اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید مدافع حرم» ثبت شده است

چند لحظه ای در هوای بهشت تنفس کنیم

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۱۵ ب.ظ

photo_2022-09-30_17-33-03_4z9y.jpg

۲۰۲۲۰۹۳۰_۱۵۲۲۱۹_oeuz.jpg

۲۰۲۲۰۹۳۰_۱۵۳۷۰۵_uly5.jpg

۲۰۲۲۰۹۳۰_۱۵۴۴۳۶_qrj.jpg

 

امروز چهار اتوبوس از کاروان زائران پاکستانی را دیدم که آمده بودند بهشت معصومه سلام الله علیها در قم. پای مزار شهدای پاکستانی مدافع حرم عود روشن کردند، گل هدیه دادند، یکی برایشان مداحی میکرد، روضه و سینه زنی، چه اشکهای زلالی که صورت خسته شان را آذین بسته بود.

بهشت معصومه آرامگاهی است که در بیرون شهر قم قرار دارد. از قم که به سمت تهران خارج میشوید، بعد از عوارضی، سمت راستتان بهشت معصومه است. یا از تهران که به قم نزدیک میشوید، قبل از عوارضی، سمت چپ.

داخل بهشت معصومه پرچم بزرگی شما را به خود فرا میخواند. آنجا مزار چهارصد و اندی لاله پرپر جبهه بین المللی اسلام است. جبهه ای که قرار است تمدن جهانی اسلام را به زودی در همه نقاط عالم رقم بزند.

گلزارهای شهدای قم جای دیگری است.

سالها پیش روزی که پیکر چند شهید گمنام را در بهشت معصومه به خاک سپردند خیلی ها نگران بودند که این شهدا اینجا غریب هستند. مسیر آرامستان خارج از شهر است و قطعه ای برای شهدا در آن وجود ندارد و...

به مرور شهدای مدافع حرم از گرد راه رسیدند. اکنون چهار صد و خورده ای شهید مدافع حرم افغانستانی و پاکستانی، مزار شهدای گمنام بهشت معصومه را چون نگینی در بر گرفته اند. شهدای گمنام دیگر غریب نیستند. آنها در کنار فرزندان تربیت شده فرهنگ شهادت، محصول زیبای آیین دلدادگی خویش را به نظاره نشسته اند.

خیلی از این شهدا هیچ فامیل و قوم و خویشی در ایران ندارند.

شهدای قمی مدافع حرم در گلزار شهدای قم یا زادگاهشان دفن می شدند. طلبه شهید احمد مکیان وصیت کرد او را در بهشت معصومه پیش شهدای غریب افغانستانی و پاکستانی به خاک بسپارند. روی سنگ قبرش هم بنویسند: تنها پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی. مکیان طلبه ای اهل خوزستان و مقیم پردیسان قم بود. می گفت از غربت شهدای غیر ایرانی خجالت میکشم... بعد از او شهید مصطفی نبی لو نیز همین خواسته را مطرح کرد.

بعضی از این شهدا آنقدر غریب هستند که حتی تاریخ تولد دقیقشان هم مشخص نیست. تاریخهای فرضی 1/1 یا 10/11 روی بسیاری از سنگ قبرها رخ نشان میدهد.

چند سنگ قبر را هم البته هنوز تکمیل نکرده اند.

عصرهای پنج شنبه که اینجا غلغله ای است. هیچ شهید مدافع حرمی احساس غربت نمی کند. امروز جمعه کاروان زائران پاکستانی هم اینجا محفل زیبایی داشتند. جالب آن که بر سر مزار احمد مکیان و نبی لو نیز مینشستند و فاتحه ای نثار میکردند.

مسیرتان که به قم افتاد این قطعه جدا مانده از بهشت خدا را زیارت کنید. حال خوشی خواهید داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشتباه نکنیم!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۵۲ ق.ظ

 

چند روز پیش که مقام معظم رهبری به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها با جمعی از مداحان کشور دیدار داشت، اشاره ای راهگشا و مهم نیز در لا به لای سخنان خود به وظیفه شناسی و تیزبینی مدافعان حرم نمود که در هیاهوی رسانه ها و دعوا بر سر سبک و شور و ریتم و نوای نوحه ها گم شد و آن طور که باید مورد توجه قرار نگرفت.

به این بند از فرمایشات آقا دقت کنید:

"اشتباه نکنیم! گاهی اوقات بعضی‌ها -بنده مکرّر مثال زده‌ام- مثل کسی که در یک سنگری قرار گرفته، بعد خوابش میبرد، بعد از مدّتی از خواب بیدار میشود، نمیداند دشمن کدام طرف است، دوست کدام طرف است، تفنگ را میگیرد طرف دوست؛ گاهی اوقات این جوری است؛ عرصه‌های جهاد را بعضی‌ها نمی‌شناسند؛ نمیدانند کجا باید حرکت کرد و اصلاً دشمن کدام طرف است، به کدام طرف بایستی نگاه کرد و کجا را آماج حمله باید قرار داد؛ مهم این است. یک روز میدان، میدان نظامی است مثل دوران دفاع مقدّس، دوران دفاع از حرم؛ اینجا میدان، میدان نظامی است؛ آن روز خیلی‌ها وظیفه را تشخیص دادند و حرکت کردند و رفتند و وظیفه‌شان را انجام دادند -البتّه واجب کفائی بود؛ واجب عینی نبود- که البتّه در همین جا هم هیئتها سنگ تمام گذاشتند که قبلاً عرض کردیم، و بسیاری از این رزمندگان ما و شهدای ما بچّه‌های هیئتها بودند که رفتند و به شهادت رسیدند."

بگذارید کمی عقب تر برویم.

آن اوایل که بحث دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام مطرح شد که در واقع حضور و اثر گذاری در جبهه ای بین المللی و تقابل با عناصر استکبار را می طلبید عده ای با نیش وکنایه، عده ای با تحلیل  های وارونه، عده ای با ژست خیرخواهانه و ... سعی داشتند عزم و اراده جوانان و غیرت و بصیرت آنها برای حضور در جبهه جهانی سوریه را مورد تشکیک قرار دهند. مدتی گذشت تا این که مقام معظم رهبری در دیدارها و بیانات به طور مکرر بر اهمیت ایثار و نقش آفرینی رزمندگان دلیر و بی ادعای مدافع حرم در حفظ امنیت ایران عزیز و دفاع از مظلوم و بر هم زدن قواعد مورد نظر نظام سلطه تأکید نمودند تا بالاخره دلهای بعضی دایه های دلسوزتر از مادر و  عمارهای کاغذی و تحلیل گرهای کتابخانه ای با این رویداد مهم همراه گردید و دست از تضعیف و تشکیک این جبهه ایمانی برداشتند.

