اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدافعان حرم» ثبت شده است

سعید کمالی (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۰۶ ب.ظ

در مقرّ گردان حمره، حد فاصل تل یک و تل دو، جاده ای قرار داشت که در تیررس مستقیم نیروهای دشمن بود و رفت و آمد در آن به سختی مقدور می شد. برای ارتباط بین نیروهای گردان هم چاره ای جز تردد از این مسیر وجود نداشت. در نهایت تدبیر بر این شد که در نقطه دید دشمن، آن قدر خاک انباشته کنیم که امنیت جاده تأمین بشود.

برای اجرای این طرح نیاز به حمل چند کامیون خاک داشتیم که البته برای سهولت کار باید شبانه انجام می گرفت. من چون آشنایی بیشتری با زبان عربی و بومی آن منطقه داشتم مسئولیت کار را قبول کردم. راننده ای سوری را پیدا کردم و با او بر سر حمل شبانه خاک به این نقطه به توافق رسیدم.

شب در دل تاریکی راه افتادیم که گلوله دشمن به سمتان فرود آمد. راننده کامیون ترسید و بهانه آورد. به هر زحمتی بود راضی اش کردم جلوتر برویم. درست در مقابل نقطه دید دشمن، ناگهان تیراندازی ممتد شروع شد. به راننده گفتم سرعت را بیشتر کند تا زودتر از آن قسمت عبور کنیم؛ اما او ترسیده بود و به محض این که ماشین خاموش شد زود پرید پایین. من هم دنبالش رفتم. زیر چرخ های کامیون پناه گرفتیم. تشویقش کردم و خواستم به او روحیه بدهم. حرف هایم تأثیری نداشت او واقعاً ترسیده بود و نمی توانست کاری بکند. با بیسیم تماس گرفتم. شهید محمد بلباسی جلوتر از ما رفته بود. او هم در آن اوضاع و احوال و با توجه به حساسیت دشمن نمی تواسنت با ماشین به عقب برگردد. مانده بودم که چطور باید از این وضع خلاص شد. اگر چند دقیقه دیگر می ایستادیم ممکن بود کامیون را با موشک نشانه می گرفتند و منفجر می کردند. ناگهان صدای گام هایی راشنیدم که به سرعت به سمت کامیون نزدیک می شد. ترسیدم و یک آن احساس کردم دشمن خودش را رسانده تا ما را غافل گیر کرده و به اسارت بگیرد. در همین حین صدای بلباسی را از پشت بیسیم شنیدم. گفت: سعید کمالی دارد می آید پیشتان.

شنیدن اسم سعید هم به همه آرامش می داد. او هر جا که قرار می گرفت کارش را به درستی و کامل انجام می داد و مشکلات را از سر راه بر می داشت. در آن لحظات شنیدن این خبر که سعید برای کمک می آید، مثل نوشیدن آبی خنک و گوارا در اوج عطش و اضطراب می ماند. سعید نفس نفس زنان از راه رسید. گفت: چرا معطلی؟ گفتم: فکر کنم کامیون خراب شده. با هم گشتیم و راننده کامیون را پنجاه متر آن طرف تر پیدا کردیم. سعید راضی اش کرد بیاید پیش کامیون. راننده آمد؛ اما می ترسید کاپوت ماشین را باز کند، دستی بکشد و کامیون را راه بیندازد. سعید خودش دست به کار شد. راننده کمی به خود آمد و رفت کمکش. هنوز دست راننده می لرزید. سعید پرید بالای بلندی، رو به روی دشمن ایستاد. گفت: نگاه کن! اگر قرار باشد تیری بیاید اول به من می خورد و می افتم. شما با خیال راحت کارت را برس. راننده نفس راحتی کشید. جرأت کرد و چراغ قوه موبایلش را گرفت طرف کاپوت ماشین و زیر نور آن مشغول تعمیر شد.

بالاخره راه افتادیم و خاک را در نقطه ای که تعیین شده بود خالی کردیم. سعید رو کرد به من و گفت: تو حسابی خسته شدی. همین قدر کفایت می کند. برو بگیر استراحت کن. من با کامیون بر می گردم عقب. فکر کردم او هم می رود برای استراحت. صبح که از خواب بیدار شدم، سعید داشت برای چندمین بار با همان کامیون خاک می آورد. با راننده انگار رفیق شده بود. خیلی تعجب کردم. کار را که به اتمام رساند با چشمانی خسته و صورتی خاک آلود در حالی که لبخند به لب داشت رفت که نماز صبحش را اول وقت اقامه کند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مکتب پویا

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۵۴ ق.ظ

 

ماجرای شهادت حاج قاسم، دل همه ایرانیان را به تلاطم واداشت. مردم در بطن باورهای خود، قاسم سلیمانی را به عنوان یک قهرمان ملی پذیرفته و شهادت او توسط تروریست های امریکایی را موجب خدشه دار شدن غرور ملی خویش دانستند.

از این رو شهادت سردار بزرگ ایران موجی از خروش و ابراز عواطف و غلیان احساسات مردم را در مراسم تشییع و نیز در روزها و ماه های پس از آن به دنبال داشت. این فرصت تبلیغاتی منحصر به فرد برای جمهوری اسلامی در واقع مجالی برای تبیین بیش از پیش آرمان ها و اهداف نهضت جهانی اسلام در راستای دفاع از جبهه حق و حمایت از محرومان و تقابل با مستکبران و گسترش منطق صلح و حاکمیت انسانیت در مسیر تحقق آرمان تمدن بزرگ اسلامی به شمار می آید.

با توجه به تعبیر راهبردی مقام معظم رهبری با عنوان "مکتب شهید سلیمانی" ضرورت تحلیل و بازشناسی این شخصیت بزرگ و اسطوره تربیت یافته مدرسه جهاد و ایثار و شهادت، تکلیف همه دلسوزان و فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است.

بی تردید تقویت اندیشه حاج قاسم و تکثیر خطوط فکری و آرمانی این شهید عاشورایی، موج سهمگین احساسات به غلیان افتاده مردم ایران و سایر آزادی خواهان جهان را به ذخیره ای ماندگار برای استحکام بنیه های فکری جبهه مقاومت و بالطبع، سست نمودن بنیان فکری جبهه باطل تبدیل خواهد ساخت.

شناخت و معرفی و تبلیغ مکتب سلیمانی در حقیقت، رسالتی زینبی برای تکمیل حرکت عاشورایی حاج قاسم و یاران صدیقش به شمار می آید.

