اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید مدافع حرم» ثبت شده است

فدای سر حسین

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۰۸ ب.ظ

مادر محمدرضا شفیعی عاشق فرزندش بود. یک بار پای او تیر و ترکشی خورده بود که باید قطع می شد. مادر نذر امام زمان کرد. گفت: من از دار دنیا دو عدد قالی دارم. یکی اش برای شما آقاجان، میبرم جمکران، پسرم را شفا بده. محمدرضا وقتی به بیمارستان رفت، دکتر معاینه اش کرد و گفت پایت که مشکلی ندارد. تعجب محمدرضا را که دید ادامه داد: به نظرم هر چه که هست زیر سر مادر توست!

محمدرضا هم وقتی در چنگال اسارت داشت آخرین لحظات عمرش را سپری می کرد به همرزمش سپرد: خبر شهادت مرا به مادرم برسانید تا چشم براهم نماند و عذاب نکشد.

پیکر سالم محمدرضا را شانزده هفده سال بعد، به قم آوردند. مادر بالای سر جنازه ای که سلامتش، مزدوران بعث را رسوا ساخته بود، ایستاد و لبخند زد. به رغم دلتنگی هایش اشک نریخت و گفت: فدای سر حسین.

مادر محمد معماریان، با دستان خودش پیکر نوجوانش را در قبر خواباند. دید درون دهان محمد پارچه ای قرار داده اند، نمی دانست برای چه. خواست برش دارد که فهمید فک و صورت محمد بدون این پارچه بهم ریخته است. داشت از قبر بیرون می آمد، پایش سر خورد. عده ای به گمانشان حالش از دیدن این صحنه ها خراب شده، زیر بغلش را گرفتند که تسکین بدهند. گفت: اجازه بدهید، تازه می خواهم برایتان صحبت کنم! ایستاد وسط جمعیت، داد سخن سر داد و مردم را برای حضور در جبهه و آمادگی برای شهادت در راه حسین، تشویق نمود.

مادر رضا سینایی، همسر شهید بود. عشقش را به پای فرزند می ریخت. شب خواب دید مردی سیاهپوش آمد و گفت خانه را مرتب کن، پسرت هم شهید شده. صبح همه جا را مرتب کرد. خبر را که آوردند کمی بهم ریخت؛ اما بعد به خودش مسلط شد و گفت: فدای سر آقا! می گفت: هیچ سوادی نداشتم؛ اما از آن پس قرآن را که باز می کردم می توانستم آیه ها را درست بخوانم.

استخوان های شهید کاکا را چند سال بعد آوردند. گوشه اتاق نشسته بودیم به وداع. همه روضه می خواندند. عمه شهید، مجلس را دست گرفته بود و با صدای بلند، نوحه و نجوا سر می داد. اول نمی گذاشتند مادر شهید داخل اتاق بیاید. گفت: قول می دهم گریه و زاری نکنم. یک گوشه نشست و بعد آرام آرام و مظلومانه خودش را کشید جلو و بالاخره زانویش را به تابوت چسباند. تا آخر هم سر حرفش ماند و هیچ نگفت.

حسن گرجی تنها پسر خانواده بود، خوشگل و خوش تیپ. صورتش هنوز سبز نشده بود. پیکرش که آمد، مادر صبر کرد تا روضه علی اکبر را بخوانند و بعد اشک ریخت.

حرف از شهدا بود و ایثار پدرها و مادرهایشان که در راه خدا صبر می کنند. مجلس که تمام شد پیرزنی آمد جلو و تشکر کرد. گفت: من مادر حسن جلیلیان هستم. پسرم سر به بدن نداشت. خبر را که شنیدم فقط گفتم: خدایا شکر، فدای اباعبدالله ...

ننه علی نوزده سال بر مزار فرزند شهیدش در بهشت زهرای تهران بیتوته کرد. هر شب در آلونک حلبی که بر مزار فرزندش ساخته بود می نشست و با لهجه ترکی روضه می خواند. هیچ وقت هیچ کس نشنید که برای فرزندش گریه کند. روضه هایش برای غربت اباعبدالله و فرزندانش بود.

مادر عبدالصالح زارع، انس عجیبی با او داشت. ارتباط قلبی اش با فرزند، باور کردنی نبود. هر اتفاقی برای عبدالصالح می افتاد انگار به مادر الهام می شد. حتی اگر کیلومترها از هم فاصله داشتند مادر می فهمید الان برای فرزندش اتفاقی افتاده و زودتر از آن که کسی چیزی بگوید خبرش را بر زبان می آورد. آخرین تماس عبدالصالح از سوریه بود که به مادرش فهماند باید از او دل بکَند. مادر آهی کشید و گفت: راضی ام به رضای خدا. هدیه ای به محضر اباعبدالله...

اسم اصلی اش فاطمه بود؛ اما می گفت: مرا با این نام صدا نزنید، مبادا کودکان داغدار علی با شنیدن این اسم به یاد مادر افتاده و اندوهشان تازه شود. کاروان که به مدینه رسید، مانده بودند چگونه خبر شهادت چهار فرزندش را یکجا به او بدهند؛ اما ام البنین نگرانی دیگری داشت و خبری دیگر را جستجو می کرد.

گفتند: عباس رفت

عبدالله رفت

جعفر رفت

عثمان رفت

مادر، آهی کشید و گفت: فدای سر حسین ...

13 جمادی الثانی، روز وفات مادر ایثار و ادب، تسلیت باد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حلب و طلای عشق!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ


محمدحسین محمدخانی خودش یک کتاب است نه از این بابت که زندگی اش درس آموز و شنیدنی است که آن هم سرجای خود؛ اما او را باید محصول کتاب و مطالعه دانست.

محمدحسین از نوجوانی با کتاب های خاطرات شهدا انس داشت و تلاش می کرد شخصیت خود را به شخصیت شهدا نزدیک کند. برای همین بود که علاقه اش به شهیدان همت و باکری و خرازی از او جوانی شبیه به همت و باکری و خرازی ساخت.

دوران دانشجویی اش در یزد اوج فعالیت های فرهنگی اش در میان جوانان بود. یک اصطلاحی داشت که زیاد به کار می برد. می گفت: خودت را برای امام حسین خرج کن و کم نگذار.

خودش را برای امام حسین خرج می کرد و کم نمی گذاشت. خانه دانشجویی اش پاتوق بچه های دانشجویی بود که جذب منش شهدایی اش شده بودند. هیأت را محفل جذب جوان ها می ساخت و به هر روشی که بود قلب آنهایی که هنوز عاشق دین وانقلاب نبودند را به دست می گرفت و تبدیلش می کرد به حرم الله.

جیب و جبینش محو خدا بود. خنده و شوخی های دلبرانه اش شمع محفل معنویت و دلدادگی با معشوق می گردید. پایش که به جبهه حلب باز شد با استعدادی که در رزم و فرماندهی از خود نشان داد، فرماندهان جنگ را به یاد همت و باکری و خرازی انداخت.  همین شد که وقتی این جوان دهه شصتی سر به معراج نهاد حاج قاسم سلیمانی در سوگش اندوه به جان گرفت و گفت: کمرم انگار شکست. بچه مایه دار بود و از مال دنیا کم و کاستی نداشت. عاشق زن و فرزندش بود؛ اما خط شکنی در جهاد فی سبیل الله و ستیز رو در رو با دشمنان دین را با هیچ یک از تعلقات شیرین مادی عوض نمی کرد.

کتاب "عمار حلب" را حتماً بخوانید. قلم محمدعلی جعفری در توصیف و ثبت خاطرات شهید محمدحسین محمدخانی، سنّت شکنی کرد و برخلاف متون داستانی و جشنواره پسند، قلم را با نای دل بر صحیفه عشق نهاد و نوشت. عمار حلب انگار شرح خاطراتی است که خودمان بارها و بارها دوربرمان و در همین نزدیکی ها با چشم سر یا نگاه دل، به تماشا نشسته ایم. محمدحسین محمدخانی از جنس خودمان است، یک بسیجی بی قرار؛ اما با این تفاوت که صفای باطن و خلوص قلبی اش را در عرصه عمل به طاعت و جهاد و از خودگذشتی گره زد و قله رفیع وصل را با پای اراده اش به زیر کشاند و معطل حرف و حدیث و غمزه و نفی و نگاه دیگران نماند. این اثر را می توانید از انتشارات روایت فتح تهیه نمایید و لذت خواندنش را شهد گوارای روحتان سازید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سلسله موی دوست ...

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ق.ظ
پیام تسلیت مدیر حوزه‌های علمیه به مناسبت شهادت حجت الاسلام دهقانی

دست خودش اگر بود که جلوتر نمی رفت. یا گام به گام شما می آمد یا یک قدم عقب تر می ایستاد که شما جلوتر بروید.
یک عمر آخر مجلس نشست و عقب تر راه رفت، حالا آن جلو می رود و من و تو باید دنبالش این پا و آن پا کنیم و بدویم که جا نمانیم. 
یک عمر خندید و اخم و غصه را به چهره اش راه نداد. حالا که دیگر حق دارد بخندد، حالا که فیض رحمانی "فرحین بما آتاهم الله من فضله" را درک کرده است، چرا که نخندد.
فردا باید قدم به قدم خودمان را جلو بکشیم شاید به رسم تبرّک، توفیقی نصیبمان شود و دستی به تابوتش برسانیم. فردا عصر، قم، حرم زینب ثانی، در شب بیست و هشت صفر، عطر و بوی محمدی و رنگ غربت حسنی به خود می گیرد و چه زیباست که "محمد حسن" نیز در چنین ساعاتی رایحه حرم زینبی را به سرای بانوی آفتاب گره می زند.
مشبک های ضریح فاطمه معصومه، فردا عصر چشم به راه پیکر خادم آستان عشق است. فردا محمد حسن دهقانی، غربت کربلا و دمشق را در آخرین روزهای ماه عزا برای صحن قدسی بی بی به ارمغان می آورد. جامانده های عزای اباعبدالله، دلدادگان کوی ثارالله، فرصت فردا را برای آخرین اشک ها و سینه زنی های ماه عشق بازی از دست ندهند.
فردا سه شنبه، ساعت چهارده و سی، از مقابل مسجد امام حسن عسکری علیه السلام تا پابوسی آستان معصومه، در تشییع طلبه شهید مدافع حرم، محمدحسن دهقانی، ان شاءالله سنگ تمام خواهیم گذاشت.
  • سیدحمید مشتاقی نیا