آرشیو آبان88 اشک آتش
جوجه دولت سعودی !!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم آبان 1388 ساعت 20:34 شماره پست: 280
برگرد تا سربند یازهرا نبستیم!
مقلدان خمینی در صعده یمن به محاصره در آمده و هر روز شاهد جنایتی از سوی وهابیون خبیث می باشند. ارتش عربستان و اردن نیز به کمک دولت یمن شتافته تا در نسل کشی وحشیانه شیعیان فرقه زیدیه الحوثی آن هم در ماه حرام سهمی داشته باشند . این دو کشور در طول تجاوز رژیم بعث عراق به کشور اسلامی ایران نیز نقشی محسوس و مستقیم داشته اند .
دولت عربستان ، جمهوری اسلامی ایران را به تجهیز نظامی مجاهدان حوثی از خاک اریتره متهم می نماید . این در حالی است که دولت وهابی و خون آشام عربستان علاوه بر مشارکت در جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران و نیز کشتار وحشیانه حجاج مظلوم ایرانی در خانه امن الهی ، در بسیاری از نا امنی های کشورمان و تجهیز تروریست های وهابی ، نقش مستقیم داشته است . ترور برخی از مبلغین شیعه در سر تاسر جهان همچون حجت الاسلام شهید محمد حسن ابراهیمی رئیس کالج اسلامی گویان (آمریکای لاتین) از دیگر اقدامات خصمانه آل سعود بر ضد شیعیان است . هم نوایی با رژیم غاصب صهیونیستی در تجاوز به لبنان نیز لکه ننگی در کارنامه خادمین حرمین و مدعیان سیادت اعراب به حساب می آید .
شنیده شده چندی پیش ، دولت متزلزل عربستان ، چند کشتی نظامی خود را در خلیج همیشه فارس به حرکت در آورده تا شاید به زعم خود زهر چشمی از ایران بگیرد !! هم زمان ناوگان چهارم نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و چند ناوچه جنگی سپاه پاسداران به سوی خلیج عدن به حرکت در آمدند. آل سعود به خوبی می داند که ایالت متحده در زمان حاکمیت بوش با آن همه ادعا نیز شهامت رویارویی با ملت مقاوم و شهادت طلب ایران اسلامی را نداشته است .
جنگ مستقیم عربستان با ایران بعید به نظر می رسد ، اما اگر دولت عربستان مرتکب چنین خطایی شود فرصت خوبی مهیا خواهد شد تا پاسخ تمام ناجوانمردی هایش را یک جا دریافت نماید .شیر بچه های خمینی ، سربندهای یا زهرایشان را هنوز بر زمین نگذاشته اند. نسل سوم انقلاب پر خروش تر از نسل های قبل ، آماده جانفشانی در راه آرمان های جهانی اسلام ناب محمدی است.. علی اکبرهای خامنه ای ، وارثان سلحشور فرهنگ جهاد و شهادتند . فرهنگی که ستون حرمسراهای شیوخ بنی سفیان را به لرزه در آورده و هیچ گاه با شکم بارگی و عافیت طلبی اسلام آمریکایی ، سر سازش نداشته است .
زائران کربلا این نام را به خاطر بسپارند!
نمیدانم تا به حال به غروب خورشید خیره شدهاید یا نه؟ حس خاصی به آدم دست میدهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرفهایی میزند که اهل دل آن را به خوبی درک میکنند....
زائران کربلا این نام را به خاطر بسپارند
نمیدانم تا به حال به غروب خورشید خیره شدهاید یا نه؟ حس خاصی به آدم دست میدهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرفهایی میزند که اهل دل آن را به خوبی درک میکنند.
من در رفتار شهدا خیلی دقت میکردم. بعضی از کارهایشان به ما میفهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصرها یک گوشه کز میکردند، به آفتاب خیره میشدند و در سکوتی پرمعنا فرومیرفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش حس و حالشان عوض میشد، اما نه، شهدا و دلبستگی؟!
محمد هم از قبیله خورشید بود، با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی میکردم اما غروب وقتی یک گوشه مینشست و به شفق خورشید نگاه میکرد، دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم.
اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمهشب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم باور خواهید کرد؟ با تمام وجود یقین داشتم که محمدم رفتنی است. به خدا باور داشتمت این نوجوان نحیف و مردنی! که فقط چهارده سال و اندی بیشتر سن نداشت و با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیرمرد عاشق و عارفی است که تنها همین چند روز را در میهمانی دنیا میگذراند.
به خودش هم گفتم: اما میگفت «من لیاقت شهادت را ندارم»
یک شب به من گفت که دوست دارد مفقودالاثر شود. من از او بزرگتر بودم. گفتم نه، شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابانها میتواند روی عدهای تأثیر بگذارد و...
سکوت کرد چند روزی به عملیات مانده بود. آن شبها با همه شبها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفیه حساب میکردند.
یک شب محمد همینطور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همینجایی که این شعر را نوشتهام.»
کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینهاش این بیت نوشته بود:
آن قدر غمت به جان پذیریم حسین تا قبر تو را بغل بگیریم حسین
موقع عملیات، ما باید از هم جدا میشدیم. والفجر هشت با رمز مقدس یافاطمه الزهرا سلام الله علیها آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک، حماسههایی را دیدم که در هیچ شاهنامهای نخوانده بودم.
وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههای امدادگر، دلم برای محمد شور میزد. پرسیدم آیا کسی نوجوانی به نام محمدمصطفیپور را دیده یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینهاش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....» منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله محمد هم رفت.
دوباره پرسیدم شهادت او چهطور بود؟
امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینهاش نوشته بود.»
هم تعجب کردم هم خیالم راحت شد، محمد آن طور شهید شد که خودش دوست میداشت. نشانی هم از رمز یازهرا به رسم یادبود بر پهلویش جا خوش کرده بود.
به روایت حاج رضا دادپور
داستان میهمان!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم آبان 1388 ساعت 0:4 شماره پست: 278
«تیک، تیک...، تیک، تیک... صدای راهنما»
ـ شما؟
6 نفر هستیم، 2 نفر که خواندهاند، اوه هنوز 4 نفر دیگر مانده، من نیستم. سرم پایین است، میترسم چشمم توی چشمش بیافتد.
