در هوای او
خواستم به حزب الله لبنان بروم رفتم طرف ارومیه و از ارومیه هم رفتم سمت مرز پیاده شدم آنها قیافه من را که دیدند گفتند بلدمان فعلاً نیست صبر کنید تا بیاید چند ساعت آنجا معطل شدم بعد رفتم به خانهشان و گفتند نیست وقتی که آمد تا مرا دید از من ترسید به خاطر اینکه قیافه من مذهبی بود و گفت حتماً این نیروی اطلاعاتی و مأمور است که آمده اینجا تا ما را دستگیر کند هرچه به او اصرار کردم قسمش دادم منو ببر سمت ترکیه من میخواهم بروم قبول نکرد. گفتم تو فقط بگو از کدام سمت بروم گفت از این طرف باید بروی چند تا تپه را که رد کردی میرسی سمت ترکیه من هم عصا گرفتم به دستم و به سمت ترکیه داشتم تپهها را بالا میرفتم و هوا کم کم تاریک شده بود که حس کردم یک صدایی از جلو آمد ایستادم ناگهان دیدم دو تا چشم دارد برق زنان به من نگاه میکند یک لحظه متوجه شدم که دور تا دورم چشمها دارد برق میزند و من در محاصره گرگها قرار گرفتم ترس من را گرفته بود همینطور عصا را میچرخاندم و به سمت روستایی که از آن آمده بودم میدویدم و با اینکه ۴۵ دقیقه رفته بودم برگشتم و ناامید شدم و آمدم.
مستند مرزهای عاشقی/ طلبه شهید مدافع حرم، محمدمهدی مالامیری