آن اوایل که بحث دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به عنوان نماد ایستادگی و شرافت جبهه حق در برابر زیاده خواهی و سلطه جویی جبهه جهانی کفر مطرح بود، عده ای ازجوانان گمنام و بی ادعای این مرز و بوم با تشخیص صحیح و به موقع و بر اساس عمل به کلیت خط و مشی تبیینی مقام ولایت، اقدامی آتش به اختیار و داوطلبانه برای حضور در میادین مبارزه با عناصر الحاد در عراق و سوریه را آغاز نمودند که بارها مورد کارشکنی و طعنه بعضی دوستان صاحب فضل و قلم و تریبون قرار می گرفت.

اشاره چند روز گذشته رهبری انقلاب به "تشخیص درست وظیفه" و "عمل به واجب کفایی" توسط مدافعان حرم، تأکید دوباره ای بود بر قدرت درک و نعمت معرفت و کمال بینش جوانانی پیشرو که پای منبر دین و پشت رحل کتاب الله، محافظت از مکتب وحی در بزنگاه های سرنوشت ساز تاریخ را در چارچوب اندیشه اسلام ناب برآمده از فرهنگ عاشورا به نیکی آموخته و عمل به تکلیف را ورای همه شعارها و داعیه ها، رسالت محتوم خویش دانستند.

به راستی چه دستاوردی از این بالاتر که انقلاب اسلامی توانست نسلی را تربیت کند که اگر در عاشورای شصت و یک هجری نیز حضور داشتند، برخلاف مدعیان پرهیاهوی دیانت و سیاست و مصلحت و جاماندگان قافله جهاد و بصیرت، با تشخیص به موقع وظیفه، جان خویش را در کف اخلاص گرفته و بی هیچ تردید و واهمه ای به صف یاران افلاکی امام عشق می شتافتند؟

"إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ ۚ أُولَٰئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ"

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمود راد مهر

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۴ ب.ظ

شب آخری که آمد برای خداحافظی و اعزام به سوریه، دوربین را روشن کردم تا تصویر و صدایی را از او به یادگار ثبت کنم.

معمولاً به این جور کارها روی خوش نشان نمی داد؛ اما این بار با لبخندی نجیبانه، گفت و گویی کوتاه را از خود به یادگار گذاشت. جواب هایش سر بالا بود! مثلاً وقتی می پرسیدم: کجا می روی؟ ساده و مختصر جواب می داد: ملک خدا

می پرسیدم: این ملک خدا کجاست؟ می گفت: هر جا خدا بخواهد. پرسیدم: با چه کسانی می روی؟ جواب داد: با بچه هایی مثل خودم...

بالاخره کوتاه آمد و قبول کرد که پشت دوربین بگوید کجا می رود: سوریه.

این را که گفت انگار احساس کرد حرفش را ناقص بیان کرده است و باید چیزی بگوید که افق نگاه آرمانی او و همرزمان از جان گذشته اش را برای نسل های آینده جبهه جهانی اسلام ترسیم کند. می خواست پشت پرده همه خباثت هایی که در جهان اسلام به نفع صهیونیسم خون آشام، فتنه و نفاق را دامن می زند، افشا کند. یک آن سرش را برد عقب و دوباره آورد جلو و خندید. ادامه داد: ان شاءالله از آن جا می رویم یمن و بعد می رویم عربستان و حرم خدا را آزاد می کنیم.

گفتم: بروید مادرجان! ان شاءالله خدا پشت و پناه شما باشد.

مدافع حرم، مدافع حریم اندیشه اسلام و قلمرو ایمان و مبارزه با ظلم و تباهی است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بهانه رجعت شهید مالامیری

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۵ ق.ظ

کشف پیکر مطهر شهید مالامیری پس از 6 سال

 

از این دست طلبه هایی نبود که سوسول بازی دربیاورد؛ اوا خواهری باشد. درس خوانده و نخوانده صاحب فتوا شود. بخواهد این طرف و آن طرف جای پایی برای خودش باز کند. سلبریتی شود و... استاد کفایه بود با همین سن کمش.

جهاد را شعار نمیدانست. روح و جسمش را مهیای پرواز کرده بود.

می گفت از کودکی آرزو داشتم در نبرد با اسراییل شهید شوم. اصرار داشت او را به نقطه ای از عرصه نبرد بفرستند که به مرزهای رژیم غاصب نزدیک تر باشد. گفت دوست دارم همان طرفها شهید شوم در آرزوی آزادی قدس.

گفتند 45 روز ماموریتت به اتمام رسیده آماده شو که بر گردی. دل زن و بچه ت برایت تنگ شده دل تو هم لابد.

گفت حرف شما درست اما من یک عهدی هم با خودم و همسرم دارم. 45 روز که ماموریتم بود و باید می ایستادم.

به خانمم گفتم آقا مرد جهاد بوده و در دفاع مقدس پیشتازی می کرد. الان رهبر است و نمی تواند به جنگ برود. 15 روز هم می ایستم به نیت و نیابت آقا. ثواب این چند روز جهاد و نبرد با تکفیری ها پیشکش آستان ولایت.

بچه های فاطمیون قیچی شدند. یک عده جا ماندند وسط دشمن. نفربری رفت که مجروحین را بیاورد. پشت بیسیم گفتند او را هم بیاورید. با این عمامه گیر دشمن نیفتد...

نگاهی به صورت زرد و چشمان خسته و مظلوم رزمنده های افغانستانی انداخت.

یکی گفت شیخ! می روی دیگر فرمانده گفته دستور است. ما هم می مانیم توکل بر خدا. شاید دیگر کسی سراغ ما را نگیرد.

تبسمی کرد: من بروم شما را اینجا تنها بگذارم؟!

ماند. تا حالا که بعد از شش سال بازگشت. امروز روی شانه های شهر، عطر حرم زینبی را برای کبوتران بارگاه کریمه به ارمغان آورده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمدتقی سالخورده (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۲ ب.ظ

مسیر خانه اش طوری بود که صبح ها وقتی سوار اتوبوس سرویس سپاه می شد، آن قدری جا بود که بتواند روی یک صندلی، راحت بنشیند. با این حال می رفت روی پله نزدیک صندلی راننده می نشست تا وقتی بقیه پاسدارها در بین راه سوار می شوند لااقل یک صندلی خالی بیشتر گیرشان بیاید. آخرش هم که می خواست پیاده شود لباسش را جلو جمع تکان نمی داد که مبادا کسی احساس کند او به خاطر کثیف شدن لباسش آزرده شده و یا منّتی بر سر کسی دارد. می خندید و با همه خوش و بش می کرد که اصلاً یادشان برود که او از جای راحت خودش به نفع دیگران، انصراف داده است.

همین روحیه اش در میدان رزم نیز باعث می شد که نیروهایش را تنها نگذارد. در سخت ترین شرایط کنارشان باشد و با آنها نه از موضع برتر که با حالتی دوستانه رفتار نماید.

یک بار یکی از رزمنده های غیر ایرانی که تازه به جبهه آمده بود گله کرد که چرا سر و کله فرمانده پیدا نیست و خودش جای امن و گرم و نرم نشسته و نمی داند به ما چه می گذرد و ... محمد نقی خودش همان جا ایستاده بود و می خندید. یک نفر پرید و به او فهماند که همین جوان خوش رو و خوش مشرب که دور و برشان مثل پروانه می چرخد فرمانده گردان است.