ـ شما، شما که سرت پایین است؟ .....
(داستانی از خانم معصومه بخشی نیا)
«تیک، تیک...، تیک، تیک... صدای راهنما»
ـ شما؟
6 نفر هستیم، 2 نفر که خواندهاند، اوه هنوز 4 نفر دیگر مانده، من نیستم. سرم پایین است، میترسم چشمم توی چشمش بیافتد.
ـ شما، شما که سرت پایین است؟
یکدفعه جا میخورم، خدایا! من نباشم، من را نگوید! باز هم سرم را بالا نمیآورم، اگر ببیند، بدتر میشود، یکدفعه من را میگوید.
ـ شما خانمِ...؟ اسمت را هم نمیدانم؟
دلم خالی میشود، کاش نمیآمدم، یک قطره عرض میچکد توی گردنم. یکدفعه با صدای بغل دستیام به خودم میآیم: استاد، تو را میگویدها.
ـ نگاه کن، انگار نه انگار.
سرم را یواش میکنم بالا، چشمم میافتد توی چشمش، انگار یک لحظه میشناسدم؛ عمانی که دو جلسهی قبل هم سوژخ نیاورد.
ـ بخوان وقت کلاس را نگیر.
میدانم، سوژه ندارمها، الکی دفترچهام را از توی جیبم در میآورم، ورق میزنم، صفحههایش عرقی میشود، انگار فکر میکنم روی صفحههای سفید دفترچه، خود به خود سوژه ظاهر شده است. خط خطی میکنم تا سفیدیاش اعصابم را خرد نکند.
ـ دِ بخوان، انگار پرتی.
باز هم دفترچهام را ورق میزنم، مثل توی خواب شده است آنجا که آدم هِی میخواهد حرف بزند، داد بزند، اما نمیشود. زبانم قفل شده است به سختی قفلش را باز میکنم: چیز است... اِم... اِم... استاد، ما نتوانستیم سوژه پیدا کنیم یعنی... یعنی... نبود که پیدا کنیم استاد.
دلم میخواهد قسم بخورم تا باورش شود که راست میگویم، که سوژه نبود تا پیدا کنم. سرم را میبرم بالاتر نگاهم توی نگاهش گره میخورد...
ـ یک، دو، سه... ببین الان سه جلسه است که میگویم: دنبال سوژه باشید ولی هر بار: نبود استاد، نیست استاد، پیدا نکردیم استاد، برو دنبالش، منتظر نباش، خودش بیاد...
کلاس ساکتِ ساکت است، هیچ کس هیچی نمیگوید؛ من هم اگر کسی یک نفر را دعوا کند، انگار لال میشوم.
ـ ... میفهمی چی میگویم؟ این طور نیست که سوژه خودش بیاید بگوید: من سوژه هستم، بفرما! خودت برو دنبالش...
دلم میخواهد بگویم: آخر، استاد من خواهر و برادر که ندارم، مامانم هم که نمیگذارد از خانه بیرون بروم، فقط بابام مرا میآورد کلاس و دوباره میرود، آخر از کجا سوژه در بیاروم، ولی زبانم باز قفل شده است.
ـ اصلاً حواسش نیست، نگاه کن، پرسیدم، سوژههای بچهها را شنیدی؟
چی بگویم؟ بگویم نه! بگویم: داشتم از اضطراب میمردم.
ـ اصلاً، ما را بگو توی گوش کی یاسین میخوانیم، به زور که نمیشود، شما را نویسنده کرد، نمیتوانید، نیایید، جلسهی بعد هم هر کس 5 تا سوژه، گفتم 5 تا، کمتر بیاورد، نمیخواهد بیاید.
ـ شما؟
مامان لیوان از توی سینی برمیدارد یک قطره چای از تهش میچکد روی فرش، آن را میگذارد روی نعلبکی و هل میدهد طرف زندایی: از همان اول که دیدمشها، گفتم: اینها به درد شما نمیخورند. محمود گفت: نگو این حرفها را شب عروسی، شگون ندارد. اصلاً قیافهی دختره داد میزد...
زن دایی همیشه، چای لیوانی میخورد، خانهاش هم که میروی، برای همه چای لیوانی میآورد، همیشه به من که میرسد، میگوید: تو نمیخوری مژده جان، چرا؟ انگار هر بار یادش میرود من نمیخورم و چرا نمیخورم! نشستهام روبروی زن دایی و مامان تکیه دادهام به پشتی و زیر طاقچهام. زندایی، چای را هورت میکشد، چندم میشد، اگر بابا اینجا بود، دمپایی را پرت میکرد برایش و میگفت: خر هر چی میخورد هورت میکشد، تو که آدمی خیر سرت! نمیدانم، بابا چیز خوردن خر را از کجا دیده است، ولی هر چه باشد، بیراه نمیگوید.
ـ نمیدانم، انگار میگویند 124 تا بدبخت، مهرش را هم بخشیده. و دوباره چای را هورت میکشد و تا آخرش، آن را میگذارد روی نعلبکی و هُل میدهد طرف مامان: مامان، آن را میگذارد توی سینی، نوش جان، حالا تکلیف بچهاش چی میشود؟ رویش را میکند طرف من و سینی را هل میدهد طرفم و با چشمهایش، آشپزخانه را نشان میدهد.
بلند میشوم، از پنجره توی حیاط را میبینم، زن مستأجر دارد لباس پهن میکند، اینها هم دیشب دعوایشان شد. خم میشوم و سینی را بر میدارم، مامان میگوید: آن بشقاب شیرینی را از توی یخچال بیاور. زندایی میگوید: نه، برای من نیاوریها مژده جان میدانی که من قند دارم. انگار مامان هر بار یارش میرود، زندایی قند دارد.
مژده! چه اسمی! حالم به هم میخورد از اسمم! صحرا قشنگ است، کاش اسمم را میگذاشتند صحرا! سینی را میگذارم روی بوفه، یک سوسک پشت و رو افتاده است کف آشپزخانه و دارد دست و پا میزند، یک عالمه مورچه هم دورش را گرفتهاند.
ـ ول کن بابا، بود و نبود این مادر برای این طفل معصوم فرقی، ندارد...
مامان چشم غره میرود.
