اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوانی» ثبت شده است

آیا از جده ام حضرت زهرا هم نا امید شده اید؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۲ ب.ظ

 

... من این حرفها را متوجه می شدم. تحمل این شرایط و این حرفها بسیار برایم سخت بود.

روزها گذشت تا اینکه یک روز با اشاره به مادرم گفتم: مرا رو به قبله بخوابان. دیگر از همه چیز خسته شده بودم. مدتی بود که سربار دیگران شده بودم.

با دلی شکسته، متوسل به مولا امیرالمومنین علیه السلام شدم. با گریه و با زبان بی زبانی به آقا عرض کردم: من خسته شده ام. یا شفای مرا از خدا بگیرید، یا از خدا بخواهید مرا از این دنیا ببرد.

با حالت عنابه و استغاثه خوابدیم. در عالم رویا دیدم، گوشه دیوار ترک برداشت و یک فرد نورانی سوار بر اسب وارد شد. ایشان چیزی شبیه نقاب بر صورت داشت.

با تعجب پرسیدم: شما چه کسی هستید؟

ایشان پرسید: شما چه کسی را خواسته بودی؟

گفتم: من مولا و سرورم حضرت علی بن ابی طالب امیرالمومنین علیه السلام را خواسته بودم.

گفت: من علی هستم.

رکاب اسبش را گرفتم و گفتم: شفای من را از خدا بگیرید. اگر خوب نمی شوم من را از دنیا ببرید. خسته شدم...

حضرت فرمود تو را شفا دادیم. اما باید به دیدار امام خمینی بروید.

به محض اینکه این کلام را شنیدم از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. نفس نفس می زدم.

فقط گریه می کردم. همه دور تخت من جمع شده بودند و می پرسیدند چی شده؟...

بعد از نیم ساعت متوجه شدند من خواب دیده ام. با چشم و ابرو عکس امام را نشان می دادم.1

++++++

آن روز وقتی در خدمت حضرت امام در قم بودیم، بحث پزشکان ایرانی و خارجی به میان آمد و بعد هم پدر ما گفت: همه آنها از درمان پسرم ناامید هستند.

حضرت امام مکثی کردند و فرمودند:

"خب از جده ام حضرت فاطمه زهرا هم ناامید شده اید؟ من قول می دهم که خوب شود. شما صبر کنید."

حضرت امام در این مدتی که با پدرم صحبت می کرد چایی را هم می زد. همین جور که چای را هم می زد، دقایقی هم بر آن دعا خواند. بعد استکان چای را از روی زمین برداشت و مقداری از آن را میل کرد. بعد با دست مبارکشان باقیمانده چای را به دهان غلامرضا نزدیک کرد و از او خواست چای بخورد.

غلامرضا نمی توانست چیزی بخورد. وقتی چای یا آب می خورد از اطراف دهانش به پایین می ریخت. آب دهانش و چای شُره می کرد و به پایین می ریخت.

حضرت امام دستمالی را از جیبش در آورد و لب های غلامرضا را تمیز  کرد. بعد به مادرم فرمودند: این قندها را بگیرید و همراهتان ببرید و بدهید به مریض های اسلام. اینها تبرک حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست.

مادرم قندان قند را برداشت و در گوشه چادرش خالی کرد و با خودش آورد.

پدرم از حضرت امام تشکر کردند و گفتند: ما اینجا نیامده بودیم تا شما را اذیت کنیم. ما آمده بودیم تا غلامرضا شما را از نزدیک زیارت کند.

زمان زیادی طول کشید تا از محضر امام مرخص شدیم. شاید نیم ساعت تا چهل دقیقه.

موقع خداحافظی دوباره حضرت امام فرمودند: "بروید و توسل کنید به جده ام حضرت فاطمه زهرا سلام الله. من به شما قول می دهم بچه شما خوب شود."

بعد از دیدار با حضرت امام، ما از قم به تهران برگشتیم. غلامرضا در منزل پدرم دوران نقاهت را می گذراند.

چند روز بعد از آن دیدار، سیزده رجب سال 1358 یعنی سالروز تولد حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام بود.

من متأهل بودم و از پدر و مادرم جدا زندگی می کردم. مادرم به مغازه سر کوچه ما زنگ زد و از صاحب مغازه خواست محمد عالی را بگویید بیاید با من صحبت کند.

شاگرد مغازه دوان دوان آمد و به من گفت: محمدآقا! مادرتان تلفن کرده و با شما کار دارد.

ترسیدم. با خودم گفتم: نکند که غلامرضا...

سریع آمدم. گوشی تلفن را گرفتم و به مادرم سلام کردم.

مادر با یک هیجان خاصی گفت: محمد! پا شو بیا که غلامرضا به صحبت افتاده و دارد حرف میزند. بیا که داداشت شفا گرفته ....

فوری به خانه پدرم آمدم و دیدم غلامرضا پشت سر هم می گوید: علی علی علی.2

1- شهید غلامرضا عالی

2- محمد عالی، برادر شهید

کتاب شب چهلم/ ص 65- 75/ انتشارات شهید ابراهیم هادی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این کتاب علامه را بخوانید

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۰۳ ب.ظ

نگاهی به  کتاب «شیعه در اسلام» اثر علامه سید محمد حسین طباطبایی که به چاپ هجدهم رسید

 

امروز روز بزرگداشت علامه طباطبایی است. نابغه ای کم نظیر که به عنایت الهی، استعدادش شکوفا شد و قله های علم و معرفت را در نوردید. تقوا و زهدش که در اوج مقام خلیفةاللهی بود.

تفسیرش در عالم اسلام و فلسفه اش در جهان زبانزد اهل دانش است و تا ابد ماندگار.

در میان کتابهای علمی این شخصیت برجسته کتابی هست که مطالعه آن هم برای عموم قابل درک است هم اطلاع از محتوایش راهگشای هر جوان مسلمان.

به دوستان عزیز توصیه میکنم کتاب شیعه در اسلام علامه را حتما مطالعه کنند. کتابی که قطور نیست و دانشمندانی بر آن مقدمه نوشته اند، بارها به زبانهای مختلف تجدید چاپ شده و مطالبش در غنای فکری مومنان اثری چشمگیر خواهد داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پزشک در ردای نخست وزیر

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۶:۳۴ ب.ظ

 

پزشک در ردای نخست وزیر، کتاب قطور خاطرات ماهاتیر محمد است که مطالعه آن را به تازگی به اتمام رسانده و میتوانم قرص و محکم مدعی شوم که یکی از بهترین کتابهایی است که تا کنون خوانده ام و به شما نیز توصیه میکنم از مطالعه این کتاب ارزشمند لذت ببرید.

ماهاتیر محمد عالم دین نبود؛ اما در همان حد شناختی که از دین داشت ملتزم بود تا به احکام و دستورات و سبک زندگی دینی پایبند بوده و به دانسته هایش عمل کند. بر خلاف بعضی دانش آموختگان درس دین مانند حسن روحانی که درست بر خلاف جهت درس هایی که خواند و مشی و هدفی که دین از حاکمیت بر جامعه دنبال می کرد حرکت نمود.

ماهاتیر محمد از آیه واعدّوا لهم مااستطعتم من قوه این موضوع را نیز برداشت نمود که جامعه اسلامی در همه جهات نه فقط در عرصه نظامی باید مستقل و قوی بوده و هیچ گونه وابستگی به اجانب نداشته باشد. اینگونه شد که مالزی فقیر و حقیر را به کشوری پیشرفته با جهش اقتصادی و بهبود وضع معیشتی مردم تبدیل ساخت.

او در ابتدای جوانی به غرب ایمان داشت و تصور می کرد راه نجات و پیشرفت ملتها در پیروی از غرب شکست ناپذیر است اما دیری نپایید که به تجربه دریافت غرب شکست پذیر و پوشالی است و اساسا مخالف پیشرفت و ترقی و تعالی ملتهاست و از ورود به عرصه بین الملل هدفی جز چپاولگری ندارد. دیدگاههایی که او به تجربه در شناخت آمریکا و اروپا به دست آورد باید در سطح وسیعی منتشر شده و مورد بازخوانی قرار بگیرد.

جامعه مالزی از جهاتی به جامعه ما شباهت داشته است. اینکه گاه افکار بزرگ و متهورانه و خلاقانه، مورد رد و تحقیر بعضی خواص و عوام قرار می گیرد. تولید خودروی ملی و ساخت هواپیما و توسعه بنادر و ارتقای دانش و علم اندوزی از جمله طرح هایی بود که به محض انتشار آن مورد هجو و تمسخر افرادی قرار گرفت که نه تنها خودشان قدم مثبتی در راه خدمت و استقلال بر نمی دارند بلکه مبتلا به بیماری خودتحقیری هستند و تلاش می کنند بقیه را هم از انجام کارهای سخت و بزرگ منصرف سازند.

جالب است بدانیم مخالفان و رقبای سیاسی ماهاتیر از هیچ نوع کارشکنی برای شکست طرح ها و برنامه های او اجتناب نورزیدند و به محض کنار رفتنش از قدرت اقدام به توقف طرح های بزرگ ملی نموده و بسیاری از برنامه های اصلاحی او را ناکام گذاشتند و در رسانه ها به تحقیر وی پرداختند و حتی برای برگزاری جلسات سخنرانی او مانع تراشی کردند.

اما... مالزی درخشید و حالا حالاها در بین کشورهای اسلامی در قله پیشرفت و رشد و توسعه به سر خواهد برد.

این تعریف و تمجیدها از شخصیت متفکر و هدفمند و دلسوز ماهاتیر البته به معنای نفی بعضی اشتباهات او در برداشتهای دینی و سیاست خارجی نیست؛ اما مهم همان است که به دانسته های خود از دین و دانش عمل کرد و مالزی مستقل و پیشرفته و در ادامه، ایجاد کشورهای اسلامی غیر وابسته و پیشرفته از دغدغه های دائمی او بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک پروانه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۱۷ ق.ظ

                                                     بسم الله الرحمن الرحیم

                                  روایتی مادرانه از زندگی شهید محمد مصطفی پور

                                                  سید حمید مشتاقی نیا

                                                         فهرست

1- جام می و خون دل: به روایت مادر شهید

2- سلسله موی دوست: به روایت رضا داد پور

3- هر که در این مقرب تراست: به روایت سید مهدی جامعی

4- در دایره قسمت: به روایت رضا داد پور

5- آسمان و بار امانت: به روایت مادر شهید

6- راز پرواز: به روایت مهدی کردانی

7- معراج انسانی: به روایت سید سجاد ایزدهی

8- رجالُ صدقوا: شهید به روایت شهید

 

 

آسمان، وسیع و بی منتها؛ زیبا و دلرباست.

کسی که آسمان را بشناسد و عظمت آن را درک کرده باشد می تواند بزرگی «مادران آسمان» را هم بفهمد.

مادران آسمان، مادران سکوت و آرامشند. مادرانی که از گسترده دامان پاک خود، مردانی نام آشنا را تا معراج بدرقه کردند و خود؛ اما در دریای گمنامی، به رسم صداقت و خلوص، ماندگار شدند.

این اثر، نمونه ای کوچک از مجموعه آثاری است که ذیل عنوان« مادران آسمان» عرض ارادتی ناچیز را به پیشگاه زلال ترین سرچمه های عالم خلقت، تقدیم می نماید.

جبهه فرهنگی فاطمیون استان مازندران، خیزش جمعی از بانوان عرصه جهاد فرهنگی انقلاب اسلامی است که می کوشند تا در عرصه های مختلف فرهنگی و اجتماعی، کارهای بر زمین مانده را به دوش کشند.

انتشار کتاب، تنها یک بخش از بار سنگینی است که این جبهه بر عهده گرفته و« مادران آسمان»، یک سیر از مجموعه آثاری است که قرار است به حول و قوه الهی و با مدد از ارواح طیبه شهدا به صورت مکتوب در اختیار ارادتمندان معارف ایثار و شهادت قرار بگیرد.

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله.

                         

                             1

                          جام می و خون دل

                                               به روایت مادر شهید

بزرگ شدی که بزرگ شدی. اصلاً برای خودت بزرگ شدی. برای من همان محمد ناز و کوچک هستی که باید دستت را بگیرم تا یک وقت خدای ناکرده حواست پرت نشود و زمین نخوری. بچه ها هر چقدر هم که بزرگ شوند برای پدر و مادرشان بچه اند. پنجاه سالشان بشود یا شصت سال فرقی نمی کند. تو که هنوز شانزده سالت هم تمام نشده. صورتت سبز نشده! صدایت خروسک می زند. تو برای من هنوز بچه ای. ژست آدم بزرگ ها را برای دیگران بگیر. پیش من از این اداها در نیاور. یاالله برو کنار ببینم...

رویش را آن طرف کرد. با لباس رفتم داخل حمام و شروع  کردم پشتش را کیسه کشیدن. پوستش نرم و سفید بود؛ مثل همان وقت ها که نوزاد بود. آن موقع توی حمام وقتی حسابی می شستمش صورتش طوری بود که انگار دارد می خندد. بچه ها توی این سن معمولاً از آب می ترسند به خصوص اگر آب داغ باشد. محمد خوگل من طوری نگاه می کرد که به گمانم داشت می خندید. زن های فامیل هم که این حالتش را می دیدند خوششان می آمد و برایشان عجب بود. اصلً ای کاش نمی گذاشتم محمدم را کسی ببیند. مادر ها دوست دارند بچه هایشان را به این و آن نشان بدهند. بچه آدم حتی اگر زشت و بد قیافه باشد برای مادر، بهترین و زیباترین بچه روی زمین است؛ چه برسد به محمد.

محمد من ناز و قشنگ بود. نه این که من چون مادرش هستم این را بگویم. زن های فامیل و در و همسایه هم همین را می گفتند. یاد آن روز ها که می افتم، با خودم می گویم کاش محمدم را به کسی نشان نمی دادم تا این طوری دلم به لرزه نیفتد. هفت تیر سال چهل و نه بود. همه اش می خواستم نوزادی به من بدهد که دلش با امام حسین گره خورده باشد. با این که بچه چهارمم بود ولی همه اش آرزو می کردم بچه ام از خدا جدا نباشد. شاید از زمان کودکی ام به این فکر بودم که بهترین راهی که آدم ها می توانند طی کنند، راهی است که آخرش به اهل بیت و پیامبر ختم شود. چشم که باز کردم دور و بر خود قرآن و مفاتیح می دیدم. مادرم صدای خوشی داشت. هر وقت حالی پیدا می کرد می نشست برای خودش نوحه می خواند و اشک می ریخت. بغض و گریه اش واقعی بود! من هم می آمدم دو زانو کنارش می نشستم و گوش می دادم و گریه می کردم. بعد بلند می شدم و می رفتم دنبال بازی ام. دوباره می آمدم پیش مادر و می گفتم برایم روضه بخوان. مادر خوشش می آمد و کیف می کرد از این که می دید کودک خرد سال و بازی گوشش به اهل بیت علاقه دارد و دلش می خواهد قصه های آنها را بشنود. شاید از همان سالها بود که دلم را با محبت اهل بیت گره زدم.

حالا سر شکم چهارم، از خدا می خواستم بچه ام رنگ و بوی حسینی بگیرد. با خودم قرار گذاشتم تا آن جا که مقدور است بچه ام را با وضو شیر بدهم. محمد که به دنیا آمد احساس کردم بیش از حد معمول زیباست و صورتش انگار که نور می دهد. با خودم گفتم حس مادری همین است و چیز عجیبی نیست. بهد از خودم پرسیدم پس چرا سر بچه های دیگرم چنین حسی نداشتم؟! قوم و خویش که آمدند و بچه را دیدند همین حرف را زدند. آنها هم با تعجب می گفتند این پسر چرا این قدر نور می دهد؟! نه احمد و نه فرخنده این قدر خوش رو نیستند؛ این بچه چرا به پدر و مادرش نرفته است؟! بعضی ها هم پشت سر نشستند و گفتند بچه به این قشنگی و نورانیت زمینی نیست و بعید است برای مادرش بماند! این حرف ها به گوش من رسید و جگرم را می سوزاند و دلم را به التهاب می انداخت. همان وقت بود خودم را سرزنش کردم که چرا بچه را به دیگران نشان دادم؟! اما خوب چاره ای هم نبود. مگر می شد طف نو رسیده را از در و همسایه و فامیل مخفی نگه داشت؟!

شب باری محمد اولویه درست کردم. غذای ساده ای که دوست داشت. محمد بچه ای نبود که بخواهد برای خوردن غذا نق بزند و بهانه بیاورد. از همان کودکی هر چه جلویش می گذاشتیم  می خورد و چیزی نمی گفت. ترش بود یا شیرین، شور بود یا تلخ، کم بود یا زیاد، چیزی نمی گفت و می خورد و تشکر می کرد. یک بار در خانه هیچ چیز برای خوردن نداشتم جز یک دانه تخم مرغ، همان را شکست و هم زد و ریخت داخل تابه و گفت:

ببین مامان با این مقدار غذا می شود یک عالم نان خورد. شامش را که خورد، ساکش را هم بستم و رختخواب را انداختم. کم پیش می آمد این وقت شب محمد توی خانه باشد. بچه ای نبود که یک جا بند بشود. پایش که به مسجد باز شد و با بسیجی ها گره خود دیگر فقط محمد ما نبود. تا دیر وقت می رفت بیرون و کارهای بسیج را می رسید. آن وقت ها خیلی چیز ها کم بود، مثل نفت و دیگر مایحتاج مصرفی. محمد دور می افتاد توی محل و شروع می کرد به کمک رسانی. گاهی هم برای جبهه کمک جمع می کرد. گاهی می رفت نگهبانی پایگاه می ایستاد. کتابخانه مسجد کاظمبیک را که می ساختند می رفت عملگی می کرد تا کاری برای رضای خدا انجام داده باشد. با لباس خاکی وقتی می آمد خانه، می فهمیدم موضوع از گه قرار است. خودش ولی بروز نمی داد مبادا که ریا بشود. حیفم می آمد بچه به این کوچکی با این جثه ریزش برود کارگری کند و بخواهد با آجر و سیمان دست و پنجه نرم کند. باز با خودم می گفم مانعش نشوم بهتر است. عشقش به همین کارهاست.

من هم دوست داشتم او را خوشحال ببینم. برای همین سد راهش نمی شدم. فقط یک بار نگرانش شدم و گفتم:

محمد! من دوست دارم این رفقای مسجدی تو را ببینم. این که نمی شود جز یکی دو نفر بقیه دوستانت این قدر سن و سال داشته باشند. تو هنوز بچه ای. باید مواظب باشی... لبخند می زد و می گقت:

مامان جان جای بدی که نمی روم. خیالت راحت باشد. دوستان مرا خدا می شناسد...

راست می گفت بچه ام. بعدها که تحقیق کردم دیدم درست است که سن و سالی از دوستانش گذشته و بعضی هایشان حتی زن و بچه دارند، ولی همه شان مؤمن و سالم و با خدا هستند. محمد با آنها که دوست شده بود همه اش حرف از جبهه و شهادت می زد. حالا خوب بود به خاطر سن و سال و جه اش اصلاً به جبهه راهش نمی دادند. مدرسه راهنمایی بود که به همکلاسی هایش می گفت من آخرش شهید می شوم، حالا ببینید! آخ اگر بدانید شهادت چه کیفی دارد!

بعضی از بچه می رفتند حرف های محمد را برای مادرشان تعریف می کردند. مادر یکی از بچه های که نسبتی هم با ما داشت می گفت تو رو به خدا به محمد بگویید اینقدر از شهادت حرف نزند، دل و جگر ما از حرف های این بچه غش کرد...!

آن شب را باید جزو موارد استثنایی دانست که محمد، سر شب در خانه بود و می خواست با ما بخوابد. رختخوابش را انداختم پیش خودم و شروع کردم پشتش را دست کشیدن و نوازش کردن. رویش را برگردانده بود  و چیزی نمی گفت. بین ما فقط سکوت جریان داشت. می دانستم خوابش نبرده و بیدار است. ولی چون چیزی نمی گفت من هم ترجیح دادم این سکوت را نشکنم.

شب لابد خاصیتی دارد که همه علما و عرفا و اهل دل، با آن عجین هستند و به درکی می رسند که شاید در روز قابل دسترس نباشد. تاریکی و سکوت شب، فرصتی ایجاد می کند تا نگاه آدم ها عمیق تر بشود و بتوانند خیلی از چیزهایی که در شلوغی روزگار از آنها غافل بودند را درست ببینند و احساس کنند.

من داشتم پشت محمد را دست می کشیدم و ناز می کردم. تازه برایم سؤال پیش آمد که مگر دفعه اولی هست که محمد می خواهد به جبهه برود؟ قبلاً هم به جبهه رفته بود و یک بار هم به پادگان آموزشی. این دفعه چرا این قدر دلتنگ هستم، نمی دانم. تازه این دفعه که می خواهد برود و تسویه حساب کند و برگردد. من و پدرش کارهایش را ردیف کرده بودیم.

