اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

سفرنامه کربلا (قسمت چهارم)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۳ ق.ظ

photo_2024-09-03_22-01-50_r5j.jpg

 

پیرمردی عرب زبان داخل ون نشسته بود که البته کم و بیش فارسی بلد بود. من عربی را در حدی اندک می توانم صحبت کنم یعنی در اندازه ای که منظورم را بفهمانم و منظور طرف را بفهمم و کارم پیش برود. مکالمه حرفه ای را وارد نیستم. پیرمرد پرسید چند نفریم و بعد پیشنهاد داد کربلا با او به حسینیه ای برویم که در اختیارش قرار داشت ایرانی ها هستند و ناهار هم برقرار است و... وارد کربلا شدیم نزدیک باب القبله چشممان به گنبد آقا افتاد و دلمان غش رفت. همراه پیرمرد به حسینیه رفتیم. آن سه مرد بیرجندی هم با ما آمدند. حسینیه خنک بود. خیلی ها دراز کشیده و مشغول استراحت بودند. هوای بیرون به شدت گرم بود؛ گرم تر از قم و مهران. یکی از مسئولان آنجا قمی بود و فهمید از قم آمدم خوش و بشی کرد. جایی که فاطمه باید مستقر می شد چند ساختمان آنطرف تر بود. با آب خنک و دوغ از ما پذیرایی کردند. کمی در فکر فرو رفتم. ماندن در حسینیه از نظر اقتصادی صرفه داشت. پول جا و غذا نمی دادم اما فاطمه آنطرف تنها بود. سیمکارت عراقی هم که نداشتیم کاری داریم با هم تماس بگیریم. یک ساک داشتیم و وسایل همه یکجا بود. اصلا خانواده در کنار هم بودن است که معنا پیدا می کند. من هم که خودم را خادم زوار امام حسین می دیدم. دوست داشتم بچه هایم که اولین سفر کربلا را تجربه می کنند نهایت لذت را ببرند. دلم هم داشت برای زیارت پر می کشید. به سیدعلی و صدرا گفتم کمی استراحت کنید. یا می روم هتل پیدا میکنم یا لااقل یک زیارتی انجام می دهم. به فاطمه پیامک دادم یکساعت بنشین جایی میگیرم و بر میگردم. یادش به خیر سال 82 با فاطمه بین هتلهای کربلا می چرخیدیم تا یکی را انتخاب کنیم. هر جا را می دیدم با او هم مشورت می کردم. یک جوان عراقی که می خواست برایمان هتل تهیه کند با دیدن این کار من گفت: فی العراق الرجال امراء فی الایران النساء! خندیدم و تأیید کردم. نه اما اصلا بحث امیر بودن و ریاست نیست. ما برای خانمها احترام قائلیم. نماز ظهر و عصر را خواندم و زود زدم بیرون. گرما آزار دهنده بود. خیابان باب القبله پر از جمعیت بود. اغلب شیعیان افغان وهند و لبنان و پاکستان بودند. دوست داشتم جایی را نزدیک حرم کرایه کنم. هتل ها پر بود. پیش خودم گفتم چون شب جمعه هست بقیه هم مثل ما دلشان خواست این شب را که بر اساس روایات مورد تأکید قرار گرفته در کربلا باشند. اگر روز پنج شنبه نبود قطعا به جای کربلا اول در نجف مستقر می شدیم. عراقی های زیادی هم در حال زیارت بودند. هتلها اصلا جایی برای اسکان نداشتند. حسابی خسته و ناامید شده بودم. هتلی در نزدیکی حرم بود به نام الانباری. رفتم و دیدم شکر خدا یک اتاق چهارنفره خالی دارد. کرایه زیادی می خواست. برای سه شب جا گرفتم. اگر توان جسمی بیشتری داشتم بیشتر می چرخیدم ولی واقعا دیگر نایی برایم نمانده بود. پول سه شب را پیشاپیش گرفت. با سرعت برگشتم. همان پیرمرد مرا دید. پرسید هتل؟ او را بوسیدم و تشکر کردم. کمی ناراحت شد. بچه ها و فاطمه را خبر کردم و به سمت هتل راه افتادیم. وارد اتاق که شدیم فهمیدم صاحب هتل مرد با صداقتی است؛ اسم هتل را درست انتخاب کرده! واقعا مکانش شبیه یک انباری بود که چهار تخت را در آن جا داده باشند. کولر و یخچال و حمام خوبی داشت؛ اما ساختمان بسیار قدیمی و اتاق کثیف و کوچک بود. خدا خدا می کردم ساس و کک و سوسک نداشته باشد که شکر خدا نداشت. طرف تأکید داشت که اتاق دارای توالت فرنگی است. شای هم می دادند.

از خوبی های اقامت در خیابان باب القبله وجود چند موکب پذیرایی بود که با گذشت چند روز از اربعین همچنان سرپا بوده و به زوار خدمت می کردند. عملاً نیاز نبود هیچ غذایی تهیه کنیم. همه چیز در اختیارمان بود. خدا را شکر گفتم.

از مهران وارد شهر کوت که شدیم اولین موکب عراقی را دیدیم. با چه شور و شوقی از ما برای صبحانه پذیرایی کردند. بقیه مواکب کربلا و کاظمین و سامرا و نجف هم اینگونه بودند. من اسمشان را گذاشتم مواهب. آنها حدود یکماه بود که مشغول خدمت به زوار بودند. با این حال انگار که روز اولشان است و ما هم اولین میهمانانشان هستیم با جان و دل خدمت و پذیرایی می کردند. خستگی در وجودشان به چشم نمی آمد. گاهی التماس و گاهی تهدید می کردند چیزی از موکبشان برای خوردن برداریم. خیلی هایشان را بوسیدم. آدمهای پاک و باصفایی بودند. این موکبها اغلبشان شخصی است و هزینه آن از جیب اشخاص تأمین شده است. حالا وقت و توانی هم که برای خدمت می گذارند به جای خود. سازمان و نهادی در کار نیست فاکتور کنند و جایش پر شود. شکوه مواکب اربعین درست در نقطه مقابل تفکر نظام سرمایه داری است. مصاف زیبای تمدن انسانی و الهی دین با مدنیت اومانیستی منفعت گرای غرب. در نظام سرمایه داری هر کس باید به فکر خود بوده و ارزش در سودآوری و منفعت طلبی بیشتر است. به شما چه که دیگران دارند بخورند یا نه، له می شوند یا نه، به فکر جیب و منفعت و سود بیشتر خودت باش. در همچین دنیایی که انسان یک حیوان زیرک شیک به ظاهر متمدن است تمدنی دیگر ظهور و بروز پیدا می کند که مبتنی بر فرهنگ ایثار و مجاهدت و خدمت است. از جیب خودت بزن بگذار دیگری نفعی ببرد، گرسنه ای سیر شود، لبخندی بر لبی بنشیند و غریبه ای شاد و دلخوش گردد. جامعه در با هم بودن و مراودت و انس بین انسانهاست که معنی پیدا می کند. بگذر تا دیگری خیری ببیند. ببخش تا انسانی دیگر راضی و خشنود شود و دلخوش باش که خدا نیز از تو راضی و خشنود است. به راستی کدام تفکر متمدن تر و مترقی تر و انسانی تر است؟

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">