مینشینم، یکدفعه سرم میخورد به طاقچه زن دایی میگوید: چی شد مژده جان؟ جواب نمیدهم، مامان تا حالا صدبار به بابا گفته است، این طاقچه را بردار، گوش که نمیکند.
بابا میپیچد توی کوچه: تیک، تیک ... تیک، تیک ... صدای راهنما میآید. میزند روی ترمز، بر میگردد طرف من. این هم کلاس داستان نویس دفترچهام را از توی جیبم در میآورم، ورق میزنم: فقط خط خطیهای جلسهی قبل است و بقیهی صفحهها ... سفید!
ـ چیز است ... بابا ... اِم ... امِ ... کتابم را جا گذاشتهام، میشود برگردیم؟ اصلاً امروز نمیروم، ول کن...
بابا غر میزند، نمیفهمم چه میگوید، دنده عقب میگیرد و: تیک ... تیک، تیک ... صدای راهنما!
معصومه بخشینیا
حجت الاسلام سین راهی زندان شد .
خبر به همین کوتاهی بود . من البته از زمین خوردن یک روحانی خوشحال نمی شوم ؛ اما :
سه چهار سال پیش ، همین آقا که گاه در مراودات معمول اجتماع ، از الفاظ پسندیده ای استفاده نمی نمود ، در جریان یک اختلاف نظر ، واژه های ناشایستی را خطاب به عالم جلیل القدر و سالک بی نشان وادی معرفت ، حضرت آیت الله محمدی تولیت مدرسه علمیه روحیه بابل به کار برد .
دل پیرمرد شکست . این فقیه وارسته اگر چه می توانست به استناد شهود عادل ، آن روحانی میان سال را به ضرب تعزیر قاضی بسپارد اما خشمش را فرو خورد و بغضش را با مادر سادات ، معامله کرد .
خدا می داند چندی نگذشت که هر روز از محبوبیت و منزلت اجتماعی آن بنده خدا کاسته شد . درگیری های پیاپی وی با هیئت ها ، پایگاه ها و بر و بچه های حزب اللهی ، او را به انزوا می کشانید . هر روز شایعه ای درباره گفتار و کردار او بر سر زبان ها جاری می شد و .... کلید اسرار، این جاست!
حال که به اتهامی راهی زندان شد ، کسی برایش فریاد نمی زند که هیچ ، برخی مومنین به یک دیگر تبریک نیز می گویند!
خدا خیر دهد حاج آقا محمدی را که همیشه می گفت : احترام علما را نگاه دارید.
شنیده اید که بین دل شکسته و خدا هیچ پرده ای وجود ندارد.
راستی محمد حسین منصف ، روحانی نبود اما وقتی با آن واقعه دردآور مواجه شد بچه های حزب الله کاری کردند که مسببین آن رفتار نابخردانه ، کمتر جرات می کنند در محافل اجتماعی ظاهر شده و اگر نبود پا در میانی برخی از بزرگان شهر ... .بگذاریم.
برای عاقبت خود دعا کنیم.
نامه سرگشاده
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم آبان 1388 ساعت 6:58 شماره پست: 276
جناب حجت الاسلام والمسلمین جعفری دادستان محترم استان لاله خیز مازندران
با اهدای تحیات ؛
آشنایی اینجانب با شما در دادستانی قم ، بارقه امیدی بود در برابر آن چه که در کلام ریاست وقت دستگاه عدلیه ، با عنوان " ویرانه قضایی " تعبیر شده بود. انتقال حضرت عالی به استان مازندران نیز امید به اصلاح رفتارهایی را در پی داشت که موجب بد نامی و بی اعتمادی مردم به آن دستگاه حساس و البته کلیت نظام می گردید .
شما برخلاف بسیاری از پشت میز نشینان عافیت طلب ، مرد میدان های خطر بوده و در صف مقدم خاکریزهای جهاد و شهادت قرار داشته اید . غبار معطر سال های ایثار و مجاهدت ، زینت تار و پود وجودتان بوده است . لبخندتان طعم صداقت " بصیر " داشت و نگاه پر صلابتتان ، تصویر خط شکنی " گردان فاتحین " را ترسیم می نمود.
امروز در برابر چشمان حیرت زده دلسوختگان اسلام و انقلاب ، اسطوره ای از سال های آتش و خون به جرم عمل به نص صریح " والمومنون والمومنات بعضهم اولیاء بعض " که مبنای اصل هشتم قانون اساسی جمهوری اسلامی قرار گرفته ، راهی زندانی مخوف گردید و با رفتارهایی که اصالت های انسانی را به زیر سوال می برد مورد شکنجه و ضرب و شتم قرار گرفته است .
آن چه که بیش از هر چیز موجب تالم خاطر بسیجیان جبهه عدالت گردیده ، عدم رسیدگی قانونی به تظلم خواهی آزاده و جانباز قهرمان ، برادر پاسدار محمد حسین منصف ویک ماه کارشکنی در بهره مندی از حداقل حقوق طبیعی ایشان برای داد خواهی از شکنجه گران زندان متیکلای بابل می باشد. بی توجهی در پیگیری شکایت قانونی محمد حسین منصف نشان می دهد که از منظر برخی از متولیان امر قضا ٬ دادگاه ها تنها تا زمانی مشروعیت دارند که مردم در جایگاه متهم باشند....!
یادآوری تاکیدهای مکرر مولا در ضرورت نظارت بر عملکرد زیر دستان ، امتحان پس دادن راقم این سطور در محضر حضرت عالی است. شما که خود از تبار درد کشیدگان وادی آرمان گرایی و ظلم ستیزی هستید بهتر می دانید که استفاده نا به جا از موقعیت های شغلی برای زور آزمایی با ملت و نادیده انگاری حقوق طبیعی افراد ، به هدر دادن جان های فدا شده ، بدن های پاره پاره شده و خون های بر زمین ریخته ای است که جز تحقق عدالت علوی ، مطالبه ای نداشته اند.
انشالله در این امتحان نیز سربلند خواهید ماند.والعاقبه للمتقین.
