تصویر بالا یکی از زیباترین عکس هایی است که در عمرم گرفته ام و همیشه از نگاه کردن به آن لذت می برم.
امشب شب وفات و یا به قولی شهادت حضرت معصومه سلام الله علیهاست. راستش را بخواهید نمی دانم از کدام منظر درباره این بانوی بزرگ اسلام مطلبی بنویسم.
از کرامات ایشان حرف هایی دارم و مشاهداتی و شنیده هایی. همین الان فی البداهه می توانم فهرستی بلندبالا از کسانی که از نزدیک می شناسم و حاجات و مشکلاتشان با دستهای اجابت این بانو برطرف شد برایتان تهیه کنم.
از استادی که اعتقاد چندانی به حضرت نداشت و وقتی دخترش مریض شد و به حال مرگ افتاد با دلی شکسته و چشمی اشکبار فقط یک نگاه به حرم خانم انداخت و ...
از دوستی که پول خرج عروسی اش را در یک ماجرای کلاهبرداری از دست داد. با دلی شکسته آمد حرم و گفت: شما هم برای من کاری نکردید و بعد نیمه های شب رفت تهران که به شهر خودش برود اما بدهکارش درست از همان تهران با او تماس گرفت و ...
از انس شهدا با حضرت معصومه
از مادری کردن این بانو برای شیعیان که به حق او را فاطمه ای دیگر لقب داده اند
از تأثیر زینبی او در تبیین جایگاه اهل بیت و علم او در پاسخ به شبهات
از محوریت او در عالم اسلام و تأسیس حوزه های مترقی علوم دین، گرد شمع وجود او و تولد انقلاب اسلامی و صدور پیام آزادی به جهانیان
از ثواب زیارت این خانم و توصیه به زیارت با معرفت نسبت به ایشان
از لذت زیارت بارگاه این خانم که هیچ گاه احساس سیری نکرده ام
و ...
حرف های بسیاری برای گفتن هست که گاه آدم می ماند کدام یک را بر زبان قلم جاری نماید.
ترجیح می دهم در این مجال، خاطره ای زیبا درباره شهید مدافع حرم، عبدالصالح زارع را برایتان نقل کنم:
"با جمعی از همکاران پاسدار
سوار بر ماشین برای مأموریتی به سمت تهران در حال حرکت بودیم. زمستان بود و جاده
ها را برف گرفته بود. نزدیک امامزاده هاشم، تمام شیشه های ماشین را بخار گرفت و دید
چندانی نسبت به بیرون نداشتیم. جمع با هم رفیق بودند و یک ضرب حرف می زدند. این
مسأله هم روی بخار بستن شیشه ها تأثیر داشت. یکی از برادران پاسدار با صدای بلند
گفت: یا حرارت بخاری را بیشتر کن یا شیشه ها را قدری پایین تر بیاور که بخار داخل
ماشین از بین برود.
پیشنهاد او همهمه ای
را در جمع راه انداخت. نیمی از جمع، سرمایی بودند و طرفدار افزایش دمای بخاری و
نیمی دیگر هم گرمایی و طرفدار پایین کشیدن شیشه های خودرو.
وسط این جر و بحث ها،
شیشه سمت راننده را کمی باز کردم. می توانستم بیرون را به وضوح ببینم. چند لحظه
نگذشت که از پنجره، چشمم به لاین مخالف جاده افتاد. یک ماشین پژو انگار مشکلی داشت
که کنار جاده ایستاده بود. نگاهم به راننده آن افتاد. درست می دیدم. عبدالصالح
بود. از دیدنش در آن جا هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم. ناگهان فریاد کشیدم و از
پشت پنجره، صالح را صدا زدم و برایش دست تکان دادم. چشم صالح که به من افتاد گل از
گلش شکفت.
توقف کردیم. رفتم
پیشش. مرا در آغوش کشید و بوسید. با ماشین پدر خانمش داشت از سفر بر می گشت که چرخ
آن پنچر کرد. زاپاسش هم پنچری داشت. او را تا جایی رساندیم که پنچری بگیرد و
برگردد. خوشحال بود. می گفت: وقتی دیدم ماشین پنچر شده و در این هوای سرد در وسط
جاده، بلاتکلیف مانده ام به حضرت معصومه سلام الله علیها توسل کردم و پنج صلوات به
نیّت خانم فرستادم تا مشکلم حل شود. هنوز صلوات پنجمی تمام نشده بود که شما از راه
رسیدید و به کمک من آمدید."
راوی: علی رضا
رضانژاد دوست و همرزم شهید