اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید مدافع حرم» ثبت شده است

صلی الله علیک یا علی بن موسی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۹ ب.ظ

فیلم دیده نشده از مجروحیت شهید حسن رجایی فر

 

هر وقت دلش می گرفت می گفت: بروم به رفیقم سر بزنم زود بر می گردم. می رفت مشهد، پابوس آقا و بر می گشت.

بعد از چند سال؛ حالا در آستانه شهادت امام هشتم، پیکرش را از خانطومان به شهر می آورند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سعید کمالی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۹ ب.ظ

 

تماس گرفت و گفت حوالی یک، یک و نیم شب می رسد به قم. فصل زمستان بود و می دانستم آن ساعت از شب بخواهد تا دانشگاه شهید محلاتی بیاید باید دقایقی را با سرما دست و پنجه نرم کند. ماشین را روشن کردم و رفتم دنبالش میدان هفتاد و تن قم، جایی که اتوبوس ها مسافران را پیاده می کنند. چند دقیقه ای که صبر کردم اتوبوس از راه رسید. سعید پیاده شد در حالی که علاوه بر کیف دستی خودش، ساک چرخ دار بزرگی را هم دست گرفته بود. یک زن و مرد بچه به بغل نیز همراهش پیاده شدند. تعجب کردم. نگفته بود همراه دارد.

پیاده که شدند بی اعتنا به من به طرف دیگر میدان رفتند. هاج و واج نگاهشان کردم. استارت زدم و رفتم دنبالشان. گوشه ای ایستاده بودند. سعید برایشان تاکسی گرفت، با راننده کمی صحبت کرد و با صمیمیت و چهره ای بشاش، با همراهانش خداحافظی کرد و بعد به طرف من آمد.

با تعجب پرسیدم: چرا نگفتی فامیل هایت هم قم می آیند؟ انها را کجا فرستادی؟ لبخندی زد و گفت: توی راه با هم آشنا شدیم. دیدم هیچ شناختی از قم و مسیرهایش ندارند. کمکشان کردم تا راحت تر به مقصد برسند.

پدرش هم می گفت: با این که خودش خانه سازی داشت و از سر کار که بر می گشت یکسره می رفت تا خانه نیم ساخته اش را کامل کند؛ اما وقتی دید ساخت یادمان شهدای گمنام ساری نیاز به نیروی داوطلب دارد، آن جا را به کار خودش ترجیح داد.

برای اردوهای جهادی هم که به روستاهای دور دست و محروم می رفت، کمتر از همه غذا می خورد؛ اما ساعت ها در عمق خاک، می نشست و برای دفع فاضلاب روستا، به حفر چاه مشغول می شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

رود تجن و مادر شهید رادمهر!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۲۱ ب.ظ

 

شهردار آمده بود پیش مادر شهید رادمهر و خبر داد که قرار است در همین پارک معروف ساری، تندیس پسرت را نصب کنیم و ...

خوشحال نشد!

مادر، مادر همان شهیدی است که سه بار می خواستند از او به خاطر مجاهدت های چشمگیرش به خصوص در جریان حرب تموز لبنان، تقدیر کنند، مخالفت می کرد و می گفت: هر وقت از همه بچه های لشکر تقدیر کردید با من نیز چنین کنید.

 

مادر شهید محمود رادمهر در پاسخ شهردار گفت: هزینه ساخت تندیس پسرم را بگذارید برای لایروبی رودخانه تجن. این رودخانه اگر لایروبی نشود دیگر تجن نیست، لجن است! و گرفتاری اش دامنگیر مردم می شود و ...

یک ماه نکشید که کار لایروبی رودخانه آغاز شد. مدتی بعد سیل ویرانگری در مازندران و گلستان به راه افتاد که اگر توصیه این مادر شهید نبود، خسارت بزرگی به مردم تحمیل می شد.

 

به روایت حجت الاسلام محسن علیجانزاده

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اربعین، کربلای دمشق

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۶ ق.ظ

 

انگار هنوز طعم آن میوه آبدار و شیرین زیر زبانش بود. با خوشحالی خوابش را برایم تعریف کرد. می گفت: از درختی زیبا، گلابی رسیده و شیرینی را چیدم و خوردم. ذوق زده بود. من هم احساس کردم خواب خوبی دیده است. برای تعبیرش خواستم حرفی زده باشم. ناگهان این عبارت به ذهنم رسید و گفتم: میوه بهشتی!

داشت برای سفر اربعین آماده می شد که این خواب را دید. گاهی وقت ها آدم ها وقتی می خواهند کارهای خوب انجام بدهند، خواب های خوب هم می بینند. پیش خودم گفتم کربلا هم بهشت است و توفیق زیارت بارگاه امام، هدیه ای از این باغ بهشتی.

یک هفته گذشت که آمد و گفت: کارم درست شد؛ دیگر باید بروم. تعجب کردم. گفتم: کارت که درست شده بود. نفهمیدم منظورش به سفر اربعین نیست.

بی مقدمه برایم توضیح داد از مدت ها قبل بی آن که به من چیزی بگوید، داشت کار اعزامش به سوریه را پیگیری می کرد. اسمش جزو اولویت های اول نبود. اما وقتی اعزام یکی از نیروها لغو شد او با هر زحمتی بود موافقت فرماندهانش را جلب کرد.

حق داشتم از شیندن این خبر یکه بخورم. سوریه آبستن حوادثی مرگبار بود. من به عبدالصالح دل بسته بودم و طاقت دوری اش برایم سخت بود؛ چه برسد که بخواهم هر آن انتظار خبری ناگوار را از میدان جنگ داشته باشم. محمد حسین هم کوچک بود. از حال و روز خانواده های شهدا با خبر بودم و می دانستم زندگی دشواری را می گذرانند. هم در بستگان نزدیک ما و هم در بستگان نزدیک صالح، شهدایی وجود داشتند. پدر من هم از رزمندگان قدیمی جنگ بود که همیشه با علاقه پای خاطراتش می نشستم و با دقت به حرف هایش گوش می دادم. بین و من صالح همیشه حرف از شهدا و شهادت بود.

با این حال هنوز خودم را برای این حال و هوا آماده نکرده بودم. هر بار که حرف از خانواده های شهدا به میان می آمد نخستین سوالی که ذهنم را به خود مشغول می داشت وضعیت این خانواده ها در خلأ وجود عزیزانشان بود.

صالح که دید دلم انگار به رفتنش راضی نیست شروع کرد به مقدمه چینی و استدلال آوردن. حق با او بود. مسلمان واقعی نمی تواند در مقابل مظلومیت دیگران بی تفاوت باشد. دفاع از حق، مرز و جغرافیا نمی شناسد. مردم سوریه اعم از سنی و شیعه در فجیع ترین وضعیت انسانی به سر می بردند. کودکان معصوم و بی دفاعشان هر آن در معرض قتل عام قرار داشتند و ...

حرف هایش مرا به فکر فرو برد. با خودم گفتم اگر مانع رفتن او و عمل به تکلیفش بشوم فردای قیامت جواب عمه سادات را چه بدهم؟ این همه روضه رفتم و در مصایب اهل بیت اشک ریختم؛ حالا که وقت عمل رسیده بخواهم در حقشان کوتاهی کنم؟

گفتم: راضی ام به رضای خدا. گل از گلش شکفت.

از طرفی به خودم تلقین می کردم که چون مربی آموزشی است لابد او را به خط مقدم نمی برند تا بتواند در فضایی آرام به آموزش نیروها بپردازد و ...

درست همان روز که باید به کربلا اعزام می شد، به سوریه رفت. صالح داشت خودش را به کربلای اباعبدالله می رساند.

اصلاً انگار نه انگار که خواب آن میوه بهشتی را برایم تعریف کرده بود. همه چیز از یادم رفت. موقع اعزام، آرام بودم. او هم آرام بود. فقط مادر صالح بود که اشک می ریخت و برای پیروزی و سلامتی اش دعا می کرد. وقت خداحافظی، برگشت و انگار که بخواهد آخرین و مهم ترین حرفش را بزند از من خواست تا در تربیت محمدحسین سنگ تمام بگذارم و او را مدافع اسلام و اهل بیت بار بیاورم.

راوی: همسر شهید عبدالصالح زارع

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روضه محمدحسین

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۴ ب.ظ

 

محرم برایش شکارگاه بود. چطور؟

عرض می کنم خدمتتان.

هر جا که می خواست خانه اجاره کند به صاحب خانه می گفت: این منزلی که به من اجاره می دهید قرار است پاتوق تعدادی جوان مجرد دانشجو بشود. هر از گاه دور هم جمع می شویم و روضه و اشک و سینه زنی داریم.

اینها را می گفت که صاحبخانه از ته دل راضی باشد.

دم محرم، سرتاسر خانه را پرچم سیاه می چسباند. خانه می شد حسینیه.

توی دانشگاه هم یک هیأت راه انداخته بود. آن جا یک هیأت عمومی بود. جوان های دانشجو را یکی یکی جذب می کرد. با آنها رفیق می شد و به بهانه روضه و رزق اباعبدالله آرام آرام تبدیلشان می کرد به یک جوان صالح و عاشق حسین علیه السلام.

هیأتی که در خانه داشت انگار خصوصی بود. نه این که خصوصی باشد عده ای بیایند عده ای نه؛ خیر! هر کس دلش می خواست می توانست بیاید. سینه زنی و روضه هایش اما برای بچه های اهل حال بود.

دم محرم برای بچه ها عدسی درست می کرد. می گفت عدس، اشک چشم ها را زیاد می کند.

صدایش زببا نبود. اما می خواند. ساده و صمیمی. 

این وسط با روضه علی اکبر حال خوشی داشت.

داد می زد: انگار بنا نیست سری داشته باشی

سر داشته باشی جگری داشته باشی

انگار بنا نیست که ای پیر محاسن

این آخر عمری پسری داشته باشی.

 

شادی روح شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی صلوات.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خدای حسین را شکر!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ق.ظ


"حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم."

اول تیر، سالگرد شهادت مدافع حرم عشق، علی امرایی ست که بدنش مثل علی اکبر حسین، ارباً اربا شد؛ شادی روحش صلوات.


  • سیدحمید مشتاقی نیا

کبوترانه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۱ ب.ظ


محمدحسین مومنی حکم کبوتر را دارد برای آنان که دل در گروی حرم دارند. تشییع پیکر پاکش زیر آفتاب تیز قم و گرمای چهل و دو درجه این شهر، بی درنگ ذکر حسین را بر لب های تشنه و دلهای آتش گرفته فراق، جاری ساخت.

امروز روز شهادت سیدالشهدای احد بود. وقتی خواهر حمزه خواست با پیکر برادر وداع کند، پیامبر دستور داد پارچه ای بیاورند و بیندازند روی پیکر پاره پاره حمزه، پاهای او از آن پوشش بیرون ماند، عده ای خاشاک آوردند و رویش ریختند تا بدن برادر از چشم خواهر داغدیده محفوظ بماند.

سیدالشهدای کربلا اما ... بدنش پوشیده بود از سنگ و شمشیر و نیزه های شکسته. خواهر آمد و با دست هایش آنها را کنار زد. خواست صورت برادر را ببوسد اما ... کسی به زینب تسلیت نگفت که هیچ ...

آنهایی که پیکر محمدحسین مومنی را تفحص کردند می گفتند با لب تشنه و با ذکر توسل، به این پیکر مطهر دست پیدا کردیم. محمدحسین، سرباز امام عصر بود و نغمه انتظار را به آهنگ وصال گره زد. او اذن شهادت را در همین قم در تشییع پیکر شهدای مدافع حرم از ارباب بی کفنش گرفته بود.

امروز قم، حرم بانوی آفتاب، زینب غریب نماند. دلدادگان شهادت در استقبال کبوتر حرم عشق، سنگ تمام گذاشتند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آموزش طنز خلبانی توسط شهید مدافع حرم + فیلم!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۴ ب.ظ


بگذارید اول یک توضیح خدمتتان عرض کنم. سید علی پسر من، دیگر چهارده سالش شده است. نشسته بودیم به تماشای یک حلقه فیلم مستند که دوستی به امانت داده بود. از صحنه طنز مربوط به شهید صدرزاده خوشش آمد و چندبار نگاهش کرد و خندید.

گفتم: کاش برش فیلم را بلد بودی و این قسمت را جدا می کردی. راستش خودم از این کار سر در نمی آورم. دیدم فیلم را از لبتاپ به گوشی اش منتقل کرد و اندکی بعد این قطعه مورد علاقه اش را برش داد.

خوشحال شدم و پیشنهاد دادم این قطعه را در گروه های مجازی با نام خودش منتشر کند که عجیب مورد استقبال کانال های مختلف قرار گرفت و دست به دست چرخید. سایت راه شلمچه هم آن را منتشر کرد. (اگر فیلم دانلود نشد از طریق برچسبها اقدام کنید):


به گزارش راه شلمچه، فیلمی که در  زیر مشاهده می‌کنید آموزش طنز خلبانی از زبان شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است که تنظیم این ویدئو را سیدعلی مشتاقی نیا انجام داد.
سید مصطفی صدرزاده از رزمندگان مدافع حرم حضرت زینب(س) و فرمانده گردان عمار لشگر فاطمیون بود که در عملیات محرم درست در شب عاشورای سال 94 به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.
این طلبه شهید متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵درشهرستان شوشتر استان خوزستان است.
 
  • سیدحمید مشتاقی نیا

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۲ ب.ظ

yqxy_photo_2019-03-04_04-21-55.jpg


مجاهد عشق، نام کتابی است که درباره شخصیت شهید ابراهیم عشریه نوشته اند.

یکبار کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی را خواند. خاطره ای او را در فکر فرو برد. ابراهیم هادی جنازه یکی از شهدا را بعد از مدتی پیدا کرده و به عقب انتقال داده بود. پدر شهید رفت پیش ابراهیم هادی و خواب پسرش را برای او بازگو کرد. پسرش گله داشت که چرا پیکر مرا به عقب آوردید. آن مدت که پیکرم روی زمین بود و در غربت و بدون مزار بودم، فاطمه زهرا سلام الله علیها بالای جنازه ام می آمد ...

ابراهیم هادی از این خاطره منقلب شد. پیکرش در کانال کمیل ماند و بازنگشت.

ابراهیم عشریه هم از این خاطره منقلب شد. مدتی در سوریه دنبال پیکرش بودند و اثری از آن پیدا نکردند. یکی گفت: یادتان رفته موقع روضه حضرت زهرا، ابراهیم چطور گریه می کرد؟ او حالا همدم مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیهاست.

ابراهیم عشریه عارف و خودساخته بود. از آن دست جوان های دل داده ای که سلوک معنوی خاصی داشت و اهل مراقبه بود. آشنایی با زندگی این شهید، سفری ملکوتی به ماورای عالم ماده است. 

"مجاهد عشق" در 250 صفحه به همت گروه فرهنگی جهادی شهید عشریه توسط انتشارات وحدت بخش به زیور طبع آراسته شده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یا حیدر کرار زند نقش به زودی ...

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ


دیروز جای شما خالی، کنار پیکر دو شهید پاکستانی تیپ زینبیون، کربلایی بود قم، در آستانه ماه مبارک. به یاد همه دوستان بودم.

دو شهید مدافع حرم در آخرین ساعت های ماه شعبان، ذکر حسین را آرایه دل میهمانان سفره خدا نمودند.

کنار مزار بی بی، به نیابت از ام الشهداء، اشک و خروش و حماسه ای بود. به بهانه تشییع این دو شهید مطهر، یاد سی و سه شهید سرجدای صحرای حجاز نیز گرامی داشته شد. شهدایی که هفته پیش به جرم محبت آل الله، توسط سعودی های متوحش، گردن زده شدند.

روزی خواهد رسید که مظلومیت این شهدای جوان، بساط آل سعود خبیث را برهم خواهد زد. روزی از کنار مسجد النبی تا صحن بقیع را با نوای یا حسین، دسته روی میکنیم. عربستان دوباره عربستان محمدی خواهد شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پسرک فلافل فروش!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۵۴ ق.ظ

8fvr_photo_2019-01-27_06-26-57.jpg


محمدهادی ذوالفقاری که شهید شد نخستین خاطره منتشر شده درباره او شاید همین جمله ای بود که از قول یکی از دوستانش نقل شد. او به رفیقش که طراح بود به شوخی گفت: من زشتم و بعد از شهادتم کسی برای من طرح و پوستر نمی زند!

همین حرف او باعث شد که دوستش بعد از شهادت هادی تصاویر او را در طرح هایی زیبا در صفحات مجازی منتشر کند.

نوروز امسال رفته بودیم بهشت زهرا سلام الله علیها. به پسرم که هنوز هفت سالش نشده گفتم: بگرد ببین هر کدام از شهدا که تصویرش قشنگ تر است را انتخاب کن، برایت عکس یادگاری بگیرم.

کمی چرخید و از بین همه تصاویر زیبا و نورانی شهدا، کنار یادمان شهید محمدهادی ذوالفقاری ایستاد و عکس گرفت.

محمدهادی ذوالفقاری طلبه حوزه علمیه بود و در نبرد با داعش در عراق به شهادت رسید. طبق وصیتش او را در حرمین شریفین سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف داده و در وادی السلام به خاک سپردند. با این که عراقی ها شهدایشان را فقط در یک حرم طواف می دهند؛ اما برای محمدهادی سنگ تمام گذاشتند. در همه حرم ها هم برایش نماز خواندند.

مزار خودش را در وادی السلام انتخاب کرده بود. شب ها می رفت آن جا می نشست، خلوت می کرد و زیرلب مناجات می خواند...

کتاب "پسرک فلافل فروش" در 160 صفحه توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی درباره زندگی این طلبه جوان و خوش قلب منتشر شده که مطالعه آن را به همه علاقمندان توصیه می کنم. این کتاب به صورت الکترونیک نیز قابل دانلود و دسترسی است که برای دریافت آن به این نشانی مراجعه کنید:

http://www.faraketab.ir/content/10248

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به رنگ خدا

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۵۷ ب.ظ

i6if_photo_2019-02-23_03-10-03.jpg


این همه جمعیت به خاطر یک سلبریتی اینجا جمع نشده اند. هیچ دیمبال و دامبول و رقص و آواز و کیک و ساندیسی هم در کار نیست. این جماعت از استراحت صبح جمعه شان زده اند که بیایند تشییع استخوان های به جا مانده از جوان شهیدی که کسی تا قبل از شهادت نامی از او نشنیده و تصویری از وی ندیده بود.

این معجزه شهادت است که یک انسان معمولی را نگین حلقه انگشتری خلق می سازد. شهدا نزد خدا و بندگان خدا آبرو دارند. هیچ هزینه و تکنیک تبلیغاتی و رسانه ای نمی تواند یک جوان معمولی با دستهایی خالکوبی شده را چنین محبوب دل مردم قرار بدهد. آنانی که بین زرق و برق های فریبنده دنیا و رنگ و لعاب های خیره کننده عالم مادی، رنگ خدا را می پسندند، در دل بندگان خدا نیز جایی برای خود باز می کنند؛ "صبغة الله و من احسن من الله صبغه"1

همه رنگ های دنیا ناپایدار است. بعضی ها برای آن که بین مردم جایگاهی پیدا کنند از این رنگ به آن رنگ در می آیند؛ اما شهدا ثابت کردند که در اوج گمنامی و بی ادعایی، این رنگ خداست که می ماند و هر که به رنگ خدا در بیاید و حسابش را با خدا صاف کند خدا نیز مهر او را در دل ها جاودانه می سازد: "من اصلح ما بینه و بین الله اصلح الله ما بینه و بین الناس"2

این روزها، همه جا سخن از شهید مدافع حرم، مجید قربانخانی است. جوانی 25 ساله با بدنی خالکوبی که عشق ولایت الله را بر همه عشق های زمینی ترجیح داد و وعده شهادتش را از مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها گرفت. او مصداقی شد از این عبارت زیبای سید شهیدان اهل قلم که نوشت: "زندگی زیباست؛ اما شهادت از آن زیباتر است."

زندگی، سراسر رنگ است؛ اما رنگ خدا بالاتر و زیباتر از همه رنگ هاست. این خداست که می ماند. هر که رنگ خدا را پسندید، خدایی شد و چون خدا جاودانه گردید. شهادت، آب حیات ابدی است که تشنگان وصل را به مقام "بل احیاء عند ربهم یرزقون" می رساند.

1- بقره آیه 138

2- امام صادق علیه السلام، محاسن ص 29

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به مناسبت بازگشت سید جواد اسدی از خانطومان (2)

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۴۹ ب.ظ

هم چهره اش شبیه خیرالله بود و هم اخلاق و رفتارش. خودش هم بنا داشت راه برادر شهیدش را ادامه بدهد. با کارهای خوب و اخلاق دلنشینش همه را یاد خیرالله می انداخت. موی سرش را هم طوری شانه می زد که شبیه او بشود. یک بار دو تصویر را آورد گذاشت جلوی خاله اش و گفت: می توانی تشخیص بدهی کدامشان من هستم و کدامشان خیرالله؟ تشخیص این دو عکس از هم، کار راحتی نبود.

این اواخر می گفت: هر جا می روم احساس می کنم خیرالله کنار من است و انگار دارد نگاهم می کند. خواب دیده بود با همراهی ائمه علیهم السلام در سوریه در حال نبرد با دشمنان است. معنی و مفهوم این خواب ها را خوب می دانست. سال ها پیش در خواب دیده بود که سلاح دست گرفته و به دستور حضرت امام رحمت الله علیه، به سمت دشمن شلیک می کند. همین مساله باعث شد که عزمش در ورود به سپاه پاسداران انقلاب جزم شود. حالا هم می دانست پیروزی در این نبرد قطعی است؛ اما سرنوشت او با وصال و عروج، تنیده شده است.

مادر به اعزام او رضایت نمی داد. می گفت: هنوز داغ خیرالله بر قلبمان سنگینی می کند. سید جواد هم بی رضایت او، قدم از قدم بر نمی داشت. مادر خواب حضرت زینب را دید و شنید که این پسرت هم شهید می شود. دیگر حرفی نداشت. گفت: تو را به حضرت زینب تقدیم می کنم.

دو روز قبل از اعزامش خواب دید که به شهادت رسیده و روحش از آن بالا به پیکر قطعه قطعه شده اش نگاه می کند و می خندد. عکس هایش را برداشت و داد دست یکی از دوستانش. گفت: این سفر آخر من است. اینها را داشته باشید که بعداً دنبالشان نگردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به مناسبت بازگشت سید جواد اسدی از خانطومان

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۱۱ ق.ظ

برادر رشیدم، سید جواد (دست نوشته خواهر شهید مدافع حرم)


برای بعضی هایمان نماز اول وقت اهمیت دارد؛ اما شاید رویمان نشود یا مصلحت ندانیم در جمعی که قرار گرفتیم، به خصوص اگر جمعی ناشناس باشد و کار مهمی داشته باشیم بخواهیم به انجام آن مبادرت ورزیم.

اولین جلسه آشنایی خانوادگی ما با هم بود. سید جواد همراه خانواده اش آمده بودند خواستگاری. وقت اذان بود. سید، بی هیچ رودربایستی و مصلحت اندیشی، با صفای قلبی و سادگی رفتارش از همه خواست تا نماز اول وقت را بخوانیم، بعد برویم سر صحبت هایمان. همه از این پیشنهاد او استقبال کردند. وضو که گرفتیم پشت سر خودش ایستادیم به نماز. جلسه خواستگاری مان با نماز جماعت همراه شد.

می دانست این سفر، بازگشتی ندارد. سفارش کرد هوای پسرمان را داشته باشم. بعد سه بار این توصیه را پشت سر هم تکرار کرد: نماز اول وقت، حجاب؛ نماز اول وقت، حجاب، نماز اول وقت، حجاب.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فدای سر حسین

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۰۸ ب.ظ

مادر محمدرضا شفیعی عاشق فرزندش بود. یک بار پای او تیر و ترکشی خورده بود که باید قطع می شد. مادر نذر امام زمان کرد. گفت: من از دار دنیا دو عدد قالی دارم. یکی اش برای شما آقاجان، میبرم جمکران، پسرم را شفا بده. محمدرضا وقتی به بیمارستان رفت، دکتر معاینه اش کرد و گفت پایت که مشکلی ندارد. تعجب محمدرضا را که دید ادامه داد: به نظرم هر چه که هست زیر سر مادر توست!

محمدرضا هم وقتی در چنگال اسارت داشت آخرین لحظات عمرش را سپری می کرد به همرزمش سپرد: خبر شهادت مرا به مادرم برسانید تا چشم براهم نماند و عذاب نکشد.

پیکر سالم محمدرضا را شانزده هفده سال بعد، به قم آوردند. مادر بالای سر جنازه ای که سلامتش، مزدوران بعث را رسوا ساخته بود، ایستاد و لبخند زد. به رغم دلتنگی هایش اشک نریخت و گفت: فدای سر حسین.

مادر محمد معماریان، با دستان خودش پیکر نوجوانش را در قبر خواباند. دید درون دهان محمد پارچه ای قرار داده اند، نمی دانست برای چه. خواست برش دارد که فهمید فک و صورت محمد بدون این پارچه بهم ریخته است. داشت از قبر بیرون می آمد، پایش سر خورد. عده ای به گمانشان حالش از دیدن این صحنه ها خراب شده، زیر بغلش را گرفتند که تسکین بدهند. گفت: اجازه بدهید، تازه می خواهم برایتان صحبت کنم! ایستاد وسط جمعیت، داد سخن سر داد و مردم را برای حضور در جبهه و آمادگی برای شهادت در راه حسین، تشویق نمود.

مادر رضا سینایی، همسر شهید بود. عشقش را به پای فرزند می ریخت. شب خواب دید مردی سیاهپوش آمد و گفت خانه را مرتب کن، پسرت هم شهید شده. صبح همه جا را مرتب کرد. خبر را که آوردند کمی بهم ریخت؛ اما بعد به خودش مسلط شد و گفت: فدای سر آقا! می گفت: هیچ سوادی نداشتم؛ اما از آن پس قرآن را که باز می کردم می توانستم آیه ها را درست بخوانم.

استخوان های شهید کاکا را چند سال بعد آوردند. گوشه اتاق نشسته بودیم به وداع. همه روضه می خواندند. عمه شهید، مجلس را دست گرفته بود و با صدای بلند، نوحه و نجوا سر می داد. اول نمی گذاشتند مادر شهید داخل اتاق بیاید. گفت: قول می دهم گریه و زاری نکنم. یک گوشه نشست و بعد آرام آرام و مظلومانه خودش را کشید جلو و بالاخره زانویش را به تابوت چسباند. تا آخر هم سر حرفش ماند و هیچ نگفت.

حسن گرجی تنها پسر خانواده بود، خوشگل و خوش تیپ. صورتش هنوز سبز نشده بود. پیکرش که آمد، مادر صبر کرد تا روضه علی اکبر را بخوانند و بعد اشک ریخت.

حرف از شهدا بود و ایثار پدرها و مادرهایشان که در راه خدا صبر می کنند. مجلس که تمام شد پیرزنی آمد جلو و تشکر کرد. گفت: من مادر حسن جلیلیان هستم. پسرم سر به بدن نداشت. خبر را که شنیدم فقط گفتم: خدایا شکر، فدای اباعبدالله ...

ننه علی نوزده سال بر مزار فرزند شهیدش در بهشت زهرای تهران بیتوته کرد. هر شب در آلونک حلبی که بر مزار فرزندش ساخته بود می نشست و با لهجه ترکی روضه می خواند. هیچ وقت هیچ کس نشنید که برای فرزندش گریه کند. روضه هایش برای غربت اباعبدالله و فرزندانش بود.

مادر عبدالصالح زارع، انس عجیبی با او داشت. ارتباط قلبی اش با فرزند، باور کردنی نبود. هر اتفاقی برای عبدالصالح می افتاد انگار به مادر الهام می شد. حتی اگر کیلومترها از هم فاصله داشتند مادر می فهمید الان برای فرزندش اتفاقی افتاده و زودتر از آن که کسی چیزی بگوید خبرش را بر زبان می آورد. آخرین تماس عبدالصالح از سوریه بود که به مادرش فهماند باید از او دل بکَند. مادر آهی کشید و گفت: راضی ام به رضای خدا. هدیه ای به محضر اباعبدالله...

اسم اصلی اش فاطمه بود؛ اما می گفت: مرا با این نام صدا نزنید، مبادا کودکان داغدار علی با شنیدن این اسم به یاد مادر افتاده و اندوهشان تازه شود. کاروان که به مدینه رسید، مانده بودند چگونه خبر شهادت چهار فرزندش را یکجا به او بدهند؛ اما ام البنین نگرانی دیگری داشت و خبری دیگر را جستجو می کرد.

گفتند: عباس رفت

عبدالله رفت

جعفر رفت

عثمان رفت

مادر، آهی کشید و گفت: فدای سر حسین ...

13 جمادی الثانی، روز وفات مادر ایثار و ادب، تسلیت باد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حلب و طلای عشق!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ


محمدحسین محمدخانی خودش یک کتاب است نه از این بابت که زندگی اش درس آموز و شنیدنی است که آن هم سرجای خود؛ اما او را باید محصول کتاب و مطالعه دانست.

محمدحسین از نوجوانی با کتاب های خاطرات شهدا انس داشت و تلاش می کرد شخصیت خود را به شخصیت شهدا نزدیک کند. برای همین بود که علاقه اش به شهیدان همت و باکری و خرازی از او جوانی شبیه به همت و باکری و خرازی ساخت.

دوران دانشجویی اش در یزد اوج فعالیت های فرهنگی اش در میان جوانان بود. یک اصطلاحی داشت که زیاد به کار می برد. می گفت: خودت را برای امام حسین خرج کن و کم نگذار.

خودش را برای امام حسین خرج می کرد و کم نمی گذاشت. خانه دانشجویی اش پاتوق بچه های دانشجویی بود که جذب منش شهدایی اش شده بودند. هیأت را محفل جذب جوان ها می ساخت و به هر روشی که بود قلب آنهایی که هنوز عاشق دین وانقلاب نبودند را به دست می گرفت و تبدیلش می کرد به حرم الله.

جیب و جبینش محو خدا بود. خنده و شوخی های دلبرانه اش شمع محفل معنویت و دلدادگی با معشوق می گردید. پایش که به جبهه حلب باز شد با استعدادی که در رزم و فرماندهی از خود نشان داد، فرماندهان جنگ را به یاد همت و باکری و خرازی انداخت.  همین شد که وقتی این جوان دهه شصتی سر به معراج نهاد حاج قاسم سلیمانی در سوگش اندوه به جان گرفت و گفت: کمرم انگار شکست. بچه مایه دار بود و از مال دنیا کم و کاستی نداشت. عاشق زن و فرزندش بود؛ اما خط شکنی در جهاد فی سبیل الله و ستیز رو در رو با دشمنان دین را با هیچ یک از تعلقات شیرین مادی عوض نمی کرد.

کتاب "عمار حلب" را حتماً بخوانید. قلم محمدعلی جعفری در توصیف و ثبت خاطرات شهید محمدحسین محمدخانی، سنّت شکنی کرد و برخلاف متون داستانی و جشنواره پسند، قلم را با نای دل بر صحیفه عشق نهاد و نوشت. عمار حلب انگار شرح خاطراتی است که خودمان بارها و بارها دوربرمان و در همین نزدیکی ها با چشم سر یا نگاه دل، به تماشا نشسته ایم. محمدحسین محمدخانی از جنس خودمان است، یک بسیجی بی قرار؛ اما با این تفاوت که صفای باطن و خلوص قلبی اش را در عرصه عمل به طاعت و جهاد و از خودگذشتی گره زد و قله رفیع وصل را با پای اراده اش به زیر کشاند و معطل حرف و حدیث و غمزه و نفی و نگاه دیگران نماند. این اثر را می توانید از انتشارات روایت فتح تهیه نمایید و لذت خواندنش را شهد گوارای روحتان سازید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سلسله موی دوست ...

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ق.ظ
پیام تسلیت مدیر حوزه‌های علمیه به مناسبت شهادت حجت الاسلام دهقانی

دست خودش اگر بود که جلوتر نمی رفت. یا گام به گام شما می آمد یا یک قدم عقب تر می ایستاد که شما جلوتر بروید.
یک عمر آخر مجلس نشست و عقب تر راه رفت، حالا آن جلو می رود و من و تو باید دنبالش این پا و آن پا کنیم و بدویم که جا نمانیم. 
یک عمر خندید و اخم و غصه را به چهره اش راه نداد. حالا که دیگر حق دارد بخندد، حالا که فیض رحمانی "فرحین بما آتاهم الله من فضله" را درک کرده است، چرا که نخندد.
فردا باید قدم به قدم خودمان را جلو بکشیم شاید به رسم تبرّک، توفیقی نصیبمان شود و دستی به تابوتش برسانیم. فردا عصر، قم، حرم زینب ثانی، در شب بیست و هشت صفر، عطر و بوی محمدی و رنگ غربت حسنی به خود می گیرد و چه زیباست که "محمد حسن" نیز در چنین ساعاتی رایحه حرم زینبی را به سرای بانوی آفتاب گره می زند.
مشبک های ضریح فاطمه معصومه، فردا عصر چشم به راه پیکر خادم آستان عشق است. فردا محمد حسن دهقانی، غربت کربلا و دمشق را در آخرین روزهای ماه عزا برای صحن قدسی بی بی به ارمغان می آورد. جامانده های عزای اباعبدالله، دلدادگان کوی ثارالله، فرصت فردا را برای آخرین اشک ها و سینه زنی های ماه عشق بازی از دست ندهند.
فردا سه شنبه، ساعت چهارده و سی، از مقابل مسجد امام حسن عسکری علیه السلام تا پابوسی آستان معصومه، در تشییع طلبه شهید مدافع حرم، محمدحسن دهقانی، ان شاءالله سنگ تمام خواهیم گذاشت.
  • سیدحمید مشتاقی نیا