یا جواد الائمه ادرکنی
مشق شب برای سیاستمداران!!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آبان 1388 ساعت 21:32 شماره پست: 274
اشتغال سیاستمداران به مسئولیت های کلان ، فرصتی برای مطالعه باقی نمی گذارد . بنابراین جهت الگو سازی به برخی از این عزیزان توصیه می شود برای حفظ ارتباط با متون فارسی ، لااقل هر شب پیش از خواب ده بار از روی سرمشق های زیر با خطی خوانا بنویسند :
محمود احمدی نژاد : نباید به مفسدین اقتصادی یک لحظه امان داد .
علی لاریجانی : سیاستی که بر مبنای دیانت باشد پدر و مادر دارد .
اکبر هاشمی : هم مجاهدین را رها کرده ام هم خلق را .
میرحسین موسوی : انسان می تواند صداقت داشته باشد .
احمد توکلی : سیاست الفبا دارد نه فقط الف !
باقر قالیباف : "سیاستمدار خوب ، هنر پیشه خوب است " یک شعار قدیمی است .
مهدی کروبی : من ساده لوح نیستم .
علی مطهری : مردم می فهمند .
صادق لاریجانی : مدتی است رئیس قوه قضائیه شده ام .
اتابک که نبود همه دور هم جمع بودند. اختلاف هم بود اما صمیمیت و احترام جایگاه خودش را از دست نداده بود . تا این که اتابک برگشت . پس از بیست سال سکوت و ناپیدایی . پس از بیست سال که عزیزترین هایش را در تنگناهای روزگار تنها گذاشته بود. پس از بیست سال ...
آمد با خروارها ادعا. آمد برای آن که بین دو نسل خانواده دعوا بیندازد. آمد برای فتنه ....
سخت گذشت ؛ اما
اتابک رسوا شد. چشم فتنه و نفاق کور شد تا دیگر هیچ میر اتابکی به دروغ ٬ دم از صداقت و احقاق حق نزند!!
معرفی یک وبلاگ با حال!
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 8:8 شماره پست: 272
به تمام دوستان عزیز و وبلاگ نویسان دوست داشتنی که تعلق خاطری به مفاهیم آسمانی فرهنگ ایثار و شهادت دارند توصیه می کنم حتما سری به وبلاگ رسمی آزادگان اردوگاه 11 بزنند. خدا وکیلی در عصر تاریک فراموشی لاله ها این حرکت خودجوش و پر انرژی در راستای حفظ ارزش های دفاع مقدس آن هم از سوی آزادگان !! کمی تا قسمتی بی نظیر می باشد. در این وبلاگ بانشاط و پر محتوا مطالبی خواهید خواند که قسم می خورم بسیاری از آنها تا کنون جایی ثبت و ضبط نشده و از نگاه تیزبین ! مسئولین پر تلاش !! نهادهای مرتبط با دفاع مقدس نیز مخفی مانده است. حتما به این نشانی سر بزنید:
http://takrit11pw.blogspot.com/
چک سفید ٬ چشم سفید !!
طلبه سیرجانی که به اتهام مبارزه با زمین خواری دستگیر شده بود و با دستور مقام معظم رهبری آزاد شد ، به گفته خود مدتها هم بند شهرام جزایری بوده است.
به گزارش جهان حجت السلام جهانشاهی معروف به طلبه عدالتخواه سیرجانی اخیرا به ذکر خاطراتی از دوران زندان و شرایط خاص آنجا برای شهرام جزایری پرداخته است.
جهانشاهی در این باره می گوید:جزایرى امکانات خاصى براى خودش در زندان دارد . خط تلفن و لب تاپ و... او حتى بر خلاف دیگر زندانىها، هواخورى اجبارى 7 تا 8 صبح را نمىرفت که من هم یادم هست به همین بهانه مدتها هواخورى نمی رفتم و دلیل مىآوردم بین من و او چه فرقی وجود دارد.
طلبه سیرجانی با اشاره به احترامی که مسئولین زندان برای جزایری قائل بودند می گوید :جزایرى راحت بود مثلاً ما براى خرید اقلام که به فروشگاه مىرفتیم در یک صف طولانى مىایستادیم تا نوبتمان شود اما شهرام مىآمد و مىرفت پشت میز فروشنده یک دو کارتن جنس مىخرید و دوستانش مىآمدند و مىبردند.
وی با اشاره به احساس فخر مراوده با جزایری در زندان ادامه می دهد:جالب بود در زندان هم مراوده و دوستى با شهرام جزایرى ارزش به حساب مىآمد. به خاطر همین من دوست نداشتم زیاد با او صحبت کنم و مراودهاى داشته باشم. چون نگاه منفى به این کار وجود داشت و همه فکر مىکردند که مثلاً فلانى به خاطر جایگاه مالى جزایرى با او مراوده و همنشینى دارد.
سیرجانی با اشاره به مرخصی هایی که به طور خاص به جزایری می دادند می گوید: من معتقدم اگر فشار افکار عمومى نبود، خیلى از مسئولین بیش از این در مسایل اقتصادى و دزدىها گند مىزدند. بگذارید یک مثال بزنم .در زندان شخصی بود که 34 میلیارد تومان از قوه قضاییه دزدى کرده بود. الان هم اگر کسى بگوید اتهام است، حاضرم ثابت کنم. چون اسم آن آقا هست، زندانى هست و پروندهاش هم موجود است. ایشان به صراحت به من می گفت اختلاس آنقدرها که فکر کنید سخت نیست. خیلى هم راحت است. وقتى از او پرسیدم پس چرا گیر افتادى و دستگیر شدى، گفت مسئولان که اصلا نفهمیدند! با شرکایمان به مشکل برخوردیم یکى از آنها رفت و کل قضیه را لو داد.
جهانشاهی ادامه می دهد: مىگفت با این 34 میلیارد تومان زمین خریدهام الان زمینهاى من چند برابر شده که با بخشى از همان پول، جریمه این اختلاس و اصل پول را مىپردازم. گفتم پس زندان را چه مىکنى؟ گفت در اولین فرصت هم که بروم از این جا بیرون دیگر بر نمىگردم! گفتم خب، همین بیرون رفتن مهم است. چطور مىروى؟ گفت من به مسئولین زندان قول دادم هزینه ساخت یکى از طبقات اندرزگاه هشت را قبول کنم که پنجاه میلیون مىشد و اینها مرا به بهانهاى به مرخصى بفرستند .
وی تصریح می کند:من شاهد بودم ایشان به مرخصى رفت و حدود یک ماه و نیم دستگیرى که من آنجا بودم دیگر اثرى از وى ندیدم و برنگشت.
طلبه سیرجانی به تاخیر یک هفته ای مسئولین در اجرای دستور مقام معظم رهبری در آزادیش از زندان اشاره می کند و می گوید: به دستور حضرت آقا حکم آزادى من صادر شده بود. اینها به خاطر همین مجبور بودند که مرا آزاد کنند، اما دوست داشتند آخرین امتیازها را از من بگیرند. به هرنحوى بود مىخواستند یک درخواست عفو یا مرخصى در پرونده من بایگانى و ثبت کنند .بعد از همه اصرارها در دادگاه ویژه گفتم حالا که اصرار دارید پس یک کاغذ و قلم بیاورید تا بنویسم. اول گفتند نه! هر چیزى که ما مىگوییم بنویس! گفتم عربى مىنویسم. قبول نکردند. گفتم اشکالى ندارد پس مرا به زندان برگردانید. آخرش قبول کردند. من هم نوشتم:
بسمالله الرحمن الرحیم
هیهات منالذله
وعده ما انشاءالله سر پل صراط.
طلبه سیرجانی در ادامه گفت و گو با هفته نامه یالثارات می گوید: بلااستثناء همه زندانىهاى اوین مخالف احمدىنژاد بودند. جز تعداد کمى که به انگشتان دست هم نمىرسید. حتى من در یکى از یادداشتهاى زندان نوشتم که نمىدانم این حسن احمدىنژاد است یا عیب احمدىنژاد که تمام زندانىها، مخصوصا مفسدان مالى و متخلفان اقتصادى دل خوشى از احمدىنژاد ندارند. پس از افشا شدن حمایتم از احمدىنژاد دیگر تحقیرها شروع شد. طورى برخورد مىکنند که انگار من یک آدم نفهمى هستم که دارم از ایشان حمایت مىکنم.
سکوت سیاه!!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم آبان 1388 ساعت 9:21 شماره پست: 270
دیروز دویست تومان مایه گذاشتم و فیلم "چند روز بعد"نیکی کریمی را به امانت گرفتم.
بی خود نبود که استقبالی از این فیلم صورت نگرفت." چند روز بعد " اصلا برای مخاطب ایرانی ساخته نشده است. یاس و افسردگی جشنواره پسند این فیلم تنها ذائقه غرب را مخاطب خود می داند.
تمام فیلم را می شود در دو کلمه خلاصه کرد : سکوت و سیاهی!
به گمانم اگر متن فیلمنامه را ورق بزنیم با چنین سطوری مواجه خواهیم شد:
----------...-------------------------------....----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------...---------------------------------- ------------------------- ----- ------ !!!!
راستی امثال نیکی کریمی چه حرفی برای گفتن به جامعه دارند؟ فضایی که در آن سیر می کنند چقدر با مردم فاصله دارد؟
البته بابت آن دویست تومان راضی هستم ؛ چون ته سی دی چند دقیقه ای پلنگ صورتی ضبط شده بود که لااقل با مذاق بچه سازگار بود!
عکس تزئینی است
چنان چه کسی با نیت فرار از رسیدگی به جرائم عمومی خود ویا خدای ناکرده! به منظور تداوم فتنه گری و مقابله با حاکمیت اسلامی به مسافرت برود ولو به مدت چند ماه ، سفر او سفر معصیت بوده و نمازش تمام می باشد . (باید کامل بخواند.)
خبرهایی در راه است!
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 0:10 شماره پست: 268
جمعیت ایثارگران شهرستان بابل طی اطلاعیه ای رسمی ، حوادث زندان متی کلا را محکوم نموده و از فرماندار بابل خواسته است تا ضمن رسیدگی فوری ، نتایج آن را به اطلاع عموم برساند.
در این اطلاعیه که امروز صادر شد از مقامات مسئول درخواست شده تا با متخلفین در هر موقعیت و منصبی برخورد قانونی صورت پذیرد.
پیش از این نیز گروه های مختلفی از امت حزب الله ، آزادگان ، ایثارگران ، بسیجیان ، طلاب و دانشجویان خشم خود را از بازداشت و ضرب و شتم توجیه ناپذیر محمد حسین منصف ابراز نموده اند.
گفتنی است تعلل در رسیدگی به تخلفات مجریان خاطی قانون ، شایعاتی را مبنی بر احتمال واکنش غیر منتظره دلسوزان اسلام و انقلاب در سطح شهر دامن زده است.
اشک آتش برگزار می کند:
مسابقه کتابخوانی
علاقمندان می توانند پس از مطالعه کتاب ارزشمند شب موصل ، مجموعه خاطرات آزاده دلاور محمد حسین منصف نوشته برادر حسن شیردل که توسط حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی منتشر گردیده ، برداشت آزاد خود از محتوای این اثر گرانسنگ را در قالب یک صفحه به نشانی اشک آتش ایمیل نمایند. علاوه بر سه اثر برتر به کلیه شرکت کنندگان جایزه ای به رسم یادبود اهدا خواهد شد.
گفتنی است کارکنان محترم دادگستری و مسئولان زحمت کش زندان پرلطافت و روح انگیز متیکلای بابل از امتیاز ویژه برخوردار می باشند.
در جریان واقعه شرم آور زندان متیکلای بابل و ضرب و شتم قانونی ! پاسدار آزاده وپژوهشگر دفاع مقدس به جرم ادای فریضه امر به معروف و اعتراضات گسترده مردم به این رفتار نابخردانه ، هر از گاه شایعه تهدیدی بر ضد دوستان بسیجی که دغدغه ای جز حفظ اسلام و انقلاب ندارند به گوش می رسد. لحظاتی پیش در پاسخ به برخی نگرانی ها محمد حسین منصف این پیام را برای خوانندگان اشک آتش ارسال نمود:
" دادستان جرات مناظره با ما را هم ندارد. رد این درخواست نشانه ترس او از رسوایی است. ما محکم سر حرف خود ایستاده ایم. هر روز که می گذرد افکار عمومی بیشتر با افتضاح آنها در زندان متیکلا آشنا می شود. خدا با مظلومان است نه با دروغ گویان بی آبرو.انشالله خدا دشمنان انقلاب اسلامی را رسوا می کند. والسلام ."
رمز گشایی از جعبه سیاه موسوی!!
برای یعضی این سوال پیش آمده که چرا میرحسین عزیز! با این که می داند بر فرض تقلب در انتخابات دیگر شانسی برای به قدرت رسیدن نداشته و بهتر است هواداران فرهیخته خود - که هر از گاه با رویکردی فرهنگی ! در سطح معابر و خیابان ها تجمع نموده و به ارشاد! رهگذران بینوا میپردازند- را به حفظ آرامش جامعه دعوت نماید همچنان سکوت را پیشه کرده و انگار به ادامه ماجراهای خیابانی علاقمند می باشد؟!
پاسخ این پرسش را اخیرا در وبلاگ چند نفر از مریدان این بزرگ مرد عرصه سیاست و صداقت پیدا کرده ام. این وبلاگ ها برای تحریک !! هر چه بیشتر جناب موسوی، یکپارچه این شعار حماسی ! را تکرار می نمایند :
موسوی موسوی ما همه رهنوردیم!!
شما باشید جای موسوی ، ....لااله الاالله! چشم فرج الله سلحشور روشن با آن یوسف ساختنش!
تاکید می نمایم لااقل برادران ! با بصیرت حامی نامبرده با تاملی بیشتر ، از تکرار چنین شعارهایی پرهیز نمایند.
هراز و هراس !!
شنیده ام به پیشنهاد حاج آقا طبرسی قرار شده است همان طور که مردم قم در 19 دی وآذربایجانی ها در 29 بهمن هرسال به یاد قیام خونین همشهریان خود با مقام معظم رهبری دیدار می کنند مردم غیور مازندران نیز در ششم بهمن خدمت آقا مشرف شوند .
ششم بهمن یادآور حماسه ای بزرگ و آموزنده است . اتحادیه کمونیست ها با همراهی سرویس های جاسوسی بیگانه با حمله به آمل و تصرف این شهر در صدد بودند راه ارتباطی بعضی از شهر های شمالی را از پایتخت جدا نموده و با استفاده از موقعیت جنگلی این منطقه و همکاری صمیمانه ! مردم آمل ، شهرهای همجوار را نیز به اشغال درآورند.
تصرف غافلگیرانه آمل فقط یک روز دوام آورد. مردم باشهامت و انقلابی این شهر با اهدای چهل شهید و ده ها مجروح ، حماسه ای بزرگ و تاریخی از خود برجای گذاشتند.
حضرت امام (ره)بارها از این حماسه به نیکی یاد نموده و آن را به رخ منافقین کشیدند. از آن پس آمل به شهر هزار سنگر معروف شد.
متاسفانه بر اثر غفلت مسئولین فرهنگی و سیاسی استان و کشور در تمام این سال ها توجه چندانی به این حماسه ماندگارنشان داده نشد.
کتاب ، مقاله و فیلم قابل اعتنایی در این خصوص به چشم نمی خورد. در سالگرد این حماسه مردمی و ماندگار نیز هیچ رسانه ای در حد یک خط ادای دین نکرده است . صدا و سیما که جای خود دارد حتی سایت ساجد که متعلق به شهداست و بر خلاف حرارتی که در آغاز تاسیس داشت مدتی است دچار روزمرگی شده است.....
شاید دیدار با آقا و پوشش رسانه ای آن بتواند غباری از غربت و مظلومیت مرد و زن دلیر و مومن این شهر بزداید.
بیماری " ابوترابی زدگی "!!
بعضی از دوستان آزاده ( دقت بفرمائید عرض کردم بعضی ! ) هر جا که کم می آورند و یا می خواهند بر کوتاهی ها ی خود سرپوش بگذارند یا سکوت و سازش کاری نا به جایی را توجیه کنند و یا زیر علم تسامح سینه زده و وادادگی خود را پنهان نمایند و ... دم از ابوترابی زده ، آهی کشیده و خاطره ای از رفاقت او با فلان اسیر منافق و برخاستن پیش پای سرباز عراقی را تعریف می کنند که مثلا بعله ! ما و ابوترابی چه قدر قرابت فکری داریم و ... من اسم این حالت مشمئز کننده را گذاشته ام بیماری " ابوترابی زدگی " مفرط !!
البته در صحت این خاطرات شکی نیست اما اینها فقط یک بعد از شخصیت آن بزرگوار است.
به هر حال ابوترابی روزی اسلحه به دست گرفته و مقابل دشمن ایستاده است . این همان ابوترابی است که یار و همرزم چریک بی نظیر تاریخ انقلاب ، سید علی اندرزگو بوده ، همان ابوترابی که در مقابل شکنجه های قرون وسطایی دژخیمان بعث مقاومت نموده و حاضر نشد در تلویزیون عراق یک کلمه بر ضد امام و نظام بر زبان براند. مگر حرکت جسورانه او در آستانه انتخابات مجلس پنجم فراموش شدنی است که بی رودربایستی ، راه خویش را از حزب دولتی کارگزاران جدا نموده و طی اطلاعیه ای از انحراف خواص برائت جست!
استادی بود که در یکی از شهرهای شمالی ، مثنوی مولوی را تدریس می نمود . سر کلاس به شاگردانش گفته بود برای این که راه علی علیه السلام را بپیمائید گوشت نخورید! برایش پیغام فرستادم تو اگر مردی و راه علی را می خواهی به یاد حفر چاه ها و موقوفات دیگر مولا، چند جلسه از شاگردانت پول نگیر.
این برادران ما به جای کاروان های ده ها هزارنفره حرم تا حرم نتوانستند تا به حال حتی دو دستگاه اتوبوس برای اردو راه بیندازند. یکی از آزادگان مایه دار ! را دیده بودم که از غربت ابوترابی دم می زد. به او گفتم یک سر به پاساژ مهستان تهران و یا قدس قم بزند . لابه لای ده ها محصول فرهنگی مرتبط با دفاع مقدس حتی یک برچسب کوچک با موضوع اسارت و ابوترابی به چشم نمی خورد. هزارتایش را اگر با جیب مبارک چاپ کنی می شود بیست هزار تومان (حداکثر)!
گفت وظیفه ما نیست . گفتم مگر جنگ وظیفه شما بود؟!
اگر رمان نویس و سینماگر نیستید دست کم می توانستید خاطرات خود را ضبط و ثبت کنید تا امروز کار به جایی نرسد که در زمان حیاتتان برخی خاطرات مستند اسارت مورد تردید و شبهه مخاطبان قرار بگیرد. کار به جایی نرسد که در جلسه با یکی از مسئولان ارشد مرتبط با فرهنگ پایداری متوجه بشوم طرف حتی نمی داند چند اردوگاه در عراق وجود داشته است.
آزاده ای که می نشیند و غصه می خورد فلانی خاطراتی جعلی از خود به چاپ رسانده و حقایق تاریخی را مورد تحریف قرار داده اما حاضر نمی شود قلم به دست گرفته واز میراث گرانبهایش دفاع نماید ، باید بداند هنوز هم در اسارت به سر می برد و تا آزادگی ، راهی بس دراز پیش رو دارد. عصبانی که می شوم می گویم حقتان است جامعه به جایگاه ایثار گری هایتان توجهی ندارد.
آزاده ای که دلش برای فرهنگ خودش بسوزد و در غم غربت گنجینه های آزادگی ، شعله ور شود اما در لاک سکوت باقی بماند ....
با همان شناخت محدودی که از اسارت و حماسه های آزادگی دارم برای خودم ، تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم و آزادگان عزیز بابت کارهای بر زمین مانده، متاسفم.
درباره بسیاری از اردوگاه ها حتی یک کتاب نسبتا جامع به چشم نمی خورد. جالب آن که به طور مثال موسسه پیام آزادگان ، صد ها ساعت مصاحبه و خاطره و ... در اختیار داشته اما توفیق !! استفاده از آنها را پیدا نکرده است. دوستان آزاده فراموش نکنند این مثل قدیمی را که گفته اند : حرمت امامزاده با ....
( به آزادگان گرامی اگر بر خورد عیبی ندارد شاید دغدغه ها و اراده هایشان کمی قلقلک شود !)
شیرینی دامادی اش را هنوز به کام داشت که اسیر شد. سرنوشتی مبهم انتظارش را می کشید. به همسرش عشق می ورزید اما به خدا بیشتر. نامه ای نوشت و به او اجازه داد تا سرنوشتش را جدا کند و جوانی اش را به پای انتظار ، نسوزاند.
زن جوان هم دنیایش را با خدا معامله کرده بود . . . .
آزاده رشید ، محمد حسین منصف به جرم ادای فریضه امر به معروف نسبت به دادستان بابل از سوی وی بی هیچ محاکمه ای راهی زندان شوم متیکلا شد ، ناجوانمردانه مورد ضرب وشتم قرار گرفت و پرونده اش هنوز به اتهام تشویش اذهان عموم! در حال پیگرد است. همسر استوارش اینک در بستر بیماری ، آینده مبهم دیگری را ناباورانه به نظاره نشسته است.
بچه های بسیج شهر همچنان فریاد می زنند. صدایشان اگر به جایی نرسد لااقل در صفحات تاریخ خواهد ماند که چه بر سر پیشمرگان اسلام و انقلاب و خط مقدمی های جبهه عدالت خواهی آمده است. بچه های مظلوم بسیج همچنان فریاد خواهند زد حتی اگر به کام میز نشینان میزان گریز و توجیه گر خوش نیاید.
هنرمند جوان و خوش ذوق مازندرانی آقا مهدی روشن ضمیر در وبلاگ خود شعری را به حسین منصف تقدیم نموده :
ببین که چه جرم سنگینی شد
تنها اعتراض به واقیعت اکنون!
تنها به جرم هق هق یک حقیقت غبار گرفته-سنگین
و التماس سرد آهن
(حلقه های دستبند و بدتر پابند)
به سالهای اسارتت سوگند چیزی نگو.
(تداعی می شود برایت قبل از آنکه...نه؟)
ترس بارگی را نمیخوانم از اشکانت
ای صبر بی بدیل.
خواستی تا بار دیگر شسته-رفته تر ببینی.
(چقدر بد شد که دوباره ستم-این نانوشته ی جاری در رگ قانون-رشد...نه-تنه اش بزرگ شد!)
بی خیال
کوه هم که باشد نم اشک تو
من
و ما سستش میکند
خواهد ریخت.
88/8/5.بابل
نیمه شب پاییزی
http://miz4goosh.blogfa.com/برای حسین های منصف و همه کسانی که دلشان گرفت و تپید.یا علی
دلنوازان
+ نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 6:35 شماره پست: 261
یک دور کلیات مفاتیح الجنان ، صحیفه سجادیه ، المراقبات ، مکارم الاخلاق ، حلیه المتقین و ... جلوی چشمانم رژه می روند !!
چه وقت؟
درست موقعی که چشمم به شخصیت کاذب و کلیشه ای "مهتاب دلنوازان" می افتد.
امرار معاش ، وظیفه ای عادی است که کارگردان ها نیز از این مقوله ، مستثنا نیستند. پذیرش کارهای کنتراتی و نان و آب دار توسط این صنف نیز قابل درک است.اشکالی ندارد اما لااقل این عزیزان لطف کنند احترام به شعور و فهم مخاطب را به عنوان یک باور انسانی و اخلاقی در مرام خود جای دهند!
کتاب ارزشمند "نظارت بر قدرت در فقه سیاسی" در جشنواره فارابی امسال خوش درخشید و به عنوان کتاب برتر ، مورد تقدیر قرار گرفت.
این موفقیت را به نگارنده این اثر نفیس ، استاد و دوست خوبم حجت الاسلام دکتر سید سجاد ایزدهی تبریک می گویم و دعا می کنم همواره در پیمودن پله های تعالی ، سربلند و پیروز باشد.
تردیدی ندارم که این مجتهد جوان ، یکی از مفاخر حوزه های علمیه محسوب می شود.امیدوارم نظام تربیتی حوزه ، پرورش چنین چهره هایی فاضل ، جوان و شاداب که در دل مردم نیز جایگاه مقبولی کسب نموده اند را بیش از پیش ، وجهه همت خود قرار دهد.
گفتنی است انتشار اثر مذکور را پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم بر عهده داشته است.
یار در خانه!
+ نوشته شده در جمعه هشتم آبان 1388 ساعت 12:27 شماره پست: 259
محسن و دوستان
یکی از وبلاگ های خوبی که تا به حال با آن آشنا شده ام وبلاگ زیبا و پرمحتوای "محسن و دوستان" می باشد که فهرست پیوند های اشک آتش را نیز مزین کرده است. این وبلاگ در مواجهه با ناهنجاری ها و تقابل با ضد ارزش ها با اتخاذ شیوه تهاجمی و افشاگرانه ، انصافا سنگ تمام گذاشته است.
شاید به خاطر تغییر قالب این وبلاگ است که متاسفانه مدتی است موفق به گشایش و بهره مندی از مطالب مفید آن نمی شوم.
هر کس کتاب شب موصل محمد حسین منصف را بخواند می فهمد او بی تردید یکی از قهرمانان ماندگار تاریخ این سرزمین است . روح سلحشوری او آن قدر بالاست که امثال دادستان و مسئولین زندان مخوف متیکلای بابل برای رسیدن به آن بال و پرشان خواهد سوخت. شرح ماجرای بازداشت و ضرب و شتم غیر انسانی این آزاده دلاور و پژوهشگر دفاع مقدس را حتما در قسمت پیوند های روزانه این وبلاگ از زبان خودش شنیده اید.
انتشار این خبر تالم بار بازتاب هایی را در پی داشت که به حضرات پشت میز نشین فهماند دوره قلدر مآبی به سر رسیده و عشق پویای جوانان بسیجی به اسوه های جهاد و شهادت می تواند حماسه هایی درس اموز را خلق نماید.
مقالات زیادی نیز در این باره نوشته شد. از جمله می توان به مقاله آزادگان تکریت۱۱در وبلاگی با همین نام اشاره نمود.(در پیوند ها موجود است).
دوست و استاد خوبم برادر آزاده مفید اسماعیلی سردبیر محترم نشریه سبز سرخ نیز یادداشت جالبی در این خصوص برای خوانندگان اشک آتش ارسال کرده است:
منصف در حصار
در چند روز اخیر چند پیامک کوتاه در خصوص ضرب و شتم برادر آزاده محمد حسین منصف به من رسید.در ابتدا، آن را گذاشتم به حساب شوخی های دوستانه ولی وقتی با خبر شدم که پای دادستان بابل وسط است شک ام به یقین مبدل شد و گوشی را برداشتم و برای آقای منصف زنگ زدم و کل ماجرا را از زبان او شنیدم تا از آن جا که اهل رسانه هستم ،بی جهت اشاعه دهنده یک خبر کذب نباشم... شاید به ذهن خوانندگان این مطلب این گونه متبادر شود که چرا وقتی پای دادستان به میان آمد من یقین پیدا کردم که این خبر صد در صد صحت دارد؟ که شایسته است در جواب این دوستان بگویم : به خاطر شناختی که از آقای منصف دارم...
مگر آقای منصف چه صفتی دارد که دادستان بابل را این گونه عصبانی می کند تا جایی که دستور بازداشت او را می دهد با وجود این که خودش در جمعی گفته است: در انتخابات شورای اسلامی شهر من به آقای منصف رای دادم!!! ( البته وقتی این جمله ی آقای دادستان را من در جمع خانواده گفتم، دخترم گفت : دادستان مملکت نمی داند که نباید بدون شناخت رای دهد؟؟؟) به نظرم بهتر است از حاشیه نویسی پرهیز کنم و بروم سراصل موضوع که آن هم بیان صفت آقای منصف است:
آقای منصف در این ماجرا چوب زبان غیر متملقانه اش را خورد.
البته این اولین بار هم نیست که چنین اتفاقی برایش می افتد. او حتی قبلا نیز در زندان های مخوف حزب بعث به خاطر دفاع بی کم و کاست خود از نظام اسلامی در مقابل افسران استخبارات حزب بعث، مورد چنین ضرب و شتمی قرار می گرفت. البته در طول حضور خود در محافل فرهنگی و ... به گونه ای دیگر با این رفتار مخلصانه و از سر صدق آقای منصف برخورد شده است... آقای منصف مشکلش این است که چاپلوس نیست، اهل تعارف نیست، در جلسات با بیان اولین کلمه می رود سر اصل مطلب، امر به معروف و نهی از منکر به مسوولین در اولویت اول اوست... البته آقای منصف عصبانی هم می شود ولی عصبانیتش بیش تر به خاطر وجود برخورد های غیر منصفانه است، بی انصافی های موجود در جامعه است... شاید تقصیر فامیلی اش باشد که او را این گونه در حصار محتوایی و مفهومی خود قرار داده... یعنی ؟؟؟
بله ! انصاف ، عدالت و صداقت کجا هست که این جور آدم ها درک شوند؟؟؟
راستی به آقای دادستان بابل سفارش می کنم کتاب «شب موصل» آقای منصف را حتما بخواند تا دفعه ی بعد که می خواهد به او رای دهد بداند سرنوشت خود را به چه کسی گره زده است!!!
البته به آقای منصف هم سفارش می کنم از توهم لقب «آزاده» خارج شود ...مگراین حدیث پر مغز را نشنید که الدنیا سجن المومن ... تو این برهوت دنیای دموکراسی که اقلیت اکثریت را دیکتاتور می خواند، آزاده کیلویی چند؟»
مفید اسماعیلی سراجی
... از این مجمل!
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم آبان 1388 ساعت 8:11 شماره پست: 257
به قول استاد حسینی قزوینی:
علمای اهل تسنن مدعی اند لقب صدیق(بسیار راستگو)برای خلیفه اول و فاروق(نمایان گر حق و باطل)برای خلیفه دوم از سوی پیامبر اسلام(ص) اعطا گردیده و در همان دوران نیز مشهور بوده است. اما:
وقتی به منابع اهل سنت درباره جریان سقیفه و روایات متعدد از متن مذاکرات حاضرین آن جلسه ، رجوع می کنیم می بینیم در حالی که همه سعی داشته اند برای انتخاب جانشین پیامبر، از یاداوری کوچک ترین افتخارات و سوابق درخشان خود کوتاهی نورزند حتی یک بار نیز از کاربرد چنین القاب و استناد آن به رسول خدا سخنی به میان نیامده است!!
- ۸۸/۰۸/۱۹