شهید حسین آخربین
تولد: اردبیل- 25/10/1366
شهادت: انفجار مین- ارتفاعات کلاشین منطقه سر برد اشنویه- 20/5/1390
مزار: گلزار شهدای اردبیل
=علاقه به اهل بیت از کودکی در وجودش ریشه دوانده بود. خادمی می کرد در مجلس عزای اهل بیت. میگفت: «می خوام خادم عزادارای امام حسین باشم.»
=اهل روزه مستحبی بود. بعضی اعیاد مذهبی را روزه می گرفت. روزهای شهادت را هم. شاید سِرِّ اینکه ماه مبارک رمضان آسمانی شد همین بود. آخرِ زندگی حسین آخر بین را ببینید. با دهان روزه فدایی معبودش شد.
=هر چه می گذشت تواضعش بیشتر می شد. شبیه درختی که بارورتر می شود و شاخه هایش افتادهتر. ندیدم کسی را نصیحت کند. رفتارش بهترین زبان بود، بهترین زبان نصیحت گر.
=شانزده سالش بود که سفر معنوی حج نصیبم شد. پیش از رفتن گفتم: «حسین جان زن عمو، چی میخوای برات سوغات بیارم؟» نگاهم کرد و جواب داد: «هیچی، فقط برام دو رکعت نماز بخونید و دعا کنید عاقبت بهخیر شم.»
عاقبت بهخیر شد...
=درسش که تمام شد، مشورت گرفت و رفت برای آزمون دانشگاه امام حسین (ع). هم آزمون را قبول شد هم مصاحبه، پزشکی و تحقیقات را. توی دوران تحصیلی اش همیشه یکی از برترین ها بود. تشویقی های زیادی هم گرفت. شاهکار همه این تشویقی ها، تشویقی بود که از دستان مبارک حضرت آقا دریافت کرد.
=سه سالی می شد که سرپرستی یک دختر یتیم را برعهده داشت. پنهانی پنهانی. نگذاشته بود اجر و ثواب کارش کم شود. کسی از این قضیه بو نبرد تا شهادتش. تازه قصد داشته پس از بازگشت از منطقه، سرپرستی یک یتیم دیگر را هم بپذیرد که شهید شد.
=هر سال شبهای احیاء، توی مصلای اردبیل سقایی می کرد. نذری بود بین خودش و امام مظلومش علی (ع). هفته پیش از شهادتش مرخصی داشت. لغوش کرد توی منطقه ماند تا بتواند شبهای احیا بیاید. عمرش کفاف نداد.
سقایی که یک عمر عزاداران امیرالمومنین را سیراب کرد، با شربت گوارای شهادت سیراب شد.
=وقتی حرف ازدواجش شد تماس گرفت و گفت: «من برای انتخاب همسر آیندهام شرطایی دارم که باید روز خواستگاری گفته بشه.» پرسیدیم: «خب حالا این شرطا چی هست؟» جواب داد: «مهریه به نیت 14 معصوم 14تا سکه باشه، طرفی که انتخاب می کنید با حجاب باشه و اهل نماز. والسلام.»
=بد حجابی های درون جامعه را که می دید غصه می خورد. راضی نبود از این وضع. می گفت: «با این طرز پوشش ارزش و اعتبار زن توی جامعه پایین می یاد.»
=خواستگاریام که آمد قبولش کردم. درست است که سن کمی داشت؛ اما معلوم بود دلش، اخلاقش و ایمانش طوری است که می شود در کنارش سعادتمند شد. سعادتمند دنیا شد و آخرت.
=وقتی پرسیدم: «برای چی وارد سپاه شدین؟» گفت: «من سپاه رو خیلی دوست دارم. اینجاست که میتونم به رهبرم خدمت کنم.»
خدمت به نظام و انقلاب را وظیفه می دانست برای خودش. سر همین وظیفه شناسیاش بود که بارها مرا سفارش به صبر می کرد. به صبر بر نبودنش. به صبری که برای اعتلای نظام بود و انقلاب اسلامی. به صبری که پشتیبانش بود تا با خیال راحت خدمت کند.
=به حضورش در سپاه یک جور دیگری نگاه می کرد. خودش را یک خدمتگزار می دانست برای اسلام و انقلاب. یک شب که مسئول شب گردان بود، آمد کنارم و گفت: «اگه میخوای توی وجودت احساس آرامش و سبکی کنی با خودت زمزمه کن؛ همه ما فقط به امام زمان خدمت می کنیم.»
امام زمانی بود. ارادت خاصی به آقا داشت. می گفت: «می خوام تا آخر عمرم جوری زندگی کنم که اول خدا بعد هم امام زمان ازم خوشنود باشن.»
=جهیزیه عروسش را که آوردند چقدر با سلیقه و منظم آنها را حمل می کرد. بی خبر از اینکه تا چند روز دیگر باید ساکن خانه آسمانی اش باشد. شاید هم می دانست...
=مگر نه اینکه گفته اند دوست باید طوری باشد که انسان را به یاد خدا بیاندازد. حسین آخر بین همین طور بود. صبر عجیبی داشت. همیشه با همین صبرش بود که قوت قلب می داد به ما. حالا که رفته همه افتخارمان این است که با چنین انسانی هم نشین بوده ایم.
=توکل بالایی داشت. می گفت: «اگه همیشه توی هر کاری به خدا توکل کنید، حتماً موفق می شین.»
=آخرین تصویری که از حسین توی ذهنم مانده تصویری است که قرآن کوچکش را دست گرفته بود و میخواند. خبرش که آمد سنگین و گران بود برایمان. یاد روزی افتادم که توی مراسم تحلیف دانشجویی با حضور حضرت آقا پیمان بستیم. چقدر زیبا به پیمانش عمل کرد.
=نه اینکه ازدواج نیمی از دین را کامل می کند، انگار فقط می خواست با ایمان کامل برود به ملاقات خدا. سال 89 عقد کرد و نیمه شعبان سال 90 عروسی. دهم ماه رمضان همین سال هم به شهادت رسید. بین عروسی تا شهادتش بیست و پنج روز هم فاصله نیفتاد.
یک ماه نشده هم لباس دامادی به تن کرد هم لباس شهادت.
=تازه قرآن خواندنش تمام شده بود که برای تأمین جاده رفتیم. منطقه مه غلیظی داشت.کار سخت شده بود. چند دقیقه از جداییمان نگذشته بود که صدای انفجاری بلند شد. حسین رفته بود روی مین. رفتم بالای سرش. مجروح شده بود. خون زیادی ازش می رفت. خواستیم به بهداری منتقلش کنیم که توی راه پر کشید.
=وقتی شهید شد خیلی ها آمدند برای تسلای دل داغدیده مان. با خودم فکر کردم و گفتم حضرت زینب تسلیت گو نداشت که هیچ، با آن همه مصیبت و بلا مورد اهانت هم قرار گرفت؛ اما باز صبر پیشه کرد.
توی مصیبت حسین، از خدا طلب صبر کردم. خواستم ذرهای از صبر بی بی دو عالم زینب کبری را به من عنایت کند تا بتوانم داغش را تحمل کنم.
حسین من فدای امام حسین(ع)، فدای جوان رعنای ام لیلا، علی اکبر. فدای امام زمان و تقدیم به اسلام و انقلاب.
به کوشش مهدی قربانی