وسط درگیری با خبر شد عده ای از بچه های افغانستانی، جایی گرفتار شده و حسابی مجروح داده اند. معطل نکرد. سوار تانک شد و رفت به دل آتش. وسط آن همه تیر و آتش و انفجار، به سرعت از تانک پیاده شد و با دقت تک تک مجروحین را سوار کرد. وقتی مطمئن شد دیگر مجروحی روزی زمین نمانده تازه فهمید دیگر جایی برای خودش نیز وجود ندارد. تانک را فرستاد عقب، خودش ماند یک گوشه و با دشمن درگیر شد. بچه ها با چه زحمتی توانستند حلقه محاصره را شکسته و او را نجات بدهند.

یکی او را نمی شناخت تعجب می کرد که چرا نیروهایش این قدر به این فرمانده جوان عشق می ورزند؟ رسیدن به جواب این سوال کار سختی نبود. یک بار یکی از رزمندگان افغانستانی بعد از مدت ها او را دیده بود. چنان در آغوشش کشید که انگار برادر خود را بعد از مدتی دوری ملاقات می کند. در همین وقت صدای سوت خمپاره ای به گوش رسید که می خواست در همان حوالی فرود بیاید. محمدتقی معطل نکرد. زود رزمنده افغانستانی را روی زمین انداخت و خودش را جوری حائل قرار داد که اگر ترکشی هم به سمتشان آمد روی تن او نشسته و آسیبی به آن برادر مجاهد نرسد.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمدتقی سالخورده (1)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ

پیش خودم می گفتم لابد مثل خیلی از مردهای دیگر، زیاد بودن جهیزیه همسر را یک افتخار می داند و آن را به رخ دیگران می کشد؛ اما این طور نبود. می گفتم: تجملات نه، ولی در حد عرف خرید کنیم که اشکال ندارد! با همین هم مخالف بود. می گفت: زندگی هر چه ساده تر باشد صفا و صمیمیت بیشتری هم دارد. این زرق و برق ها ممکن است بین همسران فاصله بیندازد. اصرار مرا که می دید کوتاه می آمد تا آزرده خاطر نشوم.

قرار بود مبل هم جزو جهیزیه من باشد. جریان را که فهمید، رنگ صورتش تغییر کرد. آن جا دیگر من کوتاه آمدم. درست نبود که به خاطر مال و منال دنیا، همسرم را ناراحت کنم.

بی اعتنایی به تعلقات دنیا، یک برنامه هدفمند در زندگی او بود. حواسش بود علاقه اش به امور مادی، دست و پا گیرش نشده و راه پروازش را سد نکند. زینب دو سال بیشتر نداشت. محمد همیشه او را در آغوش می گرفت و بازی می کرد. هر مأموریتی می خواست برود حتی اگر زینب خواب بود باز هم او را آهسته در آغوش می کشید و می بوسید. دفعه آخر که داشت وسایلش را برای سفر می بست، با همه ذوق و شوقی که داشت، زینب را در آغوش نکشید و او را نبوسید. حتی با او خداحافظی هم نکرد. حواسم به کارهایش بود. فهمیدم نمی خواهد دلش بلرزد و زمین گیر شود. این بار مأموریتی را در پیش داشت که نباید پشت سرش را نگاه می کرد. لحظه سختی بود. محمد وقتی رفت دل مرا نیز با خود برد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آسیبهای فرهنگی و تربیتی جامعه

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۹ ب.ظ

سردار سلیمانی الگوی کامل انقلاب اسلامی است

 

بنای دین اسلام و کلام وحی، تربیت انسان هاست. در نخستین آیه نازل شده قرآن، خدا به عنوان یک مربی معرفی می شود: اقرأ باسم "ربک" الذی خلق

اومانیسم حقیقی، اسلام است. دین اسلام انسان را محور همه احکام و آموزه های شریعت می داند؛ اما انسانی که محدود به لذائذ حیوانی و امیال نفسانی نیست و در بستری جمعی و مومنانه در مسیر کمال شخصیتی و دست یابی به انسان کامل و آبادانی دنیا و آخرت خود قدم بر می دارد.

مسئولان و خدمتگزاران جامعه اسلامی نیز باید اصل تربیت را محور همه فعالیت های خود قرار دهند. هیچ فرد به خصوص در سنین کودکی و جوانی نباید به حال خود رها شده و در چنبره گرگ های درنده نفس و شهوت و دنیازدگی اسیر بماند. وظیفه هر مومنی است که دست برادر دینی خود را گرفته و او را در مسیر خودسازی و اصلاح نفس یاری رساند. این حس مسئولیت نسبت به یکدیگر و تکامل هم است که جامعه ای ملکوتی و فضایی الهی در دل اجتماع رقم زده و دنیای مادی مردم را مدینه فاضله رستگاری و رشد و آرامش قرار می دهد.

نمونه این محیط زلال و معنوی را باید در فضای دلچسب و انسان ساز دوران دفاع مقدس و در جبهه ها و پشت خاکریزها جست. در محیط جبهه، خود خواهی و تکبر و منفعت طلبی جایی نداشته و همه سعی می کردند با نفعی کمتر، بهره ای بیشتر به دیگران رسانده، خدمت به خلق را در گمنامی و اخلاص افتخار خود بدانند، چشم و هم چشمی و حسد و کینه و ... را از لوح دل و جان خویش زدوده و حیات فطری را مبتنی بر نگاه خالق یکتا و جلب رضایت او رقم بزنند. نگاه به گنجینه خاطرات دفاع مقدس نباید یک نگاه حس و حالی و صوفی منشانه باشد. خاطرات گرانسنگ دفاع مقدس تجربه ای تاریخی و شیرین برای ترسیم جامعه الهی است که سبک زندگی آن باید سرمشق ما در امور فردی و اجتماعی زندگی قرار بگیرد.

"ما اگر بخواهیم امروز جامعۀ خودمان را که مهمترین نگرانی در جامعۀ امروزمان برای اینکه استقلال‌مان، وحدت‌مان، عزت‌مان آسیب ببیند و ممکن است ببیند، نگرانی فرهنگی و تربیت جامعۀ ما است؛ اگر بخواهیم این نگرانی را رفع کنیم باید به ویژگی‌ها و ارزش‌های دوران دفاع مقدس توجه کنیم. من چند تا از آن ویژگی‌ها را در این جلسه که الان داریم نزدیک می‌‌شویم به نماز مغرب نمی‌خواهم وقت این جلسه را زیاد بگیرم، خدمت‌تان عرض می‌کنم ، چون بنا نبود صحبت کنم، در بین راه فکر کردم که خلاف ادب است، حتماً باید حرف بزنم، چند جمله‌ای را یادداشت کردم.

یکی از ویژگی‌هایی که در دفاع مقدس، دفاع مقدس در بُعد عرضی و جمعیتی و زمانی یک حادثۀ کوچک و کوتاه نبود، یک حادثۀ طولانی بود، قریب به 3 هزار روز یعنی 8 سال طول کشید، جمعیتی که آمدند در این فضا قرار گرفتند بالغ بر میلیون بودند، از هر شهری صد هزار نفر، چندصد هزار نفر از استان‌های گوناگون آدم‌های مختلفی در سنین مختلفی و در بخش‌های مختلفی به جبهه آمدند. فضای حاکم بر آن جلسه، آن جامعه این بود که آن فضا، یک فضای یکپارچه تربیتی بود."(متن کامل سخنرانی سردار قاسم سلیمانی در یادواره ی 130 شهید محله ی کن تهران1396).

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید سجاد خلیلی (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۵۶ ب.ظ

می دانستم پاسدار شدن و پوشیدن لباس سربازی اسلام، اقتضائات خاص خودش را هم دارد. کسی که در این راه قدم می گذارد می داند که برای حفظ دین و انقلاب باید از جان گذشتگی کرده و خطرات و دشواری های این مسیر را با جان و دل پذیرا باشد.

من هم وقتی پسرم را با رضایت به این راه فرستادم از عواقب احتمالی آن با خبر بودم. با این حال بگذارید به حساب رابطه عاطفی مادر و فرزندی که وقتی خبر اعزام سید سجاد به سوریه را اولین بار شنیدم شوکه شدم و زبان به مخالفت باز کردم. سجاد کنارم نشست و آرامم کرد. استدلال هایش قشنگ و منطقی بود.

  • مادرجان! عمری است که به مسجد و تکیه می روید، سال هاست که روضه اباعبدالله و حضرت زینب را می شنوید و اشک می ریزید. حالا دلتان می آید وقتی حرم خانم در خطر است پسر شما یک گوشه بنشیند و با این که کاری از دستش بر می آید بی تفاوت بماند؟ واقعاً می شود آن دنیا سر را بالا گرفت و در مقابل حضرت زینب بابت این قصور، شرمنده نبود؟ مادرجان! مگر دلت نمی خواست من سرباز اسلام باشم و برای دفاع از حریم دین تأثیرگذار باشم؟ الان که همه عالم پشت یک جماعت وحشی جمع شده اند تا آبروی اسلام را با خون ریزی ببرند و اعتقادات مسلمین را به بازی بگیرند، حالا که جبهه حق، مظلوم واقع شده و نیاز به یاری ما دارد، شما راضی می شوی من بی خیال و بی عار بمانم و نخواهم قدمی برای رضایت خدا و دفاع از حق بردارم؟ شما که بهتر می دانی آنها فرصت پیدا کنند به جان مردم این مرز و بوم می افتادند و کشور ما را به خاک و خون می کشند ...

این از دفعه اول که توانست دل مرا به دست بیاورد و رضایتم را برای اعزام به سوریه جلب کند.

دفعه دوم رفته بود تهران که به او اعلام کردند باید خودش را به سوریه برساند. از همان جا زنگ زد تا خداحافظی کند. صدای همهمه دوستانش از پشت گوشی شنیده می شد. شاید گمان می کرد حرف هایی که دفعه اول زده و رضایتم را جلب کرده هنوز در گوشم مانده و از این بابت دیگر مشکلی برای جلب موافقت من نخواهد داشت. شاید همین تصور بود که باعث شد به محض اطلاع از مخالفت من، دلش بشکند و بزند زیر گریه. بیشتر از این نمی توانست صحبت کند. مرا به حضرت زینب و حضرت رقیه قسم داد که راضی باشم. سکوت کردم.

بعدها همان دوستانی که آن روز کنارش بودند برایم تعریف کردند که سید سجاد بعد از آن تماس، بی تاب شده بود. یکسره اشک می ریخت و می گفت: مادرم از دست من ناراحت است ...

نشد او را ببینم و بگویم مگر می شود از هدیه ای که در راه خدا داده ام ناراحت باشم؟ مگر می شود از این که حاصل عمرم فدایی حضرت زینب شده رضایت نداشته باشم؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید سید سجاد خلیلی (1)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۵۴ ب.ظ

این که می گویند "جهان بینی" افراد در نوع رفتارشان تأثیر دارد حرف درستی است. آنهایی که دنیا را هدف و مقصود خود قرار داده اند همه کارهایشان برای همین دنیا صورت می گیرد و البته اثر کارشان از این دنیا هم فراتر نخواهد رفت. این دست از افراد اگر حرکت خیر و معنوی هم انجام بدهند باز نگاهشان به دنیاست و دلشان می خواهد از این رهگذر، دنیایشان آبادتر شود.

جنس سید سجاد از دسته آنهایی بود که دنیا را پل گذر و کشتزار آخرت می دانند. برای همین به جاذبه های فریبنده دنیا دلبستگی نداشت. نمی توانستید چیزی را پیدا کنید که بگویید سجاد به آن دل بسته و برای خودش می خواهد. حرف هایی که می زد رنگ وبوی دنیایی نداشت. آن چه که دنبالش بود را اصلاً در این دنیای خاکی و فانی نمی توانست پیدا کند.

این طرف و آن طرف کار خیری که می کرد یواشکی و بی سر و صدا بود. دوست نداشت کسی به خاطر کارهای خوبی که انجام می دهد تحسینش کند. به سوریه هم که رفت سفارش کرد جایی از اعزامش چیزی نگوییم. برایم سوال بود که مگر حضور در سوریه و نبرد با داعش وحشی و کمک به مردم مظلوم و حفاظت از حرم زینبی، یک افتخار بزرگ نیست که نصیب هر کسی نمی شود؟ چه اشکال دارد آدم با افتخار سرش را بالا بگیرد و هر جا که می رسد بگوید پسر من جوان رعنا و شجاعی است که برای دفاع از حرم، جانش را کف دست گرفته و به جبهه رفته است؟!

می گفت: مادر جان! من از ریا می ترسم. دوست دارم اگر اجری هم نصیب من می شود بماند برای آن دنیا، ذخیره قبر و قیامتم باشد.

راست می گفت پسرم. این جا که کاری نداشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حسین مشتاقی (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۰۳ ب.ظ

همین حسین شاد و شنگولی که برای همه دوستانش خاطره ای طنز و نشاط آور از خودش به یادگار گذاشته است، گاه جمعی را با حرف ها و شوخی هایش می خنداند، گاه خرج خمپاره را در آتش منقلی که برای نجات از سرمای استخوان سوز سوریه در اتاق روشن بود می ریخت و فرار می کرد، یا توی لیوان چای بچه ها نمک می ریخت و ... حال و هوای معنوی خاصی هم داشت که نشان از عمق باورهای اعتقادی و دل زلال و عرفان بی ادعایش می داد.

صبح هایش را از نوجوانی با دعای عهد آغاز می کرد و شب هایش را با زیارت عاشورا و یا تلاوت صفحاتی از قرآن به پایان می برد. موقع روضه که می شد گوشه ای سر به زیر می انداخت و صورت مهربانش را با اشک های پاکش شستشو می داد. یک مفاتیح کوچک و قدیمی داشت که همیشه همراهش بود و خلوتش را با آن می گذراند. می گفت: این مفاتیح، مونس من است.