در این خصوص استخراج سرفصل ها و شاخصه های شخصیتی و رفتاری این سردار بزرگ در وهله نخست، اقدامی لازم و بایسته به نظر می رسد.

الف: مولفه های برجسته

بعضی از شاخصه های سیرت شهید سلیمانی که البته نیازمند بحث و تأمل و مطالعه ای گسترده است را می توان اینگونه برشمرد:

1- عینیت بخشی به وصف مومنان در آیه شریفه اشداء علی الکفار رحماء بینهم

2- اعتقاد به امت واحده

3- برادری و ایثار در مواجهه با اهل سنت و اهل کتاب و ... مانند ایزدی ها (به گونه ای که بیشترین مناطق آزاد شده توسط حاج قاسم، مناطق مسکونی اهل سنت بوده و ایشان خود را سپر برادران اهل سنت می دانست. در قیاس با وهابیت و تکفیری ها که جنایاتی بیشمار در حق اهل سنت و علمایشان رقم زدند.)

4- وحدت و همگرایی سیاسی در داخل

5- مواجهه رئوفانه با جریان اپوزیسیون

6- نقش حاج قاسم در صدور انقلاب اسلامی

7- دور ساختن سایه تهدید از مرزهای ایران اسلامی و گسترش عمق استراتژیک جمهوری اسلامی در دل کشورهای متخاصم

8- دیپلماسی سلیمانی در اقناع دولت های دوست برای همراهی در نبرد با جبهه تکفیر

9- شجاعت

10- شهادت طلبی

11- ارائه الگوی مدیریتی در تواضع و قاطعیت

12- رسوایی آمریکا به عنوان مدعی حقوق بشر و صلح و مبارزه با تروریسم که در نهایت با شهادت حاج قاسم بیش از پیش آشکار شد.

و .....

ب: قالب های ارائه

1- برنامه های گفتگو محور صدا و سیما با حضور کارشناسان خبره

2- ساخت کلیپ جهت توزیع در فضای مجازی

3- انتشار کتاب

4- انتشار یادداشت های متنوع در سطح رسانه های مکتوب و مجازی

5- ارائه بروشورهای راهبردی به منظور جهت دهی و غنی سازی محتوایی صاحبان تریبون و قلم

 6- سرود و نماهنگ

7- فراخوان مقالات و آثار هنری با موضوع مکتب سلیمانی و نگاه فرا احساسی به شخصیت جامع این شهید والامقام

8- تهیه آرشیو غنی از آثار مرتبط با حاج قاسم و تولید نرم افزار برای دسترسی آسان فعالان فرهنگی انقلاب اسلامی به منابع مورد نیاز.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد بلباسی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۳ ب.ظ

اهل رفیق بازی نبود. یعنی اصلاً فرصتش را هم نداشت که بخواهد با دوستانش قراری بگذارد و به گردش و تفریح برود. همه اش در حال دویدن بود. کارش انگار هیچ وقت تمامی نداشت. کارش به گونه ای نبود که در قالب ساعت های اداری بگنجد. شیک و معمولی اول صبح برود پشت میزش بنشیند، چند برگه را جا به جا کند. ساعت دو راهش را بکشد و خمیازه هایش را به خانه ببرد. محمد همه اش داشت می دوید یا برای همراهی با بچه های دانشجوی بسیجی یا برای سر و سامان دادن به اردوهای راهیان نور یا در اردوهای جهادی به دنبال خدمت بیشتر به محرومان بود. یا داشت برنامه های یادواره شهدا را پیگیری می کرد و ...

محمد برای این دویدن هایش پولی نگرفت. می گفت: فراتر از ساعت های اداری اگر کاری انجام می دهم مزدش باشد با خدا.

فرصت کمی که پیدا می کرد به زن و بچه اش می رسید تا آنها در همان مدت کم با هم بودن، خوش و خرّم باشند.

با رفقا که مشغول کار می شد، با همه قاطعیتی که به عنوان یک مسئول نظامی داشت، سعی می کرد با خنده و رفاقت کارها را پیش ببرد. در فضایی خودمانی دوستانش را هم نصیحت می کرد. مثلاً به کسانی که مجرد بودند تأکید داشت که زودتر دست بجنبانند و ازدواج کنند. به آنهایی که ازدواج کرده بودند اصرار می کرد که زودتر فرزند بیاورند. به فرزنددارها توصیه می کرد تعداد اولادشان را بیشتر کنند تا نسل اسلام و سربازان دین بیشتر شود. از نظر معنوی هوای رفقایش را داشت.

از نظر مادی هم به دوستانش توجه داشت و سعی می کرد مشکلاتشان را برطرف کند. در سوریه به بچه ها سپرده بود هر وقت از سهمیه غذایشان سیر نشدند به اتاق او بروند و غذایی اضافه دریافت کنند. خیلی ها فکر می کردند او لابد یک سهم غذا اضافه تر بر می دارد. در حالی که محمد، مدتی صبر می کرد، غذایش را نمی خورد تا اگر رزمنده ای سیر نشد و به او مراجعه کرد، سهم غذای خودش را به او ببخشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید جواد اسدی(2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

هم چهره اش شبیه خیرالله بود و هم اخلاق و رفتارش. خودش هم بنا داشت راه برادر شهیدش را ادامه بدهد. با کارهای خوب و اخلاق دلنشینش همه را یاد خیرالله می انداخت. موی سرش را هم طوری شانه می زد که شبیه او بشود. یک بار دو تصویر را آورد گذاشت جلوی خاله اش و گفت: می توانی تشخیص بدهی کدامشان من هستم و کدامشان خیرالله؟ تشخیص این دو عکس از هم، کار راحتی نبود.

این اواخر می گفت: هر جا می روم احساس می کنم خیرالله کنار من است و انگار دارد نگاهم می کند. خواب دیده بود با همراهی ائمه علیهم السلام در سوریه در حال نبرد با دشمنان است. معنی و مفهوم این خواب ها را خوب می دانست. سال ها پیش در خواب دیده بود که سلاح دست گرفته و به دستور حضرت امام رحمت الله علیه، به سمت دشمن شلیک می کند. همین مساله باعث شد که عزمش در ورود به سپاه پاسداران انقلاب جزم شود. حالا هم می دانست پیروزی در این نبرد قطعی است؛ اما سرنوشت او با وصال و عروج، تنیده شده است.

مادر به اعزام او رضایت نمی داد. می گفت: هنوز داغ خیرالله بر قلبمان سنگینی می کند. سید جواد هم بی رضایت او، قدم از قدم بر نمی داشت. مادر خواب حضرت زینب را دید و شنید که این پسرت هم شهید می شود. دیگر حرفی نداشت. گفت: تو را به حضرت زینب تقدیم می کنم.

دو روز قبل از اعزامش خواب دید که به شهادت رسیده و روحش از آن بالا به پیکر قطعه قطعه شده اش نگاه می کند و می خندد. عکس هایش را برداشت و داد دست یکی از دوستانش. گفت: این سفر آخر من است. اینها را داشته باشید که بعداً دنبالشان نگردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید جواد اسدی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۹ ب.ظ

برای بعضی هایمان نماز اول وقت اهمیت دارد؛ اما شاید رویمان نشود یا مصلحت ندانیم در جمعی که قرار گرفتیم، به خصوص اگر جمعی ناشناس باشد و کار مهمی داشته باشیم بخواهیم به انجام آن مبادرت ورزیم.

اولین جلسه آشنایی خانوادگی ما با هم بود. سید جواد همراه خانواده اش آمده بودند خواستگاری. وقت اذان بود. سید، بی هیچ رودربایستی و مصلحت اندیشی، با صفای قلبی و سادگی رفتارش از همه خواست تا نماز اول وقت را بخوانیم، بعد برویم سر صحبت هایمان. همه از این پیشنهاد او استقبال کردند. وضو که گرفتیم پشت سر خودش ایستادیم به نماز. جلسه خواستگاری مان با نماز جماعت همراه شد.

می دانست این سفر، بازگشتی ندارد. سفارش کرد هوای پسرمان را داشته باشم. بعد سه بار این توصیه را پشت سر هم تکرار کرد: نماز اول وقت، حجاب؛ نماز اول وقت، حجاب، نماز اول وقت، حجاب

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عبدالرحیم فیروزآبادی (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

علاقه اش به اسلام از روی تنوع طلبی و لذت جویی نبود. دین را به طور کامل می خواست و سعی داشت به همه احکام راحت یا سخت دین، بدون هیچ گزینشی عمل نماید.

پایش از کودکی به مسجد باز شد و نمازهایش را اول وقت می خواند. اندکی نگذشت که یکی از بهترین و فعال ترین مکبرهای مسجد گردید. به روزه هم علاقه داشت و با این که به سن تکلیف نرسیده بود ولی مقیّد بود روزه های ماه مبارک رمضان را به طور کامل بگیرد. تازه می رفت راهنمایی. یک شب گفتیم بچه است و ممکن است ضعف کند. سحر بیدارش نکنیم تا یک روز را لااقل روزه نگیرد و تقویت بشود. بعد از سحر با صدای اذان بیدار شد. از این که دید خواب مانده و کسی هم صدایش نکرده به هم ریخت. ناراحتی در چهره اش موج می زد. گفت: امروز را بدون سحری روزه می گیرم.

تا اذان مغرب سر حرفش ماند و هیچ نشانی از ضعف و ناتوانی در رفتارش نشان نداد.

از وقتی درآمد مستقلی پیدا کرد سال خمسی اش را نیز مشخص نمود و هر سال سر وقت، خمس اموالش را پرداخت می کرد. یک بار مأموریت که بود از همان جا تماس گرفت و گفت: ششصد هزار تومان از درآمد سال گذشته ام زیاد آمده و استفاده نشده. لطفا زحمت پرداخت خمس آن را بکشید. گفتم: حالا چه عجله ای باشد خودت که آمدی ...

گفت: نه، خمس حقی است که بر گردن من قرار گرفته و هر چه زودتر باید این دین را ادا کنم.

از سوریه تماس گرفت که ما این جا برای مقابله با داعش مجبوریم گاهی در منازل متروکه مردم پناه گرفته و از آن به عنوان سنگر استفاده کنیم. لطفاً حکم شرعی این کار را زحمت بکشید و برایم سوال کنید. پاسخ را که شنید نفس راحتی کشید. انگار باری سنگین از دوشش برداشته شد.

آخرش هم ارادت صادقانه اش به اسلام را فراتر از هر حرف و عملی، با خون خودش امضا کرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عبدالرحیم فیروزآبادی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۵ ب.ظ

انگار آن طرف با کسی قرار داشت. راهی را باید طی می کرد تا به سر منزل مقصود برسد.حرف اساسی اش در روز خواستگاری همین بود. می خواست مطمئن شود کسی که قرار است شریک زندگی اش شود آیا تحمل فراق او را نیز دارد یا نه؟ آیا می تواند خودش را برای شهادت او اماده کند یا نه؟ همسرش "بله" را که گفت در حقیقت به همه آن چه که لازمه شراکت در زندگی با مردی شهادت طلب و آماده پرواز است جواب مثبت داده بود.

عبدالرحیم لباس سبز سپاه را هم برای رسیدن به همین هدف بزرگ انتخاب کرد. دلش می خواست برای دین و انقلاب اسلامی جانفشانی کند و خودش را به شهدای کربلا برساند. روزی که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد درست شانزدهم آذر سال 1384 بود. از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. ده سال بعد درست در روز شانزدهم آذر 1395 به آرزوی دیرینه اش دست پیدا کرد و آسمانی شد.

یک هفته قبل از اعزام به سوریه، وقتی مادر داشت وضو می گرفت رفت کنارش ایستاد. خم شد و قطرات آب وضو که از دست او می چکید را به دهان گرفت. مادر با تعجب پرسید: اگر تشنه ای برایت آب بیاورم؟

عبدالرحیم لبخند زد: هم شیر آب این جا هست هم لیوان؛ اما آب وضوی مادر، شربت شهادت است. برایم دعا کن مادر، من سال هاست که در آرزوی شهادتم، به دعای تو نیاز دارم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بشارت مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

تصاویر دیده نشده پیشکسوت بسیجی شهید مدافع حرم رحیم کابلی

 

همه از خانطومان برگشتند الّا حاج رحیم کابلی.

دوستی با ظرافت می گفت: در جنگ هم رسم بود فرمانده ها و بزرگان اول نیروها را به عقب می فرستادند و بعد خودشان باز می گشتند.

این روزها بچه های مازندران وسط هیاهوی استقبال از پیکر مطهر شهدا حواسشان به دل شکسته خانواده حاج رحیم هم باشد و تکریم و تجلیل از آنها را فراموش نکنند. هر چند این خانواده نستوه و صبور، بهتر از همه می دانند که عزیز دلشان میهمان حریم زینب کبرا و بر خوان کرامت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست. به قول پیر خمخانه عشق: سلام ما به پاره های تن این ملت که همدمی جز نسیم صحرا و مونسی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.

