اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید مدافع حرم» ثبت شده است

شهید محمد بلباسی(2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۵ ب.ظ

همان اول که خانواده شان پا پیش گذاشتند کاملاً مشخص بود که بسیار مذهبی تر از ما هستند. محمد، پدر و مادرش در گفتار و رفتار خود تلاش داشتند به گونه ای از سبک زندگی دینی پیروی کنند که حتی مستحبات و اموری که شاید از نظر عده ای کم اهمیت باشد را نیز حسابی مورد توجه قرار بدهند.

محمد دائم الوضو بود. یک بار ندیدم بخواهد تنبلی کند یا از سرمای هوا بترسد و بهانه بیاورد که وضو نگیرد. با وضو بیرون می رفت. با وضو کار می کرد. با وضو بازی و شوخی می کرد. با وضو می خوابید.

نماز اول وقت خیلی برایش اهمیت داشت. در هر شرایطی، کار و حرف و برنامه اش را نیمه تمام می گذاشت و به سمت نماز می شتافت.

روزش را هر صبح با قرآن شروع می کرد و با تلاوت آیات قرآن به اتمام می رساند. به این جور کارها خیلی مقیّد بود؛ اما جالب است بدانید هیچ وقت هیچ نظر و عقیده و کاری که مطلوب خودش بود را به من تحمیل نکرد. من دختری پانزده ساله و کم تجربه بودم. به مرور با محبتی که بین مان حکمفرما بود من هم از رفتارهایش چیزی یاد می گرفتم و تکرار می کردم.

او به جای امر و نهی مستقیم، دست مرا گرفت و قدم به قدم بالا برد و به سمت کمال نزدیک کرد. من، دختری کم سن و سال که در خانه پدری اش دست به سیاه و سفید نزده بود و همه چیز برایش مهیا بود، پا به پای محمد، رشد کردم و آموختم که همسری مهربان و مادری دلسوز و پرتلاش باشم و بدانم که باید خود و فرزندانم را به سمت قله زیبایی ها در بلندای رضایت الهی، نزدیک و نزدیک تر کنم. یاد گرفتم که زندگی یعنی حرکت، نه سکون. محمد داشت می دوید و من هم باید یاد می گرفتم کاری کنم که از قافله دوستان خدا جا نمانم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهید محمد بلباسی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۳ ب.ظ

اهل رفیق بازی نبود. یعنی اصلاً فرصتش را هم نداشت که بخواهد با دوستانش قراری بگذارد و به گردش و تفریح برود. همه اش در حال دویدن بود. کارش انگار هیچ وقت تمامی نداشت. کارش به گونه ای نبود که در قالب ساعت های اداری بگنجد. شیک و معمولی اول صبح برود پشت میزش بنشیند، چند برگه را جا به جا کند. ساعت دو راهش را بکشد و خمیازه هایش را به خانه ببرد. محمد همه اش داشت می دوید یا برای همراهی با بچه های دانشجوی بسیجی یا برای سر و سامان دادن به اردوهای راهیان نور یا در اردوهای جهادی به دنبال خدمت بیشتر به محرومان بود. یا داشت برنامه های یادواره شهدا را پیگیری می کرد و ...

محمد برای این دویدن هایش پولی نگرفت. می گفت: فراتر از ساعت های اداری اگر کاری انجام می دهم مزدش باشد با خدا.

فرصت کمی که پیدا می کرد به زن و بچه اش می رسید تا آنها در همان مدت کم با هم بودن، خوش و خرّم باشند.

با رفقا که مشغول کار می شد، با همه قاطعیتی که به عنوان یک مسئول نظامی داشت، سعی می کرد با خنده و رفاقت کارها را پیش ببرد. در فضایی خودمانی دوستانش را هم نصیحت می کرد. مثلاً به کسانی که مجرد بودند تأکید داشت که زودتر دست بجنبانند و ازدواج کنند. به آنهایی که ازدواج کرده بودند اصرار می کرد که زودتر فرزند بیاورند. به فرزنددارها توصیه می کرد تعداد اولادشان را بیشتر کنند تا نسل اسلام و سربازان دین بیشتر شود. از نظر معنوی هوای رفقایش را داشت.

از نظر مادی هم به دوستانش توجه داشت و سعی می کرد مشکلاتشان را برطرف کند. در سوریه به بچه ها سپرده بود هر وقت از سهمیه غذایشان سیر نشدند به اتاق او بروند و غذایی اضافه دریافت کنند. خیلی ها فکر می کردند او لابد یک سهم غذا اضافه تر بر می دارد. در حالی که محمد، مدتی صبر می کرد، غذایش را نمی خورد تا اگر رزمنده ای سیر نشد و به او مراجعه کرد، سهم غذای خودش را به او ببخشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عبدالرحیم فیروزآبادی (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

علاقه اش به اسلام از روی تنوع طلبی و لذت جویی نبود. دین را به طور کامل می خواست و سعی داشت به همه احکام راحت یا سخت دین، بدون هیچ گزینشی عمل نماید.

