شهید داریوش رضایی نژاد
تولد: آبدانان- ایلام- 20/11/1356
شهادت: عملیات تروریستی عوامل اسرائیل - تهران- 1/5/1390
مزار: آبدانان- ایلام
=از آن دسته آدم هایی نبود که از کودکی لای پر قو بزرگ شده باشد. از بچگی با نداری ساخته بود. برای خودش مردی بود در عین کودکی. زندگی توی یک خانواده پر جمعیت و نبودن پدری که خانواده را سپرده بود به خداوند و خودش را وقف جنگ کرده بود، داریوش را مرد بار آورد.
= خودش تعریف می کرد که توی آن شرایط سخت چقدر حواسش جمع بوده تا مبادا پدر و مادرش برای تهیه خوراک و پوشاک او به زحمت بیافتند. می گفت یک پلیور زمستانی داشتم که توی هوای بهاری و گرم آبدانان هم مجبور به پوشیدن آن بودم. خیلی از هم کلاسی هایم سؤال می کردند که گرمت نیست؟ چرا لباس خنک نمی پوشی؟ من هم می گفتم سرمایی هستم؛ اما این طور نبود، خیلی هم گرمم میشد، ملاحظه پدرم را می کردم. می دیدم که خرید لباس نو برای من در توانش نیست.
=از بچگی در مسابقات قرآن و نهج البلاغه مدارس شرکت می کرد. مقام استانی می آورد. حتی مقام کشوری هم آورده بود. شاید حاضر جوابیهایش هم با آیه های قرآن به خاطر همین انسش با کتاب خدا بود.
=به موسیقی سنتی ایرانی هم علاقه نشان می داد. تمامی دستگاه های موسیقی را می شناخت. روی همین حساب، تلاوت قرای قرآن مجید را با ظرافت خاصی گوش می داد. حتی یادم است آنقدر توی این زمینه آشنایی پیدا کرده بود که می گفت: «دلیل جا افتادن فلان قاری مصری اینه که با توجه به معانی آیات صداش رو بالا و پایین می کنه».
=هوش و زکاوتش مثال زدنی بود. تازه شانزده سالش شده بود که دیپلم گرفت. وارد دانشگاه که شد توی همه مقاطع تحصیلیاش جزو رتبههای اول و به قول دانشجو ها معدل الف دانشکده بود.
=توی آن محیطی که شروع به کار کرد هم سرآمد بود. با اینکه نسبت به دیگر همکارانش کم سنترین به شمار می آمد، محل رجوع دیگران بود. این همه تواضع و فروتنی در کنار بار علمی بالای او در نوع خودش بی نظیر بود. نه تنها از این علم برای تفاخر و شاید سرکوب و بزرگ تر مآبی کردن برای دیگران استفاده نکرد برعکس همه توانایی اش را برای کمک به سایرین به کار می گرفت.
=سرش توی کار خودش بود. برایش مهم نبود که دیگران در کنارش چه نقشه هایی برای به زیر کشیدنش در سر می پرورانند. خودش هم می دانست ولی چیزی نمی گفت آنقدر که دیگر صدای من را هم درآورد. می گفت: «می دونم فلانی دنبال چیه و چی کار کرده، ولی من باید کار خودم رو انجام بدم. همین رفتار من اثر خودش رو میگذاره».
=دنبال این نبود که تنها خودش به مدارج بالای علمی برسد. دوست داشت اگر می تواند برای ارتقای سطح علمی دیگر همکارانش کاری بکند. گاهی که برای جستجوی مطلبی خاص پای اینترنت می نشست اگر چشمش به مطلبی می خورد که به نظرش برای پیشرفت کار یکی از همکارانش مناسب بود آن را ذخیره می کرد و در اولین فرصت در اختیارش قرار می داد.
=یکی از دوستانش تازه خانه ساخته بود با هزار جور سختی و قرض و قوله. خیلی توی مضیقه بود. داریوش شرایطش را می دانست. چون مهندسی برق خوانده بود، تصمیم گرفت کار برق کشی خانه دوستش را انجام دهد. با این جایگاه علمی هیچ وقت با خودش نگفت که شاید کسر شأن من باشد. نسبت به مشکل دیگری بی تفاوت نبود. همین که می توانست با این کارش باری از دوش دوستش بردارد برایش یک دنیا ارزش داشت. کاری که حتی برای خانه خودمان انجام نداد. چراغ خانه دوستش را روشن کرد تا چراغ خانه آخرتش روشن باشد.
=کارهای خیرش پنهانی بود نه مثل خیلی ها که شاید یک کار کوچک را آن قدر جلوه می دهند تا در نظر همگان بزرگ نشان دهد. هر سال در ماه رمضان و روز تاسوعا نذری می داد. خیلی مخفیانه پولش را میفرستاد آبدانان برای پدرش. نذری که هزینهاش صرف فقرای آبدانان می شد. تأکید می کرد که مبادا کسی بفهمد از طرف اوست. یکبار هم هزینه مداوای فرزند یکی از اقوام بی بضاعتشان را فرستاده بود. باز هم با این درخواست که کسی از ماجرا بویی نبرد.
=بهواسطه مقالات علمی اش از کشورهای اروپایی پیشنهاد کار داشت. ایمیل پشت ایمیل و وعده و وعیدهای دانشگاه های اسپانیایی و آلمانی. از حقوق بالا گرفته تا بهترین امکانات رفاهی و علمی. هیچ کدام از ایمیل ها را جواب نمی داد. من که خیلی دوست داشتم؛ اما او زیر بار نمی رفت. حتی برای تحریک کردنش، آینده خودم و آرمیتا را بهانه کردم. انگار نه انگار. می گفت: «اصلاً نمی تونم فکر این رو بکنم که از ایران بریم. مطمئنم یکسال دوام نمیارم. اگه من تخصصی دارم بهتره توی ایران به کار گرفته بشه، برای آباد کردن کشور خودم باشه نه یک کشور بیگانه...»
=توی همه کارها حسادت وجود دارد و در مسیر پیشرفت علمی افراد هم این زشتی اخلاقی بیشتر نمود پیدا می کند. نه که داریوش بخواهد به کسی حسادت کند، دل دریایی اش آن قدر وسعت داشت که حتی اگر نزدیک ترین همکارش هم چشم طمع به جایگاه علمی و شغلی اش داشته باشد باز پای خود را از دایره اخلاق و انسانیت فراتر نگذارد. روز آخر زندگی کوتاه و پر برکتش وقتی متوجه شد که یکی از دوستانش قصد دارد با ترفندی جانشینی او را در پروژه ای خاص در دست بگیرد تمامی کارهایی را که روی آن پروژه انجام داده بود دو دستی تقدیمش و گفت: «خودت رو به زحمت نیانداز من قبلاً زحمتش رو کشیدم».
طرف خشکش زده بود از این برخورد.
=خودش که دوست داشتنی بود صلح و دوستی را هم دوست داشت. این اواخر دو تا از دوستان صمیمیاش سر مسئلهای با هم مشکلی پیدا کرده بودند که منجر به ناراحتی و قهر شده بود. می خواست هر طوری شده این دو نفر را با هم آشتی بدهد. رفته بود برای پا در میانی. پیش هر دو تایشان رفته بود و از جانب نفر دیگر خوبی آن یکی را گفته بود؛ حالا چیزی که اصلاً طرف نگفته. طوری که باورشان شده بود. دوست نداشت که این قضیه بیشتر از این کش پیدا کند. کارش هم نتیجه داد. از آخرین کارهای ثواب عمرش.
به کوشش مهدی قربانی