اصرار داشت شب ها ساعت پستش را با دیگران عوض کند و خودش دو سه ساعت مانده به اذان صبح، نگهبانی بدهد. هنوز تا اذان صبح فرصت بود که وضو می گرفت و گوشه ای می ایستاد به نماز. نماز شبش که تمام می شد می رفت بالای بلندی و با صدای بلند اذان می گفت. جوری داد می زد که صدایش می گرفت. بعد سر و صدا راه می انداخت، به سنگرها سرکشی می کرد و اگر کسی خواب مانده بود با همان شوخ طبعی های خود بیدارش می کرد.

عرفان حسین مشتاقی را آن جا باید شناخت که در بحبوحه درگیری وقتی دید فقط یک راه برای نابودی دشمن و نجات جان رزمنده ها وجود دارد، در اقدامی شهادت طلبانه، گرای خودش را به توپخانه خودی داد و تقاضای آتش کرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ابراهیم عشریه (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۵۱ ب.ظ

این طور نبود که دست و بالش خیلی باز باشد. زندگی خرج داشت، قسط و وام داشت، سه دختر قد و نیم قد داشت و ... هیچ مشکل و گرفتاری باعث آن نمی شد که از فقرا و نیازمندان غافل باشد. هوای محرومان را داشت و به آنها کمک می کرد. دم عید که می شد از من می خواست تا مقداری از وسایل مورد نیاز خانواده های نیازمندی را که در محل شناسایی کرده بودم بردارم و به در خانه شان برسانم.

جوری رفتار می کرد که نشان می داد حواسش به همه چیز هست. نماز و عبادات و مطالعه اش سر جای خودش بود. کمک به من در امور خانه هم سر جای خود. وقت می گذاشت و با بچه ها هم حسابی بازی می کرد. به مسائل سیاسی هم مشرف بود و برای خودش تحلیل داشت. استاد اخلاقی را انتخاب کرده بود و هر هفته در جلسات ایشان شرکت می کرد و تلاش داشت تا حرکتش در زندگی را با موازین اخلاقی و اعتقادی اسلام تنظیم کند. به حلال و حرام خدا هم توجه داشت و مراقب بود که در جزیی ترین مسائل، حقی از دیگران ضایع نکند.

یک بار مریض شده و باید به دکتر می رفت. دفترچه بیمه اش را همراه نداشت. یکی دفترچه برادرش را به او داد تا از تخفیف آن برای دوا و درمان خودش استفاده کند. ابراهیم نپذیرفت. دفترچه را کناری گذاشت و گفت: طبق فتوای مراجع استفاده از دفترچه بیمه دیگران حتی اگر مال نزدیکان آدم باشد هم جایز نیست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ابراهیم عشریه

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۴۹ ب.ظ

سیل نکا، وحشتناک و ویرانگر بود. منزل پدری ما هم در اثر این سیل، مثل بسیاری از خانه های دیگر، آسیب جدی دیده بود. روزها با پدر می ایستادیم به تعمیر و بازسازی منزل. کار سخت و خسته کننده ای بود. ما هم که عادت به کار ساختمانی نداشتیم. دلمان می خواست فرصتی پیش بیاید، یک گوشه، توی سایه بنشینیم و چند لحظه ای استراحت کنیم.

ابراهیم با تمام خستگی ناشی از کار که در بدنش احساس می کرد، تا صدای اذان را می شنید، گل از گلش می شکفت و زود آماده می شد تا به مسجد برود. بی اعتنا به خستگی و نیازی که به استراحت داشت، مسافتی را با پای پیاده می رفت و می آمد. نمازش را به جماعت می خواند و دوباره بر سر کار باز می گشت.

بعد از ازدواج هم تا می توانست اول وقت خودش را به مسجد می رساند. بچه هایش را هم مثل خودش به مسجد و نماز جماعت علاقه مند کرده بود. اگر یک وقت مشکلی پیش می آمد و نمی توانستند مسجد بروند، بچه ها خودشان به پدر اصرار می کردند تا پشت سر او بایستند و نماز را به جماعت بخوانند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بهمن قنبری (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۰۹ ب.ظ

حدود هفت سال سابقه حضور مستقیم در جبهه های نبرد در دوران دفاع مقدس را داشت. جانباز بود. در دیده بانی استادی زبردست و برجسته بود. خیلی از شهدا را از نزدیک می شناخت. خاطراتش از دوران جنگ و شرایط حساسی که در دشوارترین صحنه های نبرد گذرانده بود بسیار جذاب و خیره کننده بود. با این حال آلبوم تصاویرش را که بگردید به اندازه تعداد انگشتان دست هم عکسی از جبهه به یادگار ندارد. از دوربین فراری بود و دلش نمی خواست گامی که برای خدا بر می دارد آلوده به خودپسندی باشد. گلوله می زد، می گفت: یا خدا. دیده بانی می کرد می گفت: برای خداست. راه هم می رفت می گفت: در راه خدا ... فکر و ذکرش رضایت خدا بود.

خدا را در رفتار و عمل خود می جست. خاکی و بی ریا بود و ذره ای غرور در رفتارش دیده نمی شد. زمانی که مسئولیت پایگاه بسیج را برعهده داشت بسیاری از جوان های محل را جذب کرد. یک بار او را در حال گفت و گوی صمیمی با تعدادی از جوانان معلوم الحال! محل دیدم. کشیدمش کناری و پرسیدم: مشکلی پیش آمده؟ آنها با تو چه کار داشتند؟

گفت: من با آنها کار داشتم.

منظورش را فهمیدم و خندیدم. گفتم: یعنی فکر می کنی می توانی این جماعت الواط را جذب مسجد و پایگاه کنی؟

خیلی محکم و جدی جواب داد: خنده ندارد! من زمانی بسیجی هستم که بتوانم این جوان ها را جذب راه خدا کنم. خیلی از این ها راه را نمی شناسند و الا از امثال من به خدا نزدیک ترند. مگر خیلی از همین بسیجی های رزمنده زمان جنگ، از همین تیپ و قیافه نبودند که بعد به مرور جذب شدند و پله های معنویت را طی کردند؟ مگر همه شهدا از ابتدا سیمشان به خدا وصل بود و خطایی در زندگی شان نداشته اند؟ بسیجی اگر نتواند این مدل جوان ها را جذب کند معلوم است که جز حرف زدن کار دیگری بلد نیست.

احساس کردم زبان همدیگر را نمی فهمیم. به ذهنم آمد که برادرمان زیادی آرمان گرا شده و از واقعیات فاصله گرفته است. با خودم گفتم چیزی نمی گذرد که به اشتباهش پی برده و می فهمد که آب در هاون می کوبد!