پایش از کودکی به مسجد باز شد و نمازهایش را اول وقت می خواند. اندکی نگذشت که یکی از بهترین و فعال ترین مکبرهای مسجد گردید. به روزه هم علاقه داشت و با این که به سن تکلیف نرسیده بود ولی مقیّد بود روزه های ماه مبارک رمضان را به طور کامل بگیرد. تازه می رفت راهنمایی. یک شب گفتیم بچه است و ممکن است ضعف کند. سحر بیدارش نکنیم تا یک روز را لااقل روزه نگیرد و تقویت بشود. بعد از سحر با صدای اذان بیدار شد. از این که دید خواب مانده و کسی هم صدایش نکرده به هم ریخت. ناراحتی در چهره اش موج می زد. گفت: امروز را بدون سحری روزه می گیرم.

تا اذان مغرب سر حرفش ماند و هیچ نشانی از ضعف و ناتوانی در رفتارش نشان نداد.

از وقتی درآمد مستقلی پیدا کرد سال خمسی اش را نیز مشخص نمود و هر سال سر وقت، خمس اموالش را پرداخت می کرد. یک بار مأموریت که بود از همان جا تماس گرفت و گفت: ششصد هزار تومان از درآمد سال گذشته ام زیاد آمده و استفاده نشده. لطفا زحمت پرداخت خمس آن را بکشید. گفتم: حالا چه عجله ای باشد خودت که آمدی ...

گفت: نه، خمس حقی است که بر گردن من قرار گرفته و هر چه زودتر باید این دین را ادا کنم.

از سوریه تماس گرفت که ما این جا برای مقابله با داعش مجبوریم گاهی در منازل متروکه مردم پناه گرفته و از آن به عنوان سنگر استفاده کنیم. لطفاً حکم شرعی این کار را زحمت بکشید و برایم سوال کنید. پاسخ را که شنید نفس راحتی کشید. انگار باری سنگین از دوشش برداشته شد.

آخرش هم ارادت صادقانه اش به اسلام را فراتر از هر حرف و عملی، با خون خودش امضا کرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عبدالرحیم فیروزآبادی

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۵ ب.ظ

انگار آن طرف با کسی قرار داشت. راهی را باید طی می کرد تا به سر منزل مقصود برسد.حرف اساسی اش در روز خواستگاری همین بود. می خواست مطمئن شود کسی که قرار است شریک زندگی اش شود آیا تحمل فراق او را نیز دارد یا نه؟ آیا می تواند خودش را برای شهادت او اماده کند یا نه؟ همسرش "بله" را که گفت در حقیقت به همه آن چه که لازمه شراکت در زندگی با مردی شهادت طلب و آماده پرواز است جواب مثبت داده بود.

عبدالرحیم لباس سبز سپاه را هم برای رسیدن به همین هدف بزرگ انتخاب کرد. دلش می خواست برای دین و انقلاب اسلامی جانفشانی کند و خودش را به شهدای کربلا برساند. روزی که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد درست شانزدهم آذر سال 1384 بود. از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. ده سال بعد درست در روز شانزدهم آذر 1395 به آرزوی دیرینه اش دست پیدا کرد و آسمانی شد.

یک هفته قبل از اعزام به سوریه، وقتی مادر داشت وضو می گرفت رفت کنارش ایستاد. خم شد و قطرات آب وضو که از دست او می چکید را به دهان گرفت. مادر با تعجب پرسید: اگر تشنه ای برایت آب بیاورم؟

عبدالرحیم لبخند زد: هم شیر آب این جا هست هم لیوان؛ اما آب وضوی مادر، شربت شهادت است. برایم دعا کن مادر، من سال هاست که در آرزوی شهادتم، به دعای تو نیاز دارم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بشارت مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

تصاویر دیده نشده پیشکسوت بسیجی شهید مدافع حرم رحیم کابلی

 

همه از خانطومان برگشتند الّا حاج رحیم کابلی.

دوستی با ظرافت می گفت: در جنگ هم رسم بود فرمانده ها و بزرگان اول نیروها را به عقب می فرستادند و بعد خودشان باز می گشتند.

این روزها بچه های مازندران وسط هیاهوی استقبال از پیکر مطهر شهدا حواسشان به دل شکسته خانواده حاج رحیم هم باشد و تکریم و تجلیل از آنها را فراموش نکنند. هر چند این خانواده نستوه و صبور، بهتر از همه می دانند که عزیز دلشان میهمان حریم زینب کبرا و بر خوان کرامت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست. به قول پیر خمخانه عشق: سلام ما به پاره های تن این ملت که همدمی جز نسیم صحرا و مونسی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند.

اما این خاطره زیبا درباره وعده صادق مقام معظم رهبری به حاج رحیم کابلی نیز حتما خواندنی است:

 

بعد از کربلای پنج بود که عده ای از رزمندگان لشکر25 کربلا از جمله رحیم کابلی را برای دیدار با حضرت امام انتخاب کرده و از جبهه به تهران فرستادند. آقا رحیم تمام راه در فکر فرو رفته و در حس و حال خودش بود. گاهی زیر لب تکرار می کرد: این که بین این همه از نیروهای لشکر، ما را برای دیدار با امام انتخاب کرده اند، سعادت بزرگی است.

