اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۲۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ شهادت» ثبت شده است

ملک سلیمان و خلیل الرحمان!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ب.ظ

 

فرزند حاج قاسم بیمار بود. به حاجی خبر دادند. نتوانست خودش را برساند. در مأموریت بود. پسرش لحظات آخر عمر را بدون حضور پدر گذراند. پدر اما فرزندان دیگری از ایران و عراق و سوریه و لبنان و ... در جبهه نبرد داشت که نمی توانست تنهایشان بگذارد. رابطه بچه های حاج قاسم با پدر را که در این چهل روز دیده اید و رابطه حاجی با بچه های خودش و با فرزندان شهدا که همه آنها را مثل فرزندان خودش دوست می داشت.

پدر و مادر حاج قاسم هم که در بستر بیماری بودند حاجی در مأموریت بود و باز هم نتوانست خودش را در آخرین لحظات عمر عزیزانش برساند. باور کنیم که خیلی سخت است از دل، کندن و از محبت ها رستن.

با زاننده اش نصرالله جهانشاهی که راوی خاطره بالاست هم رفت و آمد خانوادگی داشت و موقع میزبانی، کفش های او را جفت می کرد و برایش غذا می کشید و چای می آورد. انگار نه انگار که مقام ملک سلیمانی دارد.

آقا هم که گفت موقع جلسات جوری می نشست که زیاد توی چشم نباشد.

به قول خودش شهدا قبل از آن که شهید شوند به مقام شهادت رسیده اند. شهادت یک سیر در زندگی و تحول به سمت انسانیت و خدایی شدن است. کسی که می خواهد به خدا برسد و رنگ و بوی خدایی داشته باشد باید از علایق مادی دنیا دست بکشد. ابراهیم را خلیل الله لقب دادند چون در دوستی او با خدا هیچ خللی راه نداشت. از زن و فرزند و همه داشته هایش برای خدا می گذشت.

صورت شهدا زیباست؛ اما سیرتشان زیباتر است. راه شهدا را اگر می جوییم از سیم خار دار نفس باید عبور کنیم. دنیای بدون منیّت ها دنیای زیبایی است که ارمغان تأسی از سیره شهداست. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت آخر)

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۵۲ ب.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

3

روی خاک نشست. زانوهایش را بغل زد و به چشمان او خیره شد. دوست داشت بپرد و او را آغوش بگیرد و مثل آن روزها آن قدر فشارش دهد تا صدای استخوان هایش را بشنود. می خواست ببوسدش؛ اما می ترسید. می ترسید این بار دیگر تحویلش نگیرد. نگران بود که نکند دیگر حتی نیم نگاهی هم به او نیندازد. مرد، مشتی خاک را در دستش فشرد. خاک از لای انگشتانش بیرون زد. مشتش را بالا برد و بازش کرد. با فوتی محکم خاک ها را در هوا پاشید. فوتش هم داغ بود، مثل صورتش که گُر گرفته بود. خودش این را به خوبی حس می کرد. مرد، رویش را برگرداند تا شاید او متوجه خیسی چشمانش نشود. پیش از این بارها او را بغل زده بود، سر بر روی شانه هایش می گذاشت و می گریست؛ اما حالا دوست نداشت او حتی اشک هایش را هم ببیند. عمامه اش را در آورد و روی خاک گذاشت. موهایش به پوست سر چسیبده بود. آن ها را با دست نوازشی کرد و چشم به آسمان دوخت. دوست داشتن آسمان را هم از او  یاد گرفته بود. هم آبی زلالش و هم تیرگی ابرهایش را دوست می داشت. همه چیز را از او یاد گرفته بود. حتی طلبه شدنش را. در ایلام بود که با او آشنا شد. ساواک ایلام را که می خواستند بگیرند، او را دیده بود که پیشاپیش بقیه حرکت می کرد و زودتر از همه وارد ساختمان شد. همان وقت بود که مجذوبش شد. بعدها که فهمید او به کردستان رفته، راه افتاد و خودش را به او رساند. سنندج آن موقع دست کومله ها بود. آن ها به کسی رحم نمی کردند. اگر پاسداری را می دیدند، حمله می کردند. یک بار راننده ای که برای پاسدارها غذا می آورد را گرفتند و یک چشم و یک دست و یک پایش را جدا کردند. خیلی ها اسم سنندج را که می شنیدند مو برتنشان سیخ می شد؛ اما شنید که او خودش داوطلب شده و با هفت هشت تا از بچه های مازندران آمده به سنندج. مرد این را می دانست. می دانست که او از آن طلبه های پردل و جرات است. شنیده بود او از هواپیما که پیاده شد وصیت نامه اش را هم داد به دوستانش. می دانست که دیگر بازگشتی در کار نیست. به او گفتند« تو متاهل هستی، نباید در کردستان بمانی.» اما او ذوق و شوقش از مجردها هم بیشتر بود. آن قدر اصرار کرد تا با ماندنش موافقت کردند. قبل از اعزام، اسم پنجاه شصت نفر از فقرا را داد دست دوستانش. حتی آن پیرمرد کاروانسرای مستعد را هم فراموش نکرده بود.

سفارش های لازم را کرد. خانواده را به خدا سپرد و رفت کردستان. به دوستانش نماز میت یاد می داد و می گفت: «هر کی شهید شد براش بخونیم.» اما خودش می دانست که آنجا فقط منتظر او هستند.

مرد خودش را روی خاک جا به جا کرد. نفسی  از سینه بیرون داد. یادش آمد شب آخر را که به او گفته بود: « تو واسه چی اینجا اومدی؟  حیف نیست؟» او، که از این نصیخت ها خسته شده بود این بار با ناراحتی نگاهی کرد و زیر لب خواند: «لقاء الله عند الملیک المقتدر.» مرد چند بار این جمله را در دهانش مزمزه کرد. تنش لرزید. آخرش هم ته دلش شنید که انگار یکی می گفت: انا لله و انا الیه راجعون.

مرد اشک  چشمانش را با آستین پاک کرد. به درختی تکیه داد و باز به فکر فرو رفت. دوست نداشت خاطراتش را به همین راحتی فراموش کند. او با این خاطرات زندگی می کرد. همین خاطرات او را از غرب تا شمال کشانده بود. یادش آمد آن موقع بچه های قدیمی تر خیلی از او تعریف می کردند. می گفتند او با آقای ناطق در کمیته ی استقبال از امام بود. بعد هم شد جزو محافظین مخصوص امام. اما با آن سوابقی که داشت هیچ مسئولیتی را قبول نکرد. آمد و شد عضو ساده سپاه بابل. فکر می کرد این طوری بهتر می تواند به انقلاب خدمت  کند. هم مسئول فرهنگی بود و هم گزینش. می گفتند خیلی سختگیر است. دوست داشت فقط بچه های مخلص انقلاب بتوانند لباس سپاه را تن کنند.

خودش مثل بقیه، نگهبانی می داد. لباس های سبز سپاه را می پوشید. عمامه را سر می گذاشت و اسلحه را محکم  به دست می گرفت و قدم می زد. این طور مواقع، خیلی جدی بود. تمام اصول انظباطی را رعایت می کرد. هر چند قدم که بر می داشت، بر می گشت و پشت سرش را می پایید.

یک شب در سنندج از خاطرات همراهی اش با امام تعریف می کرد. شب هایی که به عنوان محافظ، پشت بام خانه امام قدم می زد و زیر چشمی، امام را تماشا می کرد.  پیرمرد را می دید که به راحتی و با آرامش، وسط حیاط، روی تخت می خوابد. نیمه های شب بلند می شود و نماز می خواند. او این ها را که تعریف می کرد، گریه اش می گرفت. می گفت: «امام فرشته است. ما نگران جان امام بودیم؛ اما خودش بیخیال می خوابید. انگار نه انگار که این همه دشمن داره.»

چند بار رفته بود نزدیک امام. می خواست دست ایشان را ببوسد؛ اما ابهت نگاه امام باعث شد که دست و پایش را گم کند و اصلا یادش برود که برای چه جلو رفته است.

او به خاطر شکستگی قفسه ی سینه اش دیگر نتوانسته بود به محافظت از امام ادامه دهد و این موضوع، از تلخ ترین خاطرات زندگی او بود.

پایش را که به سنندج گذاشت، روحیه ی بچه ها را هم عوض کرد. با همه شوخی می کرد. می گفت و می خندید. به موقعش هم، همه را جمع می کرد و با کمیل و ندبه و توسل، اشکشان را در می آورد. روزها لباس کردی می پوشید و می رفت داخل دکه ای که مقابل سپاه سنندج کاشته بودند. آن جا می نشست و با مردم صبحت می کرد. از اسلام و انقلاب می گفت و سوال های آنان را جواب می داد. حقیقت آمریکا و اسراییل را افشا می کرد. خیلی وقت می گذاشت و با ضد انقلاب ها سر و کله می زد. خیلی از جوان های کُرد از رفتار او خوششان می آمد. می گفتند: « کومله ها شما را خون خوار می دونن؛ اما شما به راحتی با ما صحبت می کنین و می خندین.»

ضد انقلاب این چیز ها را می دانست. جاسوس ها این اخبار را به کومله ها می رساندند.

او مردم سنندج را خیلی دوست داشت. می گفت: « کُردها آدم های پاکی هستن... دشمن روی ذهن این ها کار کرده.» روزش را این طور می گذراند. شب ها، همه که می خوابیدند، او تازه بر می خاست و خلوت می کرد. می رفت گوشه ای و نماز می خواند. بعد، طوری که نگاهش به آسمان بیفتد، قرآن کوچکش را از جیب پیراهن در می آورد و زمزمه ای شیرین، سر می داد. می گفت: «این قرآن، خیلی شب ها تو بیابان ها تنها همراه من بوده است.» قرآن را می بوسید و بر سرش می گذاشت. طوری مناجات می کرد که انگار، روزهای آخرش را می گذراند. اصلا آمده بود برای آن که دیگر بر نگردد. در شهر، احساس غربت داشت؛ اما در خط مقدم پیش رزمنده های سپاه و کرد های وفادار انقلاب، احساس خوبی داشت. آرزویش این بود که همه چیزش را برای اسلام بدهد. یک بار قرار بود با یک جیپ ارتشی به اطراف شهر بروند. چون احتمال داشت ضد انقلاب به آن ها حمله کند، لازم بود یک نفر آماده فداکاری باشد و برای اینکه بقیه سالم بمانند، زود خودش را روی او بیندازد. سر این موضوع، دعوایشان شد. همه داوطلب بودند. آخرش کار به قرعه کشید. اسم او بیرون آمد. نیشخندی زد. بقیه از این که باز هم پیروزی او را می دیدند، حسودی شان می شد! وقتی برگشتند، به سرشان زد کاغذها را باز کنند. روی همه شان اسم او نوشته شده بود!

اوایل انقلاب، دو طرز فکر در طلبه ها وجود داشت. عده ای می گفتند که باید بچسبیم به درس و بحث. عده ای هم معتقد بودند که با شرایطی که نظام دارد باید با چنگ و دندان از انقلاب دفاع کرد. او از  دسته ی دوم بود . آن موقع، حتی بعضی از انقلابی ها هم می گفتند:« آخوندها ترسو هستند.» اما وقتی او را می دیدند که بی پروا، پا به سنندج گذاشت، حرف شان را پس گرفتند. می دانستند هرکس به کردستان برود، دیگر معلوم نیست که سالم برگردد.

رفتارش برای همه جالب بود. با تمام مشغله ای که داشت، ریز ترین مسائل اطرافش را زیر نظر داشت. هرچه می خواست بخرد، جنس ایرانی اش را انتخاب می کرد. به دوستانش هم سفارش می کرد که «باید از اقتصاد کشورمان حمایت کنیم.» در منزل هم این گونه بود. به خانواده اش خیلی توجه می کرد. با بچه ها کشتی می گرفت تا روحیه شان به خاطر دوری او خراب نشود. در اوج گرفتاری هایش روی تربیت بچه ها حساسیت نشان می داد. به همسرش سپرده بود که  نگذارد بچه ها برای بازی، خانه همسایه هایی بروند که زیاد به مسائل دینی پایبند نیستند.

*****

باد که وزید، چند تا از برگ ها، چرخی زدند و روی پاهای مرد افتادند. مرد، برگی را برداشت و جلوی صورتش برد. بوی پاییز می داد. احساس کرد سردش شده. عبایش را دورش پیچید. یاد آن زمستان یخ زده سنندج افتاد. چند سالی از آن حادثه تلخ می گذشت. اما مرد همه چیز را خوب به یاد می آورد.