مدت زیادی نگذشت. یک شب وقتی برای جلسه پایگاه به مسجد رفتم همان جوان های معلوم الحال! را دیدم که زودتر از من به مسجد آمده اند. زیاد طول نکشید که همان بچه های تازه وارد، جزو فعال ترین نیروهای بسیج و مسجد قرار گرفتند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سعید کمالی (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۰۶ ب.ظ

در مقرّ گردان حمره، حد فاصل تل یک و تل دو، جاده ای قرار داشت که در تیررس مستقیم نیروهای دشمن بود و رفت و آمد در آن به سختی مقدور می شد. برای ارتباط بین نیروهای گردان هم چاره ای جز تردد از این مسیر وجود نداشت. در نهایت تدبیر بر این شد که در نقطه دید دشمن، آن قدر خاک انباشته کنیم که امنیت جاده تأمین بشود.

برای اجرای این طرح نیاز به حمل چند کامیون خاک داشتیم که البته برای سهولت کار باید شبانه انجام می گرفت. من چون آشنایی بیشتری با زبان عربی و بومی آن منطقه داشتم مسئولیت کار را قبول کردم. راننده ای سوری را پیدا کردم و با او بر سر حمل شبانه خاک به این نقطه به توافق رسیدم.

شب در دل تاریکی راه افتادیم که گلوله دشمن به سمتان فرود آمد. راننده کامیون ترسید و بهانه آورد. به هر زحمتی بود راضی اش کردم جلوتر برویم. درست در مقابل نقطه دید دشمن، ناگهان تیراندازی ممتد شروع شد. به راننده گفتم سرعت را بیشتر کند تا زودتر از آن قسمت عبور کنیم؛ اما او ترسیده بود و به محض این که ماشین خاموش شد زود پرید پایین. من هم دنبالش رفتم. زیر چرخ های کامیون پناه گرفتیم. تشویقش کردم و خواستم به او روحیه بدهم. حرف هایم تأثیری نداشت او واقعاً ترسیده بود و نمی توانست کاری بکند. با بیسیم تماس گرفتم. شهید محمد بلباسی جلوتر از ما رفته بود. او هم در آن اوضاع و احوال و با توجه به حساسیت دشمن نمی تواسنت با ماشین به عقب برگردد. مانده بودم که چطور باید از این وضع خلاص شد. اگر چند دقیقه دیگر می ایستادیم ممکن بود کامیون را با موشک نشانه می گرفتند و منفجر می کردند. ناگهان صدای گام هایی راشنیدم که به سرعت به سمت کامیون نزدیک می شد. ترسیدم و یک آن احساس کردم دشمن خودش را رسانده تا ما را غافل گیر کرده و به اسارت بگیرد. در همین حین صدای بلباسی را از پشت بیسیم شنیدم. گفت: سعید کمالی دارد می آید پیشتان.

شنیدن اسم سعید هم به همه آرامش می داد. او هر جا که قرار می گرفت کارش را به درستی و کامل انجام می داد و مشکلات را از سر راه بر می داشت. در آن لحظات شنیدن این خبر که سعید برای کمک می آید، مثل نوشیدن آبی خنک و گوارا در اوج عطش و اضطراب می ماند. سعید نفس نفس زنان از راه رسید. گفت: چرا معطلی؟ گفتم: فکر کنم کامیون خراب شده. با هم گشتیم و راننده کامیون را پنجاه متر آن طرف تر پیدا کردیم. سعید راضی اش کرد بیاید پیش کامیون. راننده آمد؛ اما می ترسید کاپوت ماشین را باز کند، دستی بکشد و کامیون را راه بیندازد. سعید خودش دست به کار شد. راننده کمی به خود آمد و رفت کمکش. هنوز دست راننده می لرزید. سعید پرید بالای بلندی، رو به روی دشمن ایستاد. گفت: نگاه کن! اگر قرار باشد تیری بیاید اول به من می خورد و می افتم. شما با خیال راحت کارت را برس. راننده نفس راحتی کشید. جرأت کرد و چراغ قوه موبایلش را گرفت طرف کاپوت ماشین و زیر نور آن مشغول تعمیر شد.

بالاخره راه افتادیم و خاک را در نقطه ای که تعیین شده بود خالی کردیم. سعید رو کرد به من و گفت: تو حسابی خسته شدی. همین قدر کفایت می کند. برو بگیر استراحت کن. من با کامیون بر می گردم عقب. فکر کردم او هم می رود برای استراحت. صبح که از خواب بیدار شدم، سعید داشت برای چندمین بار با همان کامیون خاک می آورد. با راننده انگار رفیق شده بود. خیلی تعجب کردم. کار را که به اتمام رساند با چشمانی خسته و صورتی خاک آلود در حالی که لبخند به لب داشت رفت که نماز صبحش را اول وقت اقامه کند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد بلباسی(2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۵ ب.ظ

همان اول که خانواده شان پا پیش گذاشتند کاملاً مشخص بود که بسیار مذهبی تر از ما هستند. محمد، پدر و مادرش در گفتار و رفتار خود تلاش داشتند به گونه ای از سبک زندگی دینی پیروی کنند که حتی مستحبات و اموری که شاید از نظر عده ای کم اهمیت باشد را نیز حسابی مورد توجه قرار بدهند.

محمد دائم الوضو بود. یک بار ندیدم بخواهد تنبلی کند یا از سرمای هوا بترسد و بهانه بیاورد که وضو نگیرد. با وضو بیرون می رفت. با وضو کار می کرد. با وضو بازی و شوخی می کرد. با وضو می خوابید.

نماز اول وقت خیلی برایش اهمیت داشت. در هر شرایطی، کار و حرف و برنامه اش را نیمه تمام می گذاشت و به سمت نماز می شتافت.

روزش را هر صبح با قرآن شروع می کرد و با تلاوت آیات قرآن به اتمام می رساند. به این جور کارها خیلی مقیّد بود؛ اما جالب است بدانید هیچ وقت هیچ نظر و عقیده و کاری که مطلوب خودش بود را به من تحمیل نکرد. من دختری پانزده ساله و کم تجربه بودم. به مرور با محبتی که بین مان حکمفرما بود من هم از رفتارهایش چیزی یاد می گرفتم و تکرار می کردم.

او به جای امر و نهی مستقیم، دست مرا گرفت و قدم به قدم بالا برد و به سمت کمال نزدیک کرد. من، دختری کم سن و سال که در خانه پدری اش دست به سیاه و سفید نزده بود و همه چیز برایش مهیا بود، پا به پای محمد، رشد کردم و آموختم که همسری مهربان و مادری دلسوز و پرتلاش باشم و بدانم که باید خود و فرزندانم را به سمت قله زیبایی ها در بلندای رضایت الهی، نزدیک و نزدیک تر کنم. یاد گرفتم که زندگی یعنی حرکت، نه سکون. محمد داشت می دوید و من هم باید یاد می گرفتم کاری کنم که از قافله دوستان خدا جا نمانم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد بلباسی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۳ ب.ظ

اهل رفیق بازی نبود. یعنی اصلاً فرصتش را هم نداشت که بخواهد با دوستانش قراری بگذارد و به گردش و تفریح برود. همه اش در حال دویدن بود. کارش انگار هیچ وقت تمامی نداشت. کارش به گونه ای نبود که در قالب ساعت های اداری بگنجد. شیک و معمولی اول صبح برود پشت میزش بنشیند، چند برگه را جا به جا کند. ساعت دو راهش را بکشد و خمیازه هایش را به خانه ببرد. محمد همه اش داشت می دوید یا برای همراهی با بچه های دانشجوی بسیجی یا برای سر و سامان دادن به اردوهای راهیان نور یا در اردوهای جهادی به دنبال خدمت بیشتر به محرومان بود. یا داشت برنامه های یادواره شهدا را پیگیری می کرد و ...

محمد برای این دویدن هایش پولی نگرفت. می گفت: فراتر از ساعت های اداری اگر کاری انجام می دهم مزدش باشد با خدا.

فرصت کمی که پیدا می کرد به زن و بچه اش می رسید تا آنها در همان مدت کم با هم بودن، خوش و خرّم باشند.

با رفقا که مشغول کار می شد، با همه قاطعیتی که به عنوان یک مسئول نظامی داشت، سعی می کرد با خنده و رفاقت کارها را پیش ببرد. در فضایی خودمانی دوستانش را هم نصیحت می کرد. مثلاً به کسانی که مجرد بودند تأکید داشت که زودتر دست بجنبانند و ازدواج کنند. به آنهایی که ازدواج کرده بودند اصرار می کرد که زودتر فرزند بیاورند. به فرزنددارها توصیه می کرد تعداد اولادشان را بیشتر کنند تا نسل اسلام و سربازان دین بیشتر شود. از نظر معنوی هوای رفقایش را داشت.

از نظر مادی هم به دوستانش توجه داشت و سعی می کرد مشکلاتشان را برطرف کند. در سوریه به بچه ها سپرده بود هر وقت از سهمیه غذایشان سیر نشدند به اتاق او بروند و غذایی اضافه دریافت کنند. خیلی ها فکر می کردند او لابد یک سهم غذا اضافه تر بر می دارد. در حالی که محمد، مدتی صبر می کرد، غذایش را نمی خورد تا اگر رزمنده ای سیر نشد و به او مراجعه کرد، سهم غذای خودش را به او ببخشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عبدالرحیم فیروزآبادی (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

علاقه اش به اسلام از روی تنوع طلبی و لذت جویی نبود. دین را به طور کامل می خواست و سعی داشت به همه احکام راحت یا سخت دین، بدون هیچ گزینشی عمل نماید.

پایش از کودکی به مسجد باز شد و نمازهایش را اول وقت می خواند. اندکی نگذشت که یکی از بهترین و فعال ترین مکبرهای مسجد گردید. به روزه هم علاقه داشت و با این که به سن تکلیف نرسیده بود ولی مقیّد بود روزه های ماه مبارک رمضان را به طور کامل بگیرد. تازه می رفت راهنمایی. یک شب گفتیم بچه است و ممکن است ضعف کند. سحر بیدارش نکنیم تا یک روز را لااقل روزه نگیرد و تقویت بشود. بعد از سحر با صدای اذان بیدار شد. از این که دید خواب مانده و کسی هم صدایش نکرده به هم ریخت. ناراحتی در چهره اش موج می زد. گفت: امروز را بدون سحری روزه می گیرم.

تا اذان مغرب سر حرفش ماند و هیچ نشانی از ضعف و ناتوانی در رفتارش نشان نداد.

از وقتی درآمد مستقلی پیدا کرد سال خمسی اش را نیز مشخص نمود و هر سال سر وقت، خمس اموالش را پرداخت می کرد. یک بار مأموریت که بود از همان جا تماس گرفت و گفت: ششصد هزار تومان از درآمد سال گذشته ام زیاد آمده و استفاده نشده. لطفا زحمت پرداخت خمس آن را بکشید. گفتم: حالا چه عجله ای باشد خودت که آمدی ...

گفت: نه، خمس حقی است که بر گردن من قرار گرفته و هر چه زودتر باید این دین را ادا کنم.

از سوریه تماس گرفت که ما این جا برای مقابله با داعش مجبوریم گاهی در منازل متروکه مردم پناه گرفته و از آن به عنوان سنگر استفاده کنیم. لطفاً حکم شرعی این کار را زحمت بکشید و برایم سوال کنید. پاسخ را که شنید نفس راحتی کشید. انگار باری سنگین از دوشش برداشته شد.

آخرش هم ارادت صادقانه اش به اسلام را فراتر از هر حرف و عملی، با خون خودش امضا کرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عبدالرحیم فیروزآبادی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۵ ب.ظ

انگار آن طرف با کسی قرار داشت. راهی را باید طی می کرد تا به سر منزل مقصود برسد.حرف اساسی اش در روز خواستگاری همین بود. می خواست مطمئن شود کسی که قرار است شریک زندگی اش شود آیا تحمل فراق او را نیز دارد یا نه؟ آیا می تواند خودش را برای شهادت او اماده کند یا نه؟ همسرش "بله" را که گفت در حقیقت به همه آن چه که لازمه شراکت در زندگی با مردی شهادت طلب و آماده پرواز است جواب مثبت داده بود.

عبدالرحیم لباس سبز سپاه را هم برای رسیدن به همین هدف بزرگ انتخاب کرد. دلش می خواست برای دین و انقلاب اسلامی جانفشانی کند و خودش را به شهدای کربلا برساند. روزی که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد درست شانزدهم آذر سال 1384 بود. از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. ده سال بعد درست در روز شانزدهم آذر 1395 به آرزوی دیرینه اش دست پیدا کرد و آسمانی شد.

یک هفته قبل از اعزام به سوریه، وقتی مادر داشت وضو می گرفت رفت کنارش ایستاد. خم شد و قطرات آب وضو که از دست او می چکید را به دهان گرفت. مادر با تعجب پرسید: اگر تشنه ای برایت آب بیاورم؟

عبدالرحیم لبخند زد: هم شیر آب این جا هست هم لیوان؛ اما آب وضوی مادر، شربت شهادت است. برایم دعا کن مادر، من سال هاست که در آرزوی شهادتم، به دعای تو نیاز دارم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بشارت مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

تصاویر دیده نشده پیشکسوت بسیجی شهید مدافع حرم رحیم کابلی

 

همه از خانطومان برگشتند الّا حاج رحیم کابلی.

دوستی با ظرافت می گفت: در جنگ هم رسم بود فرمانده ها و بزرگان اول نیروها را به عقب می فرستادند و بعد خودشان باز می گشتند.

این روزها بچه های مازندران وسط هیاهوی استقبال از پیکر مطهر شهدا حواسشان به دل شکسته خانواده حاج رحیم هم باشد و تکریم و تجلیل از آنها را فراموش نکنند. هر چند این خانواده نستوه و صبور، بهتر از همه می دانند که عزیز دلشان میهمان حریم زینب کبرا و بر خوان کرامت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست. به قول پیر خمخانه عشق: سلام ما به پاره های تن این ملت که همدمی جز نسیم صحرا و مونسی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.