احساس کردم محمد هم با دفعات قبلش تفاوت کرده. امروز هر چه به او حرف می زدم جوابی نمی داد. می گفتم:

پسر خوب! همه که نباید بروند جبهه شهید بشوند. پس کی بماند پشت جبهه و کارهای انقلابی انجام بدهد؟ چه کسی درس بخواند و آینده مملکت را اداره کند؟ کی باید قاضی شود، وزیر شود، وکیل شود و به داد مردم برسد؟ خوب ها اگر بروند برای این کشور چه می ماند؟

محمد آدمی نبود که کسی راه و هدفش را زیر سؤال ببرد و سکوت کند. اولین بار که داشتم او را برای جبهه برقه می کردم توی راه گفتم: ببین! مردم می گویند صدام از رزمنده های کوچک ایرانی فیلم می گیرد و می گوید اینها از سر بچگی و به خاطر دوچرخه و موتور و این جور چیزها دارند به جبهه می آیند!

ته دلم کورسویی روشن بود که شاید با این نوع حرف ها بتوانم محمد را از رفتن پشیمان کنم. خیلی محکم و قاطع برگشت و گفت: مامان جان! مردمی که این حرف ها را می زنند و باور می کنند درکشان پایین است...

محمد کسی بود ک جلوی بد حجاب ها می ایستاد و به آن ها تذکر می داد. محمد کسی بود که اگر می رفت مغازه ای و می دید آدامس را به او گران تر فروخته اعتراض می کرد و پولش را پس می گرفت...

اما امروز من هرچه به این بچه حاضر جواب می گفتم پاسخی نمی داد. جواب نمی داد که هیچ، توی اتاق برگشت و گفت:

مامان! مرا بغل کن...

یا فاطمه زهرا. محمد چرا امروز این جوری بود؟ یعنی فقط به خاطر این که دلش برای من تنگ می شد؟ مثل همان روزها که وقتی از چیزی ناراحت بودم دو زانو پیشم می نشست و می گفت غمت چیست مامان به من بگو. اگر بدهی داری بگو از دوستانم قرض بگیرم و به تو بدهم. من می نشستم و برایش درد و دل می کردم. از دوستانش شنیده بودم غروب های جبهه، می رفت گوشه ای می نشست و به سرخی آسمان زل می زد. کسی می خواست سربه سرش بگذارد می گفت بیخود سراغ من نیایید. دلم برای مادرم تنگ شده. بچه بود دیگر. توی یکی از نامه هایش هم نوشته بود که دلتنگ من می شود. توی نامه ای هم این بیت را آورد: ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش! بهد توی پرانتز نوشت مادر. امروز نگاه محمد جور دیگری بود. مثل بچگی هایش حالت مظلومی به خودش گرفته بود. مل آن وقت ها که سعی می کرد روی حرف من و پدرش حرف نیاورد. هرچه می گفتیم جواب می داد چشم. هرچه می خواستیم می رفت بیرون و می خرید. گاهی وقت ها دلم برای این مظلومیتش می سوخت. بچه های دیگر را می دیدم که به راحتی زیر بار حرف پدر و مادرشان نمی رفتند. تا زور بالای سرشان نمی آمد کاری انجام نمی دادند. ولی من احساس می کردم اگر از آسمان سنگ هم ببارد محمد حاضر است برود و برایمان نان بخرد. آن وقت ها پدرش مینی بوس داشت و بین بابل و تهران، مسافر جا به جا می کرد. محمد را فرستاده بودیم شاگرد پدرش بشود. می آمد و به من التماس می کرد دیگر او را نفرستم. خجالت می کشید وقتی می دید پدر با بعضی از مسافر ها خوب تا نمی کند. واقعاً دوست نداشت دیگر به این کار ادامه بدهد. ولی وقتی می دید من از او می خواهم که کارش را ول نکند، چشمی نجیبانه می گفت و می رفت. دلم برای این حالتش می سوخت. بچه های مردم به خاطر یک دست لباس نو و مرتب چه جار و جنجالی سر پدر و مادرشان بلند می  کردند. محمد من اصلاً به این چیز ها توجهی نداشت. فقط یک بار دیدم زمین و زمان را دارد به هم می دوزد تا لباسش ست بشود! آن هم وقتی بود که لباس جبهه را تهیه کرده بود. لباس اندازه اش نبود. داد به خیاط و بعد رفت دنبال فانسقه. آن قدر گشت تا فانسقه ای را پیدا کرد که رنگش با لباسش یک جور باشد. گفتم:

مامان جان! یک فانسقه آن هم برای جبهه این قدر ارزش داشت که بگردی و خودت را خسته کنی؟ برای میهمانی و عروسی این طور به فکر لباس هایت نیستی!

لبخند زد. رفت جلوی آینه، خودش را ورانداز کرد. چین و چروک باس هایش را با حوصله مرتب کرد. بعد پنجه های دستش را به هم گره زد و دستانش را برد بالا. سینه اش را صاف کرد و گفت:

آخی، شهادت چه کیفی دارد!

با این حرفش پشتم لرزید.

نمی دانم چرا امشب یکی یکی این خاطرات دارد به یادم می آید؟ یک بار رفتم مدرسه اش برای سرکشی. دوره راهنمایی بود. به معلم ها و مدیرانش گفتم:

شما عیب و ایرادی از پسر من سراغ دارید؟ گفتند:

درسش خوب است. اخلاقش حرف ندارد. فقط... فقط همه اش حرف از جبهه می زند. انگار این جا زندانی است و دلش می خواهد از قفس فرار کند.

محمد من این است دیگر چه کار کنم؟ دوست دارد ادای آدم بزرگ ها را در بیاورد. با بزرگ تر ها رفیق شود. شناسنامه اش را دستکاری کند و به جبهه برود. یک بار رفت خانه یکی از همسایه ها که می خواست منزلش را تعمیر کند. کمی دست و بالشان تنگ بود. گفت: صبر کنید من از جبهه که برگشتم کارهایتان را تمام و کمال انجام می دهم.

خودباوری اش حرف نداشت. ولی به هر حال بچه بود. چهارده سال هم سنی است که بشود روی کسی حساب باز کرد؟ من اینها را می گذارم به حساب بچگی اش. به حساب اینکه می خواهد به اطرافیانش ثابت کند که بزرگ شده است. آی قربانش بروم. کودک که بود نمی گذاشتم برود توی کوچه و با بچه ها بازی کند. نگران بودم برایش اتفاقی بیفتد و در همسایه پشت سرم حرف بزنند این چه جور مادری است که ازبچه هایش مراقبت نمی کند. حالا چطور دل گنده شده ام که می گذارم او برود جلوی توپ و خمپاره؟ خدا می داند البته محمد رفت توی کارهای امدادی و شد جزو نیروهای امدادگر. یک بار خودم دیدم که در پادگان ساری داشت دست کسی را باندپیچی می کرد. کیف کردم، پسرم شبیه دکترها شده بود. آن قدر ماهرانه کارش را انجام می داد که دلم غنج می رفت.

سرو کار داشتن با باند و قیچی و سوزن و... دلش را بزرگ کرده بود. یک بار همراه پسر خاله اش سوار موتور بود که توی یکی از خیابان های شهر تصادف کرد. یک قسمت از گوشت تنش کنده شد. توی بیمارستان پرستارها بدون داروی بی حسی شروع کردند به درمانش. محمد آرام و بی صدا نشست و چیزی نگفت. من که رفتم دکترش با تعجب می گفت:

عجب بچه ای دارید خانم! آد سبیل کلفت می آید و یک سوزن که می خورد داد وهوار راه می اندازد، بچه شما پشت لبش سبز نشده، گوشتش را بریدیم و حتی یک آخ هم نگفت. فقط زیر لب زمزمه می کرد و ذکر می گفت.

جبهه که می رفت زیر نامه هایش امضا می کرد: شهید محمد مصطفی پور. من ته دلم قرص بود که او امداگر است و جایش امن. بچه کوچک که جلوی توپ و خمپاره نمی رود. به او گفته بودم حق ندارد به کردستان برود. خبرهایی از جنایات ضد انقلاب می شنیدم بدنم را به لرزه می انداخت. همین طور پشت محمد را نوازش می کردم و یکی یکی خاطراتش در ذهنم مرور می شد. مثل یک فیلم سینمایی که روی دور تند گذاشته باشند از نورانیت نوزادی اش تا مظلومیت کودکی و نوجوانی اش پیش چشمانم به نمایش در آمد.

نمی دانم چرا دفعات قبل این حال و روز را نداشتم؟ چرا این بار دارم به این چیزها فکر می کنم؟

دلم می خواست محمد را صدا کنم و به التماس بیفتم که فردا را از خیر جبهه بگذرد. دیدم انگار خوابیده. دلم نیامد بد خواب بشود. گفتم صبح زود، موقع نماز می نشینم و زیر پایش و منصرفش می کنم. اصلاً مگر قرار نگذاشتیم با هم برویم ساری؟ توی راه سر صحبت را باز می کنم و دلشوره ام را برایش می گویم. بداند چه حالی دارم حتماً از اعزام منصرف می شود... .

سعی کردم جلوی چرت زدنم را بگیرم و تا صبح بیدار بمانم. نمی دانم کی خوابم برد. چه خواب سنگینی هم بود. اول الله اکبر بود که از جا پریدم. محمدم نبود. اتاق را گشتم. هیچ جا نبود. گفتم شاید رفته مسجد با دوست و رفیقایش خداحافظی کند. تا روشنایی هوا صبر کردم. خبری از محمد نشد... .

                                                            2                                                                                      

                                              سلسله موی دوست

                                                        به روایت رضا دادپور

با انگشت اشاره چند ضربه ای را آرام به پنجره اتاقشان زدم. رمز همیشگی مان بود. پدرهای ما با این که جبهه ای بودیم و دوست ناباب نداشتیم، روی این مسئله که شب ها بیرون بمانیم حساسیت داشتند. ماهم گاهی حرفشان را گوش می دادیم و گاهی یک جوری خودمان را بیرون می رساندیم. هر خبری بود در شب بود. گعده های بچه های بسیج، بگو و بخندها، رفتن به آرامگاه و خلوت کردن با شهدا، جلسات مذهبی، ایست و بازرسی و... مگر در آن سن و سال و با آن فضایی که بود می شد به راحتی از این دل خوشی ها گذشت؟ محمد صبح ها به مدرسه می رفت و من عصرها. چند سالی از او بزرگتر بودم و به خاطر رفت و آمد به جبهه، کار درس و مشقم به مدارس شبانه کشیده بود. سر شب محمد می آمد دم در مدرسه می ایستاد. فرقی هم برایش نمی کرد که باد و باران بود یا نه. می ایستاد تا من بیایم. مثل دونفر که بعد از سال ها گمشده شان را پیدا می کنند همراه می شدیم و می رفتیم دنبال عشق و حالمان! کار هرروزمان همین بود. نماز جماعت مغرب و عشا را می خواندیم و می افتادیم دنبال برنامه هایی که بود.

آن شب، دم دمای اذان صبح بود که با انگشت، پشت شیشه اتاق محمد را زدم و علامت دادم. او هم که انگار نخوابیده بود و منتظر این لحظه بود. جستی زد و بیرون آمد. ساکش را از قبل دم در گذاشته بود که اگر مادرش او را دید گمان کند دارد می رود مسجد برای نماز.

دل توی دلش نبود.زود خودمان را به مسجد رساندیم و نماز صبح را خواندیم. قبل از نماز، مثل همیشه یک گوشه نشست و با خودش  خلوت کرد. خیلی از بچه مسجدی ها قبل از نماز به مسجد می آمدند و در گوشه ای به خواندن نماز و قرآن و دعا مشغول می شدند. این طوری می خواستند حضور قلبی پیدا کنند تا موقع نماز، حال خوشی داشته باشند. محمد هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ولی همه این کارها را بهتر از ما انجام می داد. مثل نماز ها و روزه های مستحبی که می گرفت. مثل روز های سردی که با ما به رودخانه می آمد و شنا می کرد تا بدنش برای شرایط سخت عملیات آماده باشد.

محمد که به نماز ایستاد، نشستم و تماشایش کردم. باورم نمی شد که داشتیم با هم به جبهه می رفتیم. محمد یک رزمنده کامل بود. مرد بودن که به سن و قد و قامت و صدای کلفت و ریش و سبیل نیست. همین که بتوانی در چهارده سالگی دل از بازی ها و سرگرمی های بچگانه بکنی و از سختی جبهه و جنگ نترسی، یعنی مرد شده ای. خیلی ها چند برابر محمد سن و هیکل و زور و بازو داشتند. سبیلشان را تاب می دادند و سر سینه هایشان را جلو می انداختند که یعنی من برای خودم کسی هستم و باید از من حساب ببرید. اسم تیر و گلوله و توپ و تانک را که جلویشان می آوردی چهار ستون بدنشان به لرزه می افتاد و قافیه را می باختند و میدان را خالی می کردند. اما محمد، از مدت ها قبل فکر اعزام به جبهه بود. وقتی شب ها پیش ما می نشست و از خاطرات جبهه و جنگ و عملیات می شنید، می شد حسرت را در تمام وجودش احساس کرد. مدام از حال و هوای بچه ها و تجربیات جنگ می پرسید. بعد توی فکر می رفت و با خودش زمزمه می کرد.

چند بار خواست برود دوره آموزشی. هر بار هم که می رفت نهایتاً پایش به ساری می رسید و شب او را بر می گرداندند. رفتن به آموزش سه مرحله و به عبارتی سه مانع بر سر راه داشت. یکی‌اش جلب رضایت پدر و مادر بود. یکی‌اش ثبت نام برای اعزام بود. محمد بالاخره توانسته بود از مرحله اول عبور کند؛ ولی سنش برای جبهه کفاف نمی داد و ثبت نامش نمی کردند. آخرش کپی شناسنامه‌اش را دست زد و رفت به پایگاهی که قبلاً او را ندیده بودند و ثبت نام کرد. دو سه بار این کار را تکرار کرد و توانست تا پادگان آموزشی ساری برود. اما آن جا در مرحله سوم، گرفتار می شد و مجبور بود که برگردد. مرحله سوم به این شکل بود که فردی با قامت متوسط را می گذاشتند دم در پادگان و به بقیه می گفتند از کنار او رد بشوند. هر کس هم قد و یا بلندتر از او بود می توانست داخل برود، اما کسانی که کوتاهتر بودند باید همان جا می ایستادند و با اولین ماشینی که می رسید به شهر‌شان باز می گشتند.

دفعه آخر، وقتی شنیدم محمد دارد اعزام می شود خودم را به سپاه بابل رساندم و گفتم:

خیالت تخت! این دفعه هم به قدت گیر می دهند و شب توی مسجد می بینمت!

گفت: نه رضا جان! این دفعه دیگر برنمی گردم. فکر این جا را کرده ام.

آخرش بروز نداد چه فکری توی سرش هست. شب هرچه منتظر ماندم پیدایش نشد. دو سه روز گذشت. دیدم انگار واقعاً توی پادگان ماندگار شده. راه افتادم و رفتم ساری. دم در پادگان گهرباران با بلندگو صدایش زدند و آمد. خیلی خوشحال شد. نشستیم و از زمین و زمان با هم حرف زدیم. انگار سال ها بود که همدیگر را ندیده بودیم. از جریان ورودش به پادگان پرسیدم. گفتم:

باز چه کلکی سوار کردی؟!

_ رفتم یک پوتین با شماره کوچک تر از پایم پیدا کردم و پوشیدم. انگشتانم جمع شد و روی سینه پا ایستادم. قدم آمد بالا. کسی متوجه نشد و...

از زرنگی‌اش خوشم آمد. آن جا بود که فهمیدم محمد دارد دوره امدادگری را می گذراند. گفت:

رضا می خواهم امدادگر شوم تا بیایم پیش تو، جبهه با هم باشیم. یکی دو هفته بعد من بلند شدم و رفتم جبهه. دیگر از محمد خبری نداشتم. وقتی برگشتم شهر، سراغش را از بچه های مسجد گرفتم. گفتند آموزشش تمام شده و اعزام شد به جبهه. خیلی خوشحال شدم. بالاخره پای محمد به جبهه باز شد.

مدتی نگذشت که دیدم سر و کله‌اش پیدا شد. گفتم لابد آمده است مرخصی. ولی ماجرا چیز دیگری بود. محمد از جبهه فرار کرده بود!

به عنوان امدادگر اعزام شده بود مریوان که نتوانست با بچه های آن جا عیاق شود. بعضی ها به او زور می گفتند و مجبورش می کردند بیشتر از نوبتش برود از چشمه و ظرف های سنگین آب را پر کند و با خودش بیاورد. جبهه هم یک عرصه از زندگی بود. خیلی ها فکر می کنند جبهه یعنی بهشت؛ اما جبهه فقط یک دانشگاه بود. آنهایی که زرنگ بودند می توانستند زودتر از بقیه واحد های معرفت را بگذرانند و مدرک قبولی بگیرند. شاگرد های تنبل هم مشروط و مردود می شدند. همه جور آدم توی جبهه پیدا می شد. آن جا هم آدم خوب بود و هم آدم بد. آن جا هم معرکه امتحان بود تا آنهایی که دنبال رشد و کمال بودند، خودشان را محک بزنند. این حرف ها را سالها بعد از جنگ، وقتی بعضی از رزمنده های دیروز راهشان را کج کردند بهتر می شود درک کرد. محمد آدمی نبود که زیر بار زور برود. دلش پیش بچه های مازندران توی جنوب بود. به واسطه محمد تهرانی که راننده تانکر بود و او را از مسجد کاظمبیک و گلشن می شناخت خودش را به هفت تپه[1]، مقر بچه های مازندران در جنوب رساند. ولی حکم مأموریتی برای جنوب نداشت و نمی توانست آن جا بماند. دلش هم نمی خواست به مریوان برگردد. برای همین سرش را انداخته بود پایین و آمد به بابل.

با توجه به شرایط جنگی که در کشور حاکم بود، این کار محمد تخطی از قانون محسووب می شد و مجازات به دنبال داشت. از طرف سپاه بابل هم به او توصیه کردند که زودتر تکلیفش را مشخص کند. خانواده محمد به تکاپو افتادند و از طریق حفاظت اطلاعات سپاه نامه گرفتند تا به هفت تپه برود، چند روزی بماند و برگه تسویه اش را بگیرد و برگردد سر خانه و زندگی اش. مادر محمد اصلاً دوست نداشت او دوباره به مریوان در جبهه غرب برود. ته دلش هم می خواست محمد درس های سوم راهنمایی اش را که نیمه کاره گذاشته بود ادامه بدهد و لااقل تا دیپلم جلو برود.

آن روزها از طریق دوست و رفقایی که در جبهه داشتم بوی عملیات به مشامم خورده بود. فقط نمی دانستم عملیات قرار است در جنوب باشد یا در غرب. محمد هم که می خواست برود هفت تپه. با هم بلند شدیم و رفتیم ساری، مقر لشکر25 کربلا. محمد کار های اعزامش را رسید و بیرون در اتاق فرمانده بهداری ایستاد. آقای صمیمی از مسئولین بهداری لشکر از قبل مرا می شناخت. داشت با فردی به نام خزایی صحبت می کرد که من وارد شدم. تا مرا دید انگار که دعایش مستجاب شده از جا پرید و گفت: به به آقا رضا. این طرفها؟! بعد رو کرد به آن بنده خدا و گفت: آقای خزایی این آقا رضای دادپور به تنهایی می تواند یک قله را در مریوان بگرداند...

دست مرا گذاشت در دست آقای خزایی. حدس زدم عملیات قرار است در غرب اتفاق بیفتد. سریع قبول کردم و قرار شد به صورت انفرادی به مریوان اعزام شوم.

از اتاق آمدم بیرون و ماجرا را برای محمد شرح دادم. حرفم تمام نشده، دیدم بغض کرده و دارد مشت و لگد را حواله دیوار می کند! گفتم: مجمد نکن تو را به خدا زشت است. مردم دارند نگاه می کنند...

ناراحت بود که چرا قرار است از هم جدا باشیم. او هم دوست داشت بیاید و در عملیات شرکت کند. گفتم:

جنگ، جنگ است و جبهه‌اش فرق نمی کند و...

تأثیری نداشت. پاهایش را در یک کفش کرده بود که من هم می خواهم با تو بیایم.

گفتم: پدر و مادرت را چه کار می کنی؟ آنها اسم غرب را بشنوند دادشان در می آید. امیدشان ایناست که بروی هفت تپه، که دور از خط است چند روزی بمانی و برگه تسویه را بگیری و برگردی سر درس و مشقت...

فایده ای نداشت. می گفت: قضیه پدر و مادرم را حل می کنم. چاره ای نبود. برگشتم به اتاق مسئول بهداری. گفتم:

ببخشید اشکال ندارد دوست من هم که امدادگر قابلی است همراه ما بیاید.