آن روز صبح، روی تختش نشسته بود و همان طور که ریش های کم پشتش را شانه می کرد، به آینده خود می اندیشید. دوست رو حانی اش به او گفته بود که برای آینده اش باید برنامه داشته باشد. راست می گفت. شاید از این مهلکه، جان سالم به در ببرد، آن موقع چه؟

جوان بود و با استعداد، از آن بچه های پرکار ایلام بود. برای انقلاب زحمت کشیده بود. حالا هم به خاطر دوست روحانی اش به سنندج آمده بود. دوستی که برایش الگویی از یک جوان متدین و انقلابی بود. حالا همین دوستش از او خواسته بود تا برای آینده زندگی اش تصمیمی بگیرد. ته دلش می خواست اگر زنده ماند، همراه او به مازندران برود. فکر می کرد کنار او بهتر می تواند دینش را بشناسد.

از جایش بلند شد. خواست برود آینه را از جیب اورکتش در بیاورد که صدایی مهیب او را سر جایش میخکوب کرد. شیشه های ساختمان به شدت می لرزید. صدا برایش آشنا بود. فهمید که به مقر، حمله شده. ته دلش شور می زد. اسلحه را برداشت و به طرف پنجره رفت. از آن بالا کلی از نیروهای ضدانقلاب را دید که از چند طرف، در حالی که دست هایشان را به نشانه خوشحالی تکان می دادند، به سرعت می دوند و از اطراف سپاه دور می شوند. جوان معطل نکرد. اسلحه را از ضامن خارج کرد. سریع دوید و خودش را به محوطه رساند. دکه تبلیغات را دید که منهدم شده بود. گوشه و کنار، خون و تکه های استخوان، پخش شده بود. بچه های دیگر هم خودشان را رساندند و زود بر اوضاع، مسلط شدند. گویا چند نفر مجروح و یکی دو تا هم شهید شده بودند.

یکی از بچه ها آمبولانس را روشن کرد تا مجروحان و شهدا را سریع به عقب برساند.

جوان در همان حال که مراقب اوضاع بود، از یکی پرسید که « چه خبر شده؟» آن پاسدار سرش را تکان داد و با حالتی پریشان  که نشان می داد حادثه را با چشمان خودش دیده، توضیح داد که ضد انقلاب ها دست یکی از کودکان کُرد، جعبه ای شیرینی داده بودند تا به بهانه جشن بدهد دست پاسدارها. آن بچه هم از همه جا بی خبر جعبه را آورد جلو. یکی از پاسدارها خواست آن را باز کند که حاج قاسم دوید تا مانعش شود. اما دیگر دیر شده بود. چاشنی بمب عمل کرد... .

جوان، یک لحظه ماتش برد. ناباورانه فریاد زد« کدام حاج قاسم؟!»

مرد پاسدار، سرش را پایین انداخت. جوان دو دستی به سرش زد. سرش گیج می رفت. همان طور دور خودش می چرخید و زار می زد. در گوشه ای  از خیابان، چشمش به دو پای خون آلود افتاد که کنار جوی آب، دراز شده بود.

افتان و خیزان، خودش را به آنجا رساند. عمامه ای سرخ رنگ را دید که قِل خورده بود داخل جوی آب . زانو زد. دستش می لرزید. بدنش سست شده بود. آرام چفیه را از صورت او کنار زد. چشمانش را بست و خودش را روی جنازه انداخت. نمی خواست آن چه را که دیده باور کند. سینه اش را می بوسید و می خواند: لقاء الله عند الملیک المقتدر.

نفسش بند آمده بود. بادی سرد، زمستان را به رخ او می کشید. خیالش راحت شد. دید بالاخره او هم خوابید. همان جا دراز کشید. دوست داشت همان لحظه، خوابش ببرد. برای همیشه. مرد آهی کشید و اشک هایش را با آستین پاک کرد. لباسش را با دست به آرامی تکاند.

مردمی که از کنارش رد می شدند، زیر چشمی نگاهش می کردند و در گوش هم چیزهایی می گفتند. مرد بی اعنتا به همه آن ها، عمامه اش را برداشت و رفت خودش را به سنگ قبر چسباند. سنگ را بویید و بوسید. بعد هم رفت جلوتر. نشست و قاب عکس را با دست نوازش کرد. زل زد به چشم های آبی او. عمامه را با احترام گذاشت روی سنگ قبر.

اولش می ترسید؛ اما تردید را کنار گذاشت. آهسته گفت: « منم قاسم... با معرفت! تحویلم بگیر.» لبخندی زد. چشمانش را بست. دلش می خواست قاسم با همان دست های سفیدش عمامه را بر سر او بگذارد. با همان دست های نورانی، دست هایی که تاج خورشید را نوازش می کرد... .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت دوم)

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ق.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

2

از در دیوار شهر فریاد بر می خاست. همهمه ای در کوچه ها و خیابان ها، شنیده می شد. قم آبستن فاجعه ای خونین بود. چهارراه بیمارستان (شهدا)، مقابل کلانتری مملو از جمعیت بود. جمعیتی خشمگین که در عصر هجدهم دیماه هزار و سیصد و پنجاه و شش، خود را برای صبح خون بار فردا آماده می کردند. با دخالت پلیس و همدستی ساواک، جمعیت به تلاطم در آمد.

سرهنگ جوادی، بلندگو را دست گرفت و دستور داد مردم پراکنده شوند. عده ای به این سوی و آن سوی می دویدند تا در صورت درگیری، بتوانند از خودشان محافظت کنند. سرهنگ، بادی به غبغب انداخت. او مغرورانه به تماشا ایستاده بود. گاهی با دست و گاه با فریاد، مردم را به عقب می راند. از این که می دید برخی با سر و صدای او صحنه را ترک می کنند بیشتر کیف می کرد. درلابه لای جمعیت، چشمش به جوانی خوش سیما افتاد که سر جایش ایستاده بود و همچنان شعار  می داد. چند بار داد و بیداد کرد تا شاید جوان بترسد؛ اما تاثیری نداشت. او به روی خودش هم نمی آورد. سرهنگ، خشمگین شد. کلتش را درآورد و به سمت او نشانه گرفت. فکر می کرد با این کار می تواند او را فراری دهد. چشم غرّه ای رفت. لبش را گزید: « برو پسر تا نزدم بدبختت نکردم...» جوان با خشم به او نگاهی انداخت. دستش را مشت کرد و به طرفش راه افتاد. سرهنگ، یکه خورد. رفتار جوان برایش غیر منتظره بود. انگشتش را روی ماشه، چسباند و با حیرت به او چشم دوخت. جوان در یک قدمی او قرار گرفت. سینه اش را به لوله چسباند و با صلابت فریاد زد: « بزن نامرد! بزن منو بکش. وقتی به مراجع ما توهین می کنن، همون بهتر که کشته بشیم.»

سرهنگ بک قدم به  عقب رفت. دستانش احساس سستی می کرد.  شاید صلابت او بود که تردید را در دل سرهنگ حاکم کرد. شاید اگر می دانست این طلبه جوان که با پیراهن سفید و یقه شیخی و نعلین زرد، رو به رویش ایستاده همان کسی است که مدت ها دنبالش بودند، تصمیم دیگری می گرفت. اگر می دانست این همان قاسم معروف است که صبح همین روز با لهجه شمالی فریاد می کشید و طلبه ها را تحریک می کرد و به خیابان می کشاند، به این راحتی اسلحه را کنار نمی گذاشت.

عصر هفده دی که روزنامه اطلاعات با مقاله ای توهین آمیز نسبت به امام(ره) در سطح کشور توزیع شد، هیچ کس گمان نمی کرد که تا دو روز دیگر، خشم مردم، دستگاه حکومت را این طور بلرزاند.

صبح هجده دی، کلاس های درس، تعطیل بود. طلبه ها وقتی برای کسب خبر، به مدرسه خان ( آیت الله بروجردی) – که بعد از تعطیلی فیضیه محل تبادل تازه ترین اخبار بود- رفتند، طلبه ای سفید رو را دیدند که با تمام قدرت داد می زد: « چرا نشستید؟ مگه نمی دونید به رهبرتون توهین کردن؟...» کمی بعد، خودش با بیست نفر دیگر از طلبه ها به میدان آستانه رفت و شعار داد. قاسم برای تحریک بقیه، پایش را به زمین می کوبید  و از عمق جان فریاد می کشید. درگیری که شروع شد، مردم هم به آنها ملحق شدند. بعد هم به خانه مراجع رفتند. اما نوزده دی، جمعیت طور دیگری بود. رییس ساواک ترسیده بود، دستور داد مردم را به گلوله ببندند.

قاسم، شجاع تر از آن بود که با این قیل و قال ها از میدان به در رود. او دیگر آبدیده شده بود. او یک انقلابی بود. بارها در شدیدترین درگیری ها حضور داشت. یک بار وقتی ساواک و کماندوهای مذدور، به تجمع متعرضین در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) حمله کردند؛ قاسم با دیدن مظلومیت زائرین، خونش به جوش آمد. افسری را دید که گوشه ای ایستاده. دوید و با یک حرکت سریع، او را به زمین انداخت. مامورین دنبالش دویدند؛ اما او لا به لای جمعیت رفت و ناپدید شد. کمی  بعد دوباره به مقابل حرم رفت. فرجی را دید که بی سیم به دست، نیروهایش را فرماندهی می کند. مردم قم او را به خوبی می شناختند. فرجی از خون آشام ترین روسای ساواک بود که در شکنجه و قتل بسیاری از مبارزان دست داشت. قاسم خیلی عادی خود را به او رساند و ناگهان در یک فرصت مناسب با لگد به زیر شکم او زد.

فریاد فرجی به آسمان رفت. مردمی که زیر باتوم مامورین به شدت کتک می خوردند با دیدن این صحنه، با صدای بلند،  الله اکبر گفتند و جوان را تشویق کردند. مامورین خشمگین شدند و دنبالش دویدند. یکی از آنها، باتوم را محکم بر سرش کوبید. قاسم بی هوش روی زمین افتاد. مردم به دادش رسیدند و از چنگال ساواک نجاتش دادند. به هوش که آمد، می خندید دیگر به این چیز ها عادت کرده بود. چندبار در بابل و قم از دست مامورین کتک خورده بود و هر بار نیز مردم نجاتش داده  بودند. یک بار، موقع فرار، بالای دیوار رفته بود که تیری به پایش اصابت کرد. یک بار هم در خیابان چهارمردان قم، مامورین دنده های سینه اش را خورد کردند، ولی نتوانستند دستگیرش کنند. قاسم از این موضوع تا آخر عمر رنج می برد. می دانست که این درد، یک روز، کار دستش می دهد. برای سلامتی اش تلاش می کرد تا بهتر بتواند به انقلاب خدمت کند. بدنش را ورزیده کرده بود. رفته بود چند کشور خارجی و انواع آموزش های چریکی را گذرانده بود. افغانستان، پاکستان، عربستان، سوریه، اردن. مدتی را در نجف پیش امام بود. تمام عشقش شده بود خمینی.  اورا که شناخت، شوقش برای مبارزه بیشتر شد. همان ابتدای ورود به قم، خود را به طلبه های عرب نزدیک کرد. مثل آن ها عربی حرف می زد. مثل آنها غذا می خورد و لباس می پوشید.

در اولین فرصت به واسطه همان ها از کشور خارج شد و خود را از راه اردن به  عراق رساند. آن موقع، رابطه ی ایران و عراق دچار تنش شده بود. در نجف که بود در منزل امام، ساکن شد. او برای انقلاب به هر کاری دست می زد.  در جنبش ها و آشوب های بسیاری از شهرها، نقش کلیدی داشت. در زمان تحصن دانشگاه تهران که آیت الله بهشتی و برخی بزرگان دیگر در آن شرکت داشتند، قاسم مسئولیت حفاظت از دانشگاه را بر عهده داشت . او از آن طلبه هایی بود که به خاطر انقلاب، نعلینش را به کتانی تبدیل کرده بود. رفقایش بعدها این خبر ها را می شنیدند. با این حال، هربار که صحبت از کارهایش می شد، با ایماء و اشاره از کنار آن می گذشت. دوست داشت گمنام بماند. بعضی دوستانش بارها اقرار می کردند که نمی توانند همپای او باشند. گاهی خسته می شدند. خیلی از انقلابی ها هم بودند که او را نمی شناختند. حتی به او بدبین بودند. او این چیزها را می دانست؛ اما به روی خودش نمی آورد.

