اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

محمدتقی سالخورده (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۲ ب.ظ

مسیر خانه اش طوری بود که صبح ها وقتی سوار اتوبوس سرویس سپاه می شد، آن قدری جا بود که بتواند روی یک صندلی، راحت بنشیند. با این حال می رفت روی پله نزدیک صندلی راننده می نشست تا وقتی بقیه پاسدارها در بین راه سوار می شوند لااقل یک صندلی خالی بیشتر گیرشان بیاید. آخرش هم که می خواست پیاده شود لباسش را جلو جمع تکان نمی داد که مبادا کسی احساس کند او به خاطر کثیف شدن لباسش آزرده شده و یا منّتی بر سر کسی دارد. می خندید و با همه خوش و بش می کرد که اصلاً یادشان برود که او از جای راحت خودش به نفع دیگران، انصراف داده است.

همین روحیه اش در میدان رزم نیز باعث می شد که نیروهایش را تنها نگذارد. در سخت ترین شرایط کنارشان باشد و با آنها نه از موضع برتر که با حالتی دوستانه رفتار نماید.

یک بار یکی از رزمنده های غیر ایرانی که تازه به جبهه آمده بود گله کرد که چرا سر و کله فرمانده پیدا نیست و خودش جای امن و گرم و نرم نشسته و نمی داند به ما چه می گذرد و ... محمد نقی خودش همان جا ایستاده بود و می خندید. یک نفر پرید و به او فهماند که همین جوان خوش رو و خوش مشرب که دور و برشان مثل پروانه می چرخد فرمانده گردان است.

وسط درگیری با خبر شد عده ای از بچه های افغانستانی، جایی گرفتار شده و حسابی مجروح داده اند. معطل نکرد. سوار تانک شد و رفت به دل آتش. وسط آن همه تیر و آتش و انفجار، به سرعت از تانک پیاده شد و با دقت تک تک مجروحین را سوار کرد. وقتی مطمئن شد دیگر مجروحی روزی زمین نمانده تازه فهمید دیگر جایی برای خودش نیز وجود ندارد. تانک را فرستاد عقب، خودش ماند یک گوشه و با دشمن درگیر شد. بچه ها با چه زحمتی توانستند حلقه محاصره را شکسته و او را نجات بدهند.

یکی او را نمی شناخت تعجب می کرد که چرا نیروهایش این قدر به این فرمانده جوان عشق می ورزند؟ رسیدن به جواب این سوال کار سختی نبود. یک بار یکی از رزمندگان افغانستانی بعد از مدت ها او را دیده بود. چنان در آغوشش کشید که انگار برادر خود را بعد از مدتی دوری ملاقات می کند. در همین وقت صدای سوت خمپاره ای به گوش رسید که می خواست در همان حوالی فرود بیاید. محمدتقی معطل نکرد. زود رزمنده افغانستانی را روی زمین انداخت و خودش را جوری حائل قرار داد که اگر ترکشی هم به سمتشان آمد روی تن او نشسته و آسیبی به آن برادر مجاهد نرسد.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">