اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عراق» ثبت شده است

شیر در قفس

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۵۷ ب.ظ

زندگینامه: حسین لشکری (۱۳۳۱- ۱۳۸۸) - همشهری آنلاین

 

شیر در قفس

 سید حمید مشتاقی نیا

 

 

هجده سال اسیر بود. شانزده سال حتی نامش در فهرست صلیب سرخ نبود که نامه ای بین او و خانواده اش رد و بدل شود و از حالشان خبری بگیرد. بین او و همسر جوانش علقه خاصی بود که گاه یکساعت دوری هم برایشان سخت به نظر می رسید. علی اکبرش کودکی شیرخوار بود. هجده سال دوری آنها را تحمل کرد. دوری وطن و دوستان و خویشان را تحمل کرد، مدتها از کمترین حقوق انسانی بی بهره بود. شرایط سخت اسارت را تحمل کرد، طعم انواع بیماری ها را به جان خرید ... دشمن می خواست از او به عنوان سندی علیه  کشورش استفاده کند. هیچ مصاحبه ای به نفع دشمن انجام نداد، علیه کشورش حرفی نزد، به افسران و زندانبانهای زیاده خواه دشمن باج نداد، موقعی که داشت آزاد می شد باز هم به فکر اعتبار و آبروی کشورش بود. صاف و محکم ایستاد. قدمهایی از سر اطمینان بر می داشت. سینه اش را صاف کرد، گردنش را بالا گرفت. گامهایش را با صلابت و اقتدار به خاک میهن رساند. تا چشم دنیا ببیند ایرانی با غیرت هیچ گاه اسیر نیست، همواره آزاده است.

 

حسین لشکری

متولد 20 اسفند 1331 روستای ضیاءآباد قزوین

سال 1350 اخذ دیپلم و اعزام به خدمت سربازی (لشکر 77 خراسان)

1352اتمام دوره سربازی و شرکت در آزمون دانشکده خلبانی

1353 استخدام در نیروی هوایی

1354 اتمام آموزش مقدماتی پرواز و اعزام به کشور آمریکا برای تکمیل دوره خلبانی

او با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف-5 مشغول به خدمت شد.

 

 

شهریور شال 59 بود و فصل چیدن انگور. داشت در باغ ضیاءآباد به پدر کمک می کرد که دلش به شور افتاد. با منزلشان در تهران تماس گرفت. شنید تلگرافی از پایگاه دزفول آمده. خودش را رساند تهران. باید می رفت. جنگ داشت زبانه می کشید.

یک سال و چهارماه از ازدواجشان می گذشت. علی اکبر چند ماهه بود. هنوز نمی توانست درست سر جایش بنشیند. روی همسر و کودک را بوسید.

زن جوان نگران نگاهش می کرد. پرسید کی بر می گردی؟ گفت ان شاءالله پانزده روز دیگر. ندایی از درونش شنید، بگو هیچ وقت!

چند قدم که رفت دوباره برگشت. یک دل سیر چهره کودکش را نگاه کرد. جوری که تا ابد در ذهنش نقش ببندد. سرتاپای بچه را با دستان پهن و بزرگش به آرامی لمس کرد. چند قدم رفت، دوباره برگشت. احساس می کرد این دختر جوان که حالا چون پرنده ای کوچک و تنها به لرزه افتاده باید حرفی از او بشنود.

  • منیژه! خوب گوش کن ببین چه می گویم!
  • چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
  • ببین خانمم! یک خواهشی از تو دارم. هر اتفاقی که برای من بیفتد، اسیر شوم یا شهید، تو باید صبور و محکم بمانی...
  • مگر کجا قرار است بروی حسین؟...

اشک های منیژه و بغض حسین مانع از ادامه گفتگوی بین آن دو شد. خواهر منیژه هم آنجا بود. گفت: چقدر سنگدلی حسین آقا.

 

 

 

 

 

از دزفول تماس گرفت. حال همه را پرسید. تأکید داشت واکسن های علی اکبر را فراموش نکنند، مواظب باشند بچه تب نکند و.. منیژه به او اطمینان داد اینجا کنار مادر، حواسش به همه چیز هست؛ اما دلش می خواهد بیاید دزفول کنار او لااقل غذای گرم و تازه بدهد دستش.

 

 

 

پایش که به پایگاه دزفول رسید فهمید صدام قرارداد الجزایر را جلوی دوربین ها پاره کرده، خطوط مرزی یک پارچه آتش شده، هواپیماها و توپخانه دشمن پاسگاه های مرزی و مناطق مسکونی را هدف قرار داده اند. هنوز جنگ رسماً شروع نشده بود. قرار بود خلبان های قدیمی پرواز کنند و ضرب شستی به دشمن نشان بدهند. حسین لشکری جزو قدیمی های دسته پرواز نبود. خودش داوطلب شد که مأموریتی هم به او بدهند.

صبح روز 27 شهریور 59 آماده پرواز شد. لباس مخصوص خلبانی را که پوشید، سروان احمد کتّاب از او پرسید کی بر میگردی؟

این بار ندای درونش را بیرون داد. خونسرد و قاطع گفت: هیچ وقت!

 

 

این دومین حمله آن روز نیروی هوایی ایران بود. پدافند دشمن بیدار شده بود. حسین رسید بالای نقطه هدف که دید هواپیمایش آسیب دیده. فهمید برگشتی در کار نیست. راکت ها را رها کرد. منطقه به تلی از آتش تبدیل شد. همان پایگاهی بود که روز قبل، نقاط مرزی ایران را زیر آتش توپخانه گرفته بود. نفس راحتی کشید. چاره ای جز خروج نداشت. شهادتینش را گفت و دسته ایجکت را کشید. وقتی به هوش آمد در محاصره نیروهای دشمن بود. سرش را برگرداند. مطمئن شد لاشه هواپیما هم درست روی نقطه هدف فرود آمده و انفجار سوخت آن باقیمانده پایگاه و تجهیزات دشمن را به آتش کشیده و دود غلیظی را به هوا فرستاده. حالا دیگر مأموریتش را به اتمام رسانده بود.

 

 

چشمانش را بسته بودند. جایی را نمی دید؛ اما فهمید او را آورده اند وسط یک پایگاه نظامی. درد تمام تنش را فرا گرفته بود. احساس کوفتگی و ضعف شدید داشت. متوجه بود لبهایش پاره شده و خون زیادی از آن می رود. از دردی که می کشید حدس زد چند جای بدنش باید شکسته باشد. سعی کرد اثری از درد و ناراحتی و ضعف در ظاهرش دیده نشود. عراقی ها تیر هوایی شلیک می کردند. پایکوبی و هلهله می کردند و دورش می رقصیدند. یکی هم آمد به او نزدیک شد و آب دهانش را پرت کرد روی لبهای زخمی حسین. حدس زده باید فرمانده شان باشد که اینقدر بی ادب است. ته دلش گفت معلوم است که زورتان به یک اسیر مجروح می رسد. صدای تیرها را که می شنید گفت شاید یکی از اینها هم مرا هدف قرار بدهد. مرگ چقدر شیرین تر از اسارت است. شهادت چقدر خواستنی است و اسارت چقدر نخواستنی. خدا می داند صابران چه اجری دارند. برای هر اتفاقی آماده بود. اخم به ابرو نیاورد؛ اما بدنش دیگر کشش این همه زخم و درد را نداشت. سرش گیج رفت و بیهوش روی زمین افتاد. به هوش که آمد داخل اتاقی بود. لباس های خلبانی اش را کنده و دشداشه عربی تنش کرده بودند. داشتند لبش را بخیه می زدند و همزمان از او بازجویی می کردند. دست و پایش را محکم به تخت بسته بودند. دیدند چشمانش سیاهی می رود راهشان را کشیدند و رفتند. خوابش گرفته بود. خواست چشمانش را ببندد یاد منیژه و علی اکبر افتاد. خدا را شکر کرد که وصیتش را به منیژه گفته است؛ اما ته دلش گفت آیا می شود یکبار دیگر روی ماه علی اکبر را ببینم؟ نازش کنم و صورتش را ببوسم؟

 

 

صبح جمعه بود. دلش شور می زد. انگار منتظر شنیدن خبری ناگوار بود. سر ساعت نه صبح تلفن خانه پدر به صدا در آمد. از ستاد نیروی هوایی بود. نشانی منزل را خواست. گفت نمی تواند موضوع را از پشت تلفن بگوید. دیگر دل توی دل منیژه نبود. یک سرهنگ، یک سرگرد و یک لباس شخصی آمدند. کمی مقدمه چینی کردند و ...

تا شنید هواپیمای حسین را زدند زمین و آسمان دور سرش چرخید، بقیه حرف ها را نشنید. یعنی دیگر حسین را نمی بنید؟ مرد رشید و مهربان زندگی اش را برای همیشه از دست داده؟ یادش آمد حسین وصیت کرد در همه حال محکم باشد. به خودش آمد. تازه فهمید حسین اسیر شده است. خودش را جمع و جور کرد. کسی نمی دانست انتهای اسارت چیست. نمی دانست یک زن جوان هجده ساله باید به اندازه همه سالهایی که عمر کرده رنج تنهایی و انتظار را تحمل کند.

 

 

بعد از دو سه روز برای اولین بار صورتش را در آینه زنگ زده و ترک خورده دستشویی زندان دید. چقدر زشت و بد ترکیب شده بود! خلبان ها خوش تیپ و آراسته و مرتب هستند. باید با وضعیت جدید کنار می آمد. غذا آوردند نمی توانست بخورد. می ترسید لبش دوباره شکافته شود. کمی چای و سوپ خورد. سیگار خواست گفتند اینجا ممنوع است. آمدند برای بازجویی. ایران چند هواپیما دارد؟ ارتش ایران تا کی می تواند مقاومت کند و...؟ گفت من یک خلبان جوان و ساده ام، مثل یک سرباز. این اطلاعات که دست من نیست. لگد محکمی که به پهلویش خورد او را روی زمین پرت کرد. با آن همه دردی که داشت حسرت یک آخ را بر دل دشمن گذاشت. پرسیدند مردم برای براندازی خمینی چه چیزی لازم دارند؟ گفت مردم خودشان این حکومت را روی کار آورده اند. طبعاً برای حفظ آن مقاومت می کنند. به مذاق عراقی ها خوش نیامد. تخت و بالش و ملحفه را از او گرفتند. بازجو دستور داد مثل بچه های دبستانی بایستد دو دست و یک پایش را بالا بگیرد.

وقتی رفت حسین روی تشکی که هنوز برایش باقی مانده بود دراز کشید. به حرف های بازجو فکر کرد. شاید خواستند مقاومتش را بشکنند که گفتند ایران تو را مرده فرض کرده و از رادیو خبر مرگت را اعلام نموده؛ اما جواب خوبی بهشان داد: هر چه که گفته اند برای من فرقی نمی کند.

نگهبان آمد و گفت باید همان طور که بازجو دستور داده یک پا در هوا بایستی. حسین اعتنایی نکرد. نگهبان سیگاری روشن کرد و روی لب حسین گذاشت. چقدر دلش برای سیگار تنگ شده بود. چقدر دلش برای دیدن زن و بچه اش تنگ شده. چقدر دلش می خواهد با پودری که دکتر داده بود باز هم برای علی اکبر غذا درست کند، او را به حیاط پایگاه دزفول ببرد، شاخه های درخت توت را جلویش بگیرد دانه ای از آن بچیند و بگذارد توی دهان بچه ...

همه این دلتنگی ها را می شد در خلأ بزرگتری جمع کرد. می شد همه دردها و اندوه ها را یکجا برطرف کرد و آرام شد. غم و غصه که فایده ندارد. مشکل اصلی چیز دیگری است. اگر خدا باشد جای هیچ کس خالی نیست. بلند شد. تیمم کرد و گوشه ای ایستاد به نماز.

صبح روز بعد در مسیر دستشویی نگاهش به گوشه ای از دیوار افتاد که زندانی ها اسمشان را حک کرده بودند. هیچکدام ایرانی نبودند. پونزی برداشت و اسم خودش را هم حک کرد. به این امید که شاید یکی خبر زنده بودنش را به صلیب برساند.

 

 

 

 

وقتی گفتند باید از اینجا بروی با همه نفرتی که از اسارت داشت حس کرد همین یکی دو روزه به اتاق بازداشتگاهش که بخشی امنیتی از یک بیمارستان در بغداد بود دلبستگی پیدا کرده. دستها و چشمانش را بستند. فهمید عراقی ها خوشحالند. روز سی و یکم شهریور بود. پنج دقیقه بعد در زندان الرشید بود. دوباره دوره اش کردند، دوباره بازجویی. تا گفت چیزی نمی دانم انگار از قبل منتظر بودند. او را خواباندند کف زمین. گیره هایی را آوردند و به تنش وصل کردند. فهمید می خواهند با برق و شوک الکتریکی شکنجه اش بدهند. می دانست اولین خلبانی است که دست دشمن اسیر شده. می خواهند سطح مقاومت خلبانان ارتش را بسنجد. باید کاری می کرد حساب کار دستشان بیاید. به خدا و ائمه توکل کرد و ذهن و دلش را به یاد اهل بیت سپرد. چند بار بدنش از جا کنده شد و دوباره روی زمین افتاد. وسیله ای دیگری هم آوردند و به نقاط حساس بدنش شوک وارد کردند. احساس می کرد تک تک اعضای بدنش دارد از هم جدا می شود. زبان باز نکرد تا از حال رفت. چقدر طول کشید به هوش آمد. دورش ایستاده بودند. افسری که مسئول بازجویی بود حسابی برافروخته شده بود. باورش نمی شد حتی یک کلمه هم از زبان این خلبان جوان ایرانی بیرون نیاید. احساس کرد دارد جلوی همکاران و زیردستانش ضایع می شود. دستور داد پاهایش را بالا آوردند و به جایی بستند. کابل را آورد و کف پایش را با تمام قدرت شلاق زد. هی فحش می داد و سؤال می پرسید. حسین سعی کرد آنجا نباشد. ذهن و دلش را دوباره گره زد به یاد خدا و از عمق وجودش ائمه را صدا زد، بی آن که لب بجنباند. آنقدر زدند تا خودشان خسته شدند. حسین هم دیگر نایی در بدن نداشت. از هوش رفت.

 

 

 

 

سلول جدید رنگ جگری دلگیری داشت؛ اما لااقل دستشویی و دوش آب داشت که البته سرد بود. حسین هوس داشت تنش را زیر دوش آب بشوید. رمق نداشت حتی از جایش بلند شود. خودش را با خاطرات خوشی که کنار خانواده داشت سرگرم کرد. غرق افکارش بود. صدای نگهبان را نشنید. نگهبان متعجب پرسید حواست کجاست؟ گفت پیش زن و بچه ام. گویا دلش سوخت. اولین نفری بود که دلداری اش داد بر خلاف همه آنهایی که می گفتند این جا دیگر آخر خط است: خیالت راحت، اینجا به تو آسیبی نمی رسد. بر می گردی به کشورت، پیش زن و بچه ات.

 

 

نقشه کامل ایران را با یک خودکار دادند دستش. گفتند پایگاه های نظامی را مشخص کن. به روی خودش نیاورد. چند ساعت بعد او را بردند پیش مسئول زندان. تلویزیونی آنجا بود. فیلم کامل لحظات اسارتش را به او نشان دادند. خاطرات آن لحظات سخت دوباره پیش چشمش زنده شد. با خودش گفت کاش فرامین هواپیما فقط در حد چند ثانیه دیگر کار می کرد تا خودش را به کشور می رساند و در خاک ایران سقوط می کرد. فرمانده عراقی کمی سؤال پرسید. حسین یادآوری کرد که طبق قوانین ژنو حق پرسیدن بیشتر از چهار پنج سوال را ندارند آن هم در حیطه اطلاعات شخصی. طرف، لبخندی زد. بلند شد از کشوی میزش نقشه ایران را درآورد. همه جایش علامت گذاری شده بود. اطلاعات ریز و دقیق همه پایگاه های نظامی ایران را با جزییاتش داشتند. یادش آمد در جریان کودتای نوژه افسران خائنی مثل سروان نعمتی از کشور گریخته و به عراق پناهنده شده بودند. چقدر خیانت و وطن فروشی، زشت و وقیحانه است. با اینکه می دانست دشمن جواب همه سؤالهایش را دارد با خودش عهد کرد باز هم زیر شکنجه برود لب از لب باز نکند. دشمن باید غیرت ایرانی را ببیند و احساس حقارت کند.

صدای پرواز هواپیمای اف 4 را شنید و کمی بعد صدای انفجاری مهیب در اطراف پایگاه هوایی الرشید. نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی هم دست بسته نبود. فهمید جنگی تمام عیار آغاز شده است.

 

 

 

آن روز دو بار هواپیماهای ایرانی حمله کردند و دو بار آژیر قرمز در بغداد به صدا در آمد. شب نگهبان پنجره کوچک سلول را باز کرد و گفت فرمانده با تو کار دارد. حسین گفت من با او کاری ندارم! نگهبان ناراحت شد. چند دقیقه بعد نگهبان دیگری آمد و همین را گفت. منتظر ماند تا فرمانده بیاید؛ اما صبح شد و نیامد. خواست بخوابد زیر نور کمرنگ آفتاب که از روزنه کنار در به داخل می تابید دید چیزهایی دارد گوشه پتو تکان می خورد. خدای من! شپش هم به سایر مشکلات اضافه شد.

چرتش برد که یکهو آمدند از جا بلندش کردند. دوباره دستبند و پابند زدند. سوار ماشین شد. جایی که پیاده اش کردند را توانست حدس بزند بیابانی خشک و دور افتاده است. می دانستند دزفول خدمت کرده به او گفتند دزفول رفت، خوزستان تمام! دلش درد گرفت؛ اما گفت: خدا بزرگ است مهم این است ببینیم آخر کار چه می شود.

 

 

 

یکی گفت پیاده اش کنید، یکی گفت پیاده اش نکنید. صدای رگباری به گوش رسید. بعد پیاده اش کردند. از صدای خش خش شن ها و ریگ ها و بادی که در همهمه نامفهوم سربازها می پیچید حسّ غربت و تنهایی به سراغش آمد. او را بردند کنار درختی و تکیه دادند بایستد. حالی غریب بر او چیره شد. یاد حرف بازجویی افتاد که می گفت: ایران تو را مرده می داند. ما تو را بکشیم هم کسی خبر دار نمی شود. شاید می خواهند از سرسختی هایش انتقام بگیرند. شاید حملات تدافعی ایران را می خواهند سر او تلافی کنند. خودش را برای اعدام آمده کرد. کسی پای چوبه دار نرفته باشد نمی داند آن لحظات چقدر سنگین و نفس گیر می گذرد. عرقی سرد روی پیشانی اش نشست. لحظات انگار اصلاً سپری نمی شد. خدایا مرا بپذیر. شهادتینش را گفت. دعا کرد خدا او را از یاران اباعبدالله قرار دهد. یاد زن و بچه و پدر و مادر و مردم و دوستانش افتاد. شاید دیگر فرصتی برای دیدار دوباره نباشد. سر به آسمان بلند کرد. به خدا شکوه کرد اینها مگر مسلمان نیستند؟ مگر ندیدند من هم اهل نماز و قرآن هستم؟ چرا با دستها و چشمهای بسته، بی خبر مرا برای اعدام آوردند؟ کاش فرصتی می دادند دعایی بخوانم و... خدایا راضی ام به رضای تو. صدای شلیک رگبار به هوا برخاست. مرد ایستاده می میرد؛ الحمدلله رب العالمین... شلیک ها تمام شد. چند لحظه سکوت و بعد صدای قهقهه سربازان دشمن. در دلش به حقارت آنها پوزخند زد.

 

 

 

به مکان جدیدی منتقلش کردند. یک خانه بزرگ بود. در هر اتاقش فرد یا خانواده ای نگه داری می شد. نفهمید آنها برای چه خانوادگی اینجا هستند. وضع غذایش کمی بهتر بود، شپش نداشت؛ اما دستشویی مشترک آنجا آنقدر کثیف بود که باید لباس ها را درآورده و روی کثافت ها می نشست... صدای گریه بچه ها دلش را پیش علی اکبر می برد. دنیا چقدر بی ارزش است. زندگی چقدر فراز و نشیب دارد. انسان ها چرا گاهی اینقدر بی رحم می شوند؟ آن بچه ای که در فقدان پدر یا مادر ضجه زده و اشک می ریزد را چه کسی نوازش کرده و دلداری می دهد؟

 

 

او را به دفتر مسئولی بردند. عکس صدام را خیلی بزرگ نصب کرده بودند. برایش میوه آوردند و با اشاره فهماندند که از طرف صدام است. خواستند عکس العمل او را ببینند. به روی خوش نیاورد. کمی بازجویی کردند، این بار با زبان خوش. حدس زد باید بازی جدیدی باشد. پرسید سرنوشت ما چه می شود؟ گفتند بیست الی بیست و پنج روز دیگر آتش بس شده و به خانه ات باز می گردی. به حرفشان دل خوش نشد و روی آن حساب باز نکرد. از این که شنید به زودی بعضی دوستانت را می بینی، فهمید چند خلبان دیگر هم لابد اسیر شده اند.

 

 

 

دوباره سوار ماشین شد با چشم های بسته. این بار احساس کرد یکی کنارش نشسته. آهسته دستش را جلو برد. فهمید لباس خلبانی به تن دارد. تو خلبانی؟ ایرانی هستی؟ شنید بله سروان رضا احمدی هستم. شما؟ من حسین لشکری ام خلبان اف 5. یک نفر دیگر هم سوار ماشین شده بود. حسین لشکری؟ صدایش را شناخت. فرشید اسکندری بود. با هم همدوره بودند. خدای من بعد از پانزده روز صدایی فارسی می شنید. دوستانی را کنار خود می دید. نگهبان تذکر داد ساکت! هیچ کس اعتنایی نکرد. فرشید گفت: حسین خیالت راحت، ایران می داند تو زنده ای.

این بهترین خبری بود که آن رزوهای سخت اسارت به گوشش خورد.

آنها را به سالنی بردند. چشم هایشان هنوز بسته بود. حسابی خسته شده بودند. یادشان آمد نماز نخوانده اند. هر کس به طرفی رو کرد و نمازش را خواند. سربازهای عراقی این وضعیت را که دیدند به سخره گرفتند؛ اما خدا می داند مسخره حقیقی کیست. چه کسی آن دنیا سربلند یا سرشکسته خواهد بود.

 

 

 

بدترین لحظه برای یک مرد با غیرت این است که ناموس خود را در بند اسارت دشمن ببیند. صدای زن ها را که در سالن شنید فهمید چند معلم و پرستار هستند که در خرمشهر به اسارت درآمدند. بعدها مردم محلی و عرب زبان را هم دید که خانوادگی اسیر شده بودند. دشمن چقدر نامرد است غیر نظامی ها را به بند می کشد؛ آن هم زن ها و بچه ها را و ادعا می کند به خاطر نجات مردم خوزستان به ایران حمله کرده است!

 

 

زبان مورس را در دانشکده یاد گرفته بود. شروع کرد تعداد حروف را به دیوار سلول بغلی کوبیدن. همسایه ها همه از اسرای نیروی هوایی و آموزش دیده بودند. هر صبح و شب سلول به سلول و دیوار به دیوار هم می کوبیدند و از حال و احوال هم با خبر می شدند. عراقی ها فهمیده بودند و از این کار خوششان نمی آمد. گاهی به در و دیوار می کوبیدند که صدا در صدا گم شود.

 

 

خلبان ها را جمع کردند داخل سالن. تلویزیون و ویدئو را آوردند. فیلم پخش کردند. صحنه هایی از اشغال خرمشهر توسط دشمن، ویرانی شهر و تخریب خانه های مردم زیر شنی تانک ها و... می خواستند غرور بچه ها را بشکنند. تحمل این صحنه ها برای یک خلبان بلندپرواز و وطن پرست خیلی دشوار است. بچه ها بغض کرده بودند. سعی کردند دشمن متوجه اندوهشان نشود. این فیلم که تمام شد فیلم دیگری به نمایش گذاشتند. زنی آواز می خواند و می رقصید. سرتاپای بچه ها را ورانداز می کردند عکس العمل ها را بسنجند. اغلب سر به زیر داشتند. چند نفری هم از ناراحتی صحنه های دلخراش اشغال خرمشهر، سیگار روشن کرده به نقطه ای نامعلوم چشم دوخته و پک می زدند.

ژنرال عراقی با مترجمش آمد. پرسید خمینی بهتر است یا این زن؟! خمینی شما را به اسارت فرستاده و باعث اشغال کشورتان شده و غم و اندوه برایتان به ارمغان آورده. ما به زودی تهران را فتح می کنیم و دوباره کاباره ها را راه می اندازیم تا مردم شادی کنند.

متوجه شد کسی عکس العملی نشان نمی دهد. وسط آن همه اسیر چرا رفت سراغ رضا احمدی خدا می داند. ژنرال رفت جلو رو به روی سروان رضا احمدی ایستاد، سؤالش را تکرار کرد. احمدی سرش را اصلاً بالا نیاورد که بخواهد جوابی بدهد. خیلی به ژنرال بر خورد. دستش را برد چانه احمدی را گرفت به سمت بالا. دوباره سؤالش را تکرار کرد. احمدی چهره خشمگین او را دید. با متانت جواب داد هر دو بنده خدا هستند. ژنرال قانع نشد. فهمید دارد طفره می رود. دوباره با خشم و فریاد سؤالش را پرسید: خمینی بهتر است یا این زن؟ احمدی باید جواب می داد چاره ای نداشت. خونسرد و قاطع گفت: من خمینی را انتخاب می کنم. حرفش تمام شده نشده مشت های محکم ژنرال روی چانه اش فرود آمد و او را روی زمین انداخت. بچه ها احساس غرور کردند. ژنرال نگاه خشمگین خلبان ها را که دید ترجیح داد سالن را ترک کند.