اما این خاطره زیبا درباره وعده صادق مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی نیز حتما خواندنی است:

 

بعد از کربلای پنج بود که عده ای از رزمندگان لشکر25 کربلا از جمله رحیم کابلی را برای دیدار با حضرت امام انتخاب کرده و از جبهه به تهران فرستادند. آقا رحیم تمام راه در فکر فرو رفته و در حس و حال خودش بود. گاهی زیر لب تکرار می کرد: این که بین این همه از نیروهای لشکر، ما را برای دیدار با امام انتخاب کرده اند، سعادت بزرگی است.

شب برای استراحت در پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام تهران مستقر شدیم. همه خسته بودیم و به خاطر راهی طولانی که طی کرده بودیم، نیاز به استراحت داشتیم. دراز که کشیدیم خوابمان برد. نیمه های شب که بیدار شدم دیدم آقا رحیم سر جایش نیست. کمی صبر کردم. نیامد. نگران شدم. رفتم داخل محوطه و شروع به جست و جو کردم. کمی که گذشت پیدایش کردم. گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بود. رفتم کنارش و گفتم: مرد حساب! نمی گویی وقتی غیبت می زند ممکن است نگرانت بشویم؟! این جا آمده ای با خودت خلوت کرده ای که چه بشود؟!

تبسمی کرد و گفت: می دانی چیست؟ فردا قرار است مهم ترین اتفاق زندگی من رقم بخورد. دیدار با امام و مقتدایم که سال ها به عشق او زندگی کرده و خود را برای شهادت و جهاد آماده کرده ام، حادثه ساده ای نیست که بتوانم از کنار آن به راحتی بگذرم و با آرامش به گوشه ای بروم و بخوابم. مگر می شود خواب به چشمانم بیاید در حالی که مدت ها آرزوی چنین روزی را داشته ام؟ مانده ام فردا اگر نگاه امام به من افتاد چه حالی خواهم داشت ...

عشقش به امام صادقانه بود. مبهوت این همه علاقه و ارادت او شدم. همین حرف هایش باعث شد که فردا در حسینیه کوچک و ساده جماران، نگاهی به او نیز داشته باشم. همه لحظاتی که امام سخن می گفت، رحیم به چهره ایشان خیره بود و اشک می ریخت.

سال ها گذشت. مصلای شهرستان ساری، میزبان مقام معظم رهبری بود. مردم برای دیدار مستقیم با ایشان در صف ایستاده بودند. حاج رحیم هم خودش را رساند. آن قدر ایستاد تا بالاخره نوبتش شد. حالا دیگر می دانست در همان چند لحظه ای که نگاهش به نگاه مقتدایش دوخته می شود، چه حالی خواهد داشت و چه باید بگوید. دست آقا را بوسید و گفت: من از شما تقاضایی ندارم. نیامده ام مشکلاتم را برای شما بگویم و کمک بخواهم؛ اما فقط یک خواهش دارم. برای عاقبت به خیری من دعا کنید.

آقا لبخندی زیبا و پر محبت به چهره داشت. فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی. حاج رحیم تشکر کرد. خواست خداحافظی کند که آقا دوباره فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی.

آرامش حاج رحیم دیدنی بود. انگار به آرزوی دیرینه اش نزدیک می شد. می دانست دعای آقا در حق او مستجاب می شود. صبر کرد. در راه حق باقی ماند تا سال ها بعد در کربلای خان طومان، عاقبت به خیر شد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمود رادمهر

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۴ ق.ظ

 

دبیرستان که بود حرف اول را از نظر علمی می زد. در دانشگاه نظامی اصفهان در رشته توپخانه نفر اول دوره خود شد. در امور شناسایی، عملیات و دیگر فعالیت های نظامی به اعتراف همرزمان و فرماندهانش حرف اول را می زد و کم نظیر بود. او را به سپاه تهران دعوت کردند تا به عنوان استادی کارآزموده مشغول به کار شود، نپذیرفت. هر مأموریتی که در هر جای ایران یا سایر جبهه های جهان اسلام پیش می آمد داوطلبانه شرکت می کرد؛ اما کم پیش می آمد که بخواهد حق مأموریتی دریافت کند. در جنگ های سی و سه روزه لبنان در عمق خاک رژیم اشغالگر قدس به شناسایی و عملیات دست زد. سه بار خواستند برای قدردانی از زحمات و خدماتش به او درجه تشویقی بدهند، هیچ وقت نپذیرفت و می گفت: اگر همه نیروهای لشکر را تشویق کردید، من هم مثل بقیه قبول می کنم. بارها خواستند به او مسئولیتی مانند فرماندهی عملیات لشکر را اعطا کنند. هیچ گاه نپذیرفت؛ اما قول می داد که با تمام وجود به مسئولی که انتخاب می شود کمک کند. می گفت: هدف من کار کردن برای خداست، پست و مقام چه ارزشی دارد؟ می گفت: دلم نمی خواهد به دنیا غرّه شوم.

هیچ کس از اقوامش نمی دانست او چه مسئولیتی دارد و چه مأموریت هایی می رود. سپرده بود که اگر کسی پرسید بگویند او بنّاست و به این حرفه مشغول است. او واقعاً بنّایی می کرد و تا فرصتی دست می داد به خانه های مستمندان و فقرا می رفت و عیب و ایرادهای ساختمانی شان را با هنرمندی خاصی و بی هیچ توقعی، برطرف می ساخت.

فرماندهان با اعزام او به سوریه موافق نبودند. می گفتند: چیزی ات بشود مثل تو را کجا پیدا کنیم؟ بغض می کرد و اصرارهایش را بی وقفه ادامه می داد.

پایش شکسته بود. برای این که از اعزام عقب نماند، با این که هنوز شکستگی مچ پایش جوش نخورده بود، گچ آن را خودش باز کرد. در هوای سرد سوریه وقتی می خواست تنهایی به مأموریت برود موتور را به جای ماشین انتخاب می کرد تا هزینه کمتری بر گرده بیت المال تحمیل شود.

فیش حقوقی اش بیشتر از یک و نیم میلیون نرسید. می گفت: به آنهایی که می گویند مدافعین حرم برای دنیا خطر کرده اند و ماهی سی میلیون یا پنجاه میلیون حقوق می گیرند بگویید ما هفتصد میلیون یا اصلاً یک میلیارد حقوق می گیریم. بر آتش دلشان یخ بگذارید.

به همسرش سپرد راضی نیستم بعد از شهادتم بروی این طرف و آن طرف از من تعریف کنی. وصیت کرد اگر قسمت بود و پیکرش بازگشت ببینند جایی از بدنش برای نجات جان بیماری به درد می خورد یا نه، همان را هم به نیازمندی هدیه بدهند.

جز خدا، سهمی از دنیا نمی خواست. وسط آتش و انفجار و خون و دود و خطر می توانست خودش را نجات بدهد. گفت: رایانه ای که در ساختمان جامانده حاوی اطلاعاتی است که اگر دست دشمن بیفتد خیلی ها به خطر می افتند. جان من یک نفر، فدای جان بچه های دیگر. رفت و دیگر باز نگشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به بهانه تشییع شتابزده شهدای خانطومان

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ

مدافعان حرمی که درخان طومان کربلایی شدند/ اسامی شهدای مدافعان حرم مازندرانی+تصاویر و مداحی تصویری

 

دردسری به نام پیکر شهید!

چه کنیم از دست شهدا راحت شویم؟

خانطومان را رها می کردید و بر می گشتید عقب، عقل که داشتید! مسیر سیلاب چرا؟! ایستادید و مقاومت کردید که چه بشود؟!

حالا یکهو پیکرهایتان بعد از چهارسال از راه می رسد نظم شهرهایمان را به هم می ریزد و آرامشمان را سلب می کند. چه می کشیم ما از دست شما شهدای بین المللی جبهه اسلام!

نشسته بودیم پشت میز و برای خودمان حال می کردیم. شما دیگر از کجا پیدایتان شد!

خدا بیامرزد پدر این ویروس کرونا را! تشییع بگیریم برایتان که خطرناک است. شمال فقط لب دریاهایش ضد کروناست!

خوب، پس شد تشییع خودرویی.

قرار باشد همین تشییع خودرویی را بگذاریم روزهای شهادتی ائمه که دو تا ثمره بد دارد. یکی اش اینکه نمی شود ساعت اداری را پیچاند و در رفت، یکی دیگر اینکه طولانی تر شدن مدت حضور ابدان شهدا یعنی فرصت بیشتر برای تجلیل بیشتر و فضاسازی شهرها به یاد شهدا که این مسأله هم با تعهدات بین المللی ما سازگار نیست. سال بعد هم که انتخابات است. مردم یاد شهدا بیفتند یادشان می رود که مشکلات کشور فقط با صدقه نگاه کدخدا حل می شود.

پس باز هم خدا پدر ویروس نه چندان منحوس را بیامرزد. تشییع خودرویی را صوری و فرمالیته و گزارش کاری از باب رفع تکلیف برگزار کنید برود پی کارش. یاد شهدا را هم بگذارید برای فضای مجازی. فضای واقعی را که باید مغزهای کوچک زنگ زده ما رقم بزند. منفعت طلبی و خودمحوری و پول پرستی با آرمان های شهدا سازگار نیست.

برای تشییع پیکر شهدا شتاب کنیم و فرصت های فرهنگی را همراه شهدا یکی یکی زیر خاک دفن کنیم. پیکر شهدا، فقط چند تکه گوشت و استخوان نیست؛ پیک مقاومت و مردانگی و شرافت است که شرّ می شود برایمان!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

انقلاب ما و سفره شما

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۱۸ ق.ظ

0avh_photo_2020-04-09_21-01-40.jpg

 

نه طعم آفتاب داغ را چشیده ای نه سرمای سوزان زمستان را لمس کرده ای. همیشه پشت پنجره بودی تو. نه شرمنده زن و بچه ات شدی به خاطر یک لقمه نان نه از پدر و مادرت خجالت کشیدی که نتوانی باری از دوش خمیده شان برداری.

پدرت رنگ جنگ را ندید و صدای خمپاره نشنید و قطره خونی از بینی اش نچکید که تو هوای حرم کنی و نفسی با مدافعان وطن چاق کنی و خم شوی و زیر پایت را ببینی که بر دوش که نشسته ای مباد که خط اتوی لباست خراش بر دارد.

سهمت را از سفره انقلاب می جستی که برای چند نسل بعدت هم برداشتی و به کانادا جستی. پدر، همه انقلاب بود از نوع لوکس و مخملی اش؛ اما منتقدانش را ضدانقلاب نامیدند از نوع حقیقی اش. هنوز هم اگر صدای اعتراضی بلند شود که این همه خوردن و مالیدن کوفتتان باد دوستان و همفکران پدرت طومارش پیچیده و تشویش اذهان عموم را تا انتهای حلقش فرو می کنند. حق همیشه با صاحبان میز است. خون بر زمین نریخته شما رنگین تر از خون یوسف سجودی ها بود. همیشه خدا در "برهه حساس" قرار داشتیم و همیشه مصلحت بر این بود که ما خفه شویم و شما پول پارو کنید.

من پدر حسن رجایی فر را هم دیده ام در دل طبیعت بکر کامی کلا، در همان خانه ای که حیاطش زمین کشاورزی بود دست به دعا می گرفت که خدا او یا فرزندانش را ببرد در ازایش عمر امام را طولانی تر کند. خبر حسن را که از خانطومان آوردند سیاه نپوشید و گفت به من تبریک بگویید خدا فرزندم را پسندید.

پدر تو هم از این که چنین آقازاده ای با میلیاردها تومان پول حلال! از مرزهای رسمی اما غیرقانونی به کانادا فرستاد احساس پشیمانی ندارد.

پدر حسن باغبان پادگان سپاه بود، پدر تو مدیر کل اداره امنیه که هکتارهای قرق شده "رجه" هر سال میزبان از ما بهترانی چون هاشمی بهرمانی و فرزندان گردن کلفتش گردید و ... پدر حسن هنوز هم کشاورزی می کند، پدر تو برای شمردن پول هایش به چند نیروی کمکی نیاز دارد.

انقلاب ما انقلاب رجایی فرها وطاهرها، علی امامی ها و نجاریان هاست نه سفره یکبار مصرف نیازآذری ها و آری ها و اتباعی ها. انقلابمان را از حلقومتان پس می گیریم؛ آن گونه که حلقوم پابرهنگان را از حق لقمه نانی محروم ساختید. پوزخندهایتان مستدام نیست، این تازه اول راه است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عطر زینبی در قم

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۵۵ ب.ظ

امروز پیکر مطهر یازده شهید پاکستانی مدافع حرم از تیپ زینبیون که در حمله وحشیانه اخیر ترکیه به شهادت رسیده بودند در بهشت معصومه قم تشییع و خاکسپاری شد. چند شهید دیگر هم به زودی تشییع می شوند. با توجه به شرایط کرونایی قم، این شهدا در سطح شهر تشییع نشدند.

آیت الله اعرافی مدیریت حوزه علمیه قم بر پیکر این شهدا نماز خواند. بی شک دل سوخته مادران و کودکان داغدار پاکستانی، دامان اردوغان را خواهد گرفت. نایب الزیاره رفقا بودم.

 

r8hc_صوره_20200301_112305.jpg

 

qwf_صوره_20200301_104401.jpg

 

incw_صوره_20200301_110150.jpg

 

7i9c_صوره_20200301_103657.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خون این طلبه شهید کجای دیپلماسی شماست؟

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۳۴ ق.ظ

See the source image

 

سید علی زنجانی طلبه ایرانی مدافع حرم در حمله هوایی ارتش ترکیه به شهادت رسید. ساعاتی بعد رییس جمهور ایران با رییس جمهور ترکیه تماس تلفنی داشت. در این تماس ضمن تأکید بر ضرورت مقابله با تروریست ها و حفظ جان افراد بی گناه، درباره نحوه کنترل ویروس کرونا توسط دو کشور همسایه گفتگوهایی صورت گرفت.

آیا کشورهای دیگر هم درباره خون و یا حقوق شهروندان و اتباع خود با همین تساهل و بی اعتنایی برخورد می کنند؟

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

رود تجن و مادر شهید رادمهر!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۲۱ ب.ظ

 

شهردار آمده بود پیش مادر شهید رادمهر و خبر داد که قرار است در همین پارک معروف ساری، تندیس پسرت را نصب کنیم و ...

خوشحال نشد!

مادر، مادر همان شهیدی است که سه بار می خواستند از او به خاطر مجاهدت های چشمگیرش به خصوص در جریان حرب تموز لبنان، تقدیر کنند، مخالفت می کرد و می گفت: هر وقت از همه بچه های لشکر تقدیر کردید با من نیز چنین کنید.

 

مادر شهید محمود رادمهر در پاسخ شهردار گفت: هزینه ساخت تندیس پسرم را بگذارید برای لایروبی رودخانه تجن. این رودخانه اگر لایروبی نشود دیگر تجن نیست، لجن است! و گرفتاری اش دامنگیر مردم می شود و ...

یک ماه نکشید که کار لایروبی رودخانه آغاز شد. مدتی بعد سیل ویرانگری در مازندران و گلستان به راه افتاد که اگر توصیه این مادر شهید نبود، خسارت بزرگی به مردم تحمیل می شد.

 

به روایت حجت الاسلام محسن علیجانزاده

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روضه محمدحسین

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۴ ب.ظ

 

محرم برایش شکارگاه بود. چطور؟

عرض می کنم خدمتتان.

هر جا که می خواست خانه اجاره کند به صاحب خانه می گفت: این منزلی که به من اجاره می دهید قرار است پاتوق تعدادی جوان مجرد دانشجو بشود. هر از گاه دور هم جمع می شویم و روضه و اشک و سینه زنی داریم.

اینها را می گفت که صاحبخانه از ته دل راضی باشد.

دم محرم، سرتاسر خانه را پرچم سیاه می چسباند. خانه می شد حسینیه.

توی دانشگاه هم یک هیأت راه انداخته بود. آن جا یک هیأت عمومی بود. جوان های دانشجو را یکی یکی جذب می کرد. با آنها رفیق می شد و به بهانه روضه و رزق اباعبدالله آرام آرام تبدیلشان می کرد به یک جوان صالح و عاشق حسین علیه السلام.

هیأتی که در خانه داشت انگار خصوصی بود. نه این که خصوصی باشد عده ای بیایند عده ای نه؛ خیر! هر کس دلش می خواست می توانست بیاید. سینه زنی و روضه هایش اما برای بچه های اهل حال بود.

دم محرم برای بچه ها عدسی درست می کرد. می گفت عدس، اشک چشم ها را زیاد می کند.

صدایش زببا نبود. اما می خواند. ساده و صمیمی. 

این وسط با روضه علی اکبر حال خوشی داشت.

داد می زد: انگار بنا نیست سری داشته باشی

سر داشته باشی جگری داشته باشی

انگار بنا نیست که ای پیر محاسن

این آخر عمری پسری داشته باشی.

 

شادی روح شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی صلوات.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شما مطیع باش نمی خواهد فدایی شوی!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۹ ب.ظ

در دیدار اخیر هیات دولت با مقام معظم رهبری، رییس جمهور مثل گذشته باز هم نشان داد که دولت، عرصه سیاست و دیپلماسی را محور فعالیت های خود دانسته و همچنان نگاهش به بیرون است و امیدوار است به گفتگو، البته این بار با کشورهای چهار بعلاوه یک!

در همین دیدار رهبر معظم انقلاب برای چندمین بار در سالهای اخیر تأکید فرمود که اولویت برای دولت باید اقتصاد باشد و فرهنگ.

تمام این سال ها حسن روحانی در امور مختلف نشان داد که نظراتی متغایر با مطالبات مقام معظم رهبری را پیگیری می نماید.

اخیراً یکی از علمای قم فرمود اگر یک نفر در این کشور فدایی مقام معظم رهبری باشد همین جناب حسن روحانی است!

ضمن عذرخواهی از ساحت فداییان حقیقی اسلام و ولایت از جمله شهدای غریب مدافع حرم، هسته ای و ... بابت این نوع تعابیر توسط چهره های سیاسی، بر فرض صحت ادعای گوینده، لازم به تأکید است که مهم تر از فدایی بودن برای رهبری عزیز، اطاعت از رهبری و حرکت بر مدار گفتمان و خط و مشی تعیین شده ایشان و ایستادگی بر سر آرمان های اسلام و انقلاب اسلامی است.

باز هم در این باره خوب است زندگی شهدای گرانقدر مورد بررسی صاحبان تریبون قرار بگیرد تا معنی فدایی بودن را در لحظه به لحظه زندگی این عزیزان درک و لمس نمایند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی منافقین آمدند!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ق.ظ

امیر حاج نصیری از جانبازان سرافراز مدافع حرم است که در دوران جنگ تحمیلی، کودکی خردسال بود. داستان های زندگی او شاید روزی به کتابی خواندنی و جذاب تبدیل شود. متن زیر بخشی از خاطرات اوست که در آستانه سالگرد حمله منافقین و عملیات مرصاد تقدیم خوانندگان وبلاگ می شود:


با جنگ، غریبه نبودم. از همان کودکی صدای آژیر و بمب و موشک و غرش هواپیما و سفیر گلوله ضدهوایی را موسیقی متن زندگی خود شناختم.

پدر پاسدار بود و به اقتضای شغلی که عاشقانه انتخاب کرده بود، به کرمانشاه منتقل شد. مرزهای غربی کشور در استان کرمانشاه که  البته آن موقع، باختران نامیده می شد، در مجاورت دولت متجاوز بعث عراق، هر روز آبستن نبرد و تک و پاتک های عملیاتی بود. گویا زمزمه عملیات بزرگی در راه بود و پدر باید برای شناسایی و طرح ریزی دقیق عملیات در کرمانشاه مستقر می شد. من و خواهرم که سه سال از من بزرگتر بود به همراه مادر در تهران ماندیم؛ اما این جدایی مان زیاد دوام نیاورد.

مادر در نبود پدر، ما را به خانه پدری خود در محله مسگرآباد برد. محله ای باصفا با خانه هایی به شکل و شمایل روستایی و مردمی نجیب و خونگرم که البته از نظر امکانات زندگی نسبت به بسیاری دیگر از نقاط تهران، محروم به حساب می آمد. اغلب مردم این منطقه، انسان هایی پاک و معتقد به اسلام وانقلاب بودند و در مبارزه بر ضد شاه و نیز در مقابله با حمله نظامی دشمن، خود را در صف اول انقلابیون جای می دادند.

آن وقت ها گویا شهید ابراهیم هادی هم بارها به منزل ما تردد داشت. تصویری در این خصوص در ذهن ندارم؛ اما این طور که مادرم می گفت، ابراهیم هادی با دایی های من، رسول، حسین و محمد گلشن رفاقتی صمیمی داشت و ساعات بسیاری را در منزل آنها می گذراند. رسول گلشن در واقعه هفدهم شهریور پنجاه و هفت که به جمعه سیاه معروف شد، از ناحیه کتف مجروح شد. گلوله نامرد ژ سه، یک دست او را برای همیشه از کار انداخت.

دایی دیگر من، حسین گلشن نیز در چنگال دشمن اسیر شد و هشت سال را در اردوگاه های رژیم بعث گذراند. دایی کوچک تر من محمد گلشن در عملیات نصر4 شهید شد، پیکرش در ماووت ماند و در شمار شهدای جاویدالاثر جای گرفت.

این محله شباهتی به خیابان های شلوغ و ساختمان های کشیده و استخوانی! تهران نداشت. آن جا بودیم هر روز پایم در بیرون خانه بود و از صبح تا شب مشغول بازی و جست و خیز بودم. وضعیت به همین شکل ادامه داشت که مریض شدم. مریضی من هم چند بار تکرار شد. وضعیت بهداشت و درمان آن جا مطلوب نبود و این بیماری منجر به ضعف و بی حالی من شد. همه خانواده نگران وضعیت من بودند. به خاطر شباهتی که با دایی شهیدم داشتم همه، جور دیگری به من علاقه نشان می دادند. مادر بزرگ اصلاً مرا امیرحسین صدا نمی زد. همیشه می گفت: آقا! یک احترام ویژه ای برایم قائل بود. مریضی من که ادامه پیدا کرد مرا به بیمارستان بردند. دکتر معاینه کرد و گفت: احتمال دارد این بچه دچار آسم شده باشد.

همین یک کلمه کافی بود تا روحیه مادر را به هم بریزد. هم نگران حال من بود هم دلهره داشت که اگر پدر بفهمد چه می شود. به دایی ام گفته بود: جواب علی را چه بدهم؟ او روی این بچه خیلی حساس است. درست همان روز  پدر به مرخصی آمد و با دیدن بدن نحیف و بیمار من آزرده شد و تصمیم گرفت هر طور شده خانه ای در کرمانشاه دست و پا کند و ما را با خودش به آن جا ببرد. خودش هم دلتنگ بود و دوست داشت جایی نزدیک تر به او باشیم تا زودتر بتواند دیداری تازه کند.

به کرمانشاه که رفتیم ضربآهنگ زندگی مان شد صدای انفجار و آژیر و وحشت. گاه وحشت از حمله دشمن بیشتر از حمله هوایی دشمن، انسان را آزار می داد. صدای آژیر که می آمد به زیرزمین ساختمان می رفتیم. جایی دنج و دلگیر که نامش شده بود پناهگاه و اطراف دیوارهایش را تار عنکبوت بسته بود. مردم در گوشه گوشه آن آذوقه ای گذاشته بودند که اگر مدتی در پناهگاه محبوس ماندند، گرسنه نمانند. یک روز را به خاطر دارم که در بازار بودیم و صدای آژیر قرمز بلند شد. انگار دم یک طلا فروشی ایستاده بودیم. همه مردم سراسیمه به سمت پناهگاه می دویدند. پناهگاه عمومی، زیرزمینی بود که در نقطه ای از بازار حفر کرده بودند. مرد طلافروش مرا زیر بغل گرفت و با سرعت دوید. سرعت مادر و خواهرم کم بود. مادر هم نگران جان خودشان بود و هم نگران این که مبادا مرا در آن شلوغی پیدا نکند.

تابستان بود. برای بازی به کوچه رفتم. دیدم همه جا خلوت است و کسی رفت و آمد ندارد. سه سال بیشتر نداشتم و سر در نمی آوردم که چه اتفاقی افتاده است؛ اما یک حس درونی به من می گفت: لابد خبری شده است.

مادر هم رفتارش عوض شده بود. انگار چیزی می دانست که نمی خواست به ما بگوید. آن روز هیچ چیز شبیه روزهای قبل نبود. تلفن خانه به صدا درآمد. از سپاه بود. گفتند: سربازی می فرستیم که با ماشین بیاید و شما را به تهران ببرد. این جا ماندن دیگر به صلاح نیست. هر آن ممکن است دشمن به باختران برسد.

اوایل مرداد 67 بود. منافقین با پشتیبانی گسترده ارتش بعث، با استفاده از شرایط آتش بس، وارد خاک استان کرمانشاه شده و بعد از عبور از قصرشیرین و سرپل ذهاب، اسلام آباد غرب را به تصرف خود درآورده و به سمت کرمانشاه در حرکت بودند تا از آن جا هم همدان را تصرف کرده و به تهران بیایند و به خیال خام خود، کار انقلاب اسلامی را یکسره کنند. دشمن تقریبا، به سی کیلومتری شهر کرمانشاه هم رسیده بود که در تنگه چهار زبر که اندکی بعد به تنگه مرصاد معروف شد به دام رزمندگان اسلام افتاد و به طور کامل تار و مار شد.

نمی دانم چه شد که به تهران نرفتییم و برخلاف بسیاری از مردم در شهر ماندیم. انگار باوری درونی در مادر وجود داشت که سقوط شهر توسط دشمن را ممکن نمی دانست.

کار منافقین که یکسره شد و تا مرز عقب رانده شدند، پدر به خانه آمد و با خوشحالی در آغوشمان گرفت. همان روزها انگار میهمانی داشتیم که  با هم به سمت اسلام آباد غرب رفتیم. گوشه ای از جاده توقف کردیم. مردها پیاده شدند و به ما که بچه بودیم گفتند: همین جا داخل ماشین بنشینید. شیشه های ماشین را هم تا آخر بالا بردند. مردها صورتشان را پوشانده بودند.

از پشت شیشه همه چیز را می شد دید. اطراف جاده انبوهی از جنازه های مرد و زن مسلح روی زمین افتاده بود. به دلیل گرمای هوا، بوی بدی از آن جا متصاعد می شد که حتی در داخل ماشین هم آزاردهنده بود. مگس ها انگار عروسی گرفته بودند. آن اطراف برای خودشان معرکه ای داشتند.

از لا به لای حرف های بزرگترها یک چیزهایی دستگیرم شده بود. برایم سوال بود منافقین اگر ایرانی هستند پس چرا روی مردم کشور خودشان اسلحه می کشند؟ جنگ با دشمن متجاوز، تلخی خودش را دارد؛ اما تلخ تر از آن دفاع در برابر هموطنانی است که به کمک دشمن رفته و ناجوانمردانه به جنگ با مردم کشور خودشان می آیند. چطور ممکن است یک آدم به این جا برسد که دشمن خونخوار و وحشی را به مردم میهن خود ترجیح داده و نقش سرباز پیاده او را بازی کند؟ پس این همه دم زدن از میهن پرستی و ملی گرایی و مردم دوستی قرار است کجا خودش را نشان بدهد؟

آن زمان فقط سه سالم بود و برای اولین بار در مقابل چشمانم انسان هایی را می دیدم که بر ضد مردم کشور خود، با دشمن هم کاسه شده و دست به نابودی ممکلت خود می زدند. آن وقت ها تصورش را هم نمی کردم که قرار است دوبار دیگر نیز در طول زندگی پر ماجرایم، صفی از انسان هایی را در مقابل خود ببینم که وطن فروشی را پیشه کرده و جای دوست، با دشمن دست وحدت و همراهی داده اند. انسان هایی اکه البته دستاوردی جز ننگ و خواری، توشه خود نساختند، درست  مانند عاقبت نکبت بار منافقینی که در جاده های اطراف اسلام آباد غرب دیده بودم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خدای حسین را شکر!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ق.ظ


"حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم."

اول تیر، سالگرد شهادت مدافع حرم عشق، علی امرایی ست که بدنش مثل علی اکبر حسین، ارباً اربا شد؛ شادی روحش صلوات.


  • سیدحمید مشتاقی نیا

کبوترانه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۱ ب.ظ


محمدحسین مومنی حکم کبوتر را دارد برای آنان که دل در گروی حرم دارند. تشییع پیکر پاکش زیر آفتاب تیز قم و گرمای چهل و دو درجه این شهر، بی درنگ ذکر حسین را بر لب های تشنه و دلهای آتش گرفته فراق، جاری ساخت.

امروز روز شهادت سیدالشهدای احد بود. وقتی خواهر حمزه خواست با پیکر برادر وداع کند، پیامبر دستور داد پارچه ای بیاورند و بیندازند روی پیکر پاره پاره حمزه، پاهای او از آن پوشش بیرون ماند، عده ای خاشاک آوردند و رویش ریختند تا بدن برادر از چشم خواهر داغدیده محفوظ بماند.

سیدالشهدای کربلا اما ... بدنش پوشیده بود از سنگ و شمشیر و نیزه های شکسته. خواهر آمد و با دست هایش آنها را کنار زد. خواست صورت برادر را ببوسد اما ... کسی به زینب تسلیت نگفت که هیچ ...

آنهایی که پیکر محمدحسین مومنی را تفحص کردند می گفتند با لب تشنه و با ذکر توسل، به این پیکر مطهر دست پیدا کردیم. محمدحسین، سرباز امام عصر بود و نغمه انتظار را به آهنگ وصال گره زد. او اذن شهادت را در همین قم در تشییع پیکر شهدای مدافع حرم از ارباب بی کفنش گرفته بود.

امروز قم، حرم بانوی آفتاب، زینب غریب نماند. دلدادگان شهادت در استقبال کبوتر حرم عشق، سنگ تمام گذاشتند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آموزش طنز خلبانی توسط شهید مدافع حرم + فیلم!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۴ ب.ظ


بگذارید اول یک توضیح خدمتتان عرض کنم. سید علی پسر من، دیگر چهارده سالش شده است. نشسته بودیم به تماشای یک حلقه فیلم مستند که دوستی به امانت داده بود. از صحنه طنز مربوط به شهید صدرزاده خوشش آمد و چندبار نگاهش کرد و خندید.

گفتم: کاش برش فیلم را بلد بودی و این قسمت را جدا می کردی. راستش خودم از این کار سر در نمی آورم. دیدم فیلم را از لبتاپ به گوشی اش منتقل کرد و اندکی بعد این قطعه مورد علاقه اش را برش داد.

خوشحال شدم و پیشنهاد دادم این قطعه را در گروه های مجازی با نام خودش منتشر کند که عجیب مورد استقبال کانال های مختلف قرار گرفت و دست به دست چرخید. سایت راه شلمچه هم آن را منتشر کرد. (اگر فیلم دانلود نشد از طریق برچسبها اقدام کنید):


به گزارش راه شلمچه، فیلمی که در  زیر مشاهده می‌کنید آموزش طنز خلبانی از زبان شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است که تنظیم این ویدئو را سیدعلی مشتاقی نیا انجام داد.
سید مصطفی صدرزاده از رزمندگان مدافع حرم حضرت زینب(س) و فرمانده گردان عمار لشگر فاطمیون بود که در عملیات محرم درست در شب عاشورای سال 94 به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.
این طلبه شهید متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵درشهرستان شوشتر استان خوزستان است.
 
  • سیدحمید مشتاقی نیا