گفتند:

نه، چه بهتر.

بعد حکم او را هم نوشتند و دادند دستم.

از اتاق که آمدم بیرون محمد داشت از اضطراب به خوش می روز اعزام انفرادی ما درست همان روزی بود که محمد باید به سارب می آمد و با نیروها به جنوب اعزام می شد. پدر و مادرش هم می خواستند او را تا پای اتوبوس همراهی کنند. با آقای خزایی قرار گذاشتیم که صبح زود اول کمربندی آمل بایستیم و او بیاید دنبالمان.

قبل از نماز صبح محمد به آهستگی از خانه بیرون زد و با هم رفتیم مسجد. نماز صبح را که خواندیم راه افتادیم برویم سر قرارمان. خزایی باید از نوشهر می آمد. همین که رسید زود پریدیم توی لندرور و  روی صندلی جا خوش کردیم. آمدیم نفس راحتی بکشیم که دیدیم ماشین دارد می رود به طرف ساری. افتادیم به دست و دامان آقای خزایی. خیلی خونسرد جواب داد: در لشکر کاری دارم. انجام دادم از مسیر فیروزکوه می رویم به مریوان. باید تسلیم می شدیم. جالب اینکه وقتی به مقر لشکر رسیدیم خزایی ماشین را درست جایی پارک کرد که اتوبوس ها ایستاده بودند.

زیادلازم نبود که تلاش کنیم. سرمان را که برگرداندیم پدر و مادر محمد را دیدیم که داشتند یکی یکی اتوبوس ها را می گشتند. محمد از ترس، روی صندلی عقب لندرور دراز کشید و صدایش در نیامد. پدر و مادر محمد فقط اسم مرا شنیده بودند و قیافه ام را نمی شناختند. برای همین راحت نشستم و شروع کردم به دیدبانی! گاهی هم سر به سرش می گذاشتم و می گفتم: محمد! تکان نخور بابا دارد می آید... بنده خدا تا خزایی بیاید نصف گوشت تنش آب شد!

صبح روز بعد به مریوان رسیدیم. پایمان ک به مقر رسید فهمیدیم هواپیماهای عراقی لحظاتی پیش آن جا را بمباران کرده اندو تعداد زیادی از رزمنده ها مجروح شده اند. کار ما همان جا شروع شد. من شانزده هفده سال سن داشتم و چند بار سابق حضور در جبهه، برای همین آدم با تجربه ای محسوب می شدم! محمد فقط چهارده سال داشت و تجربه امدادگری اش کم بود. با این حال مثل یک امدادگر ورزیده و با تجربه و چابک بالای سر مجروحین حاضر می شد و به آنها رسیدگی می کرد. شاید این جست و خیز و مهارت او را که دیدند حساب دیگری رویش باز کردند.

عصر کارها تمام شد. آمدیم نفسی تازه کنیم که آقای خزایی گفت: رضا باید برود به فلان قله و محمد هم به آن یکی. حالمان گرفته شد. گفتیم:

برادر! ما این همه تلاش کردیم که با هم باشیم آن وقت شما داری ما را از هم جدا می کنی؟!

_ ما در یک قله به دو امدادگر نیاز نداریم. تازه شما هر کدامتان یک نیروی قوی و با استعداد هستید که می توانید یک قله را اداره کنید.

از ما اصرار و از آقای خزایی انکار. وسط بحث و جدالمان فهمیدیم که اصل ماجرا را اشتباه متوجه شده‌ایم و اصلاً قرار نیست هیچ عملیاتی در غرب صورت بگیرد. آه در نهادمان بلند شد.

محمد مرا کشید کناری و گفت:

داداش جان م اینجا بمان نیستم.

سعی کردم آرامش کنم. دلیل می آوردم که بالاخره نزدیک هم هستیم. به هم سر می زنیم. از پشت بیسیم از هم خبر می گیریم... قبول نمی کرد. تصمیم گرفتیم که از آن جا برویم. ماجرا را به آقای خزایی گفتم. کمترین مخالفتی نکرد. فقط گفت لطف کنید صبح یک مینی بوس مجروح را تا سنندج همراهی کنید و بعدش هر جا خواستید بروید.

پول هایما را روی هم گذاشتیم و دو عدد بلیت اتوبوس برای اهواز خریدیم. محمد خیلی به عطر علاقه داشت. گفت برویم دو تا عطر ارزان قیمت هم بخریم. یک عطر تی رز و یک عطر کا خریدیم. محمد با اشتیاق لباس هایش را معطر کرد. اخلاقش این طور بود که دوست داشت لباس هایش همیشه مرتب و خوش بو باشد. برای صرفه جویی! فقط یک ساندویچ خریدیم و با هم خوردیم. نیمه های شب سر جاده ای که به پادگان هفت تپه منتهی می شد از اتوبوس پیاده شدیم. فاصله پادگان از سر جاده خیلی زیاد بود. شاید دوازده سیزده کیلومتر راه پیاده رفتیم تا بالاخره ماشینی رسید و ما را سوار کرد و به مقر بچه های مازندران رساند.

صبح شهید حاج علی احمدی که فرمانده گردان بهداری بود را پیدا کردیم. سفارش کرد حکم مأموریتی برای ما صادر کنند تا بتوانیم آن جا بمانیم. او که رفت کارمان لنگ ماند. هر چه می گفتیم حاجی سفارش کرده، فایده ای نداشت. می گفتند حکمی که اینجا صادر شود اعتبار ندارد. برگه ها باید از ساری صادر می شد...

حاج علی احمدی را هم دیگر پیدا نکردیم.

چهار پنج روزی آن جا ماندیم. هفت تپه خلوت شده بود. گردان ها پشت سر هم اعزام شده بودند به خط. عملیات داشت نزدیک می شد. نباید از قافله عقب می ماندیم.

به محمد گفتم تو همین جا بمان من دو روزه می روم ساری، نامه می گیرم و بر می گردم. قبول کرد. راهی جز این نبود. سفارش کردم کسی با محمد کار نداشته باشد تا من برگردم. می ترسیدم او را بدون من به منطقه دیگری اعزام کنند. محمد مقداری از راه را پشت سرم آمد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. گفت می مانم تا برگردی. من قدم به قدم از او فاصله می گرفتم. هربار که بر می گشتم نگاه نافذش هنوز به قدم هایم خیره مانده بود. آن قدر رفتم تا دیگر از تیررس نگاهم خارج شد.

سر حرفم بودم. دو روزه با برگه مأموریت برگشتم به هفت تپه و یکراست رفتم سراغ چادرمان. خبری از محمد نبود. این طرف و آن طرف را گشتم. پیدایش نکردم. محمد آدم بدقولی نبود. دلم شور می زد. آخرش یکی را پیدا کردم که گفت محمد را فرستادند خط. عملیات شروع شده بود. بهمن سال 64 بود و بچه ها عملیات والفجر هشت را با رمز یا زهرا باری تصرف شهر بندری فاو شروع کرده بودند. برگشتم و ساکم را باز کردم. محمد نامه ای گذاشته بود و در آن توضیح داده بود که مجبور شده به خط برود. عطر کا را برای من گذاشته بود و تی رز را خودش برداشت. نوشت که اگر شهید شد تی رز را بدهم به دوست قدیمی و هم سن و سالش، مهدی جامعی.

با حالتی افسرده و نگران بلند شدم و به هر قیمتی بود خودم را به بچه ها در فاو رساندم؛ اما هر چه گشتم خبری از محمد پیدا نکردم. هر کس خبری داشت فقط در این حد بود که می گفت: رفت جلو، همین.

 

                                 3

             هر که در این بزم مقرب تر است

                              به روایت سید مهدی جامعی

خیلی تعجب کردم. توی این شرایط باز هم به یاد من بود. نامه را آوردم جلوی صورتم، چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر در مشامم پیچید. بوی عطر برای من یادآور محمد بود. رفته بود جبهه، توی آن هیر و ویر که معلوم نبود تکلیفشان چیست و سرنوشتشان به کجا ختم می شود یاد من بود و برایم عطر خرید و کنار گذاشت. توی نامه اش برایم نوشت: چون می دانستم عطر تی رز را دوست داری برایت خریدم و کنار گذاشتم.

اخلاقش همین بود. دوست داشت محبتش را ابراز کند. از کودکی همبازی و هم مدرسه ای بودیم. گاهی مرا بغل می گرفت و می بوسید. می خواست محبتش را ابراز کند. با خانواده اش هم همین طور بود. علاقه شدیدی به آنها داشت و سعی می کرد این علاقه را نشان بدهد. از مریوان هم که دست کشید و آمد، گفت: راستش دلم برای تو تنگ شده بود، خواستم پیشت باشم.

رابطه ما این طوری بود. خیلی صمیمی بودیم و دور هم که جمع می شدیم حسابی خنده و شوخی می کردیم. با این حال در تمام این سال ها حتی یک حرف بد لا به لای شوخی هایمان زده نمی شد. یک بار از هم ناراحتی به دل نگرفتیم.

گاهی دور هم می نشستیم و درد و دل می کردیم و از خواسته هایمان می گفتیم. آرزوهای ما داشتن دوچرخه و موتور و ماشین و این جور حرف ها نبود. نگران بودیم مبادا ازسفره شهادت بی نصیب بمانیم. یک نوار سخنرانی از حاج حسین انصاریان داشتیم که موضوعش درباره شهادت و قیامت بود. صحبت های تأثیر گذاری بود. بار ها می نشستیم و آن را گوش می کردیم. هیچ وقت انگار برایمان تکراری نمی شد.

زیاد که توی حس می رفتیم باز هم سر شوخی را باز می کردیم. مثلاً می گفتیم اگر شهید شدی و هفتاد تا حوری بهت دادند نامردی اگر همه را برای خودت برداری...!

محمد پسری عاطفی بود، به دور و بری هایش زیاد علاقه نشان می داد؛ اما این فقط یک بعد شخصیت او بود. جدی هم که می شد رفتارش دیدنی بود. جوان بلند بالا و قوی هیکلی بود که گاهی توی محل، اعلامیه های منافقین را توزیع می کرد. محمد جلویش در آمد. اندامش ریز بود و صدایش کلفت نشده بود. با این حال جلوی او ایستاد. سینه اش را صاف کرد و با اخم توی چشمانش خیره شد و فریاد زد:

دفعه آخری باشد که می بینم داری اعلامیه منافقین را پخش می کنی، یک بار دیگر بفهمم این کار را کردی من می دانم و تو...! ما دل تو دلمان نبود. طرف جا خورد و راهش را کشید و رفت. زیر بار حرف زور هم نمی رفت. می دید کسی می خواهد حرف بی منطق بزند یا سرش کلاه بگذارد جلویش کم نمی آورد.

یک روز قبل از اعزام آمد کنارم نشست، دست انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید. گفت: شاید این دفعه آخری باشد که کنار هم می نشینیم و گپ می زنیم. این دفعه مثل بار قبلی نیست که دلم تنگ شود و برگردم. جبهه بوی عملیات می دهد. آمدم با تو خداحافظی کنم...

حرف هایش را جدی نگرفتم. با این حال همدیگر ار در آغوش گرفتیم و وداع کردیم. محمد بوی عطر می داد.

نامه که دستم رسید خبر عملیات هم پیچیده بود. به طور معمول چند روز مانده به عملیات، نمی گذارند هیچ نامه ای به عقب برود یا تماسی با پشت جبهه برقرار شود. برایم عجیب بود که این نامه چطور به دستم رسیده. محمد نوشت بود که می دانستم عطر تی رز را دوست داری برایت خریدم و سپردم که بعد از شهادتم به دستت برسانند. یک مقدارش را هم روی کاغذ نامه ریختم. وصیت نامه ام را هم فرستاده ام. اصلش را یادگاری نگهدار و کپی اش را به خانواده ام برسان...

نمی دانستم باید این حرف های محمد را جدی می گرفتم یا شوخی. به این کلمات که نگاه می کردم دلم به لرزه می افتاد. یک جای نامه اش درباره تدفین خودش هم توصیه هایی کرده بود. او راهش را از سر احساس و هیجان انتخاب نکرده بود. برای همین نوشت:

«مشتهایم را گره نمایید که آمریکا و جنایتکار غرب و شرق بدانند به هنگام شهادت با دستان گره کرده و با دهان باز فریاد مرگ بر آمریکا سر می دادم.»

احساس کردم اضطراب دارد سراسر وجودم را می گیرد. نمی دانستمم چه کار کنم. نامه را گرفتم جوی صورتم. بوی عطر می داد. بوی محمد... کمی آرام شدم.

                                   4

                           در دایره قسمت

                                             به روایت رضا دادپور

بعضی شب ها که می رفتیم مزار شهدا می نشستیم و از زمین و زمان دل می کندیم، محمد از من می خواست شعرهایی را که دوست دارد برایش زمزمه کنم. یکی‌ اش شعری بود که این طوری شروع می شد:

از همه دل بریده ام نشسته ام پای تو

دلیل این جهان بود هر که شد آشنای تو

یک شعر دیگر هم بود که محمد خیلی به آن علاقه داشت:

آن قدر غمت به جان پذیرم حسین

تا قبر تو را بغل بگیرم حسین

هرگز نپسندی تو که ما سوختگان

در حسرت کربلا بمیریم حسین

محمد هم شعر هایی را نجوا می کرد یا دعای توسل را که از حفظ بود می خواند. صدایش بد نبود. خوش صدا، خوش چهره، خوش تیپ، خوش خط، خوش قلم و خوش صحبت بود. می دانست همه این نعمت ها یک آزمایش برای اوست. هر وقت من و محمد می خواستیم از هم جدا شویم از شعر« آن قدر غمت به جان پذیرم...« به عنوان خداحافظی استفاده می کردیم؛ به این صورت که یک بیت را او می خواند و بیت بعدی را من و این یعنی خدانگهدار.

هفت تپه بودیم. صبح به فکرمان رسید این شعر را که این قدر دوست داریم، بچه های تبلیغات روی پیراهنمان بنویسند. رفتیم تبلیغات. گفتند هر بیتی را که می خواهید روی کاغذ بنویسید و بگذارید داخل جیب پراهنتان. غروب بیایید تحویل بگیرید.

من بیت اول را نوشتم. محمد ماند و بیت دوم.

از تبلیغات آمدیم بیرون. دیدم محمد پکر است و از بازیگوشی ها و شیطنت های همیشکی اش خبری نیست. گفتم: چیزی شده؟ برای چی ناراحتی؟!

اعتنا نمی کرد. دوباره شروع کردم به ناز کشی. کمی قربان صدقه اش رفتم. می گفت: به خاطر آن شعر است مگر نه؟

_ چطور؟

گفتم اگر برویم شعر ها را جا به جا کنیم راضی می شوی؟

_ جدی می گویی؟ یعنی تو حاضری این کار را به خاطر من بکنی؟

رفتتیم تبلیغات و کاغذ ها را جا به جا کردیم. عصر که لباس ها را تحویل گرفتیم دیگر دل توی دل محمد نبود. انگار می خواست بال در بیاورد. می آمد سمت چپ من می ایستاد. می گفت: اول: این بیت باید خوانده شود بعد بیتی که روی سینه تو نوشته شده. تا کسی به ما می رسید فوری محمد شروع می کرد به تکرار این جمله:

ما دو تا داداشیم. این شعر ها را ببین. بیت اول روی سینه من است. یعنی اول من شهید می شوم...

صبح بعد بلند شد و گفت: رضا! می خواهم وصیت نامه بنویسم. وصیتنامه اش یک صبح تا ظهر طول کشید. وسواس داشت نکند حرفی بزند که در شأن یک شهید نباشد. من هم سفارش کردم طوری درباره شهادت بنویسد که نسل های بعد گمان نکنند او بچه بود و این راه را کورکورانه انتخاب کرده است. وصیتش را که نوشت انگار بار سنگینی را از دوشش برداشته، دستانش را بالا برد و گفت: آخیش! من هم شهید می شوم. چه کیفی دارد این شهادت.

هر ساعت که می گذشت احساس می کردم محمد دارد تغییر می کند. من شانزده هفده سال سن داشتتم و چندبار به جبهه آمده بودم و آدم کم تجربه ای نبودم. این طور وقت ها رزمنده ای که به این حال و هوا در می آمد، بختش باز می شد و...

اصلاً دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم. من و محمد باید برای همیشه باید با هم می ماندیم یا با هم شهید می شدیم.

یک بار محمد آمد و گفت: رضا من دوست دارم مفقودالاثر بشوم. نمی خواهم اثری از من در این دنیا بماند...

گفتم: نه محمد! به این فکر کن که وقتی یک شهید در شهر تشییع می شود چقدر روی خانواده و مردم و دوستانش تأثیر می گذارد. یادت هست چقدر از بچه هایی که الان رزمنده هستند اوایل اصلاً توی باغ نبودند! بعد که جنازه رفقا و بچه محل هایشان را آوردند متحول شدند و خط زندگی شان عوض شد...

گفت: باید رویش فکر کنم.

فردایش آمد و گفت: روی حرفی که زدی فکر کردم. دوست دارم شهید شوم. دلم می خواهد تیر بیاید و بشیند روی سینه ام، درست همین جا که این بیت شعر را نوشته ام.

محمد داشت بزرگ و بزرگ تر می شد. یک چادر دو نفره داشتیم. در دل شب، تاریک و ظلمانی بود. آفتابه آبی را بیرون از چادر می گذاشتیم. نیمه های شب هر که زودتر بیدار می شد آن یکی را بیدار می کرد و می ایستادیم به نماز شب.

محمد داشت خوابش می برد. نگاهش کردم. خدای من! در آن تاریکی می توانستم صورت محمد را بهه وضوح ببینم. نتوانستم جلوی دهنم را بگیرم. زود گفتم: محمد صورتت دارد نور می دهد...

_ شوخی نکن رضا بگذار بخوابم.

_ نه شوخی نمی کنم. من چهره ات را می بینم. مثل قرص ماه دارد نور می دهد.

_ ول کن بابا!

پتو را کشید روی سرش. اینها علائم خوبی برای من نبود! دوست نداشتم محمد را از دست بدهم. ولی او داشت پله پله بالا می رفت. سنش تازه داشت می رسید به چهارده سال و هفت ماه. هنوز به تکلیف نرسیده بود. ولی مثل عارفی می ماند که داشت مراحل سیر و سلوک را با سرعت طی می کرد.

این خاطرات را به یاد می آوردم و بیشتر به دلشوره می افتادم. از هر کس می پرسیدم خبری از محمد نداشت. اصلاً پیش امدادگرها نبود. رفتم بوفلفل، آن جا بچه های گردان یدالله بودند. از رزمندگان یاسوج. یکی آمد جلو و گفت:

شما آقای مصطفی پور هستید؟

_ نه من دادپورم. چطور؟

_یکی اینجا بود به اسم محمد مصطی پور. گفت برادرم می آید دنبالم. ادامه این بیت شعر روی سینه اش نوشته شده. اگر او را دیدید بگویید که من رفتم خط.

گشتن من فایده ای نداشت. کسی از حال و روز محمد مطلع نبود. پیش شهید نصیرایی و سعادتی رفتم. این دو از چهره های شاخص رزمنده های بابلی بودند و من و محمد را هم به خوبی می شناختند. از محمد بعید بود که بدون من تاب بیاورد و جایی بند شود. حتماً باید می چرخید و مرا پیدا می کرد. فکرم رسید لابد می رود پیش نصیرایی و سعادتی و خبری از من می گیرد. آن جا هم رفتم ولی باز کسی از محمد اطلاعی نداشت.

از طرفی دلم برایش شور می زد از طرفی به خودم دلداری می دادم که چون من شهید نشده ام پس محمد هم زنده است. می  گفت: رضا فکر نکن ولت می کنم. اگر شهید بشی آن قدر پیش خدا گریه و زاری می کنم تا راضی شود من را هم بیاورد پیش تو.

من مجروح شدم و برگشتم به اهواز. حدس زدم او هم مجروح شده باشد. جرأت نمی کردم به بابل زنگ بزنم و جویای حالش بشوم. می ترسیدم کسی خبر نداشته باشد و باعث نگرانی خانواده اش بشوم. حالم که بهتر شد یکراست رفتم هفت تپه. شهید مرتضی حجازی هم همراهم بود. او می دانست من چقدر نگرانم. یک ریزراه می رفت و دلداری ام می داد که انشاءالله چیزی نیست و...

شب بود که رسیدم به هفت تپه. دیدم چادر گردان پر از جمعیت است. گفتم: چه خبر شده؟

گفتند: امدادگرهای گردان ها آمده اند اینجا و می خواهند تسویه کنند. پیش خودم گفتم این همه امدادگر. بالاخره محمد جزو امدادگرها بوده و بعد به خط اعزام شده. یکی باید باشد که او را بشناسد و خبری از حال و روزش داشته باشد. جمعیت ساکت نشسته بودند و داشتند تلوزیون را نگاه می کردند. سریال امیر کبیر در حال پخش بود. رفتم جلوی در ایستادم هر چه نگاه کردم محمد را ندیدم. گفتم شاید دراز کشیده یا رویش را آن طرف کرده. داد زدم: محمد مصطفی پور! محمد مصطفی پور این جاست؟

حواس جمعیت پرت شد و همه برگشتند و من را نگاه کردند. از وسط جمع، یکی بلند شد و آمد رو به رویم ایستاد. بیت شعری را که روی جیب پیراهنم نوشته بود نگاهی کرد و گفت: برادرت را می گویی؟ همانی که بیت اول این شعر را روی سینه اش نوشته بود؟

_ بله بله دنبال همان هستم.

سرش را پایین انداخت. مکثی کرد و گفت: شهید شد.

آب دهانم را قورت دادم. سعی کردم به خودم مسلط باشم.

_ الحمدلله. شما آن جا بودی؟ چطور شهید شد؟

_ همان صبح عملیات. داشتیم سنگرهای عراقی ها را در فاو پاکسازی می کردیم. یک عراقی گوشه سنگر مخفی شده بود. داداشت که وارد شد او رگبار را گرفت طرفش. تیر درست خورد روی سینه اش. همان جا که آن بیت شعر را نوشته بود. محمد افتاد روی زمین. پای راستش را گذاشت روی پای چپش و...

راست می گفت. محمد عادت داشت وقتی می خوابد پای راستش را بگذارد روی پای چپش. می گفت: این طور مستحب است. دوباره گفتم الحمدللهو تشکر کردم و رفتم. شاید پیش خودش گفت چه برادر صبور و مقاومی!

آهسته آهسته از نمازخانه فاصله گرفتم. حجازی پشت سرم می آمد. او در تمام این لحظات شاهد گفتگوی من با آن رزمنده بود. گام هایم را تند کردم، تند تند. بعد یک دفعه سرعت گرفتم و دویدم تا رسیدم به نقطه ای خلوت و تاریک وسط بیابان های هفت تپه. نمی دانم افتادم یا خودم نشستم روی زمین. فقط می دانم با تمام قوا داد می زدم:

خدا!... خدا... خدا... .

صورتم پر از اشک بود. می خواستم تمام بغض و غمی که روی دلم سنگینی می کرد را یک جا خالی کنم. آن قدر داد زدم تا دیگر صدایی از گلویم بیرون نیامد. به نفس نفس افتادم. مرتضی حجازی کناری ایستاده بود و نگاهم می کرد. صدایم که بریده شد آمد کنارم نشست. سرم را گذاشت روی زانویش و نوازش کرد. کمی که آرام شدم گفت: این جوری نکن رضا. محمد به آرزویش رسید...

                                         5

                        آسمان و بار امانت

                                          به روایت مادر شهید

امواج آب را تماشا می کردم. دریا را همیشه دوست داشتم. مازندرانی ها با دریا انس دارند.هر وقت می رفتم ساحل، احساس آرامش می کردم. دریا مواج بود. کمی به آب خیره شدم. دیدم آب دارد چیزهایی را با خودش به ساحل می آورد.

کنجکاو شدم بدانم سوغات آب چیست. رفتم جلوتر. دیدم سه تابوت را دریا با خودش به ساحل می آورد. موج ها سه تابوت را درست جلوی پای من گذاشتند و رفتند. انگار اینها فقط برای من بود. خیلی ترسیدم. از جا کنده شدم.

تا صبح دیگر خوابم نبرد.

وقتی دخترم آمد و این خواب را تعریف کرد یاد خواب شب گذشته خودم افتادم که مرا پریشان کرده بود. دیگر نمی توانستم یک جا بند شوم. راه افتادم توی خیابان و رفتم طرف سپاه. قبلاً به محمد گفته بودم که اگر خدای ناکرده تو شهید بشوی من می روم و سپاه بابل را به آتش می کشم! محمد خنده ای کرد. دستش را گذاشت روی شانه ام وگفت: نه مامان! من که شهید شوم تو از الان هم خوب تر و مهربان تر می شوی.

حرفش برایم معنایی نداشت. وقتی صبح بدون خداحافظی بلند شد و رفت، من رفتم ساری وهمه جا را دنبالش گشتم. اولش فکر می کردم رفته با دوستانش خداحافظی کند؛ اما وقتی نیامد فهمیدم رفته ساری. آن جا هم که نبود. حدس های زدم تا این که خودش زنگ زد و گفت مریوان است. می دانست من اجازه نمی دهم. گفتم با کی رفتی؟ گفت: با رضا دادپور. گفتم:

من اگر دستم به این رضا نرسد. می دانم با او چه کار کنم. پاره تن مرا از من جدا می کنند و انتظار دارند چیزی نگویم.

بعد زنگ زد و گفت رفته جنوب. اولش خوشحال شدم ولی وقتی مارش عملیات را شنیدم تنم به لرزه افتاد. چه کسی می داند مارش عملیات با دل مادرانی که فرزند رزمنده ای داشتند چه می کرد؟

رفتم سپاه دنبال محمد. خبری نداشتند. گفتند اگر اتفاقی افتاده باشد باید از بنیاد شهید پیگیری کنید. رفتم بنیاد. گفتم از خانواده ما سه نفر در جبهه هستند. پسرم، پسر خواهرم و دامادشان. خواب سه تابوت را هم دیده‌ایم. ببینید از محمد مصطفی پور، حسن جلیلیان و علی رضا خلیلی خبری دارید؟

لیستشان را نگاه کردند و گفتند نه. چیزی بود خبرتان می کنیم.

تا دو روز نه خواب داشتم نه خوراک. دستم به کار نمی رفت. بی حوصله بودم و زیر لب غر می زدم. نمی دانستم دلشوره ام را با که در میان بگذارم. همه اش یاد خواب هایی می افتادم که قبل از تولد محمد می دیدم. نزدیک زایمانم شده بود هر شب خواب می دیدم دارم در آسمان پرواز می کنم. بعد خاطرات محمد توی ذهنم رژه می رفت. یادش به خیر می آمد کنارم می نشست و می گفت مادر به من بگو غم و غصه ات چیست. مادر کاری داری بگو برایت انجام بدهم. یاد حس و حال معنوی اش می افتادم. اصلاً شبیه هم سن و سالانش نبود. بیخودی او را بچه می دانستم. کارهایش شبیه بزرگترها بود. فدایش بشوم. طوری خدا را عبادت می کرد که انگار سال ها در حوزه بوده و عارف بزرگی شده است. دوست داشت برود حوزه. قرار شد این سفر که برگشت برود پیش حاج آقا فاضل و در فیضیه ثبت نام کند. یک بار از دهانش پرید و گفت با دوستانش بعضی شب ها به مزار شهدا می رود. بعد در قبری خالی دراز می کشد و با خدا راز ونیاز می کرد. آخر بزرگترها هم از این کارها نمی کنند. اینها را که می گفت دلم ریش می شد. بعد ادامه می داد: نمی دانی مادر چه حس آرامشی به آدم دست می دهد.

محمد بچه شجاعی بود. دفعه اول که از مریوان آمد از دوستانش شنیدم یک روز خمپاره ای افتاد توی سنگرشان ولی عمل نکرد. می گفتند ما همه با رنگ و رویی پریده و با چهره ای که مثل یخ سفید و بی رنگ شده بود از سنگر پریدیم بیرون. این وسط فقط محمد بود که اصلاً به روی خودش نیاورد؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. می گفت آخرش شهادت است، این قدر که ترس ندارد! من می ترسیدم محمد با این شهامتی که داشت کار دست خودش بدهد. این خاطرات الان هم به یادم می آید دلم را آتش می زند.

دو شب بعد تلویزیون گزارشی از عملیات فاو را پخش کرد. آبهای اروند را که دیدم ناخودآگاه یاد آن خواب افتادم. زدم زیر گریه و مدام می گفتم: یعنی محمد من توی این آب دست و پا می زند و مامان مامان می گوید؟...

همسرم احمد، آمد و گفت: خاموش کن این لعنتی را؛ چرا الکی بی تابی می کنی.

خودش رفت و تلویزیون را خاموش کرد. من نشستم به گریه و زاری. دیدم قلبم دارد از جا کنده می شود. بلند شدم و رفتم منزل نژادنصرالله، از پاسدارهای محل که رابطه خوبی با او داشتیم. دامادم پیمان هم مرا دید و همراهم آمد. طوری در زدم که انگار طلبی از آن بنده خدا دارم و آمده ام دنبالش. اسمش قاسم بود. گفتم: قاسم آقا! تو را به خدا یک خبری از محمد برایم بیاور. من دارم دیوانه می شوم. اصلاً سه روز است که دیوانه شده ام. تو را به خدا کاری کن.

قایم آقا آدم آرام و متینی بود. شروع کرد به دلداری دادن من. مدام از فضیلت شهدا می گفت. خیلی صحبت کرد؛ نمی دانم شاید برای اینکه دلم یک جا بند شود.

تشکر کردم و او هم ما را بدرقه کرد و آمدیم بیرون. تا موقع خداحافظی، حرف هایش درباره ارزش و اجر شهادت را پشت سر هم تکرار می کرد.

نم نم باران همه جا را خیس کرده بود. یکی داشت با تمام قدرت دوچرخه اش را پا می زد و از کنار ما رد می شد. پیمان گفت: مامان! این ناصر است. ناصر خواهرزاده ام. داد زدم و صدایش کردم. گفتم: فلان فلان شده، چرا توی این باران کلاه سرت نگذاشتی؟ جوابی نداد. پیمان پرسید چه خبر؟

_ سردخانه بیمارستان بودم. هفده تا شهید آورده اند. نمی دانی چه بچه هایی پرپر شدند...

گفتم: مثلاً کی؟

_ مهدی نصیرایی، حسن علی امامی، محسن بهاور...

پیمان مرا به خانه رساند و رفت. احساس می کردم ناصر به من دروغ گفته یا لااقل همه خبر را کامل نگفته است. خانه سوت و کور بود. حالش را نداشتم تلوزیون را روشن کنم. یک گوشه تاریک نشسستم و هق هق گریه هایم را سر دادم. صورتم از فرط گریه، ورم کرده بود. صبح بی حوصله تر از همیشه بودم. به نوه ام که کوچک بود گیر می دادم و بیخودی دعوایش می کردم. دیدم سر صبح دارند در می زنند. محمد گفت: مامان، ناصر آمده.

ناصر را دیشب دیده بودیم. الان برای چه آمده؟ گفتم: آخ یا امام رضا، بشیر من آمد!

_ خاله چیزی نیست. بیکار بودم آمدم تا با محمود بیرون برویم و دور بزنیم.

گفتم: ناصر از بچه ها چه خبر؟ از محمد؟ از حسن؟ از علی رضا؟

_ همه خوبند خاله خیالت تخت!

_ محمد چی؟ راستش را بگو

من ومنی کرد و گفت: محمد زخمی شده...

زمین و آسمان دور سرم چرخید. فقط یادم می آید چادر و جوراب را گرفتم و رفتم داخل کوچه، حالا چه کسی چادر را سرم کشید نمی دانم. گفتم: هر جا باشد من هم می روم همان جا اهواز هم باشد می روم. کسی نمی تواند جلوی مرا بگیرد.

کسی چیزی نمی گفت. دویدم و رفتم خانه خواهرم. دیدم همه جمع هستند. مادر من هم آن جا بود. گفتم: دیدید می گفتم دلم شور می زند حرف بیخودی نبود؟...

مادرم آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: بمیرم برایت...

وقتی همه جمع شدند دورم، فهمیدم قضیه بالاتر از مجروحیت محمد است. دیگر کار از کار گذشته بود و...

جگر گوشه ام را از دست داده بودم. از خود بی خود شدم. دنیا دور سرم چرخید. بدنم سست شد. احساس کردم لباس هایم را خیس کرده ام. بدنم می لرزید. مرا بردند خانه. هنوز پدر محمد از ماجرا اطلاع نداشت. حال خودم را فراموش کردم. می ترسیدم نکند بیاید، خبر را بشنود و آبروریزی راه بیندازد. می دانستم برای تعویض روغن ماشینش رفته. راه افتادم و خودم را به او رساندم. پدر محمد را آرام کردم. از کار خودم تعجب می کردم. یعنی این من بودم که داشتم به همسرم آرامش می دادم؟! من که قرار بود سپاه را به آتش بکشم! من همونی بودم که طاقت نداشت بچه های کوچکش را به کوچه بفرستد، مبادا که زمین بخورند و دست و پایشان زخمی  بشود... یاد حرف محمد افتادم: مامان شهید که شدم تو آن قدر خوب می شوی...

محمد را برای وداع به خانه آوردند. ناز و خوشگل و آرام خوابیده بود. آن لحظه فقط یک آرزو داشتم. دلم می خواست خودم را ببرم بالا و پرت کنم پایین. ولی همه اش احساس می کردم یک نفر دارد مرا کنترل می کند تا رفتار بدی از خوم نشان ندهم و بیش از حد بی تابی نکنم.

خبر شهادت خواهر زاده من و داماد خواهرم را هم هر کدام به فاصله چند روز آوردند. آن خواب، درست از آب در آمده بود من حالا تکیه گاه خانواده شده بودم و سعی می کردم دردهایشان را تسکین بدهم.

بهانه ای پیدا می کردم، گوشه و کنار در خلوت خودم می نشستم و زار می زدم.

یکی از آشناها محمد را در خواب دید و پرسید چرا به خانه نمی آیی؟ محمد شاد بود و در جایی سرسبز و با صفا قرار داشت. گفت: به مادرم بگو یک آدم تشنه وسط بیابان داغ و سوزان وقتی به یک لیوان آب یخ و گوارا می رسد چه لذتی می برد؟ شهادت برای من این طور کیف داشت.

داشت چهلم محمد می شد. برنج آماده کردیم برای خیرات. بعد به ذهنم رسید صبر کنم چند روز دیگر، محرم در راه است و خیرات ما برای امام حسین هم به حساب بیاید. شب خواب دیدم محمد آمده خانه و می گوید: آن چیزی که قرار بود بدهی را بده! فهمیدم منظورش همان برنج است.

_ پسرم خواستیم صبر کنیم محرم بشود به نیت سیدالشهدا هم حساب کنیم...

_ بده مامان اشکالی ندارد، الان هم خیرات کنی فرقی نمی کند. راه ما با راه اباعبدالله یکی است...

دیگر اشک هایم را گذاشتم کنار. نه اینکه دلم سوز ندارد، نه. همیشه دلم هوای محمد را دارد؛ اما با خودم گفتم: من بیسواد بچه ام به اینجا می رسد که راهش با امام حسین علیه السلام یکی می شود. این یک لطف است و من باید شکر گذار باشم. از آن موقع تا الان فقط می گویم شهید من کوچکترین شهید شهر بود، خدایا این قربانی کوچک را از ما بپذیر.

                                 6

                            راز پرواز

                                       به روایت مهدی کردانی

یک اشتباهی درباره محمد صورت گرفته که باید اصلاح شود. همه فکر می کنند محمد مصطفی پور در عملیات والفجر هشت و در بهمن سال شصت و چهار به شهادت رسیده است؛ در صورتی که حقیقت چیز دیگری است!

روز و ماه و سال شهادت محمد را کسی نمی تواند مشخص کند. خیلی باید جست و جو کرد و زوایای پنهان شخصیت خاطرات او را گشت تا فهمید او چه وقتی به شهادت رسیده است. این حرف را به آنهایی هم که با عجله و هیجان مرا پیدا کرده و خبر شهادت محمد را وسط معرکه نبرد اعلام کردند، گفته بودم. بنده های خدا هاج و واج نگاهم می کردند!

حق داشتند که با این سابقه دوستی و آشنایی گمان می کردند این خبر را که بدهند دست و پایم سست می شود و شیون و زاری راه می اندازم و... ولی اصلاً برای من چیز عجیبی نبود. مگر ممکن بود محمد شهید نشود؟!

محمد خیلی زودتر از این حرف ها به شهادت رسیده بود و خیلی ها متوجه نشده بودند.

کل مرخصی ام هشت روز بود و باز باید بر می گشتم پیش بچه های واحد اطلاعات عملیات لشکر. وضعیت ما همیشه جنگی بود و ربطی به عملیات نواخته شدن مارش حمله نداشت. رفت و آمدهای مکرر بین شهر و جبهه اسم مرا روی زبان بچه بسیجی ها انداخته بود. سر شب وقتی در را باز کردم و شکل و شمایل نوجوان ریز نقاش و محجوبی را مقابل خودم دیدم که سر به زیر داشت و به آرامی و تردید سلام کرد و پرسید: آقا مهدی کردانی؟ فهمیدم باز هم برای جبهه مشتری تازه ای پیدا شده. مشتری های جبهه اگر سن و سالشان به این حرف ها نمی خورد و گیر اداری پیدا می کردند، راه می افتادند و دنبال پارتی می گشتند. خیلی زود هم نشانی منزل من را یاد می گرفتند و...

بردن این بچه ها به جبهه مسئولیت داشت. برای همین اول کار محکشان می زدم که ببینم چند مرده حلاجند!

ساعت را که نگاه کردم تازه متوجه شدم چرا کوچه و خیابان این قدر خلوت شده و پاهایم احساس خستگی می کند! نیمه های شب بود و من با نوجوانی که تازه آشنا شده بودم تا پاسی از شب مشغول صحبت بودم. با آن شناختی که در این سال ها از بچه های بسیجی پیدا کرده بودم احساس کردم جنس محمد با خیلی های دیگر متفاوت است.

با خودم گفتم بهتر است زود قضاوت نکنم. آن چند شب را با هم قرار می گذاشتیم تا نزدیک اذان صبح قدم می زدیم و صحبت می کردیم. همه اش درباره آخرت و معاد و شهادت و... سؤال می کرد. نشنیدم یک بار حرف بیخود و بچه گانه ای بزند. جایی اگر مراسم بود و با هم می رفتیم، زیر نظرش می گرفتم. روضه که شروع می شد دیگر در حال خودش نبود. سخنرانی ها را هم خوب گوش می کرد.

یک بار از من کتاب ارشاد القلوب حسن بن محمد دیلمی را قرض کرد و خواند! خیلی تعجب کردم. درک مضامین این کتاب برای آن سن و سال واقعاً سنگین بود.

درباره احترام به پدر و مادر که برایش می گفتم. فردا می آمد و می گفت دست پدرم را بوسیدم. نصیحت دیگری می کردم باز می دیدم عمل کرده است.

اخلاق و رفتادش شبیه بچه ها نبود. گاهی چیزی می خریدم که باهم بخوریم و حال و هوایمان عوض شود. دفعه بعد نمی گذاشت من دست به جیب کنم. با همان پول کمی هم که داشت چیز ارزانی می خرید؛ اما می خواست هم پای بزرگترها روی پای خودش بایستد و لطف کسی را بی جواب نگذارد.

به سن تکلیف نرسیده بود ولی کارش از رعایت واجب و حرام گذشته و مواظب مستحبات و مکروهاتش بود. ذکرها و نمازهای مستحبی را رعایت می کرد. از آن طرف مراقب بود کار مکروی نکند. حتی نان و پنیر را که خوردنش برای همه عادی بود با گردو یا چیز دیگری می خورد تا کراهتش را در وقت صبح از بین ببرد.

به تشییع شهدا که می رفت دیگر از این رو به آن رو می شد. احساس می کردی بال های پروازش را باز کرده و برای اوج گرفتن شتاب دارد.

محمد یک جای زندگی اش نشست و با خودش رو راست و صادقانه صحبت کرد. او آدمی بود که با فکر به این تغییر رفتار دست زده بود. تکلیف خودش را می دانست. برای همین معنویت و عشق و شور را با مطالعه و پرسش و شعور همراه می کرد. محمد تصمیمش را گرفته بود و راهش را تا آخر انتخاب کرده بود. برای همین هیچ جای زندگی‌اش مقابل هیچ مانعی کم نیاورد.

محمد پیش از آن که عملیات بشود به شهادت رسیده بود. او خیلی زودتر از آن که تیر و ترکشی نصیبش بشود به خدا رسید. برای همین وقتی خبر شهادتش را آوردند من فقط یک جمله به زبان آوردم: بالاخره محمد هم رفت!

                                    7

                             معراج انسانی

                                     به روایت سید سجاد ایزدهی

من از او کوچکتر بودم و با این که مدرسه راهنمایی مان یکی بود فقط به اسم می شناختمش. بعدها پایم به جبهه که به باز شد با خیلی از دوستان محمد صمیمی شدم. از شهادت محمد مصطفی پور تا امروز خیلی ها حتی آنهایی که اصلاً با او مراوده ای نداشتند خواب هایی دیده اند و محمد با آنها حرف زده و یا راهنمایی شان کرده. خاطرات محمد هم در زندگی خیلی ها تأثیر داشته است. محمد زنده است و از حال و روز ما خبر دارد. از بین همه حرف هایی که بعد از شهادت محمد تا کنون درباره او شنیده ام خاطره مرحوم مرندی برایم جالب تر بود.

حاج مهدی مرندی، عاقل مردی اهل دل بود که به نوعی بزرگ بچه های جبهه و جنگی ما محسوب می شد. بچه های شهر او را به صفای باطن و دل بی پیرایه اش می شناختند. او همدم بسیاری از شهدا بود.

روزی برایم تعریف کرد موقع وداع با پیکر محمد، در منزلشان برادر دوقلوی او را دیده که در حیاط خانه ایستاده و به میهمان ها خوش آمد می گوید. آن دو از نظر چهره و قد و قامت، با هم مو نمی زدند. بسیار تعجب کرد که چرا تا به حال خبر ناشته محمد، برادری دوقلو دارد. حاج مهدی در آن مجلس، محو تماشای حرکات و سکنات برادر محمد بود و به هیچ چیز دیگری توجه نمی کرد. مدتی بعد به طور اتفاقی فهمید محمد اصلاً برادر دوقلو ندارد و تنها برادر او دارای فاصله سنی و چهره ای تقریباً متفاوت است! آن فرد را هم که شبیه محمد بود دیگر ندید.

                                        8

                            رجالٌ صدقوا

                                            شهید به روایت شهید

به نام خداوند بخشنده مهربان

به جبهه خواهم رفت.

جبهه، ای جبهه مرا فریاد کن

از همه دلبستگی آزاد کن

به جبهه خواهم رفت به جبهه های شهادت، به جبهه های جهاد و با مسلسل ایمانم کافران را نابود خواهم کرد. به جبهه خواهم رفت، به جبهه غرب و جنوب و با گروه برادرانم حماسه های شهادت را تفسیر خواهم کرد. من زنده ام برای رهایی، من زنده ام برای نبرد، من زنده ام برای شهادت. به دوستانم بگویید، به دشمنانم در مرز ها بنویسید که من برای جهاد و شهادت به جبهه خواهم رفت. و دوست داشتن دشت لاله ها را از حنجره بلند سلامم فریاد خواهم کرد تا ملتها بدانند که فرزند پاک ایران مسلمان همواره زنده است به ایمان.

به جبهه خواهم رفت به جبهه های حقیقت با شکوفه ی گلزخم های اندامم بشیر بهار خواهم شد.

به جبهه خواهم رفت تا لاله بکارم و باغ های سرخ شقایق را زیباتر از همیشه بسازم، به جبهه سر خواهم زد. به شوش خواهم رفت تا با قطرات اشکم مقبره شهیدان گمنام را شستشو دهم و راز دلم را به آنان بگویم تا شاید از این طریق نوای درونی دلم را به نساءالعالمین برسانم. به بستان و قصر شیرین و اسلام آباد و سوسنگرد و آبادان و اهواز خواهم رفت تا باد بوی عطر شهیدان گمنام را به مشامم رساند تا روحی تازه در کالبد مرده ام دمیده شود تا ببینم قبر خانواده هایی را که جه سان در کنار هم خوش آرمیده اند. به کارون خواهم رفت تا گلگونی آبش را از خون برادران شهیدم نظاره گر باشم تا بر پل کارون ایستاده و در آنجا نطاره کنم بر ویرانی های شهر.

به اندیمشک و شوش و دزفول خواهم رفت تا نظاره گر باشم مظلومیت ها را و جدایی ها را و هجرانها را و برادران محزون را و با رزمندگان عزیزم، با برادران غیور و دلیرم، با پدران خوب و مهربانم پیمانی دوباره ببندم که تا آخرین نفس از پای نخواهیم نشست.

به مریوان خواهم رفت تا جویا شوم نحوه بریدن سر برادر پاسدارم را تا بپرسم از دریاچه مریوان که چگونه خون برادرانم را به شیشه کردند و چه سان خونشان را همچون هند جگر خوار به کام خود فرو کشیدند و چه سان چشمانشان را از حدقه در آوردند و چه سان گلویشان را آماج تیر قرار دادند.

به جزایر مجنون خواهم رفت تا خاکش را ببویم و آنگاه ببوسم، چرا که خاکش بوی حسین علیه السلام و یارانش را می دهد. چرا که خاک خیبر بوی عطر شهیدان مفقود و گمنام، گمنامان مظلوم، مفقودان بی نام را می دهد. آنان که همچون علی علیه السلام شجاعترین و در عین حال گمنام ترین سربازان اسلامند. خاک خیبر این چنین عزیزانی را در خود جای داده است. همان جا که پیکرهای بی دست، دستان بی سر، سرهای بی صاحب، جنازه های بدون پا را در خود جای داده است.

به خیبر خواهم رفت و از آنجا فرات را نظاره گر خواهم بود و روز عاشورا را در جلوی چشمان خود مجسّم خواهم کرد تا تشنگی حسین علیه السلام و طفلانش را، بی دست شدن عباس را و آماج تیر شدن گلوی اصغر را و کشیده شدن جنازه اکبر را بر شنههای داغ به خاطر آورم و از آب آن همچون برادران شهیدم وضو سازم، تا همچون آنان به خون در غلتم.

به کربلا خواهم رفت تا حرم پاک آن عزیز مصطفی را از نزدیک زیارت کنم و به عزیز علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها بگویم که ای حسین، چندین سال است که در حسرت کربلای تو می سوزیم. سر به آستان گرد و غبار گرفته حرم حضرتش خواهم گذاشت و از عمق جان فریاد خواهم کرد که هان ای حسین! سالهاست که عزیزان این آب و خاک برای آزادی حرمت از هستی و جان و مال و خانواده خود گذشته اند و چه بسا حتی جسم مطهرشان نیز به دست خانواده شان نرسیده است. خواهم گفت که در این چند سال بر ما چه گذشت، خواهم گفت که مصائب بی شباهت به مصائب خواهرت زینب ( سلام الله علیها) نیست و گریه های بچه های خردسال یتیم بی شباهت به ناله های جانسوز یتیمان تو و اصحابت نیست وبابا؛ بابا گفتن دختران کوچک شهیدان مان بی شباهت به التماس های رقیه ( سلام الله علیها) و سکینه ( سلام الله علیها) تو نیست. به آن امام مظلوم خواهم گفت که چگونه حسین( علیه السلام)، اگر یارانت ابوالفضل( علیه السلام) و علی اکبر( علیه السلام) و علی اصغر ( علیه السلام) و قاسمت( علیه السلام) به راه دین شهید شدند و دست و پا سر دادند، عزیزان ما نیز چنین کردند و رفتند و نتوانستند در برابر جنایت خاموش باشند و همچون شمعی به راه معشوق سوختند و جان باختند و ما را در میان این مدعیان بی خبر تنها گذاشتند.

به نجف خواهم رفت و به علی( علیه السلام) خواهم گفت که ای علی جان، ما هم مادران، خواهران و فرزندان این چنین داریم که غم هجرشان را فقط به چاه می گویند. علی جان ما هم داشتیم کسانی را که با رفتنشان خانواده هایشان بی شام ماندند. ما هم داشتیم عاشقانی که خداوند را فقط به خاطر خدایی اش عاشق بودند نه به خاطر بهشت و جهنم او، تا عاقبت به راه معشوق جان باختند و رفتند.

به دمشق خواهم رفت و به آن عزیز خواهم گفت که ای زینب( سلام الله علیها)، ای خوب خوبان ما همانند تو برادر دادیم. به سکینه( سلام الله علیها) خواهم گفت که ای عزیز ما نیز پدر دادیم. به مادر سعد خواهم گفت که مادران ما نیز همچون تو دیگر حاضر نشدند دیگر فرزندانشان را که در راه خدا داده بودند تحویل بگیرند. خواهم گفت که ما نیز برادر داده ایم، ما نیز هجران کشیده ایم و ما نیز به سوگ نشسته ایم. و ما نیز چون تو صبر خواهیم کرد. التماس دعا.

یاران، یاران حماسه آغاز کنید

از چله رها چو باد پرواز کنید

یاری خدا کنید و یاری ز خرد

خواهید سرود فتح آغاز کنید

او قصه خاک پیر را می داند

پیچ و خم این مسیر را میداند

از پشت حصار تشنگی آمده است

او داغ دل کویر را می داند

                                             شهید محمد مصطفی پور

 

[1] پادگان شهید محمد منتظری در منطقه هفت تپه قرار داشت. فاصله پادگان تا جاده اصلی اندیمشک اهوازحدود20 کیلومتر بود. اگر چه کمبود امکانات عادی شمرده می شد اما فضای معنوی و روح انگیز آن همچنان ورد زبان رزمندگان لشکر25 کربلای مازندران است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خط سبز

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۵ ق.ظ

خط سبز

گزارش جنگی . دست نوشته ای ناب و مستند اثر شهید رضا سینایی

به کوشش سید حمید مشتاقی نیا


بسمه تعالی

«خط سبز» گزارشی ناب و مستند از حضور مردان گمنامی است که در بطن آثارشان امواجی از صداقت و اخلاص به چشم می‌آید.آری این بار، برای شهیدان نیز فرصتی باید تا خود، شرح دلدادگی‌شان را روایت کنند.رضا سینایی در سال 1345 در شهرستان بابل متولد شد. پدرش علی سینایی متولد 1319 از بسیجیان غیور این شهر بود که در سال های آغازین  جنگ تحمیلی، برای دفاع از دین خویش به جبهه شتافت و در 23 تیر 1361 در عملیات رمضان و در خاک گلگون شلمچه، آسمانی شد.رضا در 15 سالگی عزم سفر کرد و راهی مناطق عملیاتی غرب و جنوب شد و تحصیلات خود را با اتمام دورة راهنمایی رها نمود.فتح المبین، بیت المقدس و چند عملیات دیگر را تجربه کرد و بارها مجروح شد.در اواسط شهریور 1365 در منطقه موسیان ، جراحات شدید او را به بیمارستانی در شیراز کشاند و سرانجام در بیست و سوم همان ماه، او نیز دست در دست پدر در وادی عشاق، جاودانه شد.از میان دست نوشته‌های ساده و بی پیرایة او که می‌توانست درجرگة اسناد ماندگار تاریخ جنگ ثبت شود، تنها همین چند برگ باقی مانده و بقیه گویا در قفسه‌های بایگانی برخی از مؤسسه‌های فرهنگی ناشناس، همدم خاک شده است.گروه فرهنگی روایت عشق، در راستای رسالت ذاتی خود این بار ، دریچه‌ای به حال و هوای ناب سال‌های عاشقی، آن هم با قلم یکی از نویسندگان گمنام این عرصة مقدس گشوده است. این دفتر را با خاطره‌ای از زبان مادر بزرگوار ایشان گشوده و با وصیت نامه و تصاویری از آن شهید به اتمام می‌رسانیم. به رغم برخی اشتباهات انشایی و املایی ، نهایت امانتداری در چاپ اثر رعایت شده است . بی‌تردید پیروی از «خط شهیدان» راه حق را پیش روی مان خواهد گشود.خیلی مراقب رفتارش بود. از تظاهر می‌ترسید. جانباز بود اما به کسی نمی‌گفت. به سپاه رفت اما به ما چیزی نگفت. اولین حقوقش را آورد و داد به من . گفت کار کرده‌ام. بعد از شهادت پدرش نگذاشت بیش از چند روز، پارچه‌ای روی در بماند. دوست داشت گمنام باشد. کارهایش به همین صورت بود. می‌رفت جبهه و می‌آمد؛ اما هیچ چیزی تعریف نمی‌کرد. انگار نه انگار رزمنده است. عبادتش هم همین طوری بود.حالا هم که سال ها از رفتنش می‌گذرد؛ پرچم جمهوری اسلامی را ـ که لااقل نشانة شهادتش باشد ـ بالای در نزده‌ایم. شاید رضای من این طوری راضی‌تر باشد.چند روز قبل از آن که برای آخرین بار برود، دوربین را روی پایه تنظیم کرد. تا بیاید زیر کرسی و پیش من عکس بیندازد دوربین فلاش زد. اولش عصبانی شد. گفت « یک حلقه فیلم گرفته‌ام، هر بار می‌آیم با تو یادگاری بیندازم مشکلی پیش می‌آید. این هم آخری‌اش بود » بعد کمی فکر کرد و انگار که چیزی را کشف کرده باشد گفت « فهمیدم .... چون بعد از شهادت من این عکس‌ها داغ تو را بیشتر می‌کند خدا نمی‌خواهد که عکس‌مان با هم بیفتد » اخم‌هایم درهم رفت. گفتم « مادرجان مگر شهادت به همین راحتی است؟ » خندید و گفت « آره به همین راحتی است. روی پیشانی من نوشته شهید».وقتی رفت، کابوس‌های من هم شروع شد. یک شب خواب دیدم مردی سیاهپوش آمد و گفت « زودباش خانه را مرتب کن پسرت شهید شده » صبح که شد، حالم گرفته بود؛ امّا خدا به من نیرویی داد که بی اختیار تمام اتاق‌ها را تمیز کردم. حیاط را هم شستم. مادرم گفت: من هم خواب دیدم رضا شهید شده.رفتم دم در نشستم. خانم بهاور آمد گفت « چرا اینجا نشستی؟ » گفتم « همه دارند خواب می‌بینند رضای من شهید شده » کمی دلداری‌ام داد. شب شده بود. دم در پر از سرباز و ماشین‌های نظامی بود. قبلاً شنیده بودم که در محلة ما خانة تیمی کشف شده است.دیدم در می‌زنند. خانم سجودی و خانم کاکا بودند. گفتند « خانه ساختی برایت کادو آوردیم » دستشان خالی بود. آمدند بالا. داشتند پچ پچ می‌کردند. چیز‌هایی به گوشم خورد. دلم شور زد. یکی‌شان به آن یکی گفت « تا کی معطل کنیم، باید به او بگوییم.» در نگاهم همه چیز موج می‌زد. کدامشان بود نمی‌دانم؛ گفت « آمادگی داری خبری را به تو بدهم… » سرم گیج رفت. خیلی بی‌قراری کردم. خانم کاکا پس از گذشت سال‌ها، گاهی به شوخی می‌گوید جیغی که آن روز کشیدی هنوز زیر گوشم شنیده می‌شود.من هم حق داشتم. بعد از همسرم دلخوشی ام به رضا بود. او هم رفت. عیبی ندارد. فدای آقا . وصیت نامه اش را که آوردند دیدم چند جای آن با کبریت داغ ، سوراخ شده است . به دوستش گفته بود « قلب مادر من هم با شنیدن خبر شهادتم این طوری سوراخ می شود. » به خدا راست می گفت آن روز‌ها خیلی دلم می‌گرفت. روی پله‌ها می‌نشستم و همه‌اش غصه می‌خوردم. با این که فرزندان دیگری هم دارم اما احساس تنهایی می‌کردم. بی‌سواد بودم ولی یک روز احساس کردم می‌توانم قرآن بخوانم. حالا دیگر تنها نیستم. مونس خود را پیدا کرده ام . دیگر تنها نیستم حتی اگر کسی زنگ خانة مان را به صدا در نیاورد.

 

 

بسمه تعالی

منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربتست و شکراندرش مزید نعمت هر نفسی که فرومی‌رود ممد حیاتست و چون بر می‌آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب از دست و زبان که برآید کز عهدة شکرش بدر آید (سعدی)

مدتها بود که می‌خواستم خاطرات جنگ را با خامه ناقص خویش به رشتة تحریر درآورم تا شاید در آینده‌ای روشن به روشنی قلب جوانانی که با خون پاک خویش درخت پیروزی انقلابمان را هر چه بیشتر بارورتر می‌سازند یادآور باشد. انشاء الله (مریوان ـ زمستان 60)سال سوم راهنمایی بودم تازه دو سال از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گذشت. ناگهان شوق عجیبی به جنگ و جهاد در من پیدا شد. در بسیج ثبت نام کرم. بعد از مدتی در دی ماه 60 ما را به آموزش در رامسر بردند. من که 16 سال بیشتر نداشتم خیلی برایم سخت بود. آموزش ما تقریباً بدین صورت بود که صبح بعد از نماز صبحگاه به ورزش که در دو و تمرین عضلاتی داشتیم خلاصه می‌شد که نزدیک به یک ساعت طول می‌کشید و بعد از آن نیم ساعت برای صبحانه وقت داشتیم و سپس صبحگاه مشترک که تمامی گردان‌های آموزشی می‌آمدند و روی هم 6 گروهان بودیم. داشتیم بعد از آن گروهان ما که گروهان 5 از گردان 3 بودیم تا ساعت 10 کلاس تاکتیک داشتیم. مربی ما شخصی به اسم آقای رضایی که ساکن قائمشهر بود می‌بود مرد خشن و سختگیر بنظر می‌رسید. در این کلاس ما نرمشهایی از کونگ‌فو ـ کاراته و جنگ‌های تن به تن و سرنیزه آموزش می‌دیدیم و بعد به کلاس آموزش عقیدتی می‌رفتیم که چون خسته بودیم اکثر بچه‌ها چرت می‌زدند. روی هم رفته کلاس پرمحتوایی بود. بعد از نهار ساعت 2 به کلاس اسلحه شناسی می‌رفتیم و بعدش به کلاس تکنیک می‌رفتیم من از کلاس تکنیک خوشم می‌آمد.ما در این کلاس جنگ‌های چریکی و کلاسیک را دوره می‌دیدیم. رویهم رفته حدود یک ماه آموزش دیدیم. بعد از آن ما را به اسلام آباد پادگان الله اکبر بود. جایی خلوت و غمناک. اسلام آباد شهر کثیفی بود . مرا به یاد شهر مرده‌ها می‌انداخت. شاید زمستان سخت آن خط باعث این امر می‌بود ولی تنها چیزی که در آنجا به چشم نمی‌خورد زیبایی شهری بود. ساختمانهای بلند، خیابانهای زیبا، ماشین‌های شیک تنها چیزی بود که به چشم کم می‌خورد. اسلام آباد در حدود 50 کیلومتری باختران (کرمانشاه) قرار داشت. بهرحال از اسلام آباد بعد از دو روز به سوی کردستان حرکت کردیم. کامیاران اولین شهر کردستان است. البته از طرف باختران مقصد بعدی ما سنندج بود. این را شاید بتوان گفت که سنندج تمیزترین و زیباترین شهر کردستان باشد. بهرحال ما یک روز را در اردوگاه دانش‌آموزی جنب کاخ قاسملو رهبر حزب دمکرات بودیم. ساختمانی تقریباً شیشه‌ای جلوی حیات استخری بزرگ داشت و بغل دستش یک پل هوایی که نمی‌دانم به کجا می‌رفت روبروی کاخ یک تپه بسیار بزرگ قرار داشت که قبلاً دست حزب دمکرات بود که برای آزادی آن کشته های فراوانی دادیم . صبح روز بعد به سوی مریوان حرکت کردیم. جاده‌های کردستان شبها بین مخالفین تقسیم می‌شد. از دمکرات گرفته تا کومله و رزگاری و غیره. روز هم زیاد امن نبود. سر هر پیچ بچه‌های ارتش و سپاه و بسیج روی تپه‌ها و گردنه‌ها نگهبانی می‌دادند. هنگام حرکت ما یک ماشین تویوتا که روی آن یک مسلسل دوشکا کالیبر 75 جهت حفاظت حرکت می‌کرد پشت سر ما هم به همین صورت . جاده سنندج مریوان جاده‌ای خاکی با گردنه‌های فراوان و خطرناک بود و من که درون یک کامیون ارتشی ایفانشسته بودم برایم خیلی سخت بود. بهرحال بعد از پشت سر گذاشتن جاده نگل به سرو آباد حدود 200 کیلومتری مریوان رسیدیم. بعد از آنهم به مریوان که با سنندج 125 کیلومتر فاصله داشت رسیدیم. شهری با قومیتی ناشناخته برایمان. شهری که می‌بایست حدود سه ماه را در آنجا می‌گذراندیم. مریوان یک شهر مرزی بود که با میله مرزی حدود 35 الی 40 کیلومتر فاصله داشت. ما را در همانروز به یک روستای مرزی که با جبهه حدود کمتر از 10 کیلومتر فاصله داشت بردند. اسم روستا دزلی بود، که از طرف جاده سرو آباد می‌روند. یک سه راهی به نام سه راه حزب الله قرار دارد که بعد از حدود 15 کیلومتر به دزلی می‌رسند. جمعیت دزلی حدوداً 1000 نفر می‌شد. با یک مسجد که در حیاط مسجد چشمه‌ای زیبا و بزرگ قرار داشت با چند دستشویی و یک حمام حدود 5/1 در 2 بدون دوش با چند شیر . مخزن این حمام یک بشکه حدود 400 لیتری آب بود که توسط چوب گرم می‌شد. در وسط مسجد یک بخاری هیزمی قرار داشت که اتاق را تبدیل به کوره نانوایی می‌کرد که در سرمای شدید آن منطقه احتیاج بود. کردها خانه‌هایشان را بر روی کوهها و تپه‌ها و بلندی‌ها می‌ساختند. در کردستان تنها چیزی که زیاد بچشم می‌خورد کوههای سر به فلک کشیده بود. زمستان کردستان واقعاً وحشتناک بود. و از بخت خوب ما می‌بایست سه ماه زمستان را در آنجا می‌گذراندیم. بهرحال تقدیر چنین بود.بعد از چند روزی که آنجا بودیم ما را برای حمل نفت به قله دالانی یکی از بزرگترین قله‌های آن منطقه بود بردند. بهرحال بعد از شش ساعت کوهپیمایی به نوک قله رسیدیم. یعنی خط مرزی و این اولین باری بود که به جبهه اول رفته بودیم. پائین قله به سمت عراق دشت وسیعی قرار داشت و شهرهای عراق کاملاً مشخص بود. نزدیکرین آنها شهر خرمال بود.  سمت راست شهر سید صادق و سمت چپ شهر طویله و بالاتر از خرمال شهر حلبچه و آن دورترها شهر پنجوین قرار داشت و از نظر استراتژیکی این را باید گفت که این قله‌ هم برای ما و هم برای عراق بسیار حائز اهمیت بود. چرا که ایران راههای نظامی این جاده‌های منتهی شده به جبهه‌های عراق را زیر نظر داشت و از آنطرف عراق شهر مریوان جاده سروآباد اورامانات و حساسترین نقاط مریوان را زیر نظر می‌گرفت و این خود پیروزی بزرگی می‌توانست باشد. بهرحال بعد از مدتی ما را به همین قله دالانی فرستادند. و این را باید بگویم که صعود به قلة دالانی کاری بس مشکل و طاقت فرسا بود چه بسا بارها اتفاق می‌افتاد که عده‌ای در بین راه برگشته یا از سرما یخ می‌زدند. بهرحال این قله 7 سنگر داشت. یکی سنگر ما که در آن 8 نفر زندگی می‌کردیم‌ یکی سنگر دیدبان و بی‌سیم چی یکی سنگر خمپاره و دیگری سنگر مهمات و سنگر تدارکات و دو سنگر دیگر که افراد دیگری در آن ساکن بوده رویهم رفته در این قله نزدیک به 25 نفر به حراست مشغول بودیم. شب یک ساعت نگهبانی می‌دادیم. در سرمای شدید روی قله که شاید بیش از 20 درجه زیر صفر بیش از یک ساعت نمی‌شد نگهبانی داد سر پست که می‌رفتی نیم ساعت اول طاقت می‌آوردی و نیم ساعت دوم دیگر دست و پای انسان یخ می‌زد. طوری که اگر مسئله‌ای پیش می‌آمد از اسلحه نمی‌شد استفاده کرد. برای همین همیشه ضامن نارنجک را در انگشت گذاشته و نارنجک را در دست داشتیم. بعلت سرمای شدید همیشه پاسبخش چای را حاضر داشته تا بچه‌ها بر سرما بهتر فائق آیند. روزها از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند. 15 روز از حضور ما در قلةدالانی می‌گذشت ساعت حدود ظهر 12 بود که با بی‌سیم به ما اطلاع دادند که از پائین برای ما نیرو تعویضی می‌آید. روز وحشتناکی بود. هوای کوهستان مه آلود با سرمای شدید بود طوری که 5 متر جلوتر را نمی‌دیدی. نیروی تعویضی ما راه را گم کرده بود. من به اتفاق 4 نفر دیگر یک طناب بزرگ را برداشته و بطرف آنها حرکت کردیم و خنده‌دار تر اینکه خود ما راه را گم کرده بودیم. نیروی تعویضی ما بهرحال از همان راهی که آمده بود برگشت و ما همان بعد از یک ساعت سردرگمی راه را با صدای تیر پیدا کرده و برگشتیم. بهرحال 15 روز دیگر در آنجا بودیم و ما را بعد از یکماه مأموریت در قله به پایین آورده و به دژبانی بردند. حدود یک هفته در آنجا بودیم و رویهمرفته می‌توان گفت که بیش از همه جا به ما خوش گذشت. کارمان در آنجا بیش از هر چیز تفریح و سرگرمی‌های مختلف بود. اکثر اوقات به شکار کبک می‌رفتیم. در ضمن در روبروی ما گردان ظاهراً 313 توپخانه مراغه مستقر بودند و من در آنجا بیش از هر کس دوست و آشنا داشتم که یکی از آنها علی اصغر چالشگر بچه اراک بود. رویهم رفته مردی خوشرو و خندان و مهمتر مؤمن و متّقی بود. که عکسی به یادرگار از او دارم. ما در روز افرادی را که از ده به شهر و یا بر عکس تردد داشتند را زیر نظر داشتیم. هیچ کس حق ورود به روستا را بدون جواز عبور همان منطقه نداشت و هیچ کس حق خروج از روستا را بدون برگه خروج نداشت. کاری بس مشکل بود. زیرا در آنجا دوست و آشنا مشخص نبودند و این را به یقین می‌توان گفت که دمکراتها یا کومه‌له‌ها براحتی در بین اهالی وُل می‌خوردند. آنچه که در اینجا قابل ذکر است نیروئی به نام قیاده بود که رهبرشان فرزند ملامصطفی یعنی ملامحمد بارزانی بود که همه عراقی بودند و برای ایران کار می‌کردند. واضح تر گفته شود کومله یا دمکراتی بودند بر علیه عراق. بهرحال بعد از مدتی ما را به روستای دمیو منتقل کردند و این روزهای آخر مأموریتمان بود دمیو روستائی بود که حدود 200 الی 300 نفر جمعیت روستایی کوچک با مناظری تفریحی از این روستا قله دالانی ـ روستای درکی قلعة دکل و جاده تته معلوم بود. روز سوم بود که در سر پست نگهبانی بودم که مریض شدم و مرا به دزلی برده و مدتی را در آنجا به استراحت پرداختم و روزی که به دمیو رفتم روز پایان مأموریتمان بود. فردا صبح از دمیو به سوی دزلی حرکت کردیم . هوای آنروز بسیار سرد و بورانی بود. بهرحال بعد از 3 ساعت پیاده روی در هوای خشن کوهستان به دزلی رسیدیم و این روزهای آخر مأموریت ما در دزلی بود. بهرحال بعد از چند روز اسلحه و مهمات دریافتی را تحویل دادیم. روز24 اسفند آخرین روزی بود که در مریوان بودیم و فردا می‌بایست به سوی بابل حرکت کنیم.تو ماشین اکثر افکارم متوجه حال و هوای کوهستان دزلی بود. بیاد روزهای تلخ و شیرین روزی که سوار بر یک پلاستیک شده و در سراشیبی روی برف سثر می‌خوردیم و با سرعت بیش از 50 کیلومتر کاری بس خطرناک می‌کردیم بهرحال همانطور که زمستان وسائل خویش را جمع کرده بود ما نیز مریوان را با خاطراتش پشت سر گذاشته و از آنجا جز خاطرات تلخ و شیرین چیزی برای یادگار نیاوردم. به امید روزی که جشن پیروزیمان را بر خصم در مکانهای مقدسی چون مریوان و اهواز و خرمشهر و غیره که جای جای آن مکان عروج خونین رزمنده‌ای از تبار حسین است را برگزار کنیم. انشاء الله بیت المقدس (بهار 1360)یا علی ابن ابیطالب روز دوم عید بود که ایران دست به یک حمله بزرگ زد. حمله‌ای که یکی از بزرگترین پیروزیها را برای ایران به ارمغان آورد. در همین موقع دوباره به سوی جبهه حرکت کردم. در این سفر رضا داوودی، شعبان کاظمی و اسماعیل ابوطالب زاده هم بودند. بعد از چند روزی که در رامسر جهت گرفتن کارت جنگی بودیم ما را به تهران بردند. باید این را بگویم که از رامسر تا تهران درون یک ایفا بودیم. بهر حال شب به تهران رسیدیم. ما را به پادگان امام حسین علیه السلام بردند. قبلاً این پادگان پیست اسب سواری فرح آباد بود. بعد از دو روز که در این پادگان بودیم ما را جهت اعزام به جنوب اهواز به راه آهن بردند. غروب سوار قطار شدیم. قطار ما اکسپرس و یکی از قشنگترین و تمیزترین قطارهای ایران بود. در کوپه ما همه دوست و یکدست بودیم. این را باید گفت که اگر تو سفر مخصوصاً چنین جاهائی که می‌بایست مدتی طولانی باشی اگر همه یکرنگ نباشند چقدر سخت خواهد گذشت و این چیزی بود که در ما پیدا نمی‌شد و همه یکی بودیم. بهرحال فردا ساعت 2 بعداز ظهر اهواز بودیم. وای چه هوای گرمی ْ45 چیزی که برای ما بسیار سخت بود. همانروز به پادگان شهید باهنر رفتیم. پادگانی که درختهای بلند نخل به زیبائیش می‌افزودند. پادگان حدود 500 متر جلوتر از ساختمان زیبای آب بود. در این پادگان 3 گردان نیرو بود که اکثراً بابلی بودند. فرمانده گروهان ما آقای گلریز بود. مردی به تمام معنای واقعی. با تقوایی باورنکردنی.ما صبحها حدود  1 ساعت صبحگاه داشتیم که اکثراً در دومیدانی خلاصه می‌شد و بعد از این اکثر اوقات بیکار بوده و کاری جز رفتن به شهر و شنا در رودکارون یا شیطنت نداشتیم. در یکی از همین روزها بود که من برای شوخی همراه با قاسم ‌ پورمشهدی با شامپو پاوه شربت درست کرده و دادیم بچه‌ها خوردند. هر کی می‌خورد بجای صحبت کف از دهنش بیرون می‌آمد. آنروز آنقدر خنده کردیم که حد نداشت و در این میان رضا داوودی مریض شد. بهرحال ما روزها را پشت سر می‌گذاشتیم و آنچه که باقی می‌ماند خاطره‌ای بیش نبود. در یکی از همین روزها بود که یکمرتبه با صحنه‌ای غیرقابل قبول روبرو شدم. بله پدرم اُمد پیش ما البته نه برای ملاقات بلکه در کنار ما و همرزم ما پدرم در پادگان شهید بودو بعداً به قرارگاه قدس رفت در منطقه سوسنگرد حمیدیه بعد از چند روز که در پادگان بودیم ما را مسلح کرده و به خط فرستادند. امروز روزی فراموش نشدنی بود ما را به جبهه نورد در فارسیات چپ جاده اهواز خرمشهر بردند. حدود 90 کیلومتر خرمشهر عراقیها با اهواز 30 کیلومتر فاصله داشتند. تقریباً بیش از یک کیلومتر در دست گروهان ما بود. دسته ما حدوداً آخر خط بود. یکی از سخت‌ترین جاها بود وقتی که مستقر شدیم شروع به تمیز کردن سنگر شدیم. در همان ابتدا 2 عقرب در سنگرمان بود و این برای ما ترسناک تر از هر چیز دیگری خیلی از بچه‌ها حاضر بودند بروند و سر عراقی را بیاورند در عوض عقرب بگیرشان نیفتد. در سنگر ما 6 نفر زندگی می‌کردیم. رحمت محسنیان، حسین یحیی نژاد، رضا داوودی و من و یکی اهوازی به اسم علیرضا که مسئول کالیبر 50 بود. شب اول نگهبانی من و طهماسب پور بود که بعداً شهید شد نگهبانی در باتلاق کاری بسیار مشکل و طاقت فرساست چرا که 5 متر جلوتر را بخوبی نمی‌بینی و دشمن بخوبی می‌توانست بیاید و خلع سلاحت کند. البته این کار از عراقیها کمتر بر می‌آمد. در باتلاق ماهیها واردک‌ها بسیار مزاحم بودند. زیرا همیشه در باتلاق سر و صدا بود و نمی‌فهمیدی این عراقی است یا اردک و ماهی و دشمن بعدیمان پشه و این را اگر بگویم شاید باور نکنید که در همان شب اول جای صد پشه خوردگی در بدنمان وجود داشت. و این را باید گفت که شب‌های بعد راه این را هم پیدا کردیم و آن یک پماد چربی بود که به جاهای حساس می‌زدیم و از پشه در امان بودیم. نگهبانی در جنوب و غرب بسیار فرق می‌کند در غرب تیراندازی اکیداً ممنوع است چرا که موقعیت لو می رود در جنوب چنین چیزی نیست چرا که یک لحظه تیراندازی قطع نمی‌شود و چتر منور عراقی دائماً در هوا و یکی از سرگرمی‌های ما در سنگر نگهبانی زدند چتر منور عراقی بود من و شهید طهماسب پور در مدت 3 ساعت نگهبانی مان که از ساعت 11 الی 2 شب دهها چتر منور را مورد هدف قرار دادیم. و برای همین بود که عراقیها به ما می‌گفتند چتر منور دزد چرا که چتر منور بسیار زیبا و قشنگ بود. یکی دیگر از خوش شانسیهای ما که در هوای بالای 40 درجه جنوب وجودش بس غنیمت بود وجود رودخانه‌ای با ماهیهای فراوان بود که از آن بی نصیب نبودیم. صبح که هوا سپیده می‌زد کارمان رفتن به آب و شنا بود طوری که هر که را می‌خواستی ببینی در آنجا می‌بایست می‌دیدی‌اش و این را باید بگویم که این محل یکی از بهترین و زیباترین مناطق جنگی بود که تا به حال دیده بودم. بهرحال اگر 2 سال در آنجا می‌بودی احساس خستگی نمی‌کردی. البته این بدان معنی نبود که پایبند به مادیات گشته باشیم بلکه در کنار آن معنویات افرادی همچون گلریزها ـ چام‌ها و حاج غلامعلی زاده‌ها و صفائیان ها و امثالهم بود که انسان در مکانی بسیار  روحانی و ملکوتی قرار می‌گرفت و بدا به حال افرادی ضعیف النفس همچون من که نتوانستم از آن مکان استفاده‌ای ببریم. بیاد دارم صحبت‌های شهید گلریز را با آن گیراییش آنچنان در دل اثر می‌کرد که … بقول شاعر هر آنچه از دل برآید در دل نشیند. یکی از سخنان شهید بود که می‌گفت برادران تا این سفره باز است (منظور معنویات جبهه و اجر جهادگران در راه خدا) بیائید استفاده کنید که اگر بسته شد دیگر کار مشکل تر از الآن است و دیگر دیر است. بیاد دارم سخنان پیر چریک شهید حاجی غلام زاده که به شوخی به من گفت چرا سیگار می‌کشی اگر به پدرت نگفتم. آخر او و پدرم آشنایی قبلی داشتند و شهید رحمت محسنیان که اکثر غروبها بچه‌ها دسته 3 کنار سنگرش می‌نشستیم و همراه با صرف چای سقوط جبهه‌های سوسنگرد را که خود او شاهدش بود و حماسه‌ها آفریده بود را تعریف می‌کرد. از نکته‌های قابل ذکر دیگر بازی فوتبال آنهم در خط مقدم جبهه است. به جای دروازه دو عدد پوکه بزرگ توپ 106 بود که دروازه خوبی بود. همراه با یک توپ پلاستیکی که بچه‌ها از شهر خریده بودند داشتیم و اکثر روزها بازی می‌کردیم و بیشتر اوقات بخاطر آتش توپهای عراقی متأسفانه بازی مدتی متوقف می‌شد و اگر خدای نکرده یکی از آن گلوله‌ها به جمع ما وارد می‌شد ... روز نهم اردیبهشت بود با یک مرخصی قلابی همراه با حسین یحیی نژاد به شهر رفتیم. شهر اهواز با گفتنی‌های فراوانش و این رود کارون بود که همراه با پل زیبایش مناظری زیبا خلق می‌کرد. آنروز بعد از شنا در رود کارون به حمیدیه و قرارگاه قدس که پدرم در آنجا بود رفتم. در این قرارگاه افراد رده بالا زیاد بودند و تقریباً مقر فرماندهی بود. آنروز ما ناهار را با هم خوردیم. جای شما خالی بعد از ناهار چند تا از اون پرتقال‌های درشت بسیار چسبید. بهرحال بعدازظهر خیلی زود حرکت کردم چرا که می‌بایست حدود 45 دقیقه با ماشین تااهواز راه بود و از آنجا بعد از رفتن به قرارگاه اگر شانس داشتی ماشین بود تا به خط مقدم که حدود 25 کیلومتر فاصله بود می‌رفتی بعد از مصیبت فراوان به اهواز رسیدم البته با یک کانتینر ارتشی نزدیکیهای ساعت 4 بود که به قرارگاه رسیدم وضع عجیبی بود. مسیر تیپ بسیار شلوغ بود. علیرضا نیروی اهوازی که در سنگر ما بود را دیدم از اون پرسیدم که چه خبره؟ گفت که امشب حمله داریم. اصلاً باور نمی‌کردم. بله شب حمله داشتیم با شور و شوق زیاد با یک آمبولانس به خط رفتم ولی برای اینکه عراقیها متوجه نشوند جلو هیچ خبری نبود. یعنی این را می‌توانم بگم که تو بچه‌های ما هیچکس زودتر از من خبردار نبود. نزدیکیهای غروب بود که دستور رسید که اسلحه‌ها را بازرسی کنیم و مهمات لازم را آماده سازیم. آنچه را که لازم بود برداشتیم. غروب خیلی زود نماز را خوانده و شام را صرف کردیم و به طرف کانال که پشت اون جای آبتنی همیشگی‌مان بود حرکت کردیم وسایلی که من همراه داشتم یک اسلحه کلاش با 4 خشاب 120 تیر و 5 نارنجک و مأموریت محافظ و کمک آرپی‌جی بود. البته همراه با رضا داوودی . همه دور کانال نشسته بودیم. آقای گلریز مسائل لازم به گفتن را توضیح داد و بعد از روبوسی منتظر ماندیم تا دستور حرکت داده شد. من و رضا داوودی و همراه با بروبچه‌ها نشستیم و یک سیگار کشیدیم که دستور حرکت آمد به طرف عراقیها حرکت کردیم. ساعت نزدیک به 9 شب بود. شب 10 اردیبهشت 61 شب جمعه . کانال بسیار پیچ در پیچ در داخل نیزار جلو می‌رفت و هیچ چیز برایمان سخت تر از نیشهای پشه‌های موذی نبود. حدود 200 متر به سنگر عراقیها کانال قطع می‌شد و مجبور بودیم که تا کمر در آب برویم. بهرحال پشت سنگر عراقیهاموضع گرفتیم. ساعت 12 شب بود. صدای صحبت عراقیها بوضوع به گوش می‌رسید گویی که عربده‌های مستانه می‌کشند. ناگهان بی‌سیم شروعبه صحبت کرد رمز عملیات بگوش رسید. آقای گلریز برخاست و با صدایی غرا گفت: یا علی ابن ابیطالب (ع) الله اکبر ناگهان برخاستیم. بچه‌ها در میدان مین مسابقه می‌دادند واقعاً صحرای محشر بود. رگبار از هر طرف می‌بارید. شب تاریک تبدیل به روز شده بود. گلوله‌ها از هر طرف پشت سر هم می‌دوئیدند و صفیرکشان بر تن دوست و دشمن فرود می‌آمد. خط شکسته شد. رضا داوودی همان ابتدا تیر به پایش خورد و افتاد وضع عجیبی بود. ناگهان متوجه شدم که بیش از یک خشاب ندارم. این بسیار بد بود. چرا که تا جلوی سنگر عراقیها خیلی راه بود. خدا رحمت کند شهید حاجی غلامزاده را یک خشاب از اون گرفتم. با اولین سنگر چیزی حدود 200 متر فاصله بود و این در حالی بود که رضا داوودی و حسین یحیی نژاد زخمی شدند. از پشت سنگر عراقی نارنجکی انداختیم. صدای تیراندازی خاموش شد بالای خاکریز رفتیم ناگهان چهار عراقی را روبروی خود دیدیم من و بچه‌ها قدمی به عقب برداشتیم. ناگهان متوجه شدیم که همه می‌گویند الدخیل خمینی. آنها را اسیر کردیم. اُمدن جلو ناگهان یکی از آنها که کلت در دست داشت و در تاریکی شب مشخص نبود تیری به سوی مان شلیک کرد و خورد به یکی از بچه‌های ما و این درحالی بود که تنها من و 4 عراقی فقط یکی از آنها مسلح بود آنهم به سلاح کمری روبروی هم قرار داشتیم. بسویشان تیراندازی کردم و آن که مسلح بود به خون غلطید و به زمین افتاد. دیگر تیراندازی نکردم و بقیه عراقیها فرار کردند. در حالی که می‌توانستم همه را بکشم این اولین باری بود که آدم می‌کشتم. ولی دشمن کشتن فرق می‌کند. عملیات همچنان ادامه داشت و ماکه بعنوان خط شکن انتخاب شدیم می‌بایست تا آخرین نفر کشته می‌شدیم تا خط اول از عراقیها پاک می‌شد و این نکته لازم به گفتن است هر که آنجا بود داوطلب بوده برای شهادت. بهرحال ساعت همچنان می‌گذشت و کار ما نیز در حال اتمام نزدیک به 80 کشته و اسیر دادیم. دیگر گروهان مطهری نبود. خدا رحمت کند شیهد گلریز را ساعت 2 صبح بود ناگهان نارنجکی زیر پایمان منفجر شد. بزمین افتادیم. اکثراً به تن آقای گلریز فرو نشست. صدای قرانش هنوز در گوشم است. لا اله الا الله. بغلش گرفتم حسین آقا و او با صدایی بریده بریده می‌گفت یا مهدی یا مهدی ـ برین جلو… تمام شد او نیز شهید شد. من و رضا چام نمازمان را درحالی که در سنگری که کنده بودیم و همانطور که به سوی عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم خواندیم....

 

 

وصیتنامه شهید

بسمه تعالی

و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها سوگند بنفس (ناطقه) انسان و آنکه او را نیکو بیافرید و به او شر و خیرش را الهام کرد. رستگار شد آنکه پاک کرد آنرا از گناه و هر کس آنرا بکفر و گناه، پلید  گردانید زیانکر شد. (قرآن کریم)عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش خدمت شما مادر عزیز برادران و خواهرم سلام علیکم امیدوارم که همیشه صحیح و سالم بوده و از جور زمانه هیچ منالید و همیشه در سختیها به خدا پناه برید که تنها اوست که پشتیبان صابران است مادرم تصمیم گرفتم که در این اواخر عمر نکاتی را که احتیاج به گفتن است با سخنان درهم و ناموزون برایت بر صفحه کاغذ آورم هر چند که میدانم نمیتوانم حق مطلب را  ادا کنم . مادرم جریان کربلا را که خوب میدانی امشب شب چهارم محرم است و امام حسین بدعوت اهالی کوفه و به خاطر مسائلی مراسم حج را ناتمام رها کرده و به سوی کوفه حرکت می‌کند ولی بعداً آنها پشت به امام کرده سفیر امام را در میان دشمن تنها گذاشتند و ما بقی ماجرا ... اما منظور اینکه انقلابمان جواب به ندای هل من ناصر حسین است ما ملت ایران به ندای رهبر انقلابمان جواب داده و حال اگر در این بهبوئه جنگ با تمام فشاری که دشمنان به انقلاب ‌مان می‌آورند اگر ما با مسائلی مانند اینکه چرا جنگ چرا این همه شهید مجروح اسیر و هزاران چرای دیگر بجای اینکه بخواهیم انقلابمان را یاری کرده باشیم با گفتن این چرا خود سنگی خواهیم بود در مقابل و زیر چرخ این انقلاب مادرم بدان که از این نکته نیز غافل نیستم که دشمنان اصلی مان در داخل خودمان هستند که یا نمی‌شناسیم و یا اگر می‌شناسیم آنچه که از دست مان بر می‌آید نمی‌‌توانیم بکنیم. آنهایی که باعث گرانی برنج و گوشت و وسائل ضروری این مردم محروم می‌شوند.آنهایی که در ادارات و غیره که کار را در یک لحظه انجام می‌شود به فردا واگذار می‌کنند و با مسائل پوچ کاغذ بازی باعث اذیت این مردم این ملت مسلمان می‌شوند اینان هستند دشمنان واقعی‌مان پس بیائید و مواظب باشید که ناخودآگاه با حرکات و صحبتهایمان خودتان در صف دشمنان این انقلاب قرار نگیرید. مادرم نمی‌خواستم این مطالب را بر کاغذ آورم ولی چکنم که این افکارم است که بر قلم حکومت می‌کند. و منظور اینکه یک وقت در صف کوفیان قرار نگیرید. مادم می‌دانم که از جور زمانه چه می‌کشی ولی این را بدان که خداوند مهربان هر که را بیشتر دوست دارد بیشتر او را آزمایش می‌کند و با سختیها او را می‌آزماید. پس اگر حیات آخرت را می‌خواهی اگر ملاقات حضرت رسول (ص) را می‌خواهی اگر دیدار حضرت فاطمه (ع) و زینب علیها السلام را می‌خواهی اگر زیارت حضرت رقیه (ع) را می‌خواهی که جانم بقربانش که بعد از واقعه کربلا چه بر سرش آمد و چه مصائبی را همراه با عمه گرامی‌اش کشید باید شکیبا باشی و صبر کنی و غم روزگار را تنها به خداوند بگویی و از او یاری بجویی که خداوند با صابران است . مادرم از تو می‌خواهم که مرا ببخشی و مرا عفو کنی که بسیار قلبت را شکستم و غرور جوانی این اجازه را به من نداد که در زندگی غمخوار تو باشم. برادران و خواهرم از شما می‌خواهم که صبور باشید و مرا ببخشید و به جای این دنیا زندگی آخرت را طلب کنید. و در همینجا بعد از عرض ادب خدمت کلیه فامیل و دوستان و آشنایان می‌خواهم که مرا حلال کنند و مرا ببخشند و آنی اینکه از خدا و حیات آن دنیا غافل نباشند. همگی‌تان را به خدا می‌سپارم. به امید دیدار و زیارت مولایمان حضرت علی (ع) و اباعبدالله الحسین (ع) .

5 محرم الحرام مصادف با شب پنجشنبه 19/6/65رضا سینایی.


 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عملیات نفوذ و خشم منافقان کور دل

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۴ ق.ظ

این حرکتی که سایت منافقین برای حمله به کتاب عملیات نفوذ و نویسندگانش زد سوژه دوستان شد.

بعبضیا گفتن اینوریا بهت میگن منافق اونوریا میگن پاسدار!

بعضیا گفتن دعا کن امریکا شما رو تو لیست تحریم قرار نده و ...

بعضی هم البته درباره ضرورت توجه بیشتر به نقش کتاب در بین رسانه ها و لزوم ثبت وقایع تاریخی نکاتی بیان کردن.

از لطف دوستان سپاسگزارم.

کتاب عملیات نفوذ شرحی کوتاه و مختصر از نفوذ طلبه شهید محمد تورانی به بدنه اصلی و کادر رهبری منافقین در استان مازندران در سالهای نخست پیروزی انقلابه که نقش بسزایی در گسستن زنجیره فعالیت های وحشیانه این گروهک منحوس و خون آشام داشت.

 

27322479-e1b0-41fb-9f53-65df6f6d2c47_49mk.jpg

ca1bedd8-318b-412b-b7c1-8a8b9782ab4a_dbrh.jpg

59785f42-03c3-44f1-9750-41890a9cea9a_566i.jpg

 

من البته پاسدار نیستم ولی پاسدارها رو دوست دارم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

رویای صعود

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۳۹ ب.ظ

مشخصات، قیمت و خرید کتاب رویای صعود اثر علی رضا محمدی انتشارات بیست و هفت  بعثت | دیجی‌کالا

 

محمد مولایی، پاسدار شهید نسل سومی انقلاب است که بر اثر سانحه از دنیا رفت. تا این جای کار، اتفاق خاصی نیفتاده و اگر به شما بگویم کتابی در این باره نوشته شده شاید رغبتی برای خواندنش نداشته باشید.

اما

محمد مولایی می داند که قرار است چترش باز نشده و به زمین برخورد کرده و به آسمان پر بکشد. او می داند قرار است به زودی از این دنیا رخت بربندد. از رفتنش آگاه است و با آن کنار می آید. منطقی که این جوان رشید را وا می دارد تا از سقوط نهراسد و مهیای رفتن باشد منطقی از جنس آسمان و برخاسته از نگاهی عاشورایی است. درست همین کش و قوس است که خواندن کتاب را جذاب می سازد.

علی رضا محمدی نویسنده کتاب رویای صعود لااقل برای من نامی آشنا نیست ولی باید اعتراف کنم توانسته اثری دندان گیر و دلنشین را خلق کند.

خیلی وقت بود چنین قلمی را در آثار مرتبط با شهدا ندیده بودم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مشتاق الحسین علیه السلام

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ ق.ظ

bucl_photo_2020-07-22_23-37-47.jpg

 

چند سال پیش دوستان من در حوزه هنری شهر ری که البته بعدها از اساس تعطیل شد حرکت جالبی را برای آشنایی دانش آموزان دبیرستانی دختر با شهدا انجام دادند. دستنوشته های آن بچه ها تبدیل به کتاب شد. بعضی هایشان نوشته بودند اصلا تصور نمی کردیم شهدا و جانبازان و حزب اللهی ها آدم های شاد و اهل بگو بخند باشند.

این دو سه خط مقدمه ای بود برای اینکه به شما بگویم حسین مستاقی از شهدای سرافراز سپاه کربلای مازندران که در خانطومان به شهادت رسید از آن جنس حزب اللهی های شاد و شنگول بود که شیطنت هایش هیچ وقت تمامی نداشت. از آن دست شهدایی که هنوز وقتی نامش را پیش دوستانش می بری به جای اشک و آه، لبخند روی لبانشان نقش می بندد.

کتاب مشتاق الحسین، خاطرات شهید حسین مشتاقی با محوریت همسر اوست که به تازگی منتشر شده است. برای تهیه کتاب می توانید به شماره تماسی که روی تصویر نقش بسته زنگ زده یا پیام بدهید. از خواندن این کتاب پشیمان نمی شوید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سلیمانی عزیز!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۱ ق.ظ

کتاب «سلیمانی عزیز» منتشر شد

 

به عنوان یک خواننده پر و پا قرص آثار دفاع مقدس و کسی که خودش از دور یا نزدیک دستی بر آتش دارد نمی توانم به راحتی از بعضی کتاب ها تعریف و تمجید کنم و یا به حال نویسنده اش غبطه بخورم و ...

بعضی کتاب ها هستند که ویژگی خاصی دارند. کتاب پرواز تا بی نهایت را حدود هجده سال پیش خواندم. عقیدتی سیاسی ارتش این کتاب را درباره شهید خلبان عباس بابایی به نگارش دراورده بود. قلم کتاب اصلا دلچسب نبود اما محتوای خاطرات آنقدر غنی و جذاب بود که خواننده را سر جای خود میخکوب می کرد و عنان دلش را در کف می گرفت.

کتاب سلیمانی عزیز قلم خوب و گیرایی دارد؛ اما باید اعتراف کرد که محتوای آن هم بسیار جذاب و خواندنی است. از آن دست آثاری است که انسان را با خودش همراه نموده و در عالمی دیگر به سیر می کشاند. عالمی که از تعلقات مادی و رذالت های نفسانی تهی است و رنگ و بوی انسانیت و شرافت و وجدان در آن موج می زند.

سلیمانی عزیز نام کتابی است از خاطرات سردار شهید قاسم سلیمانی. نویسندگان اثر اذعان داشته اند که این کتاب همه خاطرات و زوایای زندگی این شهید نیست و ثبت و ضبط خاطرات این سردار شیدایی باز هم ادامه خواهد داشت.

قاسم سلیمانی خودش این ویژگی را دارا بود که رفتار و منش و سلوکش خاطره انگیز و سازنده باشد. حاج قاسم نمونه یک انسان توحیدی بود که مسلک دلدادگی را در ذره ذره وجود خویش آغشته ساخته و اعمال پیدا و پنهانش نیز متأثر از رایحه ایمان و خدامحوری، درس چگونه زیستن و سبک زندگی الهی را در خود جای داده بود. خاطرات این شهید خواندنی است نه فقط از بابت زیبایی و جذابیت که صفحات آن مدرسه شرف و مردانگی و انسانیت را در ذهن و جان آدمی برپا می دارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این کتاب را دانلود کنید

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۰۹ ب.ظ

 

صعود چهل ساله نام کتابی است جالب و خواندنی که بر اساس آمارهای معتبر بین المللی به پیشرفت های چشمگیر ایران اسلامی به رغم همه دشمنی ها و موانع در این چهل سال اخیر می پردازد. مستندات و منابع ذکر شده در این اثر می تواند در مقالات و مباحث پژوهشی و تبلیغی مورد استفاده قرار گیرد:

 

 دریافت فایل pdf و محتوای تبلیغی صعود چهل ساله

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دانلود کتاب مرد و درد

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۳۹ ب.ظ

 

به پیشنهاد دوستان، فایل پی دی اف کتاب "مرد و درد" حاوی خاطرات طلبه شهید ابوالقاسم بزاز به عنوان نماد یک روحانی مبارز واقعی که متن آن در سه قسمت در وبلاگ منشر شده بود به مخاطبان عزیز تقدیم می شود.

جهت دانلود به این آدرس مراجعه نمایید:

 

http://uupload.ir/filelink/rb0mSlUrayFw/u9b_مرد_و_درد.pdf

 

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد! (قسمت اول)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۴ ب.ظ

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

1

تو حال خودش بود. زیر لب زمزمه می کرد. شب قدر بود؛ شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان. اطرافش پر از جمعیت بود. موقع پذیرایی که شد، یکی با بغل دستی اش حرف می زد. یکی می رفت و می آمد. یکی خانه را ورانداز می کرد.... خانه نگو عین قصر. اتاق ها تمیز و بزرگ. حمام، شوفاژ، کولر. آن موقع از این خانه ها کمتر پیدا می شد. لوسترهای بزرگ و زیبا. پرده های رنگارنگ. کلی هم وسایل تزیینی و قشنگ. این ها چشم خیلی ها را خیره می کرد.

صاحب خانه، فردی پول دار و خیّر بود. به خیلی از مساجد، فرش و قالی هدیه می داد. شب های احیا، مردم را دعوت می کرد. تا سحر دعا برگزار می کرد و اطعام می داد.

آن شب جمعیت بیشتری آمده بودند، از دور و نزدیک. جا تنگ شده بود. بعضی ها مجبور شده بودند دو زانو بنشینند. همیشه شب های بیست و یکم طور دیگری است. عزاداری تمام شده بود. حالا صاحب خانه می خواست از همه پذیرایی کند. دوست داشت بیشتر ثواب ببرد. صدای هق هق کسی ناگهان توجه همه را جلب کرد. صدا از ته مجلس بود. مردم کنجکاو بودند ببینند چه خبر است. جوانکی سر به پایین داشت و شانه هایش می لرزید.

رفیقش با آرنج زد به پهلوی او. آهسته گفت: «قاسم! مراسم که تموم شده ...» جوان، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به دوستش انداخت. هاله ای از غم در صورتش به وضوح دیده می شد. او عصبانی تر از آن بود که بتواند حرفی بزند. پا شد و با چهره ای درهم خانه را ترک کرد.

شب از نیمه گذشته بود. حالش دگرگون بود. بغضی که مدت ها گلویش را می فشرد با آن حرفی که از صاحب خانه شنید، ناگهان منفجر شد. درخیابان قدم می زد. سکوت شب به او آرامش داد. سر به آسمان بلند کرد و از عمق جان، آه کشید. نفس عمیقی کشید. خنکی هوا را در تمام رگ هایش حس کرد. صدا هنوز در گوشش شنیده می شد: «غذا رو اول به این گدا گشنه های ... بدین، برن»!

گرسنه بود اما گدا؟! نه. اصلا گرسنه هم نبود. غرورش اجازه نمی داد این طور تحقیر شود. پیش خودش تکرار کرد: «گرسنه ی لاشخور؟!» باز چشمانش نمناک شد. دلش سوخت برای صاحبخانه. می خواست تا آخر عمر، منت کسی بر سرش نباشد. این طور زندگی کردن را دوست داشت. می خواست آزاد و سربلند باشد. او فقیر نبود. اگر هم بود گدا نبود. دوست داشت ساده زندگی کند مثل همه مردم. دوست داشت در رنج آنها شریک باشد.

از وقتی که به طور جدی، خود سازی را شروع کرد، همه اش مراقب رفتار خودش بود که یک وقت دست از پا خطا نکند. نقاشی را کنار گذاشت و چسبید به مطالعات مذهبی.

از بچگی، اسلام را دوست داشت. در همان سن و سال، امر به معروف می کرد. از چهار سالگی نماز می خواند. با همان سنش جلوی بی نمازها می ایستاد و دعوایشان می کرد. همه فامیل می گفتند: « او بزرگ شود پیش نماز خواهد شد». شش سالش بود که علاقه زیاد به خواندن کتاب، او را به مدرسه کشاند. ساعت هایی که معلم در کلاس نبود و یا حوصله درس نداشت، قاسم برای بچه ها قصه های مذهبی تعریف می کرد. از همه کوچک تر بود. بچه ها بلندش می کردند و روی میز می گذاشتند و به حرف هایش گوش می دادند.

معلمش می گفت: «این پسر در آینده، سخنران خوبی می شه» معدلش که بیست شد، اجازه دادند تا به کلاس دوم  برود.

بزرگتر که شد، شب های جمعه را با کمیل سر می کرد. صبح هم خودش را به بهشهر می رساند تا ندبه را پیش حاج آقا کوهستانی (از علما و عرفای بزرگ استان مازندران، متوفای 1352 ه . ش ) باشد و از صحبت های او استفاده کند. دبیرستان که رفت، جدیتش بیشتر شد. به هر قیمتی بود، غسل عایش را انجام می داد، حتی غسل های مستحبی را.

آن موقع، کمتر پیش می آمد که در خانه ها حمام بسازند. خانه ها آن ها هم همین طور بود. بعضی وقت ها می رفت مسجد آهنگرکلا و توی حوض بزرگ آن جا غسل می کرد. نیمه های شبی برای غسل، مجبور شد که به داخل چاه خانه شان برود. سطح آب در خیلی از مناطق شمال، بالاست و از سطح زمین با یکی دو سکو می شود به آب رسید. آن پایین، روی سکو ایستاده بود که متوجه شد کسی از اعضای خانواده برای برداشتن آب، سراغ طناب چاه آمده. مانده بود چه کند. خجالتش می آمد. آهسته صدا زد: «من اینجام»

صدای نعره ای او را سر جایش میخکوب می کرد:« آی جن ... جن...»! همه ریختند بیرون.

بعضی مواقع هم برای غسل های مستحبی می رفت رودخانه حمزه کلا؛ آن هم توی سرمای زمستان. نه این که پول حمام نداشته باشد، نه. وضعشان خوب بود. خودش اینجوری دوست داشت.

خیلی احتیاط می کرد. از پول های شهبه ناک می ترسید. خیلی از ریزه کاری های مذهبی را انجام می داد. دفتری داشت که در آن حدیث می نوشت و حفظ می کرد. با قرآن مأنوس بود. نمازش را اول وقت می خواند. سعی می کرد  نماز شبش ترک نشود. به اندازه ای غذا می خورد که سیر نشود. بعضی وقت ها پای پدرش را می بوسید. این طوری می خواست روحش را بزرگ کند. دوست داشت به خدا نزدیک تر باشد. لباس هایش تمیز و مرتب، اما ساده بود. ساده بودن را دوست داشت. به مادرش می گفت که وسایل تزیینی نخرد. می گفت خیلی از مردم در هزینه های اولیه شان مانده اند. دوست داشت رنج فقرا را بچشد. یک بار در مدرسه، همکلاشی اش را دید که به خاطر پاره بودن کفشش از سرما می لرزد. چکمه اش را در آورد و به او داد و خودش با گالش پاره او به منزل رفت. مادرش دیگر به این خلق و خو عادت کرده بود. درآن محیط ضد دینی کمتر می شد چنین جوانی را دید. او با همکلاسی هایش فرق داشت، چه در دبستان رحمانی و چه در دبیرستان شاهپور. (نام فعلی آن، دبیرستان امام خمینی(ره) است.)

خودش از روی عمد که گناه نمی کرد هیچ، از محیطی که در آن گناه بود هم فرار می کرد. وضع نابسامان مدرسه، او را آزار می داد. بعضی بچه ها خیلی بی قید و بند بودند. کسی همه به کارشان کار نداشت. آخرش مجبور شد از دبیرستان روزانه به دبیرستان شبانه برود. آن جا هم وضع بهتری نداشت. پسرها با دخترها با هم مخلوط بودند. سن و سال خودش را درک می کرد. مراقب خودش بود که دچار غفلت نشود. حتی غذاهایی که ممکن بود قوه ی شهوانی را تحریک کند استفاده نمی کرد. یک بار که شهوت خیلی به او فشار آورده بود پیش یکی از دوستان با ایمانش رفت. او هرچه ذکر و دعا بلد بود به قاسم یاد داد. فردای آن روز، قاسم را دید که انگشتانش زخمی است. گفت:« رفته بودم حمام هرچه دعا خواندم اثری نداشت. نمی توانستم فشار را تحمل کنم . دلم هم نمی آمد گناه کنم. تیغی آن جا بود. برداشتم و زدم به انگشتانم.» می خندید. می گفت: «درد باعث شد که حال گناه از بین برود.» با خودش رودربایستی نداشت. در فضای مسموم قبل از انقلاب، خودش را این طور ساخته بود.

خوشگل و خوش تیپ بود؛ ولی زیباییش او را به گناه نکشاند. عصرها با رفقایش راه می افتاد و می رفت مسجد. پشت سر حاج آقا حسینی (آیت الله سید ابوالحسن حسینی، امام جماعت مسجد خاتم الاوصیا، متوفای 1376 ه . ش) می ایستاد به نماز. حاج آقا هم خیلی به او علاقه داشت. گاهی به شوخی صدایش می زد: «قِشنگه ریکا» (به لهجه ی مازندرانی به معنای پسر زیباست.)

یک روز غروب که به مسجد می رفت، چند تا دختر دبیرستانی از کنارش رد شدند. سرش پایین بود. زیبایی چهره اش از طرفی و ظاهر مذهبی او از یک طرف، دخترها را وسوسه کرد تا اذیتش کنند و کمی هم خوش به حالشان شود! یکی شان که ضایع تر بود، دست برد توی مو های فر دارش. ابروهایش را تکان داد. عشوه ای آمد و چیزی گفت.  یکی دیگر هم پشت سرش. نیش شان باز شد. قاسم، تیکه های آن ها را که شنید به خودش لرزید. نمی توانست باور کند چند تا جوان به همین راحتی گناه می کنند. این صحنه برایش غیرقابل تحمل بود. هرچه به خودش فشار آورد نتوانست. از ناراحتی، سرش را تکان داد. حالت تهوع داشت. به زمین افتاد. بیچاره دخترک ها، کلی به پُزشان بر خورد. تا الان نشده بود به کسی متلک بگویند و طرف، بالا بیاورد!

تقیّد او به رعایت نکات شرعی، مورد توجه بسیاری از نیروهای مذهبی قرار گرفت. جوان های مذهبی با او دوست می شدند. آن موقع برخی از اشخاص افراطی هم بودند که همه، آن ها را خشکه مقدس می نامیدند. طرز فکرشان در مورد دین، طور دیگری بود. خیلی از جوان هایی که به مذهب گرایش داشتند را به سمت خود جلب می کردند؛ ولی هرچه تلاش کردند، نتوانستند قاسم و دوستانش را جذب کنند. قاسم این نوع اسلام را قبول نداشت. او با انزوا طلبی، مخالف بود، از اسلام یکجانشین، اسلام پاستوریزه، اسلام آسه برو آسه بیا، اسلامی که تحرک و پویایی در آن نباشد بیزار بود. او طرفدار اسلام انقلابی بود. اسلامی را می خواست که بعدها تبلور آن را در شخصیت امام خمینی دید و عاشقش شد.

در دبیرستان، او فقط یک نوجوان مذهبی نبود. حالا او انقلابی شده بود. احساس می کرد که برای جامعه،  باید کاری بکند. نمی تواند دست روی دست بگذارد و ببیند فضای جامعه از اسلام و خدا فاصله می گیرد. ظلم و بی عدالتی برایش قابل هضم نبود. زنگ تفریح که می شد، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و از شاه بد می گفت. می گفت: «بچه ها این شاه به درد کشور نمی خوره. همش به فکر خودشه. حرف هم که بزنین، کارتون تمومه. خودش توی کاخ نشسته ولی روستاهای شما جاده نداره. اون قدر باید درس بخونید تا به جایی برسید و مملکت رو اصلاح کنید ... باید شاه و دار و دسته اش رو کنار زد...»

این حرف ها یواش یواش کار دستش می داد. چند تا از معلم  هایش بهایی بودند. دست از پا خطا می کردند، قاسم جلوی شان سبز می شد. چند بار از کلاس، محرومش کردند.  یک روز که به خانه آمد،  سر و صورتش کبود بود. مادر طاقت نیاورد. فردایش رفت مدرسه پیش مدیر.

ناظم هم آمده بود. می گفت:« خانم! هر چی نصیحتش می کنیم گوشش بدهکار نیست. حرفای بودار می زنه. با معلم های بهایی هم درگیر می شه. دیگه چاره ای جز تنبیه نبود.» مدیر هم وقتی همه رفتند گفت: « رییس فرهنگ که خودش بهاییه؛ دیگه از ما چه انتظاری دارید؟»

قاسم دید مدرسه شبانه و روزانه فرقی با هم ندارند. بنای سیستم آموزشی بر این است که بچه های مردم را لاابالی بار بیاورد. جوان لاابالی و بی قید و بند و خوشگذران دیگری کاری به کار حاکمان ندارد. دلش ببه فساد خوش است و زیر بار هر زور و زورگویی کمر خم می کند. تا این که یک روز، یکی از معلم ها شروع کرد به دفاع از نظریه داروین. بعدش به روحانیت، بد و بیراه گفت. می گفت حجاب را آخوندها از خودشان در آورده اند و ...

قاسم طبق معمول، سکوت نکرد. احساس تکلیفش گل کرده بود. شمرده و منطقی جوابش را داد. معلم کم آورده بود و احساس کرد جلوی شاگردانش توسط یک جوان مذهبی محاکمه شده است.  پسر عموی معلم شان رییس ساواک بود. فردایش آمدند سراغ دوستان قاسم و شروع کردند به پرس و جو. قاسم اوضاع را که دید، فهمید نقشه ای برایش کشیده اند. فرار کرد به مشهد. به خانواده اش توضیحی نداد. فقط گفت: «وضع فرهنگی مدرسه خرابه، می خوام ترک تحصیل کنم.»

مشهد که بود، حسابی فکر کرد. شب ها می رفت حرم، گوشه ای می نشست  و نگاهش را به ضریح، گره می زد. یک شب گره کارش باز شد. احساس کرد که دیگر راهش را پیدا کرده است. تصمیمش را گرفت. ته دلش احساس رضایت داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فرمانده در سایه!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۶ ب.ظ

فرمانده در سایه

 

"فرمانده در سایه" نام کتابی است ترجمه شده از متون عربی انگلیسی پیرامون شخصیت شهید عماد مغنیه که مطالعه آن جذاب و دلنشین است.

یک بعد محتوای اثر آموزه ای تحلیلی درباره فعالیت های اطلاعاتی و امنیتی شهید عماد است که دانستن آن بر تجربه همه علاقمندان این عرصه خواهد افزود. بعد دیگر کتاب اما آموزش فشرده خودباوری، تمرکز و هدفمندی در زندگی است که میتوان عماد را اسوه ای به یاد ماندنی در این عرصه قلمداد نمود. از نگاه دشمن، عماد اسطوره تروریسم! بود و کشتن او را در مواردی واجب تر از ترور بن لادن و دستگیری صدام می شمرد.

عماد اما الگویی از یک مدیر توانا و باهوش تلقی می شود. نوع ارتباط سنجیده او با سران عرب و فعالان سیاسی و مبارز ضد صهیونیسم از همه گرایشات عقیدتی و مذهبی و سیاسی، چهره ای موثر از این رهبر با نفوذ جبهه مقاومت ترسیم می نماید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این کتاب را حتما بخوانید

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۵ ق.ظ


اگر کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی را تا کنون نخوانده اید شک نکنید که ضرر کرده اید.

این را کسی به شما می گوید که اهل مطالعه آثار مختلف دفاع مقدس در نزدیک به سه دهه است و خودش دستی به کار نویسندگی دارد و از این فضا بیگانه نیست.

کتاب خاطرات ابراهیم هادی، رمان نیست و آب بسته نشده و از پردازش های وهم انگیز و غیر واقعی به دور است.

متن آن با قلمی ساده به نگارش درآمده و نویسنده حقیقت را آنگونه که هست فقط با مدد فن درست نویسی به مخاطب ارائه داده است. از این باب خاطرات شهید هادی رنگ و بویی صادقانه داشته و به دل می نشیند.

اما راز دیگری نیز در این اثر نهفته که کمتر مورد توجه قرار گرفته است.

فارغ از جنبه های معنوی و حماسی شخصیت عبد مخلص خدا شهید پهلوان ابراهیم هادی که از عرفای بزرگ وادی ایثار و شهادت است نویسنده یا نویسندگان اثر نیز با تأسی از سیره آن شهید بزرگوار، اسم و رسمی برای خود قائل نبوده و به رغم تیراژ وسیع کتاب، از وسوسه شهرت چشم پوشیده و از درج نامشان بر شناسنامه اثر اجتناب ورزیده اند.

کتاب ابراهیم هادی نشان می دهد گیرایی و توفیق یک اثر بیش از آن که نیازمند بهره گیری از روش های جشنواره پسند و سبک های نوین هنری باشد نیازمند محتوایی غنی، قلمی صادق و دل صاف و بی پیرایه خالق اثر است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۲ ب.ظ

yqxy_photo_2019-03-04_04-21-55.jpg


مجاهد عشق، نام کتابی است که درباره شخصیت شهید ابراهیم عشریه نوشته اند.

یکبار کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی را خواند. خاطره ای او را در فکر فرو برد. ابراهیم هادی جنازه یکی از شهدا را بعد از مدتی پیدا کرده و به عقب انتقال داده بود. پدر شهید رفت پیش ابراهیم هادی و خواب پسرش را برای او بازگو کرد. پسرش گله داشت که چرا پیکر مرا به عقب آوردید. آن مدت که پیکرم روی زمین بود و در غربت و بدون مزار بودم، فاطمه زهرا سلام الله علیها بالای جنازه ام می آمد ...

ابراهیم هادی از این خاطره منقلب شد. پیکرش در کانال کمیل ماند و بازنگشت.

ابراهیم عشریه هم از این خاطره منقلب شد. مدتی در سوریه دنبال پیکرش بودند و اثری از آن پیدا نکردند. یکی گفت: یادتان رفته موقع روضه حضرت زهرا، ابراهیم چطور گریه می کرد؟ او حالا همدم مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیهاست.

ابراهیم عشریه عارف و خودساخته بود. از آن دست جوان های دل داده ای که سلوک معنوی خاصی داشت و اهل مراقبه بود. آشنایی با زندگی این شهید، سفری ملکوتی به ماورای عالم ماده است. 

"مجاهد عشق" در 250 صفحه به همت گروه فرهنگی جهادی شهید عشریه توسط انتشارات وحدت بخش به زیور طبع آراسته شده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پسرک فلافل فروش!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۵۴ ق.ظ

8fvr_photo_2019-01-27_06-26-57.jpg


محمدهادی ذوالفقاری که شهید شد نخستین خاطره منتشر شده درباره او شاید همین جمله ای بود که از قول یکی از دوستانش نقل شد. او به رفیقش که طراح بود به شوخی گفت: من زشتم و بعد از شهادتم کسی برای من طرح و پوستر نمی زند!

همین حرف او باعث شد که دوستش بعد از شهادت هادی تصاویر او را در طرح هایی زیبا در صفحات مجازی منتشر کند.

نوروز امسال رفته بودیم بهشت زهرا سلام الله علیها. به پسرم که هنوز هفت سالش نشده گفتم: بگرد ببین هر کدام از شهدا که تصویرش قشنگ تر است را انتخاب کن، برایت عکس یادگاری بگیرم.

کمی چرخید و از بین همه تصاویر زیبا و نورانی شهدا، کنار یادمان شهید محمدهادی ذوالفقاری ایستاد و عکس گرفت.

محمدهادی ذوالفقاری طلبه حوزه علمیه بود و در نبرد با داعش در عراق به شهادت رسید. طبق وصیتش او را در حرمین شریفین سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف داده و در وادی السلام به خاک سپردند. با این که عراقی ها شهدایشان را فقط در یک حرم طواف می دهند؛ اما برای محمدهادی سنگ تمام گذاشتند. در همه حرم ها هم برایش نماز خواندند.

مزار خودش را در وادی السلام انتخاب کرده بود. شب ها می رفت آن جا می نشست، خلوت می کرد و زیرلب مناجات می خواند...

کتاب "پسرک فلافل فروش" در 160 صفحه توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی درباره زندگی این طلبه جوان و خوش قلب منتشر شده که مطالعه آن را به همه علاقمندان توصیه می کنم. این کتاب به صورت الکترونیک نیز قابل دانلود و دسترسی است که برای دریافت آن به این نشانی مراجعه کنید:

http://www.faraketab.ir/content/10248

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خون و قلم!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۴۲ ق.ظ


جهان پس از مرگ چگونه است؟ بین خواب و مرگ چه ارتباطی وجود دارد؟ آیا فشار قبر شامل همه انسان ها می شود؟ بشیر و مبشر و نکیر و منکر کیستند؟ آیا جسم گنهکاران هم بعد از مرگ عذاب می بیند؟ در برزخ چه خبر است؟ چه کسی ممکن است در قبر با ما قرین و همدم باشد؟ چرا یار بزرگ پیامبر به رغم آن که ملائک زیر تابوتش را گرفتند باز هم از فشار قبر در امان نماند؟

کتاب "معاد" شهید دستغیب را نمی توان دست گرفت و تا آخر نخواند. کتابی که داستان نیست؛ اما کشش مطالب آن به گونه ای است که انسان را صفحه به صفحه به پیش می برد و عنان دلش را در اختیار می گیرد.

معاد شهید دستغیب از آن دست کتاب هایی است که مطالعه آن وجه مشترک چند نسل از مردمان این سرزمین است. پدر و مادرهایمان هم این کتاب را خوانده اند و قلم علمی اما روان آن برای ما و نسل بعد از ما هم جذابیت دارد.

خلوص نیّت و صداقت نگارنده این اثر بزرگ، در محراب نمازجمعه با ریختن خون سرخش امضا شد. حسّ خواندن توصیه ها و راهبردهای معنوی یک عالم شهید، مانند حسّ کسی است که در مسابقه اتومبیلرانی، نقشه راه را در دست گرفته و با پیچ و خم های جاده زندگی آشنا می شود.

جالب است بدانید کتاب معاد شهید دستغیب در شکل گیری شخصیت بسیاری از شهدا و انقلابیون مسلمان این کشور نقشی بسزا داشته است. ایمان به غیب، آخرت گرایی، مرگ آگاهی و بی اعتنایی به زرق و برق های زودگذر دنیا از نتایج تربیتی این کتاب گرانسنگ است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ملا امین را می شناسید؟

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۲۳ ب.ظ

3zu6_photo_2019-02-11_06-00-40.jpg


خیلی های مان وقتی برای نخستین بار به کاری دست می زنیم و خوب از پس آن بر نمی آییم، سرخورده شده و کنار می کشیم، به خصوص اگر مورد تمسخر دیگران هم قرار بگیریم.

امین باوی این گونه نبود. رفت اذان بگوید. کلی هم تمرین کرده بود. یکهو دست و بالش لرزید. هول شد. عرق کرد. صدایش ضعیف شد. کلمات را گم کرد و ...

خیلی ها لبشان به خنده باز شد. بعضی ها هم قهقهه زدند و نمازشان خراب شد. نوجوان بود و رنجید؛ اما گفت روزی اذانی خواهم گفت که خنده های امروزتان را پس بگیرید.

زحمت کشید و تلاش کرد. شد یکی از بهترین قاریان و موذنان و مداحان منطقه. تک خوانی او در گروه تواشیح چنان سر و صدایی بلند کرد که گروهشان به رغم آن که از منطقه ای محروم وارد مسابقات رسمی شده بود، رتبه نخست کشور را به خود اختصاص داد و به دیدار رهبری دعوت شد و مورد تقدیر ایشان قرار گرفت.

همه آنهایی که آن روز به اذان گفتن اشتباه او خندیدند در برابر شاهکار این جوان خوش اخلاق و دوست داشتنی و نجیب سر تعظیم فرود آوردند، نه فقط آن روزی که تصویرش را در بیت رهبری به عنوان یک قاری موفق دیدند؛ آن روز که پیکر مطهرش را با صورتی کبود و لب های ترک خورده از عطش و با تابوتی مزین شده به پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی، از منا به کوچه پس کوچه های شهر آبادان آورده و بر دوش گرفتند، به درجه و مقامش غبطه خوردند. سال ها برای صورت کبود مادرش زهرا و تشنگی بچه های حسین، روضه خوانده بود.

کتاب "ملا امین" مختصر و زیبا و دلنشین به خاطراتی خواندنی از زندگی شهید امین باوی از شهدای فاجعه منا می پردازد. این کتاب در 72 صفحه به قلم علی غبیشاوی توسط انتشارات کتابستان و با حمایت سازمان اوقاف و امور خیریه منتشر گردیده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دانلود کتاب سرِ سبز

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۴:۴۸ ب.ظ

یک خبر

 

هنوزهم می توان از دیوار بالا رفت

آن گونه که از دیوارهای کوتاه من وتو

منبر چند آقا، زاده شد!

هنوز هم می توان از دیوار بالا رفت

اگر کسی خوب (( قلاب)) بیندازد

قلابی که(( قلابی ))نباشد

قلابی که از آن بالا

           رای من وتورا صید نکند

در دهکده جهانی اسلام

این دیوارها خیلی مزاحمند

 

                 ***

امروز جلوی ایستگاه انگلیس باید

صف ببندیم و خبردار بایستیم

همه برای ((بلر)) تبلیغ می کنند

تقصیر جاده ابریشم است شاید

 

که در((خرازی)) سیاست خارجه ،

دستمال ها ، ابریشمی است

پل ((آهنی )) سیاست و دیانت ((ظریف))شده!

اما یک خبر

سفیر بریتانیا سفر خواهد کرد

حتی اگر سطح دیپلماسی ما به "سیکلماسی" تنزل یابد

حتی اگر"کار"، به وزارت امنیه سپرده شود

حتی اگر ارتش و سپاه ،"بسیج"نشوند

حتی اگر کیهان نیز در"رسالت نبوی"خویش تجدید نظر نکند

و یا شاه کرمان

قصر"شیرین " را

     در مرز خسرو بجوید؛

     ما اما

     فرهاد ترین فریاد را

        تیشه دیوارهای ننگ خواهیم ساخت

        درون لانه مار ، خبرهایی است

        از سیمای بلر

        ((کیف انگلیسی )) پخش می شود.

     

                                             20/3/82

 

 

"سرِسبز" کتابی است حاوی نوشته های ادبی با رویکرد مذهبی، سیاسی و انقلابی گاه با درون مایه طنز که سعی در یادآوری آرمان های شهدا دارد. آن چه خواندید یکی از قطعات این کتاب است. فایل پی دی اف کتاب را می توانید از این اینک دریافت نمایید:

http://uupload.ir/view/3vhm_%D8%B3%D9%8E%D8%B1%D9%90%D8%B3%D8%A8%D8%B2.pdf/

 


  • سیدحمید مشتاقی نیا

جشن حنابندان!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۲۸ ق.ظ


دفاع مقدس، زوایای ناگفته و ناشناخته ای دارد. روایتگری خاطرات آن دوران طلایی، کمک شایانی به کشف ابعاد این تاریخ شگفتی آفرین می نماید. یکی از غنی ترین منابع دست اولی که به شناخت حقایق دفاع مقدس کمک می کند، مطالعه آثاری است که نه بعد از گذشت چند دهه، که در اثنای همان روزهای پرتلاطم و در میان حجم آتش و دود و انفجار و خون بر زبان قلم جاری شده است.

کتاب "جشن حنابندان"، همین ویژگی شاخص را داراست. درست مثل یک قطعه عکس و یا یک فیلم ضبط شده است که از لحظه لحظه التهاب میادین رزم، گزارشی ماندگار را خلق می کند.

محمدحسین قدمی، یک نویسنده هنرمند رزمنده است که در بحبوحه نبرد به خط مقدم جبهه شتافته و از حالات معنوی و روح حماسی مجاهدان راه خدا و حس و حال فضای رزم و وقایع و فراز و نشیب های آن تصویری درست و بدون تحریف ارائه داده است.

در این اثر که با توجه به جذابیت آن بارها از سوی انتشارات سوره مهر، تجدید چاپ شده است، با نام هایی آشنا نیز مواجه می شوید، مثل: سید جواد هاشمی و اصغر نقی زاده از هنرمندان سینما و تلویزیون که دوشادوش رزمندگان در جبهه حضور داشتند. برای من جالب بود که متوجه شدم بخش قابل توجهی از اشعار طنز دوران دفاع مقدس که امروز نیز بر سر زبان هاست تولید ذهن و قلم شوخ طبع بازیگر محبوب سینمای دفاع مقدس، اصغر نقی زاده است. از سعید حدادیان و صادق و آهنگران و مرتضی آوینی و فلاحت پور و حاج بخشی هم حرف هایی به میان آمده است و از حسین مظفر، که آن موقع مدیر کل آموزش و پرورش استان بود، یواشکی خودش را به خط می رساند و ناگاه بچه های بالا! می آمدند و به زور از وسط معرکه عملیات بیرونش می کشیدند. از دیگر نقاط برجسته این اثر، انتشار تصاویری است که توسط نگارنده ثبت شده و خاطرات او را دلچسب تر و قابل درک می سازد.

به همه کسانی که دلشان می خواهد چند ساعتی را در حال و هوای شیرین جبهه و جنگ و جهاد و شهادت بگذارنند، خواندن این کتاب زیبا را توصیه می کنم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا