بهمن قنبری (2)
حدود هفت سال سابقه حضور مستقیم در جبهه های نبرد در دوران دفاع مقدس را داشت. جانباز بود. در دیده بانی استادی زبردست و برجسته بود. خیلی از شهدا را از نزدیک می شناخت. خاطراتش از دوران جنگ و شرایط حساسی که در دشوارترین صحنه های نبرد گذرانده بود بسیار جذاب و خیره کننده بود. با این حال آلبوم تصاویرش را که بگردید به اندازه تعداد انگشتان دست هم عکسی از جبهه به یادگار ندارد. از دوربین فراری بود و دلش نمی خواست گامی که برای خدا بر می دارد آلوده به خودپسندی باشد. گلوله می زد، می گفت: یا خدا. دیده بانی می کرد می گفت: برای خداست. راه هم می رفت می گفت: در راه خدا ... فکر و ذکرش رضایت خدا بود.
خدا را در رفتار و عمل خود می جست. خاکی و بی ریا بود و ذره ای غرور در رفتارش دیده نمی شد. زمانی که مسئولیت پایگاه بسیج را برعهده داشت بسیاری از جوان های محل را جذب کرد. یک بار او را در حال گفت و گوی صمیمی با تعدادی از جوانان معلوم الحال! محل دیدم. کشیدمش کناری و پرسیدم: مشکلی پیش آمده؟ آنها با تو چه کار داشتند؟
گفت: من با آنها کار داشتم.
منظورش را فهمیدم و خندیدم. گفتم: یعنی فکر می کنی می توانی این جماعت الواط را جذب مسجد و پایگاه کنی؟
خیلی محکم و جدی جواب داد: خنده ندارد! من زمانی بسیجی هستم که بتوانم این جوان ها را جذب راه خدا کنم. خیلی از این ها راه را نمی شناسند و الا از امثال من به خدا نزدیک ترند. مگر خیلی از همین بسیجی های رزمنده زمان جنگ، از همین تیپ و قیافه نبودند که بعد به مرور جذب شدند و پله های معنویت را طی کردند؟ مگر همه شهدا از ابتدا سیمشان به خدا وصل بود و خطایی در زندگی شان نداشته اند؟ بسیجی اگر نتواند این مدل جوان ها را جذب کند معلوم است که جز حرف زدن کار دیگری بلد نیست.
احساس کردم زبان همدیگر را نمی فهمیم. به ذهنم آمد که برادرمان زیادی آرمان گرا شده و از واقعیات فاصله گرفته است. با خودم گفتم چیزی نمی گذرد که به اشتباهش پی برده و می فهمد که آب در هاون می کوبد!
مدت زیادی نگذشت. یک شب وقتی برای جلسه پایگاه به مسجد رفتم همان جوان های معلوم الحال! را دیدم که زودتر از من به مسجد آمده اند. زیاد طول نکشید که همان بچه های تازه وارد، جزو فعال ترین نیروهای بسیج و مسجد قرار گرفتند.