به حوزه که رفت، بیشتر اعضای خانواده او را طرد کردند. آن موقع، حوزوی شدن برای خانواده ها عار بود. او با مادرش صمیمی تر بود. مشکلات مالی اش شدید بود؛ اما کتاب هایش را می فروخت و به فقرا کمک می کرد. به  خاطر فعالیت هایش از طرف ساواک تحت تعقیب قرار داشت. خشکه مقدس ها هم به خاطر مقابله فکری قاسم با آن ها، او را کمونیست می دانستند؛ حتی برای کشتنش تا مشهد رفته بودند که قاسم مجبور شد به افغانستان فرار کند. یکی از همین مشکلات کافی بود تا هر کسی را از ادامه مبارزه منصرف کند. قاسم در یکی از روستاهای نزدیک افغانستان، شهید اندرزگو را ملاقات کرد. این دیدار و آشنایی با شخصیت ایشان خیلی رویش تاثیر گذاشت. او از راه بیابان خودش را به افغانستان رساند، با هزار زحمت و مکافات. مدتی هم در پاکستان بود. موقع بازگشت، گذرنامه نداشت. سوار قطار که شد، روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن قرآن. مامور بازرسی که آمد، قیافه او را ور انداز کرد. قاسم اعتنایی نکرد. بغل دستی اش گفت: « اومعلم قرآن است.» پاکستانی ها به معلمان قرآن خیلی احترام می گذاشتند. مامور، تعظیمی کرد و رفت. قاسم هرگاه که این خاطرات را مرور می کرد، صورتش گل می انداخت و لبخندی روی لب هایش می نشست. پیش از قم مدتی در مشهد طلبه بود. آن جا هم جلساتی را راه انداخت. قبل از آن در بهشهر از شاگردان ممتاز حاج آقا ایازی (سرپرست حوزه علمیه در رستم کلای بهشهر، متوفای 1381 ه . ش) بود.

اوایل طلبگی، تا توانست بنیه ی معنوی اش را قوی کرد. دوستان همرازش می دیدند که او چطور به تحصیل و عبادت اهمیت می دهد. آن جا  به درجاتی رسیده بود که شاید خیلی از بزرگان اهل سلوک به این زودی به آن نرسیده بودند. چشم باطنش باز شده بود. این هارا به کسی نمی گفت؛ اما یک بار از دهانش پرید که داخل ماشین حتی موتور و میل لنگ آن را به راحتی می بیند. یک بار احساس کرد سماوری کنارش افتاده. از جایش پرید. ترسیده بود. دوستانش به او دلداری دادند. با خانه تماس گرفت. سماوری روی پای مادرش افتاده بود. خانواده اش وقتی می دیدند که او با این که در منزل نیست، خیلی از مسائل خانواده را می داند تعجب می کردند. حال خوشی داشت. نماز هایش دیدنی بود. تا آخر عمر، سر نماز گردنش را کج می کرد. این طوری راحت تر با خدا حرف می زد. گاه در قنوت و گاه در سجده اشک هایش به پهنای صورت روان بود. با نان و ماست می ساخت و اسیر شکم نبود.

تقیّد شدید او به احکام شرع و رعایت نکات مستحبی و پرهیز از مکروهات، بسیاری از دوستان انقلابی را شگفت زده می کرد. آن موقع معروف بود که افراد موجّه، یا بسیار مقدس اند که معمولا این افراد به مبارزه اعتقاد زیادی نداشتند و یا اهل مبارزه اند که اغلب آنان خیلی پای بند به مسائل شرع نبودند.

این تقسیم بندی، چندان درست نبود. دوستانش به شوخی می گفتند که او، هم مقدس است هم مبارز. این موضوع برای خیلی ها جا نیفتاده بود.

وقتی احساس کرد خشکه مقدس های شهر، تبدیل به یک جریان انحرافی شده اند؛ با آن ها مقابله کرد. طاقت نداشت ببیند عده ای با ظاهر مذهبی، منکر ولایت تکوینی ائمه باشند. آن ها هم طاقت نیاوردند و شایعه کردند که قاسم، کمونیست شده. به او می گفتند چشم آبی کافر! قاسم به این حرف ها بی اعتنا بود. او تمام آرمان هایش را در تفکر امام می دید. برای همین خودش را وقف انقلاب کرد. برای جوان ها جلسه راه انداخته بود. از خارج، اسلحه و کتاب های حضرت امام را آورده بود. برای عده ای آموزش مواد منفجره گذاشت. دستگاه فتوکپی در منزل داشت و بیانیه های امام را تکثیر می کرد. آن موقع کتاب حکومت اسلامی امام را- که ساواک برای یک جلد آن هم دردسر ایجاد می کرد- بسته بسته می آورد و توزیع می کرد. جسارت فوق العاده  او باعث می شد تا دوستانش ارادت بیشتری به او پیدا کنند. وقتی شنید حاج آقا یزدانی( از پیش کسوتان مبارزه بر ضد طاغوت و از روحانیون خستگی ناپذیر شهرستان بابل) 100 جلد کتاب حکومت اسلامی درخواست کرده، بدون معطلی تهیه کرد و برایشان فرستاد. این کار از دست کس دیگری ساخته نبود. ساواک دیگر او را شناسایی کرده بود. خیلی از مواقع، جای ثابتی نداشت.

برای خودش هیچ گاه غصه نمی خورد؛ اما وقتی می دید برخی روحانیون با انقلاب همراهی نمی کنند، برای مظلومیت امام اشک می ریخت. بعد از راهپیمایی روز عاشورا در تهران که کمر شاه را شکست، امام پیام داده بود که «با شعار مرگ بر شاه، شاه دیوانه را دیوانه تر کنید.» قرار شد در بابل نیز راهپیمایی بزرگی راه بیندازند. به قاسم گفتند: « بعضی از بزرگای شهر با مرگ بر شاه مخالفن. می گن نباید آرامشو بر هم زد.» قاسم دلش شکست. اشک در چشمانش حلقه بست. نمی توانست تحمل کند کسی روی حرف امام حرف بزند. گفت:«حالا که این طوره ما کار خودمونو می کنیم.» رفت و بلندگو آورد. می گفت: «اگه کشته بشم هم باید دستور امامو عملی کنم.»

در مبارزه با کسی رودربایستی نداشت. این کارهایش خیلی ها را با او دشمن کرده بود؛ اما او اگر به تصمیمی می رسید فارغ از همه تعلقات دست و پا گیر، انجامش می داد.

قرار شد برای چهلم شهدای نوزده دی، مجلسی در مسجد قهاریه برگزار شود، آن هم بی سر و صدا. فقط نیروهای انقلابی از این جریان خبر داشتند. نیم ساعت قبل از شروع مجلس، ساواک آمد و همه را بیرون کرد. قاسم کمی دیر به مجلس رسید. از حال و هوای مسجد موضوع را فهمید. به روی خودش نیاورد. بی توجه به اطرافش قرآن را برداشت و چهار زانو نشست. فریاد زد: «فاتحة مع الصلوات!» بعد شروع کرد به خواندن قرآن. مامورین دست و پایش راگرفتند و پرتش کردند وسط خیابان.

قاسم فقط می خندید. خوشحال بود از این که توانسته به تکلیفش عمل کند.

جدیتش در مبارزه، هیچ گاه لطافت های روحی او را تحت الشعاع قرار نداد. خون گرم و مجلس آرا بود. صدایش را برای کسی بلند نمی کرد. خاکی بود با همه می گفت و می خندی.د کسی فکر نمی کرد که او هم ممکن است در زندگی مشکلی داشته باشد. شوخی هایش را همه دوست داشتند. دوست و دشمن، سعه ی صدر او را تحسین می کردند.

به مادر سپرده بود دختر ها و پسرهای دانشجو را موقع فرار از دست مامورین، به خانه اش پناه دهد. می دانست خیلی از آنها فریب خورده اند. با شاه می جنگیدند؛ اما از روی ایده های غلط  جماعت توده ای. می نشست با تک تک شان صحبت می کرد. چنان گرم می گرفت که آن ها احساس می کردند او هم یکی از خودشان است. با همان حرف های صمیمی، خیلی از جوان های توده ای را منقلب می کرد. با آن ها جلسات هفتگی راه می  انداخت. بعضی از دختر های بزک کرده ی دانشجو به مادرش می گفتند: «تا الان این مدل آخوند ندیده بودیم. فکر می کردیم وقتی ناخن های لاک زده و چهره های آرایش کرده ی ما رو ببینه و از عقایدمون مطلع بشه، ما رو تکفیر میکنه؛ اما او حتی اخم هم نکرد.» بعضی هایشان هم از مادر قاسم می خواستند که دل پسرش را به سمت آنها جذب کند! خیلی از همان ها الان محجبه هستند. شاید هم گاهی برای قاسم فاتحه می خوانند.

یک شب از مسجد که می آمد، حاج آقا معتمدی، از مسجدی های قدیمی، او را کنار کشید و خوش و بشی کرد. بعد هم رفت سر اصل مطلب. گفت: « تو دیگه وقت آستین بالا زدنت شده...»

قاسم خجالت کشید. لپ هایش گل انداخت. پایین را نگاه کرد. احساس می کرد صورتش داغ شده. حاج آقا گفت: « اگه مایل هستی بیا داماد من بشو.» قاسم خجالت را کنار گذاشت. گفت: «آقای معتمدی! مگه دخترتون ایرادی داره؟!... من که تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم. نه خودم پولی دارم و نه خانواده ام با من جور هستند.» حاجی تبسمی کرد و گفت: « پسر خیالت راحت باشه، ما از تو چیزی نمی خوایم.» او به همین راحتی زن برد. هربار که با هیجان، این جریان را تعریف می کرد، پشت سرش هم می خواند: « من کان مع الله کان الله معه ». روز عروسی به اصرار شیخ جواد محامدی برای همیشه، عمامه را به سرش گذاشت. لباس هیچ وقت نتوانست محدودش کند. قاسم با همان کفش های کتانی تا آخر، سرباز انقلاب ماند.

یک اتاق در قم اجاره کرد. اتاقی که فقط به اندازه ی خوردن و خوابیدن دو نفر جا داشت. با این حال می رفت پیش رفقایش عذر خواهی می کرد. دلش پیش آنها بود. می گفت: « شما غذای ناجور حجره را می خورید و من از غذاهای خوب منزل استفاده می کنم.» هر وقت برایش مقدور بود از خانه برای دوستانش غذا می برد. همین کارهایش، باعث می شد در دل همه جا باز کند. می رفت به علمای تبعیدی سرکشی می کرد. خودش پیش از این بارها طعم غربت را چشیده بود، آیت الله مشکینی را مثل یک پدر می دانست. او را دوست داشت و رابطه ای قلبی بینشان برقرار بود. در کلاس های درس آیت الله مشکینی که استاد فقه و تفسیر و اخلاق بود، سر تا پا گوش می شد.

شخصیت مستقل و محکمی داشت و همین ویژگی باعث می شد عده ای دوستش داشته باشند و عده ای هم از او متنفر باشند؛ اما او به همان اندازه که دشمن داشت، دوست هم داشت. اگر بعضی از بچه های محل از پشت سر برایش گوجه می انداختند، خیلی ها هم نازش را می خریدند.

ازدواج که کرد عوض نشد. عبادتش ترک نشد. نوافل را تا آخر عمر می خواند. باز هم در نماز گردنش کج  می شد. مبارزه اش را  هم ادامه داد. همسرش را خیلی  دوست داشت. همه جا از او تعریف می کرد. هر جا می رفت اول دلش برای او تنگ می شد، اما راهی را انتخاب کرده بود که باید تا وجب آخرش را گز می کرد. همسرش این را می دانست. با شهریه نا چیز طلبگی می ساخت. او قاسم را تا آخر همراهی کرد. یاسر و سمیه را بغل می زد و تنهایی شان را با لالایی هایش پر می کرد. قاسم می گفت: « با این همسری که من دارم خیالم از بابت همه چیز راحت است.» زن می دانست شریک زندگی مردی شده است که با مرگ، یک خانه فاصله دارد. او تمام عشقش را برای قربانی آورده بود. او «بله» اش را به تمام رنج های زندگی با یک طلبه انقلابی گفته بود.

(ادامه دارد)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد! (قسمت اول)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۴ ب.ظ

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

1

تو حال خودش بود. زیر لب زمزمه می کرد. شب قدر بود؛ شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان. اطرافش پر از جمعیت بود. موقع پذیرایی که شد، یکی با بغل دستی اش حرف می زد. یکی می رفت و می آمد. یکی خانه را ورانداز می کرد.... خانه نگو عین قصر. اتاق ها تمیز و بزرگ. حمام، شوفاژ، کولر. آن موقع از این خانه ها کمتر پیدا می شد. لوسترهای بزرگ و زیبا. پرده های رنگارنگ. کلی هم وسایل تزیینی و قشنگ. این ها چشم خیلی ها را خیره می کرد.

صاحب خانه، فردی پول دار و خیّر بود. به خیلی از مساجد، فرش و قالی هدیه می داد. شب های احیا، مردم را دعوت می کرد. تا سحر دعا برگزار می کرد و اطعام می داد.

آن شب جمعیت بیشتری آمده بودند، از دور و نزدیک. جا تنگ شده بود. بعضی ها مجبور شده بودند دو زانو بنشینند. همیشه شب های بیست و یکم طور دیگری است. عزاداری تمام شده بود. حالا صاحب خانه می خواست از همه پذیرایی کند. دوست داشت بیشتر ثواب ببرد. صدای هق هق کسی ناگهان توجه همه را جلب کرد. صدا از ته مجلس بود. مردم کنجکاو بودند ببینند چه خبر است. جوانکی سر به پایین داشت و شانه هایش می لرزید.

رفیقش با آرنج زد به پهلوی او. آهسته گفت: «قاسم! مراسم که تموم شده ...» جوان، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به دوستش انداخت. هاله ای از غم در صورتش به وضوح دیده می شد. او عصبانی تر از آن بود که بتواند حرفی بزند. پا شد و با چهره ای درهم خانه را ترک کرد.

شب از نیمه گذشته بود. حالش دگرگون بود. بغضی که مدت ها گلویش را می فشرد با آن حرفی که از صاحب خانه شنید، ناگهان منفجر شد. درخیابان قدم می زد. سکوت شب به او آرامش داد. سر به آسمان بلند کرد و از عمق جان، آه کشید. نفس عمیقی کشید. خنکی هوا را در تمام رگ هایش حس کرد. صدا هنوز در گوشش شنیده می شد: «غذا رو اول به این گدا گشنه های ... بدین، برن»!

گرسنه بود اما گدا؟! نه. اصلا گرسنه هم نبود. غرورش اجازه نمی داد این طور تحقیر شود. پیش خودش تکرار کرد: «گرسنه ی لاشخور؟!» باز چشمانش نمناک شد. دلش سوخت برای صاحبخانه. می خواست تا آخر عمر، منت کسی بر سرش نباشد. این طور زندگی کردن را دوست داشت. می خواست آزاد و سربلند باشد. او فقیر نبود. اگر هم بود گدا نبود. دوست داشت ساده زندگی کند مثل همه مردم. دوست داشت در رنج آنها شریک باشد.

از وقتی که به طور جدی، خود سازی را شروع کرد، همه اش مراقب رفتار خودش بود که یک وقت دست از پا خطا نکند. نقاشی را کنار گذاشت و چسبید به مطالعات مذهبی.

از بچگی، اسلام را دوست داشت. در همان سن و سال، امر به معروف می کرد. از چهار سالگی نماز می خواند. با همان سنش جلوی بی نمازها می ایستاد و دعوایشان می کرد. همه فامیل می گفتند: « او بزرگ شود پیش نماز خواهد شد». شش سالش بود که علاقه زیاد به خواندن کتاب، او را به مدرسه کشاند. ساعت هایی که معلم در کلاس نبود و یا حوصله درس نداشت، قاسم برای بچه ها قصه های مذهبی تعریف می کرد. از همه کوچک تر بود. بچه ها بلندش می کردند و روی میز می گذاشتند و به حرف هایش گوش می دادند.

معلمش می گفت: «این پسر در آینده، سخنران خوبی می شه» معدلش که بیست شد، اجازه دادند تا به کلاس دوم  برود.

بزرگتر که شد، شب های جمعه را با کمیل سر می کرد. صبح هم خودش را به بهشهر می رساند تا ندبه را پیش حاج آقا کوهستانی (از علما و عرفای بزرگ استان مازندران، متوفای 1352 ه . ش ) باشد و از صحبت های او استفاده کند. دبیرستان که رفت، جدیتش بیشتر شد. به هر قیمتی بود، غسل عایش را انجام می داد، حتی غسل های مستحبی را.

آن موقع، کمتر پیش می آمد که در خانه ها حمام بسازند. خانه ها آن ها هم همین طور بود. بعضی وقت ها می رفت مسجد آهنگرکلا و توی حوض بزرگ آن جا غسل می کرد. نیمه های شبی برای غسل، مجبور شد که به داخل چاه خانه شان برود. سطح آب در خیلی از مناطق شمال، بالاست و از سطح زمین با یکی دو سکو می شود به آب رسید. آن پایین، روی سکو ایستاده بود که متوجه شد کسی از اعضای خانواده برای برداشتن آب، سراغ طناب چاه آمده. مانده بود چه کند. خجالتش می آمد. آهسته صدا زد: «من اینجام»

صدای نعره ای او را سر جایش میخکوب می کرد:« آی جن ... جن...»! همه ریختند بیرون.

بعضی مواقع هم برای غسل های مستحبی می رفت رودخانه حمزه کلا؛ آن هم توی سرمای زمستان. نه این که پول حمام نداشته باشد، نه. وضعشان خوب بود. خودش اینجوری دوست داشت.

خیلی احتیاط می کرد. از پول های شهبه ناک می ترسید. خیلی از ریزه کاری های مذهبی را انجام می داد. دفتری داشت که در آن حدیث می نوشت و حفظ می کرد. با قرآن مأنوس بود. نمازش را اول وقت می خواند. سعی می کرد  نماز شبش ترک نشود. به اندازه ای غذا می خورد که سیر نشود. بعضی وقت ها پای پدرش را می بوسید. این طوری می خواست روحش را بزرگ کند. دوست داشت به خدا نزدیک تر باشد. لباس هایش تمیز و مرتب، اما ساده بود. ساده بودن را دوست داشت. به مادرش می گفت که وسایل تزیینی نخرد. می گفت خیلی از مردم در هزینه های اولیه شان مانده اند. دوست داشت رنج فقرا را بچشد. یک بار در مدرسه، همکلاشی اش را دید که به خاطر پاره بودن کفشش از سرما می لرزد. چکمه اش را در آورد و به او داد و خودش با گالش پاره او به منزل رفت. مادرش دیگر به این خلق و خو عادت کرده بود. درآن محیط ضد دینی کمتر می شد چنین جوانی را دید. او با همکلاسی هایش فرق داشت، چه در دبستان رحمانی و چه در دبیرستان شاهپور. (نام فعلی آن، دبیرستان امام خمینی(ره) است.)

خودش از روی عمد که گناه نمی کرد هیچ، از محیطی که در آن گناه بود هم فرار می کرد. وضع نابسامان مدرسه، او را آزار می داد. بعضی بچه ها خیلی بی قید و بند بودند. کسی همه به کارشان کار نداشت. آخرش مجبور شد از دبیرستان روزانه به دبیرستان شبانه برود. آن جا هم وضع بهتری نداشت. پسرها با دخترها با هم مخلوط بودند. سن و سال خودش را درک می کرد. مراقب خودش بود که دچار غفلت نشود. حتی غذاهایی که ممکن بود قوه ی شهوانی را تحریک کند استفاده نمی کرد. یک بار که شهوت خیلی به او فشار آورده بود پیش یکی از دوستان با ایمانش رفت. او هرچه ذکر و دعا بلد بود به قاسم یاد داد. فردای آن روز، قاسم را دید که انگشتانش زخمی است. گفت:« رفته بودم حمام هرچه دعا خواندم اثری نداشت. نمی توانستم فشار را تحمل کنم . دلم هم نمی آمد گناه کنم. تیغی آن جا بود. برداشتم و زدم به انگشتانم.» می خندید. می گفت: «درد باعث شد که حال گناه از بین برود.» با خودش رودربایستی نداشت. در فضای مسموم قبل از انقلاب، خودش را این طور ساخته بود.

خوشگل و خوش تیپ بود؛ ولی زیباییش او را به گناه نکشاند. عصرها با رفقایش راه می افتاد و می رفت مسجد. پشت سر حاج آقا حسینی (آیت الله سید ابوالحسن حسینی، امام جماعت مسجد خاتم الاوصیا، متوفای 1376 ه . ش) می ایستاد به نماز. حاج آقا هم خیلی به او علاقه داشت. گاهی به شوخی صدایش می زد: «قِشنگه ریکا» (به لهجه ی مازندرانی به معنای پسر زیباست.)

یک روز غروب که به مسجد می رفت، چند تا دختر دبیرستانی از کنارش رد شدند. سرش پایین بود. زیبایی چهره اش از طرفی و ظاهر مذهبی او از یک طرف، دخترها را وسوسه کرد تا اذیتش کنند و کمی هم خوش به حالشان شود! یکی شان که ضایع تر بود، دست برد توی مو های فر دارش. ابروهایش را تکان داد. عشوه ای آمد و چیزی گفت.  یکی دیگر هم پشت سرش. نیش شان باز شد. قاسم، تیکه های آن ها را که شنید به خودش لرزید. نمی توانست باور کند چند تا جوان به همین راحتی گناه می کنند. این صحنه برایش غیرقابل تحمل بود. هرچه به خودش فشار آورد نتوانست. از ناراحتی، سرش را تکان داد. حالت تهوع داشت. به زمین افتاد. بیچاره دخترک ها، کلی به پُزشان بر خورد. تا الان نشده بود به کسی متلک بگویند و طرف، بالا بیاورد!

تقیّد او به رعایت نکات شرعی، مورد توجه بسیاری از نیروهای مذهبی قرار گرفت. جوان های مذهبی با او دوست می شدند. آن موقع برخی از اشخاص افراطی هم بودند که همه، آن ها را خشکه مقدس می نامیدند. طرز فکرشان در مورد دین، طور دیگری بود. خیلی از جوان هایی که به مذهب گرایش داشتند را به سمت خود جلب می کردند؛ ولی هرچه تلاش کردند، نتوانستند قاسم و دوستانش را جذب کنند. قاسم این نوع اسلام را قبول نداشت. او با انزوا طلبی، مخالف بود، از اسلام یکجانشین، اسلام پاستوریزه، اسلام آسه برو آسه بیا، اسلامی که تحرک و پویایی در آن نباشد بیزار بود. او طرفدار اسلام انقلابی بود. اسلامی را می خواست که بعدها تبلور آن را در شخصیت امام خمینی دید و عاشقش شد.

در دبیرستان، او فقط یک نوجوان مذهبی نبود. حالا او انقلابی شده بود. احساس می کرد که برای جامعه،  باید کاری بکند. نمی تواند دست روی دست بگذارد و ببیند فضای جامعه از اسلام و خدا فاصله می گیرد. ظلم و بی عدالتی برایش قابل هضم نبود. زنگ تفریح که می شد، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و از شاه بد می گفت. می گفت: «بچه ها این شاه به درد کشور نمی خوره. همش به فکر خودشه. حرف هم که بزنین، کارتون تمومه. خودش توی کاخ نشسته ولی روستاهای شما جاده نداره. اون قدر باید درس بخونید تا به جایی برسید و مملکت رو اصلاح کنید ... باید شاه و دار و دسته اش رو کنار زد...»

این حرف ها یواش یواش کار دستش می داد. چند تا از معلم  هایش بهایی بودند. دست از پا خطا می کردند، قاسم جلوی شان سبز می شد. چند بار از کلاس، محرومش کردند.  یک روز که به خانه آمد،  سر و صورتش کبود بود. مادر طاقت نیاورد. فردایش رفت مدرسه پیش مدیر.

ناظم هم آمده بود. می گفت:« خانم! هر چی نصیحتش می کنیم گوشش بدهکار نیست. حرفای بودار می زنه. با معلم های بهایی هم درگیر می شه. دیگه چاره ای جز تنبیه نبود.» مدیر هم وقتی همه رفتند گفت: « رییس فرهنگ که خودش بهاییه؛ دیگه از ما چه انتظاری دارید؟»

قاسم دید مدرسه شبانه و روزانه فرقی با هم ندارند. بنای سیستم آموزشی بر این است که بچه های مردم را لاابالی بار بیاورد. جوان لاابالی و بی قید و بند و خوشگذران دیگری کاری به کار حاکمان ندارد. دلش ببه فساد خوش است و زیر بار هر زور و زورگویی کمر خم می کند. تا این که یک روز، یکی از معلم ها شروع کرد به دفاع از نظریه داروین. بعدش به روحانیت، بد و بیراه گفت. می گفت حجاب را آخوندها از خودشان در آورده اند و ...

قاسم طبق معمول، سکوت نکرد. احساس تکلیفش گل کرده بود. شمرده و منطقی جوابش را داد. معلم کم آورده بود و احساس کرد جلوی شاگردانش توسط یک جوان مذهبی محاکمه شده است.  پسر عموی معلم شان رییس ساواک بود. فردایش آمدند سراغ دوستان قاسم و شروع کردند به پرس و جو. قاسم اوضاع را که دید، فهمید نقشه ای برایش کشیده اند. فرار کرد به مشهد. به خانواده اش توضیحی نداد. فقط گفت: «وضع فرهنگی مدرسه خرابه، می خوام ترک تحصیل کنم.»

مشهد که بود، حسابی فکر کرد. شب ها می رفت حرم، گوشه ای می نشست  و نگاهش را به ضریح، گره می زد. یک شب گره کارش باز شد. احساس کرد که دیگر راهش را پیدا کرده است. تصمیمش را گرفت. ته دلش احساس رضایت داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

رسم شیدایی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۵۵ ق.ظ

See the source image

 

شهید سید مجتبی هاشمی، خودش را مبلّغ نماز می دانست. قبل از انقلاب وقتی اذان می شد، در هر مکانی که بود، بی توجه به نگاه پرسش گر مردم می ایستاد و با صدای بلند اذان می گفت.

با تأکیدهای سید، رزمندگان جبهه فدائیان اسلام در ذوالفقاریه آبادان، حتماً نمازها را در اول وقت و به جماعت می خواندند.

رسم دیگری که سید مجتبی در میان نیروهای خود به یادگار گذاشت این بود که قبل از هر عملیات و حمله ای، همه با هم بایستند و نماز بخوانند. همین روش تربیتی او بود که باعث شد حتی بعد از شهادتش و حتی در سال های بعد از اتمام جنگ، رزمنده های کوی ذوالفقاریه قبل از دست زدن به هر کار مهم و سرنوشت سازی در زندگی شخصی خود، به نماز می ایستادند.

به روایت همرزمان شهید هاشمی، پایگاه مجازی خاطرات سید مجتبی هاشمی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دوربین ها ودوربینی ها!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ب.ظ

 

یک نکته را آقا درباره سردار شهید سلیمانی گفت که البته ویژگی مشترک همه شهداست. "سلیمانی در جلسات جوری می نشست که مقابل دید نبود و جلب توجه نمی کرد."

آنهایی که همه اش منم منم می گویند، عشق دیده شدن ها، دوربینی ها، خوش تیپ های همیشه در صحنه، بیلان سازها، گزارشی ها و نمایشی ها و ... حواسشان را جمع کنند که گفته اند: از آخر مجلس شهدا را چیدند!

می خواهید راه شهدا را ادامه دهید، خودتان را فراموش کنید و جز خدا و خلق خدا را نبینید. شهدا دوربینی نبودند؛ اما دور بین بودند و افق نگاهشان به صراط مستقیم حق تا منزلگاه آخرت بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

موشک و شک!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

شک کرده بودند علی قاری، چگونه اینقدر دقیق آر پی جی می زند و گلوله آن اغلب به هدف اصابت می کند؟ او کجا آموزش دیده و چطور این قدر به کارش مسلط است؟ اصلا به قیافه این جوان محجوب و کم حرف و آرام نمی آید که اینطور در کارش مهارت داشته باشد. زیرنظرش گرفتند. دیدند این شهید بزرگوار در گوشه ای خلوت، موشک آرپی جی را بغل می گیرد، آرام و با حوصله رویش می نویسد: و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی. زیر لب نجوایی می کند و ... یاعلی.

معروف است بعد از ورود تانک های تی 72 شوروی به جنگ و مانور تبلیغاتی وسیع صدام، خبرنگارهای خارجی آمده بودند خط مقدم و برایشان سوال بود شما رزمنده های ایرانی با این دست های خالی و اسلحه های قدیمی چطور می توانید تانک قدرتمند تی 72 را هدف بگیرید و منهدم کنید؟ رزمنده ای لبخندی زد و پاسخ داد: با خرج یا ابالفضل! خبرنگارها مانده بودند که این دیگر چه تکنولوژی جنگی و سلاح ابتکاری و ناشناخته ای است که سررشته ای از آن ندارند و اینطور با قدرت عمل می کند!

سپهبد علی صیاد شیرازی در کتاب ناگفته های جنگ بعد از بیان خاطرات معنوی خود از عنایت اهل بیت در عملیات های بزرگ فتح المبین و بیت المقدس به تحلیل چرایی عدم فتح بصره در عملیات های برون مرزی می پردازد. او فارغ از مباحث فنی پیرامون میزان سهم و تقصیر یگان های عملیاتی، با اشاره به پیام مهم امام درباره فتح خرمشهر که تأکید داشت: وما النصر الا من عندالله؛ -و در افواه عموم به عبارت "خرمشهر را خدا آزاد کرد" مشهور شد- منم منم گفتن ها را عامل اصلی بی نتیجه ماندن طراحی فتح بصره قلمداد نمود.

محمود کاوه رفته بود برای شناسایی. مسئول اطلاعات او را برد بالای صخره ها و نقشه عملیات را توضیح داد و مطمئن بود که کارش درست است و طراحی اش به نتیجه ختم خواهد شد و شروع کرد از خودش تعریف کردن. کاوه لبخند زد و گفت: یک چیز را از قلم انداختی و در محاسباتت نیاوردی؛ توکل بر خدا!

ابراهیم هادی دید کار عملیات گره خورده است. نیروها روحیه شان را باخته اند. بلند شد ایستاد و با صدای بلند اذان گفت. تیری آمد و گردنش را زخمی کرد. همه مانده بودند او چرا دست به این کار بی فایده زده است؟ میدان جنگ در چند متری دشمن و وسط درگیری تن به تن، چه جای اذان گفتن بود؟ چند لحظه ای نگذشت فرمانده و نیروهای گردان دشمن دست ها را بالای سر برده و تسلیم شدند. گفتند دیگر با شما جنگی نداریم. بعدها همین اسرا جزو بهترین نیروهای سپاه بدر شدند. إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ...

معروف است شهید عاملی که جوانی اهل دل و عارف مسلک بود در پاسخ فرمانده که از او پرسید به نظرت در این عملیات پیروز می شویم یا نه؛ گفت: اگر اهل اسراف و گناه باشیم کارمان به نتیجه نمی رسد.

مقام معظم رهبری یکی از ویژگی های قاسم سلیمانی را این می دانست که دلش نمی خواست مقابل چشم باشد و دیده شود حتی در جلسات با بزرگان و مسئولان.

در تفسیر واژه "برکت" اینگونه گفته اند که سگ، چند برابر گوشفند زاد ولد دارد؛ اما همیشه گله گوسفندها بزرگتر از شمار سگ هاست.

سید مرتضی آوینی بهترین نویسنده معاصر نیست؛ اما متن هایش روح دارد و دل انسان را تکان می دهد. معروف است نیمه های شب بر می خاست وضویی می ساخت، دو رکعتی به جا می آورد و بعد می نشست پای میز مونتاژ و متن فیلم نامه هایش را می نوشت. کسی در مستندهای روایت فتح، هیچ گاه نامی از سید مرتضی ندید.

اگر قاسم سلیمانی در حیات و ممات خود تأثیرگذار بود و خون پاکش انقلابی در دل ها به پا کرد و مبدأ گام دوم انقلاب گردید، به برکت اخلاص و پرهیز از منیّت و خودمحوری بود.

گاهی به خودمان شک کنیم بد نیست. ما لشکر توحیدیم و بی خدا هیچ هستیم. در ذیل ولایت الله، یخرجهم من الظلمات الی النور رقم می خورد. آن وقت است که دستمان دست خداست و سرباز حاکمیت الله می شویم. درست مثل قطره پیوسته به دریا، بزرگ و موثر خواهیم بود. شک کنیم شاید غفلت ما گاه شیرینی پیروزی هایمان را به تلخی بدل می سازد؛ الله اعلم.

والعاقبة للمتقین.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قم و قیام؛ سبحان الله!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۹ ب.ظ

 

شب است و سرما و خستگی و گاه بی نظمی. اما جمعیت انگار از دل زمین می جوشد و فوران می کند.

زلزله که می آید مردم بیرون می ریزند برای آن که در امان بمانند. این بار مردم ساعت هاست که از خانه بیرون زده و آواره بیابان های اطراف جمکران شده اند، از سوز سخت سرما در امان نیستند، راحتی و آسایش را رها ساخته و سر پا ایستاده اند در استقبال از پیکر سوخته قهرمانی که بک عمر به پایشان ایستاد و اسوه عزت و غیرتشان بود.

قم امروز رنگ قیام داشت. فریادها نغمه انتقام بود. یک عده دعای فرج می خواندند، عده ای نوحه و سینه زنی، جماعتی گسترده شعار می دادند و رجز می خواندند. شهید، زنده است و زندگی می بخشد. این روزها انگار دهه فجر پنجاه و هفت شده است. همه آهسته یا بلند، از انقلابی حرف می زنند که به زودی به ثمر نشسته و کاخ استبداد را سرنگون خواهد ساخت. خون قاسم چه کرد با صاحبان این دل ها که ضمیر وجدانشان مشترک است هر چند ظاهر و قیافه هایشان گاه از زمین تا آسمان، متفاوت.

و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا... پس خدا را تسبیح گویید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

داریم کربلایی می شویم!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ

 

سه راهی ورودی شهر توزلا، قبرستانی است مملو از شهدای نبرد با صربها. ورودی قبرستان، مدتی پس از جنگ، تابلویی نصب شد که روی آن نوشته بود:

زندگی نمی کنیم برای آن که زنده بمانیم؛

زندگی نمی کنیم برای آن که بمیرم؛

ما، می میریم برای آن که دیگران زنده بمانند!

مردم توزلا می گفتند بعد از ورود رزمندگان ایرانی به بوسنی فرهنگ و باورهای ما هم دگرگون شد و حیات و ممات، معنای دیگری برای مان پیدا کرد. حالا به جای آن که با ترس بمیریم، می ایستیم و می میریم تا با استقامت ما دیگران زنده بمانند.

خدا رحمت کند مرحوم حاج عبدالله ضابط، علمدار روایتگری سیره شهدا را؛ جمله معروفی داشت با همان لهجه مشهدی که مدتی کلیپ ثابت مراسم شب های خاطره و اتوبوس های راهیان نور بود. می گفت: شهید مثل یک شیشه عطر است. وقتی در شیشه را باز کنید همه فضا را عطرآگین می کند.

این روزها به برکت شهادت حاج قاسم سلیمانی توسط دولتی خبیث و غاصب و جنایتکار، یک بار دیگر رایحه شهادت در فضای جامعه پیچیده و مفاهیم بلندی چون عشق و ایثار و رشادت و غیرت و جهاد و شهادت، ممتازتر از باورهای مادی و دنیایی، رخ می نمایاند. این روزها حال و هوای شیرین دهه شصت احیا شده است.

مسئولان حواسشان باشد قدر این فرصت را بدانند. نگذارند موریانه های فضای مجازی و وسوسه گران شیطان صفت، باز هم شکم بارگی و دغدغه خورد و خوراک را به معیار تفکر و تصمیم جامعه تبدیل کنند. الان اگر نتوانیم با تکیه بر آخرت باوری و شهادت طلبی مردم، غیرت های زخم خورده را به دست انتقام الهی سپرده و دشمن وحشی را سر جای خود بنشانیم رنگ ذلت را پذیرفته و اندیشه پایداری و مقاومت و مردانگی را مسخ نموده ایم. امروز اگر به بهای جان نجنگیم، نسل های بعد سرافکنده و بی هویت و بی جان و اسیر خواهند ماند.

میراث نهضت اباعبدالله و پیام تاریخی و سازنده آن که منشأ تحول فطری جامعه در ایجاد انقلاب اسلامی بود را از یاد نبریم:

بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است

  • سیدحمید مشتاقی نیا

"من"، مهم هستم!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۲ ق.ظ

 

یکی آمد به شهید علمدار گفت: حاجی! شما مداحی می کنی اصلا گریه م نمی گیره.

سید مجتبی آهی با حسرت کشید و جواب داد: به خاطر گناهان زیاد منه، دلم سیاهه، تو جوونی دعا کن بتونم دلمو صاف کنم و به خدا نزدیک بشم.

طرف از این جواب سید خوشش آمد. گفت: تا به حال به هر کی می گفتم خوندنت حال نمیده و اشکم در نمیاد، می گفت به خاطر گناهاته که دلت سیاه شده و سوز روضه روش اثر نمیذاره، برو خودتو بساز و ... اما این سید خدا اولین نفریه که خودشو مقصر میدونه و ...

ژاکلین ذکریای ثانی دختری ارمنی است که با سوز نوحه های علمدار، به اسلام ایمان آورد و ...

امام هم که حرف می زد، کلماتش کن فیکون می کرد. نواب صفوی هم این گونه بود و سید مرتضای آوینی هم. نیمه های شب بلند می شد وضو می گرفت، نمازی می خواند و بعد می نشست پای میز کارش و متن مستندهایش را می نوشت. برای همین است که هنوز هم وقتی روایت فتح را می بینی و صدای راوی را می شنوی، کلماتش انگار روح دارد و دل انسان را زیر و رو می کند.

من، مهم هستم؛ اما نه برای منیّت و خودمحوری. باید از خودمان بگذریم تا گفتار و رفتارمان جان بگیرد و تأثیرگذار باشد. راز بی نتیجه بودن بعضی فعالیت های فرهنگی ما همین یک نکته است. بالاخلاص یکون الخلاص! خود را که بگذاریم کنار و خودمان را بسازیم، می شویم مصداق من کان مع الله، کان الله معه. آن وقت فقط واسطه خدا هستیم و بس، سخنمان از دل بر می آید ولاجرم بر دلها خواهد نشست.

دیروز یازده دی، سالروز تولد و شهادت سید مجتبی علمدار بود؛ شادی روحش صلوات.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک پله بالاتر

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۹ ب.ظ

 

ساعت 11 شب بود. توی قرارگاه نشسته بودیم و حرف می زدیم، صحبت از اراده انسان بود.

کسی پرسید: "برای تقویت اراده چه باید کرد؟ مثلاً اگر کسی بخواهد شب ها کمتر بخوابد یا هر ساعتی که خواست بیدار شود، چه کار باید بکند؟"

شهید محمد بروجردی هم در جمع ما بود. او گفت: "هر کس آیه آخر سوره کهف را قبل از خواب بخواند، هر ساعتی که بخواهد از خواب بیدار می شود!"

حرفش برایمان جالب بود. تصمیم گرفتم این مطلب را همان شب امتحان کنم. آیه را چند بار خواندم و خوابیدم.

صبح بیدار شدم، اوایل اذان بود. شهید بروجردی را دیدم که زودتر از من بلند شده بود و به  نماز ایستاده بود.  نمازش را که تمام کرد، گفت: "مگر شما دیشب آیه آخر سوره کهف را نخواندی؟"

گفتم: چرا !

گفت: پس چرا خواب ماندی؟

- تصمیم داشتم اول اذان بیدار شوم، که شدم! چطور مگه؟

- آخه من فکر کردم می خواهید برای نماز شب بیدار شوید.

گفته ی ایشان کنایه از این داشت که چرا برای نماز شب بیدار نشده ام، در دلم غوغایی به پا شد. خیس عرق شدم و شرمنده این همه بزرگی و جوانمردی.

سردار غلامرضا جلالی، آرشیو خاطرات لشگر 17 علی ابن ابی طالب (ع(

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی خودت را مسئول بدانی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۳۴ ب.ظ

 

از این که پول هایش به سرقت رفته بود، ناراحت نبود. نه اینکه ناراحت نباشد! به هر حال باید دوباره به پدر و مادرش رو می انداخت و از آنها پولی می گرفت. اما آن چه که بیش از هر موضوعی آزارش می داد، این پرسش بود که چرا یک جوان، هر چند بی بضاعت، به خودش اجازه می دهد درِ کیف دیگران را باز کند و پولشان را بردارد؟ عاقبت این جوان چه خواهد شد؟

می خواست از قسمت عمومی حمام محل بیرون بیاید، چشمش به جوانی افتاد که دستش را داخل جیب های لباس او برده و دنبال چیزی می گشت. به آرامی پا پس گذاشت و از رختکن بیرون رفت. نخواست جوان خجالت بکشد. تا آخر هم اسمش را به کسی نگفت. ولی غصه می خورد که چرا یک بنده خدا کارش به این جا می کشد؟

دائم فکرش مشغول بود که چه باید بکند تا آن جوان را از این منجلاب بیرون کشیده و راه درست زندگی را به او بیاموزد؟

خاطره ای از طلبه شهید محمدزمان ولی پور

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهیدان زنده اند ...

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ق.ظ

هر بار که از بانه می آمد، دست خالی نبود. برای همه خانواده چیزی می آورد. می دانست به کفش ورزشی علاقمندم. هر بار که احساس می کرد به آن نیاز دارم برایم تهیه می کرد و با خودش می آورد.

به خانه که می رسید بی اعتنا به خستگی سفر و طول راه، می نشست پای صحبت همه. کاری روی زمین مانده بود دست می گرفت و انجام می داد. به اقتضای سنم که به بازی های اینترنتی علاقمند بودم با من می نشست تا پاسی از شب پای میز رایانه و بازی می کرد. این طوری محبتش در دل همه می نشست و حرف ها و رفتارهایش اثرگذارتر می شد.

این محبت ها اما ما را به هم وابسته تر می کرد و دل کندن از او را هم برای ما سخت و دشوار کرده بود.

به اهل بیت ارادت ویژه ای داشت. در این بین رابطه اش با امام زمان (عج) بسیار دلی و نزدیک بود. دعای فرج را زمزمه می کرد و در خلوت و سکوت خودش با مولای عصر، نجوایی داشت. می گفت: دلم می خواد برای نزدیکی ظهور آقا کاری کنم. دلم می خواد خدمتی به حضرت کرده باشم.

صبح های جمعه می نشست به همه اهل فامیل و دوست و آشنا پیامک هایی با مضامین ظهور و انتظار می فرستاد تا دل های غفلت زده را به یاد آقا بیندازد و به سهم خودش در زدودن غربت مولا نقشی داشته باشد. همین رابطه خاصش با امام زمان، شهادت او را هم امام زمانی کرد. معراج با عنایت و انس با مهدی موعود (عج) به معراج رسید.

این اواخر یکی از دوستانش به شهادت رسیده بود. معراج به همراه چند نفر از همکاران مسئولیت تحویل پیکر شهید به خانواده اش در قم را برعهده داشت. از قم که برگشت دیگر حال و هوایش عوض شده بود. احساس می کردی که می خواهد از همه چیز دل بکَند. نورانیّت خاصی در چهره اش موج می زد.

فراتر از برادری، دوستی عمیقی بین ما جریان داشت. تحمل دوری او برای من سخت بود چه برسد به خبر شهادتش.

آن روز صبح، من و عسل، خواهرزاده ام که کوچک بود در خانه تنها بودیم. عسل بی تاب بود و مدام گریه می کرد. به سختی آرامش کردم. خوابش که برد من هم احساس کردم خوابم می آید. دراز کشیدم. چشمانم را که بستم دیگر چیزی نفهمیدم. در خواب؛ اما انگار کسی داشت خبر شهادت معراج را به من می داد. نمی دانم چقدر گذشت که یکهو از جا پریدم. دلم شور می زد و اضظراب امانم را بریده بود. حتی یک لحظه نمی توانستم به فراق از معراج فکر کنم. به خودم دلداری می دادم، خواب که حجت نیست. حالا یک کابوسی بود که گذشت. معراج حالش خوب است و سر کارش ایستاده. دوری آدم ها باعث می شود از این خواب های نگران کننده ببینند. چیزی نیست. باید آبی بخورم، قدم بزنم، هوایم عوض شود...

دلداری دادن هایم به خودم، زیاد طولانی نشد. انگار قرار بود خوابم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم تعبیر شود. تلفن خانه زنگ خورد. با ترس و اضطراب رفتم به طرف گوشی. خدا خدا می کردم معراج باشد و شنیدن صدای گرمش مرا آرام کند و به این لحظات پر آشوب خاتمه بدهد. گوشی را برداشتم. معراج نبود؛ اما خبرش بود. لا حول و لا قوة الا بالله ...

بعد از شهادت معراج تا مدت ها حال خوشی نداشتم. برادر، دوست و پشتیبان خودم را از دست داده بودم. احساس می کردم پشتم خالی شده و یاوری ندارم. اما معراج کسی نبود که آن طرف دنیا هم ما را فراموش کند. وجودش را از نزدیک حس می کنم و شعاع محبتش همچنان گرمی بخش دلم است.

یک شب خوابش را دیدم. داشتیم با هم در شلمچه قدم می زدیم. گفت: چن تا از دوستام دارن میان همدان، حتماً به استقبالشون برو. چند روز بعد تعدای از شهدای گمنام را به همدان آوردند. یاد رؤیای آن شب و توصیه معراج افتادم. شهدا به فکر همدیگر هستند و می دانند تشییع پیکر دوستانشان حرکتی معنوی و سازنده برای جامعه است. با شور و حالی بیشتر از همیشه به استقبال شهدای گمنام رفتم.

بعد از شهادت معراج تا مدتی برای خودم کفش نخردیم. با این که به کفش ورزشی علاقه خاصی داشتم ولی اصلاً دلم نمی کشید به این موضوع فکر کنم. شبی خوابش را دیدم. گفتم: داداش! از وقتی که رفتی دیگه واسه خودم کفشی نخریدم. بهترین سوغاتی که معراج برایم می آورد کفش ورزشی بود. در خواب دستم را گرفت و به یک فروشگاه لوازم ورزشی برد و یک جفت کفش ورزشی برایم خرید.

چند روز بعد یکی از همکاران و دوستان معراج آمد سراغم را گرفت و یک جفت کفش ورزشی برایم آورد. کفش های معراج بود که بعد از شهادتش به من رسید.

با این که هر از گاه خوابش را می دیدم و وجودش را احساس می کردم و می دانستم روح مطهرش ناظر اعمال من است ولی دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. نزدیک امتحان کنکور بود. اصلاً حوصله نداشتم سراغ کتاب ها بروم. قبل از شهادت معراج خوب درس می خواندم و دلم می خواست برای کنکور آمادگی لازم را داشته باشم. ولی بعد از شهادتش انگیزه ام را از دست دادم. می دانستم دلش می خواست پیشرفت ما را ببیند؛ اما شانه های آدم مگر چقدر تحمل سنگینی بار فراق را دارد؟!

روز امتحان کنکور اتفاق عجیبی افتاد. در حالی که روحیه خودم را باخته بودم و احساس می کردم همه آنچه که از قبل خوانده ام از ذهنم پریده است ناگهان چشمم به فردی افتاد که روی صندلی نزدیک من نشسته بود و امتحان می داد. با خودم گفتم لابد خیالاتی شده ام. طرف با معراج مو نمی زد. یعنی می شود دو نفر آدم که نسبتی با هم ندارند این قدر شبیه هم باشند؟! برگه ها را گرفتم جلوی صورتم و به سوالات با دقت نگاه کردم. چند پرسش را که جواب می دادم سرم را می چرخاندم و قیافه آن جوان را نگاه می کردم، الله اکبر، عجب شباهتی!

بالاخره برگه ها را تحویل دادم. جلسه امتحان به پایان رسیده بود. هنوز محو تماشای چهره او بودم. دنبالش راه افتادم و دستش را گرفتم. اسمش را پرسیدم. گفت: معراج!!

مات و مبهوت به دنبالش رفتم؛ اما در شلوغی خیابان گمش کردم و از مقابل چشمانم ناپدید شد. من آن سال در دانشگاه و در رشته حقوق قبول شدم. دوباره توانستم خودم را پیدا کنم و سر پا بایستم. معراج هنوز هم در کنارم است حتی اگر با چشم سر نبینمش. ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...

راوی: احمد آیینی (برادر شهید معراج آیینی)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی درک درستی از شهادت نداری

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ب.ظ

e226_photo_2019-07-13_22-31-53.jpg

 

نگاهت را که به آسمان بدوزی بالاتر از سرخی شهادت رنگی نیست و افتخاری برتر از واژه شهید نخواهی یافت.

زمینی که شوی و همه چیز را در چارچوب نگاه اداری تفسیر کنی و میز را یک اصل بدانی، جور دیگری خواهی شد.

لفظ شهید را حذف کردند با این وهم که واژه سردار بالاتر از آن است! هر شهیدی سردار است اما هر سرداری سربدار و شهید نیست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

انسان فقط جسم نیست!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۱۰ ب.ظ

در کربلا، کم سخت گذشت؟! تحمل فاجعه ای به این عظمت، کار آسانی است؟ زین العابدین علیه السلام همه این صحنه های دردناکی که شنیدنش هم اشک ما را در می آورد در روز عاشورا دیده و خون گریسته بود.

اما

وقتی از ایشان سوال می شود در ماجرای کربلا، کدام اتفاق برای شما سخت تر بوده، مثل کسی که دست روی نقطه دردش گذاشه باشند، از ته دل آه می کشد و سه بار پشت سر هم می گوید: الشام الشام الشام!!

چرا؟

امام دلیل می آورد: در شام، دورشان حلقه زدند و شمشیر آخته را به نمایش گذاشتند، مقابلشان به هلهله و شادی پرداختند، از بالای بام بر سرشان آب و آتش ریختند، آنها را به محله یهودیان بردند و گفتند: اینها خانواده قاتلان پدران شما در خیبر بودند، سرهای شهدا را درمیان زنان و دختران شهدا به نمایش گذاشته و  گاه لگدمال می ساختند، در خرابه ای بی سقف نگاهشان داشتند و در شب از سرما و روز از گرما آزار دیدند و ...

از نگاه مادی، جان با ارزش ترین کالای حیات است و همین که انسان زنده بماند می ارزد که مدتی درد و مشقّت و تحقیر و شکنجه را تحمل کند. حفظ جان بر همه چیز اولویت دارد؛ اما از نگاه معنوی، انسان شخصیت و عزت خود را برتر از جان دانسته و اسارت در دست ناجوانمردان هتّاک را بدتر از مرگ می داند. آسمانی ها مرگ با عزت را بهتر از زندگی با ذلت می دانند و دنیازدگان و فرومایگان، خورد و خواب و راحتی چند روزه را به انسانیت و شخصیت و عزت خویش ترجیح می دهند.

باید دید انسان را در چه قالبی تعریف می کنیم، جسم خاکی و حیوانی و یا روح آسمانی و الهی؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

درد و لبخند!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۰۸ ب.ظ

دست مجروحش را فرو کرد توی گل! انگار نه انگار دارد از آن خون می چکد. بعد هم طوری لبخند زد که فکر کنی دارد خوش می گذراند و ملالی نداشته است جز دوری شما!

پاهایش انگار برای دویدن ساخته شده بود. می دوید تا گره ای از کار کسی باز کند. غم دیگران را غم خودش می دانست. پیش از آن که جهاد سازندگی شروع به کار کند، جهاد سازندگی را شروع کرده بود.

پول جمع کرد تا خانه بی بضاعت ها را سر و سامانی بدهد. به هر کس رو می زد در حد توانشان کمکش می کردند. دیگر همه می دانستند علی اکبر، دارد درد دیگران را مرهم می گذارد. یک بار برای خانواده ای بی بضاعت غذا برد. دید سقف اتاقشان چکه می کند و مادر مجبور است کودکانش را که در خواب بودند جا به جا کند تا خیس نشوند. دلش به درد آمد و غم بر چهره اش نشست. هیچ گاه از غم های خودش با کسی چیزی نگفت و اخمی بر چهره نیاورد؛ اما از غصه دیگران غصه می خورد و درد می کشید. خانه خواهرش همان طرف ها بود. رفت و گفت: تو دست هایت پر از النگو باشد و یکی در همسایگی تو زیر سقفی بخوابد که باران از آن روی بچه هایش می چکد؟

پول جمع می کرد برای ساخت و تعمیر خانه های مردم بی بضاعت که هیچ، خودش آستین بالا می زد و دست به کار می شد و در و دیوار خانه شان را می ساخت یا تعمیر می کرد.

آن روز دستش به چیزی گیر کرد و زخمی شد. خون داشت از آن بیرون می زد که صاحبخانه در حیاط را باز کرد و به خانه آمد. علی اکبر نخواست که مرد با دیدن دست زخمی او شرمنده شده و خجالت بکشد. نه به تشکرشان دل خوش بود و نه به خجالت و شرمندگی شان راضی. زود دست مجروحش را در گل فرو برد و لبخند زد. انگار خوشی های عالم در وجودش موج می زد.

علی اکبر قصابیان

تولد: 26 تیرماه 1334 قاضی محله بابلسر

شهادت: 4 دی ماه 1359 آبادان

مزار: گلزار شهدای امامزاده ابراهیم علیه السلام بابلسر

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

در میان شهدای غریب اسارت، سه شهید هستند که از ویژگی‌ خاصی برخوردارند. یکی از آنها شهید محمدجواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران است. دو تن دیگر شهدایی هستند که پیکرهایشان پس از سال‌ها، سالم به وطن بازگشت و سندی شد برای اثبات حقانیت شهدای مظلوم دفاع مقدس. شرح مظلومیت این شهدا، خود به کتابی بزرگ و ماندگار نیاز دارد.

 

 

شهید محمدجواد تندگویان

محمدجواد تندگویان 26 خرداد 1329 در محله خانی‌آباد جنوب تهران به دنیا آمد. از نوجوانی در مبارزات انقلاب اسلامی مشارکت داشت. همین مسأله باعث شد تا با وجود اینکه امتیاز لازم را برای اعزام به خارج به عنوان سهمیه بانک ملی به دست آورده بود از اعزام به خارج از کشور برای ادامه تحصیل، کنار گذاشته شد. در سال 1354 به تحصیل در دانشکده نفت در آبادان مشغول شد. شهید رجایی با توجه به سوابق انقلابی مهندس تندگویان، او را برای تصدی وزارت نفت برگزید. در روزهای آغازین تهاجم دشمن، شهید تندگویان که به قصد تشویق و تقدیر کارکنان شجاع تأسیسات نفتی از یک راه فرعی عازم آبادان بود، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفت و به اسارت دشمن درآمد.

تلاش‌های بین‌المللی جمهوری اسلامی برای آزادی این گروگان جنگی، راه به جایی نبرد و اطلاعی از سرنوشت ایشان به دست نیامد. بعد از مدتی دولت عراق مدعی شد وزیر نفت ایران خودکشی کرده است! این مسئله به هیچ وجه قابل قوبل نبود. شهید تندگویان انسانی مقاوم و متعهد بود که زندان و شکنجه‌های ساواک را تجربه کرده بود. با پیگیری‌های فراوان دولت جمهوری اسلامی، در آذرماه 1370 بالاخره مسئولان دولت عراق بعد از مدت‌ها کارشکنی، قبر این شهید در قبرستان الکرخ واقع در 60 کیلومتری جاده بغداد ـ رومادی را نشان دادند.

بررسی‌های متعدد پزشکی قانونی بر روی پیکر این شهید نشان داد هنگام شهادت، دست‌ها و پاهای وی بسته بود. بر اثر فشار به ناحیه قفسه صدری، دنده‌های دهم راست و هفتم چپ ایشان شکسته بود. آثار طناب باعث شکستگی استخوان لامی و خون‌مردگی در ناحیه حلق و حنجره شده بود. پیکر شهید تندگویان در تاریخ 25 آذر در عتبات عالیات نجف، کربلا و کاظمین با حضور اعضای هیأت اعزامی و کاردار سفارت ایران و خانواده‌شان با احترام طواف داده شد و از مرز خسروی به خاک جمهوری اسلامی منتقل گردید.[1]

پدر شهید درباره آخرین تماس با فرزندش می‌گوید: یک ساعت قبل از آخرین سفرش، به مغازه من تلفن کرد و گفت: پدر من دارم به جنوب می‌روم، می‌خواستم خداحافظی کنم. گفتم: مواظب خودت باش. خندید و گفت: به من حسودی می‌کنی پدر؟ پرسیدم: حسودی؟! از چه بابت؟ گفت: برای اینکه ممکن است شهید بشوم! در پایان صحبت خود، مبلغی را نام برد که بابت خمس و زکات بدهکار است.[2]

مادر شهید نیز در بیان خاطره‌ای در خصوص روحیات آن شهید می‌گوید: هرگاه در منزل کاری نداشت، از نوارهای قرآن که در خانه داشتیم، استفاده می‌کرد. من ندیدم که وقتش را به بطالت طی کند. همیشه می‌گفت: اگر امروزم با دیروزم یکی باشد، از غصه دق می‌کنم. صفت سخاوت در او به قدری برجسته بود که صفات دیگرش را تحت‌الشعاع قرار داده بود. به طوری که مادرم (مادربزرگ جواد) می‌گفت: جواد باعث خدابیامرزی من است.[3]

 

 

شهید محمدرضا شفیعی

محمدرضا شفیعی اهل قم بود. اولین‌بار با دستکاری شناسنامه‌اش در سن 14 سالگی به جبهه رفت. آخرین بار که به جبهه رفت، نوزده سال داشت. از نیروهای واحد تخریب لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(علیهما‌السلام) بود. در عملیات کربلای چهار به دشت مجروح شد و دیگر خبری از او به دست نیامد. خانواده‌اش سال‌های چشم‌انتظار ماند. آزادگان به میهن بازگشتند اما باز هم خبری از او نشد. یکی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم محمدرضا اسیر شد. ناله‌ها و گریه‌های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده‌شان به دست آورند. سال 1380 عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق کردند. مرداد 81 خبر بازگشت پیکر محمدرضا اعلام شد. خبر عجیبی بود. پیکر محمدرضا بعد از 16 سال سالم است.

گفته می‌شود او در هنگام اسارت مجروح شده بود. عراقی‌ها یازده روز او را به همان وضع نگه داشتند. بعد از او خواستند تا به امام توهین کند. او هم فریاد زد: مرگ بر صدام. بعثی‌ها آن‌قدر او را زدند تا به شهادت رسید. بعد از 16 سال که پیکر او را از زمین خارج کردند، بدنش سالم بود! بعثی‌ها سه ماه پیکر او را زیر آفتاب انداختند تا پوسیده شود. آهک و دیگر مواد فاسدکننده بر بدنش ریختند؛ اما بدنشان همچنان سالم مانده بود! فرمانده عراقی که پیکر او را تحویل می‌داد، گریه می‌کرد و می‌گفت: خدا از سر تقصیرات ما بگذرد!

وقتی محمدرضا شفیعی را در گلزار شهیدا علی‌بن‌جعفر(علیهما‌السلام) قم، به خاک می‌سپردند، حاج حسین کاجی از دوستان همرزم او می‌گفت: نماز شب این شهید ترک نمی‌شد. غسل جمعه را انجام می‌داد. وقتی برای امام حسین(علیه‌السلام) گریه می‌کرد، قطرات اشک را به صورت و سینه و محاسنش می‌مالید... .[4]

 

 

شهید هداوند میرزایی

حسن هداوند میرزایی در سال 1337 در یکی از روستاهای ورامین دیده به جهان گشود. او در مقطع دبیرستان به ارتش پیوست و از نیروهای کماندویی گردید. به دلیل عدم همراهی با ارتش شاه در سرکوب ملت، بارها مورد مؤاخذه و برخورد مسئولان نظامی قرار گرفت. با پیروزی انقلاب در کردستان، حماسه‌های بزرگی خلق کرد، به گونه‌ای که نیروهای کومله، برای سرش 150 هزار تومان جایزه تعیین کردند.

در دوم خرداد 1361 یک روز پیش از آزادسازی خرمشهر در حالی که فرماندهی گروهانی را بر عهده داشت، به اسارت دشمن درآمد. در طول اسارت، با صدایی خوش به مداحی و روضه‌خوانی می‌پرداخت و شور و حالی معنوی در بین اسرا ایجاد می‌کرد. او هیچ‌گاه حاضر به همکاری با دشمن نشد، از این‌رو زندانبانان بعثی، کینه‌ای عجیب از این ارتشی انقلابی به دل داشتند.[5]

سرهنگ مجتبی جعفری، درباره شهادت این آزاده سرافراز می‌گوید: یک شب مانده بود به آزادی اسرای اردوگاه 19 که زندانبان عراقی، بیست نفر از بچه‌ها را با خودش برد. ساعاتی بعد نوزده نفرشان برگشتند به غیر از حسن هداوند میرزایی. سراغش را گرفتیم. عراقی‌ها مدعی شدند که مرده است! صبح بچه‌ها را به صف کردند و تهدید کردند که اگر امضا ندهید حسن با مرگ طبیعی از دنیا رفته، مانع آزادی‌تان می‌شویم. در نهایت اسرا برای آنکه کسی با مشکلی مواجه نشود، به ناچار این نامه را امضا کردند. سرهنگ عراقی، عکسی هم از جنازه حسن گرفت و داد دست بچه‌ها تا همه از مرگ او مطمئن شوند. آن بعثی خبیث می‌گفت: حسن سال‌ها ما را عذاب داد! و ما در اردوگاه از دست او سختی کشیدیم. دلم نمی‌آمد او به این راحتی برود و به خانواده‌اش برسد.

اسرا که به کشور برگشتند، موضوع را به مسئولان اطلاع دادند. سال 1381 موقع تبادل جنازه‌ها، جنازه حسن سالم بود، طوری که برخی گمان کردند او به تازگی شهید شده است. آن عکس فرمانده عراقی ثابت کرد که این پیکر با گذشت دوازده سال، همچنان سالم مانده تا سندی برای رسوایی دشمنان اسلام باشد. بدن مطهر شهید، خود گویای شکنجه‌هایی بود که در راه حمایت از آرمان‌های اسلام ناب محمدی (صل‌الله علیه و آله) تحمل کرده بود.[6]

 

 

 


[1]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو.

[2]. سایت دانشجویان مسلمان پیرو خط امام.

[3]. همان.