 

 

بارها از او خواستند با رادیو تلویزیون عراق مصاحبه کند. زیر بار نمی رفت. تهدیدش کردند فایده نداشت. وعده دادند تو را به صلیب معرفی می کنیم، خانواده ات از حالت با خبر می شوند، اصلاً زود آزادت می کنیم. گفت: من کشورم، مردمم و خمینی را دوست دارم. با اختیار خودم برای دفاع و مقابله با تهاجم شما به جبهه آمده ام. به شرطی مصاحبه می کنم برنامه زنده و پخش مستقیم باشد، من هم با اختیار و تشخیص خودم به سؤال ها جواب می دهم.

هر بار که درخواستشان را رد می کرد دشمن از او عصبانی تر می شد. می دانست یک جایی زهرشان را خالی می کنند.

خیلی اصرار می کردند از ما چیزی بخواه. می گفت: خودم درخواستی ندارم؛ اما با اسرا مطابق قوانین کنوانسیون ژنو رفتار کنید. وقیحانه می گفتند: نمی شود از اختیار ما خارج است!

 

 

ابوغریب وضع اسف باری داشت. هشتاد نفر داخل یک سالن کوچک و تاریک و پر از شپش و بدون حداقل امکانات بهداشتی و آب و غذایی و ... خود سربازهای عراقی نمی توانستند بدون آن که دماغشان را بگیرند داخل آسایشگاه بیایند. گاهی اکسیژن برای تنفس هم کم بود. اسرایی که مشکل تنفسی داشتند به نوبت زیر در اتاق دراز کشیده و از فاصله بند انگشتی پایین آن که به بیرون راه داشت نفس می کشیدند. قوانین ژنو که هیچ، اصول انسانی هم از طرف دشمن رعایت نمی شد.

چندبار به این وضع اعتراض کردند، درگیر هم شدند، فایده ای نداشت. تصمیم گرفتند اعتصاب غذا کنند. حسین به اختیار خودش تصمیم گرفت اعتصاب غذایش کامل باشد. سه روز که شد زودتر از همه از پا افتاد. عراقی ها وقتی شنیدند حسین لشکری به درمان نیاز دارد به تلاطم افتادند. بالاخره مجبور به مذاکره شدند و اجازه دادند بچه ها هر روز دو ساعت بروند هوا خوری و دو عدد روزنامه دستشان برسد و...

 

 

سرباز عراقی به حسین اعتماد داشت. او را مثل کوهی مستحکم و قابل اعتماد یافته بود. فرصتی بود می آمد پیش او می نشست یا قدم می زد، شروع می کرد به درد دل و مشورت، از مسائل خانوادگی تا وضعیت سربازی و ...

یک روز حسین دید همه سربازها دمغ و اندوهگینند. ماجرا را از آن سرباز پرسید. یواشکی خبر داد خمینی هر چه نیرو داشت جمع کرده خوزستان. عراق پشت هم دارد عقب نشینی می کند. جنگ دارد به خاک عراق کشیده می شود. بعضی سربازها چاره ای جز فرار ندارند که محاکمه می شوند.... سرباز می ترسید او را هم به خط اعزام کنند. حسین کمی دلداری اش داد و تشویقش کرد به خدا اتکا کند. همان روز خلبان هایی که طبقه بالا نگه داری می شدند و توانسته بودند یک رادیوی کوچک را از عراقی ها سرقت کنند به کمک ضربات مورس خبر رساندند که خرمشهر آزاد شده است. یک لحظه فریاد الله اکبر سرتاسر ابوغریب را به لرزه انداخت.

 

 

 

یک بار دیگر همراه جمعی از اسرا به زندان استخبارات عراق منتقل شد. تعدادی عراقی را دید که با زن و بچه به شکلی رقّت بار در اسارت بودند. زنها از پوشش معمول هم بی بهره بودند. وقتی اسرای ایرانی را از کنار آنها عبور می دادند به زندانی ها گفتند سرشان را ببرند زیر پتو. حسین و دوستانش همچنان مخفیانه نگهداری می شدند. بعضی ها یواشکی پتو را کنار زده و برای اسرای ایرانی با دو انگشت علامت پیروزی نشان می دادند. زنی چشم در چشم حسین آهسته اما جوری که بشنود و قوت قلب بگیرد گفت: الامام الخمینی. از ایمان و شجاعت این زن به وجد آمد و اشک ریخت.

اوج خباثت و پستی سربازان بعثی را هم همان جا دید. وقتی دخترهای هموطن خودشان را که زندانی بودند به دستشویی می بردند می ایستادند به تماشا و قهقهه سر می دادند. خشم در وجودش آکنده می شد. ته دلش خوشحال بود با چنین حیوانات رذل و دور از شرافتی جنگیده است.

 

 

به سربازهای عراقی نزدیک و همکلام می شد. ستار یکی از سربازهای نیروی هوایی عراق بود که بیشتر از همه از حسین خوشش آمد و با او رفاقت نشان می داد. اسرا با همان تجهیزات اندک، ماکت هواپیما درست می کردند. ستار دلش می خواست یکی از اینها را داشته باشد. حسین برایش درست کرد تا به یادگار با خودش ببرد. بعد گفت من از تو یادگاری ندارم! ستار منظور حسین را فهمید. می دانست اسرا چقدر علاقه دارند رادیو داشته باشند و از اوضاع کشورشان با خبر شوند. رادیو به شدت ممنوع بود و اگر کشف می شد برای اسرا مجازات سختی داشت. اگر می فهمیدند چه کسی رادیو را به اسرا داده به جرم خیانت و جاسوسی اعدام می شد. ستار اینها را می دانست؛ اما معرفت به خرج داد و رادیوی کوچک جیبی اش را در فرصتی دور از چشم بقیه به حسین داد.

 

 

 

از طریق مورس فهمیدند در طبقه بالا چند نفر از اسرای صاحب نام از جمله دکتر پاک نژاد و خالقی و... نگهداری می شوند. دکتر پاک نژاد به علوم دین و تفسیر قرآن و ادعیه مسلط بود. خلبان های ارتشی از طریق دریچه کولر و با استفاده از نخ و سنجاق، آیات و عبارات قرآن و مفاتیح را می فرستادند دکتر پاک نژاد شرح و تفسیرش را می نوشت و به دستشان می رساند. عطش دانستن و انس با معنویت برایشان شیرین و آرامش بخش بود.

 

 

به زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید که منتقل شدند اوضاعش بدتر از ابوغریب بود. با هم متحد شدند و اعتراض کردند. کمی شرایط بهتر شد. به مرور فهمیدند اسرای قبلی به خاطر اختلاف نظر و ناسازگاری و دودستگی باعث سخت گیری و سوءاستفاده دشمن شده اند. سعی کردند با نظم و اطاعت بیشتر از ارشدی که از بین خودشان انتخاب کرده بودند مانع از بروز حوادث مشابه شوند.

عراقی ها بو برده بودند خلبان های ایرانی رادیو دارند. بارها تفتیش کردند؛ اما هر بار به لطف خدا و ابتکار اسرا دست از پا درازتر بازگشتند.

 

 

 

 

اخبار موشک باران شهرها دلشان را به درد آورده بود. می دانستند ایران چنین امکاناتی ندارد. اما چیزی نگذشت که صدای انفجار مهیبی در بغداد آنها را متوجه پرتاب موشک از سوی ایران کرد. ساختمان بانک رافدین بغداد در هم کوبیده شده بود. اسرا خدا را شکر کردند. صدام که دید از جنگ موشک ها نتیجه ای نمی گیرد به اقدام خبیثانه دیگری دست زد یعنی حمله شیمیایی. در یکی از روزنامه های معروف عراق هم کاریکاتوری کشیدند که سرباز عراقی چیزی شبیه اسپری را در هوا می چرخاند، خنده مستانه ای دارد، دود سیاه آن در هوا پخش می شود و ایرانی ها را گیج و بی رمق روی زمین می اندازد. این ناجوانمردانه ترین بُعد جنگ بود که عراق از افشا و علنی نمودن آن هیچ ابایی نداشت. می دانست ابرقدرت های عالم پشت او هستند و مظلومیت مردم ایران برایشان اهمیتی ندارد. حسین این اخبار را که شنید دچار افسردگی شد. سر سفره سال تحویل نرفت. با دلی شکسته، به شستن لباس هایش مشغول شد. یکی از اسرا که با تجربه تر بود، فهمید. رفت کنارش و با او دمخور شد. دلداری اش داد و گفت: جنگ پیروزی و شکست دارد. نه باید از پیروزی ها زیاد خوشحال شد و نه از شکست ها زیاد مغموم، مهم این است ما به وظیفه مان یعنی دفاع از آب و خاک میهن عمل می کنیم و مردانه می ایستیم. حسین کمی آرام شد. رفت پای سفره هفت سین. سین هایش سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان و .... بودند. همه با اشک و دلی پر درد سال نو را به هم تبریک می گفتند.

 

 

 

زمستان 66 بود. باز هم آمدند سراغش. چندبار او را بردند برای بازجویی. اولش تعجب کرد. هفت سال از اسارتش می گذرد. به همه این پرسش ها پاسخ داده است. کی پرواز کرد؟ کی سقوط کردی؟ چه مهماتی داشتی؟ کجا را هدف قرار دادی؟ چطور سقوط کردی؟ و... گفت: ما که قصد جنگ نداشتیم. به مرزهای ما تعرض شد. لازم بود پاسخ بدهیم.

آنقدری با هوش بود بفهمد عراقی ها دنبال چه هستند. مثل هفت سال پیش دنبال این بودند از او مصاحبه بگیرند. سند بسازند که ایران آغازگر جنگ بوده است. همان جواب هفت سال پیش را داد: من به کشورم خیانت نمی کنم. راست می گویید برنامه زنده اجرا کنید. هر چه دلتان خواست بپرسید، من هم حقیقت ماجرا را خواهم گفت.

 

 

 

 

اوایل بهار 67 خبر پیروزی در عملیات والفجر ده و فتح حلبچه در اردوگاه پیچید. اسرا خیلی خوشحال شده و حسابی روحیه گرفتند. می گفتند ده سال دیگر هم اسارت طول بکشد ما همچنان ایستاده ایم. صدام بمبارن وحشیانه شیمیایی و گاز خردل را روی مردم کشور خودش در حلبچه آغاز کرد. صدایی از دنیا شنیده نشد. خلبان ها این اخبار را از رادیوی ایران شنیدند. اما دو سه روز بعد سربازهای عراقی هم با ناراحتی قضیه را به اسرا گفتند. یکی از آنها حسین را کناری کشید و تعریف کرد این حمله آن قدر کشنده و وحشیانه بود که حتی حیوانات و درخت ها و گیاهان را هم در جا خشک کرد.

 

 

اواسط بهار 67 اخبار ناگوار جنگ زیاد شد. ایران از حلبچه و فاو و... عقب نشینی کرد. آمریکا به سکوهای نفتی ایران حمله کرد. اندکی بعد هواپیمای مسافربری ما را هم هدف قرار داد. هر چقدر دشمن شادتر می شد اسرا غمگین و افسرده تر می شدند. باز هم با همین حرف به خودشان دلداری می دادند که زندگی فراز و نشیب دارد، جنگ برد و باخت دارد، ما از کشورمان دفاع می کنیم و سرمان بالاست که کم نگذاشته ایم...

 

 

 

 

27 خرداد 67 ایران پذیرش قطعنامه 598 را رسماً اعلام کرد. صبح روز 28 خرداد این خبر را از باباجانی، خلبان اسیر بابلی که مسئول رادیو بود شنیدند. بعضی اسرا ناراحت و بهت زده بودند. پس تکلیف انتقام از متجاوز چه می شود؟ بعضی هم از این که بعد از مدتها می توانند زن و بچه هایشان را ببینند خوشحال بودند. عراق پذیرش قطعنامه را به حساب ضعف ایران گذاشت. حملات گسترده ارتش بعث در جنوب و لشکر 15 هزار نفره منافقین از غرب آغاز شد. امام خمینی یک بار دیگر جوان ها را به میدان رزم فراخواند. خیلی زود دشمن عقب رانده شد. عراق در 17 مرداد به طور رسمی آتش بس را پذیرفت. نیمه های شب با صدای تیر هوایی و هلهله شادی سربازان عراقی، اسرا هم از این موضوع مطلع شدند.

همان شب آمدند سراغ حسین و گفتند خودت را برای فردا آماده کن با تو کار داریم. اسرا با این فرض که چون حسین اولین خلبان اسیر ایرانی است پس نخستین اسیری است که آزاد می شود او را در آغوش گرفته و سفارش های لازم و پیغام هایی که برای خانواده و دوستان داشتند با او در میان گذاشتند. غافل از آن که فصل دیگری از کتاب زندگی حسین لشکری در شُرُف آغاز است.

 

 

 

با عزت و احترام هدایتش کردند به اتاقکی در محوطه زندان. سر و رویش را اصلاح کردند. حوله و صابون و شامپو دادند. رفت حمام، لباس تابستانه نیروی هوایی عراق را تنش کردند. او را یا سیدی! خطاب می کردند. گفتند صدام به تو سلام رسانده، وضعت به زودی رو به راه می شود، می آمدند از او حلالیت می خواستند، از او پذیرایی کردند، دیگر از چشم بند و دستنبد و تشر و توهین و هل دادن و ... خبری نبود. به ظاهر لبخندی زد و خودش را راضی نشان داد؛ اما ته دلش آشوب بود. از خودش پرسید چرا مرا از دوستانم جدا کرده اند؟ باز این پدر سوخته ها چه نقشه ای در سر دارند؟!

 

 

وارد محوطه پادگان که شد گل کاری های زیبای آن نظرش را به خود جلب کرد. لاستیک های فرسوده هواپیما را هم با نظمی خاص چیده و رنگ آمیزی کرده بودند تا منظره زیباتری پدید بیاید. به فکر دوستانش بود. آنها در ساختمانی فرسوده با دیوارهایی بلند و فضایی کوچک و تاریک زندگی می کردند که شبیه بیغوله و لانه جغد بود. خلبان های پر و بال شکسته ای که برای تأمین کمترین نیازهای طبیعی خود گاه باید دست به اعتصاب غذا می زدند. آن وقت در چند قدمی شان چنین مناطر زیبایی وجود دارد که آنها از نگاه کردن و نفس کشیدن در فضای آن نیز محروم هستند. برایش شربت پرتقال آوردند. گفتند تا دو هفته دیگر آزاد می شوی و از این پس مهمان سیدالرئیس هستی. گفت توکل بر خدا هر چه او بخواهد. می دانست روی وعده دشمن نباید حساب باز کرد.

 

 

سوار ماشین که شد برای اولین بار خیابان های شهر را می دید. با تعجب به همه چیز نگاه می کرد. هشت سال بود مناظر معمولی اجتماع را ندیده بود. تردد ماشین ها، بچه ای که دست در دست مادر قدم می زند، مردمی که در صف خرید هستند، درختان میوه اطراف خیابان، بهداشت ضعیف معابر و اغذیه فروشی های بغداد .... با اشتیاق نگاه می کرد. سربازها متوجه حالت او شدند. شروع کردند یک به یک مکان ها را برایش توضیح دادند. از کنار دانشگاه المستنصریه که رد شدند یکی از نگهبان  ها توضیح داد اینجا همان جایی است که ایرانی ها قبل از جنگ در آن بمب گذاری کردند. دروغ بزرگی بود. سکوت نکرد: ایرانی ها جنگ طلب نیستند. هیچ وقت هم به محیط های علمی و آموزشی و مردم بیگناه حمله نکرده اند.

دستشان آمد حسین لشکری بعد از هشت سال تحمل سختی اسارت، هنوز همان جوان غیور ارتشی است که کشور و مردمش را خط قرمز خود می داند.

او را به منطقه یرموک و خانه ای زیبا بودند و تحویل پنج نگهبان آنجا دادند. اتاقی تمیز با وسایل کامل در اختیارش بود. غذایی خوب و لذیذ برایش تهیه کردند. روی تخت نشست. نرم و راحت بود. کولر و پنکه سقفی هم داشت. گفتند کاری داشتی در بزن. با صدای قفل شدن در یادش آمد همچنان اسیر دست دشمن است. با خودش گفت باز هم در به رویم بسته است. بعد با خدایش زمزمه کرد: مرا از شرّ توطئه ها و نقشه های دشمن حفظ کن.

 

 

 

موقع ناهار او را دعوت کردند با پنج سرباز نگهبان دور یک میز بنشیند. بعد از هشت سال اولین بار بود با قاشق و چنگال و بشقاب چینی و در ظرفی مستقل غذای گرم و با کیفیت می خورد. رفتار سربازها برایش جالب و عجیب بود. بعضی ها با دست غذا می خورند، بعضی نان را ترید می کردند داخل خورشت. از همه بدتر این بود که وسط غذا با صدای بلند آروغ می زدند و این کار را خوب و مبارک می دانستند! حالش داشت به هم می خورد. به روی خودش نیاورد.

عصر اجازه دادند کمی در حیاط خانه امن قدم بزند. دلش پیش دوستانش بود. سختی اسارت در کنار دوستان قابل تحمل تر از رفاه ظاهری در تنهایی و غربت است.

 

 

 

درجه دار عراقی آمد به اتاقش. از اینکه تلویزیون و کولر و ... دارد ابراز رضایت کرد. بعد با کنایه و شیطنت گفت: حالا همه چی داری جز زن! یک زوجه هم برایت بیاوریم جنست جور می شود! از این پیشنهاد او یکّه خورد. می دانست فرماندهان بعث از زنان هرزه برای عیاشی حتی در خطوط جنگ بهره می گیرند. حدس زد نقشه شومی در سر دارند. گفت: من در ایران زن و فرزند دارم. عراقی ادامه داد: از کجا معلوم زنده باشی برگردی و آنها را ببینی؟ تا اینجا هستی از جوانی و تیپ و قیافه خودت بهره ببر. زنها و دخترهای زیادی هستند حاضرند با تو ازدواج کرده یا حتی دوست شوند. دولت عراق هم هر امکاناتی بخواهی در اختیارت قرار می دهد. حسین فهمید این اصرارها عادی نیست و حتماً نقشه ای در سر دارند. شاید می خواهند از او بهره برداری سیاسی کنند، رسوایش کنند ... هر چه که بود زیر بار نرفت. اولین فرصت تمام اتاق را گشت مبادا دوربین مخفی کار گذاشته باشند. با خودش کلنجار می رفت که اگر زنی هرزه را به اتاق انداخته و در را قفل کنند چه بکند؟ با خودش اتمام حجت کرد حتی اگر کار به شکنجه و کتک کاری بکشد دست از پا خطا نکند. از خدا کمک خواست ایمان و عزتش محفوظ بماند.

 

 

 

موقع شام کباب آورده بودند. فیلمی از رقاصی زنان پخش کردند که نگاه نکرد و به بهانه ای بلند شد برود. گویا متوجه شدند گفتند عیبی ندارد برویم حیاط هندوانه بخوریم. همراهشان رفت. انواع میوه و خوراکی دم دستشان بود. در این فکر بود که چرا اینها اینقدر اسراف می کنند. اینهمه خوردید بس تان نبود؟ کشورشان این همه فقیر و مشکلات دارد... سربازی دید او غرق فکر است گفت: اصلاً نگران نباش به زودی پیش زن و بچه ات بر می گردی!
 

 

 

شب صدایش زدند. سرتیپ عراقی آمده بود و با او گرم گرفت. مسئول اسرای ایرانی بود. گفت: به زودی به کشورت برمی گردی البته این مسأله بستگی به کشور ایران دارد. ببینیم در مذاکرات چه می کنند. این جنگ هم به خاطر مداخله ایران در امور داخلی عراق شروع شد... حسین حرفش را قطع کرد: ما آغازگر جنگ نبودیم. کشور ما تازه انقلاب شد. انواع مشکلات را داشتیم. اصلاً توان این که در امور همسایه ها دخالت کنیم را نداشتیم....

سرتیپ سکوت کرد. بعد گفت این پنج سرباز مثل برادر کوچکتر تو می مانند. با آنها مدارا کن. چیزی لازم داشتی بگو برایت تهیه می کنند.

 

 

تنها شده بود و دیگر کسی نبود که با او فارسی صحبت کند. کلاس و برنامه های جمعی هم که دیگر وجود نداشت. اردوگاه لااقل رادیویی بود که مخفیانه نگه داشته می شد و اخبار آن به دست اسرا می رسید. اینجا تلویزیونی در اختیارش بود که از عراق آن طرف تر را نمی گرفت. سربازها هم تلویزیون داشتند. همه شان دوست داشتند رقص و آواز ببینند جز یکی که بیشتر به سریال های خانوادگی علاقه داشت. می آمد اتاق حسین و از تلویزیون او تماشا می کرد. فکری به ذهن حسین رسید. آن سرباز رادیویی در اختیار داشت. پیشنهاد داد تلویزیون را او بگیرد برود هر چه دوست دارد تماشا کند در عوص رادیویش را بدهد در اختیار حسین. سرباز پذیرفت و خوشحال شد، حسین از او خوشحال تر.

شب اول پیچ رادیو را آنقدر چرخاند تا بالاخره ایستگاه اهواز را گرفت. داشت داستان شب پخش می کرد. روی تخت دراز کشید. بعد از سالها می توانست با آسایش و راحت به صدای رادیوی ایران گوش بدهد. اشک از چشمانش سرازیر شد. ساعت دوازده شب اخبار داشت. سرود افتخارانگیز ملی را شنید بیشتر به وجد آمد. اخبار را هم گوش داد. فهمید مذاکراتی در ژنو برای تبادل اسرا در حال جریان است ولی تجربه نشان داده بود نمی توان روی دشمن حساب باز کرد. آن شب با صدای رادیو ایران خوابید. یکی از آرامش بخش ترین خواب های عمرش را تجربه کرد.

 

 

 

یاد معلم پیر دوره دبستانش افتاد. پایش می لنگید. سرباز مجروح جنگ جهانی دوم بود. حسین را روزی کنار کشید و گفت: تو پسر خوبی هستی اما بی نظمی، برنامه نداری و به جایی نمی رسی. وقت درس خواندن بازی می کنی، وقت استراحت درس می خوانی و... بنشین برای خودت برنامه ریزی کن، همه کارها را درست و به موقع انجام بده وقتت هدر نرود...

تصمیم گرفت تا هر موقع که قرار است در اسارت مانده و تنهایی را به سر کند، برای خودش برنامه داشته باشد.

خواب و استراحت، هفت ساعت

خواندن نماز قضا دو ساعت

صبحانه، ناهار، شام سه ساعت

تفریح و دیدار با نگهبان ها یک ساعت

ذکر خدا و صلوات یک ساعت

خواندن قرآن با ترجمه و درک معانی، دو ساعت

روخوانی قرآن، یک ساعت

ورزش و پیاده روی، یک ساعت

مطالعه کتاب، دو ساعت

نمازهای یومیه و تعقیبات، یک ساعت

نهج البلاغه و مفاتیح، شنیدن اخبار و تفاسیر آن از رادیوهای مختلف، سه ساعت

بیست و چهار ساعتش پر شد. دیگر هیچ وقت اضافی برایش باقی نماند که عمرش هدر برود.

 

 

 

از دانه های هسته خرما تسبیح بزرگ و سنگینی ساخته بود و با آن ذکر می گفت. یکی از سربازها شیعه بود. آن را دست گرفت و ورانداز کرد. گفت به زودی می روم کربلا برایت مهر و تسبیح می آورم . کسی پرسید بگو بالای کمد پیدایش کردم. چند روز بعد رفت و به قولش عمل کرد. حسین مهر و تسبیح را می بویید. دلش انگار آرام می شد. پتوی فرسوده ای آنجا بود شکافت و برای خودش سجاده ای زیبا دوخت. می نشست روی سجاده، پیشانی بر مهری می گذاشت که عطر تربت داشت، دیگر غم به دلش نمی آمد.

 

 

 

دور اول مذاکرات ژنو شکست خورد. این را از اخبار فهمید. عراق همچنان به تصور اینکه پذیرش قطعنامه از سوی ایران از سر ضعف بوده دنبال امتیاز بیشتر بود که ایران هم کوتاه نیامد. معلوم نبود ادامه مذکرات از چه تاریخی سر گرفته خواهد شد. برخوردهای سربازان و درجه داران عراقی هم تغییر کرد و دیگر حالت دوستانه نداشت. از امکانات و پذیرایی مفصل هم خبری نبود. حسین سعی کرد روحیه اش را نبازد. از خدا کمک خواست که همچنان به برنامه های شخصی خودش ادامه بدهد و دلش به آزادی احتمالی و وعده های الکی خوش نباشد.

عید دیگری از راه رسید و از آزادی خبری نشد. حسین حالا علاوه بر خانواده، دلش پیش دوستانش هم بود که مجروح و پر و بال شکسته و محروم از کمترین امکانات حیاتی در کنج بیغوله تنگ و تاریک اسارت، امیدشان از بازگشت و آزادی سرد شده است. برای صبوری آنها هم دعا کرد.

 

 

یازده خرداد 68 بود که از رادیو خبر کسالت امام را شنید. خیلی ناراحت شد. پیش خودش گفت خدای نکرده برای امام اتفاقی بیفتد تکلیف انقلاب چه می شود؟ فردایش شنید امام عمل کرده و حالش بهتر است خدا را شکر کرد. صبح چهارده خرداد نگهبان با عصبانیت در را باز کرد. نگاهی غضب آلود همراه با تبسمی که شبیه پوزخند بود تحویل حسین داد. دلش شور زد. رفت دست و صورتی بشوید. دید همه نگهبان ها به او چشم دوخته و وراندازش می کنند. نزدیکشان که شد گفتند: خمینی مات.

پاهایش شل شد. نزدیک بود روی زمین بیفتد. اما باید جلوی دشمن خویشتنداری می کرد. نباید می شکست. خیلی عادی به کارش ادامه داد. به اتاقش که برگشت و تنها شد یک دل سیر گریه کرد. قرآن درآورد و برای شادی روح امام تلاوت کرد. به درگاه خدا ضجه زد که خودش نگه دار این انقلاب و خون شهدا باشد. بی حال و بی رمق خوابش برد. نفهمید چقدر گذشت که در اتاق باز شد. سربازی آمد داخل و گفت برایت خبر خوشی دارم. مات و مبهوت نگاهش نکرد. نکند شرارتی در کار باشد. سرباز ادامه داد: سید خامنه ای رهبر شد.

پرسید از کجا می دانی؟ گفت پانزده دقیقه پیش بی بی سی اعلام کرد. گل از گل حسین شکفت. به شکرانه این اتفاق صد صلوات فرستاد.

یکی دیگر از سربازها گفت ما گمان می کردیم خمینی بمیرد کار ایران و انقلاب تمام است. جوابش را داد: انقلاب ما متکی به فرد نیست.

 

 

عامر، نگهبان پر رو و بی ادبی بود که به تازگی از گارد ریاست جمهوری به خانه امن محل نگهداری حسین منتقل شده بود. خواست جلوی رفقایش خودی نشان بدهد. برگشت به حسین گفت من موقع اشغال خرمشهر آنجا بود. تندگویان وزیر نفت شما را اسیر گرفتیم. اسمش را پرسیدم تا خودش را معرفی کرد سیلی محکمی به گوش او نواختم.

بعد با لبخندی از غرور به حسین و دوستانش نگاه کرد. ادامه داد: راستی خبر داری مجاهدین (منافقین) در شعارهایشان می گویند مرگ بر ...

حسین دید اینجا از آنجاهایی است که اگر سکوت کند طرف پر رو تر می شود و دیگر کسی جلودارش نیست. خونسرد و عادی جواب داد: اتفاقاً مردم کشور ما هم راه می روند و می گویند مرگ بر صدام؛ عربی اش می شود الموت لصدام...! رنگ از رخ عامر پرید. بقیه نگهبان ها با نگاهی غضب آلود از هر دو خواستند این بحث را ادامه ندهند.

چند روزی گذشت. حسین از نگهبان اجازه گرفت لباس هایی که شسته را روی طناب داخل حیاط پهن کند. مشغول کار بود که تویوتایی سفید رنگ از راه رسید. دو نفر کت و شلواری با کراوات و عینک دودی از آن پیاده شدند. بازرس استخبارات بودند. عامر که از موضوع اطلاع نداشت با پیژامه رفت در را باز کرد. از دیدنشان یکّه خورد. شروع کردند به توبیخ عامر که این چه وضع لباس پوشیدن است؟ اسیر داخل حیاط چه می کند؟ و...

عامر برگشت سر حسین داد زد که برو داخل! حسین اعتنایی نکرد و به کارش ادامه داد.

بازرس ها که رفتند عامر آمد سراغ حسین و با پرخاش گفت: چرا وقتی دستور دادم بروی داخل نرفتی؟ جواب داد: من از شما اجازه گرفتم و لباسم را در حیاط پهن کردم. کار خطایی نکردم که آنطور سر من داد زدی. آنها بیشتر به خاطر لباس خودت تو را توبیخ کردند. عامر از کوره در رفت و حسین را محکم هل داد طوری که نزدیک بود به زمین بیفتد. حسین یاد سیلی عامر به صورت شهید تندگویان افتاد. الان فرصت خوبی برای تلافی بود. سیلی محکمی به صورت عامر نواخت که صدایش را همه نگهبان ها شنیدند و سراسیمه خودشان را رساندند. عامر تا به خودش بجنبد یقه اش را در دستان بزرگ و پرقدرت حسین دید. سربازها حسین را کشیدند و داخل اتاق انداختند و در را بستند. دو ساعت بعد آمدند و شروع کردند به دلجویی که بالاخره مهمان سیدالرئیس هستی و ما باید با تو مدارا کنیم....

فردای آن روز عامر یک شیشه کاکائو و مقداری شیر خشک خرید و با حسین آشتی کرد. دو نفری در حیاط قدم زدند. گفت: می دانم روزی به ایران بر می گردی و این جریان را در کتاب خاطراتت می نویسی.

 

 

حسن انصاری ستوانیار عراقی بود که به عنوان مسئول حسین گماشته شد. می گفت پنج سال در جنگ بوده، صدها تیر و گلوله شلیک کرده؛ اما تلاش کرد که ایرانی ها را هدف قرار ندهد. با خدا عهد کرد کسی را نزند تیر و ترکشی هم به خودش نخورد. بارها گلوله توپ و خمپاره کنارش به زمین خورد؛ اما آسیبی به او نرسید.

گویا چون دستش کج بود مدتی هم او را زندانی کرده بودند! او از وسایلی که سهمیه حسین بود مثل پودر رختشویی و ... دزدی می کرد. حسین در جمع به او اعتراض کرد. حسن سر لج افتاد و دستور داد دیگر کسی حق ندارد پیغام حسین را به ستوان سلام که ارشد او بود برساند. رادیو را هم از حسین گرفت و آزارهایش را بیشتر کرد.

حسین از طریق سربازانی که غذا می آوردند به ستوان سلام گزارش داد. انصاری هم به استخبارات گزارش داد که حسین اسیر است و دارد سربازها را علیه من تحریک می کند. ستوان آمد و حرف های آنها را شنید؛ اما طرف انصاری را گرفت.

تمام وسایل شخصی حسین مثل تیغ و ... را از او گرفتند. دو هفته در را به رویش باز نکردند.

غذای نیم خورده به او می دادند. حسین به نان خالی اکتفا کرد. آنقدر با تلویزیون ور رفت تا بالاخره بخش عربی سیمای جمهوری اسلامی را با انبوه پارازیت دریافت کرد. یکبار گزارشی از حرم امام رضا داشت پخش می کرد که اشک را بر گونه های حسین جاری ساخت. دلش برای زیارت آقا تنگ شده بود. خودش را در حرم حضرت دید.

بعد از دو هفته دم غروب در را باز کردند. حسین برای هوا خوری نرفت. کرامتش را حفظ کرد و گفت: الان وقت مناسبی برای هوا خوری نیست. نباید با من مثل مرغ رفتار کنید. هوا خوری باید عصر باشد که بتوان ورزش کرد و... آنها هم از لج دوباره در را قفل زدند. هفت ماه را حسین اینگونه تنها و با غذایی اندک سپری کرد. از خدا خواست باز هم محکم بماند و دشمن شاد نشود.

یک روز که قرآن را ختم کرده بود یاد خاطرات دوران کودکی افتاد. وقتی به پدر و مادرش گفت که توانسته قرآن را کامل و بدون غلط بخواند آنها خیلی خوشحال شدند. فردای آن روز مادر مقداری کشمش و گردو به همراه 25 ریال پول داخل پارچه ای گذاشت و برای ملّای مکتب خانه فرستاد که خیلی او را خوشحال کرد.

حسین صدای پرندگان را از پشت پنجره می شنید و در خاطرات کودکی غرق می شد. چقدر دلش هوای آن روزها را داشت. مثل بچگی هایش هوس خوردن شیرینی داشت. به خودش آمد. نهیب زد که اینجا اسیری و خبری از شیرینی و ... نیست.

چند لحظه ای نگذشت در اتاق باز شد. ستوان سلام با یک جعبه شیرینی آمد تو. همه را صدا زد که بیایند آشتی. گفت از این به بعد هر وقت دوست داشتی برو برای هوا خوری. یک ساعت داشت تعریف می کرد: سرتیپ ستار که جای سرتیپ نزار آمده و مسئول اسرا شده یک دفعه یاد تو افتاد و وضع و حالت را پرسید و گفتیم هفت ماه است در اتاق را به رویت بسته ایم. دستور داد به این موضوع خاتمه بدهیم و برایت شیرینی و وسایل شخصی بیاوریم و...

حسین فقط به کار خدا می اندیشید و در دلش شکرگزار بزرگی و قدرت او بود که دل شکسته اسیر را هم می بیند، شادش می کند و به او عزت می دهد.

 

 

 

سال 69 میان عراق و کویت و نیز عراق و آمریکا شکرآب شد. کویت وام های سنگین به عراق داده بود و درصدد بازپس گیری آن بود. صدام می گفت اینها را برای دفاع از شما در جنگ با ایران صرف کردم! آمریکا هم می دانست چه تسلیحاتی به عراق داده و حالا که دیگر جنگی نبود این تسلیحات می توانست از صدام یک غول قدرت طلب غیر قابل کنترل بسازد. همه چیز برای شروع یک جنایت دیگر آماده بود. یازده مرداد عراق به کویت حمله کرد و این کشور کوچک را به تصرف خود درآورد. آمریکا و کشورهای عربی به حمایت از کویت پرداختند. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ...

صدام در جبهه جدید دچار کمبود نیرو بود. بر اساس اعلام شبکه های بین المللی حدود هفتاد هزار عراقی و چهل هزار ایرانی در اسارت به سر می بردند.

ساعت ده و نیم صبح روز 24 مرداد برنامه های عادی رادیو تلویزیون عراق قطع شد و گوینده اعلام کرد صدام در ساعت یازده پیامی مهم صادر خواهد کرد. ساعت یازده صدام بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و اعلام کرد به طور یکجانبه از سرزمین های اشغالی ایران عقب نشینی نموده و از دو روز دیگر اسرای ایرانی را آزاد خواهد کرد. صدام ابراز امیداوری کرد که ایران هم اسرای عراقی را آزاد کند.

نگهبان ها به اتاق حسین رفته و به او تبریک گفتند. باز هم این تصور شکل گرفت که حسین چون جزو اولین اسراست پس جزو اولین نفراتی است که آزاد می شود. هر روز چهار پنج هزار اسیر در مرز خسروی مبادله می شدند. حسین تصاویر این تبادل را هر روز از تلویزیون می دید؛ اما هیچ کس درباره زمان آزادی او اطلاعی نداشت. از هر کس که می پرسید جوابی نمی شنید. تبادل اسرا بیست روز ادامه داشت و بعد دو کشور اعلام کردند دیگر اسیری در اختیار ندارند. انگار آب یخی روی سر حسین ریخته باشند سرد و دلگیر شد. وقتی آدم به چیزی امیدوار می شود و برای تحققش لحظه شماری می کند، ناامیدی پس از آن سخت ودردناک خواهد بود. باز هم آینده ای مبهم در انتظار او بود.

 

 

 

 

خبر آمد فردا پس فردا خلبان ها آزاد می شوند. چند سرباز آمدند جلوی آپارتمان را آب جارو و رنگ آمیزی کردند. دیوار به دیوار خانه حسین، منزل خلبان اسیر دیگری قرار داشت که پسرش با علی دوست و همکلاس بود. خانواده ها خوشحال بودند بعد از سالها قرار است مرد خانه شان را ببینند. از نیروی هوایی آمدند جلوی خانه هر دو اسیر پارچه خیر مقدم نصب کردند.

بچه ها شادی می کردند و روی سر و کول هم می پریدند. روز موعود فرا رسید. تا شب صبر کردند. دوستان و فامیل همه جمع شده بودند. شب آن خلبان اسیر همسایه به خانه برگشت و منزلشان پر از شادی و سرور شد؛ اما خبری از حسین نبود. چند روزی صبر کردند، هیچ خبری نشد. علی افسرده و غمگین بغض می کرد و اشک می ریخت چرا بابا نیامد؟ چرا همه پدرهایشان را می بینند من نمی توانم؟ هیچ کس هیچ جوابی نداشت. منیژه در خلوت خودش اشک می ریخت. یک مدت رفتند تا آب ها از آسیاب بیفتد دوباره برگشتند. آنقدر غمگین و سرخورده شده بودند که همسایه تازه آزاد شده به خاطر رعایت حال آنها مدتی بعد اثاث کشید و رفت.

 

 

جنگ عراق و آمریکا و متحدانش در شرف آغاز بود. دلار در عراق بالا کشید. احتکار و گرانی آغاز شد. سهمیه غذا و امکانات مرتبط با نگهداری حسین نیز رو به کاهش گذاشت. روزی سروان ثابت از مسئولان کمیته اسرا و مفقودین عراق به دیدار حسین آمد. مقدار قابل توجهی کنسرو با خودش آورد. گفت اگر قحطی شد اینها را دم دست داشته باشید. به نگهبان ها هم توصیه کرد اگر حملات هوایی شد از جان حسین مواظبت کنند.

نگهبان ها از قول دوستانشان که در سربازی بودند تعریف می کردند هر کس در کویت مقابلشان می ایستاد و با صدام بیعت نمی کرد را می کشتند و به زنهایشان تجاوز می کردند. صدام دلش می خواست ایران هم در این نبرد کنارش بایستد. عده ای هم در ایران همین پیشنهاد را مطرح کردند. رهبری انقلاب با زیرکی اعلام کرد این نبرد، جنگ حق و باطل نیست، تقابل باطل با باطل است و کشور را از خطری بزرگ و بی فایده در امان نگاه داشت.

یکی از نگهبانها می گفت از رادیو شنیده جورج بوش اعلام کرده به عراق به خاطر آن که هشت سال مقابل ارتش ایران ایستاده حمله نخواهد کرد. حسین در دلش به ساده لوحی آنها خندید. ساعاتی بعد انفجارهایی مهیب بغداد را به لرزه درآورد. ابرقدرت ها پای منافعشان که وسط بیاید به مزدوران خودشان هم رحم نخواهند کرد.

 

 

 

 

عراق در این جنگ شکست سختی خورد، تلفات سنگینی داد و بسیاری از زیرساخت های نظامی و صنعتی و خدماتی اش از بین رفت. پیشروی غربی ها بسیار سریع بود و اگر می خواستند می توانستند بغداد را هم به تصرف درآورند. بسیاری از مردم عراق از جمله شیعیان و بعضی اقوام کرد و اهل سنت در مخالفت با صدام دست به شورش زدند. آمریکا یک صدام کنترل شده ضد ایران را به حکومت شیعیان و مخالفین حزب بعث که از آمریکا هم دل خوشی نداشتند ترجیح می داد. جنگ خاتمه یافت. صدام که خیالش از بابت تهاجم غرب آسوده شده بود نیروهای ارتش بعث را به شهرهای آشوب زده فرستاد تا معترضان را قلع و قمع کنند. حسین کامل داماد صدام مسئول سرکوب شیعیان کربلا شد. او وقتی مقابل بارگاه اباعبدالله رسید رفت بالای تانک و رجز خواند که به تو می گویند حسین به من هم می گویند حسین. بجنگیم ببینیم کدام حسین قوی تر است؟! بعد گنبد و حرم آقا را به گلوله بست.

حدود یکسال بعد بین او و صدام کدورتی پیش آمد، مورد غضب قرار گرفت و به دستور صدام به درک واصل شد. معلوم شد چه کسی قوی تر است!

 

 

 

منابع آب و برق و انرژی عراق آسیب جدی دیده بود. در خانه ای که حسین نگه داری می شد گاهی یک هفته آب و برق قطع بود. مجبور می شد موقع رفتن به دستشویی از پارچه کهنه استفاده کند. لباس های زیاد بپوشد که یخ نزند! روزی دو وعده غذا می دادند که کیفیت بسیار پایینی داشت. نگهبان ها تعریف می کردند که فقر و قحطی در کشور بیداد می کند. بعضی زنها از فشار فقر به مرز اردن می روند و تن فروشی می کنند. غارت و ترور و ناامنی هم زیاد شده بود. یک شب که در اطراف خانه محل نگهداری حسین هم صدای تیراندازی بالا گرفت، دستور آمد او را به نقطه ای دیگر منتقل کنند.

مکان جدید خانه ای مصادره شده متعلق به یک ایرانی بود که توسط استخبارات دستگیر و به سرنوشتی نامعلوم دچار شده بود. خانه به دلیل آن که مدتی متروکه بود شبیه یک ویرانه شده بود. حسین را در اتاقی گذاشتند که بیشتر شبیه انباری بود. هیچ پنجره ای نداشت.

اسرای غربی و عربی هم آزاد شدند و حسین همچنان در اسارت بود. گاه با خودش می گفت شاید سهم من از دنیا همین اسارت باشد. سعی کرد افسرده نشود. باید برنامه های روزانه اش را ادامه می داد تا از غصه تنهایی و غربت و بی هم زبانی دق نکند. ته دلش روشن بود خدایی هست که می بیند، هوایش را دارد و هر چه بخواهد خیرش در آن است.

 

 

 

 

حسین از وضعیت بهداشتی و انضباطی مکان جدید در عذاب بود. ناراحتی کلیه داشت. باید بارها به دستشویی می رفت؛ اما ابو ردام که ارشد نگهبان ها و از تیپ نیروی مخصوص بود سخت گیری می کرد و می گفت داخل سطل دستشویی کن صبح ببر برای تخلیه! هر چه حسین می گفت اینجا پنجره ندارد و هوا متعفن می شود و... فایده ای نداشت.

یک شب که خیلی به حسین فشار آمده بود در زد. ابو ردام فهمید حسین می خواهد دستشویی برود باز نکرد. حسین دوباره و محکم تر در زد. در را باز کرد اما یکضرب داد و فریاد می کشید. حسین حال و روز خوبی نداشت. از دستشویی که برگشت رفت پیش ابو ردام. بحثشان بالا گرفت. او می گفت تو زندانی هستی باید مطیع ما باشی، حسین می گفت شما باید حرف مرا گوش بدهید. ابو ردام عصبانی شد، حسین را محکم هل داد، لگدی به سمت حسین پرت کرد. حسین روی هوا پای او را گرفت و سیلی محکمی به گوشش نواخت. سربازها بیدار شده و خودشان را رسانده بودند. حسین گفت کاری نکن یک جوری بزنم که بچسبی به دیوار! ابو ردام جلوی زیر دستانش ضایع شده بود. کلت کمری اش را در آورد. گلن گلدن آن را روی هوا کشید و به سمت حسین نشانه رفت. حسین یک لحظه احساس کرد ممکن است این مرد دیوانگی کند و ماشه را بچکاند. فرز و چابک مچ دست او را گرفت. سربازها آنها را جدا کردند و حسین را به داخل اتاق هل داده و در را قفل کردند. حسین داد زد یک ساعت دیگر اذان صبح است باید در را باز کنید. سربازی گفت باشد من این کار را می کنم فعلاً ساکت شو.

صبح ابو ردام گزارشی برای مافوقش فرستاد. از طرف سروان ثابت آمدند برای بررسی اوضاع. حق را به حسین دادند. باید هر وقت که نیاز به دستشویی داشت در را به رویش باز کنید. سر ابو ردام پایین افتاده بود. حسین احساس غرور کرد. طرف باید می فهمید اینجا تیپ نیروی مخصوص نیست، حسین هم سرباز او نیست.

 

 

 

نیمه های شب صدای تیراندازی در اطراف محل اقامت حسین شنیده شد. بیست نفر مأمور آمدند و با مراقبت ویژه حسین را از آنجا بردند. او دوباره به همان منزل قبلی منتقل شد. ارشد نگهبان ها عوض شد. این بار فرد با تجربه ای آمد به نام ستوانیار سلمان که چند بار از دست صدام مدال شجاعت گرفته بود. خوش اخلاق بود و به سربازها دستور داد هوای حسین را داشته باشند. روزی موقع قدم زدن سر صحبت را با حسین باز کرد و بحث را برد طرف ازدواج. حسین گفت که در ایران زن و فرزند دارد. سلمان گفت تو پانزده سال است اینجا اسیری معلوم هم نیست کی آزاد بشوی. زنت که نمی داند زنده ای یا نه. شاید تا به حال ازدواج کرده باشد. ایران برگردی هم که جز فقر و بدبختی و قحطی نیست. همین جا بمان. برایت دختری عراقی می گیریم. صدام از تو حمایت می کند. درجه بالا به تو می دهند در ارتش عراق خدمت کنی. همه امکانات مادی مثل خانه و ... را به تو می دهند... حسین فهمید این پیشنهاد از طرف سلمان نیست.

پیش خودش گفت من پانزده سال سختی و تنهایی و غربت و شکنجه را تحمل کردم آخرش به خاطر یک زن به فرهنگ و تاریخ مردم کشورم خیانت کنم؟ یاد ماجرای قاتل امیرالمومنین افتاد که به خاطر رسیدن به قطام، مولا را به شهادت رساند. می دانست حتی اگر به پیشنهاد آنها عمل کند بعد از مدتی که از او بهره برداری تبلیغاتی کردند سر به نیستش خواهند کرد.

جواب رد داد. گفت همسرم می داند من زنده ام اما حتی اگر جدا شده و برود ازدواج کند به او حق می دهم و گله ای ندارم. من به مردم کشورم خیانت نمی کنم. سالهای سال هم در اسارت و زندان بمانم به کشور دیگری پناهنده نمی شوم.

سلمان گفت اشکالی ندارد. اگر دختر عراقی نمی پسندی از همین دختران مجاهد ایرانی یکی را انتخاب کن. حسین پوزخندی زد: اوه! اینها که اسیر اندر اسیرند. به پستی و پلشتی آنها کسی را سراغ ندارم.

سلمان دست بر دار نبود. هر از گاه دختران همسایه را که وقتی روی پله ایوان می رفتند دیده می شدند نشان می داد و می گفت اینها حتما به تو دختر می دهند. جوانی و رعنایی و قد و بالا داری. از جوانی ات استفاده کن. دخترها گاهی قر و کرشمه ای می آمدند و با صدای بلند با هم شوخی می کردند که جلب توجه کنند. حرفهای سلمان تحریک کننده بود. حسین روی ش را بر می گرداند و می گفت تحمل زندان برای من راحت تر است تا این که به خانواده و مردمم پشت کنم.

دفعات بعد سلمان پیشنهاد پناهندگی به کشورهای شرقی یا غربی را داد و گفت خانواده تو هم می توانند از ایران بیایند آنجا با تو زندگی کنند. حسین یک جمله می گفت: ننگ تاریخ را برای خودم نمی خرم.

 

 

 

 

 

آمدند سراغش که می خواهیم درباره تو گزارش و مصاحبه تلویزیونی تهیه کنیم. حسین از این نظر خوشحال شد که پخش مصاحبه او خط بطانی بر ادعای عراق است که می گفت دیگر هیچ اسیر ایرانی در این کشور وجود ندارد. پذیرفت؛ اما گفت جواب سؤالها را با اختیار خودم می دهم.

از تلویزیون آمدند. دستی روی وضعیت خانه کشیدند و گزارشی از کارهای روزانه حسین تهیه کردند. موقع مصاحبه شد. گزارشگر پرسید چه کسی آغازگر جنگ بوده؟ حسین گفت: همان طور که دبیرکل سازمان ملل اعلام کرد رژیم عراق بود که از هوا و زمین و دریا به ایران هجوم آورد. پرسید: شنیده ای اسرای عراقی در ایران در چه وضعیت بدی به سر می برند؟ جواب داد: باور نمی کنم اما شما هم پانزده سال است مرا در بند نگه داشته و حتی اجازه ندادید با صلیب سرخ دیداری داشته باشم. خلبانهای کشورم را در بدترین شرایط ممکن نگه داشتید و...

دو ماه صبر کرد. این مصاحبه هیچ وقت از تلویزیون عراق پخش نشد.

 

 

 

 

مدتی بعد دوباره آمدند سراغش. گفتند چهار سرلشکر از دفتر صدام هستند که می خواهند با تو مصاحبه کنند و به او نشان بدهند. باز هم گفت به اختیار خودم جواب می دهم. سؤالها باز هم درباره نحوه حضورش در جنگ و تاریخ اسارت و... بود.

مصاحبه که تمام شد یکی از سرلشکرها پیشنهاد ازدواج و پناهندگی اش را مطرح کرد. دیگر برای حسین یقین شد سلمان از خودش حرف نزده بود. زیر بار نرفت. گفتند تقاضایی داری بگو. درخواست نامه نگاری با خانواده را داشت که نپذیرفتند گفتند اختیارش با شخص صدام است. اما یک رادیو، مقداری لباس و پول به او دادند و رفتند.

 

 

 

 

طارق عزیز معاون نخست وزیر صدام در مسیر بازگشت از نیویورک به ژنو رفت و با رییس صلیب سرخ جهانی مصاحبه کرد. آنجا بود که گفت حسین لشکری و چند خلبان ایرانی دیگر در عراق به سر می برند و هر وقت بخواهید می توانید با آنها دیدار کنید. رییس صلیب سرخ قلم و کاغذ آورد و از طارق عزیز خواست این اجازه را مکتوب و امضا کند.

حسین این چیزها را نمی دانست. به یکباره دید چند نفر لباس شخصی آمده اند به همراه مسئولی که در کمیته اسرا و مفقودین عراق بود از او خواستند سریع وسایلش را جمع کند که باید از آنجا برود. دل حسین را غم گرفت. به آنجا عادت کرده بود. نگران شد نکند جای جدید سخت تر و آزار دهنده تر باشد. باید با نگهبان ها خداحافظی می کرد. بعضی از آنها پنج سال با او آنجا زندگی کرده بودند. اشکشان موقع خداحافظی جاری شد. او را سوار ماشین کردند. یک ماشین اسکورت هم همراهشان بود. ابوفرح مسئول جدید او که از استخبارات آمده بود نگرانی حسین را احساس کرد. دلداری اش داد چیزی نیست. جای جدید بهتر از جای قبلی است. با چشمان باز از خیابان های بغداد عبور داده شد. مقابل ساختمان سفید پنج طبقه سازمان امنیت عراق واقع در منطقه الرشیدیه توقف کردند. حسین 16 سال پیش از زیر چشم بند، آنجا را دیده بود. صدایش به اعتراض بلند شد: اینجا که ساختمان استخبارات است! چشمان ابوفرح داشت از حدقه در می آمد. تعجب کرد حسین چطور آنجا را می شناسد؟

 

 

 

در حیاط ساختمان استخبارات عراق داخل ماشین نشسته بود. ابوفرح رفته بود کارهای اداری او را برسد. مأموران عراقی از اینکه می دیدند یک نفر با چشمان باز در این ساختمان دارد به همه چیز نگاه می کند حیرت زده بودند. یکی یکی می آمدند و او را تماشا می کردند. یکی از کارکنان استخبارات که عینک دودی داشت آمد جلو، حسین را ورانداز کرد بعد با فریاد از او خواست رویش را برگرداند سرش را ببرد زیر صندلی و جایی را نگاه نکند. حسین اعتنایی نکرد. مأمور عراقی باز هم داد زد و تهدید کرد. دید فایده ای ندارد اسلحه اش را در آورد و به سمت حسین نشانه گرفت. حسین خونسرد نشست و جنب نخورد. نگهبان ها هراسان دویدند و ابوفرح را خبر کردند. او آمد چیزی به آن مأمور گفت. سلاحش را غلاف کرد و رفت.

 

 

 

مکان جدید شرایطی بسیار بدتر از خانه امن داشت. عراقی ها به وعده شان عمل نکرده بودند. این موضوع را بارها به آنها یادآوری کرد. از هواخوری خبری نبود. دستور داده بودند زندانی های دیگر از حضور لشکری بویی نبرند. امکانات بهداشتی بد بود. غذاها بی کیفیت بود و گاه لاشه حشرات در آن پیدا می شد. حسین نمی توانست با این شرایط و ابهامی که نسبت به آینده داشت کنار بیاید. تهدید کرد اگر شرایطم بهتر نشود اعتصاب غذا خواهم کرد. خیلی سماجت به خرج داد بالاخره صاحب یک رادیوی قدیمی شد. هیچ کس جز یک اسیر قدر داشتن رادیو را نمی فهمد. زندگی طولانی در چنین وضعی علاوه بر بیماری های پوستی و قارچی، امراض داخلی هم برای اسیر به همراه دارد. نهایتاً پذیرفتند هفته ای دوبار به مدت نیم ساعت به محوطه زندان برود و میان دیوارهای بلند بتنی آن که گچی سفید و شش متر ارتفاع داشت و سقفی که از بشکه های آهنیِ سوراخ شده، ساخته شده بود قدم بزند. او دیگر نمی توانست آفتاب را ببیند.

 

 

 

همان روز اول که برای هواخوری به محوطه رفت چشمش به ده ها پیام افتاد که بر در و دیوار حک شده بود. یکی تاریخ اعدام یکی روزهای بازداشتش یکی پیام عاشقانه یکی نصیحت یکی اسم و آدرس و...

آن وسط چشمش به چند جمله فارسی افتاد. یک دختر و یک پسر برای هم پیام نوشته بودند. تعجب کرد اینها ایرانی هستند اینجا چه می کنند؟ نکند آنها را از نقاط مرزی ربوده اند؟ چوب کبریتی پیدا کرد و اسم خودش را نوشت و سؤالش را پرسید. دفعات بعد متوجه شد آن دو و یک جوان دیگر از ایران فرار کرده و قصد دارند به منافقین بپیوندند؛ اما عراق به آنها شک کرده و زندانی شان کرده است.

برایشان نوشت دارید اشتباه می کنید. منافقین خودشان به نوعی زندانی هستند. تا بیشتر آلوده نشده اید به کشورتان برگردید. دفعه بعد که به هوار خوری رفت هر سه نوشته بودند ما اشتباه کردیم؛ اما دیگر چاره ای نداریم...

 

 

 

 

 

روز اول فروردین 1374 هم از راه رسید. حسین دل شکسته بود. نشست و کمی قرآن خواند. دلش رفت پیش زن و فرزند و پدر و مادرش. چند سال است آنها را ندیده؟ چند سال است حتی از حال آنها خبری ندارد؟ آنها هم از حال او بی خبرند. از ته دل گریه کرد. بعد خودش را جمع و جور کرد. روز اول عید است. باید شاد و شاکر بود. خدا را شکر کرد که زنده است، سالم است و می تواند راه برود، رادیو و تلویزیون دارد، عزتش حفظ مانده و به دشمن باج نداده است، دینش حفظ مانده و با خدا ارتباط دارد، آب و برق دم دستش هست، می تواند هر وقت خواست دستشویی برود، آب سردی هست که می شود با آن دوش گرفت، در سلولش قدم بزند، قرآن و کتاب در اختیار دارد و... برای خانواده اش دعا کرد، برای ظهور امام زمان، برای سلامتی رهبر انقلاب برای سربلندی مردم کشور برای شادی مسلمین جهان برای رفع جنگ و خصومت در عالم و... تنهایی کلافه اش کرده بود. سالها بود که یک هموطن را ندید چند کلمه با او حرف بزند. زندان انفرادی چه در اینجا چه در خانه امن، آزار دهنده بود. به خودش تلقین کرد نباید ناامید شود. اگر افسرده شود از بین خواهد رفت. آمدیم و روزی آزاد شد. آن وقت باید سالم و شاداب باشد که به درد خانواده و کشورش بخورد. باید برنامه های روزانه اش را ادامه می داد و لحظه ای متوقف نمی ماند.

 

 

 

خرداد هم از راه رسید. هوا رو به گرمی گذاشت. با خودش گفت آیا سال بعد هم زنده ام و بهار را خواهم دید؟ آیا بالاخره روزی خواهد رسید که کنار خانواده اش برود؟ اصلاً در این بمباران ها و حملات هوایی، خانواده ای برایش باقی مانده؟

روز دوازده خرداد 1374 بود که ابو فرح مسئول استخباراتی پرونده حسین از راه رسید و گفت خودت را مرتب کن فردا دیدار مهمی داری. یک نفر را هم آورد سر و رویش را اصلاح کند. حسین تا فردا بی قراری می کرد. اسیری تنها با کمترین خبری که نشان از تغییر و تحولی جدید داشته باشد چنین مواقعی به هیجان و اضطراب می افتد. از خودش می پرسید قرار است به مکان جدید منتقل شوم؟ باز می خواهند از من مصاحبه بگیرند؟.... نتوانست درست و حسابی بخوابد.

بالاخره سیزده خرداد از راه رسید. او را سوار ماشین کردند و با اسکورت به جایی بردند. توی مسیر نشانش دادند آنجا آن دو گنبدی که می بینی حرم امامین کاظمین است. همان جا دست به سینه گذاشت و سلامی داد. دعا کرد روزی بتواند از نزدیک به زیارتشان برود. جایی که ماشین ایستاد گل از گل حسین شکفت برایش قابل باور نبود. ساختمان متعلق به هلال احمر بود.

داخل رفتند و با احترام از او خواستند بنشیند. از صلیب سرخ جهانی آمده بودند اسمش را ثبت کردند کاغذی دادند برای خانواده اش نامه بنویسد. خواب بود یا بیدار؟ اصلاً باورش نمی شد. از ته دل خدا را شکر کرد. بالاخره فرجی برایش حاصل شد.

 

 

 

همسایه ما هر سال عاشورا روی پشت بام دیگ غذای نذری بار می گذاشت من هم به میزانی در کارهای آن سهیم بودم به نیّت آزادی حسین. آن سال هر چه گفتند نرفتم. دلخور بودم چرا حاجتم روا نشده. همسایه اصرار کرد منیژه خانم بیا لااقل در حد ریختن یک لیوان آب در دیگ نذری سهیم باش. با اکراه رفتم یک لیوان آب ریختم داخل دیگ و برگشتم. ظهر عاشورا غذا آوردند دل و دماغ نداشتم و لب به آن نزدم. فردایش از طرف کمیته اسرا مراسمی بود مرا هم دعوت کرده بودند. بعد از مراسم صدایم زدند. آقایی آمد و گفت از طریق صلیب سرخ با حسین دیدار داشت این همه نامه اش! دستخط حسین را بعد از این همه سال فراموش کرده بود. باورش نشد. گفت لابد می خواهند امید واهی بدهند. بگویند ما هم کاری کردیم و به فکرتان هستیم. با ناباوری من هم برای حسین نامه ای نوشتم. نامه های بعدی همراه با عکس حسین که به دستم رسید یقین کردم خبر درست است. حسین زنده است و این فراق کشنده دارد به پایان می رسد. عکسش را یک دل سیر نگاه کردم و گریستم. چقدر پیر و شکسته شده بود. موهای سرش داشت سفید می شد.

 

 

 

 

 

مارک فیشر کارمند با تجربه صلیب سرخ جهانی از همه خواست اتاق را ترک کرده تا با حسین تنها صحبت کند. عراقی ها که رفتند یک سرباز آمد با سینی چای و شربت پرتقال. وقتی بیرون رفت پشت سرش حسین بلند شد در را بست. همه جا را ورانداز کرد دوربین یا میکروفون نباشد. ضبط را هم خاموش کرد. نشست و برای خودش چای ریخت.

مأمور صلیب به دقت او را زیر نظر داشت. پرسید چرا چای؟ چرا شربت نریختی؟ گفت: چون شربت خنک است و چای گرم. اگر اول چای بخورم کمی بعد می توانم شربت پرتقال هم بخورم اما اگر اول شربت بخورم دیگر چای سرد می شود و از دهان می افتد.

مارک از جواب حسین به وجد آمده بود. گفت کارهایت چه آداب نشست و برخاستت، چه بستن در و کنترل اتاق، چه برداشتن چای نشان می دهد از نظر هوش و ذکاوت در نقطه مطلوبی هستی. من گمان می کردم کسی که شانزده سال در اسارت بوده، مفقود و محروم بوده و سالهای زیادی را تنهایی به سر کرده لابد از نظر روحی  و روانی باید آشفته باشد، عقلش رو به زوال رفته باشد ولی تو هوش و حواست سر جایش است. علتش را می توانی برایم بگویی؟

گفت: هیچ وقت ناامید نشدم، هیچ وقت هم امید واهی به خودم نداده و اسیر رؤیا پردازی نشدم. با خدا و قرآن و اهل بیت مأنوس بودم و به آنها متوسل می شدم. برنامه ریزی داشتم. جوری که حتی چند لحظه وقت آزاد نداشته باشم که اسیر توهّم و ذهنیت های منفی شوم. واقعیت را پذیرفتم و با شرایط موجود کنار آمدم. سخت بود؛ اما می دانستم آنچه یک انسان را در اسارت از بین می برد حسرت و اندوه است.

مارک گفت آفرین به تو تبریک می گویم.

 

 

 

 

آدمها وقتی منتظر باشند لحظات انگار دیرتر می گذرد. بعضی اوهام هم اجتناب ناپذیر می شود. منتظر بود جواب نامه اش بیاید. خبری نشد. کسی هم اطلاع نداشت. پیش خودش می گفت نکند خانواده اش در موشک باران شهرها کشته شده باشند؟ نکند منافقین بخواهند از طرف آنها نامه بنویسند و خبرهای دروغ بدهند؟ چهره همسر و فرزندش بعد از دیدن دستخط او چگونه خواهد بود؟

شد ششم مرداد سال 74 که سر و کله ابوفرح پیدا شد و دوباره با خودش یکی را آورد برای اصلاح سر و صورت حسین. فهمید خبری هست. طاقت نیاورد و پرسید. وقتی مطمئن شد نامه و تصاویری از خانواده اش رسیده بعد از سالها به طور واقعی و از ته دل خندید و  شاد شد. تا فردا بشود هزار جور فکر و خیال در ذهنش گذشت.

دوباره به همان ساختمان رفت و با مارک دیدار کرد. مارک گفت ده روزی هست نامه رسیده ولی عراقی ها مانع تراشی می کنند. دو نامه بود و دو عکس. منیژه کنار مردی جوان و رشید ایستاده بود. سعی کرد جلوی بغض و اشکش را بگیرد. علی اکبر چقدر مرد شده بود، ماشاءالله. آنها هم منتظر و دلتنگ او بودند. با خوشحالی به مارک گفت این همسرش است که شانزده سال پای او ایستاده و صبوری کرده. مارک باز هم تعجب کرد و آفرین گفت.

حسین گله کرد که صدای شکنجه زندانی ها اعصابش را به هم ریخته. از حسین هیچ عکسی نبود که برای خانواده اش بفرستد. مارک به عراقی ها گفت از او عکس بگیرید. این همه سال چرا هیچ تصویری از او تهیه نشد؟ جای او در زندان نیست. گفتند ممکن است ایرانی ها گروه ویژه بفرستند که او را ترور کنند اینجا بهتر است! حسین خنده اش گرفت.

موقع برگشت تقاضا کرد ماشین کمی نزدیک تر به حرم امامین کاظمین برود. راننده نپذیرفت. گفت مجاز نیست. ولی قول داد دفعه بعد با اجازه رییس زندان این کار را انجام دهد.

روی تختش که دراز کشید انگار همه عالم را به او داده اند. نامه ها و عکس ها را می خواست با چشمانش ببلعد.

این زن چقدر صبوری کرد. سوم دبیرستان بود که حسین طاقت نیاورد و او را با خودش به دزفول برد. یکبار فقط یکساعت دیر کرد. منیژه از فرمانده پایگاه تا فرمانده گردان و ... را پشت خط آورد که حسین من کجاست؟ چرا دیر کرده؟

سر همین موضوع بینشان جرّ و بحث شد. حسین توضیح داد که کار من اینطور است و گاهی تأخیر پیش می آید لطفاً طاقت بیاور. منیژه کوتاه نمی آمد. حسین گفت آخرش از دست تو می روم به یکی از این شیخ نشین های اطراف پناهنده می شوم و شنید که لایق همین عربها هستی! حالا او شانزده سال گرفتار عربها شده و منیژه شانزده سال است با صبر و انتظار کنار آمده است.

حسین در خلوت خودش با این دو عکس چقدر گریست. به چشمان منیژه زل می زد و از نگاه کردن به آن سیر نمی شد. از شور و هیجان تا 36 ساعت بعد خوابش نبرد.

 

 

 

 

 

دوماه بعد آمدند سر و رویش را اصلاح کردند و عکاس آوردند. خودش هم به عکاس کمک کرد تصاویر بهتری گرفته شود. جوری که انگار کاملاً به او خوش می گذرد و هیچ کمبودی احساس نمی کند. دلش نمی خواست منیژه با دیدن تصویر او غمگین شود. به درخواست مارک، کمی وضعیت غذای حسین بهتر شد که البته زندانبان ها به آن دستبرد می زدند.

اوایل آبان قرار شد بار دیگر مارک را ببیند. به ابوفرح یادآوری کرد که قول داده اند این بار او را نزدیک حرم ببرند. نامه ها و تصاویر جدید رسید. نامه ای هم از برادرش بود که می گفت حال پدر و مادر خوب است. حسین باور نکرد. پدر باید تا آن وقت 96 ساله و مادر 88 ساله شده باشد. بعدها فهمید که پدر دیگر در قید حیات نیست. نوشت اگر اتفاقی برای پدر و مادر یا هر یک از اقوام و آشنایان افتاده به من بگویید تحمل شنیدنش را دارم.

موقع برگشت راننده به قولش عمل کرد و با ماشین تا پنج متری حرم امامین کاظمین رفت. حسین چشمانش را بست، دست راستش را روی سینه گذاشت و از ته دل سلام داد و دعا کرد صحیح و سالم به کشورش برگردد.

آن روز آن قدر برایش شیرین و خاطره انگیز بود که تصمیم گرفت به شکرانه آن شروع به حفظ قرآن کند. ابتدا از سوره های کوچک شروع کرد. چند جزء را که از بر شد شیرینی آن زیر زبانش نشست. از خدا خواست تا قرآن را کامل حفظ نکرده آزاد نشده و به کشور بر نگردد.

 

 

 

 

مقابل اتاق او سلول زنان سیاسی بود که گاه با نوزادشان نگه داری می شدند. صدای شکنجه و شیون آنها و گریه بچه هایشان اعصاب حسین را به هم ریخته بود. از ابوفرح درخواست کرد یا آنها را از آنجا ببرد یا او را. ابوفرح به نگهبان ها توصیه کرد دیگر کسی را در اطراف اتاق حسین شکنجه نکنند.

اواخر زمستان بود. آب برای مدتی طولانی قطع شده بود. گند و کثافت همه جا را فرا گرفت. هجوم سوسکها آغاز شد. بندی کنار اتاق حسین بود که تعداد زیادی اسیر داشت. آب برای شستشوی خود و تمیز کردن توالت نداشتند. خودشان که یک سطل سوسک در روز می کشتند. حسین هم روزی چهل پنجاه تا سوسک می کشت. به ابوفرح گفت حاضر است دریافتی دو ماهش را بدهد به جای غذا و ... یک حشره کش برایش تهیه کنند. ابوفرح گفت پیدا نمی شود و اگر هم در بازار سیاه باشد قیمتش بیشتر از حد تصور توست.

 

 

 

 

 

 

تنهایی فقط از آن توست و بس! داشت این آیه را می خواند "از نشانه های قدرت اوست از جنس خودتان برایتان همسرانی آفریده تا به آن آرامش یابید و میان شما دوستی و مهربانی نهاد. در این، عبرتهایی است برای مردمی که تفکر می کنند"

واقعاً جز خدا چه کسی می تواند تنها زندگی کند و به غیر خودش محتاج نبوده و انیس و همدمی نداشته باشد؟ امکانات اسارت گاه خوب بود گاه بد و اندک؛ اما تنهایی بیشترین آزاری بود که در این سالها تحمل نمود.

دو مارمولک هر روز ساعت هفت صبح از محفظه هواکش وارد می شدند، چرخی در اطراف می زدند، با هم بازی می کردند و نیم ساعت بعد از همان حفره خارج می شدند. سرگرمی هر روز حسین تماشای بازی و حرکات این دو مارمولک بود. آمدن آن دو را هم نشانه لطف خدا می دانست. فرصتی بود برای تفکر در ذات و قدرت خدا و عجایب عالم خلقت که جز به تدبیر خالقی یکتا و علیم و مهربان رقم نخواهد خورد. کوچک ترین موجودات عالم هم در مدار درایت خالقی بی همتا آفریده شده و شعور و هدفی در خلقتشان نهاده گردیده که نشانه عظمت خداوند است؛ الحمدلله رب العالمین.

 

 

 

 

 

نوروز 75 را مثل سالهای قبل به تنهایی جشن گرفت؛ با این تفاوت که این بار تصاویری از خانواده در کنارش بود و به آنها خیره می شد. منیژه به مناسبت عید برایش کارت پستال و پسته و خمیر دندان و مسواک و جوراب و پیراهن و کنسرو و.... فرستاده بود که بعد از چند ماه فقط نامه ها و کارتها را به دستش دادند.

 

 

 

 

زمستان سال 76 کنفرانس سران کشورهای اسلامی در تهران برگزار شد. عراق در سطح هیاتی عالی رتبه به ریاست طه یاسین رمضان در این کنفرانس شرکت کرد. ابوفرح هم که عنصری اطلاعاتی بود با این هیأت روانه تهران شد. آنها تا دو هفته در تهران ماندند. وقتی برگشتند ابوفرح آمد پیش حسین و از این سفر تعریف کرد که چقدر به آنها خوش گذشته، خوب پذیرایی شده و برای تفریح به سد کرج و پیست دیزین برده شدند.

گفت توافقاتی هم پیرامون باقی مانده اسرا صورت گرفته. مژده داد که قرار است تو را به زیارت کربلا و نجف و کاظمین و سامرا ببریم. حسین خیلی خوشحال شد اما پرسید شرط خاصی دارید؟ شنید که نه تو در زیارت آزادی و مأمورها با تو کاری ندارند، ولی در طول سفر با عربها صحبت نکن.

قرار گذاشتند بعد از عید فطر که عراقی ها سه روز تعطیل هستند به سفر زیارتی بروند. روز موعود فرا رسید. آرایشگر آمد سر و صورت حسین را اصلاح کرد. لباس مرتب پوشید. دو ماشین هم در جلو و عقب خودرو، اسکورتشان می کردند. چشم و دست حسین باز بود و خیابانها را تماشا می کرد. ابتدا به نجف و سپس به کربلا رفت، روز بعد هم به سامرا و سیدمحمد و کاظمین. احساس کرد تمام خستگی این سالها از تنش بیرون شده است. برای خانواده سوغاتی خرید. مردمی که هزینه اقامت در هتل را نداشتند در بین الحرمین و زیر درختهای نخل اسکان پیدا کرده بودند. به حالشان غبطه خورد کاش خودش هم روزی با خانواده همین جا بنشیند. به نیابت از امام و شهدا و همه مردم و دوست داران اهل بیت زیارت کرد، نماز خواند و اشک ریخت و از خدا خواست زیارت اباعبدالله را قسمت همه آرزومندان کند. ابوفرح سنی مذهب بود. روسری دخترش را آورد برای تبرّک به ضریح حرم حضرت ابالفضل علیه اسلام مالید. می گفت دخترم ریزش مو دارد. دوا و دکتر هم تا به حال نتیجه نداده. فقط از دست ایشان کار بر می آید.

حسین از این سفر آنقدر روحیه گرفت که خودش را حتی برای طولانی تر شدن سالهای اسارت آماده کرد.

 

 

 

باز هم یک گروه از فرمانده های درجه بالای نظامی آمدند با حسین نشستند و همان سؤالهای تکراری را پرسیدند. کی اسیر شدی؟ هواپیمایت چه بود؟ کجا را هدف قرار دادی؟ باز هم گفتند از طرف صدام آمده ایم. اظهار امیدواری کردند که به زودی آزاد میشوی.

حزب بعث، روز سیزده شهریور را روز آغاز جنگ می داند با ادعای آغاز تهاجم از سوی ایران. صدام سخنرانی کرد و اسم حسین لشکری را هم آورد که او نخستین خلبان ایرانی بود که به عراق حمله کرده و به عنوان سند آغاز جنگ در اختیار ما قرار دارد.

خبرنگاری فرستادند تا درباره سخنرانی صدام با حسین مصاحبه کند. همان شرط قبلی را مطرح کرد که باید در پاسخ دادن آزاد باشد. خبرنگار درباره جنگ خلیج فارس و اوضاع اسارت و ... سوالهایی پرسید. یکدفعه این سوال را مطرح کرد: آیا اگر دوباره بین ایران و عراق جنگی شروع شود تو با توجه به اینکه هفده سال را در اسارت گذرانده ای باز هم حاضری در این جنگ شرکت کنی؟

جواب داد: امیدوارم هرگز بین این دو کشور جنگی رخ ندهد. بعید هم می دانم دو طرف دیگر تمایلی به جنگ با هم داشته باشند اما اگر خدای نکرده این اتفاق بیفتد من سرباز وطنم هستم و در راه دفاع از آن کوتاهی نخواهم کرد.

چند روز بعد، فقط چند خط از این مصاحبه در یکی از روزنامه های عراق منتشر شد.

 

 

 

 

نوروز سال 77 از راه رسید. حسین آخرین جزء قرآن را هم حفظ کرد. نفس راحتی کشید و به خدا گفت: دیگر کاری در این جا ندارم. ممنون که این دعایم را اجابت کردی. اگر صلاح میدانی مقدمه آزادی مرا هم فراهم کن. دو هفته گذشت که خبر آوردند اسمش در فهرست تبادل اسرا قرار گرفته. این اولین بار بود که چنین خبری می شنید.

مسئول عراقی آمد و گفت اگر بخواهی همین فردا تو را برای اعزام به مرز آماده می کنیم، اگر بخواهی میتوانی چند روزی بمانی و به زیارت کربلا و نجف بری. حسین معطل نکرد. گفت: هجده سال است اینجا در اسارت هستم و بالاخره شما مرا روزی آزاد خواهید کرد؛ اما معلوم نیست دیگر توفیق زیارت اهل بیت را داشته باشم. دلم برای زن و فرزندم خیلی تنگ شده، هجده سال صبر کردم این چند روز هم رویش. برویم زیارت به امید خدا.

 

 

 

باز هم آمدند برای مصاحبه. سؤال کردند حالا که داری آزاد میشوی و پیش خانواده ات بر می گردی آیا مشکلات این سالها را فراموش کرده و از ما به نیکی یاد خواهی کرد؟ جواب داد: خیر! آزادی برای من خوشحال کننده است اما نه آنقدر که مصائب این هجده سال و شکنجه های روحی و جسمی که تحمل کردم را فراموش کنم. خوششان نیامد و زود مصاحبه را تمام کردند.

برای آخرین بار رفت هواخوری. گوشه ای روی دیوار نوشت: امروز آخرین باری است که به هواخوری می آیم و احتمال دارد فردا به ایران بروم، خداحافظ یاران! حسین لشکری، اولین و آخرین خلبان اسیر ایرانی.

آن شب برای آخرین بار با آب سرد دوش گرفت، آخرین نماز شبش را در اسارت خواند، بعد از نماز صبح قدم می زد تا بیایند سراغش. زیر لب صلوات می فرستاد. شکر خدا را می گفت که در تمام این هجده سال به رغم همه کمبودها و فشارهای روحی و عاطفی، خدا یار و نگه دارش بود تا پیش دشمن سرشکسته و ذلیل نشود. همیشه سرش بالا بود و عزتش حفظ ماند.

 

 

 

یک دل سیر حرم ها را زیارت کرد و اشک ریخت. نماینده ای از وزارت خارجه عراق آمده بود. به حسین توصیه کرد مهر کربلا بخرد. حسین گفت قبلاً این کار را کرده ام. نماینده گفت باز هم بخر، ممکن است در ایران به دیدار آقای خامنه ای بروی دست خالی نباشی.

شب را در یک پایگاه نظامی نزدیک مرز خسروی گذراند. وزیر خارجه عراق هم آمد و گفت فردا ایرانی ها مراسم مفصلی برای استقبال از تو تدارک دیده اند. حسین شب را تا دیر وقت بیدار ماند. تصمیم گرفت متنی را برای سخنرانی آماده کند. ده سال بود که از اسرا جدا شده و با کسی به زبان فارسی صحبت نکرده بود. باید تمرین می کرد تسلط بیشتری داشته باشد.

صبح با وزیر خارجه عراق و چند مقام نظامی به مرز رفت. از صلیب سرخ هم آمده بودند. یکی شان او را کناری کشید و گفت هنوز دیر نشده، دلت بخواهد میتوانیم کاری کنیم به یکی از کشورهای غربی پناهنده شده و همه امکانات تا آخر عمر در اختیارت قرار بگیرد. محکم و قاطع گفت: من هجده سال بدترین شرایط اسارت و سختی ها و شکنجه ها را تحمل کردم برای چنین روزی که به وطنم برگردم. از لطف شما ممنون! اما یک خواهشی دارم. نماینده صلیب خوشحال شد. چشم و گوشش تیز شد ببیند حسین چه تقاضایی از او دارد:

گفت: چنانچه در همین فاصله کوتاه تا رسیدن من به مرز، اتفاقی رخ داد و مرگ به سراغم آمد، حتماً جنازه مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت ایران در انتظار من هستند.

 

 

 

 

بیست متر تا مرز فاصله داشت. سرلشکر حسن رییس کمیته مفقودین جنگی عراق آمد و همراهی اش کرد. از حسین خواست موقع خروج از خاک عراق برای مقامات سیاسی و نظامی عراق که آنجا ایستاده اند دست تکان بدهد. حسین سر و سینه اش را بالا داد و سعی کرد با ابهت و اقتداری که در شأن یک نظامی ایرانی است پا به خاک کشورش بگذارد. کاردار ایران در عراق آمد او را در آغوش کشید و بوسید. سرتیپ نجفی مسئول کمیته اسرا و مفقودین ایرانی هم آمد او را بوسید. چند مسئول نظامی و سیاسی دیگر هم آمدند. حسین را جانانه می بوسیدند و از دست هم می ربودند. سرلشکر حسن سعی کرد دست حسین را کشیده و در خاک عراق نگه دارد تا مقابل دوربین ها برای مسئولان عراقی دست تکان بدهد. حسین دیگر وارد ایران شد و انبوه جمعیت به طرفش هجوم آوردند. سرلشکر ناامیدانه برگشت و به سمت ماشین ها رفت. فرمانده گارد تشریفات نظامی با رسیدن حسین فرمان خبردار داد. منتظر ایستادند تا حسین دستور آزاد باش بدهد. سرتیپ نجفی حلقه گلی روی گردن حسین انداخت. مردم ریختند و او را در آغوش گرفته و بالای سر بردند و شعار دادند: لشکری قهرمان خوش آمدی به ایران.

به زور او را از دست جمعیت در آوردند. حالا نوبت خبرنگارها بود. یکی آمد جلو و پرسید: این هجده سال را چگونه سپری کردی؟

جواب داد: با توکل بر خدا و یاری جستن از او و تأسی به انبیا و ائمه و به عشق مردم، فرهنگ و تاریخ ایران. اگر عمری باشد همچنان تلاش خواهم کرد سرباز وفادار و مخلصی برای وطن باشم و تا پای جان از این مرز و بوم دفاع کنم.

 

 

 

 

گفتند آماده شو باید برویم خدمت مقام معظم رهبری ایشان درجه تو را نصب کند. در محضر رهبر انقلاب، سرتیپ نجفی پیشنهاد داد با توجه به این که حسین لشکری طولانی ترین دوره اسارت را گذرانده به لقب سیدالاسراء مفتخر شود. رهبر انقلاب هم سری به نشانه تأیید تکان داد. حسین با احترام ایستاد و مقام معظم رهبری درجه امیری را روی دوشش نصب کرد. حسین در فکر فرو رفت. دو روز پیش در کنج اسارت و غربت بود حالا کنار بالاترین شخصیت مملکت ایستاده و درجه عالی نظامی دریافت می کند. حقا که عزت و ذلت در دست خداست. هر که با خدا باشد خدا با اوست.

به خانه که رسید هجده کبوتر سفید آوردند تا به یاد هجده سال اسارت او آزاد کنند. آخرین کبوتر را خودش در دست گرفت. سرش را بوسید. نازش کرد. زیر لب گفت قدر آزادی را بدان و به آسمان بی انتها پرواز داد.

 

 

حسین لشکری بعد از اسارت همواره مورد تجلیل و قدردانی گروههای مختلف مردمی قرار داشت و از او به عنوان یک قهرمان یاد می شد. صدام با همه ابزارهای مادی که در اختیار داشت از زور و زر و تطمیع و تهدید تلاش کرد از او یک ضد قهرمان و شخصیتی پوک و بی ارزش بسازد، حسین با همه دارایی های معنوی اش هجده سال ایستاد و به جای آن که سندی بر ضد کشورش شود سندی در رسوایی رژیم بعث و حامیانش قرار گرفت و قهرمان تاریخ ملتش شد. او به دلیل ابتلا به بیماری های مختلف به یادگار مانده از دوران سخت اسارت، روزانه بیست نوع دارو مصرف می کرد. در نهایت بر اثر عوارض به جا مانده از سالهای حماسه و مقاومت در نوزدهم مرداد سال 1388  به دوستان شهیدش پیوست و در قطعه پنجاه گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها به آسمان سپرده شد.

شب آخر حیات در کنار نوه خردسالش محمدرضا دراز کشید. ناگهان سرفه های شدیدش شروع شد. منیژه خودش را سراسیمه به او رساند. حسین به پشت افتاده بود و حالت خفگی داشت. منیژه دستان او را در دست گرفت و فشرد. نگاهشان برای آخرین بار به هم گره خورد. این آخرین تصویری بود که حسین از دنیای مادی با خودش به یادگار برد.

منیژه ده سال دیگر هم صبوری کرد و در سحرگاه پنجم بهمن 1398 برای همیشه به حسین پیوست.

 

بر اساس مجموعه خاطرات و آثار مرتبط با شهید در جراید، فضای مجازی و نیز:

کتاب 6410/ خاطرات خودنوشت حسین لشکری/ بازنویسی علی اکبر موثق/ نشر آجا

کتاب سیدالاسراء/ محمدعلی اعظمی/ انتشارات راهبردی نهاجا

کتاب روزهای بی آینه/ خاطرات منیژه لشکری همسر شهید لشکری/ گلستان جعفریان/ انتشارات سوره مهر

ماهنامه جانباز شماره 27

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عراق و گامی دیگر برای نابودی اسرائیل

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ

سانسورِ اسرائیلی هم زخمی شد! | شمار تلفات حمله ایران از اعلام رسمی بالاتر  است؛ اعلام آمار

 

امام جمعه نجف در سخنان اخیر خود از توطئه رژیم صهیونیستی برای براندازی دولت عراق، ترور رهبران سیاسی و مذهبی، ایجاد درگیری های داخلی و روی کار آوردن دولتی دست نشانده مانند جولانی پرده برداشت.

عراق، مرز نزدیکتری به رژیم غاصب دارد و از وسعت و جمعیت قابل توجهی برخوردار است. تربیت شدگان عاشورایی این کشور دارای انگیزه برای مقابله با حملات رژیم غاصب هستند. همان نیرویی که باعث تقویت مجاهدان یمن در حمله به سرزمین های اشغالی و بریدن نفس اشغالگران قدس گردید در شرایطی به مراتب بهتر و راحت تر می تواند در عراق به تقابل با رژیم صهیونیستی پرداخته و با حملات دقیق موشکی و پهپادی و چریکی (نفوذ از گذرگاههای زمینی) درسی فراموش ناشدنی به سردمداران سفاک اسرائیل داده و این رژیم خبیث را به نابودی نزدیک تر سازد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی یک بسیجی کتاب میشود

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

نگاهی به «کشکول میرزا جواد آقا»/شهیدی که رسم شهادت را خوب بلد بود -  خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency

 

جواد کوهساری جبهه و جنگ را ندید. وقتی پایش به مسجد و بسیج باز شد و معارف شهدا را شناخت احساس کرد باید در مسیر شهدا قدم بر دارد. جزء به جزء زندگی اش را در مسیر شهدا قرار داد. از شوخی و خنده با دوستان یا جدیت در کار، درس و مدرسه و خلوت و عبادت و آشپزی و بنایی و کار جهادی و گشت بازرسی و فعالیت فرهنگی و راهیان نور و شب خاطره و کتابخوانی و معرفی کتاب و جذب نیرو و صیانت از اندیشه انقلاب و گفتگو با منتقدان و حضور در میادین دفاع از ارزشها و... هر جا می شد برای اسلام کاری کرد حاضر بود، ساده و بی آلایش و بی توقع. خودش را مسئول انقلاب می دانست و مدیون و خادم مکتبش. هر جا احساس کرد باید کاری انجام دهد خودجوش و با انگیزه و پر انرژی انجام داد و بهانه نیاورد. آخرش هم با هزار جور اصرار و دوندگی خودش را به عراق رساند برای مقابله با داعش و خیلی زود به شهادت رسید و در بهشت رضا علیه السلام آرام گرفت.

چطور یک جوان میتواند در مسیر درست زندگی قرار بگیرد؟

مادر جواد کوهساری می گوید یکبار برای آنکه تنوعی ایجاد و روحیه مان تازه شود، ناهار را برداشتیم و رفتیم جلوی مسجد محل که فضای خوبی داشت بساط انداختیم. مسجد در دل بچه ها نشست و یواش یواش شد پاتوقشان.

اگر مسجد پایگاه بسیج و انقلاب نبود و به عرصه خمودگی و بی تفاوتی و سکولاریسم تبدیل می شد هم اوضاع اینگونه رقم نمی خورد. الحمدلله مساجد سنگرند و هنوز رزمنده تربیت می کنند.

کتاب "کشکول میرزا جوادآقا" خاطرات بسیار جالب و هوایی کننده شهید مدافع حرم جواد کوهساری است که همانطور که وعده داد در روز عید فطر به حجله دامادی شتافت و رزق جاودانگی در عرش کبریا نصیبش شد.

دیروز و امروز این کتاب را خواندم. یک روز بعد از عاشورای اباعبدالله و آرامش انزوا آلود حاصل از آن، خواندن این اثر چقدر به دل نشست و روح و جان را به تسخیر درآورد. دست مریزاد به این شهید بزرگوار، دست مریزاد به نویسنده کتاب.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وزیر خارجه ایران، عراقی است؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ

photo_2024-11-29_08-51-07_5ncd.jpg

 

رسانه های ضد ملی در تبلیغات تخریبی خود مدعی شده اند وزیر خارجه ایران، سید عباس عراقچی، همانطور که از اسمش پیداست عراقی است و طبعاً عرق وانگیزه ای برای دفاع از منافع کشورش ندارد!

این یادداشت درصدد دفاع از مواضع و عملکرد وزیر امور خارجه نیست. صرفاً از چند زاویه به بررسی این ادعا پرداخته میشود.

یک- رسانه های وابسته به بیگانه در حالی ژست عراق ستیزی و یا ایران دوستی به خود می گیرند که در طول تهاجم هشت ساله رژیم بعث با حمایت ابرقدرتهای شرق و غرب، کمترین غیرتی برای دفاع از تمامیت ارضی کشور نشان ندادند که هیچ بعضا خواستار فشار بیشتر بر هموطنان خود گردیده اند. کما اینکه در حال حاضر نیز ضمن وطن فروشی و جیره خواری اجانب، با جوّسازی و سیاه نمایی در پی تشدید تحریمهای اقتصادی دشمن برای هموطنانشان هستند.

دو- سید عباس عراقچی همدانی است. اگر انتساب به واژه عراق دلیل بر عراقی بودن کسی است پسوند "چی" با توجه به عدم وجود حرف چ در زبان عرب میتواند دلیل بر ایرانی بودن باشد. این برهان صرفا برای رد نوع استدلال رسانه های مذکور بیان شده است.

سه- اما توضیح تفصیلی بر اساس اطلاعات تاریخی و جغرافیایی:

در گذشته دو سرزمین معروف به عراق وجود داشت، یکی عراق عرب که از رامهرمز و اهواز و شوش تا بین النهرین اعم از بغداد و مدائن و بابل و... بود، یکی هم عراق عجم که منطقه مرکزی فعلی ایران از نهاوند تا ساوه و ری و کاشان و محلات و... را شامل می شد.

نام شهر "اراک" نیز در واقع متأثر از همین تعبیر قدیمی است که به معنای "عراق کوچک" به کار رفته است. شهر نراق نیز به معنای "عراق برتر" نامگذاری شده است.

این توضیح هم لازم است که اساسا تا قبل از جنگ جهانی اول، کشوری به نام عراق وجود نداشته و سرزمین بین النهرین اغلب دست حاکمیت ایران و گاه تحت حاکمیت دولت عثمانی بوده است.

حالا چرا به منطقه مرکزی ایران می گفتند عراق کوچک یا عراق عجم؟ علتش بر می گردد به تشابه تمدنی آثار تاریخی موجود در این دو منطقه. یعنی همانطور که از رامهرمز تا چغازنبیل هفت تپه و شوش و بابل و مدائن شاهد وجود آثار چند هزار ساله باستانی هستیم در منطقه مرکزی ایران نیز آثار باستانی کهنی از تمدن مردم این سرزمین به چشم می خورد که گاه قدمتشان به چند هزار سال می رسد. آتشکده آتشکوه در محلات، معبد اشکانی در محلات، آثار موجود پیرامون تپه های چند هزار ساله سیلک در کاشان، غار نخجیر در دلیجان، شهر زیرزمینی نوش آباد، قلعه باستانی ابیانه، دریاچه قم، تپه های چشمه علی شهر ری و ... نمونه هایی زیبا از آثار فاخر تمدنی ایران باستان است که اگر چه امروز چندان مورد شناخت مردم قرار ندارد اما مدال افتخاری بر تارک تاریخ تمدن ایران عزیز و کهن به شمار می رود.

عراقی ها و عراقچی های مرکز ایران در واقع منسوب به عراق عجم و عراق کوچک تمدنی جای گرفته در قلب ایران کهن محسوب میشوند.

این متن را صرفا جهت مطالعه و اطلاع دوستان وبلاگی نوشتم و اگر کسی دنبال منابع علمی آن است خودش زحمت تحقیق را متقبل شود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حاج شعبان

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۴:۵۱ ب.ظ

شهید شعبان نصیری

 

یک کتابچه ای چاپ شده درباره شهید شعبان نصیری، کار کوتاه و جالبی است چند باری هم منتشر شده است.

شعبان نصیری شهید مدافع حرم است اهل کرج و تهران، که در عراق فعالیت داشت. خیلی از شهدای مدافع حرم در عراق را نمیشناسیم. انتشار خاطرات این شهدا کار با ارزشی است هم از این جهت که ادای دین کوچکی به ساحت منورشان صورت گرفته باشد هم اینکه اتحاد بین دو ملت ایران و عراق را که خار چشم دشمنان اسلام است تقویت نماید. خدا نیامرزد صدام را که چگونه نقشه استعمار را برای رو در رو قرار دادن برادران دینی به اجرا در آورد.

شهید شعبان نصیری در دفاع مقدس خیلی زحمت کشید. بعدش در مناصب بزرگی در حوزه حفاظت ناجا و بنیاد جانبازان و... مشغول به کار شد. روال منطقی اینطور است که بعد از اینهمه مسئولیت دیگر باید به استراحت بپردازد. رفت به میدان جنگ آنهم در نوک قله نبرد با داعش و خطرناکترین خطوط مقدم ایستاد و نیروهای رزمنده را هدایت کرد. اسیر مقام و جاه و مکنت دنیا نشده بود. این خیلی مهم است. چرب و شیرین دنیا فریبش نداد.

نمی گذاشت کار روی زمین بماند حتی اگر فراتر از شرح وظایفش بود، حتی اگر به ظاهر در شأنش نبود. بلند می شد و حرکت می کرد تا بقیه هم یاد بگیرند و حرکت کنند. برای همین گاهی در جلسات مهم اداری و سازمانی و یا در میدان جنگ، او را با نیروی آبدارچی و یا سربازی داوطلب اشتباه می گرفتند. چیزی نمی گفت و امر و نهی شان را با لبخند اطاعت میکرد. کمی بعد می فهمیدند او رئیس جلسه و یا مستشار و فرمانده میدان است. اوج خطر که همه کپ می کردند یا به پناهگاهی می خزیدند درست خلاف جهتشان به دل خطر می زد. بقیه هم روحیه بگیرند و پا پیش بگذارند. ببینند دشمن زبون از آنها وحشت بیشتری در دل داشته و بیشتر مهیای فرار و ترک میدان است. می گفت من بنشینم نیروهایم دراز می کشند!

رفت به سومالی. این را خیلی هایمان کمتر شنیده ایم. در دوره طاغوت به آمریکا در ویتنام کمک می کردیم، به اسرائیل کمک می کردیم، برای حفظ منافع غرب به عمان نیرو اعزام می کردیم و...، در جمهوری اسلامی اما به انسانها و مفهوم انسانیت کمک می رسانیم. خشکسالی در سومالی و مرگ دردناک مردم این کشور محروم آفریقایی فقط نقل اخبار و مایه تأسف لحظه ای آزادگان حقیقی نبود. حاج شعبان نصیری و دوستانش وقتی دغدغه آقا را شنیدند که فرمود "من غصه سومالی را دارم" امکاناتی محدود فراهم آورده و به شاخ آفریقا شتافتند و در حد توان به گرسنگان بی پناه این کشور خدمت نمودند. شهدا شرافت را معنا نمودند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حمد شفا

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۵:۲۸ ق.ظ

photo_2025-05-17_06-04-41_wpj.jpg

 

آقا محمدحسین طبرستانی را از وقتی که شناختم یعنی دوره نوجوانی همه اش در حال دویدن بود برای مسجد، برای بسیج، برای کارهای فرهنگی و خیریه و...

الان با کوله باری از تجربه میدانی فعالیت در عرصه انقلاب و اجتماع، یکی از بزرگترین هیأتها، یکی از بزرگترین موکبها، یکی از بزرگترین مجموعه های جهادی کشور را اداره میکند. دامنه فعالیتهای این نیروی خودجوش و آتش به اختیار عرصه دفاع از ارزشها فراتر از بابل و مازندران در تهران و خوزستان و قم و لرستان و کرمانشاه و... نیز نمود و جلوه هایی زیبا و ماندگار پیدا کرده است. سر قضیه ساخت مسکن زلزله زدگان در برنامه ای تلویزیونی با او گفتگو کرده بودند که چطور یک هیأت و یک مجموعه مردمی مستقل مذهبی میتواند اینطور گستره اثرگذاری اش را حتی بالاتر از سازمانهای دولتی در سطحی عالی و آموختنی به پهنای کشور وسعت ببخشد؟

نمیدانم شاید کرونای جدید است که زده به قلب و ریه او. حالا در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری است. دیشب که خبر کسالتش را منتشر کردم، امام جمعه تماس گرفت، فرماندار پیام داد، دوستان مشترک خبر گرفتند و پیگیر شدند. رفقا همه مطلعند و برایش دست به دعا برده اند. شما هم حمد شفایی برای سلامتی محمدحسین بخوانید. عمری برای اهل بیت و به خصوص اباعبدالله دوید و از جان مایه گذاشت ان شاءالله به حق ام الائمه مادرمان حضرت زهرا هر چه زودتر صحیح و سالم و تندرست برگردد به عرصه خدمت و آماده شود برای روزهای با شکوه عرفه و غدیر و محرم و اربعین. دوباره با پای خودش برود بالای سر مدارس نیمه کاره ای که در مناطق محروم لرستان و خوزستان در دست ساخت دارد، بیاید قم بالا سر محموعه جهادی اش بایستد و خدمت کند، برود نجف و کربلا موکب اربعین را مهیا کند. باز هم کبوتر حرم حسینی باشد، ان شاءالله.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خوشحال تنبل!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۰۹ ب.ظ

چندباری دفعات متعدد در عراق دیده ام راننده ها اخلاق خوبی که دارند مراعات حال مسافر است. ندیدم سر مسافر داد یا غر بزنند. بارها پیش آمده مسافر رفته دستشویی یا کاری داشته کمی معطل کرده، نهایتا راننده محترمانه از او خواسته سریعتر بیاید، جایی درخواست کرده برایش نگه داشته و منّت نگذاشته که دیر شده و نمی صرفد و چنین وظیفه ای ندارم و...

نزدیکی های العماره، راننده به درخواست یکی از مسافران توقف کرد. این مسافر که ردیف جلو نشسته بود خانواده ای جوان بودند با کودکی خردسال. اینطور که متوجه شدم پدرشان آمده بود وسط راه به آنها وسیله ای بدهد. زن جوان هیکل درشتی داشت. پیرمرد داشت دم در ماشین با مرد جوان صحبت می کرد. زن از دیدن او جوری که نشان میداد ذوق زده است با لحنی لوس و بچگانه گفت: بابا... می دانید که کلمه بابا برای پدر در شهرهای مرزی عراق هم متداول است. پیرمرد هم با لبخندی جواب محبتش را داد. چند لحظه ای گذشت. دوباره زن جوان با همان لحن لوس و بچگانه گفت: بابا (الفش را کمی کج بخوانید). پیرمرد هم دوباره با لبخند جواب ناز دختر یا عروسش را داد. دلم می خواست بگویم زن گنده از هیکلت خجالت بکش. خب یک دقیقه پیاده شو با پیرمرد سلام و احوالپرسی کن. از جایت جنب نمیخوری بعد ژست میگیری که مثلا چقدر دلتنگ هستی؟!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از این کربلا تا آن کربلا

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۳:۲۴ ب.ظ

photo_2025-02-11_09-33-32_6osw.jpg

 

آن طرف مرز، ماشین ها ایستاده بودند فقط برای العماره، هیچکدام نجف و کربلا نمی رفتند. همه هم سواری بودند ون و اتوبوس نبود. یک راننده مسنی آمد جلو دست مرا کشید و برد کناری. فارسی را بلد بود. گفت پنج دینار بدهید نفری، برسانمتان ترمینال عمارت. متوجه شدیم عراقی ها به العماره می گویند عمارت. رفتیم. توی راه گفت که اصالتا اهوازی است و مقیم عمارت شده. در مجنون و طلائیه هم حضور داشته و نیروی اسماعیل دقایقی و رفیق صادق آهنگران بود. راست و دروغش را نمیدانم. گفتم قم می رویم گلزار شهدا مزار اسماعیل دقایقی را هم همیشه زیارت میکنیم. کمی هم حرف سیاسی ضداستکباری زدیم و از توطئه های آمریکا و غرب برای برهم زدن رابطه برادری مسلمین سخن گفتیم. مسلمانها اگر متحد شوند اسرائیل از بین خواهد رفت.

ترمینال العماره سوار بر ون رفتیم به طرف نجف اشرف. حدود پنج ساعت توی راه بودیم. صندلی های ون واقعا دمار از روزگار استخوانهای کمر و لگن و پا در می آورد. شب مقابل شارع الرسول پیاده شدیم و همه خستگی راه را با دیدن گنبد نورانی مولا علی از یاد بردیم. از طرف مرده و زنده زیارت کردیم. شب را در حرم خوابیدیم که البته نیمه های شب از سرما بیدار شدیم. دور ضریح نسبتا خلوت شده بود و توانستیم آن را در آغوش بگیریم. البته اواخر ماه صفر در اوج شلوغی هم که آمدیم بالاخره یکجوری دستمان را به ضریح مطهر رساندیم. نیم ساعت به نماز صبح حرم قیامت شد. خود عراقی ها هم خیلی آمده بودند. قبلا این طور نبود. اوایل که راه کربلا و نجف باز شد عراقی ها در ایام عادی چندان حرم را شلوغ نمی کردند. یاد حرف حاج قاسم افتادم که اخیرا جایی خواندم. آن اوایل ستاد بازسازی عتبات را راه انداخت. بعد مسئولان عراقی و ایرانی را به خط کرد که طرح جامعی برای توسعه اماکن مقدس بنویسید این حرمها به زودی میزبان میلیونها نفر خواهند بود. روح حاج قاسم شاد. روح همه شهدا شاد. خدا میداند این لذت زیارت از برکات حماسه و ایثار شهداست. بعد از نماز صبح راه افتادیم طرف کربلا. حرم اباعبدالله را زیارت کردیم. ترسیدم دینار کم بیاید. مقداری دیگر خریداری کردم. اما آخر سر همان 180 دیناری که از قم خریده بودم کفایت کرد. یک کاروان شمالی هم دیدیم که روحانی اش آشنا بود. وسط صحبت برای جمع با دیدن ما دست تکان داد. رفتیم و روبوسی کردیم. حرم حضرت ابوالفضل هم غوغای جمعیت بود. کمی آن اطراف قدم زدیم و آماده بازگشت شدیم. ماشین های اطراف حرم کرایه های سنگینی برای العماره و چذابه می خواستند. بعضی هایشان هم که اصلا اسم چذابه را نشنیده و با خسروی اشتباه می گرفتند. ترجیحا راه افتادیم طرف ترمینال کربلا. آنجا دوباره از سر اجبار سوار ون شدیم به العماره و تاریکی شب رسیدیم به مرز خودمان. آقای جبرائیلی آمد استقبالمان. اصرار داشت شام را میهمانش باشیم که نپذیرفتیم و راه افتادیم طرف اهواز. اهواز هتل خوبی گیرمان آمد و حمام و استراحت خوبی داشتیم به لطف خدا.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وضعیت بی عاری

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۳، ۰۷:۳۹ ق.ظ

دانلود و خرید کتاب وضعیت بی عاری حامد جلالی

 

واقعا اواسط کتاب در ذهنم بود که بی رحمانه نظر بدهم. بگویم این کتاب مثل فیلم "شاه کش" می ماند. فیلم شاه کش را که ورانداز کنی انگار ساخته شده که فقط یک حرف را بزند. به دخترها و پسرهای نامحرم یاد بدهد که اگر با هم به سفر رفتند و هتلی به آنها جا نداد هر کدام یک اتاق مستقل کرایه کنند، بعد شب را بروند پیش هم بخوابند. "وضعیت بی عاری" هم انگار نوشته شده که فقط یک حرف بزند. دختر و پسرهایی که قصد ازدواج با هم را دارند اما دینشان متفاوت است هر دو دین را بپذیرند! یعنی تظاهر به دین داری کنند.

البته عرض کردم که این تلقی تا اواسط کتاب بود آنهم با رویکردی بی رحمانه و شاید دور از انصاف. "رام" مسلمان شد. رام حسین شد و در مسلخ عشق حقیقی به "رود" حقیقت و پاکی پیوست و جاودانه گردید. چقدر این کتاب شیرین و دلچسب بود. از آن دست کارهایی که آدم دلش می خواهد دوباره آن را بخواند. قلم حامد جلالی عالی است. تفکر و زاویه دیدش، اشرافش بر موضوع فوق العاده بود. حدس میزنم جوانی خوزستانی مقیم قم باشد. لهجه های خوزستانی و قمی را به شیوایی بیان می کرد. اطلاعاتش درباره دین مندانی (صابئی) نشان از زحمت و دغدغه ای می داد که در تحقیق به دوش کشیده. من رمان نویس نیستم و رمان کم می خوانم. دلم می خواهد چیزی را که می نویسم یا می خوانم قسم بخورم که راست و قابل استناد است که البته گاه اینطور نیست؛ اما کتاب "وضعیت بی عاری" را هر که به عالم ادبیات و قلم علاقمند است نخواند ضرر کرده است. این رویکرد گویا دارد برای دلسوزان انقلاب در عرصه هنر حاکم می شود که در قالب اثری عاشقانه یا طنز و... بخشی از حقایق انقلاب و تاریخ ایران عزیز را به ذهن مخاطب منتقل نمایند. این کتاب واقعا درباره وضعیت بی عاری است. آنها که در دل طوفان حوادث راه بی تفاوتی را بر می گزینند پشیمان خواهند شد. کار حامد جلالی عالی بود. داستانش هوشمندانه و جذاب نگاشته شد. رندی جناحی اواخر کتاب هم قابل اغماض است که تبعیت از جامعه مدرسین را در انتخابات تبلیغ کرد. در کل دست مریزاد به این قلم، دست مریزاد به این کتاب. درود بر انقلاب اسلامی که با ارزش نهادن به هنر فاخر، انقلابی نو در عرصه ادب و فرهنگ این مرز و بوم به ثبت رساند. حتی اگر روزی نظام اسلامی از بین برود آثار هنری به جا مانده از آن تا ابد مایه فخر و مباهات تاریخ خواهد بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شاید خدا به میدان بیاید

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۴۰۳، ۰۶:۱۱ ق.ظ

تمرین خوشبینی: 20 راه برای خوشبین بودن و انرژی مثبت داشتن - مجله کسب و کار  بازده

 

سید جمال یک جمله ای دارد با کنایه می گوید در غرب اسلام را دیدم مسلمان را نه و در کشورهای اسلامی مسلمان دیدم و اسلام را نه. آنقدری که دشمن پیام آقا را گرفت که باید محاسبات طرف مقابل را به هم زد خودی ها نگرفتند.

اما

به خدا باید خوشبین بود. شاید تقدیر اینگونه رقم بخورد تجمع بسیجیان جهان اسلام از ایران و لبنان و عراق و افغانستان و پاکستان و... در سوریه علاوه بر شکست مسلحین مزدور ترکیه و صهیون منجر به گشایش جبهه نبرد زمینی بر ضد اسرائیل غاصب شود. سال 1403 زیاد اخبار تلخ شنیدیم؛ اما یقین داریم آه مظلوم هدر نمی رود. فجایعی که در غزه و لبنان رقم خورد را خدا بی پاسخ نمی گذارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت هشتم)

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۱ ق.ظ

photo_2024-09-03_22-04-37_rex5.jpg

 

سفر و ماه صفر تمام شد و باید برگردیم. مسیر بازگشت برای نماز ظهر و عصر توقف و استراحتی کوتاه در امامزاده علی صالح داریم. به محضرش گزارش سفر دادم و یادآور شدم سر قولم مانده و سلامش را به پیشگاه حضرات ائمه رسانده ام. آخر شب به قم می رسیم. صبح به حرم حضرت معصومه رفته و ضمن عرض تسلیت شهادت برادر بزرگوارش بابت خوب و خاطره انگیز بودن سفر از ایشان تشکر کردیم. در نجف راننده پیری از من پرسید کدام شهر زندگی می کنی؟ گفتم قم. گفت: آ ... معصومه! بعد گفت به زودی با زوجه ام به قم می آیم. این معصومه گفتنش یکهو دل مرا برد و هوایی کرد.

 ظهر مسیر مهران و ایلام خیلی گرم بود. شب مسیر بروجرد و اراک سرد شد. این از ویژگیهای خوب و جذاب ایران عزیز است و البته از مظاهر قدرت و حکمت خدا.

دلمان می خواهد باز هم سفر کربلا برویم. در ذهنم خاطرات را مرور میکنم. می خواهم گزارشی کوتاه بنویسم تا آنچه گذشت از خاطرم نرود. سال 82 در رستورانهای عراق چنگال نبود. سرویسهای بهداشتی شیلنگ نداشت و دارای آفتابه های کوچک پلاستیکی بود. ساخت دستشویی در محدوده حرم را اهانت می دانستند. چانه زدن را از ما ایرانی ها یاد گرفتند. می گفتند این کارها را بلد نبودیم. آن موقع انگار راننده ها تعهد بیشتری نسبت به زائر احساس کرده و پیشنهاد می کردند نقاط مختلف زیارتی را بازدید کنند. الان کم حوصله تر و حریص تر شده اند. ایران خودمان هم بعضی راننده ها اینطورند. البته آدم با آدم تفاوت دارد. شاید این بار آن دست آدمهای سال 82 سر راهم قرار نگرفتند. تصاویر علما همه جا به چشم می خورد. سال 82 با خودم حدود دویست عدد برچسب تصاویر آقا و امام را برده و به بعضی مردم هدیه می دادم. اغلب می بوسیدند. هتلهای عراق حالا اغلب صابون و شامپو و بعضی هایشان مایع دستشویی دارند. بیشتر قصابی های عراق گوشت را در یخچال نگه نمیدارند و مانده ام در این گرما واقعاً خراب نمی شوند؟ مردان شلوارکی هم در عراق دیده می شوند. سطل زباله خیلی جاها دیده نمی شود. در سفر به کربلا باید دمپایی و شارژرهای سه ضلعی هم همراه داشته باشید. ترجیحا اینترنت همراه اول خودمان را بخرید. به صرفه است و پولش به جیب مخابرات خودمان می رود. تعداد مامورهای انتظامی و نظامی خیلی زیاد شده. قانون دارد حکمفرما می شود، هر چند هنوز خیلی از ماشینها در صورت لزوم خلاف جهت حرکت می کنند. بهداشت محیط ضعیف است اما خیلی از عراقی ها از ماسک یا پارچه ای مقابل دهان و بینی استفاده می کنند. سبک نوحه های مداحان عراق هم دارد ایرانی می شود به خصوص شبیه حسین طاهری و کرمانشاهی و پویانفر. سال 82 بین الحرمین پر از دستفروش بود. فروش لباس زیر زنانه در آن میدان واقعا آزار دهنده بود. اینها هم سر و سامانی گرفت. اینکه در حرمها اجازه استراحت به زوار را می دهند واقعا کار خوب و ارزنده ای است. سال 82 یکبار در کنار مسجد خرمشهر ایستاده بودم، صفی از ون و اتوبوس می آمد مردم را برای زیارت سوار می کرد و تا نجف می برد. من می خواستم تا شلمچه بروم ماشین نبود. چقدر آن روز مسافران کربلا را دیدم و حسرت خوردم. بعدش قسمتم شد و رفتم. امسال در حرم حضرت معصومه چهره های خسته مسافران اربعین دوباره مرا به حسرت وا داشت.

خیل عظیم جمعیت زوار در کربلا و نجف مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد. به راستی روزی می رسد بتوان از این ظرفیت بزرگ استفاده بیشتری برای توسعه و تقویت اسلام به عمل آورد؟ همین ها اگر تصمیم بگیرند کالای کشورهای اسلامی را مصرف کنند چه می شود؟ راستی هزاران نفر از برادران و خواهران ما در فلسطین در حال قتل عام هستند. این همه آدم نمی توانیم برایشان کاری انجام بدهیم؟ علی علیه السلام اگر بود سکوت می کرد؟ حسین علیه السلام اگر بود یزیدیان دوران را نمی دید؟ پارچه های بزرگی از قول یکی از علما نوشته بودند به این مضمون که زیارت خود را با دعا برای فرج تکمیل کنید. همین؟ فقط دعا؟ این جمله را در کتب و داستانهای مذهبی عراق هم خوانده بودم. انگار ما هیچ تکلیفی جز دعا نداریم. دعا برای فرج به معنی انتظار برای فرج است که بالاترین عمل شمرده شده است. چه کسی منتظر واقعی است؟ کسی اگر منتظر اتوبوس هم باشد در خانه اش بنشیند مسخره اش می کنند. کسی که لباس می پوشد، آماده می شود، از خانه بیرون می رود، حرکت می کند و خودش را به ایستگاه اتوبوس می رساند را می گویند منتظر اتوبوس. منتظر امام زمان یکجا بنشیند و فقط دعا کند مسخره نیست؟ امام زمان چه تفکری دارد؟ دولت او چه شرایطی را لازم دارد؟ یاری او چه آدابی دارد؟ کاش می نوشتند زیارت خود را با تفکر در راه حسین علیه السلام کامل کنید. راه حسین در تاریخ و جغرافیای خاص محدود نیست. حسین می گوید قیام کردم برای امر به معروف و نهی از منکر، می گوید مثل منی با مثل یزید نمی سازد، می گوید اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید، می گوید زیر بار ذلت نخواهم رفت... علی علیه السلام فرمود خلخال از پای زن یهود بکشند و از غصه بمیرید رواست، فرمود کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا... رسول الله فرمود به امور مسلمین اهتمام نداشته باشید مسلم نیستید. ندای یا للمسلمین را شنیدید حق ندارید سکوت کنید...

در راه حسین و راه دین بیندیشیم. گفته اند زیارتی قبول است که همراه با معرفت باشد. بدانیم محضر چه کسی رفته و مدعی پیروی چه کسی هستیم؟ السنخیة دلیل الانضمام. نمازی جماعت است که ماموم پشت سر امام حرکت کند. هر زیارتی که می رویم یک قدم به اصلاح خود نزدیک شویم. یک قدم جامعه را به سمت اصلاح سوق دهیم. مسلمان بی تفاوت نیست. مومن سیب زمینی نیست. تکامل در گرو حرکت است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت هفتم)

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۴۹ ق.ظ

photo_2024-09-03_22-07-36_5u7a.jpg

photo_2024-09-03_22-05-51_jw6s.jpg

photo_2024-09-03_22-01-22_4p7e.jpg

photo_2024-09-03_22-02-31_n4mc.jpg

photo_2024-09-03_22-07-19_7qre.jpg

photo_2024-09-03_22-01-34_gglu.jpg

photo_2024-09-03_22-02-37_2h8a.jpg

 

چهاربار در عراق ماشین کرایه کردیم. دوبارش ون بود. به بچه ها قول داده بودم ماشین لوکس و درجه یک هم برایشان کرایه کنم. یک بار تویوتا و یک بار هم هیوندا کرایه کردیم و دربست در اختیارمان بود. پولش زیاد شد ولی بچه ها خوشحال شدند. در اتوبانهای عراق، پلیس و دوربین به چشم می خورد. راننده ها گاهی کمربند می بستند. وقتی می دیدند من از ابتدای نشستن در ماشین کمربند خود را بسته ام با تحسین نگاه می کردند. تابلوهای تبدیل انرژی خورشیدی به برق هم در معابر به چشم می خورد. آن چند روزه الحمدلله اصلا برق قطه نشد. عراق عزم پیشرفت را پیدا کرده. اقتصاد عراق با این حجم از گردشگر که در دنیا بی نظیر است می تواند شکوفا و مستقل شود. سال 82 در اطراف بصره و بغداد و کاظمین و سامرا حضور خودروهای نظامی و زره پوشهای آماده شلیک آمریکایی برای هر مسلمانی دردآور و آزار دهنده بود. در اطراف بصره دو صف در نزدیکی هم بسیار برایم دردناک بود. یک طرف صف طولانی تانکرهای آمریکایی که نفت عراق را برای خروج به سمت بنادر می بردند، یک طرف صف طولانی مردمی که در سرمای زمستان منتظر دریافت ده لیتر نفت برای گرم کردن خانه خود بودند. خدا را شکر این صحنه ها دیگر وجود ندارد. در مسیر بغداد عده ای با پمپ، آب رودخانه را استخراج کرده و روی زمین می پاشیدند که یعنی کارشان شستن خودروها یا همان کارواش است و می خواستند جلب مشتری کنند. از هدر رفتن این آبها دلم ریش شد.

اصرار داشتم به زیارت نقاط مختلف اطراف عتبات هم برویم. به سمت مقام امام زمان در نزدیکی نهر علقمه که فاصله چندانی با حرم ندارد رفتیم. سال 82 از کوچه پس کوچه ها و بر اساس نقشه ای که در دست داشتم آنجا را پیدا کردم و با عیال رفتم. محیطش کثیف بود. اطراف مسیر آب باز بود. از پله پایین رفته و دست در آب علقمه قرار می دادیم. الان خیابانی مستقیم به آن سمت می رود از باب السدره. محیط آنجا را تمیز و زیبا ساخته اند. نرده هایی گذاشته اند که مردم وارد نهر نشوند. کلبه ای چوبی هم برای زینت آنجا ساخته اند. غاز و اردک هم رها بود. در آب ماهی هم دیدم. گروهی از هند آنجا بودند و روضه می خواندند. الان منظره نهر علقمه هم از نظر مادی و هم از لحاظ معنوی بسیار زیبا شده.

در مسیر بازگشت از علقمه به سمت حرم حضرت ابوالفضل از کوچه پس کوچه های قدیمی عبور کردیم. نقطه ای که محل ملاقات امام حسین علیه السلام با عمرو سعد بود را دیدیم. چیزی شبیه سقاخانه آنجا ساخته اند. به کف العباس هم رفتیم و از یادمان مشهور به یمین و یسار که محل قطع شدن دستان ساقی عطشان کربلاست بازدید کردیم. مزار حرّ را هم رفتیم و دیدیم. مزار حرّ هفت کیلومتر با حرم فاصله دارد و قبلا جزو کربلا نبود. بارگاه زیبایی برای این مرد بزرگ ساخته اند. خاندانش اجازه ندادند پیکر مطهر او روی زمین بماند و بعد از شهادتش او را به نقطه ای دورتر انتقال داده و به خاک سپردند. البته به نظرم اگر از خود حرّ می پرسیدند دوست داشت کنار سایر یاران اباعبدالله دفن شود. حر مرد بزرگی است. کم پیش می آید یک آدم در جایگاهی بزرگ و مشهور و دارای قدرت و مکنت وقتی به اشتباهش پی می برد غرور و منیّت را کنار گذاشته، به خطایش اعتراف نموده و درصدد جبران آن برآید. حر مرد غیور و سرافراز میدان جهاد اکبر و اصغر است.

مسیر سامرا و امامزاده سید محمد پر از ایست و بازرسی بود. در سید محمد تصاویر شهدایی داخل قاب تابلوی بزرگ شیشه ای قرار داشت. به گمانم در همان نقطه شهید شده بودند. نور آفتاب زیاد بود و نتوانستم تصویر خوبی تهیه کنم. یکی از آرزوهایم زیارت قبر سلمان فارسی بود. از راننده ونی که دربست در اختیارمان بود خواسته بودم ما را به مدائن در نزدیکی بغداد و قبر سلمان فارسی ببرد. او از این موضوع خیلی خوشحال شد چون خودش ساکن همان جا بود. البته اصرار داشت بگوید سلمان، نه سلمان فارسی و من هم البته اصرار داشتم بگویم سلمان فارسی. هر چند توصیه شده او را سلمان محمدی بخوانیم. یادم است جایی خواندم امام خمینی ره پیشنهاد داد بود خلیج فارس را برای ایجاد وحدت در منطقه، خلیج اسلام بخوانیم که البته مورد استقبال قرار نگرفت. حالا از این کل کل ها که بگذریم آدم در حرم سلمان احساس آرامش کرده و تصور می کند دیگر در کشوری غریب حضور ندارد. مدائن شهر و موطن ما ایرانی هاست. دلم می خواست ویرانه های کاخ کسری را هم ببینم. راننده مدعی بود که متوجه منظورم نمی شود. روی نقشه می توانستم نشان بدهم اما احساس کردم واقعا تمایلی ندارد و می خواهد زودتر ما را به مقصد برساند. در کاظمین قبر شیخ مفید را هم زیارت کردم. عادت دارم در حرم حضرت معصومه به زیارت قبر علما می روم. آنجایی که مزار مراجع بزرگی چون اراکی و بهاءالدینی و گلپایگانی و ... است را نامگذاری کرده ام به "ایستگاه شرمساری". واقعا خجالتم می آید خودم را در پیشگاه این بزرگان طلبه بدانم.

طفلان مسلم را این بار نرسیدم زیارت کنم. باشد ان شاءالله دفعه بعد. در مسجد کوفه با جمعیت عظیمی مواجه شدیم که تردد را برایمان دشوار ساخته بود. سال 82 قسمت بیت الطشت و فرود سفینه نوح را زیاد تبلیغ می کردند الان خبری نبود. در خصوص فرود کشتی نوح فرضیه های متقن تاریخی دیگری مطرح شده است. مزار هانی و مسلم و مختار رفتیم. سر قبر مختار یک "دمت گرم" جانانه نثارش کردم. روحش شاد خوب دمار از روزگار دشمنان اباعبدالله در آورد. مزار کمیل و مسجد زیبای سهله و صعصعه را هم دیدیم.

هود و صالح دو پیامبر بزرگ مدفون در وادی السلام نجف هستند. سال 82 اتاقکی نیمه مخروبه بود. الان اطراف آن را کمی بزرگ کرده و گنبدی فلزی برایش تدارک دیده اند که متاسفانه نیمه کاره رها شده. این دو پیامبر خدا ضریح هم ندارند و مکعبی فلزی شبیه کمد آنجا قرار دارد. شما بیایید شوش مزار دانیال نبی را ببینید. ما ایرانی ها چقدر برای این پیامبر خدا احترام قائل شده و چه دم و دستگاهی برایش تدارک دیده ایم. عراقی ها چرا برای این دو پیامبر خدا کم می گذارند نمی دانم. در وادی السلام مسیر هود و صالح را گم کردیم. دو مرد میانسال و یک جوان که چهره ای مذهبی داشتند را دیدیم و پرسیدیم. آنها هم نمی دانستند. با کمک نقشه اینترنتی مسیر را پیدا کردیم. این بندگان خدا هم همراه ما آمدند و آن دو بزرگوار را زیارت کردند.

دلم می خواست مزار شهید محمدهادی ذوالفقاری در وادی السلام را هم زیارت کنم. نزدیک بود و رفتیم. یک خانم میانسال تهرانی هم آنجا بود که می گفت بچه محل شهید است. تعدادی جوان عراقی هم برای زیارت آمده بودند. هادی ذوالفقاری طلبه ای اهل دل و خودساخته بود که در حوزه نجف درس می خواند و با آغاز حمله داعش به صف مدافعان حرم در عراق پیوست و بعد از شهادت در کربلا و نجف تشییع و در وادی السلام به خاک سپرده شد. یاد همه دوستان مدافع حرم بودم و از طرفشان سلام دادم. خانم پوراحمد هم سفارش کرده بود از طرف ایشان هم فاتحه ای خواندم. هر چند این شهدا هستند که باید برای مان فاتحه بخوانند بلکه روح و قلب زنگار گرفته مان طراوت ازلی خویش را بازیافته و در طریقت عاشقی و مسیر جاودانگی، نغمه فرحین بما آتهم الله من فضله را در قهقهه مستانه و شادی وصال با معبود به چنگ بیاورد. خدا ما را از شهدا جدا نکند. ماشینی پیدا نکردم و الا دوست داشتم مزار ابومهدی المهندس هم بروم. راهش طولانی بود و هوا بسیار گرم. به خاطر شهادت پیامبر و ازدحام جمعیت، ورود خودروها را به محلی که ما بودیم ممنوع کرده بودند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت ششم)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۴:۵۵ ب.ظ

photo_2024-09-03_22-03-05_zt2j.jpg

 

راستی دوتا نکته را یادم رفت عرض کنم. یکی اینکه دعا کنید وقتی هتل میگیرید در طبقه شما کاروانی مستقر نشود وگرنه دیگر یک لحظه سکوت هم برایتان رویا می شود. بماند که با آمدن کاروان، مدیریت هتل اقدام به قطع اینترنت وای فای می کند.

نکته بعد اینکه عزیزان هندی و پاکستانی که انضافا از راه دور زحمت می کشند این همه مسیر را طی می کنند به زیارت کربلا و نجف می آیند وقتی موکب می زنند حواسشان باشد غذاهای محلی شان به طبع مردم عرب و فارس سازگار نیست. موکبی که نفهمیدم هندی بود یا پاکستانی غذایی می داد که ننوشت و نگفت محلی است. من اسم غذایش را گذاشتم "فلفل پلو"! با اینکه قبلا میهمان هندی های مقیم قم بودم و از غذایشان خوردم این یکی واقعا از نظر تندی بی نظیر بود. متأسفانه اغلب مردمی که عراقی یا ایرانی و لبنانی بودند و نمی دانستند این غذا چیست ناخواسته مرتکب اسراف شدند.

سال 82 برای اولین بار که پایم به بارگاه مقدس حضرت اباعبدالله باز شد گمان می کردم الان از گریه غش و ضعف می کنم. اما فقط خشکم زد. سیل جمعیت مرا با خودش دور ضریح می چرخاند. دو حس به من دست داد. یکی حیرت بود. با خودم می گفتم اصلاً من این جا چه می کنم؟ یک حس آشنایی هم داشتم انگار قبلاً اینجا بوده ام. ما همه عاشورا زاده و کربلایی مزاج هستیم و در باطن ضمیر خود ساکن کوی عشق اباعبدالله بوده ایم.

این بار هم فهرستی از دعا و حاجت و حرف و حدیث آماده کرده بودم. پایم که به حریم حرم باز شد ناگاه در خودم فرو رفته، مات و مبهوت به نظاره ضریح پرداختم. باز هم با خودم می گفتم من کجا این جا کجا؟ اندازه این حرفها نیستم که در مقابل نگاه آقا عرض وجود داشته باشم. حاجت و حرف و سخن یعنی چه؟ همین که اینجایم از سرم هم زیاد است. اینجا که هستی یعنی همه چی داری و دیگر چیزی لازم نداری. خدا می داند در چای روضه اباعبدالله، در حلاوت نامش، در اشکهای روضه اش چه گنج ها که نهفته. خدا می داند یاد حسین چه گره ها که از حیات دنیوی و اخروی ما باز می کند. ممنونم حسین جان. ما شیعیان سرمایه دارترین گروه عالم خلقتیم. با حسین همه چی داریم. آنکه حسین ندارد هیچ ندارد.

ایام شهادت پیامبر اکرم، امام حسن مجتبی و امام رضا بود. خیل جمعیت به خصوص در نجف بیداد می کرد. در کربلا دلم لک زد برای یک عزاداری مشتی و دسته روی، ورود به حرم همراه با سینه زنی و عزاداری. در نجف به این آرزویم رسیدم. دسته های عزاداری بسیاری به حرم آمده بودند. می رفتم داخل جمعیتشان. آنها طنابی را دور محدوده دسته خودشان می کشیدند. متوجه بودند من با یقه باز و آستین های بالا زده جزو دسته شان نیستند و خیلی از اشعار و اذکارشان را نمی فهمم. یک میان داری هم حواسم را به خودش جلب کرد عجیب با آن قد و قامت بالا و سبیلهای درشت، شبیه صدام بود. خنده ام گرفت که چرا قدر میان دارهای خودمان را نمی دانیم. دسته ها به نوبت وارد حیاط حرم امیرالمومنین شده، سینه زنی و تسلیت گفته و خارج می شدند. خودشان می رفتند. نیاز نبود کسی از آنها بخواهد که جایشان را به هیات بعدی بدهند. روز شهادت داشتم وارد قسمت ضریح می شدم. یک عراقی ناگهان دم گرفت: الیوم الیوم نعزی الفاطمه... همه همراهش خواندند و با سینه زنی تا جلوی ضریح رفتیم که خیلی چسبید. راستی هیچ دسته و هیاتی را ندیدم وقتی وارد حرم می شوند یا موقع خروج بخواهند اهانتی به خلفا داشته باشند. حالا چرا بعضی آقایان اصرار دارند در قم و حرم حضرت معصومه این اتفاق بیفتد خدا می داند و خودشان و شیطان!

 راستی یک چیزی هم نظرم را جلب کرد. هر ساعتی که به حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می رفتیم از حرم امام حسین شلوغ تر بود. این را به همراهانم گفتم آنها هم تأیید کردند. نمی دانم به خاطر شهرت حضرت به ادای حاجات محبین است یا هر دلیل دیگر. در همه حرمها آب به اندازه کافی بود. گاهی بعضی شیرها بسته و بی آب بود که چند قدم آن طرفتر می رفتی می توانستی آب بنوشی. حرم حضرت ابوالفضل اگر شیر آبسردکنی بسته بود و آب نداشت عجیب توی دل آدم خالی می شد.

 در حرمها از باب خودشیرینی، زیارت مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها را می خواندم. یاد خاطره اسرای ایرانی افتادم. اواخر که می خواستند آزادشان کنند به سفر کربلا بردندشان. در حرم امام حسین علیه السلام خیلی به آنها سخت گیری کردند. در حرم حضرت ابوالفضل هم خواستند سخت گیری کنند. ناگهان فریاد ابالفضل ابالفضل اسرا بالا می گرفت زندانبانهای عراقی سریع از آنها فاصله گرفته و دست از آزار بر می داشتند. عجیب از آقا حساب می بردند. به حضرت ابوالفضل قول دادم در احیای نام مادر ادب، حضرت ام البنین بیشتر تلاش کنم. یادآوری کردم همشهری حاج مهدی مرندی و عباس تقی پور هستم. مهدی مرندی را از نزدیک می شناختم. نازنین و اهل دل بود. مرید حضرت بود. یک روز صبح در حرم ایشان سلامی داد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. البته بعدها یکی از خطبا داستان پردازی هایی درباره وی انجام داد که دروغ بود. عباس تقی پور هم اسیر بود. سنی از او می گذشت. بیمار شد و داشت جان می داد. دوست نداشت در غربت بمیرد. لحظات آخر عمرش بود. اسرا به صاحب نامش توسل گرفتند و اشک ریختند. کمی بعد سر برداشت و گفت من به شهر خودم بر می گردم و بعد می میرم. آقایی با دستهای بریده آمد و شفایم داد. عباس تقی پور چند سال بعد از آزادی از اسارت به خیل شهدا پیوست.

حرمها نسبت به قبل بزرگتر شده بود. حیاط ها به صحن پیوست. در حرم اباعبدالله چشمم به دیوار نوشته هایی افتاد از آثار تیرندازی ارتش بعث صدام برای سرکوب شیعیان انتفاضه شعبانیه. در آن کشتار وحشیانه، منافقین هم به یاری ارتش بعث شتافته و مرتکب جنایت شدند. از سنگ نوشته ای عکس گرفتم. برایم جالب بود چند زائر عراقی هم با دیدن واکنش من به ان نقطه آمده و نوشته ها را می خواندند. انگار قبلا ندیده بودند. از هر کس پرسیدم قبر امیرکبیر کجاست هیچ کس نمی دانست. نشد قبر این بزرگوار را که در حرم امام حسین آرمیده پیدا کنم.

عصر روز 28 صفر، ناگهان موکبها را جمع کردند. بادی هم می وزید که رنگ غربت داشت. پس امام رضای ما چه می شود؟ این همه مدت بودید دم شما گرم دو روز دیگر هم صبر می کردید. البته تک موکب هایی در اطراف باقی ماندند. امام رضا از این بابت که اهل ایران و خراسان نیست در کشور ما غریب به شمار می آید ولی خدا می داند دلدادگی مردم ما غربت آن حضرت را زدوده. سال 82 در حرم کاظمین داشتم وضو می گرفتم. طلبه ای عرب زبان با من شروع کرد حرف زدن. در نجف درس می خواند. گلویش را نشان داد که بیماری خاصی دارد. از من خواست ایران و مشهد و پابوس آقا که رفتم شفایش را از ایشان بخواهم. گفتم شما که به کربلا و نجف دسترسی داری... گفت امام رضا چیز دیگری است. راست می گوید امام رضا عجیب شهرت به شفای بیماران دارد. یادم افتاد امام رضا از فرصت حضور در خراسان و دستگاه عباسی بهره گرفته و شیعیان را با اهدای مبالغی تشویق به سفر برای زیارت امام حسین می نمود. به شعرا و ادبایی که درباره جدّ بزرگوار و شهیدشان اثری خلق می کردند صله می داد. زیارت امام حسین از دوره امام رضا رونق گرفت و به رسم متداول شیعیان بدل شد. حالا همه اهل بیت خواستند کار امام رضا را جبران کنند. شفا را در زیارت حرم او قرار دادند...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت پنجم)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ

photo_2024-09-03_22-02-27_36zv.jpg

 

هتل الانباری کربلا کثیف و گران بود، ولی شای صلواتی می داد تهویه و کولر و یخچال و حمام خوبی داشت. هتل الرغید نجف شیک و تمیز بود و وای فای رایگان داشت و ارزان تر از الانباری، ولی توالتش تهویه نداشت، درش بسته نمی شد! چای نمیداد و ... هتل جوادین نجف از هر دوی آنها ارزان تر بود اما کمی کثیف به نظر می رسید و... هیچ کدام جاکفشی نداشتند. سال 82 در سفر عتبات مشکل جاکفشی داشتیم. کفشداری های حرم بابت نگهداری کفشها اجرت و هدیه می خواستند. بعضی هایشان اگر کفش را تحویل نمی دادی و گوشه ای می گذاشتی با طی (تی) آن را هل داده و داخل آب و گل می انداختند. الان کفشداری ها واقعا سر و سامان گرفته اند. با احترام و تواضع کفشها را تحویل میگیرند. البته مساله بهداشت و نظافت هنوز به نقطه مطلوب نرسیده. مثلا کفش را که به کفشداری بدهی تا داخل حرم بروی باید با جوراب یا پای برهنه دوباره از همانجایی که با کفش آمده ای عبور کنی!

حرم حضرت علی می گذاشتند کفش را داخل کیسه پلاستیکی قرار داده و با خود به داخل حرم ببری. این کار خیلی خوب و کمک حال برای زوار است. اما سایر حرمها بردن کفش به داخل را خلاف ادب می دانستند. مشهد خودمان هم اینطور است و اغلب خدام بر خلاف قم اجازه ورود با کیسه کفش به داخل حرم را نمی دهند.

چه در سال 82 و چه الان که بیست و یکسال میگذرد آنچه که بیشتر جلب توجه میکند احترام بیشتری است که عراقی ها برای ایرانی ها به نسبت سایر زوار خارجی قائل هستند. با اینکه ما سالها با هم در جنگ بوده ایم اما احترامشان برای ما بیشتر از زائران سایر کشورهاست. در گیتهای بازرسی هم ما را خیلی راحت تر و با اغماض می گشتند.

برای ورود به حرمها چند بار مورد تفتیتش قرار می گرفتیم؛ اما سخت گیری زیادی نبود و می شد با چمدان و ساک هم از دستگاه ایکس ری عبور کرد و وارد حرم شد. دستگاه ایکس ری صرفا برای وسایل بود به جز در کاظمین که زوار هم از این دستگاه عبور می کردند مثل شهر ری خودمان حرم حضرت عبدالعظیم حسنی. تفتیش بدنی در عراق با احترام صورت می گرفت نه مثل بعضی عزیزان خادم امام رضا که موقع تفتیتش، حیثیت و شرافت زائر را مخدوش ساخته و فیها خالدونش را با انگشت کنکاش می کنند. امیدوارم همه حرمها برای تفتیش از دستگاه ایکس ری استفاده نموده و حریم زائران را نگه دارند.

یک خاطره طنز از تفتیش در سفر قبلی دارم. سال 82 عراق دولت نداشت و گروههای مردمی از شهرها نگهداری می کردند. در مسیر بصره به یک ایستگاه تفتیش رسیدیم. من آن موقع جوان ترین عضو کاروان زائرین بودم. فردی که چمدانها و ساکها را تفتیش می کرد پشت سر هم غر می زد: ایرانی حشیش! توی دلم گفتم مردک، کسی بخواهد چیزی قاچاق کند که روی ساکش نمی گذارد تو با یک باز و بسته کردن زیپ آن پیدایش کنی. چشمشان که به من افتاد پیاده ام کردند و بردند داخل اتاقک نگهبانی. یک عراقی لباس شخصی که چهره ای آرام و خوش محاسن داشت به من گفت: ایرانی قاچاق! ماسمک؟ الی سجن... گفتم والله پاسپورت موجود فی السیاره. زیر بار نمی رفت. دیدم هیچ کس از همراهان اصفهانی هم جلو نمی آیند که بپرسند چه شده. با ترس و لرز دستم را به جیب برده و یک اسکناس هزار تومانی درآوردم و گفتم هدیه. رنگ و رویش برگشت. چهره اش سرخ شد. گفتم الان است که بگوید این کار حرام است رشوه است خجالت بکش! با تحکم گفت: دو تومان! دو تومان! با ژستی مظلومانه گفتم ندارم! به فارسی گفت: داری داری! هزار تومان دیگر در آوردم تحویلش داد. زیر لب گفتم کوفتت شود و رفتم بیرون. جالب است همراهان اصفهانی موضوع را که فهمیدند ژست گرفتند که می گفتی می آمدیم جلو!

در بازرسی سامرا خیلی دلم گرفت. سامرا واقعا غریب بود. ماموران تفتیش در سامرا خیلی جدی و بسیار آماده بودند. انگار هر آن بوی خطر را احساس می کردند. از سامرا به سمت بغداد به ما گیر دادند که پاسپورت نشان بدهید. گفتم دست هتل است. می گفتند تصویرش را از داخل گوشی نشان بدهید. نداشتم. کمی معطلمان کردند. کارت طلبگی را نشان دادم. مال دفتر آیت الله سیستانی بود. کمی با راننده هم حرف زدند و گذاشتند برویم.

زباله های بسیاری در اطراف خانه ها و معابر ریخته شده بود. با اینکه نیروهای خدماتی تلاش می کردند ولی باز هم بی مبالاتی زوار باعث آلودگی محیط می شد. دعا کردم روزی برسد کسی زباله روی زمین نریزد، کسی بین نژاد و موطن انسانها تفاوت نگذارد. ما همه با هم یکسان و برابریم مگر در تقوا که تشخیصش با خود خداست. این زباله ریختن مخصوص کشور عراق نیست. گردشگران پاریس هم از این موضوع در خاطرات سفر خود گله داشته اند. ایران خودمان به خصوص در دل کوهها و جنگلها افرادی که داعیه فرهیختگی دارند با اینکه میتوانند زباله هایشان را با ماشین به شهر برده و در سطل مخصوص بگذارند همانجا در طبیعت رها می کنند و بعد صبح تا شب در فضای مجازی آروغ روشنفکری در می دهند.

کربلا و نجف به نسبت بیست و یکسال پیش خیلی بزرگتر و پیشرفته تر شده است. آن موقع یکی به نام ابواحمد که عمده فروش سیگار بود به من می گفت ایران، اتوبان! الان هم پیرمردی مسافر به من گفت ایران، اروپا! ولی به هر حال کربلا و نجف در این سالها رشد کرده و دارای اتوبان و معابر و ساختمان های زیبا شده اند. مظاهر بدحجابی هم به مرور در شهرهای مذهبی عراق در حال رویت است. بلایی که در کشور ما بر سر محیطهای مذهبی آمد آنجا هم در حال ظهور است. یادم است عراقی ها از موتور براوو که آن موقع خیلی در ایران باب بود استفاده نمی کردند. می گفتند این مدل نشستن دو نفر پشت و چسبیده به هم درست نیست. الان کمی راحت تر پشت موتور می نشینند!

راستی در کربلا موتورهای سرپوشیده سه چرخ ویژه حمل مسافر به تقلید از شهرهای هندوستان رواج پیدا کرده که هزینه سفرهای کوتاه مدت را کاهش می دهد.

وجود خودروهای ایرانی مثل سمند و پژو و پراید غرور آفرین است. موقع بازگشت به ایران صف بسیار طولانی کامیونها و تریلی هایی که از ایران به عراق جنس می بردند توی چشم می آمد. دشمن یک چیزی می داند که دلش می خواهد همیشه بین عرب و عجم ستیز باشد. به یک عراقی ماشینهای ایرانی را نشان دادم و پرسیدم: اینها ساخت ایران است؟ با تأسف گفت عراق خودروسازی ندارد. بعد بحث انتقام ایران را وسط کشید و خوشحال بود که قرار است ایران اسرائیل را هدف قرار دهد.

نصب تصاویر شهدای عراقی نبرد با داعش در همه معابر واقعا زیبا و نشاط آفرین بود. روحشان شاد. تصاویر حاج قاسم در خیابانهای اصلی کربلا و نجف و سامرا و حتی بغداد غرورآفرین بود. کشورهای اسلامی اگر با هم برادر و متحد باشند دیگر اجیر و وابسته و محتاج و ذلیل ابرقدرتها نخواهند بود.

یکی از سرگرمی های من بازی با کلمات و تصاویر است. یعنی در هر کلمه ای با موشکافی دقت می کنم که چه شباهتی به سایر اسامی و کلمات دارد. درباره چهره افراد هم اینگونه ام. دقت می کنم که این بابا شبیه چه افرادی می تواند باشد. همین مساله باعث شد در همه شهرهای زیارتی افرادی را ببینم که مرا یاد دوستان و بستگانم به خصوص عزیزان از دست رفته، بیندازند.

به یاد همه دوستان و آشنایان به خصوص مرحومین و شهدا سلامی به محضر ائمه اطهار نثار کردم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت چهارم)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۳ ق.ظ

photo_2024-09-03_22-01-50_r5j.jpg

 

پیرمردی عرب زبان داخل ون نشسته بود که البته کم و بیش فارسی بلد بود. من عربی را در حدی اندک می توانم صحبت کنم یعنی در اندازه ای که منظورم را بفهمانم و منظور طرف را بفهمم و کارم پیش برود. مکالمه حرفه ای را وارد نیستم. پیرمرد پرسید چند نفریم و بعد پیشنهاد داد کربلا با او به حسینیه ای برویم که در اختیارش قرار داشت ایرانی ها هستند و ناهار هم برقرار است و... وارد کربلا شدیم نزدیک باب القبله چشممان به گنبد آقا افتاد و دلمان غش رفت. همراه پیرمرد به حسینیه رفتیم. آن سه مرد بیرجندی هم با ما آمدند. حسینیه خنک بود. خیلی ها دراز کشیده و مشغول استراحت بودند. هوای بیرون به شدت گرم بود؛ گرم تر از قم و مهران. یکی از مسئولان آنجا قمی بود و فهمید از قم آمدم خوش و بشی کرد. جایی که فاطمه باید مستقر می شد چند ساختمان آنطرف تر بود. با آب خنک و دوغ از ما پذیرایی کردند. کمی در فکر فرو رفتم. ماندن در حسینیه از نظر اقتصادی صرفه داشت. پول جا و غذا نمی دادم اما فاطمه آنطرف تنها بود. سیمکارت عراقی هم که نداشتیم کاری داریم با هم تماس بگیریم. یک ساک داشتیم و وسایل همه یکجا بود. اصلا خانواده در کنار هم بودن است که معنا پیدا می کند. من هم که خودم را خادم زوار امام حسین می دیدم. دوست داشتم بچه هایم که اولین سفر کربلا را تجربه می کنند نهایت لذت را ببرند. دلم هم داشت برای زیارت پر می کشید. به سیدعلی و صدرا گفتم کمی استراحت کنید. یا می روم هتل پیدا میکنم یا لااقل یک زیارتی انجام می دهم. به فاطمه پیامک دادم یکساعت بنشین جایی میگیرم و بر میگردم. یادش به خیر سال 82 با فاطمه بین هتلهای کربلا می چرخیدیم تا یکی را انتخاب کنیم. هر جا را می دیدم با او هم مشورت می کردم. یک جوان عراقی که می خواست برایمان هتل تهیه کند با دیدن این کار من گفت: فی العراق الرجال امراء فی الایران النساء! خندیدم و تأیید کردم. نه اما اصلا بحث امیر بودن و ریاست نیست. ما برای خانمها احترام قائلیم. نماز ظهر و عصر را خواندم و زود زدم بیرون. گرما آزار دهنده بود. خیابان باب القبله پر از جمعیت بود. اغلب شیعیان افغان وهند و لبنان و پاکستان بودند. دوست داشتم جایی را نزدیک حرم کرایه کنم. هتل ها پر بود. پیش خودم گفتم چون شب جمعه هست بقیه هم مثل ما دلشان خواست این شب را که بر اساس روایات مورد تأکید قرار گرفته در کربلا باشند. اگر روز پنج شنبه نبود قطعا به جای کربلا اول در نجف مستقر می شدیم. عراقی های زیادی هم در حال زیارت بودند. هتلها اصلا جایی برای اسکان نداشتند. حسابی خسته و ناامید شده بودم. هتلی در نزدیکی حرم بود به نام الانباری. رفتم و دیدم شکر خدا یک اتاق چهارنفره خالی دارد. کرایه زیادی می خواست. برای سه شب جا گرفتم. اگر توان جسمی بیشتری داشتم بیشتر می چرخیدم ولی واقعا دیگر نایی برایم نمانده بود. پول سه شب را پیشاپیش گرفت. با سرعت برگشتم. همان پیرمرد مرا دید. پرسید هتل؟ او را بوسیدم و تشکر کردم. کمی ناراحت شد. بچه ها و فاطمه را خبر کردم و به سمت هتل راه افتادیم. وارد اتاق که شدیم فهمیدم صاحب هتل مرد با صداقتی است؛ اسم هتل را درست انتخاب کرده! واقعا مکانش شبیه یک انباری بود که چهار تخت را در آن جا داده باشند. کولر و یخچال و حمام خوبی داشت؛ اما ساختمان بسیار قدیمی و اتاق کثیف و کوچک بود. خدا خدا می کردم ساس و کک و سوسک نداشته باشد که شکر خدا نداشت. طرف تأکید داشت که اتاق دارای توالت فرنگی است. شای هم می دادند.

از خوبی های اقامت در خیابان باب القبله وجود چند موکب پذیرایی بود که با گذشت چند روز از اربعین همچنان سرپا بوده و به زوار خدمت می کردند. عملاً نیاز نبود هیچ غذایی تهیه کنیم. همه چیز در اختیارمان بود. خدا را شکر گفتم.

از مهران وارد شهر کوت که شدیم اولین موکب عراقی را دیدیم. با چه شور و شوقی از ما برای صبحانه پذیرایی کردند. بقیه مواکب کربلا و کاظمین و سامرا و نجف هم اینگونه بودند. من اسمشان را گذاشتم مواهب. آنها حدود یکماه بود که مشغول خدمت به زوار بودند. با این حال انگار که روز اولشان است و ما هم اولین میهمانانشان هستیم با جان و دل خدمت و پذیرایی می کردند. خستگی در وجودشان به چشم نمی آمد. گاهی التماس و گاهی تهدید می کردند چیزی از موکبشان برای خوردن برداریم. خیلی هایشان را بوسیدم. آدمهای پاک و باصفایی بودند. این موکبها اغلبشان شخصی است و هزینه آن از جیب اشخاص تأمین شده است. حالا وقت و توانی هم که برای خدمت می گذارند به جای خود. سازمان و نهادی در کار نیست فاکتور کنند و جایش پر شود. شکوه مواکب اربعین درست در نقطه مقابل تفکر نظام سرمایه داری است. مصاف زیبای تمدن انسانی و الهی دین با مدنیت اومانیستی منفعت گرای غرب. در نظام سرمایه داری هر کس باید به فکر خود بوده و ارزش در سودآوری و منفعت طلبی بیشتر است. به شما چه که دیگران دارند بخورند یا نه، له می شوند یا نه، به فکر جیب و منفعت و سود بیشتر خودت باش. در همچین دنیایی که انسان یک حیوان زیرک شیک به ظاهر متمدن است تمدنی دیگر ظهور و بروز پیدا می کند که مبتنی بر فرهنگ ایثار و مجاهدت و خدمت است. از جیب خودت بزن بگذار دیگری نفعی ببرد، گرسنه ای سیر شود، لبخندی بر لبی بنشیند و غریبه ای شاد و دلخوش گردد. جامعه در با هم بودن و مراودت و انس بین انسانهاست که معنی پیدا می کند. بگذر تا دیگری خیری ببیند. ببخش تا انسانی دیگر راضی و خشنود شود و دلخوش باش که خدا نیز از تو راضی و خشنود است. به راستی کدام تفکر متمدن تر و مترقی تر و انسانی تر است؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت سوم)

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۲۷ ق.ظ

photo_2024-09-03_22-08-12_yby7.jpg

 

به جمعیتی که از زیارت برگشته بودند خسته نباشی و زیارت قبول می گفتم. اغلب خوشحال بوده و لبخند به لب داشتند. آنها هم انگار باری از دوش خود برداشته و رسالتی را به انجام رسانده بودند. مسیر مرز تا ورود به پایانه طولانی و برای افراد مسن یا آنهایی که وسایل زیادی دارند دشوار است. قسمت ایران این مشکل وجود ندارد. ماشینها میتوانند تا نزدیک پایانه بیایند. اصل دوری مسافت مربوط به مرز عراق است. گاری چی هایی هستند اغلب عرب یا افغانی مبلغی حدود دویست هزار تومان برای حمل مسافر و بار می خواستند. موقع برگشت البته چون خلوت بود به صد یا پنجاه هزار تومان هم قانع بودند. گفتیم خودمان سه تا مردیم و وسایلمان را حمل میکنیم. پیرمرد و پیرزنی روی گاری به طرف مرز می آمدند. گارچی ها اصرار دارند سریعتر محموله خود را به مقصد رسانده و برگردند. پیرمرد که گویا آدم باصفایی است روی گاری پایش را در بغل گرفته و با صدای بلند داد می زد: بوقققققق. همه را خنداند خدا خیرش بدهد.

از خاطرم نمی برم که باید یاد شهدا باشم. همه شهدای دفاع مقدس آرزوی زیارت کربلا را داشتند. شهید کتابی در وصیتش نوشت دوست دارم کنار حرم امام حسین چایخانه زده و از زوار پذیرایی کنم. او حالا به آرزویش رسیده است. خیلی از شهدا دوست داشتند لب تشنه و با سر جدا و اندام قطعه شده به دیدار ارباب بی کفن بروند. محمد مصطفی پور نوجوان چهارده و خرده ای ساله روی پیراهنش نوشت: آنقدر غمت به جان پذیریم حسین تا قبر تو را بغل بگیریم حسین. گفت دوست دارم تیر به همین نقطه از جیب پیراهن لباسم بخورد و شهید شوم. همین گونه که می خواست شهید شد. جای جای مرز مهران هم معطر به خون شهداست. همه شهدا آرزوی زیارت کربلا را داشتند؛ اما به ذهنم رسید شهدای مرزنشین حال و هوای بهتری داشته و حسرت بیشتری کشیده اند. او می بیند تا مشهد امام رضا نزدیک به یک شبانه روز راه است اما تا حرم امام حسین حدود سه ساعت راه دارد و اما مسیر بسته است. خدا صدام و حزب بعث را لعنت کند. من هر چه دارم از شهدا و اهل بیت است. پول زیارت هم از کاری که برای شهدا انجام دادم جور شد. توی دلم از شهدا قدردانی می کنم.

راننده های عراقی داد می زنند و مسافر می خواهند. قیمتها را بررسی می کنم. یک راننده جوان ون هست به نام حامد که هم لبخند به لب دارد هم قیمت پایین تری پیشنهاد می دهد. می پرسم مسافر دارد یا نه که دیدم سه نفری را سوار کرده با ما شدیم هفت نفر. کولر هم زد. نشستیم. اما یکساعتی طول کشید تا سه مسافر دیگر هم اضافه شوند و ماشین راه بیفتد. خیلی هم یواش حرکت می کرد و انصافا خستگی زیادی به ما تحمیل شد. من زیاد در ماشین و جای تنگ بنشینم زانوهایم به درد می آید.

آن سه نفر اول اهل بیرجند بودند. مردی که از بقیه بزرگتر بود با من شروع کرد به صحبت. راننده اتوبوس بود. عکسهای خانوادگی اش را هم دراورد و نشان داد. حوصله اش سر رفته بود و دوست داشت یکضرب حرف بزند. پسرش که میخورد هفده هجده ساله باشد کنار راننده نشسته بود. فهمیدم موبایلش را درآورده به پخش ماشین وصل کرده و می خواهد روشن کند. پدرش گفت: امیرحسین! شاید مسافرها خوششان نیاید. دستم آمد و زود پریدم وسط گفتم هر چقدر دلت می خواهد مداحی بزن. موبایل را از پخش ماشین جدا کرد و گفت ندارم! جوانی پیش من نشست اهل شهر ری که البته ترک زبان بود. شمایل بسیجی داشت. با هم شروع به صحبت کردیم. ساکن کربلا بود و در عتبات کار می کرد. خیلی اطلاعات مفیدی از او بابت تجربیاتی که داشت کسب کردم و در سفر به کارم آمد. با حوصله بود و به سوالات من با دقت جواب می داد. مرد بیرجندی از او پرسید جزو بچه های اطلاعات و سپاه هستی برای امنیت زیارت اربعین؟ بنده خدا گفت نه و باز هم توضیح داد که در عتبات و بازسازی آن فعال است و...

یک نکته ای ذهن مرا مشغول کرده و آزار می داد. سال 82 که به عراق سفر کردیم اصلا دینار و دلار با خودم نبردم. فقط اسکناس ایرانی همراه داشتم. پول ما خیلی در عراق اعتبار داشت. عراقی ها بودند که خودشان را با پول ما وفق می دادند. هزار تومان در می آوردیم تا کمر برای ما خم می شدند. یک ماشین دربست گرفته بودیم از نجف ما را برد کوفه و مزار کمیل و مسجد زید و حنانه و صعصه و ... تا ظهر در اختیارمان بود شش هزار تومان گرفت. به کفشدارهایشان یک پنجاه تومانی هدیه می دادم ذوق می کردند. خوراکی و سوغاتی و هزینه اسکان را با پول ایرانی پرداخت می کردم. حالا اما ارزش پول ما سقوط کرد و خیلی از دینار آنها پایین تر آمد. دیگر اسکناس ما اینجا کاربردی ندارد. آنها هستند که می آیند ایران هر چه می خواهند خرید می کنند و در هتلهای خوب ساکن می شوند. در صورتی که قبلا چنین نبود. این هم چرخ و بازی روزگار است. حالا من هی باید تلاش کنم صفرهای اسکناسهای عراقی را درست بشمارم. بانکها ارز درشت به دست ما دادند. قطعا با مشکل خرد کردن اسکناس مواجه می شدم. باید دقت می کردم مثلا ده دیناری و صد دیناری را بابت صفرهای اضافی منقوش در اسکناسهای عراقی اشتباه نگیرم. دیناری که دولت به ما داد با ارزی که بابت سفرهای هوایی به عتبات یا غیر عتبات می دهد تفاوت داشت و چندان از قیمت بازار آزاد ارزان تر نبود. دوره پیک سفر که نباشد دینار بازار آزاد هم همین حول و حوش سی و هفت هشت هزار تومان است که الان دولت پای ما حساب کرد. کمااینکه دینار در روزهای اربعین در بازار آزاد به 45 هزار تومان رسید و بلافاصله بعد از اربعین به 39 و 40 هزار تومان برگشت. آرزو می کنم دوباره روزی برسد پول ما با ارزش شده و با اسکناسهای خودمان در عراق به گشت و گذار بپردازیم. باور دارم آن روز دوباره از راه می رسد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت دوم)

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۱۶ ب.ظ

photo_2024-09-03_22-03-36_y4zq.jpg

 

دو دو تا چهارتا کردیم که ایرانی ها اغلب از سفر اربعین برگشته اند و الان باید مرز و نیز شهرهای زیارتی عراق خلوت شده باشد. یکبار این اشتباه محاسباتی را در ایام خرداد هم داشتیم. گفتیم هر کس می خواست برود تعطیلات رفته است و مثلا ما اگر یک روز بعد برویم شمال جاده ها خلوت است. گویا همه هم همین تصور را داشتند و در جاده هراز به اندازه سفر به مشهد معطل شدیم. گاه اصلا ماشین را در وسط جاده و صف طویل ترافیک خاموش کرده پیاده شده و قدم می زدیم تا راه باز شود.

درباره سفر کربلا اصل محاسبه ما درست بود. اغلب ایرانی ها بازگشته بودند اما حواسمان به اتباع کشورهای دیگر نبود.

سال 82 وقتی از سفر کربلا به مرز مهران رسیدیم یک راننده مینی بوس محلی توصیه کرد از سواری های برگشتی تهران و قم استفاده کنیم که کرایه کمتری گرفته و برای تکمیل ظرفیتشان ساعتها انتظار لازم نیست. ضمنا گفت که مهران آماده خدمات دهی به زوار نیست و بهتر است زودتر از این شهر بروید. در ترمینال مهران یک شیر آب هم پیدا نکردیم که دستی بشوییم. سرویسهای بهداشتی قفل بود. با راننده ای به توافق رسیدیم که با کرایه ای اندک ما را به قم برساند به آن شرط که جایی بایستد دست و صورتی بشوییم. یک امامزاده ای ایستاد که نامش را از خاطر بردم.

این بار در نت جستجو کردیم. امامزاده علی صالح در نزدیکی مهران جای مناسبی به نظر می رسید برای استراحت شبانه. بعد از ظهر از قم راه افتادیم. سیدعلی هنوز یکسال نیست که گواهینامه گرفته. الحمدلله با دقت رانندگی می کند و در همین مدت اندک چند بار تا تهران و شمال و روستاهای کوهستانی و اصفهان و مشهد رانندگی کرده است. از حضرت معصومه هم کمک خواستم و وعده دادم ثواب زیارتم را به محضرشان هدیه کنم. در زندگی شخصی خود مدیون الطاف مکرر بانوی کرامت هستم. نقشه اینترنتی دو مسیر را به ما نشان می داد. یکی از راه اراک و ملایر و کرمانشاه به ایلام بود و یکی هم از مسیر اراک و بروجرد و خرم آباد به ایلام. مسیر دوم کوتاه تر بود اما با مشورت دوستان از مسیر اول که بسیار زیباتر و روان تر بود استفاده کردیم. در مسیر برگشت این اشتباه را از باب کنجکاوی انجام داده و از مسیر دوم به قم برگشتیم که بخاطر باریکی جاده و حضور انبوه خودروهای سنگین ساعتها بیشتر به طول انجامید. یک تردیدی هم برای سفر به کربلا بین مرز خسروی و مهران داشتم که با استخاره به همان مهران رسیدم.

مسیر کرمانشاه و به خصوص ایلام پر از مغازه های کبابی است. مردم کرد زیاد به کباب علاقه دارند. به بچه ها قول دادم کباب باشد موقع بازگشت. موقع بازگشت در نزدیکی ایلام ایستادیم. با اینکه غریبه و رهگذر بود بر خلاف بسیاری از رستورانهای بین راهی کبابی با کیفیت و قیمت خوب به ما دادند که حسابی از مسئول رستوران تشکر کردم. او هم به احترام ما از جا بلند شد.

شب به نزدیکی مهران رسیده و وارد امامزاده علی صالح شدیم. جای با صفایی به نظر رسید. عده ای دیگر هم مثل ما گوشه ای زیر کولر خنک امامزاده مشغول استراحت بودند. آب سرد کن بسیار خنکی هم در ورودی حرم داشت. خادم امامزاده احترام ویژه ای به ما گذاشت و بی آنکه بشناسدمان با لبخند به سراغمان آمد و خوش آمد گفت. گوشه ای دراز کشیدیم ولی ساعتی بعد از سرمای کولرها به تنگ آمدیم. نشستم به نماز و کمی هم با امامزاده صحبت کردم و قول دادم در این سفر سلام او را هم به اجداد طاهرینش برسانم. هیچ اطلاعاتی درباره این شخصیت بزرگوار در محوطه بارگاه به چشم نمی آمد. اینطور که در نت خواندم این بزرگوار از فرزندان امام سجاد است که همدوره امام رضا علیه السلام بود. امام به او و همسرش لقب زوج صالح داد. این امامزاده شریف عمری طولانی داشت و مستجاب الدعوه و محل رجوع مردم بود. این منطقه در نزدیکی شهر مهران به اسم صالح آباد معروف شد. در آرامگاهی که در جوار امامزاده قرار دارد از پرچمهای برافراشته ای که موقع عبور به چشم می آمد مشخص بود تعداد بسیار زیادی از شهدای این نقطه مرزی در خاک آرمیده اند. به خودم قول دادم در فرصتی حتما با حوصله به زیارت این شهدا بروم.

یک نگرانی هم بابت پارک ماشین داشتم. شنیده بودم با توجه به ازدحام جمعیت در ایام اربعین، پارکینگهای بیابانی در مهران تاسیس شده. خودروهای کسانی که در شهر پارک کنند به این نقطه منتقل می شود که طبعا بعد از سفر و خستگی ذاتی آن مشکلاتی را برایشان فراهم خواهد آورد. به یاری خدا تا انتهای مرز و پایانه انتقال مسافر رفتیم و کسی مانع ما نشد. ماشین را همانجا پارک کرده و به خدا سپردیم و محفوظ ماند. جمعیت در مرز بسیار زیاد و برخلاف تصور و شوک آور بود. انبوهی از زوار پاکستانی و افغانستانی در صف ایستاده بودند. اگر قرار بود پشت سر این جمعیت بایستیم تا ظهر هم کارمان راه نمی افتاد. اصرار داشتیم ظهر کربلا باشیم و شب را که شب جمعه بود توفیق حضور در این شهر عزیز را پیدا نماییم. هیچ کس هم نبود راهنمایی کند. تابلویی هم وجود نداشت. بعضی ایرانی ها از دیدن این جمعیت مستاصل شده و به گوشه ای خزیده بودند و متحریانه نگاه می کردند. داخل صف ایستادیم چاره ای نبود. دو نفر رهگذر صحبت می کردند. یکی شان به آن دیگری گفت ایرانی ها نیاز نیست در این صف بایستند و می توانند از آن طرف بروند. آن طرف یعنی قسمت خروجی زواری که تازه داشتند وارد کشور می شدند. زود دویدیم و به سمت خروجی رفتیم. رفتیم داخل. خبر راست بود. غیرایرانی ها باید می ایستادند تا مجوزهایشان بررسی شود. ایرانی ها می توانستند سریع رد بشوند اما کاش کسی بود و این را به همه می گفت. آنقدر خوشحال شدم که ناخودآگاه پایم را گذاشتم روی تردمیل دستگاه ایکس ری و زمین خوردم! ساک را دوباره آن قسمت قرار دادم تا محتویاتش بررسی شود. دوباره پایم روی همان نقطه تردمیل قرار گرفت و زمین خوردم. خودم و اطرافیانم خندیدیم. خواستم کم نیاورم قسمت عبور چمدانها در گیت بازرسی را نشان دادم و گفتم مگر نباید این تو دراز بکشیم و برویم؟! فاطمه و بچه ها هم خندیدند.

آنقدر با عجله رفتیم که گیت ماموران عراقی را هم رد کردیم. کسی چیزی به ما نگفت. برایم سوال شد اینها چرا اینجا نشسته اند؟ برگشتم و سوال کردم. کفتند باید پاسپورتهایتان را مهر بزنیم. برگشتیم عقب. با لبخند از مامور عراقی عذرخواهی کردم. سال 82 وقتی به ایران برگشتیم پایانه مرزی وجود نداشت. عده ای در صفی طولانی برای مهر زدن پاسپورتهایشان ایستاده بودند. به فاطمه گفتم حوصله ایستادن ندارم. سرمان را بیندازیم پایین برویم تو اگر چیزی گفتند بر می گردیم داخل صف. کسی چیزی نگفت و بعد از کمی پیاده روی مطمئن شدیم داخل خاک ایران هستیم.

انبوهی از زوار اربعین از مقابل ما وارد کشور شدند. معدودی از دختر خانمها وارد ایران که شدند که روسری هایشان را عقب کشیدند! پیش خودم گفتم من اگر دم از حسین بزنم و دزدی کنم ادعایم مسخره است. حسین بود و حق الناس، اگر به نماز بی توجه باشیم داعیه حسینی شدنمان مضحک است، حسین بود و نماز. اگر به حجاب و حیا پایبند نباشیم زینبی نخواهیم شد، زینب بود و حجابش...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سفرنامه کربلا (قسمت اول)

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ

photo_2024-09-03_22-04-17_diya.jpg

 

دوست بزرگواری بود از آن دست طلبه های فاضل و درس خوان حوزه می گفت طلبه باید بنشیند سر درس و بحثش و دنبال زیارت و گردش و سفر نباشد. شد تا رفت کربلا، برگشت و گفت: یک جاهایی را آدم باید برود ببیند. دیگر کربلایی شد و سالی یکبار لااقل زائر بارگاه امام عشق است.

تازه راه کربلا باز شده بود، سال 82 را می گویم. بچه نداشتیم. من و فاطمه دوتایی راه افتادیم تکه تکه رفتیم کربلا. آن موقع شور و هیجان خاصی برای زوّار وجود داشت. قم را یادم است هر روز در حیاط حرم، عده ای با حلقه های گل ایستاده بودند زائرشان از کربلا می رسید او را در آغوش گرفته و استقبال ویژه انجام می دادند. آنهایی که دست و بالشان می رسید شام و ناهاری فامیل را میهمان می کردند. راه کربلا البته از اواخر دولت صدام باز شده بود. قیمتها بالا بود. بعد جنگ شد و بسته شد. آن موقع البته چیزی به نام سفر اربعین هم رسمیت نداشت. سفر اربعین سنتی قدیمی و مشهور بین علمای نجف بود که با بی اعتنایی و سختگیری دولتهای بعث تعطیل گردید.

صدام که سقوط کرد عراق دیگر دولت نداشت. راه کربلا حالا حسابی باز شده بود! سفر انفرادی و خانوادگی و مستقل به صورت قانونی یا قاچاق متداول شده بود. سال 82 خیلی از خدا خواستم پولی برسد من و فاطمه برویم کربلا. آن سال سه بار سفر راهیان نور و مناطق عملیاتی جنوب نصیبم شد. گفتم خدایا! اینجا هم کربلاست قبول دارم؛ اما منظورم آن کربلای اصلی است! بالاخره پولش رسید و کربلای ما هم در آخرین ماههای سال 82 جور شد. چیزی حدود دویست هزار تومان برای سفر مستقل دونفره لازم بود. با قطار رفتیم خرمشهر. پیمان دریس از دوستان خوب آبادانی آمد دنبالمان و ما را برد خانه اش و بعد همراه کاروانی از اصفهان فرستاد نزدیک بصره و از آنجا عازم کربلا شدیم. در کربلا راهمان را از آن کاروان جدا کردیم و خودمان ده روزی در عتبات پرسه زدیم و نهایتا با ابتلا به سرما خوردگی و اتمام پولهایمان به کشور بازگشتیم. چقدر سفر شیرینی بود.

آن موقع احساس غرور میکردم از جایی به خاک کربلا پاگذاشته ام که قدمگاه شهدا بوده است. بعد البته یادم آمد همه شهرهای مرزی ما در غرب و جنوب غرب جای پای شهدا و محل عروج جوانان کربلایی کشورمان است و این ویژگی مختص شلمچه نیست.

همین مهران دوبار توسط رژیم بعث اشغال شد و با حماسه جوانهای غیور کشورمان آزاد گردید. اواخر جنگ هم منافقین چشم طمع به این شهر دوختند که حالشان جا آمد!

من و فاطمه زمستان سال 82 به کربلا رفتیم و دیگر نرفتیم تا شهریور 1403. نخواستیم که برویم. لااقل من که نخواستم. علتش هم به یک مساله و کش و قوس درونی برمیگردد. خلاصه اش می شود اینکه خودم را کوچکتر و نالایقتر از آن میدانستم که در محضر آفتاب وجود امیرالمومنین و حسین بن علی علیهماالسلام بایستم و ... بگذریم، توضیحش سخت است.

دیشب از سفر بازگشتیم. سال 82 فضای مجازی نبود یا لااقل من در این فضا نبودم. یادداشتهایی از سفر برداشتم که گویا گم شد. در این سفر هم نکاتی را یادداشت کردم و به لطف خدا و با کمک حافظه ان شاءالله مقایسه ای از این دو سفر با فاصله 21 سال را خدمت خوانندگان وبلاگ تقدیم می کنم. سعی میکنم حرفهایم خسته کننده و رنج آور نبوده و خواننده را به تعقیب ادامه ماجرا ترغیب کند.

مدتی بود که احساس می کردم کاری نیمه تمام دارم، باری روی دوشم سنگینی می کند. برای بچه هایم کم گذاشته ام اگر آنها را به کربلا نبرم. تصمیم گرفتیم و خدا هم جور کرد. این را باور دارم کسی بخواهد زیارت برود مقدماتش برای او فراهم می شود. لااقل این را باور ندارم کسی که به سفر زیارتی میرود حتماً دعوت شده است و آنکه نتوانسته برود دعوت شده نیست. همه مومنان دعوت شده اهل بیت برای زیارت و شرفیابی محضرشان هستند چه بخواهند و بروند چه نخواهند و نروند.

ما خواستیم و لطف و امضای خدا را گرفتیم و رفتیم. حالا که برگشتیم احساس میکنم باری سنگین از دوشم برداشته شده است. وظیفه ای را به انجام رسانده ام. می دانید کسی که مسئولیت دارد آرامش ندارد. با کاروان نرفتیم. مسئولیت اداره سفر برعهده خودم بود. از خدا و امام حسین کمک خواستم سفر خوب و خاطره انگیزی شود. شبیه مشهدهایمان که همیشه به بچه ها خوش گذشته با این که یک دایی شان در کیش، یکی در قشم و خاله شان در چابهار است و بارها به مشهد سفر داشته اند همین حالا هم از آنها بپرسی دوست داری کیش و قشم و چابهار بروی یا مشهد با شور و شوق می گویند باز هم مشهد. دوست دارم کربلا هم برایشان همین لذت را داشته باشد.

ایام اربعین به پایان رسیده. زوار برگشته اند و ما به خیالمان که کربلا دیگر خلوت شده وقت مغتنمی برای سفر انتخاب کردیم. قم دوبار در سال خیلی خالی و خلوت می شود. منظورم محله های شهر است نه خیابانهای اطراف حرم که طبعا میزبان مسافران و زائران است. یک بار در عید نوروز چون اغلب ساکنان قم بومی نبوده و مهاجرند برای دید و بازدید به شهرهای خود می روند، یکبار هم ایام اربعین که خلوتی شهر خیلی به چشم می آید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

چقدر تو زیبایی پسر!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۰۳ ق.ظ

ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی

 

از حدود چهل هزار اسیر آزاد شده ایرانی در عراق بیش از نیمی از آنها مفقودالاثر بودند. یعنی نامشان در صلیب سرخ ثبت نشد و خانواده هایشان از زنده بودن آنها خبر قطعی نداشتند. طبعا این اسرا بیشتر در معرض خطر قرار دارند و هر آن دشمنی به خباثت حزب بعث میتواند به راحتی هر بلایی را سرشان در بیارود که سر بعضی ها در آورد. اسرای مفقودالاثر بیشترین تنگناها و فشارهای روحی و جسمی را تحمل کردند اما حتی اسرایی که نامشان در صلیب سرخ ثبت شده و گاهی و با خانواده هایشان نامه نگاری داشتند از سرنوشت خود بی اطلاع بودند. اینکه آیا روزی می رسد که بالاخره آزاد شده و به میهن خویش بازگردند یا نه؟ بارها هم عراقی ها وعده پوچ آزادی و تبادل می دادند تا اینگونه فشار بیشتری را بر اعصاب و روان اسرا تحمیل نمایند.

بسیاری از این اسرا به خصوص در اردوگاههای ده تا بیست و نیز ملحقات اردوگاههای تکریت و زندانهای الرشید و استخبارات، گاه آرزوی نوشیدن آب خنک، استفاده کامل از آفتاب و دیدن آن طرف دیوار را داشتند. یک فضای سبز معمولی برایشان حسرت بود، حمام و سرویس بهداشتی راحت، غذایی که یکبار سیرشان کند، بهداشت و لباس کافی و... یکبار فرمانده یکی از اردوگاهها فرزند خردسالش را با خودش به داخل آورد. اسرا جمع شدند و از اینکه بعد از سالها چشمشان به یک کودک افتاد ذوق زده و خوشحال شدند...

حالا شما می رفتی وسط این اسرا بهشان می گفتی روزی همه تان آزاد می شوید که هیچ، راه کربلا باز می شود که هیچ، صدام سقوط می کند که هیچ، حدود سه دهه بعد اوضاع به گونه ای می شود که می توانید با زن و بچه هایتان بیایید عراق در آرامش و امنیت کامل پیاده روی کنید، عراقی ها از شما پذیرایی کنند. می توانید حتی به بغداد رفته و در خیابانهای آن قدم بزنید و بستنی بخورید و... شاید خیلی هایشان پوزخندی از سر تمسخر و ناامیدی تحویلتان می دادند و شما را افسانه سرایی ماهر خطاب می کردند. مگر این تخیلات در باور کسی می گنجید؟ الله اعلم.

چه کسی می داند آینده چه می شود؟

1- برای همه فروض پیش رو و حوادث پر فراز و نشیب و محتمل آینده باید آماده بود و برنامه داشت.

2- رویاپردازی هم شیرین است. اگرچه نباید به آن دل بست.

3- به خدا باید اعتماد داشت. خدا خدای معجزه هاست.

4- چقدر امید زیباست.

راستی زائران کربلا، یادتان باشد همه شهدا آرزوی زیارت اباعبدالله را داشتند. محمدرضا کتابی در وصیتنامه اش نوشت دوست دارم کربلا که آزاد شد کنار بارگاه آقا چایخانه بزنم و از زائرانش پذیرایی کنم. محمد مصطفی پور روی سینه اش نوشت آنقدر غمت به جان پذیریم حسین تا قبر تو را بغل بگیریم حسین، تیر درست روی همین نقطه فرود آمد. سید حسن علی امامی در آبهای اروند دوربین انداخت و گفت کربلا را می بینم. علی اصغر خنکدار ایستاد و گفت مگر نمی بینید امام حسین آمده است. سید محمد میرزازاده هم لحظات آخر دستش را روی سینه گذاشت گفت آقا تشریف آورده سلام داد و رفت... نامردی نکنید. می روید کربلا یاد این بچه ها باشید. عشاق حقیقی اباعبدالله را فراموش نکنید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سیدِ بغداد

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ق.ظ

دانلود و خرید کتاب سید بغداد محمد طعان ترجمه محمد رضا شیخی محمدی

 

کتاب سید بغداد را خواندم و لذت بردم اما؛ ضعفی نگران کننده هم داشت که نمی شود کتمان کرد.

تبدیل اندیشه های دینی به اثر هنری از ایده تعزیه خوانی آغاز شد که تا کنون ادامه یافته.

کتاب دکتر و پیر اثر شهید هاشمی نژاد یک گام تاریخی در راستای تبدیل مباحث عمقی ایدئولوژیک به محصول نسبتا هنری جذاب بود. کتابی با موضوع حجاب را در همین وبلاگ معرفی کردم که استدلالهای موافقین و مخالفین آن را در قالب داستان بلند طراحی کرده بود که در نوع خود جالب بود. این کتاب، دختران آفتاب نام داشت که به پیشنهاد یکی از دوستان خواندم و انصافا لذت بردم، هر چند کمی طولانی و گاه ملال آور بود.

کتاب سید بغداد اثر یک پزشک لبنانی ساکن فرانسه به نام دکتر محمد طعان است که پیش تر سناریست بوده و بعدها به عرصه نگارش رمان رو آورده است. این کتاب به زبان فرانسه نوشته و سپش به فارسی برگردانده شده است. یک جورهایی خلق داستان شباهت داشت به سریال شب دهم جناب حسن فتحی که نمیدانم دکتر طعان آن را دیده و ایده اش را از آن برداشت کرده یا نه.

کتاب سید بغداد، تلاش مخلصانه یک پزشک لبنانی برای ادای دین به مکتب شیعه و بیان توحش صدام و حزب بعث و ناجوانمردی و ادعاهای پوچ آمریکاست که از این منظر بسیار با ارزش است. خیلی از اهالی هنر انگار کورند و فراتر از رویاها و خلسه جنسی دغدغه ای نداشته و واقعیتهای اطراف را نمی بینند. محمد طعان تلاش کرد آموزه هایی از مکتب شیعه را در جوامع غربی معرفی کند. به هر حال هر اثری که در فرانسه منتشر یا ارائه شود به طور معمول در دنیای غرب دیده خواهد شد. از این بابت باز هم از این نویسنده توانا باید تشکر کرد؛ اما

برادر بزرگوار ما جایی از کتاب، خرافه ای را هم جزو مذهب جا زده که درست نیست. علمای شیعه معتقد به شناخت میزان نفوذ شیطان در وجود انسان از طریق ریختن سرب مذاب در آب سرد و قضاوت پیرامون شکل حاصل شده نیستند. نویسنده ارجمند اطلاعات خوبی پیرامون تاریخ سیاسی عراق، وضعیت جغرافیایی و تفاوت نگاه قبایل  مختلف عرب و کرد و ... داشت. دو جای داستان هم تأکید کرد صدام آغازگر جنگ بر ضد ایران بوده است. ای کاش زحمت می کشید پیرامون مبانی شیعه در عصر غیبت هم تحقیقی صورت می داد. متأسفانه دو بار در کتاب تأکید می کند وظیفه شیعه در عصر غیبت صرفا عزاداری و گریه و انابه و استغفار است و باید دست روی دست بگذارد، بنشیند تا گناه در عالم فراگیر شده و روزی امام عصر ظهور نماید!

واقعاً این همه احکام دین پیرامون امر به معروف و نهی از منکر، ظلم ستیزی، ضرورت یاری رساندن به مظلوم، حمایت از مستضعفین، اهتزاز شعائر الهی، احکام قضا و دیات و ارث، جهاد و نفی سبیل و... ارزش مطالعه و تدقیق نداشت و نویسنده را با ابعاد اجتماعی دین آشنا نمی ساخت؟ اسلام آیین فردی و مناسکی و اخته شده نیست و برای اداره زندگی بشر از گهواره تا گور برنامه دارد. اسلام اجازه سکوت در قبال ظلم و اعانه بر اثم را نمی دهد. منتظر واقعی حضرت برای یاری رساندن دین و اجرای احکام الهی تلاش می کند و می داند که حضرت در زمان ظهور نیازمند پایگاه اجتماعی و یاورانی آماده و پا به رکاب است. انتظار حقیقی عین شهادت طلبی است. هر که خواهان ظهور حضرت حجت و اشاعه فرهنگ ولایت و امامت است ندای هل من ناصر سالار شهیدان را در هر نقطه ای از تاریخ که ایستاده باشد لبیک می گوید و زمینه ظهور را با ترویج فرهنگ مقاومت و حق باوری و ظلم ستیزی مهیا می سازد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا