به قلم سیدعلی سید مهدی زاده که در کانال سنگر شهدا منتشر شد:
جهنم شلمچه دروازه بهشت(قسمت اول)
در نوزدهم دی ماه 1365عملیات گسترده ای در منطقه عمومی شلمچه آغاز شد.بانام کربلای 5 که دراین عملیات لشکر 25کربلانیز یکی از لشکرهای عمل کننده وخط شکن درشب عملیات بود.گردان ما( حمزه سیدالشهدا (ع) )نیز برای ادامه عملیات وارد منطقه شد.درروزدوم عملیات اتوبوس هایی جهت انتقال ما از هفت تپه مقر لشکر25کربلا به منطقه عملیاتی شلمچه آماده شده بودند.نزدیکی های غروب آفتاب من ومحسن جلالی وشهید علی قانعی وشهید اصغرآرمک درگوشه ای دست درگردن هم مشغول خدا حافظی بودیم اشک پهنای صورت مان راخیس کرده بود وما درحال وداع آخر وقول قرارهای بودیم که به هم می دادیم مثلا این که هرکدام شهید شد دیگری راشفاعت کند. من وشهیدعلی قانعی وشهید آرمک ازیک گردان بودیم ومحسن از گردان دیگربود.درآن شب گردان ما جهت انجام عملیات عازم خط مقدم بود. ودرحقیقت محسن داشت باماخداحافظی میکرد.فرمانده دسته شهید ابراهیم جهانبین دستورسوارشدن داد.من وعلی روی محسن رابوسیدیم واورا محکم درآغوش گرفتیم مثل سه برادر و یا شاید حتی نزدیک تراز برادران واقعی بودیم. اتوبوس ها حرکت کردند ودرتاریکی شب برای مخفی ماندن از چشم دشمن باچراغ خاموش وارد منطقه شدیم.دریک مکان نامشخص از اتوبوس هاپیاده ودر سنگر های کوچک که از قبل آماده شده بود مستقرشدیم.بعداز نمازصبح دراطراف ماچندین توپ وخمپاره 120اصابت کرد. معلوم شد فاصله ما تاخط مقدم زیاد است حدود ساعت هفت صبح باصدای یک انفجار شدید از نزدیکی سنگرمان ازخواب پریدم صدای شلیک موشک ضدهوایی بود.که یک فروند هواپیما ی عراقی را درجا سرنگون کرد. چندلحظه بعد صدای شلیک دوم نیز آمدوهواپیمای بعدی نیزسقوط کردبرای ماجای تعجب بود که هواپیما های عراقی (مثل ماست)سقوط می کردند.این بار خلبان هواپیما باچتر نجات از هواپیما بیرون پریدولی چهار لول ضد هوایی هنوز روی آن شلیک میکردخلبان بالاخره به زمین رسید ویک ماشین جیپ آهو بطرف اورفت تاخلبان را اسیرکند. ساعت نه صبح چند دستگاه کمپرسی بنز مایلرگروهان ماراسوار کردند. کیپ تاکیپ قسمت بار از نیرو پرشده بود ودریک جاده سنگلاخی کامیون باسرعت وحشتناک حرکت می کرد. اسلحه بچه ها به سروصورت هم می خورد و صدای (آخ اوخ) همه بلند بود.حتی چند نفر ازناحیه صورت زخمی شدند.بعدازنیم ساعت مارا دریک جاده که دریک طرف آن خاکریز طولانی ومرتفع داشت پیاده کردند.ودرسوله هایی مستقر شدیم.روز را درآن مکان گذراندیم. باتاریک شدن هوا چند جیپ تویوتا برای انتقال ما به خط آمدند.وما رابه پشت دریاچه بزرگی که عراقی ها برای مانع ایجاد کرده بودند رساندند.من وعلی قانعی واصغرآرمک کنارهم بودیم .ناگهان توجه بچه ها به یک گوشه جلب شد.جنازه چند شهیدرا کنارهم به خط کرده بودند بچه ها بادیدن جنازه ها که دریک گوشه انداخته شده بودند شوک شدند .یکی زیر لب گفت ماروهم همین طور یک گوشه رها خواهند کرد......
ما نمی دانستیم که جنازه های که به عقب منتقل شدند چقدر خوش شانس بودند وچند نفر برای انتقال آنها جان خود را به خطر انداختندویاشهید شدند.نمی دانستیم چند روز بعد وارد جهنمی خواهیم شد که برگشتن از آن تقریبا ناممکن خواهد بود.چه رسد به اینکه جنازه شهیدی رابتوانیم سالم به پشت جبهه منتقل کنیم.حدود یک ساعت پشت آب منتظر ماندیم تایک قایق جهت انتقال ما آمد سوار قایق شدیم وچند کیلومتری درتاریکی حرکت کردیم تابه نور فانوسی که برروی یک تانک سوخته از عملیات سال های قبل به جا مانده بود رسیدیم فانوس را به عنوان راهنما در مسیر قرار داده بودند بعد ازچنددقیقه به اسکله که خط یک عراقی ها قبل از حمله مامحسوب می شد رسیدیم.مارا پیاده ودر روی خط مستقرشدیم. هنوز باشرایط منطقه آشنا نشده بودیم که یک نفرفریاد زد.شیمیایی شیمیایی زدند.ماهم وحشت زده ماسک های ضد گاز را زدیم یک ساعت باماسک به سختی نفس کشیدیم.که دیدیم یک عده دارند بدون ماسک رفت وآمد می کنند. فهمیدیم که سرکار بودیم.وقضیه شیمیایی نبود. شب هوا خیلی سرد شدمن داخل یک کانال کوچک رفتم .هیچ وسیله برای گرم کردن نداشتیم. یک لباس غواصی نیم تنه پیدا کردم که سایز من نبود ولی به زور پوشیدم تاگرم شوم هرچند نفس کشیدن با آن سخت بود ولی باهمان حال داخل کانال خوابیدم ✳️ صبح که از خواب بیدار شدم دهانم از تعجب باز مانده بود .تازه عظمت کاری که بچه هاچند شب قبل کرده بودند رادیدم موانع واستحکاماتی که دشمن برای جلوگیری از حمله ما ساخته بود.دارای وسعت وپیچیده گی عجیبی بود.اصلا تصورعبورازآن درروز روشن هم ممکن نبود سیم خاردار به عرض 30متر که بوسیله موادمنفجره تله گذاری شده بود وکمین عراقی ها جلوتراز موانع قرار داشت بچه اطلاعات وعملیات وتخریب هرشب چندین کیلومتررا شنا کرده ودرسکوت کامل مواد منفجره ومین ها راخنثی می کردند بدون اینکه تغییر ظاهری درموانع ایجادکنند.شبهای زیادی تلاش لازم بود تا مین ها خنثی شوداین همه بایدزیرگوش کمین عراقی ها انجام می گرفت وهرکس این موانع رامی دید به بزرگی کاری که این بچه هادردل تاریکی انجام داده بودند الله اکبرمی گفتند.
✳️ فرداصیح گشتی دراطراف خط زدم موقع برگشتن ناگهان چشمم به جنازه یک عراقی افتاد این اولین جنازه عراقی بود که از نزدیک می دیدم.پریدم عقب یک لحطه وحشت کردم بنده خدا لباس نداشت باخودم گفتم بیچاره پدرومادرش چون حتی پلاک هم نداشت که بعدا پیدا شود.(عزیزان لختش کرده بودند)برای خودم هم عجیب است که درآن زمان دلم برای جنازه دشمن سوخت.اینجا که مامستقرشدیم خط یک عراق محسوب می شد گرای آن رابه خوبی داشتند وهواپیما ها نیز یک لحظه آسمان منطقه راترک نمی کردندولی دست خداوند بالای سرما بود چون عراقی هایک اشتباه محاسباتی درزدن خط داشتند وتقریبا تمام توپ وخمپاره ها بیست متر جلوتر به زمین می خورد.وماباخیال راحت رفت وآمد می کردیم.ازتعداد محدودخمپاره هایی که به خط می خوردیک ترکش نصیب امرالله امیری شد.امرالله نوجوان شانزده ساله تنهاپسر خانواده واهل قائمشهر بود.
امرالله امیری جوانی شانزده ساله خوش سیما باچهره ای معصوم که هنوز محاسن اش سبزنشده بود توی هفت تپه هم چادری بودیم.بخاطر کارش که شاطر نانوایی لواش بود دائم رقص پا می کرد حتی موقع حرف زدن روی پاهایش می پرید.بسیار مودب وباشخصیت بود وقتی حرف می زد دایم لبخند به لب داشت.حرف شنوومهربان بود امرالله دوستی به اسم حسین داشت که باهم همکار(شاطر) بودند بسیار شلوغ وفعال بودحسین هرروز به چادر ما می آمد وازهمان بیرون چادرمی گفت امرالله نان دارید .درآن وضع بد غذای هفت تپه که واقعا مشکل سوتغذیه داشتیم حسین شده بودآینه دق وهرروزقسمتی ازنان سهم چادرمان را می برد.تا یک روز باماسوره نارنجک وچاشنی احتراقی بمب خوشه ای ترقه کوچکی درست کردم ومنتظر حسین شدیم تاصدای امرلله گفتن حسین راشنیدم موادرو زیر پاهایش منفجر کردم بیچاره فریاد زد وفرارکرد.دیگر از فردای آن روز حسین برای گرفتن نان نیامد. ✳️ اما داستان شهادت امرالله امیری. درعملیات کربلای 5 نزدیکی های ظهرامرالله وحسین کناراسکله باهم بودند که خمپاره 81به روی جاده برخورد کرد.وترکش آن ابتدابه خشاب فلزی روی سینه حسین برخورد می کند بعداز کمانه کردن به شکم امرالله می خوردهردو به سمت من آمدند امرالله بالبخندی روی لب ودستی برشکم وحسین باچشمی گریان .امرالله گفت ترکش خوردم نگاهی به زخم کردم وگفتم برو بهداری امرالله گفت نه حالم خوبه وچیزی نیست سرش دادزدم گفتم هنوز گرمی نمی دانی ممکن است به قسمت های حساس خورده باشد بنده خدا بالبخندگفت چشم وازماخداحافظی کردودور شد ورفت.من هم حسین را دلداری دادم وگفتم چیزی نیست .وقتی بعدازعملیات به عقب برگشتیم شنیدیم که امرالله شهید شده باورم نمی شد امرالله باپای خودش وبالبخند رفته بود. پدرومادرش فقط یک پسر داشتند.که اورا برای حفط دین ومیهن تقدیم کردند.سالها بعد درهمایشی حسین را درقائمشهر دیدم هیچ تغییری نکرده بود همانطور شلوغ وشوخ طب مانده بود.وآن ترقه که زیر پاهایش انداخته بودم را بعد25سال به خاطر داشت .شاید باور نکنید وقتی خاطره امرالله امیری را نوشتم چهره معصوم آن نوجوان درمقابل دیدگانم ظاهرشد اشک درچشمانم حلقه زد.لبخندملیح آخرین دیدارمان برایم زنده شد.واقعاچه جوان های راازدست دادیم پاک وزلال وبی ادعا. نام شهید امرالله امیری راکه سرچ کردم حتی یک عکس هم از آن پیدا نکردم فقط یک کد( 887)دربنیاد شهیدداشت. ماچطور دوستان شهید مان را فراموش کردیم.ومردم ومسئولین چقدر آسان ؟ روحش شادویادش گرامی
جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت چهارم)
روز پنجم عملیات درمنطقه شلمچه هرلحظه منتظردستورحرکت به سمت خط مقدم بودیم همگی کلافه وناراحت از بلاتکلیفی انتظارمی کشیدیم.ازبی حوصگی روی لبه کانال نشسته بودم وبه بچه های که مشغول تعمیرلوله ضد هوایی بودندنگاه میکردم درهمین لحظه یک بمب ناپالم (آتش زا) به کنار اسکله اصابت کرد.یک کوله اعظیم آتش به طرف ما زبانه کشیدآنقدرکوله آتش بزرگ وزیبا بود که من محوتماشای شعله آن شدم.دیدم مسئول قبضه ضد هوای خودش رو به داخل کانال پرتاب کرد. تازه متوجه خطرشدم وبه داخل کانال پریدم. شدت بمب باران واصابت گلوله به خط مابسیارزیاد شده بود ودیگر نمی توانستیم براحتی از سنگر خارج شویم من وبرادرعسگری قلبی وشهید حسین علی زاده که چهره هردو نور بالا می زدوبوی شهادت می دادند داخل یک سنگر کوچک باهم بودیم همان شب شهید حسین موقر برای خدا حافظی به سنگر بزرگ رفته بود ومن موفق نشدم بااو خداحافظی کنم.گردان ویژه شهدا آن شب واردعمل می شودولی سنگینی آتش دشمن آنها رازمین گیرمی کند وقبل از شروع حمله حسین موقر درکنار خاکریز براثر اصابت ترکش خمپاره به سرش شهید ومفقود الاثر می شود.فردا صبح برای رفتن به خط مقدم سوار یک وانت تویوتا شدیم.راننده ماشین بچه بابل آقای اسماعیل ارزانیان از راننده های ماهر گردان بود فاصله ما تاخط مقدم شش کیلومترمی شد که زیر آتش مستقیم توپخانه وهواپیما ی دشمن قرارداشت.یک قسمت ازاین جاده توسط عراقی ها زیربمباران وشلیک مداوم توپ بود ودقیقه ای قطع نمی شد .به طوری که این نقطه قتلگاه نیروهای ما شده بود از هرچندخودروکه ازاین فاصله می گذشت.یکی مورد اصابت قرار می گرفت خودم شاهد سوختن یک وانت پراز نیرو درآن نقطه بودم .اسماعیل دل شیر داشت و روزی چندبار باتمام سرعت از نقطه مرگ عبور می کردوقتی مارا سوارکرد,گفت برادرها محکم بشینیدمجبورم باتمام سرعت حرکت کنم هرکس افتاد نمی ایستم.وانت پر نیرو بود جاده از برخورد گلوله های توپ وخمپاره فقط چاله وگودال شده بودچشمتان روز بد نبیند سرعت ماشین 100-120می شدما به هم می خوردیم واسلحه ها به سروصورت ما می خورد صدای دادوفریاد بچه ها ازدردبلند می شد ولی توانستیم ازآن نقطه به سلامت عبورکنیم.ماشین ایستادواسماعیل ارزانیان به ماگفت ازاینجا به بعدباید پیاده بروید.فقط بدویدوتوقف نکنید من وشهیدآرمک،مرتضی موقر،شهید علی قانعی جلوی ستون وچند نفرپشت سرما باتمام وجود می دویدیم.سنگینی اسلحه ومهمات اضافی نفس مارابریده بود. کلاه روی سرم هی پایین می آمدو روی چشم وصورتم رامی گرفت وهرباربادست آن رابالا می دادم ومی دویدم.به منطقه ای که گورستان خودروهای سوخته بود رسیدیم صدها خودروی بزرگ وکوچک کنارهم بودندمنظره ترسناکی بود بدنه آنها ازترکشها سوراخ سوراخ شده بود.به دویدن باسرعت بیشتر ادامه دادیم تابه خط مقدم رسیدیم جهنمی بودبرخورد گلوله وخمپاره قطع نمی شددرهمین لحظه چندنفربا دوربین تلویزیونی از دویدن ما فیلم می گرفتند ولی ما بی توجه باتمام وجود می دویدیم تابه کانال داخل خاکریز رسیدیم .پایان قسمت چهارم ادامه دارد
جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت پنجم)
وقتی وارد کانال داخل خاکریزخط مقدم شدیم اولین چیزی که توجه مارا جلب کرد سطح صاف وپرداخت شده داخل کانال بود ظاهرا چندسالی که عراقی ها بیکاری را صرف صیقل دادن دیوار کانال وسط خاکریز کرده بودند.نشستیم تانفس بگیریم.فاصله ما از سمت راست باعراقی ها پانصدمتر وازمقابل حدود یک کیلومترمی شد.آینه جیبی ام را درآوردم تابدون بلند کردن سریک دید به خط دشمن بزنم .تاآنجا که چشمم می دید دورتادور ما راتانک های عراقی گرفته بودند. کنار خاکریزما یک لودر داشت چندتانک سوخته عراقی رابه زور جا به جا می کرد تا لوله تانکها رابه سمت عراقی ها برگرداندو (بگویم مثلاماهم تانک داریم بترسید)چند دقیقه بعد برای انهدام تانکهای سوخته؛ باران توپ وخمپاره شروع شد. بنده ام بی نصیب نماندم موج انفجار یک تکه بزرگ گل خشک رامانند ترکش به سمت چپ صورتم زد.آن قدردردداشت که اول فکر کردم ترکش واقعی خوردم فریادزدم ترکش خوردم کورشدم بادست محکم صورتم راگرفته ام شهید علی قانعی که کنارم نشسته بودباخون سردی به صورتم نگاه کردوگفت خون نیامدفقط قرمزشده !!!.یک ساعتی دردشدیدداشتم ولی کم کم آرام گرفت. وقت نهارکه شد,شهید ابراهیم جهانبین فرمانده دسته مان ابراهیم صادقی فر را صدازد .وگفت برای بردن غذا به داخل کمین به تدارکات گردان کمک کند.ابراهیم صادقی فر یک نوجوان پانزده ساله ریزه میزه اهل فریدون کناربودباخودم گفتم این بنده خدا (ابراهیم) که نمی تواند کیسه سنگین غذا رابلندکند.ناخواسته به فرمانده دسته گفتم من به جای ابراهیم می روم فرمانده دسته با تعجب به من نگاه کرد.متوجه نگاه عجیب اوشدم ولی علت تعجب را نفهمیدم.همراه مسئول تدارکات گردان شهید یحیی ویک مشمول سپاه به اسم شهیدحسن رفتیم خط یک ,یحیی هیکل غلط اندازمرا دیدو یک کیسه پراز غذا رابه من دادوخودش وحسن کیسه کوچکتری را گرفتند.به من گفت درست پشت سر ما بیا, از بریدگی خط یک وارد کمین شدیم یک فاصله صد متری از سمت چپ بدون خاکریز و در دید مستقیم دشمن بود. چشمم به پشت حسن بود وبه زور کیسه سنگین غذا را روی شانه ام جابه جا می کردم. آنها می نشستند من هم می نشستم آنها می دویدند من هم می دویدم یک جا زمین گیر شدیم ازکنار گوشم صدای وز وز زنبور شنیدم تازه فهمیدم باقناسه (تفنگ دوربین دار) مرا می زنند . پایان قسمت پنجم ادامه دارد
یحیی اشاره کرد بیا من هم بادست علامت دادم مرا می زنند.روی زمین کاملا درازکشیدم منتظر فرصت شدم تاحجم شلیک به سمت من کمتر شود.آنهاخود را به نقطه ای که خاکریز داشت رساندند و بازاشاره کردند بیا من همانطور روی زمین دراز کشیده بودم بادست اشاره می کردم که مرا میزنند. (تازه متوجه نگاه متعجب ابراهیم جهانبین شدم که خودرادرچه مهلکه ایی انداختم) صدای وز وز عبور تیر از بالای سرم قطع نمی شد چاره ای نداشتم. یک نفس عمیق کشیدم یک فریاد یاعلی زدم و کیسه غذارا روی دوشم انداختم از روی زمین بلند شدم و فاصله باقی مانده تاخاکریز رامانند تیر دویدم این همه نه از شجاعت بلکه برای حفظ جان بود.صدای برخورد گلوله به کیسه غذا راحس کردم خودم راداخل منطقه ای که در دو طرفش خاکریز داشت پرتاب کردم کمی گیج بودم ولی یک نفس راحت کشیدم.غذاها را بین بچه های داخل کمین تقسیم کردیم مشغول خوش وبش بابچه ها شدم ؛تا سرم رابرگرداندم دیدم خبری از یحیی وحسن نیست آنها برگشتند ومرا داخل کمین رهاکرده بودند.مسیربرگشت رابلد نبودم برحسب تجربه ازمحلی که ردپا زیاد بودخودم را به نقطه رهایی یعنی محلی که دیگر خاکریز نداشت رساندم ودوباره داستان من وهدف متحرک شدن برای عراقی ها شروع شد. چندلحظه روی زمین نشستم.به خاکریز جلوی خودم که براثر برخورد تیر های زیاد سوراخ سوراخ شده بودنگاه کردم.باخودم گفتم اگراز خاکریز بالا بروم تک تیر اندازها منتظرم هستند.ومرا آبکش می کنند.اول خودم را از فشار (دستشویی)راحت کردم و دوباره به خاکریز سوراخ سوراخ نگاهی انداختم دورخیزکردم و ازبالای خاکریز شیرجه زدم. یک افت وپشتک جانانه زدم ودویدم. عراقی ها ی نامردبه قصد کشت می زدند. صفیر گلوله ها از کنارگوشم می گذشت ومن هم برای حفظ جانم باتمام وجود می دویدم زمین منطقه هم از گل خاصی بود پا درآن فرو میرفت ولی پاها گلی نمی شد مانند (خمیر نانوایی که انگشت درآن فرو می رود ولی به انگشت نمی چسبد).پاهارا چنان بلند می کردم که گویی که پرواز می کنم وقتی به خاکریز خط یک رسیدم نفسم بالا نمی آمد ریه هایم یخ زده بود وسط کانال دراز کشیدم ودستانم را اطراف دهانم گرفتم تانفسم راگرم کنم.درهمین لحظه غذای مارا آوردند تن ماهی بود با نوشابه داخل قوطی فلزی امروز به هرکس که می گویم من آن روزدرشلمچه نوشابه توی قوطی فلزی خوردم می گویند اشتباه می کنی اصلا درآن زمان چنین نوشابه های درجبهه وجود نداشت ولی من آن روز وآن نوشایه را هرگز فراموش نخواهم کرد.الان ازخودم می پرسم که اگرمی دانستم بردن غذا به جای دوستم ابراهیم صادقی فر به داخل کمین چه پیامد هایی برایم خواهدداشت این کار را بجای دوستم انجام می دادم؟
جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت هفتم)
غروب همان روزبه عنوان بلد راه دوباره وارد کمین شدم.من،شهیداصغر آرمک ومرتضی موقربه همراه رضاعامری بچه بهشهر از دسته یک همراه چند نفر از بچه های دسته دو با کلی مهمات آماده رفتن به داخل کمین شدیم مسئول کمین گفت چه کسی قبلا داخل کمین رفته. دیدم کسی جواب نداد. به ناچار گفتم من ظهر رفتم.حالا شما بگید، موقع رفتن که به پشت حسن نگاه می کردم و موقع برگشتن که اصلا نگاه نمی کردم و تقریبا تمام راه راباچشم بسته دویدم ؛چه عرض کنم حالا من شدم راهنما و بلد راه،جعبه نوار تیربار گرینوف ویک کوله ی موشک آرپی جی را گرفتم وجلوی ستون به راه افتادم شهید اصغر آرمک ومرتضی موقر کلی مهمات را داخل یک برانکارد حمل مجروح گذاشتند واصغر کل مسیر از سنگینی آن غرولند می کرد، من هم سرم پایین بود نه اینکه بچه سربه زیری بودم چون دنبال رد پاها می گشتم و رد پاها را دنبال می کردم دریک لحظه دیدم که دیگر رد پا وجود ندارد گفتم بایستید.چند قدم وارد میدان مین شده بودیم.ستون ایستاد به همدیگر نگاه کردیم و عقب عقب پا جای پای قبلی گذاشتیم ومسیر را عوض کردیم کلی هم بچه ها سرم غر زدند.که چرا راه رو اشتباه رفتم .بالاخر به هر بدبختی که بود داخل کمین شدیم تاحالا نگفتم کمین چه جورجایی بود واین کمین توی شلمچه در چه موقعیتی قرارداشت. در خط مقدم یک بریدگی چند متربدون خاکریز بود ویک خاکریز کوتاه درامتداد فاصله بین دوخط ما وعراقی ها درشب عملیات زده بودند به طول 400مترکه یک بخش آن خاکریز هم نداشت. واز سمت چپ زیر دید عراقی ها قرار داشت.به دلیل آتش سنگین، خاکریز ها قابل ترمیم نبود.وچون عملیات درحال جریان بود.وهرشب عملیات می شد.امکان تکمیل خاکریزوجودنداشت.خاکریز عراقی ها به صورت نعل اسبی دور کمین را احاطه کرده بود از سمت راست فاصله ما تا خط عراقی ها فقط 300متر بودکه اگر سرمان رابلند می کردیم باگلوله مستقیم تانک پودرمی شدیم.تانکها آنقدر نزدیک بودند که صدای شلیک تانک پرده گوش را پاره وصدایی خشک و وحشتناک شلیک آن مو رابه بدن انسان سیخ می کرد .وقتی به سمت ماشلیک می کردند سرعت گلوله آنقدر زیاد بود که خاکریز اول را سوراخ،وبابرخورد به خاکریز دوم منفجر می شد.حسن مشمول تدارکات رابه یاد دارید.بنده خدا هرروز چند بار باید این مسیرخطرناک را برای آوردن غذا و بردن مجروح طی می کرد.مسیری که من فقط یک بار رفته بودم.فشار آنقدر برروی اوزیاد شده بود که از رفتن به کمین امتناع می کرد وبچه ها به جای او به داخل کمین رفت وآمد می کردند.اما عجیب اینجا بودکه حتی محل کشته شدن هرکس از قبل مشخص شده است. بنده خدا وقتی داخل کانال نشسته بود وفکر می کرد که از اجل خود گریخته، گلوله مستقیم تانک به لبه خاکریز بالای سرش برخورد میکند.وبدن بی سرش دربغل شهید علی قانعی می افتد.قصد من از گفتن این قضیه کوچک کردن یا ترسو معرفی کردن شهید حسن نیست من یک بار داخل کمین شدم.وبرگشتم جانم به لبم رسید. اوحق داشت که تحمل نکند من یقین دارم اگر دل شیر هم داشته باشید نمی توانید. بهتراز او عمل کنید فرق حسن بابچه های بسیجی دراین بود که شهادت آرزوی بچه هابودهرچند درموقعیت خطر قرارمی گرفتند مانند همه ی آدم های دیگرمی ترسیدند ولی با اصل شهادت مشکلی نداشتند.برای من شهادت حسن این درس عبرت را داشت که از اجل حتمی نمی توان گریخت.ویقینم درطی این مسیر محکم ترشد.روحش شاد،یحیی مسئول تدارکات گردان هم موقع تخلیه مجروح از کمین دو روز بعد به شهادت رسید هنوز یادم نمی رود آن روز درحق من بدجنسی کرده بود،کیسه بزرگ غذا را به دوش من داد.وخودش کیسه کوچکتر را برداشت ولی انسان خیلی شجاعی بود.وتاآخرین نفس داخل کمین فعالیت کرد.وبه شهادت رسید.متأسفانه نام خانوادگی شهید یحیی رانمی دانم پاسدار رسمی سپاه بود.خدا رحمتش کند.
جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت هشتم)
غروب واردکمین شدیم هوا هنوزکاملا تاریک نشده بود،من و شهید اصغر آرمک یک سنگر خالی را انتخاب ومشغول مرتب کردن کیسه های شن شدیم، به اصغر گفتم از جلو احتمال برخورد گلوله مستقیم بیشترِ پس کیسه شن ها رو به سمت خط عراقی ها ردیف می کنیم.کیسه دوم یاسوم را نگذاشته بودم.دیدم کیسه شن سوراخ شده گفتم اصغر این کیسه سوراخ بود به من دادی یا حالا سوراخ شده گفت نمی دانم گفتم بریم سنگر دیگه اینجا خطرناکه وسریع سنگرمان راعوض کردیم. یک قبضه دوشکا روی تانک عراقی ها درراستای افق شلیک می کرد تا به کمین می رسید سر گلوله به سمت پایین می آمد و مسیر منحنی را طی می کرد.وهرلحظه احتمال برخورد با مارا داشت تازه این چیزی نبود عراقی ها روکش چراغ نورافکن مادون قرمز (دید درشب) تانک رابرداشته بودند چنان نوری داشت که چشم را کور می کرد.آنرا درامتدادخاکریزکمین حرکت می دادند وقتی نور به صورت وچشم ما می خورد مثل اینکه مارا با گلوله مستقیم زده باشند.از وحشت سرمان را خم می کردیم. کم کم از خستگی به خواب رفتیم.ساعت حدود 9شب بود با صدایی ازخواب پریدم دیدم دونفر مثل غول بالای سرما ایستاده اند با صورت خاکی بالهجه خاص می گفتند. این سنگر مال ماست برید بیرون، اول خیلی وحشت کردم چون به خواب عمیق رفته بودم چند لحظه بعد گفتم ما امشب وارد کمین شدیم جایی را بلد نیستیم بیاید امشب باهم بخوابیم فردا یک سنگر پیدا می کنیم.آنها مخالفت کردند اصغرعصبانی شدو گفت مرد حسابی ماهمه برای رضای خدا اینجاهستیم برای جای خواب راحت داری جروبحث می کنید صدای ما بالا رفت.توی تاریکی چهره ای با لبخند به صورتم نزدیک شد. شهید حسین عزیزی مسئول کمین بود چشمان روشن وزیبا باصورتی خاکی ولی نورانی با تبسم گفت چه اتفاقی افتاده ماجرا را برایش توضیح دادیم حسین ازآنهاخواهش کرد ولی آن دونفر زیر بار نرفتند حسین گفت بیایید من یک جای بهتر سراغ دارم.مارا به سنگری برد که وسایل شهدا درآن قرار داشت .گفت این وسایل را خالی کنید فردابه عقب منتقل می کنند باما خدا حافظی کرد ودر دل تاریکی ناپدیدشد.بعدا فهمیدیم قسمتی از این وسایل مربوط به برادرکوچک تر حسین بود که صبح همان روز شهید شده بود وحسین تکه های سر برادر را با دست خودش جمع کرده بود. ولی شب با آرامش به ما لبخند می زد او مسئول دسته گروهان دو بود وسه روز بعد داخل همین کمین به شهادت رسید.سی سال از آن زمان گذشته اما هنوز نگاه بامحبت و مهربانانه این شهید درذهنم نقش بسته وپاک نمی شود.روحش شاد .ولی بشنوید اصرارآن دو بسیجی چه حکمتی داشت.وقتی سنگر آنها را ترک کردیم وسایل مان کنارسنگر جاماند صبح بعداز نماز وقتی هنوز هواکاملا روشن نشده بودرفتم سراغ سنگر آنها هردودرخواب ناز بودند تجهیزاتی که جامانده بودند را گرفتم چند تا کمپوت وبیسکویت هم از سنگرشان تک زدم ناخواسته یک لحظه ایستادم وبه چهره آنها نگاه کردم باخودم گفتم مردحسابی ها داخل کمین که آخر دنیاست برای خواب راحت تر مارا آواره کردید ،از لج آنها دوتا کنسرو دیگر هم گرفتم وآرام به سنگر خودمان برگشتم نیم ساعتی نشدبود که صدای انفجار خمپاره شصت را شنیدم و صدای فریاد و ناله بنده های خدا بلند شد. خمپاره درست خوردبود داخل سنگر، هردو به شدت مجروح شدندبا بدبختی از کمین خارج شان کردند و دیگر ازسرنوشت آنها خبری ندارم. حالا حکمت اصرار آنها برای بیرون انداختن مان از سنگرشان آشکار شد آن خمپاره سهمیه من واصغر نبود وماهنوز نزد خداوند دراین دنیا روزی داشتیم.حتی محل مردن انسان از قبل مشخص شده است داستان سلیمان وآن بنده خدا که از ترس ملک الموت به هندوستان گریخت واقعیت دارد
جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت نهم)
درانتهای کمین سنگرنگهبانی وجود داشت که خاکریزی جلوی آن نبود ومستقیم دردید دشمن قرارمی گرفت. ما باید درطول شبانه روز چندباربه مدت دو ساعت درآن نگهبانی می دادیم،بیشتر بچه ها بر اثر برخورد گلوله مستقیم کالیبر50 و دوشگا در آن محل شهید می شدند .من وشهیدآرمک داخل آن سنگرماجراها داشتیم. اولین بارکه نوبت نگهبانی ما درآن سنگر شد، نزدیک غروب بود و از شانس ما دشمن خیلی روی سنگر دید نداشت، ولی ما آنها راخیلی خوب می دیدیم مخصوصاتانکهای تی72آنها را که منظم صف کشیده بودند، ودوشکای روی تانک ها باتیر رسام دائما خط مارابه رگبارمی بستند وگلوله های رسام ازبالای سرما بااختلاف کمترازیک متر رد می شد ومن واصغر مداوم سرهایمان را می دزدیدیم،یا تا کف سنگرخم می شدیم عمرمان به دنیا بودکه گلوله هابه مانمی خورد.دفعات بعد برای مادیگر عادی شده بودتاحدی که من و اصغرتمرین صوت قرآن می کردیم ،شهیدآرمک صوتی روحانی ودلنشین داشت.باصدای بلند سوره (تین) رامی خواند،تاجایی که مرتضی موقر و رضا عامری که چند سنگر دورترازما بودند بعدا به ماگفتند: فکرکردیم بلند گوی عراقی ها قرآن پخش می کند.شب های کمین واقعا چیز دیگری بود،چون عراقی ها به وسیله هواپیمای توپولف روسی ازترس حمله بچه ها دائم منورهای خوشه انگوری پرتاب می کردند که بسیار زیبا بود وحدود ده دقیقه درآسمان روشن می ماند وکل منطقه رامثل روز روشن می کرد،وخیال ماهم راحت بود چون به اطراف کمین حسابی دیدداشتیم. نمی دانم ویادم نیست که چرا سنگرمان عوض شدو ما به سنگردیگری که خیلی کوچک ونزدیک همان سنگر نگهبانی بود منتقل شدیم،اولین چیزی که توجه ام راجلب کردگودال بزرگ انفجار توپ کنار سنگر بود. به اصغر گفتم به نظر تو این سنگر این جا قرار داشت که توپ اصابت کرد یا بعدا سنگر را ساختند اصغر خم شد وگودال یک متری کنارسنگرکه بوسیله ترکش به طرز عجیبی برش خورده بودرا نگاه کرد.وبعدبا چشمان درشت بیرون زده گفت نمی دانم.دماغ نوک تیزش قرمز شده بود.ودوباره هردو به گودال نگاه کردیم برای دلداری خودم و اصغرگفتم نگران نباش علم نظامی اثبات کرده دوگلوله توپ هرگز به یک نقطه اصابت نمی کند.این را از دوستم مرحوم قاسم خیرخواهان که سربازتوپخانه بود یاد گرفتم (موقع قرار دادن قبضه توپ وسنگر توپخانه آنهارا درمحل برخورد گلوله های قبلی قرار می دادند) این راجهت دل گرمی خودم و اصغر گفتم چون گودال انفجار انقدر بزرگ وعمیق بود که سنگر بتنی راهم خراب می کرد، چهارتا کیسه شن که چیزی نبود. کم کم وضعیت درداخل کمین طوری شدکه حتی برای طهارت ودستشوی امکان خروج از سنگر کوچک مان رانداشتیم آب فقط برای خوردن بود وبایدبه جای وضو تیمم می کردیم ونشسته داخل سنگر نماز می خواندیم وضعیت طوری بود که وقتی من .اصغرزنده از کمین خارج شدیم قضای تمام نمازهای آن چند روز را دوباره به جا آوردیم.
جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت دهم)
شب سوم وضعیت داخل کمین بدتر شد.به دلیل فاصله کم ما از سمت راست با خط عراقیها،موشکهای کاتیوشای خودی به اشتباه مارا هدف قرارداد.موشک ها پشت سرهم کنارسنگرما به زمین می خورد،و ترکش های سرخ ازبالای سرما عبور می کرد،صدای انفجارها وحشتناک بود من اصغر شروع کردیم به فریاد زدن ،تامسئول گروهان با بی سیم برای اصلاح گراه اطلاع بدهد مردیم و زنده شدیم. ما ازشهادت نمی ترسیدیم ولی کشته شدن باگلوله های خودی واقعا خیلی درد داشت.عراقی ها اگرمتوجه حضور ما دریک نقطه می شدند باخمپاره شصت وگلوله تانک آن نقطه راجهنم می کردند.حالاازطرف خودی هم داشتیم می خوردیم. بعدازچند دقیقه از زیرموشک باران خودی خلاص شدیم ونفس راحت کشیدیم.صبح اتفاق جالبی افتاد؛دراین وضعیت نابسامان حسین همان دوست شهیدامرالله امیری کنارسنگرما سبزشد.بایک لبخند شیطانی گفت سلام بچه ها نخ دارید.گفتم اینجا چه کار می کنی نخ می خواهی چه کار؟گفت یک چتر منور بزرگ داخل میدان مین افتاده می خواهم بانخ قلاب درست کنم چتر را بگیرم گفتم دیوانه نشو با گلوله تانک تو را می زنند.جالب اینجا بود که وضعیت کمین انقدرخطرناک بود که مسئول گروهان وجانشینش که قبلا برای رفتن به خط مقدم باهم مسابقه می دادند باچهره ..... داخل کمین منتظر بودند که به عقب برگردند من فهمیدم که ما خیلی شجاع و نترسیم و شاید هم متوجه شرایط نبودیم که داخل چه جهنمی هستیم.تازه حسین رو بگید که اصلانمی دانست که توی کمین چه کاراست وبه دنبال چترمنورتوی میدان مین بود چندسال قبل سال1391 که در همایش بچه های گردان حمزه توی قائم شهر دیدمش گفت هنوز آن چتر منور رادارد. ازبعدازظهر آتش دشمن سنگین تر شد و قطع هم نمی شد کل منطقه آتش وخون بود یکی از بچه های دسته دو به اسم ابوالفضل که بسیار خوش سیما و خوش هیکل بود موقع ساختن سنگر از ناحیه بازو تیر می خورد . دستش را پانسمان کردیم وباپای خودش برگشت عقب اما آتش توی مسیرانقدر سنگین بود که بنده خدا شهید شد.چه جوان رشیدی بودخدارحمتش کند.چندنفردیگه هم ازبچه ها مجروح وشهید شدند.داخل دسته ما دوتا مرد میانسال بسیارباصفا بودند که خیلی به ما محبت می کردند.بچه فریدون کنار بودند.یکی ازاونهاحاج آقا شیرافکن حمام داشت اوایل که به چادرما آمده بودند مارا برای نماز شب صدا می زدند.صبحانه را آماده می کردند.جلسه روخوانی قرآن می گذاشتند. بعضی وقت ها نامه که می آمد نامه های حاجی شیرافکن رامی خواندیم خانومش ظاهرا لیسانس ادبیات داشت چون نامه های عاشقانه ای می نوشت که دلمان قنج می رفت کلی می خندیدم بنده خدارا اذیت می کردیم. (عزیزم، فدایت شوم ،ازدوریت درآتشم ...)بنده خدا داخل کمین توی سنگر بود که براثر موج انفجارتخته روی سقف سنگر پرتاب و سرحاج آقا شیرافکن راقطع می کند.خدارحمتش کند.انسان باصفایی بود.غروب آفتاب ابراهیم جهانبین مسئول دسته مان گفت آماده باشید هرلحظه دستور می دهند به عقب برگردیم همه ی تجهیزات ومهمات را هم باخودتان بیاورید.انتظار به سرآمد دستور عقب نشینی گروهان ماصادرشد.
جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت یازدهم)
تجهیزات و مهمات را برداشتیم و از کمین به سمت خط یک دویدیم. دیدم تجهیزات خیلی سنگین وجلوی سرعت دویدن ما را می گیره گفتم بچه ها مهمات رابندازید اصغرگفت باید ببریم عقب ،گفتم نیروهای جایگزین ما باید دوباره با بدبختی اینها راوارد کمین کنند.همه قبول کردند وگلوله های آرپی جی وجعبه تیربار را همان جا انداختند.باید به جان من دعامی کردند، چون وقتی از داخل خاکریز کمین بیرون آمدیم جهنم واقعی شروع شد. یک لحظه برخورد خمپاره وتوپ دراطراف ما قطع نمی شد.هرچه به خط یک نزدیک ترمی شدیم حجم آتش بیشترمی شد.موج انفجارخمپاره ها مارا از زمین بلندو به اطراف پرتاب می کرد.و مابه دویدن ادامه می دادیم تا به خط یک رسیدیم بدون سنگروجان پناه ولی عجیب بودکه هیچ کدام مان مجروح نشدیم.همه زمین گیرشدیم جانشین گروهان شعبان مهرعلی زاده فریاد زد همه پناه بگیرید، ما متفرق شدیم وهمدیگر راگم کردیم.برخورد گلوله ها و بارش تیر رسام منظره عجیبی بود.من شاهد صحنه ای بودم که دهانم باز مانده بود راننده لودردرآن جهنم وآتش خاکریزخط یک راترمیم می کرد.چندنفر هم منتظر تا درصورت نیازجای راننده مجروح را بگیرند.شاید باورش مشکل باشد ولی خدا شاهد آن لحظه بود باران تیربه سمت راننده لودرمی بارید .این سنگرسازان بی سنگر خم به ابرونمی آورند،این بچه ها واژه شجاعت راشرمنده کرده بودند، دل شیر داشتند. درمقابل عظمت کارشان هیچ کلمه ای پیدا نمی کنم. خودم را به زور داخل ورودی یک سنگر کوچک جا دادم داخل سنگر چهار نفر دراز کشیده بودند.آنها وضعیت ما را می دانستند ولی حتی پاهایشان را جمع نکردند. به زحمت توانستم همان ابتدای سنگرخم شوم. بدلیل خستگی شدید و بی خوابی داخل کمین ناخواسته.سرم روی زمین قرارگرفت و پاهایم را به سقف کوتاه سنگر چسباندم وبه خواب عمیقی رفتم.شاید یک ساعت یاکمی بیشتر خوابیدم باصدای فریاد جانشین گروهان که می گفت بچه های گردان حمزه ازخواب پریدم باورکنید شیرین ترین خواب تمام عمرم بود فکر کنید سرداخل کلاه آهنی روی زمین وزن بدن روی گردن آن هم به مدت یک ساعت حتما دردگردن خواهید گرفت ولی من به انداز یک خواب کامل سرحال شده بودم.به یادحرف مربی آموزشی مان آقای کلبادی افتادم که اوایل آموزشی چون اذیت می شدیم هی کلاه آهنی را ازسرمان می گرفتیم یک روز به ماگفت این کلاه روزی از بالش پرقو هم برایتان بهتر خواهد شد.آن شب من به حرف او رسیدم .موقع بیرون رفتن ازسنگر با زبان طعنه به آن چهارنفرگفتم ازمهمان نوازی شما متشکرم. انشاالله جبران کنم.و از سنگر بیرون آمدم آتش خمپاره متوقف شده بود.به دنبال مرتضی و اصغر و دیگر بچه هامی گشتم. اصغررا پیدا کردم ((فکر می کنید کجابود.چند بسته بزرگ کاهورادورخودش گذاشته بود تا ترکش نخورد گفتم اینجاچکارمی کردی گفت خود توگفته بودی که تیروترکش ازپوشال (کمل)عبور نمی کند.گفتم مرد حسابی منظورم بسته های بزرگ پوشال بود نه چهارتا بسته کاهو من کی گفتم که کاهو جلوی ترکش را می گیرد.چطور دراین جهنم خمپاره به او آسیب نرسید خدا می داند.اصغر بنده خدا جان پناهی پیدانکرده بود.و چون یک روزدر داخل چادرتوی هفت تپه ازمن شنیده بود که بسته پوشالی که ازساقه گندم وبرنج باقی می ماند جلوی تیر را می گیردفکر کرد که برگ کاهو هم می تواند جان اورا حفط کند.( که کرد) خلاصه ))دست اصغر راگرفتم.ودوی ماراتن ما برای برگشتن به عقب شروع شد.
جهنم شلمچه دروازه بهشت (قسمت دوازدهم)
بچه های گروهان یک که سالم مانده بودیم به خط سه برمی گشتیم.مسیرشش کیلومتری جاده که دائما زیر آتش سنگین توپ وخمپاره بودکاملا آرام شد.اصلا معجزه شده بود ناگهان تمام آتش دشمن قطع شد.وما از سه راه مرگ که انبوه خودروهای سوخته درآن قرار داشت به راحتی عبور کردیم ولی می دانستیم این آرامش قبل از طوفان است.و باید سریع از این منطقه دور شویم.پس باتمام توان می دویدیم.درمسیر یک ستون چندصد نفر ازنیروهای تازه نفس به طرف خط درحال حرکت بودند.وبرای ما دست تکان می دادند.ماهم جواب سلام آنها را با تکان دادن دست می دادیم به اصغر گفتم بندگان خدا فکر می کنند دارند می روند، پیک نیک لباس های تمیز باسربند های نو و به شدت سرحال بودند.ناگهان اصغر فریاد زد خسته نباشی رزمنده ،محکم زدم به پشت اصغروهردوباصدای بلندخندیدیم،توی راه هی میگفتم (خسته نباشی رزمنده) به این شعاراصغر می خندیدیم. ستون نیروهاکه ازکنارمن به سرعت ردشد.مرا به فکرفروبرد،چند نفرازاین بچه هادوباره باز خواهند گشت. ما به دویدن درجهت مخالف آنها ادامه دادیم.وآنها دردل تاریکی شب ناپدیدشدند. بعدازنیم ساعت دویدن به خط سه رسیدیم.و کناراسکله منتظر بقیه بچه ها شدیم.داخل سنگرنشستیم. درزیر نورماه نگاهم به صورت خاکی اصغرافتاد،کاملا شبیه جنازه ای که تازه اززیرخاک درآمده و پلک می زند،شده بودیم.به هم نگاه کردیم و با صدای بلند خندیدیم.دست های مان رادور گردن یکدیگر انداختیم وبه چشمان هم خیره شدیم .بدون اینکه کلامی رد وبدل کنیم بازبان بی زبانی به هم فهماندیم که باورمان نمی شد.که زنده برگشتیم.تمام بچه ها برگشته بودند به جزمصطفی جلالی ومرتضی موقر که پسر خاله هم بودند گفتم این مصطفی ...... آخر مرتضی رو به گشتن میده (چند بار به شوخی به مصطفی گفته بودم اگر زخمی بشی توروبه عقب نمی برم خودم بهت تیرخلاص می زنم) همین لحظه بودکه شهیدقاسم برزگر را دیدیم قاسم وچندنفر اصلا به خط مقدم نیامده بودند ودرهمان خط سه مانده بودند تا من و اصغر را دید پرید ومارابغل کردگفت زنده اید خدا رو شکر،وشروع کرد به گفتن خاطرات این چند روزی که مانبودیم.آقای خسروی سوژه خاطرات قاسم بود.آقای خسروی بچه آمل وحدود پنجاه سالش می شد، اخلاق خاصی داشت،قاسم با آن زبان شیرین داستان آقای خسروی را این طوری تعریف کرد که آقای خسروی داشت هواپیماهای توپولف روسی روتوی آسمون (که هواپیمای خیلی بزرگ هم ازپایین خیلی زیبا بود ودائما منطقه را بابمب خوشه ای بمب باران می کرد)دید می زد.که بهش گفتم بیاتوی سنگر ترکش می خوری ها .آقای خسروی بنده خداهنگامی که داشت روی زانوهاش دورمی زد باسنش مانده بیرون سنگر یک بمب خوشه ای خورد کنارسنگر وترکش به باسنش اصابت کرد،وبه آقای خسروی صدمات جدی وارد کرد. وقتی برای پانسمان شلوار را ازپای بیچاره درآوردند؛فریاد می زد. قاسم باخنده می گفت دومیلیم مانده بود که بدبخت بشی آقای خسروی ،دومیلیم(منظور دومیلی متر روی قبض خمپاره بود.آقای خسروی رفته بود آموزش توپخانه واین کلمه دومیلیم رو خیلی تکرار می کرد)بنده خدا با شلور پایین آمده سواروانت شد و رفت.طرزگفتن قاسم طوری بود که من واصغر داخل سنگر ازخنده غش کردیم. همان شب به موقعیت حمزه جایی که اولین بار از کمپرسی ها پیاده شده بودیم،برگشتیم. داخل سوله ها مستقر شدیم.فرداصبح حمام کردیم و یک پتو روی زمین انداختیم وشروع کردیم به صحبت کردن و گفتن آرزوهای دور ونزدیک خودمان یکی می گفت می روم دانشگاه یکی می گفت ازدواج می کنم واز هردری صحبت می کردیم که خبر رسید برادر مرتضی، حسین موقر شهید شده ومرتضی از پیش مارفت.شب ناگهان دیدیم که دور تادورما گلوله های رسام به سمت آسمان می رود من هم پریدم ازسنگر اسلحه ام راگرفتم وشروع به تیراندازی هوایی کردم، اولین خشاب که خالی شد اصغر به من گفت بده من هم بزنم گفتم برو با اسلحه خودت شلیک کن، باتعجب به من نگاه کرد.چون اسلحه اصغرآرپی جی بود.خشاب دوم راهم توی هوا خالی کردم همه شروع کردند به تیر اندازی فریاد ابراهیم جهانبین بلند شد گفت کی تیراندازی کرده همه پریدیم توی سنگر بعد معلوم شد که شب سالگردانقلاب ملی عراق بود و آن همه تیررسام مال عراقی ها بود.یک چیز دیگه هم متوجه شدم که دورتادور ما راعراقی ها گرفته بودند.
نحوه شهادت مظلومانه شهید علی اصغر ارمک برای اولین بار بعد از 31سال ✳️ روز اول بهمن 1365 فراررسید.درموقعیت حمزه کنار سنگرمان یک برکه کوچک آب بودکه زمین اطراف آن گل خاصی داشت. با آن گل مهرنمازمی ساختیم.تا ظهر مشغول این کار بودیم،ناهارظهررا زود آوردند،به همراه یک اناردرشت،بعدازخوردن ناهار اصغرگیرداد که باهم بریم تدارکات دوباره انار بگیریم.داخل تدارکات دوتا پیرمرد بودند هرچه اصغراصرارکرد اناربگیرد به او انار ندادند.گفت شما فکر می کنید آمدید خونه خاله فردا شمارا می برند خط مقدم اونجا باید روزی چندبار برید داخل کمین غذا ببرید و مجروح بیارید عقب، همه تدارکاتی ها اونجا شهید شدند .پیرمرد های بدبخت کپ کردند.یادم نیست آخر انار رو گرفت یانه.مابرگشتیم کنار برکه اصغر نمازش را نخوانده بود.شروع کرد به گفتن اذان واقامه یک لحظه برگشتم دیدم طبق معمول همراه اقامه گفتن نرمش میکند اصغر قهرمان ژیمناستیک کشوربود موقع آمدن به جبهه مربی اش گفت مسابقات قهرمانی کشورنزدیک به جبهه نرو حتما قهرمان کشورمی شوی ولی اصغر قهرمانی دنیاوآخرت راانتخاب کرده بود.و به جبهه آمد. بدن بسیار ورزیده ای داشت خوش قیافه وخوش تیپ بودبا قلبی بسیار ساده ومهربان .پاک و بی آلایش، خودش می گفت :هرچی علی (من)بگه قبول میکنم اصغر قد متوسطی داشت وهمیشه نسبت به قد حساس بود من و مرتضی موقرگاهی اوقات اذیتش می کردیم.قبل ازاینکه به عملیات بیایم ،یک شب خواب دید صدام بایک بمب توی دستش اصغر رو دنبال کرده و وقتی درگوشه چادر گیر افتاد درعالم خواب گفت : حسین جان من هم می خوام مثل تو تیکه تیکه بشم.آن روز وقتی خواب رابرای ما تعریف کرد ماشروع کردیم به اذیت کردنش وهمش این جمله (حسین جان منم مثل توتیکه تیکه بشم.... )رو مثل نوحه می خواندیم.غافل ازاینکه چه اتفاقی پیش خواهد آمد. تاروز حادثه رسید.پشت سرمن مشغول نمازشد. من جلوتر روی زمین نشسته ومشغول ساختن مهر بودم .شهید مهجوری وابراهیم صادقی فربعدازمن نشسته بودند و اصغر آخرین نفر بود .اصغر نمازش رو بسته بود.وذکر رکوع رامی گفت.که صدای انفجار مهیبی آمدمن در حال نشسته خم شدم صدای فریاد اصغر که گفت ابراهیم راشنیدم برگشتم .
نحوه شهادت شهید مهجوری ✳️ مدتی طول کشید تابعدازشهادت اصغرخودم راجمع وجورکنم.مرتضی موقرهم بخاطرشهادت برادرش حسین رفته بود ومن کاملا احساس بی کسی می کردم.بچه های دسته کاملا احساس من رادرک و ازمن دلجوی میکردند.شب داخل سوله نشسته بودم که اکبرحسینیان آمدوگفت برویم سنگرما چای تازه دم به خوریم. من هم عاشق چای قبول کردم و رفتیم سنگرارکان گروهان وبه صورت حلقه نشستیم. شهیدحسین پورطهماسب کتری آب جوش را آورد.موقع ریختن آبجوش بی توجهی کردآب داغ روی پای اکبرریخت (اکبرگفت سوختم حسین گفت آبجوش مگرمی سوزنه ،اکبرهم دیوانگی کردو لگد زد به کتری وهمگی سوختیم) پای راستم سوخت کمی آب سرد به پایم زدم ولی تنبلی کردم وادامه ندادم،و خوابیدم.موقع نماز صبح که بیدارشدم جای سوختگی اندازه یک پرتغال تاول زدبود.همان لحظه شهید ابراهیم جهان بین خبردادند.که عراقی ها پاتک سنگین زده اند.وماباید به خط مقدم برگردیم.درتاریکی شب نتوانستم پوتین خودم را پیدا کنم مجبور شدم پوتین شهیداصغرآرمک راباعجله بپوشم که برای من کوچک بود تاول پام ترکید وبرام داستان درست کرد.ولی هیجان ایجادشده برای رفتن به جلو درد را از یادم برده بود.آرپی جی اصغر را گرفتم.یک آرپی جی کره ای خوش دست که اصغر همیشه آن راتمیز می کرد.وخیلی مواظب اسلحه اش بود که خط روی آن نیفتد. ✳️ مهجوری که موقع شهادت اصغرازناحیه پا ترکش کوچکی خورده بود الان کمک من شد.مهجوری یک جوان ساده باصفا وصمیمی بود ابتداکه به گردان ما آمددرچادر ارکان گروهان بی سیم چی بود. ولی بعد از مدتی رفیق وهم دسته ای ما شد. یک روزموقع صبحانه شنیدم از بیرون کسی مهجوری را صدا می کند گفتم مهجوری مگه کری نمی شنوی تورا صدا می زنند.اوازسرسفر صبحانه بلند شد ورفت بیرون چند دقیقه بعد برگشت گفت کسی مراصدا نزد بعد از چند لحظه دوباره شنیدم کسی باصدای زیر لب می گه (مهجوری... ) دقت کردم دیدم صدای شاهپوری مشمول گروهان گفتم( نامرد مردم راسرکار میزاری.....) شاهپوری پسرشاد وشوخی بودو ازسرنوشتش خبری ندارم. ((اما عجب سرگذشتی داشت مهجوری درادامه خواهم گفت که به شدت مجروح میشه.وبه عقب برمی گرده))شهید مهجوری( حدودیک سال بعد)توی جبهه صبح ازخواب بیدار می شود وبا همه ی بچه ها خداحافظی ورو بوسی می کند وبه بچه ها می گوید امروز شهید خواهم شد.همه تعجب می کنند ولی صحبت اورا جدی نمی گیرند.مهجوری برای نگهبانی به داخل کمین می رود ساعتی بعد وقتی برای تعویض پست نگهبانی به داخل کمین می روند.با بدن بی جان مهجوری که براثراصابت تیر به سرشهید شده بود رو به رو می شوند.اوشب قبل خواب دیده بود که فرشته ها اورا گرفتند.وبه زورسمت بهشت می برند.(به راویت برادر مرتضی علی تبار)این رایقین دارم اگر این شهید بزرگوار نبود ودرشلمچه جلوی ترکش هارا نمی گرفت.من امروز نبودم.روحش شادولذت نعمات بهشت گوارایش باد. اما ما ازاولین نیروهای بودیم که برای پاسخ به پاتک عراقی ها عازم خط شدیم ده آرپی جی زن باکمکهایشان.سوار دودستگاه وانت مثل باد به سمت خط رفتیم.کنار اسکله سوار قایق شدیم قایقران باتمام سرعت حرکت می کرد.وقایق را دردل تاریکی به جلومی راند.یک لحظه ازنبودنورفانوس متوجه شدم که جهت حرکت مادرست نیست. فریادزدم راه اشتباه است.قایقران سرعت قایق راکم کرد.دیدیم چندمترجلوترموانع ومیدان مین قرار دارد.دور زدیم ومسیر قایق رااصلاح کردیم به خط سوم رسیدیم.واز قایق پیاده ومنتظر خودروها شدیم.
بادگیر ولباس ها رابالا دادم وبه اکبرحسینیان گفتم زخمم چه اندازه است.گفت بزرگ نیست وخونریزی هم قطع شده دراین لحظه یادم آمدکه آرپی جی اصغررا فراموش کردم. زخم وترکش ومجروحیت یادم رفت. دویدم تاازداخل وانت اسحله یادگاری دوست شهیدم را بگیرم.صحنه عجیبی دیدم جنازه شهیدی که سرنداشت وازبالای مچ پاهایش قطع شده بود وکلا لباس به تن نداشت.آن بنده خدابادگیرآبی که مارابه داخل ماشین هدایت می کردترکش به فک اش خورده.وآویزان شده بود وباوضع خیلی بدی کنارماشین افتاده بود.مجبورشدم جنازه های اطراف وانت رالگدکنم تاوارد ماشین شوم وآرپی جی اصغر را بگیرم(من وهمه ی آنهای که درآن روز ازروی جنازه برادرانمان عبورکردیم هرگز تصور امروز رادرجامعه نمی کردیم ،مردم ومسئولین کشورمان درچنین وضعیتی ببینیم، واقعا چه جوابی برای آخرت آماده کرده ایم، جواب خون این جوانان پاک که گران بهاترین چیز خودرابرای حفظ این آب وخاک داده اند کدام مسئول خواهد داد)کم کم بدنم سرد ودرداصابت ترکش شروع شد.باید اعتراف کنم اولین بار بود که ترسیدم.واقعاتاقبل ترکش خوردن درهیچ شرایطی ازمردن وشهادت هراسی نداشتم هرچند خون ریزیم کم بود. ولی بدلیل آشنایی باساختار(آناتومی)بدن می دانستم برخورد ترکش به قفسه صدری خطرناک است. قبل ازاینکه به عقب برگردم فرمانده گردان آقای نانواکناری راپیداکردم اوهم ازناحیه لب ترکش کوچکی خورده بود.به اوگفتم من تاحالا مجروح نشدم نمی دانم باید چه کارکنم.گفت به اختیارخودت می توانی باشی یابرگردی. حب نفس یاحکم عقل نمی دانم ولی برگشتم.سوار قایق شدم دونفرقایقران مرا همراهی کردند شاید آتش سنگین موجب شدبود به بهانه انتقال من برگردندعقب نمی دانم،ولی آنها مرا رها نمی کردند جالب این بود که من هم آرپی جی اصغررا رهانکردم وتا انبار مهمات گردان بردم یک بوسه خدا حافظی روی قبضه آتش زدم وآن راتحویل دادم.مارا سوار یک نفر برخشایار (زرهپوش )کردند واز وسط باران خمپاره عبور دادند.به بیمارستان صحرایی رسیدیم معاینه اولیه روی من انجام شد،آقای رضادادپوروآقای محمد مصدق که بچه محل قدیمی و دوست صمیمی عموی من بود انجا مشغول کمک به زخمی ها بودند. اومراشناخت ومخفیانه بدون اطلاع من به دکتر سفارش می کندکه دستورانتقال مرابه عقب بدهد.این رابعد ها به من گفت.مارا سوار یک مینی بوس کردند. بین مجروح ها من ازهمه سالم تر بودم درست پشت سرمن یک جوان هیکل مند بچه شیراز بود که به شدت موجی شده بود.وحرف های بی ربط می زد.درتمام مسیر حواسم به اوبودکه نکندناغافل دست به کار خطرناکی بزند.جوانی بود که آن قدرآرپی جی زده بود.که کرشده و ازگوشش خون می آمد،تک تیرانداز عراقی به سرش شلیک کردکلای آهنی اش سوراخ شدپوست پیشانی اش راسوزاند وبابرخوردباانتهای کلا کمانه کرده وگلوله درپایین گردنش گیرکرده بود.گلوله زیرپوست دیده می شد،وضعیت عجیبی داشت ولی بسیار آرام بود. مارابه یک ورزشگاه بزرگ دراهواز بردند .پرازمجروح بود دریک صف ایستادیم تامورد معاینه قرار بگیریم جلوی من پسری بود که ترکش پشت اورا دریده وپاره کرده بود وتمام اجزای داخلیش معلوم بود .راستش رابخواهید من خجالت می کشیدم که بگویم مجروح هستم چون زخم من درمقابل جراحت وزخم دیگران چیزی نبود.بعدازمعاینه مارا به نقاهتگاه حضرت فاطمه(س) بردند. درآنجا خیلی به ما می رسیدند،زخم سوختگی پای من دردسر ساز شد یک پرستار گیردادکه این زخم تاول شیمیایی است گفتم من سوختم ومی دانم. زخم پا را با باند خشک پانسمان کردند که فردا موقع پانسمان مجدد کل پوست پا راکندن که اززخم ترکش بیشتر درد داشت تازه بعداز دوروز وقتی لباس جدید به مادادند دیدم دوجای ترکش کوچک بالای جناقم وجود دارد که من اصلا ندیده بودم. بعد هاباآهن ربا آنها رادرآوردم.
درنقاهتگاه یکی ازبچه های گروهان سه که ازناحیه ی پا گلوله خورده بود رادیدم.ادامه ماجرای پاتک عراقی هارا از زبان او می گویم. اسمش یادم نیست یک جوان بیست ساله باقد وهیکل متوسط بچه اطراف رامسر بودوقتی عراقی ها پاتک راشروع می کنند دسته آنها داخل کمین بود.نیمه شب صدای بی سیم عراقی ها رامی شنود عراقی ها تاخط یک ماپیشروی می کنندودرگیری شروع می شود بچه های داخل کمین که از گردان مابودند جنگ تن به تن می کنند این بنده خدا موقعی که می بیند عراقی هاداخل کمین هستند.مجبور می شود باپرت کردن خود به طرف دیگر خاکریز از دست آنها فرار کند موقع پریدن عراقی ها اورابه رگبار می بندندوپایش روی هواتیر می خورد.صبح که شد نیروهای کمکی ما می رسند.وآنها راعقب می رانند .ستون نیروهای جیش الشعبی (بسیجی عراقی )دریک ستون پیشروی می کنند.بچه های آرچی جی زن جلوی آنها رامی گیرد.تانکهای عراقی به جلوپیشروی می کنند ولی بازدن یکی از تانک ها بقیه عراقی ها تانک هاراجا گذاشته.وپابه فرار می گذارند بعدا هواپیمای عراقی تانک های خودشان رابمب باران می کنند. درنزدیکی یک تانک سوخته دوتک تیرانداز بچه های مارا هدف قرارمی دهند قاسم برزگر وجانشین گروهان آقای قربانی را می زنند قاسم که ازناحیه صورت هدف قرار گرفت شهید می شود ولی آقای قربانی ازناحیه کمر مجروح می شود سال 72اورادرشهرک طالقانی دیدم.تعدادی از عراقی ها اسیرمی شوند.سردارعلی رضامرادی که آن زمان مسئول اطلاعات محورشلمچه بود باشجاعت ومهارت دوتک تیراندازعراقی که بچه های مارامی زدند رادورمی زند وهردورااسیر می کند.علی رضا چند سال پیش فرمانده سپاه بابل بود والان مدرس دانشگاه است.اما ادامه داستان خودم عده زیادی از مجروهان عملیات رادر ورزشگاهی داخل اهواز بستری کردندمن اصرار داشتم که مرخص شوم تا به تشییع جنازه اصغربرسم ولی دکترمسئول اجازه مرخصی نمی دادوفتی اصرار من رادیدپرسید چرامی خواهی بروی وقتی علت راگفتم مرابغل کردوسرم رابوسید ولی اجازه رفتن نداد بالاخره مجبورشدم مومن آبادی بازی دربیاورم بایک عملیات چریکی خودم رابه بیرون نقاهتگاه برسانم وزیرصندلی اتوبوس مخفی شوم تاازنگهبانی ردشدیم آمدم بیرون راننده گفت توکجابودی هیچ چیزنگفتم وازدربازاتوبوس پریدم بیرون یک وانت کرایه کردم تارسیدم سه راه خرمشهرجلوی یک تویوتای عبوری راگرفتم بنده خداسوارم کردبعد که فهمیدند مجروح هستم کلی تحویلم گرفتندویکساعته رسیدم سه راه هفت تپه همه چیز دست به دست هم دادوقتی رسیدم گردان اتوبوس ها آماده برای بردن بچه ها به شهرستان بودند فقط فرصت شد کیف خودم رابگیرم وتسویه نکرده سواراتوبوس شدم داخل اتوبوس عزا خانه بود هرکس عزیزی یارفیقی راازدست داده بودحالا بشنوید از وضعیت من در شهرومحله مومن آبادخبر شهادت اصغر وبعدهم جنازه اصغرقبل از من به بابل رسیدهمچنین خبر شهادت مرا مادربزرگم ازطرف دوستان عمویم شنیدسراسیمه خودرابه خانه مارساندوقتی خبر شهادتم رابه مادرم داد مادرمحکم گفت نه علی من زنده است دلم گواهی می دهد.من بی خبر از شایعه شهادتم رسیدم خانه بستگانم مراچنان درآغوش می گرفتند که گویی دوباره زنده شدم هنوز من بی خبر بودم وقتی به مسجد محل رفتم قضیه منکراتی هم شد تعدای از زنان محل ازپیر تاجوان آمدند ومرا بغل کردند وبعضی هاهم ازدیدارم اشک شوق می ریختند تازه دو زاریم افتاد.که من شهید شده بودم .شب جنازه اصغررابرای وداع به مسجد محل آوردندوقتی حاج علی جلالی مشغول مداحی بود میکرفون راگرفتم وبه وصیت اصغرعمل کردم گفتم دستان اصغر راازتابوت بیرون بیاورید تابعضی هاکه می گفتند برای پول به جبهه رفته ببینند که دستان اصغرخالی است.مسجد منفجر شد.فرداهم جنازه اصغر راباشکوه تمام برروی دستان مردم تشییع ودرآرامگاه معتمدی ودرگلزار شهدا دفن کردیم زیرتابوت اصغر راعلی خیرخواهان گرفته بود شب قبل علی به خانه مان آمدمرادرآغوش گرفته بود ومثل ابر بهاری اشک می ریخت درهمان حال به من گفت علی جان بعداصغر دیگرنمی توانم بمانم باید بروم وبعدمدت کوتاهی درادامه عملیات کربلای5 به دیدار اصغر شتافت وپرکشیدوبه دوست عزیزش ملحق شد .روح همه ی عزیزانی که برای حفظ وسربلندی دین ومیهن جان خود رافدا کردند نزد ارباب شان آقااباعبدالله (ع) شادوخرسند است انشالله