حسین غلام کبیری
شهید حسین غلام کبیری
تولد: شهرری- 9/8/1370
شهادت: توسط منافقین و فتنه گران- تهران- سعادت آباد- 25/3/1388
مزار: بهشت زهرا(س)
=دکتر که بچه را دید بی مقدمه گفت: «دیگه دیر شده. بچه که زردی می گیره اون هم به این شدت، زود باید جراحی شه.»
بدجوری دلم شکست. لای ملحفه پیچیدم و بردمش خانه. توی عالم خودم دست به دامن امام زمان (عج) شدم و گفتم یا صاحب الزمان (عج) این پسر همنام جد بزرگوار شماست. او را بیمه موسی بن جعفر (ع) کرده ام.»
=گریه اش انگار تمامی نداشت. نمی دانم چطور شد که آرام زدم به پهلویش. ساکت شد. وقتی دوباره برای معاینه بردیمش گفتند: «دیگه به عمل نیازی نیست.» همان ضربه کوچک که نه، دل شکستهام کار خودش را کرد. رئیس بیمارستان باورش نمی شد. با تعجب می گفت: «عکسش رو بدین می خوام این معجزه رو به همه نشون بدم.»
=مدرسه اش از خانه دور بود. به همین خاطر هر روز قبل از رفتن به مدرسه مقداری پول تو جیبی می گرفت. هم برای اینکه کرایه بدهد، هم اگر خواست در مدرسه چیزی بخورد. سر حساب شدم دیدم هم پیاده می رود هم پیاده بر می گردد. تعجب کردم. ته و توی کارش را که در آوردم فهمیدم پول توجیبی هایش را برای کمک به نیازمندان به پیشنماز مسجد می دهد.
=خدا را شکر از نظر مالی کم و کسر نداشتیم. هیچ وقت هم برایش کم نگذاشتیم با این حال همیشه دوست داشت روی پای خودش بایستد. تا وقتی درس داشت که درس می خواند به محض اینکه بیکار می شد می رفت سر کار. برای خودش مردی شده بود.
=اگر رفت و جانش را پای اهداف نظام و انقلاب فدا کرد آگاهانه بود و از روی شناخت. همین طور که از نظر جسمی رشد می کرد فکرش هم داشت بارور می شد. از انقلاب می پرسید از چیستی و چرایی اش. تحقیقاتش که کامل شد دیگر سر نظام و انقلاب کوتاه آمدنی نبود. همین شد که ایام فتنه شب و روزش را یکی کرد برای خواباندن این آشوب. با جان و دل انقلاب را پذیرفته بود، با جان و دل هم دفاع می کرد.
=خستگی برای این بچه معنی نداشت. ما که از او خستگی ندیدیم. به کار، نه نمی گفت. فرق نمی کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بسیجی ها در فرهنگسرا. پای کار محکم می ایستاد. آن همه کار، دم افطار دیگر رمق نداشتیم. حسین تازه می رفت صف نانوایی، سنگک گرم ببرد سر سفره. می گفتم: «عجب حالی داری تو.» می گفت: «تو چرا بی حالی ؟!»
=با سن کم و هیکل نحیف و لاغر امر به معروف و نهی از منکر هم می کرد. فرقی نداشت طرف چه قد و قوارهای دارد. بعضی وقتها سراغ کسانی می رفتند که چند برابرش هیکل داشتند. می گفتم: «بابا این از تو بزرگتره . نگاه به هیکلش بکن. هوس کتک داری؟» به خرجش نمی رفت. می گفت: «کسی که امنیت نوامیس جامعه رو به خطر میاندازه باید نهی از منکر بشه.»
=تازه به آن محل رفته بودیم. غریب بودم . بچه های هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند . داشتم رد میشدم. چشمش به من افتاد. آمد جلو. زود گرم گرفت و مرا کشید وسط دوستانش. شدم بچه هیئتی . دیگر احساس غریبی نداشتم. پدرم می گفت: «مرحبا، رفیق یعنی این».
خیلی های دیگر هم به مادرش می گفتند: «خوش به حالت. چه پسری داری .»
=جانشین معاون عملیات پایگاه بود. پایگاه حجتیه شهر ری. با بسیجی هایی از محله شهادت که یکی از مذهبی ترین و پرافتخارترین نقاط این شهر است.
کارت فعال نداشت اما فعال بود. اولین نفری بود که می آمد پایگاه، آخرین نفری بود که بیرون می رفت.
کارش در بسیج از روی تکلیف بود .
=زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکراری نمی شد . دلش که می گرفت یک راست می رفت همان جا . انگار نه انگار این همان حسین قبلی است! شوخی هایش کنار می رفت. روی صورتش فقط اشک بود و اشک .عشق زیارت بود! هر برنامه ای بود خودش را می رساند. این وسط ، حال و هوایش در جمکران دیدنی تر می شد .
=همه اش می گفت: «من آخر شهید می شم.» می خندیدم. می گفت: «حالا نگاه کن. اگه آخرش شهید نشد !»
به مادرش هم این را گفته بود .
=استعداد خوبی داشت. توی سالهای تحصیلیاش یک بار هم تجدید نیاورد. طرح ساختمانیاش در جشنواره مقام آورد و سکه گرفت . برای دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد آن هم در شهر خودش، بدون کلاس کنکور.
به آینده اش خیلی امید داشتیم .
=از راه که رسیدم دیدم ناراحت و افسرده است. هیچ وقت این طور ندیده بودمش. شروع کردم به حرف زدن. نمیخواستم چیزی روی دلش سنگینی کند. بغض کرده بود .توی خیابان با چند نفر بحثش شده بود. میگفت: «بر فرض تقلب شده، دیگه چرا به عکس امام اهانت می کنید؟»
= بچه ها همه شان خسته بودند. صبح باید می رفتند سر کار. شب هم درگیری. یکی کاسب بود. یکی کارمند یا کارگر. فرقی نمی کرد. بسیجی، بسیجی است. حسین هم خسته بود. فقط یک لقمه نان خورد که گفتند عملیات است. راه افتاد و رفت سعادت آباد.
=در آن اطراف شهیدی نبود که پیکرش را بیاورند و او به تشییعش نرفته باشد. برای شهدا از دل و جان مایه میگذاشت .تشییع خودش هم دیدنی بود. در قطعه 55 همسایه شهدا شد. حالا هم به برکت شهدا اسمش سر زبان ها افتاده است.
=خون شهید هیچ وقت هدر نمی رود. دیدید یک دفعه شورش ها خوابید. فتنه گرها رسوا شدند. خون پاک او چهره زشت و حیوانی منافقان را برملا کرد و سندی شد بر اثبات مظلومیت ناگفته بسیجیان امام خامنه ای .
= آقا را که دیدیم دیگر نمی دانستیم چه کار کنیم. حسین دوست داشت آقا را ببیند. گریه می کردیم. آقا گفتند: خوشحال باشید که حسین در دانشگاه اصلی اش قبول شده است.