[4]. آرشیو بنیاد حفظ و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قم.

[5]. آرشیو کنگره شهدای ورامین.

[6]. نشریه خُم، شماره 1، ص24، امیر مهریزدان.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهدای غریب (1)

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ب.ظ

همه شهدای دفاع مقدس، غریب و مظلوم هستند. اما شاید یکی از غریبانه‌ترین جلوه‌های شهادت را باید در میان شهدایی سراغ گرفت که در بند دشمن بوده و به رغم توانایی دشمن برای حفظ جان آنها، از حداقل حقوق یک انسان اسیر محروم مانده و در دیار غربت به شهادت رسیده‌اند.

هم‌اکنون آمار دقیقی از تعداد اسرایی که در چنگال دشمن به شهادت رسیده‌اند در دست نیست. پیکرهای مطهر بسیاری از این شهدا نیز هنوز به خاک میهن بازنگشته است؛ این موضوع در مورد شهدای مفقودالاثر از قوت بیشتری برخوردار است. به دلیل عدم ثبت نام بسیاری از اسرای ایرانی در فهرست اسرای جنگی سازمان صلیب سرخ، از سرنوشت خیلی از شهدای مظلوم کشورمان اطلاعی در دست نیست و پیکرهای شماری از آنان هیچ‌گاه به کشور اسلامی خود بازنگشته است.

برخی از اسرای ایرانی در همان بدو اسارت، توسط دژخیمان بعثی مقابل چشم هم‌رزمان خود به شهادت رسیده یا زنده به گور می‌شدند. این اقدام، اغلب به خاطر ایجاد رُعب در سایر اسرا و یا عصبانیت افسران بعث از برخی تکاوران ارتش و پاسداران انقلاب اسلامی صورت می‌گرفت:

«ما را پیاده کردند و بردند در محوطه‌ای و کنار هم قرارمان دادند. در بین مجروحان یکی از سربازان تیپ ذوالفقار بود که آرم تکاوری روی پیراهنش بود. فقط به خاطر این‌که تکاور بود، آن‌قدر او را زدند تا شهید شد.»[1]

«برخی از برادران پاسدار را جلوی لوله تانک قرار می‌دادند و با شلیک گلوله توپ، بدن مبارکشان را تکه پاره می‌کردند.»[2]

«بچه‌هایی که در زبیدات عراق اسیر شده بودند، می‌گفتند: فصل تابستان بود و گرما بیداد می‌کرد. وقتی اسیر شدیم، عراقی‌ها اول پیراهن‌های ما را درآوردند و سپس ساعت‌ها زیر آفتاب داغ نگه داشتند. عده‌ای از برادرها بر اثر تشنگی از حال می‌رفتند، در حالی که عراقی‌ها رو به روی آنها می‌نشستند و برای زجر دادن بچه‌ها، آب قمقمه‌ها را طوری سرمی‌کشیدند که از بناگوششان بر زمین می‌ریخت. وقتی ما را به عقب آوردند، برادری که به دشت حالش وخیم شده بود، از عراقی‌ها تقاضای آب کرد. سرباز با اینکه قمقمه‌اش آب داشت به جای دادن آب، بر سر اسیر فریاد زد و قنداق تفنگ را حواله دنده‌هایش کرد. لحظاتی بعد، در حالی که اسیر سرش را روی زانوان سعید گودرزی گذاشته بود، جان به جان آفرین تسلیم کرد.»[3]

در داخل اردوگاه‌ها نیز برخی اسرا به دلیل جراحت و بیماری و عدم رسیدگی عراقی‌ها، شکنجه، تنبیه و... به شهادت رسیده‌اند:

«نگهداری خودکار و کاغذ و رد و بدل کردن پیام اگر لو می‌رفت، عواقب بسیار وخیمی در برداشت. خودفروختگانی که در میان اسرا بودند، یک‌بار گزارش دادند شخصی به نام فرخی خودکار و کاغذ دارد. سرباز عراقی وارد سلول شد. بدون جستجو و پرسش، فرخی را به شدت کتک زد. به طوری که چند قسمت از بدن ایشان جراحات سخت برداشت. از قضا، گزارش دروغ از آب درآمد. فرخی به سازمان صلیب سرخ شکایک کرد. دکتر عراقی ادعا کرد زخم‌ها ناچیز است و تنها به چند قرص مسکن اکتفا نمود. این عزیز آزاده سه روز درد کشید و شب چهارم به شهادت رسید.»[4]

«ماجرای آن چهار اسیر شنیدنی است! فقط اسم یکی‌شان یادم هست، علی بیات. آن سه نفر دیگر یادم نیست. آنها هیچ کاری نکرده بودند. فقط عراقی‌ها برای این‌که از دیگران زهر چشم بگیرند، قرعه شکنجه به نام آنها افتاد. سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هیچ‌کس نمی‌دانست با آنها چه خواهند کرد؟! ولی وقتی گازوئیل آوردند، دل همه آتش گرفت. کبریت روی پای علی بیات را خود فرمانده کشید. آن چهار نفر را مظلومانه به آتش کشیدند. بوی گوشت بود و تماشای عراقی‌ها و فریاد جگرخراش سوختگان. علی بیات که زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راه می‌رفت. مدتی بعد از این واقعه نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید اردوگاه آمدند. بچه‌ها با هر زبانی بود، ماجرای آدم‌سوزی دشمن را گزارش دادند. وقتی آنها رفتند، فقط فرمانده اردوگاه عوض شد. هیچ کار دیگری انجام نگرفت.»[5]

 


[1]. یک قفس، صد پرنده، هزار پرواز، ص21.

[2]. چون اسرای کربلا، ص57.

[3]. یادها و زخم‌ها، ص32.

[4]. خداحافظ موصل، ص81.

[5]. یادها و زخم‌ها، ص20.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یک نصیحت از آمریکا!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۵ ق.ظ


امیر سرلشکر خلبان شهید جاویدالاثر ابوالحسن ابوالحسنی درونکلا متولد 1329 شهرستان بابل است. شهید ابوالحسنی در سال 1353 موفق به اخذ نشان و مدرک خلبانی شد و به جمع تیز پروازان هواپیمای شکاری F5 پیوست و بعدها دوره‌های معلمی خلبانی را نیز گذراند.

در دوران جنگ تحمیلی، داوطلبانه پروازهای زیادی را برای حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب انجام داد تا اینکه در ساعت 11 صبح روز پنجم آذرماه 59 به مأموریت برون‌مرزی بمباران تأسیسات برق سد دوکان اعزام شد که پس از انجام مأموریت، براثر اصابت موشک، هواپیمایش به آتش کشیده و مفقودالاثر شد.در تاریخ 22 شهریور 60 بود که گواهی شهادت شهید ابوالحسنی از سوی صلیب سرخ جهانی به خانواده‌اش اعلام‌شده و پیکر پاک ایشان نیز تا کنون مفقود باقی‌مانده است.

او در زمان گذراندن دوره آموزش خود در کشور آمریکا، بی اعتنا به زرق و برق خیره کننده تمدن پوشالی غرب، نامه ای برای خواهر خود نوشت و تأکید کرد:

"خواهر من چیزی که برای یک زن با ارزش است، حفظ حجاب است. خواهر من در هر مرحله زندگی‌ات آن اصل زینبی بودن، زینبی زندگی کردن و حفظ حجاب و عصمت را فراموش نکن."

برگرفته از اسناد شهید در آرشیو سازمان حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس مازندران

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اصلاً فرض کن مال خودت!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۷ ق.ظ

آن موقع که اتوبوس های درون شهری (شرکت واحد) بلیتی بود (بلیت کاغذی)، بعضی ها را می دیدم که یواشکی پیاده می شدند  و بلیت را به راننده نمی دادند! استدلالشان این بود که ما از دولت طلبکاریم و این قدر حق ما را خورده اند که حالا داریم ذره ای را پس می گیریم و ای بابا! نمی دانی کجاها دارند چقدر می خورند و این چیزی نیست در برابر بخور بخورها و ...

خیلی هایمان خودمان را از بیت المال طلبکار می دانیم.

کارمند ساده ای بود در یک اداره فرهنگی معمولی و کم خاصیت، می گفت: من چرا نمی توانم با این وضع درآمدم سالی دوبار خانواده ام را با هواپیما به مسافرت خارج از کشور ببرم؟! رویم نشد بگویم بود و نبود تو در این اداره چه نفعی برای مردم دارد که حالا اینطور طلبکاری؟

بعضی ها، عرض می کنم بعضی ها! عاشق مأموریت اداری هستند و گاه برای خودشان مأموریت تراشی می کنند. نه فقط بابت دریافت حق مأموریت که ...

بگذارید برایتان مثال بزنم:

نمایشگاهی بود از جاذبه های گردشگری شهرهای مختلف کشور در جزیره کیش. به شهرداری هر شهر غرفه ای چهار در پنج متر می رسید که بتوانند در همان فضا با ارائه چند تصویر یا محصول سنتی، شهر خودشان را به دیگران معرفی کنند. خیلی از شهرها اصلاً در این نمایشگاه شرکت نکردند. آنهایی هم که شرکت کردند یک یا دو کارمند را برای اداره غرفه به کیش اعزام کردند. آن وقت یازده نفر از اعضای شورای یکی از شهرها به بهانه بازدید از غرفه کوچک دو نفره شهرشان، به خودشان مأموریت دادند که با هواپیما بروند در بهترین هتل کیش مستقر شوند و ...!

از همین بعضی ها، بعضی ها را سراغ دارم که وقتی به مأموریت می روند انگار عقده سال ها بی پولی و محرومیت را در دلشان نگه داشته اند یا این که خدای ناکرده خودشان را جای قوم مغول فرض کرده که به مردم حمله کرده و دنبال غارت اموالشان هستند، باید بهترین غذا، هتل چند ستاره استخر دار و بهترین هواپیما را در اختیار داشته باشند. آدم حتی با اموال خودش هم این کار را نمی کند.

گاه بعضی افراد هزینه هایی را به بیت المال تحمیل می کنند که آدم به این نتیجه می رسد تعطیلی آن میز و جایگاه نفع بیشتری برای مردم دارد تا وجود پرهزینه آن. دیده اید بعضی ادارات دولتی چه بریز و بپاشی در مصرف انرژی دارند و ...

اینها البته مدعی هستند کار خلاف قانونی مرتکب نشده و کار خلاف قانون را تنها کسانی مرتکب می شوند که رسماً از کیسه بیت المال اختلاس کنند و ...

عدالت حکم می کند انسان خزانه بیت المال را متعلق به همه مردم بداند و همان طور که در مصرف دارایی های خود وسواس و دقت نشان می دهد در استفاده درست از بیت المال نیز اهتمام بورزد.

یک مسلمان با تأسی از آموزه های مکتب عدل علوی، می داند که در قبال هر ذره تصرف در بیت المال باید در پیشگاه خدا پاسخی مشروع داشته باشد، می داند که صرفه جویی در هزینه های عمومی می تواند منجر به آبادانی و توشعه کشور و رفاه جامعه شود.

خاطره ای جالب و آموزنده از شهید عبدالحسین برونسی، الگویی از یک مدیر دلسوز و انقلابی را در جامعه اسلامی ترسیم می نماید:

«فرمانده تیپ که شد، یک ماشین اجباراً تحویل گرفت. یک راننده هم به‌ او معرفی کردند و گفتند: ایشون شبانه‌روزی، هر جا که بری، باهاتون هستن. این یکی را قبول نکرد. بهش‌ گفتم: شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه. گفت: تو منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بنشینم؟ گفتم: نه. گفت: پس راننده نمی‌خواهم. پرسیدم: تو شهر می‌خوای چه کار کنی؟ کمی فکر کرد و گفت: خوب حالا این شد یک چیزی، تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده میرم.

چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم، گفت: یک فکری برای این گواهینامه‌ی ما بکن سید. به خنده گفتم: شما که دیگه راننده داری حاج آقا، گواهینامه می‌خواهی چه کار؟ گفت: همه‌ی مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده؛ اونم راننده‌ای که حقوق بیت‌المال رو می‌گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره. خواستم باب مزاح را باز کرده باشم، گفتم: خوب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست. گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینی هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می‌ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. بعد از مدتی گواهینامه گرفت. گفتم: شما هم زیاد سخت می‌گیری حاج آقا. با گریه گفت: خداوند روز قیامت از پول و اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می‌کشه، چه برسه به بیت‌المال که یک سرسوزنش حساب داره.» 1

1.سعید عاکف، خاک‌های نرم کوشک (خاطرات سردار شهید برونسی)، ص 162؛ راوی سیدکاظم حسینی، انتشارات نسل کوثر.

  • سیدحمید مشتاقی نیا