شب برای استراحت در پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام تهران مستقر شدیم. همه خسته بودیم و به خاطر راهی طولانی که طی کرده بودیم، نیاز به استراحت داشتیم. دراز که کشیدیم خوابمان برد. نیمه های شب که بیدار شدم دیدم آقا رحیم سر جایش نیست. کمی صبر کردم. نیامد. نگران شدم. رفتم داخل محوطه و شروع به جست و جو کردم. کمی که گذشت پیدایش کردم. گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بود. رفتم کنارش و گفتم: مرد حساب! نمی گویی وقتی غیبت می زند ممکن است نگرانت بشویم؟! این جا آمده ای با خودت خلوت کرده ای که چه بشود؟!

تبسمی کرد و گفت: می دانی چیست؟ فردا قرار است مهم ترین اتفاق زندگی من رقم بخورد. دیدار با امام و مقتدایم که سال ها به عشق او زندگی کرده و خود را برای شهادت و جهاد آماده کرده ام، حادثه ساده ای نیست که بتوانم از کنار آن به راحتی بگذرم و با آرامش به گوشه ای بروم و بخوابم. مگر می شود خواب به چشمانم بیاید در حالی که مدت ها آرزوی چنین روزی را داشته ام؟ مانده ام فردا اگر نگاه امام به من افتاد چه حالی خواهم داشت ...

عشقش به امام صادقانه بود. مبهوت این همه علاقه و ارادت او شدم. همین حرف هایش باعث شد که فردا در حسینیه کوچک و ساده جماران، نگاهی به او نیز داشته باشم. همه لحظاتی که امام سخن می گفت، رحیم به چهره ایشان خیره بود و اشک می ریخت.

سال ها گذشت. مصلای شهرستان ساری، میزبان مقام معظم رهبری بود. مردم برای دیدار مستقیم با ایشان در صف ایستاده بودند. حاج رحیم هم خودش را رساند. آن قدر ایستاد تا بالاخره نوبتش شد. حالا دیگر می دانست در همان چند لحظه ای که نگاهش به نگاه مقتدایش دوخته می شود، چه حالی خواهد داشت و چه باید بگوید. دست آقا را بوسید و گفت: من از شما تقاضایی ندارم. نیامده ام مشکلاتم را برای شما بگویم و کمک بخواهم؛ اما فقط یک خواهش دارم. برای عاقبت به خیری من دعا کنید.

آقا لبخندی زیبا و پر محبت به چهره داشت. فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی. حاج رحیم تشکر کرد. خواست خداحافظی کند که آقا دوباره فرمود: انشاءالله عاقبت به خیر می شوی.

آرامش حاج رحیم دیدنی بود. انگار به آرزوی دیرینه اش نزدیک می شد. می دانست دعای آقا در حق او مستجاب می شود. صبر کرد. در راه حق باقی ماند تا سال ها بعد در کربلای خان طومان، عاقبت به خیر شد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمود رادمهر

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۴ ق.ظ

 

دبیرستان که بود حرف اول را از نظر علمی می زد. در دانشگاه نظامی اصفهان در رشته توپخانه نفر اول دوره خود شد. در امور شناسایی، عملیات و دیگر فعالیت های نظامی به اعتراف همرزمان و فرماندهانش حرف اول را می زد و کم نظیر بود. او را به سپاه تهران دعوت کردند تا به عنوان استادی کارآزموده مشغول به کار شود، نپذیرفت. هر مأموریتی که در هر جای ایران یا سایر جبهه های جهان اسلام پیش می آمد داوطلبانه شرکت می کرد؛ اما کم پیش می آمد که بخواهد حق مأموریتی دریافت کند. در جنگ های سی و سه روزه لبنان در عمق خاک رژیم اشغالگر قدس به شناسایی و عملیات دست زد. سه بار خواستند برای قدردانی از زحمات و خدماتش به او درجه تشویقی بدهند، هیچ وقت نپذیرفت و می گفت: اگر همه نیروهای لشکر را تشویق کردید، من هم مثل بقیه قبول می کنم. بارها خواستند به او مسئولیتی مانند فرماندهی عملیات لشکر را اعطا کنند. هیچ گاه نپذیرفت؛ اما قول می داد که با تمام وجود به مسئولی که انتخاب می شود کمک کند. می گفت: هدف من کار کردن برای خداست، پست و مقام چه ارزشی دارد؟ می گفت: دلم نمی خواهد به دنیا غرّه شوم.

هیچ کس از اقوامش نمی دانست او چه مسئولیتی دارد و چه مأموریت هایی می رود. سپرده بود که اگر کسی پرسید بگویند او بنّاست و به این حرفه مشغول است. او واقعاً بنّایی می کرد و تا فرصتی دست می داد به خانه های مستمندان و فقرا می رفت و عیب و ایرادهای ساختمانی شان را با هنرمندی خاصی و بی هیچ توقعی، برطرف می ساخت.

فرماندهان با اعزام او به سوریه موافق نبودند. می گفتند: چیزی ات بشود مثل تو را کجا پیدا کنیم؟ بغض می کرد و اصرارهایش را بی وقفه ادامه می داد.

پایش شکسته بود. برای این که از اعزام عقب نماند، با این که هنوز شکستگی مچ پایش جوش نخورده بود، گچ آن را خودش باز کرد. در هوای سرد سوریه وقتی می خواست تنهایی به مأموریت برود موتور را به جای ماشین انتخاب می کرد تا هزینه کمتری بر گرده بیت المال تحمیل شود.

فیش حقوقی اش بیشتر از یک و نیم میلیون نرسید. می گفت: به آنهایی که می گویند مدافعین حرم برای دنیا خطر کرده اند و ماهی سی میلیون یا پنجاه میلیون حقوق می گیرند بگویید ما هفتصد میلیون یا اصلاً یک میلیارد حقوق می گیریم. بر آتش دلشان یخ بگذارید.

به همسرش سپرد راضی نیستم بعد از شهادتم بروی این طرف و آن طرف از من تعریف کنی. وصیت کرد اگر قسمت بود و پیکرش بازگشت ببینند جایی از بدنش برای نجات جان بیماری به درد می خورد یا نه، همان را هم به نیازمندی هدیه بدهند.

جز خدا، سهمی از دنیا نمی خواست. وسط آتش و انفجار و خون و دود و خطر می توانست خودش را نجات بدهد. گفت: رایانه ای که در ساختمان جامانده حاوی اطلاعاتی است که اگر دست دشمن بیفتد خیلی ها به خطر می افتند. جان من یک نفر، فدای جان بچه های دیگر. رفت و دیگر باز نگشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

صلی الله علیک یا علی بن موسی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۹ ب.ظ

فیلم دیده نشده از مجروحیت شهید حسن رجایی فر

 

هر وقت دلش می گرفت می گفت: بروم به رفیقم سر بزنم زود بر می گردم. می رفت مشهد، پابوس آقا و بر می گشت.

بعد از چند سال؛ حالا در آستانه شهادت امام هشتم، پیکرش را از خانطومان به شهر می آورند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سعید کمالی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۹ ب.ظ

 

تماس گرفت و گفت حوالی یک، یک و نیم شب می رسد به قم. فصل زمستان بود و می دانستم آن ساعت از شب بخواهد تا دانشگاه شهید محلاتی بیاید باید دقایقی را با سرما دست و پنجه نرم کند. ماشین را روشن کردم و رفتم دنبالش میدان هفتاد و تن قم، جایی که اتوبوس ها مسافران را پیاده می کنند. چند دقیقه ای که صبر کردم اتوبوس از راه رسید. سعید پیاده شد در حالی که علاوه بر کیف دستی خودش، ساک چرخ دار بزرگی را هم دست گرفته بود. یک زن و مرد بچه به بغل نیز همراهش پیاده شدند. تعجب کردم. نگفته بود همراه دارد.

پیاده که شدند بی اعتنا به من به طرف دیگر میدان رفتند. هاج و واج نگاهشان کردم. استارت زدم و رفتم دنبالشان. گوشه ای ایستاده بودند. سعید برایشان تاکسی گرفت، با راننده کمی صحبت کرد و با صمیمیت و چهره ای بشاش، با همراهانش خداحافظی کرد و بعد به طرف من آمد.

با تعجب پرسیدم: چرا نگفتی فامیل هایت هم قم می آیند؟ انها را کجا فرستادی؟ لبخندی زد و گفت: توی راه با هم آشنا شدیم. دیدم هیچ شناختی از قم و مسیرهایش ندارند. کمکشان کردم تا راحت تر به مقصد برسند.

پدرش هم می گفت: با این که خودش خانه سازی داشت و از سر کار که بر می گشت یکسره می رفت تا خانه نیم ساخته اش را کامل کند؛ اما وقتی دید ساخت یادمان شهدای گمنام ساری نیاز به نیروی داوطلب دارد، آن جا را به کار خودش ترجیح داد.

برای اردوهای جهادی هم که به روستاهای دور دست و محروم می رفت، کمتر از همه غذا می خورد؛ اما ساعت ها در عمق خاک، می نشست و برای دفع فاضلاب روستا، به حفر چاه مشغول می شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

رود تجن و مادر شهید رادمهر!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۲۱ ب.ظ

 

شهردار آمده بود پیش مادر شهید رادمهر و خبر داد که قرار است در همین پارک معروف ساری، تندیس پسرت را نصب کنیم و ...

خوشحال نشد!

مادر، مادر همان شهیدی است که سه بار می خواستند از او به خاطر مجاهدت های چشمگیرش به خصوص در جریان حرب تموز لبنان، تقدیر کنند، مخالفت می کرد و می گفت: هر وقت از همه بچه های لشکر تقدیر کردید با من نیز چنین کنید.

 

مادر شهید محمود رادمهر در پاسخ شهردار گفت: هزینه ساخت تندیس پسرم را بگذارید برای لایروبی رودخانه تجن. این رودخانه اگر لایروبی نشود دیگر تجن نیست، لجن است! و گرفتاری اش دامنگیر مردم می شود و ...

یک ماه نکشید که کار لایروبی رودخانه آغاز شد. مدتی بعد سیل ویرانگری در مازندران و گلستان به راه افتاد که اگر توصیه این مادر شهید نبود، خسارت بزرگی به مردم تحمیل می شد.

 

به روایت حجت الاسلام محسن علیجانزاده

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اربعین، کربلای دمشق

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۶ ق.ظ

 

انگار هنوز طعم آن میوه آبدار و شیرین زیر زبانش بود. با خوشحالی خوابش را برایم تعریف کرد. می گفت: از درختی زیبا، گلابی رسیده و شیرینی را چیدم و خوردم. ذوق زده بود. من هم احساس کردم خواب خوبی دیده است. برای تعبیرش خواستم حرفی زده باشم. ناگهان این عبارت به ذهنم رسید و گفتم: میوه بهشتی!

داشت برای سفر اربعین آماده می شد که این خواب را دید. گاهی وقت ها آدم ها وقتی می خواهند کارهای خوب انجام بدهند، خواب های خوب هم می بینند. پیش خودم گفتم کربلا هم بهشت است و توفیق زیارت بارگاه امام، هدیه ای از این باغ بهشتی.

یک هفته گذشت که آمد و گفت: کارم درست شد؛ دیگر باید بروم. تعجب کردم. گفتم: کارت که درست شده بود. نفهمیدم منظورش به سفر اربعین نیست.

بی مقدمه برایم توضیح داد از مدت ها قبل بی آن که به من چیزی بگوید، داشت کار اعزامش به سوریه را پیگیری می کرد. اسمش جزو اولویت های اول نبود. اما وقتی اعزام یکی از نیروها لغو شد او با هر زحمتی بود موافقت فرماندهانش را جلب کرد.

حق داشتم از شیندن این خبر یکه بخورم. سوریه آبستن حوادثی مرگبار بود. من به عبدالصالح دل بسته بودم و طاقت دوری اش برایم سخت بود؛ چه برسد که بخواهم هر آن انتظار خبری ناگوار را از میدان جنگ داشته باشم. محمد حسین هم کوچک بود. از حال و روز خانواده های شهدا با خبر بودم و می دانستم زندگی دشواری را می گذرانند. هم در بستگان نزدیک ما و هم در بستگان نزدیک صالح، شهدایی وجود داشتند. پدر من هم از رزمندگان قدیمی جنگ بود که همیشه با علاقه پای خاطراتش می نشستم و با دقت به حرف هایش گوش می دادم. بین و من صالح همیشه حرف از شهدا و شهادت بود.

با این حال هنوز خودم را برای این حال و هوا آماده نکرده بودم. هر بار که حرف از خانواده های شهدا به میان می آمد نخستین سوالی که ذهنم را به خود مشغول می داشت وضعیت این خانواده ها در خلأ وجود عزیزانشان بود.

صالح که دید دلم انگار به رفتنش راضی نیست شروع کرد به مقدمه چینی و استدلال آوردن. حق با او بود. مسلمان واقعی نمی تواند در مقابل مظلومیت دیگران بی تفاوت باشد. دفاع از حق، مرز و جغرافیا نمی شناسد. مردم سوریه اعم از سنی و شیعه در فجیع ترین وضعیت انسانی به سر می بردند. کودکان معصوم و بی دفاعشان هر آن در معرض قتل عام قرار داشتند و ...

حرف هایش مرا به فکر فرو برد. با خودم گفتم اگر مانع رفتن او و عمل به تکلیفش بشوم فردای قیامت جواب عمه سادات را چه بدهم؟ این همه روضه رفتم و در مصایب اهل بیت اشک ریختم؛ حالا که وقت عمل رسیده بخواهم در حقشان کوتاهی کنم؟

گفتم: راضی ام به رضای خدا. گل از گلش شکفت.

از طرفی به خودم تلقین می کردم که چون مربی آموزشی است لابد او را به خط مقدم نمی برند تا بتواند در فضایی آرام به آموزش نیروها بپردازد و ...

درست همان روز که باید به کربلا اعزام می شد، به سوریه رفت. صالح داشت خودش را به کربلای اباعبدالله می رساند.

اصلاً انگار نه انگار که خواب آن میوه بهشتی را برایم تعریف کرده بود. همه چیز از یادم رفت. موقع اعزام، آرام بودم. او هم آرام بود. فقط مادر صالح بود که اشک می ریخت و برای پیروزی و سلامتی اش دعا می کرد. وقت خداحافظی، برگشت و انگار که بخواهد آخرین و مهم ترین حرفش را بزند از من خواست تا در تربیت محمدحسین سنگ تمام بگذارم و او را مدافع اسلام و اهل بیت بار بیاورم.

راوی: همسر شهید عبدالصالح زارع

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روضه محمدحسین

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۴ ب.ظ

 

محرم برایش شکارگاه بود. چطور؟

عرض می کنم خدمتتان.

هر جا که می خواست خانه اجاره کند به صاحب خانه می گفت: این منزلی که به من اجاره می دهید قرار است پاتوق تعدادی جوان مجرد دانشجو بشود. هر از گاه دور هم جمع می شویم و روضه و اشک و سینه زنی داریم.

اینها را می گفت که صاحبخانه از ته دل راضی باشد.

دم محرم، سرتاسر خانه را پرچم سیاه می چسباند. خانه می شد حسینیه.

توی دانشگاه هم یک هیأت راه انداخته بود. آن جا یک هیأت عمومی بود. جوان های دانشجو را یکی یکی جذب می کرد. با آنها رفیق می شد و به بهانه روضه و رزق اباعبدالله آرام آرام تبدیلشان می کرد به یک جوان صالح و عاشق حسین علیه السلام.

هیأتی که در خانه داشت انگار خصوصی بود. نه این که خصوصی باشد عده ای بیایند عده ای نه؛ خیر! هر کس دلش می خواست می توانست بیاید. سینه زنی و روضه هایش اما برای بچه های اهل حال بود.

دم محرم برای بچه ها عدسی درست می کرد. می گفت عدس، اشک چشم ها را زیاد می کند.

صدایش زببا نبود. اما می خواند. ساده و صمیمی. 

این وسط با روضه علی اکبر حال خوشی داشت.

داد می زد: انگار بنا نیست سری داشته باشی

سر داشته باشی جگری داشته باشی

انگار بنا نیست که ای پیر محاسن

این آخر عمری پسری داشته باشی.

 

شادی روح شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی صلوات.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خدای حسین را شکر!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ق.ظ


"حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم."

اول تیر، سالگرد شهادت مدافع حرم عشق، علی امرایی ست که بدنش مثل علی اکبر حسین، ارباً اربا شد؛ شادی روحش صلوات.


  • سیدحمید مشتاقی نیا

کبوترانه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۱ ب.ظ


محمدحسین مومنی حکم کبوتر را دارد برای آنان که دل در گروی حرم دارند. تشییع پیکر پاکش زیر آفتاب تیز قم و گرمای چهل و دو درجه این شهر، بی درنگ ذکر حسین را بر لب های تشنه و دلهای آتش گرفته فراق، جاری ساخت.

امروز روز شهادت سیدالشهدای احد بود. وقتی خواهر حمزه خواست با پیکر برادر وداع کند، پیامبر دستور داد پارچه ای بیاورند و بیندازند روی پیکر پاره پاره حمزه، پاهای او از آن پوشش بیرون ماند، عده ای خاشاک آوردند و رویش ریختند تا بدن برادر از چشم خواهر داغدیده محفوظ بماند.

سیدالشهدای کربلا اما ... بدنش پوشیده بود از سنگ و شمشیر و نیزه های شکسته. خواهر آمد و با دست هایش آنها را کنار زد. خواست صورت برادر را ببوسد اما ... کسی به زینب تسلیت نگفت که هیچ ...

آنهایی که پیکر محمدحسین مومنی را تفحص کردند می گفتند با لب تشنه و با ذکر توسل، به این پیکر مطهر دست پیدا کردیم. محمدحسین، سرباز امام عصر بود و نغمه انتظار را به آهنگ وصال گره زد. او اذن شهادت را در همین قم در تشییع پیکر شهدای مدافع حرم از ارباب بی کفنش گرفته بود.

امروز قم، حرم بانوی آفتاب، زینب غریب نماند. دلدادگان شهادت در استقبال کبوتر حرم عشق، سنگ تمام گذاشتند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آموزش طنز خلبانی توسط شهید مدافع حرم + فیلم!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۴ ب.ظ


بگذارید اول یک توضیح خدمتتان عرض کنم. سید علی پسر من، دیگر چهارده سالش شده است. نشسته بودیم به تماشای یک حلقه فیلم مستند که دوستی به امانت داده بود. از صحنه طنز مربوط به شهید صدرزاده خوشش آمد و چندبار نگاهش کرد و خندید.

گفتم: کاش برش فیلم را بلد بودی و این قسمت را جدا می کردی. راستش خودم از این کار سر در نمی آورم. دیدم فیلم را از لبتاپ به گوشی اش منتقل کرد و اندکی بعد این قطعه مورد علاقه اش را برش داد.

خوشحال شدم و پیشنهاد دادم این قطعه را در گروه های مجازی با نام خودش منتشر کند که عجیب مورد استقبال کانال های مختلف قرار گرفت و دست به دست چرخید. سایت راه شلمچه هم آن را منتشر کرد. (اگر فیلم دانلود نشد از طریق برچسبها اقدام کنید):


به گزارش راه شلمچه، فیلمی که در  زیر مشاهده می‌کنید آموزش طنز خلبانی از زبان شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است که تنظیم این ویدئو را سیدعلی مشتاقی نیا انجام داد.
سید مصطفی صدرزاده از رزمندگان مدافع حرم حضرت زینب(س) و فرمانده گردان عمار لشگر فاطمیون بود که در عملیات محرم درست در شب عاشورای سال 94 به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.
این طلبه شهید متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵درشهرستان شوشتر استان خوزستان است.
 
  • سیدحمید مشتاقی نیا

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۲ ب.ظ

yqxy_photo_2019-03-04_04-21-55.jpg


مجاهد عشق، نام کتابی است که درباره شخصیت شهید ابراهیم عشریه نوشته اند.

یکبار کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی را خواند. خاطره ای او را در فکر فرو برد. ابراهیم هادی جنازه یکی از شهدا را بعد از مدتی پیدا کرده و به عقب انتقال داده بود. پدر شهید رفت پیش ابراهیم هادی و خواب پسرش را برای او بازگو کرد. پسرش گله داشت که چرا پیکر مرا به عقب آوردید. آن مدت که پیکرم روی زمین بود و در غربت و بدون مزار بودم، فاطمه زهرا سلام الله علیها بالای جنازه ام می آمد ...

ابراهیم هادی از این خاطره منقلب شد. پیکرش در کانال کمیل ماند و بازنگشت.

ابراهیم عشریه هم از این خاطره منقلب شد. مدتی در سوریه دنبال پیکرش بودند و اثری از آن پیدا نکردند. یکی گفت: یادتان رفته موقع روضه حضرت زهرا، ابراهیم چطور گریه می کرد؟ او حالا همدم مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیهاست.

ابراهیم عشریه عارف و خودساخته بود. از آن دست جوان های دل داده ای که سلوک معنوی خاصی داشت و اهل مراقبه بود. آشنایی با زندگی این شهید، سفری ملکوتی به ماورای عالم ماده است. 

"مجاهد عشق" در 250 صفحه به همت گروه فرهنگی جهادی شهید عشریه توسط انتشارات وحدت بخش به زیور طبع آراسته شده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یا حیدر کرار زند نقش به زودی ...

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ


دیروز جای شما خالی، کنار پیکر دو شهید پاکستانی تیپ زینبیون، کربلایی بود قم، در آستانه ماه مبارک. به یاد همه دوستان بودم.

دو شهید مدافع حرم در آخرین ساعت های ماه شعبان، ذکر حسین را آرایه دل میهمانان سفره خدا نمودند.

کنار مزار بی بی، به نیابت از ام الشهداء، اشک و خروش و حماسه ای بود. به بهانه تشییع این دو شهید مطهر، یاد سی و سه شهید سرجدای صحرای حجاز نیز گرامی داشته شد. شهدایی که هفته پیش به جرم محبت آل الله، توسط سعودی های متوحش، گردن زده شدند.

روزی خواهد رسید که مظلومیت این شهدای جوان، بساط آل سعود خبیث را برهم خواهد زد. روزی از کنار مسجد النبی تا صحن بقیع را با نوای یا حسین، دسته روی میکنیم. عربستان دوباره عربستان محمدی خواهد شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پسرک فلافل فروش!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۵۴ ق.ظ

8fvr_photo_2019-01-27_06-26-57.jpg


محمدهادی ذوالفقاری که شهید شد نخستین خاطره منتشر شده درباره او شاید همین جمله ای بود که از قول یکی از دوستانش نقل شد. او به رفیقش که طراح بود به شوخی گفت: من زشتم و بعد از شهادتم کسی برای من طرح و پوستر نمی زند!

همین حرف او باعث شد که دوستش بعد از شهادت هادی تصاویر او را در طرح هایی زیبا در صفحات مجازی منتشر کند.

نوروز امسال رفته بودیم بهشت زهرا سلام الله علیها. به پسرم که هنوز هفت سالش نشده گفتم: بگرد ببین هر کدام از شهدا که تصویرش قشنگ تر است را انتخاب کن، برایت عکس یادگاری بگیرم.

کمی چرخید و از بین همه تصاویر زیبا و نورانی شهدا، کنار یادمان شهید محمدهادی ذوالفقاری ایستاد و عکس گرفت.

محمدهادی ذوالفقاری طلبه حوزه علمیه بود و در نبرد با داعش در عراق به شهادت رسید. طبق وصیتش او را در حرمین شریفین سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف داده و در وادی السلام به خاک سپردند. با این که عراقی ها شهدایشان را فقط در یک حرم طواف می دهند؛ اما برای محمدهادی سنگ تمام گذاشتند. در همه حرم ها هم برایش نماز خواندند.

مزار خودش را در وادی السلام انتخاب کرده بود. شب ها می رفت آن جا می نشست، خلوت می کرد و زیرلب مناجات می خواند...

کتاب "پسرک فلافل فروش" در 160 صفحه توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی درباره زندگی این طلبه جوان و خوش قلب منتشر شده که مطالعه آن را به همه علاقمندان توصیه می کنم. این کتاب به صورت الکترونیک نیز قابل دانلود و دسترسی است که برای دریافت آن به این نشانی مراجعه کنید:

http://www.faraketab.ir/content/10248

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به رنگ خدا

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۵۷ ب.ظ

i6if_photo_2019-02-23_03-10-03.jpg


این همه جمعیت به خاطر یک سلبریتی اینجا جمع نشده اند. هیچ دیمبال و دامبول و رقص و آواز و کیک و ساندیسی هم در کار نیست. این جماعت از استراحت صبح جمعه شان زده اند که بیایند تشییع استخوان های به جا مانده از جوان شهیدی که کسی تا قبل از شهادت نامی از او نشنیده و تصویری از وی ندیده بود.

این معجزه شهادت است که یک انسان معمولی را نگین حلقه انگشتری خلق می سازد. شهدا نزد خدا و بندگان خدا آبرو دارند. هیچ هزینه و تکنیک تبلیغاتی و رسانه ای نمی تواند یک جوان معمولی با دستهایی خالکوبی شده را چنین محبوب دل مردم قرار بدهد. آنانی که بین زرق و برق های فریبنده دنیا و رنگ و لعاب های خیره کننده عالم مادی، رنگ خدا را می پسندند، در دل بندگان خدا نیز جایی برای خود باز می کنند؛ "صبغة الله و من احسن من الله صبغه"1

همه رنگ های دنیا ناپایدار است. بعضی ها برای آن که بین مردم جایگاهی پیدا کنند از این رنگ به آن رنگ در می آیند؛ اما شهدا ثابت کردند که در اوج گمنامی و بی ادعایی، این رنگ خداست که می ماند و هر که به رنگ خدا در بیاید و حسابش را با خدا صاف کند خدا نیز مهر او را در دل ها جاودانه می سازد: "من اصلح ما بینه و بین الله اصلح الله ما بینه و بین الناس"2

این روزها، همه جا سخن از شهید مدافع حرم، مجید قربانخانی است. جوانی 25 ساله با بدنی خالکوبی که عشق ولایت الله را بر همه عشق های زمینی ترجیح داد و وعده شهادتش را از مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها گرفت. او مصداقی شد از این عبارت زیبای سید شهیدان اهل قلم که نوشت: "زندگی زیباست؛ اما شهادت از آن زیباتر است."

زندگی، سراسر رنگ است؛ اما رنگ خدا بالاتر و زیباتر از همه رنگ هاست. این خداست که می ماند. هر که رنگ خدا را پسندید، خدایی شد و چون خدا جاودانه گردید. شهادت، آب حیات ابدی است که تشنگان وصل را به مقام "بل احیاء عند ربهم یرزقون" می رساند.

1- بقره آیه 138

2- امام صادق علیه السلام، محاسن ص 29

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به مناسبت بازگشت سید جواد اسدی از خانطومان (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۴۹ ب.ظ

هم چهره اش شبیه خیرالله بود و هم اخلاق و رفتارش. خودش هم بنا داشت راه برادر شهیدش را ادامه بدهد. با کارهای خوب و اخلاق دلنشینش همه را یاد خیرالله می انداخت. موی سرش را هم طوری شانه می زد که شبیه او بشود. یک بار دو تصویر را آورد گذاشت جلوی خاله اش و گفت: می توانی تشخیص بدهی کدامشان من هستم و کدامشان خیرالله؟ تشخیص این دو عکس از هم، کار راحتی نبود.

این اواخر می گفت: هر جا می روم احساس می کنم خیرالله کنار من است و انگار دارد نگاهم می کند. خواب دیده بود با همراهی ائمه علیهم السلام در سوریه در حال نبرد با دشمنان است. معنی و مفهوم این خواب ها را خوب می دانست. سال ها پیش در خواب دیده بود که سلاح دست گرفته و به دستور حضرت امام رحمت الله علیه، به سمت دشمن شلیک می کند. همین مساله باعث شد که عزمش در ورود به سپاه پاسداران انقلاب جزم شود. حالا هم می دانست پیروزی در این نبرد قطعی است؛ اما سرنوشت او با وصال و عروج، تنیده شده است.

مادر به اعزام او رضایت نمی داد. می گفت: هنوز داغ خیرالله بر قلبمان سنگینی می کند. سید جواد هم بی رضایت او، قدم از قدم بر نمی داشت. مادر خواب حضرت زینب را دید و شنید که این پسرت هم شهید می شود. دیگر حرفی نداشت. گفت: تو را به حضرت زینب تقدیم می کنم.

دو روز قبل از اعزامش خواب دید که به شهادت رسیده و روحش از آن بالا به پیکر قطعه قطعه شده اش نگاه می کند و می خندد. عکس هایش را برداشت و داد دست یکی از دوستانش. گفت: این سفر آخر من است. اینها را داشته باشید که بعداً دنبالشان نگردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به مناسبت بازگشت سید جواد اسدی از خانطومان

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۱۱ ق.ظ

برادر رشیدم، سید جواد (دست نوشته خواهر شهید مدافع حرم)


برای بعضی هایمان نماز اول وقت اهمیت دارد؛ اما شاید رویمان نشود یا مصلحت ندانیم در جمعی که قرار گرفتیم، به خصوص اگر جمعی ناشناس باشد و کار مهمی داشته باشیم بخواهیم به انجام آن مبادرت ورزیم.

اولین جلسه آشنایی خانوادگی ما با هم بود. سید جواد همراه خانواده اش آمده بودند خواستگاری. وقت اذان بود. سید، بی هیچ رودربایستی و مصلحت اندیشی، با صفای قلبی و سادگی رفتارش از همه خواست تا نماز اول وقت را بخوانیم، بعد برویم سر صحبت هایمان. همه از این پیشنهاد او استقبال کردند. وضو که گرفتیم پشت سر خودش ایستادیم به نماز. جلسه خواستگاری مان با نماز جماعت همراه شد.

می دانست این سفر، بازگشتی ندارد. سفارش کرد هوای پسرمان را داشته باشم. بعد سه بار این توصیه را پشت سر هم تکرار کرد: نماز اول وقت، حجاب؛ نماز اول وقت، حجاب، نماز اول وقت، حجاب.

  • سیدحمید مشتاقی نیا