اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

آرشیو دی87 اشک آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۸۷، ۱۰:۴۱ ق.ظ


+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم دی 1387 ساعت 21:55 شماره پست: 32

27 دی سالروز شهادت سید مجتبی نواب صفوی رهبرر جوانان مبارز مسلمان در دهه سی می باشد.

در سالهای حاکمیت دولت اصلاحات، گروههای مختلف از سراسر کشور با ‍‍‍پوشش تبلیغاتی وسیع بر مزار آن شهید در قم گردهم می آمدند . اما از آنجا که این حرکت نیز صرفا مصلحتی و جناحی بود در همان مقطع متوقف ماند . این مسئله نشان می دهد نگاه ما به شهدا همچنان" ابزاری " است و ضرورتی بر الگوبرداری از منش آن بزرگواران احساس نگردیده است .

نباید اشتباهی که پس از پیروزی انقلاب رخ داد بعد از موفقیت انتخاباتی دولت نهم تکرار شود . باید باور داشت که اعتلای جامعه اسلامی و اجرای احکام الهی نیازمند تلاشی بسیار بیشاز این وانقلابی فرهنگی و معرفتی می باشد .

                                                                                                              

این درد را با من بخوان!

+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم دی 1387 ساعت 19:52 شماره پست: 31

سردار میر فیصل باقرزاده این نامه را بخواند!


سردار دلسوخته و بسیجی برادر میر فیصل باقرزاده

از جمله اتفاقات خوبی که در سالهای اخیر در حوزه آثار مرتبط با دفاع مقدس به وقوع پیوست تصویب قانونی است که به موجب آن نام بردن از هر شهیدی در آثار مکتوب ، نیازمند تایید نام و هویت آن شهید به وسیله بنیاد مربوطه می باشد . اگر چه به دلیل عدم توجیه مسئولان این بنیاد در برخی شهرها دریافت چنین نامه ای خطاب به وزارت ارشاد در حد افشای اسرار طبقه بندی شده تلقی گردیده و گاه از کندن سنگ مزار شهید و ارائه آن به مسئولین ذی ربط بسی دشوارتر می باشد اما به هر حال قانونی لازم و ضروری به نظر می رسد .

برخی اتفاقات در حوزه نشر آثار دفاع مقدس ، ضرورت دیگری را گوشزد می نماید که عبارتست از لزوم تصویب قانونی که مطابق آن راوی خاطرات ، به ارائه مدرکی دال بر اصل حضور در جبهه و یا در موارد خاص ، اثبات مطالب ادعایی خود بر اساس تایید شهود ، ملزم گردد .

عدم توجه کافی به استناد خاطرات در حدی است که اگر نگارنده این سطور نیز که حتی سن وسال حضور در جبهه را نداشته با اسمی مستعار، داستان سرایی های خود را مثلا به خاطراتی از اردوگاه 14 اسرای ایرانی نسبت دهد با هیچ منع و تدبیر و تحقیقی مواجه نبوده و به راحتی ، اثر خود را در شمار اسناد آن دوران قرار خواهد داد .

من خود کتاب خاطره ای از اسارت را شاهد بوده ام که به رغم تکذیب بخشی از مطالب آن توسط شمار زیادی از جهره های موجه آزاده ، در برخی محافل فرهنگی ، رتبه و جایگاه ویژه ای کسب نموده  و مورد تقدیر قرار گرفته است .

در مجموعه ای بودجه خور که مدیر آن به دلیل اشتغال انبوه به فعالیت های فرهنگی – تجاری ، توانی برای نظارت بر کارها نداشت نیز شاهد بوده ام که گاه مطالب کذب و فاقد سند از باب گذر امور و رفع تکلیف توسط برخی افراد بی تفاوت در لابلای آثار در نوبت انتشار آن مجموعه قرار گرفته و یا برخی نیز از سر سهل انگاری و عدم تسلط بر هنر خاطره نگاری ، مطالب مضحکی را گرد آوری نمودند مانند : مصاحبه با فردی که در چند صفحه قبل به عنوان شهید دهه شصت معرفی شده بود ! ادعای محاصره غرب ایران ! در تهاجم منافقین (فروغ جاویدان ) از جمله استان آبادان !!ثبت  ادعای حضور ملی گرایان و سلطنت طلب ها در جبهه ! اسارت دو هزارو پانصد ! اسیر از نیروهای هوایی سپاه در سال شصت ! و ....

جای این پرسش باقی است در دهه های آینده که به حکم تقدیر ، دیگر از برو بچه های جنگ خبری نخواهد بود اگر عدم صحت مطالب تنها چند اثر مرتبط با خاطرات دفاع مقدس اثبات و مورد هجمه گسترده تبلیغی قرار گیرد این امر به سایر آثار مکتوب این حوزه تعمیم داده نشده و استناد مجموعه این آثار مورد شبهه و تردید قرار نخواهد گرفت ؟

ایا در تاریخ پر فرازو نشیب شیعه ، اینگونه وقایع به وفور اتفاق نیفتاده است ؟( شرحی در این باب به زودی دز قالب مقاله در یکی از نشریات دفاع مقدس منتشر خواهد شد .)

به راستی نقد و باز خوانی خاطرات منتشر شده و یا نظارت بر آثار در حال انتشار که گاه  برای جذب بودجه ها به عنوان بزرگترین پدیده مکتوب حوزه فرهنگ ایثارو شهادت معرفی می گردند ! چه جایگاهی دارد؟

نباید اجازه داد که کاسب کاری و تغافل معدود افراد متظاهر ، زحمات و خون دل خوردن های شبانه روزی رزمندگان بی ادعای جبهه فرهنگی دفاع مقدس را مخدوش و اسیب پذیر نماید .

در پایان استدعا دارم نیم نگاهی به عناوین مندرج در پایین صفحه نخست این وبلاگ نیز داشته باشید .

                                                با تشکر. التماس دعا. والسلام .

یک پرسش جنگی !
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم دی 1387 ساعت 20:36 شماره پست: 30

هاشمی رفسنجانی به این ابهام

پاسخ دهد .


در جلد سوم خاطرات حجت الاسلام ری شهری ، بحثی به چگونگی حمله منافقین و شکل گیری عملیات پیروزمندانه مرصاد اختصاص یافته که مطالب ابتدایی آن، کمی ابهام زا می باشد .

ایشان در صفحه 169 این کتاب اظهار داشته است که به رغم گزارشهای موثق اداره کل اطلاعات کرمانشاه در خصوص حمله نظامی منافقین و اشغال شهرهای مرزی و تایید آن توسط ایشان (وزیر وقت اطلاعات )آقای هاشمی ، صحت این خبر را مورد تردید !! قرار داد .

متاسفانه در این عملیات منافقین تا سی کیلومتری شهر کرمانشاه پیشروی کرده و فجایع انسانی زیادی را رقم زدند . گفتنی است بیش از یک سوم اسرای ایرانی در این تهاجم به چنگال دشمن گرفتار آمده و تا پایان جنگ به عنوان مفقود الاثر در اردگاههای مخفی رژیم بعث مورد آزار و شکنجه قرار گرفتند.

آنچه این ابهام را رقم زده علت بی توجهی به این گزارش در شرایط فوق العاده حساس آن زمان بوده در حالی که امروز نیز که دوره ثبات است کوچکترین گزارش یک شهروند ناشناس می تواند منشا تحقیقات جامع امنیتی قرار گیرد .

چندی پیش نیز روزنامه همشهری در مصاحبه با دکتر حسن روحانی به مطلب مشابهی اشاره کرده بود که در جریان سقوط شهر فاو که فتح ان نیز از بزرگترین پیروزی های استراتژیک و فرامرزی سپاهیان اسلام محسوب می شد گزارش حمله گسترده دژخیمان بعثی از طرف وی به اقای هاشمی ارائه گردید که از سوی ایشان  گویا با استناد به اظهارات محسن رضایی مورد تردید و تکذیب واقع گردید .

امید است حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی که همواره اهتمام چشمگیری در رفع ابهامات دفاع مقدس داشته و در مسائل مشابهی همچون اصرار بر پذیرش قطعنامه ، اقدام به روشنگری نموده است در اینباره نیز توضیحی روشن ارائه داده تا از تثبیت هر نوع ابهام در تاریخ پر حماسه دفاع مقدس ، جلوگیری به عمل آید .

                                                                                             والسلام

انقلاب فدای انقلاب

+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم دی 1387 ساعت 16:45 شماره پست: 29

زنده باد زمین خوار !!


چندی پیش روحانی بسیجی حجت الاسلام جها نشاهی هنگامی که در اعتراض به عدم رسیدگی نسبت به وضعیت زمین خواری در شهر سیرجان قصد داشت با پای پیاده عازم تهران شود با دستور مقامات قضایی دستگیر و باز داشت شد .

هوشیاری وسرعت عمل دستگاه های قضایی و امنیتی طبق معمول در برخورد با حرکت های انقلابی ظهور بر جسته ای از خود نشان داد و این گونه بار دیگر انقلابی گرایی در ور طه ثبوت و سکون تفکر "میز پرست" و"میزان گریز" غرق گردید .

به راستی از مجموع نیروهای ارزشی و حزب اللهی موجود در جامعه در کل ، چند نفر را می توان بر شمرد که حال و حوصله اعتراض به بی عدالتی ها را داشته باشد ؟

از این تعداد انگشت شمار هم اگر گاه صدایی بر می خیزد مشت آهنین و اراد ه پولادین مدافعان سینه چاک امنیت آن راخفه می سازد .

این یعنی تضاد بین دو مفهوم "انقلاب ستیزی" در راستای دفاع از "انقلاب" ! (قابل توجه برادر ازغدی !) فقر ایدوئولوژیکی برخی تصمیم سازان و تهی بودن از مبانی نظری اسلام وانقلاب ، نتیجه ای جز دفن اباذر های بی نام و نشان ندارد .

و صد حیف و اسف که به اندازه غیرت فوتبالیست های نود و هشتی که برای آزادی هم صنفی خود به تلاش و همت روی آوردند صدایی برای نجات جهان شاهی از هم لباس های او به گوش نرسید . با این وصف امیدی جز به درگاه عدل الهی نیست . روزی از پس بلندای پوشالی ایام خواهد درخشید که خون دل پیشمرگان راستین اسلام ناب محمدی ، خاک هموار جاده تغافل را به باتلاق فرومایگان مبدل می سازد .

                                                                                                                  ان شا الله

امید وصل
+ نوشته شده در سه شنبه دهم دی 1387 ساعت 7:32 شماره پست: 28

 

کاش زیرخاکریزهاجامی ماندیم


 

امید وصل

سید حمید مشتاقی‏نیا

کاش هم آغوش خاک بودیم.

کاش زیر خاکریزها جا می‏ماندیم!

یاد آرامش‏های توفانی به خیر! یاد عاشقی به خیر!

کاش تا ابد در بستر خروشان اروند می‏آرمیدیم و این چنین تو را مدفون برگ‏های فراموشی نمی‏ساختیم!

پاییز غم انگیزی است، فصل جدایی انسان از اصالت خویش.

راستی! هنوز چشمانم محو نگاه‏های توست؛ نگاهی که هنوز نگار دلم است.

شهید، ای شمع فروزان تاریخ! ای آشنای دیرینه دل‏ها!

دل‏مان دوباره هوای عاشقی دارد. خسته از هیاهوی روزگاریم و نام بارانی تو را به زمزمه نشسته‏ایم.

تقصیر ماست شاید که عطش شیرین عاشقی را از کام خویش زدودیم و به سراب حیرانی قدم نهادیم.

تقصیر ماست شاید که راه آسمانی شهادت را خاکی دانستیم و با پای خویش در باتلاق بی‏هویتی گرفتار شدیم.

کاش این چنین که با یاد شما دلخوشیم و نجوای دل را با نام‏تان می‏سراییم، شما نیز دل‏های خفته ما را تکانی دهید!

خاک‏های تفتیده شلمچه، تنها اکسیری است که جان‏های مرده را از نو احیا می‏کند. مسیح روح‏مان، رمل‏های سوزان فکه است.

پندار تلخ جدایی از مسیر شهادت، جهنمی است که هر روز ما را در خود فرو می‏بلعد.

مباد روزی که امید وصل از ذهن‏مان رخت بربندد!

مباد روزی که طعم فراق شهیدان به کام‏مان شیرین شود! که تا ابد زندانی سلول‏های زمین خواهیم ماند.

ما را با شهیدان الفتی باید، تا راه رفته را دوباره بازگردیم و تقدس خاک آسمانی جبهه را به سراب گمراهی نفروشیم.

...وامروزبیش ازدیروز به"شهادت"نیازداریم...

+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم دی 1387 ساعت 12:18 شماره پست: 27

مقاله ای خواندنی از محمدجلال اکبرین


...و امروز بیش از دیروز به «شهادت» نیاز داریم..

 

شهادت ثمرة یک سیر جهادی است که اگر از خوانهای طریق انسانی به سلامت بگذریم به آن کمال نائل آئیم، آنچه از آیات و روایات و کلام اهل معرفت و بصیرت به این دو ثقل‌الهی (قرآن و عترت)، برمی‌آید، باب شهادت هیچگاه مسدود نیست؛ به عبارت دیگر بسته‌شدن باب شهادت با فیض جاری الهی برای کمال انسانی سازگاری ندارد و از لحاظ عقلی نیز مردود است؛ و اگر سخنی از تسدید به میان می‌آید، از قصور قوابل است نه از جانب فیض فاعلی؛ «در بسته نیست، بال و پر ما شکسته است» اگرچه دوران هشت‌سالة دفاع مقدّس، راه میانبر آسمان و ضیافت ویژه الهی برای عشّاق بود و اینک، پایان آن روزگاران داغی است تازه بر قلبهای مشتاق که التیام نمی‌یابد؛ امّا مقام شهادت منحصر به مکان و زمان خاص نیست، همچنانکه جهاد منحصر به عرصة جهاداصغر نیست،‌ و جهاد اصغر منحصر در عرصة آتش و خون.

اینکه سخن از «جهاد» به میان آمد، از آنروست که برای وصول به شهر «شهادت» از صراط «جهاد» باید گذر نمود، صراطی که از موی باریکتر و از شمشیر تیزتر است، بلکه شهادت عین جهاد است، هر اندازه که مجاهد باشی، به همان مقدار از حقیقت شهادت بهره‌مندی، چون مجاهد، شاهد است لکن مجاهد در ابتدای راه شاهدای الله است و در بی‌نهایت راه شاهد بالله. یعنی با دیده حق می‌نگرد و با دست الهی تصّرف می‌نماید و ...

«انّ الّذیَن قالُوا ربُّنَا الله ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَتَّزلُ عَلَیْهُمِ الْمَلائکهُ اَلّاتَخافُوا ولاتَحْزَنُوا و اَبْشِرُوا باِلْجَّنهِ الَّتی کُنْتُم توُعَدون* نَحْنُ اَوْلیاءُ کَمر فی الحیاهِ الدّنیا و فیِ الآخَرِهِ وَلَکُم فِیْها ما تَشتَهی اَنْفُسُکم وَلکُم فیِها ما توُعَدون* نُزُلاً مِّنْ غَفُورّ رحیم»[1]

«این نُزُل چیست که شهید بدان مرزوق است؟ نُزُل به فَمّ ِ اوّل و دوّم بر وزن عُنُق ماحَضَری است که پیش مهمان نهند، پس «ما تَشْتَهی، اَنْفُسُکم وَلکُم فیهاما توُعَدون» نُزُل است که به قدرت روحی خودشان اقتدار برهر چه بخواهند دارند»[2]

و عالیترین مرتبة شهادت از آن انسانِ کامل معصوم «علیهم السلام»است؛

صاحب مقام شهادت تامّ و سرآمد شهدای عالم؛ حضرت بقیّه الله الاعظم (عج) در وصف خود و پدران والامقامِ خود می‌فرماید: «اللهم انّی اسئَلُکَ بِمَعانی جمیعِ مایدُعویَ بِه وُلاهُ أَمرِک الَمأموُنُونَ عَلی سِرِّی... یَعْرِفُکَ بِها مَنْ عَرَفک، لافَرَق بَیْنَک و بینَها الّا انَّهم عبادُی و خَلقُک....»[3] ترجمه‌اش به این مضمونست که : «بار خدایا من تو را به آنچه که انسانهای عالی‌مقامت  تو را بدان می‌خوانند و آن انسان‌ها کسانی‌اند که ولایت اَمْرَت را به آنها سپرده‌ای و آنها را امین اسرارت یافته‌ای، می‌خوانم و قصد می‌نمایم...

... و هر که تو را بخواهد بشناسد، بواسطة شناخت آنها، خواهد شناخت، چرا که آنها در بندگی تو به مقامی از شهود دست یافته‌اند که بین تو و آنها افتراقی نیست، آنها در حقیقت تو که سرچشمة همه حقایقی فانی شده‌اند و تو در آنها خود را نمایانده‌ای جز آنکه آنها هرچه دارند از توست و تودارایی همه‌ای.»

حقیقت آنست که شهادت، رشته متصّلی از حیات است، سیر جاری و ساری از دنیای انسانی تا اُخری؛ نه فقط رازی سرَ به مهر در آن سوی عالم.

و شهادت طلبی آن نیست که فقط بر سر قبور شهدا بنشینی یا عکسی از آن و اصلانِ الهی بر اتاقت نصب کنی و یا شبهایی را با خاطرة آنها به صبح رسانی؛ که اینها وسائط نورانی‌اند به سوی حقیقت، مبادا با مشغول شدن به وسائط از اصل‌ها و غایت‌ها غافل گردیم و  غالباً قالب‌ها حجاب قلبهایند، زیارتِ این تربت‌های پاک، باید بیماریهای قلبی ما را شفا بخشد و ما را از بند هوسهای نفسانی برهاند نه آنکه معرکة مشتهیات نفسانی و منافع دنیای ما گردد، از این رو پیرجهانی ما را فرمود: «همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان خواهد بود»

ما به جستجوی شهادت و و اصلان آن وادی نوردر پشت هفت آسمانیم، غافل از آنکه شهادت و از رگ گردن به ما نزدیکتر است، غفلت، ما را از شهادت، غافل کرده است مانند ماهی در دریا که به جستجوی دریای پهناور می‌گردد و مگر حقیقت شهادت، حضور نیست؟ شهود وحضور در محضر یار؟ چنانکه فرمود: «بلْ احْیاء عِنَدربّهم یُرْزَقون»[4]؛ باید شهیدانه زندگی کنیم تا شهیدانه به معراجِ عندّیت راه یابیم،

ما، یعنی هم آنانکه فیض حضور در جبهه های نورعلیه ظلمت را یافتند و هم آنها که در حسرت عدم حضور می‌‌سوزند، همه به منزلة بازگشتگان از جهاد اصغر و مورد خطاب حکم حکیم و اصل اصیل حضرت خاتم الانبیاء هستیم که فرمود: «مَرحَباً بقوم قَضٍوُا الجهاد الاصغر و بِقیَ عَلیْهمُ الْجهادُ الاکبر»

فَقِیلَ: و مَاالجهادُ الاکبر؟ قال (ص): جهادُ النفس»

جهاد اکبر از گسترده‌ترین و پیچیده‌ترین عرصه‌هاست و جهاد اصغر جزئی از این عرصة عظیم است، از این‌رو وصول به فوز شهادت در صحنة پیکار با دشمن (جهاد اصغر) ، منوط به غلبه بر نفس امّاره در عالم نفس انسانی است (جهاد اکبر)، بلکه باید گفت: جهاد اصغر جزء جداناپذیر جهاد اکبر است؛ امروز دیگر  برکسی پوشیده نیست که دشمن فقط با سلاح آتشین به معرکة تصّرف زمین نمی‌آید، بلکه هر دم و از هر سو و در هر قالبّی؛ با زبان و لحن و طنین زهراگین یا با تزئینِ اشاره و ایماء و نگاه دروغین از باب گوش‌ها و چشم‌ها به قلب‌ها نفوذ نماید، و حضرت حق تبارک و تعالی چه حکیمانه بنی‌آدم را از اغوای شیاطین در قالبهای مختلف آگاه نموده و برحذر داشته؛ آنجا که ابلیس و هم به محضر پروردگار مطلق عرضه داشت: «ثَم لاتیِنَّهُم مِنْ بَینِ اَیْدیِهمْ وَ‌ مِنْ خَلْفِهِمْ و عَنْ اَیْمانِهم وَعَنْ شَمائِلهِم ْ ولاتَجِدُ اَکْثَرَهُم شاکِرین»[5] انسان مؤمن مجاهد، جز با دیدة روشن‌بینی که از مصاف عقل و جهل در میدان جهاداکبر به دست آورده، نمی‌تواند دشمن را از زیر نقاب دوستی تمییز دهد و تسلیم پیشنهاد مزّورانة او نگردد، لاجرم آنچه از عوام انتظار آن نمی‌رود، از خواصَ سر می‌زند!؛ آری؛ زمان بر مراد سفلگان می‌چرخد تا دهر، مجاهدان شاهد را با حقیقت ابدی، شهادت پرچیند، و کربلا ثمره چنین سیری است، و یا کمی عقب‌تر، واقعه «ثقیفه» محصول سکوت و فریاد نابجای چنین خواصَی بود، آن هم پس از فراخوان عظیم و فراگیر مسلمانان در غدیرخم!

از گنجهای عصر خویش و صحیفة زرّین 8 ساله‌مان بگوییم که یکی از همسنگران شهید بزرگوار «محسن وزوایی» (بنیانگذار لشگر 10 سیدالشهداء (ع)) نقل می‌کند: در مرحله‌ای از مراحل عملیات «بازی دراز» عراقیها با آغاز پاتک سنگین، شرائط دشواری را برای رزمندگان بوجود آورده بودند بطوریکه تانکهای دشمن، مستقیم به سمت سنگرهای بچه‌ها، شلیک می‌کردند، بچه‌ها را می‌دیدیم که در آسمان تکه تکه می‌شدند و تکَه‌های گوشت و استخوان آنها در هوا پخش می‌شد، بسیاری از بچه‌های دیگر نیز زخمی شده و تعداد بسیار محدودی باقی مانده بودند، در آن لحظه‌های بحرانی یکی از بچه‌ها به سمت محسن آمده و با لحن تندی گفت: «پس کجاست نیروها ی پشتیبانی؟! چرا بچه‌ها رو داری به کشتن می‌دی؟!»

محسن مثل همیشه آرام و باوقار، سکوت کرد و لحظه‌ای بعد بچه‌ها را جمع کرد و با لحن زیبا سوره «فیل» را تلاوت کرد، به بچه‌ها گفت تکرار کنند: «اَلَم تَرَکْیفَ فَعَلَ رَبَّک بِأصْحابِ الْفیل»... یاد واقعه عام‌الفیل و هجوم الهی ابابیل بإذْنِ الله بر سپاه ابرهه افتاده بودیم و به تدریج قلب‌هایمان قوّت گرفت؛ محسن حال خاصّی داشت، هنوز تلاوت سوره تمام نشده بود که هلی‌کوپتر امداد برگشت و تانکهای عراقی به آتش کشید و دو هلی‌کوپتر عراقی با هم اصابت کردند و متلاشی شدند و...» [6]آری؛ دیدة حق بین مجاهد شاهد با قلبی که عرشِ حضور یار است و فراتر از زمان و مکان، هیچگاه زبان را لگام گسیخته رها نمی‌کند و به جزع و فرع در بند نمی‌گردد، بلکه در پیشگاه شهود حضرت دوست عاشقانه و عارفانه خطاب می‌نماید:‌«ماَرأَیْتُ اِلّاجَمیِلا»[7]

و آنچه گفتیم مشتی بود از خروار و نمونه‌ای از هزاران خاطرة مجاهدان آن روزگاران؛ 

خون ریختن پای محبوب مرتبه‌ای از سیر عروجی به معراج شهادت و منتهای آرزوی اولیاءاللّه است؛ «... وقتلاَ فی سَبیلِکَ فَوَفّق، لَنا...»[8]، «...وَالْمستَشْهَدینَ بین یَدَیْک...»[9] و البته هرکی لایق آن مقام نگردد، امَا آنجا که از عوامزدگی خواصَ، مظلومانه و صبورانه ادب حضور در محضر شاهد مطلق را نگاه می‌داری و راه سکوت را برمی‌گزینی و خون دلها می‌خوری،  یا آنجا که هتک حریم شریعت حضرت دوست را تاب نمی‌آوری و فریاد می‌زنی، امّا فریادت در میان همهمة‌ دنیازدگی و بازار تعاملات متحّدنان متحّجر و متحّجران کوته‌فکر به جایی نمی‌رسد، و یا آنجا که در میان گوشهای ناشنوا و دیده‌های نابینای معاندان منکوس و مؤمنانِ مشروط کلامِ راهگشای «وصیّ امام عشق» را می‌شنوی و در میان سرزنش همه، با دلی روشن به نور ولایت، راهت از ادامه می‌دهی، به اندازة دیدة حق‌بین و نیّت خالصانه‌ات شهیدی!

به خویشتن بنگریم تا بیاییم در محیط کار، در میان دوستان، در هر جایی دیگر و کار دیگر، در خلوت و جَلَوت، چقدر از عالم شهادت در محضر دوست بهره‌مندیم، به همان مقدار به شهدا نزدیکیم..، حال اگر خواستی به تربت پاکشان سری زن و یا در خانه دلت از آنها یادی کن، یا سالی یکبار به مَنقلشان سفر کن و یا...

«گرچه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم        بُعد منزل نَبُود در سفر روحانی»[10]

شاید ما هم بتوانیم بعد از جهاد اکبرها و اصغرها همچون صیّاد شیرازی‌ها و احمد کاظمی‌ها، با تغییر زمان متغیَرالاَلوان نگردیم و بر سر آرمانهای اصیل ثابت قدم بمانیم!

و حرف آخر آنکه؛ انقلاب مقدَس ما، اگرچه با 8 سال مجاهدت و شهادت پایه‌هایش مستقّر و مستحکم گردید، امَا هنوز جوان است، و ما در اشتیاق به عالم شهود، غربال دهر را می‌بینیم که یک به یک می‌رهاند و برخی را می‌ستاند، پس امروز بیش از دیروز به «شهادت»‌محتاجیم...

محمّدجلال اکبرین

دو شوّال 1429 ه.ق

برابر با 11 مهرماه 1387 ه.ش

 



[1] . سورة مبارکه فصّلت/ آیات 31 الی 33

[2] . مآثر آثار (لطائف نوری)/ حضرت آیت‌الله علّامه حسن‌زادة آملی/ مؤثر 55/ ص 262

[3] . توقیع شریف امام عصر(عج) به شیخ ابی‌جعفر محمدبن عثمان بن سعید (ره)/ ادعیة هر روز ماه رجب/ مفاتیح الجنان

[4] . سورة مبارکة آل‌عمران/ آیة 169

[5] . سورة مبارکة اعراف/ آیة 17

[6] . عقابان بازی‌دراز/ مجموعة زندگی‌نامة سرداران (21)/ گلعلی بابایی/ ص 35

[7] . کلام نورانی عقلیة بنی‌هاشم زینب کبری (س) در مجلس ابن‌زیاد معلون/ ترجمة لهوف سیدبن‌طاووس(ره)/ مترجم: سیداحمدمهدی/ ص224

[8] . مفاتیح الجنان/ ادعیة‌شبهای ماه مبارک رمضان

[9] . مفاتیح الجنان/ دعای شریف «عهد»

[10] . دیوان لسان الغیب/ حافظ شیرازی (ره)

عدالت،ناطق وخاتمی!
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم دی 1387 ساعت 11:50 شماره پست: 26

                                           

وقتی کارجامعه ایرانی به آن جامی کشدکه فرهنگیون!کشورلاییک ترکیه ،


عدالت،ناطق وخاتمی!

وقتی کارجامعه ایرانی به آن جامی کشدکه فرهنگیون!کشورلاییک ترکیه ،فریضه امربه معروف ونهی ازمنکررادرقالب مجموعه تصویری "کلیداسرار"به مایادآورمی شونددیگرچه جای عجب که "کرباسچی"،"خاتمی"رادرعدم شایستگی برای حضوردرانتخابات دهم ریاست جمهوری،نصیحت کرده ویا"عباس عبدی"،ولایت پذیری رابه "ناطق نوری"گوشزدنماید؟!

گذشته ازمیزان تاثیراین دوچهره حوزوی دروضعیت فعلی نظام فرهنگی حاکم برفضای جامعه،جای این پرسش باقی است که چراافرادی که تمامیت حیات سیاسی خویش رامرهون "لینک البیت"!آقاهستندانتحارحزبی خو د رابه آن جامی کشانندکه درمنظرنگاه جامعه ،جدایی عملی دین وسیاست رارقم می زنند.

تفاوت شعاروعمل ،نمادی ازعدم تطابق وجوه درونی وبیرونی افراداست که درادبیات دینی ماصفت مثبتی را یادآورنمی شود!

به راستی مرورزمان که آشکارشدن عمق اعتقادی برخی  رابه دنبال داشته تاکیدی براین مدعانیست که دوم خرداد،لطف خفیه حضرت حق وصاحب حقیقی مرام عدالت بوده وطلیعه ای برظهور پدیده ای فراجناحی به نام "مهرورزی"واصول گرایی عدالت محورانه محسوب می گردد؟

سیدحمیدمشتاقی نیا

قصور یا تقصیر؟!

+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم دی 1387 ساعت 19:16 شماره پست: 25

چه کسی به این معما پاسخ می دهد ؟


یازده دی ،روز علمدار است.

سید مجتبی علمدار در یازده دی 1345 به دنیا آمد و در یازده دی 1375 به دیار ملکوت شتافت.

او یک پاسدار ساده بود . با حفظ سمت ! نوحه گر اهل بیت نیز بود.

علمدار، سردار نبود ، اما سربار نیز نه. او سربازبی ادعای ولایت بود.

سال هاست که از شهادت وی می گذرد . او نیز مانند صدها جانباز شیمیایی دیگر ، گوشه ای با کیلومترها فاصله از پایتخت ،آرام گرفت .

یک نفر اما به این معما باید پاسخ دهد که چرا به فاصله اندک زمانی پس از شهادت سید ،نام و تصویر او در هر کوی و برزنی در نقاط مختلف کشور بر صفحات ذهن عاشقان شهادت نقش بست ؟

بدون سفارش های میلیونی سازمان صدا و سیمان! بی کمک رنگین نامه های زرق و برق دار یارانه ای ، بدون یاری کتاب های منگوله دار بنیادها ،رسانه ای فراتر از چهار چوب های عالم ماده ، سید را به همه شناساند . راز این شهرت را کجا باید جست ؟

در لابلای خاطرات منتشر نشده سید مجتبی شاید روزی بتوان پاسخ این معما را یافت .

البته در میان همان اندک مقدار مطالب منتشر شده که با همت معدود یاران هوشمند شهید گرد آوری شده نیز سر نخ هایی وجود دارد که ما رابه "کلید اسرار " سریال حیات طیبه علمدار عشق و گمنامی ، رهنمون خواهد ساخت .

برای روح خفته خود ، فاتحه ای نثار کنیم . والسلام                                 سید حمید مشتاقی نیا

خط سبز
+ نوشته شده در سه شنبه سوم دی 1387 ساعت 13:36 شماره پست: 24

گزارش جنگی . دست نوشته ای ناب و مستند اثر شهید رضا سینایی


بسمه تعالی

منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربتست و شکراندرش مزید نعمت هر نفسی که فرومی‌رود ممد حیاتست و چون بر می‌آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب از دست و زبان که برآید کز عهدة شکرش بدر آید (سعدی)

مدتها بود که می‌خواستم خاطرات جنگ را با خامه ناقص خویش به رشتة تحریر درآورم تا شاید در آینده‌ای روشن به روشنی قلب جوانانی که با خون پاک خویش درخت پیروزی انقلابمان را هر چه بیشتر بارورتر می‌سازند یادآور باشد. انشاء الله (مریوان ـ زمستان 60)سال سوم راهنمایی بودم تازه دو سال از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گذشت. ناگهان شوق عجیبی به جنگ و جهاد در من پیدا شد. در بسیج ثبت نام کرم. بعد از مدتی در دی ماه 60 ما را به آموزش در رامسر بردند. من که 16 سال بیشتر نداشتم خیلی برایم سخت بود. آموزش ما تقریباً بدین صورت بود که صبح بعد از نماز صبحگاه به ورزش که در دو و تمرین عضلاتی داشتیم خلاصه می‌شد که نزدیک به یک ساعت طول می‌کشید و بعد از آن نیم ساعت برای صبحانه وقت داشتیم و سپس صبحگاه مشترک که تمامی گردان‌های آموزشی می‌آمدند و روی هم 6 گروهان بودیم. داشتیم بعد از آن گروهان ما که گروهان 5 از گردان 3 بودیم تا ساعت 10 کلاس تاکتیک داشتیم. مربی ما شخصی به اسم آقای رضایی که ساکن قائمشهر بود می‌بود مرد خشن و سختگیر بنظر می‌رسید. در این کلاس ما نرمشهایی از کونگ‌فو ـ کاراته و جنگ‌های تن به تن و سرنیزه آموزش می‌دیدیم و بعد به کلاس آموزش عقیدتی می‌رفتیم که چون خسته بودیم اکثر بچه‌ها چرت می‌زدند. روی هم رفته کلاس پرمحتوایی بود. بعد از نهار ساعت 2 به کلاس اسلحه شناسی می‌رفتیم و بعدش به کلاس تکنیک می‌رفتیم من از کلاس تکنیک خوشم می‌آمد.ما در این کلاس جنگ‌های چریکی و کلاسیک را دوره می‌دیدیم. رویهم رفته حدود یک ماه آموزش دیدیم. بعد از آن ما را به اسلام آباد پادگان الله اکبر بود. جایی خلوت و غمناک. اسلام آباد شهر کثیفی بود . مرا به یاد شهر مرده‌ها می‌انداخت. شاید زمستان سخت آن خط باعث این امر می‌بود ولی تنها چیزی که در آنجا به چشم نمی‌خورد زیبایی شهری بود. ساختمانهای بلند، خیابانهای زیبا، ماشین‌های شیک تنها چیزی بود که به چشم کم می‌خورد. اسلام آباد در حدود 50 کیلومتری باختران (کرمانشاه) قرار داشت. بهرحال از اسلام آباد بعد از دو روز به سوی کردستان حرکت کردیم. کامیاران اولین شهر کردستان است. البته از طرف باختران مقصد بعدی ما سنندج بود. این را شاید بتوان گفت که سنندج تمیزترین و زیباترین شهر کردستان باشد. بهرحال ما یک روز را در اردوگاه دانش‌آموزی جنب کاخ قاسملو رهبر حزب دمکرات بودیم. ساختمانی تقریباً شیشه‌ای جلوی حیات استخری بزرگ داشت و بغل دستش یک پل هوایی که نمی‌دانم به کجا می‌رفت روبروی کاخ یک تپه بسیار بزرگ قرار داشت که قبلاً دست حزب دمکرات بود که برای آزادی آن کشته های فراوانی دادیم . صبح روز بعد به سوی مریوان حرکت کردیم. جاده‌های کردستان شبها بین مخالفین تقسیم می‌شد. از دمکرات گرفته تا کومله و رزگاری و غیره. روز هم زیاد امن نبود. سر هر پیچ بچه‌های ارتش و سپاه و بسیج روی تپه‌ها و گردنه‌ها نگهبانی می‌دادند. هنگام حرکت ما یک ماشین تویوتا که روی آن یک مسلسل دوشکا کالیبر 75 جهت حفاظت حرکت می‌کرد پشت سر ما هم به همین صورت . جاده سنندج مریوان جاده‌ای خاکی با گردنه‌های فراوان و خطرناک بود و من که درون یک کامیون ارتشی ایفانشسته بودم برایم خیلی سخت بود. بهرحال بعد از پشت سر گذاشتن جاده نگل به سرو آباد حدود 200 کیلومتری مریوان رسیدیم. بعد از آنهم به مریوان که با سنندج 125 کیلومتر فاصله داشت رسیدیم. شهری با قومیتی ناشناخته برایمان. شهری که می‌بایست حدود سه ماه را در آنجا می‌گذراندیم. مریوان یک شهر مرزی بود که با میله مرزی حدود 35 الی 40 کیلومتر فاصله داشت. ما را در همانروز به یک روستای مرزی که با جبهه حدود کمتر از 10 کیلومتر فاصله داشت بردند. اسم روستا دزلی بود، که از طرف جاده سرو آباد می‌روند. یک سه راهی به نام سه راه حزب الله قرار دارد که بعد از حدود 15 کیلومتر به دزلی می‌رسند. جمعیت دزلی حدوداً 1000 نفر می‌شد. با یک مسجد که در حیاط مسجد چشمه‌ای زیبا و بزرگ قرار داشت با چند دستشویی و یک حمام حدود 5/1 در 2 بدون دوش با چند شیر . مخزن این حمام یک بشکه حدود 400 لیتری آب بود که توسط چوب گرم می‌شد. در وسط مسجد یک بخاری هیزمی قرار داشت که اتاق را تبدیل به کوره نانوایی می‌کرد که در سرمای شدید آن منطقه احتیاج بود. کردها خانه‌هایشان را بر روی کوهها و تپه‌ها و بلندی‌ها می‌ساختند. در کردستان تنها چیزی که زیاد بچشم می‌خورد کوههای سر به فلک کشیده بود. زمستان کردستان واقعاً وحشتناک بود. و از بخت خوب ما می‌بایست سه ماه زمستان را در آنجا می‌گذراندیم. بهرحال تقدیر چنین بود.بعد از چند روزی که آنجا بودیم ما را برای حمل نفت به قله دالانی یکی از بزرگترین قله‌های آن منطقه بود بردند. بهرحال بعد از شش ساعت کوهپیمایی به نوک قله رسیدیم. یعنی خط مرزی و این اولین باری بود که به جبهه اول رفته بودیم. پائین قله به سمت عراق دشت وسیعی قرار داشت و شهرهای عراق کاملاً مشخص بود. نزدیکرین آنها شهر خرمال بود.  سمت راست شهر سید صادق و سمت چپ شهر طویله و بالاتر از خرمال شهر حلبچه و آن دورترها شهر پنجوین قرار داشت و از نظر استراتژیکی این را باید گفت که این قله‌ هم برای ما و هم برای عراق بسیار حائز اهمیت بود. چرا که ایران راههای نظامی این جاده‌های منتهی شده به جبهه‌های عراق را زیر نظر داشت و از آنطرف عراق شهر مریوان جاده سروآباد اورامانات و حساسترین نقاط مریوان را زیر نظر می‌گرفت و این خود پیروزی بزرگی می‌توانست باشد. بهرحال بعد از مدتی ما را به همین قله دالانی فرستادند. و این را باید بگویم که صعود به قلة دالانی کاری بس مشکل و طاقت فرسا بود چه بسا بارها اتفاق می‌افتاد که عده‌ای در بین راه برگشته یا از سرما یخ می‌زدند. بهرحال این قله 7 سنگر داشت. یکی سنگر ما که در آن 8 نفر زندگی می‌کردیم‌ یکی سنگر دیدبان و بی‌سیم چی یکی سنگر خمپاره و دیگری سنگر مهمات و سنگر تدارکات و دو سنگر دیگر که افراد دیگری در آن ساکن بوده رویهم رفته در این قله نزدیک به 25 نفر به حراست مشغول بودیم. شب یک ساعت نگهبانی می‌دادیم. در سرمای شدید روی قله که شاید بیش از 20 درجه زیر صفر بیش از یک ساعت نمی‌شد نگهبانی داد سر پست که می‌رفتی نیم ساعت اول طاقت می‌آوردی و نیم ساعت دوم دیگر دست و پای انسان یخ می‌زد. طوری که اگر مسئله‌ای پیش می‌آمد از اسلحه نمی‌شد استفاده کرد. برای همین همیشه ضامن نارنجک را در انگشت گذاشته و نارنجک را در دست داشتیم. بعلت سرمای شدید همیشه پاسبخش چای را حاضر داشته تا بچه‌ها بر سرما بهتر فائق آیند. روزها از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند. 15 روز از حضور ما در قلةدالانی می‌گذشت ساعت حدود ظهر 12 بود که با بی‌سیم به ما اطلاع دادند که از پائین برای ما نیرو تعویضی می‌آید. روز وحشتناکی بود. هوای کوهستان مه آلود با سرمای شدید بود طوری که 5 متر جلوتر را نمی‌دیدی. نیروی تعویضی ما راه را گم کرده بود. من به اتفاق 4 نفر دیگر یک طناب بزرگ را برداشته و بطرف آنها حرکت کردیم و خنده‌دار تر اینکه خود ما راه را گم کرده بودیم. نیروی تعویضی ما بهرحال از همان راهی که آمده بود برگشت و ما همان بعد از یک ساعت سردرگمی راه را با صدای تیر پیدا کرده و برگشتیم. بهرحال 15 روز دیگر در آنجا بودیم و ما را بعد از یکماه مأموریت در قله به پایین آورده و به دژبانی بردند. حدود یک هفته در آنجا بودیم و رویهمرفته می‌توان گفت که بیش از همه جا به ما خوش گذشت. کارمان در آنجا بیش از هر چیز تفریح و سرگرمی‌های مختلف بود. اکثر اوقات به شکار کبک می‌رفتیم. در ضمن در روبروی ما گردان ظاهراً 313 توپخانه مراغه مستقر بودند و من در آنجا بیش از هر کس دوست و آشنا داشتم که یکی از آنها علی اصغر چالشگر بچه اراک بود. رویهم رفته مردی خوشرو و خندان و مهمتر مؤمن و متّقی بود. که عکسی به یادرگار از او دارم. ما در روز افرادی را که از ده به شهر و یا بر عکس تردد داشتند را زیر نظر داشتیم. هیچ کس حق ورود به روستا را بدون جواز عبور همان منطقه نداشت و هیچ کس حق خروج از روستا را بدون برگه خروج نداشت. کاری بس مشکل بود. زیرا در آنجا دوست و آشنا مشخص نبودند و این را به یقین می‌توان گفت که دمکراتها یا کومه‌له‌ها براحتی در بین اهالی وُل می‌خوردند. آنچه که در اینجا قابل ذکر است نیروئی به نام قیاده بود که رهبرشان فرزند ملامصطفی یعنی ملامحمد بارزانی بود که همه عراقی بودند و برای ایران کار می‌کردند. واضح تر گفته شود کومله یا دمکراتی بودند بر علیه عراق. بهرحال بعد از مدتی ما را به روستای دمیو منتقل کردند و این روزهای آخر مأموریتمان بود دمیو روستائی بود که حدود 200 الی 300 نفر جمعیت روستایی کوچک با مناظری تفریحی از این روستا قله دالانی ـ روستای درکی قلعة دکل و جاده تته معلوم بود. روز سوم بود که در سر پست نگهبانی بودم که مریض شدم و مرا به دزلی برده و مدتی را در آنجا به استراحت پرداختم و روزی که به دمیو رفتم روز پایان مأموریتمان بود. فردا صبح از دمیو به سوی دزلی حرکت کردیم . هوای آنروز بسیار سرد و بورانی بود. بهرحال بعد از 3 ساعت پیاده روی در هوای خشن کوهستان به دزلی رسیدیم و این روزهای آخر مأموریت ما در دزلی بود. بهرحال بعد از چند روز اسلحه و مهمات دریافتی را تحویل دادیم. روز24 اسفند آخرین روزی بود که در مریوان بودیم و فردا می‌بایست به سوی بابل حرکت کنیم.تو ماشین اکثر افکارم متوجه حال و هوای کوهستان دزلی بود. بیاد روزهای تلخ و شیرین روزی که سوار بر یک پلاستیک شده و در سراشیبی روی برف سثر می‌خوردیم و با سرعت بیش از 50 کیلومتر کاری بس خطرناک می‌کردیم بهرحال همانطور که زمستان وسائل خویش را جمع کرده بود ما نیز مریوان را با خاطراتش پشت سر گذاشته و از آنجا جز خاطرات تلخ و شیرین چیزی برای یادگار نیاوردم. به امید روزی که جشن پیروزیمان را بر خصم در مکانهای مقدسی چون مریوان و اهواز و خرمشهر و غیره که جای جای آن مکان عروج خونین رزمنده‌ای از تبار حسین است را برگزار کنیم. انشاء الله بیت المقدس (بهار 1360)یا علی ابن ابیطالب روز دوم عید بود که ایران دست به یک حمله بزرگ زد. حمله‌ای که یکی از بزرگترین پیروزیها را برای ایران به ارمغان آورد. در همین موقع دوباره به سوی جبهه حرکت کردم. در این سفر رضا داوودی، شعبان کاظمی و اسماعیل ابوطالب زاده هم بودند. بعد از چند روزی که در رامسر جهت گرفتن کارت جنگی بودیم ما را به تهران بردند. باید این را بگویم که از رامسر تا تهران درون یک ایفا بودیم. بهر حال شب به تهران رسیدیم. ما را به پادگان امام حسین علیه السلام بردند. قبلاً این پادگان پیست اسب سواری فرح آباد بود. بعد از دو روز که در این پادگان بودیم ما را جهت اعزام به جنوب اهواز به راه آهن بردند. غروب سوار قطار شدیم. قطار ما اکسپرس و یکی از قشنگترین و تمیزترین قطارهای ایران بود. در کوپه ما همه دوست و یکدست بودیم. این را باید گفت که اگر تو سفر مخصوصاً چنین جاهائی که می‌بایست مدتی طولانی باشی اگر همه یکرنگ نباشند چقدر سخت خواهد گذشت و این چیزی بود که در ما پیدا نمی‌شد و همه یکی بودیم. بهرحال فردا ساعت 2 بعداز ظهر اهواز بودیم. وای چه هوای گرمی ْ45 چیزی که برای ما بسیار سخت بود. همانروز به پادگان شهید باهنر رفتیم. پادگانی که درختهای بلند نخل به زیبائیش می‌افزودند. پادگان حدود 500 متر جلوتر از ساختمان زیبای آب بود. در این پادگان 3 گردان نیرو بود که اکثراً بابلی بودند. فرمانده گروهان ما آقای گلریز بود. مردی به تمام معنای واقعی. با تقوایی باورنکردنی.ما صبحها حدود  1 ساعت صبحگاه داشتیم که اکثراً در دومیدانی خلاصه می‌شد و بعد از این اکثر اوقات بیکار بوده و کاری جز رفتن به شهر و شنا در رودکارون یا شیطنت نداشتیم. در یکی از همین روزها بود که من برای شوخی همراه با قاسم ‌ پورمشهدی با شامپو پاوه شربت درست کرده و دادیم بچه‌ها خوردند. هر کی می‌خورد بجای صحبت کف از دهنش بیرون می‌آمد. آنروز آنقدر خنده کردیم که حد نداشت و در این میان رضا داوودی مریض شد. بهرحال ما روزها را پشت سر می‌گذاشتیم و آنچه که باقی می‌ماند خاطره‌ای بیش نبود. در یکی از همین روزها بود که یکمرتبه با صحنه‌ای غیرقابل قبول روبرو شدم. بله پدرم اُمد پیش ما البته نه برای ملاقات بلکه در کنار ما و همرزم ما پدرم در پادگان شهید بودو بعداً به قرارگاه قدس رفت در منطقه سوسنگرد حمیدیه بعد از چند روز که در پادگان بودیم ما را مسلح کرده و به خط فرستادند. امروز روزی فراموش نشدنی بود ما را به جبهه نورد در فارسیات چپ جاده اهواز خرمشهر بردند. حدود 90 کیلومتر خرمشهر عراقیها با اهواز 30 کیلومتر فاصله داشتند. تقریباً بیش از یک کیلومتر در دست گروهان ما بود. دسته ما حدوداً آخر خط بود. یکی از سخت‌ترین جاها بود وقتی که مستقر شدیم شروع به تمیز کردن سنگر شدیم. در همان ابتدا 2 عقرب در سنگرمان بود و این برای ما ترسناک تر از هر چیز دیگری خیلی از بچه‌ها حاضر بودند بروند و سر عراقی را بیاورند در عوض عقرب بگیرشان نیفتد. در سنگر ما 6 نفر زندگی می‌کردیم. رحمت محسنیان، حسین یحیی نژاد، رضا داوودی و من و یکی اهوازی به اسم علیرضا که مسئول کالیبر 50 بود. شب اول نگهبانی من و طهماسب پور بود که بعداً شهید شد نگهبانی در باتلاق کاری بسیار مشکل و طاقت فرساست چرا که 5 متر جلوتر را بخوبی نمی‌بینی و دشمن بخوبی می‌توانست بیاید و خلع سلاحت کند. البته این کار از عراقیها کمتر بر می‌آمد. در باتلاق ماهیها واردک‌ها بسیار مزاحم بودند. زیرا همیشه در باتلاق سر و صدا بود و نمی‌فهمیدی این عراقی است یا اردک و ماهی و دشمن بعدیمان پشه و این را اگر بگویم شاید باور نکنید که در همان شب اول جای صد پشه خوردگی در بدنمان وجود داشت. و این را باید گفت که شب‌های بعد راه این را هم پیدا کردیم و آن یک پماد چربی بود که به جاهای حساس می‌زدیم و از پشه در امان بودیم. نگهبانی در جنوب و غرب بسیار فرق می‌کند در غرب تیراندازی اکیداً ممنوع است چرا که موقعیت لو می رود در جنوب چنین چیزی نیست چرا که یک لحظه تیراندازی قطع نمی‌شود و چتر منور عراقی دائماً در هوا و یکی از سرگرمی‌های ما در سنگر نگهبانی زدند چتر منور عراقی بود من و شهید طهماسب پور در مدت 3 ساعت نگهبانی مان که از ساعت 11 الی 2 شب دهها چتر منور را مورد هدف قرار دادیم. و برای همین بود که عراقیها به ما می‌گفتند چتر منور دزد چرا که چتر منور بسیار زیبا و قشنگ بود. یکی دیگر از خوش شانسیهای ما که در هوای بالای 40 درجه جنوب وجودش بس غنیمت بود وجود رودخانه‌ای با ماهیهای فراوان بود که از آن بی نصیب نبودیم. صبح که هوا سپیده می‌زد کارمان رفتن به آب و شنا بود طوری که هر که را می‌خواستی ببینی در آنجا می‌بایست می‌دیدی‌اش و این را باید بگویم که این محل یکی از بهترین و زیباترین مناطق جنگی بود که تا به حال دیده بودم. بهرحال اگر 2 سال در آنجا می‌بودی احساس خستگی نمی‌کردی. البته این بدان معنی نبود که پایبند به مادیات گشته باشیم بلکه در کنار آن معنویات افرادی همچون گلریزها ـ چام‌ها و حاج غلامعلی زاده‌ها و صفائیان ها و امثالهم بود که انسان در مکانی بسیار  روحانی و ملکوتی قرار می‌گرفت و بدا به حال افرادی ضعیف النفس همچون من که نتوانستم از آن مکان استفاده‌ای ببریم. بیاد دارم صحبت‌های شهید گلریز را با آن گیراییش آنچنان در دل اثر می‌کرد که … بقول شاعر هر آنچه از دل برآید در دل نشیند. یکی از سخنان شهید بود که می‌گفت برادران تا این سفره باز است (منظور معنویات جبهه و اجر جهادگران در راه خدا) بیائید استفاده کنید که اگر بسته شد دیگر کار مشکل تر از الآن است و دیگر دیر است. بیاد دارم سخنان پیر چریک شهید حاجی غلام زاده که به شوخی به من گفت چرا سیگار می‌کشی اگر به پدرت نگفتم. آخر او و پدرم آشنایی قبلی داشتند و شهید رحمت محسنیان که اکثر غروبها بچه‌ها دسته 3 کنار سنگرش می‌نشستیم و همراه با صرف چای سقوط جبهه‌های سوسنگرد را که خود او شاهدش بود و حماسه‌ها آفریده بود را تعریف می‌کرد. از نکته‌های قابل ذکر دیگر بازی فوتبال آنهم در خط مقدم جبهه است. به جای دروازه دو عدد پوکه بزرگ توپ 106 بود که دروازه خوبی بود. همراه با یک توپ پلاستیکی که بچه‌ها از شهر خریده بودند داشتیم و اکثر روزها بازی می‌کردیم و بیشتر اوقات بخاطر آتش توپهای عراقی متأسفانه بازی مدتی متوقف می‌شد و اگر خدای نکرده یکی از آن گلوله‌ها به جمع ما وارد می‌شد ... روز نهم اردیبهشت بود با یک مرخصی قلابی همراه با حسین یحیی نژاد به شهر رفتیم. شهر اهواز با گفتنی‌های فراوانش و این رود کارون بود که همراه با پل زیبایش مناظری زیبا خلق می‌کرد. آنروز بعد از شنا در رود کارون به حمیدیه و قرارگاه قدس که پدرم در آنجا بود رفتم. در این قرارگاه افراد رده بالا زیاد بودند و تقریباً مقر فرماندهی بود. آنروز ما ناهار را با هم خوردیم. جای شما خالی بعد از ناهار چند تا از اون پرتقال‌های درشت بسیار چسبید. بهرحال بعدازظهر خیلی زود حرکت کردم چرا که می‌بایست حدود 45 دقیقه با ماشین تااهواز راه بود و از آنجا بعد از رفتن به قرارگاه اگر شانس داشتی ماشین بود تا به خط مقدم که حدود 25 کیلومتر فاصله بود می‌رفتی بعد از مصیبت فراوان به اهواز رسیدم البته با یک کانتینر ارتشی نزدیکیهای ساعت 4 بود که به قرارگاه رسیدم وضع عجیبی بود. مسیر تیپ بسیار شلوغ بود. علیرضا نیروی اهوازی که در سنگر ما بود را دیدم از اون پرسیدم که چه خبره؟ گفت که امشب حمله داریم. اصلاً باور نمی‌کردم. بله شب حمله داشتیم با شور و شوق زیاد با یک آمبولانس به خط رفتم ولی برای اینکه عراقیها متوجه نشوند جلو هیچ خبری نبود. یعنی این را می‌توانم بگم که تو بچه‌های ما هیچکس زودتر از من خبردار نبود. نزدیکیهای غروب بود که دستور رسید که اسلحه‌ها را بازرسی کنیم و مهمات لازم را آماده سازیم. آنچه را که لازم بود برداشتیم. غروب خیلی زود نماز را خوانده و شام را صرف کردیم و به طرف کانال که پشت اون جای آبتنی همیشگی‌مان بود حرکت کردیم وسایلی که من همراه داشتم یک اسلحه کلاش با 4 خشاب 120 تیر و 5 نارنجک و مأموریت محافظ و کمک آرپی‌جی بود. البته همراه با رضا داوودی . همه دور کانال نشسته بودیم. آقای گلریز مسائل لازم به گفتن را توضیح داد و بعد از روبوسی منتظر ماندیم تا دستور حرکت داده شد. من و رضا داوودی و همراه با بروبچه‌ها نشستیم و یک سیگار کشیدیم که دستور حرکت آمد به طرف عراقیها حرکت کردیم. ساعت نزدیک به 9 شب بود. شب 10 اردیبهشت 61 شب جمعه . کانال بسیار پیچ در پیچ در داخل نیزار جلو می‌رفت و هیچ چیز برایمان سخت تر از نیشهای پشه‌های موذی نبود. حدود 200 متر به سنگر عراقیها کانال قطع می‌شد و مجبور بودیم که تا کمر در آب برویم. بهرحال پشت سنگر عراقیهاموضع گرفتیم. ساعت 12 شب بود. صدای صحبت عراقیها بوضوع به گوش می‌رسید گویی که عربده‌های مستانه می‌کشند. ناگهان بی‌سیم شروعبه صحبت کرد رمز عملیات بگوش رسید. آقای گلریز برخاست و با صدایی غرا گفت: یا علی ابن ابیطالب (ع) الله اکبر ناگهان برخاستیم. بچه‌ها در میدان مین مسابقه می‌دادند واقعاً صحرای محشر بود. رگبار از هر طرف می‌بارید. شب تاریک تبدیل به روز شده بود. گلوله‌ها از هر طرف پشت سر هم می‌دوئیدند و صفیرکشان بر تن دوست و دشمن فرود می‌آمد. خط شکسته شد. رضا داوودی همان ابتدا تیر به پایش خورد و افتاد وضع عجیبی بود. ناگهان متوجه شدم که بیش از یک خشاب ندارم. این بسیار بد بود. چرا که تا جلوی سنگر عراقیها خیلی راه بود. خدا رحمت کند شهید حاجی غلامزاده را یک خشاب از اون گرفتم. با اولین سنگر چیزی حدود 200 متر فاصله بود و این در حالی بود که رضا داوودی و حسین یحیی نژاد زخمی شدند. از پشت سنگر عراقی نارنجکی انداختیم. صدای تیراندازی خاموش شد بالای خاکریز رفتیم ناگهان چهار عراقی را روبروی خود دیدیم من و بچه‌ها قدمی به عقب برداشتیم. ناگهان متوجه شدیم که همه می‌گویند الدخیل خمینی. آنها را اسیر کردیم. اُمدن جلو ناگهان یکی از آنها که کلت در دست داشت و در تاریکی شب مشخص نبود تیری به سوی مان شلیک کرد و خورد به یکی از بچه‌های ما و این درحالی بود که تنها من و 4 عراقی فقط یکی از آنها مسلح بود آنهم به سلاح کمری روبروی هم قرار داشتیم. بسویشان تیراندازی کردم و آن که مسلح بود به خون غلطید و به زمین افتاد. دیگر تیراندازی نکردم و بقیه عراقیها فرار کردند. در حالی که می‌توانستم همه را بکشم این اولین باری بود که آدم می‌کشتم. ولی دشمن کشتن فرق می‌کند. عملیات همچنان ادامه داشت و ماکه بعنوان خط شکن انتخاب شدیم می‌بایست تا آخرین نفر کشته می‌شدیم تا خط اول از عراقیها پاک می‌شد و این نکته لازم به گفتن است هر که آنجا بود داوطلب بوده برای شهادت. بهرحال ساعت همچنان می‌گذشت و کار ما نیز در حال اتمام نزدیک به 80 کشته و اسیر دادیم. دیگر گروهان مطهری نبود. خدا رحمت کند شیهد گلریز را ساعت 2 صبح بود ناگهان نارنجکی زیر پایمان منفجر شد. بزمین افتادیم. اکثراً به تن آقای گلریز فرو نشست. صدای قرانش هنوز در گوشم است. لا اله الا الله. بغلش گرفتم حسین آقا و او با صدایی بریده بریده می‌گفت یا مهدی یا مهدی ـ برین جلو… تمام شد او نیز شهید شد. من و رضا چام نمازمان را درحالی که در سنگری که کنده بودیم و همانطور که به سوی عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم خواندیم.بسمه تعالی«خط سبز» گزارشی ناب و مستند از حضور مردان گمنامی است که در بطن آثارشان امواجی از صداقت و اخلاص به چشم می‌آید.آری این بار، برای شهیدان نیز فرصتی باید تا خود، شرح دلدادگی‌شان را روایت کنند.رضا سینایی در سال 1345 در شهرستان بابل متولد شد. پدرش علی سینایی متولد 1319 از بسیجیان غیور این شهر بود که در سال های آغازین  جنگ تحمیلی، برای دفاع از دین خویش به جبهه شتافت و در 23 تیر 1361 در عملیات رمضان و در خاک گلگون شلمچه، آسمانی شد.رضا در 15 سالگی عزم سفر کرد و راهی مناطق عملیاتی غرب و جنوب شد و تحصیلات خود را با اتمام دورة راهنمایی رها نمود.فتح المبین، بیت المقدس و چند عملیات دیگر را تجربه کرد و بارها مجروح شد.در اواسط شهریور 1365 در منطقه موسیان ، جراحات شدید او را به بیمارستانی در شیراز کشاند و سرانجام در بیست و سوم همان ماه، او نیز دست در دست پدر در وادی عشاق، جاودانه شد.از میان دست نوشته‌های ساده و بی پیرایة او که می‌توانست درجرگة اسناد ماندگار تاریخ جنگ ثبت شود، تنها همین چند برگ باقی مانده و بقیه گویا در قفسه‌های بایگانی برخی از مؤسسه‌های فرهنگی ناشناس، همدم خاک شده است.گروه فرهنگی روایت عشق، در راستای رسالت ذاتی خود این بار ، دریچه‌ای به حال و هوای ناب سال‌های عاشقی، آن هم با قلم یکی از نویسندگان گمنام این عرصة مقدس گشوده است. این دفتر را با خاطره‌ای از زبان مادر بزرگوار ایشان گشوده و با وصیت نامه و تصاویری از آن شهید به اتمام می‌رسانیم. به رغم برخی اشتباهات انشایی و املایی ، نهایت امانتداری در چاپ اثر رعایت شده است . بی‌تردید پیروی از «خط شهیدان» راه حق را پیش روی مان خواهد گشود.خیلی مراقب رفتارش بود. از تظاهر می‌ترسید. جانباز بود اما به کسی نمی‌گفت. به سپاه رفت اما به ما چیزی نگفت. اولین حقوقش را آورد و داد به من . گفت کار کرده‌ام. بعد از شهادت پدرش نگذاشت بیش از چند روز، پارچه‌ای روی در بماند. دوست داشت گمنام باشد. کارهایش به همین صورت بود. می‌رفت جبهه و می‌آمد؛ اما هیچ چیزی تعریف نمی‌کرد. انگار نه انگار رزمنده است. عبادتش هم همین طوری بود.حالا هم که سال ها از رفتنش می‌گذرد؛ پرچم جمهوری اسلامی را ـ که لااقل نشانة شهادتش باشد ـ بالای در نزده‌ایم. شاید رضای من این طوری راضی‌تر باشد.چند روز قبل از آن که برای آخرین بار برود، دوربین را روی پایه تنظیم کرد. تا بیاید زیر کرسی و پیش من عکس بیندازد دوربین فلاش زد. اولش عصبانی شد. گفت « یک حلقه فیلم گرفته‌ام، هر بار می‌آیم با تو یادگاری بیندازم مشکلی پیش می‌آید. این هم آخری‌اش بود » بعد کمی فکر کرد و انگار که چیزی را کشف کرده باشد گفت « فهمیدم .... چون بعد از شهادت من این عکس‌ها داغ تو را بیشتر می‌کند خدا نمی‌خواهد که عکس‌مان با هم بیفتد » اخم‌هایم درهم رفت. گفتم « مادرجان مگر شهادت به همین راحتی است؟ » خندید و گفت « آره به همین راحتی است. روی پیشانی من نوشته شهید».وقتی رفت، کابوس‌های من هم شروع شد. یک شب خواب دیدم مردی سیاهپوش آمد و گفت « زودباش خانه را مرتب کن پسرت شهید شده » صبح که شد، حالم گرفته بود؛ امّا خدا به من نیرویی داد که بی اختیار تمام اتاق‌ها را تمیز کردم. حیاط را هم شستم. مادرم گفت: من هم خواب دیدم رضا شهید شده.رفتم دم در نشستم. خانم بهاور آمد گفت « چرا اینجا نشستی؟ » گفتم « همه دارند خواب می‌بینند رضای من شهید شده » کمی دلداری‌ام داد. شب شده بود. دم در پر از سرباز و ماشین‌های نظامی بود. قبلاً شنیده بودم که در محلة ما خانة تیمی کشف شده است.دیدم در می‌زنند. خانم سجودی و خانم کاکا بودند. گفتند « خانه ساختی برایت کادو آوردیم » دستشان خالی بود. آمدند بالا. داشتند پچ پچ می‌کردند. چیز‌هایی به گوشم خورد. دلم شور زد. یکی‌شان به آن یکی گفت « تا کی معطل کنیم، باید به او بگوییم.» در نگاهم همه چیز موج می‌زد. کدامشان بود نمی‌دانم؛ گفت « آمادگی داری خبری را به تو بدهم… » سرم گیج رفت. خیلی بی‌قراری کردم. خانم کاکا پس از گذشت سال‌ها، گاهی به شوخی می‌گوید جیغی که آن روز کشیدی هنوز زیر گوشم شنیده می‌شود.من هم حق داشتم. بعد از همسرم دلخوشی ام به رضا بود. او هم رفت. عیبی ندارد. فدای آقا . وصیت نامه اش را که آوردند دیدم چند جای آن با کبریت داغ ، سوراخ شده است . به دوستش گفته بود « قلب مادر من هم با شنیدن خبر شهادتم این طوری سوراخ می شود. » به خدا راست می گفت آن روز‌ها خیلی دلم می‌گرفت. روی پله‌ها می‌نشستم و همه‌اش غصه می‌خوردم. با این که فرزندان دیگری هم دارم اما احساس تنهایی می‌کردم. بی‌سواد بودم ولی یک روز احساس کردم می‌توانم قرآن بخوانم. حالا دیگر تنها نیستم. مونس خود را پیدا کرده ام . دیگر تنها نیستم حتی اگر کسی زنگ خانة مان را به صدا در نیاورد. بسمه تعالی و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها سوگند بنفس (ناطقه) انسان و آنکه او را نیکو بیافرید و به او شر و خیرش را الهام کرد. رستگار شد آنکه پاک کرد آنرا از گناه و هر کس آنرا بکفر و گناه، پلید  گردانید زیانکر شد. (قرآن کریم)عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش خدمت شما مادر عزیز برادران و خواهرم سلام علیکم امیدوارم که همیشه صحیح و سالم بوده و از جور زمانه هیچ منالید و همیشه در سختیها به خدا پناه برید که تنها اوست که پشتیبان صابران است مادرم تصمیم گرفتم که در این اواخر عمر نکاتی را که احتیاج به گفتن است با سخنان درهم و ناموزون برایت بر صفحه کاغذ آورم هر چند که میدانم نمیتوانم حق مطلب را  ادا کنم . مادرم جریان کربلا را که خوب میدانی امشب شب چهارم محرم است و امام حسین بدعوت اهالی کوفه و به خاطر مسائلی مراسم حج را ناتمام رها کرده و به سوی کوفه حرکت می‌کند ولی بعداً آنها پشت به امام کرده سفیر امام را در میان دشمن تنها گذاشتند و ما بقی ماجرا ... اما منظور اینکه انقلابمان جواب به ندای هل من ناصر حسین است ما ملت ایران به ندای رهبر انقلابمان جواب داده و حال اگر در این بهبوئه جنگ با تمام فشاری که دشمنان به انقلاب ‌مان می‌آورند اگر ما با مسائلی مانند اینکه چرا جنگ چرا این همه شهید مجروح اسیر و هزاران چرای دیگر بجای اینکه بخواهیم انقلابمان را یاری کرده باشیم با گفتن این چرا خود سنگی خواهیم بود در مقابل و زیر چرخ این انقلاب مادرم بدان که از این نکته نیز غافل نیستم که دشمنان اصلی مان در داخل خودمان هستند که یا نمی‌شناسیم و یا اگر می‌شناسیم آنچه که از دست مان بر می‌آید نمی‌‌توانیم بکنیم. آنهایی که باعث گرانی برنج و گوشت و وسائل ضروری این مردم محروم می‌شوند.آنهایی که در ادارات و غیره که کار را در یک لحظه انجام می‌شود به فردا واگذار می‌کنند و با مسائل پوچ کاغذ بازی باعث اذیت این مردم این ملت مسلمان می‌شوند اینان هستند دشمنان واقعی‌مان پس بیائید و مواظب باشید که ناخودآگاه با حرکات و صحبتهایمان خودتان در صف دشمنان این انقلاب قرار نگیرید. مادرم نمی‌خواستم این مطالب را بر کاغذ آورم ولی چکنم که این افکارم است که بر قلم حکومت می‌کند. و منظور اینکه یک وقت در صف کوفیان قرار نگیرید. مادم می‌دانم که از جور زمانه چه می‌کشی ولی این را بدان که خداوند مهربان هر که را بیشتر دوست دارد بیشتر او را آزمایش می‌کند و با سختیها او را می‌آزماید. پس اگر حیات آخرت را می‌خواهی اگر ملاقات حضرت رسول (ص) را می‌خواهی اگر دیدار حضرت فاطمه (ع) و زینب علیها السلام را می‌خواهی اگر زیارت حضرت رقیه (ع) را می‌خواهی که جانم بقربانش که بعد از واقعه کربلا چه بر سرش آمد و چه مصائبی را همراه با عمه گرامی‌اش کشید باید شکیبا باشی و صبر کنی و غم روزگار را تنها به خداوند بگویی و از او یاری بجویی که خداوند با صابران است . مادرم از تو می‌خواهم که مرا ببخشی و مرا عفو کنی که بسیار قلبت را شکستم و غرور جوانی این اجازه را به من نداد که در زندگی غمخوار تو باشم. برادران و خواهرم از شما می‌خواهم که صبور باشید و مرا ببخشید و به جای این دنیا زندگی آخرت را طلب کنید. و در همینجا بعد از عرض ادب خدمت کلیه فامیل و دوستان و آشنایان می‌خواهم که مرا حلال کنند و مرا ببخشند و آنی اینکه از خدا و حیات آن دنیا غافل نباشند. همگی‌تان را به خدا می‌سپارم. به امید دیدار و زیارت مولایمان حضرت علی (ع) و اباعبدالله الحسین (ع) .

5 محرم الحرام مصادف با شب پنجشنبه 19/6/65رضا سینایی.

به بهانه دیدار کار گردان اخراجی ها با رهبر عزیز انقلاب:

+ نوشته شده در سه شنبه سوم دی 1387 ساعت 13:33 شماره پست: 23

اگر چه با وجود سینماگرانی همچون مجید مجیدی و حاتمی کیا بی تردید اخراجی ها بهترین فیلم ایرانی نیست (قابل توجه برادر صفار هرندی ) اما من نیز به ده نمکی به خاطر ساخت آن درود می فرستم .

ده نمکی، "خداداد" عرصه سینما و سیاست است !

البته کار مکتوب ایشان به عنوان فرهنگنامه اسارت که یک فاجعه فرهنگی است را نمی پسندم ( نقد آنرا در آخر این صفحه بخوانید) و از آن اعلام برائت مینمایم در پایان دعا می کنم ده نمکی در حفظ حریم اهل بیت ،بیش از پیش کوشا باشد .

رهایی از تله
+ نوشته شده در دوشنبه دوم دی 1387 ساعت 21:29 شماره پست: 22

رهایی از تله

نگاهی آسیب‌شناسانه به مقوله اسارت بر مبنای روایت

 

عبدالکریم مازندرانی

 


رهایی از تله

نگاهی آسیب‌شناسانه به مقوله اسارت بر مبنای روایت

 

عبدالکریم مازندرانی

هجوم به ایران هیچگاه بی‌پاسخ نمانده است. ایرانی‌ها در طول تاریخ نشان داده‌اند که در مقابل بیگانگان به هیچ‌وجه دست بسته نمانده و بموقع از وطن و فرهنگ و معتقدات دینی خود دفاع می‌کنند.

در بحبوحه جنگ عده‌ای از بهترین و شریفترین قشر رزمندگان به اسارت دشمن درآمدند. این فداکاران با توکل بر ذات اقدس باری تعالی و با صبوری، البته تلخکامی و با جرأت و جسارت، اسارت را مایه افتخار خود و هم‌وطنان خود ساخته و در نهایت با افتخار به آغوش ملت بازگشتند. شرایط جنگ اجازه نمی‌داد که از آسیب‌ها و مشکلات اسرا به منظور پیگری احوال آنان یاد می‌شود. به نظر می‌رسد بعد از سالهای آزادی، اسرا حال وقت آن است که به سیاحت دیگر مرتبط به اسم او پرداخته شود و متخصصین راجع به آن اظهارنظر نمایند. لازم به تذکر نیست که ایمان اسرا، نقش اساسی در گذرای غرورآمیز  اسارت آنان داشته است.اما از آنجا که ما در این دنیا زندگی می‌کنیم بدن و شرایط آن محکوم به تاثیرپذیری در مقابل حوادث می‌باشد و بایسته است در مقابل آن حوادث و آسیب‌ها چارجویی به عمل آید. و فی اله التوفیق

در شرایط معمولی، دل کندن از زندگی، همین زندگی داریم و از دار و ندار، از زن و بچه و پدر و مادر و فامیل و وطن و دیار خود، کاری تقریبا نشد یا در حدّ عرفا، و زهّاد بزرگ است، سخت‌تر از این دل کندن حتی از نمادهای معصومیت و لطافت مثل کودکان و طبیعت زیبای خدا است. بطوریکه دیگر آرزو کنید ای کاش می‌توانستم حداقل یک روز کودکان را دیده و صداهای شعف‌انگیز آنان را می‌شنیدم.

به فاصله یک شب دنیا گویا برای گروهان یکصدنفره از گردان مالک اشتر لشکر 25 کربلا عوض شد، در ساعات آخراین شب ما اسیر شدیم. شب قبل امکانات انسانی مورد نیاز را داشتیم و البته احترام و عزت و شخصیت، زندگی حتی در جنگ نیز تعریف شده بود. هر فرد سهم خود را از این دنیا داشت. جا، مکان، غذا، رفتار انسانی و... دقیقاً چند ساعت بعدش در صبح وقتی که آفتاب تقریباً طلوع کرده بود. ما صد نفر گویا از این دنیا رانده شده بودیم. ما اسیر شده بودیم، اسیر یک عده آدم‌هایی که خود را مسلمان می‌نامیدند، از آن لحظه به بعد زندگی برای ما عوض شد، به نحوی‌که همه‌چیز را بایستی از نو تعریف می‌کردیم، کلمات و واژه‌ها گنجایش آن را ندارند که آن معانی جدید را بیان کنم.

براستی که چقدر دهشت‌ناک است زندگی با دو معنا و مفهوم پسرک 16 ساله که تا آسمان مفاهیم وحشت، ترس و.. را اگر حفظ در چشم‌ غره‌های پدر... می‌دید حالا باید چنان معنای غیرقابل تحمل را از این کلمه تجربه کند که می‌‌تواند موهای او را در عرض چندماه سفید کند.

این نه از عدم جسارت و جنگندگی این جوان بلکه این امر ناشی از شدت شقاوت اسیربانان ناشی گردیده است.

گرچه ذکر جزئیات اسارت از لحظه اول، این معنی را بیشتر واضح می‌سازد که یک اسیر در واقع چقدر دچار صدمه و شوک روحی و جسمی طاقت‌فرسا شده است ولی از مجال این مقال خارج است. کوتاه سخن اینکه آن شب درهای برزخ بروی ما باز شد.

تصور اینکه تنها کاری که برای این جمع دردمند، مجروح، زخمی وتشنه، گرسنه و غریب می‌شد همانا لذت بردن از به بند کشیدن آنان شکنجه و آزار این افراد بی‌سلاح بوده است دل هر انسان را به درد می‌آورد. حالا ما اسرا  تصور نمی‌کردیم در بطن این گرداب عظیم قرار گرفته بودیم.

مسافرت به برزخ یکطرفه است و دیگر بازگشتنی در کار نیست. در مسافرت غیراختیاری ما به برزخ اسارت هم هیچ بازگشتی متصور و متوقع نبود. در برزخ واقعی گویا انسان‌ها دیگر با جسم‌های خاکی خود زندگی نمی‌کنند گویا مقدور بود که در برزخ اسارت نیز آن شرایط، شبیه‌سازی شده باشد و اسرا بیشتر از آنکه با جسم خود زندگی کنند با روح خود زنده بودند. اگر زهادّ و عرفا، اختیاراً این نوع زندگی را اختیار می‌کنند از چند جهت‌ باز اختیاراتی دارند که رنج شرایط برزخی این‌چنینی را ندارد، حداقل آنها هر وقت بخواهند مختارند که به زندگی عادی برگردند، آنها می‌توانند درجات ضعیف‌تری از زهد و ترک دنیا را انتخاب نمایند در ضمن آنها احترام و عظمتی را در سایه زهد خود همزمان دارند که افراد عادی ابداً ندارند حتی گویا حیوانات نیز در مقابل آنها خاضع می‌شوند.

برزخ اسارت که یک زهد وحشتناک اجباری بود، اسرا احترامی نداشتند، وقتی کسی از بین ما احیانا می‌گفت آقایان اسراء‌به مضحک بودن آن ما را از خنده روده‌بر می‌کرد، دردناکترین رنج اسارت شاید این باشد که گه گاهی بفرما می‌پرسند، آیا آن شکنجه‌ها و ... راست بود، واقعاً بد گذشت؟ چگونه می‌شود سفر به برزخ را برای مردمان توضیح داد؟

در اسارت که در فقد امکانات و تامین اولیه‌ترین نیازهای انسانی همه اسراء در آن عادلانه، یکسان بودند و استاد دانشگاه و حوزه و کارگر و مهندس و جوان و پیر علیرغم شرایط متفاوت سنی و نیازهای مختلف آن سنین و روحیات در ؟ از غذا و استراحت تا کتک و شکنجه و... یکسان بودند. حتی در مواقعی کسانی که ضعیف‌تر بودند درد و رنج بیشتری را می‌بایست اجباراً تحمل می‌کردند. یادم نمی‌رود که پیرمردها را بیشتر می‌زدند و کم سن‌ترها را بیشتر اذیت می‌کردند. (زخم اسارت چقدر متفاوت و عمیق است و چقدر برای درمان آن کار شده است.)

کارگر شهرداری رشت آقای فتحی در کنار مرحوم مهندس خالدی مشاور وزیر راه  و... فرمانده گردان و معاون لشگر و در کنار استاد حوزه و نماینده ولی فقه در سپاه منطقه‌ای محلی باطنی در کنار جوان 16 ساله شجاع بوشهری و... در هر روز یک لباس می‌پوشیدند بطور مساوی استراحت می‌کردند و شکنجه‌های جمعی را هم ما هم تحمل می‌کردند. صرف‌نظر از آمادگی روحی و جسمی افراد برای مواجه با اسارت، آنان بالاجبار شرایط را تحمل می‌کردند. مذهبی یا غیرمذهبی، سیاسی، ارتشی، طلبه و دانشجو و... غیره هم نداشت اسارت، اسارت بود و جانکاه.

به جهت توجه بیشتر این مقاله به جنبه‌های آسیب‌شناسی اسارت معطوف می‌باشد از جزییات صرف‌نظر می‌کنم و بیشتر به آسیب‌ها اشاره دارم.

بعد از ایام سردرگم اولیه اسارت که هر گونه پیش‌بینی را درباره شرایط اردوگاه غیرممکن می‌کرد. خشونت و رفتارهای غیرانسانی دشمن نیز براین ابهام می‌افزود. فضای گوتیک و قرون وسطایی اردوگاه‌های اسرا بر شدت درد و رنج آنان می‌افزود. رفتارهای خلاف ادب و دور از شأن سربازان دشمن و توهین‌ها و بی‌احترامی‌ها زخم دیگری بر شخصیت مجروح اسراء وارد می‌کرد. عدم مداوای اسرای مجروح، سهمیه غذایی در حداقل ممکن و وضعیت اسفبار بهداشتی، جلوگیری از این مراسم مذهبی و آیئنی و شکنجه‌های فردی ا فراد شاخص و تنبیه و شکنجه در شب برای وحشت بیشتر و تبعید و جابجایی‌های مکرر و دوری احبّا و دوستان از یکدیگر و اقدامات خاص دیگری مثل یک سیلی در شب عید به همه اسراء‌زدن به دستور صدام (طبق گفته سربازان) 90 گامی لغزش بعضی از اسراء بر اثر طاقت از کف دادن و مخصوصاً عدم داشتن هیچ‌هویت معینی بخاطر عدم ثبت در صلیب‌سرخ جهانی و خیلی از موضوعات دیگر باعث آسیب‌های صدچندان به هر یک از اسراء‌بوده است نیاز به الگوهای قهرمانی و فداکار باعث شده است که جنبه‌های روانشناختی و روانکاهی اسراء‌ مغفول بماند.

خوب به خاطر می‌آورم وقتی گروگان‌های آمریکای آزاد شدند تیم‌های ویژه متخصص روانشناسی برای آنان تشکیل شود و آنان را مدتها تحت پرسش دانند تا به زندگی عادی برگردند.

ایمان اسرا به خدای بزرگ و توکل آنان بر ذات لایزال او غیرقابل تردید است ولی طبیعت انسان در همه دنیا یکی است و آسیب‌ها عمیقا که به یک انسان غیرمذهبی صدمه وارد می‌کند همین‌طور به یک انسان مذهبی، گرچه کم و زیاد آن قابل ؟ است

اسرای ایران که حقیقتاً قهرمان ملی ایران پرافتخار می‌باشند ولی جزء به شانس‌ترین اسرایی هستند که در طول جنگ‌ها درد اسارت و بعد از آن را نیز مضاعف به دوش می‌کشند. اسرای ما بعد از اسارت، که یک قهرمان بودند چندین سال از جامعه خود به لحاظ زمانی و دومی عقب بودند. هضم رویدادها، تحولات سیاسی، اجتماعی و... زمان بد است به نظر می‌رسد انرژی بی‌نهایت کمیاب و به جوشش آمد، اسرا که در زمان فقد ابتدایی‌ترین امکانات انسانی بدست آمده است با عدم برخورد تخصصی با آنان به هدر رفت و کمتر به جبران آن اقدام شد. این سخن ای دوست سر دراز دارد.

امیدوارم روزی به مسئله اسرا و با نگاه تخصصی و همه جانبه نگریسته شود و جایگاه اسراء در بین ملت بزرگ ایران تبیین شود.

والسلام

عدالت،کرباسچی می خواهد!!

+ نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 19:37 شماره پست: 21

پای چوبین

 

چوب شد پاهایم

از بس در این ایستگاه ایستاده ام

 


اما چه خوب شد

دیدم مسافر کوچولوی خسته ای را

که سوار بر واتو واتو

اوج می گرفت

ودر اقیانوس رویاهایش

با سریندی پتی

هم بازی می شد.

بل و سپاستین همچنان به راهشان ادامه می دادند

بارباپاپا پشت هم قیافه عوض می کرد

شاید برای سرگرمی ما

خانواده دکتر ارنست

مهاجران جزیره فطرت بودند

هر چند سگ پتی بل از این وضع ناراضی بود

پای دنی چه زود خوب شد

سوار بر وانت ارزوها

آنت و لوسین را دیدم

که از کنار مزرعه حنا رد می شدند

و برای پرین دست تکان می دادند

سند باد و پینو کیو

دور از چشم گربه نره

شطرنج بازی می کردند

و رامکال در سوگ عمو جغد شاخدار

به بنر گل هدیه می داد

سرم گیج می رود

عدالت حکم می کند زیر پاهایم علف سبز شود

از بس که منتظر ماندم

اما لااقل دیدم

پای بهادری زیر چرخ های اتوبوس له نشد1

باور کنید ابراهیم ،بت شکن بود

که می گویم قرآن خلیل می ارزد

به تمام قرآن های پر زرق وبرق اکرم های عقیم

 همان قرآن پاره پاره شده بدون جلد که پدر جد خلیل هم توان صحافی ان را ندارد

آیا ندیدید محمود شوکت                                        1. اشاره به سریال های ماه رمضان همان سال

فقط دو سال در زندان ماند

ویک ماه بعد یتیم خانه راه انداخت و خیریه جمع می کرد؟

طوری که فرج هم باورش شد

در کشور ما همیشه احسان ونرگس

به پای هم پیر می شوند

اما بیچاره آنت ولوسین

که هیچگاه بزرگ نشدند

طفلک حاج فخار

چه چهره دلنشینی داشت

و آرامشی که پدر صبر را در می اورد

و نگاه نافذی که تنبان رضاخان را می لرزاند

راستی علی دایی در جام جهانی

خیلی دوید تا قلعه نویی سر مربی شود

و گرنه عدالت حکم میکرد رییس فدراسین ما بشود حداد عادل فردوسی پور

دلم برای شهرام جزایری تنگ شده است

عدالت، کرباسچی می خواهد

فهیم نبود علی رضا

که نفهمید پا فشاری بر سر کچل پیمان

شب آرامش او را

به صبح گره خواهد زد

من ایستاده ام در این ایستگاه

و جوراب هایم بوی گند گرفته اند

اما شاید دیر یا زود

اتوبوسی بیاید

که رییس جمهور آینده ماخودش راننده آن باشد

شما را نمی دانم

ولی مادرزن خسرو پرویز هم می داند

که عدالت

هم عدل عدول از عدل نیست

اگر اهل خط بازی نیستید

روی دیوار دلتان بنویسید:

مارکس می گفت عدالت

پوپر می خواند عدالت

لنین مدینه فاضله را نشخوار می کرد

فوکویاما با اتوپیا

می رقصید

استالین ،انسانیت را بلغور می نمود

نیکسون ،حقوق بشر اسفراغ می کرد

اما مرد مهتابی شبهای من

کفش هایش را خودش پینه می زد

و دنیایش به اندازه آب بینی بز

بی مقدار بود

که امروز

یک صفحه نهج البلاغه

خطرش بیشتر از میلیون ها ورق شب نامه های زیر زمینی است.

 

                                والسلام سید حمید مشتاقی نیا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">