اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

شهید محمد عبدی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ق.ظ

تولد: تهران- 27/2/1355

شهادت: گردنه ارزنتاک دشت سمسور ایرانشهر- 16/11/1377

مزار: بهشت زهرا(س)

 

=دو ساله بود که روی دوش پدرش در راهپیمایی علیه رژیم طاغوت شرکت کرد. سال پنجم زندگی اش را خاطره انگیز ترین سال عمرش می دانست. به همراه پدرش رفته بود بیت امام. آن وقتها پدرش آنجا کار می‌کرد. یک روز به دور از چشم پدر، خدمت امام رسیده بود و رفته بود توی آغوش ایشان. دست نوازشی که امام امت بر سر و روی محمد کشید روح پاکش را سرشار از عشق و علاقه به اسلام و انقلاب کرد.

 

=درد جامعه را داشت و فرهنگی که روز به روز به سمت غرب گرایش پیدا می کرد. گاهی که با هم توی خیابان‌های شهر و یا در بوستان ها قدم می زدیم جوان‌های سرگردان و بیکار را که می دید، خیلی افسوس می‌خورد. ناراحت می شد، تذکر می داد؛ اما بعدش می رفت یک گوشه می نشست به گریه کردن. از خدا می‌خواست هدایتشان کند.

 

=انگار خداوند جذبه و کشش فوق العاده ای گذاشته بود توی وجودش. مثل آهن ربا دلها را به سمت خودش می کشید. وقتی که خلأ فرهنگی موجود را حس کرد و دید چطور روز به روز جوانهایمان به دام دشمن می افتند آستین هایش را بالا زد. خودش دست به کار شد. نوجوانان زیادی را جمع کرده بود توی پایگاه. برایشان اردو می گذاشت کلاسهای قرآنی برگزار می کرد و...  

 

=حالات و رفتارهایش را که می دیدم تبلور جوانان پر شور دوران دفاع مقدس بود. بچه هایی که با اتکا به نیروی ایمان و با از خودگذشتگی، دست خالی جلوی هجمه سنگین ارتش بعث ایستادند. به دوستان هم می گفتم این محمد اگر زمان جنگ بود، فرمانده خوب و تمام عیاری می شد. نیازهای جوانان را به خوبی شناخته بود. با چشم خودم می دیدم که چقدر حرص و جوش می خورد برای اینکه بتواند این نوجوان ها را زیر سایه فرهنگ ناب اسلام و انقلاب جمع کند.

 

=با این همه، روزهای آخر را خیلی بی تابی می کرد. یک روز آمد و گفت: «حاجی، دعا کن شهید بشم.»  گفتم: «نه، من دعا می کنم بمونی و بچه های مردم رو سر و سامون بدی. اینا تو رو می خوان. بهت احتیاج دارن. توی این وضعیت پر آشوب فرهنگی تو باید به جوونها امیدواری بدی.» گفت: «من از بودن با این بچه ها خسته نشدم، تازه اینا من رو سر کیف می یارن، وقتی توی اردو از سر و کولم بالا میرن احساس رضایت می کنم، واقعاً دوستشون دارم ولی دیگه این تن بارکش خوبی برای روحم نیست، مضطربم. گاهی وقتا این سینه اونقدر سنگینی می کنه که احساس می کنم داره از جا در میاد.»

 

=هر دویمان مربی بودیم. یکبار قسمت شد با هم بچه‌ها را برای اردوی زیارتی بردیم قم. آخرین روز اردو محمد رفت گلزار شهدا. گفت: «وقتی خواستید برید بیاین دنبالم.» از هر فرصتی استفاده می کرد برای خلوت کردن با شهدا. برایش مهم نبود کجا باشد و توی کدام شهر. می رفت مزار شهدا و با آنها درد دل می‌کرد.

 

=وقتی به مسجد جمکران رسیدیم، حال عجیبی داشت. وارد که شدیم دم در ایستاد. سینه اش را چسباند به دیوار آجری مسجد و شروع کرد به اشک ریختن. سجده کرد و زمین را بوسید؛ بعد رفت داخل. همین طوری هم برگشت. توی حیاط مسجد نشست روی زمین. بچه‌ها هم که او را به این حالت دیدند، نشستند دورش. محمد شروع کرد به زمزمه کردن، بچه ها همراهش: «گل نرگس فدای رنگ و بویت...»

 

=خستگی نمی شناخت. هجده سالش بود که یک تنه نمایشگاه دفاع مقدس راه انداخت. بیشتر کارها بر عهده خودش بود از اول تا آخر. چقدر به این در و آن در زد. رفت با اصرار و درخواست ضد هوایی آورد، دوشکا آورد. خلاصه هر جوری بود عَلَم نمایشگاه را سر پا کرد. اسم نمایشگاه را هم گذاشت نمایشگاه شهدا. وقتی پرسیده بودند: «این کارها رو برای چی می کنی؟» گفته بود: «مگه من برای خودم تلاش می کنم؟ این کارها برای شهداست.»

 

=پیش از آشنایی با محمد، هیچ چیز از شهدا نمی دانستیم. به جرأت می توانم بگویم اولین کسی بود که ما را با شهدا آشنا کرد. با شهیدانی چون همت، زین الدین، علم الهدی، رستگار، ورامینی و بروجردی. همه اینها را به ما شناساند. ما را می برد سر مزارشان، نمایشگاه شهدا برگزار می کرد. با این کارها جهت می داد به بچه ها. یاد آن روزها را در دلشان زنده می کرد و توان تازه می داد به نسل جدید.

 

=برای نوجوانان خیلی زحمت کشید. ارتباط عمیقی با آنها پیدا کرده بود. خلأهای عاطفی شان را پر می کرد، با کسی که درسش ضعیف بود کلاس فوق العاده می گذاشت، با شعرا شعر می حواند، با قاریان قرآن. خودش را برای هر اتفاقی توی این مسیر آماده کرده بود؛ طوری که حاضر می شد جان و مالش را برای هدایت این بچه ها بگذارد. گاهی اوقات با خود می گویم ای کاش هر محله ای از تهران یک محمد داشت.

 

=همیشه از اینکه نمی توانست سر شب برود خانه، ناراحت بود. می‌گفت: «شبها نمی تونم برم خونه. مادرم خوابش سبکه اگه ساعت11دیرتر برم بدخواب می شه.» گفتم: «خوب از روی کلید خونه یکی بساز. کارهات رو انجام بده، بعد برو خونه.» جواب داد: «نه من احترام می کنم تا خودشون کلید بهم بدن.»

 

=آخرین شب قدری که توی این وانفسا بود، یک باره دیدیم غیبش زد. پیش خودمان فکر کردیم رفته جایی پیدا کرده تا تنها دور از چشم بقیه، اعمال آن شب را انجام بدهد. دلخور شده بودیم. از اینکه بی خبر رفته. ساعت سه و نیم شب بود که آمد. مراسم خودمان تمام شده بود. با ناراحتی گفتیم: «کجا بودی؟ کلی دنبالت گشتیم. خوب صبر می‌کردی با هم می‌رفتیم.» منظورمان را فهمید، لبخندی زد و گفت: «باید حتماً می‌رفتم مادرم رو از یک جایی می آوردم، دیر وقت بود. خودش تنهایی نمی تونست توی خیابون رفت و آمد کنه.» شرمنده شدیم. چه روح بزرگی داشت محمد. توی بهترین شب سال که همه دنبال کسب مقدرات سالشان هستند به احترام مادرش ساعتها توی خیابان منتظر مانده بود.

 

=این اواخر به عنوان نیروی بسیجی وارد نیروی انتظامی شد. رفت سیستان و بلوچستان. واحد اطلاعات عملیات شهرستان ایرانشهر. آن جا را هم متحول کرده بود. دست آخر همین جا بود که به آرزوی دیرینه اش رسید. توی یک تعقیب و گریز با قاچاقچیان مواد مخدر رشادت زیادی از خودش نشان داد. لحظه ای که سالها انتظارش را می کشید سر رسید. تیری خورد به پهلویش همانطور که می خواست. بارها گفته بود: «اگر ادعا دارم شیعه حضرت زهرا هستم باید از سینه یا پهلو شهید شم اگر یکی از این دو نشونه رو نداشتم بدونید شهید نیستم.»

 

=پاک باخته ولایت بود به تمام معنا. به حضرت آقا می گفت عشق. یکبار تمثال ایشان را روی سینه اش گذاشت و گفت همه عشق منه. سرباز ولایت بود و از هر فرصتی هم برای اتصال جوانان به سرچشمه جوشان ولایت استفاده می کرد. توی وصیتنامه اش نوشته: «اطاعت از مقام معظم رهبری را از یاد نبرید. حرفهای ولی امر را حلقه آویز گوش خود کنید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت شما عمل به دستورات اسلام و ولی فقیه است. پشتیبان او باشید او را اطاعت و حمایت کنید تا خدا از شما راضی باشد... راستی اگر توفیق، یار شما شد و به دیدارش نائل شدید به او بگویید سربازی داشتید که خیلی دوست داشت قبل از رفتن یک بار دیگر زیارتتان کند، ولی توفیق یارش نشد. سلام مرا به او برسانید و رویش را ببوسید.»

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

فرهنگ مقاومت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">