوش بسته، تابع قانون‌های از خارج آمده نیستند و می‌توانند از قالب‌های پیش ساخته خارج شوند و با فکر سازنده خویش،‌ روش‌هایی را ابداع کنندکه دشمن نخواهد توانست به سادگی به دفاع در مقابل آن برخیزد.» صدام معدوم با تمام حماقتی که در وجود خویش احتکار! کرده بود اهمیت ایران و توانایی خارق‌العاده جوانان مستعد آن را به خوبی درک نمود.

از بزرگ‌ترین آسیب‌های ترویج خاطرات و فرهنگ ناب دفاع مقدس، تکیه انحصاری بر مظلومیت‌هایی است که البته بیان آن اوج توحّش دشمنان و پایمردی رزمندگان جبهه اسلام را به اثبات خواهد رسانید اما غفلت از زوایای دیگر دفاع مقدس که به فرموده حضرت امام (ره) هر روز آن نعمت بود، جفایی نابخشودنی به فرهنگ و تاریخ ملت قهرمان ایران می‌باشد. در دفاع مقدس، «تقدیر» ایران اسلامی و آزادی‌خواهان استکبار ستیز، رقم خورد و شاید این‌گونه تقارن آغاز آن با شب‌های «قدر»، اشاره‌ای ظریف و پرمغز تلقی شود. فال نیک دیگری که در صفحات تقویم خودنمایی می‌کند تقارن روز جهانی قدس با عملیات ثامن‌الائمه و شکست دلیرانه حصرآبادان است که در پرتو عنایات اهل بیت، حلاوت و پیروزی جبهه جهانی اسلام را نوید می‌بخشد. «انْ ینصرکم الله فلا غالب لکم»



[1] . ستیز با صلح، ص 27 ستاد تبلیغات جنگ.

[2] . گزارش مرکزی نهمین کنگره حزب بعث عراق ص 263

[3] . هنری کینجر، روزنامه السفیر 29/8/1980

[4] . امام خمینی (ره) 31/6/1359

[5] . تایمز مالی، نشریه انگلیسی 29/9/1981

[6] . نیویورک تایمز، 7 آوریل 1982

[7] . نشریه نظامی وارهیت، فرناندوکوئن، اسپانیا

آیا آزادگان و مسئولین فرهنگی دفاع مقدس از این مساله آگاه هستند؟

+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر 1387 ساعت 20:57 شماره پست: 2

چند سالی است که در متن اخبار فرهنگی با خبری پیرامون گردآوری و دسته‌بندی خاطرات آزادگان مقاوم دفاع مقدس در مجموعه‌ای  شصت جلدی با عنوان فرهنگنامه اسارت و آزادگان مواجه شده‌ایم که  در ظاهر، می‌تواند اثری ماندگار و تاریخی در حوزه فرهنگ ایثار و شهادت به حساب آید.


گذشته از طولانی شدن وعده انتشار مجلدات این اثر که با نام مسعودده نمکی در حال انجام است تورقی گذرا در پنج جلدمنتشر شده مجموعه فوق، ضعف‌های حیرت‌آوری را به چشم علاقمندان می‌نمایاند که به هیچ وجه، متناسب با ادعای «فرهنگنامه» بودن یک اثر به ظاهر پژوهشی نمی‌باشد. سال 84 کتابشناسی اسارت به عنوان اولین جلد این مجموعه منتشر شد. گذشته از برخی آثار مکتوب اسارت که در آن درج نگردیده بود گاه آثاری که هیچ ارتباطی با مقوله آزادگان نداشت نیز در لیست کتاب‌های این حوزه معرفی شده بود از جمله کتاب اسیر عین خوش که دفتری از خاطرات رزمندگان استان فارس است اما گویا عنوان غلط انداز آن زحمت مدعیان پژوهش‌گری فرهنگنامه را کم نموده و بی‌توجه به شناسنامه و محتوا در دو صفحه به عنوان خاطرات آزادگان استان فارس ثبت  و معرفی گردیده است! درج نام موسسه شهید آوینی در پشت جلد این کتاب آیا نشان‌گر تأیید محتوای آن توسط موسسة مذکور می‌باشد؟ جلد دوم مجموعه با عنوان اسارت در مطبوعات است که بر خلاف عنوان آن تنها نشان چند نشریه مرتبط با آزادگان در این خصوص به چشم می‌خورد. در پایان کتاب، بخش‌هایی از سخنرانی‌های مرحوم ابوترابی نیز درج گردیده که ارتباط آن با موضوع، تبیین نشده است. فیلم نگار اسارت، کاری در خور و خواندنی است که البته نباید در این خصوص زحمات آقای عاصمی را نادیده انگاشت. جلد چهارم، مجموعه عکس‌های متفرقه با موضوع اسارت بود که جامعیت نداشته و شاید برای استفاده بهتر، لازم بود به صورت نرم‌افزار ارائه می‌گردید.

اما آن چه بیش از همه، پژوهشی بودن مجموعه فرهنگنامه را به شدت زیر سؤال می‌برد پنجمین جلد آن است که حاوی عکس‌های پرسنلی آزادگان سراسر کشور می‌باشد. ضعف‌های این اثر به حدی است که ضرورت انتشار آن را از اساس به طور جدی زیر سؤال می‌برد:

1- در میان آزادگان دلاور، شخصیت‌ها و چهره‌هایی وجود دارند که هر یک به فراخور کارکرد و یا شرایط خاص، نام و نشان بیشتری از خود بر جای گذاشته‌اند. متأسفانه در مجموعه فوق، برخی از  معروف‌ترین چهره‌های اسارت، فاقد عکس معرفی شده‌اند از جمله خورشید اسارت حضرت حجت الاسلام ابوترابی که در هر مرکز فرهنگی مرتبط با دفاع مقدس می‌توان تصویری از ایشان یافت و نیز حسین لشکری که بیشترین دوره اسارت را طی نمود، شهید بزرگوار شهسواری با آن رشادت به یاد ماندنی، حجت الاسلام علی علیدوست (قزوینی)، حجت الاسلام جمشیدی، حجت الاسلام نوروزی و... که همگی به نوعی از رهبران اردوگاه‌های بعثی به حساب می‌آیند. آیا می‌توان این کار را پژوهشی دانست اما نبود تصاویر شخصیت‌هایی معروف که به راحتی قابل دسترس بوده و بعضاً خاطرات‌شان در همان مجموعه، ثبت و درج گردیده را توجیه نمود؟

2- برخی از چهره‌های ماندگار آزادگی متأسفانه فراتر از عکس، فاقد نام نیز می‌باشند مانند حجت الاسلام شاکری فر، شهید بزرگوار تندگویان و...

3- به جای تصویر حجت الاسلام نریموسا که از رهبران اردوگاه هفت بوده و امروز نیز از فعالان عرصه روایتگری دفاع مقدس و نیز از منابع تحقیقاتی آن مجموعه محسوب گردیده عکس فردی با صد و هشتاد درجه تفاوت چهره! ثبت گردیده است.

4- گذشته از برخی اشتباهات در ترتیب حروف الفبا زیر هر تصویر اعدادی به صورت اعشاری درج شده که فاقد هر نوع توضیحی برای فهم مخاطب می‌باشد. این ارقام در حقیقت نشان‌گر مدت زمان اسارت فرد مورد نظر می‌باشد به طور مثال رقم 8/3/5 یعنی آن شخص پنج سال و سه ماه و هشت روز در بند دشمن بوده است. با کمال تأسف اشتباه در این موارد نیز به وفور مشاهده می‌شود مثلاً جعفر رشاد 4/12/0 که دوازده ماه یعنی همان یکسال! مرتضی فهیم 28/0/0 ؟ که طبق قانون اصلاً اسیر به حساب نمی‌آید و...

5- در ابتدای کتاب ادعا شده که براساس قانون همه کسانی که قبل از پیروزی انقلاب، بیش از شش ماه زندانی سیاسی بوده‌‌اند اسیر به حساب آمده بنابراین اطلاعات مربوط به آنها نیز در این کتاب ثبت شده است. با نگاهی گذرا در می‌یابیم که این ادعا نیز سطحی و نادرست بوده و در میان ده‌ها چهره مطرح عرصه انقلاب که نامشان در ذهن و زبان هر پیر و جوانی وجود دارد تنها نام و تصویر خانم دباغ به چشم می‌آید. به راستی اگر به طور مثال فرهنگنامه دهخدا تنها یک مورد از این اشتباهات فاحش و غیر قابل اغماض را دارا بود تا امروز به عنوان یک منبع موثق قابل اعتماد باقی می‌ماند؟

آیا موسسه پیام آزادگان که نام آن در کنار نام مولف چاپ شده مسولیت خود را در این باره برعهده می‌گیرد؟ آیا این مجموعه می‌تواند به عنوان منبعی تحقیقاتی برای علاقمندان فرهنگ دفاع مقدس شمرده شود؟ چرا مجموعه‌ای که دارای حدود چهل محقق از خواهران گرانقدر بوده توانایی ارائه یک اثر لااقل با ضعف‌هایی کمتر را نداشته است؟ این مسأله آیا نشان‌گر عدم نگاه تخصصی و فقدان نظارت لازم بر روند کار نیست؟ آیا بودجه‌هایی که از بیت‌المال به این امر اختصاص یافته و نیز مکانی که به عنوان دفتر فرهنگنامه اسارت مورد استفاده قرار گرفته که گویا اهدایی مقام معظم رهبری به نشریه فکه و نه این مجموعه بوده است ضمانت شرعی مسولین فرهنگی در نظارت بیشتر بر این مجموعه را گوشزد نمی‌نماید؟

چاپ پنج جلد نخست، در سال هشتاد و چهار صورت گرفته و به رغم صرف بودجه‌ها و استقرار در مکان اهدایی مذکور از ادامه انتشار مجلدات هنوز خبری نشده است. هرچند تحقیقات شخصی نگارنده متأسفانه بازگو کننده آینده‌ای روشن از سرنوشت این مجموعه نمی‌باشد که البته موارد آن به صورت شفاهی به برخی از دست‌‌اندرکاران ارائه گردیده است.

راقم این سطور امیدوار است اطلاعات مندرج در شماره‌های بعدی فرهنگنامه آن قدر تخصصی و قابل وثوق باشد که بتوان تألیف آن را با نگاهی غیر ژورنال، محتوایی، عمقی و ماندگار قلمداد نمود.

تذکر مهم نگارنده خطاب به همه دلسوزان فرهنگ ایثار و شهادت است که مبادا عدم نظارت‌های متعهدانه، نگرش تجاری به مقولات فرهنگی را رواج داده و در نتیجه، اساس خاطرات تاریخ‌ساز دفاع مقدس و دوران پرشکوه آزادگی را مضحکه‌‌ای غیر قابل تمسک و پر شبهه قرار دهد.

 

واعتبروا یا اولی الالباب

والسلام

25/8/87 قم

سید حمید مشتاقی نیا

سرسبز
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر 1387 ساعت 20:32 شماره پست: 1

از سنگ هم که باشید چشمتان باید چشمه باشد.


 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نو سپیده های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و ....

 

 

سید حمید مشتاقی نیا

 

 

 

 

 

نام کتاب:  سرِ سبز

صاحب اثر:  سید حمید مشتاقی نیا

ناشر : پیام حجت علیه السلام

حروفچینی و صفحه آرایی: زهرا جوادی دانا

چاپ: یاران

تعداد : 3000

نوبت چاپ: اول /84

                                                       شابک 8-12-8841-964

قیمت :           6500 ریال

حق چاپ و نشر برای نگارنده محفوظ است .

مراکز پخش: ا- قم – 45 متری صدوق – زین الدین2 خ بعثت پ 78

  09121532619                                                                2- بابل – باغ فردوس فروشگاه فرهنگی شهید بصیر –  01113236340

 

 

 

 

 

   تقدیم به:روح آسمانی زهیر مهدوی راد

 

به پاس صبر مادرش

 

 

 

مقدمه

 

شب شعر

که به پایان رسد

یک نفر

از ردیف آخر

خواهد گفت

      قدم نو سپیده

                        مبارک.

                                      21/1/83

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یاد زهیر

 

ای خقته مزار دل

          که چهره در نقاب خزان 

                                    فرو بردی

رهای بی کرانه محنت

                            که رجعت گزیده ای

سحاب مهر و عطوفت

                              که رحمتت بردی

آی ...فروغ جاودان قلب من

                       آتش غم بر نیستان عشق

                       سجاده نشین عرش یزدان

                       تنهای غربت خاک

زیر تازیانه  نسیان خاطرم

                   زهیر آسمان دل خموش مباد.

                                                

15/9/77

 

 

 

 

ماندن

 

 

قدیم ها

اسطوره ها را مومیایی می کردند

...زمانه دیگر عوض شده

امروز ، ماندن

مخصوص شیمیایی هاست.

 

                                                  12/5/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                         کیسه های استخوان                       

 

هنوز

جای زخم های کتفم

از سنگینی آن جعبه های چوبی

درد می کند

...آن ها

سوز مرا که دیدند

تا امروز صبر کردند؛

امروز که کیسه ای خالی

برای استخوان های شان کافی است.

                                                12/5/82

                                 

 

 

 

 

 

 

 

 

پلاک خاکی

 

آن طرف ها

دور نخلستان لیلی

یک جزیره است به نام مجنون

پشت آن جاده آبی

عشق، جز کلبه درویشی نیست

دَرِ آن سبز

فرش آن قرمز و نیلی بام است

پلاک خاکی آن ثبت شده

صاحب خانه ولی گمنام است.

                                       3/5/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای همسران شهدا

سوگ تیشه ها

 

هر شب به پاس خاطره های تو

      چون اشک می چکم

      و در غربت یاد تو

      ای نگار دلم

     خاکستر نگاهت را

     تند باد می شوم

از حنجر آتشین تو

ای شمع زنده ام

       فریاد می شوم

شیرین ترین ماهِ عسل

در بیشه خزان

در سوگ تیشه های تو

فرهاد می شوم

10/3/82

 

 

 

 

غروب یکرنگی

 

در فراق باران

چشم های تو لبخند می زنند

و من

خیس از این همه محبت

جگر پاره های عطش را

               به دندان می کشم

               و می روم

               از پیش چشمه های سنگی

               از غروب یکرنگی .

                                         

                                                   2/12/82

 

 

 

 

 

 

 

شب های کمیل

 

یار دیرین عاشقانه های من!

مرا به یاد داری ؟

مرا که بر دل تو توسل جستم

مرا که پا به پای تو در آتش ایستادم

و دست در دست تو

                    سوختم

در آسمان بارانی مفاتیح

هنوز زمزم تورا

           زمزمه می کنم

به یاد آن شب ها که کلید عشقم بودی

بیا و سکوت لب هایم را بشکن

سرمشق تکلیف های شبانه ام !

      دوباره تو را می خوانم.

تکلیف هایم آن قدر بد خط بود

که در کلاس اول

      تا ابد

   ماندگار شدم

 

 

 

پشت میله های اولین خاکریز

زیر آوارها

نفس نفس می زنم 

ای رحمت مکرر!

باز هم مرا به یک جمله مهمان کن

به یک جمله عشق

دیدگانم هنوز

از سوزش آن تاریکی ها

مرهم نور تو را می خواند

از آن شب ها که صفحات وجودت

با نم چشمان من ورق می خورد

کمیل شب های تنهایی من !

پشت در خانه ات جا مانده ام

بغض دلم شیشه ای است

   که دل سنگ را می شکند

   کمی هم

   تنگ دلم را بگشا

حرمان یادت

         روزی این دل مباد.

24/12/81

 

 

 

 

برای افغانستان

 

سایه یک مرد

 

دل من

   دنیا را شناختی آیا ؟

   انگشتان گرسنه ات را

              نای گشودن هست

        تا از لا به لای زخم های آن

                              حتی

                سایه یک مرد را بیابی؟

                           

                           22/12/81

 

 

                      

 

 

 

 

 

 

شعر فروش

 

یک دسته شعر سپید داشت

       زیر هر برگ

      فقط امضا بود

      یک نفر آمد و با پول هایش

           نقد شان کرد و رفت.

 

                                     23/12/81

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                       

 

گور ستان عشق

 

شهر بی عشق را کفن باید کرد

 

صبح دیروز من

در خیابان های  تهران بودم 

در پی عشق

                روان

شهر ، دود آباد است

عینک عقل همه دودی شده

همه جا پر غوغاست

دختری با میله های کاموا ،

                       شعر می بافت ، سپید

پسری سوار پیکان

                عشق را نشانه می رفت

آن طرف تر،یک نفر با اتوبوس دل می برد!

کسی با سیخ ، جگر می دزدید

 

بچه ای ، با شعر و شور خلق بازی می کرد

در خیابان حتی

آن چراغک های قرمز هم

                      چشمک می زدند

 

روی آسفالت داغ

      پشت سد معبر

رودی از کلیه فروشی

        موجی از دست فروشی پیداست

(( جاده و اسب مهیا ست))

سیلی از فیلم و سی دی ،

                   کوپن و بار قاچاق

                               رو به طغیان دارد

کمی هم گشت و گذاری بکنید

                             همه جا

                             تور لیلی بر پاست!

تو کجایی ای عشق

                  وزن سنگین غمت

                       شعراحساس مرا له کرده

شهرگورستان است

          گل ها پژمردند

 

 

          فاتحان هم مردند

برای شادی روح شهدا شادی کنید

         برای فاتحه ها ،دست مرتب بزنید

      برای شادی روح شهدا

                        یک دقیقه

                       همه با هم خفه شید

شهر ، گورستان است

        عشق هم در به در است

قبر طاغوت ، هویداست بیا تا برویم !

 

22 /12/81

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استشهاد شاعرانه

 

یک خبر

 

هنوزهم می توان از دیوار بالا رفت

آن گونه که از دیوارهای کوتاه من وتو

منبر چند آقا، زاده شد!

هنوز هم می توان از دیوار بالا رفت

اگر کسی خوب (( قلاب)) بیندازد

قلابی که(( قلابی ))نباشد

قلابی که از آن بالا

           رای من وتورا صید نکند

در دهکده جهانی اسلام

این دیوارها خیلی مزاحمند

 

                 ***

امروز جلوی ایستگاه انگلیس باید

صف ببندیم و خبردار بایستیم

همه برای ((بلر)) تبلیغ می کنند

تقصیر جاده ابریشم است شاید

 

که در((خرازی)) سیاست خارجه ،

دستمال ها ، ابریشمی است

پل ((آهنی )) سیاست و دیانت ((ظریف))شده!

اما یک خبر

سفیر بریتانیا سفر خواهد کرد

حتی اگر سطح دیپلماسی ما به "سیکلماسی" تنزل یابد

حتی اگر"کار"، به وزارت امنیه سپرده شود

حتی اگر ارتش و سپاه ،"بسیج"نشوند

حتی اگر کیهان نیز در"رسالت نبوی"خویش تجدید نظر نکند

و یا شاه کرمان

قصر"شیرین " را

     در مرز خسرو بجوید؛

     ما اما

     فرهاد ترین فریاد را

        تیشه دیوارهای ننگ خواهیم ساخت

        درون لانه مار ، خبرهایی است

        از سیمای بلر

        ((کیف انگلیسی )) پخش می شود.

     

                                             20/3/82

 

 

به:علی رضا قزوه

 

قیام قلم

قلم های زیادی داریم

   از همه قلم

گوشتی ، استخوانی...

