اربعین، کربلای دمشق
انگار هنوز طعم آن میوه آبدار و شیرین زیر زبانش بود. با خوشحالی خوابش را برایم تعریف کرد. می گفت: از درختی زیبا، گلابی رسیده و شیرینی را چیدم و خوردم. ذوق زده بود. من هم احساس کردم خواب خوبی دیده است. برای تعبیرش خواستم حرفی زده باشم. ناگهان این عبارت به ذهنم رسید و گفتم: میوه بهشتی!
داشت برای سفر اربعین آماده می شد که این خواب را دید. گاهی وقت ها آدم ها وقتی می خواهند کارهای خوب انجام بدهند، خواب های خوب هم می بینند. پیش خودم گفتم کربلا هم بهشت است و توفیق زیارت بارگاه امام، هدیه ای از این باغ بهشتی.
یک هفته گذشت که آمد و گفت: کارم درست شد؛ دیگر باید بروم. تعجب کردم. گفتم: کارت که درست شده بود. نفهمیدم منظورش به سفر اربعین نیست.
بی مقدمه برایم توضیح داد از مدت ها قبل بی آن که به من چیزی بگوید، داشت کار اعزامش به سوریه را پیگیری می کرد. اسمش جزو اولویت های اول نبود. اما وقتی اعزام یکی از نیروها لغو شد او با هر زحمتی بود موافقت فرماندهانش را جلب کرد.
حق داشتم از شیندن این خبر یکه بخورم. سوریه آبستن حوادثی مرگبار بود. من به عبدالصالح دل بسته بودم و طاقت دوری اش برایم سخت بود؛ چه برسد که بخواهم هر آن انتظار خبری ناگوار را از میدان جنگ داشته باشم. محمد حسین هم کوچک بود. از حال و روز خانواده های شهدا با خبر بودم و می دانستم زندگی دشواری را می گذرانند. هم در بستگان نزدیک ما و هم در بستگان نزدیک صالح، شهدایی وجود داشتند. پدر من هم از رزمندگان قدیمی جنگ بود که همیشه با علاقه پای خاطراتش می نشستم و با دقت به حرف هایش گوش می دادم. بین و من صالح همیشه حرف از شهدا و شهادت بود.
با این حال هنوز خودم را برای این حال و هوا آماده نکرده بودم. هر بار که حرف از خانواده های شهدا به میان می آمد نخستین سوالی که ذهنم را به خود مشغول می داشت وضعیت این خانواده ها در خلأ وجود عزیزانشان بود.
صالح که دید دلم انگار به رفتنش راضی نیست شروع کرد به مقدمه چینی و استدلال آوردن. حق با او بود. مسلمان واقعی نمی تواند در مقابل مظلومیت دیگران بی تفاوت باشد. دفاع از حق، مرز و جغرافیا نمی شناسد. مردم سوریه اعم از سنی و شیعه در فجیع ترین وضعیت انسانی به سر می بردند. کودکان معصوم و بی دفاعشان هر آن در معرض قتل عام قرار داشتند و ...
حرف هایش مرا به فکر فرو برد. با خودم گفتم اگر مانع رفتن او و عمل به تکلیفش بشوم فردای قیامت جواب عمه سادات را چه بدهم؟ این همه روضه رفتم و در مصایب اهل بیت اشک ریختم؛ حالا که وقت عمل رسیده بخواهم در حقشان کوتاهی کنم؟
گفتم: راضی ام به رضای خدا. گل از گلش شکفت.
از طرفی به خودم تلقین می کردم که چون مربی آموزشی است لابد او را به خط مقدم نمی برند تا بتواند در فضایی آرام به آموزش نیروها بپردازد و ...
درست همان روز که باید به کربلا اعزام می شد، به سوریه رفت. صالح داشت خودش را به کربلای اباعبدالله می رساند.
اصلاً انگار نه انگار که خواب آن میوه بهشتی را برایم تعریف کرده بود. همه چیز از یادم رفت. موقع اعزام، آرام بودم. او هم آرام بود. فقط مادر صالح بود که اشک می ریخت و برای پیروزی و سلامتی اش دعا می کرد. وقت خداحافظی، برگشت و انگار که بخواهد آخرین و مهم ترین حرفش را بزند از من خواست تا در تربیت محمدحسین سنگ تمام بگذارم و او را مدافع اسلام و اهل بیت بار بیاورم.
راوی: همسر شهید عبدالصالح زارع