اما این خاطره زیبا درباره وعده صادق مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی نیز حتما خواندنی است:

 

بعد از کربلای پنج بود که عده ای از رزمندگان لشکر25 کربلا از جمله رحیم کابلی را برای دیدار با حضرت امام انتخاب کرده و از جبهه به تهران فرستادند. آقا رحیم تمام راه در فکر فرو رفته و در حس و حال خودش بود. گاهی زیر لب تکرار می کرد: این که بین این همه از نیروهای لشکر، ما را برای دیدار با امام انتخاب کرده اند، سعادت بزرگی است.

شب برای استراحت در پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام تهران مستقر شدیم. همه خسته بودیم و به خاطر راهی طولانی که طی کرده بودیم، نیاز به استراحت داشتیم. دراز که کشیدیم خوابمان برد. نیمه های شب که بیدار شدم دیدم آقا رحیم سر جایش نیست. کمی صبر کردم. نیامد. نگران شدم. رفتم داخل محوطه و شروع به جست و جو کردم. کمی که گذشت پیدایش کردم. گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بود. رفتم کنارش و گفتم: مرد حساب! نمی گویی وقتی غیبت می زند ممکن است نگرانت بشویم؟! این جا آمده ای با خودت خلوت کرده ای که چه بشود؟!

تبسمی کرد و گفت: می دانی چیست؟ فردا قرار است مهم ترین اتفاق زندگی من رقم بخورد. دیدار با امام و مقتدایم که سال ها به عشق او زندگی کرده و خود را برای شهادت و جهاد آماده کرده ام، حادثه ساده ای نیست که بتوانم از کنار آن به راحتی بگذرم و با آرامش به گوشه ای بروم و بخوابم. مگر می شود خواب به چشمانم بیاید در حالی که مدت ها آرزوی چنین روزی را داشته ام؟ مانده ام فردا اگر نگاه امام به من افتاد چه حالی خواهم داشت ...

عشقش به امام صادقانه بود. مبهوت این همه علاقه و ارادت او شدم. همین حرف هایش باعث شد که فردا در حسینیه کوچک و ساده جماران، نگاهی به او نیز داشته باشم. همه لحظاتی که امام سخن می گفت، رحیم به چهره ایشان خیره بود و اشک می ریخت.

سال ها گذشت. مصلای شهرستان ساری، میزبان مقام معظم رهبری بود. مردم برای دیدار مستقیم با ایشان در صف ایستاده بودند. حاج رحیم هم خودش را رساند. آن قدر ایستاد تا بالاخره نوبتش شد. حالا دیگر می دانست در همان چند لحظه ای که نگاهش به نگاه مقتدایش دوخته می شود، چه حالی خواهد داشت و چه باید بگوید. دست آقا را بوسید و گفت: من از شما تقاضایی ندارم. نیامده ام مشکلاتم را برای شما بگویم و کمک بخواهم؛ اما فقط یک خواهش دارم. برای عاقبت به خیری من دعا کنید.

آقا لبخندی زیبا و پر محبت به چهره داشت. فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی. حاج رحیم تشکر کرد. خواست خداحافظی کند که آقا دوباره فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی.

آرامش حاج رحیم دیدنی بود. انگار به آرزوی دیرینه اش نزدیک می شد. می دانست دعای آقا در حق او مستجاب می شود. صبر کرد. در راه حق باقی ماند تا سال ها بعد در کربلای خان طومان، عاقبت به خیر شد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمود رادمهر

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۴ ق.ظ

 

دبیرستان که بود حرف اول را از نظر علمی می زد. در دانشگاه نظامی اصفهان در رشته توپخانه نفر اول دوره خود شد. در امور شناسایی، عملیات و دیگر فعالیت های نظامی به اعتراف همرزمان و فرماندهانش حرف اول را می زد و کم نظیر بود. او را به سپاه تهران دعوت کردند تا به عنوان استادی کارآزموده مشغول به کار شود، نپذیرفت. هر مأموریتی که در هر جای ایران یا سایر جبهه های جهان اسلام پیش می آمد داوطلبانه شرکت می کرد؛ اما کم پیش می آمد که بخواهد حق مأموریتی دریافت کند. در جنگ های سی و سه روزه لبنان در عمق خاک رژیم اشغالگر قدس به شناسایی و عملیات دست زد. سه بار خواستند برای قدردانی از زحمات و خدماتش به او درجه تشویقی بدهند، هیچ وقت نپذیرفت و می گفت: اگر همه نیروهای لشکر را تشویق کردید، من هم مثل بقیه قبول می کنم. بارها خواستند به او مسئولیتی مانند فرماندهی عملیات لشکر را اعطا کنند. هیچ گاه نپذیرفت؛ اما قول می داد که با تمام وجود به مسئولی که انتخاب می شود کمک کند. می گفت: هدف من کار کردن برای خداست، پست و مقام چه ارزشی دارد؟ می گفت: دلم نمی خواهد به دنیا غرّه شوم.

هیچ کس از اقوامش نمی دانست او چه مسئولیتی دارد و چه مأموریت هایی می رود. سپرده بود که اگر کسی پرسید بگویند او بنّاست و به این حرفه مشغول است. او واقعاً بنّایی می کرد و تا فرصتی دست می داد به خانه های مستمندان و فقرا می رفت و عیب و ایرادهای ساختمانی شان را با هنرمندی خاصی و بی هیچ توقعی، برطرف می ساخت.

فرماندهان با اعزام او به سوریه موافق نبودند. می گفتند: چیزی ات بشود مثل تو را کجا پیدا کنیم؟ بغض می کرد و اصرارهایش را بی وقفه ادامه می داد.

پایش شکسته بود. برای این که از اعزام عقب نماند، با این که هنوز شکستگی مچ پایش جوش نخورده بود، گچ آن را خودش باز کرد. در هوای سرد سوریه وقتی می خواست تنهایی به مأموریت برود موتور را به جای ماشین انتخاب می کرد تا هزینه کمتری بر گرده بیت المال تحمیل شود.

فیش حقوقی اش بیشتر از یک و نیم میلیون نرسید. می گفت: به آنهایی که می گویند مدافعین حرم برای دنیا خطر کرده اند و ماهی سی میلیون یا پنجاه میلیون حقوق می گیرند بگویید ما هفتصد میلیون یا اصلاً یک میلیارد حقوق می گیریم. بر آتش دلشان یخ بگذارید.

به همسرش سپرد راضی نیستم بعد از شهادتم بروی این طرف و آن طرف از من تعریف کنی. وصیت کرد اگر قسمت بود و پیکرش بازگشت ببینند جایی از بدنش برای نجات جان بیماری به درد می خورد یا نه، همان را هم به نیازمندی هدیه بدهند.

جز خدا، سهمی از دنیا نمی خواست. وسط آتش و انفجار و خون و دود و خطر می توانست خودش را نجات بدهد. گفت: رایانه ای که در ساختمان جامانده حاوی اطلاعاتی است که اگر دست دشمن بیفتد خیلی ها به خطر می افتند. جان من یک نفر، فدای جان بچه های دیگر. رفت و دیگر باز نگشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا