امیر حاج نصیری از جانبازان سرافراز مدافع حرم است که در دوران جنگ تحمیلی، کودکی خردسال بود. داستان های زندگی او شاید روزی به کتابی خواندنی و جذاب تبدیل شود. متن زیر بخشی از خاطرات اوست که در آستانه سالگرد حمله منافقین و عملیات مرصاد تقدیم خوانندگان وبلاگ می شود:
با جنگ، غریبه نبودم. از همان کودکی صدای آژیر و بمب و موشک و غرش
هواپیما و سفیر گلوله ضدهوایی را موسیقی متن زندگی خود شناختم.
پدر پاسدار بود و به اقتضای شغلی که عاشقانه انتخاب کرده بود، به
کرمانشاه منتقل شد. مرزهای غربی کشور در استان کرمانشاه که البته آن موقع، باختران نامیده می شد، در
مجاورت دولت متجاوز بعث عراق، هر روز آبستن نبرد و تک و پاتک های عملیاتی بود.
گویا زمزمه عملیات بزرگی در راه بود و پدر باید برای شناسایی و طرح ریزی دقیق
عملیات در کرمانشاه مستقر می شد. من و خواهرم که سه سال از من بزرگتر بود به همراه
مادر در تهران ماندیم؛ اما این جدایی مان زیاد دوام نیاورد.
مادر در نبود پدر، ما را به خانه پدری خود در محله مسگرآباد برد. محله
ای باصفا با خانه هایی به شکل و شمایل روستایی و مردمی نجیب و خونگرم که البته از
نظر امکانات زندگی نسبت به بسیاری دیگر از نقاط تهران، محروم به حساب می آمد. اغلب
مردم این منطقه، انسان هایی پاک و معتقد به اسلام وانقلاب بودند و در مبارزه بر ضد
شاه و نیز در مقابله با حمله نظامی دشمن، خود را در صف اول انقلابیون جای می
دادند.
آن وقت ها گویا شهید ابراهیم هادی هم بارها به منزل ما تردد داشت.
تصویری در این خصوص در ذهن ندارم؛ اما این طور که مادرم می گفت، ابراهیم هادی با
دایی های من، رسول، حسین و محمد گلشن رفاقتی صمیمی داشت و ساعات بسیاری را در منزل
آنها می گذراند. رسول گلشن در واقعه هفدهم شهریور پنجاه و هفت که به جمعه سیاه
معروف شد، از ناحیه کتف مجروح شد. گلوله نامرد ژ سه، یک دست او را برای همیشه از
کار انداخت.
دایی دیگر من، حسین گلشن نیز در چنگال دشمن اسیر شد و هشت سال را در
اردوگاه های رژیم بعث گذراند. دایی کوچک تر من محمد گلشن در عملیات نصر4 شهید شد،
پیکرش در ماووت ماند و در شمار شهدای جاویدالاثر جای گرفت.
این محله شباهتی به خیابان های شلوغ و ساختمان های کشیده و استخوانی!
تهران نداشت. آن جا بودیم هر روز پایم در بیرون خانه بود و از صبح تا شب مشغول
بازی و جست و خیز بودم. وضعیت به همین شکل ادامه داشت که مریض شدم. مریضی من هم
چند بار تکرار شد. وضعیت بهداشت و درمان آن جا مطلوب نبود و این بیماری منجر به
ضعف و بی حالی من شد. همه خانواده نگران وضعیت من بودند. به خاطر شباهتی که با
دایی شهیدم داشتم همه، جور دیگری به من علاقه نشان می دادند. مادر بزرگ اصلاً مرا
امیرحسین صدا نمی زد. همیشه می گفت: آقا! یک احترام ویژه ای برایم قائل بود. مریضی
من که ادامه پیدا کرد مرا به بیمارستان بردند. دکتر معاینه کرد و گفت: احتمال دارد
این بچه دچار آسم شده باشد.
همین یک کلمه کافی بود تا روحیه مادر را به هم بریزد. هم نگران حال من
بود هم دلهره داشت که اگر پدر بفهمد چه می شود. به دایی ام گفته بود: جواب علی را
چه بدهم؟ او روی این بچه خیلی حساس است. درست همان روز پدر به مرخصی آمد و با دیدن بدن نحیف و بیمار
من آزرده شد و تصمیم گرفت هر طور شده خانه ای در کرمانشاه دست و پا کند و ما را با
خودش به آن جا ببرد. خودش هم دلتنگ بود و دوست داشت جایی نزدیک تر به او باشیم تا
زودتر بتواند دیداری تازه کند.
به کرمانشاه که رفتیم ضربآهنگ زندگی مان شد صدای انفجار و آژیر و
وحشت. گاه وحشت از حمله دشمن بیشتر از حمله هوایی دشمن، انسان را آزار می داد. صدای
آژیر که می آمد به زیرزمین ساختمان می رفتیم. جایی دنج و دلگیر که نامش شده بود
پناهگاه و اطراف دیوارهایش را تار عنکبوت بسته بود. مردم در گوشه گوشه آن آذوقه ای
گذاشته بودند که اگر مدتی در پناهگاه محبوس ماندند، گرسنه نمانند. یک روز را به
خاطر دارم که در بازار بودیم و صدای آژیر قرمز بلند شد. انگار دم یک طلا فروشی
ایستاده بودیم. همه مردم سراسیمه به سمت پناهگاه می دویدند. پناهگاه عمومی،
زیرزمینی بود که در نقطه ای از بازار حفر کرده بودند. مرد طلافروش مرا زیر بغل
گرفت و با سرعت دوید. سرعت مادر و خواهرم کم بود. مادر هم نگران جان خودشان بود و
هم نگران این که مبادا مرا در آن شلوغی پیدا نکند.
تابستان بود. برای بازی به کوچه رفتم. دیدم همه جا خلوت است و کسی رفت
و آمد ندارد. سه سال بیشتر نداشتم و سر در نمی آوردم که چه اتفاقی افتاده است؛ اما
یک حس درونی به من می گفت: لابد خبری شده است.
مادر هم رفتارش عوض شده بود. انگار چیزی می دانست که نمی خواست به ما
بگوید. آن روز هیچ چیز شبیه روزهای قبل نبود. تلفن خانه به صدا درآمد. از سپاه
بود. گفتند: سربازی می فرستیم که با ماشین بیاید و شما را به تهران ببرد. این جا
ماندن دیگر به صلاح نیست. هر آن ممکن است دشمن به باختران برسد.
اوایل مرداد 67 بود. منافقین با پشتیبانی گسترده ارتش بعث، با استفاده
از شرایط آتش بس، وارد خاک استان کرمانشاه شده و بعد از عبور از قصرشیرین و سرپل
ذهاب، اسلام آباد غرب را به تصرف خود درآورده و به سمت کرمانشاه در حرکت بودند تا
از آن جا هم همدان را تصرف کرده و به تهران بیایند و به خیال خام خود، کار انقلاب
اسلامی را یکسره کنند. دشمن تقریبا، به سی کیلومتری شهر کرمانشاه هم رسیده بود که
در تنگه چهار زبر که اندکی بعد به تنگه مرصاد معروف شد به دام رزمندگان اسلام
افتاد و به طور کامل تار و مار شد.
نمی دانم چه شد که به تهران نرفتییم و برخلاف بسیاری از مردم در شهر
ماندیم. انگار باوری درونی در مادر وجود داشت که سقوط شهر توسط دشمن را ممکن نمی
دانست.
کار منافقین که یکسره شد و تا مرز عقب رانده شدند، پدر به خانه آمد و
با خوشحالی در آغوشمان گرفت. همان روزها انگار میهمانی داشتیم که با هم به سمت اسلام آباد غرب رفتیم. گوشه ای از
جاده توقف کردیم. مردها پیاده شدند و به ما که بچه بودیم گفتند: همین جا داخل
ماشین بنشینید. شیشه های ماشین را هم تا آخر بالا بردند. مردها صورتشان را پوشانده
بودند.
از پشت شیشه همه چیز را می شد دید. اطراف جاده انبوهی از جنازه های
مرد و زن مسلح روی زمین افتاده بود. به دلیل گرمای هوا، بوی بدی از آن جا متصاعد
می شد که حتی در داخل ماشین هم آزاردهنده بود. مگس ها انگار عروسی گرفته بودند. آن
اطراف برای خودشان معرکه ای داشتند.
از لا به لای حرف های بزرگترها یک چیزهایی دستگیرم شده بود. برایم
سوال بود منافقین اگر ایرانی هستند پس چرا روی مردم کشور خودشان اسلحه می کشند؟
جنگ با دشمن متجاوز، تلخی خودش را دارد؛ اما تلخ تر از آن دفاع در برابر هموطنانی
است که به کمک دشمن رفته و ناجوانمردانه به جنگ با مردم کشور خودشان می آیند. چطور
ممکن است یک آدم به این جا برسد که دشمن خونخوار و وحشی را به مردم میهن خود ترجیح
داده و نقش سرباز پیاده او را بازی کند؟ پس این همه دم زدن از میهن پرستی و ملی
گرایی و مردم دوستی قرار است کجا خودش را نشان بدهد؟
آن زمان فقط سه سالم بود و برای اولین بار در مقابل چشمانم انسان هایی
را می دیدم که بر ضد مردم کشور خود، با دشمن هم کاسه شده و دست به نابودی ممکلت
خود می زدند. آن وقت ها تصورش را هم نمی کردم که قرار است دوبار دیگر نیز در طول
زندگی پر ماجرایم، صفی از انسان هایی را در مقابل خود ببینم که وطن فروشی را پیشه
کرده و جای دوست، با دشمن دست وحدت و همراهی داده اند. انسان هایی اکه البته
دستاوردی جز ننگ و خواری، توشه خود نساختند، درست
مانند عاقبت نکبت بار منافقینی که در جاده های اطراف اسلام آباد غرب دیده
بودم.