شهید غلام موسوی
تولد: مزار شریف- 15/6/1364
شهادت: انفجار حسینیه سیدالشهدا کانون رهپویان وصال شیراز- 24/1/1387
مزار: گلزار شهدای شیراز
=یک بار رفته بود قم، محضر آیت الله بهجت. با چه شور و اشتیاقی برایمان تعریف می کرد. دیدار با این عبد صالح خدا تأثیر زیادی در روحیه اش گذاشته بود. خوشحالی اش را نمی شد وصف کرد. نماز ظهر را هم به امامت ایشان اقامه کرده بود. معلوم نبود آن روز بر غلام چه گذشت؛ اما هر چه بود غلام را بی قرار کرده بود. بی قرار رسیدن به معشوق. رسیدن به خدا...
= شاید از بعد همین دیدار بود که چشمش به دنیا باز شد. شاید نگاه الهی بهجت عارفان، دل و جان غلام را صیقل داده بود. فهمیده بود این دار مکافات، جای ماندن نیست. شب قبل از انفجار به بچه های هیئت گفته بود: «این دنیا به درد موندن نمیخوره. دلم میخواد برم کربلا و دیگه بر نگردم، این دنیا ارزش زندگی کردن نداره، بریم کربلا و همونجا بمونیم.»
=کانون که قصد سفر کربلا کرد خیلی خوشحال شد؛ از اینکه بالاخره به آرزویش می رسید. خواب دیده بود با کانون، زائر کربلاست و شهید شده. می گفت: «خواب شهادتم رو دیدم، من دیگه سرباز امام زمان شدم.» کنار عکسش یک روبان مشکی زد و گذاشتش توی طاقچه.گفتم: «غلام این چه کاریه؟ اینطوری مامان رو اذیت می کنی.» یک طوری که انگار از رفتنش مطمئن باشد جواب داد: «آخرش که چی؟ بالاخره که باید این کارو بکنید.»
=هر روز برای کارهایش کارگر می گرفت. معمولاً هم کارگرهایی را انتخاب می کرد که از نظر اعتقادی مشکل داشتند و خیلی حواسشان به دین و دیانت جمع نبود. موقع پرداخت دستمزدشان که می رسید یک مقداری بیشتر از آن چیزی که توافق کرده بود میداد بهشان. بعد هم میگفت: «اینو به شرطی می دم که نماز بخونی، این پول نمازته.» با این کارش کارگرها را نماز خوان کرد. به این هم قانع نبود. پایشان را به برنامه های کانون هم باز کرد. شنبه که می شد سوارشان می کرد توی وانت خودش و می آوردشان کانون.
=شب که می شد تازه اول کارش بود. پشت وانتش را پر می کرد از روغن و برنج و شکر و ماکارونی و این جور چیزها... سر ساعت 11 شب سوار وانت میشد و راه امی افتاد توی کوچه پس کوچه های شهر. در این خانه، در آن خانه. یکی یکی این اقلام را تقسیم می کرد بین فقرا و مستمندانی که شناسایی کرده بود. صورتش را هم می بست. دلش نمی خواست شناخته شود...
=اخلاقش حرف نداشت .به زور دست و پای مادرم را می بوسید، کار هر روزش بود، قبل از بیرون رفتن. می گفت: «بهشت من زیر پای شماست، خودتون خبر ندارین. نمی دونین این بوسیدن چه ارزشی داره.»
=سرش درد می کرد برای کمک به دیگران. از بس از این دست کارها کرد برای همه جا افتاد که وقت گرفتاری بیایند سراغ غلام. گاهی هم خودش می رفت سراغشان. می بردشان دکتر، دوا و درمان میکرد، هزینه اش را هم می داد. اگر مریضی توی خانه خودمان بود دیگر نمی گذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم، همه کارهای خانه با خودش بود.
=ساده پوش بود. می گفتم: «این لباسا چیه می پوشی؟ خب کار می کنی، لباس نو بخر.» چیزی نمی گفت؛ اما جوابش را توی اخلاق و رفتارش می دیدم. لباس نو نمی پوشید تا بیشتر بتواند توی دست و پای فقرا و مستمندان باشد.
از اینکه بیشتر دوستانش بچه های محروم بودند و می توانست در کنارشان باشد، خیلی صفا می کرد.
=توی کانون کار میکرد، بعضی وقتها با وانتش می رفت آهن کهنه و این جور چیزها میخرید. پولهایی را که در میآورد، میبرد کانون و خرج مجلس امام حسین میکرد.
=عشق کار فرهنگی بود! هر جا، هر وقت خدمتی از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. اگر می دید کاری روی زمین مانده، می آمد کمک. وانتش را هم گذاشته بود در اختیار کانون. با همه خستگی روزمره ناشی از کار، وقتی می آمد خانه، پیش از این که بخوابد زیارت عاشورا می خواند. قرآن خواندنش هم ترک نشد.
=غلام عزیز دردانه ام بود. دادمش در راه خدا. مگر نه اینکه هر چیزی را که بیشتر دوست داری همان را باید در راه خدا بدهی؟
=شبها با دوستانش می رفت گلزار شهدا. وقت برگشتن، رفته بود همین جایی که دفن است.گفته بود: «من شهید میشم و دقیقاً همینجا خاکم می کنن» بعد هم پایش را روی همان نقطه کوبید به زمین. بچه ها مسخره اش کرده بودند. شاید این دنیایی که فکر کنی، حرف غلام مسخره باشد، ولی او این دنیایی فکر نمی کرد جای دیگری را می دید.
آخر توی این آشفته بازار دنیا طلبی، شهادت کجا بود؟ چه دل خوشی داری تو غلام! شک نباید کرد. دل خوشی داشت غلام. شهید غلام موسوی...
=از این حرف ها نه تنها بین دوستانش زده با پدر هم نجوای شهادت داشت. پدرش می گوید از شهید شدنش برایم گفت. تعجب کردم از حرف هایش. گفتم: «بابا مگه جنگ شده که می گی شهید می شم؟ تازه الان توی افغانستان جنگه نه ایران.»
خندید و باز حرفش را تکرار کرد.
=چهار روز مانده بود به شهادتش. دستم را گرفت و برد توی اتاق. مثل اینکه بخواهد یک چیز مهمی را بگوید. منتظر بودم ببینم چه کار دارد. با آرامش تمام نگاه به من کرد و گفت: « می خوام وصیت نامه بنویسم.» خیلی ناراحت شدم از این حرفش. سخت بود برایم. ناراحتی ام را که دید گفت: «من فقط می خوام بنویسم. وصیتنامه نوشتن که آدم رو نمی کشه.»
آخرش هم نتوانست بنویسد. شهید شد...
=همیشه از اینکه غلام پسرم بود احساس خوشبختی می کنم. برای پدر و مادرش کم نگذاشت. تازه سفارش ما را به خواهر و برادرهایش می کرد. صبح روزی که با انفجار توی حسینیه کانون به آرزویش رسید، سر سفره صبحانه، لابه لای حرف هایی که رد و بدل می شد به برادر کوچکترش گفت: «داداش! حالا که توی خونه بنایی داریم نباید بذاریم بابا دست به سیاه و سفید بزنه. بابا باید بشینه روی صندلی و فقط به ما دستور بده و ما کار کنیم...»
=هوا تاریک شده بود. می گفت: «امشب باید کار بنایی رو تموم کنیم، چون فردا یه کار دیگه ای پیش میاد.» کار را که تمام کرد، وقت نماز بود. اول نمازش را خواند. بعد هم رفت حمام غسل کرد. لباس پوشید، خداحافظی کرد و رفت. همان شد آخرین خداحافظی اش.
کاری که می گفت پیش آمد...هم نشینی با شهدا و صدیقین
=شب ها درست و حسابی خوابم نمی برد. آن روزها اعصابم ضعیف شده بود. مریضی، توان برایم نمی گذاشت. غلام می رفت کانون و بر می گشت ولی من باز هم خوابم نبرده بود. یادم است می آمد کنار دستم مینشست و آرامم میکرد تا بخوابم. آن شب اما راحت تا صبح خوابیدم. با اینکه غلام نیامده بود. بی خبر از همه جا. کار خودش بود.
به کوشش مهدی قربانی