اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید یوسف فدایی نژاد

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ق.ظ

تولد: روستای شهرستان- بخش سنگر – 29/10/1362

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: گلزار شهدای آقا سید ابراهیم

 

=از بچگی، همراه برادرش می رفت کلاس های قرآن و اخلاق. عضو پایگاه شده بود. از 15 سالگی اش به بعد، یک تسبیح هزار دانه‌ای خرید و با آن ذکر می گفت. به سوره یاسین علاقه زیادی داشت. هر زمان که فرصت می کرد می خواند. توی وصیتنامه اش هم از من خواسته برایش یاسین بخوانم.

 

=همیشه توی مسابقات قرآن و نهج البلاغه که در سطح مدارس برگزار می شد، مقام می آورد. قرآن را خیلی زیبا تلاوت می کرد. کسانی که صدای قرآن خواندنش را می شنیدند می گفتند: «حیفه، ادامه بدی پیشرفت می‌کنی.» بی سر و صدا دنبال این موضوع بود؛ بدون اینکه پی مقام و عنوانی باشد. جایی اگر از او تجلیل می‌کردند و جایزه ای در نظر می‌گرفتند با خجالت می رفت.

 

=دبیرستان که رفت، باز در بحث قرآنی پیشرفت داشت. دوبار توی مسابقات استانی شرکت کرد و مقام آورد. موجودیت قرآنی اش را به همه ثابت کرده بود؛ اینکه در محیط روستا و با کمترین امکانات فرهنگی، توانسته بود به موفقیت برسد.

 

=همه فامیل دوستش داشتند. راستش گاهی حرصم می گرفت از اینکه باید مهرش را با بقیه تقسیم می کردم. با این وصف، وقتی می دیدم که پسر من است و فقط برای خودم، دلم آرام می گرفت. کل محله، تعریفش را می‌کردند. تعریفی هم بود. طوری راجع به خوبیهایش حرف می زدند که گاهی، خیره می شدم توی صورت مثل ماهش. می گفتم: «تو کی هستی؟» لبهایش را باز می کرد و می گفت: «خاک پای شما.»

 

 =وقتش تلف نمی شد. کارهای عادی اش را انجام می داد؛ مثل همه، می خوابید؛ مثل همه، زیارت می رفت. ذکرش را هم می گفت. نمی گذاشت زمان از دستش برود. اوج دوران ذکر گفتنش هم توی سربازی بود. دوستانش می‌گفتند اوقات فراغتش با قرائت قرآن پر می شد و ذکر صلوات.

 

=توی ذکرها بیش از حد به صلوات علاقه داشت. با زبانش ذکر می گفت. به این هم اکتفا نمی کرد. قلم که دست می گرفت شروع می کرد به نوشتن ذکر صلوات با تمام زیر و زبرش. فکر کنید یک گوشه بنشیند و صلوات بنویسد آن هم به تعداد زیاد. مست صلوات بود. مشکلی که پیش می آمد و برای حلش به بن بست می‌خوردیم می‌گفت: «صلوات بفرستید، راه حل این مشکل صلواته. بفرستید تا آروم بشید.» هیچ وقت فکر نمی کردم که با صلوات، اینقدر پیش برود و به خدا نزدیک شود.

 

=برای زندگی اش برنامه داشت. ریز به ریز کارهایی را که می خواست انجام بدهد می نوشت. یک دفترچه کارهای روزانه داشت که همیشه و همه جا کنارش بود. این طور نبود که مثلاً چیزی را بیهوده بنویسد و بعد هم نتواند عمل کند. برنامه اش اصولی بود و واقعاً به آن، جامه عمل می‌پوشاند.

=هر شب حسابرسی کارهای روزانه‌اش را داشت. اگر کار خوبی انجام داده بود، کنارش تیک می زد و اگر در کاری کوتاهی داشت، کنار آن علامت ضربدر می گذاشت.

 

=همه زندگی این بنده خوب خدا رنگ و صبغه الهی داشت، حتی غذا خوردنش. آرام و با تأنی غذا می خورد. آدابش را رعایت می کرد. چشمانش را از نامحرم می پوشاند. دقتی داشت روی این مسئله، با همسر من که می‌خواست صحبت کند سرش را می انداخت پایین و توی صورتش نگاه نمی کرد. نماز هم که برایش حکم وقت ملاقات را داشت. ملاقات یک زندانی اسیر دنیا با همه کاره‌ عالم. صدای اذان که بلند می شد، هر طوری بود خودش را می‌رساند به مسجد برای اقامه نماز جماعت.

 

=خیلی وقت می شد که فهمیده بودم اهل نماز شب است. نیمه شب بلند می شد، می رفت توی اتاق کوچک کنار ایوان خانه. درِ سمت حیاطِ اتاق را پرده می زد تا نور از توی اتاق بیرون نیفتد. آن وقت با خیال راحت مشغول عبادت می شد. بعضی وقتها تا صبح، این راز و نیاز ادامه داشت. می رفت سجده و با همان تسبیح هزار دانه‌اش ذکر می‌گفت. آنقدر ادامه می داد تا دانه های تسبیح تمام می شد.

 

=حوزه را دوست داشت، اما دست تقدیر طوری رقم خورد که جذب سپاه شد. وقتی مرا می دید افسوس می خورد که چرا وارد حوزه نشده. زیاد قم می آمد این اواخر. انگیزه آمدنش تلاش برای ورود به حوزه بود. گفتم: «سپاه جای خوبیه، اگه قصد خدمت داری اونجا هم می تونی.» از موقعیت شغلی‌اش راضی بود؛ اما می گفت: «حاج آقا! من روحم تشنه‌ست. اینجا سیراب نمی شم.»

=گشتم ببینم این همه اشتیاقش برای آمدن به‌ حوزه چیست و دنبال چه می گردد. دیدم تأکیدش روی انجام کار تبلیغی است. می‌گفت: «می‌خوام کار تبلیغی کنم.» این خواسته اش جور دیگری برآورده شد؛ با شهادتش. بهترین کار تبلیغی را کرد با شهادت. خداوند دید که این روح تشنه تنها یک جور سیراب می شود، با شربت شیرین شهادت.

 

=رفتارش در خانه، حرف نداشت. توی محله مان همه می شناختندش. با همه کس صمیمی بود، از پیرمردها گرفته تا بچه خردسال. خوش رفتاری می کرد با همه. با اینکه 27-28 سال بیشتر نداشت مثل یک آدم هفتاد ساله خیلی پخته برخورد می کرد. افتخار می کنم به یوسف. همیشه مایه سرفرازی ام بوده، حالا هم...

 

=رابطه پدر و فرزندی بین ما نبود. با او راحت ارتباط برقرار می کردم. حدود 25 سال بیمه دارم. این اواخر هزینه  بیمه ام را او پرداخت می کرد. وقتی تماس می گرفتم که یوسف جان موعد پرداخت بیمه‌ام نزدیک شده، فوراً می گفت چشم. دو دستی پول را می آورد تقدیم می کرد. می رفتم دم در خانه به استقبالش. تا مرا می‌دید پیشانی ام را می بوسید و پول را می داد.

 

=دوستش زنگ زده بود که مادرجان! برای یوسف، گاوی، گوسفندی بکشید.

 گفتم: «آخه چرا؟مگه چی شده!؟»گفت: «اینجا توی بچه ها حرف افتاده که یوسف طی الارضیه! برای سلامتیش حتما نذری بدید.»

یوسف که آسمانی شد، خبر همان دوستش را هم آوردند، او هم طی الارضی بود.

 

=شب پیش از شهادتش خواب دیده بود، خواب شهادت. شاید باور کردنی نباشد، ولی همان صحنه ای را که برایمان تعریف کرد اتفاق افتاد. می گفت یک گلوله به طرف سنگر من می آید که فقط مال من است و من می روم. همه خندیدیم و گفتیم عجب دل خوشی دارد یوسف. شهادت مال دوران جنگ است.  نمی دانستیم کسی مثل او، یک گوشه پرت و دور از خانه، به جای دلتنگی و هزار جور فکر این دنیایی، خیال شهادت در سر دارد. یک ساعت پیش از شهادتش گفت دیگه نزدیکه.

=همانطوری که گفت شهید شد؛ با یک گلوله توپ ضدهوایی 23 میلی متری که خورد توی سنگرش.

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

فرهنگ شهادت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">