آرشیو اسفند87 اشک آتش
شهر بی عشق را کفن باید کرد
صبح دیروز من
در خیابان های تهران بودم
در پی عشق
روان
شهر ، دود آباد است
عینک عقل همه دودی شده
همه جا پر غوغاست
دختری با میله های کاموا ،
شعر می بافت ، سپید
پسری سوار پیکان
عشق را نشانه می رفت
آن طرف تر،یک نفر با اتوبوس دل می برد!
کسی با سیخ ، جگر می دزدید
بچه ای ، با شعر و شور خلق بازی می کرد
در خیابان حتی
آن چراغک های قرمز هم
چشمک می زدند
روی آسفالت داغ
پشت سد معبر
رودی از کلیه فروشی
موجی از دست فروشی پیداست
(( جاده و اسب مهیا ست))
سیلی از فیلم و سی دی ،
کوپن و بار قاچاق
رو به طغیان دارد
کمی هم گشت و گذاری بکنید
همه جا
تور لیلی بر پاست!
تو کجایی ای عشق
وزن سنگین غمت
شعراحساس مرا له کرده
شهرگورستان است
گل ها پژمردند
فاتحان هم مردند
برای شادی روح شهدا شادی کنید
برای فاتحه ها ،دست مرتب بزنید
برای شادی روح شهدا
یک دقیقه
همه با هم خفه شید
شهر ، گورستان است
عشق هم در به در است
قبر طاغوت ، هویداست بیا تا برویم !
22 /12/81 سید حمید مشتاقی نیا
از میرحسین بعید است!
+ نوشته شده در شنبه هفدهم اسفند 1387 ساعت 21:53 شماره پست: 95
سفره مستکبران!
جناب آقای مهندس موسوی هم به جمع منتقدان دولت درموضوع هدفمند کردن یارانه ها پیوست وآن راصدقه به مردم خواند. باوجود ارادت زائدالوصفی که به شخصیت ارزشی ایشان دارم این پرسش برایم مطرح است که توزیع کوپن کالا وایجاد صف های طولانی وسرسام آور ونیز قیمومیت اقتصادی وتعیین تکلیف برای معیشت مردم تحقیر آمیزتر ومنت بارتر است یااعطای آزادی عمل وحق انتخاب خرید به آنان؟آیااز منظر ایشان مردم هنوز به بلوغ کافی برای اداره زندگی خویش نرسیده اند؟
آیابه نام دلسوزی برای مستضعفان می توان یارانه هارا روانه کام مستکبران ساخت؟از ایشان بعید است!!
زیارت قبول!
در خبرها آمده بود آقای هاشمی رفسنجانی درجریان سفر به عراق،بامراجع عظام نجف نیز دیدار داشته است.ضمن عرض خسته نباشید به این بزرگوار،گوشزد مینمایم مراجع تقلید نجف خونی رنگین تر ازمراجع عظام قم ندارند.بنابراین جای این پرسش باقی است چرادر طی سالهای استیلا بر اریکه مجلس،ریاست جمهوری و...ارتباط شفاف وملموسی از سوی ایشان باعلمای قم جهت استفاده از رهنمودهای بزرگان دین واخلاق مشاهده نشده است؟
البته از انصاف نگذریم سان دیدن ایشان از ارتش عراق باتوجه به جایگاه آقای هاشمی درمدیریت جنگ ونیزحضور بسیاری از ارتشیان عراق درجبهه مقابل،بی تردید شاهد دیگری بر پیروزی مدافعان ایران اسلامی دردفاع مقدس می باشد.پیش از این تشییع پیکر مطهر آیت الله جمی مظهر مقاومت مردم خوزستان که باشکوهی بی نظیر درنجف اشرف صورت پذیرفت نیز روایت دیگری از پیروزی رزمندگان اسلام محسوب شده است.
دوباره به بهانه کنفرانس غزه
+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اسفند 1387 ساعت 13:14 شماره پست: 93
زنده باد اسرائیل !!
سلام علیکم
ببخشید حاج آقا سلمکم الله تعالی فی الدارین
استخاره می خواهم از محضرتان
استفاده از عینک ضد آفتاب خوب است ان شاءالله یا بد ؟
شما که همیشه سیمتان با بالا وصل است پاسخ مرا بدهید
شما همیشه با آن بالا ارتباط داشته اید ( مشروع یا نا مشروعش را نمی دانم)
از ضرباهنگ گیلاسهایتان مشخص بود
راستی شک نکردید انگورش تقلبی باشد ؟
حرف"مفتی " است نه !؟
"از هر " من الشمس است که در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
خوشا به حالتان همیشه از بالا دستور می گیرید
و هر روز "صراط المستقیم" تان مشخص است
تکلیف، تکلیف است یا اخی
شیوخ ما همیشه حماسه می آفریند
در برابر نام غصبی مجوس بر روی خلیج،
برای آزادی جزایر اشغال شده توسط مشرکین
می گویم"تنب " ها را بی خیال
به "ابوموسی " بچسبید که میراث او را نشخوار کرده اید
"مغضوب علیهم "تان مرا کشته است اید کم الله تعالی
چه صفایی، رو به قبله اول
تا کی برای خادمی حرمین باید اهل "ریاض " بود ؟
اینطوری دیگر قاهره به قهقرا نمی رود
و اردن در "امان " می ماند
اسرائیل هم " بنده خدا " ست
منبر هایتان از طلا باد پاسخ چشم هایم را بدهید
بیخود اشک می ریزند
گویا به نور و گرما حساسند
حتی اگر از یک دانه "مشعل " باشد .
سید حمید مشتاقی نیا 27/10/87
نسل دومی ها بخوانند!
تمام عشقت جبهه و جنگ بود. حال و هوای اعزام، دلت را تکان میداد. افتخارت این بود که عضو فعال بسیج محلهات هستی. کیف میکردی اگر شبی نگهبانی پایگاه را به تو میسپردند. لباس خاکی بسیج را که میپوشیدی دیگر در پوست خود نمیگنجیدی. چفیه را بوسه میزدی و دور گردن، حلقهاش میکردی. قمقمه را نماد عطش طفلان اباعبدالله (ع) میدانستی، برای همین آن را همیشه خالی از آب به فانسقهات میبستی.
وای از آن روز که شایعه عملیات روی زبانها میافتاد، دیگر آرام و قرار نداشتی. شور و هیجان وصف ناپذیری تمام وجودت را به حرکت وا میداشت. تصور عملیات و نبرد مظلومانه بچههای خمینی در ذهنت تداعی میشد و آن قدر قلقلکت میداد که تا برگه اعزام را پرنمیکردی رهایت نمیکرد. جبهه که میرسیدی، اسلحه که دست میگرفتی و روی زمین که خیز میرفتی تازه معنی آرامش را درک کردی. اما حالا چطور برادر من؟ آرامش تو امروز چگونه مفهوم مییابد؟ از جنگ و دعواهای سیاسی یا از خنجرهای شبیخون فرهنگی که هر روز پشت بسیجیانی مثل تو را شکاف میدهد و قلبت را به تلاطم میاندازد؟ امروز که تیز نگاه حقارت آمیز برخی شهروندان نیز تو را نامحرم میپندارد. از خواب و خیال کسانی که امثال تو را متعلق به پادگانهای برون شهری میدانند یا از دست آنانی که تصویر تفکرات ناب تو را تنها برای پوستر تبلیغاتی شرکتهایی میخواهند که فرهنگ مقاومت را به حراج گذاردهاند؟ کدام یک دلت را تسکین میدهد؟
برادر بسیجیام دل شکستهای و غمین میدانم. اما … این راهم در اعماق قلب خویش یافتهام که بسیجی رشادت آفرین هیچ گاه طعم خستگی را به کام خود راه نمیدهد. تو همان فرزند خمینی هستی که امروز عشقت را در بیعت عملی با سید علی جاری ساختهای. امروز هم تو در خط مقدم «دفاع فرهنگی» سینه چاک آرمانهای جاوادنهات هستی. مرد میدانی بسیجی. هنوز هم نعره حضورت رعشه انداز سنگر دشمنان است.
برادرم! اخلاص تو در این جبهه نیز «شهادت آفرین» خواهد بود.
خاک وخاطره
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اسفند 1387 ساعت 7:36 شماره پست: 91
با شهیدان،زندگی جاریست...
آنچه می خوانید خلاصه ای است از حکایت هایی که چندی پیش در کتاب خاک وخاطره منتشر نمودم. اگر چه شرح دلدادگی اصحاب آخرالزمانی امام عشق،مجالی به گستردگی تاریخ می خواهد...
قرار بی قراران
سال 1371 بود، به عنوان روحانی و راوی کاروانی از طلاب خارجی مقیم قم برای زیارت مناطق عملیاتی جنوب رفتیم. در جاده شلمچه جایی بود که کاروانهای مختلف به هم رسیدند. من دربارهی حال و هوای دوران جنگ و خاطرات شهداء صحبت کردم. جمعیت بیتاب شد. حتی جوانان آفریقایی که معروف است بعضیهاشان دیر احساساتی میشوند به سختی متأثر شده بودند و بیقراری میکردند در همین لحظه چند نفر از برادران با هیجان نزدیکم آمدند. یکی پرسید:«حاج آقا تو را به خدا دیگر بس است این قدر گریه نکنید بعضی از افراد دارند میروند توی میدان مین» چشمم به «محمد ابراهیم سحاسی» جوانی از سنگال افتاد. سربازها به زور نگهش داشته بودند چند نفر را دیدم که روی زمین افتادهاند عبایم را درآوردم و به طرفشان رفتم دیگر نتوانستم تحمل کنم رفتم یک گوشه نشستم و زل زدم به آسمان.
حجت الاسلام مرحوم ضابط
دعوتنامه
قرار بود از مدرسهی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود سهمیه هر کلاس، چهار نفر بود من هم دوست داشتم به این سفر بروم اما اسمم در قرعه نیفتاد. خیلی ناراحت شدم. دلم شکست شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند میزد. بعد از چند لحظه به طرف آمد. چفیهاش را درآورد و روی سرم انداخت چفیه، تمام موهایم را پوشاند. بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم گفتم:«میخواهی مرا بکشی؟» خندید و گفت:«ما جان مان را فدای شما کردیم... نترس نمیمیری! چرا به زیارت ما نمیآیی؟ فهمیدم منظورش جبهههای جنوب است گفتم قرعه به نامم نخورد. گفت:«اگر دلت بخواهد میتوانم کارت را درست کنم» خوشحال شدم. نور امید در دلم زنده شد. دیدم میخواهد برود. پرسیدم:«سراغ شما را کجا بگیرم؟» پاسخ داد:«مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول، قبر هشتم». فردا صبح که به مدرسه رفتم اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده، سریع رفتم اسم نوشتم قرعه به نام من افتاد به هویزه که آمدم فوری به سراغ مزار شهداء رفتم ردیف اول را پیدا کردم شمردم تا رسیدم به قبر هشتم گفتم شاید از آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود روی سنگ آن نوشته شده بود:«شهید ملائی زمانی».
به نقل از حجت الاسلام مرتضوی
میهمانان بهشت
کاروان زیارتی خواهران دانشآموز یزد موقع بازگشت از مناطق عملیاتی جنوب بدون هماهنگی به پادگان آموزشی آباده رفت تا کمی استراحت کنند. با آنکه هیچکس از این تصمیم اطلاع نداشت اما هنگام ورود به پادگان متوجه شدیم کارکنان آنجا آمادگی قبلی داشتهاند. همه چیز برای پذیرایی آماده بود. حتی پاسدارها وسربازها به استقبال آمدند و پتویی را هم جلوی پای زائران پهن کرده بودند. آنها از خواهران دانشآموز خواستند تا موقع ورود با کفش از روی پتو رد شوند. میگفتند:«دستور سردار فتوحی است» به نزد سردار رفتیم و با اصرار از ایشان علت را جویا شدیم. ایشان به ناچار گفتند:«دیشب توی خواب مهمانان بزرگواری را دیدم که از زیارت کربلا و از پیش حضرت زهرا (س) آمدند.در خواب از من خواستند قدر قدم آنها را بدانم و به استقبالشان بروم» یکی پرسید:«سردار این پتو را دیگر برای چه پهن کردید؟ اقای فتوحی سرش را پائین انداخت صورتش قرمز شده بود، با ناراحتی گفت:«پتو مال خودم است میخواهم از خاک پاک زائران کربلا متبرک شود».
سردار پوررکنی
راز مگو
یکی از خانمها که دانشجوی پزشکی در شهر تهران بود با اصرار همکلاسیهای خود به اردوی زیارتی شهدای جنوب آمد.خودش تمایل زیادی نداشت با این که بچهها تحت تأثیر فضای مناطق عملیاتی قرار بودند اما او به همه چیز بیاعتنا بود. و این بیاعتنایی را در عمل نشان میداد بعضی از بچهها قصد داشتند، به رفتار او اعتراض کنند اما من نگذاشتم، سفر به پایان رسید. مدتها گذشت یک روز یک خانم چادری را در حیاط دانشگاه دیدم. نشناختمش خودش را معرفی کرد. همان دختری بود که در منطقه آن طور رفتار میکرد. لب به سخن گشود:«بعد از اینکه از منطقه برگشتیم تصمیم گرفتم چادر سر کنم. بعد از شهادت دائیام مادرم 6 سال به من اصرار کرد نپذیرفتم. بعد از سفر جنوب وقتی مادرم مرا با چادر دید بغلم کرد و از خوشحالی چند دقیقه فقط گریه میکرد مادرم پرسید:«آنجا چی به تو گفتندکه از حرف من بیشتر تأثیر داشت؟ اسرار ازل را نه تودانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من .
راوی: رضا دادپور
کلاس شلمچه
چه کنم دیگه؟ منم دلم خوشه به این یه مشت خاک. چقدر خوب شد این خاکها رو آوردم. خاک نیست تربته، اون روز که منم میخواستم مثل بقیهی بچهها یه مشت خاک تبرکی از شلمچه برادرم نزدیک بود شیطون گولم بزنه و از ترس اینکه کلاسم پایین بیاد، دستام رو خاکی نکنم... من از شلمچه چیزی نمیدونستم .... من که خیلی چیزی یادم نمیآمد، اما داداشم میگه وقتی جنگ شروع شد. بابا همه ما رو فرستاد امریکا بعدش هم خودش اومد اونجا.... وقتی رفتیم شلمچه خیلی از بچهها از حال و هوش رفتن... زیارت عاشورا خواندیم و بعد همه بچهها از خاک اونجا تبرکی برداشتن. منم میخواستم بردارم ولی یه دفعه گفتم بابام و دوستام مسخرهام میکنند؟ ولی وقتی یاد اون جایی افتادم که میگفتن فقط چهارصد شهید رو یه جا از زمینش بیرون آوردن، دلم آتش گرفت و خودم رو سرزنش کردم افتادم روی خاکها، یه پلاستیک که توش خوراکی بود از ته کیفم بیرون آوردم خوراکیهایش را ریختم بیرون دو سه تا مشت برداشتم و ریختم توی پلاستیک. بعد هم که از جنوب برگشتم فکر اونجا دست ازسرم برنمیداشت پیش خودم میگفتم:«ما کجا و جبهه کجا؟» حالا دیگه عوض شدم. حالا وقتی که دلم میگیره و میخوام به خاطر گذشتهها استغفار کنم میروم توی اتاقم و چفیهای که قبلاً به جای روسریام استفاده میکردم و موهایم از زیرش بیرون میریخت روز باز میکنم و تربت شلمچه رو میریزم روش زیارت عاشورا میخوانم و از خدا میخواهم مرا ببخشد و پیش شهداء روسفیدم کند هروقت میروم تا با تربت شلمچه و چفیهام خلوت کنم. مادر میپرسد کجا میروی؟ منم میگم میرم درس بخوانم به خدا دروغ نمیگم... من میروم توی کلاس چفیه و از معلم شلمچه درس میگیرم .... کمکم دارم بچههای کلاس رو عادت میدم که دیگه منو پریوش صدا نکنن به بچهها گفتم به من بگن زینب.... «زینب بابایی»
بهترین سوغات
جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برگشتیم در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید:«شما ایرانی هستید؟» گفتم:«بله»، گفت:« بسیجی؟» نگاهی به چفیه دور گردنم انداختم و پاسخ دادم:«بله امرتان را بفرمائید» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:«من از مسلمانان کشور آلمان هستم». وقتی عازم عربستان بودم چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند به آنان گفتم از من سوغاتی چی میخواهید؟ گفتند:«وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی در میان آنها عدهای بسیجی و رزمنده هستند.آنها را پیدا کن بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم:«هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم یک سال بعد آن مرد به همراه 50 نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
علی زمانی
معجزه اروند
فروردین ماه سال 1381 بود. اروند کنار خیلی شلوغ بود و کاروانها یکی پس از دیگری وارد محفل شهدا میشدند. اهالی اروند کنار هم لباسهای عیدشان را پوشیده بودند و شادیشان را با شهدا تقسیم میکردند. من برنامهی چاووشی آقا علی بن موسی الرضا (ع) را بر عهده داشتم. هر کاروانی که وارد محفل میشد به استقبال آنها میرفتم. حوالی ساعت 10:30 بود که دیدم خواهری با رنگ پریده و گریان به طرف ما دوید و گفت:«دختر من گم شده است تا وقتی که دخترم را پیدا نکنم از اینجا نمیروم.» همه از این حالت او منقلب شدند و هرکس هرکاری از دستش برمیآمد انجام میداد. چندبار اسم دختر بچه را که زینب بود از بلندگو گفتیم اما خبری نشد. مضطرب بودم که برای زینب کوچولو چه اتفاقی افتاده است و این اضطراب تا ساعت 4 بعدازظهر ادامه داشت. تا اینکه سردار ذوالقدر آمدند. من هم برای وی برنامهی چاووشی را اجرا کردم. با اجرای برنامه محفل حال و هوای دیگری پیدا کرد. متوجه شدم که همان خواهر با چشمانی گریان پرچم را گرفته و از امام رضا (ع) طلب کمک میکند. با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدم با چشمانی گریان گفتم:«یا ابوالفضل این بچه را به مادرش بر گردان» هنوز حرفم تمام نشده بود که بچه را دیدم بلافاصله به مادرش اطلاع دادم نمیدانید چه حالی داشت. در حالی که اشک شوق میریخت سر و صورت بچه را میبوسید زینب کوچولواش را در آغوش میگرفت.
راوی: محمدکشاورزیان
یک انقلاب دیگر
عید نوروز بود، کاروانهای زیادی برای بازدید از جبههها عازم کربلای جنوب شده بودند عصر یکی از روزها در محوطه صبحگاه دوکوهه قدم میزدم که خانمی جلویم را گرفت شروع کرد به صحبت معلوم بود که حسابی منقلب شده، گریه امانش نمیداد کلمات را بریده بریده ادا میکرد. از دست خود و دوستانش شاکی بود. میگفت:من و رفقایم برای تفریح آمده بودیم جنوب... ناخواسته به اینجا کشیده شدم.حال و هوای اینجا طور دیگری است... به خدا از این جا که برگردم دیگر آن زن قبلی نیستم. میدانم حتم جهنم است. اما قول میدهم توبه کنم. من زن بدی بودم ...زن روی زمین نشست و زار زد. من به آهستگی از او فاصله گرفتم. اما صدایش را هنوز میشنیدم که میگفت:«آی شهدا... غلط کردم...».
حجت الاسلام مرحوم ضابط
تصویر عشق
شهید حسنی از دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان بود. او توی یکی از مناطق عملیاتی فرمانده محور بود. در همان روز بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. شدت انفجار، به حدی
بود که از بدنش فقط سر و دو پا باقی ماند. بعد از جنگ توی شلمچه عکسی از بدن سوختهی او، برای مشاهده بازدیدکنندگان نصب شد بیش از چهارهزار نامه از طرف زائران شلمچه
برای آن شهید نوشته شد. دختر خانمی نوشته بود:«من یک جوان رپی هستم، اهل نماز نیستم چادر را برای اولین بار در این سفر به سر کردم... رپ بودم اما دیگر نیستم به شهیدان
قول دادم که انشاالله نمازم ترک نشود و چادرم را برندارم... مرحوم حجت الاسلام ضابط
همه جا با تو هستم
کاروان فرزندان شاهد استان یزد، آخرین روز حضور در مناطق جنگی در شلمچه بودند. اما دختر شهید خراسانی خیلی ناراحت و مضطرب به نظر میرسید. علت نگرانیاش را جویا شدم. گفت:«دوست داشتم به دشت عباس برویم. پدرم در آنجا شهید شد. انگار قرار نیست آنجا را ببینم.» سعی کردم دلداریش بدهم گفتم:« تمام این سرزمین بوی شهدا را میدهد...» اما بیفایده بود. ما نمیتوانستیم به دشت عباس برویم و او نیز دلتنگ پدر بود. کاروان به راه افتاد. یکباره چشمم دوباره به دختر شهید خراسانی افتاد. خوشحال بودم پرسیدم: چی شد؟ خندید و گفت:«راستش پدرم را در همینجا دیدهام» به من گفت:«نمیخواهد دنبالم بگردی من توی شلمچهام. تو تا حالا هرکجا که بودی من هم در کنار تو بودم ولی چرا این قدر دیر به دیدنم آمدهای؟».