حتی قلم های خیاری

     که سبزند و فقط شور می سرایند

دست های قلم شده هم داریم

     که با افعال خود

         تعدی را لازم جلوه می دهند

    دَرِ گوش شما می گویم

         برای آن دست قلم ها

         که هر روز

             شبیخون می زنند

با حوض ادب

            سدی از خندق خون می سازیم

                       در قدم یا به قلم                   

ما بچه میدان جهادیم نه در دوره سازندگی

گرچه خیابان شعر انقلاب

 

 

                 پر از بوستان شود

اما رسول غزوه اشعار ما ، قزوه است.     30/3/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                

به خورشید آخرین

 

آخرش می آید

نه اول

نه وسط

درست آخر وقت

خورشید ما

هر وقت که بتابد

   صبح می شود

ولو

در عصر آخر الزمان

          

                     24/9/82

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                   

برای آدم

 

ایست!

   تو را به خدا

   جلوترنیا  آدم جان !

   این جا راه وچاه یکی اند

   این جا

       میدان مین نیست که معبر داشته باشد

       این جا زمین است.

                          

                            21/8/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قنوت زمین

 

این جا

قنوت دستان زمین است

کیمیای خاک این دشت

معجزه ای طلایی است

سجاده خاکی آن

بر گرده زمان

آویزی است از طلا

این جا عشق من است

عشق من ، طلائیه ....

 

             20/9/82

 

 

 

 

 

 

 

 

به:مسافران شیمیایی

 

یک مویه

 

درست پیچید ؛ جلوی من

من هرکاری توانستم کردم

اما او

مقابل چشمانم

آن قدر به خود پیچید

   که تا شد

   کتاب شد

  که تاب نیاورد

  حالا

  پشت ویترین بهشت

 او خریدارفراوان دارد.

 

              21/8/82

 

 

 

 

                                           

مِهر هستی

 

قسمتش کردم

 بین همه کس

 شادی ام را

حالا

از همه

سهمی از عشق

سهمی از شادی و لبخند

          به دلم جا مانده است

سیب شادی هایم

     بین مردم گم شد

     هسته ای ماند فقط

     روزی اما هستی ام

      باغی از سیب گلاب

        راغی از چشمه آب

                                خواهد شد

سبزی سرو و چمن

                  همه از آن شما

سهم من سرخی سیب عشق است

 

 

سهم من سیب عشق

سهم من نقطه ای از قاف بلند عشق است

 

هستی ام

هسته مهر هستی است.

 

                                               16/9/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فصل آخر

 

 

همه چیز تکراری است

حتی بی برگی زمستان

و یا  

سرسبزی بهار

من

منتظر سال جدیدی هستم

که پنجمین فصل آن

       فصل جدایی است.

 

                            23/11/82

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                    

... بادبان

 

باز هم

بادها خواهند وزید

  حتی اگر

  همه بادبان ها را بکشند

       باکی نیست

       وقتی اقیانوس

       موج می زند

       با نسیمی کوتاه

       حتی اگر

      همه بادبان ها را بکشند.

 

                                  23/11/82

 

 

 

 

 

 

 

 

به سوی افق

 

اشتباه نکنید

آن سوی تر از این جا

هیچ خبری نیست

همه چیز همین جاست

به چه می گرایید؟

افق این جاست

سفر نفس را نمی دانم

اما افقی شدن

کاش

  سیر آفاق باشد.

 

23/11/82

 

 

 

 

                                                     

 

 

 

باید دوید

 

خوش به حال پاهایم

که لااقل دویدند

و شانه هایم

که بیکار نبودند

اما بقیه حسودی شان می شد!

       ***

 حیف شد

کاش

 قلبم نیز

پای دویدن داشت

یا لا اقل می شد

روی سینه خزید

  و به استقبال رفت

کاش می شد

 

 

 

 

 

 

  کنارشان دراز کشید

   همیشه این موقع ها

   وقت خیلی کم است

   مثل نمازها

        که عجله ای است

 

 

 این وقت ها هم باید دوید

        تا عقب نماند

       از قافله ای که فقط

               استخوان هایش

                          بازگشته است.

                             

                                      30/11/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خاک غریب

 

              مرا نیز همان جا دفن کنید

              این طور که نمی شود

               من یک جا

               و دلم جای دیگر؟

               زیر خاک هم که بروم

               شما همان جا

                   سراغم را بگیرید

                    که مثل طلائیه

                                 غریب است

                  مزار قلب من

                                    بقیع .

 

                                             30/11/82

                        

 

 

 

 

 

همراه تو

 

از دستانم کاری ساخته نیست

نفس هایم

           به شماره افتاده اند

      باز هم تمام مسیرها مسدود است

مگر همراه نمی خواستید آقا!

         

 

1/12/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به: شیخ عبدالله ضابط

 

                         رفیق نیمه راه

 

عیبی ندارد

شما حرف خودتان را بزنید

اما من می گویم

با معرفت

      کسی است که

  همه را بین راه جا بگذارد و

                برود.

 

                           1 /12/82

 

 

 

 

 

 

                                                      

 

 

 

و باز هم شیخ عبدالله ....

 

                  رد پای شفق

       

       خودت را باختی

       و خورشید

         برای آبرویت

         سفید پوشید

         و خوابید

            در جعبه ای چوبی

                  ***

 

      جای روحت خالی

         با جسمت

         تا محرم رفتیم

        راستی،

                ماندنت بس عجیب بود

                                        می دانم

                 ***

        دیگر هیچ وامی نداری

 

      حتی با شفق

        حسابت را تسویه کردی

        حالا سپیده

            در جوار تو

                             زرد می زند

                ***

تقصیر شب نیست

       تو زیاد شفافی

تاریکی از تو عبور می کند

                         و باز سپیده می ماند

                                      و اشک هایش 

                ***

آموزگار آتش ودریا !

   موج های شعله ور تنها

   در ناپیدایی تو

با باد هم آوا می شوند

   برگ های نسیان را

   و به خاک خاطره ها

                             می سپارند

         فراموشی لاله ها را

   به پاس قداست خورشید

 

 

             گرم خواهند ماند

                            تا قیامت کبری

                            خواهند درخشید

             

***

 

 این بار قسم خوردم

به گل مویه هایی که زیر تابوتت

                           جوانه می زد

دریغ را به تیغ بسپارم

         آن قدر می دوم

         تا راه رفته را بازگردی

         یا راه رفته را باز گردانی

 

        رد پایت هنوز باقی است.

 

 

                                            1/12/82

 

 

 

 

 

 

 

گل و گلاب

 

باور کنید دست خودم نیست

پندارم دست دیگری است

برای این اشک ها

که در تشییع گل می دوند

گلاب می پاشد.

 

 

 

 

2/12/82

 

 

 

 

 

 

 

برای حنظله

 

سنگ صبور

 

 

سنگ صبور

             بسیاراست

و حرف هایی که

   با سنگ

      گفته می شود

روزی می آید

که صبر سنگ

           تمام می شود

روزی می آید

که جنگ

           تمام می شود.

 

                                        17/1/83

 

 

 

 

 

خانه دوست

 

کلبه ای در مکه

         خیمه ای در کربلا

         چادری در بقیع

درد مستا جری است شاید

     که خواب های خوش

                زیا د می بینم

و می دانم که باز هم

تعبیر تمام خواب هایم

           ((خیر )) است. 

 

                                     17/1/83

 

 

 

                      

 

 

َسرِ سبز

 

چه شگفت است

            زمانه غفلت

   تقصیر ماست شاید

که روی گل ها

          گلاب پاشیدیم

همه چیز از آن جا شروع شد

     از آن عفونت مطبوع !

     لبه تیغ  را بوسیدیم

     و برستیغ پوسیدیم !؟

در هجمه قهقهه های درهم پیچیده

به چکاچک گیلاس های طلایی قدرت

گوش سپردیم

و استخوان های خردشده جهاد و شهادت را

از کاباره های سیاسیون

مشایعت کردیم

چه عجیب است

     زمانه غفلت

و خوش رقصی های مکرر

 

با سازهای دهن کجی

منادیان اسلام ناب آمریکایی

و مدعیان برتری هویج بر بسیج

از حسا ب قاب عکس شهدا

اختلاس وجهه می  کنند

وحزب دلار

تیغ توسعه را

در محراب قدسی تدین و تعهد

بر فرق مستضعفین فرود می آورد

چه غریب است

   زمانه غیبت

و آوای جاوانه ای

که هر روز

در پژواک هزار باره خود

دل خون می طلبد

و پای جنون،

بارقه ای از جنس عشق

   باقی است

دلم خوش است

که هنوز

مُهر تایید دلم          

 از تربت است.                          

                                              10/5/80

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(( نوید وصل))

 

جلوه فروش پرده پنهان ، رخی نما

بهانه محبت یزدان، رخی نما

شکسته بال و جان عطش و آتشم در بر

الا نوید وصلت سبحان ، رخی نما

 

 

((مِهر علی ))

 

 

بام ثریایی دل جای تو

عشق تراود زدم نای تو

سوخته مهر علی ، جان من

نقش دلم رقص تمنای تو

 

 

 

 

 

 

 

((دسته گل ))

 

 

از جان و جهان و مکنت و تخت

بستند به کوی عاشقی رخت

منت بود از خاک بر افلاک

با دسته گلی به نام ((نوبخت))

 

 

 

((ارمغان تنهایی ))

 

 

دل گرفته من ازمغان تنهایی است

ضریح دیده من میزبان تنهایی است

سحر کشاکش فریاد و آه مهجوری

نگر که عزم دلم آستان تنهایی است.

 

 

 

 

 

((کوثر عطش ))

 

 

ای فرق شکوفنده به محراب

وی ظلمت کوفه را چو مهتاب

از سرخی کوثر غم تو

جوشد عطش از فرات چون آب

 

 

 

((غم تنهایی ))

 

 

سرناساز دارد یار امشب

دلش گنجینه اسرار امشب

الهی یادم اندر سینه اش کن

غم تنهایی ام بردار امشب

 

 

 

 

 

((آفتاب عشق))

 

 

خم ابروی تو محراب عشق است

شب تنهایی ام مهتاب عشق است

سرم بردار زلفت درنیایش

حیاتم با طلوع ناب عشق است

 

 

 

((شمشیر نور))

 

 

انفجاری از پی فریاد شد

نور شمشیر سر بیداد شد

با دَم پیر خرد چون آه رعد

نخوت کاخ ستم بر باد شد

 

 

 

 

 

((انتظار نور ))

 

آتشین مهر تابستان

مژده سیل پاییزی

آسمان کی زند فریاد

نغمه های سحر خیزی

ساقه زرد نیلوفر

چون ثنا گوی هجران است

عاقبت جای کفترها

گر نیایی به زندان است

آینه نور تاباند

در نگاه حضور تو

حمل بر شانه های اشک

انتظار ظهور تو...

 

 

 

 

 

این فصل پیش از این در ((سینمای قلم)) منتشر شده است .

 

 

 

 

 

 

 عشق واژه گون ، عاشق را واژگون می کند.

 

 

 

بیستون بر عشق بنا شده است.

 

 

 

دل فرهاد شیرین بود، عشقش شیرین شد و مرگش شیرین تر .

 

 

 

وصال در عشق زمینی برقرار است و در عشق آسمانی بر بی قراری .

 

 

 

 

 

 

 

عشق آسمانی  هزار نماست وعشق زمینی سینما.

 

 

 

یم عشق آسمانی با نم رحمت آغشته است وغم عشق زمینی با نمک شهوت.

 

 

 

نمک زیادی،نمای عشق را نمناک می کند.

 

 

 

با تار مویت بر تارک عشق می نوازم.

 

 

 

 

 

 

 

عشق،ماه دل من است ومن ماهیت خویش را پاسدار خواهم بود.

 

 

 

 

دل حرمسرای عشق است؛ حجاب ممنوع !

 

 

 

 

چشمم زاینده رود شده وبرعشق دورود می فرستد وبا دل، سرود غم می سراید.

 

 

 

چشمم تار است وپلک هایم عشق می نوازند.

 

 

 

 

 

دل ما بی چشم باشد ودل سنگ چشمه؟

 

 

 

از سنگ هم که باشید چشمتان باید چشمه باشد.

 

 

 

الهی تورا می خوانیم تا غیرت رابه دست آوریم.

 

 

 

یا دل را خزانه کن ویا شکم را خزینه.

 

 

 

عرفان دل را طوفانی کند و صاحب دل را فانی.

 

 

 

 

عطار بیدار خفته بود و منصور بردار.

 

 

 

 

 

شپش جهل در زلف تقوی ، گلف بازی نکند!

 

 

 

 

 

کیمیاگر آن است که خاک را فلک کند.

 

 

 

 

 

صورتت زیبا و سیرت بدبوست؟

 

 

 

خدایت ساخت و توبه شکستی.

 

 

 

 

عرفان ، مضحک ترین شوخی بشر با خداست.

 

 

 

 

رسد آدمی به جایی که به جز خودش نبیند.

 

 

 

طریقت ما شریعتی است.

 

 

 

اسلام را در عمل بجوییم نه در اَمَل .

 

 

 

 

رزمنده جهاد اکبر باشید اما نه در واحد تبلیغاتش.

 

 

 

 

درون حجره جهل و در حوزه غفلت است کسی که از صیغه سازی شلمچه نیز عاجز باشد.

 

 

 

 

جای توسعه صدر به فکر سعه صدر باشیم .

 

 

 

 

از بهشت علمای جاهل به جهنم خدا پنا ه ببریم .

 

 

 

 

 

تدریس جاهل ، تدلیس علم است .

 

 

 

 

دانشمند ، کافی است.

 

 

 

 

سیم اتصال تان به حق ، خاردار نباشد.

 

 

 

 

عالم دائماً در چرا ست.

 

 

 

 

 

 

چراگاه عالم ، کتاب است.

 

 

 

فرزند فاضل هم ممکن است فاضلاب باشد، چونان گلاب از گل .

 

 

 

اهل بیت گفتند که مََعَنا باشید و ما معنا را در لفظ دیدیم .

 

 

 

در بیت ((از علی آموز اخلاص عمل ....))بیتوته کنید.

 

 

 

در ولایت اهل بیت اقامت کنید.

 

 

نماز امر به معروف و نهی از منکر را به جماعت اقامه کنیم .

 

 

 

 

یکی با خُم مست شود و یکی با خمپاره .

 

 

 

 

خُم پستی بخشد و خمپاره هستی.

 

 

 

 

بسیجی از خُم ولایت مست است و با رهبرش یک دست.

 

 

 

 

یک دست رهبر، صدای هزار دستان دارد.

 

 

 

 

عقیم الصلاة با اقیموالصلاة سرو کاری ندارد.

 

 

 

 

لاله زبان ندارد چون حرفش را با سرخی گونه هایش زده است.

 

 

 

 

کره نمی شنود.

 

 

 

 

 

کوره ، نابینا اما دلگرم است.

 

 

 

 

روح الله یک روح بود و تنها .

 

 

 

 

بعضی ها که بساط مستکبرین را جمع کرده بودند خودشان منها شدند.

 

 

 

 

میز را به میزان ترجیح ندهیم .

 

 

 

 

 

 

گوساله رانت خوار را گاو صندوق قدرت زائیده است.

 

 

 

 

اِنِ انقلاب، شرطیه است؛ بعد از آن اگر قلب باشد خوب است واگر قلّابی بود....

 

 

 

 

خط نفاق ، کوفی است .

 

 

 

 

مشروطه از اول هم مشروط بود.

 

 

 

 

 

کرسی قدرت گرمی بخش مجلس ماست.

 

 

 

 

به فکر صدر باشیم نه صدارت.

 

 

 

 

مرکب را مرکب قدرت دیگران نکنیم .

 

 

 

 

اسلام ویلایی، عاقبتش واویلایی است.

 

 

 

 

 

 

بترس از قلم که تعدی را لازم جلوه می دهد.

 

 

 

 

 

بدبین دچار انحراف بینی می شود.

 

 

 

 

 

حرف ریشه انحراف است و پرحرف لبریز انحراف.

 

 

 

محسن باشید اگر چه بی محاسن.

 

 

 

 

 

جوان چون آهن است و پیر ، پیراهن.

 

 

 

 

آرمان ، عارمان نشود.

 

 

 

 

کاج ، تاج جنگل است و کوچک جنگلی تاج الدین. بیاموزیم که تاج الدین باشیم نه تاجر دین.

 

 

 

 

دانشگاه آزاد، ماهی آزاد، کشتی آزاد، بحث آزاد ، شغل آزاد، آزادی ، مازادی نشود!

 

 

 

ارتباط نامشروع با فرهنگ غرب ، ارزش های مان را دچار ایدز فرهنگی می کند.

 

 

 

 

تنبان غیرتتان بی کش مباد!

 

 

 

 

بانوی فرهنگ مان هنوز مانتوی فرنگ به تن دارد.

 

 

 

 

 

حزب الله ، حزب الله است؛ چه مهاجر و چه انصار.

 

 

 

 

فلسطینی ها در پذیرایی ازمیهمانان ناخوانده خویش سنگ تمام گذاشتند.

 

 

 

 

کف ، برازنده کفتر است و سوت در خور ناسوت.

 

 

 

 

زجر ، ریشه انزجار است.

 

 

 

 

اگر بینش مامورین ، کلانتر شود، پاسگاه را با زمین فوتبال اشتباه نمی گیرند.

 

 

 

 

کانون گرم خانواده را با کولر فمنیسم خنک نکنید.

 

 

 

 

روضه ، باغ بهشتی است نه جای ماتم .

 

 

 

 

بهشت، نور هدایت است و دوزخ ، تنور ضلالت.

 

 

 

 

 

اگر خدا نیستی ، ناخدا باش.

 

 

 

 

 

پیامبر، پستچی خداست تا پستی را از زمین بر چیند .

 

 

 

 

مجرم از مجاز دم میزند و قاضی از مجازات.

 

 

 

 

وای به روزی که پزشک قانون ، داروی مجاز را به جای حقیقت مجازات تجویز کند.

 

 

 

 

شکم چاق پر می شود و کیسه قاچاق...هرگز!

 

 

 

 

 

استعمار، سیگاری را بیگاری می کشد.

 

 

 

 

عیار عقل  ، معیار نقل است.

 

 

 

حی زنده است و حیا زندگی ، حیاتت را با وحی ، احیا کن.

 

 

 

تقلید، چشمی است که نور بینائیش ، بصیرت عقل را کور می کند.

 

 

 

 

 

 

با کنجکاوی در کنج سفره دل ، کنجد معرفت یافت می شود.

 

 

محبتت گفتاری و رفتارت کفتاری؟!

 

 

 

به جای کاش به فکر کاشتن باش.

 

 

 

لجبازی ، همان لجنبازی است.

 

 

 

سوار بر قایق عایق شده دقایق ، زودتر به شقایق سعادت دست می یابید.

 

 

 

 

بازار ، بیزارت کند.

 

 

 

پیک سلامت باشید نه پیکان ملامت .

 

 

 

روده دراز ، جایی برای راز ، باقی نمی گذارد.

 

 

 

 

آغوش انسان باید دستگاه محبت باشد و پایگاه عطوفت تا غبار غم دیگران را با دستمال بزداید و اندوهشان را پایمال کند .

 

 

 

شهرک ، شهرزاد است و روستا ، شهرزاده .

 

 

آدمی که از برف ابتذال ساخنه شود تابش غیرت ،  آبش می کند.

 

 

 

 

تفکر مرد عوضی در عرصه سینما حکمفرماست.

 

 

 

 

سینما که بی هنرمند شود مخملباف هم فیلم می سازد.

مارمولک، خودسازی کرده است.

 برخی از آثار منتشر شده نگارنده :

1- طعمه اروند

 2- حماسه عشق

3- یک گام تا خدا
 4- خاک و خاطره

 به زودی منتشر می شود:

 

1- چشم آبی

مروری بر زندگی شیخ شهید ابوالقاسم بزاز

 

 

 

2- به سمت مشرق

مروری بر زندگی سردار شهید محمد سلیمان نژاد

 

 

 

 

3- ابن تارخ

عبرت هایی از زندگی خلیل الرحمان علیه السلام

  • سیدحمید مشتاقی نیا