راوی: محمدحسین مصون
شیعه شدن در چزابه
کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، عنوان راوی همراهی کنم، ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگهی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت وقتی از حماسهها و مظلومیتهای شهدای چزابه برایشان تعریف میکردم صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را میبینند. صحبتهایم که تمام شد، گوشهای رفتم. حال و هوای آن ها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس میکردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشتهام، برایم تازهگی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی میکرد متوجه اشکهایش نشوم گفت:«حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم». گفتم:«چه طور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت:«آخر من سنی مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم خندیدم گفتم:«دخترم اشتباه میکنی. شهدا متعلق به همه هستند این سرزمین هم برای تمام انسانهای آزاده جا دارد.» دختر کمی مکث کرد و گفت:«من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما میترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان(ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم.» از آنها خواستم در این راه کمکم کنند. نمیدانم حرفهایش را تمام کرد یا نه گفتم:«دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید انشاالله شهداء نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باید».
مدتی گذشت یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامهای را برایم آوردند. وقتی آنرا باز کردم، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانی است. نوشته بود:«حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانوادهام نیز شیعه شوند».
سردار پوررکنی
تعیین تکلیف
در بعد از ظهر یکی از روزهای نوروز 1380 گروهی از فرزندان شاهد دبیرستان دخترانه شهرستان ساری از استان مازندران برای بازید مناطق عملیاتی جنوب وارد منطقهی عملیاتی والفجر 8 (اروندرود) شدند و درخواست کردند که نماز جماعت مغرب و عشاء را در محمل یادمان شهدای گمنام باشند. برادران لشگر 25 کربلا درخواست آنها را پذیرفتند. بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشا در حسینیه صحرایی لشگر، من طبق معمول برای عرض خیرمقدم و چند دقیقه صحبت پشت میکروفون قرار گرفتم. از همان ابتدای مراسم صدای گریه و ضجه فرزندان شهدا بلند شد و یک وضع عجیبی بوجود آمد. چند نفر به سمت اروندرود رفتند. صحبتم را قطع کردم. پزشک همراه ما که خودش هم از فرزندان شهدا بود ضمن اعتراض به من گفت اجازه بدهید من آنها را ساکت کنم گفتم بفرمایید هنوز بسم الله الرحمن الرحیم ایشان تمام نشده بود که بغضش ترکید و صدای هقهق گریهاش فضای حسینیه را پر کرد و وضع بدتر شد. خیلی نگران شدیم و با توسل به ائمه معصومین بچهها ساکت شدند ساعتی بعد هدیهی ناقابلی تقدیم آنها کردیم و آن ها منطقه را ترک کردند. در همان شب با حالتی مضطرب و نگران در این فکر بودم که چرا این طور شد. به راستی وظیفه ما موقع حضور یادگاران شهدا در مشهد شهیران چیست؟ در نهایت برای تعیین تکلیف متوسل به شهدا شدم. در همان شب شهید بزرگواری به خوابم آمد و فرمود:«هروقت فرزندان ما به اینجا آمدند شما چیزی نگویید فقط امکانات را آماده کنید و در اختیارشان بگذارید و اجازه بدهید خودشان برنامه داشته باشند. از آن روز به بعد برنامه را خود فرزندان شهید اجرا کردند.
غلامرضا احمدی
مهمانی بابا
در اواخر سال 1382 یک کاروان دانشجویی برای زیارت و بازدید به اروند کنار، منطقه عملیاتی والفجر هشت و مزار هشت شهید گمنام آمده بودند در میان آنها دختر شهیدی که پدرش در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسیده بود هم حضور داشت. برادران فرهنگی لشگر 25 کربلا موقع استقرار در این منطقه در ضمن فضاسازی تمثال مبارک شهدای لشگر، عکس پدر شهیدش را نیز بر مزار سنگرهای دایر شده نصب کرده بودند. وقتی چشم فرزند شهید به عکس پدرش افتاد پای عکس نشست و شروع به گریه کرد. یکی از همسنگران قدیمی پدر، او را دید سریع به نزد من آمد و گفت:«احمدی فرزند سردار شهید کهنسال پای عکس پدرش دارد به شدت گریه میکند» شما بیائید یک جوری ایشان را ساکت کنید. به اتفاق برادر رمضاننژاد به سراغش رفتیم. گفت:«خواهش می کنم جلو بیایید، بگذارید به حال خودم باشم. زمانی که بابام شهید شد من یک ساله بودم و الان 18 ساله ام. به اندازهی 17 سال با بابا حرف دارم میخواهم با بابام صحبت کنم.» کمی دورتر نشستیم 15 دقیقه بعد آمد. گفتم :«عموجان به میهمانی بابا خوش آمدی. یقیناً شما مدعو پدر هستید و ایشان الان حاضر و ناظرند. فرزند شهید کهنسال گفت:«وقتی که خواستم به اروند بیایم با مامان تماس گرفتم تا او را در جریان این سفر بگذارم وقتی مادرم گوشی را برداشت گفت دخترم من از این سفرت اطلاع داشتم. گفتم:«چطور مادر ؟ کی به شما گفت؟
گفت:«دیشب پدرت به خوابم آمد و گفت دخترم دارد میآید پیش من».
غلامرضا احمدی
غیرت های خفته
اصلاً نفهمیدم شاگرد اتوبوس است، پسر راننده است یا خادم کاروان؟ هرچه بود رفتار خیلی جلفی داشت، توی اتوبوسی که همهشان از دخترهای دانشجوی کاردانی هنر بودند، پسری با این شکل و قیافه و رفتار، وصلهی نچسبی به نظر میرسید. با یکی از دخترها بیش از اندازه شوخی میکرد. مردد بودم که نصیحتشان کنم یا نه؟
من بین راه به آنها ملحق شده بودم و قرار بود فقط تا طلاییه همراهشان باشم. بنابراین شناخت چندانی از آن جمع نداشتم. طبق وظیفهای که داشتم بلند شدم و چند دقیقهای را درباره شجاعت و مردانگی شهدا صحبت کردم کار آنها که در طلاییه تمام شد، خداحافظی کردم و برای استراحت به سولهی مخصوص سربازها رفتم. از پشت در، کسی صدایم کرد، بلند شدم دیدم همان دختری است که آن پسر خیلی با او شوخی میکرد از دیدنش تعجب کردم. با عجله کاغذی به من داد و تند گفت:«حاج آقا لطفاً تا من نرفتم این کاغذ را نخوانید».
فکر کردم شاید حرفی توی اتوبوس زدهام که باعث ناراحتیاش شده.
کاغذ را باز کردم، بعد از سلام و کمی تعارف نوشته بود:«حاج آقا! آن پسر جوانی که داخل ماشین دیدید، برادر من است که متأسفانه معتاد به هرویین بوده. هرچه با او صحبت میکردم فایدهای نداشت. البته یک بار ترک کرد؛ اما دوستان ناباب، باز او را به اعتیاد کشاندند. روز عرفهی پارسال من طلاییه بودم. از شهدای گمنام طلاییه خواهش کردم کاری کنند برادرم به این جا بیاید و به واسطه شهدا غیرتش زنده شود.
به اصرار من، مسئول کاروان قبول کرد تا برادرم به عنوان خادم گروه با ما همسفر شود. حرفهای شما و سایر برادران راوی، ذرهای از غیرت شهدا را به او فهماند او خیلی متحول شده است....
حاج آقا! از طرف من به بگویید شهدا بد و خوب را از هم جدا نمیکنند آنها همه را برای زیارت دعوت میکنند حتی برادر معتاد مرا.
راوی: حجتالاسلام نائبی
رسالت شهیدان
وارد خوزستان که شدم احساس کردم میتوانم برادر شهیدم را زیارت کنم تا اینکه دیشب او به خوابم آمد. در خواب، او در کنار مقام معظم رهبری ایستاده بود. از برادرم- که چند سال پیش پارههای پیکرش را گروه تفحص پیدا کرده بودند پرسیدم:«مگر تو شهید نشدی؟ پس برای چه دوباره آمدی؟» برادرم با لبخند گفت:«بله حق با توست ولی کار ما هنوز تمام نشده، وقتی دیدم که رهبرمان یاور میخواهد آمدم تا در کنارش باشم». از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم:«شهداء با استخوانهای درهم شکسته و نیم سوختهشان هم حاضر نیستند اسلام را تنها بگذارند... ولی ما چطور؟...»
مریم خواجوی
روی پیشانی من نوشته...!
خیلی مراقب رفتارش بود. از تظاهر می ترسید. جانباز بود اما به کسی نمیگفت. به سپاه رفت اما به ما چیزی نگفت. اولین حقوقش را آورد و داد به من، گفت: «کار کردهام» بعد از شهادت پدرش نگذاشت بیش از چند روز پارچهای روی در بماند. دوست داشت گمنام باشد. کارهایش به همین صورت بود. میرفت جبهه و میآمد اما هیچ چیزی تعریف نمیکرد. انگار نه انگار رزمنده است. عبادتش به همین گونه بود. حالا هم که سالها از رفتنش میگذرد؛ پرچم جمهوری اسلامی را که لااقل نشانه شهادتش باشد بالای در نزدهایم. شاید رضای من این طوری راضیتر است.
چند روز قبل از آن که برای آخرین بار برود، دوربین را برای چندمین بار روی پایه تنظیم کرد. تا بیاید زیر کرسی و پیش من عکس بیندازد. دوربین زود فلاش زد. اولش عصبانی شد. گفت: «یک حلقه فیلم گرفتهام؛ که هربار میآیم با تو عکس یادگاری بیندازم، مشکلی پیش میآید. این هم آخریاش بود.» بعد کمی فکر کرد و انگار که چیزی را کشف کرده باشد، گفت: «فهمیدم… چون بعد از شهادت من این عکسها داغ تو را بیشتر میکند خدا نمیخواهد که عکسمان با هم بیفتد. اخمهایم در هم رفت، گفتم: «مادرجان مگر شهادت به همین راحتی است؟» خندید و گفت: «آره، به همین راحتی است. روی پیشانی من نوشته شهید»
وقتی رفت کابوسهای من شروع شد. تا این که یک شب خواب دیدم مردی سیاهپوش آمد و گفت: زودباش خانه را مرتب کن. پسرت شهید شده.
صبح که شد حالم گرفته بود اما خدا به من نیرویی داد که بیاختیار تمام اتاقها را تمیز کردم، حیاط را هم شستم. مادرم گفت: من هم خواب دیدم رضا شهید شده. رفتم دم در نشستم. خانم بهاور آمد. گفت: «چرا اینجا نشستی؟» گفتم: «همه دارند خواب میبینند رضای من شهید شده.» کمی دلداریام داد. شب شده بود. دم در پر از سرباز و ماشینهای نظامی بود. قبلاً شنیده بودم که در محله ما خانه تیمی کشف شده است. دیدم در میزنند. خانم سجودی و خانم کاکا بودند. گفتند… «خانه ساختی برایت کادو آوردیم.» دستشان خالی بود. آمدند بالا. داشتند پچپچ میکردند. چیزهایی به گوشم خورد. دلم شور زد. یکیشان به آن یکی گفت: «تا کی معطل کنیم، باید به او بگوییم.» در نگاهم همه چیز موج میزد. کدامشان بود نمیدانم گفت: «آمادگی داری خبری را به تو بدهیم؟… »
سرم گیج رفت. خیلی بیقراری کردم. خانم کاکا پس از گذشت سالها، گاهی به شوخی میگوید: «جیغی که آن روز کشیدی هنوز زیر گوشم شنیده میشود.» من هم حق داشتم. بعد از همسرم دلخوشیام به رضا بود. او هم رفت. عیبی ندارد فدای آقا. آن روزها خیلی دلم میگرفت. روی پلهها مینشستم و همهاش غصه میخوردم. با این که فرزندان دیگری هم دارم اما احساس تنهایی میکردم. بیسواد بودم ولی یک روز احساس کردم میتوانم قرآن بخوانم. حالا دیگر تنها نیستم. مونس خود را پیدا کردهام. دیگر تنها نیستم. حتی اگر کسی زنگ خانهمان را به صدا درنیاورد.
راوی: مادر شهید رضا سینایی
پیشواز راهیان نور
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند 1387 ساعت 7:5 شماره پست: 89
گنبد خاکستری
خرمشهر ای آسمان غبار گرفته تاریخ...
ای بوسه گاه فرشتگان، شرار آتش ایمان... ای خونین شهر!
خمخانه خونین تو، مقصود دل عاشقان و مراد حلقوم عطشناک تشنگانِ باده سرخ شهادت است.
ای دست نیایش خاک! زآستان کبریایی افلاک، جرعهای از ساغر جنون را تحفه نگاه شفق بین عشاق گردان.
اینک که نغمه نینوایی یاد تو، رَخت دنیایی ما بر چیده و طنین آهنگ رندانهات، طبع خروشگرمان را برانگیخته، در انتظار طلعت ندای «هل من ناصر» دیگری از افق ولایی حقیم، تا نمایشگر زیباترین رقص مرگ شویم؛ چرا که نوای طربانگیز نی وجودمان را دم عاشورایی حسین علیهالسلام به شور انداخته...
خرمشهر، جلوه گاه غرش رعد آگین عشق است و مسجدجامع آن، پادگان ملکوتی لشگر توحید.
مسجد جامع، علم مقاومت و پیروزی این شهر است و طراوت و آراستگی آن هنوز از رایحه حضور سردار پایداری، شهید محمد جهان آراست که سرچشمه میگیرد.
خرمشهر، پیشانی وطن است و مسجد جامع، پیشانی بند سرخ آن که نشان مقدس یا زهرا علیهاالسلام با ترکشهای اصابت کرده بر پهلوی مسجد ثبت شده است.
خرمشهر اگر خرم است، مرهون صدها قلب بی تپشی است که هم آغوش بستر خاک گشتهاند...
بر فراز بام آسمانی خرمشهر که نیزه عشق، با تلألو هزاران رأس منور، سرافراز میشد و قامت افتخار بر میبست ،بر انتهای افق کهکشانی نگاه شهر، شفق سرخ گون وصال، نقش معراج خون را تداعی میکرد.
غبار تهاجم، اگر چه فضای شهر را کدر مینمود، ولی دیری نپایید که خورشید حماسه با هر درخششی که بر دار آفرینش مییافت، جامه سپید رهایی را تا ابد بر پیکر تنومند خرمشهر پوشانید
نگذاریم دیگران تاریخ مارابنویسند.
نگذاریم دیگران تاریخ ما را بنویسند
خبرنگاران جنگ یادگاران مردان بی ادعایی هستند که عشق بازیهای رزمندگان اسلام با خدای خویش را برای نسلهای بعد به تصویر کشیدند.
سالهای متمادی از دوران دفاع مقدس و جان فشانیهای یاران امام روح الله میگذرد اما آنچه باقی میماند یادگارهایی از آن دوران طلایی هستند که به تعریف خاطراتشان میپردازند تا نسلهای بعدی که به دنبال برافراشتن پرچم حق اند به خطا نروند .
ثبت لحظه ها همیشه زیبا بوده وهست ؛ حفظ اسناد مقاومت به صورت تصویری را ما از گذشتگان خود به ارث برده ایم . در دوران هخامنشیان و بر دیوارههای سترگ تخت جمشید المانهای تصویری که بیانگر ایستادگی ایرانیان در مقابل دشمنان این مرز و بوم است را به وضوح میبینیم ، این تصاویر در دوران بعد تا شکوفایی اسلام در ایران و بعد از آن هم دیده میشود . تاریخ نگاران ، تصویرگران و تمام اهالی اندیشه و هنر هیچ گاه در بیان افتخارات ملت خود در مقابل تجاوزات بیگانه کوتاهی نکرده اند .
ثبت تصاویر تا آنجا قدرت میگیرد که در دوران هشت سال دفاع مقدس اهالی خبر و رسانه همچون کاتبان تاریخ و تصویرگران با کمترین ابزار به جبهه ها رفتند تا امروز که نسلی تازه با یاد مولا علی قدم هایش را روی زمین محکم میکند بداند که مردانی در این سرزمین هم قسم شدند تا نگذارند حتی یک وجب از این خاک لاله گون به اجانب برسد .
قسمی که در گذشته بارها و بارها شکسته شد چرا که رهبری قدرتمند چون امام خمینی ایستادگی نکرد . در گذشته هرگاه جنگی به ایران پیش کش میشد به جهت سلطنت قوای مست و خودکامه ، خاک ایران همچون گوشت قربانی دندان گیر زورگویان زمان خود میشد و هیچ گاه ایران سر فرازی که در هشت سال دفاع مقدس را داشت به خود ندید .
خبرنگاران هشت سال دفاع مقدس هم به نوع خود با خبرنگاران خارجی تفاوت ها داشتند ؛ تفاوتهایی که امروز بیش از گذشته به چشم میخورد . در جنگهای زور گویانه ی آمریکا و اسرائیل به عراق و افغانستان و فلسطین هیچ کدام از خبرنگاران به نقاط جنگی وارد نمی شوند و تنها به ایستادن در فاصله ای چند کیلومتری با منطقه ی جنگی و گفتن پلاتویی کوتاه اکتفا میکنند .
درحالی که در هشت سال دفاع مقدس خبرنگاران و تصویر برداران همانند رزمندگان به جنگ هیاهوهای تصویری دشمنان میرفتند و با ثبت لحظههای مبارزه در خطوط اول جبهه جای هر گونه توطئه گری را میبستند .
اگر امروز یادگاران جنگ هر کدام به دلیلی مهر سکوت را بر لب هایشان نشانده اند ، تصاویری که اهالی خبر از آن دوران ثبت کرده اند گوش و چشم هر بیننده ای را به حقایق باز میکند .
دفاع نه تنها موضوعی اجتماعی به حساب میآید بلکه مبحثی تاریخی و فرهنگی است که مذهب شیعه بیش از هر راه و مسلک دیگری با آن خو گرفته و در باب آن سخن گفته است . دفاع هنری است که زندگی با آن معنایی تازه میگیرد و هر از چند گاهی ثبت این حقیقت بشری اسطورههایی خلق میکند که نسلهای بعد آن را در ذهن خود سرمشق راه و منش خود قرار میدهند .
گاهی خبر نگاران رسانههای خود فروخته در رزم گاه میان حق و باطل طرف باطل را میگیرند تا چشم مخاطبان خود را به صحنه ی خود خواسته بگردانند و در نهایت هدف خود را در اذهان جاسازی کنند .
در دوران دفاع جان بر کف فرزندان این خاک در مقابل دژخیمان با آنکه خبرنگاران خارجی سعی در جو سازیهای بیهوده داشتند اما بارها در این تعاملات دچار مشکل شدند و حقیقت و راستی به نیروی تعالی بخش خداوند مشخص شد و دنیا با گذشت این همه سال باز هم میان دو دوزه بازیهای رسانههای بیگانه حق را از باطل تشخیص داد.
در دوران دفاع مقدس به جز خبرنگاران و تصویربرداران صداو سیما ؛ روزنامه نگاران و عکاسان مطبوعات هم پا به عرصه گذاشتند و با قلم پویای خود واقعیاتی را که در قاب تصویر نمی گنجید را به رشته ی تحریر در میآوردند و یا در فریم عکس هایشان به یادگار حفظ میکردند .
نکته ی دیگری که در میان اهالی خبرجالب توجه بود و کمتر به آن پرداخته شده نگاه جنسیتی به خبرنگاران جنگ است البته این نگاه بیشتر از آنکه نگاهی شرقی باشد نگاهی غربی است .
به دنبال تکمیل نوشته ام در باب نگاه جنسیتی به خبرنگاران جنگ بودم که در سایت یکی از مراکز فرهنگی اجتماعی گفتگویی جالب نظرم را جلب کرد . گفتگو با اولین خبرنگار زن دفاع مقدس !
مریم کاظم زاده اولین خبرنگار زن دفاع مقدس در گوشه ای از صحبت هایش اشاره ای جالب به این حرفه و نگاه جنسیتی در هشت سال دفاع مقدس داشته که آن را به اختصار آورده ام .
" مریم کاظم زاده در گفتگو با سایت بنیاد شهید و امور ایثارگران در مورد نقش زنان خبرنگار در جنگ گفت : حضور یک زن به عنوان خبرنگار در جبهههای جنگ ، کار بسیار دشواری بود و من به اقتضای سن جوانی که دوران نشاط جسمی و روحی هر فرد است، همچنین به دلیل داشتن روحیه پرتلاشی که وجود مرا فراگرفته بود سختی این کار را پذیرفتم. در آن دوران هر چه میشنیدم را باور نمی کردم، میخواستم تمام شنیده ها را به عینه ببینم و تجربه کنم، هرچند که این کار خسارتهایی را برای من دربرداشت ولی خوشحالم که واقعیتهایی را درک کردم که کمتر در جهان رخ میدهد و حقایقی را با تمام وجود لمس نمودم که کمتر کسی در طول دوران زندگی اش موفق به درک آنها میشود.
مریم کاظم زاده گفت: دکتر چمران و دیگر فرماندهان در هشت سال جنگ تحمیلی با حمایتهای بی دریغشان از حرفه خبرنگاری آن هم بدون درنظر گرفتن نگاه جنسیتی برای همیشه ما را مدیون خود کردند. خبرنگاری در آغازجنگ تحمیلی خیلی سخت بود و بدون پشتیبانیهای شهید چمران نه تنها من بلکه دیگر خبرنگاران هم قادر نبودند قدم از قدم بردارند.
وی با اشاره به این مطلب که قابل اعتمادترین نوشتههای تاریخی متعلق به کسانی است که از نزدیک شاهد آن وقایع بوده اند، ادامه داد: به عنوان کسی که آن دوران را درک کرده از تمام عزیزانی که به نوعی با این حوزه در ارتباط اند میخواهم که اجازه ندهند تاریخ آن دوران تحریف شود، نگذاریم که دیگران تاریخ ما را بنویسند. وظیفه تاریخ نگاری برعهده تاریخ سازان حقیقی است و این مسوولیت ما را سنگین میکند. تاریخ ساز بودن و درعین حال تاریخ را نگاشتن و اجازه تحریف به دیگران ندادن وظیفه بسیار مهمی است، ما به وظیفه خود به عنوان یک شاهد عینی عمل کردیم، حال این مسوولیت بر دوش خبرنگاران جوانی است که دراین حیطه فعالیت میکنند.
کاظم زاده در پایان سخنانش گفت : بزرگانی در دوران دفاع مقدس بودند که اکنون هیچ نامی از آنان نیست ،تاریخ ساز بودند ولی در گمنامی کامل هستند و باید برای شناساندن این بزرگان تلاش بیشتری شود تا نام آنان نیز چون چمران و همت و ... جاودانه شود."
جنگ با وجود داشتن خسارات روحی و مادی بر بشریت گاه دیدگان آدمی را بر روی واقعیاتی باز میکند که در لحظات روزمره ی زندگی نمی توان به آنها رسید و آنها را تجربه کرد .
خبرنگاران جنگ حافظان لحظههایی هستند که با وجود درک سختیهای بشری معنای ظلم و مظلوم را بیش از هر کس دیگری درک میکنند و حتی اگر در گیرو دار سیاستهای نادرست دولتمردان خود محبوس شده اند اما روحشان به عنوان روح یک انسان این معنا ( حق و ناحق ) را بیش از دیگران درک میکند .
در هشت سال دفاع مقدس خبرنگاران کشورمان این مفهوم را با تمام وجودشان درک کردند و برای نشان دادن آن از هیچ کوششی دریغ نکردند و امروز که آن دوران سپری شده نسل جدید اصحاب رسانه هستند که باید واقعیت دفاع ، حق و ناحق را درک کنند و به معنای ایثار پی ببرند تا نگذارند دشمنان ایران اسلامی اعتقادات و باورهای یک ملت را به بازی بگیرند و برای محو کردن آن تلاش کنند .
الهه میلانی زاده
چهاریوسف درچاه صهیون
چهار یوسف در چاه صهیون
سعی در نگارش گزارشی کوتاه از وضعیت چهار دیپلمات ربوده شده ی ایرانی به دست رژیم صهیونیستی داشتم که به جهت گذشت بیست و شش سال از ربایش آنها به جستجو در میان اخبار، گزارشها و منابع انسانی پرداختم . در نهایت گزارشی مفصل جمع آوری شد که برای جمع بندی اش ساختاری دو وجهی به خود گرفت . قسمت اول کلیات روز و به قولی ذکر مصیب است و قسمت دوم دیدگاه عموم و نظریات مختلف درمورد چهار دیپلمات اسیر در سایتها و وبلاگ هاست .
ذکر مصیبت بر 26سال بی خبری
با گذشت 26 سال از ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی در لبنان همچنان رژیم صهیونیستی درخصوص وضعیت این چهار نفر سکوت اختیار کرده است .
چهاردهم تیرماه سال 1361چهاردیپلمات ایرانی به نامهای سید محسن موسوی ، احمد متوسلیان، تقی رستگار مقدم، و کاظم اخوان طی یک عملیات ربایش وهماهنگ شده ازسوی رژیم صهیونیستی و به دست فالانژهای لبنان به اسرائیل منتقل شدند و تا کنون نیز اخبارضد ونقیضی اززنده بودن یا شهادت آنان مخابره شده است .
درطول این چند ساله تلاشهای بسیاری از سوی خانواده اسرا و دولتمردان کشورمان صورت گرفته که متاسفانه هیچ کدام به نتیجه نرسیده است ، بروز اختلاف نظرها در مطرح کردن این مسئله در جامعه ی جهانی باعث شده که این جستجوها با تاخیر هایی همراه باشد و نتیجه قابل قبولی حاصل نشود .
با وجود اینکه در ماههای گذشته تبادل اسرا و جنازههای حزب الله لبنان و رژیم فاسق صهیونیستی صورت گرفت باز هم حرفی از اسرای ایرانی دزدیده شده به دست عمال این قوم نفرین شده به میان نیامد و این در حالی بود که با پیچیده شدن خبر معاوضه اسرا ؛ خانواده این چهار دیپلمات ، چشم به راه و امیدوار بودند که شاید این چهار نفر هم برگردند اما با پایان یافتن مراسم باز هم انتظار بر وصال غالب شد .
رژیم صهیونیستی در طول این سالها هیچ اشاره ای به وضعیت و موقعیت این چهار دیپلمات نکرده و همواره در مورد آنها سکوت کرده است . در این میان گروههای وابسته به دوست داران حقوق بشر هم راه به جایی نبردهاند و نتوانستهاند به موفقیت چشم گیری دست پیدا کنند . اما اسرا و افرادی که از بند این رژیم غاصب آزاد شدهاند بارها و بارها صدای شکنجه و فریاد هایی را شنیدهاند که با الفاظ فارسی ادا میشده است .
همچنین چند روز قبل از معاوضه اسرا «شاهرخ سلطان احمدی ، خواهرزاده کاظم اخوان در گفتگویی با " سایت قربانیان ترور" گفته بود : به نظر میرسد این مرحله ازتبادل اسرا بین رژیم صهیونیستی وحزب الله لبنان آخرین فرصت برای تحت فشارقراردادن اسرائیل برای مشخص شدن وضعیت دیپلماتهای ایرانی باشد چرا که در26سال گذشته فرصتهای زیادی ازدست رفته است و اگر چه در روند مذاکرات بین حزب الله و رژیم صهیونیستی ؛ سرنوشت این دیپلماتها مطرح میشد اما درمراحل پایانی نام آنان ازتبادل حذف میگردید .
وی افزود: یکی از مشکلاتی که درمورد وضعیت این دیپلماتها همواره از سوی رژیم صیهونیستی وجود داشته این بود که آنان همیشه سرنوشت این دیپلماتها را به سرنوشت خلبان اسرائیلی "ران آراد " گره میزدند و دادن هرگونه اطلاعات نسبت به دیپلماتهای ایرانی را منوط به اخذ اطلاعات ازسرنوشت "ران آراد" میدانستند . اما دراین دور از مذاکرات ، اسرائیلیها خیلی روی بحث "ران آراد" تاکید ندارند و سرنوشت او را از وضعیت دیپلماتهای ایرانی جدا کردند .
البته درمصوبه دولت اسرائیل هم تاکید بر ارائه اطلاعات از سرنوشت این چهارنفر شده است اما رژیم صهیونیستی اعلام کرده ارائه هرگونه اطلاعات در زمینه چهار دیپلمات ایرانی را به سازمان ملل گزارش خواهد داد که به نظر میرسد هدف خاصی را در این مورد دنبال میکنند. »
طبق گفته شاهرخ سلطان احمدی ، در صورتی که رژیم صهیونیستی در صدد دادن اطلاعات به دبیر کل سازمان ملل در خصوص وضعیت چهار دیپلمات ایرانی باشد مطمئنا" اسرائیل قصد دارد با یک عملیات روانی از قبل طراحی شده ؛ ضمن سلب مسئولیت از خود ، دخالتش در اسارت دیپلماتهای ایرانی را انکار کند تا چهره خون آشام این رژیم را در پشت ماسک سازمان ملل بپوشاند .
اما نکته جالب اینجاست که سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان به خانواده دیپلماتهای ایرانی قول داده است بحث سرنوشت آنان را به جدیت دنبال خواهد کرد و این در حالی است که پیگیریهای چندانی ازسوی مسئولین کشورمان صورت نگرفت و این قضیه ظاهرا" به فراموشی سپرده شد! در نهایت با پیگیریهای این چنینی از سوی مقامات دولتی، 26 سال اسارت در دستگاه رژیم صهیونیستی چندان دور از ذهن نیست . البته در اینجا یک نکته مثبت هم وجود دارد و آن برگزاری سالگردها و یادمانهای تسلسلی است که به مناسبت ربوده شدن این یاران غائب از نظر هر ساله برگزار میشود تا یادمان باشد که چهار شیر مرد از ایران زمین در نا کجا اباد و در اسارت به سر میبرند .
دیپلماتهای اسیر در سایت ها
انسان دوستی و اعتقاد به باورهای اصیل دینی نه تنها عاملی بر جهاد عملی است بلکه جهاد فرهنگی را هم به دنبال دارد . جوانان این مرز و بوم با آشنایی به قدرت انعکاس اخبار و نظریات در اینترنت دست از تلاش نکشیدهاند و به صورت خود جوش به حمایت از چهار دیپلمات کشورمان پرداختهاند . ساخت وبلاگها و سایتهای خبری برای انعکاس نظریات افراد حقیقی و حقوقی در خصوص این افراد قدمیاست فرهنگی که دوست داران حق و حقیقت برداشتهاند تا در نهایت به نتیجه ای روشن دست یابند .
در ادامه نمونه ای از این سایتها به همراه گزیده ای از دست نوشتههای عاشقان حق و حقیقت آورده شده است.
نام وبلاگ : خفایا و اسرار حول المختطفین الاربعه
آدرس الکترونیکی: www.an4nafararabic.blogfa.com
شارک رئیس مجلس الشورى الاسلامی فی الانتفاضة السیاسیة للشعب الایرانی ضد الکیان الصهیونی من خلال توقیعه على عریضة تطالب بتحریر الدبلوماسیین الایرانیین الاربعة المختطفین فی لبنام منذ عام 1982.
نام وبلاگ : دانشجویان ایرانی دربند اسرائیل
آدرس الکترونیکی: www.daneshjoodarband.blogfa.com
سید محسن موسوی دانشجوی دانشگاه تهران و کاردار سفارت ایران در بیروت،احمد متوسلیان دانشجوی برق دانشگاه علم و صنعت،کاظم اخوان خبرنگار و تقی رستگار مقدم توسط نیروهای فالانژ دستگیر شدند و...
نام وبلاگ : چهار یوسف در بند اسرائیل
آدرس الکترونیکی:www.yoosof.parsiblog.com
... هم یادمون نره که 23 سال پیش 4 تا دیپلمات - که دوتاشون هم دانشجو بودن - تو لبنان اسیر شدن و الان 23 سال می گذره که دست اسرائیلیها هستن. اما حاج احمد متوسلیان یک بسیجی شاعر بود، او زندگی اش شعر بلندی بود که در قافیه فلسطین تمام شد، او آنقدر بزرگ بود که همه اش سهم ما نمیشد، خدا قدری از بزرگی اش را به همسایگان مدیترانه هدیه داد تا سرزمینشان را تطهیر کنند تا سربلندی را بیاموزند و از شهادت طفره نروند و با عاشقی کنار بیایند.
نام وبلاگ : آن چهار نفر
آدرس الکترونیکی: www.an4nafar.blogfa.com
اکنون که دکتر احمدینژاد در آستانه تشکیل نهمین دولت جمهوری اسلامی قرار دارد، باید وضعیت خود را نسبت به این پرونده که یکی از مهمترین پرونده های عرصه سیاست خارجی کشورمان محسوب میشود روشن کند.
نام وبلاگ : گروگانها
آدرس الکترونیکی: www.kazemakhavan.persianblog.com
رنجنامه ای برای یک خبرنگار
برادرم 22 سال از ربوده شدن تو، توسط نیروهای مزدور وابسته به اسرائیل در لبنان سپری شده است و این اولین نامه عنوان توست، شاید ...
نام وبلاگ : ربع قرن در جستجوی خبرنگار ایرانی کاظم اخوان
آدرس الکترونیکی: www.findkaszemakhavan.persianblog.com
مسئله چهار گروگان ایرانی در لبنان، گاو صندوق بسته ای بوده که در بیست وسه سال گذشته نتوانستهایم کسی را بیابیم که رمز آن را بداند .
نام وبلاگ : بازگشت دیپمات ها
آدرس الکترونیکی: http://bazgasht_diplomatha.persianblog.ir
عصر، عصر عجیبی است؛ عصر کامپیوتر، عصر ارتباطات، عصراطلاعات، عصر خمینی، عصر رجعت دوباره انسان ...امروز که کوچکترین کشف علمی با سرعتی فوق سرعت صوت، در جهان منتشر می شود، در عصری که همه داد صلح و دوستی، فریاد همسانی، و برابری، سر می دهند؛
ای شهروندان خاموش دهکده جهانی! کدخدا را خبر دهید! به جناب « مک لوهان» هم بگویید 26 سال است که جوانانی از ایران را ربوده اند، ولی هیچ کس نمیداند که آنها در کجای این دهکده هستند!
نام وبلاگ : عدالت پویان
آدرس الکترونیکی: http://edalat313.blogfa.com
یک منبع لبنانی نیز تصریح کرد، اسرائیل توافقنامه تبادل اسرا را کاملا اجرا خواهد کرد و اسرای فلسطینی نیز آزاد خواهند شد چون تلآویو جرات نقض دوباره توافقنامه با حزب الله را ندارد. رژیم صهیونیستی شنبه گذشته گزارش حزب الله درباره تلاشهای صورت گرفته درباره "ران آراد"، خلبان مفقود اسرائیلی به علاوه دو عکس و نامههای قدیمیوی که با دست خطش نوشته شده بوده و یک دفترچه خاطراتش را تحویل گرفت و در مقابل "گرهارد کنراد"، میانجیگر آلمانی پرونده سرنوشت چهار دیپلمات ایرانی که در جریان جنگ 1982 اسرائیل علیه لبنان مفقود شدند به حزب الله داده است.
نام وبلاگ : جُزتو ، برای دل خودم
آدرس الکترونیکی : http://jozto.blogfa.com
حاج احمد زنده است!
رفقا یادتونه هروقت یه ذره کار بهمون سخت میشد میگفتم: ای بابا تحمل کنین، پس چه جوری میخواین بریم حاج احمد رو آزاد کنیم؟!!!چقدر این حرف برای دهن من بزرگ هست بماند... تصور اسارت دست صهیونیستها رو هم نمیتونم بکنم...
رفقا یادتونه اس ام اسی که شب جمعه ی قبل از فاطمیه دست هممون رسید...؟
پدر بزرگ وار حاج احمد متوسلیان، سردار سرافراز سپاه اسلام؛ به فرزند شهیدش و امام شهدا پیوست.
نام وبلاگ : رسا
آدرس الکترونیکی : http://rasakia.blogfa.com
اثبات زنده بودن 4 دیپلمات ایرانی
کاردار سفارت ایران در بیروت در دیدار نسیم نسر اسیر آزاد شده لبنانی،بار دیگر بر زنده بودن چهار دیپلمات ایرانی در زندانهای رژیم صهیونیستی و لزوم فشار سازمانهای بین المللی بر این رژیم برای آزادی آنها تاکید کرد. کاردار سفارت ایران در بیروت همچنین تصریح کرد: این 4 دیپلمات همچنان در زندانهای رژیم صهیونیستی بوده و درقید حیات هستند.
نام وبلاگ : رایحه خوش اندیشه
آدرس الکترونیکی : http://paigahemalekeashtar.blogfa.com
مقام مسئول با اشاره به شنیدههایش از گزارش رژیم صهیونیستی درباره دیپلماتهای ایرانی ربوده شده در لبنان، گفت: در این گزارش، ارگانها و سازمانهایی معرفی شدهاند که در پیشینه آنها میتوان سرنوشت دیپلماتها را پیگیری کرد. ماهمچنان منتظر دریافت کامل گزارش هستیم که احتمالا از طریق نماینده ایران در سازمان ملل به دستمان خواهد رسید، چرا که این گزارش ویژه دبیرکل بوده است.
نام وبلاگ : خاکریز سبز
آدرس الکترونیکی : http://khakrizesabz.blogfa.com
9:30 شب ، هواپیما آرام بر زمین مینشیند .
آرام آرام ، اسیران لبنانی و فلسطینی پیاده میشوند و با سید حسن نصرالله و مقامات مصافحه میکنند .
همه منتظر 4 دیپلمات ایرانی هستند ، اما خبری نیست ...
نام وبلاگ : یاس خاکی
آدرس الکترونیکی : http://imanmaldar.blogfa.com
در میان مردم ، صحبت هایی در گرفته که : " واکنش متوسلیان به اقدامات همرزمان قدیمیاش چیست؟! "
حاج احمد خبر ندارد که آن دوستش، میلیاردها تومان خرج انتخابات کرده است و دوست دیگرش به چاپلوسی و کسب جایگاه مشغول است و هر کدام با دیگری در حال دعوا هستند !
از چند زنه شدن !!! برخی همرزمانش آگاه نیست و تازه میفهمد که قراردادهای کلان فلانی که زمانی همرزمش بوده است ، برای چه کاری صورت گرفته است ...
حاج احمد در حال قدم زنی در خیابان است ،
اما کسی او را نمیشناسد !!!
نام وبلاگ : بر پدر و مادر صهیونیست لعنت
آدرس الکترونیکی : http://bachegada.blogfa.com
حاج احمد : از خدا میخواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد . ما همه راضی هستیم به رضایت او ، از خود که چیزی نداریم؛ هر چه هست اوست . والسلام " (6/ 1/ 68)
نام وبلاگ : احکام زندگی
آدرس الکترونیکی : http://yasin7.blogfa.com
نماینده ایران در سازمان ملل در نامه خود اضافه کرده است: دولت جمهوری اسلامیایران مسئولیت ربودن این افراد را متوجه رژیم اسرائیل دانسته و این رژیم را مسئول سرنوشت دیپلماتها و روزنامهنگار ایرانی در بند میداند
نام وبلاگ : ثارالله 27
آدرس الکترونیکی : http://sarallah27.blogfa.com
سید راعد موسوی، فرزند سید محسن موسوی کاردار سفارت ایران در بیروت و یکی از اسرای دربند رژیم غاصب صهیونیستی گفت: نایل شدن به درجه رفیع شهادت بزرگترین آرزوی پدر من بوده که این آرزو در نامهها و خاطرات سید محسن آمده است.
الهه میلانی زاده
اباحه گری ممنوع!
تأثیر شگرف رسانه های تصویری بر فرهنگ عمومی جامعه،امری غیر قابل انکار می باشد.غفلت از رعایت برخی مظاهر شرعی در عرصه سینما همواره مورد اعتراض صاحبان دغدغه دینی بوده است.
متأسفانه مدتی است ویروس اباحه گری ولو به طور ناخواسته دامنگیر سیمای جمهوری اسلامی نیز شده است.بر مبنای شریعت مبین اسلام،پوشش گردن برای زنان مسلمان،حکمی واجب شمرده می شود.از این رو تأکید می گردد ناظران محترم سیما وسینما ونیز کارگردان های متعهد ودلسوزی همچون آقایان سلحشور(یوسف علیه السلام)،طالبی(دست های خالی)و...باید مراقب باشند که خدای ناخواسته بدعت گذار پدیده ای مغایر با فقه نورانی اسلام قرار نگیرند.
نم نم آفتاب منتشر شد
نم نم آفتاب،مجموعه داستانی کوتاه از زندگی مقام معظم رهبری به قلم سید حمید مشتاقی نیا است که با نثری ساده وجذاب برای مخاطبین نوجوان نگاشته شده است.
قیمت این کتاب900تومان بوده وچاپ وتوزیع آن را مرکز فرهنگی تبلیغی آینده سازان(نمایندگی ولی فقیه درانجمن های اسلا می دبیرستان ها)برعهده دارد.تلفن مرکزپخش02517731247-02517831212
مهندسی بومی این گونه رقم می خورد!
شاید روزی نباشد که خبر دستیابی به یک فناوری جدید یا ابداع و اختراعی تازه از سوی دانشمندان خلاق ایرانی بر صفحهی جراید نقش نبسته باشد.
جوانان ایرانی به رغم گذراندن دورههای مختلفی از انواع تحریمهای علمی، صنعتی و اقتصادی و دست و پنجه نرم کردن با مضیقههای مالی و عدم برخورداری از امکانات مقدماتی مناسب، هر روز دستاوردی نو و حیرت برانگیز را در کارنامهی افتخارات این کشور ثبت نمایند. دستیابی به علوم هستهای، نانو تکنولوژی. ساخت پوست زندهی انسان در شرایط آزمایشگاهی، ساخت برج مراقبت سیار، پیشرفت در تحقیقات ناباروری و بیولوژی تولید مثل، کسب رتبهی دوم سد سازی دنیا، دستیابی به فن آوری تولید، تکثیر و انجماد سلولهای بنیادین و … از جمله مهمترین این دستاوردها به شمار میآیند.
در همهی علوم و صنایع میتوان نمونههای کوچک و بزرگی از این دستاوردها را مشاهده کرد. «روح خودباوری» و «شهامت» در انجام کارهای بزرگ، چند سالی است که خبرهای خوشی را در عرصههای علمی و فنی به گوش ملت می نشاند اما آیا هیچ از خود پرسیدهایم که در این چند ساله، چه عاملی باعث تقویت و ترویج این دو عنصر سرنوشت ساز در ذهن و دل جوانان وطن اسلامیمان گردیده است؟ آیا دو عنصر مذکور محصول سالهای حماسه و ایثار نیست؟ آن گونه که امام عاشقانههایمان حضرت روح الله فرمود: «این جنگ و تحریم اقتصادی و اخراج کارشناسان خارجی، تحفهای اللهی بود که ما از آن غافل بودیم.»
شهید حسن باقری (افشردی) از فرماندهان بینظیر دفاع مقدس نیز عبارتی این چنین از خود به یادگار گذاشته است. «این جنگ فرصتهای طلایی بسیاری جهت رشد استعدادها به ما داده است. نیروهای ما با توجه به بُعد انقلابی که دارند و چشم و گوش بسته، تابع قانونهای از خارج آمده نیستند. میتوانند از قالبهای پیش ساخته خارج شوند و با فکر سازندهی خویش، روشهایی را ابداع کنند که دشمن نخواهد توانست به سادگی به دفاع در مقابل آن برخیزد.»
صرف طرح این سوال که چرا پس از دوران طلایی دفاع مقدس، میزان اختراعات ثبت شده توسط مخترعین و مبتکرین و نیز سطح چشمگیر پیشرفتهای علمی و فنی متخصصان ایرانی، مرزهای خودکفایی را درنوردیده و امکان هر گونه قیاس با گذشته را غیر قابل باور نموده است، خود پاسخی است گویا و روشن که اشاعهی روحیهی خودباوری و استقلال طلبی متاثر از آن دوران پرشور را در عرصههای علمی و تحقیقاتی به اثبات میرساند.
سیر صعودی بسیاری از این پیشرفتها از همان سالهای پر حادثهی جنگ تحمیلی آغاز گردیده و بسیاری دیگر از این پیشرفتها یا با دستان پربرکت رزمندگان دیروز عرصه دفاع مقدس و پیشتازان امروز میدانهای علمی و صنعتی تحقق یافته و یا با مدیریت دلسوزانه و متعهدانهی آنان به منصه ظهور رسیده است.
گسترهی اختراعات و ابداعات دانشمندان ایرانی در سطحی است که با افتخار میتوان گفت حتی تهیهی فهرستی از اسامی ابتکارات جوانان غیر این مرز و بوم در سالهای اخیر، خود کتابی مستقل را طلب میکند و باز هم این پرسش پرمعنا، ضمیر روشن انسانهای بیدار را به قضاوت فرامیخواند که چرا همه، این پیشرفتهای تحیّر آور در عرصهی علوم و فنون پس از دوران هشت ساله دفاع مقدس رُخ داده است؟ به راستی در آن سالها بر فرزندان صالح اسلام و ایران چه گذشته است؟ خاطرهای زیبا از سردار فتح الله جعفری، مؤسس واحد زرهی سپاه پاسداران دلیلی دیگر بر این مدعاست که به عنوان حُسن ختام این بحث درج میگردد:
«کار با تجهیزات نفربر ساده بود. با این حال، یکی از دستگاهها را کاملاً به هم ریختیم. همه چیز را باز کردیم و بستیم تا ابهامی برایمان باقی نماند. نیازی هم به مستشار آمریکایی وروسی نبود. با اعتماد به نفسی که امام در تک تک جوانان انقلابی به وجود آورده بود، همه خود را باور کرده بودند که می توانند روی پا خود بایستند. مشغول به کار شدیم. واقعاً هم در به کارگیری نفربرها نیاز به کسی نداشتیم. موتور و قوای محرکهی سیستم را تعمیرکاران داوطلب از اصناف فنی توانستند فعال کنند. این در حالی بود که در مجموعه قوای مسلح، مستشاران آمریکایی و انگلیسی، اجازهی ورود ایرانیها را به این فضا نمیدادند. قبلاً با تانک چیفتن کار کرده بودم اما سیستم نفربر فرق داشت. از روی آن دید کلی و اختیاراتی که داشتم، توانستم نفربرها را کاملاً به هم بریزم تا با سیستمها آشنا شوم. افرادی داشتیم که از نظر فنی فوق العاده با استعداد بودند و نکات را یاد میگرفتند و به کار میبستند. انگیزه و ایمان الهی بچهها باعث شد تا با شور و نشاط یاد بگیرند و آموختههای خود را در میدان جنگ به مرحله ظهور برسانند. هر فرماندهای آرزو میکرد که این پرسنل را در اختیار داشته باشد، پرتوان، پرنشاط، علاقمند، با ایمان و با اعتماد به نفس و شجاع. این خصوصیات در نیروها وجود داشت و عالی بود. نیروهایی مثل رضا امانی، عباس قربانی، تقی شادانمهر، اصغر لاوی، مجید عرب نژاد، یدالله آقایی، جلال عرب نژاد، حمید عرب نژاد و حمید اصلانی که حتی تانکهای پیچیدهی تی ـ 72 دشمن را تعمیر و راه اندازی کردند و در صحنهی عمل به کار گرفتند و چه خوب درخشیدند.»
غلام مرتضی!
همه چیز برای سفر آماده بود. اما مسئول اردو کمی دلواپس بود، یکی از اتوبوسها در آخرین لحظات خراب شد. چارهای نبود باید منتظر اتوبوس جدیدی میشدیم. طولی نکشید که اتوبوسی با دو راننده علیآقا و آقا غلام با حدود 40 یا 50 سال سن، رسید. سیگاری به لب داشتند و زیر چشمی ما را میپاییدند. سبیلهایشان خیلی دیدنی بود. در میان راه هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد. آقا غلام صاحب ماشین اهل مشهد بود. اما زیاد اهل نماز و ... نبود تمام عشقش خانواده و ماشینش بود. وقتی به فکه رسیدیم کنار مقتل شهید آوینی رفتیم. آقا غلام هم همراه ما آمد. بعد از صرف نهار به منطقه عملیاتی فتحالمبین رفتیم. آقا غلام ساکت بود. پرسیدم:«چیزی شده؟» با آن صدای زمختش گفت:«هیچی».
در منطقه عملیاتی فتحالمبین به من گفت:«حاج آقا پیاده که شدیم، کارتان دارم بعد از نهار سراغش رفتم. گفت:«آقا رضا شما هم آن بو را احساس کردید؟» با تعجب پرسیدم:«کدام بو!» نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم کی به خودش عطر زده بود عطری به این خوشبویی ندیدم پیش قتلگاه همان آقا سید... من کنار شما ایستاده بودم» گفتم:«من که چیزی احساس نکردم.» آقا غلام کمی به فکر فرو رفت دستی به سبیلش کشید و پرسید:«این یعنی چه؟» لبخندی زدم و گفتم:«یعنی اینکه شهدا دوستت دارند خوش به حالت آقا غلام آنها به تو نظر کردند، اما آقا غلام منظورم را نفهمید. در اهواز برای اولین بار نماز خواندن او را دیدم حال و هوای او در شلمچه به اوج خود رسید. با پای برهنه توی گلها میرفت. انگار چیزی را گم کرده باشد دور خودش میچرخید زیارت عاشورا که خوانده شد روی گلها نشست و زار زد.
بچهها که سوار شدند کف اتوبوس پر از گل شد. قیافهی آقا غلام برایم از همه چیز دیدنیتر بود او بر خلاف همیشه ناراحت نشد. موقع بازگشت به خرمشهر ما را به مقر گروه تفحص لشگر 31 عاشورا دعوت کردند. پیکر چند تا از شهداء را که تازه پیدا کرده بودند در نمازخانه در معرض بازدید عموم قرار دادند غروب دلگیر خوزستان و صدای شیون و زاری بچهها آقا غلام را به شدت متأثر کرد. بعد از سفر به من گفت:«آقا رضا کمکم میکنی؟ میخواهم توبه کنم به مشهد که برگردم اولین کارم این است که خانوادهام را بردارم و بیاورم جنوب به آنها میگویم قصد دارم طور دیگری زندگی کنم».
مدتی بعد آقا غلام ماشیناش را فروخت و راننده شهرداری شد. سالها بعد که او را دیدم با مهربانی گفت:«این طور بیشتر میتوانم درمشهد بمانم و به حرم بروم».
منبع: کتاب خاک و خاطره راوی آقای رضا دادپور
نمک در اسارت
+ نوشته شده در جمعه نهم اسفند 1387 ساعت 20:15 شماره پست: 82
من چهار پنج زن را چال کردهام!
من چهار پنج زن را چال کردهام!
راوی: ذوالفقار طلوعی
پیرمردهای اسارت همیشه افرادی مؤثر محسوب میشدند. گذشته از تجربیات گرانقدری که در اختیار داشتند با خنده و شوخیهایشان در اوج مشکلات و سختیها به اسرا روحیه میدادند. یکی از این پیرمردها که سنّ بالایی داشت به «خالوخان جان» معروف بود. او قدّی بسیار خمیده داشت طوری که مجبور بود با عصا راه برود. خم و راست شدن برایش دردسر بود و نماز را به سختی اقامه میکرد.
شوخ طبعیهای او البته تمام ناشدنی بود. به بچهها میگفت: من چهار، پنج تا زن را چال کردهام! چهل تا پسر و دختر و صدتا نوه و نتیجه و... دارم شما که هنوز بسما... را هم نگفتید و اینجا گرفتار شدید. تازه من از همهتان هم زودتر آزاد میشوم. پیش بینی او درست از آب درآمد. صدام عدهای از پیرمردها را آزاد کرد تا بروند به ایران و مسئولین را نصیحت کنند! خالوخان جان هم جزو همین افراد بود. بعد از آزادی عکسی از خود را برای اسرا فرستاد. او پشت میزی پر از انواع میوه و خوراکی و نوشیدنی نشسته بود. پشت عکس هم نوشته بود همان جا بمانید که جایتان آن جاست! می خواست دل بچهها را آب کند. از شوخیهای او که بگذریم، یکبار هم عصبانیت او را دیدیم. نمازجماعت ممنوع بود. عراقیها نگهبان گذاشته بودند و در صورت اطلاع به شدت با بچهها برخورد میکردند. اسرا با احتیاط نمازجماعت را برگزار میکردند. یک روز موقع ناهار، خالوخان جان طبق معمول صف آخر ایستاده بود تا به خاطر درد کمر کمتر در رکوع بماند. درست وقتی او نمازش را موقع رکوع امام جماعت بست بچههایی که تازه وضو گرفته بودند، یکی یکی به صفوف نماز ملحق شدند و یاالله گویان از امام جماعت میخواستند تا کمی دیگر رکوع خود را طولانی کند. بچهها پشت سرهم شتابان از راه میرسیدند و گویا الحاق شان تمامی نداشت. پیرمرد کمی صبر کرد کمرش درد گرفته بود کمی خویشتنداری کرد اما وقتی دید رکوع خیلی طولانی شده است عصبانی شد و ناخودآگاه وسط نماز داد زد: ای... گور پدر هرکس که یاا... بگوید...
کمتر کسی توانست خودش را کنترل کند. نماز بچهها خراب شد. آنها از خنده روی زمین افتادند. صدای قهقههشان نظر عراقیها را جلب کرد. ولی هر چه با کنجکاوی نگاه کردند نتوانستند از کار اسرا سردر بیاورند.
آیا ناصر عبداللهی نیز به شهادت رسیده است؟!
حجت الاسلام محمد حسن ابراهیمی،روحانی جوانی بود که داوطلبانه مدیریت یک موسسه شیعی در کشور کوچک ودور افتاده گویان در قاره آمریکا که کشورمان درآن جا حتی سفارتخانه نیز نداشت راپذیرفت. براثر فعالیت های تبلیغی وعلمی او شیعیان کم شمار این کشور که تا آن زمان به دلیل فقر فرهنگی ، انتخاب نام مبارک زهرا را برای دختران خود بد شگون!می دانستند عزتی بی مثال یافته وبا ادعیه ومعارف آسمانی اهل بیت انس پیدا نمودند. موسسه کوچک او به کالجی معتبر تبدیل شد.سیره ومنش اسلامی این طلبه جوان باعث شد بسیاری از مردم ومسئولان حکومتی گویان که دارای آئین هندو بودند ارادت وعلاقه ای خاص به او پیدا کنند.در این میان اما وهابیون آمریکایی خشمگین از سرافرازی شیعه،پس از چند بار تهدید یکبار اورا به شدت موردضرب وشتم قرار دادند.این فرزند رشید اسلام که چند سالی دارای فرزند نمی شد همزمان با ولادت دخترش در سال 82 به طرزی مرموز ربوده شد وپس از چند روز شکنجه به شهادت رسید.یکی از مسئولان دولت وقت، در پاسخ به پیگیری های پیاپی برخی از طلاب در باره منشأ جنایت اذعان داشت"برای آنکه رابطه ما با کشور عربستان شکراب نشود بیش ازاین به این مسأله دامن نمی زنیم!"
مدتی است که دوست عزیزی در وبلاگ خود با انتشارمصاحبه ای با آقای چاوشی از دوستان هنرمند فقید ناصر عبداللهی مدعی است که بر اساس اسناد موثق،وی به دلیل پافشاری در ترویج عقاید شیعه مورد هجوم فیزیکی عناصر وهابی فعال در جنوب کشور قرار گرفته وبه شهادت رسیده است. آقای چاوشی در روز تشییع پیکر آن مرحوم نیز طی سخنانی وی را شهید اندیشه علوی نامیده بود.با توجه به عدم اظهار نظر رسمی مسئولان امر لازم است آحاد مؤمنین به صورت فردی یاجمعی در این خصوص به تحقیق پرداخته تا در صورت صحت این ادعا،نا خواسته شریک مظلومیت مریدان اهل بیت قرارنگیرند.انشاالله.برای اطلاع بیشتر رجوع کنیدبه: http://www.hossien128.blogfa.com
الامان!
+ نوشته شده در جمعه دوم اسفند 1387 ساعت 19:37 شماره پست: 80
دادگاه ویژه روحانیت به گوش باشد!
جمشیدی،سخنگوی محترم قوه قضائیه در پاسخ به سئوال خبرنگاری که آخرین وضعیت حجت الاسلام جهانشاهی که درپی اعتراض نسبت زمین خواری در سیرجان زندانی شده راجویا شده بوداظهار داشت این پرونده مربوط به دادگاه ویژه روحانیت است وما از آن اطلاعی نداریم.این سخن باز همان دعوای سابق را یادآور شد که بالاخره دادگاه ویژه زیر نظرقوه قضائیه است یا اینکه نهاد قضایی مستقلی فرع بر قوای دیگر محسوب میشود؟
سرنوشت طلبه بزرگواری که دغدغه ای جز عمل به آرمان های جمهوری اسلامی نداشت در جمهوری اسلامی نامعلوم مانده واعتراضات متعدد دلسوزان انقلاب به جایی نرسیده است. این مساله در حالی است که درسال اخیر پرونده دو شرکت تجاری به نامهای بیت الرضوان وققنوس جهان آرا که میلیاردها تومان از اموال طلاب قم را به عنوان مضاربه نیست و نابود نمود و زندگی بسیاری از جوانان را در معرض ازهم پاشیدگی قرارداد مورد پیگرد جدی قرار نگرفت.حجت الاسلام الف مضاربه چی!این دوشرکت به رغم شکایات کیفری وحقوقی شمار زیادی از طلاب نجیب ومصلحت اندیش،آزادانه در کشور تردد میکند.
مواجه شدن طلاب با مشی دوگانه در برخورد با متخلفان، اعتماد این قشر نسبت به عدالت قضایی را به شکل محسوسی کاهش داده تا جاییکه برخی ادعاهای عدالت مآبانه!مسئولان امر در نگاه آنان نوعی طنز تلقی می گردد. امیدوارم مسئولان ارشد نظام چاره ای موثر در این خصوص بیندیشند.
توکلی با ریاست جمهوری وداع می کند!
در اواخر دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی ،دکتر توکلی که در رقابت ریاست جمهوری هشتم نیز شکست خورده بود سفری به قم نمود وبا پیراهن آستین کوتاه در یکی از مدارس علمیه به سخنرانی پرداخت. او در پاسخ به حیرت طلاب که از وضعیت ظاهری رئیس جمهور بالقوه! دلخور بودند با شهامتی مثال زدنی! اظهار داشت مگر حرام است؟یکی از اساتید جوان همان شب به دوستان گفت توکلی سیاست مدار خوبی نیست. کسی که مجموعه آرای دوم خردادی ها را از دست داده لااقل باید سعی کند رای بچه های مذهبی را نگهدارد وبی دلیل خودش را ضایع نکند.
پس از روی کار آمدن دولت نهم،نوع مواضع آقای دکتر دچار فراز ونشیب ها وگاه ابهامات پیچیده ای شد که شائبه گرو کشی و مانع تراشی را دامن می زند.به طور نمونه شاید کسی نتواند با مطالعه مجموعه اظهارات وی در باره طرح تحول اقتصادی سر دربیاورد که بالاخره او کجای طرح را قبول داشته وبا چه قسمتی مخالف است. چندی پیش نیز یکی از سایت های مرتبط با جریان عدالتخواهی مدعی شده بود توکلی کسی است که بر سر عدالت معامله می کند. برخی همشهریان توکلی درگیری او در سالهای نخستین انقلاب با نیروهای ارزشی بهشهر از جمله عارف جلیل القدر مرحوم آیت الله ایازی راجزو سوابق منفی وی بر می شمارند. بهانه جویی های کودکانه برخی یاران توکلی این روزها بر یک بام ودو هوا بودن مشی سیاسی دکتر توکلی صحه گذارده وچهره حماسی!و انقلابی وی را بیش از پیش مخدوش می سازد.آنچه مسلم است علاوه بر طیف دوم خرداد،بر و بچه های ارزشی نیز زیگزاگ رفتن های ایشان رانپسندیده وتقریبا دور او را خط کشیده اند.با این وصف احمد توکلی نیز باید از رویای تکیه بر مسند ریاست جمهوری بگذرد و با اریکه خدمت!وداع کند.
مصاحبه با حاج آقا یزدانی
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 23:14 شماره پست: 78
یک شنبه سیاه بابل
شهر بابل یکی از کانون های اصلی مقابله نیروهای انقلاب با عناصر رژیم منحوس پهلوی در استان مازندران بوده است . در این خصوص گفتنی های زیادی وجود دارد که بیانگر حماسه آفرینی های مردم این شهر و دیگر شهرهای استان می باشد . یکی از وقایع تلخ اما شورانگیز تاریخ انقلاب حادثه یک شنبه سیاه شهرستان بابل است که علت این نام گذاری ، شدت عمل دژخیمان رژیم در سرکوب انقلابیون این شهر می باشد . در نشستی کوتاه در محضر استاد گرامی حجت الاسلام والمسلمین یزدانی از پیشکسوتان مبارزه با طاغوت در شهرستان بابل ، نمایی از این رخداد تاریخی را به نظاره نشستیم . به رغم اصرار ما ، حاج آقا درباره دستگیری ها و شکنجه های متعدد خود توسط عمال ستم شاهی هیچ خاطره ای را بیان نکرد .
شایان ذکر است که گوشه هایی از واقعه یک شنبه سیاه بابل به وسیله هنرمند بسیجی برادر قاسم خدّامی فیلم برداری شده که در برخی چشنواره ها نیز مورد تقدیر قرار گرفته است .
سلام علیکم : با توجه به ایام فرخنده دهه فجر خواهشمندیم شمه ای کوتاه از فعالیت های انقلابیون شهرستان بابل را بیان کنید ؟
ـ با سلام . ضمن تبریک ایام پر شکوه و تشکراز دوستان نشریه سبز سرخ . بابل مانند دیگر شهرهای کشور اسلامی ایران جوانان پر شور و انقلابی زیادی را در خود جای داده که نشانه هایی از آن را در مبارزات دوران طاغوت به وضوح می توان دید . مبارزات مردم این شهر دامنه گسترده ای داشته اما حماسی ترین آن خاطره راهپیمایی به یاد ماندنی مردم این شهر و نیز جوانان شهرهای همجوار در تاریخ آن روز ؟ شهر بابل بوده است .
برخورد رژیم با این گونه راهپیمایی ها چگونه بود ؟
ـ ما همیشه سعی می کردیم کارها تا جایی که ممکن است با برنامه ریزی پیش برود . حتی شعارها را هم با هماهنگی قبلی تنظیم می کردیم . یکی از روش های رژیم اجیر کردن برخی عوامل نفوذی در بین انقلابیون بود . تا ضمن شناسایی رهبران جنبش ، حرکت نیروهای مذهبی را با برخی اعمال غیر منطقی مخدوش نمایند . البته در مورد دوم با توجه به تذکراتی که به دوستان داده می شد چندان موفق نبودند . روش دیگر رژیم برخورد مستقیم با مردم بود . آن ها بارها به تظاهر کنندگان حمله ور شده و عده ای را مورد ضرب و شتم قرار داده یا دستگیر می نمودند که یکی از نمونه های توحش نیروهای گارد در روز یک شنبه سیاه به وقوع پیوست .
آیا علمای شهر هم در این حرکت ها حضور داشتند ؟
ـ بله . حتی در همان روز یک شنبه نیز حضرات آقایان روحانی ، فاضل ، نقویان و ... در صف اول قرار داشتند و مردم پشت سر آن ها بودند .
این واقعه در چه تاریخی و به چه مناسبتی رخ داد ؟
ـ بعد از حادثه 19 دی قم مردم بابل هم به موازات شهرهای دیگر حرکت خود را سرعت بخشیدند اما بعد از حادثه 17 شهریور تهران دیگر خون همه به جوش آمد . گویا اولین یک شنبه آذر سال 57 بود . چهارم یا پنجم آن ماه می شد که به دنبال جنایات متعدد رژیم پهلوی در کشور نیز شدت عمل جنایت کاران ساواک در شهرستان بابل تصمیم به یک راهپیمایی بی نظیر برای نشان دادن قدرت نیروهای مذهبی گرفتیم . البته اگر ما می دانستیم که بعد از سال ها این مسایل برای جوان های انقلاب ندیده ! این قدر جذاب است حتماً در ثبت وقایع آن دقت بیشتری می کردیم .
لطفاً یک شنبه سیاه را برای آن هایی که ندیده اند توضیح دهید ؟
ـ از چندین روز قبل در تدارک یک راهپیمایی گسترده بودیم . برای تک تک شخصیت های مذهبی و همه نیروهای انقلابی که شناخته شده بودند کسی را فرستادیم تا از آن ها هم دعوت کند . این بار مسجد کاظم بیک را برای شروع در نظر گرفته بودیم . قرار بود همه افراد ساعت 8 صبح یک شنبه در آن جا جمع می شوند و به طور منسجم به طرف سبزه میدان و دیگر نقاط شهر حرکت کنیم . با توجه به استقرار نیروهای گارد مجهز به سلاح های سنگین نیز بودند پیش بینی می کردیم که درگیری پیش بیاید اما به همه توصیه کردیم تا آن جا که ممکن است با مأمورین درگیر نشده و به ساختمان های دولتی حمله نکنند . شعار مرگ بر شاه را هم گذاشتیم برای آخر کار . 8 صبح ، جمعیت عظیمی در مقابل مسجد ازدحام کردند . کارها طبق برنامه پیش می رفت . علما در ردیف اول ایستادند . پشت سرشان شعارها دقیق و حساب شده بود . حرکت با آرامش کامل آغاز شد وقتی به چهار سوق رسیدیم جمعیت به اوج خود رسید . کمی که جلوتر رفتیم در ابتدای خیابان یوسف پوری متوجه شدیم که چهار راه شهدا به طور کامل توسط تانک های رژیم مسدود شده است . حرکت را ادامه دادیم تا به چهار راه رسیدیم . کسی به تذکرات مأمورین شهربانی و گارد توجهی نکرد . همه سر جای خود ایستادند و شعار دادند . تا این که تیر اندازی هوایی آغاز شد . گاردها با پرتاب گلوله های دودزا ( آتش زا ) ناگهان به طرف مردم هجوم آوردند . جمعیت از هم متفرق شد . عده ای فرار کردند اما بقیه به خیابان های اطراف رفته و شعار مرگ بر شاه را سردادند . حالا دیگر وقتش بود . نیروها سه دسته شده بودند عده ای به میدان 17 شهریور فعلی ( ششم بهمن سابق ) رفتند عده ای در کوچه های اطراف مشغول شعار دادن شدند و عده ای به سمت چهار سوق بازگشتند و شروع به آتش زدن لاستیک هایی که از قبل تهیه شده بود کردند . به بچه ها گفتیم تا آن جا ممکن است باید مقاومت کنند . این بار می خواستیم ابهت جوانان حزب اللهی را به طاغوتی ها نشان دهیم . گاردی ها ابتدا به خیابان 17 شهریور یورش بردند . برخی بچه ها با دیدن تانک ها تعجب کردند و با سنگ به مقابله با آنان پرداختند . مأمورین از همان خیابان ، خود را به چهار سوق رساندند . بچه ها به سادگی حاضر به عقب نشینی نبودند . مأمورین خود فروخته رژیم تیر اندازی مستقیم را شروع کردند . یکی از متدینین بازار به نام آقای محبوبی با اصابت گلوله به شهادت رسید . عده زیادی هم مجروح یا دستگیر شدند . درگیری به « اُجابن » کشیده شد . عوامل شهربانی و گارد از این همه استقامت بچه ها متعجب شده بودند . نه این حمله و ضرب و شتم سابقه داشت و نه این مقاومت جانانه . دژخیمان طاغوت حتی به مغازه هایی که بسته بود شلیک می کردند و یا شیشه های آن ها را می شکستند . . بچه های انقلابی فریدونکنار . بابلسر و بهنمیر هم از راه رسیدند . دوباره بچه ها به چهار سوق آمدند . آن ها با یورش مأمورین به کوچه های اطراف رفته و در فرصتی مناسب با شعار مرگ بر شاه به آن ها حمله ور می شدند . بچه ها برای آن که شناسایی نشوند صورت خود را با پاکت میوه که به اندازه چشم سوراخ داشت می پوشاندند . من از آن جا که مشغول سامان دهی جوان ها بودم متوجه مجروحین نمی شدم . یکی از عوامل نفوذی ساواک که پیش از این توسط بچه ها شناسایی شده بود خود را به من رساند و گفت : حاج آقا ! الان بهترین فرصت برای حمله به ساختمان ساواک است . ساواک ، کمی بالاتر از چهار راه شهربانی قرار داشت . فهمیدم نقشه ای در کار است . خودم را بی طرف نشان دادم و گفتم : این کارها یعنی چه ؟ اصلاً من قبول ندارم به مأمورین حمله شود . بیچاره مأمورین بی گناه چه تقصیری دارند ؟! بلافاصله جایم را تغییر دادم . سرکوب به شدت ادامه داشت . هر کس به دام مأمورین می افتاد بی رحمانه مورد ضرب و جرح قرار می گرفت . ظهر شده بود و درگیری هم چنان ادامه داشت . ماشین آب پاش آتش نشانی به چهار سوق آمد و با فشار روی بچه ها آب پاشید . چاره ای نبود . ماشین به آتش کشیده شد . گلوله ی مستقیم دژخیمان طاغوت بدن جوانان انقلابی را نشانه گرفت . دو تا از بچه ها فریدونکنار را دیدم که در ابتدای کوچه زرگر محله روی زمین افتاده بودند و در خون غوطه می خوردند . یکی شان قطع نخاع شده بود . آن روز با تمام تلخی هایش به پایان رسید . اما شیرینی ناکامی سربازان شاه شجاعت نیروهای انقلاب را دو چندان کرد . آن روز هیچ گاه از خاطر مبارزان شهر محو نخواهد شد . البته فردای آن روز هم درگیری ادامه داشت . به بهانه تشییع جنازه شهید محبوبی مقابل بیمارستان شهید یحیی نژاد ( شاپور سابق ) اجتماع دیگری را ترتیب دادیم . همان جا آمبولانسی را آماده کردیم و آن برادر قطع نخاعی را با صلوات حضار به تهران اعزام کردیم . دکتر نوریان زحمت این کار را بر عهده داشت . خیلی ها از آن برادر مجروح قطع امید کرده بودند اما الحمدالله ایشان هم چنان در قید حیات است و در شهر فریدونکنار به سر می برد . همان جا از برادر سعادتمند خواستم تا برای جمع صحبت کند . . ایشان هم شروع به سخنرانی کرد و جنایات رژیم شاه را بیان نمود . شعارها دوباره طنین انداز شد . رییس شهربانی دستور تیر اندازی را صادر کرد . درگیری تن به تن ادامه داشت . خانواده شهید محبوبی ، پیکر ایشان را در آن شلوغی تشییع کردند . همان روز بود که یحیی نژاد عزیز هم در حین فرار از دست یکی از مأمورین خون آشام شهربانی که پس از انقلاب محاکمه گردید در بیمارستان شاپور ناجوانمردانه به شهادت رسید . و این بیمارستان هم به نام ایشان مزّین شد . از آن روز به بعد مأمورین خود فروخته دیگر روز خوشی را به خود ندیدند .
با تشکر از شما که این فرصت را در اختیار ما قرار دادید .
ـ من هم خیلی از شما متشکرم . امیدوارم هر چه سریعتر برای ثبت خاطرات جوانان انقلابی استان مازندران هم اقدامی صورت گیرد . خداوند خیرتان دهد .
ایام نوروز که نزدیک میشود کاروانهای راهیان نور هم دوباره جان
میگیرند با هم از حالا به پیشواز زائران قافلة عشق میرویم البته
با شما.
اشاره: ایام نوروز که نزدیک میشود کاروانهای راهیان نور هم دوباره جان میگیرند با هم از حالا به پیشواز زائران قافلة عشق میرویم البته با شما.
عجب طلاییه!
اویس صفری
اینجا طلاییه است. سرزمین مردان بدر و خیبر، سرزمین حاج همّت، سینهام رو که به ضریح شهدای گمنام میچسبونم خودم رو تو حرم امام حسین (علیهالسلام) میبینم، میگن وقتی باد میاد علامت خوبیه. یه کم اون طرفتر از سیم خاردار یه عده شهید دارن زندگی میکنن. باد که میاد بوی اونا رو با خودش میاره، راست میگه نفس که میکشی؛ آن معنویت که توی تک تک رگهای بدنت راه رو پیدا میکنه میشی پرنده؛ اما بیبال فکر میکنی میتونی بپری، بالت اون قدر توانایی داره که از زمین بلندت میکنه؟ سعی که میکنی میفهمی بالها مال خودت نیست مال شهداست همونایی که 200 متر اون طرفتر هنوز دارن زندگی میکنن. همونایی که باد بوی اونا رو این طرف آورده. میدونی فکر که میکنم، میبینم یه جورایی خوب نیست. بوی شهدا کار، دست آدم میدن، عقل رو با خودش میبره و میشی مجنون، اون وقت بوی بیابون میگیری؛ اما تو که نمیخوای برای همیشه اون جا بمونی آخه توی شهر خونهداری، زندگی داری، کار داری، رفیق داری، اگه از این بوها بدی که خوب نیست همه یه جور نگاهت میکنن، غریبهای. انگار علّتشو هنوز نمیدونم نمیدونم شهر شُمام این طوریه یا نه امّا... مردم شهر من این طورین، توی شهر من به هر کی بوی بیابون بده میخندن. کسی اینجا حق نداره از این حرفا بزنه، آخه مردم میخوان خوش باشن، شادی، حق مردمه، آزادی حق مردمه، چه اهمیتی داره که مدیون کی هستیم؟... ما میخوایم شاد باشیم، ما میخوایم آزاد باشیم، چرا دست ور نمیداریم از این حرفا، خب یه جنگی بود 8 سال طول کشید ما مالیات دادیم که ارتش بره بجنگه، نخواستیم کسی اضافه بره حالا یه عدّه رفتن خودشون رو به کشتن دادن و اون 16 ـ 17 سال هم که گذشته، بعد از این همه سال دیگه این بازیها چیه؟ این فیلمها چیه؟ یاد شهدا چه صیغهایه؟ شما دیوونهها چرا با خاک حرف میزنین؟ چرا پاهاتون رو برهنه میکنین؟ آخه عید شما باستانیه. آخه عید نوروز باستانیه وقت شادیه، سال به سالم که زیاد میشن، امسال چند میلیون نفر، لابد اینا شمال رو ندیدن، لابد کنار دریا رو ندیدن، لذت ویلاهای آن چنانی رو نفهمیدن، توی میهمانیهای با حال شرکت نکردن؛ همش گریه، همش غم، این جا طلاییه است. سرزمین مردان بدر و خیبر، این جا سرزمین خوبیهاست. مادر شهیدی اون طرف روی زمین نشسته و با خاک نجوا میکنه. این طرفتر دختر شهیدی، نگاه به انتهای افق دوخته.
عید من، لحظات خوش موندن با شهداست، عید من در جبهههاست. من هم این جا سفرة هفت سین پهن کردهام؛
س: مثل سجّاده، شروع نماز از سنگر تا انتهای نماز در کربلا.
س: مثل سربند یا زهرا، مخصوص فرزندان حضرت فاطمه(س).
س: مثل سنگر، این جا حسینیه، مسجد نه این جا حرم خداست.
س: مثل سوت خمپاره، سفیر پرواز من تا بهشت.
س: مثل سرب داغ.
س: مثل ساعات عملیات.
س: مثل ساعات با شهدا بودن، نه مثل سرخی خون شهدا، این جا طلاییه است.
سفر ملکوتی به طلاییه با شهدا، گوارایتان!
به یاد شهید نوجوان،رضا زربیانی
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:47 شماره پست: 76
حرفهای رضا از جنس رفتن بود
با سن کم و جثه کوچکی که داشت به زور خود را به جبهه رسانده بود. آن وقت بی هیچ مقدمهای داوطلب شده بود برای واحد اطلاعات. به قول معروف صورتش هنوز سبز نشده بود. روز اول که آمد بچهها با دیدنش تعجب کردند. من هم همین طور برای محک زدنش رو کردم به آقا مهدی و گفتم: این بچه را برای چی آوردی اینجا؟
او اخمهایش را در هم کشید و زیر چشمی به من و آقا مهدی نگاه کرد. اما حرفی نزد. من که رفتم به آقا مهدی گفت: فرمانده است که هست چرا این طوری حرف زد؟!…
چند روزی نگذشت که با تمام بچههای اطلاعات انس گرفت. حالا همه محمد رضا زربیانی را رضا صدا میکردند. یک روز صبح وقتی بچهها از شناسایی برگشتند املاکی را کناری کشیدم و راجع به رضا سوال کردم. دیدم خیلی از رضا راضی است. میگفت: شب قبل او را برده بودیم. راه طولانی بود. طفلک تا مواضع دشمن نزدیک به دوازده هزار قدم را شمرد. میخواستیم به خاکریز دشمن نفوذ کنیم. برای همین به رضا گفتم همین جا باش برای تامین، ما زود برمیگردیم. وقتی برگشتیم دیدم از خستگی زیاد یک گوشه افتاده و خوابش برده…
عملیات والفجر 4 نزدیک شده بود. رضا حالا پیک تیپ بود. موقع عملیات دلم نیامد او را به جلو ببرم. گفتم: همین جا باش پیش حاجی حسن پور که یک دستش قطع شده… او هم به ظاهر حرفم را گوش کرد. شاید هم به خاطر برخوردی که روز اول داشتم کمی از من حساب میبرد. با شناختی که از او داشتم بعید میدانستم که پشت خط دوام بیاورد. عملیات که شروع شد شنیدم رضا خودش را به اسماعیل پور رسانده تا در گردان صاحب الزمان (عج) در کنار دوست صمیمیاش رضا اصحابی وارد عملیات شود. از این خبر تعجب نکردم. پیغام فرستادم که او را بیاورید پیش بچههای خودمان. اینجا قدر او را بیشتر میدانند.
اصحابی که شهید شد، رضا عکس او را روی سینهاش نصب کرد. انگار دلش نمیآمد از او جدا باشد. چند روزی بود که در دهکدهی قلقله مستقر بودیم. یک روز صبح غلام اوصیا سراسیمه صدایم زد و گفت: دیشب با صدای گریهای از خواب بیدار شدم. تو تاریکی سنگر رضا را دیدم که عکس اصحابی را روی سینهاش فشار میداد و با صدای بلند گریه میکرد…
راستش دلم برای او شور میزند.
من از این حالتها زیاد دیده بودم؛ برای همین بیمعطلی خودم را به رضا رساندم. در جمع بچهها نشسته بود. وقتی به او نزدیک شدم دیدم خودش دارد با آب و تاب خوابش را تعریف می کند:
رضا اصحابی وسط یک باغ بزرگ و قشنگ ایستاده بود. صورتش از زیبایی برق میزد. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. گفتم رضاجان! من باید چه کار کنم تا بتوانم پیش تو بیایم. رضا لبخندی زد و گفت آینه را برعکس کن و پیش من بیا…
حرفهای رضا مثل پتک بر سرم کوبیده شد. این حرفها برایم تازگی نداشت. خیلیها قبل از شهادت از این خوابها میدیدند. ته دلم لرزید. انگار من هم با رضا انس گرفته بودم. دلم نمیآمد به این زودی او را هم از دست بدهم. دیرتر از ما به جبهه آمده بود و میخواست زودتر برود. با این سن کم از همه جلو زده بود. دلم گرفت. حرفهای رضا از جنس رفتن بود.
بیدرنگ دستور دادم: امروز رضا حق ندارد به خط برود. انگار یادم رفته بود که رضا را نمیتوان پشت خط نگه داشت. حاج بصیر قصد داشت به خط برود. رضا پرید و داخل ماشین او مخفی شد. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که به خط رسیدند که شلیک مستقیم تانک دشمن خورد نزدیکشان … انگار یادم رفته بود که رضا را نمیتوان پشت خط بهشت نگه داشت.
راوی: سردار علی فردوس فرمانده وقت تیپ 1 لشکر 25 کربلا
بازنویسی: سید حمید مشتاقی نیا
فشارهای اشرارسیاسی!ثمری نخواهد داشت.مدیران دائم المسندبابیداری!
از آزاد منشی خود دفاع خواهند نمود!کور باد هرآنکه نتواند دید!
موسی مثل مسیح
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:25 شماره پست: 74
موسی مثل مسیح
1307 خورشیدی در قم به دنیا آمد، چهار مردان، کوچة عشقعلی، نام او را موسی گذاشتند، آنقدر به پدر عشق میورزید و بدو خدمت میکرد که پدر دعایش میکرد «آقا موسی! بزرگ شوی»
مراحل تحصیلات و کلاسیک و بعد حوزه و در خلال آن، لیسانس رشته حقوق در علم اقتصاد، سفر به نجف و ادامه تحصیلات ولی آنچنان؛ متحَول میشود؛ از آقازادگی قم درمیآید گویا روحیه تعجَد و معنویت نیز در او بیشتر نمایان میشود به ایران میآید. در خلال ایَام، دبیرستانی را نیز به متد اسلامی راه میاندازد و در قم با جمعی از دوستان، مجلَه مکتب اسلام را راه میاندازد و بعد از مدتی استعفا و سفر به لبنان بعد از وفات علامه سیدشرف الدین، مردم لبنان او را مییابند و همگی متفقَند «رجع شرفالدین شاباً»آری، او با تأسیس جنبش امل و نیروی مقاومت در ماه رمضان، حرکة المحرومین، کارخانه صنعتی جبل عامل و پایهریز حرکتی تاریخی و نو در لبنان میشود، او را امام میخوانند و مسیحیان او را مثل مسیح(ع) ستایش میکنند به جاودانگی و جاودانهسازی شیعیان لبنان را احیاء و دین و مذهب آنان را آبرو میدهد، با تمام سران ادیان به خوبی تا میکند، از بیان نافذ و شکل گیرا و حرکت پرجاذبهاش، هیچکس را یارای گذر نیست.
و بعد لیبی 9 شهریور 57، اعلام میشود دیگر تماسی از او نیست، خبر میرسد که آخرین بار شیخ یعقوب است که با اضطراب و نگرانی از تلفن صحبت میکند ولی گویا قطع میشود و دیگر هیچ و اینک غیابت او 30 ساله نیز شد. آری آن مرد بزرگ که یادش، به تپش درآورندة قلب هزاران ظلمستیز است کسی خبر امام موسی صدر نیست همو که با قیافهای پر از رأفت و رحمت، جنبشی پر از ستیز را نیز به دنبال خود به یادگار گذاشت، سخنان او به صلاح و سداد، همچنان در گوش همة ما طنینانداز است به مجد لبنان و عزتلبنان و علّت لبنان حدود 30 سال است که در بین ما نیست و سرنوشتی نامعلوم از او برای ما رقم خورده است و اینک ماییم و مجموعة افکار و باورها ی دوردست و غیر برآوردة او ولی ندای همه آزادیخواهان که آمال او را در حیات خود، سریان و جریان دادهاند همان ندای مردمی است که روزی این چنین فریاد میزدند.
بالرّوح، بالدّم، نفدیک یا امام
ما جان و خون خود را فدای تو میکنیم ای امام
مرامش جاودان حجت الاسلام سید هانی رضویان
سلام بر حسین
بسم الله الرحمن الرحیم
قال رسول الله صلی الله علیه و آله: ما من قَطرَهٍ أَحَبُّ اِلَی اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ مِن قَطرَهِ دم فی سَبیلِ اللهِ. (وسائل الشیعه جلد 11 صفحه 8)
هیچ قطرهای نزد خدا از قطره خونی که در راه او ریخته شود، عزیزتر و گرانبهاتر نیست.
ای راهیان مقصد نور! نظر کنید به دست پژوهشگر غیب، چنان طفلان دیروز گهوارهها، آنهایی که روحالله یاوران خود خوانده آنهایی که در بطن پراعجاز رحمت و اشعه شهیدان خرداد خونین، شهد شکوفایی چشیدند. به چشم بصیرت ببین که امروز چگونه مجاهدان مخلص و مؤمنان متعهّد و جهدکنندگان فی سبیلالله در صحنههای نبرد حق علیه باطلند و عاشقانه و ایثارگرانه میعاد با خدا دارند. ببینشان در طاعت و بندگی چگونه پروازوار بگرد شمع فروزان امامت می چرخند و چگونه معتصم بحبلالله بر دشمنان اسلام و ملّتهای محروم آنچنان میتازند که مجال تفکّر از آنان سلب شده، می کشند برای خدا و کشته می شوند در راه خدا، که بهشت ارزانی شده، مبارکشان باد.
«باسم رب الشهداء والصدیقین»
اِنَّ الَّذینَ قالوُا رَبُّنا اللهُ ثُمَّ استَقامُوا تَتَنزَلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَهُ أَلاتَخافُوا وَ لاتَحزَنوُا و أَبشِروُا بِالجَنَّهِ الَّتی کُنتُک تُوعَدُونَ
آنانکه گفتند پروردگار ما خدای یکتاست و بر این ایمان پایدار ماندند، فرشتگان رحمت بر آنان نازل شوند و مژده دهند که دیگر هیچ ترس و حزن و اندوهی از گذشته خود ندارید، بشارت باد شما را به بهشتی که خدایتان وعده داده است.
اسلام، مکتب رهایی از همه اسارتها، قید و بندها و قانونمندیهای مجهولی است که ساخته جهل و خواسته های نامشروع بشر می باشد. آری زنجیرها و اغلال نمی تواند با انسان موحّد تناسب داشته باشد. اگرچه در راه مبارزه با آن، جسم از بین رود لیکن روح و هدف او زنده خواهد شد در غیر اینصورت اگرچه جان در بدن دارد ولی بیتحرّک و بیاصالت و بیارزش خواهد بود چرا که مولایش حسینعلیهالسّلام است که فرمود: «انی لا اری الموت الا سعاده و لاحیات مع الظالمین الا برها.» اسلام، آیینی است که با قطع همه زنجیرهای بردگی، حیات طیبه را که همان آزادگی تکامل بخش، می باشد را به ارمغان می آورد. اسلام، انقلابی می آفریند که سراسر وجود انسانها را در برمی گیرد و انسان ها را از نهانگاه وجدان انسانیّت تا بدو نگاه نظام اجتماعی، یکپارچه می سازد و جهت و معنویت می بخشد. اسلام، زندگی مادی انسان ها را در جهت تکامل معنوی آنان قرار داده و معنویت و مادیت را در جهت تکامل به سوی خدا می برد. انسان مسلمان، مجاهدی است آگاه که در همه صحنه های مبارزه حضور دارد و خداوند او را در صف ذاکرین و متّقین و شهدا قرار می دهد و خلاصه انسان در یک نظام اسلامی، صفت خدایی و رنگ الهی می گیرد که انسان در این مکتب، آرمانی جز شهادت در راه او ندارد. بالاخره با نگاهی هر چند کوتاه به قله های پرعظمت ایثار و حماسه آفرینان و قهرمانان شیعه در طول تاریخ، این حقیقت روشن میشود و امروز این عظمتها نیاز به اثبات ندارند که شهیدان حاضر و ناظر، نمونه های عینی آن قله های پرعظمت می باشند. سلام و درود خداوند بر شهیدان و حماسهآفرینان انقلاب اسلامی، سلام و درود پیامبر و امامان بر به خون خفتگان پیروزمند و ایثارگر امت اسلام بالاخص شیعیان طول تاریخ. سلام بر حسین علیهالسلام معلم شهادت که کتابش را با خون بر صفحات شگرف تاریخ اسلام نگاشت و در دین خود الگو و نمونه مکتب شد و رسالت خویش را بجای آورد. کلاس درسش با 72 نفر که مرکّب از پیرمردان، جوانان، زنان و حتی کودکان بود آغاز و در یک نیمروز درسش را به بشریت انتقال داد و درسی را به زادگان جهان آموخت که؛ بهشت جاودان و رضایت خداوندی را به کمترین بها خریداری کنند و معاملهای بسیار با ارزش و پرسود را با خدایشان انجام دهند که خداوند هم اشاره به چنین معاملهای کرده است: یا أَیُّهاالَذینَ آمنوا هل ادلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیم تومنون بالله و رسوله و تجاهدون فی سبیلالله بأموالکم و انفسکم ذالکم خیر لکم ان کنتم تعلمون. (صف/11)
حجهالاسلام حسین رضانژاد
نمک،تخم مرغ وخدا!
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 2:11 شماره پست: 72
نمک، تخم مرغ و خدا!
اشاره:
سعید (حمید) طایفه نوروز در نخستین روز آغاز رسمی تهاجم رژیم بعث به اسارت دشمن درآمد. با توجه به مسئولیت او به عنوان فرماندهی سپاه پاسداران استان همدان، می توان او را نخستین پاسدار اسیر در این رده فرماندهی در جنگ دانست.
بخش هایی جذاب از خاطرات جنگ و اسارت ایشان را مرور می کنیم.
سوال: گویا قبل از جنگ در منطقه مستقر بودید!
بله مأموریت من ساماندهی نیروهای مرزی قصر شیرین و سرپل ذهاب بود. تقریباً سه ماه بود که برادران سپاه در سه پاسگاه نزدیک مرز ایران و عراق مستقر بودند. ولی بچههای سپاه همدان از شهرهای نهاوند، ملایر، تویسرکان از یکسال قبل آنجا مستقر بودند.
به دلیل خطر حمله عراقیها درآن قسمت مرز، حضور ما در آنجا به طور مستمر بود.
سوال: پس آمادهباش بودید؟
بله آخرین تدبیری که برای بچههای سپاه اندیشیدیم تقلیل سه پاسگاه به یک پاسگاه بود. چون تقریباً 2 الی 3 ماه درآنجا حضور داشتیم. دراواخر شهریور و اوایل مهر با آقای بنیصدر برنامهای داشتیم و به ایشان گفتیم که؛ حضور ما بدین شکل معنا ندارد. ما در یکی از قسمتهای آسیبپذیر هستیم و باید محلّ دیگری را برای خود جستجو کنیم تا بتوانیم جلوی حمله عراقیها را بگیریم، ولی متأسفانه توجهی نشد.
سوال: آن روزها نگرانی هایی نسبت به بخش هایی از ارتش وجود داشت؟
راستش براساس نگرانیهایی که درسیاستهای کلان از ارتش وجود داشت قرار نبود واحد کاملی از ارتش در آنجا (مرز) قرار بگیرد. چون مدت زیادی از کودتای نوژه نگذشته بود. برخی از آنها گفته بودند: اگر دراین کودتا موفق شوند با چندین لشگری که دارند به طرف تهران حرکت خواهند کرد! از جمله این لشگرها، لشگر 81 اهواز بود. آنها بعد از اینکه کودتا به دست برادران سپاه خنثی شد به عراق فرار کردند. ازجمله «عزیز مرادی» جانشین فرمانده لشگر و «بهرامی» فرمانده لشگر من. خودم دراردوگاهها به عنوان اسیر شاهد حضورشان بودم که برای ارتش رهایی بخش ایران -آرا- عضوگیری میکردند. اینها را عرض کردم که بگویم؛ نظام به حضور منسجم و یکپارچه ارتش اعتماد نداشت و نگران بودکه اگر یک یا دو لشگر با امکانات کافی به سمت مرز گسیل شوند وبرعلیه نظام اقدم کنند، چه روی میدهد. این باعث شده بود که نیروهای ارتش را در حدّ گروهان به مرزها منتقل میکردند و نه حتی گردان. مثلاً درپاسگاهی که بودیم درحدود4 یا 5 تانک بود و حدود صد و پنجاه نیرو. این یکی از علل موفقیت عراق درابتدای جنگ بود چون ما نیرویی درمرز نداشتیم الا تعدادی از بچههای سپاه و تعداد پراکنده ای از ارتش. پاسگاههای مرزی ما تا مدتی تخلیه شده مانده بود. ما در پاسگاه ژاندارمری بودیم ولی یک ژاندارم هم درآن وجود نداشت فقط بچههای ارتش و سپاه حضور داشتند. چون آن زمان نیروها به استخدام سپاه در نمیآمدند. ما درآنجا برای سپاه عضوگیری میکردیم.
تعدادی از ذخیرههای سپاه بودند که در معیت بچههای سپاه در مرز فعالیت میکردند.بعد از شروع جنگ، نیروهای سپاه و بسیج مطرح شدند. وقتی عراق به دلیل عدم وجود نیرو و تجهیزات در مرز ایران، خیلی سریع موفق شد وارد مرزهای ایران شود، من همان شب اول درگیری باسرهنگ عطاران تماس گرفتم و گفتم: صدای ناگهانی عراقیها که در حال آرایش هستند را میشنوید؟!... ایشان باخیال راحت گفت: نه این صدای توپهای خودکشی آنهاست که درحال جابجایی است. چون توپخانه ما آنها را هدف قرار داده و زده است؟!
فردا صبح که بایک سروان بودیم، دیدیم که حدود300 یا 400 تانک آرایش گرفتهاند و به راحتی میخواهند وارد خاک ایران شوند. البته این سرهنگ عطاران بعدها به علت خیانت اعدام شد و جزو اولین کسانی هم بود که اعدام شد. زیرا مطالب زیادی را از ایران به عراقیها لوداده بود. او با دادن تمام اطلاعات مرز، همکاری مؤثری باعراقیها داشت. نکتهای که جالب میدانم بگویم این است که اینکه سردار رشید، جانشین دکتر فیروزآبادی رئیس ستاد کلّ نیروهای مسلح میگفت که امام بعد از پیروزی انقلاب امام میفرمودند: ما جنگ بسیار گسترده و وسیعی با یکی ازکشورهای همسایه داریم، که احتمالاً یکی از کشورهای عراق، پاکستان یاترکیه است که ما آنها را وابسته به ابرقدرتها میدانیم.
سوال: پس سر و صدای تانک ها جدّی بود؟
وقتی ما با رئیس پاسگاه صحبت کردیم وبه اوکه افسر بودگفتیم ؛اینجا چه خبر است؟ وی اظهار بی اطلاعی و نگرانی کرد و این مطلب را ما نزدیک صبح که برای نمازصبح بیدار شدیم فهمیدیم. با عصبانیت به تانک فرمانده پاسگاه رفتیم وگفتیم: این است توپهای خودکشی؟ وقتی نگاه کرد، وحشت کرد وگفت: نمیدانم چه کار بایدبکنم ؟ گفتم: اینها رابزن واولین گلوله که ام60 بود را شلیک کرد. آتش بود که به سوی ما پرتاب میشد. شاید در یک آن، حدود دویست تا سیصد گلوله تانک شلیک میشد وگلولهها از بالای سرما رد میشد.
پاسگاه ما در لبه خاک عراق بود به مقدار بند انگشت. پشت سرما هم ارتفاعات بود. این پاسگاه از پاسگاههای زمان شاه بود که با دولت عراق سر این پاسگاه جنگ داشتند.بعداز شلیک تانکها حدود چندصدتن سنگ از کوه ریزش کرد.آنها گرای ثابت پاسگاه راهم از ماهها قبل داشتند. درکنار گلولههای تانک، خمپارهها هم شروع به زدن کردند وحقیقتاً جهنمیدرست کرده بودند. بچههای سپاه و ارتش، سنگرهای عمیق و طولی درست کردند از بمباران تا در امان بمانند از بمباران. ولی به سنگرها خمپاره 120 اصابت کرد و وقتی ما میخواستیم بچهها را بیرون بیاوریم دست جداشده و پاهای جداشده زیاد دیدیم. گربههای زیادی هم درپاسگاه بود که گوشت گربهها پخش شده و به در و دیوارچسبیده بود. دراین فاصله از چند تانکی که داشتیم چهار تابرگشتند و فرار کردند. یکی از تانکها که روشن نمیشد مانده بود. دو قبضه 106 داشتیم که آنها هم فرار کردند. فقط یک جیپ سپاه مانده بود که متعلق به سپاه همدان بود.این جیپ را از بچهها پرکردیم و به عقب برگرداندیم. دیگر یک دوچرخه هم نداشتیم. یک قبضه خمپاره 120 بود که متعلق به ارتش بود و ما بازاویه 70 یا 80 درجه تمام گلولهها را شلیک کردیم و بدین ترتیب چند تانک عراقیها منهدم شد. دیگر فقط یک قبضه کالیبر50 داشتیم که مال سپاه همدان بود و شب قبل رسیده بود و یک آرپیچی غنیمتی هم داشتیم که ماه قبل ازکردهای ضدّانقلاب گرفته بودیم که سه گلوله و یک خرج داشتیم. بچهها شنی تانکها را با کالیبر50 میزدند. یک گلوله بایک خرج شلیک کردیم که به نظرم شلیک موفقی نبود. دیگرچیزی برای جنگیدن نداشتیم الا تفنگهای ژ3 وکلاش که همراه داشتیم. حدود دوساعت بود که لشگرزرهی که قویترین لشگرصدام بود پیشروی میکرد و این پیشروی ادامه داشت. اینها ازکنار ما میگذشتند و ما حتی یکنفر را هم ندیدیم بلکه فقط تانک و ادوات زرهی بود. وقتی هلی کوپترها آمدند دیگر قدرت هیچ کاری نداشتیم. یکی ازبچهها بنام یحیی ترابی که الان در تهران دکتر است به من گفت: حاجی بیا از میان این تانکها بدویم تا بلکه بتوانیم فرار کنیم. من گفتم: نه درآنصورت نیازی نیست ما را بزنند زیرا اگر از بین آنها برویم تانکها از روی ما رد میشوند. حقیقتاً فرصتی برای جنگیدن ما وجود نداشت یکی ازبچههای سپاه که قصد داشت از مخمصه فرار کند به محض اینکه دوسه قدم دوید، 10 الی 15 گلوله از نفربرها به او اصابت کرد.آنجا حدود پانزده نفر از سپاهیها که بچههای همدان بودند، اسیر شدند.
عدم امکانات وادوات درپادگان رابه چه کسی ربط میدهید، آیا این سیاست ارتش بود؟
سپاه که اصلاً امکاناتی نداشت. به طور مثال: سپاه همدان حدود 120 قبضه تفنگ ژ3 از پادگان و پایگاه هوایی عاریه گرفته بود که حتی به تعداد نفرات هم نمیرسید. البته تفنگهای مختلفی مثل: وینچستر، برنو، ام یک و کلاش داشتیم که اینها را جمع آوری کرده بودیم. سپاه حتی اسلحه سازمانی برای نیروهای خودش نداشت که به ما بدهد. همیشه به مشکل برمیخوردیم و میآمدیم تهران پیش آقای رفیقدوست برای جمع آوری اسلحه و مهمات. یعنی اگر ما خودمان را از محل تغذیه نمیکردیم امکان مساعدتی ازتهران وجود نداشت.
اسلحه سنگین ماتیربارکالیبر50 بود که از سپاه قصر شیرین یا سرپل ذهاب امانت گرفته بودیم و یک آرپی چی هفت که ازکردهای ضدّانقلاب در مهاباد غنیمت گرفته بودیم، همینها سلاح سنگین ما بود و جالب اینجاست که تغذیه درست و حسابی هم نداشتیم. مسئول تدارکات ما در میان سی تا چهل کنسروی که داشت سه یا چهار تاتن ماهی هم داشت که بچهها میگفتند: حمید! کی تن ماهی به ما میدهی؟ چون بیشتر، غذای مانان خشک وهندوانه ای بودکه از همدان میآوردیم. نان خشک راهم از مرنجانک و دره مرادک تهیه میکردیم و قوت غالب ما، نان و پنیر و هندوانه بود. بچهها همیشه برای تن ماهیها نقشه میکشیدند؛ خلاصه ما غذا و امکانات قابل ملاحظهای نداشتیم.
نکته دیگر اینکه حدود سه تا پنج هزار ضدّانقلابی که ازعراق آمده بودند در پشت سرما بودند و در حین درگیری تمام ارتفاعات پشت سرمان دست کردها و ضدّ انقلابها بود. از پاسگاه هم که بیرون بیائیم تمام کوهها وارتفاعات پشت سرمان دست کردها و ضدّانقلابها بود. در پاسگاههای پایین و بالای ما، کردها حدود سیزده نفرسپاهی را شناسایی کرده و همان جا آنها را تیرباران کرده بودند. البته نیروهای خودی پشت سرمان بودند وعطارانی که اشاره کردم هم، پشت سرما بود ولی هیچ حمایتی نمیکرد.
آیا درمقوله اسارت بحث یا آموزشی بود؟
این مسئله که اصلاً بحثش نبود! طبق آن دو آیه قرآن، که خداوند میفرماید خودتان رابه هلاکت نیندازید، ما اصلاً به خاطر ترس اسیر نشدیم.فقط کافی بودکه ما بگوییم سپاهی هستیم! وقتی افسری که دراردوگاه بود مرا معرفی کرد گفت که این فرمانده سپاه همدان است، مرا از بقیه جدا کردند. آنها به دنبال درجه من میگشتند که آن زمان سپاه اصلاً درجه نداشت. از من بازجویی کردند. فکر میکردند. من ازکردهای مصطفی بارزانی هستم. چون من دوسه سالی در سنندج زندگی میکردم وکردی بلد بودم. بهمین دلیل مرا جزو پیشمرگان کرد میدانستند که به آنها غیاب موقت میگفتند.
بیشتر بچهها اینطور اسیر شدند؛ یعنی یک آمادگی کامل برای مبارزه نداشتند. آموزش هم ندیده بودند و نیروهایی بودند که انگیزهای برای جنگیدن نداشتند. اگر مثل کردستان، ماپیروز میشدیم یا شکست میخوردیم بیشتر بچههاکشته میشدند. چون آنجا اصلاً جنگ کلاسیک نبود. جنگ چریکی بود و درکوه جریان داشت.ما جنگ کلاسیک و منسجم انجام نداده بودیم.
ازهر اسیری میپرسیدیم: چهطور اسیر شدی؟ داستانشان را با اختلاف کمیتعریف میکردند و میگفتند: به ماخیانت کردند! وقتی میپرسیدیم: چهطور خیانت کردند؟ میگفتند که فرمانده ما را به جایی فرستاد که میدانست یا کشته میشویم و یا اسیر! جالب اینکه ما میدانستیم فرمانده چه باید بکند و برایشان توضیح می دادیم که یک زمانی فرمانده احساس میکند که باید نیروها را به جلو بفرستد تا جلوی استعداد بالای دشمن را بگیرد تا بتواند نیروهایش را جابجا کند و آنها را از خطر نجات دهد. وقتی گروهان یاگردانی را میفرستد و حساب میکند، امکان دارد 80% این نیروها شهید بشوند. تا او بتواند لشگر را جابجا کند ولی این کار برای بچهها غیرقابل هضم بود. اما یک فرمانده گاهی وقتها این کار را هم میکند و برای حفظ اکثریت یک واحد را میفرستدکه فدا شوند چون میبیند لشگر توانایی ندارد. یک لشگر جلوی چهار لشگر ایستاده و محکوم به شکست است.با این تجهیزاتی که ما داشتیم درمقابل دشمنی که آنهمه ادوات وتجهیزات داشت!
احساس اولیهای که اسیر درمقابل اسارت از خودنشان میداد چه طور بود؟
- خیلی جالب بودکسی فکر نمیکرد چه اتفاقی میخواهد بیفتد. ما حواسمان بودکه اطلاعات ندهیم ولی اینکه نگرانی یا وحشتی در چهرهمان باشد، اصلاً در چهره هیچکدام از این 10-15 نفر هیچ ترسی نبود که میخواهند آنها را اعدام کنند یا نه؟ بهخدا قسم که ترسی نداشتند! و زیر لب اشهد میگفتند. هیچ پیشبینی از اسارت نداشتند مگر چیزهایی که درکتابی خوانده یا در فیلمیدیده باشند. همین قدر میدانستندکه فقط باید اسم، درجه و واحدت را بگویی و بیشتر از این حق نداری بگویی. درآییننامه تصریح شده که؛ حداکثر باید اسم و درجه و واحد خودت را معرفی کنی. این خیلی کلاسیک است.
دررابطه با تفتیش و غنیمت گیری توضیح دهید و بفرماییدکه روی چه چیزی حساسیت داشتند؟
-گروههای ضدّانقلاب برای کشتن بچههای سپاه تقاضا میکردند و فرماندهان عراقی هم دستور داده بودند که بچهها و فرماندهان سپاه جمعآوری شوند. البته ما خیلی استقامت کردیم ولی در مرحله بعدی که تعدادی ازسپاهیها را به بغداد بردند، در بازجوییها، حرفها رابه انگلیسی ترجمه میکردند و در حالی که در تاریکی پشت نور نشسته بودند و خود را نشان نمیدادند و یکسری سؤالات روانشناسی را از بچهها میپرسیدند.
چون بچهها لو رفته بودند و مشخص شده بودکه اینها سپاهی هستند، سؤالات روانشناسی ازبچهها میکردند تا فرماندهان سپاه را شناسایی میکنند. یادم هست وقتی لانه جاسوسی را بچهها گرفته بودند آنها اکثر بچههای مبارز ایران را میشناختند و میدانستندکه فلانی درروحانیون یا روحانیت است ویا چریکهاکه هستند؟ تنها قشری راکه دربارهشان اطلاعاتی نداشتند، بچههای سپاه بودند. نمیدانستند اینها چه کسانی هستند؟ برای ما واضح بود که در عراق، سفارت آمریکا بهدنبال این گروه میگردد.
سفارت آمریکا به دنبال شناخت کسانی بود که درآن زمان نشناخته بودند. تمام سؤالات و یا نود درصد سؤالات، روانشناسی بود. نه اینکه جزوکدام نیرویی یا چهقدر ادوات دارید؟یا در منطقه چه آرایشی گرفتید؟ البته درهمان آغاز جنگ خیلی از اطلاعات ما به درد نمیخورد؛ زیرا اگر میگفتیم : فلان پاسگاه اینقدر نیرو دارد، میگفتند: به درد ما نمیخورد. چرا که تادو شهر بعد از پاسگاه را هم گرفته بودند که سرپلذهاب و قصرشیرین بود. وقتی منطقه راگرفته بودند دیگر دنبال اطلاعات منطقه نبودند. سؤالاتی که در لانه جاسوسی مطرح بود. آنجا به دنبال پاسخهایش میگشتند. برای همکاری نیروهای سپاه خیلی کارها میکردند.« محمد رضایی» که از بچههای سپاه همدان و بچه اسدآباد بود هم جزو کسانی بود که آنها را لوداده بودند که سپاهی هستند. اینها هم گفتند: ماسرباز پیمانی و اهل منطقه سرپل ذهاب وقصرشیرین هستیم!
عراقیها آنها رابرای وادارکردن به همکاری به بغداد میبرند. آنجا هم او میگوید: من سربازهستم. طرف مقابل هم او را بلند میکند و کلتش را در میآورد و میگذارد پشت سرش و از پشت به سرش شلیک میکند طوری که فشنگ از پیشانی او درمیآید! بعد خیلی آرام مینشیند ومیگوید: ما که گفتیم با سربازها کار نداریم !... بلکه باسپاهیها کار داریم!که این هم ترفندی برای معرفی بچهها بود.
یک اسیر درچند مرحله وچند بار بازجویی میشد؟
بستگی به موقعیت داشت. دراول جنگ، چون پیروزی با عراق بود، وقتی فردی نظامیرا میگرفتند اطلاعات نظامیاو را میخواستند. اگر کسی را که میگرفتند از نیروهای مرزی و اطلاعاتش ناقص بود و به درد عراقیها نمیخورد به اردوگاه منتقلش می کردند چون جنگ یک طرفه و پیروزی با عراقی ها بود. وقتی مرا لو دادند بازجو به من گفت: تو که هستی؟ گفتم: سرباز تیپ3 همدان. تا این را گفتم، گفت: تیپ 3 همدان که مال ارتش است، درکجا قرار دارد؟ گفتم: خوب درهمدان است. ادامه دادکه؛ الان تیپ کجاست؟ گفتم: مرا ازپادگان فرستادند. باز پرسید: آیا الان تیپ3 درمنطقه است؟ جواب دادم نمیدانم ولی به عنوان طلایهدارآمده بودیم تا ببینیم شرایط چهطور است و اوگفت: تیپ 3 همدان الان کنار سیلوی سنندج است؛ اینقدر آنها اطلاعات داشتند.
ما اولین نیروهایی بودیم که دراردیبهشت 59 سنندج را ازدست ضدّانقلاب، به همراه تیپ 3 همدان خارج کردیم. چون ما تنها ازسه گروهی بودیم که و از بیجار، کرمانشاه وهمدان بودند. قرار بود سنندج را از دست ضدّانقلاب خارج کنند کرمانشاه و بیجار، متوقف شده بود ولی تیپ 3 همدان با بچههای سپاه همدان، ازگردنه اسدآباد رد شده ووارد سنندج شده بودند.اطلاعات آنها تا این حد ریزبود که میدانستند واحدهای نظامیما در کجا مستقر شده اند.
ترفندهایی که اسرا برای ندادن اطلاعات بکار میبردند چه بود؟
در بد واسارت، بلافاصله گفتیم: که هرکس سندی، کاغذی، مدرکی از سپاه دارد از بین ببرد. بچهها کارتها را از بین بردند و گفتند: ما سرباز هستیم. وقتی مرا جدا کردند، گفتم: کردی بلدم؛ لذا دو نفرکرد از من بازجویی کردند. یکی ازکردها که فردی عادی بود میگفت: این پیاده موقت است و دیگری می گفت: این کرد نیست. پرسید: کرد هستی ؟ گفتم: خیر ولی کردی بلدم. داد زد: دروغ میگویی، به کردی بگو: نمک، تخم مرغ و خدا. درکردی این سه کلمه مثل هم است ولی تلفظهایشان کمیفرق میکند و تقریباً اینطور است: خا، خوا، خا. وقتی که برایش گفتم، گفت: نگفتم این کرد نیست!...
خداوند رحمان داشت کمکم میکرد و من خبر نداشتم! وقتی بیرون آمدم دیدم چند جنازه افتاده است. پرسیدم اینها که هستند؟ جواب داد: اینها پیاده موقتهای مصطفی بارزانی هستند که اعدامشان کردیم!... البته این کار را عراقیها میکردند چون از قدیم با هم جنگ داشتند. خلاصه اینکه بازجوییها به خیلی چیزها بستگی داشت. مثلا در خانقین از من به زبان ترکی بازجویی کردند. چون گفتم: ترکی بلدم. این همزبانی ما خیلی کمک کرد چون قرار بود صبح ما را به بغداد بفرستند همانجایی که یکی از بچهها شهید شد. او ما را برد قاطی اسرای پاسگاه و ما دیگر گم شدیم و یکی را جای ما گذاشت؟!
مراقب باشید رشته ها پنبه نگردد!
اولین و موثرترین ابزار برای ترویج حقایق در جامعهی انسانی، استفاده از روش تبلیغ است. تبلیغ یعنی رساندن و در اصطلاح، بیان مطلب و پیامی برای مخاطب است. این که تبلیغ باید چه ویژگیهایی داشته باشد بهترین سخن، کلام قرآن مجید است: "ادعوا الی سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه" بیان حکمت آمیزماندگار و نافذ است. تجربه ثابت کرده که هر جا فردی بر اثر احساسات شخصی، اعتقادی را برگزیده با تحریک احساسات دوباره از آن دست کشیده است.
برای مقابله و پیشگیری از سست عنصری و ضعف ایمان باید روش تبلیغی ما توام با حکمت باشد تا عقبه فکری مخاطبان، غنی وراسخ شکل پذیرد. در معرفی فرهنگ جهاد و شهادت نیز باید این روش را اتخاذ نمود. رویکردی سطحی به این مقوله نمیتواند دوام و روحیهی ایثارگری را تضمین نماید. ترویج ناصحیح گنجینهی فرهنگی دفاع مقدس میتواند اثرات سوء و مخربی را به دنبال داشته باشد که درذیل به چند نمونه از آن اشاره خواهیم کرد.
1 ـ حاجت محوری:
اگر راقم این سطور خود برآورده شدن حاجات متعددی را که با واسطهی روح پر فیض شهدای گرانقدر ندیده بود هیچ گاه این ادعا را نمیپذیرفت. اما نکته مهم آن است که آیا ما شهدا را فقط برای رفع حاجات مان میخواهیم؟ بررسی دست نوشتههای برخی از زایران حریم آلالهها متاسفانه موید این مطلب است که تمام زحمت سفر به مناطق عملیاتی و دیدار از کربلاهای ایران بعضاً فقط برای دستیابی به خواستههای شخصی است. زایر شهید باید بداند که فراتر از هرمطالبهی دنیایی باید با الگوبرداری از آن بزرگان به فکر آباد ساختن آخرت خویش بود.
2 ـ محدود دانستن راه کمال:
از برخی دست نوشتههای زایران مناطق عملیاتی چنین برمیآید که آنان شهادت را تنها راه رستگاری میدانند و طریق دیگر را برای رسیدن تعالی سراغ ندارند. بااین نوع نگرش بر فرض بسته دانستن در باغ بهشت آنان یک زندگی بیهدف را در پیش گرفته و از عاقبت به خیری خویش ناامید میگردند. آیین اسلام، آیین امید و طراوت است و رخوت و یاس در آن راه ندارد. شهادت یکی از بالاترین راههای تکامل انسانی است. اما مگر آگاهی نیز در حقیقت برای آبادی دنیای ماست. نگاه به مرگ باید آن گونه باشد که در این دنیا حیاتی عاشقانه و معرفت آمیز به همراه داشته باشد. فرمایش گهربار مقام معظم رهبری باید سرلوحهی زندگی عاشقان شهادت باشد که "زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست" این همان رسالت زینبی است که مکمل قیام سرخ حسینی قلمداد میشود. نگاه به شهدا باید آن گونه باشد که برای عاشقان شیدای شهادت، حیات طیبه را به ارمغان آورد.
3 ـ دست نیافتنی بودن شهید:
ارزش والا و جایگاه الهی شهدا بر کسی پوشیده نیست. اما نباید فراموش کرد که آنان نیز انسانهای معمولی مانند همهی انسانها بودند وبدون آنکه جبری در کار باشد با اختیار کامل بر تمام لذات مادی چشم پوشیدند و ندای حضرت حق را لبیک گفتند. شهید فرشتهای آسمانی نبود که توان گناه و خطا نداشته باشد. او با رجوع به فطرت پاک خویش در عنفوان جوانی راه صحیح را در پیش گرفت. این نوع نگاه به شهدا منطقیتر و تاثیرگذارتر از آن است که از شهدا موجودی چنان بزرگ و ملکوتی بسازیم که گویا بدون هیچ اشتباه و خطایی معصومانه زیسته و امکان برگزیدن راه معصیت را نداشتهاند. راویان و دلسوزان عرصهی فرهنگ جهاد و شهادت باید با استفاده از آموزههای پر غنای مکتب اسلام و با استناد به حقایق فراموش ناشدنی از فراز و نشیبهای زندگی شهدا به اشاعهی ارزشهای ناب دفاع مقدس اتمام ورزند. شهدا هدفی غیر از تحقق آرمانهای اسلامی نداشتند. از این رو سعی در انطباق زندگی خویش با الگوهای دینی مینمودند. مروجان فرهنگ شهادت ضمن آشنایی با مبانی نورانی مکتب اسلام باید خود نیز در حد توان نسبت به عمل نمودن به احکام شریعت جدیت نشان دهند که "کونوا دعاة الناس بغیرالسنتکم"
سید حمید مشتاقی نیا
شاید این بار...
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 1:55 شماره پست: 70
برادر بزرگوارم پژوهشگر ونویسنده وادی ایثاروشهادت ُمحمد حسین منصفُ حرفهای شنیدنی بسیاری برای متولیان فرهنگی دارد.اخیرا کتاب نفیس شب موصل اثر ایشان توسط حوزه هنری منتشر گردیده...
اشاره:
آقای محمد حسین منصف آزاده سرافرازی است که پس از بازگشت به میهن اسلامی ضمن ادامه تحصیلات دانشگاهی خود با ارایه چند طرح پژوهشی در زمینه دفاع مقدس نام خود را در زمره نویسندگان و محققین این عرصه ثبت نمود. ایشان پیش از این معاونت تحقیقات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان مازندران را عهدهدار بوده و هماکنون با رسیدن به مقطع بازنشستگی، پرجنب و جوشتر از گذشته علاوه بر عضویت در شورای سردبیری نشریه سبزسرخ نخستین موسسه خصوصی مطالعات و تحقیقات جنگ را با عنوان حماسه هشت در شهر بابل تاسیس کرده است. راه اندازی این موسسه انگیزهای شد برای گفت و گویی جالب و خواندنی با این آزاده قهرمان. گفتنی است از آقای منصف تاکنون دو کتاب با عناوین ابتکار جنگی و نیز کاربرد حیله در جنگ به همراه دهها مقاله تحقیقی منتشر شده است. شرح زندگی ایشان نیز سوژه کتاب جدیدی است که به زودی از سوی دفتر ادبیات مقاومت به چاپ خواهد رسید.
آقای منصف! حماسه هشت به ادعای شما اولین موسسه خصوصی در زمینه پژوهش مرتبط با دفاع مقدس است. انگیزه شما از راه اندازی این مجموعه چیست؟
ـ به نام خدا. این که ادعا شده اولین موسسه خصوصی این طبق اطلاعی است که 13 ماه قبل وقتی در معاونت تحقیقات بنیاد بودم به دست آوردم. البته موسسات و مراکز دیگری هم در سطح کشور هستند که در این ارتباط فعالیتهایی دارند اما آنها اگر هم خصوصی باشند تخصصی نیستند یعنی ممکن است همراه با سایر فعالیتهای خود اقداماتی هم در راستای فرهنگ دفاع مقدس انجام دهند.
انگیزهتان را بیان نکردید!
ـ ببینید افتخارات را نباید محدود به کارهای دولتی کنیم. در کار دولتی معمولاً انگیزهها شخصی نیست. اداری است. البته افرادی هم هستند که در کار دولتی هم با انگیزههایی بالا و غیر اداری فعالیت میکنند. اما خیلی وقتها این گونه نیست من مثالی برایتان میزنم که شاید حاضر نباشید آن را چاپ کنید. وقتی در معاونت بنیاد بودم یکی از مدیران ارشد صدا وسیمای مازندران از آرشیو ما بازدید کرد و ما را مورد تشویق قرار داد. ما در آرشیو خود 3000 عنوان کتاب در زمینه دفاع مقدس داشتیم همچنین 700 ـ 600 ساعت مصاحبه راویان فتح که در زمان جنگ با برخی از رزمندگان استان انجام گرفته بود. 400 ساعت فیلم از رزمندگان مازندرانی داشتیم. به همراه آنها 600 ـ 500 ساعت فیلم نیز وجود داشت که در زمینه دفاع مقدس بعضاً از برنامه صدا و سیما ضبط و آرشیو شده بود. اما این 600 ـ 500 ساعت را ما از کجا آورده بودیم؟ یک موسسه فرهنگی بود در شهرستان بابل به نام حدیث شهود به مدیریت آقای نیک عهد که در خانهای قدیمی و مخروبه آرشیوی را برای دفاع مقدس راهاندازی کرده بودند ما تنها یک سوم داشتههای آنها را کپی کرده بودیم. حالا آن مدیر محترم وقتی آرشیو ما را دید چنین فرمود که شما گنج عظیمی دارید باید همه نویسندگان، هنرمندان و محققان استان بیایند و از این گنجینه استفاده کنند. همه همکاران از این عبارات ایشان خوشحال شدند. من به مسوول خود که انسان بزرگواری است گفتم شما نباید خوشحال باشید. این تعابیر نشان میدهد که آن قدر در کشور کم کار شده است که حالا ما از کارهای خودجوش چند جوان مستقل متحیر میشویم. اگر نردبان تحقیقات 10 پله داشته باشد ما روی پله اول ایستادهایم آن هم به صورتی لرزان. جملهای از مقام معظم رهبری به خاطرم آمد که فرمودند: هنوز فهرستی از هزاران حادثه جنگ تهیه نشده است. به نظر من بیشتر این ضعفها به خاطر اداری بودن کارهاست. تجربه ثابت کرده کارهای فرهنگی وقتی با انگیزه شخصی انجام میگیرد با موفقیت توام میشود. اصلاً ارزش کارها به این است که مردمی باشد مثلاً در یک مناسبت همه ادارهها پارچه نصب میکنند به نظر شما این بیشتر ارزش دارد یا آن که مردم در این مناسبتها پرچم نصب کنند؟
میخواهید مستقل بمانید؟
ـ انشاالله اگر خدا بخواهد قصد دارم تا آخر مستقل بمانم.
لابد مسوولین شما را دلگرم کردهاند؟
ـ من از مسوولین انتظاراتی دارم. آنها هم قولهایی دادهاند که هنوز انتظارات را برآورده نکردهام. من از بنیاد حفظ آثار با پررویی کتاب میگیرم آنها هم مجاب میشوند. اما متاسفانه کنگره شهدای استان به من میگوید که باید کتابهای چاپ خودشان را خریداری کنم و از اهدا آن طفره میروند. البته آقای اسماعیلی لارج عمل میکند از ایشان توانستهام چندین کتاب از جمله همین خاک و خاطره حضرتعالی را دریافت کنم. من این جا به خاطر برقراری ارتباط با مراجعه کنندگان به هر کدام یک کتاب هدیه میدهم. اگر آنها اهل قلم باشند هر بار به آنها کتاب هدیه میدهم. کتابهایی که هرگز به دست آنها نرسیده است به یک نویسنده تاکنون 60 ـ 50 کتاب دادهام چون او اهل ذوق و مطالعه است. برخی از نویسندگان به من میگویند که برای گرفتن کتاب از برخی متولیان فرهنگ دفاع مقدس باید هفت خوان رستم را طی کنیم. این کارها وظیفه ارگانهای دولتی است.
از حیطه کاریتان بگویید در چه زمینههایی میخواهید فعالیت کنید؟
ـ همان طور که در کارت تبلیغی هم نوشتهایم پژوهش، تدوین، طراحی و چاپ ویژهنامههای تخصصی دفاع مقدس، انجام پژوهشهای مقایسهای بین دفاع مقدس و سایر جنگهای دفاعی تاریخ معاصر، برگزاری همایشهای علمی و تحقیقاتی در مورد جنگ ایران و عراق. مشاوره و کمک در امر پایان نامههای دانشگاهی در حوزه دفاع مقدس، معرفی سوژههای مستند و ویژه دفاع مقدس برای فیلم سازان و برنامهسازان رادیو و تلویزیون و انجام فعالیت تحقیقاتی در مورد آن. برگزاری نمایشگاههای تخصصی کتاب، فیلم، نرمافزار و اقلام فرهنگی، طراحی و اجرای نمایشگاههای تجسمی و تحقیقاتی بر اساس اسناد، موضوعات و حوادث واقعی جنگ، انجام نظرسنجیهای مرتبط با دفاع مقدس و …
آقای منصف! واقعاً این همه موضوع در اختیار دارید؟!
ـ در این عرصه موضوعهای متنوعی وجود دارد. درکار تحقیقات باید شناگر ماهری بود. کار من تحقیقات فنی است. این جا به شبهات و سوالات پیرامون جنگ هم جواب میدهیم. مثلاً آیا واقعاً ما بودیم که با امواج انسانی میجنگیدیم یا دشمن؟ متاسفانه آن روی سکه جنگ خوب نشان داده نشده است. مثلاً جیش الشعبی عراق را با بسیج خودمان مقایسه کنید. جیش الشعبی با روی کار آمدن حزب بعث راه میافتد که در آغاز جنگ 10 سال از تشکیل آن میگذرد. آنها در اولین روز جنگ نیم میلیون عضو داشتند که همگی وارد خرمشهر میشوند. بسیج در 5 آذر فرمان تشکیل مییابد تا 31 شهریور تنها حدود 9 ماه از تاسیس آن میگذرد بماند که از زمان صدور فرمان تا تشکیل آن و نیز موانع موجود در آن زمان که بسیج با آن مواجه بوده است. در کتاب حزب بعث و جنگ نوشته خالد حسین النقیب سندی از ارتش عراق به چشم میخورد که از فرماندههان ارشد تقاضا شده از حضور جیش الشعبی در خطوط مقدم جلوگیری کنند زیرا کارایی لازم را دارا نیستند. ببینید جیش الشعبی در عراق باری بر دوش نظامیان است در حالی که بسیج در ایران باری از دوش نظامیان برمیدارد. خیلی جاها اول بسیج پیش قدم میشود و بقیه قوا پشتیبانی از آنها را بر عهده میگیرند. آقای باقرزاده قرار است مصاحبههایی را با کسانی انجام دهند که به نوعی در جنگ به عراق کمک کردهاند مثل وزیر خارجه اسبق فرانسه. کار بسیار لازم و جالبی است اما ای کاش این امکانات را کمی اختصاص میدادند برای اعزام تیمی به عراق تا با برخی فرماندههان آنها مصاحبه شود عراق که از فرانسه به ما نزدیکتر است.
من در تایید حرف شما میگویم این آقای سرتیپ عمید نَذَر یا نذرا که مسوول اسرای ایرانی در عراق بود الان دارد در بغداد زندگی میکند. اگر با او مصاحبه شود قطعاً حرفهای زیادی درباره برنامههای حزب بعث برای اسرای ایرانی دارد.
ـ بله همینطور است چند وقت پیش یک عکاس معروف عراقی که در بصره زندگی میکرد در ازای فروختن عکسهای خود به ایران خواست تا به زیارت امام رضا (ع) مشرف شود این اقدام هم صورت گرفت او عکسهایی داشت از پاسدارانی که توسط بعثیها زنده به گور میشدند به هر حال اینها اسناد جنگ ماست، میشود با آنها قرارداد بست و …
تا آخر میخواهید در همین دفتر کوچک کارهایتان را ادامه بدهید؟
ـ من که دوست دارم بتوانم مکانی را بخرم تا در آنجا کتابخانهی تخصصی دفاع مقدس را راه اندازی کنم یا مرکز اسناد جنگ آرشیو فیلم و … حتی در زمینه اسارت. ما در بابل 320 آزاده داریم، نامههای آنها آرشیو کلاسهای تاریخ و سیاست است. میشود مرکز اسناد جنگل را راهاندازی کرد. طبق مصوبه 278 شورای امنیت ملی در سال 79 که به تایید مقام معظم رهبری هم رسیده است 5 شهر استان مازندران که در سالهای 59 تا 63 درگیریهای داخلی داشتهاند جزو مناطق جنگی به حساب میآیند. کروکی حمله به خانههای تیمی، خاطرات مربوط به آن و بازجوییها مجموعه زیبا و ماندگاری میشود.
در حال حاضر چه میکنید؟
ـ بعد از انگیزه و سازماندهی آرشیو در اولویت کار هر موسسهای است آرشیو منبع اطلاعات است و پشتوانه تحقیقات. من از طریق اینترنت هم اطلاعات جالبی را تهیه و دسته بندی کردهام حیف که توان زیادی ندارم. با این حال با همین آرشیو کوچک پیش میآید که بعضاً برخی نهادها و ارگانها هم برخی اسناد را از من میخواهند. مرکز تخصصی دفاع مقدس باید یک مرکز پاسخگویی باشد.
اینجا اجارهای است یا متعلق به خودتان؟
ـ اجارهی است. از ماه بهمن تا کنون دارم حدوداً هر ماه 100 هزار تومان در مجموع هزینه میکنم. البته کارها هنوز رسماً شروع نشده.
مگر مجوز ندارید؟
ـ راستش هر جا که میروم همه ارگانها میگویند شما آدم فرهنگی و پرسابقهای هستی کارت را شروع کن کسی نمیتواند به تو چیزی بگوید به هر حال گویا کارهای مقدماتی یک سالی طول کشیده است.
بابت خدمتتان میخواهید از مردم پول هم بگیرید؟
ـ در کارهای تئوریک و مشاورهای که نه اما اگر از ما کارهای عملی بخواهند خوب با آنها قرارداد میبندیم.
خیلیها پاساژ 22 بهمن بابل را بلند نیستند.
ـ با شماره 09111150195 یا 2297505 ـ 0111 تماس بگیرند بنده در خدمتشان هستم.
بنده موسسات زیادی را در تهران، قم و مازندران سراغ دارم که بعضاً بودجههای زیادی را هم برای فعالیت در زمینه دفاع مقدس جذب کردهاند مکانهای بزرگ و امکانات زیادی خریداری کردهاند اما به مرور کارآییشان را از دست دادهاند شما چه میکنید تا دچار این آسیب نشوید؟
ـ من هدف بزرگی دارم اما هیچ وقت قدم بزرگی برنمیدارم. تنها برمبنای داشتهها و توان خود حرکت میکنم آهسته و پیوسته. ما باید همواره خود را در دامنه کوه تصور کنیم نه در نوک قله. اگر روزی فکر کنیم که به قله و نهایت رسیدهایم، متوقف خواهیم شد. ما ادعای بزرگی نداریم اگر به ما کمک کردند چه بهتر، اگر هم نه باز هم قدم به قدم انشاالله جلو خواهیم رفت.
آقای منصف! مسولین استان که شما را میشناسند پس نباید خیلی نگران حمایت و … باشید.
ـ اخیراً نامهای دادهام به دست سردار باقرزاده، نوشتهام که برای مردمی شدن کارها من پیشقدم شدهام. وقت و هزینه میگذارم اما شعارها هم باید یک روز تحقق پیدا کند. در آن نامه تقاضای سیستم کامل کامپیوتر کردهام؛ همچنین کاغد و قلم هم خواستهام تا بدانند از نظر مالی ضعیفم. برعکس انگیزه یک چیز دیگر هم خواستهام. چند وقت پیش طرح تحقیقاتی دادهام درباره دفاع مقدس. کار گروه فرهنگ و هنر بسیج استانداری آن را قبول کرده است. در بسیج هم رفتم و از طرح دفاع کردهام. همه طرح را قبول دارند اما متاسفانه هنوز قراردادی با من منعقد نشده است.
راستی نگفتید چرا حماسه هشت، تازه هشت آن را هم انگلیسی نوشتهاید؟
ـ ارشاد از من 5 اسم خواسته است نمیدانم با کدام یک موافقت میکنند اما حماسه هشت را از اول انتخاب کرده بودم هشت را انگلیسی نوشتهام تا بگویم جنگ 8 ساله ما یک جنگ فرامنطقهای بوده و در جغرافیای خاصی محدود نمیشود.
ضمن تشکر از شما اگر هر صحبتی چه با خوانندگان سبزسرخ و چه با مسوولین دارید لطفاً بیان بفرمایید.
ـ خوانندههای سبزسرخ که همه آدمهای باحالی هستند چرا که در این دنیای رنگارنگ مطبوعات کار مربوط به شهدا را میخوانند. حرف من با مسوولین است که دو صد گفته چون کردار نیست. این فرصت آزمون خوبی برای این ادعا که کار فرهنگی باید به میان مردم برود. من پایگاه بسیجی را سراغ دارم که بیهیچ حقوق و مواجبی به اندازهی یک ارگان فرهنگی فعالیت میکند. انشاالله امور بیش از پیش مردمی شود.
چندی پیش مصاحبه ای را با استاد بزرگوارم حضرت آیت الله محمدی انجام دادم که در نشریه سبزسرخ منتشر گردید...
اشاره:
حضور روحانیت در دفاع مقدس از جمله موضوعات مطرح در نشریه سبزسرخ بوده که مخاطبان خاص خود را نیز جذب نموده است. در این شماره در گفت و گویی کوتاه نقش مدرسه علمیه روحیه بابل در جنگ را به اختصار بیان نمودهایم. حضرت آیت الله محمدی از چهرههای شاخص علمی در عرصه فقاهت است که به اعتراف بسیاری از اهل فضل (بی هیچ تعصبی) در زمره ماندگارترین شخصیتهای این عرصه محسوب خواهد شد.
ایشان پس از عزیمت از نجف به مازندران، مبارزات خود را بر ضد رژیم ستم پیشه پهلوی آغاز نمود و با پیروزی انقلاب اسلامی پس از حضور موثر در دادگاههای انقلاب و ادای دین در این عرصه، مدرسه علمیه روحیه بابل را احیا کرد و به دور از هیاهوی روزگار به پرورش شاگردان مکتب امام صادق (ع) اهتمام ورزید. این مدرسه کوچک اما پر عظمت، همچون دیگر مدارس علمیه، شهدای گرانقدری را نیز تقدیم اسلام و انقلاب کرد که آواز معنوی برخی از آنها از جمله طلبه شهید مهدی عباسی علاوه بر هم رزمان، بسیاری از جوانان و نوجوانان جنگ و جبهه ندیده! را نیز مجذوب خود ساخته است. حاج آقا که به طور معمول کمتر برای مصاحبه با رسانههای عمومی از خود رغبت نشان داده است این بار با آغوشی باز به احترام شهدای گرانقدر انقلاب پذیرای دوستان نشریه سبزسرخ شد.
حاج آقا با تشکر از شما که وقتتان را در اختیار خوانندگان نشریه قرار دادید به عنوان آغاز بحث تعریفی از شهادت و مقام شهدا داشته باشید.
ـ بسم الله الرحمن الرحیم. در تمام ادیان الهی شهادت مقامی بس عظیم بوده و شهدا همواره احیاگر و نگهدار آیین خدا در عصر خود بودهاند. ارزش شهادت آنقدر بالاست که زبان و قلم از بیان آن عاجز هستند. در اسلام اولیا خدا بر ارزش شهادت تاکید زیادی داشتهاند و در طلیعه قرآن مجید در پارهای از آیات به شان و منزلت شهدا اشاره نموده و تصریح کرده که گمان نکنید شهدا مردهاند بلکه آنها زندهاند و از حیات برخوردارند و …
حاج آقا از فعالیتهای قبل از انقلابتان بگویید.
ـ وقتی از نجف به بابل بازگشتم طبق آرزوی دیرینه خود اقدام به انجام وظیفه از کانال ارشاد نسبت به جوانان از دبیرستان و دانشگاه گرفته تا محیطهای خارج از آن نمودم. پس از مدتی به حول و قوه الهی توانستم برخی از نخبگان روستاها، بازار و دانشگاه را با هم هماهنگ کنم که این کار اثرات عمیقی در ترویج اسلام به دنبال داشت. بالطبع این گونه فعالیتها مخفی از ساواک نبوده و آنها نیز طبق وظیفه ذاتی خود محرمانه به تعقیب من پرداختند. در نهایت پای ما نیز به ساواک باز شد که البته به لطف خدا نتوانستند کاری از پیش ببرند. سخنرانیهای ارشادی زمینه خوبی برای پیوند روستاها با حرکت انقلاب ایجاد کرد تا آنجا که میتوانستم، مفاسد دستگاه طاغوت را برای مردم افشا میکردم و پای آنان را به راهپیماییهای پرشکوهی که منجر به پیروزی انقلاب شد میگشودم. خطرات آن را هم تحمل کردم چرا که این وظیفه کوچکی بود که باید انجام میدادم.
بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟ شنیدهایم که در دادگاهها نیز آثار خوبی را از خود به جا گذاشتید.
ـ بعد از پیروزی انقلاب دوست داشتم خدمت پیشتری به ملت داشته باشم برای همین داوطلب شدم تا به برخی از پروندههای حقوقی و غیر حقوقی دادگستری رسیدگی کنم. همزمان مبارزه با رباخواری را آغاز کردم که در پی آن با پیوستنم به دادگاه انقلاب فعالیتها در این راستا گستردهتر شد تا آنجا که اموال بسیاری از مظلومین که به خاطر جبر روزگار تن به ربا داده بودند به آنان بازگردانده شد. در بخش موقوفات نیز جدیت به خرج دادیم و بسیاری از آنها را احیا نموده و به مصرف واقعی رساندیم. در این بین به لطف خدا بسیاری از مستضعفین خانهدار شدند.
اگر میشود بعضی از این زمینهای موقوفی را احیا کردهاید نام ببرید.
ـ یکی همین محله چهل دستگاه جنب بیمارستان بابل کلینیک است که زمین آن را به قرض الحسنه ولی عصر (عج) دادیم و آنها خانههایی را در آنجا ساخته و با قیمتی اندک به مستضعفین واگذار کردند. زمینهای وسیعی در محله کشتارگاه را از رباخواران گرفتیم که شاید حدود سیصد خانه در آنجا بنا شده است. زمینهای شهرک صالحین نیز موقوفه بوده که از دست متجاوزین به وقف خارج شده است.
چه شد که مدرسه روحیه را تاسیس کردید؟
ـ من از دیر باز در این فکر بودم اما به دلیل شرایط حاکم در دوران قبل از انقلاب موفق به تاسیس آن نشدم، فکر کنم حدود سال 1360 بود که توانستم اینجا را راهاندازی کنم این مکان سالها پیش حوزه علمیه بود که توسط رضا شاه غصب گردیده و به آموزش و پرورش داده شد به فضل الهی پس از کمی پیگیری این حوزه را تجدید بنا کردم. الحمدالله طلاب و فضلای گرانقدری از این حوزه تحویل انقلاب شده است که بسیاری از این جوانان هم اکنون از اساتید حوزههای علمیه و دانشگاههای سطح کشور بوده و یا در مصادر قضاوت و تبلیغ و … دین خود را به اسلام ادا میکنند.
حاج آقا در دوران جنگ مدرسه چه حس و حالی داشت؟
ـ این مدرسه به خود افتخار میکند به طلاب شهید و ایثارگری که در خود جای داده است. هر یک از حجرههای این مدرسه مزین به نام شهیدی است که مدتی را در آن به سر میبرده است. شهید عباسی، شهید شاهین، رهبر، حسن زاده، گدازگر، داودی، شفیعی، قیومی، قشقاوی و … تا آنجا که توانستیم جوانانی که در شهر به من رجوع میکردند را به جبهه دعوت میکردم. کمکهای مالی زیادی را هم از طرق مختلف جمع کرده و به جبهه میفرستادم. یک بار هم شرایط به گونهای شد که مدرسه را تعطیل نمودم تا بچهها بتوانند خود را به خطوط مقدم برسانند. بسیاری از شهدای مدرسه جزو نیروهای موثر در جنگ بودند. آنها بهترینهای مدرسه بودند که شهید شدند. همه آنها اهل نماز شب بودند.
اولین شهید مدرسه را به خاطر دارید؟
ـ بله به گمانم شهید قشقاوی بود.
گویا آن موقع درباره ایشان فرمودید که اگر زنده میماند بهشتی دیگری میشد؟
ـ محمد خیلی کوشا بود هم در درس و هم در تهذیب. شاگرد اول گروه خودش بود. این نبود که اگر به جبهه میرود پس درس نخواند. او واقعاً فوق العاده بود. جدش مرحوم اسماعیل قشقاوی میگفت محمد یکبار بیرون دعای کمیل میخواند و یک بار هم در منزل. او واقعاً به امور معنوی علاقهمند بود.
تا آنجا که من میدانم شما به شاگردان خود رابطه عاطفی عمیقی دارید تا آنجا که در واقع باید آن را رابطهای پدرانه دانست چه حالی داشتید وقتی خبر شهادت محمد را شنیدید؟
ـ راستش خبر شهادت محمد آرامش روحی را از من گرفت یادم است وقتی جنازه او را برای وداع به مدرسه آوردند غوغایی برپا شد. حوزه یکی از سربازان بزرگش را از دست داده بود. اگر چه برای انقلاب و اسلام بود اما جای او خالی است.
به شهید شاهین هم علاقه خاصی داشتید.
ـ شاهین اهل رشت بود جوانی 18 ، 19 ساله که استعداد بالایی داشت او در عرض یک سال و نیم توانست خود را به سطح لمعه برساند که به روال امروز میشود سال ششم حوزه. او در دو مرتبه امتحانی که داد رتبه اول را کسب کرد. شاهین گل شهدای مدرسه بود. این جوان خیلی مودب و خوش فهم در تحصیل بود. شوق فراوان به جبهه، تحصیلش را تحت الشعاع قرار داده بود. او دیگر نمیتوانست بماند و رفت.
مهدی عباسی امروز برای خیلی از نوجوانها نیز چهرهای محبوب است گویا ایشان وصیت کرده بود که شما تکهای از پارچه عمامه خود را در تابوت او قرار دهید.
ـ شهید مهدی عباسی از آن جوانانی بود که ایمانش بر درسش مقدم بود. در کارهایش منظم بود و نسبت به قوانین اسلام متعهد بود. یک وقت از من تقاضا کرد که حجرهاش را عوض کنم. میخواست به حجرهای برود که طلبههای آن از آشناها نباشند. میگفت این طوری وقت کمتری از من گرفته میشود. او نمونهای از یک جوان موفق بود. با این که در سپاه پذیرفته شده بود اما ترجیح میداد در حوزه بماند. میگفت اینجا برای خودسازی زمینه مساعدتری دارد. او اهل شعار نبود. به خاطراتش که رجوع کنید میفهمید که به اعتقاداتش لباس عمل پوشانید.
حاج آقا غیر از شهدای مدرسه بسیاری از رزمندگان و شهدای شهر از جمله شهید مهدی نصیرایی و … برای نماز و مناجات در این مدرسه رفت و آمد داشتند در قیاس با حال و هوای آن موقع جوانان و اوضاع امروز آیا میتوان به آینده خوشبین بود؟
ـ من کاملاً خوشبین هستم. ایران مملکت امام عصر (عج) است. تجربه اثبات میکند هیچ قدرت خارجی نمیتواند مذهب را از دل مردم ریشه کن کند.
به نظر شما طلبههای جوان چه وظیفهای در قبال شهدا دارند؟
ـ طلبههای فعلی حوزهها بلکه همه مردم در مقابل خون شهدا مسوولیت سنگینی دارند. مخصوصاً طلاب عزیز باید در عمل به شهدا پیام دهند که نگران نباشید با رفتن شما ما آرمانهای تان را محقق میکنیم این بهترین پیامی است که باید به شهدا داده شود.
در پایان اگر حرفی برای خوانندگان سبزسرخ دارید لطفاً بیان بفرمایید.
ـ حرفم این است هر ایرانی در زمان حال و آینده باید زحمات شهدا را ارج بگذارد. ارج گذاردن به شهدا تحقق آرمانهای آنهاست. به نظر هر چه مسایل معنوی در سطح جامعه پررنگتر شود انقلاب از آسیبها مصونتر است و به عکس، هر چه تعهد نسبت به قوانین الهی کمرنگتر شود آسیبپذیری انقلاب بیشتر خواهد شد.
نقش نمادهای ایثار درمحاسبات سیاسی دشمن
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 1:35 شماره پست: 68
وحشت از زیارت مزار شهدا!
چندی پیش در خبرها آمده بود استاد حقوق بشر دانشگاه کندی آمریکا طی مقالهای خطاب به سران ایالت متحده تاکید کرد: «آمریکا هیچ شانسی برای آن چه ارتقای دموکراسی در ایران خوانده میشود ندارد.» این استاد دانشگاه برای اثبات مدعای خود چنین توصیه کرد:«به نو محافظه کاران آمریکایی که فکر میکنند ایران تحت تاثیر انزوا، محاصره، تحریم و محکومیت بین المللی فرو میریزد توصیه میکنم سری به مزار بهشت زهرای تهران بزنند.» استدلال این محقق برجسته در اعلام شکست سیاست استعماری آمریکا به نمونهای همچون حضور پررنگ مردم در مزار شهدا حاوی نکات مهمی است که بازگویی مواردی از آن خالی از فایده نیست.
1 ـ مظاهر مخالفت با آمریکا منحصر به شعارها و سخنرانیهای سیاسی نبوده بلکه تقویت فعالیتهای فرهنگی و نمادهای ارزشی نیز از منظر امپریالیسم مشتی کوبنده در مقابل خوی استبدادی آنان محسوب میشود،هر چند فاتحهای کوتاه برمزار فرزندان غیور این مرز و بوم باشد. حرکات موذیانه ایادی خارجی و داخلی استکبار و تحقیر و تمسخر رویکرد فرهنگی جوانان به هیئتهای مذهبی و احساس خطر آنان از احیا برخی نمادهای ارزشی مانند چفیه و ... که اوج آن را در سالهای اخیر شاهد بودهایم موّید خوبی بر این کلام میباشد.
2 ـ اصرار نا معقول برخی از عناصر عافیت طلب بر این توهم تو خالی که:«در صورت کار نداشتن با آمریکا او نیز با ما کاری نخواهد داشت.» همچنان مردود شمرده میشود. مشکل اساسی سردمداران کاخ سفید، بیش از هر چیز فرهنگ اصیل دینی و ملی مردم ایران است. فرهنگی که حتی در نبود حاکمیت اسلامی در عمق جان و دل ملت ریشه دوانده بود. شیطان بزرگ برای رسیدن به اهداف استعماری خود در برقراری نظم جهانی مورد نظر کاخ سفید چارهای جز مسخ باورها و ارزشهای حاکم بر جامعه اسلامی ایران پیش روی خود نمیبیند حتی اگر سیاستمداران داخلی، دیپلماسی گل و بلبل را پیشه نمایند.
3 ـ اهمیت نکات فوق، مسوولیت متولیان فرهنگی جامعه را سنگینتر میسازد. برای مقابله با خصومتها رژیم ایالات متحده علاوه بر لزوم اتخاذ مواضع اصولی در عرصه سیاست و کار و تولید در عرصه اقتصاد، ضرورت تقویت مبانی فرهنگی و نیز اشاعه هر چه بیشتر نمادها و شاخصهای ارزشی در سطح جامعه نیز غیر قابل انکار میباشد. بابرگزاری مراسم یاد بود شهدا و شبهای خاطره، احیا نام و یاد اسطورههای مقاومت در قالبهای متنوع فرهنگی و هنری و ایجاد جاذبه برای انس بیش از پیش جوانان پاک دل میهن اسلامیمان با قهرمانان جاویدان دفاع مقدس و ... میتوان شیطان بزرگ و اذناب او را به چالش کشاند و به زانو درآورد.
آمریکا نشان داده است که نه تنها از مردان جبهه ایثار و مقاومت وحشت دارد بلکه از نام و خاطره شیران بیشه شهادت نیز در هراس است. با این نگاه، کلام ژرف و نورانی میر خراسانی طراوت دیگری را به همراه دارد که «زنده نگاه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.»
سید حمید مشتاقی نیا ـ حوزه علمیه قم
نگاهی که باید تغییر کند
تاکنون آیا از خود پرسیده ایم که چرا این همه اصرار برای خاکسپاری پیکرهای مطهر شهدا درمحوطه دانشگاه ها وجود دارد اما کسی دنبال تدفین لاله ها در صحن حوزه های علمیه نیست؟!
آیا این نکته نشان نمی دهد که نگاه ما به شهدا صرفا معنوی است وبا این پیش فرض که حوزه های علمیه از نظر معنوی غنی هستند در پی اصلاح دانشگاه ها بر آمده ایم؟
این گونه آیا شهدا میتوانند الگویی برای حماسه آفرینی نسل های آینده نیز باشند؟!
- ۸۷/۱۲/۱۹